The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

خوابالوده.
_ میگم یچیزی زیر تخته، توروخدا بیدار شو
با صدای گرفته‌ای پچ زد:
_ بگیر بخواب پروا! توهم زدی.

سرم رو محکم به سینه‌ش فشردم.
لعنتی دیگه نمی‌تونستم بخوابم.
آروم از بغلش بیرون اومدم و از اتاق هم بیرون زدم.
خدایا خودت به دادم برس! چرا خوابم نمی‌برد پس؟ امشب اگه از ترس سکته نمی‌کردم و نمی‌مردم باید خداروشکر می‌کردم.

وارد آشپزخونه شدم و از تو کابینت جعبه‌ی قرص‌ها رو بیرون کشیدم.
شاید کمی مسکن و خواب آور جوابگو می‌بود!
همینطور نگاهم به کاناپه‌ای بود که از شدت هیجانات و بچه بازی‌های من به فنا رفته بود.

چقدر این چند روز در برابر حامد بچگانه رفتار کرده بودم!
حقیقتاً دست خودم نبود این بازیگوشی‌ها و هیجانات چون به نحوی خودم رو تخلیه کرده بودم.
شاید هم در کنار حامد بچه شده بودم!...

قرصی از جلد بیرون آوردم و با لیوانی آب راهی معده‌م کردم.
بعد روی مبل تک نفره‌ای نشستم و به نقطه‌ی نامعلومی خیره شدم.
اگه می‌رفتم اتاق حامد رو هم بد خواب و بی‌خواب می‌کردم.

#رمان_صحنه_دار

#اوج لذت
#پارت_299

خوندن بدون لایک حرامه

کم کم چشم‌هام گرم و خمار خواب شده بود که با صدای حامد لای پلک‌هام رو باز کردم.
_ پروا! چرا اینجا نشستی دختر؟ نشسته می‌خوابی؟
چیزی نگفتم و انگار قرص‌ها زیادی اثر کرده بود که منو به قعر خواب برده بود.

_ با توام بچه!
_ خوابم میاد حرف نزن.
پوفی کشید و شقیقه‌م رو بوسید.
_ باشه بخواب.
ثانیه‌ای از حرفش رد نشده بود که حس کردم روی زمین و هوا معلق شدم.
بقدری غرق خواب بودم که برام مهم نباشه و دیگه از اطراف چیزی نفهمم.

_ پروا مادر! پروا بیدار شو دختر بدو ظهر شد!
یکی از چشم‌هام رو باز کردم و با کلافگی خواستم داد بزنم که در اتاق باز شد و حامد با عجله وارد اتاق شد.
_ هین!
_ بلند شو پروا! بدو بدو باید جیم بزنیم.
گیج نگاهش کردم که دستم رو کشید و سمت سرویس هولم داد.
_ میگم بدو!

اجازه‌ی صحبتی بهم نداد و در رو روم بست.
از تو آیینه به قیافه‌م که شبیه به آمازونی‌ها بود نگاه کردم و مشتی آب به صورتم پاشیدم.

کم کم داشت ویندوزم بالا می‌اومد.
منظور حامد از جیم زدن چی بود؟
سریع از اتاق بیرون زدم و به حامد نگاه کردم که داشت تند تند وسایل من رو تو کوله‌م می‌چپوند.

_ حامد چیکار می‌کنی؟
_ واضح نیست؟ وسایلتو جمع می‌کنم.
_ خب واسه چی؟ خبریه؟
_ حاضر شو تو راه برات توضیح میدم.

در اتاق همون لحظه باز شد و مامان وارد اتاق شد.
دست به کمر نالید:
_ پروا تا الان که خواب بودی ولی حداقل بیا یه دستی به سر و روی این خونه بکش، زشته به خدا!

ابرو بالا انداختم و قبل از اینکه جواب بدم حامد مانتون رو تو

1403/06/21 13:32

بغلم پرت کرد.
_ مامان جان مگه

1403/06/21 13:32

#اوج لذت
#پارت_299



کم کم چشم‌هام گرم و خمار خواب شده بود که با صدای حامد لای پلک‌هام رو باز کردم.
_ پروا! چرا اینجا نشستی دختر؟ نشسته می‌خوابی؟
چیزی نگفتم و انگار قرص‌ها زیادی اثر کرده بود که منو به قعر خواب برده بود.

_ با توام بچه!
_ خوابم میاد حرف نزن.
پوفی کشید و شقیقه‌م رو بوسید.
_ باشه بخواب.
ثانیه‌ای از حرفش رد نشده بود که حس کردم روی زمین و هوا معلق شدم.
بقدری غرق خواب بودم که برام مهم نباشه و دیگه از اطراف چیزی نفهمم.

_ پروا مادر! پروا بیدار شو دختر بدو ظهر شد!
یکی از چشم‌هام رو باز کردم و با کلافگی خواستم داد بزنم که در اتاق باز شد و حامد با عجله وارد اتاق شد.
_ هین!
_ بلند شو پروا! بدو بدو باید جیم بزنیم.
گیج نگاهش کردم که دستم رو کشید و سمت سرویس هولم داد.
_ میگم بدو!

اجازه‌ی صحبتی بهم نداد و در رو روم بست.
از تو آیینه به قیافه‌م که شبیه به آمازونی‌ها بود نگاه کردم و مشتی آب به صورتم پاشیدم.

کم کم داشت ویندوزم بالا می‌اومد.
منظور حامد از جیم زدن چی بود؟
سریع از اتاق بیرون زدم و به حامد نگاه کردم که داشت تند تند وسایل من رو تو کوله‌م می‌چپوند.

_ حامد چیکار می‌کنی؟
_ واضح نیست؟ وسایلتو جمع می‌کنم.
_ خب واسه چی؟ خبریه؟
_ حاضر شو تو راه برات توضیح میدم.

در اتاق همون لحظه باز شد و مامان وارد اتاق شد.
دست به کمر نالید:
_ پروا تا الان که خواب بودی ولی حداقل بیا یه دستی به سر و روی این خونه بکش، زشته به خدا!

ابرو بالا انداختم و قبل از اینکه جواب بدم حامد مانتون رو تو بغلم پرت کرد.
_ مامان جان مگه نمی‌دونید پروا امروز کلاس داره؟ دیرش شده‌ها! همینطوریشم کلی عقبه.
چی؟؟؟

مامان پوفی کشید و از اتاق بیرون رفت.
_ بپوش دیگه منتظر چی هستی؟
_ نمی‌خوای بگی کجا قراره بریم؟ خب بگو حداقل... من الان راه بیفتمم فقط به دوتا کلاس آخرم می‌رسم. اصلاً چرا منو واسه کلاسام بیدار نکردید؟

حامد کلافه مانتوم رو ازم گرفت و خودش بزور تنم کرد.
_ انقد با من یکی به دو نکن بپوش بریم میگم بهت!
شالم رو هم آزادانه روی سرم انداخت و از بازوم گرفت و کشون کشون از اتاق بیرون بردتم.

