The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#اوج_لذت
#پارت_255
قلبم محکم خودش رو به سینهم میکوبید.
من به موهاش چنگ میزدم و اون به بین پام.
مقاومت چه معنی داشت وقتی داشتم له له میزدم برای یک لحظه با حامد بودن؟
_میبینم که چشمه راه انداختی کوچولوم؟
هیچ کدوم از قسمتهای جملهش رو نشنیدم و فقط
کوچولوم رو شنیدم!
کوچولوش بودم...
میم مالکیت عجیب به دلم نشسته بود.
سربلند کردم و بهش نگاه کردم.
با چشمهام ازش میخواستم تمومش کنه، تمومش کنه اونم وقتی که هنوز هردو لباس تنمون بود.
با دستهای لرزون دکمه ی بالایی پیرهن حامد رو باز کردم و موهام شالق وار تو صورتش ریخت.
هنوز دکمه ی اول به دوم نرسیده بود که صدای تقه ای که به در خورد جفتمون رو از جا پروند.
سریع از بغل حامد بیرون اومدم و روی تخت نشستم.
_حامد دایی اینجایی؟
دایی بود که داشت دنبال حامد میگشت.
حامد زیر لب حرصی غرید:
_ بر خر مکس معرکه لعنت!
هیشی گفتم.
_ زشته هیس...
بلا فاصله بعد از حرفم در باز شد و به دنبالش دایی داخل اومد.
_عه هردو اینجایید؟ داشتم دنبالتون میگشتم.
با یادآوری عشق بازیمون و لبهایی که تو هم قفل شده بود سرم رو پایین انداختم تا اگه رژم پخش شده، دایی نبینه و شک نکنه که قطعا شده بود.
_ آره دایی اینجاییم. پروا اومد صدام کنه بریم پیش بچه ها...
از صداش کلافگی میبارید.
بدون دیدنش هم میتونستم قسم بخورم صورتش سرخ شده و الان دستش داره تو موهاش کشیده میشه.
بدجایی دایی اومد و بود و هردو هنوز تو اون حال و هوای پیچ و تاب بدنهامون بودیم که تو هم میلولیدن.
_میخواستم بگم بیاید پایین یه چای بخوریم بعدشام میچسبه، چون باباتم انگار خیلی عجله داره هی دم از رفتن میزنه.
حامد نامحسوس کوسنی که روی تخت بود رو برداشت و روی پاشت گذاشت.
خدا میدونه اون لحظه چقدر دلم میخواست بزنم زیر خنده.
هنوز ضربان قلبم بالا بود و بدنم انگار تو کوره ای از آتیش بود، مطمئنم هستم که حامد هم دست کمی
از من نداره
_ باشه دایی جان حتما چند دقیقه دیگه میایم داشتیم راجب درس و دانشگاه پروا با هم حرف میزدیم.
دایی نگاه اجمالی به اتاق انداخت و با خنده گفت: تو خونه وقت واسه حرف زدن راجب اینجور چیزا ندارید شما دوتا؟
منتظر جواب نشد و از اتاق بیرون رفت.
_ بخیر گذشت.
حامد با حرص نگاهم کرد.
نگاه دزدیدم تا به روی خودم نیارم.
_ آره آره بخیر گذشت، من با این دسته بیل کجا پاشم بیام آخه.
دیگه امکان نداشت دوباره بخوایم معاشقه کنیم و ادامه بدیم.
از جا بلند شدم و سمت حامد رفتم.
_ بزار دکمه ت رو ببندم.
_ بعد برو سرویس رژت و درست کن، شالتم یطور بنداز که این گردن لامصبت که هنوز هیچی نشده کبود شده دیده نشه.
چشم غره ای بهش رفتم و بعد از بستن

1403/06/19 23:18

دکمه ش سمت سرویس رفتم.ِ
_ وا چرا گردن لامصب؟
_ چون پدر دراره، انقدر سفیده همین حالاشم داره حالی به حالیم میکنه.

با خنده وارد سرویس شدم و قبل از ورود گفتم: به خودت بیا حامد، برو پنجره رو باز کن یه هوایی به سر و صورتت بخوره حالت جا بیاد.
اگه به خوندن رمان های مثبت 18 علاقه داری عضو شو💥
@romankadee

1403/06/19 23:18

#اوج_لذت
#پارت_264
بغض تو گلوم هرلحظه بزرگتر میشد و دست آخرقطره اشکی لجوجانه از چشمم چکید و تا زیرچونهم ادامه داشت.
چرا باهام بازی کرد؟
نگاهم به پیامها خشک شده بود.
پس مامان و بابا چی؟ نمیدونستن؟
پس چرا میخواست با یکتا سر سفره عقد بشینه؟
یعنی میخواست اونم بازی بده؟
گوشیش رو روی میز گذاشتم و به تاج تخت تکیه
دادم و زانوهام رو تو بغلم جمع کردم.
من باید ازش دل میکندم، نباید وابسته و دلبسته تر از اینی میشدم که هستم.
با پشت دست اشکهایی که نفهمیدم کی روی صورتم راه گرفتن رو پاک کردم.
_ پروا باتوما!
گیج سر بلند کردم و با چشمهای سرخ به سر حامد
نگاه کردم که از لاب در بیرون اومده بود و آب ازش چکه میکرد.
_ چی؟
اخمی کرد و با دست بهم اشاره کرد.
_میگم یه حوله بیار. ده دفعه صدات زدم!
اما من اصلا متوجه نشده بودم.
سر تکون دادم و حوله ام رو از لای در بهش دادم.
_چرا چشمات سرخه؟
بهتر نبود ببینم تا کی قراره ادامه بده؟ تا کی قراره دروغ بگه؟
وقتی سکوتم رو دید خودش باز پرسید:
_ درد داری؟ واسه همین گریه کردی؟
منتظر یه حرف بودم برای قانع کردن که خودش حرف رو به دهنم داده بود.
_ آره خیلی.
_ باز الان میام به مسکن بهت میدم خوب شی.
آره... با یه مسکن خوب میشدم.
درد جسمم خوب میشد اما درد روح و قلبم نه.
در بسته شد و من زیر پتو خزیدم.
به یکسال خواب مطلق نیاز داشتم تا دور میشدم از
ِی این دغدغه ی ذهنی و فکرلعنتی.
چند دقیقه هم نگذشته بود که حامد با اخم های درهم
و حوله ای که دور کمرش بسته شده بود از حموم بیرون اومد.
_ بهتر نشدی.
گرفته پچ زدم:
_ خوبم
سر تکون داد و دوباره گوشیش زنگ خورد.
_ای بابا چقدر ما خاطرخواهامون زیاد شدن امروز.
پشت بند حرفش خندید و من میدونستم داره به شوخی حرف میزنه اما من کامم تلخ شد.
زنگ خورش زیاد شده بود یا از قبل زیاد بود و من نفهمیده بودم؟
_ احتمالا از مطبه
سر تکون دادم اما تو دلم حرفش رو تکذیب کردم.
احتمالا اون دختری بود که مادر بچهشه!
_ جانم؟ الو... چرا حرف نمیزنی؟... مرض داری زنگ میزنی لال مونی میگیری سرصبحی؟
پس هنوز حرف نزده بود.
مگه نگفت شماره ناشناس جواب نمیده؟
_ الو... باشمام!
وقتی جوابی دریافت نکرد خواست گوشی رو قطع
کنه اما نمیدونم پشت خط چی بهش گفت که اخم هاش در کسری از ثانیه تو هم رفت.
گوشی رو قطع کرد و روی تخت انداخت.
پوزخندی زدم.کی بود؟
_نمیدونم، حرف نزد فقط آخراش یه صدای گوم گوم می اومد
اگر به خوندن رمان های مثبت 18 علاقه داری عضو شو
@romankadee

