The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمـانکـده نقطـه ی آغـازِعشـق🥹🍃

82 عضو

نگا ابهت مردو🤤😉

1403/06/05 22:03

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_41

ولی چند بار دیده بودم با دخترای مختلف میره بیرون و میاد!

خودمم بهتر از اون نبودم...
تو زندگی من هزار تا دختر رنگارنگ بود...

از هر شکلی، زیباترین دخترای دنیا اراده میکردم برای من میشدن ..

ولی من دلم بین یه جفت چشم سیاه گیر کرده بود ..

چشمی که دل سنگی منو برد..
از زندگی انداخت!

دوستش داشتم و دست داشتنش دست من نبود که اگر بود دیگر اسمش عشق نبود!

یه تشت آوردم ..
زمزمه ی کوتاهشو شنیدم
+آ..ب..آب میخوام

سریع از پارچ یه لیوان آب ریختم
به خوردش دادم...

خورد
چشماشو یکم باز کرد..

+داغه

دستمو گذاشتم رو سرش!
اخمام رفت توهم

داغ تر شده بود...خیلی خیلی زیاد بود تبش ...
کلافه شدم

چیکار میکردم؟!

یاد دوست دختر قبلیم افتادم

1403/06/05 22:09

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_42
پزشک بود!
گوشیم و برداشتم...

دنبالش گشتم..

اسمش چی بود؟ غزل؟عاطفه؟یاسمن؟

آها اسمش ساینا بود..
شمارشو گرفتم....چند لحظه بعد صدای ذوق زدش اومد
+جــانــم عشقم؟

حوصلشو نداشتم، فقط به خاطر رها زنگ زده بودم

لب زدم
+میتونی بیای اینجا خونه ی من.؟

زمزمه ی خوشحالش و شنیدم
+آره عزیزم الان میام!

سری تکون دادم و لب زدم
_یه خونه ی دیگست میفرستم آدرشو برات، لوازم پزشکیتم همراهت باشه!

نزاشتم چیزی بگه
گوشی رو روش قطع کردم

تبش هر لحظه داشت بالا تر میرفت
نگرانش بودم...

تازه معنی نگرانی رو داشتم میفهمیدم...

نشستم کنارش
دستشو گرفتم و آروم لمس کردم
+جانـــم خانـومم؟ جان دلم عزیزم

1403/06/05 22:11

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_43

رنگش پریده بود...
صورت مثل ماهش بیشتر از هر زمان دیگه ای روشن بود و میتابید

آروم نالـ..هـ میکرد
دستمو گذاشتم رو پیشونیش ..

سرمو کج کردم سمتش تا بفهمم چی میگه..

+ن.ه ن.ک.شین.ش ت.ورو خ.دا
با نفس نفس این جمله رو تکرار کرد و من مات موندم

اون حتی نو تبم به فکر سهیل بود

نزدیک شدن و توهم رفتن اخمام بی اراده بود!
لعنـت بــهت سهیل
لعنت بهت!

که حتی تو خوابم بهت فکر میکنه ..
تو بیداری دیوونته، تو تبم از تو هزیون میگه!

بلند شدم
سیگارمو برداشتم و سمت پنجره رفتم

یه نخ ازش کشیدم بیرون...
کنج لبم گذاشتم و پک عمیقی زدم!

امیدوار بودم گذر زمان سهیل و از یاد رها ببره...

وگرنه من انقدر دیوونه بودم که میکشتمش!

به خدا که اگه رها عاشقم نمیشد سهسل و نابود میکرد!
تا بهفمه درد نداشتن یعنی چی..

1403/06/05 22:11

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_44

با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم!
ساینا بود ...

مگه چقدر تو فکر بودم که رسید؟
بلند شدم از جام ..

+بله
جواب داد∶ عزیزم من پایین خونتم...

سری تکون دادم ∶ اوکی الان در و میزنم بیا بالا ؛
سمت آیفون رفتم و فشردم ..

چند دقیقه بعد یه دختر با آرایش غلیظ و لباسای جلف پرتاب شد تو خونه..

