The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

رمان اوج لذت:
#اوج_لذت
#پارت_186

نوید خودش رو به آشپزخونه رسوند و با دیدن چشمای سرخ پروا قبل از هرچیزی پرسید:
_ چرا دمغی؟ پکری! چشمات سرخ شده!

دمغ و پکر؟ قطعاً بود... دلش گرفته بود از حرف‌هایی که شنیده بود، توقع چنین حرف‌هایی رو از حامد نداشت.
لبخند زورکی‌ای رو صورتش نشوند.
_ نه بابا چرا پکر؟
_ ولی چشات داره داد می‌زنه یچیزیته! بگو به من، راحت باش... من چند ترم روانشناسی خوندم و الان می‌دونم که چقدر نیاز داری با یکی حرف بزنی، تمام رفتارت اینو نشون میده.

پروا رو برگردوند.
چی بهش می‌گفت؟ اینکه به راحتی خودش رو در اختیار حامد قرار داد و حالا که همه چی تموم شده بود و کار از کار گذشته بود حامد نادیده‌ش می‌گرفت و غرور و شخصیتش رو زیر پاش له می‌کرد؟ بس بود هرچقدر خودش رو به آب و آتیش زده بود برای حامد و خودش رو به اون راه می‌زد.

_ من نیاز به حرف زدن با کسی رو ندارم! مخصوصاً اگه اون شخص تو باشی! جعبه‌ت و بردار برو خوش ندارم هی تو و اون رفیقتو جلو چشمم ببینم.
دروغ که حناق نبود!
آره اونا مسبب این حالش بودن ولی پروا جونشم برای حامدِ سنگدل و نامرد می‌داد!

نوید شونه‌ای بالا انداخت و جعبه‌ی قرص‌ها رو از کابینت برداشت.
صدای پایی توجه پروا رو جلب کرد، کسی خونه نبود پس قطعاً این حامد بود که داشت می‌اومد!

قرار بود تلافی کنه دیگه؟
بلند گفت: راستی نوید شماره‌تو بده بهم یادم رفته بود بگیرم.
چراغ سبز نبود! سوزوندن بود و بس.
چشم‌های نوید گردتر از این نمی‌شد، این دختر چرا مودی بود؟

یه دم می‌گفت خوش ندارم ببینمت یه دم می‌گفت شمارتو بده!
حامد با دستی که به کمر گرفته بود وارد آشپزخونه شد.
_ خیر باشه؟
پروا لبخند حرص دراری زد.
_ خیره داداشی!
کارد می‌زدی خونش در نمی‌اومد، پشیمون شده بود از حرف‌هایی که زده بود! درسته پروا بچه بود، درسته خیلی از رفتارهاش بچگانه بود اما خیلی جاها هم از یه آدم بزرگ بزرگتر بود! اما نه آدم بزرگی که دروغ میگه.

حامد همیشه بهش می‌گفت بچه! پروا هم دلش می‌شکست و می‌گفت نه بچه نیستم اما حالا که فکر می‌کرد حق با حامد بود! پروا خیلی بچه بود، مثل بچه‌ها واسه کوچیک‌ترین چیزها ذوق می‌کرد؛ مثل بچه‌ها دروغ بلد نبود! مثل بچه‌ها دلش پاک بود، وقتی می‌گفت دوستت دارم واقعاً دوستش داشت! اون نسل بچه‌ها دلش می‌شکست و مثل بچه‌ها دو دقیقه بعد می‌بخشیدش و صبحش همه چیز رو یادش می‌رفت! حامد راست می‌گفت، اون خیلی بچه بود...

اما برعکس! حامد خیلی بزرگ بود، دوست داشتنش، حرف‌هایی که می‌زد، رفتارهاش و خیلی چیزهای دیگه‌ش مثل آدم بزرگ‌ها دروغ بود، اون خیلی بزرگ بود،

1403/06/17 21:30

خیلی خیلی بزرگ!

نوید انگار شک کرده بود.
خودش رو به کوچه‌ی علی چپ زد و همینطور که دنبال قرص‌ها می‌گشت گفت:
_ باشه حتماً گوشیتو بده بزنم شمارمو!
پروا هم بی‌معطلی موبایلش رو جلوی نوید گذاشت.
چهره‌ی حامد دیدنی بود.

#اوج_لذت
#پارت_187


پروا که به مقصدش رسیده بود لبخند شیطانی‌ای لبش رو مزیین کرد.
حالا دل می‌شکست آره؟ پروا هم قرار نبود بشینه نگاه کنه.
درسته انقدر نامرد نبود که متقابلاً دل بشکنه اما ساده هم از کنارش نگذشت و تلافی می‌کرد!

حامد فکش از خشم منقبض شده و دستش کنار پاش مشت شده بود.
حرفی نداشت و کیش و مات شده بود، درد پهلوش رو نادیده گرفت و سمت اتاقش رفت.
چرا اونجا تا این صحنه رو ببینه و حرص نوش جان کنه؟

عصبی وارد اتاقش شد و محکم در رو به هم کوبید.
با ورودش به اتاق نوید با لبخند یه وری پروا رو نگاه کرد و اون کلافه گفت: فکر نکنی خبریه! فقط بخاطر حامد اینو گفتم که اگه شب حالش بد شد و درد داشت بتونم ازت کمک بگیرم. بالاخره تو دکتری یچیزی سرت میشه.

زبون دراز شده بود!
از اول هم باید جواب این جماعت گرگ صفت رو همینطوری می‌داد.
_ من که حرفی نزدم!
_ نه توروخدا حرفیم بزن، آدم پرو که میگن تو رو میگن والا!

با روشن شدن صفحه‌ی گوشیش و دیدن اسم کاوه اخم‌های نوید و پروا تو هم رفت.
_ داداش جونت از ایشون که پشت خطن با خبره؟
با غیض گوشی رو برداشت و توپید:
_ تو رو سننه؟

سمت اتاقش قدم برداشت و آیکون سبز رو فشرد.
_ الو بله؟
_ سلام خوب هستید پروا خانوم؟
الان وقت زنگ زدنِ کاوه بود؟
_ بله ممنون بفرمایید؟
_ نمیاید کلاس‌ها رو؟ چند جلسه‌س نیومدید ممکنه این ترم رو نتونید پاس کنید!

پوفی کشید و چنگی تو موهاش که از شال بیرون ریخته بود زد.
_ نه نمیام یه چند تا مشکل پیش اومده برام.
_ کمکی از دست من برمیاد؟
هیچ کمکی بزرگتر از اینکه پاش رو از گلیمش دراز تر نکنه براش نبود اما به نشونه‌ی احترام طوری دیگه جوابش رو داد.

_ نه دست شما درد نکنه.
و به دروغ ادامه داد:
_ آخ آخ دارن صدام می‌کنن شرمنده. کار نداری آقا کاوه؟
اجازه‌ی پاسخی بهش نداد و باز بی‌مکث گفت: خدانگهدارتون!

سریع گوشی رو قطع کرد و روی تخت پرت کرد.
این مرد چی از جونش می‌خواست؟

تو اتاق بغلی حامد سخت مشغول حرف با نوید بود.
نوید آدم باهوشی بود، خیلی باهوش و زیرک تر از چیزی که در تصور حامد و پروا نمی‌گنجید.

_ دوس ندارم دور و بر پروا ببینمت!
_ وا چرا داداش؟ قضیه‌ی اون تو خونه رو میگی؟ به خدا من قصد بدی نداشتم نمی‌دونم تو چرا اونطوری برداشت کردی!

اصلاً موضوع این نبود، حامد فقط حس خوبی نسبت به نزدیکی پروا و نوید نداشت، همین!

#اوج_لذت

1403/06/17 21:30


#پارت_188

#پروا

دیگه تا شب حتی به سمت اتاق حامد نرفتم و هربار که مامان صدا میکرد تا کاری انجام بدم به بهونه های مختلف میپیچوندم.

برای اینکه کمی سرم گرم بشم و از فکر حرفایی که حامد بهم زده بیرون بیام نشسته بودم پایه جزوه هام اما هیچی نمیفهمیدم.

نمیدونم چقدر گذشته بود که با درد کمرم دسگه بیخیال شدم و به ساعت نگاه کردم نزدیک دو شب بود.

خمیازه ای کشیدم گشنم بود حتی شامم نخورده بودم.
از جام بلند شدم تا لباسامو عوض کنم به تخت برم که صدای شکستن چیزی به گوشم رسید.

با ترس از اتاق بیرون زدم ، مطمئن بودم که صدا از اتاق حامد اومده.
سریع خودمو به اتاق رسوندم درو باز کردم.

نگاهم به حامد که با کمک دستش روی تخت نشسته بود تیکه های خورد شده لیون آب!

سریع به طرفش رفتم
_حالت خوبه؟ چیزیت نشد که؟

سرشو به نشونه نه تکون داد که سریع خم شدم و شروع کردم جمع کردن خورده های شیشه.

_پروا با دست جمع نکن خطر…

با سوزش و دردی که کف دستم ایجاد شد اخی گفتم و حرف حامد نصفه موند.
با نگرانی سریع سعی کرد بلند بشه
_چی شد؟ دستت بریدی؟ پروا همین الان گفتم..خوبی؟

خم شد و خواست دستمو تو دستش بگیره تا نگاه کنه اما خیلی زود دستمو عقب کشیدم.
اینکه نگرانش شده بودم دلیل نمیشد حرفایی که زده بود یادم بره!

با لحن سرد و قاطعی گفتم
_خوبم ، به من دست نزن!

انگار فهمید که هنوزم ناراحتم و نمیتونه به این راحتیا از دلم در بیاره!

با اینکه دستم زخم شده بود اما بی اهمیت ادامه شیشه هارو جمع کردم و از اتاقش خارج شدم.
شیشه هارو آشغالی ریختم و دستم رو زیر آب سرد تا خونی که اومده بود پاک بشه.

عصبی بودم و سوزش دستمم بیشتر روی اعصابم رفته بود.
جارو از گوشه آشپزخونه با یه لیوان جدید برداشتم به اتاق حامد برگشتم.

خیلی زود جارو هم کشیدم خواستم از اتاق بیرون برم که لحظه آخر نگاهم به تیشرت سفید حامد که قسمت پهلوش لکه های خون بود افتاد.