1403/06/20 03:00

#اوج_لذت
#پارت_265
گوم گوم؟
سرم رو به طرفین تکون دادم.
هنوزم نمیخواست بهم بگه؟
یهویی بدو ِن اینکه دست خودم باشه لب تر کردم و پرسیدم:
حامد چیزی هست که ازم مخفی کرده باشی؟
چهره اش به آنی رنگ تعجب گرفت.
_ چی؟
تاحالا شده چیزی بهم نگفته باشی؟
_ جز اینکه دوست دارم؟
الان وقت خر شدن نیست پروا!
اگه هر وقت دیگه ای بود با شنیدن دوست دارم " بغلش میپریدم و میبوسیدمش و ذوق میکردم، اما حالا...
خواستم بپرسم: مگه دوستم داری؟
حتی دهن پر کردم تا بگم اما سریع پشیمون شدم.
نباید لو میدادم که من از همه چیز خبر دارم، نباید انقدر سریع خودمو میباختم.
بزار ببینم چقدر منو بازی داده و من مثل کبک سرم زیر برف بوده و نفهمیدم.
_ به جز اینکه دوستم داری!
_ فکر نمیکنم چیزی ازت مخفی بوده باشه، تو
همه جا با هم بودیم دیگه خودت همه چی رو دیدی. حالا چیشده یهویی همچین سوالی میپرسی؟
خودم و به اون راه زدم.
_ چیزی نشده. همینطوری یهویی اومد تو ذهنم.
_ باشه منم گوشام مخملیه.
خندید و گفت اما من حالم مساعد برای شوخی کردن و گل گفتن و گل شنیدن نبود.
سمت در رفت اما هنوز پاش رو از در بیرون نذاشته بود دوباره گوشیش زنگ خورد.
_این کیه همش زنگ میزنه حرفم نمیزنه دست بردارم نیست؟ جلل خالق.
چقدر دلم میخواست جلو خودم جواب بده و دستش رو بشه.
برای اینکه چیزی که دلم میخواد به حقیقت بپیونده
سریع گفتم: خب جواب بده دیگه.
جواب داد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
_ بله؟
پشت خط چیزی گفته شد که من نشنیدم و حامد نگاهی به من انداخت و پرسید:
_شما؟... به جا نمیارم.
در کسری رنگ نگاهش عوض شد.
_ چرا َدری َوری میگی؟ مزاحم نشو بینیم بابا. اسکول!
جلو من اینطوری حرف میزد؟
گوشی رو قطع کرد و با اخمهایی در هم روی تخت پرتش کرد و چنگی تو چمنی موهاش زد.
_ چیشد؟ کی بود؟
قبل از اینکه جوابم رو بده گوشیش برای چندمین بار زنگ خورد و ذهن من رو عصبی تر از قبل کرد.
چرا دست بردار نبود؟
چرا مدام زنگ میزد؟
حامد کلافه گوشی رو از روی تخت و کنار پام برداشت.بدون سلام کردن و با صدایی که سعی میکرد
کنترلش کنه خفه غرید:
مگه نمیگم مزاحم نشو؟ زنگ نزن دیگه ای بابا!
_چی از جون من میخوای؟
چی از جونت میخواد؟
نمیدونی یا خودتو میزنی به اون راه؟
دود از سر حامد بلند میشد انگار...
من الان خودمو میرسونم تا ببینم حرف حسابت چیه.
قطع کرد و من با ابروهای باال پریده نگاهش کردم.
_ جایی قراره بری؟
_ آره یجا کار دارم!
_ کجا؟
پاپیچ میشدم تا جواب بده اما عصبی داد زد:
_ پروا انقدر پاپیچ من نشو! انقدر به من گیر نده.
من آدِم جواب دادن به کسی نیستم!

اگر به خوندن رمان های مثبت 18 علاقه داری عضو شو💥
@romankadee

1403/06/20 03:10

میگفتم و هم خودم رو راحت
میکردم و هم این رابطهی پنهانی آشکار میشد وهم دست حامد رو میشد!

1403/06/20 12:39

#اوج_لذت
#پارت_266
حرفش رو گفت و از جلوی چشمهای مبهوتم محو شد.
قلبم مثل گشنجشک میزد.
حتی اون لحظه ذهنم نرفت سمت اینکه با اون حوله ی دور کمر و برهنه کجا رفت.
فقط ذهنم رفت سمت اینکه چقدر راحت میتونه دل بشکنه و من چقدر راحت میتونم سریع مثل احمقها میتونم سریع فراموشش کنم!
نذاشتم بغضم بترکه و به سقف نگاه کردم.
_ چیشده بود مادر؟
با صدای مامان شونه هام کمی بالا پرید.
میترسیدم جواب مامان رو بدم و بغضم سرباز کنه!
_ پروا! خوبی؟
عالی بودم... عالی
بعد از دومین رابطه مون... در حقیقت بعد از اولین رابطه مون، چون قبلی هیچکدوم تو حال خودمون نبودیم!
بعد از اولین رابطهمون باید میفهمیدم کسی که انقدر بهش دل دادم، کسی که تا صبح زیر بدنش پیچ و تاب میخوردم، کسی که حاضر بودم جونمم براش بدم پدِر کسی دیگه ست...
کسی که من تو ذهنم اسم بچه هامونم باهاش انتخاب کرده بودم!
فکر میکردم صبح بین بازوهاش بیدار میشم و کلی قربون صدقهم میره و برام صبحونه لقمه میگیره!
هه زهی خیال باطل...
اون بجای صبحونه سرم داد زده بود.
بجای اینکه صبح باهام خوب رفتار کنه بدتر داغونم کرده بود و بجای اینکه پیشم باشه رهام کرده بود!
_ پروا، باتوام دختر جواب بده.
بازوهام تو دستهای مامان بود و داشت تکونم میداد.
_ وا خدا مرگم بده، جوابمو بده دختر جون به لب شدم من.
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید و پچ زدم:
_ خوبم!
مامان نگران با دستهاش صورتم رو قاب گرفت
و با چشمهای دو دو زنش پرسید:
_ چیشده؟ چرا داری گریه میکنی؟
چی جوابش رو میدادم؟
پسِر شاخ شمشادت بچه داره؟ تازه شاید زنم البته زن داره که بچه داره دیگه!
داره؟ آره دیگه حتما
_ چیزی نیست.
خواست سمت تخت ببرتم اما با یاداوری لباسهامون که اونطرف تخت افتاده بود به بیرون اشاره زدم.
_ بریم بیرون مامان.
زیر بازوم رو گرفت و بسختی بیرون رفتیم.
رمق از پاهام رفته بود انگار!
_اگه چیزی نیست پس چرا اشکات داره پشت هم میریزه؟
از داغی صورتم متوجه میشدم اما دلیل قانع کنندهای برای مامان نداشتم.
چقدر دلم میخواست سفره ی دلم رو پیشش باز کنم، اما چه حیف که ترس داشتم...
تر ِس از دست دادنشون. این راز رو دوشم سنگینی میکرد!.
_ما... مامان!
کاش الان بجای اینطور حرف زدن میگفتم منه
احمق با پسرت که احمقتر از منه رابطه دارم.
کاش میگفتم و جرمم فقط یه سیلی دردناک بود!
کاش میتونستم بگم و کنار بزارم ترسهام رو...
_ جانم؟ حرف بزن... چیشده؟ راحت نیستی باهام؟
اما لعنت به من که میترسیدم تنها بشم.
میترسیدم این دوتا سایهی سرم رو هم از دست بدم.
میترسیدم آوارهی کوچه و خیابون شم.
وگرنه حتی ثانیهای مکث نمیکردم و بلافاصله
تمام حقایق رو بهش

