#اوج_لذت
#پارت_338
از تخت پایین پریدم و سمت اتاقم رفتم.
با دیدن مامان که مشغول چیدن لباسهام تو کمد بود سمتش پرواز کردم.
_ سلام مامان جون!
با خوشرویی منو تو آغوشش کشید
_ عه سلام عزیزکم. کی بیدار شدی دخترم؟
لبخندی زدم و پر انرژی جواب دادم:
_ چند دقیقه بیشتر نیست. خبریه؟ اینجا چرا انقدر شلوغه؟
_ داشتم گردگیری میکردم گفتم از اتاق تو شروع کنم. الان این لباسا رو هم بزارم تموم میشه اونوقت میتونم برم سراغ اتاق حامد. خدا نکشتت پروا، انقد که لباس و وسیله داری اتاقت مرتب نمیشه. نزدیک به دو ساعته سرشم.
خندیدم و پرصدا گونهش رو بوسیدم.
_ خوش گذشت؟
حامد گفت که به مامان و بابا یچیز دیگه گفته پس با حال زاری پج زدم:
_ نه مامان جان چه خوش گذشتنی؟ مجبور بودم مثل اردک دنبال حامد هی اینور اونور برم. ضمنن خسته نباشی. بده اینا رو دیگه خودم مرتب میکنم تو برو سراغ اتاق حامد.
بالاخره مامان راضی شد باقی اتاقمو خودم جمع کنم و اون سمت اتاق حامد رفت.
دلم گواه بد میداد و ناخواسته ذهنم سمت آینده میرفت.
دلم میجوشید و کاری از دستم بر نمیاومد.
_ پروا یه لحظه میای مادر؟!
صداش رو از اتاق حامد شنیدم برای همین قدمهای سستم رو اون سمتی برداشتم.
_ اومدم مامان.
_ قشنگم بیا این رو تختی رو برداریم بشورمش خیلی وقته نشستم کثیف شده دیگه.
سر تکون دادم و بلافاصله بعد از کشیدن رو تختی چشمم به یه تیکه پارچه مشکی افتاد.
مامان متعجب برش داشت و گفت: وا حامد که تاحالا شلخته نبوده پس چرا لباسشو اینجا...
جملهش با درکِ اینکه اون لباس برای حامد نیست نصفه موند.
اون لباس خواب توری و مشکی رنگِ من بود.
همون که یه شب تنم بود و ختم شد به یه رابطهی پر طلاتم...
#رمان_صحنه_دار
1403/06/22 14:55