رمـانکـده نقطـه ی آغـازِعشـق🥹🍃

76 عضو

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_20
چیزی نگفتم.. چی میگفتم؟

میترسیدم چیزی بگم و لج کنه با من
وقتی دید چیزی نمیگم قفل مرکزی رو زد

به رو به رو نگاه کرد و گفت∶ برو 

پاهامو گذاشتم بیرون که نگاهم به صندلی ماشین افتاد

خشکم زد
وای

وقتی تعللمو دید برگشت سمتم
رد نگاهمو دنبال کرد و به صندلی رسید

رنگ قرمز روش خودنمایی میکرد

با گونه هایی که اتیش میگرفتن نگاهش کردم

ابروهاشو داده بود بالا

گفت∶ اوه

سریع گفتم∶
_ معذرت میخوام دست خودم نبود

با سر انداختم پایین
_پاکش میکنم 

خندید
ریلکس..انگار نه انگار اتفاقی افتاده!

_ نمیخواد.. منو دعوت کن داخل خونت به جاش...اشکالی نداره درستش میکنم ...

من چی میگفتم این چی میگفت 

خونه؟ کدوم خونه؟ اون لونه ی مورچه رو میگفت؟

ولی چون صندلیش به خاطر من رنگ گرفته بود مجبور بودم

برای همین گفتم
+باشه

1403/06/05 21:46

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_21

نیشخندی زد

ماشین و خاموش کرد و پیاده شد

با من سمت خونه حرکت کرد

که صدای صاحب خونه رو از پشت شنیدم

+ پس این کاره بودی!

برگشتم سمتش
از استرس دست و پاهام میلرزید

با ترس گفت ∶
_سلام شما اینجا چیکار میکنین ؟

سپنتام پیشم وایساده بود...

نگاهی از سر تا پام کرد
+چرا نگفتی این کاره ای؟؟ به جای پول خونه یه چند باریم با ما اوکی میکردی کم میکردم از اجاره ی خونه

اخمای سپنتا تو هم رفت
با بغض گفتم
+شما بفرمایید بعدا حرف میزنم

با صدای بلند گفت
_چه حرفی خانم امروز فردا میکنی تو که با پولدارا میگردی.. خوب حال میدی... پول منم بگیر از همونا

مکث کرد
_یا چند شب در خدمت باشی..

سپنتا نزاشت حرفش تموم بشه

جلو رفت و مشت محکمی به صورتش زد

چون انتظار نداشت روی زمین افتاد

سپنتا دست کرد تو چیبش یه بسته تراول در اورد و کوبید تو صورتش
+ زیاد از کوپنت حرف میزنی مواظب باش چی داری میگی!!

نفس عمیقی کشید
انگار داشت خودشو کنترل میکرد

+ این پول تا فردام از اینجا میریم!

مرد پول پرست بی حرف شروع کرد جمع کردن پولای روی زمین ریخته شده

یه قطره اشک از چشمام ریخت

1403/06/05 21:49

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_22

بهم اشاره کرد

با صدای بمی گفت
+ در و باز کن!

کلید و انداختم و در و باز کردم

صاحبخونه سریع بلند شد
_گفتین تا فردا خونه رو خالی میکنین دیگه؟

تا خواستم جوابشو بدم سپنتا به حذف اومد
+اره

با بغض برگشتم سمت سپنتا

خواستم چیزی بگم که ابروبالا انداخت به معنای سکوت

_برو تو

رفتم داخل
پشت سرم اومد

وسط پذیرایی وایسادم

اما اون روی زمین نشست
نگاهی به دور و بر کرد

لب زد
+جمع کن

با چشمای متعجب نگاهش کردم

گفتم∶ چیو؟!

پا روی پا انداخت
خیره سر تا پامو نگاه کرد

تازه یاد وضعیت و مانتوم افتادم

خدارو شکر کردم که اون لحظه مانتوم سیاه بود
وگرنه از خجالت آب میشدم

+وسیله هاتو!!!

1403/06/05 21:49

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_23

سرمو انداختم پایین

با ناخونم بازی کردم و گفتم∶
+من جایی و ندارم برم..

_میریم خونه ی من!

اخم کردم
دیگه انقدرا ام حقیر نشده بودم

همینو گفتم
+محتاجت نیستم!

