The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#اوج_لذت
#پارت_276

از حموم اومدم بیرون و رفتم پایین که مامان گفت: _بَهههه گل اومد سنبل اومد، خورشید از کدوم ور درومده ما شمارو اینجا میبینیم؟

لبخندی زدم و با لحنی که سعی در نرفتن به مهمونی بود لب زدم
_مامان میگم کادو نخریدیم که...
حرفم تموم نشده بود که مامان بین حرفم پرید
_من سفارش دادم موقع رفتن برو از (...) تحویل بگیر.

آخرین تیرمم به سنگ خورد. اَه.

پنج دقیقه مونده بود هفت و من حاظر و آماده داشتم به حرفای مامان که اونجا چجوری رفتار کنم گوش میدادم که زنگ در به صدا درومد.

مامان بازم تا دم در توصیه کرد که خیلی مراقب رفتارم باشم پیش امیرسام و بعد از سلام احوال پرسی با امیرسام، بالاخره رخصت داد که بریم.

سوار ماشین شدم، یاد حرف حامد افتادم که همیشه می‌گفت "کمربند" لبخند محزونی زدمو کمربندم رو بستم.
امیرسام هم خدافظی کرد و سوار شد و راه افتادیم.

_خب چه خبر دخترعمه، چطوری؟!

چه مکالمه‌ی خسته کننده‌ای!

همون‌جوری که نگاهم از پنجره بیرون بود آروم گفتم: _هیچی سلامتی، ممنون خوبم!

از سرد جواب دادنم انگار خورده بود تو ذوقش، اوهومی گفت و دیگه حرفی نزد.

آدرس جایی که مامان کادو گرفته بود رو بهش دادم و بعد تحویل کادو که کیف و کفش چرم بود، نیم ساعت دیگه به یه باغ رستوران رسیدیم.

از ماشین پیاده شدم و ادب حکم میکرد منتظر امیرسام بمونم، بعد پارک کردن ماشین پیاده شد و به طرفم اومد...

دستشو گرفت سمتم جوری که دستمو دور بازوش حلقه کنم.
متعجب و با قیافه‌ی مات نگاهش کردم؛

الان فکر کرده باهاش پاشدم اومدم اینجا و دو دقیقه تو ماشینش بودم یعنی همه‌چی تمومه و دوماد عروسو ببوس؟

با چشم غره‌ی ریزی رومو ازش گرفتم و راه افتادم به سمت ورودی...

با چشم دنبال بچه‌ها گشتم و دیدم روی یه تخت بزرگ نشستن، لبخند مصنوعی زدم و به طرفشون قدم برداشتم.

بعد یه خوش و بش طولانی که آره نیستیو کم پیدایی و چه خبر دست بردار شدن...

شام رو آوردن اونقد گشنم بود بوی غذا مستم کرده بود، بلندشدم
_من میرم دستامو بشورم الان میام.

از گارسونی که داشت رد میشد پرسیدم: _عذرمیخوام، سرویس بهداشتی کجاست؟
_آخره باغ هستش، یه تابلو داره که اشاره زده به سرویس‌ها، جای معلومیه.

تشکر کردم و خواستم برم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
به سهیل اشاره زدم که کیفمو بده.

#رمان #رمان_صحنه_دار

1403/06/21 13:12

#اوج_لذت
#پارت_277

گوشیو درآوردم از کیفم که دیدم مامانه؛ جواب دادم...

صدای مامان قطع و وصل میشد، احتمالا به خاطر این بود که رستوران خارج از شهر بود و آنتن نمی‌داد.

از سرویس درومدم و داشتم دستامو خشک میکردم و به فضای زرد و نارنجی باغ و فواره‌های اطراف نگاه میکردم.

یهو دستم کشیده شد و پرت شدم تو یه آغوشی و بعد اون آدم بلندم کرد و راه افتاد...
جیغی کشیدم و از ترس داشتم میمردم.

گذاشتم روی زمین که تونستم ببینمش، با بُهت نگاهش میکردم...

لب زدم: _این چه کاریه امیرسام؟ داشتم از ترس میمردم.

اومد طرفم که از نوع نگاهش و حالاتش ترسیده عقب رفتم که پشتم خورد به درخت‌...
آب دهنمو با ترس پر سروصدا قورت دادم و ترسیده نگاهش میکردم.

توی چندسانتیم وایساد و خم شد طرف صورتم...

_چرا وا نمیدی پروا؟ چرا داری منو تو آتیش عشقت میسوزونی ولی به دادم نمیرسی...

با صدای خش خش برگا و قدم برداشتن، ترسیده گفتم: _ب..برو عقب... زشته ...ی.یکی میبینه...این حرفارم نزن...

با صدای داد زدنش از جا پریدم و وحشت‌زده نگاهش کردم

_چه حرفایی پروا؟ کدوم حرفا؟ چرا نمی‌فهمی دوست دارم؟ مجبورم نکن یکاری کنم که دیگه باید بهم بله بگی...

از نگاه وقیح و لبخندش فهمیدم منظورش چیه...

_حالا دوباره میپرسم مالِ من میشی؟!

هنوز حرفش کامل تموم نشده بود که یهو یقش از پشت کشیده شد و مشت محکمی هواله‌ی صورتش که پرت شد روی زمین.

ترسیدی جیغی کشیدم و دستامو گذاشتم روی صورتم...

نگاه ترسیدمو از امیرسام که افتاده بود زمین گرفتم و برگشتم سمت کسی که اون کارو باهاش کرده بود...

پاهام شل شد با دیدنش، انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم، قلبم یکی درمیون میزد، چندبار تندتند پلک زدم، نه واقعیت بود، خواب نبود.

با پیچیدن صدای عصبیش مطمئن شدم خودشه...

با نفس نفس که از روی حرص بود داد زد:
_یبار بهت اون روز توی خونتون گفتم که دور و ور پروا نبینمت، حالا دوباره میگم نگاهتو از روی پروا بکش، دفعه‌ی دیگه‌ای امیدوارم نباشه وگرنه جنازت می‌ره دم خونه تحویلِ خونوادت...

چشماش چرخید رو من و نگاهم کرد؛ بازم با دیدن اون دوتا تیله‌ی خوشگلش روحم به اوج آسمون رفت...


#رمان

1403/06/21 13:13

#اوج_لذت
#پارت_278

دستم همونجوری جلو دهنم ماتم برده بود...

مچ دستمو گرفت و دستم از روی صورتم برداشته شد و با گفتن " بریم پروا" منو دنبال خودش کشید و برد.

همینجوری که دنبالش کشیده میشدم نگاه مبهوتمو از زمین گرفتم و از نیم رخ نگاهش کردم...
ریشش بلند شده بود سرتاپا سیاه پوشیده بود .

وارد راه سنگفرشی ای که باغ رو دور میزد شدیم، نگاهی به رستوران کردم و آروم لب زدم: ح...حامد... کج...کجا میری... تختی که بچه ها رزرو کردن اون طرفه...

همونجوری که داشت میرفت غرید: گوربابای بچه ها.

تقریباً میشه گفت از رستوران خارج شده بودیم سمت کوهی که رستوران تو دامنه ی اون بود میرفتیم.

تپه ای که اونجا بود رو دور زد دیگه رستوران و پارکینگ دیده نمیشد اگه حامد نبود و آدم دیگه ای بود قطعاً باهاش همچین جایی نمیومدم...

نمیدونم از ترس سرما استرس شُک یا چی بود که بدنم اینجوری میلرزید و فکم رو ویبره بود و دندونام میخورد بهم، لبام تکون میخورد تا چیزی بگم ولی صدایی از دهنم خارج نمیشد...

یهو دستمو کشید و هُلم داد جلو و برم گردوند سمت خودش که روبه روش وایسم؛ به سختی خودمو کنترل کردم تا اون جای دره تپه ای نخورم زمین و تعادلمو حفظ کنم...

به خاطر بالا اومدن و مسافت زیاد نفسم بالا نمیومد...
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم...

چونم اینبار نه از سرما بلکه از بغض میلرزید ولی خودمو سریع جمع و جور کردمو با دستم به اطراف اشاره زدمو با لحن سردی گفتم:_منو چرا آوردی اینجا؟! حرفی داری؟ همونجا میگفتی خب!!!

بعد سرتاپاشو نگاه گذرایی انداختم و با لحن طلبکارانه ای ادامه دادم
_هوم؟ میشنوم؟! زود بگو بچه ها منتظرن باید بریم...

اومد سمتم که فهمیدم میخواد ببوسه سریع سرمو کج کردم که توی چند سانتیم خشکش زدو دستش رو هوا موند...
با تته پته گفتم: ب...برو...عقب... نمیخوام.

سخت بود پس زدن کسی که عاشقشی و کاری که براش لَه لَه میزنی، منم میخواستم ازون لبای لعنتیش کام بگیرم ولی دیگه نه، باید همه چیز روشن میشد، منم غرور دارم دل دارم منم از سنگ نیستم نمیشه هر روز یه سازی بزنه بعد ولم کنه، منم قلبم میشکنه اذیت میشم...

بعد چند لحظه دستش که رو هوا بود کنارش افتاد؛ از گوشه ی چشم حرکاتشو زیر نظر داشتم.

سرمو آروم بالا آوردم ولی نگاهش نمیکردم...
_ برو...ع عقب خوا..خواهشاً...

