900 عضو
#پارت_125
با ورود نينا و ترلان چائى براى خودم ريختم و روى صندلى نشستم. هامون لبخندى زد كه از ديدم پنهون نموند.
نينا با تاپ شلوارك كوتاه و موهايى كه بالاى سرش جمع كرده بود روى صندلى ولو شد.
-چائى!
هامون خيلى جدى گفت:
-اونجا ... براى خودت بريز.
برزو هم وارد آشپزخونه شد كه هامون گفت:
-صبحونتون رو بخوريد بايد تا جائى بريم.
ترلان براى خودش و نينا هم چائى ريخت كه هامون گفت:
-چه چائى خوش عطرى! يعنى تو هر روز صبح از اين چائى ها ميخورى؟
از اين تعريف هامون لپ هام گل انداخت و لبخندى روى لبم نشست كه شاهرخ با پوزخند گفت:
-آره، تنها كارى كه خوب بلده آشپزى و خونه داريشه.
ترلان با كنايه گفت:
-كه اونم همه ى خدمتكارها بلدن!
هامون نگاهم كرد.
-يه فنجون ديگه از اين چائى هاى خوش عطرت به ما ميدى ديانه خانم؟
سريع از روى صندلى بلند شدم.
-بله.
-بدبخت چه ذوقى كرده ازش تعريف كردى!
نيم نگاهى به نينا انداختم و بى هيچ حرفى براى هامون چائى ريختم. برزو گفت:
-شاهرخ اين دختره كچله كه هميشه انقدر روسريشو سفت مى بنده؟
شاهرخ نيم نگاهى بهم انداخت.
-حتماً كچله ... تو به اين چيكار دارى؟
هامون بلند شد.
-بريم آماده بشيم.
و از آشپزخونه بيرون رفت. برزو و شاهرخ هم رفتن. ظرفاى خودم و شاهرخ و هامون رو شستم. لبخندى زدم.
-شمام ظرفاى خودتون رو بشوريد.
و از آشپزخونه بيرون اومدم.
🍃🌸
#پارت_126
بعد از رفتن شاهرخ و هامون صبحونه ى بهارك رو دادم و براى بازى به حياط ويلا رفتيم. در حال بازى با بهارك بودم كه نينا و ترلان با مايو به حياط اومدن.
لحظه اى با ديدن اون مايوهاى دو تيكه تعجب كردم. صداى موسيقى بلند شد و نينا و ترلان با خنده پريدن توى آب استخر.
صداى هر و كرشون بلند شده بود كه در حياط باز شد و ماشين هامون وارد حياط شد. فكر كردم الان ميرن تو يا ميگن صبر كنن اما ترلان با خنده گفت:
-نمياى آب بازى؟
برزو خنديد گفت:
-الان ميام يه مسابقه ميذارم با هر دو تون.
و سمت خونه رفت. هامون چند تا پلاستيك دستش بود. با ديدنشون سلامى دادم كه
شاهرخ سرى تكون داد اما هامون جواب سلامم رو داد.
شاهرخ تا تو لباس عوض كنى منم سيخ هاى كباب رو آماده مى كنم.
-باشه.
شاهرخ سمت ساختمون رفت. هامون نگاهى بهم انداخت.
-تو نرفتى آب تنى؟
لحظه اى گونه هام گل انداخت. سرم و پايين انداختم.
-نه ...
سرى تكون داد. شاهرخ و هامون شروع به درست كردن كباب ها كردن. برزو و دخترا با سر و صدا آب تنى مى كردن.
با بهارك در حال بازى بودم كه ترلان از آب بيرون اومد و پشت سر شاهرخ ايستاد. دستاشو دور كمرش حلقه كرد.
-نكن ترلان!
ترلان با عشوه گفت:
-چرا نيومدى آب
بازى؟
-من آب بازى كنم كه تو گرسنه ميمونى دختر جون!
#پارت_127
ترلان تابى به كمرش داد گفت:
-بداخلاق!
و خواست ناخونكى به كباب ها بزنه كه شاهرخ زد رو دستش.
-اول برو يه چيز بپوش بعد بيا مثل قحطى زده ها به كباب ها حمله كن.
ترلان رفت سمت ساختمون. نينا و برزو هم از استخر بيرون اومدن. با كمك هامون ميز توى حياط رو چيديم.
بعد از خوردن غذا هامون گفت:
-پس فردا شب بايد بريم ويلاى آقاى مشايخى.
برزو اخمى كرد.
-عجيب از اين پير خرفت بدم مياد. اونجا نه از رقص نه از مشروب خبرى نيست و بايد مثل قرن حجر برى و بياى.
هامون زد رو شونه اش.
-پس امشب دلى از عذا دربيار كه فردا شب سوتى ندى.
برزو سرى تكون داد.
-آى گفتى ... امشب چه كيفى كنم.
ترلان با ناز گفت:
-چه خبره؟ به ما هم بگين.
شاهرخ رو كرد به ترلان.
-امروز بهنام و ديديم تو پاساژ و امشب براى پارتى كه ويلاش گرفته دعوتمون كرد.
نينا دستى زد.
-ايول؛ اين پسر خيلى لارجه!
هامون نگاهى بهم انداخت.
-گلاره رو هم مى برى؟
شاهرخ نيم نگاهى بهم انداخت.
-فكر نكنم.
-اما ببريم بهتره، شب شايد دير بيايم خطرناكه.
-ببين تو چه دردسرى افتاديم!
-بچه كه نيست، مياد يه گوشه مى شينه.
شاهرخ شونه اى بالا داد.
-چكار كنم، مجبورم ببرمش ديگه!
غروب ترلان و نينا با جنب و جوش شروع به آماده شدن كردن. لباس هاى شاهرخ رو روى تخت گذاشتم.
لباسهاى بهارك كه پيراهن كوتاه سفيدى بود رو هم آماده كردم اما نميدونستم خودم چى بپوشم و اصلاً اونجا چطور جائى هست!
#پارت_128
شاهرخ رفته بود دوش بگيره. لباسهاى بهارك و تنش كردم. موهاشو دو گوشى بستم و پابندش و به پاهاى تپلش بستم. كفشاى تختش و پاش كردم.
بوسه اى روى گونه اش زدم كه خنديد و گفت:
-ماما ...
در حموم باز شد و شاهرخ از حموم بيرون اومد. رو به روى آينه ايستاد و موهاشو سشوار گرفت. بوى افترشيوش بلند شد.
نيم نگاهى بهم انداخت.
-بهتره امشب امل بازى رو بذارى كنار و آبروى من و نبرى!
