رمـانکـده نقطـه ی آغـازِعشـق🥹🍃

76 عضو

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_105

+طلاق گرفت

عصبی خندید
_طلاق گرفت؟مگه به این اسونیه؟؟ طلاقم بگیره عده اش سر

حرفاشو قطع کرد
+عروس یک روزه بود ..

مادرش تو یه لحظه لیوان روی میز و برداشت و سمت من پرت کرد

چشمم گرد شد
سریع جای خالی دادم...

اینا همشون جـنـی بودن نه؟؟؟؟
اره حتما بودن ...

لیوان با صدای بدی شکست

سپنتا بلند شد از جاش
+مامان چیکار می‌کنی...

مامانش سمتم اومد

دستمو گرفت

کشید سمت بیرون
دختره وایساده بود با حرص نگاهمون میکرد

سپنتا کلافه گفت.
+مامان داری چیکار میکنی؟

مادرش با حرص گفت
_معاوم نیست؟؟؟دارم این دختره ی ... احمقو‌ از خونه تک‌پسرم میندازم زیذون

دیگه طاقت نیاوردم
بغضم با صدای بدی شکست

مقاومت نکردم در برابر بیرون‌ رفت
رفتم بیرون و پشت در نشستم

پاهامو‌ تو‌ شکمم جمع کردم و سرمو گذاشتم رو پاهام...

1403/06/06 18:43

مــاهِ شـبِ تـــارم..🌘✨

1403/06/06 22:43

تو که باشی کنارم..♬♫

1403/06/06 22:43

دیــگه غم مگه دارم..🫠✨

1403/06/06 22:43

چیزی کم مگه دارم♬♫

1403/06/06 22:43

بریم پــارت ؟؟؟

1403/06/06 22:44

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_106

بعد یه ساعت که صدای دعوا از خونه میومد در باز شد..
مادرش و اون دختره از خونه زدن بیرون..

دختره وقتی میخواست رد بشه نامحسوس لقد محکمی بهم کوبید!

لبمو گاز گرفتم تا صدایی ازم در نیاد
من همه جام درد میکرد...
انقدر خورده بودم تو این مدت که دیگه زدن لازم نبود نامردا

انقدر تحقیر شده بودم که دیگه با لازم نبود کسی بهم نیشخند بزنه.

یکی از بازوم گرفت
نگاه کردم ، سپنتا بود !

اخم داشت ، آروم گفت
+بلند شو بیا خونه!

نیشخند زدم ، همه چی تقصیر اون بود ... همه چی .
یادش نبود یه ساعت بیرون تو‌ سرما نشستم؟
دستمو از بازوش جدا کردم

آروم بلند شدم
اشکال نداشت ... یه روزی میرسه که به دست و‌پام مبوفتن‌
مطمعنم!

آروم رفتم خونه ، زیر شکمم درد میکرد
نشستم رو‌ مبل.

نشست کنارم با اخمای توهم گفت
+خوبی ؟

جوابشو ندادم
+نمی‌دونستم اینطوری میشه ...

آهــا جالب شد .
نمیدونست... نمیخواست .. اصلا اون که مقصر نیست هست؟ نـه ..همش تقصیر منه.

منو کشید تو بغلش
بوسه ای روی موهام زد
_حالت بد نباشه خب؟

اگه موقعیتش بود میگفتم چشم عباس آقـاا امر دیگه ای نداری؟
ولی حوصله نداشتم

_میخوای اصلا یه مدت بریم یه جا.؟ یه شهر دیگه یه کشور دیگه؟ حال و هـوات عوض بشه...

حرفی نزدم
لب زد
+فردا میریم شمال... به دوستامم میگم بیان که بیشتر خوش بگذره.

دوستاش؟
درستـه دوستاش!
یکی از همونایی که صبح داشت نابودم میکرد.

_من نمیام!

