The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

بریم سراغ شخصیت های رمان:
(پروا)💜
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/13 13:51

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

بریم سراغ شخصیت های رمان:
(یکتا)💜
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/13 13:52

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

بریم سراغ شخصیت های رمان:
(حامد)💜
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/13 13:53

با نام خدا اولین پارتو شروع میکنیم🙏


#اوج_لذت
#پارت1

سینی شربت جلوی آخرین نفر گرفتم وقتی برداشت صاف ایستادم.

به همه نگاه کردم و مطمئن شدم به همه تعارف کردم

به سمت اشپزخونه رفتم سینی گذاشتم روی میز و به مامان گفتم
_مامان شربت پخش کردم حالا چیکار کنم؟

مامان برگشت سمتم با لبخند دستی روی سرم کشید
_دستت درد نکنه دخترم کار دیگه ای نمونده فقط باید صبر کنیم تا حامد بیاد

_باشه پس من میرم ببینم مهمونا چیزی نمیخوان

مامان سری تکون داد برگشت سر قابلمه تا حواسش به غذا باشه ، منم رفتم توی سالن مطمئن شدم کسی چیزی نیاز نداره...

یکم خسته شده بودم از صبح داشتم کار میکردم ، رفتم سمت پنجره به بیرون زل زدم ، خیابون تاریک بود هیچکس توش نبود پس حامد کجا موند؟

حامد برادر ناتنیمه البته بچه واقعی مامان و بابام اون هست و من ناتنیم ،نمیدونم مادر پدر واقعیم کی بودن؟

فقط میدونم جفتشونم مردن...

روزی که وارد خانواده جدیدم شدم خیلی خوشحال بودم اون موقع هفت سالم بود همه چی برام تازگی داشت.

وقتی من وارد خانواده شدم حامد 18 سالش بود مثل یه داداش باهام رفتار میکرد هیچوقت حسودی نکرد.

اما من بعضی اوقات بهش حسودی میکردم چون مامان و بابا ، مامان بابای واقعی اون بودن.

اما واقعا انقدر باهام خوب رفتار کردن که اصلا ناتنی بودنشون حس نکردم تا همین امروز مثل پدر مادر واقعیم عاشقشونم.

وقتی من 12 سالم شد حامد درسش تموم کرد و رفت سربازی دوسال بعد وقتی برگشت خیلی تغییر کرده بود مرد شده بود و دیگه باهام مثل قبل رفتار نمیکرد خانواده خیلی خیلی مذهبی نیستیم اما اعتقادات و دین برامون مهمه.

حامد با رضایت بابا و درخواست خودش ازمون جدا شد یه خونه نزدیک خودمون گرفت.

و من میدونستم فقط بخاطر راحتی من و البته خودش چون ما هرچقدرم خواهر برادر باشیم بازم ارتباط خونی نداریم ...

#رمان #رمان_صحنه_دار
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/13 13:56



#اوج_لذت
#پارت2

با دیدن ماشین حامد سریع از پشت پنجره کنار اومدم به سمت سالن رفتم.

_حامد اومد ، حامد اومد

همه جمع شدن دم در و دوتا از دوستای حامد با دوتا بادکنک کنار در ایستاده بودن.

نمیدونم قصدشون چی بود اما از قیافه هاشون معلوم بود نقشه بدی کشیدن.

با لبخند کنار مامان ایستادم بعد دو دقیقه حامد درو با کلید باز کردو همین که وارد شد دوتا بادکنک کنار گوشش ترکید.

بدبخت زهره ترک شد تو جاش پرید.

همه بلند خندیدن و حامد وقتی به خودش اومد تازه نگاهش به ما افتاد.

_تولدت مبارک حامد

حامد با تعجب و خوشحالی یه لبخند زدو با احترام رو به همه گفت:خیلی ممنونم از همتون شرمنده ام کردین

رفیقاش دستاشونو دور گردنش انداختن
_داداش مبارک باشه صدسال پیرتر بشی

حامد خندید چیزی بهشون گفت که نشنیدم.

طبق عادت همیشه به سمتش رفتم با لحن آرومی گفتم
_کت و کیفتو بده بزارم اتاقت داداش

حامد نگاهی به سرتاپام انداخت لبخندی زد وسایلشو سمتم گرفت
_ممنونم

سری تکون دادم وسایلشو داخل اتاقش بردم سرجای همیشگیش کذاشتم.

حامد داشت با مهمون ها سلام احوال پرسی میکرد.

وارد اشپزخونه شدم به مامان کمک کردم و قرار بود کیک ببریم.

مامان ازم خواست یکتا دختر عموم که قصد داشتن برای حامد جورش کنن صدا بزنم تا اون کیک ببره.

یکتا از خدا خواسته سریع اومد کیک برداشت شمع روشن کردم.

با خوندن شعر تولد از آشپزخونه خارج شدیم.

حامد پشت میز بزرگ وسط سالن ایستاد و یکتا کیک روبه روش گذاشت و کنار حامد ایستاد.

روبه روشون ایستادم حامد نگاهی با لبخند به من انداخت.

خوب میدونست این کیک دست پخت منه حامد همیشه عاشق کیکای من بود.

حامد لبخندی زد و شمع رو فوت کرد همه دست زدن.

#رمان_صحنه_دار #رمان
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/13 14:09

#اوج_لذت
#پارت3

وقت کادو دادن رسید یکتا اولین نفر جعبه ای در آورد سمت حامد گرفت.

حامد تشکری کرد جعبه رو باز کرد عطر بسیار گرون قیمتی که حامد از بوش متنفر بود و اینو فقط من میدونستم.

با دیدن عطر نگاهی به من انداخت جفتمون خندیدیم حامد تشکری کرد جعبه رو کنار گذاشت.

