رمـانکـده نقطـه ی آغـازِعشـق🥹🍃

76 عضو

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_166

آره ای گفتم ..
کنار جاده نگه داشت و پچ زد
+میخوای بریم بگردیم یا بریم خونه؟

اول میخواستم بگم باز قراره اونجا زندانی بشم

پس بریم بگردیم یه شهر دیگه
هرچند از گشتن چیز خوبی ندیدم من

ولی یهو یاد سهیل افتادم
باید حضوری ببینمش

دل تو دلم نیست که بغلش کنم
اونم دستاشو دور من حلقه کنه و منو بکشه تو بغلش ..

تو بغل آرام بخش و حمایت گرش
بغلی که مثل بغل پدر میمونه ..

+برگردیم خونه

باشه ای گفت
خوراکیارو باز کردم
پفک و برداشتم از دستم و گذاشتم توی دهنش

ابروشو بالا پرید و خورد

یکی در میون خودم میخوردم و تو دهن اون میزاشتم

آخرین دونه رو که دهنش گذاشتم انگشتم و گاز ریز گرفت

تعجب کردم

چشمای گردم و که دید لبخند کجی زد
+میدونستی ورزشکارم؟

به بازو های درشت و سیکس پکایی که از رو تیشرتش معلوم بود و هیکلش نگاه کردم

معلوم بود ورزشکار بود

اوهومی گفتم
+میدونستی پفک نمیخورم؟

_پس چرا الان گفتی؟

لب زد
+چون با انگشت تو خوشمزه میشد...

1403/06/07 15:17

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_167

عذاب وجدان داشت منو نابود میکرد ..
دوست داشتم بی رحم باشه
بدون وجدان

دوست داشتم دست روم‌بلند کنه
ناسزا بگه ، تهدیدم بکنه ولی اینجوری نباشه

حس خیانت داشتم

چیپسی که دستم بود و آروم گذاشتم رو داشبرد..
سرمو انداختم پایین

دستشو جلو آورد و با شصتش گونمو نوازش کرد
+دختر خوب ، رهـا ؟!

هومی گفتم

+همیشه اینطوری باش خب؟ بد نشو ..
هنوز بچه ای نیومدی تو جامعه ای که همه توش دورنگن...

چرا باید به‌ خاطر این حرفش بغض کنم
سرمو تکون دادم

ولی داشتم خفه میشدم
اون ازم میخواست که خوب بمونم و من..

من داشتم بهش خیانت میکردم
سرمو تکیه دادم به پنجره و چشمام و بستم ...

+خوابت میاد؟

اوهومی گفتم

ولی خوابم‌نمی اومد
لب زد
_بخواب..

چشم بستم ولی نمیدونم کی خوابم برد

1403/06/07 15:18

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_168

+رها پاشو ، بلند شو رسیدیم
چشمامو باز کردم
خوابم میومد باز .

_هوم

لبخند کجی زد و آروم گفت
+بلند شو ... رسیدیم

خودمو جابع جا کردم که از درد پام آخی گفتم

سریع پرسید
+چیشده؟

_پام خواب رفته چیزی نیست ..

سری به نشونه ی اوکی تکون داد
+اگه میخوای بغلت کنم

پوکر شدم
اینم هی به هر بهونه ای بغلم میکرد ..حس میکردم بهم علاقه مند شده

هرچند علاقش مهم نیست
همون جور که منو شکست میشکنمش..
ازش انتقام میگیرم!

پیاده شدم
باز با دیدن خونه بغضم گرفت
یادمه اون زن چجوری دستمو گرفت و کشید بیرون

پرتم کرد پشت در خونش..
ناموس پسرش بودم من !

برگشتم سمت سپنتا
+از اینجا بدم میاد !

اخم کرد
_یعنی چی؟ این بهونه ها چیه؟؟

+بهانه نیست ، میترسم بار بعدی مادرت بیاد منو بدون لباس بندازه بیرون ..
پسرش که ناموس حالیش نیست

اخم کرد
+پسرشم شاید باهاش همکاری کرد ، غیرتم ندار..

نزاشت حرفمو تموم کنم
دستشو گذاشت رو دهنم
لب زد
+ساکت ، چیزی نگو ....دیگه نمیزارم مامانم اینا بیان اینجا خب؟

با صداقت اینو گفت
یه جوری شده بود ..