با اخم گفت
+مگه دست خودته؟ میای.. پاشو چمدون ببند

راس می‌گفت
تا الان چی دست من بود که اینم‌دست من باشه؟

1403/06/06 22:44

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_107

ولی منم لج‍بار بودم ؛ عمـرا زیر بار حرفش میرفتم..
+من کاری نمیکنم، اگه بخوای منو‌ ببری باید به زور ببری !

نیشخند زد و با شیطنت ابرو بالا انداخت
_عه پس زور دوس داری!

الان وقت شوخی بود؟
دلم داشت میترکید

افسرده شده بودم، انگار اینو‌ سپنتام فهمید

بی حرف دستمو کشید
خوردم به سینش ...
موهامو نوازش کرد و روی موهام و بوسید!

بعضی موقع ها طوری جنتلمن میشد که آدم تعجب میکرد.

+اگه میخوای گریه کن!

گریه کنم؟

ادامه داد
+تا آروم بشی ، اتفاقات امروزو حضم‌کنی...

آب دهنمو قورت دادم
قرار بود ضعیف نباشم...

خودمو کشیدم عقب بلند شدم ..
+من خوابم میاد...

_غذا رو آماده کن..
ساعت 7 شده بود ؛ شام بود دیگه ..

منو کلفت خونش کرده بود
من چه خواهر شده بودم ..

نمیدونم از کی تکیه داده بود به دیوار آشپزخونه و منو نگاه میکرد.

با دیدنش هینی کشیدم
آروم تکیه از دیوار گرفت اومد نشست روی صندلی
+بیار

نمی‌خواستم به حرفش گوش بدم ولی انگار چاره ی دیگه ای نداشتم.

غذا رو گذاشتم رو میز
_برا خودتم بکش

بیخودی گفت و خودش برام غذا کشید
بی میل شروع کردم به خوردن

با حرفش دستم از حرکت وایساد
+هماهنگ کردم...فردا‌ صبح 6 حرکت..

شدیداً اخمام رفت تو هم

1403/06/06 22:44

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_108

_گفتم من نمیام.

صداشو برد بالا
+تو اشتباه میکنی نمیای. من میگم و تو مجبوری بیای!

لب برچیدم
اصلا به جهنم .. باهاش میرفتم!
خوش میگذروندم ..

فکر میکردم با این سفر حال و هواو عوض میشه

ولی برعکس شد ..
کاش نمی‌رفتم.

نشستم رو تخت و به سپنتا نگاه کردم
قرار بود امشبم با هم تو به اتاق بخوابیم؟

نمیشد اتاقامونو جدا کنیم؟

من دوست نداشتم پیش اون باشم.
ولی جرعت گفتنشم نداشتم!

خونش بود..

هرجا دلش میخواست می‌رفت
هرکار میخواست میکرد...

چیزیم میگفتم می‌گفت به تو ربطی نداره

بلاخره قدرت داشت .

ساک و چمدون و گذاشت پایین

برگشت سمتم
با صدای خش داری گفت

+بیا لباسامونو جمع کن

سرمو به معنی نه انداختم بالا
_نمیخوام

با حرص نگاهم کرد
بعد خودش در کمد و باز کرد

1403/06/06 22:44

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_109
هرچی از دستش در اومد بدون اینکه مرتب کنه و تا بزنه گذاشت تو چمدون..

چشمام گرد شد ..
یه کشو دیگه رو باز کرد

لباسای خصوصی بود
لبمو‌ گاز گرفتم..
لعنتی

از همه چیز من هم خبر داشت حتی تا اندازه ی ...

بلند شدم
یکی اینا رو میدید نمی‌گفت این ریخته تو‌چمدون

میگفتن زنش بی سلیقش..
بلند شدم

لب زدم
+‌برو‌کنار

اونم انگار باهام قهر کرده بود که بدون اینکه نگاهم کنه با حالت سردی گفت

_خودم جمع کردم

با چشمای گرد گفتم
+اینو‌ ببینن نمیگن‌ از کدوم دهاتی اومده؟؟ تو رو که نمیگن‌ منو‌میگن ..میگن زنش بی سلیقس..