بقیه هم اومدن و هدیشونو دادن و آخرین نفر به سمتش رفتم با ذوق جعبه کوچیک تو دستم سمتش گرفتم.

_ ببخشید یکم سادست و چیز گرون قیمتی نیست.

حامد جعبه رو باز کرد گردنبد ساده ای که نماد پر معنایی بهش آویزون بود.

این نماد وقتی من تازه وارد خونواده شده بودم احساس تنهایی و غریبی میکردم حامد روی دستم کشید بهم گفت این یادم بمونه چون نماد خانواده بودن و خواهر برادری ماست.

حامد نگاهی بهم انداخت
_چجوری پیدا کردیش؟

خنده ای کردم گوشه لبمو خاروندم
_به سختی

حامد گردنبد به گردنش انداخت آروم لب زد
_عطره یکتا رو چیکار کنم؟

خندیدم منم زیرلب گفتم
_بده به یکی از دوست هات که ازش بدت میاد

حامد خندید و منم دیگه کنارش نموندم کنارش معذب بودم.

خودمو سرگرم کمک کردن به مامان کردم همه مشغول حرف زدن و خوراکی خوردن بود.

دیگه وقت رفتن مهمونا بود و من انقدر کار کرده بودم داشتم از تشنگی میمردم.

نگاهم به حامد افتاد داشت آب خنکی میخورد و دوستاشم با خنده نگاهش میکردن و کنار کوش هم پچ میزدن.

سریع به سمتش رفتم لیوان آب کنار دست حامد برداشتم سرکشیدم.

هیچ مزه ای نداشت ولی آبم نبود و فقط خیلی خنک بود.

دوستای حامد با چشمای درشت نگاهم کردن که لبخندی زدم
_ببخشید خیلی تشنم بود
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/13 14:12



#اوج_لذت
#پارت4

از جمعشون دور شدم به سمت مهمونایی که داشتن از خونه خارج میشدن رفتم با مامان بدرقشون کردم.

خونه وقتی کامل خالی شد نگاهم به مامان افتاد که خسته یه کوشه نشسته و داره پاهاشو ماساژ میده.

به سمتش رفتم گونشو بوسیدم
_مامان حان برو استراحت کن دیگه

مامان نگاهی به خونه بهم ریخته کرد
_میخوام خونه رو تمیز کنم

اخمی کردم دستشو گرفتم بلندش کردم
_نمیخواد شما برو استراحت کن من تمیز میکنم

مامان خواست مخالفت کنه که مانع شدم به سمت اتاقش بردم بابا انقدر خسته بود که از همه زودتر خوابیده بود.

مامان رو روی تخت نشوندم
_شما بخواب منم تمیزکاری میکنم میخوابم

مامان باشه ای گفت نگاهی به سرتاپام انداخت
_دختر تو جرا انقدر عرق کردی؟ لپاتم قرمز شده.

خودمم نمیدونستم بدنم گر گرفته بود و بین پام احساس درد داشتم.

دستی به پیشونیم کشیدم
_نمیدونم فقط خیلی گرممه

مامان دستی به صورتم کشید
_دخترم نمیخواد خونه رو تمیز کنی تو هم برو بخواب فردا دوتایی تمیز میکنیم.

فکر خیلی خوبی بود چون حالم خوب نبود دلم میخواست لخت بشم سری تکون دادم از اتاق خارج شدم.

از پله ها بالا رفتم وارد راهرو شدم دستم به سمت یقه پیرهنم بردم تکونش دادم تا یکم خنک بشم.

خواستم وارد اتاقم بشم که حامد از اتاق خودش خارج شد.

نگاهم بهش افتاد وضعیتش هیچ فرقی با من نداشت.

صورتش عرق کرده قرمز بود.

ناخودآگاه نگاهم بین پاش افتاد برجستگی بین پاش واضح بود و داشت شلوارشو پاره میکرد.

_حالت خوبه؟

حامد نگاهی بهم انداخت انگار متوجه وضعیتم شده بود.

با تیری که وسط پام کشید ناخودآگاه دستمو بین پام گذاشتم آه کشیدم.



#رمان_صحنه_دار #رمان
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/13 14:17

#اوج_لذت
#پارت5

حامد نگاهش به سمت دستم رفت سری تکون داد
_نه

نگاهم به لبای درشت و سرخش افتاد چقدر خواستی شده بود.

حامد کمی بهم نزدیک شد و دیگه طاقت نیاوردم به سمتش رفتم فاصله رو تموم کردم.

بدنم پر شده بود از خواستش و حالم خراب بود.

حامد لبامو به بازی گرفت و دستشو به سمت بین پام برد و فشاری داد که صدای جیغم با لباش خفه شد.

همونجور که لبامو میخورد در اتاقم باز کرد منو هل داد تو و خودم وارد شد.

در اتاق بست و منو چسبوند به در ، همه این اتفاق ها تو سه چهار ثانیه افتاد.

دستمو دور گردنش حلقه کردم و با ولع بوسیدمش.

دستش به سمت دکمه پیراهنم رفت که بی حرکت موندم نگاهم به چشمای خمار و پر نیازش افتاد.

زل زده بود به لبام ، سرشو آروم آروم جلو آورد اما نبوسید که خودم دوباره فاصله رو تموم کردم.

حرکاتم دست خودم نبود و فقط میخواستم غوغای درونم تموم کنم.

دکمه های پیرهنم دونه دونه باز کرد که با خواست خودم از تنم خارجش کردم.

نگاهش به سینه های سفید و بی نقصم افتاد که داخل سوتین مشکی بدجور خودنمایی میکرد.

