The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

رمان اوج لذت:
#اوج_لذت
#پارت_211

با هول آب دهنم رو قورت دادم.
خدا لعنتم کنه که مدام دارم خودم همه چی رو خراب می‌کنم و به فنا می‌دم!
_ اینا چیزه، مال حامده. راستی چرا گوشیتو جواب ندادی حامد زنگ زده؟
_ داشتم نماز می‌خوندم. الان میرم زنگش میزنم نگران نشه بچه‌م، الان مهمونیش زَهرش میشه.

مهمونی؟ مگه خونه‌ی خودش نبود؟
_ مهمونی مامان؟
_ خونه‌ی عموت ایناس.
ابروهام بالا پرید و برای اینکه جلب توجه نکنم خودم رو به اون راه زدم.
_ باشه دورت بگردم برو بهش زنگ بزن نگران نشه

مامان که بیرون رفت شالی آزادانه روی سرم انداختم و بعد از گذاشتن اون بسته هم سرجاش از اتاق بیرون رفتم.
نوید لابد خیلی وقته پشت در منتظره.

پله‌ها رو پایین رفتم و به مقصد کرم ریختن از خونه خارج شدم.
در رو که باز کردم نوید مقابلم با پاش روی زمین ضرب گرفته بود اما با صدای در سر بلند کرد.
_ سلام پروا خانوم!
با اخم سر تکون دادم.

_ بی‌زحمت بهش بگو دیگه وسیله‌هاشو جا نزاره من نوکرش نیستم والا!
متقابلاً سر تکون داد.
می‌دونستم با اینکه پسر شیطونیه و شرارت از تک تک حرکاتش می‌باره اما در مقابل من خودداره.

شاید هم کمی خجالت می‌کشید بخاطر اتفاقات اخیر.
_ با من کاری ندارید؟
_ از اولم کاری نداشتم، بسلامت!
شرمنده نگاه دزدید.

شاید کمی، فقط کمی از اینکه انقدر با حامد و نوید تند حرف می‌زدم پشیمون شده بودم اما به روی مبارکم نمی‌آوردم.
خواست پشت رول بشینه که لحظه آخر پشیمون شد و سمتم برگشت.

_ مریض بودی بهتر شدی؟
گاهی جمع می‌بست و گاهی انفرادی حرف می‌زد.
_ آره ممنون.
دست تکون داد و سوار ماشین شد.

از قصد گفتم بهش بگه وسیله‌هاشو جا بزاره تا حامد بفهمه من نوید و دیدم.
وارد خونه شدم و دست‌هام رو به کتف‌هام کشیدم.
هوا سرد شده بود و سوز می‌زد.

این سوز و سرد بودن منو یاد قلب سنگی و وجود از کوه یخ حامد می‌نداخت.
رفته بود پیش یکتا!

پس واقعاً دوستش داشت.
منه *** چطور با خودم فکر کرده بودم که یکتا رو دوست نداره؟ چرا همچین حسی داشتم؟
حالا که رفته بود پیشش می‌تونست مهر ابطال بزنه رو افکارم.
یعنی دوستش داشت!

قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید و لبم به تلخندی باز شد.
من بیست و چهار ساعت به اون فکر می‌کردم و اون...
عطر دیشبش هنوز رو تنم مونده بود.
چرا احمقانه رفتار می‌کردم؟

با غصه سمت تاب آخر حیاط رفتم و روش نشستم.

#اوج_لذت
#پارت_212

سردی تابِ فلزی به سلول به سلول بدنم تزریق شد و باعث شد لرزی تو تنم بشینه و دست‌هام دون دون بشه.

_ پروا مادر بیا داخل سرما خوردی بدتر میشیا.
مامان سرش رو از پنجره بیرون آورده بود و گوشزد می‌کرد که حواسم به

1403/06/18 18:08

خودم باشه.

آب تلخ گلوم رو قورت دادم تا بغضم هم باهاش فرو بره.
_ چشم الان میام مامان.
به آسمون نگاه کردم و فقط ماه رو دیدم.

تو آسمون تهران دیگه ستاره‌ای دیده نمی‌شد، بقدری و آلاینده‌ها زیاد بود و آسمون تیره و تار بود که ستاره‌ها رو نمی‌شد دید.

تو این دنیا باید مثل ماه تک می‌بودی و مثل خورشید می‌درخشیدی تا به چیزی که می‌خوای برسی.
نباید برای دیده شدن بزور خودت و از پشت ابر بیرون می‌کشیدی.

بزور دیده شدن بدرد کسی نمی‌خورد.
از روی تاب بلند شدم و سمت خونه حرکت کردم.
یه روزیم نوبت من می‌شد بتازونم.
بتازونم تا همه بسوزن از این تازوندن.

برای حفظ ظاهر لبخندی رو لب نشوندم و بعد وارد خونه شدم، نمی‌خواستم کسی از قلب داغونم و باطن ویرونم خبر داشته باشه، در حقیقت نمی‌خواستم باعث ترحم کسی قرار بگیرم.

_ بیا شام عزیزم!
کنار بابا پشت میز نشستم و مامان هم اونطرفش نشست.
_ نگاه کن حاجی، میگن دختر هووی مادره واقعاً همینطوره‌!
بابا قهقهه‌ای زد و دستش رو دور گردن مامان حلقه کرد.

این عاشقانه‌های پاک قابل پرستیدن بود.
هیچ دلم نمی خواست به هیچ دلیلی این دو فرشته رو از دست بدم.
اونا فرشته‌های من بود، ناجی‌های من بودن!
اگه اونا نبودن معلوم نبود منم الان کجا بودم.

اونا فرشته‌های زمینیِ بدونِ بال من بودن!
با لبخند نگاهشون کردم و مامان برام غذا کشید.
_ بهتری باباجان؟
_ آره بابا ممنون.
_ پس یه زحمت برات دارم.

مامان لب به اعتراض باز کرد و سریع گفت: زحمت نداشته باش برا بچه‌م! تازه داره خوب میشه اونطوری بدتر میشه. پروا ضعیفه...
پس مامان از زحمتی که بابا می‌گفت خبر داشت.

بی‌توجه به اصرارهای مامان مبنی بر سکوت بابا سر تکون دادم.
_ نه مامان. جانم بابا، چه زحمتی؟ شما فقط امر کن الساعه انجام میشه رئیس!
بابا لپم و کشید و با خنده جواب داد:
_ زبون نریز بچه.

قاشقی از غذاش رو تو دهنش گذاشت و ادامه داد:
_ فردا ظهر یه سر برو خونه حامد ببین سر و وضعش در چه حاله. یکم خونه رو مرتب کن تا ریخت و قیافه بگیره از اون آلونکی در بیاد. هرچند حامد آدم مرتبیه اما بازم خیلی وقته نرفته احتمالاً یسری جاها یه ریزه خاک گرفته باشه. یه دستی به سر و روی خونه بکش، مادرت که با این پا نمی‌تونه زیاد کار کنه.

به هیچ وجه دلم نمی‌خواست باز با حامد روبرو شم.
مخصوصاً حالا که فهمیده بودم امشب خونه ی عموشونه!
بابا که مکثم و دید سریع گفت: ولش کن عزیزم یه نفر و میگیریم تمیز کنه شاید کار داشته باشی خودت.
مامان هم به موافقت سر تکون داد و حرفی نزد.

#اوج_لذت
#پارت_213


با اینکه جسمم سر میز شام بود و لبخندای زورکی به مامان بابا میزدم،

1403/06/18 18:08

ولی روحم پیش حامد بود و مغزم ازش اشباع شده بود. هیچی از شام و ظرف شستن نفهمیدم، فقط عین ربات هرچی مامان می‌گفت و انجام میدادم و دوباره شناور میشدم توی فکر و خیال.

ساعت دو شب بود و من خیره بودم به سقف...
یعنی الان حامد مونده خونه‌ی عمو اینا؟
اگه یکتا با لوندی حامد خام کرد و اتفاقی بینشون افتاد چی؟
با فکر اینکه یکتا به بدن حامدم دست بزنه حالم بد شد و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم سُر خورد...
دستامو به طرف سقف دراز کردم و انگشتامو حرکت دادم، چشمامو بستم و بدن حامد رو تصور کردم .
از کنار گوشش دستمو کشیدم و گلوش و سیبک گلوش رو رد کردم و روی قفسه‌ی سینش خطوط نامفهوم کشیدم.

خنده‌ی هیستیریکی به دیوونگیم زد و چشمامو وا کردم و خنده‌هام اوج گرفت.

با مشت آروم کوبیدم به سرم، بهش فکر نکن، اون ممنوعس، بهششش فکررر نکنننن.

اونقد گریه کردم و از حرص اینکه یکتا و حامد چیکار میکنن عصبی شده بودم که سردرد گرفتم.
اشکام خشک شده بود ولی هیق میزدم.

صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم.

_آقا چرا به حرف من گوش نمیدی؟ بچم سی سالشه، پس کی قراره ازدواج کنه کی بچه‌دار شه؟
_وای خانوم به لحظه دندون رو جیگر بذار، من میگم اینا تازه عقدشون بهم خورده، حامد تازه سرِ پا شده بذار یه مدت بگذره یکم خودشونو جمع جور کنن بعد...

مامان بازم ساکت نشد و حرفاشو از سر گرفت.
با دور شدن صداشون فهمیدم رفتن طبقه‌ی پایین...

پتورو کنار زدم و بلند شدم سرم یکم گیج می‌رفت،
پوزخند تلخی زدم،
آره دیگه من از زور گریه، سردرد و سرگیجه بگیرم،
بعدش آقا بگه "فراموش کن" ، " خطای جفتمون بوده" ، "تو خواهرمی".

با اعصابی خورد بعد اینکه از سرویس بهداشتی درومدم، از اتاق بیرون رفتم.
مامان با لباس بیرون داشت به طرف اتاق من میومد.

_عه مادر قربونت بره بیدار شدی، داشتم میومدم بیدارت کنم منم...
لبخندی زدم و گفتم:
_آره دیگه بیدار شدم، کجا میری مامان؟
_دوستم یه دورهمی گرفته دارم میرم اونجا...
بعد به سر تا پاش اشاره ای کرد و گفت:
_خوب شدم؟
نگاهی بهش کردم، ماه شده بود، ماه بودا الان بیشتر میدرخشید، من چطور دل این زن میشکستم آخه...
افکارم رو پس زدم و بغلش کردم.
_ماه شب چهارده اومده خونه‌ی ما امروز، مراقب باش ندزدنت...
خنده‌ی شیرینی کرد و سرمو بوسید.

مامان که رفت در رو بستم و به طرف آشپزخونه رفتم، یه لقمه کره مربا خوردم و میزو جمع کردم...