حس کردم لبخند محوری اومد رو لبش.

ولی سریع خودشو جمع کرد
با همون اخم گفت
_میگم خودم جمع کردم

چمدون و تو یه حرکت برعکس کردم

چشماش گرد شد

با حرص گفتم
+برو بابا

دستمو گرفت و برگردوند و تو یه لحظه با کاری که کرد نفسم رفت

1403/06/06 22:45

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_110

منو بغل کرد
+امروز خیلی اذیت شدی!

عطر تنـش ناخداگاه بهم آرامش میداد..
یکم کمرمو نوازش کرد

بعد ولم کرد!
چیزی نگفتم ، هیچی نداشتم بگم ..

کمد نبود که مغازه بود
همه نوع لباسی توش پیدا میشد

برداشتم دونه دونه لباسارو‌تا کردم گذاشتم تو چمدون ..
معذب بودم
ولی بلاخره شوهرم بود دیگه نه؟

تا یک شب مشغول بودم
وسایلا رو جمع میکردم

اونم با لپ تاپ کاراشو انجام میداد
هیچ کدوم حرفی نمی‌زدیم

خوابم میومد

چمدون و خواستم بلند کنم که نزاشت!
لب زد
+کمترت درد میگیره خودتم که تو اون حالی!

وای
خوب شد یادم انداختم...
تموم شده بود باید بهش میگفتم فردا بره بخره.

خودمم کارت و پول نداشتم که بخرم

روی تخت دراز کشیدم
اونم لامپ و خاموش کرد

چشم بستم ، دیگه چیزی نفهمیدم..

1403/06/06 22:45

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_111

تکونم میداد!
خسته چشمامو باز کردم ...

+ره‍ــا پاشو!

خواب آلود گفتم
_فقط یکم دیگه بخوابم‌، خواهش میکنم ..

دستمو گرفت
بلند کرد
+پاشو باید راه بیوفتیم ..

به زور بلندم کرد
+پاشو آماده شو ...

زیر لب فوشش دادم ، رفتم سرویس
آبی به دست و روم زدم

با دیدن موهام خندم گرفت
مثل برق گرفته ها

رفته بود بالا...به ساعت نگاه کردم
شیش بود

با غر غر گفتم
+یکی دو ساعت دیگه بیدار میکردی دیگه.. ندیدی شب تا دو سه بیدار بودم

صدای اونم خش داشت
_تا کاراتو‌ بکنی حاظر بشی هفت و نیم هشت شده

کش قوصی به بدنم دادم
+تا من صبحونه رو می‌چینم تو آماده شو

صبحونه رو میچید؟
دلش سوخته بود نه ؟ وگرنه این منو‌ مجبور میکرد بچینم و حاظر منم...

سر تکون دادم.با آرامش آماده شدم
با دیدن وسایل آرایشی رو میز تصمیم گرفتم یه میکاپ کامل کنم

رژی که داشتم غلیظ کشیدم رو لبم
روش برق لب زدم

به خط چشم و ریمل ام زدم کارم تکمیل بشه
خوب بود
من که قبل از این نداشتم
حالا که اینا وجود دارن چرا ازش استفاده نکنم؟؟؟

یه تاپ کوتاه و جذب پوشیدم و روش هم به مانتوی جلو باز
خوب بود

برای سپنتا ام‌ تیشرت هم رنگ‌ مانتوم سفید گذاشتم بپوشه

1403/06/06 22:45

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_112

صداش زدم
+سپنتا
دو سه مین بعد سر و کلش پیدا شد
_ها.