نفسشو کلافه فرستاد بیرون و دستشو کرد تو موهاش، پشتشو کرد بهم و کمی ازم دور شد.
منم در جدال برای آروم کردن ذهن آشفتم و قورت دادن این سنگ لعنتیِ تو گلوم که اسمش بغضه بودم.
صدای ضعیف و گرفتش اومد:
_چرا... چرا پروا؟!
برگشت سمتم و با چشمایی که توی تاریکی باز هم برام زیبا بود نگاهم کرد و با

1403/06/21 13:14

لبخند بی جونی ادامه داد:
_چرا اینجوری رفتار میکنی؟ ازون شب که یکتا شام خونه بود رفتارت عوض شده... چته؟ میفهمم یچیزیت هست ولی نمیدونم چی! حرف بزن باهام!
صداش کمی بالاتر رفت و کمی جلوتر اومد و دستاشو تو هوا تکون داد
_ بگو چته لامصب، ازون شب چِت...
هنوز حرفش تموم نشده که کمی صدامو بردم بالا تا مانع حرف زدنش بشه:
_بهتره بگی ازون صبح...
حرفشو قطع کرد و با اخم ناشی از تعجب نگاهم و کرد که پوزخندی زدمو اینبار با صدای متعادلی گفتم:_بهتره بگی ازون صبح، ازون روز به بعد چرا اینجوری شدی؟!
مبهوت لب زد "چی؟!"
بغضمو به سختی قورت دادم
_آدما متوجه تغییر رفتار میشن بعد میان با دلخوری میپرسن که هان چیشد که رفتارت عوض شده؟!!! ولی نمیگن چیکار کردم که باعث این رفتارت شده؟! شاید مشکل از خوده آدم باشه!
با اخم جلو اومد و گفت: _چی داری میگی پروا، چیکار کردم که اینجوری شدی؟
بی حرف نگاهش کردم...
میترسیدم حرف بزنم بغضم بشکنه.
کمی همینجوری نگاهم کرد بعد انگار که چیزی فهمیده باشه؛ نگاهشو به سرتاپام چرخوند و با لحن آرومی گفت:
_پروا تو از حرفام و رفتارم صبحِ اون شبی که راب... اون روز توی اتاق ناراحتی؟!
#رمان_عاشقانه

1403/06/21 13:14

#اوج_لذت
#پارت_279

بازم سکوت بود جوابِ من به حرفاش...

اومد جلوتر و دستامو گرفت نگاهم کرد
_هوم؟ مشکل اونه؟!! پروا دِ یه حرفی بزن.

دستامو به شدت از دستش کشیدم بیرون و مسیرمو کج کردمو از کنارش گذشتم...
_آره آره مشکل همونه

از پشت دستمو کشید و هلم داد عقب.
_وایسا، چرا داری ازم فرار میکنی؟ پروا چی توی اون دل کوچیکت سنگینی کرده، بگو... بگو حلش میکنیم...

توی چشماش نگاهمو گردوندم...
نه، باید میگفتم، دیگه نمیشد بالاخره زندگی منم این وسط بود باید میفهمیدم چند چنده با خودش با من...

آروم لب زدم:
_حامد...
لعنتی صدام بدجور میلرزید...

_جانم؛ جانِ حامد...

اینجوری که حرف میزد بیشتر بغضم سنگینی مکیرد...
سرمو بالا گرفتم نفس عمیقی کشیدم.

عزممو جزم کردم و گفتم: _من... من اون پیام رو روی گوشیت دیدم... حامد... من، منم باید بدونم جریان چیه!!! من نمیتونم توی بلاتکلیفی بمونم...

اشکم چکید...

_ من حتی نمیدونم حس تو نسبت به من چیه؟ هر روز یجور رفتار میکنی؟ یروز خوبی یروز بد... میفهمی چی میگم؟ من توی یه جهنمم الان، نمیدونم چیکار کنم، هر مسیریو توی ذهنم مرور میکنم به بن بست میرسم...من خسته شدم توی این بلاتکلیفی، ترس، استرس، نگرانی، درد... حامد تو...تو زن داری؟... بچه داری؟...

هق هق کردم و اشکام دوتا دوتا میچکیدن.

_اگه... اگه یکی دیگرو میخوای چرا... چرا هفته ی پیش بهم نزدیک شدی؟... من قلبم دیگه طاقت نداره... اگه کسی تو زندگیت هست دیگه...دیگه سمت من نیا...بسمه دیگه، خستم.

گریَم بدتر شده بود، نشستمو زانوهامو بغل کردم، پاهام دیگه طاقت نداشتن، از تهه دل زار میزدم...

بعد از دقیقه ی طولانی حامد نشست روبه روم...
نگاهمو ازش گرفتم و اشک میریختم.
دستشو گذاشت زیر چونم و برگردوند طرف خودش...

_آره ... من زن دارم.

اینو که گفت نفسم رفت، دنیا وایساد ، انگار همه چی دیگه تموم شده بود، یه چیزی توی دلم فروریخت.

_من یدونه زن دارم، اونم تویی پروا خانوم...

مات بودم، هر لحظه با یه جمله شُکم میکرد.
مبهوت لب زدم: _پس. پس اون پیام چی؟... اون زن اون ...اون بچه؟!

باد شدیدی وزید که از سرما لرزی کردم، سریع بازومو گرفت و کشید طرف خودش که پرت شدم بغلش، خودشم نشست روی زمینی سنگی بود...

میخواستم تا ابد بمونم توی همین بغل، ولی نباید وا میدادم، باید همه چیو میگفت.

از بغلش اومدم بیرون خواست نذاره که با لحن جدی ای گفتم:_توضیح بده...
دستاش شل شد و دیگه مقاومت نکرد، نشستم کنارش و به روبه رو خیره شدم...

_اون آدم منشیه قبلیم بود، قبل از تو باهاش یبار رابطه داشتم، اون روز هم پیام داده بود که حاملس، ولی بچه از یکی دیگه بود، رفتیم و آزمایش دی ان ای گرفتن ازش و ثابت شد

1403/06/21 13:14

که بچه از یکی دیگس.
نمیدونستم باور کنم یا نه...
بازم نگران بودم...
_میدونم که باور نمیکنی؛ شک داری؛ ولی میتونم جواب آزمایشات رو بهت نشون بدم، نمیدونم... اصلا هرکاری بخوای میکنیم تا باورت شه، تا بفهمی حرفام حقیقته.
بلند شدم و آروم باصدایی بی روح گفتم: _باشه، جواب آزمایشات فردا نشون میدی...
همونجوری که داشتم میرفتم ادامه دادم
_الان باید برم پیش بچه ها حتما تا الان خیلی نگران شدن.
خودشو رسوند بهم و وایساد جلوم.
_اون مردتیکه قبل از رسیدن من دستش هرز نرفته بود؟! چیزی نگفته بود که بهت...
سرتاپاشو با نگاه سردی از نظر گذروندم
_برفرض که گفته؟! به تو چه؟! چیکاره ی منی؟

#رمان

1403/06/21 13:14

اوج_لذت
#پارت_280

کلافه دستی توی موهاش کشید
_پروا با من لج نکن، جواب منو بده! چی گفت بهت؟!

گردنمو تابی دادم
_ حالا یچیزایی گفت؛ منم گفتم فکرامو بکنم بهش جوابمو میگم...

یهو رنگ صورتشو مدل نگاهش عوض شد، به شکر خوردن افتادم وای کاش این حرفو نمیزدم...

بازومو گرفت و عربده زد:_چه حرفی؟ چه فکری؟ چه جوابی؟!

وحشت زده نگاهش میکردم...
بازومو تکون داد و از لای دندونای کلید شدش غرید:_ پروا با توام اون دهنتو وا کن جواب منو بده؟!

پلکام از ترس میپرید...
دستامو بالا آوردم
_هیچی...هیچ حرفی.

چشماشو باریک کرد لب زد
_حرفای چند دقیقه پیشت یادت رفت؟!!! اونارو میگم.

آب دهنمو به زور قورت دادم؛ اگه بگم دروغ گفتم، عصبانی تر میشد؟ یا فکر بدی میکرد؟ نمیدونم اصلا مغزم قفل کرده بود...

بازومو کشید که فاصلمون کمتر شد، سرمو بالا گرفتم تا صورتشو ببینم...

غرید:_نکنه دوسش داری؟! هوم؟
باتوام؟ دوسش داری؟

سریع دستامو بالا آوردم و گذاشت رو قفسه ی سینش که بره عقب ولی یه سانتم تکون نخور.
تکونم داد و داد زد:_با توام! بگو دوسش داری یا نه؟

جیغ زدم:_نه... دوسش ندارم...ولم کن... بازوم لِه شد...آییی وحشی ولم کن، الکی گفتم...

دستاشو شل شد و افتاد، درحالی که داشتم بازومو میمالیدم خواستم از بغلش برم بیرون یهو دستشو گذاشت رو کمرم و چرخوندتم سمت خودش و لبشو گذاشت رو لبام...

مات شده با چشمای گرد شده از کنار صورتش به نقطه ی نامعلومی خیره بودم، لباشو فقط گذاشته بود روی لبام و تکون نمیداد.

سریع به خودم اومدم و با مشت کوبیدم به بازوش که ولم کنه.

بعد چند لحظه عقب کشید که از بغلش اومدم بیرون و دستمو با حرص روی لبام کشیدم که رژم مالیده شده به پشت دستم.

بعد با نفس نفسِ ناشی از حرص جیغ زدم:
_تو به چه جرئتی منو میبوسی؟! فکر کردی میتونی هربار دلت خواست بهم نزدیک بشی بعد بری و پشت سرتو نگاه نکنی؟! نه... نه دیگه این حقو نداری.

اومد جلو که بیشتر داد زدم
_برو عقب نمیخوام دیگه دست از سرم بردار...برو از زندگیم برو، من عروسک خیمه شب بازیه تو نیستم.

داد زد:_نه عروسک خیمه شب بازیم نیستی ولی عروسکمی... پروا تو... تو زنِ منی.

با گریه داد زدم:_آره شرعی زنتم ولی نمیخوام...
جیغ زدم با هق هق ادامه دادم
_ نمیخوام زنِ کسی باشم که هیچ حسی بهم نداره، از بلاتکلیفی خسته شدم.

اینبار بلندتر از قبل داد زد
_از کجا میدونی حسی بهت ندارم؟!

با تمسخر بین گریه هام خندیدم
_آهان منظورت از حس همون حس خواهر برادریه یا فقط هوسه واسه س*کس؟!