نیشخندی زد
_محتاجت؟

چشمکی زد و گفت
_زبون باز کردی باز جوجه

میخواستم بگم جوجه خودتی و ..

وای جلوی خودمو گرفتم

+نمیخواین برین؟!

_ماشینمو کثیف کردی

باز به روم آورد
این چقدر پرو بود

نمیگفت خجالت میکشم؟

با صورت سرخ گفتم
+گفتم که تمیز میکنم

شونه ای بالا انداخت

_میدم میشورن ..پاشو بریم

اشک از چشمم ریخت
+شما که گفتین تا وقتی شوهرم طلاقم بده ازادم میزارین

ابرو بالا انداخت
_آزادت بزارم؟؟؟؟ندیدی مرده چی گفت؟؟؟بازم ازادت بزارم؟؟؟؟

1403/06/05 21:49

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_24

چیزی نگفتم
فقط نگاهش کردم ...

ادامه داد
+میخوای یه کاری کنی که دست زده بشی؟!؟!؟!اوکی ولی من یه زن دست .خ.و.رذه نمیخوام!

اینو گفت
بلند شد و خواست بره که از کتش گرفتم
+میام

وایساد
_وایسم اماده شی؟!

با بغض گفتم
+میشه امروز اینجا بمونم؟لطفا

نگاهم کرد

سری تکون داد
_فردا صب برو زندان!

گنگ نگاهش کردم
+زندان برای چی؟

_قرارمون چی بود

تازه یادم اومد
_راضیش میکنی طلاقت بده

باز با یاد اوری سهیل چشمام پر اشک شد

دوست داشتم بشینم و گریه کنم

چرا بدبختی دست از من نمیکشید

+باشه!

خیره تو چشمام گفت
_فردا عصر میام دنبالت!!

بعد بدون توجه به من در و بست

1403/06/05 21:49

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_25

#سپنتا

نمیخواستم اذیتش کنم ولی اگه اینجوری نمیکردم ازم حساب نمیبرد

باید ازم بترسه!

نباید بفهمن عاشقش شدم...

از پله ها اومدم پایین
یاد حرفای اون مرد افتادم...

دندونامو رو هم فشار دادم!

زندش نمیزاشتم!!!
باید به افرادم بگم بگیرنش

با سوییچ در ماشین و باز کردم

نشستم تو ماشین که با دیدن لکه قرمز نیشخندی زدم

پس زن داشتن اینطوری بود!

این مشکلات پیش میومد

باید میرفتم کارواش
سرم درد میکرد

طلاق میگرفت تو اسرا اوقات میرفتم محضر

عقدش میکردم

یباید یه خونه بگیرم
جدا از مادر و پدرم!!

اگه بفهمن یه زن مطلقه رو میخوام بگیرم
زنی که شوهرش برادرمو کشته

برادر بی نامو...

نمیزاشتن

1403/06/05 21:50

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_26

#رهـــا

معدم درد میکرد
گشنم بود
چیزی نداشتم خونه!

همونجا کنار دیوار نشستم
باید چیکار میکردم

نمیدونستم چی درسته چی غلط!

با چشمای اشکی سرمو اوردم بالا

با دیدن پول کنار دیوار خشکم زد..
همونجایی که سپنتا نشسته بود

از جام بلند شدم

سمت پوله رفتم

چند تا تراول صد تومنی بود

نمیدونستم خوشحال بشم
یا اینکه منو فقیر و گدا فرض کرده ناراحت

ولی از ناراحتی گذاشته بود

همون موقعی که گفت دو سال مال من شو
یعنی انقدر پست فرضم کرد

در حد یه ادم پست پایینم اورد
یعنی مثل دستمال کاغذی میمونم براش

تاریخ انقضا دارم

لبامو جمع کردم
مهم نبود
این روزام میگذشت
تموم میشد

امیدوار بودم به اینده..به روزای خوبی که میاد!

پولو برداشتم..

لباسمو سریع عوض کردم
مقصد سوپرمارکت سر کوچه رو پیش گرفتم

باید یه چیزی میخریدم و میخوردم
گشنم بود!

1403/06/05 21:50

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_27

سمت *** مارکت رفتم..
نمیدونم چرا همسایه هایی که توی کوچه نشسته بودن چپ چپ نگاهم میکردن

و پچ پچ میکردن

بهشون لبخند زدم
سلام دادم
ولی رو برگردوندن...