هیع بلندی کشیدم به طرفش رفتم
_حامد…حامد پهلوت..چرا خونیه؟

حامد انگار خبر داشت و سعی کرد منو آروم کنه.
_چیزی نیست بخیه هام کش اومده فقط…

دستمو روی دهنم کذاشتم با نگرانی لب زدم
_خب خب این باید دوباره چیز بشه یعنی خب من نمیدونم ولی…چیز …اها بزار به نوید زنگ بزنم اون میدونه باید چیکار کنیم…

خواستم بلند بشم که عصبی مچ دستم محکم گرفت که لحظه ای احساسا کردم مچم در رفت!

_پروا بشین سرجات ، یادت رفته من خودمم دکترم.

واقعا یادم رفته بود ، شایدم بخاطر نگرانی بود که داشتم نمیخواستم حتی یه لحظه هم درد بکشه.
_درد نداری؟

#اوج_لذت
#پارت_189


سرشو به نشانه نه تکون داد.
خواستم از جام بلند بشم و به

1403/06/17 21:30

اتاقم برم که با پرویی گفت
_نمیخوای کمک بکنی پانسمانمو عوض کنم؟

چه نیازی بود؟ مگه خودش دکتر نیست انجام بده دیگه؟
درسته دوستش داشتم اما *** هم نبودم شاید بعضی وقتا کم میاوردم در برابرش اما با حرفایی که شنیده بودم دیگه امکان نداشت.

_همین الان خودت گفتی ، تــــو دکتری! من نیستم.

باز خواستم بلند بشم که مچ دستمو چنگ زد
_تکی نمیتونم عوض کنم پروا.

کلافه شدم ، چرا بیخیال نمیشد؟
دستمو از اسیری دستاش بیرون کشیدم با سرد ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم گفتم
_چی بیارم؟

از این که به هدفش رسیده لبخندی زد به کشوی بغل تخت اشاره کرد
_وسایل پانسمان اونجاست

زود خم شدم وسایل برداشتم جلوی دستش چیدم.
سعی کرد لباسشو در بیاره اما انگار دردش گرفته بود و نمیتونست.
_پروا کمک کن در بیارم تیشرتمو

بی هیچ حرکتی نگاهش کردم تا بفهمه نباید به من دستور بده.
با لحن حرصی گفت
_کمک کن لطفا

رفتارش اصلا به یه مرد سی ساله که از قضا دکتر متخصص این مملکت هست نبود.
بیشتر بهش میخورد یه پسر بچه مغرور خودخواه باشه که همه براش به چشم یه عروسکن!

به طرفش رفتم تیشرتشو از تنش در آوردم مه ناخونم به کمرش گیر کرد اخی گفت
_پروا چیکار میکنی؟ چرا مثل گربه وحشی ، چنگ میزنی؟

پوزخندی زدم ناخونم بیشتر تو کمرش فرو کردم با سرخوشی توی چشماش زل زدم.
کم اورده بود و حرفی نزد.

روی تخت روبه روش نشستم تا خودش هرکاری میگه انجام بدم چون من هیچی بلد نبودم.

خودش سریع پانسمانش باز کرد ، با دیدن زخم عمیق پهلوش قلبم درد گرفت.
لحظه باز هم هم دلم سوخت و خر شدم.
_حامد پهلوت چی شده؟ یعنی چرا اینجوری زخم شده؟

همینجوری که داشت وارسی میکرد جواب داد
_شیشه شکسته رفته بود تو پهلوم کامل

وایی گفتم دستم روی دهنم گذاشتم.
کمکش کردم اطرافش تمیز کرد و لحظه اخر بهم گفت که فقط روی پانسمان چسب بزنم.

_پروا شماره نوید از گوشیت پاک کن

باز هم پرو شده بود حتی نمیشد دو دقیقه به روش خندید و مهربون بود.
همینجوری که چسب میزدم گفتم
_چرا اونوقت؟

با لحن جدی و قاطعی لب زد
_خوشم نمیاد به دوستای من نزدیک بشی یا حتی اونا بهت نزدیک بشن.

پوزخندی زدم و آخرین چسب زدم و با بدجنسی روشو فشار دادم که دردش گرفت تو خودش جمع شد.
_حامد تو کارای من دخالت نکن همونجور که من نمیکنم ، من به هرکی دوست داشته باشم نزدیک میشم چه نوید باشه چه کاوه…

#اوج_لذت
#پارت_190



اخماش بیشتر از قبل در هم شد و با صدای خش داری زمزمه کرد
_هنوزم با اون پسره عوضی ارتباط داری؟

چی میشد کمی دروغ میگفتم؟ فقط یکم حرصش بدم البته اگر براش مهم باشه.
_ممکنه…اما داشته باشم یا نداشته باشم به تو

1403/06/17 21:30

ربطی نداره.

یقه لباسمو تو مشتش گرفت و با دندونای به هم چسبیده غرید
_پروا فکر کنم یادت نره قبل از همه چیز من برادرتم پس همه چی راحب تو به من مربوطه.

خنده ای کردم از جام بلند شدم انقدر عصبی بودم که چشمام بستمو دهنو باز کردم
_تازه یادت افتاد؟ اون شب لعنتی که تو بغلت بودم و دخترونگیم گرفتی یادت نبود؟ یا اون موقعه هایی که منو میبوسیدی؟ کدوم برادری اینکارارو میکنه؟

حامد انگار از شنیدن اتفاق های بینمون اونم اینجوری خوشش نیومد بلند اسممو صدا کرد تا ساکت بشم
_پــــــروا

انقدر تند تند حرف زده بودم که نفس کم اوردم.
نفسای عمیق کشیدم باید از اتاق میرفتم بیرون داشتم خفه میشدم.

در اتاق باز کردم خواستم خارج بشم که لحظه آخر لب باز کرد
_پروا

ایستادم ، منتظر بودم تا شاید معذرت خواهی کنه بخاطر کارایی که باهام کرده یا حداقل حرفایی که زده.
اما من *** بودم.

_به نوید نزدیک نشو.

بغضم شکست و اشکم راه خودشو پیدا کرد.
از اتاق بیرون زدم درو بستم ، چرا به این تیکه سنگ دل بسته بودم.
حتی بلد نیست بخاطر کاری که کرده عذرخواهی کنه مطمئنم حتی از حرفایی که زده پشیمونم نیست.

وارد اتاقم شدم خودم روی تخت انداختم به گذشته فکر کردم اشک ریختم.

شاید بعضی اوقات خودمو قوی نشون میدادم اما نبودم من یه دختربچه ضعیف بودم که نمیدونست در برابر دلی که در گروی برادر سنگ دلش داره چیکار باید بکنه!

من اون دختر قوی توی رمانا نبودم که تنهایی از پس همچی بر میومد.
یادمه یه بار یه متن خوندم که نوشته بود همه میگن قوی باش اما خودشونو حتی یکبار هم جای ما نزاشتن تا ببینن چقدر سخته!

انقدر اشک ریختم که چشمام گرم شد و خوابم برد….

با گردن درد شدید چشمام باز کردم ، نگاهی به ساعت انداختم نزدیک یازده بود.
دستی به گردنم کشیدم ، از جام بلند شدم به طرف سرویس رفتم.

با اینکه دیشب به کاوه گفتم قصد ندارم به دانشگاه برم اما از خونه موندن و افتادن بهتر بود.
دلم نمیخواست خونه بمونم و باز هم حامد غرورمو بشکنه.

خیلی سریع لباسامو پوشیدم و حاضر و آماده از اتاق بیرون زدم.
مامان تو آشپزخونه مشغول چیدن سینی بود که مطمئنن داشت برای حامد صبحانه آماده میکرد.

با دیدن من دست از کار کشید
_صبح بخیر ، کجا میری؟

در یخچال باز کردم و شیر ازش بیرون کشیدم
_صبح بخیر ، معلوم نیست دانشگاه دیگه!

مامان دستی به چونش کشید و اخم کرد
_مگه قرار نبود بمونی کمک دست من باشی حامد اینجاست؟

راست میگفت بهش قول داده بودم اما واقعا امادگی طعنه و حرفای حامد نداشتم.
سعی کردم با بهونه های الکی بپیچونمش
_چرا ولی باید برم چند جلسه غیبت داشتم برای همین

1403/06/17 21:30

ممکنه این ترم بیوفتم.

مامان مجبورا باشه ای گفت با ناراحتی لب زد
_کی برمیگردی؟ یکتا با عموت و زن عموت میخوان بیان.

اخمام در هم رفت شیر سر کشیدم
_نمیدونم هروقت کلاسم تموم بشه میام.

#اوج_لذت
#پارت_191


لبخندی به روم پاشید و سرتکون داد.
_ باشه مراقب خودت باش عزیزم، دیر نکنی.
_ چشم!
کلمه‌ای جز چشم برای گفتن نداشتم، نمی‌تونستم از مامان سرپیچی کنم؛ اون مادرم بود.

کسی که تو هر شرایطی کنارم بود و حواسش بهم بود، مثل حامد ازم مراقبت کرد و مثل اون بزرگم کرد و حتی شاید بیشتر از اون بهم توجه می‌کرد.
اما اگه راز زندگیم رو می‌فهمید همچنان کنارم بود؟

از خونه بیرون زدم و با تاکسی خودم رو به دانشگاه رسوندم و نگاه خیره‌ی ترانه رو نادیده گرفتم.
می‌دونستم از کارش پشیمونه ولی من ساده نبودم، اگه می‌بخشیدم دوباره همین بلا سرم می‌اومد.

_ سلام!
با صدای کاوه از جا پریدم و بهش توپیدم:
_ وا! چرا مثل جن ظاهر میشی؟ آدم میترسه والا.
_ فکر نمی‌کردم بترسید، خوبید؟ آب بیارم براتون؟

سرم رو به نشونه‌ی منفی تکون دادم و نگران نگاهم کرد.
این اینجا چیکار می‌کرد؟ از هرچی فرار می‌کردم جلو روم می‌افتاد، مثل نوید، مثل حامد؛ مثل کاوه!