_ تو کجا حامد؟
با صدای مامان سرجامون ایستادیم.
حامد سریع گفت: من یه کار کوچیک دارم مطب، سر راه پروا رو هم می‌رسونم دیرش نشه.
_ باشه مادر تصدقت بشم مراقب خودتون باشید سریع برگردیدا.

حامد چشمی بلند بالا گفت و از خونه بیرون زد.

حامد چشمی بلند بالا گفت و از خونه بیرون زد.
به طبعیت ازش پشتش راه افتادم و غرولند پچ زدم:
_ نمی‌خوای بگی؟ حقمه بدونم کجا می‌خوای منو ببری!
_ برسونمت تا دانشگاه. یادت رفته کلاس داشتی؟ دیرت شده‌ها!
من

1403/06/21 13:36

حواسم کجا بود؟ راست می‌گفتا!

#رمان_صحنه_دار

1403/06/21 13:36

#اوج_لذت
#پارت_300

بعد از اینکه حامد دزدگیر رو زد سریع در جلو رو باز کردم و نشستم.
_ بدو بدو دیرم شد.
یه لبخند پر معنا رو لبش بود که اصلاً نمی‌فهمیدمش!

حامد کوله‌م که از خونه برداشته بود رو انداخت صندلی عقب و استارت زد.
_ وای خیلی خوابم میاد!
_ این همه خوابیدی هنوز خوابت میاد تو؟

سرتکون دادم و حامد وارد خیابون اصلی شد.
_ میتونی تا رسیدن به دانشگاه بخوابی عزیزم

لبخند گنده‌ای روی لب‌هام نشست و بعد از بستن کمربند سرم رو به شیشه تکیه دادم.

انقدر به خیابون و آدم‌هاش نگاه کردم تا بالاخره پلک‌هام روی هم افتاد.

" موهات بلنده مثل بختته، نگام نمی‌کنی می‌دونم سختته، انقده خوبی تو با همه ببین هرجا که میشینم می‌بینم حرفته!"

گیج با صدای آهنگی تو گوشم می‌پیچیدم چشم‌هام رو باز کردم.
خش دار زمزمه کردم:
_ ساعت چنده؟ نرسیدیم؟
_ نه هنوز بخواب تو.

متعجب از حرفش کامل سرجام نشستم و به اطراف نگاه کردم.
برهوت!!!

_ ای... اینجا کجاست؟ اینجا که ر... راه دانشگاه نیست! ک... کو پس خیابون و آدما؟ ک... کجا داری منو می‌بری؟

حامد لبخند نگرانی زد.
_ حالت خوبه پروا؟ چرا طوری رفتار می‌کنی که انکار دزدیدمت؟

نیم نگاهی بهم انداخت و گوشه‌ای ترمز کرد.
_ اینجا کجاست؟
_ تو بمن اعتماد نداری؟ دارم می‌برمت یجای خوب.

قرار بود بریم دانشگاه!
انگار ذهنم رو خوند که بلافاصله ادامه داد:
_ تو دانشگاه و پیچوندی و من مطب و! یه روزم واسه خودمون بریم تفریح.

تفریح؟
چقدر عجیب بود.
_ ولی مامان...
_ نگران نباش من بهش گفتم که یکاری برام پیش اومده باید برم خارج از شهر تو هم باهام بودی فرصت نداشتم برسونمت خونه واسه همین با خودم بردمت. اول یکم بدخلقی کرد ولی بعد چیزی نگفت جون تو. باز کن اخماتو!

به بیابونی که خالی از هرچیزی بود نگاهی گذرا انداختم.
_ یعنی چی؟ خب اینجا کجاست؟ کجا داریم میریم؟
_ نزدیکای رشت یه ویلا اجاره کردم واسه امشب.

چشم‌هام گرد شد و با صدای جیغ مانندی گفتم: چی میگی حامد؟ یعنی چی؟ می‌دونی رشت چقدر راهش دوره؟؟؟؟

_ چرا جیغ میزنی تو؟ زیادم دور نیست فقط چهار پنج ساعته که ما تا الان نصفشو اومدیم. بعدم من گفتم نزدیک رشت نگفتم خود رشت.

_ بریم حالا؟ قول میدم خوش بگذره. فقطم یه امشبه، فردا قبل عصر برمی‌گردیم.
نامطمئن سرتکون دادم.

اگه جواب مامان رو نداده بود قطعاً باهاش همراه نمی‌شدم.

گوشیم رو از جیبم در آوردم و وارد پیامی شدم که مامان داده بود.
" پروا سریع بیایدا مادر، خانواده‌ی نوید امشب اینجان زشته دیر برسید

چی؟؟!!!!

#رمان_صحنه_دار

1403/06/21 13:36

#اوج_لذت
#پارت_301

مامان داشت چی می‌گفت؟
نوید و خانوادش امشب خونه‌ی ما بودن؟
_ حامد مامان پیام داده که سریع بیایدا! مطمئنی؟
_ آره این پیام مالِ قبل از اینه که به من زنگ بزنه.

یچیزی تو ذهنم جرقه‌ای روشن زد.
حامد از صبح خبر داشته که نوید اینا امشب خونه‌ی ما بودن؟
واسه همینم بدو بدو کوله‌م رو برداشت و به هوای دانشگاه دل و زد به جاده؟

چقدر این آدم حسود بود!
بخاطر اینکه من با نوید رو در رو نشم منو برداشته ببره رشت؟

خنده‌ی ناباوری کردم.
_ به چی می‌خندی؟

به تو!
به حسادت تو!
به اینکه حتی نمی‌تونی ببینی من در کنار کسی‌ام که هیچ حسی بینمون نیست!

_ هیچی یه جوک بی‌مزه یکی از همکلاسیام برام فرستاده بود.
قانع شد که چیزی نگفت.

پس آقا حامد دستت رو شد.
من که شک داشتم به این تفریحِ یهویی!
دقیقاً هم همینطور بود و تفریح بهانه‌ای بیش نبود.
اما حامد جلو من نگفته بود که به چه دلیل همچین حرکتی زده.

با صدای عجیبی که از ماشین ایجاد می‌شد به حامد نگاه کردم و اون هم با اخم‌های درهم کنار زد.

ترمز دستی رو کشید و ماشین رو خاموش کرد.
_ بزار ببینم این صداها از چیه.

سر تکون دادم و حامد پیاده شد و کاپوت رو زد.
بعد از بررسی‌های زیاد چند دقیقه بعد برگشت
_ چیزی نبود!
و سوئیچ رو چرخوند.

اما چرخوندن سوئیچ همانا و روشن نشدنش همانا!
دوباره امتحان کرد و وقتی جوابی نگرفت پوفی کشید.
_ فکر کنم امشب و باید تو ماشین بمونیم.
_ چی؟؟؟ یعنی چی حامد؟

خندید و نوک بینیم رو کشید.
_ باشه بابا سکته نکن ورپریده.
گوشیش رو در آورد و هنوز وارد صفحه‌ی شماره‌گیری نشده بود که بلافاصله خاموش شد.

