رمان اوج لذت:
#اوج_لذت
#پارت_211
با هول آب دهنم رو قورت دادم.
خدا لعنتم کنه که مدام دارم خودم همه چی رو خراب میکنم و به فنا میدم!
_ اینا چیزه، مال حامده. راستی چرا گوشیتو جواب ندادی حامد زنگ زده؟
_ داشتم نماز میخوندم. الان میرم زنگش میزنم نگران نشه بچهم، الان مهمونیش زَهرش میشه.
مهمونی؟ مگه خونهی خودش نبود؟
_ مهمونی مامان؟
_ خونهی عموت ایناس.
ابروهام بالا پرید و برای اینکه جلب توجه نکنم خودم رو به اون راه زدم.
_ باشه دورت بگردم برو بهش زنگ بزن نگران نشه
مامان که بیرون رفت شالی آزادانه روی سرم انداختم و بعد از گذاشتن اون بسته هم سرجاش از اتاق بیرون رفتم.
نوید لابد خیلی وقته پشت در منتظره.
پلهها رو پایین رفتم و به مقصد کرم ریختن از خونه خارج شدم.
در رو که باز کردم نوید مقابلم با پاش روی زمین ضرب گرفته بود اما با صدای در سر بلند کرد.
_ سلام پروا خانوم!
با اخم سر تکون دادم.
_ بیزحمت بهش بگو دیگه وسیلههاشو جا نزاره من نوکرش نیستم والا!
متقابلاً سر تکون داد.
میدونستم با اینکه پسر شیطونیه و شرارت از تک تک حرکاتش میباره اما در مقابل من خودداره.
شاید هم کمی خجالت میکشید بخاطر اتفاقات اخیر.
_ با من کاری ندارید؟
_ از اولم کاری نداشتم، بسلامت!
شرمنده نگاه دزدید.
شاید کمی، فقط کمی از اینکه انقدر با حامد و نوید تند حرف میزدم پشیمون شده بودم اما به روی مبارکم نمیآوردم.
خواست پشت رول بشینه که لحظه آخر پشیمون شد و سمتم برگشت.
_ مریض بودی بهتر شدی؟
گاهی جمع میبست و گاهی انفرادی حرف میزد.
_ آره ممنون.
دست تکون داد و سوار ماشین شد.
از قصد گفتم بهش بگه وسیلههاشو جا بزاره تا حامد بفهمه من نوید و دیدم.
وارد خونه شدم و دستهام رو به کتفهام کشیدم.
هوا سرد شده بود و سوز میزد.
این سوز و سرد بودن منو یاد قلب سنگی و وجود از کوه یخ حامد مینداخت.
رفته بود پیش یکتا!
پس واقعاً دوستش داشت.
منه *** چطور با خودم فکر کرده بودم که یکتا رو دوست نداره؟ چرا همچین حسی داشتم؟
حالا که رفته بود پیشش میتونست مهر ابطال بزنه رو افکارم.
یعنی دوستش داشت!
قطره اشکی از گوشهی چشمم چکید و لبم به تلخندی باز شد.
من بیست و چهار ساعت به اون فکر میکردم و اون...
عطر دیشبش هنوز رو تنم مونده بود.
چرا احمقانه رفتار میکردم؟
با غصه سمت تاب آخر حیاط رفتم و روش نشستم.
#اوج_لذت
#پارت_212
سردی تابِ فلزی به سلول به سلول بدنم تزریق شد و باعث شد لرزی تو تنم بشینه و دستهام دون دون بشه.
_ پروا مادر بیا داخل سرما خوردی بدتر میشیا.
مامان سرش رو از پنجره بیرون آورده بود و گوشزد میکرد که حواسم به
1403/06/18 18:08