_ خوبم چیزی نیست.
_ میگم، چرا جواب پیامامو نمی‌دید؟ یا هم اگه جواب میدید یکی درمیونه و انگار از روی اجباره، معذبید؟
چه خوب که خودش فهمیده بود.

خواستم حرفی بزنم اما سریع خودش ادامه داد:
_ اگه مشکل عتقادات و محرم نامحرمه ، من می‌تونم با خانوادم بیام تا با خانوادتون صحبت کنن و بعد هم عقد کنیم تا راحت باشید، من دوستون دارم واقعاً وگرنه این همه دنبالتون نمی‌اومدم و نادیده گرفتناتون رو به پای مشغله‌ی زیاد نمی‌ذاشتم و راهم و می‌کشیدم و میرفتم.

چه زود برای خودش بریده بود و دوخته بود؟
عقد؟ خاستگاری؟؟؟ عمراً!
_ آقا کاوه حقیقتش درست فکر کردید، من مشغله‌م خیلی زیاده و معذبم ولی اینها دلیل نمی‌شه شما بیاید خاستگاری، من قصد ازدواج ندارم نمی‌خوام شما رو هم الکی دنبال خودم بکشونم و امیدوارتون کنم.

حقیقت رو باید چه زود چه دیر می‌فهمید!
نگاهش رنگ دلخوری گرفت و من سعی کردم ماستمالی کنم.
_ امیدوارم این جواب من باعث خصومت تو کلاس‌ها نشه و دردسر ساز نشه، ما آدمهِ هم نیستیم! خیلی با هم متفاوتیم قبول داری؟

_ ولی می‌تونیم چند جلسه مشاوره بریم.
_ گفتم که، من قصدم ازدواج نیست! هدف‌های دیگه‌ای دارم که اونا در اولویت هستن. شما هم خودتو وقف من نکن، با یکی دیگه مسلماً خوشبخت‌تری.

سرش رو پایین انداخت و سیبک گلوش تکون خورد.
اون می‌تونست با یکی دیگه زندگیش رو بسازه نه با منی

1403/06/17 21:30

که تکلیفم با خودم مشخش نبود و زندگی و آینده‌م رو هوا بود!

منی که دختر نبودم اما اون به چشم یه دختر نگاهم می‌کرد و از زندگیم خبر نداشت.

_ یه فرصت بهم بدید تا خودم رو ثابت کنم!
چرا نمی‌خواست قبول کنه ما نمی‌تونیم با هم کنار بیایم؟
_ شما ثابت شده‌ای آقا کاوه! اینطوری فقط خودتون اذیت میشید، براتون آرزوی خوشبختی و موفقیت دارم!

#اوج_لذت
#پارت_192


دیگه بهش اجازه جواب دادن ندادم و ازش فاصله گرفتم ااز کنارش رد شدم.

وارد کلاس شدم گوشه ترین مکان انتخاب کردم نوشتم.
نگاهم به اطرافم افتاد و تازه فهمیدم چقدر محیط دانشگاه آموزشی نیست.

انگار کسی اصلا برای درس خوندن نیومده بود و همه فقط سعی داشتن خوش بگذرونن یا با کسی برن تو رابطه یا به قول مامانم دارن دنبال شوهر میگردن.

اوایل که دانشگاه ثبت نام میکردم بهم میگفت بیشتر دخترای قرطی برای پیدا مردن شوهر میرن دانشگاه و پسرا هم برای اینکه حرف باباشونو گوش کرده باشن.

سعی کردم چشمم از زوج هایی که بغل هم بودن بگیرم و همین که جزوه ام رو در آوردم استاد وارد شد.

تا نزدیک های عصر کلاس هام ادامه داشت و بخاطر غیبت ها کمی عقب افتاده بودم که اصلا برام مهم نبود.

با خستگی تاکسی گرفتم به خونه برگشتم.
همین که وارد شدم مستقیم خودم حموم انداختم تا کمی خستگیم در بره.

مشغول شست و شوی خودم بودم که تقه ای به در خورد
_پروا دختر زود در بیا عموت اینا تا ده دقیقه دیگه میرسن.

از زیر دوش باشه ای بلند گفتم به حرکاتم سرعت بخشیدم.
پنج دقیقه ای در اومدم لباسامو پوشیدم بدون اینکه موهام خشک کنم فقط شونه ساده ای کردم.

از اتاق بیرون زدم صدای سلام احوال پرسی مامان و بابا با خانواده عمو میومد.
به سالن رفتم اما خبری نبود و مطمئن شدم حتما به اتاق حامد رفتن.

با اینکه دلم نمیخواست با برج زهرما روبه رو بشم اما مجبورا به طرف اتاق رفتم وارد شدم.
سلام بلندی گفتم که توجه همه بهم جلب شد و جوابمو دادن.

نگاهم به یکتا افتاد که بغل حامد با کمی فاصله نشسته بود.
_حامد پسرم الان بهتری؟

عمو بود که این سوال میپرسید.
حامد سری به نشانه ببه تکون داد و با لحن شرمنده ای گفت
_عمو ببخشید بخاطر بهم خوردن عقد واقعا شرمنده ام.

قبل عمو زن عمو جواب داد
_حامد جان این چه حرفیه مگه دست خودته تصادفه دیگه ایشالله خوب شدی بهترشو میگیریم.

حامد لبخندی زد و من باز هم درونم اتیش بود.
وای باز هم یه عقد جدید؟ اینبار دیگه حتما عقد میکردن.

یکتا با لحن مهربون و لوسی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت
_عزیزم به این چیزا فکر نکن فدای سرت به هم خورد ، همین که تو حالت خوبه خداروشکر.

از حرفای یکتا

1403/06/17 21:30

نزدیک بود شاخ در بیارم.
پس اونی که شب عقد مثل عصا قورت داده ها نشسته بود میگفت عقدم بهم خورد و غرغر میکرد کی بود؟

چشمام ریز کردم و دستام مشت شد.
یکتا کمی به حامد نزدیک شد و با صدای ضعیفی لب زد
_دیگه لازم نیست مراسم بگیریم یه عقد کوچیک بین خودمون میگیریم هروقت خوب شدی عزیزم.

1403/06/17 21:30

رمان اوج لذت:
#اوج_لذت
#پارت_193


حامد سری تکون داد
_باشه

دلم نمیخواست توی اون جمع مزخرف باشم.
یواشکی بدون هیچ سر صدایی از اتاق خارج شدم به آشپزخونه فرار کردم.

بغضی که داشت خفم میکرد شکست و اولین قطره اشک از چشمم افتاد.
چرا نمیخواستم قبول کنم حامد برای من نیست و فقط برادرمه؟

با شنیدن صدای پایی سریع اشکامو پاک کردم و خودمو مشغول شستن ظرف ها نشون دادم.
_دخترم چرا اومدی اینجا؟ حالا واجب نیست اینارو بشوری که؟

بدون اینکه سرمو بلند کنم گلومو صاف کردم
_خواستم کمک بکنم از صبح دانشگاه بودم دست تنها گفتم حتما خسته شدی.

مامان به طرفم اومد شونمو گرفت و منو به آغوش کشید
_قربونت برم دختر با فکر من ، اینارو ول کن بیا این دارو های حامد ببر براش

نمیخواستم زیاد جلو چشمش باشم و زود مخالفت کردم
_مامان دیگه دستم کفیه نمیشه خودت ببری؟

مامان دستمو زیر آب برد و با سماجت گفت
_نه پام درد میکنه نمیتونم باز برم بالا تو ببر من ادامشو میشورم.

مجبورا باشه ای گفتم دستامو آب کشیدم و دارو های حامد همراه با آبمیوه طبیعی مه مامان برای حامد میگرفت بالا بردم.

نزدیک در که شدم صدای یکتارو شنیدم
_حامد نمیدونی چقدر نگرانت شدم که اصلا انگار قبلا داشت وایمستاد.

_چرا؟

باز صدای یکتا اینبار با عشوه و لحن خاصی اومد
_خب عشقم فکر کن شبی جفتمون منتظرش بودیم تا به هم برسیم و با هم یکی بشیم این اتفاق برات افتاد.
حامد من برای اون شب کلی برنامه داشتم ، میخواستم ماری کنم یکی از بهترین شبای عمرت بشه.

دستام بیشتر به سینی فشار دادم ، رسما داشت میگفت قصد داشتم زیرت بخوابم دختره پرو!

_یکتا زشته یکی میشنوه

یکتا خنده ای کرد باز ادامه داد
_همشون رفتن پایین نگران نباش فقط من و توییم.
حامد نمیدونی چقدر دلم میخواد با دستات بدنم لمس کنی.

دیگه حالم داشت ازشون به هم میخورد.

#اوج_لذت
#پارت_194


برای اینکه وقتی وارد اتاق میشم صحنه مستحجنی نبینم چون اینکار ها از یکتا بعید نیست دو تقه به در زدم.

صدای خش داره حامد پیجید
_بفرمایید

حتما فکر کرده مامانه که انقدر مودب جواب داده.
وارد اتاق شدم نگاهم به یکتا مه خیلی مودب پایین تخت نشسته بود افتاد.

با دیدن من اخمی کرد زود گفت
_جانم عزیزم کاری داشتی؟

بی توجه به سوالش به طرف حامد رفتم قرص هارو برداشتم با آب پرتقال طرفش گرفتم و با تمام نفرتی که درونم وجود داشت نگاهش کردم.
_داروهاتو بخور زود باید برم پایین

یکتا از لحن دستوری من اخماش بیشتر توی هم رفت لب باز کرد
_پروا جون اینجوری از شوهر من پرستاری میکنی؟ یکم مهربون باش

منم مثل خودش اخم کرد با لحن جدی گفتم
_عزیزم خیلی

1403/06/18 09:35

ناراحتی خودت بیا از شــوهـرت پرستاری کن.

بعدم قبل اینکه بزارم حرفی بزنه لیوان از دست حامد کشیدم و از اتاق خارج شدم.
تکیه امو به دیوار بغل اتاق زدم نفس آسوده ای کشیدم از اینکه گریم نگرفته بود جلوشون.

