The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمـانکـده نقطـه ی آغـازِعشـق🥹🍃

82 عضو

بلاگ ساخته شد.

''بِسمِ الله الرَحمنِ الرحیم'' 💚

1403/06/05 16:53

#رمان رئـیـس شـوهـرم
به بلاگ رمانمون خوش اومدین
پارتگذاری به صورت روزانه😍❤️‍🩹
لینکو بدین دوستانتون اعضای بلاگمون بره بالا♥😎🤞
nini.plus/romanstan

1403/06/05 17:22

شخصیت های باحالی داریما🥰😃

1403/06/05 17:48

چیـزی نمونده به 59 برسهـااا😄🍓

1403/06/05 17:50

تشـریف ببـریم سمتِ پــارت?? 🥲🌸 . .

1403/06/05 18:05

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_6

وقت حالم خوب شد بلند شدم

صدای بحث چند نفر میومد
یه گوشه وایسادم تا رد بشن

وقتی از کنارم گذشتن رفتم داخل

منشی به جا سهیل من ، یه دختر به شدت جلف با آرایش غلیظ و لباس چسبنده و کوتاه بود رو اورده بودن

با دیدن من گفت∶
+عزیزم اینجا صدقه نمیدن، کی اجازه داد بیاین تو ..بفرمایید بیرون

دندونام و رو هم فشار دادم
اگه دست و بالم باز بود پ.ارش میکردم
حیف کارم گیر بود

باید الکی میگفتم با مهندس هماهنگ کردم تا اجازه بده

با صدایی که جدی بود گفتم∶ با مهندس کار دارم! خودشون هماهنگ کردن...

چپ چپ نگاه کرد
تلفن و برداشت و چند ثانیه بعد شروع کرد به حرف زدن

+سپنتا جون
_.....
+یکی اومده میگه وقت ملاقات داره..
_...

نگاهی بهم کرد
خانم اسمت چیه؟!

چی میگفتم
مردد نگته کردم که با جیغ گفت ∶ زود باش دیگه

1403/06/05 18:11

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_7

+رها شایگان

پشت چشمی نازک کرد و فت
_سپنتا جان رها شایگانه اسمش
ردش کنم بره؟!

+.....

حوصلم سر رفت

اینام سه ساعت قرار بود با هم لس بزنن

لیاقتش همین بود

از حق نگذریم جذاب بود
ولی به من چه.؟!

حالم بد بود

یه تیکه نون خورده بودم فقط

بلاخره حرف زدنش تموم شد

باشه ای گفت و گوشی رو قطع کرد

_میتونی بری داخل

از جام بلند شدم

رفتم سمت اتاقش
در زدم

کف دستام عرق کرده بود
میترسیدم رضایت نده

با بفرماییدش در و باز کردم

1403/06/05 18:11

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_8

رفتم داخل

دیدم دستاشو گذاشته رو در و داره با چشمای ریز شده داره نگاهم میکنه!

به تته پته افتادم
_س..سلام

سری تکون داد
+اینجا چیکار میکنی؟!

با اشک نگاهش کردم
_اومدم باز التماس کن..کنم
رضایت بدین

خندید
+برادرمو کشتین رضایتم میخواین؟!
خنده داره!

هقی زدم
_از عمد نبود، به خدا عمی نبود
سهیل زورش به یه مورچه ام نمیرسه چه برسه به یه ادم..

تکیشو از میز گرفت و صاف وایساد
+به هرحال شوهر شما یه آدم و کشیده خانم
منم کسی نیستم که لطف بقیه رو بی جبران بزارم
رضایت نمیدم...
باید بالای چوب دار ببینمش

افتادم زمین
با زجه نالیدم∶ تو رو خدا

چند لحظه سکوت کرد
بعدش گفت
+به یه شرط رضایت میدم...