_چرا هیچوقت متوجه هیکل بی نقصت نشدم؟

حرفی نزدم دستمو به سمت تیشرت مشکیش بردم و با کمک خودش در آوردم.

هیکل چهارشونه و عضلانی داشت که هردختری با دیدنش اغوا میشد.

دستمو روی سینه هاش گذاشتم که دوباره فاصله رو تموم کرد و اینبار وحشیانه از لبام کام میگرفت.

دستشو به سمت گیره سوتینم برد و تو یه حرکت بازش کرد ، بند هاشو از دستام بیرون کشید و حالا با ، بالاتنه کاملا برهنه جلوش ایستاده بودم.

سرشو به سمت گردنم برد میک های غلیط و محکمی میزد که صدای ناله های آرومم بلند کرده بود.

دستمو توی موهاش فرو بردم و نوزاشش کردم.

سرشو پایین آورد و لیسی به نوک سینه های سیخ شدم زد که هم خجالت کشیدم و هم لذت بردم.

منو از در جدا کرد به سمت تخت برد و روی تخت یک نفره ای که تازه رو تختی سفید زیبام رو روش انداخته بودم پرت کرد.

دستشو به سمت کمربندش برد و تند تند بازش کرد و شلوارش از پاش در آورد.



#رمان_صحنه_دار #رمان_بدون_سانسور
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/13 14:28

#اوج_لذت
#پارت6

نگاهم به مردونگیش از زیر شورت هم بزرگی و کلفتیش معلوم بود افتاد.

دستش به سمت شلوارم برد و تو یه حرکت با شرتم درش آورد و حالا من کاملا لخت و عور روبه روش دراز کشیده بودم.

لحظه ای ترس به جونم افتاد اما با نشستن دستش بین پام و تکون دادن انگشتش روی جای حساسم همه چیز فراموشم شد.

با صدای ضعیفی ناله کردم
_اه…اه یواش..لطفا

اما اون بی اهمیت به حرفم حرکت دستشو تند تر کرد که صدای ناله هام بلند شد.

_آه…حامد..زودباش…تندتر…تروخدا

حامد لبخندی زده بود و همینجوری داشت عرق میکرد.

بعد چند دقیقه بالاخره به اوج رسیدم بدنم زیر دستش شروع به لرزیدن کرد.

میخواستم از شادی جیغ بزنم که دستش روی دهنم گذاشت و زمزمه کرد
_آروم باش

سری تکون دادم ، دستش برداشت.
شورتش رو در آورد روی زمین انداخت ، نگاهم به سالار سیخ شدش افتاد.

حامد پاهامو بالا برد و از هم باز کرد.
خودشو وسطم قرار داد پامو دو طرفش گذاشت.

با احساس سرمرد‌ونگیش روی بهشتم لحظه تنم لرزید

مردونگیشو با آب بهشتم کمی خیس کرد خودشو تنظیم کرد خم شد روم و قبل اینکه خودشو واردم کنه بوسه ای به لبم زد

_سعی کن جیغ نزنی!

قبل اینکه بفهمم منظورش چیه ، خودشو تو یه حرکت واردم کرد.

از شدت دردی که زیر دلم پیچید لحظه ای نفسم برید و احساس خفگی بهم دست داد.
#رمان#رمان_بدون_سانسور
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/13 14:37

#اوج_لذت
#پارت7

با درد زیاد کمر و شکمم چشمام باز کردن دستمو زیر شکمم گذاشتم.

با درد به اطرافم نگاه کردم و چشمم به بدن لخت حامد که کنارم خوابیده بود افتاد.

با ترس و تعجب هیع بلندی کشیدم تو جام جمع شدم که زیر دلم تیر کشید.

_آخ…دلم

حامد با سرصدای من تازه بیدار شد ، چشماش و باز کرد گیج و منگ دستی به صورتش کشید.

تازه نگاهش به من افتاد با یه حرکت تو جاش نشست.

ملافه ای که روی تخت بود رو دور خودم پیچیدم و بدن برهنه ام رو باهاش پوشوندم.

حامد متعجب و عصبی لب زد
_تو…تو اینجا چیکار میکنی؟

نگاهی به اتاق انداختم و با صدای ضعیفی لب زدم
_اینجا اتاق منه خودت…

با یادآوری دیشب بغضم شکست و اشکام سرازیر شد
_ما چیکار کردیم؟ من…من حالم خوب نبود

حامد هیستیریک وار از جاش بلند شد که بدن لختش جلوی چشمم ظاهر شد سریع دستمو روی چشمام گذاشتم.

_پروا

فقط صدام کرده بود انگار نمیدونست چی باید بگه.

با تردید دستمو از روی چشمم برداشتم ، لباساشو پوشیده بود.

با استرس و نگرانی لب زدم
_بخدا…بخدا من هیچکاری نکردم…دیشب اصلا حالم خوب نبود..تروخدا به مامان و بابا چیزی نگو…من نمیخوام زندگیمو از دست بدم..

_پــ‌ــروا
با صدای بلند حامد که اسممو عصبی تکرار کرد ساکت شدم.

#رمان#رمان_صحنه_دار
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/13 14:52

#اوج_لذت
#پارت8


از بچگی هر کار بدی که میکردم نگرانی و اضطراب از دست دادن خانواده و یا اینکه مامان بابا منو از فرزندی رد کنن به سراغم میومد.

برای همین تمام سعیم کرده بودم اونجوری که اونا میخوان باشم هرچی اونا میگن گوش کنم و حالا با این اتفاق…

اگر بفهمین حتما از خانوادشون بیرونم میکنن…دیگه منو نمیخوان!

انقدر ترسیده بودم که دستام داشت میلرزید.

