#اوج_لذت
#پارت_276
از حموم اومدم بیرون و رفتم پایین که مامان گفت: _بَهههه گل اومد سنبل اومد، خورشید از کدوم ور درومده ما شمارو اینجا میبینیم؟
لبخندی زدم و با لحنی که سعی در نرفتن به مهمونی بود لب زدم
_مامان میگم کادو نخریدیم که...
حرفم تموم نشده بود که مامان بین حرفم پرید
_من سفارش دادم موقع رفتن برو از (...) تحویل بگیر.
آخرین تیرمم به سنگ خورد. اَه.
پنج دقیقه مونده بود هفت و من حاظر و آماده داشتم به حرفای مامان که اونجا چجوری رفتار کنم گوش میدادم که زنگ در به صدا درومد.
مامان بازم تا دم در توصیه کرد که خیلی مراقب رفتارم باشم پیش امیرسام و بعد از سلام احوال پرسی با امیرسام، بالاخره رخصت داد که بریم.
سوار ماشین شدم، یاد حرف حامد افتادم که همیشه میگفت "کمربند" لبخند محزونی زدمو کمربندم رو بستم.
امیرسام هم خدافظی کرد و سوار شد و راه افتادیم.
_خب چه خبر دخترعمه، چطوری؟!
چه مکالمهی خسته کنندهای!
همونجوری که نگاهم از پنجره بیرون بود آروم گفتم: _هیچی سلامتی، ممنون خوبم!
از سرد جواب دادنم انگار خورده بود تو ذوقش، اوهومی گفت و دیگه حرفی نزد.
آدرس جایی که مامان کادو گرفته بود رو بهش دادم و بعد تحویل کادو که کیف و کفش چرم بود، نیم ساعت دیگه به یه باغ رستوران رسیدیم.
از ماشین پیاده شدم و ادب حکم میکرد منتظر امیرسام بمونم، بعد پارک کردن ماشین پیاده شد و به طرفم اومد...
دستشو گرفت سمتم جوری که دستمو دور بازوش حلقه کنم.
متعجب و با قیافهی مات نگاهش کردم؛
الان فکر کرده باهاش پاشدم اومدم اینجا و دو دقیقه تو ماشینش بودم یعنی همهچی تمومه و دوماد عروسو ببوس؟
با چشم غرهی ریزی رومو ازش گرفتم و راه افتادم به سمت ورودی...
با چشم دنبال بچهها گشتم و دیدم روی یه تخت بزرگ نشستن، لبخند مصنوعی زدم و به طرفشون قدم برداشتم.
بعد یه خوش و بش طولانی که آره نیستیو کم پیدایی و چه خبر دست بردار شدن...
شام رو آوردن اونقد گشنم بود بوی غذا مستم کرده بود، بلندشدم
_من میرم دستامو بشورم الان میام.
از گارسونی که داشت رد میشد پرسیدم: _عذرمیخوام، سرویس بهداشتی کجاست؟
_آخره باغ هستش، یه تابلو داره که اشاره زده به سرویسها، جای معلومیه.
تشکر کردم و خواستم برم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
به سهیل اشاره زدم که کیفمو بده.
#رمان #رمان_صحنه_دار
1403/06/21 13:12