_ این چرا خاموش شد؟ اه من باز یادم رفته بزنمش شارژ ، پروا گوشیتو بده زنگ بزنم امداد خودرویی چیزی بیاد تا شب نشده ببینه دردش چیه ما رو وسط جاده گذاشته.

سریع گوشیم رو بهش دادم.
_ این که آنتن نداره!
_ ولی همین چند دقیقه پیش از طرف مامان پیام اومد برام که.

_ خنگ کوچولو، گفتم این پیام مالِ قبل از اینه که مامان به من زنگ بزنه، یعنی حداقل چند ساعت پیش، متوجهی؟

آب دهنم رو پرصدا قورت دادم و حامد دوباره پیاده شد.
_ بزار ببینم از کاپوت چیزی سر در میارم یا نه.
همین الان نگاه کرده بود و بی‌نتیجه بود.

مشغول کاپوت بود و یک ربعی رد می‌شد اما نتیجه‌ای حاصل نشده بود.
_ پروا استارت بزن.

سوئیچ رو چرخوندم اما جز اون صدای موقع استارت زدن هیچ علائمی برای روشن شدنش ندیدیم.

_ نوچ. این کارِ منو تو نیست.


#رمان_صحنه_دار

1403/06/21 23:59

اوج_لذت
#پارت_321

لبخندی زدم و سرتکون دادم.

حقیقتاً ذهنم درگیر بچه‌ای بود که اصلاً نمی‌دونستم وجود خارجی داره یا نه‌ ولی انقدر این پیرزن با اطمینان حرف می‌زد که باورم شده بود حامله‌م.

_ دُخو شین فردا بِرم روستا پیش زهرا خاتون ببینِم چیش مِگه.
(بخوابین فردا بریم روستا پیش زهرا خاتون ببینیم چی میگه.)

تشکی برامون پهن کرد و حامد معذب وسایل رو از دستش گرفت.

_ دست شما درد نکنه حاج خانوم، زحمت نکشید خودمون انجام می‌دیم ببخشید مهمون ناخونده شدیم.

_ مهمون حبیب خدائه. نگو اینطور پسر خدا قهرش میایه.

چطور تونست انقدر راحت بهمون اعتماد کنه و حتی بهمون جای خواب بده؟

لبخندی زدم و سوالم رو به زبون آوردم.
_میشه یه سوال بپرسم، چطور انقدر راحت تونستید بهمون اعتماد کنید؟

دستی به موهاش که از روسریِ گل گلیش بیرون اومده بود کشید.
_ مو ای موهاره دِ آسیا سیفید نَکِردیوم که، سرد و گرم روزگاره بیچیشیِیوم! مِدونم کی چِکَرَس... شما اگه اِمیه بیه خدایی نِکِرده دزدیی چیزه هِمو اول غش نمِکردی بِفتی دِری دست شییت! مو آدم شِناسوم دختر.
( من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم که، سرد و گرم روزگارو چشیدم! می‌دونم کی چیکارس... شما اگه اومدی بودید خدایی نکرده دزدیی چیزی همون اول غش نمی‌کردی بیفتی رو دست شوهرت! من آدم شناسم دختر.)

لبخندی زدم و پیرزن رفت اون طرف کلبه و دراز کشید و پتو رو تا زیر چونه‌ش بالا کشید.
_ دَخُو شید حرف نزنید بتِنیم دخو شیم.
( بخوابید حرف نزنید بتونیم بخوابیم.)

حامد روی تشک دراز کشید و با دست به کنارش اشاره زد.
_ بیا بخوابیم. امشب دیگه ذهنم داغ کرده، این پیرزنه خیلی تو شک انداخت منو.

با استرس کنارش دراز کشیدم و سرم رو روی بازوش گذاشتم.
_ اگه واقعاً یه بچه اینجا باشه چی؟

و دستم ناخداگاه سمت شکمم سر خورد.
_ نمی‌دونم. یعنی واقعاً یه نخود اینجاست؟ باورشم برام سخته.

دستش رو روی دستم گذاشت و تکون داد.
اون هم می‌ترسید؟



#رمان_صحنه_دار

1403/06/22 12:45

#اوج_لذت
#پارت_322

سرم رو تو گردنش فرو بردم و نفس‌هام رو همونجا خالی کردم.
_ هی هی... تو داری چیکار می‌کنی بچه؟

_ تو هنوز بهم میگی بچه بعد من چطور می‌تونم مادر بشم وقتی خودم هنوز بچه‌م؟
_ لای گردن من حرف نزن پروا، کار دستت می‌دما!

لبخندی زدم و زبونم رو بیرون آوردم و چند ضربه با زبونم روی گردنش زدم.
_ دیوونه نکن می‌گم!

سر تکون دادم و سرم رو از گردنش بیرون آوردم.
دست‌هاش رو دور کمرم حلقه کرد و تو آغوشش قفلم کرد.

_ دلم می‌خواد همینجا لمست کنم، همینجا حست کنم.

هینی کشیدم و سعی کردم از بغلش بیرون بیام چون می‌تونستم پیش بینی کنم چطور چند لحظه دیگه تو بغلش شل افتادم.

اما حامد محکم گرفته بودم و نمی‌ذاشت تکون بخورم.
_ وای حامد ولم کن زشته الان این فیروزه خانوم بیدار میشه بدبخت میشیما. ول کن آبرومون میره.

_ اگه تو جیغ جیغ نکنی اون نمی‌فهمه، بعدم پیره گوشاش سنگینه چیزی نمی‌شنوه.

مشتی تو بازوش زدم.
_ نشنیدی خودش گفت گوشاش تیزه؟ وای حامد زشته تو خونه‌ی کسی! ولم کن حامد.

نوچی کرد و چشم‌های خمارش رو بالا کشید.
_ اذیت نکن جون حامد. می‌دونی از وقتی اینطوری تو این لباس دیدمت چقدر بی‌قرارت شدمو چقدر حالم خراب شد؟ از همون موقع آنتنم اومد بالا!

دستم رو روی دهنش گذاشتم تا ادامه نده اما اون با لبخند شیطنت آمیزی کف دستم و بوسید.

صدای باز کردنِ زیپ شلوارش تو این سکوت واضح به گوشم رسید.
_ حامد داری چیکار می‌کنی تو؟

چند دکمه‌ی اولِ پیرهنش رو باز کرد و طوری تو بغلش گرفتم که ناخداگاه دست‌هام روی سینه‌ش قرار گرفت.
_ نه نگو که بدجور حالم خرابه.