حامد بالاخره زبون باز کرد
_پروا من نمیدونم دیشب چی شد؟ چرا این اتفاق افتاد ، منم دیشب حالم خوب نبود.

زیردلم تیر میکشید و درد امونمو بریده بود.
دستمو روی دلم گذاشتم ناله کردم
_من خیلی درد دارم

حامد به سمتم اومد کنارم روی تخت نشست
_زیردلت درد میکنه؟

با خجالت سرمو پایین انداختم و سری تکون دادم

حامد دستشو به سمت زیر شمکمم برد جایی که درد میکرد فشار داد
_اینجاست؟

با صدای ضعیفی لب زدم
_اره

_باید بریم دکتر ممکنه خطرناک باشه

سریع سرمو به نشانه مخالفت تکون دادم
_نه نه نمیخوام خوبم

حامد حرفی نزد انگار اونم زیاد مایل نبود کلافه دستی به صورتش کشید
_پروا تو…تو خیلی بچه ای…من..من نمیدونم چرا دیشب اینکارو کردم؟!…الانم گیج شدم. نمیدونم باید چیکار کنم..

من ادامه حرفش با ناله لب زدم
_فراموشش کنیم تروخدا…من..من نمیخوام خانوادمو از دست بدم

حامد از جاش بلند شد
_قرار نیست خانوادتو از دست بدی…قرار نیست کسی از این موضوع با خبر بشه…

حامد به سمت پنجره اتاقم رفت موهاشو توی مشتش گرفت کشید
_لعنت به من…لعنت به من که نتونستم خودمو کنترل کنم..چرا دیشب اینجا موندم؟!

با ترس اشکامو پاک کردم نالیدم
_نمیشه فراموشش کنیم؟ برای همیشه؟
#رمان#رمان_صحنه_دار
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/13 14:56

#اوج_لذت
#پارت9


حامد به سمتم برگشت با لحن جدی گفت
_من همیشه پای کاری که کردم وایمیستم ، الانم می ایستم.

عاجزانه لب زدم
_نمیخوام…لازم نیست..ما کاری نکردیم خواهش میکنم همچی تموم بشه…بیا جوری رفتار کنیم انگار اتفاقی نیوفتاده..حامد لطفا

عصبی برای بار هزارم دستشو به موهاش کشید که آروم زمزمه کردم
_لطفا برو بیرون…میخوام برم حموم

حامد تازه به خودش اومد ، به سمت در اتاق رفت و قبل خارج شدن گفت
_این قضیه همینجا تموم میشه و فراموش میشه باشه؟

خوشحال شدم لبخندی زدمو ملافه رو دورم سفت کردم
_باشه…ممنونم

حامد از اتاق خارج شد و درو بست که نفس عمیقی کشیدم.

خوشحال بودم که قرار نبود دیگه راجبش حرف بزنیم ، حتی فکر به اینکه خانوادم از دست بدم برام مثل کابوس بود.

به سختی از روی تخت بلند شدم کمرم و زیر دلم بدجور تیر میکشید.

پاورچین پاورچین به سمت حموم رفتم ، گرمی قطرات خون رو که از بین پاهام جاری شده بود و تا زانوم رسید رو حس میکردم.

خودمو توی حموم انداختم آب داغ باز کردم ، قطره های آب روی بدنم میریخت و خستگی و کوفتگی بدنم میگرفت.

جلوی آینه توی حموم ایستادم به بدنم نگاه کردم… روی قسمت های مختلف بدنم کبودی و رد دست های حامد بود.

کبودی های روی گردنم بدجور خودنمایی میکرد.

دستمو روی یکیش گذاشتم که صحنه ای از دیشب جلوی چشمم اومد.

وقتی که تو بغل حامد لرزیدم و به اوج رسیدم ، هیچوقت اون حس تجربه نکرده بودم.

دستمو روی لبم کشیدم ، طعم لباش هنوزم یادمه…

حرکات وحشیانه دستش روی بدنم ، تکون خوردنش …من حامد درونم حس کرده بود و باهاش یکی شده بودم.

نگاهم به زمین سنگی حموم افتاد خونی که با آب قاطی شده بود بدجور بهم دهن کجی میکرد.

پروا این خون نشون میده که تو دیگه دختر نیستی…اما برای من خیلی زود بود.

من فقط 19 سالمه و به دست برادر ناتنیم که دیشب 30 سالش شد زن شدم و تو موقعیتی که جفتمونم تو حال خودمون نبودیم.
#رمان#رمان_صحنه_دار
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/13 14:58

#اوج_لذت
#پارت10



خودمو شستم و از حموم بیرون اومدم، موهامو خشک کردمو خودمو مرتب کردم.

صورتم کاملا سفید شده بود انگار که هیچ خونی تو بدنم نبود.

ناچار سمت کیف آرایشم رفتم، عادت نداشتم خودمو تو خونه آرایش کنم
اما اونقدر رنگم عوض شده بود که نیاز به یکم کرم و رژ داشتم وگرنه ممکن بود مامان و بابا متوجه دگرگونی حالم بشن.


داشتم از پله ها پایین میرفتم که صدای مادرم و حامد رو شنیدم که حرف میزدن.

_حامد پسرم چرا رنگت پریده... خوبی؟... از بس غذای بیرون خوردی این شکلی شدی مادر قربونت بره.

_نه مامان چیزی نیست بخاطر کار زیاده.

خدا رو شکر یکم به خودم رسیده بودم و آرایش کرده بودم وگرنه معلوم نبود مامان چقدر سوال پیچم میکرد.

آروم به سمت اپن رفتم و روی صندلی نشستم و زمزمه کردم.

