The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو



ولی موقعی که مامان بیدارم کرد تو اتاق بودم و انگشتامم تمیز بود.
کی منو آورده بود تو اتاق؟

#اوج_لذت
#پارت_232


مامان گفت می‌ره میز رو بچینه و از اتاق خارج شد.

یکتا هم شروع کرد و عکسای مدلای ناخون و رنگ مو رو نشون داد، میخواست فردا بره آرایشگاه.

تا جایی که من یادمه یکتا توی آرایشگاه‌ها و بوتیک و پاساژ و مهمونیا پلاس بود.

یکم از این در و اون در که فلان رفیقش فلانو گرفته فلان بوتیک فلان چیزو آورده و فلانی گرفته اینم باید بگیره گفت و داشت مغزمو میخورد.

چقد ظاهربین و حسود بود و واسه چشمو هم چشمی هرکاری میکرد.

با صدای حامد به سمت در برگشتیم، حامد توی چهارچوب در وایساده بود.
_سلام... یکتا بیا بریم پایین شام... پروا شام توروهم مامان گفت الان میاره.

تصور اینکه بازم سر میز یکتا و حامد کنار هم میشینن و یکتا بخواد مثل اون بار دستشو بکشه روی پای حامد و ناز و ادا بیاد حالمو بد میکرد.

یکتا و حامد درحالی که داشتن می‌رفت با صدای من وایسادن و برگشتن.

_نه... نه منم میام... حوصلم سرمیره اینجا... منم می‌خوام بیام پیش شماها شام بخورم.
در حین حرف زدن خودمو رسوندم به کنار تخت و چوب هارو زدم زیربغلم.

حامد سریع اومد سمتم و کمکم کرد بلند بشم.
نسیم خنکی تو دلم پیچید که الان کنار منه و از یکتا کمی دوره...

خودمو بیشتر با حامد تکیه دادم و باهم رفتیم پایین.

یکتا هم جلوتر از ما رفت، چشم غره‌ای پشت سرش بهش رفتم و دهنمو کج کردم، نگاهی به حامد کردم که دیدم با خنده محوی نگاهم می‌کنه، سریع حالت چشمام و دهنم و درست کردم و "اِهِمی" کردم. وای چه سوتی‌ای داده بودم.

حامد که دست پاچگیه منو دید آروم بازومو فشار داد و خنده‌ی آرومی کرد.

وارد آشپزخونه شدیم که مامان متوجه ما شد.
_عه تو چرا پایین اومدی دخترقشنگم، داشتم شامتو میاوردم دیگه قربونت برم.

حامد نشست و کنارش یه صندلی خالی بود سریع خودمو روی صندلی کنارش پرت کردم و گفتم:
_نه مامان جان دیگه نخواستم زحمت بشه برات، بعدشم تنهایی حوصلم سر میره.

بعد نگاهی به یکتا کردم که درحالی که سمت این صندلی میومد انگار خشکش زده بود از حرکتم.

خودمو زدم به کوچه‌ی حسن کچل و لبخند فیکی زدم
_عه یکتا جــون بشین دیگه چرا وایسادی، نگو که منتظر تعارفی که اصلا باورم نمیشه...

چشمکی زدمو ادامه دادم:
_تو پرو تر ازین حرفایی.

بعد بی‌توجه با ابروهای بالا رفتش و سکوت سنگین جمع سرمو طرف حامد برگردوندم
_خورشت و بده بیزحمت.

همه انگار شک شده بودن با تیکه‌ی من، ولی بابا سریع سرفه‌ی مصلحتی کرد
_بفرمایید بفرمایید شروع کنید.

یکتا بدجور حالش گرفته شده بود و ساکت بود.
میز غذاخوری شش

1403/06/18 23:36

نفره بود هر طرفش دوتا صندلی بود و هر سر میز هم یه صندلی.

بابا سر میز بود و مامان اونور میز تنها.
حامد صندلی طرف بابا و من صندلی کنارش و یکتا این سر میز، کنار من.

یکم دلم آروم بود که نزدیک حامد نیست.

یکتا دستشو گذاشت جلوی دهنش و درحالی که داشت غذاش رو می‌جویید گفت: حامد دستمال کاغذی رو میدی.

سریع بسته دستمال کاغذی رو برداشتم و گذاشتم جلوش و بینیمو چین دادم
_وایییی یکتا جــون با دهن پر حرف نزن اییییی.

یکتا که انگار دیگه واقعا حرصش گرفته بود دیدم که روی پاش دستشو مشت کرد و دستش لرزید.

لبخند زوری‌ای زد و خیره شد به محتویات بشقابش.

انگار اشتهام تازه باز شده بود از چِزوندن یکتا، یه بشقاب دیگه کشیدم و شروع کردم به خوردن.

#اوج_لذت
#پارت_233


بعد شام حامد اصرار کرد خوب نیست زیاد بشینم و میخواست ببرتم بالا.

با اینکه اصلا دلم نمی‌خواست ولی با تایید مامان و بابا دیگه ساکت شدم، اگه بیشتر ازین هم لج بازی میکردم جلوی حامد لو میدادم خودمو.

با کمک حامد رفتیم بالا، توی راه اومدن به اتاق دیدم که حامد بدجوری سگرمه‌هاش تو همه.

با کمکش روی تخت نشستم و چوبارو گذاشت بازم بغل تخت.
برگشت که از اتاق بره بیرون که گوشیم روی عسلی زنگ خورد. خم شدم که بردارم، حامد گفت: وایسا من بدم.

صفحه‌ی گوشیو که دید اخماش شدید‌تر شد.
گوشیو گرفت سمتم که نگاه از اخماش گرفتم و گوشیو از دستش کشیدم.

نوید بود، پس واسه همین اینجوری شد قیافش.
جواب دادم.

_سلام...
حامد به طرف شوفاژ رفت که مثلا چک کنه گرمه یا نه بعد با درجش ور رفت.

_سلام خوبی؟ پات چطوره؟
_ممنون خوبم، پام هم خوبه سلام داره، تو چطوری؟
خنده‌ای کرد
_عه سلام منم به پات برسون، منم خوبم

صداشو کمی آروم کرد و با شیطنت ادامه داد
_از حامدمون چخبررررر؟ واسه همون نقشمون زنگ زدما، امیدوارم خوب موقعی زنگ زده باشم.

قهقهه‌ای زدم که از نیم رخ دیدم حامد اخماش بیشتر رفت تو هم.
_وقت شناس ماهری هستی. هیچی والا خبری نیست، آره دیگه منم دارم جزوه‌هامو میخونم که از درس و دانشگاه عقب نیافتم.

نوید که انگار از جمله‌ی اولم و حرفای بعدش گرفته بود که حامد پیشمه گفت:
_اووووو حامد اونجاس؟!
_آره آره.
_فهمید من زنگ زدم؟
_بله.
_واااااو، اخماش تو همه؟
_بدجور.
_یا ابلفضل، اینجور که معلومه و توام نمیتونی حرف بزنی یعنی اوضاع بدجور کیشمیشیه!
_آره دیگه، ممنون که زنگ زدی، اوناهم سلام دارن، نه بابا چه مزاحمتی.
_الان داری میگی یعنی مزاحم نشم؟ باااشه ما رفتیم ولی پروا خانووووم بدجور دل حامدمونو بردیااا.
_خواهش میکنم، خدافظ خدافظ.
خنده‌ای کرد و سریع خدافظی گفت و قطع کردیم.

حامد

1403/06/18 23:36

از کنار شوفاژ که الان مثلا داشت با لوله و پیچ و مهرش ور میرفت بلند شد.
_خوبه این مشکلی نداره، شوفاژای اتاق خودم یکم مشکل داشت گفتم ببینم ایناهم ایراد دارن یا نه.

بعد رو کرد سمت منو پوزخندی زد
_نوید بود؟

چشمامو تو حدقه چرخوندم
_بعله! خودت که دیدی.
_نگفتم با نوید خوش و بش نکن؟! نه تنها به حرفم گوش نکردی بلکه به جایی رسیده که هر هر می‌خندید.

عین خودش پوزخندی زدم
_پدر دارم مادر دارم! چیکاره‌ی منی که دستور میدی؟!

نگاهی به سرتاپاش انداختم و با کنایه لب زدم
_تو فقط داداش منی! خودشم نشون کرده داری برو واسه زنــت، یکتاااا جونت غیرتی شو داداشیییییی.

دندوناشو روی هم میسابید و رگ شقیقش بیرون زده بود، تا خواست دهن باز کنه، صدای یکتا اومد.

_پروا حامد کجا رف... هه حامدم اینجایی، عشقم بیا پایین مامان میگه بیاید میوه بخورید، بعدشم منو برسون خونه دیگه بیب، تنکس هانی.