قلبم وایساد
با خوشحالی سرمو اوردم بالا
با دستایی که میلرزید اشکامو پاک کردم و گفتم

_چه شرطی؟هرچی باشه قبوله

مرموز نگام کرد
+خانم کوچولو بهتره وقتی نمیدونی شرط چیه زود قبول نکنی

با گفتن شرطش ناباور بهش نگاه کردم

1403/06/05 18:11

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_9
ناباور گفتم
_چی؟!

نیشخندی زد
+باید از شوهرت جدا بشی!

با حیرت لب زدن
_چی میگی لعنتی ؟؟؟؟
برا چی باید از شوهرم جداشم تا رضایت بدی

خنده ای کرد
+چون من از تیپ و ه.کل.ت خوشم میاد

تو یه لحظه خشم همه وجودمو گرفت

من شوهر داشتم و ابن با چشم ناپاک بهم نگاه میکرد

با قدمای بلند سمتش رفتم

تعجب کرد
ابروهاشو داد بالا

روبه روش وایسادم

قدش از من بلند تر بود

دستم بالا اومد و رو صورتش فرود اومد

سرش کج شد
خودمم دستم میلرزید

ولی بهترین کاری بود که تو اون لحظه میتونستم بکنم

از من چی میخواست؟!؟!؟!
لعنتی

نیشخندی زد
+اون خانم کوچولوی شجاع؛

1403/06/05 18:11

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_10

به صورتش نگاه کردم

با حرص گفتم

+خیا بو نی خودتی عوضی

با حرص برگشتم

سمت در تند تند قدم برمیداشتم که صداش اومد

_از این در بری بیرون باید با سهیل خدافظی کی

یه قطره اشک از چشمام ریخت

چی میخواست از من؟!

دستم رو دستگیره خشک شده بود

برگشتم

به کاناپه اشاره زد

+بشین.!

نشستم
انگار یه عروسک بودم تو دستاش

چشمام تر شده بود

اماده ی ریختن بود

+میخوای چیکار کنم؟؟
برا چی از شوهرم جدا شم
ها؟!

اینو با صدایی که به شدت لرز داشت گفتم

هیچ تلاشی برا پنهون کردن لرزش صدام نکردم

1403/06/05 18:12

19 پارت تقدیم شما😄😘🙌

1403/06/05 18:12

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

نام اثر:
وقتی تو بغلت نفس می‌کشم 🫁

1403/06/05 20:43

تق و تق در زدم دست پر اومدم😍🥰

1403/06/05 21:15

5 پارت هدیه واس شما قشنگام🥲🥰

1403/06/05 21:15

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_11


بی پروا گفت∶
_تا یه مدت عقد من بشی

تنم لرزید

میخواست بشم عروسک توی دستاش

خم شد طرفم
با نیشخند گفت
خانم کوچولو من بعد اعدام شوهرتم میتونم به دست بیارم ولی میگم دلتو نشکنم

لبامو جمع کردم

+طلاقم نمیده

اون عوضی خندید

چشمکی زد

_چرا عزیزم چرا، تو بخوای میده...

اشکام ریختن

گفتم
+خب عوضی مشکل اینجاست
من نمیخوام
طلاق نمیخوام

شونه ای بالا انداخت

_اوکی بیب؛ شوهرت اعدام میشه بعد به دستت میارم

اینو گفت و بلند شد

منم بلند شدم
به در اشاره کرد

_میتونی بری بیبی

1403/06/05 21:17

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_12


گفته بود اگه از این در برم بیرون دیگه رضایت نمیده؛

اگه سهیل میمرد دیگه کسیو نداشتم
اگه ام نمیمرد بازم از دستش میدادم

ولی اون ارزوهای قشنگی داشت ، دوست داشت دختر دار بشه پسر دار بشه
مادرش گناه داشت
با این که این مدت همش بهم تیکه انداخت که نحسی

هرچند شایدم نحسم
از کجا معلوم؟!
غیر از اینکه نیومده شوهرم زندانی شد

سهیل باید ازاد میشد
حتی شده به قیمت خراب شدن زندگیم

سرمو پایین انداختم
با بغض گفتم
+باشه ازش جدا میشم

تک خنده ای کرد
_ایجان!