_نههه!
جیغ زدم:_پسسسس چی؟! پس چی لعنتی؟! یروز میگی فراموش کن روز بعد خودت نزدیکم میشی...
بارون شروع کرد باریدن.
اومد جلوتر که رفتم عقب با

1403/06/21 13:14

حرص یه مسیریو پیش گرفتم و رفتم، با دست اشکامو که با بارون قاطی شد بود پاک میکردم و بی هدف از بین درختا رد میشدم و میرفتم...
_پروا وایسا کجا میری؟!
_ولم کن حامد نیا دنبالم نمیخوام ببینمت، میخوای بازم عذابم بدی؟!
کمی بعد ، از بس که گفت وایسا و جواب من جز برو و ولم کن چیزی نبود، انگار که خسته شده باشه، سریع خودشو از پشت بهم رسوند و بازومو کشید و جلوم وایساد...
قطره های بارون و اشکامو از صورتم پس زدم و خودمو بغل کردم، لباسم خیس شده بود از سرما میلرزیدم.
بریده بریده گفتم:_چیه؟ چرا افتادی دنبالم؟!
هردوتا بازومو گرفت
_نرو پروا...
_کجا... کجا نرم؟!!!
_فرار نکن ازم، دور نشو، بمون پیشم.
_حامد... واسه چی... واسه چی بمونم آخه؟!!!
آروم تکونم داد بعد یکی از دستاشو کوبید رو قفسه ی سینش
_واسه این ، واسه این بمون، این قلبی که عاشقته...
❤❤❤❤❤😍😍😍 بلخره پسرمون اعتراف کرد که عاشقه 😉
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/21 13:14

#اوج_لذت
#پارت_281

مات ومبهوت بهش نگاه میکردم، نفس کشیدن و پلک زدن یادم رفته بود.

کشیدتم طرف خودش که توی بغلش بودم دیگه...
سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم...

پیشونیمو بوسید
_عاشقتم پروایِ من، میمیرم واست.

لبه های پالتوش رو باز کرد و پیچید دورم و توی بغلش گم شدم.

_تو واسه منی ، حق نداری جایی بری...

قلبم داشت از خوشی و شُک منفجر میشد.
انگار روی زمین نبودم و روی ابرا داشتم پرواز میکردم.

با صدای لرزون وضعیفی لب زدم:_حامد...
با دستاش فشاری بهم وارد کرد
_جونه حامد...

نمیتونستم حرفی بزنم، مغزم قفل کرده بود.

_پروا میدونم الان توی اون مغزت و قلب کوچولوت چه خبره، ولی باور کن، عشقمو باور کن.

باور کنم؟!
من باورش داشتم...
خودمم دیوانه وار عاشقش بودم.
ولی این اتفاقات اخیر معادلات ذهنیمو بهم ریخته بود و ذهنم درگیر بود...

توی چشمای هم غرق بودیم.
میخواستم زمان وایسه و همیشه توی بغلش بمونم.

لبامو بزور تکون دادم
_ حامد من...

با ذوق نگاهم کرد و نگاهشو توی چشمام چرخوند.
_تو چی؟ توام چی پروا؟!!!

_من... من...

وای خیلی سخت بود، نمیتونستم...

چشمامو بستم و بهم فشارشون دادم، نفسمو با حرص دادم بیرون و دوباره با خجالت نگاهش کردم...

آب دهنمو قورت دادم
_ من ... چیزه ... من...

یهو سریع و تند گفتم:_ من دسشویی دارم، باید برگردیم سریع...

متعجب نگاهم میکرد.
تند تند پلک زدم و نگاهمو روی قفسه‌ی سینش گردوندم و دوباره زل زدم بهش.

_هوم؟!
_هوم؟!!! اوهوممم میگم چیزه من باید برم دسشویی.

با زنگ خوردن گوشیش دستاشو شل کرد و همینجوری که نگاهش بهم بود گوشیشو از جیبش درآورد...

منم سریع از بغلش بیرون اومدم و یا قدمای سریع و هول شده مسیر برگشت رو پیش گرفتم.

اونم داشت پشت سرم میومد.
یهو پام لیز خورد که داد زد:_مراقب باش پروا...

لایک و کامنت فراموش نشه لطفا

خرید فایل کامل رمان دایرکت

#رمان #رمان_صحنه_دار

#اوج_لذت
#پارت_282

بعد با طرف پشت گوشی حرف زد
_جای پرتی هستیم واسه همون شاید آنتن نمی‌داده، داریم میایم شایان، فعلا خدافظ...

کتشو درآورد و گرفت بالای سرمون بعد بدو بدو رفتیم سمت رستوران...

بعد چند دقیقه رسیدیم و بچه‌ها با دیدنمون نگران سمتمون اومدن.

شایان نگاهی به سر ووضعمون انداخت
_کجایید شماها؟! امیرسام که زنگ زد گفت ، من رفتم شما دوتا هم که یک ساعته غیبتون زده، الانم که عین موش ابکشیده اومدید...

ستاره دختر داییم گفت:_خیلی نگران شدیم، گفتیم یوقت خدایی نکرده بلایی سرتون نیومده باشه، وای پروا عمهههه، مامانت هزار بار زنگ زده هربار یجوری پیچوندیم...

با حرف ستاره سریع سمت تخت رفتم و گوشیمو از کیفم کشیدم بیرون، به خونه

1403/06/21 13:21

زنگ زدم و با استرس درحالی که ناخونمو میجویدم منتظر جواب دادن مامان شدم، الان به رگبار میبست...

با پیچیدن صداش نفسی گرفتم که سریع جواب بدم ولی با شنیدن صدای ریلکس و خندش نفسم خالی شد.

_وای این فیلم خیلی خوبه، سلام پروا جان، خوبی مامان؟ حامد اومد پیشتون؟

به زور خنده‌ای کردم
_س...سلام مامان... آره خوبم... بله حامد هم اینجاست.

_خوبه، یکم پیش زنگ زدم خبر بدم که میاد پیش شما که دیگه انگار صدا قطع و وصل میشد نشنیدی بعدشم که هربار یه جایی بودی نشد خلاصه بهت بگم.

_دورت بگردم نگران نباش...
_پروا مامان جان اومدنی مراقب باشیدا بارون می‌باره جاده لغزندس.
_چشم چشم.

بعد سفارش های طولانی بالاخره قطع کردیم.

نشستیم روی تخت و آرش دوتا پتو مسافرتی آورد پرت کرد طرف منو حامد که پیش هم نشسته بودیم

_بیا، بکشید روتون، فقط مال زیدمه توروخدا مراقب باشید کثیف نشه، تو ماشین مونده بود...

تشکر کردیم و از حرف آخرش که با مسخرگی می‌گفت خندمون گرفت.

سامیار سوتی کشید
_جووون، پتو میخواستید چیکار شیطونا؟ حامد پتورو با دقت نگاه کن یه وقت لکه روش نباشه، حالا بیشتر دقت کنیم صدای بابا بابا گفتن میشنویم از پتو...

با حرف سامیار قهقهه‌ی جمع بلند شد و آرش گردنشو گرفته بود و میگفت چی میگی نفله.

خنده و ادا بازیای بچه‌ها با آوردن کیک ساکت شد ولی دوباره شروع کردن مسخره بازی و از خنده ریسه رفته بودیم...

بعد خوردن کیک و باز کردن کادوها یکم دیگه هم با ‌بچه‌ها حرف زدیم و دیگه بلند شدیم که برگردیم خونه.


#رمان_صحنه_دار #رمان

#اوج_لذت
#پارت_283

تمام این مدت من حواسم به حامد بود و توی دلم قربون صدقه‌ی حرفاش و خنده‌هاش میرفتم ولی تا چشمش میفتاد بهم نگاهمو میدزدیم و خودمو مشغول حرف زدن نشون میدادم...

با بچه‌ها خدافظی کردیم و هرکی طرف ماشین خودش رفت.

حامد خواست دستمو بگیره که سریع رد شدمو به طرف ماشینش رفتم.
قهقهه‌ای زد
_کجا درمیری آخه جوجه، اول آخرش که مالِ خودمی...

برگشتم سمتش و دستمو به معنای یواش تو هوا بالا پایین کردم
_واییی یواش الان میشنون...

دور خودش چرخی زد
_کی؟ کی قراره بشنوه؟!

راست میگفت از بچه‌ها کسی این اطراف نبود.
تابی به گردنم دادم و برگشتم و تند تند رفتم سمت ماشین.
ریموت رو زد و در ماشین باز شد و سریع سوار شدم.

خودشم چند لحظه بعد رسید و سوار ماشین شد.
سریع ماشین رو روشن کرد و بخاریارو تنظیم کرد و راه افتاد.

از گرمایی که از صندلی به بدنم ساتع میشد کم‌کم خوابم گرفته بود.

با پخش شدن موزیک همینجوری چشم بسته بهش گوش دادم...

حامد دستمو گرفت و بوسه‌ای پشتش زد و گذاشت رو پاش و پشت دستمو با

1403/06/21 13:21

انگشت شصتش نوازش میکرد.

داشتم بال درمیاوردم و لبخند عمیقی روی لبام بود ولی صورتم طرف شیشه بود و نمیدید.

با حرفش لبخندم بیشتر شد و ذوقم به مراتب بیشتر...
_من که میدونم خواب نیستی، ولی باشه پروا خانوم، ناز کن، نمیترسیم که نازتم میخریم، گرون هم میخریم.

با آهنگی که پخش میشد دلم بیشتر کنار حامد آروم میشد و قلبم براش تند‌تر میتپید...

‌من عاشق حامدم، حامدِ من.


#رمان #رمان

#اوج_لذت
#پارت_284

کم کم واقعا داشت خوابم میبرد که انگار شل شدن دستم فهمید و صدای آهنگو کم کرد، پشت دستمو بوسید و آروم گفت
_ پروا، عزیزم، چی میخوری برات بگیرم، شام نخوردیم فقط یکم کیک و تنقلات خوردیم.

اونقد خوابم میومد که همونجوری با چشمای بسته به زور لب زدم:_گشنم نیست...

بعدشم دیگه کلاً صدایی نشنیدم و خوابم برد.

***

توی جام غلتی زدم و لای پلکامو باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم و بلند شدم.
دستامو به سمت بالاگرفتم و کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه ای کشیدم.

دستمو آوردم پایین و کشیدم روی قفسه ی سینم که یه لحظه خشکم زد؛ سرمو جوری گرفتم پایین و به بدنم نگاه کردم که حس کردم مهره های گردنم جابه جا شد...

فقط یه پیرهن حامد و شو.رتم تنم بود.
همنجوری خشک شده به بدنم نگاه میکردم، زیر لب گفتم:_ از دست تو حامد.