استرسم با اين حرفش بيشتر شد و حيرون موندم كه چى بپوشم؟ بى توجه بهم خواست لباساشو بپوشه كه سريع پشتم و بهش كردم.
لباساشو پوشيد كه دو دل رو كردم بهش:
-ميشه بهارك و تا من از حموم ميام نگهدارين؟
بى هيچ حرفى بهارك و بغل كرد و از اتاق بيرون رفت. با رفتنش سريع در اتاق و بستم و حوله ام رو برداشتم.
سمت حموم رفتم. دوش سرپائى گرفتم و با حوله از حموم بيرون اومدم.
حوله ى كوچكى دور موهام بستم. لباس زير هامو پوشيدم. در كمد و باز كرد. نگاهم به كت و شلوار آبى پررنگى افتاد. به نظرم مناسب بود.
كت و شلوار و پوشيدم. نم موهامو گرفتم و سشوار كشيدم. بعد از ايه سشوار كشيدنم تموم شد موهام و جمع كردم و با كليپس بالاى سرم بستمشون.
حالا بايد كمى آرايش مى كردم. چشم هام و بستم و يادم اومد كه خاله چطور آرايشم كرد. اول ميكاپ.
خط چشم نتونستم بكشم و كمى مداد توى چشم هام كشيدم.
ريمل و رژ زدم. روسرى آبى رنگ ساتنى سرم كردم.
ى مشكى پنج سانتى رو پام كردم. ميدونستم راه رفتن باهاش سخته اما بايد مى پوشيدم.
آروم از اتاق بيرون اومدم.
هامون و شاهرخ تو سالن نشسته بودن. بهارك جلوى پاى شاهرخ نشسته بود.
لحظه اى نگاه هر دوشون رو روى خودم حس كردم.
كمى استرس گرفتم. بهارك و از جلوى پاى شاهرخ برداشتم.
سر بلند كردم كه نگاهش رو متوجه ى خودم ديدم. لحظه اى نگاهمون خيره ى هم موند.
با صداى ترلان و نينا از شاهرخ چشم گرفتم. هامون بلند شد.
-بريم ديره.
نگاهى به تيپ هاى نينا و ترلان انداختم. هر دو لنز گذاشته بودن و موهاشون رو روى شونه هاشون رها كرده بودن.
سمت ماشين شاهرخ رفتم كه هامون گفت:
-تو با گلاره و بهارك بيا، بقيه با ماشين من ميان.
ترلان اخمى كرد و خواست اعتراض كنه كه هامون خيلى جدى گفت:
-دو قدم راهه... سوار شو!
ترلان بى ميل سوار ماشين هامون شد. برزو تا سوار شدن نگاهش سر تا پام رو كاويد و باعث آزارم مى شد.
در جلو رو باز كردم و روى صندلى نشستم.
شاهرخ سوار شد و با سرعت از ويلا بيرون زد. نگاهم رو به خيابون هاى خلوت كيش دوختم كه شاهرخ گفت:
-بهتره از جلوى چشم هام دور نشى. امل بازى هم درنميارى.
دوباره استرس افتاد تو دلم. ماشين كنار ويلاى بزرگ ايستاد.
هامون هم با فاصله ماشين و كنار ماشين شاهرخ پارك كرد. سمت در ويلا رفتن.
با كفش هاى پاشنه بلند سختم بود بهارك و بغل كنم اما جرأت نداشتم اعتراضى كنم.
با ورود به حياط ويلا و ...#پارت_130
تعدادی پسر و دختر که لب استخر بزرگی ایستاده بودن و با صدای رقص خودشون و تکون میدادن، متعجب نگاهی بهشون انداختم.
مردی با شلوارک و تیشرت آستین حلقهای سمتمون اومد. به پسرا دست داد و خیلی راحت گونه تینا و ترلان و بوسید.
خواست سمتم بیاد که خودم و پشت شاهرخ کشیدم و سلامی زیر لب دادم.
نگاهی به شاهرخ انداخت و گفت:
-نکنه زن گرفتی؟
شاهرخ نیم نگاهی بهم انداخت.
-نه بابا.
-خیلی خوش اومدین.
سمت چند تا میز و صندلی که نزدیک استخر بود، رفت.
ما هم به دنبالشون راه افتادیم. چند تا دختر و پسر با دیدن شاهرخ و بچهها به سمتمون اومدن و شروع به روبوسی و حال احوالپرسی کردن.
تینا و ترلان رفتن لباساشون عوض کنن.
روی صندلی نشستم و بهارک توی بغلم گرفتم.
شاهرخ روی صندلی کناریم نشست و پای چپش و روی پای راستش انداخت.
بعد از چند دقیقه ترلان و تینا برگشتن. دکلتهی کوتاهی تن هر دوشون بود.
یهو صدای موزیک و بلند کردن. صدای جیغ و دستشون بلند شد و نصفشون ریختن وسط.
گارسونی با سینی شربت به سمتمون اومد.
میترسیدم که چیزی توی شربت ریخته باشن و بدون اینکه بردارم تشکر کردم.
شاهرخ و هامون لیوانی برداشتن. بهنام سمتمون اومد و گفت:
-پاشید ببینم، باید خوش بگذرونیم.
هامون و شاهرخ هم پیش بقیه رفتن.
حوصلهم سر رفته بود. انقدر مسخره میرقصیدن که فقط تو هم میلولیدن.
#پارت_129
كفش هاى مشكى پنج سانتى رو پام كردم. ميدونستم راه رفتن باهاش سخته اما بايد مى پوشيدم.
آروم از اتاق بيرون اومدم.
هامون و شاهرخ تو سالن نشسته بودن. بهارك جلوى پاى شاهرخ نشسته بود.
لحظه اى نگاه هر دوشون رو روى خودم حس كردم.
كمى استرس گرفتم. بهارك و از جلوى پاى شاهرخ برداشتم.
سر بلند كردم كه نگاهش رو متوجه ى خودم ديدم. لحظه اى نگاهمون خيره ى هم موند.
با صداى ترلان و نينا از شاهرخ چشم گرفتم. هامون بلند شد.
-بريم ديره.
نگاهى به تيپ هاى نينا و ترلان انداختم. هر دو لنز گذاشته بودن و موهاشون رو روى شونه هاشون رها كرده بودن.
سمت ماشين شاهرخ رفتم كه هامون گفت:
-تو با گلاره و بهارك بيا، بقيه با ماشين من ميان.
ترلان اخمى كرد و خواست اعتراض كنه كه هامون خيلى جدى گفت:
-دو قدم راهه... سوار شو!
ترلان بى ميل سوار ماشين هامون شد. برزو تا سوار شدن نگاهش سر تا پام رو كاويد و باعث آزارم مى شد.