+کی رضایت میدی بیاد بیرون؟!

چند قدم به سمتم برداشت
_هرموقع طلاقت بده

سری تکون داده
اماده رفتن شدم که گفت

+خوشگله باید مدرک پیش من بزاری که زیر حرفت نزنی!

دندونامو فشردم
_باشه چک و سفته هاتو بیار امضا میکنم

اب از سرم گذشته بود
چه یه وجب
چه صد وجب

+نه عزیزم ، باید بیای بغلم یه عکس بندازیم

چشمام گرد شد

1403/06/05 21:17

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_13
بغض کردم
من میترسیدم
از بلایی که قرار بود سرم بیاد

برگشتم گفتم
+بخد..بخدا من..فرار نمیکنم

نچی کرد

_حوصلمو داری سر میبری!
یه ماهه وقت منو گرفتی
مگه وقت از سر راه اوردم؟!

پاشد
اخم کرد و کتشو تنش کرد

خواست بره که از استینش گرفتم

با صدایی که به زور میشنیدم گفتم
+باشه...

منتظر وایساد!
_منتظرم...

اروم رفتم سمتش

دوستشو دور کمرم انداخت

منو به سی.نش فشرد

خجالت میکشیدم

سرمو انداختم پایین

گوشیشو دراورد
با یه دستشم صورتم اورد بالا

_لبخند بزن

لرزون به دوربین نگاه کردم و لبخندی زدم

1403/06/05 21:18

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_14

گوشی و گذاشت تو جیبش
ازش فاصله گرفتم

_اوکیه عزیزم

لبای لرزونمو تکون دادم
+کی میای رضایت بدی؟!

نیم نگاهی بهم انداخت
_هرموقع طلاقتو گرفتی بهم بگو راجش فکر کنم،

سری تکون دادم
ادامه داد
_فقط زودتر
فرصتی نمونده گلم

ازش بدم میومد
متنفر بودم

منشی با چشمای تنگ شده نگاهم میکرد

از دفترش اومدم بیرون

تا رسیدم بیرون نشستم رو پله ها
از ته دل گریه میکردم

از کجا به کجا رسیدم؟!

البته من از اول جایی نبودم

از همون اولش بی *** و کار بودم

مادری نداشتم پستمو بگیره
پدری نداشتم تکیه گاهم باشه
برادری نداشتم مثل کوه پشتم در بیاد

الانم که سهیل و از دست دادم


1403/06/05 21:18

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_15


با تیر کشیدن زیر شکمم به خودم اومدم

وای فک کنم وقتشه...

لبم و گاز گرفتم

یادم نبود اصلا
اروم پاشدم

میترسیدم شلوارم رنگ بگیره

از اون همه پله باز رفتم پایین

به پایین که رسیدم نفس نفس میزدم

بدون توجه به نگاه های نگهبان از اونجا زدم بیرون

بارونم دوباره شروع به باریدن کرده بود
پاییز بود دیگه
فصل بارش

ماشین نگرفتم
ترجیح دادم پیاده برم خونه

ده دقیقه بود که پساده راه میرفتم که یکی بوق زد

فکر کردم مزاحمه
سرمو انداختم پایین

گفتم توجه نکنم بهش میره

ولی اون دستشو بر نداشت از بوق

با توپ پر برگشتم و گفتم∶
+چی میگی یابو

که این یارو رئیس شرکتیه رو دیدم

پنجره رو داد پایین

_بیا بالا

1403/06/05 21:18

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

شخصـیت رهای قشنگم🥹♥

1403/06/05 21:20

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_16

چشمام گرد شد

به تته پته افتادم
_نه ممنون

خشن لب  زد
+بیا بالا دارن نگاهت میکنن با

برگشتم به دور و بر نگاه کردم
پشت سرم دوتا پسر جوون بودن
ولی بدبختا اصلا نگاه نمیکردن

مجبور شدم به خاطر لحن تندش  برم سمت ماشین

در پشت باز کردن
خواستم بشینم که با اخم گفت
+رانندت که نیستم..!!