مهم نبود! دیگه هیچی مهم نبود...

وارد مغازه کوچیک شدم ..

صاحب مغازه با دیدنم تلخ گفت
+اینجا چیکار میکنی؟ اومدی دزدی؟؟اون پسر پولداره پول داده بهت هان؟ من با پول اون کارا هیچی بهت نمیفروشم

لب گزیدیم
_آقا حرف دهنتو بفهم!

کل محل فهمیده بودن..خدا لعنتت کنه سپنتا

با صدای بلند گفت
+بیرون خانم!بیرون!!

چند نفری که اونجا بودن نگاهم کردن

ناچار بیرون رفتم

اشتهام کور شده بود
ولی ضعف کرده بودم

رفتم وسط خیابون و یه تاکسی برای پارک گرفتم

وقتی پیاده کرد از دکه یه چیزی گرفتم و رو به روی بازی بچه ها شروع به خوردن کردم

با حسرت به خوشحالیشون نگاه کردم

خوش به حالشون
کاش آدم هیچ وقت از دنیای کودکانش خارج نشه...

1403/06/05 21:50

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_28

پاشدم یکم خرید کردم
سمت خونه رفتم

میترسیدم برم تو محل
میترسیدم چون همه با هم بد بودن

چون فکر میکردن میخوام شوهراشونو بدزذم

ولی من این کاره نبودم
به خدا که نبودم

که اگه بودم خیلی زود تر از اینا سهیلم ازاد میشد

خسته بودم
میخواستم هرچه زودتر تموم بشه ..!

رسیدم خونه
خونه ی سرد بدون هیچ محبتی

خونه ی تاریک

کمرم درد میکرد...زیر دلم درد میکرد

یاد سهیل افتادم گفته بود اینجور مواقع نمیزاره دست به سیاه و سفید بزنم

ولی الان کجاست ؟!

کل زندگیمو سیاه کرد

نمیدونم چطوری شد که خوابم برد

خوابی که کاش بیداری نداشت

کاش فردایی نمی اومد

1403/06/05 21:51

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_29

با چشمای اشکی اماده شدم
اماده شدم برم ملاقات شوهرم

شوهر دو روزم

شوهری که دو رو از زندگی مشترکمون نگذشته زندان افتاد 

قرار بود ایندمونو با هم بسازیم
بچه دار بشیم
دختر دار
پسر دار

ولی نشد
دست زمونه جوری با ما تا کرد که نتونستیم

حالا دارم میرم راضیش کنم
راضی به چی؟
راضی به طلاق دادنم

اشک از چشمم چکید

حالم بد بود
دقایق به کندی سپری میشد

اضلا نمیگذشت
مکث کرده بود تو یه زمان

ارزو دلشتم هرچه زودتر این روزا تموم بشه

یعنی تموم میشه یه روزی-؟

یعنی منم رنگ خوشبختی میدیدم؟؟؟

خوشبختی؟
آها نه!
این واژه با من غریبه بود

من قرار بود بشم مال رئیس شوهرم

کسی که شوهرم قاتل برادرش بود

1403/06/05 21:51

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_30

* **

سهیل بهم نگاه کرد
منم با دلتنگی بهش خیره شدم

لب زد
+دلم برات تنگ شده بود

منم سری تکون دادم
نیشخندی زد
_میخوان اعدامم کنن

یه قطره اشک از چشمم چکید...
تو دلم گفتم
+نمیزارم!شده به قیمت نابودی خودم

با لبای لرزون زمزمه کردم
+سهیل؟

جانمی گفت

لب زدم
+طلاقمو میدی؟

اخماش رفت تو هم
پوزخندی زد

+نمیخوای وقتی بیوه شدی بگن شوهرش قاتل بوده؟

با چشمای اشکی به زمین خیره شدم

سکوت کردم

نمیتونستم چیزی بگم
وگرنه خودمو لو میدادم..

سری تکون داد

با اشک وکالتنامه ی طلاق و گذاشتم جلوش

خندید
خنده ی تلخ
+ماشالا همه چیم اماده کردی

تو یه حرکت خودکار برداشت و امضا کرد و پاشد

لب زدم
_دوست دارم!