1403/06/20 12:39

#اوج_لذت
#پارت_267
مامان که دید حرفی نمیزنم با عجله سمت آشپزخونه رفت و با لیوان آبی برگشت.
_ یکم بخور عزیزم.
بزور لای لبهام رو فاصله انداختم.
کی میشد همه چی عادی بشه؟چرا من یه زندگی معمولی نداشتم؟
بعد از اینکه جرعه ای از آب رو خوردم با بیجونی لیوان رو پس زدم.
_نمیخوای حرف بزنی.
نمیدونم چیشد فقط یهویی گفتم: خواب بد دیدم!
دروغ بعدی
_ خواب؟ بخاطر خواب داری اینطوری میکنی؟
هقی زدم و دردهای دلم تو این هق هق ها بیرون پرید.
_ آره خوا ِب... خوا ِب خیلی بدی بود. خواب
مردم!دیدم... خواب دیدم ُ
مردم! کاش!کاش واقعا
کاش نبودم تا این روزها رو نمیدیدم.
تا وقتی آرزوی مرگ نکنی حال این روزهام رونمیفهمی مامان!
بوسهای رو سرم کاشت و موهای پریشونم روکنار زد.
_ گریه نکن فدات شم، وقتی خواب میبینی مردی عمرت زیاد میشه.
_نکنه بمیرم؟
بهونه های الکی!
_خدانکنه. آبتو بخور تا آخر تا حالت جا بیاد. من فکر کردم با حامد دعوات شده صدای داد وبیدادش اومد. برای همین ترسیدم سریع اومدم.
یاخدا!
صدای حامد رو شنیده بود؟
با حالتی بین سکته و تشنج سمتش برگشتم.
_ چیه؟
آب دهنم رو پرصدا قورت دادم.
نه مامان جان گوشیش بوده احتمالا
سریع بلند شدم و بیتوجه به سر گیجهم سمت اتاق رفتم.
_ من برم به ادامه ی خوابم برسم.
نذاشتم مامان حرفی بزنه و سریع وارد اتاقم شدم
میتونستم از نوید در رابطه با این موضوع کمک بگیرم؟ شاید بهم حقیقت رو میگفت.
گوشیم رو از وی میز برداشتم و از بین مخاطبینم نوید رو پیدا کردم.
تند تند تایپ کردم: " سالم آقا نوید خوبید؟ میشه یه سوال بپرسم ازتون؟"
اما قبل از سند کردن پشیمون شدم.
ممکن بود بگه نه!
پیام رو پاک کردم و دوباره نوشتم: " سالم. یه سوال دارم ازتون! "
اینطوری مجبور بود جواب بده!
دوباره خواستم بفرستم اما پشیمون شدم.
شاید اصلا اون از هیچی خبر نداشت!
سرم رو زیر پتو بردم و عصبی مشتی به تشک تخت کوبیدم.
لعنتی این چه مغزیه من دارم؟
چقدر دلم میخواست شال و کاله کنم و برم تو پارک قدم بزنم.
کاش زمان به عقب برمیگشت و من اون شب تولدهمچین غلطی رو نمیکردم که حالت مثل خر تو گل گیر کنم.
بدو ِن آب قرص مسکنی از کشو برداشتم و قورت دادم.
شاید کمکم میکرد بخوابم و بهش فکر نکنم.
شاید میخوابیدم و بیدار میشدم و میدیدم همش خواب بوده.

1403/06/20 12:40

#اوج_لذت
#پارت_268
حس میکردم کوه جابه جا کردم. اونقدر که تنم بیحال بود.
حس میکردم یه باخت بزرگ دادم. اونقدر که قلبم درد میکرد.
پاهامو روی زمین کشیدم و نشستم کنار تخت،سست و بیجون خودمو بالا بردم پتورو تا زیر گلوم کشیدم.
چشمای خستمو به سقف دوختم و توی فکر و کابوسام غرق شدم، هرچقدر تالش کردم نتونستم بغض دردناکمو قورت بدم انگار از گلوم اومد.
پشت پلکام و با لرزیدن چونم و لبام و پلک زدن سُر خورد از آروم، راهشو به بیرون باز کرد و
کنار صورتم و روی شقیقمو رفت توی موهام.
بیصدا اشک میریختم، قلبم آتیش گرفته بود، بین لبام باز بود و نفسهای عمیق میکشیدم که انگار قفسه ی سینم کمتر بسوزه.
دستمو گذاشتم روی قفسه ی سینم وحرکت دادم.
لبخندی زدم و بعد کمکم تبدیل شد به خنده، بین گریه هام میخندیدم؛ بعد گریه هام بدتر شد. بلندشدم نشستم و دستمو گذاشتم رو دهنم و جیغ کشیدم. دستمو میکوبیدم رو قلبم
حامد تو چیکار کردی با من، خدایاااا چرا اینقدعذابم میدی، چرا سرنوشت من اینجوری تلخه.
اونقد گریه کردم که با هق هق و سکسکه خوابم برد.
با حس دستی که بازومو تکون میداد و صدایی اخم کردم و چشمامو بیشتر بهم فشردم و توی گلو
"هووووم؟" گفتم.
با صدایی آشنا و مزخرف چشمامو بزور باز کردم
که نور لامپ خورد تو چشمم و سردردم بدتر شد و پلکامو تند تند بهم کوبیدم.
بلند شدم نشستم و به صاحب صدا که کسی نبودجز یکتا نگاه کردم.همینو کم داشتم.
_وای پروا بیدار شو دیگه دختر چقد خوابت سنگینه دو ساعته دارم صدات میکنم...
چشمامو مالوندم و کالفه دستی به موهام کشیدم و
گفتم: اوم بیدار شدم دیگه.
پکر و مضطرب به نظر میرسید، بی توجه بهش لنگان به طرف میز آرایش رفتم و شروع کردم شونه کردن موهام.
_اوم چیزه میگم پروا... اوم از حامد خبر داری؟!
از صبح جواب تماسامو نمیده...
یچیزی انگار خورد تو ذهنم که پس اون آدم یکتانیست، اگه یکتا بود با یه شماره ی دیگه اینجوری مضطرب نمیشد و این حرفارو نمیزد.
پوزخندی زدم و از آینه درحالی که داشتم موهامو
میبستم گفتم: یکتا نامزد توعه ها من از کجا بدونم عزیزم.
برگشتم سمتش که لبخند پر استرسی تحویلم داد و
گفت:
_اوم بیخیال، بریم پایین واسه ناهار، تازه زن عمویه عالمه صبر کرد که تو بیدار بشی ولی دیگه گفت بیام بیدارت کنم.
یکم جا خوردم که مگه چقدر خوابیدم.
ساعت و نگاه کردم و با دیدن ساعت سه و نیم ابروهام بالا پرید.
لبخند زورکی زدم و گفتم:_ بریم.
سر میز که رسیدیم بابا دستاشو باز کرد طرف که یعنی بریم بغلش.
با محبتهای این دوتا فرشته بیشتر قلبم درد
میگرفت و قلبمو انگار یکی چنگ میزد و
میفشرد.
آب دهنمو قورت دادم، آدم وقتی بغضداره