با به صدا در اومدن در اتاق عین فنر از جا پریدم و لبه های پیراهن رو کشیدم جلو و پتورو کشیدم تا زیر گلوم و خودمو زدم به خواب بعد با صدای گرفته ای گفتم:_بلهههه!

مامان در اتاق رو باز کرد
_پروا مامان جان بیدار شو دیگه، ببین این لباس خوبه شب دوست بابات دعوتمون کر...
بعد نگاهش به من افتاد
_ وا دختر اون چیه رو صورتت؟!

قشنگ میتونم به جرأت بگم روح از تنم خارج شد، وای نکنه حامد کبود کرده، گاز گرفته؟! بوسیده؟!

مامان پوفی کشید
_ زود دست و صورتتو بشور بیا پایین یه چیزی انتخاب کنیم من بپوشم.

بعد غرغر کنان از اتاق خارج شد.
همینکه در رو بست از جا پریدم و دوییدم سمت آینه...
روی لپم یه قلب کوچیک با رژ قرمز کشیده شده بود.

دستمو گذاشتم روی قلبم و لبام کش اومد و لبخند عمیقی روی صورتم شکل گرفت...

یاد حرفای دیروز و اعترافش افتادم و جیغی از ذوق زدم و پاهامو تند تند کوبیدم رو زمین و رقص ریزی زدم.

داشتم توی اتاق میدوییدم اینور و اونور از شوق بالا پایین میپریدم که با صدای داد مامان که میگفت"بیا دیگه" سریع دوییدم سمت سرویس و کارامو راه انداختم. دلم نمیومد ولی بعد گرفتن چندتا سلفی، قلب رو از رو صورتم پاک کردم.

داشتم از پله ها میرفتم پایین و به عکسا نگاه میکردم که نوتیف پیام از طرف حامد اومد بالا صفحه گوشی.
نوتیف رو

1403/06/21 13:21

لمس کردم که صفحه باز شد...

" من به قربون هر 12 جفت دنده های قفسه ی سینت که قلبت رو نگه داشتن"

#رمان #رمان_صحنه_دار

#اوج_لذت 🎁🎁🎁🎁🎁
#پارت_285

با لبخند و ذوق و هیجان داشتم پیام رو از نظر میگذروندم که با پرت شدن چیزی طرفم از جا پریدم و اطراف رو نگاه کردم.

مامان رو حرصی روی مبل دیدم که سمتم کلاف کاموا پرت کرده بود و داشت نگاهم میکرد...

دستشو کنار سرش تکون داد
_ پروا خانم مامان جان سرت خورده جایی؟! حواست نیست چرا به هیچی؛ برو صبحانتو بخور بریم...

منگ پرسیدم:_کجا؟!
معتجب نگاهم کرد
_ واسههه انتخاب لباسسس.

آهانی گفتم و مامان رو که داشت نچ نچ میکرد تنها گذاشتم و رفتم با ذوق صبحونه خوردم...
اصلا یه انرژی بیش از حد داشتم و فقط ریز میرقصیدم و خودمو تکون میدادم...

بعد صبحونه برای مامان لباسی انتخاب کردیم.
اصلا نمیدونستم چجوری انرژیمو تخلیه کنم، به حامد هم نمیخواستم زنگ بزنم هنوز برای جریان داد کشیدن سرم و جواب سربالا دادن باید توی حالت قهر و ناز میموندم تا ادب بشه...

به افکارم خنده ای کردم و از اتاق خارج شدم و به مامان گفتم:_ مامان من میرم این اطراف یکم قدم بزنم زود میام.
مامان سری تکون داد
_باشه مراقب باش.

از خونه بیرون رفتم به طرف پارک سر خیابون قدم برداشتم.
اینجوری نمیشد...

نگاهی به اطراف انداختم زیادی محله ی خلوتی بود جیغی ریزی زدم و شروع کردم دویدن.

رسیدم پارک و یه آب معدنی گرفتم و سر کشیدم...
همه ی نیمکتا به خاطر بارون دیشب خیس بودن، با دیدن یه نیمکت زیر یه درخت که خشکه نفسمو فوت کردم بیرون و ولو شدم روش.

داشتم به برگای زرد و نارنجیه خیس و خوشرنگ نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد.

گوشیمو درآوردم و با دیدن اسم حامد رو گوشیم لبخندی زدم ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم.

تماس رو وصل کرم و آروم و با ناز جواب دادم
_بلههه؟!
دستی رو لبخندم کشیدم و از ذوق پاهامو تکون دادم.

یهو صدای خس خس ازون طرف اومد بعد صدای گرفته حامد اومد که ترسیده خشکم زد و ایستادن قلبم حس کردم

:_پروا...ک...کمک...دارم میمیرم...

#اوج_لذت
#پارت_286

با چشمای گرد و قلبم که داشت وایمیستاد بغضم شکست و داد زدم:_حامد کجایی؟!... کجایی؟!توروخدا جواب بده الان میام...

بلند شدمو داشتم میرفتم سر خیابون که تاکسی بگیرم یهو با صدای قهقهش سرجام میخکوب شدم و با تعجب به صداش گوش دادم...

_عشقممم از عشقت دارم میمیرم به دادِ قلبم برس.
بعد دوباره خندید...

اخمی کردمو بازم چیزی نگفتم؛ دروغ چرا، ذوق کرده بودم از حرفش و حس بد کلا از تنم رفته بود ولی دلم میخواست منم اذیتش کنم.

یهو جیغ زدم:_حامد واقعا که برات متأسفم...

بعد

1403/06/21 13:21

قبل ازینکه حرف بزنه گوشیو قطع کردم و با خنده سرمو تکون دادم.

یکم دیگه هم توی پارک موندم و به عکسامون با حامد و پیام صبحش نگاه کردم و از هوای قشنگ پارک لذت میبردم...

ساعت دوازده و نیم شده بود به سمت فست فودی اونور پارک رفتم که ناهارو یه پیتزای پپرونی مشتی بزنم.

بعد اینکه پیتزامو خوردم نگاهی به ساعت انداختم، اوه اوه ساعت یک ونیم بود.
گوشیو خواستم بذارم تو جیبم که دوباره با تعجب روشنش کردم و نگاهی به نوتیف بار انداختم.

خیلی عجیبه که مامان از ساعت ده تا الان که از خونه اومدم بیرون فقط یبار که توی پارک بودم و ساعت هول و حوش یازده بود زنگ زده بود...
شونه ای بالا انداختم و هندزفری رو زدم توی گوشم و راهیِ خونه شدم.

ده بیست متر مونده به خونه سرمو بلند کردم و دیدم حامد داره ماشینش رو میبره تو خونه.
وا، این مگه این تایم کار نداره اومده اینجا؟!

ولی از دیدنش تپش قلبم زیاد شده بود و ذوق زیادی داشتم.
متوجه من نشده بود و ماشین و برد تو و بعد درارو بست...

حدود ده دقیقه موندم بیرون که این تپش قلب لعنتیم و ذوقم آروم بشه ولی اصلا انگار غیرممکن بود و این دل قرار بود منو رسوا کنه...

نفس عمیقی کشیدم و رفتم جلو در و کلید انداختم و وارد شدم.

وارد شدنم همانا و دیدن مامان و حامد که داشتن از ماشین حامد وسایل میبردن تو همانا...

با تعجب نگاهی بهشون انداختم و جلوتر رفتم و سلام آرومی گفتم.

مامان با دیدنم سریع گفت:_ها سلام وای پروا بیا کمکه حامد وسایلشو ببرید تو من پاهام درد میکنه هی پله برو بیا برو بیا...

بعد دور شد و رفت تو خونه.
وسایلشو؟! چه وسایلی؟!

#اوج_لذت
#پارت_287

حامد سرشو از پشت ماشین درآورد و با نیش بازی گفت:
_ بَـه سلام به خانوم کوچولوی حامد چطوری؟!

بعد جلو اومد و خواست بغلم کنه که با لبخندی که هرکاری کردم نتونستم قورتش بدم، چشم غره ای بهش رفتم و رد شدم از زیر دستش فرار کردم.

رفتم سمت ماشین و یه باکس رو برداشتم بغلم و خواستم برم سمت خونه که از پشت بغلم کرد...

سرمو بوسید و سرشو گذاشت رو شونم و کنار گوشم آروم پچ زد:_ببخشید دیگه، شوخی بود کوچولو...

سرشو آورد جلو که سرمو کج کردم سمت مخالفش، دستشو گذاشت رو صورتم و سرمو برگردوند طرف خودش که با دلخوری ظاهری نگاهمو دوختم به چشماش…

اخم مصنوعی کرد و با لحن تهدید واری لب زد
_هرچی که بشه اون چشمارو حق نداری از من بدزدی، فهمیدی فِنچِ من؟!

با صدای قدمای مامان و صدا زدنش سریع گفتم:_وای ولم کن.
نچی کرد و با لجبازی گفت
_تا قبول نکنی ولت نمیکنم.

کلافه نگاهی به اطراف انداختم و با خنده گفتم:_باشه آقا قبوله قبوله...

سریع بوسه ای

1403/06/21 13:21

به لبام زد و ولم کرد که عین برق تند تند به سمت خونه رفتم و تو راه که از کنار مامان رد میشدم گفت:
_اون باکس رو ببر اتاق حامد ها.

"چشششم" ای گفتم و به راهم ادامه دادم.

وارد اتاق شدم و باکس رو گذاشتم وسط اتاق رو زمین که حامد و مامان هم بعد چند ثانیه وارد شدن...

نتونستم کنجکاویمو کنترل کنم و پرسیدم:
_ حامد این وسایلا واسه چیه؟!

مامان زودتر جو‌اب داد
_حامد قراره چند وقت اینجا بمونه...

بعد با ذوق سر حامد رو گرفت و آورد پایینو صورتشو بوسید.

با تعجب گفتم:_وا چرا؟!
مامان شونه ای بالا انداخت
_ نمیدونم دیگه بچم حوصلش سر رفته دیگه اومده چند وقت اینجا؛ من برم شماهم زود بیاید باباتون اومد ناهار بخوریم...
بعدم از اتاق رفت بیرون.