تنکس هانی؟! بابا انگلستان خاکت کنن خارجی.

قلبم از شدت حرص انگار میخواست بیاد بیرون.
اون کلمه‌ی "حامدم" توی ذهنم تکرار میشد و مغزمو به درد می‌آورد.

حامد به طرفش رفت و گفت بریم و یکتا دستشو دور بازوی حامد حلقه کرد و حامد سر یکتا رو بوسید و لبخندی به من زد و در رو بستن و رفتن.

بغض توی گلوم درد میکرد.
قطره اشکی چکید، ایرپادامو گذاشتم تو گوشم و آهنگی پلی کردم، پتورو کشیدم رو سرم و اشک ریختم.

من عاشق حامد بودم، الان اون یکتا رو بوسید جلوی من و باهاش خنده کنان رفت.

به حالت جنینی توی خودم جمع شدم و هق زدم.
اونقد گریه کردم که نمی‌دونم کِی خوابم برد.

#اوج_لذت
#پارت_234


ساعت حدودای 8 صبح بود، مامان هرچی که داشتیم رو جمع کرده بود.

_وایسا این چمدونو کیسه‌هارو ببرم پایین، بعد بیام کمک کنم تو رو ببریم.
سرمو به معنای "باشه" تکون دادم.

بعد اینکه مامان رفت چوب‌هارو زدم زیر بغلمو بلند شدم، خودم میخواستم برم پایین، نمی‌خواستم ضعیف باشم.

از اتاق بیرون رفتم و چشمم به پام و چوبا بود که یه وقت نخورم زمین.
توی راهرو با صدای بسته شدن درِ اتاق روبه‌رویی ایستادم و سرمو بلند کردم.

حامد بود، درحالی که داشت ساعتشو می‌بست از حرکت وایساده بود و نگاهم میکرد.
یه پالتوی پاییزه طوسی با پیرهن سفید و بافت سیاه، شلوار سیاه، موهاشم داده بود بالا.

توی صدم ثانیه تیپ و قیافشو رصد کردم و بعد از مکثی تو چشماش سریع نگاهمو دزدیدم و به راهم ادامه دادم.

اومد طرفم، دستشو به طرف بازوم آورد.
_بذار کمکت ک...
خودمو جمع کردم و ازش فاصله گرفتم و تند تند به طرف پله‌ها رفتم.
دستش رو هوا خشک شد و حرفش نصفه موند.

رسیدیم پایین که مامان هم درحالی که داشت به

1403/06/18 23:36

پشت سرش نگاه میکرد و به بابا می‌گفت "آره بذار تو ماشین" داشت میومد طرف پله ها.

سرشو برگردوند و منو دید
_عه مامان جان گفتم که بمون الان میام.
تابی به گردنم دادم
_مامان خب می‌خوام خودم راه برم، نمی‌خوام بقیه رو اذیت کنم.

مامان بازومو آروم فشرد
_دختر قوی خودمی که قربونت برم.
خنده‌ای کردم
_خدانکنه، من برم تو ماشین.
_آره آره.

حامد از پله‌ها پایین اومد و نیم نگاهی بهش انداختم، صورتش درهم بود و پکر.

مامان ادامه داد: حامد بیا پروارو ببر تا ماشین. منم الان میام، آهان راستی گل هم میگیری؟!

چه گلی؟! درمورد چی حرف میزدن؟

حامد جواب داد
_نه دیگه مامان چه گلی واسه صبحونه، میریم بیرون یه صبحونه میخوریم تموم دیگه.

_باشه مادر دیر نکنیم که الان عموت اینا منتظرن.
بعد سریع رفت بالا.

تازه متوجه شدم عمو ، حامد رو برای صبحونه دعوت کرده بیرون.
میگم آخه چرا بدون صبحونه داریم راه میفتیم و مامان نمیگه "حامد گشنه موند".

نگاهی بهش انداختم و به آرومی لب زدم
_خوش بگذره، برای حرف زدنم با نوید خون منو شیشه میگیری ولی خودت هرروز...

چشمام که تار شد فهمیدم بیشتر ادامه بدم اشکام می‌ریزه پس سریع صورتمو برگردوندم.

با حرص به سمت در رفتم و خارج شدم.
به سمت ماشین رفتم که بابا پیاده شد و کمکم کرد بشینم.

حامد از در ورودی خونه خارج شد و یجوری نگاهم کرد انگار دنبال دلیل میگشت که چرا نمیذارم از صبح کمکم کنه و فرار میکنم ازش.
شایدم دلیلشو میدونست.

ایرپادمو چپوندم تو گوشمو سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم.

به ظاهر آروم بودم ولی توی دلم تلاطمی بود که فکرای منفی عین موج خودشونو میکوبیدن به مغزم و قلبم و ارامشو ازم میگرفتن.

با ایستادن ماشین چشمامو باز کردم.
با کمک بابا از ماشین پیاده شدم و وارد خونه شدیم.

بعد صبحونه که دو لقمه بیشتر نخوردم و مامان و بابا کلی به جونم غر زدن وارد اتاق شدم.

#اوج_لذت
#پارت_235

"حامد"

به طرف رستورانی که عمو اینا برای صبحونه دعوتم کرده بودن راه افتادم.

چه صبحونه‌ای واقعا، پوف.

دیشب یکتا موقعی که داشتیم میوه می‌خوردیم گفت که "فردا بیا بریم بیرون واسه صبحونه، واسه شام و ناهار که وقت نمیکنی"

مامان و بابا هم سریع تایید کردن و من کاملا خلع سلاح شدم.

دفعه‌ی پیش که شام رو پیچونده بودم، واسه همون واسه صبحونه دعوتم میکرد و از قصد پیش خانواده گفت که نتونم رد کنم.

وارد رستوران شدم و چشمی چرخوندم که یکتا رو تنها روی یکی از تخت‌ها دیدم.
مگه نگفته بود با عمو اینا؟ پس چرا تنهاس؟!!

رفتم سمتش که سرشو از گوشی درآورد و متوجهم شدم، سریع بلند شدو اومد سمتم و از گردنم

1403/06/18 23:36

آویزون شد و کنار لبمو بوسید.

_سلامممم عشقمممم، صبحت بخیرررر.

دستاشو به زور از گردنم باز کردم و کمی به عقب هلش دادم.
_سلام سلام، یکتا زشته یکم مراعات کنم.

به حالت قهر رو گرفت و رفتیم نشستیم رو تخت.

دوزاریم افتاده بود به‌خاطر اینکه مامان و بابا مخالفت نکنن، گفته که عمو اینا هم میان!

نیم نگاهی به صورتش انداختم، بعد نگاهی به ساعت کردم...
ساعت 8 و نیم صبح، کِی بیدار شده که این همه به خودش رسیده.
آرایش از صورتش می‌ریخت، موهاشم که فر کرده بود...

یه لحظه چهره‌ی پروا اومد تو ذهنم که چقد ساده و زیبا و دلبر بود، اگه آرایش هم میکرد خیلی ساده و ملیح بود میکاپش.

یه آن بغض و چشمای اشکی صبحش جلو چشمم اومد.
میخواستم بکشمش تو بغلم موهای ابریشمیشو ناز کنم و تو گوشش بگم: عروسکم، مجبورم. کوچولوی من، من دلم پیش توعه هرجا که برم.

اونقد قربون صدقش برم که بازم دریای چشماش آروم بشه و بازم با اون چشمای خوشگلش نگاهم کنه و با صدا زدن اسمم روحمو با هفت آسمون ببره.

با آوردن صبحونه افکارمو پس زدم و یکتا دست از حرف زدن که حتی یه کلمشو هم متوجه نشدم برداشت...

بعد صبحونه که تو لوس بازی و عکس گرفتنای یکتا کوفت کردیم، از رستوران اومدین بیرون.

دستشو که دور بازوم گذاشته بود و ازم اویزون شده بود رو نامحسوس پس زدم و گفتم: _ممنون به خاطر دعوتت...
پوزخندی زدم و ادامه دادم: ولی هیچوقت با دروغ و کلک دعوتم نکن، دیشب گفتی مامان باباتم میان!

چشماشو چپ چپ کرد
_خب عشقممممم اگه میگفتم تنهام که عمو و زنعمو موافقت نمیکردن خودت که افکار مزخرف و قدیمیشونو می‌دونی.

پوزخندمو پررنگ‌تر کردم، می‌تونست پیش خانوادم نگه ولی برای اینکه تو منگنه بذارتم پیش اونا گفت و دروغ هم گفت.

پوفی کردم، حوصله‌ی بحث نداشتم باهاش.

خدافظی سرسری کردم و به طرف ماشین ها رفتیم.
حرصمو روی پدال گاز خالی کردم و به سرعت به طرف مطب نوید روندم.