به روی تخت اشاره کردم و گفتم
+اینارو بردار بپوش

نگاهی به لباسا کرد و به نگاه به مانتو من
لبخند زد
گفت
_باشه

ولی با دیدن صورتم اخماش رفت تو هم
+ارایشت چرا انقد غلیظه

با تعجب نگاش کردم
من که اصلا آرایش نداشتم

عادتش بود دیگه
به همه چیز گیر بده

+پاک کن

نچی کردم ، نمی‌کردم هیچ موقع
_نمیکنی؟

+نمیکنم

سر تکون داد
_خودم میام پاکش میکنم برات

خواست بیاد سمتم

سریع گفتم
+بیای سمتم پاک کنی من نمیام

1403/06/06 22:45

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_113

یکم وایساد

با حرص نگاهم کرد
+مطمعنی؟

با قاطعیت سر تکون دادم
_مجبورم کنی پاک کنم نمیام

دندوناشو رو هم سابید

اومد جلو ، دستشو آورد رژمو پاک کنه سرمو عقب کشیدم
نزاشتم

هوفی کشید ، دستمو گرفت و کشید
+باشه

لبمو‌گاز گرفتم
_بریم

ولی یهو یه چیز یادم افتاد

سریع برگشتم سمتش

+سپنتااا

با لبخند جانمی گفت

+لباسارو بپوش‌

سر تکون داد
بعد گفت
_ عه با هم ستیم؟

چیزی نگفتم
ولی اون تعصبانه گفت
_مانتوت کوتاه ولی عوض کن

هوفی کشیدم

1403/06/06 22:45

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_114

+ول میکنی یا همشو در بیارم بندازم زمین ها؟؟

دستاشو به حالت تسلیم برد بالا
_باشه باشه نزن منو

بعد جلوی چشمای منو پیرهنشو در اورد
دندونامو رو هم فشار دادم


یکم شخصیت خوب چیزیه
بزار من برم بعد ..

رفتم بیرون لباسشو پوشید
اومد ، لب زدم
+بریم؟

سر تکون داد
_اره اره بریم که دیر شده ..تو جاده میخوریم صبحونه رو

یه عینک آفتابی برداشت
گذاشت رو سرش

وای داشتم میمردم برای اون عینک‌
باید ازش میگرفتم

چمدون و برداشت و اومد بیرون

در و قفل کرد
کنارم داشت راه میرفتم

یهو دستشو‌ گرفت
وایساد ، سوالی نگاهم کرد

قدش بلند بود
یکم خودمو‌کشیدم بالا و عینکو از رو موهاش برداشتم
+برای من باشه خب؟

لبش رفت بالا
_باش ، برای تو

نیشم گشاد شد ..زدم روی موهام...

1403/06/06 22:46

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_115

سوار ماشین شدیم!
یکم که گذشت برگشت سمتم
+ رها

هومی گفتم ،‌با ضبط ماشین درگیر بودم

لب زد
_اک‍ــ...سمم تو این سفره!

یه لحظه دستم از حرکت وایساد
برگشتم سمتش و گفتم
+چی؟

ابرو بالا انداخت و گفت
_ دوست gril سابقم اونجاست؟

اخمام رفت توهم
+منو آوردی که شاهد عشقتون باشم؟

هوفی کشید و کلافه گفت
_عشق چیه؟ من الان زن دارم

آهان منظور داری گفتم
و قیافه گرفتم

اخماشو‌ کشید تو هم
غرید
+میدونی چیه؟؟؟اصلا خوب کردم ، توام عقدم دائم نیستی و عقد موقت منی

آب دهنمو قورت دادم

ادامه داد
+بازم میرم سمتش! اصلا هرچند تا باشه من میرم باهاشون ببینم تو‌جرعت داری کوچکترین چیزی بگی؟؟