1403/06/20 12:40

میخواد
چیزی قورت بده یا حرف بزنه، بغضش دردمیکنه.
لبخندی عمیق و پر درد زدم و رفتم پیشش نشستم و بغلش کردم.
سرمو بوسید و گفت: شنیدم دختر بابا
واسه خواب بد مثل ابر بهار گریه میکرده؟!
بعد خندید.مجبوری خندیدمو سرمو به قفسه ی سینش کشیدم.

1403/06/20 12:40

#اوج_لذت
#پارت_269
با حرف یکتا جو جدی شد، درحالی که داشتم برنج
میکشیدم به حرفاشون گوش دادم.
_چیزه میگم حامد نمیاد؟
_نمیدونم مادر، بهش زنگ زدم جواب نداد طفلی
بچم حتما مطبه سرش شلوغه، ولی واسه شام حتمادیگه باید بیاد.
تموم مدت داشتم فکر میکردم، بغضمو قورت میدادم، سردردمو تحمل میکردم، درد قلبمو وکابوسایی که به فکرم میومد رو سعی میکردم پس بزنم.
با رسیدن به اتاق نفس راحتی کشیدم که دیگه
نیازی به تظاهر نیست و شاید حتی بتونم دو قطره
اشک بریزم ولی زهی خیال باطل.
یکتا پشت سرم اومد تو اتاق و خودشو پرت کرد
رو تخت و بدنشو ِکش داد و خمیازهای کشید.
چشمغرهای مخفیانه بهش رفتم و ایشی نثارش
کردم؛ خروس بی محل، مزاحم، بی درک و
شعور، در زدن و اجازه گرفتم هم بلد نیست.
_میگم پروا بیا فیلم ببینیم.
بی حوصله گفتم: _چه فیلمی؟!
..._
با گفتن اسم فیلم دستم از حرکت که داشتم جزوههامو مرتب میکردم وایساد وخیره شدم به جلو و لبخند محزونی زدم و قطره اشکی چکید رو
گونم این فیلم ،فیلم مورد عالقه ی حامد بود.
خداروشکر پشتم به یکتا بود و حرکت و حالات چهرم رو نمیدید.
یعنی االن حامد کجا بود؟ پیش زنش بود؟ اون زن
کی بود؟ رفتن سونوگرافی؟
یعنی حامد اونو دوست داره؟! پس من چی؟ اون
حرفایی که بهم گفته بود؟ اون حرفا و رفتاراش که
باعث شده بود قلبم بال دربیاره و پرواز کنه به
هفت آسمون چی؟
با صدای یکتا انگار از پشت گرفتنم و پرتم کردن توی این اتاق، از جا پریدم
_ باشه باشه وایسا لپتاپ رو بیارم ببینیم.
سریع دستمو به رد اشک کشیدم و مشغول روشن
کردن لپتاپ شدم.
دراز کشیدیم رو تخت و فیلم رو پلی کردم که یکتا
گفت: _واو توام فیلمبازی عین پسرداییما، اونم هر
فیلمی بگی تو لپتاپ و هاردش هست سریع پلی
میکنه واسه آدم.
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم.
نه یکتا، من فیلمباز نیستم، تو عمرم جمعا بیستا فیلم
ندیدم درست و حسابی، این فیلمم چون آقا حامد
دوست داره تو لپتاپ دارمش.
یه لحظه به صفحه لپتاپ و کاراکترها و همهچیه
فیلم نگاه کردم، خوشبحالت ...)اسم فیلم(، حامد
تورو دوست داره، ولی منو... منو... نمیدونم.
تقریبا هیچی از فیلم نفهمیدم، یکتا هم اونقد رفت وآمد کرد و هله هوله خورد و حرف زد میخواستم لپ تاپ رو بکوبم تو سرش بگم من توی ذهنم غرقم صدای فیلم به اندازه ی کافی عذابم میده تو دیگه لال شو
با تموم شدن فیلم سریع لپتاپ رو جمع کردم و
گفتم:_من میرم یه دوش بگیرم بیزحمت روی تخت
تیکه چیپس و پفک ریخته اونارو جمع کن.
خداروشکر موافقت کرد و چیزی نگفت وگرنه بدکلاهمون میرفت تو هم.
وارد حموم شدم و لباسامو با حرص از تنم کندم.
از رختکن که میخواستم رد شم و وارد حموم بشم

1403/06/20 12:41

چشممیه لحظه خورد به خودم و دوباره سریع
برگشتم خودمو نگاه کردم.