در جلو رو باز كردم و روى صندلى نشستم.
شاهرخ سوار شد و با سرعت از ويلا بيرون زد. نگاهم رو به خيابون هاى خلوت كيش دوختم كه شاهرخ گفت:
-بهتره از جلوى چشم هام دور نشى. امل بازى هم درنميارى.
دوباره استرس افتاد تو دلم. ماشين كنار ويلاى بزرگ ايستاد.
هامون هم با فاصله ماشين و كنار ماشين شاهرخ پارك كرد. سمت در ويلا رفتن.
با كفش هاى پاشنه بلند سختم بود بهارك و بغل كنم اما جرأت نداشتم اعتراضى كنم.
با ورود به حياط ويلا و ...
پارت129جا موند🙂
1403/05/07 13:01#پارت_131
با ویبره گوشیه سادهم، گوشیم و از توی کیفم درآوردم.
با دیدن شمارهی امیرحافظ لبخندی روی لبهام نشست و دکمه اتصال فشار دادم.
-سلام خانم کوچولو. کجایی؟
سر و صدا زیاد بود. با صدایی که صدای داشتم به گوش امیر حافظ برسه، گفتم:
-سلام. خوبم. اومدیم مهمونی.
یهو حس کردم صداش جدی شد.
-چه مهمونی؟
نگاهی به دختر و پسرا وسط انداختم.
-نمیدونم، ولی هر چی هست خیلی چرته.
-گلاره خیلی مراقب خودت باش، نمیدونم اون شاهرخ *** چرا تو رو اونجور جاها برده.
-نگران نباش من حالم خوبه.
-مگه میشه نگران نباشم. رسیدی خونه بهم زنگبزن.
-باشه.
-آفرین موش کوچولو، کاری نداری؟
-نه، به خاله و امیرعلی سلام برسون.
-چشم، خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشی تو کیفم برگردوندم.
دختری نزدیک شاهرخ شد، دستش و دور کمرش حلقه کرد.
تعدادی دختر و پسرا با همون لباسها توی آب پریدن.
پسری سمتم اومد، گفت:
-نگاهش کن چرا انقدر چادور چاق چور کردی
از تن صداش معلوم بود مست کرده. ترسیده دستی به گوشهی روسریم کشیدم.
بهارک توی این سر و صدا بغلم خوابش برده بود.
دختری جلو اومد و گفت:
-شروین بیا بریم تو سالن.
پسره به دنبالش راه افتاد. نفسی از آسودگی کشیدم.
شاهرخ اومد سمتم و با دیدن بهارک گفت:
-ببرش تو ماشین بخوابونش.
بهارک و بغل کردم و سمت ماشین که گوشهی حیاط بزرگ ویلا پارک کرده بودن رفتم.
سقف ماشین باز بود. بهارک روی صندلی عقب خوابوندم و...
#پارت_132
در ماشینو بستم و اومدم برم تو که ترلان با چند تا دختر و پسر با فاصلهی کمی از من، کنار هم ایستاده بودن.
یکی از پسرها گفت:
-این اُمل کیه که با خودتون آوردین؟
-خدمتکار شاهرخ.
یکی از پسرا سمتم اومد
-بذار ببینم زیر اون روسری چی قایم کرده.
ترسیده قدمی به عقب برداشتم که به بدنهی سرد و فلزی ماشین بر خوردم.
ترلان خندید و لیوان توی دستشو بالا برد.
-شاید کچله بدبخت که انقدر خودشو پوشونده.
پسرِ نیش خندی زد.
-آره حتما یه عیبی داره که انقدر خودشو پوشوند.
با صدای لرزونی گفتم:
-نزدیک من نیا!
-آخه کوچولو ترسیدم. من هر کاری دلم بخواد میکنم.
گوشهی روسریم گرفت و محکم کشید.
کارش انقدر ناگهانی بود که روسریم همراه گیرهمو سرم باز شد و موهای بلندم تو هوا پخش شد.
پسرِ خندید.
-نه میشه یه شبو باهاش سر کرد.
قلبم تند میزد و حس میکردم الان زیر پاهام خالی میشه.
تا حالا هیچ مردی جز امیرحافظ موهامو ندیده بود.
پسره خندید، گفت:
-بذار ببینم زیر لباساش چی داره!
با ترس دستمو روی کتم گذاشتم. پسرِ قدمی برداشت که صدای عصبیه شاهرخ بلند شد:
-اونجا چه خبره؟
با شنیدن صداس حس کردم دنیا بهم دادن.
نزدیک اومد. نگاهی به بقیه انداخت و نگاهش به طرف من چرخید.
لحظهای متعجب نگاهی بهم انداخت.
خجالت کشیدم و سرم پایین انداختم، که عصبی گفت:
-روسریت کو؟
ترلان با عشوه گفت:
-بچهها کنجکاو بودن که ببین مو داره یا نه.
-بچهها غلط کردن.
#پارت_133
خم شد و روسریمو سمتم گرفت.
ترلان و دوستاش رفتن. دستام میلرزید.
هامون سمتمون اومد. شاهرخ با اخم نگاهمکرد.
-تا کی میخوای دستوپا چلفتی باشی؟ اگر من نبودم اونوقت کیو صدا میکردی؟
سرمو پایین انداختم. آروم لب زدم:
-من غلط بکنم که تنهایی چنین جاهایی بیام.
-چیزی گفتی؟
هول کردم.
-نه.
سریع موهامو جمع کردم و روسری روی سرم انداختم.
هامون بهمون رسید.
-چیزی شده؟
-نه، ترلان شوخیش گرفته و دوستاش خواستن سربهسر گلاره بذارن.
هامون عصبی گفت:
-تا کی میخوای این دخترِ آویزونو نگه داری؟ دیگه داره زیادروی میکنه!
-مجبورم تا کسیو پیدا کنم و سهمشو بخرم.
هامون سری تکون داد.
-من نمیدونم این همه شعبه برای چی میخوای!
-تو کاریت نباشه، حوصله ندارم بریم.
-باشه شما برید، با بچهها اوکی میکنم ما هم میآیم.
شاهرخ سری تکون داد و ماشینو دور زد و پشت فرمون نشست.
-چرا مثل مجسمه وایسادی، بیا سوار شو.
در جلو باز کردم و روی صندلی نشستم.
بهنام با سرعت سمتمون اومد و گفت:
-شاهرخ کجا داداش؟ تازه اولشه.
-دیر وقته، الانم سرم درد میکنه یه وقت دیگه.
بهنام نگاهی بهم انداخت.
-شاید دوستت بخواد بمونه.
شاهرخ نیم نگاهی بهم انداخت.