_سلام مامان... سلام داداش... صبحتون بخیر

مامان صبح بخیری گفت و به سمت پذیرایی رفت، صبحونش رو خورده بود و میخواست تمیزکاری رو شروع کنه.

تو فکر بودم که با صدای حامد به خودم اومدم.

_سلام... صبح توام بخیر خوبی؟


میدونستم منظورش چیه، میخواستم بگم اصلا خوب نیستم و زیر شکمم تیر میکشه اما چون قرار بود هردومون ماجرای دیشب رو فراموش کنیم بله ای گفتم و از جام بلند شدم تا برای خودم چایی بریزم فنجون جلوی حامد رو برداشتم تا براش چایی بریزم که گفت:


_نمیخواد برای من بریزی، خوردم عجله دارم باید برم سرکار.

_باشه داداش مراقبت کن.


با صدای ماشین حامد چاییمو تموم کردم، بلند شدم تا به مادرم تو کارای خونه کمک کنم.
#رمان#رمان_صحنه_دار
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/13 15:03

رمان#اوج_لذت بین ده الی سی پارت در روز گذاشته میشه💜
10 پارت اول👆👆👆👆👆👆
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/13 15:18

#اوج_لذت
#پارت12

تاکسی گرفتم و دم کافه نزدیک محل کلاسم پیاده شدم.

قهوه و یه تیکه کیک شکلاتی سفارش دادم و کمی رمان خوندم.

رفتم پارک و روی نیمکت نشستم تا هوایی تازه کنم اما با دیدن صحنه ای که جلوی روم بود هنگ کردم.

وای خدا باورم نمیشه این غیر قابل باور بود برام.....

یکتا بود با یه پسره رو نیمکت کمی اونطرف تر نشسته بودن.

پسره به یکتا خیره شده، لبخند میزد و دستشو میکشید رو پای یکتا.

انگار یکتا هم اصلا معذب نبود و با پسره کاملا راحت برخورد میکرد و با هم حرف میزدن میخندیدن.


اصلا باور کردنی نبود...همیشه فک میکردم عاشق حامده اما…

مثل اینکه اینطور نبوده کاملا وقتش رو با یکی دیگه میگذرونه..

به سختی ازشون چشم گرفتم دیرم شده بود باید میرفتم کلاسم دیر میشد.

توی کل کلاس ذهنم درگیر یکتا و چیزی که دیدم بود بعد از تموم شدن کلاسم چون دلم درد میکرد تاکسی گرفتم به خونه برگشتم.

روی تختم دراز کشیدم باورم نمیشد که یکتا همچین دختری باشه و به حامد خیانت کنه البته رابطه حامد و یکتا اصلا جدی نبود وگرنه حامد اونکارو نمیکرد...

تشری به خودم زدم قرار بود همه ماجرا رو فراموش کنیم ، پس حتی نباید بهش فکر میکردم.

اگر نمیخواستم خانوادمو از دست بدم باید همچیو فراموش میکردم.

کمی با گوشیم ور رفتم خودمو باهاش سرگرم کردم و بعدم نفهمیدم کی خوابم برد...
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/13 18:01

#اوج_لذت
#پارت13


*حامد*

باورم نمیشد من چیکار کردم!؟

من رسما دیشب با پروا خوابیدم و مثل احمقا
اونو از دنیای دخترونش بیرون کشیدم.

دیشب بزرگترین اشتباه زندگیم رو کردم و با دختری که باهم مثل خواهر و برادر بودیم س*ک*س کردم!

باورم نمیشد که بجای شب عروسیش تو شب تولد من ، تبدیل به یه خانم بشه، پروا خیلی زیبا بود از همون بچگی با بقیه دخترا فرق داشت.

هیچوقت فکر نمیکردم همچین اشتباهی بکنم ، من همیشه حواسم به خودم بود اما دیشب!

پروا دیشب از نظرم جذاب ترین و هات ترین دختر دنیا میومد وقتی جلوی چشمم زیر من ناله میکرد و میلرزید…

اه اه اه حامد بس کن، معلوم هست تو ذهنت چی میگذره؟؟

پروا فقط خواهر توعه... فقط خواهرت... پسره احمق

نمیدونم دیشب چم شده بود که همچین غلطی کردم...

بدنم داغ شده بود و عرق کرده بودم و به شدت حس نیازم بیدار شده بود!

وقتی پروا رو دیدم حس نیازم چند برابر شد و کنترلم رو کامل از دست دادم...

از اتاق پروا بیرون اومدم و به اتاق خودم رفتم، دوش گرفتم و لباس عوض کردم.

داشتم با مامان صبحونه میخوردم که پروا بهمون صبح بخیر گفت.

خدا رو شکر کمی آرایش کرده بود وگرنه مادرم متوجه حالش میشد.

نگاه کن چه داداش داداش میکنه انگار نه انگار همین دیشب زیرم ناله میکرد و ازم میخواست…آه


حامد بس کن نباید به دیشب فکر کنی، باید اتفاقات دیشب رو از زندگیم حذف کنم.

از مامان و پروا خداحافظی کردم و سوار ماشینم شدم به سمت مطبو حرکت کردم.

تازه یک سال بود مطب باز کرده بودم، قبل از اون تو بیمارستان مشغول به کار بودم البته هنوزم تو بیمارستان بعضی وقتا شیفت هستم.

وارد مطب شدم فرنوش منشیم دختری خوش هیکل و بسیار زیبایی که چندباری بهم نزدیک شده بود.

با دیدن من لبخند عشوگری زد بلند گفت
_خوش اومدید آقــای دکــتر!

مثل همیشه اخمی کردم ازش خواستم برام قهوه بیاره.

فقط یه قهوه تلخ میتونست حالمو جا بیاره و از کلافگیم کم کنه.