1403/06/20 12:41

#اوج_لذت
#پارت_270
با قدمای شل رفتم طرف آینه و دستمو کشیدم روی کبودیا و جاهایی که حامد لمسم کرده بود، بعد چند لحظه دیدم تار شد و اشکام چکید، خدایا چرا تامیام یه نفس راحت بکشم اینجوری میکنی؟ تا کی قراره عذاب بکشم؟!
با تنی لرزون رفتم و دوش رو باز کردم...
نشستم زیر دوش و پاهامو بغل کردم و خودمو گهواره ای تکون دادم و اشک ریختم، قلبم میسوخت...
دراز کشیدم و خودمو جنینی بغل کردم، آب روی
کل تنم میریخت.
ولــی مغزم... مغــزم درد میـکرد... َس َرم نـه
چــقدر حرف زدم... چـقدر توی مغزم حــرف
زدم...
بیحال از حموم اومدم بیرون که دیدم یکتا داره
آرایش میکنه از آینه نگاهم کرد و لباشو دوبار
کوبید بهم و برگشت سمتم و درحالی که داشت رژ
لب رو میزد گفت: _خوب شدم؟ حامد داره میاد.
سه کلمه ی آخرش رو گفت انگار از یه بلندی کوبیده شدم به زمین و قلبم یکی درمیون ولی محکم کوبیده میشد به قفسه ی سینم جوری که حس میکردم طرف چپ بدنم میلرزید با هر تپش.
سریع رفتم سمت کمد
_آره خوب شدی، بیزحمت برو بیرون لباس میپوشم.
"اوکی" ای گفت و درحالی که سرش تو موبایلش بود رفت بیرون.
بیحوصله لباس پوشیدم و خواستم برم طرف تخت که با صدای مامان که میگفت "پروا بیا چای"
هوف کلافه ای کشیدم و پامو کوبیدم زمین از اتاق با حرص رفتم بیرون.
از پله ها پایین رفتم که دیدم حامد نشسته و یکتا کنارش داره هرهر یچیزایی میگه میخنده و حامد خیلی کلافه ای داره به زور گوش میده.
آرههههه یکتا جون، بیا اینور، بیا اینور بذار آقاحامد برن تو نت راحت مدل سیسمونی نگاه کنن،راحتش بذارین با زن و بچش حرف بزنههههه.
با سلامش عمیق نگاهش کردمو و درحالی که میرفتم سمتشون لبخند تصنعی زدم
_سلام، ماشاالله چقد سرت شلوغه که جواب تماس رو هم نمیدی.
پامو انداختم رو پام یه خیاری برداشتم و با حرص گاز زدم و چشمکی زدم
_چیه آق داداش خبریه ما نمیدونیم؟!
یکتا با دلخوری نگاهم کرد
_وا پروا جون نامزدش نشسته کنارش بعد این حرفارو میزنی؟!
بعد با دلخوری از حامد کمی فاصله گرفت
_ ولی حامد راست میگه ها چرا گوشیتو جواب نمیدادی کجا بودی هومممم؟!
سریع گفتم: _یکتا جون حامدرو سوال پیچ نکن ایشون اهل جواب دادن نیستن.
خوب تیکم رو گرفته بود که به خاطر حرف صبحش گفته بودم. درحالی که داشتم سیبی پوست میگرفتم گفتم:
_بعدشم یکتا جون الان خیلیا هستن که امروز عاشقن فردا فارغ، وجود و وجدان تو اینجور آدما تو خواب هفت پادشاهه، امروز یکیو عاشق خودشون میکنن فردا با یکی دیگه تیک و تاک میزنن.
یکتارو نگاه کردم که رنگ از رخش پریده بود.
اوه اوه با یه تیر دو نشون زده بودم.
یکتا هم ترسیده بود که نکنه خودش لو رفته

1403/06/20 13:04

باشه.
یکتا با دست پاچگی گفت: _نه...نه بابا حامد من اینجوری نیست.
درحالی که داشتم با چنگال سیب رو میذاشتم دهنم چنگال رو تو هوا چرخوندم
_ ُکلی گفتم عزیزم...
یکتا خندهای کرد از جاش بلند شد
_میرم به زنعمو کمک کنم.
آره واسه اینکه سر و صورتت لوت نده فرار کردی وگرنه تورو چه به کمک
نگاه سردی به حامد انداختم و رومو کردم سمت تلویزیون.
با صداش که اسممو صدا میزد دوباره بغض تو گلوم لونه کرد.
_پروا...
اگر به خوندن رمان های مثبت18 علاقه داری عضو شو💥
@romankadee

1403/06/20 13:04

#اوج_لذت
#پارت_271
بیتوجه بهش خم شدم و پیشدستی میوه رو گذاشتم
رو میز و زیر لب جوری که بشنوه و مثال بیخیالم لب زدم
_این تلویزیون هم یه برنامهی درست حسابی نداره.
بی هدف کانالارو بالا پایین میکردم و سعی میکردم عادی رفتار کنم،گرچه خیلی سخت بود.
نفسی گرفت حرف بزنه که همون لحظه صدای مامان بلند شد تا برم کمک واسه آماده کردن سالاد، میز شام و ظرفای کثیف رو ببرم آشپزخونه؛ از خدا خواسته از جام پریدم و داد
زدم"چششششمممم".
حامد کلافه دستی به موهاش کشید و پا روی پا انداخت و تکیه داد به مبل.
سینی کنار میز رو برداشتم و پیشدستی و لیواناجمع کردم توش، خواستم بلند شم صاف وایسم که توی کمرم و زیر دلم دردی پیچید انگار با چیزی
زدن، آخی گفتم و سینی رو ول کردم رو میز...
صدای بدی داد ولی ظرفا چیزیشون نشد، بیشتر خم شدم و دستمو زیر دلم و رو کمرم گذاشتم.
حامد سریع اومد طرفم و دستشو گذاشت رو کتفم وبازوم
_چیشد عروسکم، حالت خوب نیست؟ بیا برو اتاق من خودم کمک میکنم...
بعد صدای آرومتری که رگه های خنده داشت بازمزمه کرد
_این دردا واسه دیشبه دلبرکم ، برو استراحت کن
بغض تا پشت چشمام اومد و اشک چشمامو گرم وخیس کرد، آره آقا حامد این دردا واسه دیشبه،
واسه وقتی که منو خام خودت کردی و من احمق
باورت کردم، فکر کردم دوسم داری...
عروسکم؟ دلبرکم؟
میخواستم مشتامو بکوبم تو قفسهی سینش و جیغ
بزنم بگم نگو این حرفارو، قلب گنجیشکیه من دیگه طاقت نداره، از رو بوم افتاده دیگه، داره روزمین بال بال میزنه، نفساش به زور میاد ومیره...
سریع خودمو جمع و جور کردم و سینی روبرداشتم و تیز از زیر دستاش رد شدم
_نه ممنون!
چندتا نفس عمیق کشیدم و لبخند کوچیک زورکی
زدم و وارد آشپزخونه شدم، شام و آماده کردن
سفره با اعصاب خوردکنی که شامل زبون ریختنای یکتا و رفت و آمدای حامد به آشپزخونه تموم شد تنها نکته ی خوب خنده. های مامان بود،همین و بس!
بابا هم اومد و رفتم کتشو درآوردم و بردم گذاشتم اتاقشون، البته این کارو کردم یکتا که شامل زبون ریختن چندش آور پرس لوس شدن بود رو تحمل نکنم.
وارد آشپزخونه شدم که حامد چشم و ابرو اومد که برم پیشش بشینم.
منم لبخندی زدم و رفتم سمت میز که لبخند ذوق زده ای زد، نگاهمو سوق دادم سمت بابا و رفتم کنار مامان نشستم
_خــب، حال و احوال باباجونم چطوره؟ چخبرا؟!
درحالی که بابا داشت از روزش تعریف میکرد،یکتا سریع و عجلهای وارد آشپزخونه شد وخودشو پرت کرد کنار حامد.ازین حرکتش که تنها منو حامد متوجهش شده بودیم، پوزخندی زدم
_یکتا جون مال خودته نترس.
این کارش به خاطر این بود که مثل دفعه ی قبل من نشینم کنار حامد.
بازم حرف

1403/06/20 17:55

ازدواج و عقد و عروسیه حامد و یکتاشد، که با پام رو زمین ضرب گرفته بودم و غذام کوفت شده بود برام.
یهو با خنده گفتم: حامد به نظرت بچت چیه؟ دختریا پسر؟

1403/06/20 17:55

فردا به مناسبت تولدم صدتا پارت میزارم😂😪❤

1403/06/20 22:30

اوج_لذت
#پارت_271

بی‌توجه بهش خم شدم و پیش‌دستی میوه رو گذاشتم رو میز و زیر لب جوری که بشنوه و مثلا بیخیالم لب زدم
_این تلویزیون هم یه برنامه‌ی درست حسابی نداره.

