#پارت_125
با ورود نينا و ترلان چائى براى خودم ريختم و روى صندلى نشستم. هامون لبخندى زد كه از ديدم پنهون نموند.
نينا با تاپ شلوارك كوتاه و موهايى كه بالاى سرش جمع كرده بود روى صندلى ولو شد.
-چائى!
هامون خيلى جدى گفت:
-اونجا ... براى خودت بريز.
برزو هم وارد آشپزخونه شد كه هامون گفت:
-صبحونتون رو بخوريد بايد تا جائى بريم.
ترلان براى خودش و نينا هم چائى ريخت كه هامون گفت:
-چه چائى خوش عطرى! يعنى تو هر روز صبح از اين چائى ها ميخورى؟
از اين تعريف هامون لپ هام گل انداخت و لبخندى روى لبم نشست كه شاهرخ با پوزخند گفت:
-آره، تنها كارى كه خوب بلده آشپزى و خونه داريشه.
ترلان با كنايه گفت:
-كه اونم همه ى خدمتكارها بلدن!
هامون نگاهم كرد.
-يه فنجون ديگه از اين چائى هاى خوش عطرت به ما ميدى ديانه خانم؟
سريع از روى صندلى بلند شدم.
-بله.
-بدبخت چه ذوقى كرده ازش تعريف كردى!
نيم نگاهى به نينا انداختم و بى هيچ حرفى براى هامون چائى ريختم. برزو گفت:
-شاهرخ اين دختره كچله كه هميشه انقدر روسريشو سفت مى بنده؟
شاهرخ نيم نگاهى بهم انداخت.
-حتماً كچله ... تو به اين چيكار دارى؟
هامون بلند شد.
-بريم آماده بشيم.
و از آشپزخونه بيرون رفت. برزو و شاهرخ هم رفتن. ظرفاى خودم و شاهرخ و هامون رو شستم. لبخندى زدم.
-شمام ظرفاى خودتون رو بشوريد.
و از آشپزخونه بيرون اومدم.
🍃🌸
#پارت_126
بعد از رفتن شاهرخ و هامون صبحونه ى بهارك رو دادم و براى بازى به حياط ويلا رفتيم. در حال بازى با بهارك بودم كه نينا و ترلان با مايو به حياط اومدن.
لحظه اى با ديدن اون مايوهاى دو تيكه تعجب كردم. صداى موسيقى بلند شد و نينا و ترلان با خنده پريدن توى آب استخر.
صداى هر و كرشون بلند شده بود كه در حياط باز شد و ماشين هامون وارد حياط شد. فكر كردم الان ميرن تو يا ميگن صبر كنن اما ترلان با خنده گفت:
-نمياى آب بازى؟
برزو خنديد گفت:
-الان ميام يه مسابقه ميذارم با هر دو تون.
و سمت خونه رفت. هامون چند تا پلاستيك دستش بود. با ديدنشون سلامى دادم كه
شاهرخ سرى تكون داد اما هامون جواب سلامم رو داد.
شاهرخ تا تو لباس عوض كنى منم سيخ هاى كباب رو آماده مى كنم.
-باشه.
شاهرخ سمت ساختمون رفت. هامون نگاهى بهم انداخت.
-تو نرفتى آب تنى؟
لحظه اى گونه هام گل انداخت. سرم و پايين انداختم.
-نه ...
سرى تكون داد. شاهرخ و هامون شروع به درست كردن كباب ها كردن. برزو و دخترا با سر و صدا آب تنى مى كردن.
با بهارك در حال بازى بودم كه ترلان از آب بيرون اومد و پشت سر شاهرخ ايستاد. دستاشو دور كمرش حلقه كرد.
-نكن ترلان!
ترلان با عشوه گفت:
-چرا نيومدى آب
1403/05/07 12:59