فکر میکردم به خاطر حرصش داره میگه
نمی‌دونستم واقعا همین میشه

نمی‌دونستم قراره تو‌ چه وضعیتی ببینمشون تو این سفر

ناراحت شدم الان از حرفاش
شاید حق با اون بود نه؟

شاید من زیاد گیر میدادم..
کات کردن دیگه

خودشم گفت الان زن داره دیگه سمتش نمیره

وسط راه وایساد
+بریم صبحونه بخوریم

اره ای گفتم‌، پیاده شدم

1403/06/06 22:46

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_115

دستمو گرفت
+دوستات چند تان ؟

_6 تا

منتظر ادامه ی حرفش بودم‌ ، ولی هیچی نگفت

خب مگه می‌میری

یکم از غرورت کم کن مردتیکه

حرف بزن دیگه

+6 نفر چین؟

+دوتاشون زوجن ، یکی دختر یکی پسر

ابروهام‌بالا پرید

_اومم..

+حرفتو کامل بزن ! جوابتو کامل بگیر..

سریع گفتم
_اون دختره که گفتی دوست..

وسط حرفم پرید

+هرچی بین من و اون دختر بود تموم شده رها دیگه چیزی بین ما نیست

با تردید نگاه کردم
+الان با کسیه؟

سرشو به معنی نه تکون داد
_نه

پس ازش خبر داشت

1403/06/06 22:46

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_116

یه نیمرو برا خودش سفارش داد

+تو چی میخوری؟

لب زدم
_میل ندارم

اخمی کرد

+بی خود

به اون یارو گفت برای منم نیمرو بیاره

با چای و مخالفاتش!

+ صبحونه رو خوردیم

لب زدم
_میگم چیزه سپنتا ما رفتیم اونجا رسیدیم

سری تکون داد
+خب؟

_خونه کی‌ میریم ، دخترا باهم میخوابن؟

نچی کرد

+ویلای منع! هرکس با دوستش و زنش ..اونایی ام که تنها میمونن یه اتاق جدا میگیرن

_چه خوب ، میشه منم تنها بخوابم؟

ابروها کشید  تو هم
گفت
+تو شوهر داری بعد میخوای تنها بخوابی

دستم تو دستش بود
داشتیم می‌رفتیم بیرون

1403/06/06 22:46

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_117

+راحت نیستم

برگشت سمتم پوزخند زد و گفت

_اره نبایدم راحت نباشی

چیزی نگفتم

اما اون ادامه داد

_وقتی شوهرت مثل مترسکه

آب شدم از خجالت

اینو بلند گفت
چند تا مرد هیکلی که بغلمون بودن بهمون نگاه کردن

با حرص گفتم
+صداتو بیار پایین

ولوم صدای من کم بود

_نیارم پایین چی؟

با نفرت نگاهش کردم

لب زدم
+بی وجدان

دیدم خودشو کنترل می‌کنه
تا دستش فرود نیاد

با خودش لب زد
+یه بی وجدانی نشونت بدم وایسا برسه امشب حالیت میکنم .

خیلی خوب بود تنها نبودیم نه؟
نمیتونست کاری بکنه

1403/06/06 22:47

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_118

گوشیش روی داشبرد بود.
یهو زنگ خورد
چشمم به گوشیش افتاد که اسم یه دختر به اسم بیتا با قلب قرمز سیو بود !

نیشخند زدم
فک کنم دوست قبلیش بود...

گوشی رو برداشت و نیم نگاهی به من و نیشخند روی لبم انداخت

جواب داد
+مگه نگفتم شمارت روی گوشیم نبینم؟ من زن دارم! هوم؟

کاش یکم به زنت ارزش میدادی.
جلوی خودمو گرفتم تا برنگردم سمتش و بهش بگم زن داری و اسم یه دختر دیگه با قلب شیوه!

+ما مستقیم میریم سمت ویلا نمی‌تونیم تو‌راه وایسیم خیلی رد شدیم.
_...

+آره، ما میریم شمام بیاین ، دیر نکنین

_..