لبمو گاز گرفتم
در بستم
در جلو رو باز کردم

نشستم

+کجا میرفتی

لب زدم
_خونه

+اوکی میرسونمت

_راضی به زحمت نبودم

سرشو تکون داد
+جبران میکنی!

چشمام گرد شد
بچه پرو

میخواستم بگم وظیفه بود
ولی به زور خودمو کنترل کردم

+آدرس بده

آروم آدرس خونه رو گفتم

با خجالت
چون یه منطقه ی  پایین شهر بود

1403/06/05 21:45

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_17
بدون حرف رانندگی کرد

رسیدم سر کوچه
+ممنون همینجا پیاده میشم

خواستم در و باز کنم که اجازه نداد
قفل کرد

_کجاست دقیق!

کلافه به جلو اشاره کردم

برد دقیق جلوی در خونه
در ماشین و باز کردم خواستم پیاده شم که یهو اعظم و دیدم

سریع در و بستم

با استرس رو بهش لب زدم
+میشه اینجا بمونم

ابروهاشو داد بالا

_چرا؟!

با عجز لب زدم∶ لطفا

سری تکون داد

با چشمای تنگ شده شروع کرد نگاه کردنم

معذب توخودم جمع شدم

خداروشکر شیشه هاش دودی بود
نمیتونستن منو ببینن

حس میکردم یه چیزی داره ازم میریزه
ولی نمیتونستم تکون بخورم

1403/06/05 21:46

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_18

با نگرانی به بیرون نگاه میکردم...
چرا نمیرفتن؟؟

سپنتام نگاهی به بیرون انداخت و گفت ∶
_کیه اینا؟؟

سرمو انداختم پایین..

دوست نداشتم جوابشو بدم!
سکوت کردم..0

نیشخندی زد ∶
_منو نشناختی هنوز دختر کوچولو؟ تو نگی میرم از خودشن میپرسم! نکنه طلبکارن پول ندادی هان؟

خواست در و باز کنه که سریع دستمو رو دستش گذاشتم

اروم گفتم
+نه نرو

نگاهی به دستم روی دستش انداخت

+مادر شوهر و خواهر شوهرمن

اخماش رفت توهم
  گفت∶
_ مادر شوهر و خواهر شوهر قبلیت دیگه اره؟

اره ای گفتم

صدای بلند اعظم میومد

+این دختره *** معلوم نیست کجا رفته.. داداش من تو زندانه و این پی خوشگذرونی هاش!

مادر شوهرم زد رو پاهاش گفت
+ خدا ازش نگذره ،نحس بود، این دختره نحس  این دختره ی بدون اصل و نسب و خانواده.. بدشگون بود

صدای گریش بلند شد

+ من چرا دخترمو به همچین دختری دادم هان؟این چه غلطی بود که من کردم؟؟؟

1403/06/05 21:46

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_19
اشک ریختم

سپنتا با دندونای چفت شده داشت گوش میداد

اعظم لب زد ∶
+مامان ولش کن ...بیا بریم

دست مادرش و گرفت و از اونجا دور شد

ولی من خجالت زده بودم

پیش در همسایه
پیش سپنتا
پیش خودم

اره  شاید قدم من نحس بود که اینطوری شد
شاید من نبودم این اتفاقا نمیوفتاد

برگشتم سمت سپنتا
گفتم∶
+ ممنون

خواستم پیاده شم قفل مرکزی و زد

_بدون تشکر ازم میخوای بری؟

با تعجب نگاهش کردم و گفتم∶
+ چه تشکری؟؟

بی توجه به منی که متعجب نگاهش میکردم خم شد سمتم.. دستامو گرفت و منو سمت خودش کشید

هینی کشیدم

بوسه ای روی پیشونیم کاشت

گونه هام قرمز شده بودن

+در و باز میکنی من برم ؟؟

خندید

_ تعارف نمیکنی بیام تو؟

1403/06/05 21:46