بی هدف کانالارو بالا پایین میکردم و سعی میکردم زیرِ سنگینیِ نگاهش عادی رفتار کنم، گرچه خیلی سخت بود.

نفسی گرفت حرف بزنه که همون لحظه صدای مامان بلند شد تا برم کمک واسه آماده کردن سالاد ، میز شام و ظرفای کثیف رو ببرم آشپزخونه؛ از خدا خواسته از جام پریدم و داد زدم"چششششمممم".

حامد کلافه دستی به موهاش کشید و پا روی پا انداخت و تکیه داد به مبل.

سینیِ کنار میز رو برداشتم و پیش‌دستی و لیوانارو جمع کردم توش، خواستم بلند شم صاف وایسم که توی کمرم و زیر دلم دردی پیچید انگار با چیزی زدن، آخی گفتم و سینی‌رو ول کردم رو میز…

صدای بدی داد ولی ظرفا‌ چیزیشون نشد، بیشتر خم شدم و دستمو زیر دلم و رو کمرم گذاشتم.

حامد سریع اومد طرفم و دستشو گذاشت رو کتفم و بازوم
_چیشد عروسکم، حالت خوب نیست؟ بیا برو اتاق من خودم کمک میکنم...

بعد با تنِ صدای آروم‌تری که رگه‌های خنده داشت زمزمه کرد
_این دردا واسه دیشبه دلبرکم ، برو استراحت کن.

بغض تا پشت چشمام اومد و اشک چشمامو گرم و خیس کرد، آره آقا حامد این دردا واسه دیشبه، واسه وقتی که منو خام خودت کردی و منِ *** باورت کردم، فکر کردم دوسم داری...
عروسکم؟ دلبرکم؟

میخواستم مشتامو بکوبم تو قفسه‌ی سینش و جیغ بزنم بگم نگو این حرفارو، قلب گنجیشکیه من دیگه طاقت نداره، از رو بوم افتاده دیگه، داره رو زمین بال بال میزنه، نفساش به زور میاد و می‌ره...

سریع خودمو جمع و جور کردم و سینی‌رو برداشتم و تیز از زیر دستاش رد شدم
_نه ممنون!

چندتا نفس عمیق کشیدم و لبخند کوچیک زورکی زدم و وارد آشپزخونه شدم، شام و آماده کردن سفره با اعصاب خوردکنی که شامل زبون ریختنای یکتا و رفت و آمدای حامد به آشپزخونه تموم شد تنها نکته‌ی خوب خنده‌های مامان بود، همین و بس!

بابا هم اومد و رفتم کتشو درآوردم و بردم گذاشتم اتاقشون، البته این کارو کردم که سلام احوال پرسیِ چندش آور یکتا که شامل زبون ریختن و لوس شدن بود رو تحمل نکنم.

وارد آشپزخونه شدم که حامد چشم و ابرو اومد که برم پیشش بشینم.
منم لبخندی زدم و رفتم سمت میز که لبخند ذوق زده‌ای زد، نگاهمو سوق دادم سمت بابا و رفتم کنار مامان نشستم
_ خُــب، حال و احوال باباجونم چطوره؟ چخبرا؟!

درحالی که بابا داشت از روزش تعریف میکرد، یکتا سریع و عجله‌ای وارد آشپزخونه شد و خودشو پرت کرد کنار حامد.
ازین حرکتش که تنها منو حامد متوجهش شده بودیم، پوزخندی زدم
_یکتا جون

1403/06/21 13:10

مال خودته نترس.
این کارش به خاطر این بود که مثل دفعه‌ی قبل من نشینم کنار حامد.
بازم حرف ازدواج و عقد و عروسیه حامد و یکتا شد، که با پام رو زمین ضرب گرفته بودم و غذام کوفت شده بود برام.
‌یهو با خنده گفتم: حامد به نظرت بچت چیه؟ دختر یا پسر؟
#رمان #رمان_صحنه_دار

1403/06/21 13:10

#اوج_لذت
#پارت_272

همه این حرفمو پای این گذاشتن که دارم درمورد آینده و بچه‌ی حامد و یکتا حرف میزنم و شروع کردن خنده و حرف زدن.

حامد دستاش از حرکت ایستاد و سرشو بالا آورد و با اخم و تعجب نگاهم کرد، همون‌جوری با لبخندی محزون و بغض آلود نگاهش میکردم.

بعد چند ثانیه لبخندمو پر رنگ‌تر کردم و سرمو پایین انداختم و مشغول بازی با غذام شدم و لبخندم محو شد.

بعد شام یکم دورهم حرف زدیم که منو حامد بیشتر تو فکر بودیم و سر تکون می‌دادیم گاهی و نقش تماشاچی رو داشتیم بیشتر؛ یکم که گذشت حامد گفت بدجور خستم و میرم بخوابم، بابام هم گفت یکتارو میرسونه و خوب نیست با خستگی رانندگی کنی، بعد بدرقه و رفتن یکتا ، مامان رفت بخوابه.

داشتم ظرفای شام و میوه و تخمه‌های بعد شام‌رو میشستم و توی فکر بودم، دستام تکون میخوردن و ربات‌وار کارارو انجام میدادم ولی خودم انگار توی یه دنیای دیگه بودم، توی افکارم غوطه‌ور بودم.

یهو دستای یکی نشست رو پهلو‌هام که از جا پریدم و هینی کشیدم ولی سریعاً از عطرش و دستاش فهمیدم حامده.

روی موهامو بوسید
_ هیشششش منم، اومدم آب بخورم.
دستاشو از پهلوهام رد کرد که انگار از پشت بغلم کرده بود، لیوانی پر کرد بعد رفت عقب.

نفس آسوده‌ای کشیدم و ظرف شستنمو ادامه دادم.
بعد تموم شدن کارم برگشتم پشت سرم که دیدم نشسته روی صندلی میز غذاخوری و یه دستشو زده زیر چونش و نگاهم می‌کنه.

با بی‌تفاوتی چشم ازش گرفتم و از پشتش خواستم رد بشم برم بیرون که دستمو گرفت و بلند شد و چسبوندتم به در یخچال...

بدنش مماسِ تنم بود، ترسیده از حرکت یهوییش تند تند نفس می‌کشیدم.
با اخم گفتم: _برو اونور، خستم می‌خوام برم بخوابم.

نگاهش نمی‌کردم، دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو بالا آورد، مجبور شدم نگاهش کنم.
با لبخند ریزی نگاهم میکرد، سرشو جلو آورد و بین ابروهامو بوسید.