چون فکر پروا و دیشب و صداش هنوزم تو گوشم بود و حالم خراب میکرد!
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/13 18:01

#اوج_لذت
#پارت14


فرنوش با یه سینی تو دستش وارد اتاقم شد...

آرایشش از لحظه ای که دیدمش بیشتر شده بود و لبخند خاصی به چهره داشت و چشماشو خمار کرده بود...

سینی قهوه رو گرفت جلو و فنجون قهوه رو گذاشت رو میزم و خواست بره بیرون.

نمیدونم چه فکری کرد که بعد از چند ثانیه مکث به سمتم برگشت و رفت پشت صندلیم...

بعد از لحظه ای دستاش رو شونه هام قرار گرفت و آروم شروع کرد به ماساژ دادنشون.

نمیدونستم چیکار میکنم... اونقد پریشون بودم که خودمو رو صندلی ولو کردم و بهش اجازه دادم هر طور میخواد برخورد کنه.

به سمت در رفت و قفلش کرد، اومد سمتم و دوباره نوازش وار دستاشو به بدنم کشید.

_امروز خیلی خسته بنظر میرسین آقای دکتر، نظرتون چیه یکم از این خستگی رو کم کنیم؟!

میدونستم منظورش چیه، اما حوصله نداشتم و بدن سفید و نرم پروا از ذهنم بیرون نمیرفت، کمی مکث کردم... شاید اگه باهاش س*ک*س میکردم، پروا از ذهنم خارج میشد...

آره، درستشم همین بود، باید یه طوری حس شهوتم رو سرکوب میکردم و کی بهتر از فرنوش که این چند وقت کامل منو زیر نظر داشت.

تو فکر بودم که روی پام نشست و دستهاشو به سمت پیراهنم برد...

منم بهش اجازه دادم تا ببینم چطور پیش میره.

دکمه های پیراهنم رو کامل باز کرد و دستشو رو پوستم کشید...
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/13 18:04

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

رمـان اوج لـذت💜
@romankadee

1403/06/13 18:08

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

شخصیت منشی(فرنوش)💜
@romankadee

1403/06/13 18:10

#اوج_لذت
#پارت15


بدنمو نوازش میکرد و خودشو بهم می مالید، از کمر گرفتمش و از رو پام بلندش کردم.

دستشو کشیدم و بردم سمت اتاق معاینه که درش تو اتاق خودم بود، روی تخت نشست و منم دستم و بردم زیر لباسش که آه عمیقی کشید...

پوزخندی زدم و به عقب هلش دادم و رفتم روش، بوسه آرومی روی گونش زدم و شالش رو از سرش کشیدم و رفتم سمت گردنش، میبوسیدم و عمیق میمکیدم و اونم بازومو گرفته بود و آه میکشید.

دکمه های مانتوشو باز کردم و دستم و زیر سوتینش بردم و شروع کردم به مالیدن سینه هاش، خیلی بزرگ بودن و داشتن از سوتین بیرون میزدن، مشغول بودم که یهو سینه های کوچیک و اناری شکل پروا جلوی چشمام نقش بست.

دیوونه شده بودم، شلوار فرنوش و از پاش کندم و به سمت بهشتش رفتم که دستش رفت روش...

_از جلو نه از جلو نمیشه چند وقت دیگه عقدمه، نمیخوام آبروریزی بشه...

کمی نگاهش کردم، این دختر چند وقت دیگه قرار بود عقد کنه و حالا زیر دکتری بود که تو مطبش کار میکرد.

فکرامو کنار زدم و برگردوندمش، انگشتمو فرو کردم تو سوراخش که آه کشید و لبخند زد و منم دیوونه تر از قبل انگشتمو درآوردم و دوتاشو باهم فرو کردم، کمی عقب جلو کردمو بعد درآوردم.

شلوار و شرتمو پایین کشیدمو دستی به مردونگی کلفت و درازم کشیدم.

باسنشو تو دستم گرفتم و باز کردم و مردونگیمو تا ته فرو کردم تو سوراخش که جیغ خفه ای کشید و خواست عقب بکشه که کمرشو گرفتم و خودمو توش عقب جلو کردم و بعد از ده دقیقه آبمو توش خالی کردم و کنارش ولو شدم...

شلوارمو پوشیدم و دکمه های پیراهنمو درست کردم و از اتاق معاینه بیرون رفتم.

بعد از چند دقیقه فرنوش اومد بیرون و جلوی میزم وایستاد.

_ببخشید آقای دکتر، میگم میشه یه مقدار پول بهم بدین واسه عقد نیاز دارم.

میدونستم منظورش چیه، همین دقیقه پیش بهم سرویس داده بود و الانم پولشو میخواست.

پوزخندی زدم و در کشوی جلومو باز کردمو دسته چکمو درآوردم.

مبلغ ده میلیون روی چک نوشتم و سمتش گرفتم.

_بیا... اینم بابت سرویسی که دادی... فقط دیگه این چیزا رو نبینم فهمیدی؟ بعد از عقدم دیگه هیچوقت سمتم نیا فهمیدی؟

چشمی گفت و از اتاقم بیرون رفت.

باورم نمیشد، من بخاطر رهایی از فکر پروا با فرنوش بودم، اما هنوزم تو ذهنم بود.

بسه... به خودت بیا... این فقط یه هوس زود گذره...
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/13 18:11

#اوج_لذت
#پارت16


"پروا"

با درد خیلی بدی زیر شکمم از خواب پریدم.

از شدت درد تنم عرق کرده بود لب هام خشک شده و سرم گیج می رفت.

به سختی از روی تخت بلند شدم که دیدم قسمتی از رو تختی ام خونی شده.

