ولی موقعی که مامان بیدارم کرد تو اتاق بودم و انگشتامم تمیز بود.
کی منو آورده بود تو اتاق؟
#اوج_لذت
#پارت_232
مامان گفت میره میز رو بچینه و از اتاق خارج شد.
یکتا هم شروع کرد و عکسای مدلای ناخون و رنگ مو رو نشون داد، میخواست فردا بره آرایشگاه.
تا جایی که من یادمه یکتا توی آرایشگاهها و بوتیک و پاساژ و مهمونیا پلاس بود.
یکم از این در و اون در که فلان رفیقش فلانو گرفته فلان بوتیک فلان چیزو آورده و فلانی گرفته اینم باید بگیره گفت و داشت مغزمو میخورد.
چقد ظاهربین و حسود بود و واسه چشمو هم چشمی هرکاری میکرد.
با صدای حامد به سمت در برگشتیم، حامد توی چهارچوب در وایساده بود.
_سلام... یکتا بیا بریم پایین شام... پروا شام توروهم مامان گفت الان میاره.
تصور اینکه بازم سر میز یکتا و حامد کنار هم میشینن و یکتا بخواد مثل اون بار دستشو بکشه روی پای حامد و ناز و ادا بیاد حالمو بد میکرد.
یکتا و حامد درحالی که داشتن میرفت با صدای من وایسادن و برگشتن.
_نه... نه منم میام... حوصلم سرمیره اینجا... منم میخوام بیام پیش شماها شام بخورم.
در حین حرف زدن خودمو رسوندم به کنار تخت و چوب هارو زدم زیربغلم.
حامد سریع اومد سمتم و کمکم کرد بلند بشم.
نسیم خنکی تو دلم پیچید که الان کنار منه و از یکتا کمی دوره...
خودمو بیشتر با حامد تکیه دادم و باهم رفتیم پایین.
یکتا هم جلوتر از ما رفت، چشم غرهای پشت سرش بهش رفتم و دهنمو کج کردم، نگاهی به حامد کردم که دیدم با خنده محوی نگاهم میکنه، سریع حالت چشمام و دهنم و درست کردم و "اِهِمی" کردم. وای چه سوتیای داده بودم.
حامد که دست پاچگیه منو دید آروم بازومو فشار داد و خندهی آرومی کرد.
وارد آشپزخونه شدیم که مامان متوجه ما شد.
_عه تو چرا پایین اومدی دخترقشنگم، داشتم شامتو میاوردم دیگه قربونت برم.
حامد نشست و کنارش یه صندلی خالی بود سریع خودمو روی صندلی کنارش پرت کردم و گفتم:
_نه مامان جان دیگه نخواستم زحمت بشه برات، بعدشم تنهایی حوصلم سر میره.
بعد نگاهی به یکتا کردم که درحالی که سمت این صندلی میومد انگار خشکش زده بود از حرکتم.
خودمو زدم به کوچهی حسن کچل و لبخند فیکی زدم
_عه یکتا جــون بشین دیگه چرا وایسادی، نگو که منتظر تعارفی که اصلا باورم نمیشه...
چشمکی زدمو ادامه دادم:
_تو پرو تر ازین حرفایی.
بعد بیتوجه با ابروهای بالا رفتش و سکوت سنگین جمع سرمو طرف حامد برگردوندم
_خورشت و بده بیزحمت.
همه انگار شک شده بودن با تیکهی من، ولی بابا سریع سرفهی مصلحتی کرد
_بفرمایید بفرمایید شروع کنید.
یکتا بدجور حالش گرفته شده بود و ساکت بود.
میز غذاخوری شش
1403/06/18 23:36