دهن باز کردم که بگم "من بیرون یه چیزی خوردم"، با نگاه خصمانه ی حامد که داشت در اتاق رو میبست مواجه شدم و آب دهنمو قورت دادم.

چرا اینجوری نگاهم میکرد...

در اتاق رو بست بعد پوزخندی زد و دستاشو کرد تو جیبش، آروم آروم اومد طرفم.

نمیدونم چرا ولی از نگاهش استرس یا ترس یا هیجان گرفتم…
هرچقد که میومد جلو من میرفتم عقب تر...

از پشت رسیدم به دیوار خواستم مسیرمو عوض کنم و از دستش در برم و گیر نیفتم که بازومو گرفت و کوبیدتم به دیوار و چسبید بهم.

لایک و کامنت فراموش نشه لطفا


#رمان #رمان_صحنه_دار

#اوج_لذت
#پارت_288

سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم و بعده یه سکوت طولانی، لب زدم:_حامد...چیزی شده؟!

سرشو کج کرد ادای منو در آورد
_وا چرا؟!

گیج شده سرمو تکون دادم
_هوم؟!

اون یکی دستشم زد کنار سرم به دیوار
_عوض اینکه ذوق کنی که من چند وقت دارم میام اینجا، بیای بپری بغلم، میگی وا چرا؟!

تازه متوجه شدم دردش چیه ، سرمو انداختم پایین و لبمو گاز گرفتم وبا لحن لوسی گفتم: _ خب ذوق زده که شدم خیلی خیلی خیلییییی ولی خب دلیلشو میخواستم بدونم دیگه...

دستشو گذاشت زیر چونم و سرمو بالا آورد و نگاهشو توی چشمام چرخوند و بعد چند لحظه آروم زمزمه کرد:
_دلیل ازین محکم تر که میخوام پیش نیلوفر آبیم باشم؟!

نیلوفرآبی؟!
ازین کلمش شکه شدم و مبهوت نگاهش کردم...

پس به خاطر همین موقع خریدن گل واسه خواستگاری از یکتا به من نگاه کرد و گفت"چون گل قشنگیه"؟!
الان معنی اون نگاه عمیقش رو میفهمم...

با تکون خوردنش به خودم اومدم...
سرشو کج کرده بود که لبامو ببوسه، تو یه حرکت آنی از زیر دستش رد شدمو فرار کردم سمت در.

دستگیره ی در رو گرفتم و کشیدم پایین و در باز شد ولی قبل از باز شدن کاملش، دست حامد نشست رو در و بستش، بازوی منو گرفت و چرخوند سمت خودش و لباشو گذاشت رو لبام...

دستشو گذاشت پشت گردنم و

1403/06/21 13:21

سرمو محکم نگه داشت و عمیق و وحشیانه میبوسید.
چسبوندتم به دیواره کنارِ در...

منم تشنه ی لباش بودم...

دستامو گذاشتم رو پهلوش و پیراهنش رو چنگ زدم و همراهیش کردم.

کمی بعد عقب کشید و با نفس نفس خیره شدیم به همدیگه...
_ از دست کی فرار میکنی فنچ کوچولو؟!

با خجالت خواستم سرمو بندازم پایین که خم شد و لبامو دوباره با لباش شکار کرد و سرمو چسبوند به دیوار وبوسید...

بعد چند دقیقه ی طولانی لباشو از رو لبام برداشت و گفت:
_ عسلی دیگه عسلللل... شیرینی... ازت سیر نمیشم.

بعد پیشونیمو بوسید و ادامه داد:
_ باید برم شب میبینمت خانم کوچولو ، خدافظ...

"خدافظ" ای زیر لب زمزمه کردم و رفت.

بعد چند دقیقه شل و ول از اتاق رفتم بیرون و توی اتاق خودم یه رژ همرنگ لبام زدم و رفتم پایین...

بابا اومده بود و مامان همونجور که داشت غر میزد که چرا حامد واسه ناهار نمونده در حال کشیدن غذا بود...

لیوان آبی پر کردم و همونجور که داشتم از آشپزخونه خارج میشدم گفتم:
_من بیرون پیتزا خوردم میل ندارم هنوز...

بعد سریع به سمت اتاقم رفتم که از دست غرغرای مامان فرار کنم.

خودمو پرت کردم رو تخت و دستامو رو لبام کشیدم و با ذوقی وصف ناپذیر به خواب رفتم...

#رمان #رمان_عاشقانه #رمان_صحنه_دار

و اوج_لذت
#پارت_289

با حس قلقلک پام با کلافگی"اوممممم"ی کردم و جابه جا شدم و به پهلو خوابیدم...

بازم بعد چند ثانیه با حس انگولک شدن کف پام چشمامو با عصبانیت نیمه باز کردم و سعی کردم متوجه اطراف بشم و مغزمو لود کنم، دهنمو که باز شده بستم و با بی حوصلگی از جا بلند شدم ببینم چیه که میخوره به پام...

با دیدن حامد کنار پام با قیافه ی پوکری نگاهش کردم
_کرم داری؟! نمیبینی خوابم؟!

بعد خودمو پرت کردم رو تخت و درحالی که پتورو میکشیدم رو سرم با چشمای بسته گفتم:_ برو برو برو، آفرین برو بیرون اذیت نکن، خوابم میاد.

دوباره داشت چشمام گرم میشد که پتو به شدت از روم کشیده شد و حامد از کمرم گرفت و پرتم کرد به کولش...

جیغی زدم
_ آهای منو بذار زمین، کجا میبری منو، یعنی چی منو عین کیسه برنج انداختی رو کولت؟!

اسپنکی زد به باسنم که جیغی زدم و حرفم نصفه موند.

فضارو برعکس میدیدم...
وارد اتاق خودش شد منو انداخت رو تخت؛ موهامو با حرص زدم کنار و بلند شدم و دست به کمر سینه به سینش ایستادم:
_هوم چیه؟! چرا منو آوردی اینجا؟!!!

خنده ای سر داد و بغلم کرد
_ عین یه گربه کوچولو پنجول میندازی فکر میکنی میترسم؟ نخیر اتفاقاً خوردنی تر میشی( لپمو کشید و ادامه داد) گربه کوچولوووووو...

(ایششش)ی کردمو با ناز نگاهمو ازش گرفتم.

آروم خندید و ولم کرد و رفت وسط اتاق،

1403/06/21 13:21

دستاشو کوبید به همدیگه و با یه دستمال و شیشه پاکن اومد طرفم

_خبببب میدونی که من نمیذاشتم کسی اتاقمو تمیز کنه، به خاطر همین الان چند وقته دست نخورده و به شدت کثیفه، ازونجایی که من یه مدت قراره اینجا بمونم باید اینجارو تمیز کنیم.

بعد اشاره زد به شیشه پاکن و دستمال تو دستش...

تای ابرومو دادم بالا و بعد چند ثانیه گفتم:_کنییمممم؟!

سرشو به معنای تایید تکون داد
_ آره دیگه نمیتونم تو خاک و گرد و غبار بمونم که...

نگاهی به سرتا پاش انداختم
_ برو بابااااا.

بعد رفتم سمت در که وسایل تو دستشو انداخت زمین و دویید سمتم که جیغی زدم و منم دوییدم در اتاق باز کردم و خواستم از اتاق خارج بشم که از پشت گرفت و کشید، ولی چارچوب در رو گرفتم

جیغ زدم:_ مامااااااان بیاااا پسرت منو میخواد به عنوان کوزت استفاده کنههههه، ولم کن یزیدددد...


#رمان #رمان_صحنه_دار

#اوج_لذت
#پارت_290

حامد هم با قهقهه لب زد:_خودتو خسته نکن بچهههه کسی خونه نیستتتت، سر جدت بیا کمک کن مامان گفته اتاقو تمیز کنم وگرنه سرمو از تنم جدا میکنه.

از خنده دستام شل شد و با جیغ و خنده حامد تو بغلش کشید و برد سمت داخل اتاق و دستمالو شیشه پاکن رو داد دستم...

با دهن کجی و اخم توأم با خنده نگاهش کردم که بوسی رو لبام زد
با دستمال زدمش
_ برو عقبا فک نکن چون دوسِت دارم با یه بوس خر میشمو کل کارارو میتونی بندازی گردن من...

نگاه متعجب و ذوق زدشو که دیدم همونجوری که داشتم موهامو با یه خودکار بالا سرم کیپ میکردم
_ چیه؟!

با شادی لب زد
_گفتی چون چی؟!
گیج سرمو تکون دادم
_ چی چی؟!

با دستش اشاره کرد با پرویی گفت
_ گفتی چون دوستم داری؟!

چشمام گرد شد و سرمو انداختم پایین لبمو گاز گرفتم، سرمو خاروندم و با خجالت آروم گفتم:
_ اوممم من میز و کتابخونه رو تمیز میکنم و وسایلاشو میچینم توش.

خندید
_باشهههه کوچولو من تو کوه نعره زدم عاشقتم ولی تو حالا یه دوستت دارمه کوچولو رو دریغ میکنی...

بعد سه ساعت خودمونو با خستگی پرت کردیم رو تخت.
نیم نگاهی به ساعت انداختم که دیدم ساعت 10 شده بعد چشمامو با خستگی بستم...

_ وایییییی چققققدددد سختهههه، خستهههه شدمممم واییی..
همونجوری با چشمای بسته با لحن کشیده ای گفتم:_حالا خوبه دو سوم کارارو من انجام دادما.

یهو تخت تکون خورد که یکی از چشمامو نیمه باز کردم و نگاهی بهش انداختم.
دیدم به پهلو خوابیده و آرنجشو گذاشته زیر سرش و نگاهم میکنه.

_پروا خانوم لباسارو زدم به چوب لباسی آویزون کردم، لباسای راحتی رو تا کردم. بعد... بعد... آها بعدش چایی دم کردم آوردم...بعدش...

چشمامو باز کردمو سرمو کج کردم
_ بعدشم

1403/06/21 13:21

که هیچی...

با انگشتام کارایی کردم رو شمردم...

_سرویس بهداشتیارو تمیز کردم، گرد گیری اتاق، طی کشیدن کف اتاق، چیدن وسایلات که شامل کتاب و وسایل کار و وسایل بهداشتی و اینا میشد و وَ وَ وَ...