دستشو گذاشت کنار صورتم و انگشت شصتشو نوازش وار روی گونم کشید.
_باز کن اون سگرمه‌هاتو دلبرِ دل‌نازکم. باشه ببخشید صبح نباید اونجوری حرف میزدم و تنهات میذاشتم، ولی به جونِ حامد کار واجب داشتم باید سریع میرفتم، شماهم که سوال پشت سوال، ببخشید دیگه، آشتی؟

کارِ واجب؟ زن و بچشو میگفت؟
اونا واجب بودن؟!
من اولویت چندم بودم؟!
اصلا من توی اولویتاش که هیچ توی زندگیش چه معنایی داشتم؟ هم‌خواب؟! تمکین‌گر؟
اصلا اگه زن و بچه داشت چرا منو بازی داد؟
چرا داشت با یکتا سر سفره عقد می‌نشست؟!
مغزم ازین همه سوال‌های بی‌جواب که دنیا و زندگیِ منو توی یه جای پر از مِه که هیچی معلوم نیست و همه‌چی ابهامه، وِل کرده بودن، درد گرفت.
حامد که سکوت

1403/06/21 13:11

طولانیمو دید دوباره "هوم؟"ای گفت و منتظر نگاهم کرد.
دستشو پس زدم و درحالی که تند به طرف خروجی آشپزخونه میرفتم جواب دادم
_گفتم که خسته ام بعداً حرف می‌زنیم.
کاش اون بعداً هیچوقت نیاد یا اگه دفعه‌ی بعدی هم وجود داشت، برای همه‌ی این سوال‌ها جوابی داده شده بود.
خودمو به اتاقم، اتاق که چه عرض کنم غار تنهایی و فکر بگم بهتره، رسوندم و ولو شدم روی تخت.
شقیقه‌هام از سردرد نبض میکرد، نور چراغ انگار چشممو میخواست سوراخ کنه، مُسَکِّنی خوردم و دستمو گذاشتم رو پیشونیم که بلکه گرمای دستم آروم کنه سردردمو، با ذهنی آشفته و داغون به عالم خواب فرو رفتم.


#رمان #رمان_صحنه_دار

1403/06/21 13:11

#اوج_لذت
#پارت_273

صبح لقمه‌ای که مامان گرفته بود تو دهنم چپوندم و لقمه‌ی بعدی که مامان به سمتم گرفته بود رو درحالی که لیوان چایی رو سر می‌کشیدم با دست اشاره کردم که "دیگه بسه".

رفتم سمت در و درحالی که کفشامو میپوشیدم، مامان اومد وایساد بالا سرم و با لحن نگرانی گفت:
_پروا مامان جان توروخدا مراقب باشی، نَدویی اینور اونور، شوخی نکنی با کسی که پات ضربه ببینه، میگم...میگم اصلا نرو هوم؟

بلند شدم و صورتشو با دستام قاب گرفتم و گونه‌های لپ گلیشو بوسیدم و با خنده لب زدم
_مامان آخه الهــی دورت بگردم مگه من بچه دبستانیم که میگی ندویی اینور اونور، چشم مامان خانوم رو چشمم همه توصیه‌هارو سپردم به حافظه حتما رعایت میشه قربان...

با صدا زدنای بابا سریع دوباره بوسیدمش و تند تند رفتم سمت ماشین و برگشتم سمت مامان و با صدای بلند که صدام بهش برسه دستی براش تکون دادم
_نگران نباش، مراقبم، برو تو هوا سرده.

تو راه با بابا یکم حرف زدیم و گفت "هروقت حس کردم حالم اوکی نیست بهش زنگ بزنم."

توی راهرو داشتم به طرف کلاس میرفتم که ترانه و بچه‌ها با دیدنم با حالتی پر از تعجب و ذوق به طرفم اومدن.

بی توجه راهم رو ادامه دادم و از کنارشون رد شدم و دهن ترانه که برای حرف زدن باز شده بود اینبار از تعجب باز موند.

اون روز توی دانشگاه سرِ هر کلاس دوساعت توضیح میدادم که چی شده و دلیل غیبتام چی بود؛ اینکه استاد‌ها و همکلاسی‌ها جویای احوالم بودن اصلا ناراحتم نمیکرد، دلیلِ اذیت شدنم یادآوری حامد بود.

کلاس آخر که تموم شد داشتم از کلاس میرفتم بیرون که گوشیم زنگ خورد؛ میدونستم کیه، مامان خانوم هر ساعت هزار بار زنگ میزد.

با خنده تماس رو جواب دادم
_سلام دورت بگردم، جانم؟ بازم میگم حالم خوبه خوبه.

خندید
_ سلام مادر، خداروشکر، کلاسات کِی تموم میشه؟

نگاهی به ساعتم کردم
_کلاس آخرم بود الان تموم شد، به بابا پیام دادم بیاد دنبالم الاناست که برسه.

داشتم از ساختمون دانشکده خارج میشدم که با حرف مامان میخکوب شدم به زمین و نتونستم قدم از قدم بردارم...
_باشه، بلکه زود رسیدید حامد رو هم قبل رفتن دیدید یه خدافظی کردید باهاش.

قبل رفتن؟ کجا میره؟!

دیگه حرفای بعدیه مامان که می‌گفت یهویی شد و انگار کاری واسه حامد پیش اومده رو یکی در میون متوجه میشدم.

حیاط دور سرم می‌چرخید انگار، با صدای ضعیفی لب زدم
_مامان اومدنی صحبت میکنیم باید برم، خدافظ.

تا دم در دانشگاه توی فکر بودم.
یعنی میخواد بره ترکیه واقعا؟!

یعنی قراره بره پیش زنش باشه و مراقبش باشه که اتفاقی نیفته واسشون؟؟
زنش کیه؟ کِی ازدواج کرده؟ کِی

1403/06/21 13:11

بچه‌دار شدن؟!
با بوق ماشینی ترسیده نگاهمو بالا کشیدمو برگشتم سمت ماشین که داشت با سرعت زیادی به سمتم میومد.

#رمان

1403/06/21 13:11

#اوج_لذت
#پارت_274

نفسم از ترس رفت و مغزم فرمان هیچ کاری رو نمی‌داد.

ماشین درست چند سانتی با صدای بدی وایساد و دود و بوی بد کشیده شدن لاستیکا روی زمین بلند شد.

بدنم میلرزید.
راننده پیاده شد و سریع اومد طرفم
_خانوم حالتون خوبه؟

نگاهش میکردم ولی لبام تکون نمیخورد واسه حرف زدن، کاش میزد بهم و راحت میشدم ازین دنیای سیاه، ازین روزای سخت.

سرمو به طرفین تکون دادم
_نه خوب نیستم.

راننده نگاهی به سرتا پام کرد و نفسی گرفت حرف بزنه که راهمو کج کردم و از کنارش رد شدم.

چند دقیقه بعد بابا اومد بعد سلام و خسته نباشید، به بهونه‌ی سردرد سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم.