-نه داداش این خونش با این چیزا سازگار نیست.
بهنام خندید.
-خوب خونشو عوض میکنیم.
قهقهای سر داد.
-من میرونم برو دنبال یکی دیگه، خوش گذشت و...
#پارت_134
بهنام روی شونه شاهرخ زد.
-تا اینجا هستی یه سر بیام ویلاتون.
-دعوت میکنم.
ماشینو روشن کرد، بوقی زد و با سرعت از ویلا بیرون اومد.
ماشین توی خیابونهای خلوت کیش با سرعت حرکت میکرد.
با ریموت در ویلا باز کرد و ماشینو داخل برد.
از ماشین پیاده شدم. بهارک بغل کردم و سمت ویلا رفتم.
کفشهامو از پام در آوردم و پا برهنه رو کف پوش سالن سمت طبقهی بالا رفتم.
بهارت روی تخت گذاشتم. گوشیمو از توی کیفم درآوردم و پیامکی به امیر حافظ دادم.
رو سریم در آوردم و گیره مو رو باز کردم، که یهو در اتاق باز شد.
ترسیده دستمو روی سرم گذاشتم.
شاهرخ وارد اتاق شد.
نگاه خیرهای بهم انداخت، معذب بودم.
-چرا فکر میکردم که اونقدر تو روسریت سفت میبندی حتماً کچلی داری.
با چشمهای متعجب نگاهش کردم، که پوزخندی زد و دکمه پیراهنشو باز کرد.
-فقط بدون هیچ دردسری امشب میخواستم خوش بگذرونم.
فاصله بینمون پر کرد و با دستش چونهم و گرفت.
قلبم از ترس ضربان گرفت. نگاهش تو کل صورتم در چرخش بود.
-گاهی دلم میخواد انتقام تمام کارهای مادرتو ازت بگیرم. هر چند پدرت قربانی هدفهای شیطانی مرجان شد.
با ضرب چونهم و ول کرد.
-برو خدا شکر کن، که ذرهایی به مرجان شباهت نداری.
پیراهنشو در آورد و روی مبل انداخت، اما من هنوز شوکه سر جام ایستاده بودم.
#پارت_135
از اینمرد واقعاً باید ترسید.
-بهتر لباساتو عوض کنی امشبمونو که کوفت کردی.
یعنی این فکر کرده که من جلوی چشمهاش لباسهامو عوض میکنم. بلوز و شلوار نسبتاً گشادی برداشتم و سمت حمام رفتم.
لباسامو عوض کردم. موهای بلندمو بافتم و روی شونهم انداختم.
روسریم رو روی سرم انداختم، از حموم بیرون اومدم.
آباژور کنار تخت روشن بود. بهارک گوشهی تخت کنار شاهرخ خوابیده بود.
با دیدنش لبخندی روی لبهام نشست.
ملاحفهای برداشتم و روی کاناپه دراز کشیدم.
دلم برای خاله و امیرحافظ تنگ شده بود.
با صدای در اتاق چشمهامو باز کردم، با دیدن ترلان تعجب کردم.
این اینجا چی میخواست. بدون اینکه حرکتی از خودم نشون بدم نگاهش کردم.
سمت تخت رفت و روی شاهرخ خم شد. یه لباس خواب توری تنش بود.
شاهرخ یهو از جاش بلند شد. با دیدن ترلان انگار تعجب کرده بود با صدای خشداری گفت:
-تو اینجا چیکار میکنی؟
ترلان با صدایی که کاملا معلوم بود مسته گفت:
-میخوام پیش تو بخوابم.
شاهرخ با تن صدای پایین گفت:
-تو غلط میکنی، صد بار بهت گفتم با هر کی باشم با همکار جماعت نیستم. چرا نمیفهمی؟
-شاهرخ من میخوامت. من دوست دارم.
-بهترِ از اتاق بری بیرون، دهنت بوی گند مشروب میده.
ترلان باصدای کشداری گفت:
-شاهرخ
-زهرمارو شاهرخ. برو بیرون تا بیدار نشدن.
- تو چرا نمیخوای منو ببینی؟ من میخوامت.
- تو یک احمقی.
حس کردم از تخت پایین اومد.
-داری چیکار میکنی؟
- دارم از اتاق بیرون میندازمت.
#پارت_136
صدای باز شدن در اومد.
-چیکار کنم منو ببینی؟
- هیچکار؛ چون نمیبینمت.
صدای بسته شدن در اومد. نفسمو بیرون دادم، که با صدای شاهرخ دوباره حبس شد.
-خفه نشدی انقدر نفس نکشیدی؟
ملاحفه رو از روی صورتم کنار زدم. هوای آزاد تو صورتم خورد.
با گام های محکم اومد سمت کاناپه
ترسیده خودمو بالا کشیدم.
یه پاشو گذاشت لبهی کاناپه و دستشو روی زانوش گذاشت، خم شد روی صورتم.
بوی عطرش توی دماغم پیچید.
با چشمهایی که ترسیده بود نگاهش کردم. سری تکون داد.
-نیازی نیست گوش زد کنم. خودت میدونی که چیزی از این اتاق نباید بیرون بره.
سری تکون دادم.
یهو دستش سمت صورتم اومد، که با ترس چشمهامو بستم.
با کشیده شدن گونه ام متعجب چشم باز کردم.
گوشهی لبش از خندهای کج شد، گفت:
-آفرین کوچولو، داری حرف گوش کن میشی.
سمت تخت رفت.
متعجب دستی روی گونهم کشیدم.
چشمهامو بستم. این مرد دیوانه بود.
صبح با صدای گریه بهارک چشم باز کردم. هراسون سمتش رفتم و بغلش کردم.
با دیدنم میون هق هقش گفت:
- ماما.
- جون ماما.
شاهرخ چشم باز کرد. متعجب به من و بهارک نگاهی انداخت، از روی زمین بلند شدم.
-سلام آقا.
سری تکون داد.
باید بهارک و حموم میبردم. دو دل بودم که بگم یا نه؟ دلو به دریا زدم و رو به شاهرخ کردم.
-ببخشید میشه بهارک را حموم کردم بدم به شما، تا خودم دوش بگیرم.؟
#پارت_137
شاهرخ اخمی کرد.
-تو پرستارشی اونوقت من ازش نگهداری کنم؟
-خوب شما هم باباشی!
-اول صبحی باز دوباره زبون باز کردی.
بهارک تو بغلم سمت کمد رفتم، که با صدای سردی گفت:
-دیر بیاریش باید خودت نگه داریش.
باورمنمیشد. با نیش باز سریع سمتش چرخیدم، که بیتوجه به نگاهم تیشرتشو پوشید.