_دوست دخــ...ترات و آوردی اینجا تو این. خونه رو تختی که من می‌خوابم

پچ زد
_کسی رو نیاوردم! زیاد ملایمت به خرج میدم از من بعیده .. داره صبرم تموم میشه

بعد مکثی دوباره گفت
_بریم بالا، آفرین دختر خوب..

1403/06/07 15:18

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_169
+دوباره با آسانسور؟

چند لحظه بی حرکت نگاهم کرد
با جوابی که داد شوکه شدم

یعنی آنقدر ضایع بودم که اونم متوجه شد

لب زد
+تو که با بوی من آرامش میگیری ، میگیرمت توی بغلم توام چشماتو ببند بریم خب؟

میخواستم بگم اشتباه میکنی
اینطوری نیست

ولی سکوت کردم

اول آخر که میخواست منو ببره ، منم حوصله نداشتم از پله ها برم بالا تا برسم به پنت هاوس

سر تکون دادم
+باشه

دستمو گرفت باهم نزدیک آسانسور شدیم
خودش رفت داخل
با ترس و وحشت پامو گذاشتم داخل

همش یاد اون پیرمرده افتادم
میخواست بهم دست بزنه

برق آسانسور و قطع کرد و من موندم توی آسانسور.

حالم بد بود

سریع سرمو بردم توی قصه ی سینش..

خندید
مردونــه و محکم پچ زد
+آروم خانوم کوچولو ؛ من همینجام جایی نمیرم

گفته بودم بهتون که بغلش بهترین جای دنیاس؟
وایب خیلی خوبی میده

خیلی خوب ..

1403/06/07 15:18

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_170

دستشو از کمرم رد کرد و به زیر پام رسید
محکم بغلم کرد
ته ریش زیرش که به صورتم میخورد بدم نمی اومد ، لذت می‌بردم

موهای بلند و ته ریش بهش می اومد
مردونه ترش میکرد!

در آسانسور و با پاهاش باز کرد
حال نداشتم خودم راه برم ، پس سکوت کردم و چیزی نگفتم

آروم منو برد خونه، خونه ای که زندان من بود؛

سمت اتاقمون رفت
در و با پاهاش باز کرد و من و گذاشت روی تخت

+نخوابی، بزار یه چیزی سفارش بدم بخور بعد

سرمو به نشونه ی نه تکون دادم
_گرسنه نیستم خوابم میاد..

ابرو بالا انداخت
موشکافانه نگاهم کرد و گفت
+کل راه و خواب بودی

توجهی بهش نکردم و طاق باز روی تخت خوابیدم ..

+پاشو لباساتو عوض کن حداقل ..

وقتی دید اهمیتی به حرفش نمیدم بیرون رفت

دقیـقه ها گذشت..

چشمام حسابی گرم شده بود که حس کردم پتویی روم‌ کشیده شد و بعدش بوسه ی آرومی روی پیشونیم حس کردم و پشت بندش صدای آرومی که تو گوشم پیچیده شد

+دوست دارم دوست داشتنی ..

نمیدونم واقعیت بود یا توهم
ولی آخرین چیزی که شنیدم و بعدش به خواب رفتم


̓ ̓ کاش آدمی بود
که مرا می‌گفت
قدر لحظه هایت را بدان
که تکرار این لحظه ها گاه می‌شود آرزو..

1403/06/07 15:18

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_171

به ساعت نگاه کردم
سپنتا رفته بود شرکت و الان بود برگرده

با حرص گفتم
+سهیل یه لحظه حرف نزن من حرف بزنم ، الاناست سرو‌ کلش پیدا بشه!

صدای از پشت تلفن پیچید
_نابودش میکنم یه روزی اون عوضی رو همراه تو ...ولی تو رو جور دیگه به روش خودم

خندیدم
+مثل اون موقع ها تنبیهم میکنی؟!

پچ‌زد
_میدونی این مدت چی کشیدم؟!؟! نابود شدم از نبودت رها ، فکر میکردم از عمد باهاش ازدواج کردی برای همین دنبال تلافی بودم ولی حالا ماجرا فرق می‌کنه!

متعجب گفتم
+چه فرقی؟!