باز هم صدای نحس یکتا تو گوشم پیچید
_پروا چش بود؟ چرا انقدر بد اخلاق شده؟

حامد با صدای ضعیفی گفت
_نمیدونم

یکتا یهو بلند لب زد
_نکنه با دوستت بحثش شده؟

حامد متعجب شده بود از صداش مشخص بود
_دوست من؟ دپست من کیه؟

سریع خم شدم و از لای در نگاهشون کردم.
یکتا بهش نزدیک شد و با ذوق گفت
_همونی که برای عقدمون اومده بود خدایا اسمش چی بود وحید امید حمید یه چیزی تو این اسما بود…

حامد دستاشو مشت کرد
_نوید

یکتا سریع سرشو تکون داد
_اره نوید بود ، شب عقد از لحظه اول تا آخر با هم بودن میگفتن میخندیدن الانم حتما با هم دعوا کردن که پروا انقدر عصبیه.

حامد با صدای بلند و خش داری غرید
_یکتا حواست هست چی میگی؟ پروا از اینجور دخترا نیست اهل پسر بازی و دوست پسر داشتنم نیست.

#اوج_لذت
#پارت_195


یکتا نزدیکش شد و دستشو نوازش وار روی دست حامد کشید
_درست میگی پروا از اینجور دخترا نیست ولی حتی اگر پروا با دوستتم نباشه ، بنظرم نوید از پروا خوشش میاد.

_چرا چرت میگی؟از کجا میدونی؟ چرا باید خوشش بیاد؟

یکتا با لبخند عمیقی گفت
_عزیزم من خودم استادما اولا نگاها و خنده های نوید تو شب عقد قشنگ واضح بود که سعی داره مخ پروا رو بزنه بعدم یعنی چی چرا خوشش بیاد؟
حامد شاید تو متوجه نشی چون خواهرته اما پروا دختر خیلی خوشگلیه لب و دهنشم که گوشتی پوستش سفید ماشالله از هیکلشم نگم که هرپسری ببینه غش میکنه براش انقدر سکسیه…

حامد دستشو بالا آورد به معنی اینکه ساکت شو.
یکتا رسما خفه شد و دیگه ادامه نداد.
_یکتا حواست هست داری راجب خواهرم حرف میزنی؟ حواست هست من برادرشم؟

یکتا انگار تازه متوجه حرفایی که زده بود شد و به نظر خودشم اشتباه بود راجب هیکل سکسی پروا با برادرش صحبت کنه.
_عشقم ببخشید خب…

لحن یکتا انقدر لوس بود که عمرا حامد دلش میومد دعواش کنه.
دیگه تحمل تماشا کردن نداشتم.

عقب کشیدم خیلی سریع از اتاق دور شدم.
انقدر عصبی و کلافه بودم که به جمع برنگشتم و با سینی تو دستم به اتاقم پناه بردم.

تو این مواقع خیلی به دوست صمیمی یا یه خواهر نیاز داشتم تا باهاش حرف بزنم سفره دلم براش باز کنم.

گوشه تختم نشستم پاهامو جمع کردم دستم روی پاهام گذاشتم سرمو روی زانوهام.
لحظه ای تصویر چندوقت پیش که حامد داشت از یکتا لب میگرفت جلوی چشمم ظاهر شد.

بغضم گرفت ، چقدر جدیدا نازک نارنجی شده بودم با هراتفاق کوچیکی

1403/06/18 09:35

اشکم دم مشکم بود.
منم طعم اون لبارو چشیده بودم و میدونستم بدجوری اعتیاد میاره حتی با یکبار تجربه.

چقدر دلم میخواست دوباره مثل اونشبی که میخواست زخم دستم تمیز کنه منو تو دستاش بگیره و لبامو ببوسه.

حتی با فکر گرمای تنش ، حرکات دستش روی تنم حالم خوب میشد.
کاش برادرم نبود ، کاش همه به عنوان برادرم نمیشناختنش تا میتونستم با خیال راحت بهش فکر کنم رویا بسازم.



#حامد

_حامد…حامد..

با صدای ضعیف پروا چشمام باز کردم.
به طرفش برگشتم و با دیدنش تو جام خشک شدم.

پروا قصد داشت منو بکشه؟ میخواست صبرم امتحان کنه؟
آخه چرا باید با این سرو شکل بیاد تو اتاق من؟

#اوج_لذت
#پارت_196


تمام وجودم چشم شد و از نوک پا تا چشماش باا اومدم.
یه نیم تنه سیاه با شورت توری سیاه تنش بود که باعث میشد هیکل سفیدش بدجوری به چشم بیاد.

رسما لخت بود و فقط قسمت های حساس رو پوشونده بود.
شاید پنجاه بار هیکل های مختلف سکسی دیده باشم اما هیکل اون بدن اون برام تفاوت داشت.
در حدی که حالم خراب میکرد.

نگاهم به چشمای دریاییش افتاد ، آب دهنم قورت دادم
_پروا نصفه شبی اینجا چیکار میکنی؟ این چه سر…

قبل اینکه حرفم تموم بشه نزدیکم شد و روی تخت نشست.
دستش که روی سینه های لختم نشست سریع تو جام نشستم.

میخواست چیکار بکنه این دختر؟
باورم نمیشد که یه دختر بچه منو اینجوری به آب و تاب بندازه.

با دستش بدن لختم نوازش کرد.
گرمم شده بود و قفسه سینم بالا پایین میشد.

چشمام بستم میدونستم قصدش چیه!
نفس عمیق کشیدم ، داشت انتقام میگرفت.
میخواست بهم ثابت کنه از عقد پشیمون شدم.
_پروا…پروا دیوونم نکن

لبخندی زد و دستشو بالا آورد موهام گردنم نوازش کرد.
سرشو جلو آورد کنار گوشم با حرارت زمزمه کرد
_دیوونه بشی چی میشه؟

دیگه طاقت نداشتم ، دستم روی کمرش گذاشتم تو یه حرکت به خودم چسبوندمش.
جفتمونم آتیش بودیم و انگار داشتیم تو جهنم میسوختیم.

_اتفاقایی میوفته که بعدش پشیمونی فایده ای نداره!

ناخناشو روی کمرم میکشید که باعث میشد وحشی بشم.
باعث میشد داغ کنم و بخوام همین الان زیرم صدای ناله هاشو بشنوم.
_یه کاری کن خیلی پشیمون بشم!

سرشو عقب آورد با فاصله خیلی کمی به چشمام زل زد.
نفسای داغش به صورتم میخورد.

دستم روی بدنش حرکت دادم و دستم زیر نیم تنش بردم.
لباس زیر تنش نبود. دستمو بین گودش کمرش کشیدم که تنش منقبض کرد.

نگاهم به لبای درشت و صورتیش افتاد که بخاطر خیسی برق میزد.

#اوج_لذت
#پارت_197


سرمو جلو بردم و وحشیانه لباشو به دندن گرفتم.
صدای اخی از بین لباش بیرون اومد که با لبام خفش کردم.

بدجوری امشب پا رو دمم گذاشته بود.

1403/06/18 09:35


دستم زیر لباسش حرکت دادم و سینه هاشو توی دستم گرفتم.

کوچیک بودن اما همونا حالمو خراب میکرد.
ازش جدا شدم و همونجور که به چشماش زل زده بودم فشاری به سینه هاش دادم.

صورتش جمع شد آهی کشید.
خندیدم چقدر شنیدن صداش حالمو خوب میکرد.

تو یه حرکت بلندش کردم روی پام نشوندمش.
یکی از دستاشو دور گردنم حلقه کرد و دست دیگشو توی موهام کشید.

تنم گر گرفته بود و کلا درد پهلوم یادم رفته بود.
بدنامون کامل به هم چسبیده بود.
داغی بین پاهاش که روی پاهام بود تمام غرایزه مردونه‌ام رو به بازی گرفته بود.

_پروا خیلی داغی!

نگاهی به لبام کرد و سرشو جلو آورد.
بوسه کوچیکی زد که همون کافی بود برای جنون من.

به خودم فشارش دادم و دستمو پشت گردنش گزاشتم و لباشو مثل جاروبرقی کشیدم.
حتی بلد نبود درست همراهی کنه اما تلاشش رو میکرد.

جدا شدم سرمو بین گردنش بردم ، اول گاز های ریزی از گردنش گرفتم که صداش در اومد آروم ناله میکرد.

با هرگازی که میگرفتم ناخونش رو توی کمرم فشار میداد.
این کارش بیشتر بهم حال میداد و حسم بیشتر میکرد.

بعد از چند گاز جای همشونو شروع کردم بوسیدن و مِک زدن.
باید خجالت میکشیدم که دارم با خواهرم اینکارارو میکنم اما…

خودم خوب میدونستم پروا هیچوقت خواهر من نیست و نخواهد شد.

دیگه تحمل نداشتم و میخواستم تنش رو فتح کنم.
دستم به طرف نیمه تنش بردم خواستم از تنش در بیارم که دستش روی دستام قرار گرفت.
_نه

خمار نگاهش کردم تا راضی بشه اما سرشو به نشونه نه تکون داد.
از روم بلند شد و کنارم دراز کشید.

لبخندی زد و منو هم خوابوند
روی تنم خم شد لباشو با زبونش خیس کرد با خنده زیر گردنم بوسید.

آروم آروم پایین رفت رو تک تک عضلات بدنم بوسه زد.
داشتم میترکیدم و نمیتونستم خودمو خالی کنم.
پروا سرشو رو بالشت گزاشت زل زد بهم.
_چشماتو ببند.

همونجور که نفس نفس میزدم چشمام بستم.
دستشو روی صورتم نوازش وار کشید که چشمام گرم شد…

#اوج_لذت
#پارت_198


با احساس نبودن پروا چشمام باز کردم که نور آفتاب چشمام زد.
زود بستمش و دستمو جلوی چشمم گرفتم.

به سختی یکیشو باز کردم اطرافم نگاه کردم.
خبری از پروا نبود حتی بو عطرشم توی اتاق نبود.

توی جام نشستم دستم روی سرم گزاشتم.
گیج بودم ، چه خبره؟ دیشب چه اتفاقی افتاد؟
پروا چرا اونجوری اومد اتاق من؟ من باز چیکار کردم؟

کلافه از ملافه رو کنار زدم از جام بلند شدم ، هنوزم کمی جای زخم پهلوم میسوخت اما مهم نبود.