لباسهای بهارک برداشتم و سمت حموم رفتم.
وان پر از آب کردم و بهارک تو وان گذاشتم.
با ذوق و هیجان شروع به آب بازی کرد.
تمیز شستمش. لباسام خیس شده بود و به تنم چسبیده بود.
لباسهای بهارک تنش کردم و در حموم باز کردم.
-آقا.
-بدش به من.
بهارک از دستم گرفت. لباسام و در آوردم و همراه لباسهای بهارک شستم.
حموم کردم. فقط حولهم و آورده بودم. آروم در حموم باز کردم و سرکی بیرون کشیدم، اما کسی نبود.
با استرس پامو از حموم بیرونگذاشتم. حوله نیم تنه بود و موهام نمدار رو بازورم ریخته بود.
سمت کمد رفتم و لباسامو برداشتم، که در اتاق باز شد.
شوکه پاهام به زمین چسبیدن. شاهرخ وارد اتاق شد.
نگاهی به سر تا پام انداخت. هول کردم.
-میشه برید بیرون.
رنگم پریده بود و صدام میلرزید.
-زود بیا بهارک گریه میکنه.
از اتاق بیرون رفت. نفسم و آسوده بیرون دادم.
دستم و رو قلبم گذاشتم. تند و سنگین میتپید.
سریع لباسام و پوشیدم. موهای نمدارم و جمع کردم و روسری رو سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.
🍃🌸
#پارت_138
صداى گريه ى بهارك تو سالن پيچيده بود. هول كردم. پله ها رو تو تاريكى پايين اومدم. بهارك بغل ترلان بود. رفتم سمتش.
با ديدنم گريه اش بند اومد و دستش و سمتم دراز كرد.
-ماما
بغلش كردم. ترلان عصبى ازم رو گرفت. برزو با تمسخر گفت:
-از كى تا حالا كلفت خونه ات شده مادر بچه ات؟! نكنه ...
يهو شاهرخ از روى مبل بلند شد و سمت برزو هجوم برد كه هامون سريع گرفتش. برزو دستاشو به معنى تسليم بالا آورد.
-چيه داداش عصبى ميشى؟ ... ببخشيد، بهت برخورد؟ گفتم آخه تو با كلفت جماعت دم خور نميشى!
هامون با غيض اسم برزو رو صدا كرد. برزو سيگارى روشن كرد.
بهارك و بردم سمت آشپزخونه و بهش صبحانه دادم. ظهر غذا از بيرون آوردن و بعدازظهر قرار شد بريم تالار آقاى مشايخى.
كت بلندى كه تا زير باسنم مى رسيد و سرآستين هاش و دور يقه اش سفيد بود پوشيدم.
كفش جلو بندى مشكى با روسرى ساتن و يه ريمل و رژ زدم.
بهارك و آماده كردم. شاهرخ كت و شلوار مشكى با پيراهن سفيد مردونه پوشيده بود و دست بند چرمى مشكى وانگشتر براق مشكى دستش كرده بود.
نگاهى بهم انداخت و سرى تكون داد. از اتاق بيرون اومديم. هامون و برزو هم آماده بودن.
برزو نگاه خيره اى به سر تا پام انداخت.
ترلان و نينا هم آماده بودن. هامون اخمى كرد گفت:
-يكم كمتر آرايش مى كردين، چه خبره عروسى كه نميريد!
ترلان عصبى رو ترش كرد گفت:
-گير الكى نده!
#پارت_139
هامون پوزخندى زد. شاهرخ رو كرد به همه.
-بهتره بريم، دير شده.
با هم از سالن بيرون اومديم. صداى برزو كنار گوشم بلند شد.
-با همه ى سادگيت بد وسوسه انگيزى!
و تنه ى آرومى بهم زد و رد شد رفت. شاهرخ سمت ماشينش رفت. در جلو رو باز كردم و سوار شدم.
شاهرخ هم سوار شد و با يه تيكاف از حياط بيرون اومد.
ساعتى رو تو راه بوديم. ماشين و كنار تالار بزرگ و مجللى نگهداشت. زيبائى تالار خيره كننده بود.
مردى اومد جلو و سوئيچ ماشين و گرفت.
شاهرخ دستى به گوشه ى كتش كشيد. نيم نگاهى بهم انداخت.
-حواستو جمع كن آبروى منو نبرى ... اين قرارداد خيلى برام مهمه!
دلم مى خواست مى تونستم مى گفتم اونى كه آبرو رو ميبره اون دو تا قرتى هستن نه من اما حرفى نزدم و سكوت كردم.
با راهنمائى پرسنل وارد سالن بزرگ تالار شديم.
نگاهى به اطراف انداختم. واقعاً زيبائى خيره كننده اى داشت. مردى اومد سمتمون گفت:
-بفرمائيد بالا، آقا بالا هستن.
برزو سوت آرومى كشيد گفت:
-چى ساخته اين پيركى!
هامون آروم زد به بازوش.
-هيس!
سمت پله ها رفتيم و از پله هاى مارپيچ وسط به طبقه ى بالا رفتيم.
يه سالن بزرگ و مجلل ديگه كه انگار حالت چرخشى داشت.
مردى راهنمائى كرد سمت ديگه ى سالن. نگاهم به مبل هاى شيك و چرم قسمتى كه راهنمائى شده بوديم افتاد.
مردى پشت به ما روى مبلى نشسته بود.
شاهرخ با صداى محكم و مقتدرى گفت:
-سلام آقاى مشايخى.
مرد خيلى خونسرد از روى مبل بلند شد. تمام حركاتش با آرامش خاصى بود.
چرخيد و رو به روى ما قرار گرفت. مردى با قد متوسط و كمى كپل.
حدود 39 سالى بهش مى خورد اما چيزى كه باعث جلب توجه مى شد چهره اش بود.
#پارت_140
مردی با ته ریش جوگندمی و چهرهای نورانی با تسبیح شاه مقصودی اصل تو دستش. نمیدونم چرا با دیدنش یه حس آرامش بهم دست داد.
با شاهرخ، هامون و برزو دست داد.
نگاه سرسری به ترلان و تینا انداخت. نگاهی دقیقی به من انداخت و گفت:
-این باید همسر تو باشه، درسته؟
شاهرخ خیلی سرسری گفت:
-بله.
تن صدای پایین و آرومی داشت.
نمیدونم چرا لبخندی روی لبم اومد و با صدای آرومی گفتم:
-سلام.
-سلام دخترم. خوش اومدی.
حس خوبی از کلمهی دخترمی که بکار برد، توی قلبم نشست.
روی مبل کنار شاهرخ نشستم.