💋 از چند نفره کانالم که واقعا همیشه حمایت کردن و فعال هستن تو گروه چتمون خیلی خیلی مرررررررسی 😍😍 ماچ به همتون 💋💋😊😊



#رمان_صحنه_دار

1403/06/22 12:46

#اوج_لذت
#پارت_323

راست می‌گفت.
چهره‌ش داد می‌زد چقدر بهم نیاز داره.
چشم‌هاش قرمز و خمار بود و سینه‌ش انگار کوره‌ای از آتیش بود.

دستش از زیرِ دامن اون لباس محلی رد شد و پاهام رو نوازش کرد.
کم مونده بود وا بدم.

تو این کلبه به این کوچیکی اونم وقتی یه پیرزن کمی اونطرف‌تر خواب بود ریسک بود یه رابطه...

حرکات دستش انقدر ماهرانه بود که لبم رو به دندون کشیدم تا صدام در نیاد و خودمونو بی‌آبرو نکنم.

حامد دست دراز کرد و لبم رو از حصار دندون‌هام آزاد کرد.
_ فقط ناله کن برام!

لب‌هام رو به کام گرفت و فرصت اعتراضی بهم نداد.

چند ثانیه بعد وقتی هردو نفس کم آورده بودیم عقب کشید و من با نفس نفس پیرهنش رو چنگ زدم.
_ ح... حامد اینجا ج... جاش نیست!

گاز ریزی از لبم گرفت و پچ زد:
_ ضد حال نزن همراهی کن!

حقیقتش بدنم سست شده بود و داشت واکنش نشون می‌داد در مقابلش.

دستم رو دور گردنش حلقه کردم که خنده‌ی تو گلویی کرد.
_ آفرین، حالا شد.

دستش هرلحظه پیشروی می‌کرد و بیکار نمی‌ایستاد.

انقدر با تن و بدنم بازی کرد و جای جای گردن و صورتم بوسه کاشت که ناله‌هام از دستم خارج شد.

لباسم رو از تنم بیرون نیاورد و فقط دامنم رو بالا زد.
_ من دیگه طاقت ندارم.
_ ن... نه!

هنوز داشتم ممانعت می‌کردم اما حامد انگار دیگه واقعاً نمی‌تونست تحمل کنه و این از رگ سرخ گردنش مشخص بود.

بین پام قرار گرفت و سرش رو به عقب خم کرد.

تند تند دکمه‌های پیرهنش رو باز کردم و پیرهن رو بالای سرم گذاشت.

با صدای تکون پیرزن سریع حامد رو از روی خودم عقب هول دادم اما ذره‌ای تکون نخورد.
_ هین!


#رمان_صحنه_دار
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/22 12:47

#اوج_لذت
#پارت_324

دستش رو روی دهنم گذاشت و آروم آروم واردم کرد.
چشم‌هام اندازه‌ی نعلبکی شده بود.

حامد آه عمیقی کشید و دستش رو از روی دهنم برداشت و از زیر دامن بین پام گذاشت و مشغول مالش شد.
_ ببخشید دیگه نتونستم تحمل کنم.

خم شد و لب‌هام رو بوسید و لباسم رو از سر شونه‌م پایین کشید و شونه‌م رو بوسید.
_ این دفعه خوب آماده‌ت نکردم ببخشید.

زیر گردنم رو بوسید و بویید و گاز گرفت.
_ خوبی؟ نفس عمیق بکش. اگه دردت میاد ببخشید، الان عادی میشه.

مدام داشت معذرت خواهی می‌کرد و من حالش رو درک می‌کردم.
بالاخره تونست دوباره با دست‌هاش جادوم کنه.
_ آه...
_ جانم؟ آروم عزیزم

زیر گردنم رو مهر زد.
حالا دیگه حتی اطراف هم برام مهم نبود.

مهم نبود اون زن بیدار شه.
مهم نبود این رابطه ممنوعه‌س.
مهم نبود هر اتفاقی می‌افتاد.
مهم این لذت الان بود!
مهم حالِ خوب الانم بود!

_ م... محکم‌تر.
_ اگه بچه ای اون تو باشه ممکته آسیبی به جفتتون برسه!
آروم بگیر.

سرم رو تو گردنش فرو بردم و با دندون‌هام پوست گردنش رو چنگ زدم.
_ ناله‌هاتو خفه نکن پروا! می‌دونی که چقدر دوست دارم بشنوم صداتو!

اومی گفتم و کمرم رو بلند کردم و روی تشک کوبیدم.
کمر حامد رو هم گرفتم و محکم نگه داشتم.

_ اوف... لعنتی چقدر تنگی تو! انگار با هر بار بیشتر تنگ میشی.

سر خم کرد و گوشم رو زبون زد.
_ به هیچکس نمی‌دمت خب؟ هرچی می‌خواد بشه بشه.

قند تو دلم آب می‌شد و هرلحظه بیشتر از قبل می‌خواستمش.
درسته بچگانه بود اما من عاشقِ این یواشکی‌ها بودم!



#رمان_صحنه_دار
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/22 12:48

#اوج_لذت
#پارت_325

آه عمیقی کشید و چند ثانیه بعد از روم بلند شد و تند از کلبه بیرون رفت.

تو این هوای سرد با بالاتنه‌ی لخت بیرون رفت.
چند دقیقه بعد همینطور که زیپ شلوارش رو می‌بست داخل اومد و در رو بست.

_ نباید اینجا رو کثیف می‌کردیم، دستمالم اینجا پیدا نمی‌شد مجبور شدم برم بیرون.

_ آره اگه لباس این بنده خدا کثیف می‌شد دیگه روم نمی‌شد تو چشماش نگاه کنم.

کنارم دراز کشید و پیرهنش رو پوشید اما دکمه‌هاش رو نبست.
_ خوبی تو؟

آروم گرفته بودم.
_ آره.
_ درد نداری؟ ضعف نکردی؟
نوچی گفتم و روی سرمو بوسید.

_ مرسی... ببخشید اگه اذیت شدی و تند رفتم.

خسته تر از اونی بودم که بخوام جوابش رو بدم.
بی‌حال چشم‌هام رو بستم و سرم رو به سینه‌ش تکیه دادم…

***

با صدای عصبیه حامد پلک‌هام رو باز کردم و دستم رو روی گوش‌هام گذاشتم.
_ وای حامد چرا داد می‌زنی؟

_ این پیرزنه ما رو قال گذاشت رفت پروا! این کلاغه هم سر صبحی نمی‌ذاره ما بخوابیم.

با قسمتِ اول جمله‌ش چشم‌هام بسرعت باز شد و توی جام نشستم.
_ آخ...

حامد سمتم برگشت و سوالی پرسید:
_ چیشد؟

چشم‌هام رو از درد بسته بودم و دستم زیر شکمم بود، بشدت زیر شکمم تیر می‌کشید و می‌سوخت.
_ درد داری؟ منو ببین... خب بگو چته پروا!

چونه‌م رو گرفت و سمت خودش برگردوند.
_ با توام‌... چشماتو باز کن خب

آروم چشم باز کردم و هق ریزی زدم.
_ درد دارم.