_فقط قراره سپنتا نابود بشه... همون جور که مارو نابود کرد؛

استرس داشتم
ناخونمو جوییدم
+به نظرت چطوری میشه این عقد موقت 99 ساله رو از بین و بهش گفت طلاقم بده

نیشخند و پشت بندش صدای عجیبشو شنیدم
_به وقتش رهـا ، فقط کارایی که میگم مو به مو انجام بده ..

خواستم چیزی بگم که صدای در اومد
با صدای آرومی پچ‌ زدم

+من باید برم ، بعدا زنگ میزنم بهت فعلا

سریع قطع کردم که همون موقع در کامل باز شد و سپنتا خسته اومد تو

از جام بلند شدم ، باید باهاش مهربون باشم
+سلام

با دیدن من لبخند کجی زد
_سلان خانوم

جلو رفتم
کیفش و از دستش گرفتم و گفتم
+خسته نباشی

کتش از تنش در آورد
+مرسی عزیزم... عجیبه ، امروز از کدوم دنده بیدار شدی مهربونی!

استرس گرفتم، نباید بهم شک میکرد
_نمیدونم ، تازه ناهارم پختم تا دست و روتو بشوری میز و می‌چینم

عجیب نگاهم کرد و سری به معنی باشه تکون داد

1403/06/07 15:18

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_172

رفتم داخل آشپزخونه ، سریع میز و چیدم
ناهاری که گذاشته بودم و توی دیس کشیدم
سالاد رو هم آماده کردم و روی میز گذاشتم

منتظر اومدنش شدم

بعد ده دقیقه سر و کلش پیدا شد
با دیدن میز ابرویی بالا انداخت و سوتی کشید
نشست پشت میز

لب زد
+رها خانوم چه کرده ..

چشمکی زد
+نه کم کم داری خونه داری یاد میگیری!

یه بشقاب براش کشیدم
+از خونه داری متنفرم

ابرویی بالا داد و گفت
_چرا خوشگل...

به چشماش خیره شدم و لب زدم
+دوست داشتم بزرگ شدم دکتر بشم نه خونه دار

شونه بالا انداخت
_ربطش چیه!الانم میتونی درستو بخونی همزمان شوهر داری کنی!

+الان دیگه نمیشه..

قاشق و گذاشت تو بشقاب
بهم خیره شد

+از آدمای ضعیف متنفرم...بخوای میشه !
میدونی رها
به نظر من خواستن توانستن است اشتباهه...
خواستن تلاش کردن توانستن است !

به لیوان اشاره کرد
منظورش این بود آب بریزم براش

خودش گفت
+ضعیف نباش ، برد یعنی شروع کردن . شروع که کنی تا آخرش میری

1403/06/07 15:19

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_173

تای ابرومو بالا دادم
+یعنی درس بخون؟

شونه ای بالا انداخت و گفت
_اگه دوست داری بخون

لیوان و به دهنم نزدیک کردم و جرعه ای ازش چشیدم..
+خب راجبش فکر میکنم

سری به نشونه ی باشه تکون داد
غذا تموم شد

با هیجان دستامو زیر چونم زدم و خیرش شدم و گفتم
_خوب بود؟

سرشو به معنی نه بالا انداخت
با چشمای گشاد نگاهش کردم و خواستم قاشق و بردارم سمتش پرت کنم که سریع گفت
_عالی بود دختر خانوم

لبخندی زدم و از جام بلند شدم
میز و جمع کردم
+بیام کمک؟

سری به نشونه ی نه تکون دادم
اونم خیره به من شد

معذب بودم

داشتم ظرفارو میشینم که یکی یهو از پشت چسبید بهم
هینی گفتم
ظرف از دستم افتاد و صدای بدی داد

خواستم برگردم که نزاشت
دستشو دور شکمم حلقه کرد

کنار گوشم پچ زد
+خیلی خوشمزه ای خانوم کوچولو

دوباره اون حس به سراغم اومده بود
همون حس ترس و لرز و خفه شدن
بغض کردم
_سپنتا برو کنار

پچ زد
+نمیرم کنار ، میخوام بچسبم به زنم !!!

صدام میلرزید
دستامم میلرزید ...
_خواهش میکنم

با صدای خشنی گفت
+رها ، منم مردم.. یه نیازایی دارم

بعد با کاری که کرد ....