مکث کرد
یکم بعد به راهش ادامه داد و همراه افسر از اونجا زد بیرون

به محض رفتنش افتادم زمین

زجه زدم

قرار نبود اینطوری بشه


1403/06/05 21:51

سهیل چه راحت طلاقشو داد!!😐🖕🚶‍♀️

1403/06/05 21:52

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_31

افتادم زمین
الان شدم یه زن مطلقه

زنی که شوهرش پای چوبه دار بود

شوهرش و داشتن اعدام میکردن

اونوقت خودش داشت عروس میشد

من از همین الان دلتنگم
دلتنگ سهیل

سهیلی که به زور روبه روی خانوادش وایساد

جنگید
تا منو به دست بیاره
ولی نتونست

یعنی تونستا
ازذواج کردیم

فردای روز ازدواجمون رفت شرکت
دلم شور میزد

میدونستم یه اتفاقی قراره بیوفته

بهش گفتم مواظب خودش باشه
با لیخند سری تکون داد

قرار بود بعدش یه هفته ازاد باشیم

سر کار نره

ولی همون روز برادر رییس شرکت از من تعریف کرده بود

سهیلم غیرتی شده بود
هلش داده بود

اونم افتاد چ سرش خورد به گوشه تیز میز و مرد

1403/06/05 21:53

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_32

تا غروب تو خیابونا پرسه میزدم....
* * *
به اختیار عاشقت شدم
به اجبار باید فراموشت کنم....

ولی من دارم نفس میکشم
مگه آدم نفسش یادش میره؟؟؟؟
که من تو رو یادم بره؟؟؟

* * *
خاطراتمونو چند بار مرور کردم
از اول اشنایی تا اینجا

یارون نم نمک میبارید
پیاده ..با شونه های افتاده راه افتادم سمت خونه

رسیدم که ماشین سپنتا رو دیدم

جلوی در نشسته بود بدون توجه به بارون و با دستش پیشونیشو گرفته بود

با صدای پام سر بالا آورد

چشمام قرمز بود

از جاش بلند شد سریع

سمتم اومد

تو حال خودم نبودم داشتم میسوختم
تا به خودم بیام یه طرف صورتم سوخت

با بغض نگاهش کردم
بدون توجه به ادمای داخل کوچه عربده زد
+کدوم گوررررری بودی احمقق؟؟؟؟

1403/06/05 21:53

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_33

با چشمای اشکی دست گذاشتم روی صورتم
به چه حقی منو زد؟!

ولی من که حقی از این زندگی نداشتم!

بی گناه ترین دختر قصه من بودم...
میخواستم خوشبخت بشم

میخواشتم با سهیل زندگی بسازم
ولی نشد ، نزاشتن..

با خشم تکونم داد و عربده کشید∶ با تواااااام

مظلوم گفتم∶
+بیرون بودم..

دستمو فشار داد و از لای دندونای فشار داده شدش گفت
+میدونم بیرون بودی ولی با کی هان؟

با بغض گفتم
_کسی نبود، تنها بودم

خندید، عصبی..
غرید∶
+دختر جون میدونی چند ساعته کل تهران و دارن زیر و رو میکنن افرادم به خاطر تو؟هان؟
میدونی؟؟؟

سکوت کردم
سکوت من تو اون لحظه بهترین جواب بود

وقتی دید چیزی نمیگم هلم داد جلو
_برو وسیله هات و جمع کن بیا سریع!

مگه میتونستم بگم نه؟
نمیتونستم

اون منو خرید!
معامله شدم...
در عوض آزادی شوهرم حاظر شدم عقد موقت یه مرد بشم که هیچی ازش نمیدونستم!

فقط شنیده بودم از بی رحمی هاش...
بی رحمی هاشو با چشمامم دیدم

بازم دم نزدم
منتظر بودم ببینم سرنوشت چقدر میخواد بتازونه

خسته بودم
پای ادامه دادن نداشتم

تسلیم شدم
تسلیم بازی سر نوشت...

1403/06/05 21:53

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_34

با شونه ای افتاده سمت خونه رفتم !
استرس داشتم ..

امشب قرار بود چه اتفاقی بین من و سپنتا بیوفته؟

مردی که با پولاش میتونست نصف شهر و بخره..

وسیله ی زیادی نداشتم
جهیزیه ای ناچیز که برای یه زندگی معمولی خریده بودیم ..