دستش رو زیر شکمم سر داد و کمی ماساژ داد.
_ حقیقتاً نمی‌دونم چرا همیشه انقدر درد داری که گریه‌ت می‌گیره. بار اولتم نیست که بگم بار اولته، این حجم از درد عادی نیست!



#رمان_صحنه_دار

1403/06/22 12:48

#اوج_لذت
#پارت_326

چیزی نگفتم و پاهام و تو شکمم جمع کردم.
_ حالا چیکار کنیم این پیرزنه رفت. فکر کنم اصلاً این کلبه هم مال اون نبوده.

_ چرت نگو پروا اگه مال اون نبوده از کجا جای دقیقِ لباس و چراغ نفتی رو می‌دونست؟ حتماً رفت تا ما خودمون گورمونو بکنیم بریم.

ناراحت با کمک حامد از جام بلند شدم.
_ الان من اگه بخوام برم دستشویی قضیه چیه اینجا آب نیست؟

_ الان واقعاً دغدغه‌ی تو دستشوییه پروا؟ حالت خوبه؟ فکر کنم دل دردت زده به سرت!

اخمی روی صورتم نشوندم و با قهر ازش رو گرفتم.
_ منو باش نظراتمو باهات در میون میزارم.

_ باشه خانوم حالا نظرت چیه پاشیم بریم یه خاکی به سرمون بریزیم؟ حالا حداقل اگه برگردیم جاده دوسه تا ماشین پیدا میشه کمکمون کنن برگردیم.

پوفی کشیدم و به پیرهنِ تو تنم نگاه کردم.
_ میشه اینو با خودمون ببریم؟ خیلی خوشگله دلم نمیاد درش بیارم.
چشم غره‌ای بهم رفت.

حق داشت.
اون تو این شرایط مغزش داغ کرده بود از فکر کردن و پیدا کردنِ راهی برای نجاتمون از این مخمصه و من داشتم به این فکر می‌کردم که این لباس و با خودم ببرم.

_ پاشو پروا... هرکار می‌خوای بکنی فقط زود کوله‌تو جمع کن بریم دیر شد. هرلحظه دیر کردن ما یک درصد از شانسمون برای درومدن از این بیایون و کم می‌کنه، متوجهی؟ بلندشو وقت تلف نکن... گوشیتو یادت نره.

خودش هم مشغول بستن دکمه‌های پیرهنش شد.
حالا که اون پیرزن نبود یعنی ما ممکن بود امشب مجبور باشیم باز هم به این کلبه برگردیم؟

حامد سریع کوله‌م رو برداشت و دستم رو تو دست‌های بزرگش گرفت.

_ این زنه بد به دلمون انداخت که حامله‌ای، کجا حامله‌ای آخه؟
از حرص خوردنش خنده‌م گرفته بود.



#رمان_صحنه_دار
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/22 12:49

#اوج_لذت
#پارت_327

لب گزیدم و سمت در رفتیم که همون لحظه در باز شد و پیر زن با عصاش که اصلاً شباهتی به عصاهایی که دیده بودم نداشت وارد کلبه شد.

_ عه شما بار و بندیل بستید که!

حامد کلافه چنگی تو موهاش زد و پیرزن شاخه‌ی بزرگ و قطور درختی که به عنوان عصا ازش استفاده می‌کرد رو گوشه‌ای گذاشت.
_ شما نبودید ما هم عزم رفتن کردیم.

پیرزن لبخند شیرینی رو لبش کاشت.
_ مو برفتوم علف کوهی جمع کونوم بِرِی صُبحَنه، سِر شیر دِروم دِ اونجه گذاشتِیوم سرد بیشه خُراب نَره. بارا بیار باخریم.
(من رفتم علف کوهی جمع کنم برای صبحونه، سرشیر دارم اونجا گذاشتم سرد باشه خراب نشه. برو بیار بخوریم.)

سریع خواستم دست حامد و ول کنم و برم از پشت پنجره‌ی کلبه سرشیر بیارم که حامد نذاشت و دنبال خودش کشیدم.
_ دست شما درد نکنه ما رفع زحمت می‌کنیم.

مشتی به بازوش زدم و با اخم‌های درهم توپیدم:
_ چیکار می‌کنی؟ من گشنمه!

پوفی کشید و با میانجی‌گری پیرزن بالاخره نشست تا صبحونه بخوریم.
سرشیرای اینجا سرشیر بود، صد در صد طبیعی!

لقمه‌ای از نونی که تو سفره‌ی کوچیک بود برداشتم و روش سرشیر کشیدم.
با به به و چه چه تو دهنم گذاشتم تا حامد منقلب شه و بیاد صبحونه بخوره.
_ تموم شد؟

_ وا چرا نمی‌زاری صبحونمو بخورم حامد؟ اصلاً بیا خودتم بخور چرا رفتی اونجا نشستی هیچی نمی‌خوری؟

جوابم‌و نداد و لقمه‌ای براش گرفتم.
_ دلت میاد دست منو رد کنی؟ حامد بخور دیگه ضعف می‌کنی دیوونه. چرا اینطوری می‌کنی آخه؟

_ باشه باشه غر نزن.



#رمان_صحنه_دار
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/22 12:50

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

hot🔥
@romankadee

1403/06/22 12:56

#اوج_لذت
#پارت_328

لقمه رو از دستم گرفت و درسته تو دهنش گذاشت.
_ بُخاردین بگویید بریم اون روستائه!

تند از جام بلند شدم و دست حامد رو گرفتم.
_ ما سیر شدیم زود بریم.

حامد زیر گوشم پچ زد:
_ پروا!

_ هوم؟ اونجا بریم معلوم نیس کسی وایسته کمکمون کنه یا نه! اینجا حداقل مطمئنیم یه مکانیک هست. باشه؟ بلند شو شاید اونجا آنتن داشت تونستیم به مامان زنگ بزنیم. لابد تا الان کلی نگران شده.

انگار با آوردن اسم مامان تونسته بودم خامش کنم.

عصبی بود چیزی متوجه نمیشد وگرنه خودش هم می‌دونست این تصمیم منطقی تره.
چند دقیقه بعد پیرزن جلومون و ما پشت سرش راه افتاده بودیم.

_ کی می‌رسیم پس؟
_ هنوز چند دقیقه‌س داریم راه میریم پروا!

بی‌حوصله چشم گردوندم.

من هیچ وقت حوصله‌ی راه رفتنای طولانی مدت رو نداشتم اما حالا دیدنِ این قابله‌ای که فیروزه خانوم گفته بود مثل خوره به جونم رخنه کرده بود.

من یه دختر مجرد بودم، یه آدم بی‌تجربه و ناشی!
اگه یک درصد نطفه‌ای تو شکمم می‌بود باید چیکار می‌کردم؟ تا حالا هم بزور فکرم رو از این چیزها دور نگه داشته بودم!