باید یه درس درست حسابی هم به اون میدادم تا بهمه باید حرفمو کوش میکرد و از پروا دور میشد!

1403/06/18 23:36

#اوج_لذت
#پارت_236

وارد مطبش شدم که منشی با دیدنم از جا بلند شد و سلام علیک کرد‌.
حوصله نداشتم و اعصابم قاطی بود.

انگار اینو متوجه شد که زود لب باز کرد
_آقای دکتر فعلا بیمار ندارن الان هماهنگ میکنم تشریف ببرید داخل.

سری تکون دادم منتظر شدم.
سریع تلفن رو برداشت و بعد از هماهنگی، دستشو به سمت اتاق گرفت
_بفرمایید.

به طرف اتاق رفتم که در باز شد و قامت نوید نمایان شد.
با صدای بشاشی گفت
_بَه سلام، راه گم کردی؟! چطوری داداش؟

سری تکون دادم و دستشو که به سمتم آورده بود رو گرفتم و سرد نگاهش کردم.
لبخند از رو صورتش رفت و جدی شد.
توی چشمام نگاهی کرد، انگار دنبال چیزی بود.

بعد چند ثانیه مکث، از چهارچوب در کنار رفت و دستشو به طرف داخل اتاق گرفت
_بفرما تو.

وارد اتاق شدم و روی مبل نشستم.
پاهامو از باز کردم آرنجامو گذاشتم رو زانوهام دستمو زدم زیر چونم و با حرص و عصبانیتی که سعی در کنترلش داشتم زل زدم به جلو.

اومد و رو مبل کناری نشست، چشمامو بستم.

با تردید لب زد:
_خیره داداش، این ساعت، با این حال اومدی اینجا، چیزی شده...

مکثی کرد و ادامه داد:
_قضیه مربوط به پروا میش...

هنوز حرفش کامل نشده بود که چشمامو باز کردم و خیز برداشتم سمتش و یقشو گرفتم و داد زدم
_اسم پروارو به زبونت نیار

سرشو کوبیدم به پشتیه مبل و خم شدم به سمتش.
چشماش از تعجب گشاد شده بود و تو شک بود.

از بین دندونای کلید شدم غریدم:
_نوید مطمئنم که خیلی واضح و روشن بهت گفتم که نمیخوام دور و ور پروا باشی، کجاشو متوجه نشدی که میای عیادتش...

اخم کرده بود، یقشو کشیدم و تکونش دادم و داد زدم:
_کجاشو نفهمیدی که بهش زنگ میزنی و هِروکِر می‌کنی باهاش، اینقد هَوَلی؟ بهت گفتم دور و بر خواهر من نباش...

قبل از تموم شدن جملم منشی با وحشت اومد تو
_آقای دکتر چیش...

با دادی که زدم خفه شد
_گمشوووو بروووو بیرون.

نوید سرشو تکون داد
_چیزی نیست برو بیرون.
منشی با تردید ، ترس و استرس در رو بست...

نوید دستامو پس زد و بلند شد و سینه به سینه وایسادیم.
پوزخندی زد
_به ما که آره ولی تا کی به خودتم دروغ میگی، کدوم خواهر، همونی که زنش کردیـ...

دندونامو بهم سابیدم و مشت محکمی زدم تو صورتش که رفت عقب.
به طرفش هجوم بردم و با مشت بعدی افتاد رو زمین. نشستم روش و شروع کردم زدن...
_به تو ربطی نداره ، گوه خوریش به تو نیومده.

تو یه حرکت ناگهانی مشت محکمی زد تو صورتم که افتادم کنار، انقدر زده بودمش که انگار دیگه جونی نمونده بود برام...

ادامه کامنت

#رمان #رمان_صحنه_دار
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/19 19:49

#اوج_لذت
#پارت_237

توی مطب خودم بودم و صورتمو شستم، زخمامو ضدعفونی کردم و به کبودیا پماد زدم که سریع‌تر بره، وگرنه اینم واسه مامان یه دق دلی میشد...
بهتر بود چندوقت نبینمشون تا اینا بره.

گوشیم زنگ خورد، آخرین نگاه رو هم به آینه انداختم و بعد از مطمئن شدن از تیپ و ظاهرم چشم ازش کندم.

با دیدن شماره اخمی کردم، یاخدا...

گوشیو پرت کردم رو میز و لعنتی به شانسم فرستادم.
مامان گفته بود که شب میرن خونه‌ی دوستِ بابا و اگه تونستم برم پیش پروا که تنها نمونه با اون وضعیتش...

هرجوری فکر میکردم نمیتونستم رد کنم.
پوفی کردم و دستی به صورتمو و گردنم کشیدم...

با فشردن دکمه زنگ کمی بعد بیمار اومد تو و حواسمو به کارم دادم.

"پروا"

در اتاق رو با حرص با پای سالمم بستم و تند تند رفتم سمت تخت و خودمو پرت کردم روش...

ایش مار از پونه بدش میاد در خونش سبز میشه، تو دلم جواب خودمو دادم آره چقدرم که بدت میاد ازش، اونی هم که کشته مردشه حتما عمه‌ی ناصرالدین شاهه...

حالا قبل ازون شب حامد رو ماهی یبار به زور میدیدیما، الان شرایط جوری میشه که اتفاقا ما میمونیم چند روز خونش، وای آخه مادر من چرا گفتی اون بیاد، آدم تموم شده بود؟!

البته واقعا *** دیگه ای هم نبود که بیاد پیشم، ولی خب من تنهایی از عهده‌ی خودم برمیام...

تا شب خودمو با جزوه و فیلم و کتاب مشغول کردم ولی مگه فکرم از حامد خالی یا دور میشد؟

پوفی کردم و لپ تاپ رو بستم و گذاشتم رو عسلی...

در باز شد.
_پروا، دخترم ما رفتیم، شام آمادس حامد اگه دیر اومد غذا سرد میشه بگو گرمش کنه بخورید، نسوزونیدا...

بعد سرمو بوسید که منم دستشو بوسیدم و "چشم"ی گفتم.
مامان آخرین نگاه رو هم توی آینه‌ی اتاق من به خودش انداخت و با خدافظی رفت...

تکیه داده بودم به تاجِ تخت و کتاب میخوندم...

با صدای حامد از جا پریدم و تند تند پلک زدم...
_سلام من اومدم

ترسیده بودم؟ استرس داشتم؟ چِم شده بود؟ چرا قلبم داشت اینجوری میکوبید خودشو اینور اونور؟ وای دارم دیوونه میشم.

در اتاق باز بود، با صدایی که جلوی در اتاق بود تپش قلبم اوج گرفت.

_سلام، چطوری؟ مامان اینا رفتن؟
با سردی سرمو برگردوندم سمت در و گفتم:
_آره یه نیم ساعتی می...

چشمم که بهش افتاد، مات موندم...
کنار لبش قرمز بود و کبودی، پای چشم و گونه‌ی راستش هم کبود بود...

با صدای تحلیل رفته‌ای لب زدم:
_چ...چی شد... چی شده؟! چرا... چرا صورتت کبوده؟ دعوا کردی؟

بغض کرده بودم، چرا اینجوری شده بود صورتش، با کی دعوا کرده، کی به این روز انداختتش...

ادامه کامنت

#رمان #رمان_صحنه_دار
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/19 19:49

اوج_لذت
#پارت_239

خیز برداشت سمتم و شونه هامو گرفت و آروم کوبید به تخت، ترسیده به چشمای گشادشده نگاهش میکردم...

غرید:
_من چیکارتم؟! هان؟

پوزخندی زد و یقه‌ی لباسمو جوری کشید پایین که صدای جر خوردنش اومد، کبودیایی که خودش اون شب کاشته بود رو تنم و الان دیگه خیلی محو شده بودن رو نشون داد

_فک کنم این مارکایی که زدم قشنگ ثابت می‌کنه کی هستم...

بعد بلند شد و بافت و پیرهن سفیدی که صبح پوشیده بود رو از تنش درآورد برگشت. دستشو کشید روی ردِ چنگایی که انداخته بودم
_واضح‌تره یا بازم نشونه میخوای؟!

برگشت و اومد سمتم، همون‌جوری با نیم تنه‌ی لخت دستاشو دو طرفم گذاشت و خم شد روم...

_فک کردی نفهمیدم؟! فکر کردی فراموش کردم؟ نه گربه کوچولو؛ این جای پنجولات و…

دستشو کشید به گلوم و سرشو برد کنار گوشم و پچ زد
_این رد مُهر‌ها قشنگ معلوم می‌کنه من چیکارتم، پس نمی‌خوام با نوید رابطه‌ای‌ داشته باشید...
سرشو عقب کشید...
_مفهومه؟!