فکر دیشب داشت دیوونم میکرد باز هم تنم گر گرفته بود.
چرا متوجه رفتن پروا نشدم؟ نکنه…نکنه خواب دیدم؟ امکان نداره من حسش کردم.

گیج بودم و نمیدونستم

1403/06/18 09:35

اتفاق دیشب توی بیداری بوده یا همش خواب بوده.
باورم نمیشد که یه دختر بچه 19 ساله اینجوری منه 30 ساله رو دیوونه کنه!

باید دوش میگرفتم تا این مزخرفات از سرم بیوفته و خنک بشم.
وارد حموم شدم دوش آب یخ باز کردم.

چشمام بستم یاد اون لحظه هایی که تنش لمس میکردم افتادم.
مثل فیلم از جلوی چشمم رد میشد.

باید خودمو خالی میکردم ، حتی دیگه دوش آب سرد هم حالم خوب نمیکرد.

بعد ده دقیقه از حموم در اومدم ، دیگه نمیتونستم اینجا بمونم باید میرفتم خونه خودم.
چندوقت بود حتی مطب هم نرفته بودم…

موهامو با حوله خشک کردم لباس های بیرونم پوشیدم.
گوشیم از بغل تختم برداشتم و نگاه کردم دوتا پیام از یکتا داشتم.

چقدر این دختر علاف بود وقت و بی وقت پیام میداد.
بدون اینکه باز کنم صفحه رو قفل کردم و کوشی توی جیبم گذاشتم.

از اتاق خارج شدم نگاهم به در بسته اتاق پروا افتاد.
خواب بود؟

سعی کردم بیخیالش بشم از پله ها پایین رفتم.
صدای پچ پچ مامان و بابا از آشپزخونه میومد.

وارد آشپزخونه شدم سلام کردم.
_سلام پسرم ، تو چرا از جات بلند شدی باید استراحت کنی.

کلافه سری تکون دادم
_خوبم عزیزم نگران نباش باید برم مطب دیگه نمیتونم بپیچونم.

مامان به طرفم اومد بغلم کرد.
با بابا هم صلام کردم اونم حالم رو پرسید.
نتونستم جلوی خودم بگیرم سراغش گرفتم.
_ پروا خوابه هنوز؟

مامان انگار منتظر بود همین سوال بپرسم که سریع با نگرانی گفت
_اره ، بچم سرما خورده فکر کنم تا صبح داشت تو تب میسوخت از دیشب بالا سرش بودم.

#اوج_لذت
#پارت_199


چشمام از تعجب درشت شد؟ پروا از دیشب تب داشت؟
مامان کل شب بالاسرش بوده؟
_مامان مطمئنی؟

مامان نگاه عاقل اندرسفیه بهم انداخت
_یعنی چی مطمئنی؟

گیج شده بودم ، من مطمئنم اون لحظه ها واقعی بود.
امکان نداره خواب دیده باشم ، من اون لحظه رو با تمام وجودم حس کردم.
_میگم یعنی از دیشب تو رخت خوابه؟ تب داره؟ بلند نشده؟

مامان جوری نگاهم میکرد که فهمیدم هیچی از حرفام نمیفهمه و کلا قاطی کرده.
_حامد حالت خوبه؟ چی میگی؟

عصبی دستی به موهام کشیدم.
داشتم از این بی خبری و درموندگی دیوونه میشدم ، یعنی من تو خواب لباشو بوسیدم؟
تو خواب اونجوری بغلش کردم؟
پس چرا هنوزم گرمای تنش رو زیر دستام یادمه؟

_الان خوابه؟

مامان همونجور که برای بابام چایی میریخت سرشو تکون داد
_اره تازه یکم تبش اومده پایین

به طرف خروجی آشپزخونه رفتم
_من میرم معاینش کنم ببینم چی شده؟

مامان باشه ای گفت و من پا تند کردم از پله ها بالا رفتم.
تقه ای به در اتاق زدم تا اگر بیدار بود و لباسش مناسب نبود درست کنه اما صدایی نیومد.

بی سرو

1403/06/18 09:35

و دهن پروا حرف نمیزد همچین خوابی نمیدیدم.
من دیشب تا قبل از خواب فقط به حرفاش فکر میکردم.

_حامد حواست کجاست؟

با صدای پروا به خودم اومدم به طرفش چرخیدم.
_چیه؟ چیزی شده؟

پروا اشاره ای به پهلوم کرد
_گفتم تو چرا بلند شدی؟ پهلوت بهتر شده؟
_اره بهترم دیگه امروز باید برم مطب منشی هم ندارم همه چی بهم ریخته!

پروا اهانی گفت و باز منتظر نگاهم کرد.
میدونستم معنی این نگاهش یعنی چی ، ازم میخواست از اتاق برم بیرون تا استراحت کنه.

میدونستم هنوزم بخاطر رفتار اونشب ازم ناراحته و فقط بخاطر حال بدش بود که زیاد سرد رفتار نمیکرد.

از جام بلند شدم و خواستم از اتاق بیرون برم که صدای زنگ گوشی بلند شد.
از اونجایی که صدای گوشی من نبود پس فهمیدم برای پرواست.

نگاهی به اطراف انداختم ، موبایلش روی میز آینه بود.
_میشه لطفا بدیش؟

باشه ای گفتم به طرف تلفن رفتم برش داشتم و با دقت به صفحه گوشی نگاه کردم و با دیدن اسم نوید روی گوشی سرم سوت کشید…

#اوج_لذت
#پارت_201

سرم طوری به طرف پروا چرخید که صدای مهره‌های گردنم رو شنیدم.
_ این چرا به تو داره زنگ میزنه؟
متعجب گفت: کی؟

تازه می‌گفت کی؟
من اگه نوید رو میدیدم حتماً گردنش رو خورد می‌کردم!
دندون‌هام رو با عصبانیت رو هم فشار دادم.
_ میاری گوشیمو؟
همچنان صداش گرفته بود و نا نداشت حرف بزنه، با نگاه بی‌حالش داشت خط و نشون می‌کشید که گوشیشو بدم تا خودش جواب بده.

بی‌توجه بهش دستی تو موهام کشیدم.
_ لازم نکرده!
_ هی بیار گوشیمو بده. تو حق نداری گوشی منو جواب بدی گوریل...
گوریل رو بعداً به حسابش می‌رسیدم ولی فعلاً باید حساب نوید رو به دستش می‌دادم.

پروا بقدری صداش تنِ آرومی داشت که چند برابر به مظلومیتش اضافه شده بود.

آیکون سبز رو فشردم و گوشی پروا رو کنار گوشم گذاشتم تا ببینم نوید از پروا چی می‌خواد.
_ الو پروا؟
_ بله؟

صداش رنگ تعجب گرفت و مشخص بود کپ کرده‌.
_ عه داداش تویی؟
_ امری باشه؟ آره منم. کاری داشتی؟
_ چرا دعوا داری حامد!

نگاهم به پروا افتاد که با حرص خاصی نگاهم کرد و بعد روی تخت دوباره مثل قبل دراز کشید.
_ دعوا ندارم ولی گفته بودمم چیکار کن چیکار نکن!

اصلاً دلم نمی‌خواست مابقی حرف‌هام رو پروا بشنوه، دختر بود و پر از احساسات لطیف که ممکن بود با حرف‌هام هوایی شه.
وقتی نمی‌تونستم اقتدار به خرج بدم و براحتی جلو همه بگم که اون دختر به دست من زن شده پس حق هم نداشتم جلوش حرف‌هایی بزنم که فکر کنه من می‌خوام پاپیش بزارم.

اونطور فکر می‌کرد دارم ازش سواستفاده می‌کنم.
درحقیقت من قصدم همچین چیزی نبود!

_ جان؟
از اتاق بیرون زدم و در رو پشتم

1403/06/18 09:35

بستم تا صدام به هیچ عنوان به گوش پروا نرسه.
_ کوفت! مگه من به تو نگفتم انقدر دور و بر پروا نپلک؟ نگفتم خط قرمزمه؟ تو که می‌دونی چرا بدتر پا می‌زاری رو نقطه ضعفام؟
صدام بقدری از عصبانیت می‌لرزید که شاید به پایین می‌رسید.

_ آروم باش مرد مومن. من می‌خواستم حال تو رو بپرسم اما هرچی زنگ زدم جواب ندادی، دل نگرون شدم تنها دسترسیمم به پروا بود. زنگ زدم ببینم خوبی یا نه؟

سعی کردم آرامشم و حفظ کنم.
اگه جلو روم می‌بود شک نداشتم تا الان دندون سالم تو دهنش نمونده بود.

پروا تو ذهن من چیزی ماورای یه خواهر بود.
اون خواهرم نبود!
اون خواهر تانیم هم نبود!
اون دختر خونده‌ی مامان و بابامم نبود!
اون همه *** من بود...
چقدر دیر فهمیده بودم با فرار کردن ازش فقط اون نیست که نابود می‌شه و من هم تخریب درونی میشم.

_ الو! می‌شنوی؟ بابا من که کار خطایی نکردم.
صدام رو صاف کردم و از فکر بیرون اومدم.
_ آره میشنوم. حله ولی دفعه بعد کاری داشتی به پروا زنگ نمی‌زنی، حتی اگه رو به موت بودی، مفهومه؟

#اوج_لذت
#پارت_202

صدای نفس کلافه‌ش رو شنیدم اما به روی خودم نیاوردم.
صدای در اتاق پروا باعث شد به سمتش برگردم و زیر لب لعنتی به شانس گندم بفرستم.

_ باشه داداش.
_ خب دیگه کار نداری؟ خدافظ!
حتی اجازه‌ی جواب حرف‌هام رو هم بهش ندادم و سریع گوشی رو قطع کردم.

_ اگه تموم شد گوشیمو بده لازم دارم.
پشت در قایم شده بود و چیزی ازش جز صورتش مشخص نبود.
ولی من خوب صورت رنگ پریده‌ش رو می‌تونستم تشخیص بدم.

گوشی رو به دستش دادم تا بیشتر از این سرپا نمونه.
_ برو استراحت کن زود خوب شی.
سر تکون داد و سریع در رو بست.