مردی برای پذیرایی اومد. مردی با کت و شلوار و چهار شونه سمتمون اومد. کیف مشکی چرمی توی دستش بود.
همه بلند شدن و با همه دست داد.
سری به نشونه احترام خم کرد و گفت:
-میبینم اینبار با همسرت اومدی.
شاهرخ اخمی کرد. سرمو پایین انداختم.
لپ بهارک کشید و کنار آقای مشایخی نشست.
کیفشو باز کرد و مدارکی روی میز گذاشت.
شروع به صحبت کرد. این وسط گاهی شاهرخ چیزی میگفت.
توی سکوت به حرفاشون گوش میدادم.
بلاخره بعد از کلی صحبت آقای مشایخی لبخندی زد و گفت:
-بهت خبر میدم.
-اما آقای مشایخی...
-انقدر عجله برای چیه؟ عجله کار شیطونه! حالا هم بفرمایید شام.
شاهرخ و هامون نگاهی بهم انداختن. آقای مشایخی جلوتر رفت. ما هم به دنبالشون سمت میز بزرگی که از قبل آماده شده بود رفتیم و...
#پارت_141
کنار شاهرخ نشستم.
سنگینی نگاه آقای مشایخی رو کاملاً احساس میکردم و باعث میشد که معذب بشم.
بعد از شام بلند شدیم تا برگردیم، که آقای مشایخی گفت:
-تهران اومدم حتما یه شب منزل دعوتتون میکنم. همسر مظلومی داری شاهرخ!
شاهرخ پوزخندی زد و با آقای مشایخی و پسرش خداحافظی کرد.
با هم از تالار بیرون اومدیم که شاهرخ عصبی گفت:
-هر کی ندونه فکر میکنه که ما از زیر دستاشیم.
ترلان با کنایه ادامه داد:
-والا برای بعضیا بد نشد که با مظلوم نمایی دل اون پیری بردن.
پوزخندی زدم.
-چیه حسودیت شده؟
در ماشین باز کردم و سوار شدم.
شاهرخ هم توی ماشین نشست و ماشینو روشن کرد.
-چه عجب یه جا بدرد خوردی!
بهارک تو بغلم خوابش برده بود. نگاهمو از پنجره به بیرون دوختم.
شاهرخ ماشین تو حیاط پارک کرد.
وارد سالن شدیم. هامون گفت:
-مطمئنم که اینبار کارها درست میشه.
شاهرخ کتشو درآورد.
-خداکنه.
سمت پلهها رفتم و وارد اتاق شدم. بهارک روی تخت گذاشتم.
کفشهامو درآوردم. پاهام درد گرفته بود و تا اومدن شاهرخ سریع لباسامو عوض کردم.
پتو کف اتاق پهن کردم. کنار بهارک خوابیدم و سریع خوابم برد.
چند روز باقی مونده رو با خرید و تفریح گذروندن.
آقای مشایخی زنگ زد و اعلام همکاری کرد.
هامون سوتی زد و لبخندی روی لبهای شاهرخ نشست.
تینا گفت:
-باید شب آخری یه جشن بگیریم.
ترلان رفت سیستم روشن کرد و برزو با جام مشروب و...
🍃🌸
#پارت_142
با کلی تنقلات از آشپزخونه اومد.
صدای شاد موزیک تو سالن پیچید. تینا و ترلان رفتن وسط و برزو هم بهشون پیوست.
من روی مبل نشستم.
شاهرخ لیوان مشروبی برای خودش ریخت و یه جا سر کشید.
صدای بلند آهنگ داشت رو اعصاب میرفت.
ترلان اومد سمت شاهرخ و باهم رفتن وسط.
بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم.
باید غذای بهارک و میدادم که برزو وارد آشپزخونه شد.
زیر چشمی نگاهی بهش انداختم.
اومد و به سینك تکیه داد. با صدای خماری گفت:
-فکر کردی میتونی از دستم فرار کنی؟
دور دهن بهارک و پاک کردم و خواستم ظرفش و توی سینك بذارم که مچ دستم و گرفت و تو بغلش کشیدم.
ترسیده نگاهی به در آشپزخونه انداختم.
اخمی کردم.
-لطفاً دستم و ول کنید.
سرش و جلو آورد.
-اگه ول نکنم چی؟
از برخورد دستش به پوست دستم مور مورم شد.
تکونی خوردم، اما بیفایده بود.
-جوجه فکر کردی میتونی از دستم در بری؟ امشب فقط در حد لمس میخوامت.
دستش اومد روی کمرم و سر خورد روی پایین تنهام. ترسیده ضربان قلبم بالا رفت.
نمیدونستم چیکار کنم. تنها کاری که به نظرم رسید و انجام دادم ... با زانو وسط پاش زدم.
فریاد خفهای کشید و ولم کرد.
سریع بهارک و بغل کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
قلبم با استرس به سینهام میکوبید.
نفسم و سنگین بیرون دادم.
هنوز دست...
#پارت_143
كثيفش رو روى پايين تنه ام حس مى كردم.
بى توجه به ديوونه بازى هاى ترلان و نينا پله ها رو بالا رفتم و وارد اتاق شدم. هوا گرم بود.
مى ترسيدم برزو بياد بالا اما كليدى روى در نديدم. بهارك خوابش مى اومد و بهانه گرفته بود. سمت تخت رفتم.
خواستم بخوابونمش كه دستش و آورد سمت روسريم. تازگيا عادت كرده بود موهام رو تو دستش بگيره.
ميدونستم شاهرخ حالا حالاها نمياد. روسريم رو درآوردم و كليپسم رو باز كردم. روى تخت دراز كشيدم.
بهارك سرش رو زير گردنم گذاشت و دستاى كوچيكش رو سمت موهام آورد.
حس خوبى از لمس دستاى كوچيكش به موهام بهم دست داد. لبخندى زدم و آروم پشتش رو نوازش كردم.
كم كم چشم هام گرم خواب شد. تو بيدارى و خواب حس كردم تخت بالا و پايين شد و دستى كه موهام رو نوازش كرد.
حتماً بهارك دوباره بيدار شده و دستش و لاى موهام برده.
دوباره خوابم برد. با سنگينى دستى چشم هام رو باز كردم. متعجب دستم چرخيد روى دست مردونه اى.
ترسيده چرخيدم كه با صورت شاهرخ رو به رو شدم.
ترسيده تو جام نشستم كه چشم باز كرد.
دستى به موهاش كشيد. بالا تنه اش لخت بود. به تاج تخت تكيه داد و اخمى كرد.
-كى به تو گفته روى تخت من بخوابى؟
ابروهام پريد بالا.
-اما آقا ...
-چيه؟ نكنه من ازت خواستم شب رو كنار من بخوابى؟!