خوش خیالانه فکر می‌کردم اگه حامله باشم چقدر خوبه که بچه‌ی حامد رو تو شکمم دارم.
اما در حقیقت مثل یه خواب ترسناک بود.

_ حالت خوبه پروا؟ دستات سرده.
چون داشتم از درون یخ می‌زدم.
_ خوبم... یخورده استرس دارم.

نگران نگاهی بهم انداخت و با تن صدای آرومی که پیرزن نشنوه گفت: چرا؟ نگران حرفای این زنه‌ای؟ حامله نیستی پروا... ما اگه الانم داریم میریم اون روستا بخاطر مکانیکه و اون قابله بهونه‌ای بیش نیست. حله؟

#رمان_صحنه_دار
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/22 12:57

#اوج_لذت
#پارت_329

سر تکون دادم.

اولش هیجان داشتم برای رفتن پیش قابله ولی الان فقط ترس بود که وجودم رو در بر گرفته بود.
ترسِ وجود اون بچه‌ای که ازش مطمئن نبودم.
نگه داشتنش سخت بود و از بین بردنش سخت تر!

_ حاج خانوم چقدر دیگه مونده برسیم؟

پیرزن با صدای حامد نیم نگاهی بهمون انداخت و با چوبِ تو دستش که براش حکم عصا رو داشت به سمتی اشاره زد.
_ اونا اون آبادی و می‌بینِین؟همونجیه.

کم مونده بود از شدت استرس از حال برم.
دست خودم نبود این حالم.
اولینم بود!

_ حامد قلبم انگار داره وایمیسته.

با چشم‌های گرد شده نگاهش رو به دستم داد که روی سمت چپ سینه‌م گذاشته بودم.
_ پروا چته؟

لب برچیدم و دورانی دستم رو چرخوندم تا قلبِ آشفته و افسارگسیخته‌م آروم بگیره.
_ حالم بده.
_ دستتو بردار ببینم!

دستم رو پس زد و دست خودش رو جایگزین کرد.
_ چقدر تند میزنه. آروم باش پروا الان سکته می‌کنی دیوونه.

پیر زن که فهمید ما ایستادیم برگشت و متعجب بهمون نگاهی انداخت.
_ چیزی رِفتَه؟

_ نه نه شما جلو برو یخورده حال خانومم خوب نیست.

دست دور کمرم انداخت و تنم رو به خودش چسبوند و باعث شد سنگینیم رو بدن اون بیفته.

_ ها هِمی کارارِه مِنِه دختِرا لوس رِفتِیِن! راهوم مِرِن آخ و اوخ مِنن دِگَه.
(ها همین کارا رو می‌کنید دخترا لوس شدن! راهم میرن آخ و اوخ می‌کنن دیگه.)

حامد چیزی نگفت و منم انقدر حالم دگرگون بود که نتونم جوابش رو بدم.

با رسیدن به بلندی‌ای زمزمه کرد:
_ ریسیِم. راست بپیچِم مِرم پیش زهراخاتون، چپ بپیچِم مِرم پیش قاسم مکانیک! حالِ کودو؟
(رسیدیم. راست بپیچیم میریم پیش زهراخاتون، چپ بپیچیم میریم پیش قاسم مکانیک! حالا کدوم؟)

#رمان_صحنه_دار

1403/06/22 12:58

#اوج_لذت
#پارت_330

من و حامد همزمان زمزمه کردیم:
_ راست!
_ چپ!
با این تفاوت که من گفته بودم راست و حامد گفته بود چپ...

پیرزن مستاصل نگاهی بهمون انداخت و دستی به موهای سفیدش که از روسریش بیرون زده بود کشید.
_ بریم پیش زهرا خاتون!

سریع دست حامد رو کشیدم و اون ناچار نتونست چیزی بگه.
_ پروا کارت اشتباهه.

_ ما که مطمئنیم، پس بیا بریم تا این پیر زنه هم مطمئن شه حدسیاتش درست نبوده.

چند دقیقه بعد جلوی یه در چوبی ایستاده بودیم و پیرزن با کشیدن طنابی که از گوشه‌ی در بیرون بود وارد خونه شد.
_ صاحِب خَنَه مهمو نَمِخی؟
(صابخونه مهمون نمی‌خوای؟)

مکثی کرد و ادامه داد:
_ زهرا بی‌بی! خاتون جان مهمو آوُردِیوما!

پیر زنی سرحال تر و کمی جوون‌تر مقابلمون ظاهر شد.
گردالی و بانمک!
قدکوتاه و تپل...

_ سلام فیروزه جانم. کجا بودی دلتنگ شدیم، دیر کردی امروز.
_ دی تِه مهمو داشتوم نشد زید بیایوم
(دوتا مهمون داشتم نشد زود بیام.)

خاتون نگاهی به پشت سر فیروزه خانوم کرد و با دیدنمون گل از گلش شکفت.
_ سلام. بفرمایید داخل توروخدا دم در بده، بفرمایید.

_ممنونم... تعریفتونو از فیروزه خانم زیاد شنیدیم مشتاق بودیم ببینیمتون.
حامد بود که داشت تشکر میکرد و با سلقمه‌ای که به پهلوم زد از بهت در اومدم.

سریع دست دراز کردم و دست‌های ترک خورده‌ش رو تو دستم گرفتم.
_ سلام ممنونم. اسم من پرواست خوشبختم.
_ سلام عزیزکم خوش اومدی مادرجان.

فیروزه خانوم به حرف اومد و همینطور که با راهنمایی‌های زهرا خاتون سمت خونه می‌رفتیم پچ زد:
_ مو گفته بیوم یَک قابله‌ی سراغ دروم. به ای دختروم بیچِگگ گفتومش مو حس مونوم حاملَه‌ای باور نَکِرد گفتوم بیارومش پیش تو!
(من گفته بودم یه قابله ای سراغ دادم. به این دخترم طفلکی گفتمش من حس می‌کنم حامله‌ای باور نکرد گفتمش بیارمش پیش تو!)



#رمان_صحنه_دار
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/22 12:59

#اوج_لذت
#پارت_331

با استرس لبم رو گاز گرفتم و سری به تایید تکون دادم.

_ خب حقیقتش که من خیلی وقته دیگه نه بچه‌ای به دنیا آوردم نه تشخیصی برای بارداری دادم.

بعد به طرفم برگشت دستم گرفت
_اسمم زهراس ، چون پیرم صدام می‌زنن بی‌بی و چون قبلا قابله بودم بعضیام صدام می‌زنن خاتون! الان نصف این اهالی بهم میگن بی‌بی زهرا نصفشون میگن زهراخاتون! تو هرچی راحتی بگو قشنگم، حالا هم برو روی اون تخت دراز بکش تا بیام.

چقدر زود رفته بود سراغ اصل کاری، بدونِ مقدمه چینی!

لبخند لرزونی زدم.
حقیقتاً الان خیلی خیلی خیلی می‌ترسیدم!
خیلی بیشتر از قبل...