کلافه دستی به سرم کشیدم
-بازم خونریزی؟

بغض کردم؛ خیلی میترسیدم.
ترس اینکه کسی از قضیه دیشب خبردار بشه یه طرف و نداشتن بکارت و این درد و خونریزی شدید یه طرف.

خم شدم و روتختی رو جمع کردم و به حمام رفتم و توی سبد رخت چرکا انداختم.

روی توالت فرنگی نشستم و اجازه دادم اشک هام صورتم رو خیس کنه.

کاش جراتش رو داشتم خجالتم رو کنار میذاشتم و به دکتر میرفتم.

میترسم با این درد و خونریزی که من دارم عالم و آدم خبردار بشن.

مامان و بابا هم که اگه بفهمن نمیان پسر خودشون رو ول کنن و از دختر ناتنی شون حمایت کنن.

البته حقشونو نمیخورم که تا الان هم بیشتر از حامد بهم محبت نکرده باشن کمترم نکردن.

آهی کشیدم و بلند شدم.

با بلند شدنم مایع لزجی رو بین پاهام احساس کردم.

آهی کشیدم و مشغول درآوردن لباس هام شدم.

بهترین کار این بود که یه دوش آب گرم بگیرم اینجوری هم تمیز میشدم و هم شاید دل دردم بهتر میشد.

با دیدن شرتم که خیس خون بود نفس عمیقی کشیدم و ترسیده زمزمه کردم

-چرا این همه خونریزی دارم؟ همه دخترا بعد اولین رابطه شون انقدر خونریزی دارن؟

کلافه موهام رو از جلوی چشمام عقب فرستادم و شیرآب رو باز کردم و زیر دوش ایستادم.

چشمام رو بستم و اجازه دادم تمام تنم خیس آب بشه.

سریع دوش گرفتم و یه حوله سفیدم دور خودم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.

نم موهام رو با یه حوله کوچیک تر گرفتم و جلوی میز آرایشم نشستم.

سشوار رو به برق زدم و موهام رو خشک کردم.

کرم مرطوب کننده ام رو برداشتم و به دست و صورتم زدم تا خشک نشه.

بلند شدم و به طرف کمدم رفتم ست گیپور بادمجونی رنگم رو پوشیدم.
تضاد جالبی با پوستم ایجاد کرده بود.
یه ساپورت مشکی و تیشرت گشاد مشکی هم پوشیدم.

موهام رو بافتم و قبل از اینکه از اتاق برم بیرون یه پد بهداشتی هم گذاشتم و رفتم پایین.

اولین نفر با مامان روبه رو شدم که با هیجان از اینور خونه به اونور میرفت و زیرلب اهنگ میخوند.

_مامان چه خبره؟ چی شده چرا انقدر خوشحالی؟
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/13 18:45

گروه گفتگو و چتِ رمان👆

1403/06/13 18:57

#اوج_لذت
#پارت36

چند ساعتی می‌شد خونه تنها بودم و حوصلم سر رفته بود.

حتی دیگه به دوست‌هامم نمی‌تونستم اعتماد کنم اصلا حوصله سر رفتن من به دردسرش نمی‌ارزه!

بی حوصله شبکه‌هارو بالا پایین کردم، دستم درحال عوض کردن کانال بود و چشمم رو تلوزیون ولی فکرم جای دیگه بود و عجیب مشغول!

نمی‌دونستم از روی حسادت اینطوری شدم یا اون چیزی که درمورد یکتا می‌دونستم و به چشم دیدم! سکوت جایز بود و من نمی‌خواستم با حرف زدنم کسی فکر بد بکنه.

کاش مامان بابا هرچی زودتر برگردن، بی حوصله گوشیم رو برداشتم و به حامد زنگ زدم که بعد از چند تا بوق جواب داد.
_جونم فسقلی.

دلم برای لحن "جونم" گفتنش ضعف رفت! کم شنیده بودم ازش شایدم اصلا تاحالا نشنیده بودم که باعث ذوق و تعجبم شد.

مهربونی بیش از حدش کاری کرده بود به کل دلخوریم از بین بره و برطرف بشه و مشخص بود اینطوری داره جبران می‌کنه کدورت رو!

لبم رو تر کردم و نفس عمیق کشیدم.
_می‌گم خواستی خرید کنی برای یکتا و مراسم‌ها بیا دنبالم تا باهم خرید کنیم، چون تنها از پس کار‌ها برنمیای بالاخره یه دختر بهتر می‌دونه چیکار کنه برای مراسم داداشش.

کلمه‌ی "داداش" رو قاطع و محکم گفتم تا اون هم فکرش پرت نشه و مطمئن بشه من به چشم برادر می‌بینمش، ولی واقعاً به چشم برادر می‌دیدمش؟!

نمی‌دونم کجای جملم بد بود که لحن صداش تغییر کرد و دیگه از محبتی که تا چند دقیقه پیش تو صداش موج می‌زد خبری نبود.
_فعلا خرید آنچنانی نداریم تا مامان بابا برگردن! هم خود خاله باید باشه هم مامان توام اگه خواستی بیا.

برای لحظه‌ای از زنگ زدن پشیمون شدم، شاید وقتش نبود شاید داشتن خوش می‌گذروندن و من مزاحمشون شده بودم! هزار تا شاید همزمان و تو عرض یک صدم ثانیه به مغزم حجوم آوردن.

لب پایینم و به دندون گرفتم و با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم:
_باشه برو خوش بگذره منتظرتم.

خداحافظی آرومی کرد و پشت‌بندش بوق‌های ممتمد که خبر از به پایان رسیدن این مکالمه می‌داد، گوشیم رو به جهت نا معلومی پرتاب کردم و سرم رو بین دستام گرفتم.