روی کاناپه نشسته بودم و جزوه‌هامو میخوندم.
یهو یاد حرف بابا افتادم که گفته بود برم خونه‌ی حامد رو یه دستی بکشم...

اونقد توی ذهنم کلنجار رفتم که یه لحظه حس کردم سرم داغ شد، موهامو آروم کشیدم و بلند شدم و دست به

1403/06/18 18:08

کمر وایسادم و با پام رو زمین ضرب گرفتم.

کلافه بودم، سریع لباسامو پوشیدم و بیرون زدم.
بی‌هدف خیابونارو قدم میزدم، اونقد تو فکر بودم که با بوق ماشینی که کم مونده بود بزنه بهم از جا پریدم و ترسیده دستمو گذاشتم رو قلبم...
_دخترجون حواست کجاست؟ الان من میزدم خونت میفتاد گردن من، منه بدبخت چه گناهی کردم که تو حواست نیست...
همینجوری که داشت غر میزد گازشو گرفت و رفت.

اما من حواسم به حرفاش نبود، چشمم خیره مونده بود به جایی که بودم، به خونه ای که اونور بود، خونه حامد، به تاریکی هوا، کِی هوا تاریک شده بود؟ کِی اومده بودم اینجا؟

🔥چنل vip اوج لذت دوبرابر چنل اصلی پارت داره و بیشتر از هشت ماه از چنل اصلی جلوتره و هروز هم این فاصله بیشتر میشه🤩

📍جهت عضویت و خوندن رمان با پارت های بیشتر، مبلغ 26 هزار تومان به شماره کارت:

💳 5022 2913 0891 3852
به نام "بلقیس آقائی"

واریز کرده و شات واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید❤️👇🏻
@melisadmin1

#اوج_لذت
#پارت_214


نگاهی به ساعت مچیم کردم، ساعت نه و نیم بود.
وااای، با هول و ولا گوشیمو از کیفم درآوردم و با دیدن 8 تا تماس بی پاسخ از طرف بابا و 12 تا از طرف مامان، دستمو رو سرم گذاشتم و چشامو بستم. لعنــت!

چی میگفتم الان، چیکار میکردم؟
با فکری که به سرم زد با استرس شماره‌ی خونه‌رو گرفتم، با بوق خوردن انگار قلب من با دهنم میومد و برمیگشت.

صدای پراسترس مامان توی گوشی پیچید:
_الو... الو پروا... پروا مامان... دخترم کجایی؟... پروا به چیزی بگو...
_مامان آروم باش چیشده چه خبره قربونت برم آروم باش دورت بگردم.
_کجایی... کجایی قربونت برم؟
حالت زاری گرفتم و گفتم: مامان من...من خونه‌ی حامدم دارم اینجاهارو تمیز میکنم بابا خودش دیروز گفت دیگه وای مامان این حامد دست به سیاه سفید نزده همه جا گرد و خاک و لکس.
و بعد خنده‌ی مسخره‌ای کردم.
این بار لحن مامان جوری که انگار باورش شده و حرصی بود بلند شد:چرا نگفتی پروا، چرا نگفتی رفتی، منو بابات مردیم دورت بگردم...
بعد انگار گریش گرفته باشه، صداش تحلیل رفت...
اینبار صدای بابا اومد: پروا جان بابا، سلام، بهتر بود که خبر بدی، ولی حالا خداروشکر اتفاقی نیفتاده و پیش حامدی. بعد اینکه تموم شد میمونی یا برمیگردی؟!

تلخندی زدم و سرمو پایین انداختم. بابا چقد به ما اعتماد داشت که مهم نبود تنها توی یه خونه بمونیم شب رو، چه کرده بودیم با اعتماد این دوتا فرشته، لعنت، لعنت به اون شب کذایی و دوستای حامد...
دست مشت شدم می‌لرزید...
_باباجون ببینم چی میشه دیگه بهتون خبر میدم.
_باشه دخترم، مراقب خودت باش، من برم مامانت یکم فشارش افتاده. هوف... دختر

1403/06/18 18:08

جون به لب شدیم. خدافظ.

گوشی از کنار گوشم افتاد و چند لحظه چشمامو بستم. کاری بود که شده باید میرفتم و در میزدم.
با قدمای لرزون رفتم سمت در خونه و دستمو بالا آوردم و با مکث زنگ و زدم. با پیچیدن صدای زنگ در چشمامو بستم و اخمامو جمع کردم و استرسم رفت رو هزار.

_بله؟
با پیچیدن صدای حامد نفسم رفت...
آروم جلوی اف اف رفتم و با لحن سرد و جدی گفتم: باز کن منم.
در بعد چند ثانیه با صدای تیکی باز شد. و صدای متعجب حامد پیچید که می‌گفت بیا تو...

در رو بستم و حیاط کوچیکش و طی کردم، از پله ها بالا رفتم که در ورودی خونه باز شد.
_پروا! تو... تو اینجا چیکار میکنی.
سرمو بلند کردم که چشمم به بالا تنه‌ی برهنه و شلوارک پاش افتاد.
چشمام گرد شد و سریع نگاهمو دزدیدم.
_اگه اجازه بدی بیام تو، توضیح میدم.
و بعد سریع لبخند با حرصی تحویلش دادم.
نگاهم کرد و بعد از جلوی در کنار رفت؛ وارد خونه شدم و جلوی در وایسادم.
در رو بست و دستشو به طرف مبل ها دراز کرد.
_بیا بشین بگو ببینم چیشده؟ اینجا چیکار میکنی؟ این وقت شب تنها اومدی اینجا؟ پروا با تواَ...
_حامد عشقم کی بود؟

با صدای دختری سرمو به شدت بالا گرفتم که گردنم درد گرفت و چرخیدم به طرف صاحب صدا،
این... این... این اینجا... این اینجا چیکار میکرد؟
ناباور به سرتا پاش نگاه میکردم.
یکتا با یه تیشرتی که مال حامد بود با پاهای لخت درحال خشک کردن موهاش با حوله بود.

اونم متوجه من شده بود و نگاهم میکرد.
_عه پروا، اینجا چیکار میکنی؟
با چشمایی که پر شده بود به طرف حامد برگشتم و با تمام تلاشی که کردم ولی بازم صدام لرزید لبخند غمگینی زدم گفتم:
_یکتا جون انگار مزاحم شدم، اونم بَــد موقعی مزاحم شدم.
_یکتا برو لباساتو بپوش برگرد خونه الان عمو و زن عمو نگران میشن، خوبیت نداره بفهمن اینجا بودی.
_وا حامد چقد تکرار می‌کنی میرم دیگه عشقم.
بعد صداشو لوس کرد و ادامه داد:
_خواهر شوهرم فک می‌کنه دوسم نداریاااا.
و بعد پا کوبان رفت بالا که انگار آماده بشه.
بلند شدم و اهمی کردم که صدام از بغض نلرزه گرچه از لرزش بدنم همه چی مشهود بود.
_منم... منم دیگه میرم.
_بشین پروا.
_نه...نه نمی‌خوام... باید برم.
مچ دستمو گرفت و هلم داد رو کاناپه و از بین دندونای کلید شده غرید:
_بشین حرف می‌زنیم. توضیح میدم. اون چیزی که فکر می‌کنی نیست.
ابروهام بالا پرید و با پوزخند نگاهش کردم و با لحن سردی گفتم:
_توضیح؟ بابت چی؟ من هیچ فکری نکردم، با توام حرفی ندارم. من میر...
حامد تقریبا داد زد و حرفم تو حنجرم سنگ شد و ترسیده نگاهش کردم.
_گفتم بشین پروا.
عصبی دستی به موهاش کشید و ادامه داد:
_بمون حرف میزنیم، منو سگ نکن.

صدای

1403/06/18 18:08

یکتا پیچید که پرسید:
_ تو بودی داد زدی حامد؟ چیشده؟
حامد با صدایی که کلافگی ازش میبارید گفت:
_چیزی نشده یکتا... داشتیم شوخی میکردیم.
بعد اجازه‌ی حرف و فکری به یکتا نداد و به طرف در رفت.
موقع خروج یکتا روی نوک پاهاش وایساد و بوسه‌ای به گونه‌ی حامد زد که اخمای حامد شدید گره خورد و یچیزی آروم دم گوشش پچ و ریز خندید و رفت.

جهت خرید و عضویت vip اوج لذت🔥👇
"لینک قابل نمایش نیست"

#اوج_لذت
#پارت_215


حامد در رو بست و همون‌جوری پشت به من، دست به در وایساده بود، دستی به موهاش کشید.
با برگشتنش طرف من سریع سرمو پایین انداختم، نمی‌خواستم بفهمه که تمام مدت نگاهشون میکردم و قلبم تیکه تیکه میشد، پودر میشد، اون فکری که تو سرم بود با حرف آروم و خنده‌ی ریز یکتا بیشتر آتیش به جونم زده بود.

با فاصله کنارم نشست،
خودمو جمع کردم و بیشتر سرمو کردم تو یقم.
گوشت کنار ناخونامو میکندم.
_این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_مزاحم شدم؟
_خسته نشدی؟
سرد نگاهش کردم و سعی کردم غرق اون تیله‌های عسلیش نشم.
_از چی؟!
_از تیکه کنایه پروا، چرا داری اینقد تیکه میپرونی هان؟
پقی زدم زیر خنده و سرمو گرفتم بالا خندیدم، خنده‌هام عصبی بود، از درد بود.
بلند شدم و به سمت حامد برگشتم؛ با اخم و تعجب نگاهم میکرد...

_وایییی حامد، اوپسسسس ببخشید ببخشید، داداشـــی، می‌پرسی چرا؟
دستمو به کمر زدم و دوباره عصبی خندیدم...
سرمو بالا گرفتم و جوری داد زدم که گلوم سوخت،
_خــدا میشنوی؟ تازه می‌پرسه چرا؟ خــدا دخترونگیمو آرزوهامــو گرفت، دنیامو سیاه کرد، تازه میپرســـه چـــرا؟
گریه هام دوتا دوتا توی پهنای صورتم سر میخوردن...
نگاهش کردم، مات نگاهم میکرد و نگاهش انگار غم داشت.
لبخند تلخی زدم و آروم با صدای خش دار از زور داد گفتم:
_حامد، من نمیتونم... نتونستم، نتونستم مثل تو بیخیال بشم، تو پسری برات هیچ فرقی نداره، ولی من دلم خون میشه وقتی اسم خواستگار ازدواج عشق و اینا میشه، هرکی میاد سمتم اون شب اون لحظه‌ها حمله میکنن سمتم و یه خنجر میکنن تو روح و قلبم که تو... که من، دختر نیستم. من هرروز و هرشب عذاب میکشم و میسوزم ولی تو...تو میگی... تو میگی فراموش کن.
سمت گلدون روی میز رفتم و کوبیدم رو زمین و داد زدم: تو میگی فراموش کن.
افتادم رو شیشه خورده‌ها و شروع کردم جیغ و داد و موهامو می‌کشیدم و مشتمو میکوبیدم روی قلب شکستم که بلکه پودر بشه و نابود بشه تا درد نکنه دیگه.
حامد سریع سمتم اومد و بغلم کرد و بدو بدو به طرف پله ها رفت.
بدون توجه به سوزش زخمای دست و پام تقلا کردم.
_ولم کن عوضی، ولم کنننن...