تمام این مدت خودمو منقبض کرده بودم و نفس کشیدن هم انگار یادم رفته بود...

سریع خودمو جمع و جور کردم
_اهم... پس... پس چطوری تو با یکتا لاو میترکونی؟! منم هرکاری دلم بخواد میکنم... مفهومه؟!

پوزخندش محو شد و اخماش تو هم رفت، در کسری از ثانیه رگ پیشونیش و گردنش برجسته شد و صورتش از خشم رنگ عوض کرد...
با دیدن قیافش از ترس قالب تهی کردم و پوزخند منم رفت...

آب دهنمو با ترس و لرز قورت دادم و نگاهش کردم...

بالحن آروم ولی ترسناکی گفت:
_که عوض نمیکنی؟ که هرکاری دلت بخواد میکنی؟ هوم؟

با اینکه میترسیدم ولی تند تند پلک زدم
_آ... آره، درست شنیدی، عوض نمیکنم، به توام ربطی نداره.

نگاهم کرد و لبخند ترسناکی زد:
_اوکی الان زنگ میزنم نوید جونت بیاد اینجا، عین سگ زدم کشتمش جلو چشمت اونوقت میفهمی من شوخی ندارم وقتی میگم یکاریو بکن یعنی انجام نشه بد میشه...

بلند شد و گوشیشو از جیبش در آورد و شماره‌ای گرفت، صفحه‌ی گوشیو نشون داد که با نوید تماس گرفته، بعد گذاشت کنار گوشش...

لحنش یجوری بود که شک نداشتم که کارشو عملی می‌کنه...

سریع خودمو کشیدم پایین و بزور و با درد شدید پام بلند شدم و بازوشو گرفتم و سعی کردم گوشیو بکشم از دستش.

_باشه حامد توروخدا بیخیال، آبروریزی میشه، مامان بابا میفهمن، نوید رفیقته خراب نکن رفاقتتونو، قطع کن توروخدا حلش میکنیم...

#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه #اکسپلور #اکسپلور_اومدی_فالوکن🖤☝️ #داستان

1403/06/19 20:07

#اوج_لذت
#پارت_240

به چشمام و صورتم که از گریه خیس شده بود نگاه کرد...

همینکه صدای نوید اومد که گفت:ال...
گوشیو قطع کرد، نفس آسوده‌ای کشیدم و تازه متوجه درد پام شدم، صورتم از درد جمع شد و خم شدم...

توی یه حرکت حامد دستشو انداخت دور کمرم و کشید تو بغلش، یکمی از زمین بلندم کرد که فشار بدنم رو پام نباشه...

از حرکت ناگهانیش ترسیده جیغ کوتاهی زدمو
دستامو گذاشتم رو سینش، سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.

با اون یکی دستش اشکامو که حالا بند اومده بود پاک کرد از صورتم و نگاهم کرد...

_خوبه، همیشه تا سگ نشدم کاری که گفتم رو انجام بده وگرنه دیوونه میشم، دیوونه بشم هم که خودت می‌دونی چی میشه...

آب دهنمو قورت دادم و پلکم پرید، آروم سرمو به معنای "باشه" تکون دادم...

بلندم کرد و گذاشتتم روی تخت...
_میرم شامو بیارم اینجا بخوریم، رو صندلی اذیت میشی، پاتو دراز کن...

هنوز توی شُک کاراش و حرفاش بودم.
نگاهی اجمالی بهم کرد و از اتاق بیرون رفت...

چرا واقعا اینجوری رفتار میکرد؟ با دست پس میزد و با پا پیش میکشید، چِش بود؟
اگه دوسم داره چرا با یکتا می‌ره، چرا چیزی نمیگه از حسش؟...

توی افکارم غرق بودم که حامد با سینی غذا اومد تو...

سینی کوچیک‌تری که توی سینی بزرگ بود رو برداشت و گذاشت رو پای من...
خودشم نشست کنار تخت و شروع کرد به خوردن غذاش.

با اخم مشغول خوردن غذا بودیم یجوری که انگار داشتیم حرصمو سر قاشق چنگال و غذا خالی میکردیم...

با یه اخمی به جون غذا افتاده بودیم که فکر کنم غذا اگه آدم بود تا الان سکته میکرد...

انقدر عصبی بودم که یه لحظه دستم خورد و لیوانِ دوغ چپه شد تو سینی، پقی زدم زیر خنده ، ولی سریع دهنمو بستم و سرمو انداختم پایین، تو گلو میخندیدم و شونه هام می‌لرزید...

وای از فکر و تصوراتم و وحشی بودنمون خندم گرفته بود، حس میکردم سینی و محتویاتش پوکر فیس نگاهم میکردن...

_پروا؟

صدای نگران حامد بلند شد ولی مگه می‌تونستم جلو خندمو بگیرم، خم شدم و دستمو گذاشتم رو صورتم و بازم بیصدا خندیدم...

یهو بازوم به شدت کشیده شد و بلندم کرد...
_پروا چته چرا داری گریه میکن...

صدای خندم بلند شد و دیگه نتونستم نگه‌دارم و قهقهه زدم...
حامد با دیدنم مات موند و حرفشو ادامه نداد...

لایک و کامنت فراموش نشه

#رمان #رمان_صحنه_دار #اکسپلور

1403/06/19 20:07

اوج_لذت
#پارت_242

سرمو آروم آروم به طرف صورتش بردم، حرکتمو که دید نفساش نامنظم تر شد و تپش قلبش شدیدتر..

از گوشه‌ی چشم به چشماش نگاه کردم که دیگه داشت بسته میشد و میخواست لبامو شکار کنه...

سریع صورتمو بردم کنار گوشش ، صورت اونم توی گودی گلوم رفت، نفسش یه لحظه رفت و بدنش شل‌ شد از ضدحالی که خورده بود.
حالِ خودمم زیاد اوکی نبود...

آروم کنار گوشش جوری که لبام به گوشش میخورد، پچ زدم
_ممنون، بلند شو دیگه لِه شدم.

بعد چند لحظه انگار داشت خودشو جمع و جور میکرد، سرشو چرخوند و خواست بلند بشه که سریع سرمو چرخوندم.

موقع بلند شدنش لبامون کشیده شد بهم...
دیدم که یه لحظه چشماش گرد شد و انگار برق از کلش پرید...

اِهِمی کرد و با صدای خش‌داری لب زد: _غذامون دیگه تموم شده، من اینارو میبرم پایین...

اینو گفت و سریع بلند شد، خم شد ازون طرف تخت سینی رو برداره.

به بهونه اینکه میخوام جامو اوکی کنم زانوم و پامو از روی شلوارش کشیدم رو مردونگیش!..

دستش که گذاشته بود اون سمتم به عنوان تکیه‌گاه لرزید ولی سریع خودشو عقب کشید. بلند شد و سینی برداشت...
مردونگیش داشت میترکید، اینو خوب حسش کردم...

با لحن بیخیالی گفتم:
_آره ممنون، دستت درد نکنه، یه چایی هم بیار قربون دستت...

انقدر درگیر بود که فقط سرشو تکون داد و از اتاق بیرون رفت...

به مسیر رفتنش نگاه کردم و به محض بیرون رفتنش لبمو از ذوق اینکه نقشمو خوب اجرا کردم گاز گرفتم و پتورو تا لبام بالا کشیدم و جیغ خفه‌ای از ذوق زدم...

وای مثانم داشت میترکید، مامان اونقد آبمیوه بهم میده هر ساعت دوبار میرم دستشویی...

رفتم کنار تخت و دستمو که دراز کردم چوبارو بردارم منصرف شدم...

نه هنوز تموم نشده، یکم دیگه هم باید اذیتش میکردم...

دستمو با ذوق مشت کردم و لبامو کشیدم تو دهنم و از ذوق و شیطنت خندیدم.
خودمو کشیدم عقب و درست نشستم سرجام...

چند دقیقه بعد حس کردم صدای پا میاد، سریع دوباره رفتم کنار تخت و چوبارو گرفتم...
با ورود حامد اخمامو کشیدم تو هم و آخ و اوخ کردم.

حامد سریع اومد سمتم و وسایل دستشو گذاشت روی عسلی
_واسه چی میخوای بلند بشی؟، کجا میری؟...
صداش هنوز خش‌دار بود.

خودمو تکون دادم و خجالت زده گفتم:
_ووی ریختم، زود باید برم دستشویی.
واقعا هم خجالت کشیده بودم...

کامنت ها بالا باشه لطفا

#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه

1403/06/19 20:07

#اوج_لذت
#پارت_243

چوبارو زدم زیر بغل و آروم بلند شدم، حامد هم بازومو گرفت، خودمو چسبوندم بهش...
به طرف سرویس رفتیم و وارد شدم.