بعد با دلخوری و خستگی رو ازش گرفتم و چشمامو بستم.
یهو صداشو کنار گوشم شنیدم که آروم زمزمه کرد
_عوضش منم الان هرچیییی عروسکم بخواد سفارش میدم و میریم فیلم میبینیم...

با ذوق از جا پریدم و نشستم
_جیغغغغ واقعاااا؟!


#رمان_صحنه_دار #رمان_بدون_سانسور

1403/06/21 13:21

#اوج_لذت
#پارت_291

_آرهههه!

جیغی زدم و از جا بلند شدم و رفتم لبه ی تخت که پام خورد به وسط پاهاش و صدای دادش بالا رفت...

همونجوری که با ذوق از اتاق خارج میشدم گفتم:
_ من میرم زنگ بزنم سفارش بدم، چی میخورییی؟!

با صدایی که احساس درد توش معلوم بود جواب داد
_ واییی پروا، نمیدونم نمیدونم، یه چی سفارش بده بره، آخ.

از پله ها رفتم پایین و زنگ زدم به فست فودیه مورد علاقم و با ذوق پریدم رو مبل و درحالی که داشتم پاهامو تکون میدادم، چیزایی که میخواستم سفارش بدمو تو ذهنم لیست کردم.

حامد هم دستش لای پاش و با صورت جمع شده و با خنده سری برام تکون داد و رفت سمت آشپزخونه...

_سلام فست فودی ... بفرمایید.
با پیچیدن صدای آقاهه تازه استرس گرفتم و یادم رفت چجوری سفارش بدم، چی بگم حالا، چرا هیچوقت نمیتونستم چیزی سفارش بدم تلفنی...

_الو؟!
با اومدن دوباره صدای طرفه پشت خط، نفس عمیقی کشیدم _ سلااام مرغم، پیتزا سوخاری میخواستم...

با تموم شدن حرفم صدای قهقهه ی حامد از آشپزخونه بلند شد، سریع چشمامو وا کردم کوبیدم رو پیشونیم و تماسو قطع کردم و دستامو گذاشتم رو دهنم.

_سل...ام...مر...مرغم؟!

چشمامو وا کردمو دستامو از صورتم آوردم پایین و با اخم به حامد که از خنده قرمز شده بود نگاه کردم که کنارم رو مبل داشت از خنده ریسه میرفت.

کمی که به خودش اومد و خندشو جمع کرد زدم به بازوش

_ خودت بیا سفارش بده، تلفن دادی دست من هی میگی بیا تو سفارش بده، بلدی خودت بردار سفارش بده...

با خنده و چشمای گرد شده نگاهم کرد
_ مننن؟! من گوشیو دادم دستت میگم سفارش بدهههه؟! روتو برم بچه.

با ناز رومو کردم اونور و تلفن برداشتم گرفتم سمتش و اشاره کردم به تلفن
_ سفارش بده...

سرشو تکون و داد و تلفن گرفت و زنگ زد و با لبخند زل زد بهم که با ذوق دستامو کوبیدم بهم و منتظر شدم جواب بدن.
با جواب دادن طرفو.

حامد سلامی کرد و آروم گفت:_چی میخوای؟! پیتزا سوخاری؟!
بعد آروم خندید!!!

با خنده زدم به بازوش و آروم گفتم
_ پیتزا چهارفصل...
بعد گفتنه حامد هی سفارش بعدیو میگفتم...

_ مرغ سوخاری... همبرگر... چیز برگر... سالاد ماکارونی هم دارن اونم بگو... نوشابه سیاه دوتا... دوغ، دوغ هم بگو... سس هم بگو سس بزرگ بذارن این کوچیکا خوب نیست... سس خردل ... تند... مایونز...

حامد سفارش خودشم گفت و با خنده قطع کرد
_ همه توی اون معده ی گنجیشکیت جا میشه؟!

#رمان #رمان_صحنه_دار

#اوج_لذت
#پارت_292

دستی براش تکون دادم و تلفن و ازش گرفتم و درحالی که شماره میگرفتم
_ گفتی که مهمون توام امشب دیگه؟! وایسا یه چند تا چیز دیگه هم سفارش بدم.

روی موهامو بوسید
_مهمون چیه تو

1403/06/21 13:31

خانومه منی، باشه هرچی میخوای سفارش بده...

به هایپر مارکت سر کوچه هم یه عالمه سفارش تنقلات دادم...

پریدم از رو مبل پایین
_ من میرم یه دوش بگیرم تا سفارشارو میارن.

نگاهم به نگاهه شیطون حامد افتاد که فهمیدم چه فکر شومی تو ذهنشه، خجالت زده با چشم غره ای رومو ازش گرفتم که صدای خندش بالا رفت.

درحالی که داشتم موهامو خشک میکردم از حموم اومدم بیرون، که دیدم حامد نشسته رو تخت، با دیدنم لبخند رو لبش ماسید و سر تا پامو نگاه کرد:
_ ای کافر، لباساتو تو حموم پوشیدی؟!

با ناز سری تکون و دادم
_ محض امنیت از دست شما.

با دلخوری نگاهم کرد بعد با دو قدم بلند خودشو بهم رسوند و دستمو کشید و نشوند روی پاش و شروع کرد به خشک کردن موهام...

_ وَ اینکه پروا خانوم احیاناً این هودی توی تنت، هودیِ من نیست؟!
_هودیِ من نه، هودیاممموووووننننن.

بعد اشاره ای به هودیای دیگش جلوی کمد کردم که با بهت نگاهم کرد
_ ایشالا واسه خودم چیزی نموند که بپوشم نه؟!

دستمو گرفتم سمتش و با لبخند پت و پهنی گفتم:
_ شراکتی میپوشیم، قبوله؟!

نگاهی به دستم کرد
_ اگه قبول نکنم؟!!!

با اون یکی دستمو اشاره ای به خودم کردم
_ همشون واسه من میشه.
قهقه ای زد و باهام دست داد
_ اوکیییی قبوله.

دستامو گرفتم کنار چشمم و اوکی نشون دادم
_ نایسسس.

با به صدا درومدن زنگ در جیغی از خوشحالی زدم و بدو بدو رفتم سمت در که حامد وسط راه از کلاه هودیم کشید و گفت:_ تو نرو سرما میخوری.

رفتم آشپزخونه و منتظر اومدن غذاها شدم...

حامد اومد تو و دستاشو بالا گرفت و کیسه هارو نشونم داد
از دستش گرفتم و چیزبرگر رو از بین سفارشا پیدا کردم و یه عالمه سس خالی کردم روش و شروع کردم خوردن.

وسطاشم سیب زمینی میذاشتم دهنم و حامد با خنده از دست اداهام داشت پیتزاشو میخورد و دستشو که میاورد سمت سیب زمینیم میزدم رو دستش، من رو غذام خیلی تعصب داشتم.

لایک و کامنت فراموش نشه

خرید فایل کامل رمان دایرکت

#رمان_صحنه_دار #رمان

#اوج_لذت
#پارت_293

بعد تموم شدن همبرگر و چیزبرگر و مرغ سوخاریو سیب زمینیم، پیتزا و کیسه های تنقلات رو برداشتم
_ بریم فیلمممم ببینیمممم...

_ یه لحظه وایسا.
منتظر نگاهش کردم که اومد سمتم و یهو لباشو گذاشت رو لبام و شروع کرد مک زدن لبام، چشمامو بستم و بیحرکت مسخ حرکات لباش شدم...

بعد چنددقیقه که نرم و عمیق لبامو خورد؛ ازم جدا شد و انگشت شصتشو کشید رو لبام
_ کنار لبت سسی شده بود.

چشمای خمارمو با خجالت از چشماش کشیدم روی قفسه ی سینش که با خنده پیشونیمو بوسید، دستمو گرفت
_ بریم فیلم.

روی مبل نشستم و تنقلات رو میریختم توی ظرفا و حامد

1403/06/21 13:31

فلش رو زد به تی وی و اومد پیشم نشست، با ذوق و هیجان یکی از ظرفای بزرگ رو برداشتم و درحالی که داشتم چیپس رو گاز میزدم چشمم خورد به تیتراژ شروع فیلم که معلوم بود فیلم ترسناکه...

لب و لوچم آویزون شد و برگشتم سمت حامد و با لحن مظلومی گفتم:_ فیلم ترسناکه؟!

حامد با لبخند و هیجان نگاهم کرد و پفیلایی انداخت دهنشو دوباره زل زد به صفحه تی وی و سرشو به معنای تایید تکون داد.

اخمی کردم کمی خودمو به حامد نزدیک تر کردم که متوجه شد و با پوزخند به شوخی گفت:
_ هه میترسی جوجه؟!
اخمی کردمو با ناز تابی به گردنم دادم
_ نخیر، خواستم از پفیلا بخورم...

با ابرو اشاره ای به ظرفم کرد
_ خودت داری که.

نگاهی به پفیلاهای توی ظرفم کردم بعد سرفه ای کردم
_ چیزه اینا کمه از مال توام میخورم، فیلمو ببینیم.

با کنده شدن سر یارو توسط زامبیا از چندشیه زیاد چشمامو بستم و چشم غره ای به نیم رخ حامد رفتم، چشم دنیای فیلم رو کور کرده با انتخاب فیلمش؛ آدم دل و رودش میاد بالا.

با حرص ظرف رو گذاشتم رو میز و دستامو زدم زیر بغلم و زل زدم به بقیه ی فیلم؛ همین ده دقیقه ی شروع معدمون پیچید بهم، خدا بقیشو به خیر کنه...

نمیدونم چقدر گذشته بود اما هردو غرق فیلم بودیم که یهو صفحه تاریک شد و تو یه لحظه غیره منتظر جلوی تصویر در اومد از جام پریدم!
قبل اینکه به خودم بیام یهو کل خونه تاریک شد!

جیغ بلندی زدم و به اطراف نگاه کردم اما انقدر تاریک بود که هیچی نمیدیدم.
منتظر بودم هرلحظه تا اون زامبی دقیقا روبه روم ظاهر بشه!