+باشه خدافظ

بدون اینکه منتظر جواب اون بمونه گوشی رو پرت کرد روی داشبرد

خیلی راحت منو نادیده گرفت
از این رفتارش متنفر بودم متنفر...
از خودشم متنفر بودم

کاش بشه گفت اوج‌ تنفر یعنی چی!

وقتی با سهیل بودم با اینکه درآمد چندانی نداشت و به منشی ساده بود ولی بهترین روزا و دقیقه ها رو برام رقم می‌زد

انقدر خوب بود که حاظر نبودم‌اون روزا رو با وضع و ثروت امروز که هرچند قطره ای ازش هم مال من نبود معاوضه کنم!

1403/06/06 22:47

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_119


چشمام بسته بود که یهو سپنتا صدام کرد
+رها؛ رهـا پاشو رسیدیم..

چشمامو باز کردم.
نمیدونم چرا می‌سوخت ..
به ویلای روبه روم که کم از قصر نبود نگاه کردم

حدس میزدم پولدارترین ویلای این شهر باشه.
از بس قشنگ و زیبا بود!

پیاده شدم اونم چمدون به دست دنبالم راه افتاد .
از روی سنگ فرشای حیاط رد شدیم
+سپنتا
هومی گفت
ادب نداشت که بچم ، بی ادب بود

+دریا کجاست؟

لب زد
_پشت خونس درش!

آهانی گفتم..باغی که داشتیم ازش رد می‌شدیم خیلی بزرگ بود

از همه نوع میوه ها داشت
یه نگهبانم با سگش اونجا بود که به محض دیدن ما سلام و احوال پرسی کرد

هیچ موقع فکر نمی‌کردم این خونه ی‌ زیبا بشه منفور ترین خونه ای که تو عمرم دیدم
خونه ای نحس‌
با آدمای نحس..

که با ارزش ترین داراییم رو‌ با تحقیر بگیرن ازم
این خونه همه چیزم رو از من گرفت! همه چیز.

بین اتفاقا وایساده بودم
هنوزم رو حرفم بودم که میخوام‌تک باشه اتاقم

لب باز کردم
+سپنتا

انگار میدونست میخوام‌چی بگم
گفت
_نه، اتاقمون باهمه! بعد در به اتاق و باز کرد و واردش شد

چمدون و گذاشت یه گوشه
منم رفتم تو

+مبخوام‌ برم خرید نمیای؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم و خودم و انداختم رو تخت .

1403/06/06 22:47

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_120

صدای یه دختره می اومد
چند لحظه بعد موهام به هم ریخته شد
+وای این چه نازه

صدای یه دختر دیگه ام اومد
_کجاش نازه مثل ....میمون میمونه

آروم چشمامو باز کردم
با دیدن چشمای باز من عقب کشید

_بیدارت کردم ؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
اینا کی بودن ؟

سریع نشستم سر جام
لپمو کشید
اون یکی با اخم بهم خیره شده بود
+ چه نازی

یکیش صورت مهربونی داشت
ممنونی گفتم

+شما باید دوستای سپنتا باشین نه؟

دختر مهربونه سر تکون داد
+اره من آیسانم اینم‌ بیتاس

بیتا؟
دوست دختر سابق سپنتا

نیشخند اومد رو لبم
پس برای همین خصمانه بهم نگاه میکرد

+آها..خوش اومدین

بیتا با کنایه گفت
_یه جور میگی خوش اومدین انگار ویلای توعه و تو میزبان و ما مهمونیم

برای اینکه فشاریش کنم گفتم
+من و شوهرم نداریم ، ویلای هردومونه

دیدم قیافش بد شد

1403/06/06 22:47

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

شبـتون بخیـر قشنـگام🌚🌱

1403/06/06 22:49

ادامه رمان ساعت 3
پارت های خوشگلی داریم واستون😎

1403/06/07 13:56

پارت پارت🫡🫡

1403/06/07 15:00