چوبارو دادم حامد و از دیوار گرفتم...
_اینارو بگیر بذار کنار توی سرویس میخوره زمین کثیف میشن...
_میتونی خودت اوکی کنی؟!
_آره آره

درو بستم و کارمو انجام دادم...
وای آخیش داشتم میترکیدمااا...

بازم با کمک دیوار به سمت روشویی رفتم و دستامو شستم، در رو باز کرد که سریع حامد اومد جلوم و چوبا و دستشو گرفت سمتم...

در دستشویی یکم از کفِ اتاق بالاتر بود، دمپاییارو درآوردم و پامو کذاشتم روی پادری ، رفتم جلو بعد جوری که انگار کنار پام گیر کرده به پاشنه‌ی در جیغی زدم و خودمو انداختم تو بغل حامد...

حامد کمی به عقب خم شده و دستاش به دو طرف باز شده بود، دستای منم دور گردنش حلقه و سرم توی گلوش بود و نفسام به پوسش میخورد.

پام به خاطر کاری که کرده بودم پیچ خورده بود و واقعا درد میکرد، واقعا گریم گرفته بود...
نالیدم:
_وای پام...

سریع به خودش اومد و چوبارو انداخت زمین و دستاشو دور کمرم حلقه کرده...
_پروا چیشد دورت بگردم، پات درد گرفت؟ اه گریه نکن دیوونه میشم.

روی موهامو بوسید و دستشو انداخت زیر پام و بلندم کرد...
دروغ چرا از قربون صدقش و بوسش و بغلش، دلم آروم شده بود.

روی تخت گذاشتتم و بغلم کرد، روی موهامو می‌بوسید و سعی داشت آرومم کنه، دلم میخواست گریه کنم فقط ، تا همینجوری بغلم کنه و حرف بزنه...

گریه هام دیگه از رو درد پام نبود، از درده دلم از عشق ممنوعه‌ای بود که نسبت بهش داشتم، از فکر و خیال بود.

نمی‌خواستم بره، میخواستم همیشه پیشم باشه، خواست ازم جدا بشه که بیشتر خودمو به بغلش فشار داد و گفتم:...

"حامد"

حس میکردم دیگه گریه‌هاش از درد پاش نیست، بدجوری هق میزد، خواستم یکم ازش جدا بشم و صورتشو ببینم که سرشو به سینم فشار داد و دستاشو دور شکمم محکم تر کرد...

با حرفی که زد مات شدم، قلبم از غمِ صداش حس کردم یخ زد.

_نرو...

چشمای پریشونمو که به نقطه‌ی نامعلومی خیره بودن رو کمی چرخوندم و سرمو خم کردم روی موهاشو بوسیدم...

جمعش کردم تو بغلم و محکم‌تر بغلش کردم.
_اینجام کوچولوی من، جایی نمیرم...

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_عاشقانه

1403/06/19 20:07

#اوج_لذت 🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁
#پارت_244

_هیششش آروم باش، اینجام.

پروا یجوری خودشو بهم فشار میداد و از زور گریه میلرزید.
موهاشو میبوسیدم و کمرشو نوازش میکردم.

پروایِ من تو بغلم بود و من حس میکردم دنیارو دارم، گرچه دلم نمی‌خواست گریه کنه ولی تهه دلم غوغا بود ازینکه تو بغلمه...

آروم چونشو گرفتم و سرشو آوردم بالا.
بینیشو بالا کشید و با چشمایی که آبیش پررنگ تر شده بود و سفیدیش قرمز نگاهم کرد...
بینیش و لپاش و چشماش قرمز شده بود و دلم میخواست این عروسکو یه لقمه کنم.

نگاهش کردم و موهای روی صورتشو زدم کنار، دستمو گذاشتم کنار صورتش و با انگشت شصتم رد اشکارو پاک کردم...

_من که می‌دونم این گریه‌ها همش واسه درد پا نیست، چیشده که کوچولوی من اینجوری مثل ابر بهار گریه میکنه؟ هوم؟

کمی نگاهم کرد و چونش و لباش دوباره لرزید...
انگشتمو آروم رو لباش کشیدم
_نه دیگه گریه نکن، ببین چشمای خوشگلت چه قرمز شده...

کمی نگاهش کردم و اینبار جدی‌تر گفتم
_پروا هرچی تو دلت هست بگو، هرچی که اینجوری آشفتت کرده بود و بهم بگو...

میدونستم دلیل این آشفتگیا و غمش به خاطر رابطه‌مونه.

اشکش آروم از کنار چشمش سُر خورد، حس کردم دنیا رو سرم خراب شد...
دلیل این اشکا من بودم، دختری که عاشقش بودم داشت گریه میکرد و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم.
سرشو دوباره فشار داد به قفسه‌‌ی سینم و هق زد...

_حامد!

چقد اسممو دوست داشتم وقتی پروام صداش میکرد.

_جانِ حامد.

نگاهم کرد و گفت:
_حامد قلبم درد میکنه، سَرَم نه ولی مغزم چرا، مغزم از فکر و خیال درد میکنه، خیلی خستم...

نفس سنگینمو بیرون دادم.
_پروا درست میشه، بهش فکر نکن.

خودشو از بغلم کشید و جیغ و داد کرد:
_چجـــوری همش میگی درست میشه، همش میگی بهش فکر نکن، فراموشش کن، خسته شدم از بس فکر و غم این گندی که بالا آوردیم رو تنهایی به دوش کشیدم، هرروز هرشب گریه میکنم.

دستشو کوبید رو قلبشو با یه لحنی که حس کردم قلبم فشرده شد نالید:
_قلبم سوخت حامد...

بعد سرشو انداخت پایین و هق هق کرد.

مرد که گریه نمیکنه؟ الکیه! من که سی سالمه از درد عشق گریه میکنم.
نباید گریه میکرد، پروا نباید زجر میکشید، اون یه قدیسه بود، عین یه برگ‌گلِ باغ بهشت بود، هیچ گناهی نداشت...

دیگه نتونستم تحمل کنم، دستشو کشیدم و کوبیده شد به بغلم، گردنشو گرفت و سرشو بالا آوردم و لبامو گذاشتم رو لباش... 😍❤❤

نظراتونو راجبه رمان برام کامنت کنین 😊

#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه #اکسپلور

1403/06/19 20:07

#اوج_لذت
#پارت_245

"پروا"

نرمی لباشو رو لبام حس میکردم...

چشماشو بسته بود، خیسیِ رد اشک از کنار چشماش تا ته ریشش کشیده شده بود.

یه قطره‌ی دیگه از کنار چشمای بستش سُر خورد که گریه‌ی منم بیشتر شد، چشمامو بستم تا نبینم حامدم غرورش پیشم شکسته، پشتم به لرزه درمیومد وقتی می‌دیدم تکیه‌گاهم اینجوری گریه می‌کنه...

لباشو تکون داد و خیس می‌بوسید.
ناشیانه همراهیش کردم ولی مگه اون مهلت میداد، دستامو بردم تو موهاش و دستامو توی موها و روی گردنش می‌کشیدم...
گازی از لبم گرفت که اومی از درد از گلوم خارج شد، وحشی شد و خشن می‌بوسید و گاز می‌گرفت.

کم‌کم خیسی بین پام حس کردم...
موهامو آروم کشید آهی کشیدم که بیشتر دیوونه شد و از پهلوهام گرفت و روی پاهاش گذاشت ، برجستگی سفتی رو زیر شرمگاهم حس میکردم.

یهو رعد و برق وحشتناکی زد که از جا پریدیم.
نه نه این اشتباه بود نباید بیشتر پیشروی میکردیم.

خواستم از بغلش بیرون بیام و از روی پاهاش بلند شم ولی کمرمو محکم گرفته و خمار و با چشمای قرمز نگاهم میکرد...
تموم وجودم میخواستش.
با حالِ خرابی به زور ازش جدا شدم و خودمو عقب کشیدم.
نشستم روی تخت و رومو گرفتم سمت پنجره.

یهو رعد و برق دیگه‌ای زد که برقا رفت...
بارون شروع کرد باریدن.

حامد با صدای خش داری صدام کرد که چشمامو بستم، منم نیازش داشتم ولی اشتباه بود...
دستش رو بازوم نشست و کشیده شدم طرفش، تقلا کردم، لباشو آورد سمت لبام...

_پروا، حامد، کجایید؟!

با صدای مامان بابا وحشت‌زده چشمام گرد شد، وای...

حامد کمی همینطور موند و آروم با حرص لب زد: لعنت!

انگشتشو روی لبم کشید
_خودتو بزن به خواب لباتو نبینن...