وارد اتاق شد و منو

1403/06/18 18:08

گذاشت رو تخت و جعبه‌ی کمک های اولیه رو با هول و ولا از کمد اتاق آورد.

خواستم بلند بشم و ازین خونه و آدمش فرار کنم که پام یجوری سوخت که نفسم رفت.
تند تند اشکامو پاک کردم تا بتونم ببینم چه بلایی سر پام اومده.
دیدم یه تیکه شیشه رفتم توی پام.

حامد کنارم نشسته بود و سعی میکرد یکارایی بکنه انگار...
با هق هق نگاهش کردم که دیدم با چشمای خیس و دستای لرزون سعی داره وسایل بخیه و پانسمان رو آماده کنه.
ولی انگار تلاشاش بی فایده بود.
بلند شد و با نعره‌ای جعبه‌رو کوبید وسط اتاق.
سریع سمت گوشیش رفت و شماره‌ای گرفت.

لب پایینمو گاز گرفته بودم رو از درد پام داشتم میمردم.
_الو...الو نوید...تیز پاشو بیا اینجا وسایل بخیه اینا هم بیار.
_...
حامد اینبار داد زد:
_خفه شو سوال نپرس سریع خودتو برسون.

چند دقیقه ای از مکالمه‌ی حامد و نوید گذشته بود.
حامد کنار تخت نشسته بود و آرنجاشو گرفته بود رو زانوهاش و سرشو بین دستاش گرفته بود.

منم که از درد قلبم و پام و فکرای توی ذهنم دیگه کم‌کم چشمام سیاهی می‌رفت.
در اتاق با ضرب باز شد که برگشتم سمت در.
نوید با چشمایی که داشت از حدقه درمیومد با لباسای خونه که معلوم بود وقت نکرده عوض کنه نگاهمون میکرد و دستش رو دستگیره خشک شده بود.
چشماش بین منو و حامد گردش کرد و بعد به پام و تخت پر از خون قفل شد.

🔥چنل vip اوج لذت دوبرابر چنل اصلی پارت داره و بیشتر از هشت ماه از چنل اصلی جلوتره و هروز هم این فاصله بیشتر میشه🤩

📍جهت عضویت و خوندن رمان با پارت های بیشتر، مبلغ 26 هزار تومان به شماره کارت:

💳 5022 2913 0891 3852
به نام "بلقیس آقائی"

واریز کرده و شات واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید❤️👇🏻
@melisadmin1

#اوج_لذت
#پارت_216


با صدای ناباور و تحلیل رفته لب زد:
_اینجا... چه خبره!
حامد سرشو از بین دستاش بیرون کشید و سرشو بالا آورد. بینیشو بالا کشید و با حالت نزاری گفت:
_نوید... به پای پروا برس.
نوید با کمی مکث انگار به خودش اومد و تند سمتم اومد.
با چشمای بیحالی به سقف زل زدم و بیصدا اشک میریختم.

با شروع کار نوید جیغ و دادای منم شروع شد.
نوید داد زد:
_حامــد تن لشتو بکش اینجا پروارو بگیر دختره تلف شد، با تـــوام شازدههههه.

حامد سریع سمتم اومد و بدنمو گرفت بغلشو سرمو به سینش فشرد.
گریه میکردم،
به خاطر درد پام؟
شاید!
ولی مطمئن بودم گریه‌هام بیشترش به خاطر زندگیمه!
زندگی‌ای که توی یه شب نابود شد.
حامد سرمو می‌بوسید و قربون صدقم می‌رفت و خودمو خودشو به حالت گهواره تکون میداد...

دلم ازش پر بود؛ از کاراش و حرفاش ناراحت و عصبی بودم. ولی...
ولی با بغلش و بوسه‌هاش و نوازشاش و قربون

1403/06/18 18:08

صدقه‌هاش، قلبم آروم گرفته بود و روح خستم توی دنیایی از آرامش شناور بود.
حس خوبی داشتم، حس اینکه توی جنگل سبز پاهامو گذاشته باشم توی آب زلال رودخونه.
اونقد توی بغل این مرد سنگ دل که عاشقش شده بودم آرامش پیدا کردم که دیگه گریه نمیکردم.
بوی تنشو با نفسای عمیق به بدنم تزریق میکردم.

_تموم شد!
به نوید که با گره کورِ اخمِ ابروهاش داشت وسایل رو جمع میکرد نگاه کردم و بعد به پام.
بخیش زده بود و پانسمانش کرده بود.

دماغمو بالا کشیدم و با سکسکه گفتم:
_مم... ممنون... آقا... نوید.
حامد دوباره پیشونیمو و سرمو گذاشت رو بالش.
برخلاف میل قلبم که داد میزد نــه بغلم کن لعنتی! اخمی کردم و رومو برگردوندم.
_ممنون داداش لطف کردی!
با پوف نوید بهش نگاه کردم
عصبی روشو برگردوند و دوباره بعد چند لحظه نگاهمون کرد!

_شما دوتا چتونه؟ پایین پره شیشه خورده و خونه، اینجا اینارو زدید شکستید، اگه من کلید نداشتم شما انقدر تو خودتون بودید که متوجه زنگای در نشید و من حالا حالاها پشت در بمونم، پروایی که برای برادرش میمرد حالا برای انجام یه کار براش اخم و تَخم میکنه، حامدی که خواهرم خواهرم از زبونش نمیفتاد امروزا تا اسم خواهرش میشه اخماش می‌ره توهم و قاطی می‌کنه.
مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
_ می‌خواید همدیگرو بکشید؟ چتون شده لامصبا، دارم میبینم هردوتاتون دارید هرروز حالتون بدتر میشه؛ یه سوال... یه سوال میپرسم راست و حسینی جواب بدید بلکه تونستم کمک کنم ازین وضعیت خلاص شید، خودتون که عین دیوونه ها شدید هیچی حالیتون نیست...

سکوت کرد!
با ترس و استرس نگاهش میکردم چی میخواست بپرسه، یعنی... یعنی... یعنی بویی برده؟ فهمیده؟

_اون شب؛ شبِ تولد حامد، اتفاقی بینتون افتاده؟ منظورم رابطه داشت...
هنوز حرفش تموم نشده بود که حامد یقشو گرفت و با گفتن "خفه شو" مشتی حواله‌ی صورتش کرد، جیغی زدمو سعی کرد بلند بشم که با درد پام تو همون حالت نیم خیز موندم.

نوید پرت شد رو زمین و سرشو کج شده بود، دستشو گذاشت بود رو صورتش!

حامد رگ گردن و پیشونیش در حال ترکیدن بود؛ پره های بینیش باز و بسته میشد و عصبی نفس می‌کشید!
_کارتو انجام دادی. تشکر کردم. دیگه بقیه‌ی چیزا به تو مربوط نیست. برو و دخالت نکن.
نوید دستی به خون گوشه‌ی لبش کشید و نگاهش کرد و پوزخندی زد...
بلند شد و به سمت در رفت در رو باز کرد ولی قبل خروج و بستن در برگشت سمتمون و گفت: تا الان شک داشتم ولی دیگه مطمئن شدم.
در رو بست و رفت.
با چشمای گرد شده و مبهوت به در نگاه میکردم.
اگه به مامان بابا می‌گفت چی؟ اگه اگه...
سرمو کوبیدم به بالش و دستامو گذاشتم رو صورتم و زار

1403/06/18 18:08

زدم...

حامد بعد چند دقیقه از اتاق بیرون رفت و در رو به شدت بهم کوبید.

با رفتن حامد گریه‌هام و صدام اوج گرفت و به حال بدبخت شومم از تهه دل گریه کردم

#اوج_لذت
#پارت_217

چند دقیقه‌ای گذشته بود و من گریم بند اومده بود دیگه.
چشمای خسته و پر سوزشمو بسته بودم و توی فکر و خیالاتم دست و پا میزدم.

در باز و بعد چند لحظه مکث بسته شد.
میدونستم حامده.
چشمامو همینجوری بسته نگه داشتم که فکر کنه خوابیدم.

#حامد

توی آشپزخونه مشت مشت آب به صورتم کوبیدم تا حالم جا بیاد.
بعد کمی که گذشت یکم احساس سرگیجم و عصبی بودنم کم شد.

تِی و زمین شوی رو برداشتم و پر از آب و مواد شوینده کردم.
سالن پایین شیشه خورده ها و خون رو تمیز کردم.

چشمم افتاد به شالِ پروا که موقع بحث با عصبانیت پرت کرده بود رو کاناپه و نفس عمیق میکشید‌.

برداشتم و بوش کردم، من برای این بو میمردم، خاطرات اون شبی که توی بغلم بود و سرمو برده بودم تو موهاش و باهم یکی شده بودیم برام تداعی شد.

کلافه چنگی به موهام زدم و شال رو انداختم رو کاناپه.
تِی و زمین شوی رو گذاشتم توی سرویس که بعدا تمیزشون کنم.

از پله ها بالا رفتم و با فکری داغون در اتاق رو باز کردم، با دیدن پروا که روی تخت خواب بود و موهای خوشگلش دورش ریخته بود و عین فرشته‌ها شده بود، محوش شدم، لبخندمو که داشت کِش میومد جمع کردم و در رو بستم.

جعبه‌ی شکسته رو جمع کردم و وسایلش رو گذاشتم رو میز.
به طرف پروا رفتم، نگاهش کردم. چشماشو بسته بود و تظاهر به خواب میکرد.

خندم گرفته بود واسه این بچه‌ بازیاش، مگه میتونست از منی که میدونستم وقتی می‌خوابه ریتم نفساش چجوری میشه چیزی مخفی کنه.

باید ملافه و لحاف تخت که خونی شده بود رو عوض میکردم.
خم شدم روش و با تردید دست انداختم زیر گردن و پاهاش که چشماشو باز کرد و با ترس نگاهم کرد.
کوچولو! خودش خودشو لو میداد.

بلندش کردم که دردی توی پهلوم پیچید. که دوباره پروا گذاشتم رو تخت و خم شدم.
پروا سریع خودشو با زور کشید سمتم و دستشو گذاشت رو بازوم.