یه دونه فرش ، یه دونه یخچال ، یه Tv
چند تا ام ظرف و ظروف و ..

کل وسیله هام خلاصه میشد تو اینا...

قرار بود باهم زندگی بسازیم!
اون کار کنه بیاره
من جمع کنم

کم کم همه چیز بخریم ..
نشد.. نزاشتن !

لباسایی که داشتم و جمع کردم تو یه ساک
گرفتم دستم
رفتم بیرون ..

داشتم تو گرما میسوختم!

لباس تنم بود ولی لباسام به خاطر نم نم باریدنای بارون خیس شده بود..

راستی داشت بارون میومد

یعنی بارونم گریه های منو دید؟!
یعنی داد زدنام زجه زدنام گله کردنام به خدا رو دید؟
اونم داشت برای من گریه میکرد؟

برای دل شکستم؟!
دلم ترک ترک شد خدا....

همیشه میگن ∶چون بگذرد غمی نیست..

دیگه نمیگن تا بگذرد هم درد کمی نیست
دردی که داشتم میکشیدم غیرقابل تحمل بود

1403/06/05 21:54

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_35

در و باز کردم ..
سپنتا تکیه داده بود به ماشینش و به زمین خیره بود!

اونم لباساش خیس بود
اونم تو فکر بود...

در و بستم.!
حس کسی رو داشتم که از خونه میره و دیگه هیچ وقت برنمیگرده!

اونی که قبل مردن به دور و برش نگاه میکنه
اوهوم
منم مرده بودم!

یه مرده ی متحرک...
الکی داشتم زندگی میکردم!

اصلا دیگه زندگی معنایی نداشت برام
شاید زندگی مثل زندان بود برام

+بریم..
اینو زمزمه کردم

سرشو اورد بالا
منو دید و اخماش رفت تو هم ...

با سر به ماشین اشاره کرد
با صدای خشکی گفت∶
+سوار شو

یاد دیروز افتادم
قرمز شدن صندلی ماشینش...

گونه هام قرمز شد ..

ماشینش رو عوض کرده بود!

در و باز کردم
اروم نشستم جلو

چون میدونستم اگه بشینم عقب باز تیکه کنایه میندازه!
حوصلشو نداشتم...

چشمامو بستم...
خوابم میومد!

چی میشد میخوابیدم و دیگه چشم باز نمیکردم؟!

حس میکردم شکستمش..
سهیلم و ..
سهیلی که برای به دست آوردنم به آب و آتیش زد

داشتم نابودش میکردم !
ولی من نمیتونستم بزارم بمیره..

اون خیلی جوون بود
حیف بود واسه زود مردن!

تو دلم براش دعا کردم!
دعا کردم که خوش بخت بشه..

با کسی که دوستش داره...
یه زندگی تو آرامش بسازه

دعا کردم برای خوشبختیش و خوشبختی خودم برام مهم نبود

ولی درد کمی نیست گرفتار عشقی بشی که هیچ وقت سهمت نخواهد شد

1403/06/05 21:54

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_36

به جهنمی گفتم
خندید و گفت ∶ اوه جوجمون عصبی شد؟!

چشمامو بستم دوباره

خودش و جمع و جور کرد
با صدای بم تری غرید
+دیگه بهش فکر نمیکنی!

میدونستم منظورش کیه!
منظورش سهیل بود...

+فهمیدی؟

اهومی گفتم
اخمی کرد و پچ زد ∶
+درست جواب بده..

+اره فهمیدم

_خوبه!فکر کردن بهش یعنی خیان ت به من! من ام با ادمای خائن خوب تا میکنم..

داشت من و میترسوند؟!

از چی؟؟مثلا میخواست چیکار کنه باهام؟
میکشت منو؟؟
* * *
انگار که ما زنده ایم
ما را از مرگ میترسانند
* * *
دیگه چیزی نگفتم
فقط چشم بستم...

کم کم چشمام گرم شد و به خواب رفتم

1403/06/05 21:54

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_37

با صدا کردنای یکی هوشیار شدم...
ولی نمیتونستم چشم باز کنم!

گرم بود
آب میخواستم...آروم لب زدم ∶ آ..ب

چرا کسی کمکم نمیکرد؟!
لبم میسوخت
پشت پلکام ، دست و پاهام از گرما داشتن آتیش میگرفتن

کسی نبود

تو خواب و بیداری بودم
یهو حس کردم تو هوا معلقم!