بعد سریع بلند شد و از اتاق بیرون رفت...

_سلام، آرومممم، پروا خوابه!

صدای آروم مامان که اومد فهمیدم که چقد به اتاق نزدیک شده بودن و خطر از بیخ گوشمون رد شده...
_آهان پس بیاید بریم اینجا حرف نزنیم، حامد مادر توام اینجا بمون بدجور بارون میزنه تکون نخور ازینجا.

به خاطر دور شدن و صدای بارون دیگه نشنیدم چی گفتن...

همینجور شکه خودمو کشیدم زیر پتو و سرمو گذاشتم رو بالش، چندتا نفس عمیق کشیدم که تپش قلبم آروم بشه...

یهو در اتاق باز که از جا پریدم، چون پشتم به در بود نمی‌دیدم کیه.

کمی بعد انگار انداختن لحاف به کف اتاق اومد و بعد صدای آروم مامان:
_آره من اینجا میخوابم، پروا از رعد و برق میترسه، از خواب بیدار میشه یوقت زهره‌ترک میشه، شبتون بخیر برید برید بخوابید.


#رمان #رمان_صحنه_دار

1403/06/19 20:08

من و حامد چه غلطی کرده بودیم، اگه مامان بابا میفهمیدن چی میشد، این زن فرشته بود، این چه گندی بود زده بودیم...
بغضم شکست، دستمو گذاشتم روی دهنم که صدام بلند نشه...
از بارون ممنون بودم که صداش نمیذاشت زیاد صدای من معلوم باشه.
اونقد گریه کردم و فکر کردم که نمی‌دونم کی خوابم برد...

1403/06/19 20:08

#اوج_لذت
#پارت_246

صبح بیدار شدم و غلتی تو جام زدم که پام تیر کشید، "لعنت"ای زیر لب گفتم و جامو درست کردم...

یه لحظه اتفاقات دیشب از جلو چشمم رد شد و انگار بهم برق وصل کردن، چشمام گرد شد و با مرورشون اعصابم بیشتر خورد میشد که چرا بهش اجازه پیشروی داده بودم...

خواستم لبمو بجوام از رو استرس که درد گرفت، تازه یاد مامان افتادم...

از جام پریدم و به جای خالی مامان خیره شده، رفته بود از اتاق و رخت خواباشم برده بود، وایییی نکنه لبامو دیده.

با فکری درهم و استرس شدید از جا بلند شدم و خودمو با سرویس رسوندم چوبارو تکیه دادم به دیوار و وارد سرویس شدم کارمو انجام دادم...

جلوی آینه روشویی وایسادم و با تردید و لرز سرمو گرفتم بالا، با دیدن کبودی لبام و یه‌جای گردنم روح از تنم خارج شد...
وای وای پروا گاوت دوقلو زاییده، مامان دیده باشه بدبختی.

رفتم بیرون و سریع خودمو رسوندم به میز آرایش و شروع کردم به پنهون کردن کبودیا با کرم پودر و رژ لب، زیر لب هم به زمین و زمان و حامد بدو بیراه می‌گفتم.

یهو صدای حامد از راهرو اومد و دستم رو هوا خشک شد و گوشامو تیز کردم:
_مامان، پروا بیدار نشده هنوز؟! نذار زیاد بخوابه، برید قدم بزنید، زخم بستر میگیره بابا، واسه روحیشم خوبه برید بیرون یکم...

با اومدن صدای مامان تپش قلبم به شمارش افتاد که ببینم چی میگه و لحنش چجوریه:
_آره، صبح جمع شده بود تو خودش و پتورو کشیده بود رو سرش فقط چشماش بیرون بود یه اخمی‌ تو خواب داشت که نگو، حس میکنم بچم منزوی شده، میریم ایشالا...

پشت بندش صدای حامد اومد:
_مامان چرا اخمات تو همه چرا نگاهم نمیکنی قربونت برم...

یاخدا نکنه... نکنه مامان فهمیده...
با حرف مامان انگار آرامش به رحم تزریق کردن...

_ ناراحتم، من اینجوری بچه بزرگ کردم؟ که بره با رفیقاش دعوا؟ نوجوونم نیستی بگم بچس عقل نداره! این چه سر و صورتیه ساختی ها؟ حامد برو اونور بغل و بوست رو نخواستم تو اگه منو دوست داری کاری نکن ناراحت بشم پسرم، میرم پروارو بیدار کنم...

اینو که گفت چشمام درشت شد و سرمو گرفتم بالا و به در نگاه کردم بعد سریع پنکک رو انداختم رو میز و شونه‌رو گرفتم دستم که مثلا داره موهامو شونه میکنم...

در باز شد، سعی کردم کاملا خونسرد باشم.

_به‌به دخترگلم بیدار شده داره ابریشماشو شونه میزنه، صبح بخیرت دختر خوشگلم...

لبخندی زدم و بلند گفتم:
_سلام مامان قشنگم صبح شماهم بخیر.
صدای قار و قور شکمم اومد که یه نگاه به شکمم بعد یه نگاه به مامان انداختم و بلند زدیم زیر خنده...

_پاشو پاشو بریم صبحونه دیگه امروز هتل سرویس نداره که بیاره اتاق میاید پایین علیا حضرت.
با

1403/06/19 20:13

کمکش رفتیم پایین و وارد آشپزخونه شدیم...
نشستم پشت میز و شروع کردم، یهو حامد اومد تو که لقمه‌‌ی توی دهنم سنگ شد و بزور فرستادمش پایین، سرمو انداختم پایین و نگاهش نکردم...
_سلام پروا خانوم صبحتون بخیر، یوقت سلام ندیا.
وای چقدر پررو بود...
"سلام" سردی زیر لب گفتم و صبحونمو ادامه دادم.
خداروشکر مامان اینجا نبود…
مشغول فیلم دیدن تو لپ‌تاپ بودم که در اتاق زده شد.
_بله!
مامان در اتاق رو باز کرد
_هفته‌ی بعد امیرسام از آلمان میاد. زنداییت دعوت کرده، قراره یه مهمونی بگیرن، خودمونیارو دعوت کردن...
چیپس و ماست موسیر پرید تو گلوم و بعد چند سرفه به خودم اومدم.
_وا مادر آروم بخور از دستت نمیگیرن که، من برم کار دارم، فردا پس فردا میریم لباس بخریم.
در و بست و رفت.
جمله‌ی "امیرسام هفته‌ی بعد میاد" توی ذهنم تکرار میشد.
امیرسام سه سال پیش موقع رفتن به المان با رفتاراش بهم ثابت کرده بود که دوسم داره، اون موقع‌ها به حامد گفتم و اون فقط خندید و مسخره کرد که بچه‌ایم و ایناولی بعدش خیلی جدی گفت که اگه خیلی دوستت داره بیاد جلو با خانواده ها حرف بزنه خب...
نمیدونم نظر حامد الانم همین باشه یا نه.

#رمان #رمان_صحنه_دار #اکسپلور #رمان_عاشقانه #داستان

1403/06/19 20:13

#اوج_لذت
#پارت_247

آماده شده بودیم بریم بیرون و قرار بود با حامد بریم که زیاد پام اذیت نشه.
خیلی اصرار کردم بابا ببره ولی بابا کار داشت و نمیشد.

از پله‌ها داشتم پایین میرفتم که صدای حامد و مامانو از آشپزخونه شنیدم...

_حالا مامان جان نمیشه پروا نیاد؟ با این وضع پاش اذیت میشه خب؟!
_وای حامد اینارو خودم نمیدونم؟! زنداییت دعوت کرده و چند بار تأکید کرد و پروا هم بیاد.
_زندایی نمیدونه پروا پاش تو چه وضعیه؟! ملت شعور ندا... لا الاه ال الله.

خوب میدونستم حامد پای منو بهونه کرده وگرنه دلیل اصلیش واسه اینکه من نرم یچیز دیگه بود، رسیدم جلو در خونه و داد زدم:
_مامان نمیاید؟! دیر میشه‌ها...

حامد اومد و پشت سرش مامان.

با کمک مامان کفشامو پوشیدم و راه افتادیم.
تو ماشین قبل سوار شدن مامان، حامد از تو آینه نگاهم کرد
_ چقدرم عجله داره خانوم، خبریه؟!

بی‌تفاوت چشم ازش گرفتم و نگاهمو سوق دادم به بیرون….

توی یکی از مغازه‌های بزرگ بودیم و انقدر طول دادیم که فروشنده هم کلافه شد
_من میرم راحت تصمیم بگیرید.

همین که دور شد مامان غر زد: وای دیگه خسته شدم، شما دوتا دیوونم کردید بابا یه لباسه دیگه، من میرم طبقه بالا کافی‌شاپ یچیزی بخورم فشارم افتاد دوساعته همینجورررر داریم میچرخیم تو پاساژا.
بعد از روی مبل بلند شد و رفت...