با صدایی که ترس توش موج میزد و می‌لرزید گفت:
_حامد... چیشد؟ درد داری؟ جایِ عملت درد داره؟
و با صدایی که داشت تبدیل به گریه میشد ادامه داد:
_حامد توروخدا نگام کن... چی... چیشد آخه؟!

چقدر قشنگ اسممو می‌گفت، میخواستم تا ابد همینجوری بمونم تا فقط اسممو صدا کنه ولی نمی‌خواستم اذیت بشه واسه همون چشمامو با درد روی هم فشار دادم و بعد بهش نگاه کردم.

_هیچی، یکم درد گرفت زخمم ولی چیزی نیست، خوبم، میتونی یکم خودتو بلند کنی که تختو تمیز کنم؟!

نگاه ترسیدشو که کمی آروم شده بود ازم گرفت و به تخت نگاه کرد.
با

1403/06/18 18:08

دیدن خون لباشو گاز گرفت، معلوم بود خجالت کشیده.

#اوج_لذت
#پارت_218

این دختر خیلی ساده و پاک و بی‌ریا بود.
خودشو روی دستاش بلند کرد و سعی کرد ملافه و لحاف رو از زیرش بکشه.

سریع رفتم سمتش و از پهلوش گرفتم و بلندش کردم؛ سرمو سمتش برگردوندم و گفتم: ممنون دیگه راحت باش. همینکه صورتشو تو چند سانتی صورتم دیدم مات شدم.

نگاهم از چشمای آبیش سُر خورد رو لباش.
تپش قلبشو حس میکردم.
سریع به خودم اومدم و اِهِمی کردم و سرشو گذاشتم رو بالشت.

پروا هم هول هولکی سعی داشت مثلا بالشت رو زیر سرش میزون کنه و جای پاش رو تنظیم کنه که درد نگیره.

ملافه و لحاف رو توی کیسه‌ی بزرگی گذاشتم تا فردا ببرم بیرون بدم بشورن.
از تو کشوی کمد لباس برداشتم و رو به پروا گفتم: لباسام و دستام خونی شده میرم یه دوشی بگیرم سریع میام.

وارد حموم اتاق شدم و لباسامو که حین بغل گرفتن و طبقه‌ی بالا آوردن پروا خونی شده بود بیرون کشیدم.

زیر چشمی از کنار یه نگاهی به آینه‌ی قدی رختکن انداختم و سرمو برگردوندم تا لباسامو بندازم رخت چرکا که دوباره با چیزی که دیدم صورتمو سریع برگردوندم سمت آینه.

زخمم خون ریزی کرده بود، اون موقع فکر کردم خون لباسم، خونِ پرواس.
وسایل پانسمان رو از کمد روشویی بیرون آوردم و نشستم جلوی آینه.

چسب و گاز استریل روی زخمو برداشتم و بخیه‌هارو دوباره محکم کردم. خدا می‌دونه چقد درد داشت بدون بی حسی این کارو انجام دادن.

بعد تموم شدن کارم یه چسب شیشه‌ای روی بخیه‌ها زدم و سریع دوش گرفتم.
اومدم توی رختکن، جلوی آینه وایسادم چسبو کندم و پانسمان روش رو زدم.

یه نگاه اجمالی به خودم کردم که چشمم خورد به یه چیزی.
پشتمو بیشتر طرف آینه خم کردم و ردی به خراشای روی بالاتر تر از پهلوم انداختم.
جای چنگ انگشت بودن.

اینا که تا چند روز پیش وجود نداشتن پس از کجا پیداشون شد.
سرمو انداختم پایین و با اخمای درهم به مغزم فشار آوردم، با چیزی که عین یه تیر به مغزم اصابت کرد سریع دوباره به رد چنگا نگاه کردم.

یعنی... یعنی اون شب... شبی که خونه مامان اینا بودم پروا اومده بود اتاقم، خواب نبود؟... یعنی اون آغوش اون بوسه‌ها اون مِک زدنا خواب و رویا نبود؟

بعد چند دقیقه افکارمو پس زدم و لباسامو تنم کردم و رفتم بیرون.
نگاهی به پروا کردم، چشماش بسته بود، چشمامو ریز کردم و با دقت نگاهش کردم، نه اینبار واقعا کوچولو خواب بود.

#اوج_لذت
#پارت_219

رفتم کنارش و آروم نشستم پیشش.
چقد این دختر این سیب ممنوعه‌رو دوست داشتم.
با دیدن حسودیش و عصبی شدنش وقتی حرف یکتا میشد به حسی که نسبت بهم داشت پی میبردم.

امشب هم موقعی که اومد

1403/06/18 18:08

اینجا و یکتا و من رو اونجوری دید با دیدن چشمای طوفانی و بغضیش، بدن لرزون و عصبیش، مطمئن شدم که حسش فراتر ازین حرفاس.

با تکون خوردن و چشم باز کردنش از دنیای افکارم درومدم و نگاهش کردم.

چشماشو با مشتای کوچولوش مالید و اینور اونور رو با تعجب نگاه کرد، چشمش که به من افتاد مکثی کرد و انگار همه‌چی یادش افتاد، اخمی کرد.

با دستاش و پای سالمش خودشو کشید بالا و بالشتو گذاشت پشتش و تکیه داد به تخت.

پوزخندی زد و همون‌جوری که با انگشتاش بازی میکرد گفت:
_ببخشید دیگه مزاحمتون شدم، یکتا جــونت هم رفت شب رویـــاییتون نصفه موند.

با تموم شدن حرفاش پقی زدم زیر خنده و از تهه دل واسه حرفای این فندق خندیدم.
وای با حرص و حسودی که حرف میزد میخواستم محکم بگیرمش بغلم و اونقد ببوسمش که صدای غرغرش بلند شه.

خندم که تموم شد نگاهش کردم که دیدم چپ چپ با اخم نگاهم می‌کنه.
انگشتامو به لبم کشیدم که ته مونده‌ی خندمو جمع کنم.

اِهِمی کردم و گفتم:
_پروا خانوم، وقتی میگم بذار حرف بزنم واسه برطرف کردن این سوء تفاهماس دیگه، امروز ساعت حدودای 8 بعد تموم شدن عملی که دیشب پروندشو نوید اومد ازت گرفت رسیدم خونه، یکتا اومده بود اینجا، بحث ودعوا کرد که چرا دیشب نرفتم خونشون منم لیوان کاپوچینورو گذاشتم رو میز که یکتا وسط بحث دستش خورد و چپه شد رو لباساش. یکتارو هم که می‌شناسی چیتان پیتانه رفت حموم که خودشو تمیز کنه تا یه وقت موقع برگشتن به خونه مُدش خراب نشه. منم داشتم لباس عوض میکردم که در خونه‌رو زدی و من واقعا نگران شدم واسه همین بدون لباس سریع خودمو رسوندم بهت.

با دقت به چشمام نگاه میکرد که انگار از چشمام بفهمه که دروغ میگم یا راست.
با انگشتم زدم تو دماغش که از جا پرید و اخم کرد.

_خیالت راحت شد جوجه؟ اون دل کوچولوت آروم شد؟

سرشو انداخت پایین و لب برچید و گفت:
_چرا خیالم راحت بشه مگه اصلا به من ربطی داره؟ اصلا هرکاری دلتون میخواد بکنید به من چه؟ دلمم آروم بود.

چونشو گرفتم دستم و سرشو آوردم بالا:
_پروا! هرچقدرم آسمون ریسمون ببافی اون نگاهت همه چیو لو میده.

صورتشو با انگشت شصتم نوازش کردم.
داشتم بازم خودمو میباختم و بی‌طاقت میشدم واسه چشیدن لباش که سریع بلند شدم.
_ برم یه چیزی بیارم بخوری. صورتت عین گچ شده.

#پروا

توی دلم غوغا بود ، وای که چقدر احساس خوبی داشتم که دیشب حامد نرفته خونه‌ی عمو اینا و امشبم اتفاقی بینشون نیفتاده.
لبخند بزرگی رو لبام بود و ذوق زده بودم.
با ورود حامد از جا پریدم و خندمو جمع کردم.

نشست کنارم و سینی غذارو گذاشت رو پاش، قاشق رو پر غذاکرد و گرفت جلوی دهنم.
با تعجب

1403/06/18 18:08

نگاهش کردم که اشاره‌ای به قاشق کرد _بخور، بخور که جون بگیری.

اخمی کردم
_ نه خودم میخورم ممنون، بده به خودم.

حدود یه ربع با زور و لج و کل‌کل حامد خودش غذارو به خوردم داد بعد تموم شدن غذا، لیوان رو دستم داد.

داشتم آب پرتقالم رو می‌نوشیدم که با حرف حامد پرید تو گلوم و به سرفه افتادم.
وای نکنه... نکنه فهمیده... بدبخت شدم.

بعد تموم شدن سرفم برگشتم سمتش و با هول پرسیدم: چی... چیزی گفتی؟!... چی گفتی؟!

با چشم و ابرو اشاره کرد به قفسه‌ی سینم
_اون کبودی چیه؟

سریع دستی به جایی که اشاره کرد کشیدم
_این... این چیزی نیست... چیزی شده... قاشق داغ بود حواسم نبود... چیز شد خورد به اینجا.

لبخند احمقانه‌ای تحویلش دادم و بعد لباسمو سعی کردم بکشم بالا و دکمه‌های باز مانتومو ببندم.

با کمی مکث پوفی کشید و سینیو برداشت و بلند شد.
_چراغارو خاموش میکنم، استراحت کن.
و بعد از اتاق خارج شد.

بعد خروجش از اتاق نفسم حبس شدمو با شدت بیرون فرستادم و ولو شدم

#اوج_لذت
#پارت_220


چشمامو با بیحالی باز کردم.
نگاهی به دور و اطرافم انداختم؛ تاریک بود.
چشمامو با انگشتام فشار دادم و سعی کردم همه چی یادم بیاد.
هوف، همون یادم نمیومد بهتر بود...

مثانم در حال ترکیدن بود باید میرفتم سرویس.
آروم خودمو کنار تخت کشیدم و با احتیاط بلند شدم ولی با دردی که توی پام پیچید جیغ آرومی کشیدم و افتادم رو تخت.

یهو تخت تکون خورد و صدای خواب‌آلود حامد اومد:
_پروا، عزیزم چیشده؟... درد داری؟

پشت سرم حسش میکردم.
یعنی...یعنی پیشم خوابیده بود؟! پس چرا متوجه نشدم...

دوباره صداش اومد:
_جایی میخواستی بری؟ چیزی میخوای؟

بازوهامو گرفت و کشید سمت تخت که دراز بکشم:
_بگو خودم میارم تو بلند نشو، جانم چی میخوای؟

_نه... نه حامد چیزی نمی‌خوام... میخواستم برم چیز... اوم... سرویس.