حس آدمی رو داشتم که پرتاب شده داخل قسمت پر عمق استخر، هر چی بیشتر دست و پا می‌زدم بیشتر فرو می‌رفتم! تو همین چند روز اونقدر تغییر کرده بودم که حتی خودمم خودم رو نمیشناختم!

کل وجودم در حال جنگ با حسی بود که اصلا نمی‌دونستم چی بود! غم؟! خوشحالی؟! بغض؟!حسادت؟! وابستگی؟!

هر چیزی که بود زورش خیلی بیشتر از من بود و کاملا در حال چیره شدن به کل وجودم بود!

اما اگر من پروام عمرا جلوی این حس مزخرف کوتاه بیام! نمی‌زارم کل زندگیم به همین راحتی از هم

1403/06/14 02:46

بپاشه.

افکارم رو کنار زدم و از سرجام بلند شدم و به طرف اشپزخونه رفتم، با یکم بالا و پایبن محتویات داخل یخچال تصمیم گرفتم غذای مورد علاقش رو درست کنم، با شناختی که ازش داشتم هیچ غذایی رو به اندازه فسنجون دوست نداشت.

بی اختیار لبخند محوی گوشه لبم جا خوش کرد!وسایل رو چیدم و مشغول پختن شدم، شانس آوردم که تونستم این چند روز رو از دانشگاه مرخصی بگیرم و خداروشکر از سر سابقه خوبی که داشتم راحت قبول کردن اما شاید بهتر بود هر چه سریع تر برمیگشتم تا بتونم تا حد ممکن دور باشم.

دور باشم از محیط، از افکار، از تخیلات که همش ریشه در وجود حامد داشت! در واقع تنها هدفم فرار کردن از اون بود.

اینطوری شاید بهتر می‌تونستم با خودم کنار بیام و همه چی زود تر تموم می‌شد.

همه چیز رو اماده کردم و بعد از اتمام آشپزی مشغول تمیز کردن آشپزخونه و پذیرایی شدم.

با به صدا دراومدن زنگ در، بی اراده لبخند وسیعی زدم به طرف در دویدم و بازش کردم، اما با دیدن یکتا و حامد که هر دو توی چهار چوب در ایستاده بودن لبخند روی لب هام رفته رفته جمع شد.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 02:46

#اوج_لذت
#پارت_37

نگاهی بهشون انداختم و به زور لبخند اجباری زدم.

تحمل یکتا برام سخت بود چون فقط من می‌دونستم چه آدمیه!

نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
_سلام یکتا جون خوش‌ اومدی عزیزم.

مانتو و شالش رو آویزون کرد و نگاهم کرد.

_ممنون پروا جون، نمی‌خواستم مزاحم شم حامد گفت تنهایی ، اومدیم پیشت.

چقدر دلم می‌خواست بگم حامد به گور عمش خندیده!

تنها بودن بهتره تا تورو دیدن و باهات معاشرت کردن دختره‌ی مارمولک.

افکار و پس زدم و به حرف زدن با خودم خاتمه دادم.

_کار خوبی کردی اومدی عزیزم اتفاقاً حوصلم سر رفته بود، خوشحالم کردی.

لبخندی زد که کاملا مشخص بود ساختگی و از سر زور و اجباره!

حامد کتش رو درآورد و روی کاناپه انداخت و به طرف آشپزخونه رفت، به ثانیه نکشید که صدای هیجان زده و پر از ذوقش بلند شد.

_به به این فسنجون! لامصب داره با ادم حرف میزنه.

یکتا تک خنده ایی کرد
_کی بود تا چند دقیقه پیش میگفت من اصلا اشتها ندارم؟!

حامد همونطور که قایمکی به غذا ناخنک میزد رو به یکتا گفت:

_نه فسنجون فرق داره از هر چی بگذرم از این یه قلم و عمرا بتونم.

نمی‌دونم چرا من بینشون لال مونی گرفته بودم، فقط نگاهم رو از حامد به یکتا و از یکتا به حامد پاس میدادم.

یکتا با قدم های کوتاه به طرف اشپزخونه رفت.

دید واضحی نداشتم اما به راحتی میتونستم متوجه برخورد ها و حرف های محرمانشون باشم.

دوباره قلبم به تپش افتاد، اما این بار نه از روی ذوق وهیجان!

بلکه از روی حرص و خشمی که نمی‌دونم سر و کلش از کجا پیدا شد، علاوه بر اون بغض ناخونده‌ای که مهمون گلوم شده بود و لحظه لحظه سنگین تر از قبل میشد.

نگاهم رو ازشون گرفتم و به نقطه نامعلومی زل زدم، طاقت دیدنشون رو کنار هم نداشتم!

یکتا به راحتی کنار یکی دیگه جز حامد می‌رفت و بهش خیانت می‌کرد و حامد هم سرش رو مثل کبک کرده بود تو برف!

از اون بدتر مامان بود که ذوق زده بود برای ازدواج این دوتا...

حیف که نمی‌تونستم کاری کنم وگرنه خودم حامد و روشن می‌کردم بهش می‌فهموندم اون دختر به دردت نمی‌خوره!

با هر بار بلند شدن صدای خنده یکتا انگار یه وزنه پنجاه کیلویی ول میکردن روی قلبم.

الان تنها کاری که می‌تونستم بکنم آرزوی خوشبختی برای برادرمه!
باید عصبانیت و این حس عجیب و مهار کنم.

نفس عمیق کشیدم و سمت آشپزخونه رفتم، نگاهی به حامد و یکتا انداختم و با لحن آروم گفتم:
_بشینید براتون غذا بکشم.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 02:47