اومد سمتم؛ دشتاشو دورم پیچید ...
واکنشی نشون ندادم..
نه دستمو دورش حلقه کردم..
نه حرفی بهش زدم!

بلاخره خودش جدا شد ازم و گفت
+وای عشقم باورم نمیشه دارم میبینمت..

سری تکون دادم

+کارت داشتم!

سرشو بالا پایین کرد∶ هرکاری باشه انجام میدم عشقم...

پچ زدم ∶ لوازم پزشکیتو آوردی؟

با نگرانی نگاهی از بالا به پایینم انداخت و گفت ∶ آره کجات درد مبکنه دورت بگردم؟!

سرمو به معنی هیچ جا تکون دادم

اونم با خیال راحت رفت رو مبل نشست
دکمه های مانتوشو دونه به دونه باز کرد!

یه شلوار تنگ و یه تاب تنگ تر پوشیده بود...

به نظرش مینونست با این تیپ منو جذب کنه؟! اونم وقتی که من خودم ماه دارم!؟

نـــچـی کردم

+برای نشستن و بخور بخواب بهت زنگ نزدم!

با تعجب نگاهم کرد که لب زدم
_بردار وسیله هاتو دنبالم بیا

متعجب بلند شد و بعد برداشتن وسیله هاش دنبالم اومد

1403/06/05 22:11

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_45

کنار تخت رها وایسادم

اشاره کردم
+کارتو شروع کن

دندوناشو رو هم فشرد و گفت∶
_پش به خاطر خودم زنگ نزدی؟زنگ زدی بیام حال اینو خوب کنم هان

سرمو تکون دادم

باحالت قهر روشو برگردوند
پچ زد
+به من چه هان؟ ببرش بیمارستان!

ابرو بالا انداختم
فکر میکرد التماسش میکردم؟!

_حله!

متعجب نگاهم کرد که به در اشاره کردم
_برو بیرون!

دندوناشو رو هم فشار داد

خواست روشو برگردونه ولی چشمش به رها کرد ...

با حرص سمتش رفت..
تو سکوت به کاراش نگاه کردم ..
دست رو پیشونیش گذاشت

لب زد
+چقدر داغه!

1403/06/05 22:12

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_46

سریع وسیله هایس که آورده بود و برداشت و شروع کرد به معاینه کردنش...

+سپنتا سپنتا

سر بلند کردم
_هوم؟!

+یه سرنگ میخوام برو سریع بگیر!

داشت دستوری حرف میزد
من کسی نبودم که بهم دستور بدن!!!

ولی اون با حرص زمزمه کرد
+داره تشنج میکنه احمق..

با حرص پاشدم
حیف مجبور بودم و کارم پیشش گیر بود..

وگرنه به خاطر این *** گفتنش؛ میکوبیدم تو دهنش!

برگه ای که تو دستش بود و با حرص گرفتم !

ماشین و روشن کردم
سمت داروخونه رفتم....

بی حوصله لیست و دادم به داروخونه دار!

سرمو گردوندم که نگاهم به ابزاری که نشون میداد یه فرد بارداره یا نیست خورد!

نیشخندی زدم

از این به بعد ،خیلی لازم میشد!
قرار بود خیلی زود مامانش کنم....

+از اونام بدین دوسه تا!

سری تکون داد و برام تو پلاستیک گذاشت

حساب کردم و از در زدم بیرون...

1403/06/05 22:12

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_47

وارد خونه شدم
سارینا به محض دیدن من بلند شد
سمتم اومد

کیسه ی دارو ها رو از دستم گرفت
با دیدن اون سه تا چشماش گرد شد !

ولی سریع دنبال سرنگ گشت..
با سرعت سمت رها رفت

سرنگ و بهش تزریق کرد

تکیه داده بودم به در و به کاراش نگاه میکردم!
جرعت نداشت کوچیکترین بلایی سر رها بیاره..

چون میدونست زندش نمیزارم..

بعد یه ساعت کارش تموم شد
با خستگی نشد رو میل
+تبش اومد پایین!