از مسیر رفتن مامان چشم گرفتم و با اخم سرمو بالا گرفتم به حامد نگاه کردم.
اونم با اخم داشت نگاهم میکرد.

_چته تو؟ حامد دیوونه شدم اون همه لباس خوشگل بود، همشونم بهم میومد، هی گنداخلاقی می‌کنی و منم واسه آبروریزی نشدن جلو مامان و فروشنده‌ها میگم نه نپسندیدم.

دستاشو زده بود زیر بغلش و بازوشو تکیه داده بود به ستون.
_مشکل همینه دیگه خیلی بهت میاد.

بعد نگاهشو تو مغازه چرخوند و زیر لب گفت: _نمی‌خوام اون امیرسام بیناموس ببینتت اصلا تا علنا مال من نشی نظر دارن روت...

شنیدم و تپش قلب گرفتم از جمله‌ی آخرش ولی خودمو خونسرد نشون دادم.

باهم از فروشگاه اومدیم بیرون منم میخواستم برم یچیزی بخورم دیگه جون نداشتم.
آخه من که قرار نبود از جام تکون بخورم چرا اینقدر گیر میداد اه...

نگاهم و از چوبا و پاهام گرفتم و سرمو بلند کردم که بگم ماهم بریم کافه که چشمم به یه لباس توی ویترین یکی از مغازه ها موند.

تندتند رفتم سمت مغازه و بی توجه به حرفای حامد که می‌گفت کجا، وارد مغازه شدم.

_خانوم بیزحمت این لباس...
_کدوم؟!
_این، این طوسیه رو بدید بیزحمت پرو کنم.
_بله حتما عزیزم.

ادامه کامنت

#رمان #رمان_صحنه_دار

1403/06/19 20:15

بعد به سمت رگالا رفت که از لباسی که توی ویترین بود بیاره.
لباسو آورد و درحالی که داشت کاورش رو باز میکرد گفت:
_شما بفرمایید لباساتونو دربیارید من کاور و زیپ لباسو که باز کردم میدم همسرتون لباسو بیاره.
همسرم؟! رد دستشو گرفتم و رسیدم به حامد که با چشمای خندون و ذوق زده که سعی داشت پنهونش کنه زل زده بود بهم.
یه آن حس کردم لپام سوختن و از خجالت آب شدم؛‌ سریع نگاهمو گرفتم و به طرف رختکن رفتم...
وارد شدم و با هزار زور‌ و زحمت لباسامو درآوردم.
یه لحظه یاد حرف فروشنده افتادم که گفت میده لباس رو حامد بیاره، سرمو جوری بالا آوردم و زل زدم به خودم که فقط لباس زیرام تنم بود که گردنم رگ به رگ شد...
تا خواستم دستمو ببرم سمت لباسام در اتاق پرو دو تقه خورد و باز شد، از آینه با چشمای ورقلمبیده زل زده بودم حامد که داشت با فروشنده صحبت میکرد و منو ندیده بود هنوز.
_باشه خانم مشکلی پیش اومد صداتون میکنیم، پروا بیا اینو بپو...
چشماش به من افتاد و حرفش نصفه موند، به وضوح دیدم که آب دهنشو قورت داد و سیبک گلوش بالا پایین شد.
سریع برگشتم سمتش
_چیو نگاه می‌کنی برو بیرون خودم می‌پوشم عه...
اومد تو و در رو بست، خداروشکر رختکن بزرگ بود وگرنه الان چسبیده بودیم بهم.
_نمیتونی بیا کمکت کنم بپوش.
تکیمو از دیوار گرفتم و دستمو بردم سمت لباس.
_نمیخواد خودم میت...
دردی توی پام پیچید که لبامو گاز گرفتم و صورتم در زوق زوقش جمع شد، سریع تکیه دادم به دیوار...
_دیدی گفتم نمیتونی، لج میکنی فقط...
نشست کنار پام رو پامو گرفت و گذاشت توی لباس بعد اون یکی پامو گذاشتم...
سرشو بالا آورد که تازه متوجه شدیم صورتش چند سانتیه شرمگاهم قرار داره.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/19 20:16

#اوج_لذت
#پارت_248

با تقه‌ای که به در خورد به خاطر اینکه حواسم جمع نبود از جا پریدم...

_خانمی چطور شد لباس؟!

آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
_عزیزم هنوز نپوشیدم!

فروشنده "آهانی" گفت و صدای دور شدنش اومد.

حامد از روی لباس زیرم روی شرمگاهم رو بوسید و بلند شد، چشمام از کارش درشت شد و نگاهمو دزدیدم، صورتم گر گرفته بود...

لباس‌رو بالا کشید، و از کمر لختم گرفت و چسبوندتم به خودش، با دست آزادش لباس رو از باسنم بالا کشید و برم گردوند و گفت دستامو بزنم به دیوار و خودمو نگه دارم.

وایساد پشتم و لباس بالا آورد دستشو گذاشت روی سینه‌هام که لباس نیفته بعد آستیناشو پوشیدم.

از پشت چسبید بهم که یه لحظه پلکم پرید، دستشو از گودی کمرم تا گردنم کشید...
سرمو نصفه برگردوندم و از نیم رخ نگاهش کردم،
زیپ لباس رو کشید و با صدای تحلیل رفته‌ای گفت:
_تموم شد.

از کمرم گرفت و از پشت بغلم کرد و وایسادیم جلو آینه، قلبم از قفسه‌ی سینم داشت میومد بیرون.
سرشو برد توی گودی گلوم و کنار گوشم پچ زد:
_همه‌چی بهت میاد لعنتی، خودت چی؟! پسندیدی؟!

حواسمو جمع کردم و نگاهی به لباس انداختم خیلی خوب شده بود و فیت تنم بود...
لبخندی از روی رضایت زدم که با کاری که حامد کرد لبخندم پریدم و یه لحظه چشمام خمار شد و سفید شد.

داشت گلوم و نرمه‌ی گوشم رو میمکید و می‌بوسید و خودشو فشار داده بود به لای باسنم...

دست لرزونم رو آوردم بالا و بردم پشت و دور سرش حلقه کردم.
با لحن لرزون و مسخ شده‌ای صداش کردم:
_حـــامد!
سرشو کمی بالا آورد و چشمای خمارشو دوخت به چشمام:
_اوووم جانم؟!

آب دهنمو قورت دادم
_هَم...همینو پسندیدم بِ...بریم.
و خودمو سعی کردم از بغلش بکشم بیرون.

لباس رو با اون حال خرابی عوض کردیم و از رختکن اومدیم بیرون، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم حالمو اوکی کنم...

_عزیزم همین شد؟!

به کمک چوبا برگشتم و لبخند هول هولکی زدم
_آره... بله همین... همین شد.

حامد لباس رو حساب کرد و هرچقدر گفتم خودم کارت آوردم و مامان هم کارتشو داده گوش نکرد.

داشتیم از مغازه می‌رفتیم بیرون که گوشی حامد زنگ خورد.
گوشیو از جیبش درآورد
_ عه مامانه!
بعد تماس رو وصل کرد:
_جانم مامان!
_...
_مامان جان نگرانی نداره که پروا یه لباس پسندید خریدیم داریم میایم طبقه بالا ماهم یچیزی بخوریم، شما کجایی؟!
_...
_باشه بیا بریم بالا!

تماس و قطع کرد و راه افتادیم
همون‌جوری که داشتیم میرفتیم، گفت: _مامان بیچاره افتاده کل پاساژ رو دنبالمون گشته، گوشیشم شارژ نداشته
گوشیشم شارژ نداشته رفته یکی از مغازه زده شارژ زنگ زده...
خندیدم
_آره مامان همیشه یا گوشیش شارژ نداره یا خونه جا

1403/06/19 20:16

#اوج_لذت
#پارت_250
مامان لباس رو خیلی پسندید و سریع برام اسپند
دود کرد.
قربونی رو هم گذاشتیم با اومدن امیرسام دوتا
قربونی تو حیاط دایی اینا خون کنیم.
با رفتن مامان از اتاق چشمامو بستم و به اتفاقاتی
که امروز افتاده بود فکر کردم.
مغزم روحم قلبم پر شده بود از حامد.
چقد لبخندش چشماش نگاهاش رفتاراش همه چیشو
دوست داشتم...
یه لحظه با یادآوری بوسش روی شرمگاهم تنم گر
گرفت و لبمو گاز گرفتم، بین پاهام نبضی که
سریع بلند شد و پنجررو باز کردم، چوبارو گذاشتم
کنار و از لبهی پنجره گرفتم چنددقیقه نفس عمیق
کشیدم.
تا شب داشتم درس میخوندم، دیگه کمکم باید
کالسارو میرفتم، مهم نیست نگاهای بقیه توی
محیط دانشگاه.
"یک هفته بعد"
خط چشمامو نگاه کردم، وای کامال قرینه بودم
جیغی کوچیکی از ذوق کشیدم، آرایشم که تموم شد
جلوی موهامم که از شال میموند بیرون حالت دادم
و پشتشو صاف.
لباسم رو پوشیده بودم، کفشامم پوشیدم و جلوی آینه
وایسادم، همهچی خوب بود...
شال و مانتو و کیفمو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.