توی اون تاریکی نگاهشو روی خودم حس میکردم.
تخت تکون خورد و پایین رفت و بعد کمی هالوژنها روشن شد.

به طرفم اومد و دستشو سمتم دراز کرد.
_بیا بریم.
نگاهم و از چشمای قشنگش که خواب‌آلود بود گرفتم و به دستش خیره شدم.
آروم و با تردید دستشو گرفتم و خواستم بلند شم.
سریع خم شد و دستمو انداخت دور گردنش.

وارد سرویس بهداشتی شدیم، جلوی توالت فرنگی دستمو به دیوار تکیه داده بودم و وایساده بودم که بره بیرون.
_بشین دیگه.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
_بفرما بیرون، چشم، کارمو انجام میدم.

دستاشو زیر بغلش زده بود و تکیه داده بود به دیوار، تو همون حالت کمی نگاهم کرد و بعد اشاره‌ای به شلوارم کرد:
_میتونی خودت درش بیاری؟
_آره آره برو.

_من نگاه نمیکنم، دربیار کارتو انجام بده.
_ای بابا برو

1403/06/18 18:08

بی...
_میگم کارتو انجام بده. بیا پشتمو کردم بهت.
_برو بیر...
_کارتو انجام بده.

جیغ کوتاهی زدم و گفتم:
_وای از دست تو.

پشتمو کردم سمتش و آروم دستمو از دیوار برداشتم؛ خواستم شلوارمو بکشم پایین یهوی تعادلمو از دست دادم و کم مونده بود بیفتم که دستی دور کمرم حلقه شد و کشیده شدم توی بغل گرمش.

از ترس نفس نفس میزدم، وای اگه میفتادم سرم میخورد به سکوی قسمت حموم و الفاتحه.
_دیدی گفتم نمیتونی جوجه، چرا لج میکنی آخه.

1403/06/18 18:08

رمان اوج لذت:
#اوج_لذت
#پارت_221

بعد تو همون حالت دستش رو دکمه و زیپ شلوار گذاشت و بازشون کرد.
_چیکار می‌کنی وای نمی‌خوام.
_هیس، بشین.

شلوار و شورتم باهم پایین کشید و نشوندم روی توالت فرنگی.
شلوار و شورتمو کلا از پام درآورد که پاهامو جمع کردم و جیغ زدم:
_چیکار می‌کنی دیوونه. برو بیرون ببینم.

شلوارمو بالا آورد و تکونش داد:
_لباسات و بدنت خونیه. باید تمیزت کنیم. کارتو انجام بده برم برات لباس بیارم.
بعد از سرویس رفت.

ایشی کردم و چشم غره‌ای به در رفتم.
سریع کارمو انجام دادم و خودمو تمیز کردم.
داشتم با دستمال کاغذی خودمو خشک میکردم که درو باز کرد اومد تو.

سریع پاهامو جمع کردم و داد زدم:
_در بزن بیا تو خب بی‌فرهنگ. برو بیرون لباسارو بذار برو زود.

انگار که حرفامو نشنیده باشه طرفم اومد و خم شد و از زیر بغلام گرفت و بلندم کرد.
_وای حامد چیکار میکنی...

دیدم داره به طرف حموم می‌ره که جیغ جیغ کردم:
_وای نه، توروخدا ولم کن. جیغغغ داری چیکار میکنی.
روی صندلی حموم گذاشت و رفت.
خواستم بلند بشم و غر میزدم همونجور.

که اومد دوباره و از بازوهام گرفت و آروم فشار داد و نشوندم رو صندلی.
خم شد کنار پام و پانسمان رو برداشت.

کلافه و باتعجب به کاراش نگاه میکردم.
چسب شیشه‌ای ضد آب رو بخیم زد.
منم تموم مدت سعی میکرد با مانتوم جای خصوصیو رونامو بپوشونم.

سرشو بلند کرد و آروم بلند شد.
_مانتو و لباستو دربیار باید دوش بگیری.
_وای حامد میفهمی داری چی میگی، برو بیرون نمی‌خوام، خودم یکاری میکنم.
دستمو بردم تو موهام و کلافه آروم چنگشون زدم.

یهو خم شد و مانتو و بلیزمو سریع درآورد.
الان با یدونه سوتین جلوش بودم.
جیغی زدم و خم شدم که خودمو بپوشونم.
دیگه داشت گریم میگرفت.
_حامد توروخدا برو بیرون، زشته برو.

آروم بلندم کرد و از پشت دستشو انداخت دور شکمم و به خودش چسبوندتم.
درحال باز کردن آب و تنظیم دماش بود.
حالم داشت ازین نزدیکی دگرگون میشد.

سرشو آورد کنار گوشم و پچ زد:
_از کی زشته؟ از همونی که چند شب پیش این مارکای خوشگلو زده رو گلوت و سینت؟ هوووم؟

پس فهمیده بود. فهمیده بود که اون شب خواب و رویا ندیده و واقعی بوده.

جوابی ندادم و سرمو کج‌ کردم سمت مخالف که نفساش به گلوم و گوشم نخوره.

گذاشتم روی سکویِ کنارِ وان و خم شد و لیف رو آروم روی خون‌های پام کشید.
پاهامو آروم و با وسواس و دقت می‌شست.

رسید به رونام که پاهام و باز کرد با شدت سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم، با چشمای سرخ و خمار نگاهم میکرد.

#اوج_لذت
#پارت_222


سیبک گلوش تکون میخورد، همون‌جوری که خیره بودیم به چشمای هم لیف رو از دستش به زور بیرون

1403/06/18 19:49

کشیدم و گفتم: خودم میشورم.

اوهومی کرد و صاف وایساد و پشتشو بهم کرد؛ کلافه دستش به موهاش کشید.

سریع خودمو شستم و پاهامو جمع کرد و با صدای ضعیفی گفتم: تموم شد.

برگشت و نگاهی کرد، اومد کنارم نشست و یهو بلندم کرد نشوندم روی پاهاش که شلوارش حالا خیس شده بود چسبیده بود به پاش.

آروم موهامو انداخت جلو و دستش به قفل سوتینم رفت و بازش کرد.
چرا لال شده بودم چرا چیزی نمیگفتم.

شامپو بدن رو برداشت و آروم ریخت رو پشتم؛ از سرماش لرز خفیفی کردم که دستش رو گذاشت رو پهلوم و گفت: هیششش چیزی نیست.

آروم لیف و میکشید رو پشتم و گردنم، نفساش نامنظم شده بود و مردونگیش رو زیر باسنم حس میکردم که بیدار شده بود.

لیف رو آورد جلو و داد دستم با صدای دورگه‌ای گفت جلورو خودت زحمتشو بکش.
سریع و تند تند لیف کشیدم روی شکم و سینه‌هام و گلوم و بعد گذاشتمش کنار.
بعدش بدون حرکت موندم.

با حس سردی چیزی رو سرم فهمیدم میخواد موهامو بشوره و شامپو ریخته رو موهام.
تپش قلبم رو هزار بود و حالم خوب نبود.

آروم موهامو ماساژ میداد و میشست. دستش از حرکت وایساد و صداش و نفساش رو کنار گوشم حس کردم: تموم شد، یه آب کشی کنیم بریم.

بلندم کرد و بازم پشتم وایساد و دستشو دور شکمم انداخت و نگهم داشت.
دوش دستی رو برداشت و همه‌جامو آب کشی کرد.

باسنم به مردونگیه سرکشش چسبیده بود و بیقرارم میکرد. کمی خودمو جلو کشیدم که محکم به خودش چسبوند و سرشو کنار صورتم آورد.

دوش دستی رو گذاشت سرجاش و دوش ثابت رو باز کرد.
شروع کرد سینه و شکمم رو شستن.
آب دهنمو بزور قورت دادم و لبمو گاز گرفتم.

دست آزادشو روی شکمم کشید و آروم بالاتر اومد، سریع دستشو پس زدم و گفت: خودم... خودم میشورم.
با حال خرابی دوش گرفتن تموم شد و وارد رختکن شدیم.

دستامو جلوی سینه‌هامو شرمگاهم گذاشته بودم .
تکیه دادم به دیوار
_لباس دخترونه ندارم اینجا، یه لباس‌زیر آوردم ببین مارکش هنوز روشه چندشت نشه، یدونه هم شلوار و هودی.

سرمو با خجالت تکون دادم.
نشست جلوی پام و پاهامو خشک کرد. دستش از حوله رد شد و خورد به شرمگاهم که چشمام خمار شد و لبمو گاز گرفتم تا صدام درنیاد.

خودشم حالش بهتر از من نبود سریع خودشو جمع و جور کرد و پانسمان زد پامو و لباسارو تنم کرد.

کمرمو گرفت و هودیو با یه دست کرد تو سرم منم سریع دستمو از رو سینم برداشتم و هودیو پوشیدم.

هودیو که پایین کشید و سرم اومد بیرون.
چشمامون توهم قفل بود، نگاهش بین چشمام و لبام در گردش بود داشت صورتش جلو میومد که یهو سرفه‌ای کرد و گفت بریم.

لباساش تو تنم زار میزد و شلوارش رو گرفته بودم که نیفته.
منو گذاشت رو تخت و

1403/06/18 19:49

حوله‌‌ی کوچیکی سمتم گرفت:
_موهاتو خشک کن سرما نخوری.

_مامان اینا زنگ نزدن؟
_نه زنگ نزدن، راستی نگفتی چرا اومدی اینجا.

قضیه‌رو خلاصه وار بدون گفتن جریان اینکه قدم زنان خودمو اینجا دیدم براش تعریف کردم.
_خوبه فردا صبح زنگ میزنم بیان خونرو تمیز کنن بعد زنگ می‌زنیم مامان اینا میگیم موقع تمیزکاری لیوانی چیزی از دستت افتاده اینجوری شده.

سرمو انداختم پایین و با ناراحتی گفتم:
_مامان طفلی زبونم لال سکته نکنه خوبه، این ماه همینجوری داره پشت سرهم برامون بدبختی می‌باره.

پوفی کرد و بعد عوض کردن لباساش رفت بیرون.
هنوز حالمون جا نیومده بود و توی عطش خواستن میسوختیم، چند باری هم چشمم به پایین تنش افتاد که از زیر لباس بیداری و بیقراریش معلوم بود و حامد سعی در پنهون کردنش داشت.

سرمو روی بالش گذاشتم و با فکری درهم خوابم برد.

#اوج_لذت
#پارت_223


با تکونای شدید و صدای جیغ و گریه از خواب پریدم و وحشت‌زده به اطرافم نگاه کردم.

مامان نشسته بود کنار تخت و به پاهاش میکوبید و گریه میکرد.
بابام هم جلوی در اتاق با حامد بحث میکرد.

با صدای ضعیف و گرفته‌ای گفتم: م...مامــان!