پیچیدیم تو کوچه که بابا به سمتی اشاره کرد
_ای بابا دیر رسیدیم رفت، حالا اشکالی نداره، دو روز دیگه باز برمیگرده وِلو تو خونس، والا مامانت زیاد نگرانه که آره حتما بیاید یه خدافظی کنید بچس به دلش میاد ناراحت میشه، مرد گندس سی سالشه کجاش بچس زن.

هیچی از حرفای بابا نمی‌فهمیدم همون اول با حرف بابا چشمامو باز کردم و رد دستشو گرفتم، دیدم که ماشین حامد از ته کوچه خارج شد و رفت

بغض داشت خفم میکرد.
دیر رسیده بودیم یا نمی‌دونم شایدم پرواز زود بود و حامد عجله داشت واسه بودن کنار زن و بچش، یعنی داشت زنشو میبرد ترکیه که اونجا راحت باشه؟

با بیحالی از ماشین پیاده شدم که دیدم نم نم بارون می‌باره.
دستمو بالا آوردم و قطره‌های بارون نشست کفِ دستم، سرمو بالا گرفتم که بارون صورتمو نوازش کرد

بعد چند لحظه با صدا زدنای مکرر مامان که می‌گفت بیا تو سرما میخوری، داخل خونه رفتم و بعد یه سلام سرسری زود پرسیدم: _مامان حامد کجا رفت؟

مامان درحالی که واسه بابام چایی میبرد جواب داد:
_نمیدونم بعد از ظهری اومد اینجا گفت برای یکی دوهفته می‌ره ترکیه واسه نمی‌دونم سمینار و پروژه و یه همچین چیزایی دیگه خلاصه، من زیاد سر در نمیارم.

"آهان"ی زیر لب زمزمه کردم و راه اتاقمو پیش گرفتم.

نشستم روی تختم و لباسامو با بی‌حوصلگی از تنم کندم و پرتشون کردم یه طرف.
با صدای رعد و برق صورتمو نیم رخ برگردوندم سمت پنجره، انگار اینبار ازش نمی‌ترسیدم.

گوشی و هندزفری رو برداشتم و رفتم کنار پنجره.

هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و چشمامو از پشتِ شیشه‌ی بارونی دوختم به آسمون ابری و تاریک.

با آهنگ و حرفاش حس کردم یکی دستشو گذاشت رو گلوم و بغضم اومد بالا پشت چشمام و اشکام سرازیر شدن.

#رمان #رمان_صحنه_دار
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/21 13:12

#اوج_لذت
#پارت_275

با صدای مامان پتو رو بیشتر کشیدم رو سرم و دستامو گذاشتم رو گوشم.
_پروا، مادر ازون غار بیا بیرون یه نفس بگیر یه هفتس ازون اتاق نیومدی بیرون، همش میشینی پشت میزت میگی پروژه دارم درس دارم فلان دارم.

پتورو کشیدم کنار و چشمامو به زور باز کردم ولی اونقد میسوختن که سریع بستم...
داد زدم: _مامان قربونت برم خستم دیشب تا صبح روی درسام کار میکردم الان می‌خوام بخوابم.

هه چه پروژه‌ای چه درسی...
مینشستم پشت میز الکی یه کارایی میکردم که کاری بهم نداشته باشن همونجا اونقد گریه میکردم و فکر و خیال میکردم که خوابم میبرد مامان ساده‌ی من هم فکر میکرد از خستگیِ درسه، نه مادرِ من از خستگیِ فکر و خیالِ.

دلم بدجوری از حامد گرفته بود دقیقا بعد از اولین رابطمون که من فکر میکردم عاشقانست منو ول کرد و بدون اینکه حرفی بزنه رفت…

معدم بدجوری میسوخت، همین میشه دیگه روزی با دو لقمه غذا گذروندن همین میشه.
بلند شدم از تخت و از روی برگه‌های ریخته شده روی زمین رد شدم و به سمت سرویس رفتم.

این برگارو ریخته بودم زمین که مثلاً پروژه دارم و خیلی درس دارم و بهونه ای بود که نیاین اتاق من مبادا پاتون بخوره به برگه‌ها یا چیزی بریزه روش.

سر و صورتمو شستم و خودمو تو آینه نگاه کردم.
پوزخندی به قیافه‌ی داغونم زدم...
چشمام قرمز و متورم، زیر چشمام گود و سیاه، لاغر‌تر شده بودم، بینیم قرمز و پوسته پوسته شده از بس که موقع گریه با دستمال کاغذی پاکش کرده بودم، لبام ترک خورده، موهامم ژولیده...

قطره اشکی چکید روی گونم و با صدای خش‌داری لب زدم:
_ چه‌ ها با جانِ خود دور از رخِ جانان خود کردم
مگر دشمن کند این‌ها که من با جانِ خود کردم

با صدای در زدن اتاق چشمامو باز کردم و روی تخت نشستم...
اهمی کردم و صدامو صاف کردم...
_بله بفرمایید!

مامان با سینیِ غذا اومد تو و نچ‌نچی به وضعیت اتاق کرد...
چشمامو با بی‌حوصلگی بستمو بعد چند ثانیه بازشون کردم و خیره شدم به زمین.

با هیـــن کشیدن بلند مامان، بی‌حال نگاهش کردم.
این چند روز دیگه عادت کرده بودم نمیترسیدم از هین کشیدن ترسیدش، تا نگاهش به قیافم و اوضاعم میفتاد همین کارو میکرد.

نشست کنار تخت و سینی رو گذاشت رو پام.
نگاهش کردم که اشاره‌ای به غذا کرد و گفت: _غذاتو بخور پروا خانوم، کشتی تو منو، مادر برای ما درس مهمه ولی دیگه نه مهم تر از سلامتیت، اینجوری نمیشه که، داری خودکشی می‌کنی مگه!

مامان یکم غر زد و مجبورم کرد تا آخرین دونه‌ی برنج و آخرین قطره‌ی آبمیوه رو بخورم و بعد رفت.
خودمو پرت کردم رو تخت، گوشیو گرفتم دستم و برای بار صدهزارم عکساشو نگاه

1403/06/21 13:12

کردم.
عکسامون تو باغِ پشتیه خونه‌ی دایی اینا.
در اتاق زده شد، چشمامو با حرص بستم و گوشیو خاموش کردمو پرت کردم رو تخت.
با چشمای بسته گفتم: _بله!
مامان در اتاق رو باز کرد
_پاشو برو حموم یکم به خودت برس شب با پسرودختر دایی و خاله‌ها میرید بیرون تولده مهشیده.
دهن باز کردم چیزی بگم که مامان جیغ زد: _حرف نشنوما پروا خانوم، پاشو پاشو ترگل ورگل کن.
هوفففف ای بابا...
دستمو کلافه داشتم توی موهام می‌کشیدم که مامان قبل اینکه در رو ببنده برگشت
_امیرسام میاد دنبالت ساعت 7.
و در رو بست و رفت.
دستم توی موهام خشک شد، خاطرات اون روز که خونه‌ی دایی بودیم و با حامد بحثشون شد برام تداعی شد.
#رمان #رمان_صحنه_دار

1403/06/21 13:12