1403/06/07 15:19

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_174

ترسیده گفتم
+من میترسم نکن خواهش میکنم

خندید
سرشو فرو کرد توی موهام و با لحن جذابی گفت
_من که هنوز ن ک ر ...

هینی کشیدم و سریع برگشتم و دست رو دهنش گذاشتم
زده بود به سیم آخر

باید ارومش میکردم
تا وقتی با سهیل فرار کنم باید آروم بشه

سرمو گذاشتم رو شونش
دستمو حلقه کردم دور کمرش ...

قلبم تند تند میزد و ضربانم‌ رفته بود بالا
+سپنتا

پچ زد
_جانم ؟

صداش خ مار بود و عادی نبود

سعی کردم بغض و وارد صدام کنم تا بهتر باور کنه
+میدونی تو بچگی چه اتفاقی برام افتاده؟

با چشمای ریز گفت
_بزار بعد

با یاد اتفاقات انگار به اون زمان سفر کردم
اشک از چشمم ریخت

لب زدم
+بزار بگم دیگه

تحت تاثیر لحنم قرار گرفت و گفت
_باشه بگو

+اینجا؟؟

1403/06/07 15:19

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_175

مجبور بودم یه بخشی از گذشتم و براش تعریف کنم!
دستمو گرفت
کشید سمت پذیرایی و روی مبل نشست

منو نشوند روی پاهاش و گفت
+خب تعریف کن

با حال بد گفتم
_تو بچگی یه پیرمرده بود همیشه بهم کمک میکرد ، من فکر میکردم اون داره به چشم یه دختر کوچیک بهم نگاه می‌کنه و محبت می‌کنه ولی اون ...

با یاد آوری خاطرات اون دوره بدنم لرز کوتاهی گرفت
پچ زدم
+اون اما بهم ..

نتونستم حرفمو کامل کنم
سرمو بالا آوردم و با چشمای اشکی به نگاه بهت زده ی سپنتا نگاه کردم

ناباور گفت
+دست زد؟

یه قطره اشک از چشمام ریخت که ناباور تکونم داد و غرید
+با توام؟

بعد عصبی منو از رو پاهاش بلند کرد و چنگی به موهاش زد

+ تو دست خ و رده این و اونی بعد برای من بازی در میاری هان؟

چشماش قرمز بود
ولی اون لحظه دلم شکست ، چرا داشت اینجوری میکرد ؟

مگه من خودم با میل خودم رفتم؟

دستش بلند شد
تا به خودم بیام یه طرف صورتم سوخت

با حرص گفت
+چند تا چند تا؟ پیرمرده، سهیل دیگه کی هان؟

اشکام روی صورتم راه پیدا کردن
دوییدم سمت اتاق
پشتم‌اومد
ولی سری رفتم تو و در و از پشت بستم ..

بمیر عوضی..
ازت متنفرم !

با مشت کوبید تو در
_باز کن در و رها ، باز کن عزیزم .. حرفم اشتباه بود

1403/06/07 15:19

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_176

باز نکردم

صداش قطع شد ، وقتی در یکم تکون خورد فهمیدم اونم مثل من تکیه داده به در
+خستم کردی!باز میکنی بیام ‌پیشت؟

صداش مظلوم بود
یه لحظه دلم لرزید

آروم باز کردم قفل در و
یکم رفتم کنار
اومد تو

بهش نگاه کردم ، قدش بلند بود ..
همیشه از پسرایی که قد بلند داشتن خوشم می اومد!

نشست رو دو پاش ، با دستش سرمو آورد بالا
خیره به چشمام پچ زد
+حرف بزنیم؟

یاد چند ماه پیش افتادم که با پاش جلوی همه صورتمو بلند کرده بود

سر تکون دادم

دستمو گرفت...

مجبورم کرد بلند شم
رو تخت نشست منم کنارش نشستم

سیگارشو برداشت
+می‌خوام اعتراف کنم!