مامان که تازه متوجه بیدار شدن من شده بود، برگشت سمت من و گفت: جــانِ مامان، دورت بگرده مامان.

محکم بغلم کرد و گریه‌هاش شدت پیدا کرد و زیر لب قربون صدقم می‌رفت.
_بچه‌های منو چشم زدم، ای خدا، خدااا این بچه‌ها چیزیشون بشه من میمیرم، خدا منو مریض کن هردردی هست به من بده ولی با بچه‌هام امتحانم نکن طاقت ندارم قربون عظمتت...

بعد برگشت سمت در و داد زد: حامد بیا ببینم این بچه چرا پاش به این وضع افتاده...

تا اون موقع که عین بُت بغل مامان بودم و مغزم لود نشده بود، سریع به خودم اومدم و گریم گرفت.

_مامان قربونت برم، دورت بگردم، فشارت می‌ره بالا، وای مامان گریه نکن خوبم خوبم گریه نکن.

_هیس چیزی نگو، حــامد با توام بیا اینجا.

حامد و بابا نزدیکمون اومدن و حامد دستی به موهاش کشید و پامو نشون داد
_دیشب موقع ظرف شستن لیوان از دستش افتاد شکست موقع جمع کردن شیشه خورده‌ها هم ندیدیم یه تیکه‌رو رفت توی پاش.

مامان که انگار شیشه توی پای خودش رفته باشه، بدنش لرزید و چشماشو روی هم فشرد.

_بمیرم برات مادر...همش تقصیره توعه‌ها حاجی، شما گفتی بیاد خونه‌ی حامد و تمیز کنه.

بعد بلند شد و با دستای لرزون به بابا گفت:
_زود اون دوستت بود چی بود اونو بگیر بگو یه گاوی گوسفندی بیاره، باید خون کنیم، اینجوری نمیشه...

بابا، مامان رو بغل کرد و سعی در آروم کردنش داشت...

بعد حدود نیم ساعت اینا بالاخره مامان آروم شده بود و حامد موقعی که بابا

1403/06/18 19:49

مامانو برده بود صورتشو بشوره گفت که شب خونه رو تمیز کرده و صبح وقتی مامان اینا زنگ زدن ماجرارو گفته و سریع خودشونو رسوندن اینجا.

بابا موقعی که مامان داشت بهم صبحونه میداد گفت:
_بهتره همینجا بمونه زیاد تکون نخوره بدنش ضعیفه یه کوچولو هم سرما بخوره یا تکون بده پاشو اذیت میشه.

مامان سرشو تکون داد:
_آره همینجا بمونه بهتره.

زیر نگاه هر سه‌تاشون داشتم صبحونه می‌خوردم و معذب بودم، سریع مخالفت کردم
_نه مامان بریم خونه، مزاحم حامد هم نشیم...

مامان و بابا کلی مخالفت کردن و حامد یه کلمه فقط تایید کرد حرفاشون رو و از اتاق رفت بیرون.
بعدشم مامان و بابا رفتن خونه برام لباس و وسایل بیارن.

روی تخت دراز کشیده بودم که حامد اومد تو.
خواستم خودمو بکشم بالا و بشینم که گفت:
_بخواب بخواب اذیت میشی.

#اوج_لذت
#پارت_224


اخماش بدجور تو هم بود. نکنه راضی نیست که اینجا باشم. زیر چشمی نگاهش میکردم که داشت آماده میشد بره مطب. افکار منفی و خجالتم همون‌جوری به مغزم فشار میاوردن.

صدای پیام گوشیم که اومد از روی عسلی برش داشتم.
_جواب بده گوشیتو از صبح ساعت 8 کشت خودشو.

نگاهش کردم که داشت از توی آینه درحالی که کتش رو مرتب میکرد بهم نگاه میکرد.
سری به تایید تکون دادم و پیامو باز کردم .

کاوه پیام داد بود.
(پروا خانوم کجایید استاد غیبت رد کرد براتون.
امروز مبحث مهمی بود جزوه‌هاشو براتون میگیرم.)

بعد دوساعت دوباره نوشته بود
(پروا خانوم نمی‌آید کلاسای امروز رو؟!)

با با فاصله یک ساعت پیام داده بود
(زنگ میزنم ولی جواب نمی‌دید، واقعا نگران شدم، اتفاقی افتاده؟! )

سریع نوشتم
(نه چیزی نشده یکم کسالت داشتم نتونستم بیام. ممنون جزوه‌هارو میگیرم ازتون.)

بعد خواستم از پیاما بیام بیرون که چشمم به پیوی نوید خورد
ابروهام بالا رفت و بازش کردم
(خوبی؟! اتفاقی نیفتاد که بعد رفتنم؟ پات چطوره؟ حامد خوبه؟! )

تلخندی زدم، چه رفیق خوبی بود، با اینکه حامد کتکش زده بود و از خونش رونده بود ولی بازم نگرانش بود. اونم از به اصطلاح رفیقای من...

جواب دادم
(ممنون خوبیم، نگران نباش؛ همه چی اوکیه.)
بعد صدای پیام کاوه اومد:
(حالتون خوبه الان؟! اتفاق جدی‌ای نیست که؟؟ کمکی ازم برمیاد؟!)

_ماشالا یه نفرم نیستا، سرت شلوغه حســابی.

برای کاوه نوشتم که "نه ممنون نگران نباشید خوبم" و با اخم به حامد نگاه کردم که داشت می‌رفت بیرون.
_تورو سننه.

ابروهاش بالا پرید ولی سریع خودشو جمع کرد
_مامان اینا اومدن، برو اتاق کناری اینجا اتاق منه، کارامو انجام میدم اینجا. نه تو راحتی نه من.

حامد رفت و با اومدن مامان اینا به اتاق کناری

1403/06/18 19:49

رفتیم.

موقع عوض کردن لباس‌ها، دلم نمی‌خواست لباسای حامد رو از تنم دربیارم، میخواستم بوی قشنگشونو توی وجودم بکشم.

کل روز درس خوندم و یکم فیلم دیدم و مامان همون‌جوری چیز میز به خوردم میداد و می‌گفت بخور جون بگیری...

ساعت 7 بود که در اتاق زده شد:
_بفرمایید.
صدای نوید اومد
_اجازه هست؟!

سریع خودمو جمع و جور کردم و تکیه دادم به تاجِ تخت؛ گلومو صاف کردم
_بیا تو.

در اتاقو باز کرد و با صدای بلندی گفت:
_بَههههه چطوری مریض. بیا برات یه عالمه کمپوت گرفتم.

اون مریض رو با شیطنت گفته بود. خنده‌ای کردم.
_ممنون، وای چقدرم کمپوت گرفتی کی اینارو میخواد تموم کنه آخه.

#اوج_لذت
#پارت_225

نشست کنار تخت و یکم حال و احوال و نگاهی به زخم پام انداخت و مامان ازش پذیرایی کرد و گفت من میرم سریع شام و آماده کنم و به زور نوید رو راضی کرد بمونه.

مامان که از اتاق رفت بیرون برگشت سمتم
_میدونم الان اوضاعت اوکی نیست، پات درد می‌کنه و آشفته‌ای ولی هرچقدر ازین موضوع بگذره داغون‌تر میشید.

پوفی کرد و صاف تو چشمام زل زد و پرسید:
_پروا... اون شب... تا کجا پیش رفتید؟!

چونم لرزید و بغضم ترکید، سرمو انداختم پایین و بی‌صدا اشک ریختم.

صدای نوید اومد که مشتشو توی کف اون یکی دستش کوبید و زیر لب زمزمه کرد
_لعــنت! لعنت به ما که این گوهو بار آوردیم.
با حرفاش گریه‌های منم بیشتر میشد.

دستشو گذاشت رو دست لرزونم که داشتم دستمال کاغذی رو ریش ریش میکرد
_پروا لطفاً با من حرف بزن، بذار من کمکتون کنم. باهم درستش میکنیم.

دستمو از زیر دستش بیرون کشید و اشکامو پاک کردم. ولی بازم صورتم خیس شد از بارونِ چشمام.

از پشت پرده‌ی اشکام نگاهش کردم و با صدای لرزون لب زدم:
_چیو؟! چیو میخوای درست کنی؟ به کی میخوای کمک کنی؟ میخوای بری به مامان بابامون بگی آره اینا حالا یه غلطی کردن شما ببخشید و اوناهم قبول میکنن؟

خم شدم سمتش و دستمو کوبیدم رو تخت؛ با حرص و عصبانیت در حالی که سعی داشتم صدامو کنترل کنم غریدم:
_نه آقا نوید، نه! دیگه نمیشه هیچ کاری کرد. کار از کار گذشته، یه غلطی کردید که هر غلطی کنیم نمی‌تونیم هیچ‌جوره جمعش کنیم!

اشکامو پس زدم و بینیمو بالا کشیدم:
_دستتون درد نکنه می‌دونم میخوای جبران کنی ولی نمیشه، سهم من از این ماجرا همینه که بسوزم و دم نزنم.

_دوسِش داری؟!

سرمو با ضرب بالا گرفتم
_چ... چی... چی گفتی؟!
لبخند محزونی زد
_میگم حامد و دوست داری؟!

سرمو تکون دادم و نگاهم و دزدیدم:
_هی...هیچ... هیچ معلوم هست... که چی میگی... حامد... حامد... حامد برادرمه... یه... یه اتفاقی افتاده ولی ما حسی نداریم بهم.

دستشو گذاشت زیر چونم و

1403/06/18 19:49

مجبورم کرد که نگاهش کنم.
_پروا، من ازون نگاه و حرفا و رفتارات میفهمم که دل باختی بهش، بَدَم باختی! حامد هم که عاشق و دلباختته.

آروم لب زدم:
_تو از کجا میدونی؟ نه، الکی فهمیدم حامد منو نمیخواد، اون همش میگه من بچم. بیخیال این بح...
_لو دادی که دوسش داریا!
آره لو داده بودم، بدجور سوتی داده بودم!

سرمو انداختم پایین
_میشه بری بیرون؟ می‌خوام استراحت کنم!
_میخوای مطمئن شی که حامد دوسِت داره؟!

متعجب نگاهش کردم!
آره! معلومه که میخواستم، میخواستم بدونم حسش به من چیه!

سکوتمو که دید خودشو جلو کشید
_سکوت علامت رضاست، منم که می‌دونم تو اون دلت چی میگذره، پس خوب گوش کن ببین چی میگم بعد اگه خواستی اعتراض کن! اوکی؟

کمی نگاهش کردم و سرمو با تردید به نشونه‌ی تایید تکون دادم!

1403/06/18 19:49

رمان اوج لذت:
#اوج_لذت
#پارت_226


به سقف اتاق زل زده بودم و توی افکارم، حرفای نوید رو تجزیه و تحلیل میکردم.