سر تکون دادم
_میتونی بری...

خون خونشو میخورد
بلند شد

پوزخندی زد و گفت ∶
_واقعا فکر کردی اینجا میمونم؟؟ اونم با وجود این عفریته؟!نه اقا.. اشتباه فکر کردی

لباساشو جمع کرد
از دیدم محو شد

سمت رها رفتم خم شدم روش
دست گذاشتم رو پیشونیش
خوب بود
تبش پایین تومده بود...

داروهایی که خریده بودم برداشتم ، گذاشتم تو کشو!

خیلی زود نیازت میشه دخترکم!

#رها

چشمام سنگین بود..
ولی اروم آروم بازشون کردم...

نگاهم به سقف بود!
سقف تیره!

نگاهی به دور و بر انداختم
اینجا کجا بود؟؟
سری خیز برداشتم تا از جام بلند شم

که صدای بم و مردونه ای شنیدم
+بلند نشو سرم دستته!

سرمو برگرپوندم که سپنتا رو دیدم...

یهو همه چی به ذهنم خطور کرد..

من بیهوش شدنم ، معلق موندنم تو بغل سپنتا!
از خجالت سرخ شدم ..

با دیدن صورت سرخ شدم نیشخندی زد
+جوجه کوچولو

+بخواب الان میرم یه چیزی میارم بخوری!

چیزی نگفتم

بدنم کرخت بود!
حوصله ی بحث کردن نداشتم

خواشتم بخوابم که نگاهم به لباسام افتاد..

چرا پیراهن مردونه تنم بود
به پاهام نگاه کردم

چشمام گرد شد
شلوارم نداشتم

حتی خصوصی ترین لباسارم نداشتم

1403/06/05 22:12

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_48

سرمو از دستم کندم...

به چه حقی به من دست زده بود؟!

وقتی اومد تو خواستم بلند شم به شمتش حمله کنم!
ولی حیف لباس نداشتم..

جیغ زدم
+عوضی تو لباسای منو عوض کردی؟؟؟

چشماش برق زد...
خندید...
+آره!

دندونامو فشار دادم..
با جیغ گفتم
_اگه جرعت داری بیا جلو ببین چیکارت میکنم!

ابروهاش بالا پرید
+اوه تهدید نکن میترسم ازت؛ میخوای بچه دارم کنی...؟؟ بچه تو شکمم باشه؟

خندم گرفت
نتونستم جلوی خندمو بگیرم

خیلی باحال گفت

با تصور اینکه شکم سپنتا بر آمده باشه از خنده ترکیدم!

تو این فرصت اون بهم نزدیک شد

سوپی که توی دستش بود و گزاشت روی میز

دستامو مشت کردم 
تو یه حرکت حمله کردم بهش!

با مشت به بازوش میزدم و فوش میدادم
+بیشعور، *** چرا عوض کردی هان!

با یه دستش دستامو گرفت!

بالای سرم قفل کرد
چشمام گرد شد
این میخواست چیکار کنه؟؟

با دیدن ترسم خندید..

با انگشتش لب و گونمو لمس کرد...
+جوجه تو که انقدر میترسی برای چس حمله میکنی.

با چشمای گشاد نگاهش کردم
+من نمیترسم

ابرو بالا انداخت!
_جدا؟!معلومه!

دستمو سعی کردم از دستش بکشم بیرون
ولی نزاشت

اخمی کرد
+زدی رگتو پاره کردی احمق!

خواستم تقلا کنم که خشن نگاهم کرد
_تکون نخور

بغض کردم
تو جام موندم

بلند شد و یه چسب زخم آورد
کنارم نشست!

چسب و زد یه دستم

با اخم گفت
+سوپتو بخور!!

با لجبازی و بغض سرمو انداختم بالا
_گشنم نیست نمیخورم...

بشقاب و برداشت تو دستش!

یه قاشق پر کرد
جلوی دهنم گرفت....

+باز کن

خواستم چیزی بگم که نزاشت و قاشق و فرو کرد تو دهنم!