1403/06/19 21:10

حامد و مامان و بابا پایین منتظر بودن و داشتن
حرف میزدن.
داشتم از پلهها پایین میرفتم که مامان زودتر متوجه
من شد و با گفتن" وای ماشاهلل ماشاهلل قربونت برم
پرنسس پری فرشتهی مادر" حامد و بابا هم متوجه
من شدن. مامان سریع اومد و کمک کرد برم
پایین.
قلبم خودشو میکوبید به سینم، دستام یخ زده بود،
نگاه حامد رو روی خودم حس میکردم و داشتم آب
میشدم.
رسیدم پایین و رو به حامد و بابا با خجالت گفتم:
_چطور شدم؟!
بابا لبخند مهربونی زد
_ماه شب چهارده.
حامد هم لبخند عمیقی داشت، سریع نگاهم و
دزدیدم و سرمو انداختم پایین.
مانتو شالمو پوشیدم و رفتیم سمت در، دیگه با چوبا راه نمیرفتم ولی کمی پام میلنگید و آروم و
با احتیاط راه میرفتم.
مامان که کنارم میومد، حامد از پشت بازوهاشو
گرفت و گونشو بوسید
_امروز دیگه روز استراحته شما و باباس، من
حواسم به این فسقلی هست، برو پیش بابا.
من که میدونستم استراحت مامان بهونس، لبخندی
به حامد و مامان زدم و سرمو انداختم پایین.
رسیدیم خونه داییم اینا و پیاده شدیم.

اگه به خوندن رمان های مثبت 18 علاقه داری عضو شو💥
@roamankadee

1403/06/19 21:11

#اوج_لذت
#پارت_252
هینی کشیدم و خودمو لنگون لنگون رسوندم
بهشون. دستمو گذاشتم رو بازوی حامد و
همونجوری که داشتم هم به ورودی هم به حامد و
امیرسام نگاه میکردم با صدای لرزونی گفتم
_حامد توروخدا بیخیال، ولش کن، یکی االن میاد
ول...
هنوز حرفم تموم نشده حامد برگشت سمتم و هلم
داد عقب که تعادلمو از دست دادم و از پشت
خوردم به کابینت...
از بین دندونای کلید شدش غرید:
_برو بیرون.
خواستم برم سمتشون که داد زد:
_بیای این سمت جنازشو میندازم وسط جمعیت تو
پذیرایی...
ترسیده ایستادم و خواستم چیزی بگم که امیرسام
دستای حامد رو از رو یقش گرفت و هلش داد
عقب.
_حامد زیادی داری زر میزنیا، چیکارشی مگ...
حرفش تموم نشده حامد یورش برد سمتش و دوباره
کوبیدش دیوار...
خداروشکر صدای موزیک توی پذیرایی بلند بود
و کسی نمیشنید.
تا دستاشونو بردن بالا جیغی کشیدم
_آبروریزی میشه توروخدا بس کنید، سر وصورتتون کبود میشه، حامد هنوز کبودیای صورتت خوب نشده کامل بازم دعوا گرفتی...
نگاهشون توی چشمای هم بود و با رگ برجسته و
صورت سرخ همدیگرو نگاه میکردن.
حامد با شدت ولش کرد که سر امیرسام کوبیده شد
به دیوار...
طرف حامد رفتم و درحالی که داشت یقه و لباسشو مرتب میکرد، نگاه خصمانه و وحشتناکی کرد که روح از تنم جدا شد، یا خدا نکنه بد متوجه شده باشه.
امیرسام از آشپزخونه رفت بیرون سریع
دستاشو گرفتم.
_راه بیفت.
از لحنش ترسیده بودم، مات بودم.
تا موقع شام یجا نشسته بودم و جرئت جم خوردن
نداشتم، حامد با همه میگفت میخندید ولی به من
محل نمیداد؛ قلبم داشت منفجر میشد، مگه تقصیر
من بود که امیرسام نزدیکم شد...
با صدا کردن زندایی واسه شام، همه به طرف اتاق بزرگی که یه میز غذاخوری بزرگ داشت
فقط رفتیم...
بزرگترا یه طرف ماهم یه طرف نشستیم، امیرسام از در اومد تو، منو دید و صندلی کناریمو که خالی
بود نگاهی کرد و اومد طرفم سرمو انداختم پایین و چشمامو بستم وای نه وای
نههههه، پسرهی پرو برو یه جا دیگه بشین خب...
با نشستنش کنارم دیگه فاتحمو خوندم و چشمامو
بیشتر بهم فشار دادم...
یهو با عطر آشنایی چشمامو به ضرب باز کردم و
بغل دستیمو نگاه کردم، خودش بود، حامد نشسته
بود پیشم.
نسیم خنکی تو دلم پیچید و بدنم شل شد با خارج
شدن استرس از وجودم.
اِ ِهمی کردم و به بقیه و میز نگاه میکردم، امیرسام با یه اخم غلیظ هشت صندلی اون طرفتر نشسته
بود، آخیشششش...
دهنم آب افتاده از دیدن غذاهای روی میز وای
زودتر شروع کنیم دیگه.
یهو دستم که روی پام بود گرفته شد،دستمو نگاه کردم که دیدم حامد انگشتاشو لا انگشتام پیچیده و
گذاشته روی پاش و با انگشت شصت دستمو نوازش میکرد...
سرمو

1403/06/19 21:29

بلند کردم و نگاهش کردم، با یه قیافه ی ریلکس داشت با دایی و مردای جمع حرف میزد.
لبخندمو بزور جمع کردم که بیشتر ازین ِکش نیاد.
اگه به خوندن رمان های مثبت 18 علاقه داری عضو شو💥
@romankadee

1403/06/19 21:29

برداشت و نیمخیز شد؛ با دیدن من اخمی کرد و دوباره به حالت قبل برگشت و طاق باز خوابید...
آروم رفتم سمتش و کنارش رو تخت نشستم، کمی دست دست کردم و بعد با صدای مظلومانه ای لب زدم
_اوممم حامد، چیزه، جوونا میریم بالا یکم بزن
برقص داشته باشیم، اومدم... اومدم تورو هم صدا
کنم بریم، پاشو دیگه.
بدون تکونی، با صدای گرفتهای گفت
_من نمیام!
لب ورچیدم
_یعنی من تنهایی برم؟؟
دستشو پایین آورد و از لای پلکاش نگاهم کرد:
_توام جایی نمیری!
با تعجب نگاهش کردم
_وا! چرا اونوقت؟! ببین اومدم کیو صدا کنم!
پاشدم برم و زود بلند شد و دستمو گرفت و برگردوند طرف خودش که کوبیده شدم تو بغلش...
سرمو با تعجب و حیرت باال گرفتم و نگاهش کردم.
دستمو از روی قفسه ی سینش برداشت و برد پایین
و گذاشت روی مردونگیش، که لرزی کردم و
نگاهم و دزدیدم...
سرشو برد تو گلوم که خودمو جمع و منقبض کردم.
آروم لب گوشم جوری که لباش کشیده میشد به نرمه ی گوشم گفت:
_میشه بگی دقیقا من با این سیخ و درد کجا بیا؟!
نفس حبس شدمو بیرون فرستادم و سرمو با تردید
برگردوندم سمتش و نگاهش کردم، آروم زمزمه کردم
_اومممم... اوم... چیز... عا... بگیرش زیر آب
سرد... چیز میشه... آروم میشه...
ابروهاش بالا پرید، نگاهی به لبام کرد و لبخندی
که نمیدونم تمسخر داشت شیطنت داشت چی
داشت، روی لباش نقش بست.
دستشو گذاشت رو باسنم و چنگ محکمی زد و از
جا پریدم و آخی گفتم
لباشو کنار گوشم آورد
_نــه! خودت آرومش میکنی.

اگه به خوندن رمان های مثبت 18 علاقه داری عضو شو🤤
@romankadee

1403/06/19 22:44

کردم.
هردو تو خلسه بودیم.
اگر به خوندن رمان های مثبت 18 علاقه داری عضو شو
@romankadee

1403/06/19 22:59