در حدی که حس می‌کردم الاناس از حال برم.
_ با توام دختر جان!

باید روی تخت دراز می‌کشیدم؟ آخه واسه چی؟
_ چ... چرا؟

_ بفکر خودتم عزیزکم، خیلی راه طولانی بوده تا اینجا ، چون اوایل بارداریته نباید به خودت فشار بیاری بخاطر همین تا موقعی که من آماده میشم دراز بکش.

سر بلند کردم و حامد دستش رو پشت کمرم گذاشت.
_ آروم بگیر دورت بگردم.

حامد کمکم کرد رو تخت زوار در رفته‌ی گوشه‌ی اتاق دراز بکشم و همین که دراز کشیدم صدای فنرهاش به نشونه‌ی اعتراض بلند شد.

کاش زمان به عقب برمی‌گشت و پا به اینجا نمی‌ذاشتم.

خاتون بیرون رفت و چند دقیقه بعد با ظرفی داخل اومد.
_ ادرارتو لازم دارم.
مگه اینجا آزمایشگاه بود؟

ناباورانه به فیروزه خانوم نگاه کردم.
_ وَخی دِگَه!



#رمان_صحنه_دار
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/22 13:00

#اوج_لذت
#پارت_332

هنوز پنج دقیقه هم نشده بود که دراز کشیده بودم...
بالاجبار بلند شدم.
_ سرویس کجاست؟

پیرزن لبخند محجوبی زد و با دست به پشت سرم اشاره کرد.
_ بعدش اون ظرف و همونجا بزار تا بیام.

سر تکون دادم و حامد رو با اون دو زن تنها گذاشتم و با پاهای بی‌جونم سمت سرویس راه افتادم.
خدا خودش بخیر بگذرونه.

انقدر استرس داشتم و نگران بودم که پاهام می‌لرزید.

_ تموم شد؟
با تقه‌ای که به در خورد نگاهی به طرف انداختم.
حتی نفهمیدم کی پرش کردم انقدر که تو فکر بودم.

در رو باز کردم و بیرون رفتم و زهرا خاتون بعد از بیرون اومدنم وارد سرویس شد.
خواست در رو ببنده که نذاشتم.

_ لطفاً بز... بزارید منم ببینم.
ببینم اما چیزی سر در نمی‌آوردم که!

بسته‌ای نمک از جیبش در آورد و باعث شد دوباره بپرسم:
_ ببخشید دارید چیکار می‌کنید؟ چجوری قراره بفهمید؟

حامد برای آروم کردنم مشغول ماساژ دادن شونه‌هام بود و زیر لب طوری که فقط خودم بشنوم دل داریم می‌داد و قربون صدقه‌م می‌رفت.
_ دندون رو جیگر بزار تا بهت بگم.

با دندون پوست لبم رو به اسارت گرفتم و نگران به حرکاتش که هیچی ازش سر در نمی‌آوردم نگاه کردم و بالاخره چند دقیقه بعد قصد کرد لب باز کنه.

_ ها... مبارک باشه عزیزم، انشالله به مراد دلتون برسید، یه کاکل زری یا یه دختر مو حنایی نسیبتون بشه.

مبارک باشه؟ چی داشت میگفت این زن؟
قلبم از حرکت ایستاد و خشک شده به خاتون نگاه کردم.



#رمان_صحنه_دار
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/22 13:00

#اوج_لذت
#پارت_333

فیروز خانم با لبخند و لحجه ای که دیگه بیشتر متوجه میشدم بلند گفت
_ دیی گفتوم تو مثل زِنای حامِلَه‌یی؟

تمام بدنم سرد شده بود و رو به بی‌حسی می‌رفت.
بی‌اختیار نگاهم سمت حامد چرخید که پرصدا آب دهنش رو بلیعد.

حامد هم انگار شوکه شده بود اما سعی داشت خونسرد برخود بکنه!
_ یع... یعنی...

خاتوم زود حرفشو قطع کرد
_ یعنی نداره پسرم، یطور رفتار می‌کنی انگار این تو نبودی که نطفه‌ت و کاشتی تو دلش!
الان باید خوشحال باشی داری بابا میشی!

حامد سمتم چرخید و نگاهمون تو هم قفل شد.
خدایا این دور از تصورم بود.

_ چرا خشکتون زده شما دوتا؟ خوشحال نشدید؟
از چی حرف می‌زد خاتون؟
خوشحال؟؟؟
من الان فقط تو بهت و شوک بودم و بس...

خوشحال برای چی؟
واسه اینکه توی 19 سالگی با شناسنامه‌ی سفید دارم مادر میشم؟
واسه اینکه دارم بی‌آبرو میشم؟
واسه اینکه بچه‌ی مردی که همه میگفتن داداشه تو شکمم بود؟

_ فیروزه جان از آشپزخونه یه آب قند بیار براش فکر کنم ضعف کرد یهو.

نگاهم هنوز روی حامد بود و صداها برام گنگ بود اما فهمیدم که فیروزه خانوم بیرون رفت.

حتی اشکم نمی‌چکید و انگار گریه برام توصیف نشده بود.

پاهام خشک شده بود و حتی نمی‌تونستم از این وضعیت خودم رو نجات بدم و حداقل برم بشینم.

هیچی نمی‌فهمیدم.
هرچی هم حامد صدام می‌زد متوجه نبودم.
باورم نمی‌شد!


#رمان_صحنه_دار
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/22 13:01

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

وا بالاتنه زن پایین تنه مرد😂😂😂😂🔞🔞🔞🔞🔞
@tegzaas❌

1403/06/22 13:45

#اوج_لذت
#پارت_334

به جاده زل زده بودم و به آینده فکر می‌کردم.
حالا آیندمون با وجود این بچه چی بود؟؟؟

با صدای گرفته‌ای پچ زدم:
_ باید چیکار کنیم؟
وقتی جوابی نشنیدم با پافشاری گفتم: اگه کسی بفهمه چی؟

دوباره جوابم سکوت بود.
_ حامد با توام! الان چی میشه؟

حامد یهو عصبی شد کلافه بلند گفت
_ نمی‌دونم، منم نمی‌دونم پروا...

نمی‌دونست!؟
ما الان هردو پدر و مادر بودیم؟ اما هیچ‌کدوم نمی‌دونستیم تکلیف این بچه و آیندمون چی میشه.

سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو محکم روی هم فشار دادم.
خدایا تا نمردم خودت یکاری کن.

_ پروا حالت خوبه؟

سر تکون دادم اما حالت تهوع امونمو بریده بود.
_ حس می‌کنم از وقتی راه افتادیم رنگت پریده…

بعد از گرفتن اون خبر پیش اون مکانیکی که فیروزه خانوم می‌گفت رفتیم و اون چند دقیقه‌ای با کاپوت ماشین و موتورش ور رفت تا تونست درستش کنه و راه افتادیم.