1403/06/05 22:12

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_49


تند تند قاشق قاشق بهم سوپ میداد و منم توان مقاومت نداشتم!

مجبور بودم قورت بدم!
تموم شد

با انگشتش گوشه ی لبمو پاک کرد!

+بار آخرت بود اینطوری با لباس نازک رفتی زیر بارونا!

سرمو انداختم پایین...
چی میگفتم؟!
میگفتم لباس گرم ندارم یا زیر بارون موندنم مقصرش تویی؟

سکوت بهترین چیز بود تو این لحظه

+نشنیدم چشمتو!

با حرص گفتم
_چون قرار نیست به حرفت گوش بدم!

+زبون دراز شدی خانم!

اخمامو کشیدم تو هم
_رضایت دادی بیاد بیرون؟

نچی کرد
چشمام گرد شد

+خودت گفتی رضایت میدی بیاد بیروت

با اشک نگاهش کردم
+تورو خدا سر حرفت بمون!

لب باز کرد
_گفتم هر موقع جواب بله دادی بهم!

با بغض خیره شدم بهش..

چرا اذیتم میکرد
+بله ام میدم...

چشمکی زد
_نه دیگه ادامه داشت وسط حرفم پریدی...

یه قطره اشک از چشمام ریخت
با چشماش قطره اشکمو دنبال کرد

لب زدم
+ادامش چیه؟

_باید شرعی ام زن من بشی...

هقی زدم؛ من میترسیدم...
سهیل بهم گفت تا هر وقت امادگیشو نداشته باشم بهم دست نمیزنه

ولی این عوضی میگفت باید برای آزادیش با اون ...

مجبور بودم!خدایا تو شاهدی که مجبورم
+باشه
_خوبه!

سمتم خم شد
با استرس نگاهش کردم

+نترس جوجه من آرومم بلدم...

نگاهش کردم
با نیشخند ادامه داد
+مگه اینکه خودت خشن دوست داشته باشی که اون موقع حرفی نیست..

خواست دست بزنه بهم
که سریع گفتم
_نامحرمی

هوفی کشید
+آماده شو!!

1403/06/05 22:13

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_50

با تعجب گفتم
+کجا

_خونه ی آقای شجاع! ببرمت عقدت کنم که دیگه داری حوصلمو سر میبری

لبامو جمع کردم
+ساکمو بیار!

دستاش مشت شد
_تو ماشینه الان میرم میارم

سری تکون دادم که رفت ...

چند دقیقه بعد با یه ساک تو دستش اومد سمتم

گرفت جلوم
از دستش گرفتم

+مرسی!

سری تکون داد
_بیرونم آماده شو بیا..

سرم درد میکرد
سرما خوردگیم شدید بود

به زور از سرجام بلند شدم
لباسای کهنمو پوشیدم

داشتم میرفتم دوباره عروس شم..

خندم گرفت
تو کمتر از یه ماه دوبار داشتم عروس میشدم

یعنی اگه سهیل میفهمید چه واکنشی نشون میداد؟!

سرزنشم میکرد!؟
منو میکشت؟!

مهم نبود .. مهم این بود که من برای نجات جونش از خودمم گذشتم

من برای خوشبخت شدنش به آب و آتیش زدم

+بریم

با صدام سرشو آورد بالا
_اوه اوه صداشو! چه قدر سرما خوردی

اوهومی گفتم

حوصله نداشتم
سریع تو ماشینش نشستم ..

نگاهی از بالا به پایینم انداخت

+سپنتا؟

صداش کردم که نگاهی بهم انداخت
_جانم!؟

لب زدم∶ مامانت میدونه؟خانوادت؟

اخماش رفت توهم ؛
سری به نشونه ی نه تکون داد...
_قرار نیست بدونن!

پوزخندی زدم
عروس شده بودم عروس خون بش
خانواده ی شوهرمم نمیدونست حتی!!!!

جلوی پاساژ وایساد

با تعجب نگاهش کردم که گفت∶
+میخوام برای عروسم خرید کنم...

اوهوم
عروسش بودم...
عروس خون بس که برای اذیت کردنم منو میخواست عقد کنه

در سمت منو باز کرد..

پیاده شدم

1403/06/05 22:13

پنجـاه پارت خدمتتون راحت بخونین 😍🥹💜

1403/06/05 22:13

غریب آشنا دوست دارم بیا..🫠🫧

1403/06/05 22:31

منو همرات ببر به شهر قصه ها...🌙✨

1403/06/05 22:31

بگیر دست منو تو دستات🤌❤️

1403/06/05 22:31

چه خوبه سقفمون یکی باشه با هم🫣🔥

1403/06/05 22:31

بمونم منتظر تا برگردی پیشم👣👀

1403/06/05 22:31

تو زندونم با تو من آزادم🙂🍓

1403/06/05 22:31

Berim bara part?😎🍃

1403/06/05 22:32

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_51

نگاهی به دور و بر انداختم
از جا و مکانش معلوم بود خیلی گرونه!

مخصوص پولداراست!

خیلی شیک بود..

منو با این لباسا چرا اینجا آورده بود؟!
من خجالت میکشیدم!

به اجبار پیاده شدم
همراهش قدم برداشتم!!!

اون خیلی شیک بود و من خیلی ساده و بی تجملات..

خجالت میکشیدم کنارش راه برم!
ولی برای اون انگار فرقی نمیکرد

دستمو گرفت!

کنار یه مغازه لباس فروشی وایساد
_بریم تو!

باشه ای گفتم
رفت تو و منم دنبال خودش برد..

+کدوم مانتو رو میپسندی؟!

نگاهی انداختم
همشون قشنگ بود

خجالت میکشیدم بگم کدوم
برای همین لب زدم
+همون قشنگن!

سری تکون داد
_سایزت چنده؟!

سایزمو گفتم که از از هر مانتو یه دونه برداشت!

چشمام گرد شد
این دیوونه داشت چیکار میکرد

گذاشت روی صندوق!

منو جای دیگه ای برد!

لباس خونگی شلوار از همه چی چند دست خرید!

+خب حساب کنید

کارتشو داد کشیدن
لب زد
+یکی اینارو بفرسته خونم! آدرس خونشم داد!

از اونجا اومدیم بیرون

دستمو کشید و مستقیم رفتیم جلو

با دیدن اسم مغازه چشمام گرد شد
از خجالت آب شدم

میخواستم زمین دهن باز کنه و من برم توش..

منو برای چی اینجا آورده بود!

خوب واضح بود
میخواست برام خرید کنه!
ولی من خجالت میکشیدم ...

بی توجه به من به فروشنده گفت
+چند مدل بیارین ببینم!بهترین نوع باشه..

فروشنده که زن جلفی بود با خنده سر تکون داد

رفت و بعد چند مین با چند دست اومد

سرمو انداختم پایین!
فروشنده گفت

+دوستتون چقدر خجالتی هستن!

سپنتا شونه ای بالا انداخت
_دوستم نیستن همسرم هستن!

1403/06/05 22:32

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_52


خندید
+بله همون...خب چه رنجی میخواین!

سپنتا برگشت سمتم
ازم نپرسید چند ..

نگاهی بهم انداخت
نیشخندی زد و گفت ∶ 70و پن ج

چشمام گرد شد ... این از کجا میدونست ..

یکی انگار زد تو کلم
خب *** این بود که دیروز لباستو عوض کرد بود

دلم میخواست زمین دهن باز کنه و آب شم برم تو زمین

خجالت میکشیدم!

چند دست خرید
کنار گوشم پچ زد
+کدوم لباس خوبه؟

به دور و بر نگاه کردم
همشون یه تیکه پارچه بودن

با حرص لب زدم
+هیچکدومشون

خندید
_میخوای همشو بخرم؟!بپوشی برام؟؟

سریع گفتم
+نه نه انتخاب میکنم

باحجاب ترینو از بینشون انتخاب کردم !

یه گیپور سیاه رنگ ..
سپنتا نگاهی کرد و گفت
+اوهوم خوبه به پوستت میاد!

مرموز نگاهی به چشمای خجالتیم کرد و ادامه داد∶
+سیاه و سفید اصلا عالی!

با چشم به یه لباس قرمز دیگه ایم اشاره کرد

+اونم میخوایم

چیزی نگفتم

از مغازه زدیم بیرون

برا خودش خرید میکرد
تو خوابت ببینی من برات همچین لباسایی بپوشم!

انگار بلند بلند گفته بودن

چون خندید و گفت
+تو بیداری میبینم قشنگم...

سرخ شدم

فقط بلد بود منو خجالت زده کنه!

سرمو انداختم پایین
+بریم!

نه اب گفت

با تعجب نگاهش کردم

1403/06/05 22:33

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_53

لب زد
+یه چیزی مونده!

با تعجب گفتم∶ چی؟

گفت
+لباس سفید برای عروس خانم!کت و شلوار برای خودم ..با جواهرات

چشمام گرد شد
زیاد برای عروس یه سالش تداروکات نمیدید؟!

اعتنایی به توجهم نکرد
دستمو گرفت و کشید و برد سمت طلا فروی

یه ست خیلی قشنگ طلای سفید برام خرید همونجا بست به گردنن

لباس سفیدم پوشوند

راه افتادیم سمت محضور که ازش وقت گرفته بودیم

عاقد انگار آشنا بود
که بدون هیچ مکثی شروع کرد به خوندتش

+مهریه چی بنویسم؟!

_یه شاخه گل رز!

بغض کردم
یعنی انقدر بی ارزش بودم؟

فقط یه گل؟

بغض کردم

خطبه رو خوند

+آیا بنده وکیلم شما را با مهریه ی یک شاخه گل به مدت یک سال به عقد سپنتا.. دربیاورم؟آیا وکیلم؟

خواستم جواب بدم که سپنتا گفت
+عروس خانم زیر لفظی میخواد

با تعجب نگاهش کردم

یه زنجیر در آورد
انداخت گردنم

چشمام گرد شد...

+خب الان میتونی بگی قبلتُ..

سری تکون دادم
+قبلتُ

حالا من محرمش بودم!

بغضم گرفت و یه اشک از چشمم ریخت
خم شد و بوسه ای روی پیشونیم کاشت!

دم گوشم گفت
+محرمم شدی قشنگم...

میترسیدم

من از زن این آدم شدن میترسیدم..

سر منو به قلبش فشرد
+قشنگم گریت برای چیه!

چیزی نگفتم

سرمو نوازش کرد...

1403/06/05 22:33

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_54

از محضر زدیم بیرون!

+خب کجا بریم؟!
با تعجب گفتم∶ خونه!

نچی کرد
+امروز میخوام ببرمت بگردونمت!!!!

نه ی بلندی گفتم

ابرو بالا انداخت و لب زد چی؟؟؟

+بریم زندان!قرار بود رضایت بدی...

اخمی کرد و زمزمه کرد
_صبح رضایت دادم

ابروهام بالا پرید
+چیی؟تو که گفتی بعدا رضایت میدم..

لب زد
+دیگه حرفشو پیش نمیکشی!

_میشه..

با داد گفت
_میشه چی؟؟؟؟

لبامو جمع کردم
+میشه یه بار ببینم...

نزاشت حرفمو تموم کنم

گفت
+نه!!

بغض تو گلومو قورت دادم... چرا فکر کرده بود به حرفش گوش میدم؟

اوضاع از اسیاب بیوفته میرم پیش سهیل

همه چیو میگم...!
میگم به خاطر جون خودش بود ..

1403/06/05 22:33

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_55

#سپنتا

به صورت غرق در خوابش نگاه کردم...

امروز خسته شده بود
خیلی پیاده روی کرد !

لبخندی به چهرش زدم.
بلاخره مال خودم، حق خودم شدی دختر کوچولو!

تو همون نگاه اول که عاشقانه به سهیل خیره شده بودی عاشقت شدم...
با زنگ خوردن گوشی از تخت دور شدم...

با صدای خشک و آرومی زمزمه کردم
-بگو!

+قربان امرتون انجام شد، پسره از زندان ازاد شد!

نیشخندی زدم∶
+برگه رو انداختی تو خونش؟

بله ای گفت که سرس تکون دادم و گوشیو قطع کردم.

تو اون برگه از زبون رها و با دست خط جعلی رها نوشته شده بود

''سلام...خوشحالم که از زندان آزاد شدی..میخوام یه حقیقتی رو بگم؛ من از اپلم بهت علاقه ای نداشتم فقط چون کسی و نداشتم اومدم سمتت و  تو بهم محبت کردی بهت جذب شدم و وابستت شدم..اما حالا عشق واقعی ایم رو پیدا کردم ، دیگه نمیخوام ببینمت.. لطفا هیچ موقع دنبال من نگرد ، مزاحمم نشو..همه چی بین ما تموم شد ..من پیش عشقمم .. باهاش خوشحالم توام ازدواج کن با یه *** دیگه..خدانگه دار''

گفته بودم بزارن خونشون، خونه مادرش!

خوب بود؛ اینطوری دست میکشید و رها برای همیشه برای من میشد.

تو تراس نشسته بودم و پک عمیق به سیگار میزدم که صدای جیغ اومد..

اخمام رفت تو هم ..
سسگار و خاموش کردم و بلند شدم..

رفتم داخل اتاق؛
یه جور دیگه ای بودم
عوض شده بودم، من بی احساس الان نمیتونشتم بی تفاوت باشم..

انگار رها برام یه بچه بود که به مراقبت نیاز داشت

سیگار و خاموش کردم چون حس میکردم داخل خونه بکشم براش ضرر داره!

رفتم بالای سرش، عرق های ریز و درشت رو پیشونی و صورتش بود ..

دست گذاشتم رو صورتش
داغ بود!

تازه خوب شده بود که...خواستم پاشم زنگ بزنم که یهو گریه کرد

سریع بیدارش کردم...اروم زدم رو صورتش تا بیدار بشه
+رها؟عزیزم؟

از خواب پرید؛ پریشون به دور و اطرافش نگاه کرد

پس مریض نبود،تب عصبی به خاطر کابوسش بوده.

مات داشت به یه جا نگاه میکرد
تکونش دادم؛
+رها خوبی؟

بهم نگاه کرد، لبش تکون خورد و لب زد
-میشه آب بیاری برام

لباش خشک شده بودن..
چشمامو باز و بسته کردم به معنی باشه..

یه لیوان آب براش اوردم
ساعت  45∶3 صبح رو نشون میداد!

آب و خورد
نگاهم روی سیبک گلوش موند

لعنتی..داشتم آتیش میگرفتم از خواستنش..

1403/06/05 22:34

«رئیس شــوهَرم❗️»
#PART_56
لیوان و گرفت سمتم
لب زد
+مرسی

چشمامو باز و بسته کردم به معنی خواهش میکنم!

باهام سر سنگین بود..
عاشق همین حیاش بودم ...اینکه زود وا نمیداد

دیشب ازم خواست یه اتاق جداگانه بهش بدم
ولی قبول نکردم!

تموم اتاقا رو قفل کرده بودم!
به جز یه اتاق؛ اتاق مشترکمون !

خجالت و میتونستم از چشماش بخونم
میخواست دراز بکشه ولی خجالت میکشید....

فعلا نباید باهاش کاری داشته باشم
تا بهم عادت کنه !
اعتماد کنه..

نمیدونستم اگه مامان بفهمه زن قاتل پسر خوندش شده عروسش چیکار میکنه!

باید زود تر یه کاری میکردم ..

نمیشد اوضاع همینجوری بمونه

رفتم روی تخت
دراز کشیدم
دستشو گرفتم که اونم دراز کشید

کشیدمش سمت خودم
تو بغلم

پتو رو روی جفتمون کشیدم...

1403/06/05 22:34