_حامد ..حامد چی شد؟ چرا برقا رفت؟

با احساس نفس کسی کنار گوشم جیغ زدم خودم به جلو انداختم که افتادم توی بغل حامد.
_حامد من میترسم تروخدا اگر داری شوخی میکنی نکن!

با روشن شدن نوری توی صورتم سرمو بلند کردم.
حامد بود که نور گوشیش روشن کرده بود.

_حامد من میترسم تروخدا اگر داری شوخی میکنی نکن!
با روشن شدن نوری توی صورتم سرمو بلند کردم.
حامد بود که نور گوشیش روشن کرده بود.
نگاهم به حامد دوختم که با لبخند نگاهم میکرد
_خوبی؟
خودمو بیشتر بهش چسبوندم و با ترس سرمو تکون دادم
_برقا چرا رفت؟
شونه ای بالا انداخت
_نمیدونم اما نگران نباش زود میاد!
با ترس دستمو روی پای حامد گذاشتم خواستم خودمو بالاتر بکشم اما حامد ناله آرومی کرد.
تازه متوجه برجستگی جایی که دستم گذاشتم شدم.
دقیقا همونجایی که نباید دست گذاشتم!
🔞💦 😉

#اوج_لذت
#پارت_294

سریع با خجالت دستمو عقب کشیدم
_ببخشید…حواسم… نبود ، یعنی…خب تار…یکه ندیدم!

حامد نفس عمیقی کشید و زیرلب گفت
_اشکالی نداره!

اما انگار شیطان درونم از خواب بیدار شده بود.
حالا که کسی

1403/06/21 13:32

خونه نبود و تنها بودیم شاید وقت خوبی برای اذیت کردنش بود؟

دستمو دوباره روی پاش گذاشتم اما اینبار با فاصله از مردونگیش!
خودمو بالا کشیدم و تو یه حرکت یکی از پاهامو یک طرف اون یکی رو طرف دیگه کذاشتم.

حامد متعجب نگاهم کرد
_پروا چیکار میکنی؟

روی پاش نشستم و دقیقا اون حجم سفت و قطور رو زیرم حس میکردم.
با صدای مظلومی لب زدم
_خب..یکم میترسم! اگر اذیت میشی بلند بشم؟

سری سرشو به نشونه نه تکون داد.
لبخندی زدم و دستمو آروم آرومی روی اعضا بدنش و باقلواهای جذابش کشیدم.

پایین تنم آروم آروم رو عضوش تکون میدادم.
لبخند کوچیکی گوشه لبم بود.
دستمو بالا آوردم و با ناخونم خط های فرضی رو گردنش میکشیدم.

صدای ضعیفش به گوشم رسید
_پروا نکن… صدبار بهت اخطار دادم منو اینجوری دیوونه نکن!

سرمو خم کردم و بوسه ای خیس روی گردنش زدم کنار گوشش زمزمه کردم
_من که هنوز کاری نکردم!

وحشیانه پهلوم چنگ زد و منو به خودش چسبوند
_میخوای بازی کنی؟

خنده ای کردم و دستمو روی لبم گذاشتم با عشوه ای که تو این لحظه ناخودآگاه سراغم اومده بود جواب دادم
_بدم نمیاد ، فکر کن حامد ما الان تو این خونه تنهاییم..فقط منو تو!

تو یه حرکت از جام بلندم کرد منو روی مبل انداخت و خودشم روم خیمه زد.
قبل اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم لبامو مثل قحطی زده ها به اسارت لباش گرفت.

انقدر وحشیانه لبامو میخورد که میخواستم از درد جیغ بکشم اما هربار همونجا خفه میشد.
دستمو دور گردنش حلقه کردم منم همراهی کردم.

تنم گر گرفته بود و تپش قلم بالا رفته بود.
و عجیب بین پاهام نبض میزد.
انگار احتیاج داشت تا حامد فقط بهشون دست بزنه!

اما انتظار زیاد طول نکشید و با احساس دست حامد دقیقا وسط پاهام لحظه ای تنم لرزید
درسته اولین بار نبود اما من هنوزم هیجان و ترس اول رو داشتم!

از روی شلوار کمی بین پاهام ماساژ داد که خودمو جمع کرد و پاهامو به هم چسبوندم.
_ اینبار من میخواد دیوونت کنم فنچ کوچولو

#اوج_لذت
#پارت_295

قلبم بی‌مهابا خودش رو به سینه‌م می‌کوبید.
این حسِ خواستنِ لعنتی چی بود؟
سر زانوم‌ رو بوسید و به پاهام فشار ریزی وارد کرد و منِ ناشی ناخواسته از هم بازشون کردم، کشاله ی رون‌های دو تا پاهام رو با دقت و آروم جوری که انگار به یه شیء گران بها و نایاب دست می‌زد، لمس کرد و بوسید...
خیسی شرمگاهم رو حس می‌کردم و این نشون دهنده‌ی از خود بی‌خود شدنم بود.

همون لحظه صحنه‌ی کنده‌ شدنِ سر اون دختر بچه‌ای که تو فیلم بود جلوی چشم‌های بسته‌م جون گرفت و صدای جیغش تو سرم اکو شد.
ناخواسته پشت حامد رو چنگ زدم.

_ جانم؟ دستات چرا انقدر سرد شده

1403/06/21 13:32

قربونت برم؟ الان باید تو کوره‌ی آتیش باشی شما!
راست می‌گفت اما سکانس‌های اون فیلم نمی‌ذاشت من روی حامد و موقعیتی که توش هستم تمرکز کنم.
_ می‌... می‌ترسم!

لاله‌ی گوشم رو زبون زد و پرسید:
_ از چی؟
وقتی خونه تاریک بود فضا ترسناک‌تر به نظر می‌رسید.
حامد که انگار می‌دونست درد من چیه دوباره سعی کرد ذهنم رو از اون فیلم منحرف کنه.

صورتش رو از بین پاهام نزدیک کرد و هرم نفس‌های داغش باعثِ نفس عمیقم شد.
از روی شلوار بین پاهام رو بوسید و ماهیچه های پایین تنم برای لحظه‌ای منقبض و بعد شل شدن و نبضش بدتر شد، لبم رو با دو تا دندون جلویی گاز گرفتم و خمار نگاهش کردم...
موفق شده بود!

سرم رو کمی کج کردم تا به حساب خودم عشوه اومده باشم اما مگه حامد تو اون تاریکی می‌تونست ببینتم؟
بین پاهام رو بو کشید و با صدای گرفته و دورگه‌ش پچ زد:
_ بویِ توت فرنگی میده لعنتی!

عرق از تیرک کمرم عبور کرد و این حرفش عجیب به مذاقم خوش اومد.

_ لبات قلوه‌ایه، چشات سگ داره، موهات دلمو برده، گردنتم خدا مخصوص مکیدنای من اینطوری طراحی کرده، بوی لوسیون بچه و توت فرنگیتم که هوش و حواسمو می‌بره، طعم ناب عسلتم زیر دندونم مونده، پاهای خوش تراشت و هیکل رو فرمت و سینه‌های خوش دستتم که نگم... دیگه چی می‌خوام من؟ هوم؟

حرکات دستش به تدریج تندتر می‌شد و من رو تا مرز جنون می‌برد.
مردمک چشم‌هام با حرف‌هاش و حرکت دستش بالا رفت و برای بالا نرفتنِ صدام بیشتر لبم‌و گاز گرفتم و به کمرم پیچ و تابی دادم.

اینکه برق قطع بود خیلی خوب بود چون من اگه حامد رو می‌دیدم بعد از این رابطه روی نگاه کردن تو صورتش رو نداشتم، در این حد خجالتی بودم!

با انگشت شصت لبم رو از حصار دندون‌هام آزاد کرد و لب‌های خودش رو جایگزین کرد.
صدای ملچ و ملوچ بوسه‌مون کل خونه رو پر کرده بود.

چنگی به پشت حامد زدم و با نفس نفس از روم بلند شد و کمربندش رو باز کرد.
بدونِ اینکه دست خودم باشه یقه‌ی پیرهنش رو چنگ زدم و به جلو کشیدمش و این دفعه خودم لب‌هاش رو بوسیدم.
_ باشه جوجه، آروم باش؛ بدجور زدی بالا!
_ دیگ... دیگه تحمل ندارم! می‌خوامت...
شاید ویژگی بد من و نقطه ضعفم این بود که سریع وا می‌دادم!
#رمان_صحنه_دار #رمان_بدون_سانسور

دستش رو روی بینیش گذاشت.
_ هیسسس! پاشو لباساتو بپوش من درستش می‌کنم. نلرز چیزی نیست!
_ ولی اگه می‌دیدنمون...
وسط حرفم پرید.
_ هنوز که ندیدنمون بچه! آروم بگیر! پاشو لباساتو بپوش میگم.
لب برچیده گفتم: جایی رو نمی‌بینم.
خودش لباس‌های رو از روی زمین که بعدِ ورود پرت کرده بود برداشت و تنم کرد.
زیر لب غرغرکنان گفت: عجب ضدحالی بود

1403/06/21 13:32

اه، الان من با این سیخونک کجا برم؟

#اوج_لذت
#پارت_296

بعد از باز کردن کمربندش مشغول باز کردنِ دکمه‌های پیرهنش شد و من با کمک نور گوشیش این رو دیدم.

با عجله دست دراز کردم و تند تند دکمه‌های پیرهنش رو باز کردم.
_ فرار نمی‌کنم!
مجدد روم خیمه زد و پشت پلک‌هام رو بوسید.
روی لبم بوسه‌ی کوتاهی زد و از گردنم شروع به مکیدن کرد تا مچ پام.

صدای ناله‌هام هرلحظه بیشتر اوج می‌گرفت و روی ابرها بودم.
حامد سریع شلوارش رو در آورد و به من هم کمک کرد لباس‌هام رو دربیارم.
با برخورد بدنِ لختش بهم طاقت از کف دادم و کمرش رو گرفتم و به خودم فشردم.
_ زود باش دیگه نمی‌تونم.

باآرامش دستش با تنم بازی کرد.
_ آروم باش خوشگلم، باید خوب آماده‌ت کنم تو تحمل منو بدونِ آمادگی نداری!
پشت بند حرفش سرش رو تو گردنم فرو کرد و گازهای ریز گرفت.