_ چیزی نیست.
اما لرزش صدام خلافِ حرفم رو ثابت می‌کرد.

سرگیجه و حالت تهوع امونم و بریده بود و افکارِ غوطه‌ور تو ذهنم اذیتم می‌کرد.

بالاخره چند دقیقه بیشتر نتونستم تحمل کنم و با دستم روی داشبورد کوبیدم.
_ نگه دار...

حامد متعجب و با استرس گفت
_ جانم چیشد؟

دوباره روی داشبورد کوبیدم و با حال زاری گفتم: میگم نگه‌دار!


#رمان_صحنه_دار

1403/06/22 14:52

#اوج_لذت
#پارت_335

تو خاکی ترمز کرد و سریع پیاده شد و ماشین رو دور زد.
من هم بیکار ننشستم و در رو باز کردم.

حامد زیر بغلم رو گرفت و تو بغلش کشیدم.
_ آروم باش، چیزی نیست... میگم انقدر استرس نداشته باش بخاطر همینه.

معده‌م داشت می‌جوشید و برای همین سریع حامد رو پس زدم و چند قدم جلو رفتم.
محتویات معدم بالا اومد و در کسری از ثانیه هرچی خورده و نخورده بودم رو بالا آوردم.

حامد سریع سمتم اومد.
اصلاً نمی‌خواستم این حالم رو ببینه.
_ تور... توروخدا برو عقب.

عصبی داد زد
_ چی میگی دیوونه؟ آروم بگیر میگم! داری به خودت فشار میاری.

عق زدم اما این دفعه فقط به سرفه افتادم.
_ پروا داری اذیت می‌کنی خودتو ، متوجهی؟

دلم نمی‌خواست چهره‌م و رنگ پریده‌م رو ببینه چون مطمئن بودم بشدت داغون هست.

_ صبر کن همینجا تا آب بیارم.
دیدم که سمت ماشین رفت و از صندوق بطری آبی بیرون آورد و پشت سرش هم پتو مسافرتی کوچیکی برداشت که حتی نفهمیدم از کجا آوردش.

_ بزار صورتتو آب بزنم عزیزم!
_ خ... خودم می‌تونم.

_ لجبازی نکن دستتو بنداز.
پتو رو روی شونه‌هام انداخت و آب تو مشتش ریخت و روی صورتم کشید.

_پروا ، خانوم کوچولوی من چرا اینجوری می‌کنی ، منو نگران می‌کنی هان؟

بادی وزید و با شتاب به صورتم برخورد کرد و همین باعث شد به خودم بلرزم.
_ سر... سردمه!
_ باشه نلرز الان می‌برمت تو ماشین.

تو بغلش کشیدتم و آروم سمت ماشین بردم و روی صندلی نشوندم.
_ می‌خوام برم عقب دراز بکشم!


#رمان_بدون_سانسور

1403/06/22 14:53

#اوج_لذت
#پارت_336

چقدر این مدت ضعیف و بی‌رمق شده بودم؛ مثل همین حالا که حتی رمق تو پاهام نبود.

_ لازم نکرده، شما جلو میشینی تا من ببینمت جون بگیرم! حواسم باید بهت باشه.

_ می‌خوام بخوابم حامد.
_ جلو هم می‌تونی بخوابی دورت بگردم، عقب بخوابی منم خوابم می‌بره حین رانندگی‌ها!

کمی صندلی رو خوابوند و روم خم شد و کمربندم رو بست.
_ بخواب راحت باش.

در رو بست و ماشین رو دور زد.
بعد از اینکه پشت رول نشست بلافاصله بخاری رو زیادتر کرد و خودش هم کمربندش رو بست.
_ گوشیمو بده به مامان زنگ بزنم.

_ شارژ نداشت پروا... یکی دوساعت دیگه میرسیم استراحت کن.
پلک بستم تا زودتر خلاص شم از این همه دغدغه‌ی ذهنی…

***

_پروا پروا... رسیدیم نمی‌خوای بیدار شی؟

پلک‌هام سنگین بود و دلم می‌خواست چندین سال بخوابم اما بسختی چشم باز کردم و صفحه‌ی سیاه و تاریک آسمون نشون داد که شب شده.

خواب آلود زمزمه کردم
_ هوم؟

_ پیاده شو رسیدیم. همین گوشه وایستا تا بیام با هم بریم داخل یهو سرت گیج نره بیفتی.

سر تکون دادم و پتویی که دورم بود رو بیشتر دور خودم پیچیدم.

دو دقیقه هم رد نشده بود که دست‌های حامد پیچک وار دور شونه‌هام حلقه شد.

_ یکم لبخند بزن طبیعی جلوه بده. الان بریم داخل مامان این حالتو ببینه سکته می‌کنه خدایی نکرده!
بزور لبخند رو لب نشوندم و هم‌قدم با حامد شدم.


#رمان_صحنه_دار

1403/06/22 14:54

#اوج_لذت
#پارت_337

کلید رو تو در چرخوند و بعد از ورودمون با پا در رو بست.
_ برقا خاموشه فکر کنم خوابن.

غرق تو دنیای خواب و بیداری بودم و متوجه نبودم حامد چی میگه، فقط بدنم طلبِ تختم رو می‌کرد تا بخوابم.

_ اینجا چرا انقدر شلوغه؟

از لای پلک‌های نیمه بازم نگاهی به اتاقِ به هم ریخته‌م انداختم و ایشی گفتم.
_ بیا می‌برمت اتاق خودم غر نزن بچه.

دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت دیگه‌ای هولم داد.
_ فردا نیام ببینم زانوی غم بغل گرفتیا.

فردا نیام ببینم؟ گیج سر تکون دادم.
وارد اتاق حامد شدیم و حامد کمکم گرد روی تخت دراز بکشم.

رو برگردوند و خواست بره که سریع مچ دستش رو گرفتم.
_ کج... کجا میری؟

لبخندی به چهره‌ی خواب‌آلودم پاشید و بوسه‌ای روی موهام کاشت.
بوسه‌ای از جنس عشق!

_ باید برم عزیزدلم. کلی کار دارم که همشون عقب افتاده. فردا میام باشه؟ باید برم مطب یسری مدارک بردارم زود برمی‌گردم نگران نباش.

هومی گفتم و بالشت حامد رو بغل کردم.
جایگزین خوبی جای خودش بود.
چشم‌هام گرم و لحظه اخر فقط صدای در رو شنیدم...

صبح با نوری که تو چشمم می‌زد پلک باز کردم و زیر لب غر زدم.
_ کیه میاد این پرده‌ها رو جمع می‌کنه آخه؟

همینطور داشتم زیر لب غر می‌زدم که تازه زمان و مکانم رو درک کردم.

من تو اتاق حامد بودم!!!
اینجا چیکار می‌کردم؟
هرکار کردم تا به ذهتم فشار باید و یادم بیاد چطور اومدم اینجا اما یادم نیومد.



#رمان_صحنه_دار

1403/06/22 14:54