لحن سردش تو ذوق می‌زد و اینو می‌ذاشتم پای مریض بودنش، من تحمل این همه سردی رو از سمت پروا نداشتم.
هرچند خودم خوب می‌دونستم مشکل از کجاست.
از همون شبی که با حرف‌هام قلبش رو شکستم!

_ حامد بیا یچیزی بخور بعد برو مادر
با صدای مامان دستی تو موهام کشیدم و پله‌ها رو یکی یکی پایین رفتم.
بنده خدا مامان مجبور بود پرستاری کنه.
یا من یا پروا... من هم تا خوب بودم باید حواسم به پروا می‌بود یا برعکس.
هر روز یکیمون یه دردی داشتیم.

_ چشم اومدم.
با پایان جمله‌م وارد آشپزخونه شدم و پشت میز نشستم.
برخلاف میلم که گشنه‌م نبود و دوست نداشتم لب به هیچ کدوم از خوراکی‌های رو میز بزنم، گردویی برداشتم و روی لقمه‌م گذاشتم و پنیر رو پر پروپیمون جا دادم.

_ من برای بچه‌م یه چیز مقوی ببرم، ضعیف شده بدنش. صدقه هم باید رد کنم یا خون کنیم. همه‌ش داره بلا سرمون نازل میشه.

راست می‌گفت.
بخیه خوردن دست پروا، تصادف من و حالا هم

1403/06/18 09:35

سرماخوردگیش.

مامان سینی‌ای برداشت و آب پرتقالی که مثل همیشه وقتی مریض بودیم خودش می‌گرفت رو گرفت و تو لیوانی ریخت.
_ یکم از اون نون بده حامد جان، یه لقمه نون براش ببرم ضعف نکنه یهو.
_ من براش درست می‌کنم می‌زارم بغل سینی، شما از موقع به کارات برس تموم که شد صدات می‌کنم ببری.

اون که نمی‌خواست بفهمه من براش لقمه گرفتم نه؟
_ دیرت نشه؟
_ سریع میرم نگران نباش عزیزم.

مامان که مشغول ظرف‌هاش شد نگاه خیره‌ی بابا رو نادیده گرفتم و سریع دو لقمه‌ی پر ملات براش درست کردم و کنار لیوانش گذاشتم.

چی میشد با خیال راحت کنارم می‌نشست و براش لقمه می‌گرفتم اونم وقتی همه از حسمون خبر داشتن؟
اه حامد این چه فکرهای مزخرفیه؟

تصوراتم شده بود تصورات رنگی رنگی.
مثل خوردن یه صبحونه‌ی در آرامش کنار پروا اون هم تو خونه‌ی خودمون؛ زیر سقفی که فقط من باشم و اون، که صبحشم با نوازش‌هام بیدار شده باشه.

سرم رو تند تند تکون دادم و از پشت میز بلند شدم.
_ بابا جان کار نداری؟
_ مراقب خودت باش!
_ چشم حتماً. از اونجا هم یه سر میرم خونه خودم ببینم چخبره. فکر کنم همه جا رو خاک گرفته باشه.

#اوج_لذت
#پارت_203


بابا ابرو بالا انداخت و سر تکون داد.
_ نگرانمون نکنی زنگ زدیم جواب بده بی‌خبر نمونیم ازت.
دستم رو روی چشمم گذاشتم و زمزمه کردم:
_ به روی چشم. خدافظ

از آشپزخونه بیرون زدم و قبل از اینکه از خانه بیرون برم جلوی پله‌ها ایستادم و چند پله‌ای رو بالا رفتم.
کشش عجیب نسبت به اون اتاق کوفتی داشتم؛ مخصوصاً از وقتی که اون خواب لعنتی رو دیده بودم.

_ مامان نمی‌خوام لطفاً اصرار نکن، گلوم میسوزه نمی‌تونم بخورم!
صدای نالون پروا رو می‌شنیدم و پافشاری‌های مامان رو هم همینطور.
پروا اما گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود.
_ بخور جون و جسم بگیری دختر. تو نمی‌فهمی ولی من دارم روز به روز می‌بینم که لاغر تر میشی.

منتظر جواب پروا نموندم و کلافه چند پله‌ای که رفته بودم رو برگشتم و از خونه خارج شدم.

با این ذهن آشفته چطور باید رانندگی می‌کردم؟
پروا، اون دختری که هرروز داره لاغر تر میشه مسببش منم؟ وگرنه که پروا چیزی کم نداره بخواد لاغر بشه. یه مریضی ساده هم نمی‌تونه انقدری از پا درش آورده باشه که مامان اینطور بگه، این موضوع برای این چند وقته!

مشتم رو روی فرمون کوبیدم.
اگه اون شب اون کثافتا همچین غلطی نمی‌کردن منم حالا به این حال گرفتار نبودم و میلم نسبت به پروا انقدر زیاد نمی‌شد!

لعنتی نثار خودم کردم.
مثلاً با ازدواج با یکتا می‌خواستم از پروا فرار کنم، هه... زهی خیال باطل!
با فکر به خواب دیشب و پروا با اون

1403/06/18 09:35

لباس تمام تنم داغ شد و منه بدبخت چقدر دارم خودمو کنترل می‌کنم تا با یه دسته بیل تو

1403/06/18 09:35

رمان اوج لذت:
#اوج_لذت
#پارت_204


خداروشکر زبون باز خوبی بودم.
_ دیگه خسته شده بودم از تو خونه نشستن، بعدم من بیفتم تو خونه کی می‌خواد کار کنه خرج زن و زندگیش کنه.

حدسم درست بود چون زن عمو خندید و دست برداشت.
_ شب منتظرتیم.
_ قول نمی‌دم زن عمو اگه نیومدم منتظر نمونید.
حقیقتاً حوصله‌ی یکتا رو نداشتم وگرنه احترام خاصی برای عمو و زن عمو قائل بودم.

_ باشه عزیزم. مراقب خودت باش به خودت فشار نیار.
سری تکون دادم و تند تند خداحافظی کردم.

پام رو روی پدال گاز فشردم و جلوی در مطب ترمز زدم.
اولویت استخدام یه منشی کاربلد بود، زور عقد به نوید گفته بودم حتماً آگهی بزنه و حالا به امید اینکه تو مطب پر از آدم‌هایی باشه که برای استخدام اومدن، وارد شدم.

برعکس چیزی که انتظار داشتم فقط دو سه نفر نشسته بودن.
نوید سریع سمتم اومد.
_ داداش این بنده خداها پنج شیش روزه هی میرن میان چون تو نیستی، امروز بسختی کشوندمشون اینجا، هشتاد درصدشون انصراف دادن.
_ علیک سلام.

نگاهم رو بین دخترها با مانتوهای رنگی رنگی چرخوندم و زمزمه کردم:
_ یکی یکی برفستشون داخل.
_ بله دیگه ما شدیم منشی، البته بدون حقوق!
به تیکه پرونی‌های شوخی‌وارش توجهی نکردم و وارد اتاقم شدم.

لباسم رو عوض کردم و پشت میز نشستم که بلافاصله تقه‌ای به در خورد.
_ بفرمایید.
در که باز شد با دیدن چشمای شخص پشت در چند لحظه خیره‌ش شدم.

اون چشم ها خیلی شبیه به یکی بود که میخواستمش!
شبیه پروا بود!
لبخندی رو لب‌هام شکل گرفت اما سریع محوش کردم. نباید اول بسم الله کاری می‌کردم که ازم حساب نبرن.

_ سل... سلام!
مشخص بود بقدری استرس داره که نمی‌تونه کلماتش رو کنترل کنه.
_ سلام بفرمایید بشینید.
این دختر با این چشمای همرنگ پروا اگه اینجا استخدام می‌شد من روانی می‌شدم.

چون مدام یه نسخه از اون دریای طوفانی جلو چشمم بود و اینطوری نمیتونستم یه لحظه ام از فکر پروا بیرون بیام.
فقط باید دنبال بهونه می‌بودم برای رد شدن درخواست استعفاش!

_ فرمی که پر کردید رو بدید لطفاً.

برگه رو گرفتم و تند چشم چرخوندم تا بهونه‌م رو از دل این همه نوشته بیرون بکشم.

نام: رزیتا
نام خانوادگی: خیری
سن: بیست و دو
محل سکونت: تهران، تهرانپارس...
مدرک تحصیلی: لیسانس

هیچ نقطه‌ی ضعفی نداشت لعنتی!
چجوری باید دَکش می‌کردم؟
واقعاً نمی‌تونستم باهاش کنار بیام با این شباهت چشماهاش به پروا!

#اوج_لذت
#پارت_205


با خروج آخرین نفر تکیه ای راحت به صندلیم داد. نوید بدون در زدن وارد اتاق شد.
پهلوم هنوزم کمی درد میکرد و جای زخمم میسوخت.

نوید همونجور که سرش تو چندتا برگه بود روی صندلی جلو میز

1403/06/18 09:36

نشست
_حامد کدومشون انتخاب کردی؟

فرم نفر سوم به طرفش گرفتم
_این خوبه از همشون بهتره!

نوید فرم گرفت نگاهی انداخت
_نفر اول بهتر نبود از این؟ حداقل اون لیسانس داشت!

اخمی کردم قطعا قرار نبود بهش بگم چون منو یاد پروا میندازه قبولش نکردم.
_نه تجربه نداشت و خیلی هم استرسی بود حتی نتونست با من درست حرف بزنه. نفر سوم خوبه هم تجربه داره هم متاهله اینجوری راحترم منشی قبلیم خیلی اذیت میکرد!

نوید سری تکون داد فرم بقیه رو داخل پوشه ای گذاشت
_از کی بگم بیاد شروع کنه؟
_بگو از فردا بیاد دیگه!

نوید از جاش بلند شد میز حامد دور زد به طرفش رفت
_زود نیست؟ کاش یکم بیشتر استراحت میکردی!

کلافه دستی به موهاش کشید اصلا به خونه موندن و بی کار بودن عادت نداشت
_نه خسته شدم تو خونه بعدم همینجوری عمل هامو دونه دونه عقب انداختم دیگه باید برگردم.