به کل اون فیلم ترسناک رو فراموش کرده بودم و غرق شده بودم تو دنیای رابطه‌ی ممنوعه‌مون که هیچکدوممون الان به ممنوعه بودنش فکر نمی‌کردیم و فقط به لذتش فکر می‌کردیم.

اندی بعد بالاخره حامد خودش رو بین پاهام تنظیم کرد و لبش رو روی لبم گذاشت تا درصورت جیغ زدن صدام رو تو نطفه خفه کنه.
لب‌هام رو مکید و ما تو حال و هوای خودمون بودیم اما هنوز واردم نکرده بود که صدای چرخش کلید تو در اومد.

_ وای برقا قطع شده؟ چرا انقدر خونه ساکته پس؟
_ خانوم آروم‌تر صحبت کن شاید بچه‌ها خواب باشن!
لب‌هامون قفل لب‌های هم دیگه بود و جفتمون خشکمون زده بود، انگار برق سه فاز بهم وصل کرده بودن.
چشم‌هام گردتر از این نمی‌شد!

دستم لرزید که حامد سریع مشتم رو تو دستش گرفت.
همینطور که لب‌هام بین دندون‌هاش بود نامحسوس بلند شد و من هم مجبور شدم بلندشم.

بغلم کرد و پاهام رو دور کمرش حلقه کردم.
بهتر بود از تاریکی استفاده می‌کردیم و سریع در می‌رفتیم تا لو نرفته بودیم.
با تصور اینکه همین لحظه چراغ‌ها روشن شه و مامان و بابا ، من و حامد رو لخت و تو این وضعیت ببینن تن و بدنم لرزید.

حامد سریع لباس‌ها رو از پایین کاناپه برداشت و من همینطور که بغلش بودم دست درازی کردم تا گوشیش رو بردارم اما اجازه نداد و با قدم‌های بدونِ صدا سمتی راه افتاد.

بی‌حواس خواستم حرفی بزنم اما حامد سریع دستش رو روی دهنم گذاشت.
وارد اتاقم شدیم و حامد سمت تخت رفت و بعد از اینکه من رو روی تخت گذاشت برگشت و در رو بی صدا بست.

پچ پچ کنان گفتم: چیکار می‌کنی؟ گوشیت جا موند الان می‌فهمن!
کنارم نشست و کم کم چشم‌هام به تاریکی عادت کرد و کمی دیدمش.

دستش رو روی بینیش گذاشت.
_ هیسسس! پاشو لباساتو بپوش من درستش می‌کنم. نلرز چیزی

1403/06/21 13:32

نیست!
_ ولی اگه می‌دیدنمون...
وسط حرفم پرید.
_ هنوز که ندیدنمون بچه! آروم بگیر! پاشو لباساتو بپوش میگم.
لب برچیده گفتم: جایی رو نمی‌بینم.
خودش لباس‌های رو از روی زمین که بعدِ ورود پرت کرده بود برداشت و تنم کرد.
زیر لب غرغرکنان گفت: عجب ضدحالی بود اه، الان من با این سیخونک کجا برم؟
#رمان_صحنه_دار #رمان

_ هوم؟ خودت نمی‌دونی خانوم؟ چون یه بنده خدایی منو از خود بی خود کرد و تشنه تا لب چشمه برد و برگدوند! باید یجور خودمو آروم می‌کردم نه؟ البته دیگه کم مونده از کمر درد بمیرم.
زیر لب خدانکنه‌ای زمزمه کردم.
سمت کمدش رفت و پج زد:
_ خب؟ نگفتی چرا اومدی اینجا؟ الان مامان بیاد میگه تو که خواب بودی یهو چجوری از اینجا سر در آوردی؟

#اوج_لذت
#پارت_297

زیر دلم همچنان نبض می‌زد.
_ حامد! پروا! کجایی شما؟
با صدای مامان هول کردم و حامد روی تخت خوابوندتم.
_ بخواب بدو!
_ وای نکن حامد!
_ بخواب میگم.

درازم کرد و پتو رو روی سرم کشید.
همون لحظه در باز شد و قلبم انگار از تپش ایستاد.
_ عه سلام مامان جان. کی اومدید؟
صدای نفس راحتی که مامان کشید رو شنیدم و سعی کردم تکون نخورم و تو نقشم فرو برم.

_ همین الان. دیدم گوشیت پایینه چراغش روشنه ولی خودتون نیستید، تعجب کردم نگران شدم.
_ آهان آره مامان جان‌، داشتیم فیلم می‌دیدیم برق قطع شد چراغ قوه‌ش رو زدم که پروا نترسه دیگه وسطای فیلم خوابش برد آوردمش اتاق بدنش خشک نشه رو کاناپه.

صدای قدم‌هایی که دور می‌شدن رو شنیدم.
_ آره مثلاً قرار بود اتاقتو مرتب کنی بدتر رو کاناپه رو پر خوراکی و پفیلا و اینا کردید.
در اتاق بسته شد و صدای حامد رو از پشت در شنیدم.
_ پروا روحیه‌ش یخورده باز شده بود گفتم دلشو نشکونم.

هوفی کشیدم و پتو رو از روم کنار دادم و نفس عمیقی کشیدم.
با شنیدن صدای خرناسی دست‌هام رو روی دهنم گذاشتم تا جیغ نزنم.
حامد چرا رفته بود؟؟؟

دوباره اثرات اون فیلم لعنتی برگشته بود و مدام توهم می‌زدم یکی کنار گوشم نفس می‌کشه.
ترسیده خودم رو بغل کرده بودم که چند دقیقه بعد اتاق روشن شد و این یعنی برق وصل شده بود!

سریع برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم اما فقط خرس پشمالوی بزرگم رو دیدم.
این که نمی‌تونست صدا تولید کنه نه؟
نه پروا توهم زدی دخترِ خنگ!

با حرص سرم رو روی بالشت کوبیدم.
صدای جیر جیری که از بیرون می‌اومد خط می‌نداخت رو افکارم.
افکاری که سعی داشتم مثبت باشه!

بالاخره نتونستم طاقت بیارم و تو کف دست‌های لرزونم "ها" کردم تا گرم بشه.
چقدر ترسو شده بودم!
از اتاق بیرون رفتم و کورمال کورمال سمت اتاق حامد قدم برداشتم.

بدونِ در زدن وارد شدم و سریع در رو پشت سرم

1403/06/21 13:32

بست و رو پنجه‌ی پا برگشتم.
با دیدنش با اون حوله‌ی کوچیک که دور کمرش پیچیده شده بود سرم رو پایین انداختم و سرخ شدم.

_ اینجا چیکار می‌کنی تو بچه؟
آب دهنم رو پرصدا قورت دادم و دهن پر کردم تا جوابش رو بدم اما خودش پیش‌دستی کرد.
_ الان سرخ و سفید شدنات واسه چیه شما؟ مگه چند دقیقه پیش تو بغل من شل نکرده بودی؟

خودم رو نباختم و تخس تو چشم‌هاش خیره شدم.
_ تو چرا رفتی حموم؟
مردونه و تو گلو خندید و قدمی سمتم برداشت.
_ هوم؟ خودت نمی‌دونی خانوم؟ چون یه بنده خدایی منو از خود بی خود کرد و تشنه تا لب چشمه برد و برگدوند!

_ هوم؟ خودت نمی‌دونی خانوم؟ چون یه بنده خدایی منو از خود بی خود کرد و تشنه تا لب چشمه برد و برگدوند! باید یجور خودمو آروم می‌کردم نه؟ البته دیگه کم مونده از کمر درد بمیرم.
زیر لب خدانکنه‌ای زمزمه کردم.
سمت کمدش رفت و پج زد:
_ خب؟ نگفتی چرا اومدی اینجا؟ الان مامان بیاد میگه تو که خواب بودی یهو چجوری از اینجا سر در آوردی؟
#رمان_صحنه_دار

#اوج_لذت
#پارت_298



روی تخت نشستم و زانوهام رو بغل کردم.
_ می‌ترسم... همه‌ش انگار صدای جیغ و داد و خرناس میاد حامد، انگار یکی داره صدام می‌زنه یا بغل گوشم نفس می‌کشه اما وقتی برمی‌گردم هیچکس نیست! همین الانم از اتاقم صدای جیرجیر می‌اومد به خدا.

با حس هرم نفس‌های داغی چشم‌هام گرد شد و خواستم جیغ بکشتم که حامد نذاشت و دستش رو روی لب‌هام گذاشت.
_ هیش منم!
اصوات نامفهومی از دهنم بیرون می‌اومد.

حامد کی اومده بود اینجا که نفهمیدم؟
انقدر غرق اون فیلم بودم که متوجه نشدم!
دست حامد رو چنگ زدم و اون با بالا تنه‌ی لختش کنار کشید و دستش رو برداشت.
_ آروم باش، چته؟
با نفس نفس عرق روی پیشونیم رو پاک کردم.

_ خیلی ترسناک بود فیلمش!
_ ریلکس باش، چیزی نبود... فقط یه فیلم ساده بود.
_ فیلم ساده؟ آره فیلم ساده‌ای که از تو زمین دستِ زامبی بیرون میاد و فیلم ساده‌ای که رعد و برق می‌زد اما بجای بارون خون می‌بارید!

باز هم نفهمیدم حامد کی شلوار پا زده بود!
_ بیا اینجا‌ جوجه. امشب پیشم بخواب اما اگه موردِ عنایت سوالای مامان یا بابا قرار گرفتی خودت باید جواب بدی، حله؟
با بغضی که تو گلوم سنگینی می‌کرد تند تند سر تکون دادم.

روی تخت دراز کشید و دستش رو باز کرد.
مثل گربه‌ای تو بغلش خزیدم و عطر تنش رو به ریه‌هام فرستادم.

دستش نوازش‌وار روی موهام کشیده شد و سکوت یگانه صدای اتاق بود.
قلبم کم کم داشت آروم می‌گرفت و چشم‌هام گرم می‌شد اما با حس چیزی زیر پام به سرعت چشم باز کردم.

_ حامد، یه چیزی زیر پامه! یچیزی زیر تخته، باور کن راست می‌گم.
_ هوم؟
مشخص بود

1403/06/21 13:32