در اتاق که زده شد و صدای حامد بود اومد: _پروا؟ خوابی؟

چشمامو بهم فشار دادم و لبامو با زبونم تر کردم
_نه! بیا تو.

در اتاق باز شد و حامد با سینی غذا داخل شد و پشت سرش مامان و نوید و بابا.
یا ابلفض لشکرکشی کردن؟

سریع خودمو بالا کشیدم و خودمو جمع و جور کردم.

حامد رو به مامان گفت
_من شامشو میدم، تو برو خسته شدی از صبح.

مامان و بابا یکی دو دیقه بعد از اتاق خارج شدن.
نوید سریع اومد و سینی رو از دست حامد کشید
_تو بشین خسته‌ای من غذاشو میدم.

چشمامو تو حدقه چرخوندم و کلافه دستامو گرفتم جلو
_ واااای، ببینید من دستام سالمه خودم میتونم غذامو بخورم، ای بابا.

نوید بی توجه به حرف من نشست کنارم و شروع کرد خورشت و با برنج قاطی کردن.
سریع به حامد نگاه کردم، با یه اخم وحشتناک به نوید نگاه میکرد.

قاشق که به لبام خورد نگاهم به نوید افتاد.
با چشمک نوید فهمیدم که نباید لج بازی کنم و اینم یه نقشه واسه آزمایش و درآوردن حرص حامده.

کِرْمِ شیطنت درونم لولید و سریع توی نقشم فرو رفتم.

لبخند قشنگی زدمو دهنمو وا کردم نوید هم قاشق قاشق غذا میداد.
_آ باریکلا بخور جون بگیری دختر...
منم با ناز "ممنونی" گفتم.

نوید برگشت سمت حامد و گفت: بشین داداش، چرا وایسادی، بشین خستگی در کن، من شامشو میدم.

به نوید نگاهی کردم
_خودت شام خوردی؟
_آره ما خوردیم بعد مامانت سریع برای تو کشید آوردیم بالا.

حامد دستاش مشت شده بود و صورتش قرمز.
نوید برگشت سمتم و چشم و ابرویی بالا انداخت که به زور خندمو نگه داشتم.

حامد هم تخت رو دور زد و سمت چپ نشست و به دقت به کارا و حرکات منو نوید نگاه میکرد.

لیوان دوغ رو برداشتم و کمی خوردم و خواستم بذارم تو سینی که نوید دستشو گذاشت رو دستم روی لیوان
_تمومش کن عه.

چشمام گرد شده بود و قلوپ قلوپ دوغ رو می‌خوردم.

حامد سریع دست نوید رو گرفت
_باشه غذا تموم شد تو سینی رو بردار از رو تخت.

#اوج_لذت
#پارت_227


نوید نگاه شیطنت باری به من انداخت و دستشو برداشت و سینی رو گذاشت رو زمین. همه‌ی اینا تو سه چهار ثانیه اتفاق افتاد.

لیوان خالی رو دادم نوید
_ممنون!

یه دستمال کاغذی برداشت و چونمو گرفت دستش و با دستمال دهنم رو تمیز کرد که حامد سریع پرید جلو
_چیکار میکنی دستاش از کار نیفتاده که خودش انجام میده.
بعد دست نوید رو با شدت پس زد.

نوید دستاشو بالا گرفت، خندید
_اوکی اوکی آروم باش.
وای داشتم دیوونه میشدم از دست این دوتا.

نوید دستشو از روی پتو گذاشت روی رونم و گفت: درد نداری که اوکیی دیگه؟! یکی

1403/06/18 23:35

دو روزم مراعات کنی سرپا میشی، چیزی هم لازم بود یا پات اذیت کرد به من یا داداشت بگو اوکیش میکنیم.

حامد که مثلا میخواست پتو رو روم مرتب کنه پتورو تند تند تکون داد که نوید دستشو برداره، نوید که دستشو برداشت پتورو ول کرد

_ممنون نوید، چیزی شد خودم هستم، تا اینجا هم زیاد زحمت افتادی. الآنم بریم که پروا استراحت کنه.

نوید سری به تایید تکون داد
_آره دیگه بیشتر ازین مزاحم نشم. بریم که پــروا استراحت کنه.

به صدام نازی اضافه کردم
_ممنون نوید خیلی خوشحال شدم اومدی والا تنها میمونم حوصلم میپوکه، خوب شد اومدی، زحمت کشیدی شبت بخیر خدافظ.

نوید خدافظی کرد و همراه حامدی که از قرمزی به کبودی میزد رنگش از اتاق خارج شدن.

ساعت و نگاه کردم 11 و نیم بود.
مامان اومد اتاق و یه قرص مسکن داد و پانسمان رو عوض کرد.

_مامان جان دورت بگردم من اتاق تهه راهرو می‌خوابم، اینجا کفش پارکته چیزی هم نیست که اینجا بخوابم، چیزی لازم داشتی گوشیم پیشمه زنگ بزنی فوری میام.
_چشم مامان، فدات شم، برو استراحت کن.

بعد سرمو بوسید پتورو مرتب کرد و رفت.
این زن فرشته بود، چطور میتونستم دلش رو بشکنم. قطره اشکی که میخواست بچکه رو صورتم سریع پاک کردم و سرمو تکون دادم.

با رعد و برق وحشتناکی که حس کردم آسمون الان سوراخ میشه از جا پریدم و دستمو گذاشتم رو قلبم.

به پنجره نگاه کردم، بدجور بارون میزد.
دستمو کشیدم روی عسلی و آباژور رو روشن کردم.
ساعت 2 شب بود.

با رعد و برق بعدی که با نورش کل اتاق روشن میشد وحشت زده رومو کردم سمت پنجره که یه صورت جلو روم دیدم.

تا دهنمو وا کردم جیغ بزنم دستشو روی دهنم گذاشت:
_هیششش، منم، نترس آروم باش.

قفسه‌ی سینم داشت شدت کوبش قلبم جر میخورد، با چشمای ورقلمبیده نگاهش میکردم.

کمی که آروم شدم انگشتشو گذاشت جلوی بینیش
_هیششش.
بعد آروم دستشو از رو دهنم برداشت.

#اوج_لذت
#پارت_228


چشمامو رو هم فشار دادم و با مشت کوبیدم رو سینش و شروع کردم تند تند و یه نفس بارش کردم:
_حامد، بخدا سکته کردم، این چه وضعشه برای چی اومدی اتاق من، برای چی اومدی هان؟ بلکه من وضعیت نامناسبی بودم، واقعا برات متاسفم، واقعا که هی...

با صدای بلند رعد، حرفم نصفه موند و جیغ آرومی زدم، ترسیده خودمو پرت کردم تو بغلش.

کامل نشست کنارم و به تاِج تخت تکیه داد و تو بغلش گرفتتم...
پشتمو نوازش میکرد و روی موهامو می‌بوسید:
_چیزی نیست آروم باش، اینجام.

سرم که روی سینش بود بلند کردم و نگاهش کردم.
نورِ آباژور کمی به نصف صورتش تابیده بود.

توی اون نور کم قرمزی چشماش و کلافگیش معلوم بود.

نگاهش از چشمام سُر خورد رو لبام، دستشو

1403/06/18 23:35

گذاشت روی صورتم و با انگشت شصتش گونمو نوازش کرد.
_نترس اینجام.
_همینکه اینجایی میترسم.

دوباره به چشمام نگاه کرد
_از چی؟ از من؟! از چیه من میترسی؟!
_میترسم دوباره همون اتفاقا تکرار بشه...

پوزخندی زدم و ادامه دادم:
_اونی هم که این وسط میسوزه منم، تو که با یه حرفِ "فراموشش کن" میری پی کارت و یکتا جونــت، دیگه نمی‌خوام نزدیک هم بشیم.

خواستم از بغلش دربیام که کمرمو محکم تر گرفت و مانع تکون خوردنم شد.

با اخم توی سکوت نگاهش کردم.
_پروا از من فرار نکن، به منم حق بده، نمی‌دونم چیکار کنم، توی این آتیش جفتمونم داریم میسوزیم، اینکه نمیتونم هیچ کاری کنم هم بیشتر اذیتم می‌کنه.

بارون با شدت بیشتری خودشو به پنجره میکوبید و سکوت شب رو می‌شکست. یهو برقا رفت و نور آباژور و نور کمی که از تیر چراغ برق کوچه میومد قطع شد. ولی ما یه تکون ریز هم نخوردیم و برامون بی اهمیت بود.

اجزای صورتشو از نظر گذروندم و به چشمای قشنگش نگاه کردم و آروم لب زدم:
_تو... تو حِسِت نسبت به من چیه؟!

چیزی نگفت، همون‌جوری نگاهم کرد.
چند لحظه بعد آروم آروم سرشو خم کرد و طرف لب‌هام اومد.
توی آتیش خواستنش داشتم میسوختم.
داشتم نرم میشدم، وا میدادم.

لباش که به لبام خورد رعد و برق وحشتناکی کوبید که سریع خودمو کشیدم عقب و نشستم و سرمو کردم اونور.

دستمو روی قلبم گذاشتم و تند تند نفس میکشیدم.
_برو بیرون.

نگاهش کردم، نشسته بود اونور تخت، دستشو کلافه به صورتش کشید و بلند شد.
_نمیترسی؟
_نه برو بیرون. به مامان زنگ میزنم بیاد.
_روی کاناپه می‌خوابم نتر...

دستامو کوبیدم رو تخت و با حرص گفتم:
_گفتمممم بروووو ب‌ ی ر و ن!

کمی نگاهم کرد و از اتاق خارج شد.

بعد اومدن مامان، توی بغلش خزیدم و با قربون صدقه‌های مامان توی عالم شیرین خواب فرو رفتم.

#اوج_لذت
#پارت_229


صبح آروم آروم بلند شدم، دیشب نوید دوتا چوب زیر بغل اورده بود که کم کم با کمک اونا بلند شم راه برم.

اون شب خودم نفهمیده بودم ولی انگار بریدگیه پام جدی تر ازین حرفا بود و از قوزک پام تا وجب بالای قوزک پام عمیق بریده شده بود.

آروم از پله‌ها پایین رفتم که دیدم مامان داره کُتِ بابارو میپوشونه، همیشه موقع رفتن بابا به سر کار مامان کتش رو میپوشوند.
لبخند عمیقی روی لبم اومد؛ عاشق این دوتا فرشته بودم.

دو سه تا پله‌ی باقی مونده رو پایین رفتم که حامد از آشپزخونه درومد و منو دید.

_عه پرواااا چرا اومدی پایین با این وضعیت پات، چرا بدون خبر به ما بلند شدی از جات.