با تعجب نگاهش کردم ، اعتراف به چی؟

همینو زمزمه کردم
_چیو میخوای اعتراف کنی؟

1403/06/07 15:19

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_177

دستشو گذاشت رو شونم و سرم‌و گذاشت روی پاهاش
با شصتش صورتم و نوازش کرد
+اولین بار تو شرکت دیدم ، دلم برات رفت وقتی اومده بودی پیش سهیل ..فکر میکردم برادرته

ناباور بهش نگاه کردم

دستشو کرد داخل موهام
+تا فهمیدم شوهرته دیوونه شدم، شب عروسیت‌ میدونی تو چه حالی بودم؟

نچی کرد

+نه نمیدونی ، تو تب داشتم میسوختم
وقتی فهمیدم سهیل با اون یارو درگیر شده و باعث شده کشته بشه میخواستم برم رضایت بدم ولی یه فکری مانع شد!

نفس نفس میزدم
پچ زدم
_چی؟

لبخند کجی زد
+تو! تو مانع شدی .. از طریق سهیل میدونستم تو رو به دستت بیارم ، بقیشم‌ که خودم میدونی

مات شده بودم!
+خلاصه کلام اینکه میخوامت ، عاشقتم

نمی‌دونستم چی بگم
من سهیل و دوست داشتم

دستمو گرفت تو دستش
تو چشمام خیره شد

+زن من میشی ؟

نمی‌دونستم چی بگم
آب دهنمو قورت دادم
_من ، من میترسم

لبخندش عمیق تر شد
به چال گونش خیره شدم ..

دلم میخواست انگشتمو فرو کنم توش .
معتل نکردم
انگشتم و بردم توی چال گونه ی قشنگش...

1403/06/07 15:20

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_178

ابروهاش بالا پرید
با فهمیدن کارم از خجالت سرخ شدم و سریع دستمو کنار کشیدم

حس میکردم باز گونه هام رنگ گرفته
اینو وقتی هم شد و بوسه آرومی روی گونم زد فهمیدم!
+ترس نداره، خودتو بسپار به من باشه؟

میخواستم بگم متاسفم
من نمیتونم بهت اعتماد کنم

اعتماد کردنم شد دیدنت با بیتا
شد فهمیدن اینکه منشی شرکت ازت حامله بوده...

دیگه نمیتونم اعتماد کنم
ولی مجبور بودم به تظاهر ، تا وقتی بتونم فرار کنم

_نمیتونم؛

اخماش و برد توی هم
گفت
+خب باشه ، میریم پیش روان شناس باش؟

عصبی شدم
دندونام و روی هم فشار دادم و با مشت زدم بهش که مشتمو گرفت

دستام توی دستاش بود
جیغ کشیدم
+من روانی نیستم ، صد بار بهت گفتم !

منو کشید توی بغلش
فکرشو چسبوندم به سرم و گفت
_مگه فقط برای روانیاس؟ منم میخوام برم پیشش ، توام میبرم

خواستم چیزی بگم که نزاشت
_هیس ، آروم بگیر ...بزار منم آروم بشم خانومم

1403/06/07 15:20

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_179

نمی‌دونستم چی بگم

شاید بهانه ی خوبی بود برای اینکه نام به بیرون برسه و بتونم راحت تر با سهیل فرار بزارم

سهیلی که نمی‌دونستم قراره منو‌نابود کنه و زنده زنده آتیشم‌ بزنه

منتظر نگاهم میکرد
+باشه؟

سرمو به نشونه ی باشه تکون دادم که لبخندش عمق گرفت

خم شد جلو و طولانی پیشونیم و بوسید

زیر لب زمزمه کرد
+خوب میشی! مطمعنم خوب میشی

اون از خوب شدن من حرف میزد ولی نمیدونست به زودی قراره طوفان بیاد

طوفانی که اونو تبدیل می‌کنه به سرد ترین آدم دنیا!
جنون میگیره و فقط با اذیت کردن دخترک آروم میگیره

صبحونه رو که خوردیم برگشت سمتم
+اماده ای؟

با تعجب بهش نگاه کردم
_برای چی ؟

لب زد
+بریم پیش روان شناس دیگه

هر موقع حرف از روانشناس میشد قاطی میکردم

اخم کردم
+مگه شرکت نمیخوای بری؟

1403/06/07 15:20

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_180

ابروشو به معنی نه بالا میده
لبمو گاز میگیرم و خیرش میشم که از لب میزنه
+نکن

با ابروهای بالا رفته میگم
_چی ؟

پچ میزنه
+لبتو گاز نگیر ، به زور خودمو کنترل میکنم

لرزشی از بدنم رد میشه
سری سرمو به نشونه ی باشه تکون میدم

نیشخند میزنه‌
_افرین دختر خوب!