نوید باشه ای گفت به سمت حامد خم شد و دستشو جلو آورد تیشرت حامد بالا زد
_زخمت بهتر شده؟ پانسمانتو عوض کردی؟

گوشه تیشرتم از دستش بیرون کشیدم روی زخمم انداختم
_اره خوبه با کمک پروا عوض کردم

نوید با شنیدن اسم پروا لبخندی زد به میز تکیه داد
_چه خبر از پروا؟

اصلا حوصله نوید و مزخرافاتشو نداشتم و میدونستم قصد داره بره رو مخم.
_به تو چه گمشو برو بیرون خسته ام

نوید که دید واقعا اعصاب کرم ریختن هاشو ندارم دستاشو به حالت تسلیم بالا برد
_باشه باشه عصبانی نشو داداش غیرتی!

با شنیدن کلمه داداش اعصابم بیشتر خورد شد.
من برادرش نبودم ، یاد حرفای چندشب پیش پروا افتادم که ثابت میکرد خواهر برادر نیستیم.

(پروا یادت نره قبل از همه چیز من برادرتم پس همه چی راجب تو به من مربوطه.
_تازه یادت افتاد؟ اون شب لعنتی که تو بغلت بودم و دخترونگیم گرفتی یادت نبود؟ یا اون موقعه هایی که منو میبوسیدی؟ کدوم برادری اینکارارو میکنه؟)

راست میگفت هیچ برادری اینکارو با خواهرش نمیکرد.
و من دیگه میدونستم رابطه‌ام با پروا دیگه هیچوقت خواهر برادری نمیشه!

1403/06/18 09:36

رمان اوج لذت:
#اوج_لذت
#پارت_206


#پروا

یک ساعتی از رفتن حامد میگذشت و من با کمک دارو ها و صبحانه ای که خورده بودم کمی جون گرفتم.

از جام بلند شدم به طرف در اتاق رفتم نگاهی به اطراف کردم و مطمئن شدم مامان پایین باشه.

جلوی آیینه ایستادم و لباس یقه اسکی که تنم بود رو در آوردم و با لباس زیر جلوی آینه ایستادم.
نگاهم به کبودی های دور گردن و اطراف سینم افتاد.

دیشب حامد واقعا تشنه شده بود و‌ مثل وحشیا تنش رو مک زده بود.
لبخندی زدم و دستی روی لبم کشیدم.

دیگه خبری از ورم و کبودی لباش نبود.
دیشب که از اتاق خامد بیرون اومده بود خیلی درد داشت.

دستمو روی بدنم گذاشتم چشمام بستم.
تمام جاهایی که حامد لمس کرده بود رو لمس کردم.
چقدر حالا که حامد منو لمس کرده بود خودمو دوست داشتم.

پشیمون نبودم ، من عاشق بودم و با اینکه میدونستم اون حسی به من نداره اما بازم دوستش داشتم.

شاید اگر برای کسی تعریف کنم بهم بگه خودمو کوچیک میکنم یا شایدم ضعیفم اما برام مهم نیست.
چون هیچکس جای من نیست که بفهمه چی میکشم و فقط کسی که درد بی درمونی مثل عشق درونش باشه میفهمه.

بیشتر به آینه نزدیک شدم و کبودی های گردنم دست کشیدم.
کمی درد میکرد اما لذت بخش بود برام.
این تب و لرز بهونه خیلی خوبی بود برای پوشیدن لباس هایی پوشیده و یقه دار تا دیده نشن کبودی ها.

اصلا دلم نمیخواست حامد بفهمه دیشب واقعی بوده.
حالا که فکر میکرد خواب دیده چه بهتر!

با شنیدن صدای پایی سریع لباس رو دوباره تنم کردم به زیر پتو پناه بردم.
در اتاق باز شد و مامان وارد اتاق شد
_پروا دخترم بهتری؟

با بی جونی سرمو تکون دادم
_خوبم مامان نگران نباش

به طرفم اومد آب پرتقال و قرص هایی که فکر میکنم از خودش تجویز کرده بود به طرفم گرفت. دستش رو روی پیشونیم گذاشت و تنم رو سنجید
_خب خداروشکر تبت کمتر شده این داروهارو بخوری کامل خوب میشی.

نگاهی به لیوان آبمیوه کردم ، از صبح این دومین لیوان بود و اصلا نمیتونست بخوره.
فقط کمی در حد پایین رفتن قرص ها خورد و کنار کذاشت.
_دختر کامل بخور بزار خوب بشی

با صدای ضعیفی غر زدم
_مامان این دومین لیوانه تازه لیوانم نیست ماشالله پارچه نمیتونم بخورم جا ندارم.

مامان کنارم روی تخت نشست و پاهاشو ماساژ داد
_بخدا تو داداشت دقیقا مثل همید لجباز و غرغرو البته حامد الان بهتر شده دیگه کمتر اذیت میکنه ولی تو هنوزم لجبازی دختر بخورش خوب بشی ببین داداشت چه زود سرپا شد.

با شمیدن حرفای مامان لبخندی زدم منو حامد هیچ شباهتی نداشتیم شاید به قول مامان فقط کمی لجباز بودیم.
_پروا شما دوتا چشم خوردین بخدا ، اول که دستت

1403/06/18 09:37

اونجوری شد بعدم تصادف حامد حالام تب تو باید حتما براتون اسپند دود کنم.

#اوج_لذت
#پارت_207

نخودی خندیدم.
مامان به چشم خوردن زیادی اعتقاد داشت.
_ هر دو خوش بر و رویید حق داره هرکی چشمتون زده باشه، خدا به داد بچه‌هاتون برسه، بچه‌ی تو که چشم‌هاش به تو بره، بچه‌ی حامدم جذبه‌ش به باباش بره و خوش قد و بالا باشه... اووو چه بشه.

ابروهام بالا پریده بود.
مامان همچنان خیره به دیوار با ذوق تو رویاهای رنگارنگش سیر می‌کرد.
_ فکر کن بچه‌هاتون با هم ازدواج کنن!
چی داشت می‌گفت؟
باید این فکرای مزخرف و از سر مامان بیرون می‌بردم.

_ مامان جان ببین اصلاً معلوم نیست من کی عروس شم یا حامد کی دوماد شه! اصلاً شاید من نازا بودم، شاید اصلاً بچه‌هامون از هم متنفر بودم؛ یا دختر من از پسر حامد بزرگتر بود که برای من این مسئله خیلی مهمه شایدم برعکس!!

مامان اخم‌هاش تو هم رفت و رو ترش کرد.
_ خُبه خُبه! خدانکنه، نازا بشی که چی؟ نفوس بد نزن خوشگلم. حامدمم کم کم دوباره یه محضر وقت می‌گیرن واسه عقد.
لبخند رو لبم ماسید.

سرم رو پایین انداختم تا متوجه حال خرابم نشه.
_ وای مامان اصلاً این بحث نتیجه‌ای نداره بیخیالش، منم خوابم گرفتم قرصا اثر کرده.
بعد از کلی قربون صدقع رفتن مامان بالاخره بیرون رفت و من و با دنیای خودم تنها گذاشت.

نفس عمیقی کشیدم.
من قصدم بهم زدن زندگیش نبود.
قصدم خورد کردن غرور خودم و له کردنش زیر پام نبود.
قصدم این نبود که خودمو در دسترسش بزارم.
قصدم این نبود خودمو کوچیک کنم.
قصدم شرارت نبود.

من فقط نمی‌تونستم به قلب بی‌صاحابم حالی کنم اون واسه‌ی من مثل یه سیب ممنوعه‌س! نمی‌تونستم حالی کنم باید ازش دوری کنم.

حالش بد بود نگرانش می‌شدم، حالش خوب بود هم نگرانش می‌شدم! نگران اینکه نکنه این خوشی یهو زمین بزنتش...
می‌خواست ازدواج کنه ناراحت بودم.
از طرفیم از تخت بیرون اومده بود خوشحال بودم.

من فقط بهش دل داده بودم! همین!
خسته از این روند تکراری چشم بستم.
پس کی تموم می‌شد این همه ذلت کشیدن؟ کی قرار بود خوشبختی منم برسه؟
اون شاهزاده‌ی سوار بر اسب که تو رویای همه دخترا بود کی از راه می‌رسید؟

هرکسی زندگیم رو از بیرون می‌دید فکر می‌کرد من چقدر نادون و ابله‌م که میزارم یه پسر اینطور من رو به بازی بگیره و با اینکه قلبم رو می‌شکنه باز سمتش میرم.

اما دست من نبود.
عشق حرف حالیش نمیشه، تو هرچی سر بیاری اون هی کلاه میاره.
صد تا بدی هم تو حامد بود من فقط خوبیش رو می‌دیدم.
آره دلم رو می‌شکست اما چند دقیقه بعد یا نهایتاً چند ساعت بعد فراموش می‌کردم.

انقدر با خودم فکر و خیال کردم تا

1403/06/18 09:37

بالاخره خوابم برد.
خوابی که موفق شد خستگی رو از تنم بیرون ببره، پر از آرامشی که تو دنیای بیداریم نبود!

#اوج_لذت
#پارت_208

با حس سوزش گلوم سرفه‌ای کردم و چشم‌هام رو باز کردم.
لعنتی گلوم ناجور می‌سوخت.
جلوی حامد نقش بازی کرده بودم اما در اون حد هم بی‌حال نبودم.

تاریکی اتاق رو گرفته بود و مشخص بود شب شده.
کورمال کورمال سمت کلید برق رفتم و لامپ رو روشن کردم که بلافاصه چشم‌هام رو زد.

ناچار دستم رو جلوی چشم‌هام گرفتم تا به نور عادت کنن.
کمی بعد صدای قار و قور شکمم نشون از ضعف شدیدم رو داد و سریع از اتاق بیرون رفتم.

تو همین چند ساعت هم دلم برای حامد تنگ شده بود اما این چند وقت سعی کرده بودم باهاش سرد برخورد کنم تا بفهمه چقدر بد دلم رو شکسته با حرف‌هاش!
پله‌ها رو پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم.

مامان پشت گاز مشغول آشپزی بود.
_ سلام!
_ عه سلام عزیزم. ساعت خواب؟
صدام بخاطر خواب گرفته بود و عادی بود.
_ تشنه‌م شد گفتم آب بخورم.
تو دلم اضافه کردم: گشنه‌م‌ هم شد پس یچیزیم بخورم!