مامان که با صدای حامد متوجه من شده بود.
بدو بدو اومد سمتم و دستشو آروم کوبید رو صورتش.
_وای خدا مرگم بده، دختر تو

1403/06/18 23:35

چرا اومدی پایین.

اینبار بابا اومد و دستشو گذاشت روی بازوم.
_بابا جان چرا آخه از جات بلند شدی، پات بدتر میشه، دیرتر خوب میشه ها.

چند تار مویِ روی صورتمو با فوت فرستادم کنار و گفتم:
_واااای، یه دقیقه مهلت بدید، نترسید نترسید چیزی نمیشه، نگاه کنید این دوتا چوب خوشگلو آقا نوید آورده دارم باهاش راه میرم، زخم بستر گرفتم بخدا، می‌خوام برم بیرون یه بادی به سرو کلم بخوره.

حامد از وسطای حرفم که اسم نوید اومد اخماش گره خورده بود.
منم توی دلم میخندیدم بهش، آره آقا حامد بسوز، بسوز ببین چه حالیه سوختن.

بابا و مامان دو طرف وایسادم عین باریگاردا که یه وقت نیفتم و به طرف آشپزخونه رفتیم.
روی صندلی میز غذاخوری نشستم و نفسمو فوت کردم بیرون، واقعا سخت بود.

بعد رفتن بابا، حامد و منو مامان صبحونه خوردیم.

مامان گفت: من میزو جمع میکنم، حامد مادر، تو پروارو ببر بالا اتاقش.

حامد سری تکون داد و سمتم اومد، اصلا نمی‌خواستم نزدیکم بشه ولی فکرای شومی تو سرم بود پس آروم با کمکش بلند شدم و چوبارو زدم زیر بغلم.

موقع بالا رفتن از پله‌ها حامد چسبید بهم و بازومو گرفت.
لبخند شیطانی‌ای زدم و چوبو گذاشتم روی پاش و فشار دادم و خودمو کشیدم به پله‌ی بالا.

صدای داد حامد بلند شد که لبخندمو جمع کردم و مثلا که ناراحت شده باشم با لحن بغض داری گفتم: وای وای حامد ببخشید، متوجه نشدم اصلا دردت گرفت؟!
حامد پاشو گرفته بود و چشماشو با درد بسته بود.

چشماشو باز کرد
_نه اصلا دردم نگرفت فقط حس کردم استخوون روی پام شکست همین.

بعد اخمشو شدیدتر کرد
_راه بیفت.

سرمو با مظلومیت به معنای باشه تکون دادم و برگشتم، لبخند شیطانی‌ زدم و ابروهامو تند تند بالا انداختم.

موقعی که رسیده بودیم به اتاق، جلوتر رفت تو اتاق و کنار در وایساد.

اینبار چوب رو گذاشتم روی انگشت کوچیکش و فشار دادم و رفتم داخل اتاق.
بعد بی توجه به داد حامد، تند تند رفتم و خودمو پرت کردم رو تخت.

_وای حامد خب وایسادی جلوی راه یه ذره درِ چجوری رد بشم، اینبار دیگه تقصیر خودت بودا، ایش.

با اخم نگاهم کرد و بعد یهو هجوم آورد سمتم، پرت شدم رو تخت و خیمه زد روم.

#اوج_لذت
#پارت_230


ترسیده نگاهش میکردم.
با اخم و عصبانیت درحالی که تند تند نفس می‌کشید از حرص اجزای صورتم رو نگاه کرد.

سرشو جلو آورد و خیره به لبام بعد چشمام شد و از بین دندونای کلید شدش لب زد
_باشه پروا خانوم، مثلا از عمد نبوده این کارات، بچرخ تا بچرخیم کوچولو.

پوزخندی زد و بعد چند لحظه از روم بلند شد.
داشت می‌رفت که سریع بلند شدم و یکی از چوب زیربغلارو بلند کردم و کوبیدم پشتش که کمی به

1403/06/18 23:35

گردنش هم خورد.

سریع برگشت سمتم ، با صدایی که سعی در کنترلش داشتم تا تبدیل به داد و جیغ نشه گفتم
_سعی کن ازم دور باشی و خودت به من نچسبون، اون از دیشب اینم از الان، خوشم نمیاد نزدیکم بشی

پوزخندی زدم و با لحن مسخره‌ای ادامه دادم
_فهمیدییییی داداشششششیییی؟!

تا خواست دهنشو وا کنه، مامان وارد اتاق شد
_چیشده داد و هوار میکنید؟! عین بچه‌های دوساله‌اید نمیشه دو دقیقه تنهاتون گذاشت...

مامان با دیدن اینکه همه‌چی اوکیه و اتفاقی نیفتاده فکر کرد داشتیم شوخی میکردیم، خنده‌ای کرد و از اتاق رفت بیرون...

چشم غره‌ای به حامد رفتم که با اخم رفت بیرون.

الکی گفتم بهش که "خوشم نمیاد نزدیکم شی" فقط نمی‌خواستم متوجه این تپش قلب لعنتیم بشه که وقتی پیشمه عین گنجیشک بال بال میزنه، نمی‌خواستم وا بدم...

بچه‌ها عکس جزوه‌ها و مطالبی که تدریس شده بود و فرستاده بودن تا بخونم، نمی‌خواستم اصلا اُفتی داشته باشم واسه همین شروع کردم درس خوندم…



بعد از ظهر بود، بعد ناهار لش کرده بودم روی کاناپه‌ی جلوی تلویزیون و هله هوله می‌خوردم و انیمیشن می‌دیدم.

مامان هم رفته بود خونه که لباس شیک و مجلسی بیاره، آخه قرار بود یکتا شب بیاد مثلا عیادت من.
عیادتش بخوره تو سرش.

همونجوری که پفک تو دهنم بود.
صدای بسته شدن در اومد از همونجا داد زدم: سلاااام مامانننن.
صدایی در جواب نیومد، شونه‌ای بالا انداختم و حواسمو دادم به انیمیشنه.

#حامد

وارد خونه شدم که صدای بلند پروا اومد: _سلاااام ماماااان.

لبخندی زدم و سرمو تکون دادم، کوچولو فکر کرده بود مامانه، میدونستم مامان خونه نیست، خودش زنگ زد گفت که می‌ره خونه بعد سفارش کرد که منم زود برم خونه که یکتا میاد شب، ذاتا من امروز کاری نداشتم و میخواستم زودتر برگردم خونه پیش پروا باشم. جدیدا حتی لجبازی و بدخلقیاشم برام شیرین بود.

از سالن صدا میومد آروم رفتم که دیدم پروا یه عالمه خوراکی دورشه و داره دو لپی پفک میخوره و انگشتاشو دور دهنش نارنجیه، داشت انیمیشن میدید.

همونجا بازومو تکیه دادم به ستون و دستامو زدم زیر بغلم و یه پامو گذاشتم اونور اون یکی پام و خیره شدم بهش.

حالا که متوجه من نشده بود می‌تونستم یه دل سیر نگاهش کنم.

با قسمتای موزیکال انیمیشن میخوند و دستاشو تکون میداد و میرقصید و می‌رفت تو حس...
با لبخند و خنده نگاهش میکردم.

1403/06/18 23:35

رمان اوج لذت:
#اوج_لذت
#پارت_231


حدودا یه ربع گذشته بود که انیمیشنه تموم شد و تلویزیون رو خاموش کرد.
کش و قوسی به بدنش داد و جاشو تنظیم کرد و چشماشو بست.

با یه لبخند محو به فرشته‌ی شیرین روی مبل نگاه میکردم.

یکم که گذشت با شل شدن بدنش و حالت صورت و نفساش فهمیدم به خواب رفته.
جلو رفتم و کنار کاناپه رو زمین نشستم.

آروم موهای روی صورتش رو کنار زدم، لبای خوشگلش آروم تکون میخورد گاهی وقتا و من عین پسرای نوجوون دیوونه میشدم و میخواستم لباشو عمیق ببوسم...

نگاهم به انگشتای پفکیش خورد، آروم دستشو از روی شکمش برداشتم و بردم سمت لبام.
انگشتاشو یکی یکی مک زدم، سره انگشتاش نارنجی شده بود.

خنده‌ای کردم و سری تکون دادم.
دستمو زیر پاهاشو پشتش انداختم و به طرف بالا راه افتادم. اینجا جاش راحت، نبود پاش اذیت میشد.

روی تختش گذاشتمش و پتورو روش کشیدم، کمی نگاهش کردم و با بوسیدن پیشونیش به زور دل کندم و از اتاق خارج شدم.


#پروا

با صدای مامان و تکون خوردنم با دستش "هوممممی" تو خواب کردم و رومو برگردوندم.

مامان نچی کرد و گفت: پروا مامان جان بیدار شو دیگه عه به خاطر این مسکن‌ها عین خرس میخوابی ماشالا. پاشو بریم یه دوش بگیریم آماده شو، الان یکتا میرسه.

با شنیدن اسم یکتا اخمی کردم و چشمامو وا کردم.
با کلافگی با کمک مامان یه دوش گرفتم و آماده شدم، حالا انگار دختر شاه و ولیعهد میخواد بیاد که مامان نمی‌خواد جلوش بد ظاهر بشیم. دختره‌ی ایکبیریه خیانت‌کار.

من نمی‌دونم چرا مامان با اینکه روز عقد دید که فقط حرص خراب شدن عقدشو میزد و نشون میداد که علاقه‌ای به حامد نداره، چرا بازم اصرار داشت که اینا باهم ازدواج کنن.

در باز شد و صدای نحس یکتا پیچید تو اتاق، چشمامو با حرص بهم فشردم و بعد لبخند زورکی زدم و رومو برگردوندم سمت در، چقد بی ادب بود که حتی در زدن هم بلد نبود...

_وایییی پرواجون چیشدی تو خواهرشوهر قشنگم؟! وای عزیزم بلا به دور چشمت زدنا، الان خوبی قشنگم؟

الهی گور به گور شی با اون خواهرشوهر گفتنت.

_وای یکتاجون یه نفس بگیر، اولا سلام گلم، دوما بله خوبم، الآنم که تورو دیدم دیگه عالییییی تر شدما.

مامان و یکتا که انگار تیکه‌مو نگرفته بودن خنده‌ای کردن و مامان گفت: یکتاجان مانتوتو دربیار راحت باش، حامد داره دوش میگیره، پدرشوهرتم که هنوز نیومده راحت باش...

چقدرم که یکتاجان حیا و خجالت داشت طفلی.

یه لحظه خشکم زد و یه چیزی یادم اومد، من بعد اینکه انیمیشن تموم شد همونجا رو کاناپه خوابیدم و اونقد خوابم میومد حتی انگشتای پفکی که من هیچوقت از خیرشون نمی‌گذرم رو هم نتونستم مک بزنم.

1403/06/18 23:36