-نه، نه اما نميدونم چطور شد كه رو تخت خوابم برد! بيدارم مى كردين.
-حالا كه فهميدى رو تخت من خوابيدى پس پاشو صبحانه رو آماده كن ... يك ساعت ديگه بايد بريم.
از تخت پايين اومدم. نگاهم به آينه افتاد. دخترى با موهاى باز. دستم و بالا آوردم.
🍃🌸
#پارت_144
و روى سرم گذاشتم. نگاه خيره ى شاهرخ رو از تو آينه روى خودم حس مى كردم.
خم شدم و روسريم رو از روى مبل برداشتم و روى سرم انداختم.
پوزخندى زد گفت:
-مالى نيستى كه بخوام بهت نظر داشته باشم انقدر چادرچاقچور مى كنى!
موهاى بلندم رو توى لباسم كردم و از اتاق بيرون اومدم. كسى تو سالن نبود.
چائى و دم كردم و ميز صبحونه رو چيدم. شاهرخ وارد آشپزخونه شد.
براش چائى ريختم و كنارش گذاشتم كه هامون وارد آشپزخونه شد. نفس عميقى كشيد و با لبخند گفت:
-اين جند روزه من معتاد اين چائى هاى تو شدم ... يه بو و طعم خاص!
از تعريفش لبخندى روى لبام نشست. شاهرخ پوزخند زد.
-مى خواى ببر خونه ات!
هامون نيم نگاهى بهم انداخت.
-نه، مادر خوبى براى بچه ات هست. تو كه صد سال يه بار براش پدرى مى كنى!
-دوباره شروع نكن هامون.
هامون از روى تأسف سرى تكون داد و سكوت كرد. چائى رو كنارش گذاشتم و كمى صبحانه خوردم.
بلند شدم و از آشپزخونه بيرون اومدم.
با ديدن برزو ترسيدم. پوزخندى زد و با تن صداى پايين گفت:
-تلافى اون لگد ديشب رو سرت درميارم دختره ى دهاتى ... از خدات باشه زيرخواب من بشى!
و تنه اى بهم زد و وارد آشپزخونه شد.
نفسم رو با نفرت بيرون دادم. پله ها رو بالا رفتم. بهارك خواب بود. چمدون رو برداشتم و لباس ها رو از توى كمد جمع كردم.
همه رو سر جاى خودشون گذاشتم. يه دست لباس براى بهارك و يه دست لباس براى خودم برداشتم.
نميدونستم شاهرخ چى مى پوشه و چه لباسى بردارم.
#پارت_145
لباساى بهارك و تنش كردم و لباسهاى خودم رو پوشيدم. شاهرخ وارد اتاق شد.
نيم نگاهى به من و بهارك انداخت و يه دست لباس اسپورت از لاى لباس هاش انتخاب كرد.
بقيه ى لباس ها رو برداشتم و توى چمدون گذاشتم. شاهرخ آماده از اتاق بيرون رفت.
چرخى توى اتاق زدم و مطمئن از اينكه چيزى جا نذاشتم بهارك و بغل كردم و دسته ى چمدون رو كشيدم.
به سختى پله ها رو پايين اومدم. ترلان و نينا توى سالن نشسته بودن. هامون از روى مبل بلند شد.
-شما دو تا قصد رفتن ندارين كه هنوز نشستين؟
بهارك و زمين گذاشتم. شاهرخ نيم نگاهى به چمدونم انداخت.
-چمدون من كو؟
-بالاست.
پا روى پا انداخت.
-برو بيارش.
سمت پله ها رفتم و چمدون شاهرخ رو برداشتم. از پله ها پايين اومدم.
بعد از چند دقيقه همه آماده از ويلا بيرون زديم. سوار ماشين شديم و سمت فرودگاه راه افتاديم.
بعد از چند دقيقه ماشين و تو پاركينگ فرودگاه گذاشتن. شاهرخ كليدها رو به مردى داد گفت:
-ماشين ها رو ميبرى ويلا ميذارى.
-بله آقا ...
از سالن فرودگاه گذشتيم و بعد از انجام كارها سوار هواپيما شديم.
شاهرخ نيم نگاهى بهم انداخت. حالا ديگه از هواپيما نمى ترسيدم.
كمربندم رو بستم و بالاخره بعد از يك ساعت و مسافرتى چند روزه به خونه برگشتيم.
در سالن و باز كردم و با دلتنگى نگاهى به كل سالن انداختم.
اين خونه و بهارك حكم زندگى رو برام داشتند.
دلم براى اميرحافظ و خاله هم تنگ شده بود.
🍃🌸
#پارت_146
چند روزی از برگشتمون میگذشت.
سرم به کار خودم بود. امشب خونه خاله دعوت بودیم.
بعد از چند روز داشتم میدیدمشون و دلتنگشون بودم.
لباس بهارک تنش کردم. خودمم یه تاپ سفید و جذبی زیر کت پوشیدم. روسری بلندی سرم کردم و کمی هم آرایش مختصری که بلد بودم، انجام دادم.
با بهارک توی سالن نشسته بودیم، که شاهرخ اومد.
نیمنگاهی بهم انداخت و گفت:
-میرم آماده بشم.
بعد از چند دقیقه شاهرخ آماده از پلهها پایین اومد.
تیشرت مشکی با شلوار لی خاکستری تنش بود.
بهارکو بغل کردم و سوار ماشین شاهرخ شدیم.
ماشین کنار خونهی خاله پارک کرد.
زنگ آیفون زد و در با صدای تیکی باز شد.
شاهرخ وارد حیاط شد به دنبالش وارد حیاط شدم.
در سالن باز شد و امیرحافظ سمتمون اومد.
دستی با شاهرخ داد و سمت من و بهارک اومد.
نگاه خیرهای به سر تا پام انداخت. آروم لب زد:
-چه خوشگل شدی!
گونههام از حرفش گل انداخت.
-میدونی مامان چهقدر دلش بردت تنگ شده.
-دل منم.
بهارکو از بغلم گرفت.
با هم همقدم شدیم. این مرد برایم منبع آرامش بود.
با ورود به سالن، دایی، زندایی، آقاجون و مادرجون نگاهمون کردن.
شاهرخ با همه سلامو احوالپرسی کرد. سلامی زیر لب دادم.
خاله سمتم اومد و به گرمی بغلم کرد.
گونهمو بوسید. امیرعلی سوتی زد و گفت:
-تو چه عوض شدی!
-سلام.
-نه میبینم زبونم درآوردی. آفرین... آفرین!
هانیه پوزخندی زد و گفت:
#پارت_147
میمون همونه، فقط لباس عوض کرده.