لیوانی آب پر کردم و یه نفس سر کشیدم تا باعث بشه راه گلوم باز شه، هم صدام به حالت عادی برگرده هم سوزشش کمتر شه.
دستخوش تصوراتم صدام به حالت عادی برگشت.
_ چیزی داریم بخورم؟

_ چیز ترش نخور فقط بدتر نشی! تو یخچال میوه و یکم از غذای ظهر هست. حامدم امشب نمیاد برای همین گفتم غذا رو دیرتر حاضر کنم.

هم خوشحال بودم از اینکه نمی‌اومد و هم ناراحت!
ناراحت از اینکه نمی‌تونم ببینمش و حالش رو بفهمم، خوشحال از اینکه بالاخره بینمون فاصله افتاد تا من وسوسه نشم.

اشتهام تا حدودی کور شده بود پس فقط به خوردن یه سیب اکتفا کردم.
_ من میرم یخورده مشغول درس و دانشگاه شم.
_ باشه عزیزم شام حاضر شد صدات می‌زنم.
سرتکون دادم و راهی اتاقم شدم.

همینکه جزوه‌هام رو روی تخت ریختم صدای زنگ گوشیم بلند شد و باعث شد متعجب از روی میز بردارم و به صفحه‌ش نگاه کنم.

اسم حامد رو صفحه خودنمایی می‌کرد.
چرا این وقت شب به من زنگ زده بود؟
به ساعت بالای گوشی که ساعت هشت رو نشون می‌داد نگاه کردم.
یعنی چیکارم داشت؟

با لمس آیکون سبز مانع قطع شدن تماس شدم و با سردترین حالت ممکن گفتم: سلام!
_ سلام خوبی؟

چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم طوری که انگار رو به رومه و داری می‌بینتم.
_ به خوبی شما نمی‌رسم. کاری داشتی؟
_ چرا گارد می‌گیری حالا؟
_ گارد؟ نه من چیزی حس نمی‌کنم.

از این زبونی که داشت خودش رو نشون می‌داد خوشم اومده بود.
_ باشه بابا، منم خوبم مرسی، پهلومم خوبه سلام داره!
اشاره‌ی غیر مستقیمش به این بود که حالش رو نپرسیدم.

#اوج_لذت
#پارت_209

بیخیال

1403/06/18 09:37

شونه‌ای بالا انداختم و دوباره سوالمو پرسیدم:
_ کاری داشتی حامد؟
جاخورد از این لحن، من کی اینطوری باهاش حرف زده بودم که بار دومم باشه؟
ولی باید می‌چشید طعم تلخ شکستن قلب رو! هرچند برای اون انقدر سفت و سخت و محکم بود حتی ترک هم بر نمی‌داشت اما برای من غنیمت بود.

_ با مامان کار داشتم!
پوزخند عمیقی رو لبم نشوندم.
حامد قطعاً دنبال بهونه بود نه چیز دیگه‌ای، فقط داشت توجیح می‌کرد...
_ با مامان کار داشتی باید به خودش زنگ می‌زدی داداش!

داداش رو آنچنان با غیظ گفتم که اون که هیچ خودم هم اخم‌هام تو هم رفت.
وقتی حرفی از جانبش نشنیدم خواستم با حرص گوشی رو قطع کنم که گفت: لابد گوشیشو جواب نداده که به تو زنگ زدم.

خوبه، خوب بلده جواب بده؛ خوب بلده توجیح کنه و بهانه‌های رنگی رنگی جور کنه.
_ دوباره به خودش زنگ بزن من نمی‌تونم از اتاق برم بیرون.
_ یکار واجب دارم پروا برو گوشیو بده بهش لجبازی نکن دختر خوب.

می‌خواست خر کنه؟
دختر خوب؟
با حرص گفتم: مگه نشنیدی چی گفتم حامد؟ کاری داری به خودش زنگ بزن من مریضم حال ندارم از تخت برم بیرون، پاهام جون نداره راه برم.
مبالغه‌ای بیش نبود.

به آنی صداش رنگ نگرانی گرفت.
_ مگه خوب نشدی؟ صدات که خوبه! می‌خوای بیام یه سروم تقویتی بزنم برات؟
این نگرانی باهام غریبه بود، مخصوصاً بعد از شنیدن حرف‌های قبلاً!
_ از شما خیلی به ما رسیده. اگه کاری داری به خودم بگو هروقت مامان اومد بهش می‌گم!
_ پروا سگم نکن، یعنی چی چند روزه مدام تیکه می‌ندازی توئه یه الف بچه؟ اون روی سگ منو بالا نیار!

یه الف بچه؟
آدم با یه الف بچه همخواب میشه؟
چطور یه الف بچه زیر تن یه مرد سی ساله جون نداده؟ بالاخره یه الف بچه‌س و ضعیف و بدون هیچ قوای بدنی!

_ اون روتم زیاد دیدم. خدافظ!
حتی اجازه‌ی خدافظی هم بهش ندادم و گوشی رو روش قطع کردم.
تا دیگه هی به من نگی بچه.
هیچ بچه‌ای نمی‌تونه این همه اتفاق رو تحمل کنه ولی من تونستم، شایدم خیلی زود بزرگ شدم!

با شناسنامه‌ی سفید زن شده بودم.
زنی که فقط خودم و خودش و خدا می‌دونست.
بدون عقد و محضر، بدون لباس عروس سفید که آرزوی هر دختریه، بدون هیجانات عروسی، بدون کاچی خوردن بعد از اولین رابطه‌ی پر تب و تاب، بدون داشتنِ شوهری!

با یادآوریش چشمه‌ی اشکم جوشید.
بجای داشتن این تجربه‌های شیرین، من خیلی زیاد طعم‌ تلخ تجربه کرده بودم.

صدای پیام گوشیم که بلند شد نگاهم رو سمتش سوق دادم.
"دوباره زنگش زدم جواب نداد احتمالاً حواسش نبوده سایلنت کرده؛ بهش بگو نوید جلو دره. یه پوشه‌ی زرد و مشکی با یسری مدارک تو یه زونکن مشکیه ببره بده بهش. برای عمل

1403/06/18 09:37

فردا لازممه امشب نمی‌تونم بیام اون باید ببره مطب!"

#اوج_لذت
#پارت_210

پس کارش این بود.
من بچه‌م؟
بچرخ تا بچرخیم آقا حامد!

با اینکه بدنم کمی کرخت و بی‌حال بود اما از تخت بیرون رفتم و وارد اتاقش شدم.
زونکن مشکی و پوشه‌ی زرد و مشکی!

نوید اومده بود دنبال.
خیلی خوب می‌دونستم چقدر رو نوید حساسیت نشون میده و با دیدنش چقدر حرص می‌خوره.

بیخیالِ اینکه چرا مامان گوشیش رو جواب نداده یا چرا به بابا زنگ نزده مشغول گشتن دنبالِ چیزهایی که گفته بود شدم.

پنج دقیقه هم نشد که بالاخره پیداش کردم.
تو کشوی کنار تخت و بین کلی وسیله افتاده بود.
با حرص تک تک وسیله‌ها رو برداشتم و روی تخت انداختم اما با دیدن چند بسته‌ی رنگی که از عکس روش کاملاً کاربردش مشخص بود چشم‌هام گرد شد.

با طعم‌های مختلف!
میوای... فندق و موز و توت فرنگی!
خدایا این دیگه چه صحنه‌ای بود آخه؟
سخت آب دهنم رو فرو خوردم.
داشتم با خودم زمزمه می‌کردم و اصلاً تو این باغ نبودم، با خودم یا با دیوار رو نمی‌دونم فقط می‌دونم داشتم پچ پچ می‌کردم.

_ آخه کی تو کشو میزاره کاندو...
با صدای تقه‌ای که به در خورد شونه‌هام با ترس بالا پرید و حرفم نصفه موند و پشت بندش صدای مامان رو از پشت در شنیدم.
_ پروا اینجایی؟

به ثانیه نکشید که استرس مثل خوره به جونم افتاد.
اگه مامان الان یهو می‌اومد داخل و منو با این بسته‌های مزخرف اونم تو اتاق حامد می‌دید چی با خودش فکر می‌کرد؟

الان وقت فکر کردن نیست پروا تو همین چند ثانیه می‌تونه در باز شه و مامانت وارد شه و اونچیزی که نباید ببینه رو ببینه!
بی‌ملاحضه تند و سریع بسته‌ها رو تو کشو چپوندم و درش رو بستم.
_ آره مامانی اینجام!

در باز شد و مامان با سینی وارد اتاق شد.
دوباره قرص و آبیموه‌های مامان!
_ بیا عزیزم برات قرص آوردم. اینجا چیکار می‌کنی؟ چرا تو تخت نیستی تو؟ گفتی درس چیزی نگفتم که ناراحت نشی ولی باز دست به کار شدی.

بالاجبار لبخندی زدم.
بی‌شک صورتم رنگ پریده‌تر از صبح شده بود.
_ اون چیه دستت مادر؟ چشمام کم سو شده از این فاصله نمی‌تونم خوب ببینم!

گیج نگاهم رو به دستم دادم و با دیدن بسته‌ای که تو دستم جا مونده بود سکسکه‌ای کردم و به سرفه افتادم.
چرا یادم رفته بود اینو بزارم سرجاش؟
_ وا چیشد؟ پروا خوبی؟
داشت سمتم می‌اومد که سریع دست دیگه‌م رو بلند کردم تا جلو نیاد.

_ خ... خوبم مامان.
خداروشکر که چشم‌هاش از این فاصله خوب نمی‌تونست ببینه که چیه.
_ چیزه... این ازون آدامساس... از همونا که حامد می‌خوره، چیزه خوب نیستن زیاد! هم گرونن هم بی‌کیفیت.

اصلاً نمی‌فهمیدم چی دارم بلغور

1403/06/18 09:37

یه توضیحی در مورد وضعیت وی ای پی اینجا بدم ک این رو نویسنده برای تبلیغات نوشته و گذاشته
توجهی بهش نکنید.🙂💜

1403/06/18 11:40