با حرص نگاش میکنم و میخوام‌یچزی بگم که میگه
+ من میرم پایین صبحنتو خوردی اماده شو بیا

سرمو به معنی باشه تکون میدم‌..

نیشخند میزنم
حرصتو در میارم آقا سپنتا

با آرامش صبحونمو میخورم
میخوام‌ انقدر طول بدم که کلافه بشه

بعد از صبحونه بلند میشم از جام
به سمت کمد  اتاق میرم

آروم باز میکنم
به مانتو کوتاه صورتی و یه شلوار مام برمیدارم و می‌پوشم

پشت میز آرایش میشینم
می‌خوام زندگیمو تغییر بدم

می‌خوام دیگه ضعیف نباشم قدرتمند بشم!

1403/06/07 15:20

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_181

آرایش کامل میکنم
خوشگل شدم ..

صدای گوشیم بلند میشه ، میدونم کیه
سپنتاس

جواب میدم
+بله

با کلافگی‌ میگه
_ یه ساعته چیکار میکنی؟ نمیخوای بیای؟

جلوی خودمو میگیرم و میگم
+ دارم آماده میشم دیگه .. میام زود

خشن لب میزنه
_نا پنج دقیقه ی دیگه پایین باش!

قطع میکنه
بیشعور ، نزاشت جوابشو بدم *** ..

حیف باید به خاطر اجرای نقشه آروم رفتار کنم

به سهیل پیام میدم
+ سهیل ؟

انلاینه، نمیدونم چیکار می‌کنه که همش آنلاین میمونه

سریع سین میزنع و میگم
_جانم

لبخند کجی که میاد رو لبم با فکر به اینکه دارم سپنتا رو دور میزنم محو میشه

هوفی میکشم

+میخوام‌ یه کار کنم از این به بعد بیشتر حضوری همو ببینم

استیکر قلب می‌فرسته
بعد ویس

_ بی صبرانه منتظر دیدنتم دلبرکم..

لحنش یه جوریه

1403/06/07 15:21

به یک ادمین خوب و فعال نیاز دارم روبیکا هم داشته باشه
هرکی خواست پیوی پیام بده 🙂❤

1403/06/07 15:22

سلام عشقم من میخوام با تو بمونم🥰🔥

1403/06/07 21:05

سلام اگ چشمات منو کرده دیوونت🥹🍃

1403/06/07 21:06

موهاتو اگ باز کنی 🙂❤️‍🩹

1403/06/07 21:06

علاقتو ابراز کنی 😎🌷

1403/06/07 21:07

سلام بکـــصم

1403/06/07 21:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

''به نام خدا''
شروع رمان هیجانییِ∶  رئیس شوهرم🌸🍃🫧

وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِين🌚💕

رمان دارای صحنه های عاشقانه میباشد..
ژانر∶ #عاشقانه  #غمگین #هیجانی

nini.plus/romanstan

1403/06/05 16:55

هوول بدین عضو برسه به 59 پارتگذاری انجام میشه😃😉

1403/06/05 17:49

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_5


پیاده راه رفتم
مقابل یه برج بلند که طبقه اخرش شرکت این یارو قرار داشت رسیدم

من فوبیای اسانسور داشتم
باید 70طبقه رو از پله ها میرفتم

رفتم تو
خواستم برم سمت راه پله ها که نگهبانی جلومو کرفت

+کجا میرین خانم

سعی کردم حق به جانب باشم
گفتم
_آقای مهندس منو دعوت کردن!بفهمن جلوی مهمونشو گرفتی ناراحت میشنا!

مردد نگاهم کرد
یه نگاهی به ظاهرم انداخت

ظاهرم مرتب نبود
حق میدادم بهش
بلاخره به حرف در اومد∶ باشه میتونین برین

از جلوی راهم رد شد

منم از پله ها شروع کردم به بالا رفتن

تا برسم به پله ی آخر گریم در اومد
نفسم نمی اومد

نشستم روی پله
تا نفسی تازه کنم

1403/06/05 18:09