لحظهای سکوت همه جارو فرا گرفت. صدایی از کسی در نمی اومد.
نتونستم کنترل کنم و پوزخندی زدم و گفتم:
-یه حرفی از بزرگان هست که میگه "اگر دیدی زنی داره پشت سرت بد میگه یا چشم دیدنتو نداره یا نسبت بهت حسادت میکنه.
یک لحظه صورت هانیه گر گرفت.
امیرعلی زد زیر خنده. بیتوجه بهش رومو ازش گرفتم.
صدای عصبیش بلند شد:
-این دخترِ دهاتی چی گفت؟
بهارک بغل مادرجون بود.
رفتم سمت آشپزخونه تا اگر خاله کمکی خواست یا اگر کاری بود انجام بدم.
وارد آشپزخانه شدم.
خانمی درحال کار بود. خاله هم به غذاها سرکی میکشید.
خاله جون کمکی نمیخوای؟
خاله طرفم چرخید:
-نه عزیزم، میرفتی پیش بچهها.
دستی روی شونهم نشست. سر بلند کردم که امیرحافظ با فاصلهای کم پشت سرم ایستاده بود.
نگاهم را که متوجه خودش دید، فشاری به شونهم آورد و گفت:
-آخه مادر من این عفریتههای فامیل مگه میذارن کسی جز خودشون تو جمعشون باشه.
خاله لب گزید و امیرحافظ خندید.
باصدای آرومی گفت:
- میبینم که هانیه رو کیش و مات کردی.
سرمو پایین انداختم.
-آفرین باید یاد بگیری از خودت دفاع کنی.
ته دلم گرم شد.
به خاله برای چیدن میز کمک کردم.
خواستم سمت آشپزخونه برم که صدای صحبت هانیه و هدا باعث شد کنجکاو بشم و سرجام وایستم.
-هانیه دیوانه نشو، فرار کاری را درست نمیکنه.
-هدا حرف نزن مرغ پدر و مادر من یک پا داره، اونها نمیذارن من با فرزاد ازدواج کنم. میگن ما بدرد هم نمیخوریم، اما من فرزاد را دوست دارم.
با شنیدن صدای پایی سریع به سمت آشپز خونه رفتم.
🍃🌸
#پارت_148
اما ذهنم درگیر حرفهای هانیه و هدا بود؛ یعنی هانیه میخواد فرار کنه؟
حتی فکرشم باعث میشد دلهره بگیرم.
بعد از شام بود که آقا بزرگ گفت:
-این هفته قراره آقای رحیمی برای پسرش خواستگاری هانیه بیاد.
هانیه عصبی بلند شد.
-اما آقاجون من با پسر آقای رحیمی ازدواج نمیکنم.
آقاجون عصبی عصاشو زمین زد و مادرجون چنگی به صورتش کشید و گفت:
-هانیه!
آقاجون سری تکون داد.
-علیرضا دست مریزاد با این دختری که تربیت کردی. تو روی من وایمیسته و از خواستن و
نخواستن حرف میزنه. ما جلوی بزرگترامون حتی پا دراز نمیکردیم حیا میکردیم.
دایی سرشو پایین انداخت. زندایی هم نسترن و هدا رو نگاهی باهم رد و بدل کردن.
همه سکوت کردن. هانیه گریه کنون از سالن بیرون رفت.
شاهرخ بیخیال پا روی پا انداخت.
-حتماً کسی دیگهای رو دوست داره که پسر آقای رحیمی رو قبول نمیکنه. میگن دختر به عمهش
میره و دو روز بعد با یک بچه برمیگیرده!
-کنایه میزنی شاهرخ. دخترمو داری تو روی خودم میزنی؟
شاهرخ بلند شد.
-نه آقاجون، فقط دارم یادآوری گذشته را میکنم، پاشو بریم.
سریع بلند شدم و بهارک در حالیکه خواب بود بغل کردم.
شاهرخ رو به خاله کرد.
-ممنون عطی جون از شام خوشمزهت.
-نوش جان.
- فعلاًخداحافظ.
زیر لب با همه خداحافظی کردم.
امیرحافظ کنارم قرار گرفت.
-مراقب خودت باش.
سری تکون دادم.
#پارت_149
يك هفته از شبى كه خونه ى خاله رفته بوديم ميگذره. بهارك و تو كالسكه اش گذاشتم.
هواى آخر بهار خوب بود. درخت ها سرسبز و پر بار بودن.
چرخى تو حياط زدم. دلم كمى شور مى زد اما نميدونستم چرا؟
تا غروب تو حياط بودم. بهارك خسته شد. وارد سالن شدم. براى بهارك ميوه گذاشتم.
شاهرخ هميشه شب ها دير مى اومد و فقط يه ليوان چائى مى خورد.
اين روزها انگار سرشون شلوغ بود. چون فقط آخر شب ها تو خونه ديده مى شد.
در حال بازى با بهارك بودم كه در سالن بى هوا باز شد. ترسيده از جام بلند شدم. شاهرخ اومد تو.
-زود آماده شو بايد خونه ى آقاجون بريم.
ته دلم خالى شد.
-چرا؟ چيزى شده؟
-بايد توضيح بدم؟ ... گفتم آماده شو.
بهارك و بغل كردم و از پله ها بالا رفتم. سريع لباس پوشيدم و لباس هاى بهارك و عوض كردم.
سوار ماشين شديم و با سرعت حركت كرد. گوشيش زنگ خورد.
-سلام حامد، ما تو راهيم.
دائى حامد چيكار داشت يعنى؟
لحظه اى صداى هانيه تو گوشم زنگ خورد. ديشب خواستگار داشت و استرسم بيشتر شد.
ماشين و كنار خونه ى آقاجون پارك كرد. پياده شديم. در حياط باز بود.
پاهام مى لرزيد. دلم گواه بد مى داد. با داد شاهرخ به خودم اومدم.
-چرا وايستادى؟ داره استخاره مى كنى؟ بيا ببينم.
دنبالش وارد حياط شدم اما با ديدن همشون كه تو حياط بودن لبم رو گزيدم. آقاجون اخم كرده بود.
زن دائى حامد انگار حال نداشت و خاله داشت بهش آب قند مى داد.
هدى و نسترن گوشه اى كنار هم ايستاده بودن. دائى حامد اومد جلو گفت:
-شاهرخ هيچ خبرى ازش نيست ... انگار آب شده!!
🍃🌸
به بلاگ رمانمون خوش اومدین پارت گذاری بصورت روزانه روزی4پارت🥺❤️🩹 لینکو بدین دوستانتون اعضا بلاگمون بره بالا😎♥🫰🏻
900 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد