با نام خدا اولین پارتو شروع میکنیم🙏
#اوج_لذت
#پارت1
سینی شربت جلوی آخرین نفر گرفتم وقتی برداشت صاف ایستادم.
به همه نگاه کردم و مطمئن شدم به همه تعارف کردم
به سمت اشپزخونه رفتم سینی گذاشتم روی میز و به مامان گفتم
_مامان شربت پخش کردم حالا چیکار کنم؟
مامان برگشت سمتم با لبخند دستی روی سرم کشید
_دستت درد نکنه دخترم کار دیگه ای نمونده فقط باید صبر کنیم تا حامد بیاد
_باشه پس من میرم ببینم مهمونا چیزی نمیخوان
مامان سری تکون داد برگشت سر قابلمه تا حواسش به غذا باشه ، منم رفتم توی سالن مطمئن شدم کسی چیزی نیاز نداره...
یکم خسته شده بودم از صبح داشتم کار میکردم ، رفتم سمت پنجره به بیرون زل زدم ، خیابون تاریک بود هیچکس توش نبود پس حامد کجا موند؟
حامد برادر ناتنیمه البته بچه واقعی مامان و بابام اون هست و من ناتنیم ،نمیدونم مادر پدر واقعیم کی بودن؟
فقط میدونم جفتشونم مردن...
روزی که وارد خانواده جدیدم شدم خیلی خوشحال بودم اون موقع هفت سالم بود همه چی برام تازگی داشت.
وقتی من وارد خانواده شدم حامد 18 سالش بود مثل یه داداش باهام رفتار میکرد هیچوقت حسودی نکرد.
اما من بعضی اوقات بهش حسودی میکردم چون مامان و بابا ، مامان بابای واقعی اون بودن.
اما واقعا انقدر باهام خوب رفتار کردن که اصلا ناتنی بودنشون حس نکردم تا همین امروز مثل پدر مادر واقعیم عاشقشونم.
وقتی من 12 سالم شد حامد درسش تموم کرد و رفت سربازی دوسال بعد وقتی برگشت خیلی تغییر کرده بود مرد شده بود و دیگه باهام مثل قبل رفتار نمیکرد خانواده خیلی خیلی مذهبی نیستیم اما اعتقادات و دین برامون مهمه.
حامد با رضایت بابا و درخواست خودش ازمون جدا شد یه خونه نزدیک خودمون گرفت.
و من میدونستم فقط بخاطر راحتی من و البته خودش چون ما هرچقدرم خواهر برادر باشیم بازم ارتباط خونی نداریم ...
#رمان #رمان_صحنه_دار
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee
1403/06/13 13:56