قلبم تند زد
نکنه از اون بالا بیوفتم زمین؟!

آروم به هر زور و زحمتی بود چشمامو باز کردم ...

تو بغل یکی بودم!
ته ریش مردونه داشت...

سهیلم بود؟
سهیل اومده بود؟؟؟

دستمو گذاشتم رو ته ریشش
لب زم
+اومدی سهیلم...

جوابی نشنیدم
صدای نفساش عصبی بود!
چرا؟

بازم مهم نبود فقط همین که کنار من بود برام اندازه ی یه دنیا ارزش داشت

دوباره چشم بستم
با خیال راحت تری به خواب رفتم ..

1403/06/05 21:54

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_38

#سپنتا

وقتی گفت سهیل میخواستم محکم بکوبمش زمین!

بگم سهیل چی داشت؟
چیکار کرده برات؟
چرا انقدر عاشقشی احمق؟؟؟؟

ولی حیف بی هوش بود
حیف تبش بالا بود و هزیون میگفت

وگرنه حالیش میکردم اسم مرد دیگه ای آوردن یعنی چی!

وقتی تو ماشین بهش اخطار دادم که مردی نباید از کنارش رد بشه

چه برسه به اینکه به مردی فکر کنه...

اگه قرار بر فکر کردن هم بود اون مرد تنها من بودم

کلید و به زحمت از جیبم در آوردم
باز کردم در و

رفتیم داخل

تاریک بود... این خونه چند وقتی بود رنگ آدمی و به خودش ندیده بود...

ولی از این به بعد قرار بود اینجا زندگی کنیم ..

پنت هوس یکی از برجای تهران!
در اتاق و با پام باز کردم...

گذاشتمش روی تخت..

سریع خواشتم سمت ساکش برم که یادم افتاد تو ماشین جا مونده !

زدم به پیشونیم..
حوصله داشتم بلند شم برم پایین و ساکشو بیارم.

1403/06/05 21:54

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_39

برای همین سمت کمد خودم رفتم...

از توش یه لباس در اوردم
پا تند کردم سمت رها ...

لباساش خیس بود!
اب ازش چکه میکرد

میدونستم بیدار بشه ببینه من لباساشو در اوردم وحشی بازی در می آورد..

ولی تا وقتی لباساشو در نیارم نمیتوتم حالش و بهتر کنم..

تشنج میکنه
رو دستام میمونه و حالا بیا ثابت کن من و ایشون قراره ازدواج کنی!

یه پیراهن بلند از پیراهنام کشیدم بیرون

نیازی به شلوار نبود

دخترکم ریزه میزه بود
همین پیراهن حکم مانتو رو داشت براش!

همه ی لباساشو کندم

عرق کرده بود...
مدام یه چیزی رو تکرار میکرد
داشت هزیون میگفت!

وضعیتش داشت خطر ناک تر میشد
باید میبردمش دکتر؟

ولی اگه بهم میگفتن نسبتت با این خانوم چیه چی میگفتم؟!

نه!
نمیتونستم  ریسک کنم و بیمارستان برم..

1403/06/05 21:55

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_40

یه جوری حالشو خوب میکردم !
میتونستم !

پاشویش میکردم
تا صبحم که شده طول بکشه ...

همه ی لباساش حتی شخصی ترین لباس هاشم از تنش کندم..

با دیدنش حالم دگرگون شد!
سرخ شدم

برای اینکه بدتر نشم سریع پیرهنمو تنش کردم

خدامیدونست اگه بیدار بشه چه جنگی راه میندازه ...

شیطون بود ...
چشم و گوش بسته و پاک و معصوم...

حای دست کسی بهش نخورده بود
جز یه نفر!

سهیل ..
اگه دست من بود یه دو دور میزدمش..

تا دلم خنک بشه...
حس مالکیتی که روش داشتم خیلی جری ترم کرده بود...

حاظر بودم آدم بکشم به خاطرش

سهیل و چند سال بود میشناختم
منشی شرکتم بود ..

پسر خوبی بود

1403/06/05 21:55

با یه شخصیت خفن اومدم🔥😎

1403/06/05 22:02

نگا استیل گنگو😎💪

1403/06/05 22:03

نگا ترکیب رنگو🥲🥰

1403/06/05 22:03