The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#اوج_لذت
#پارت_338

از تخت پایین پریدم و سمت اتاقم رفتم.
با دیدن مامان که مشغول چیدن لباس‌هام تو کمد بود سمتش پرواز کردم.

_ سلام مامان جون!
با خوشرویی منو تو آغوشش کشید
_ عه سلام عزیزکم. کی بیدار شدی دخترم؟

لبخندی زدم و پر انرژی جواب دادم:
_ چند دقیقه بیشتر نیست. خبریه؟ اینجا چرا انقدر شلوغه؟

_ داشتم گردگیری می‌کردم گفتم از اتاق تو شروع کنم. الان این لباسا رو هم بزارم تموم میشه اونوقت می‌تونم برم سراغ اتاق حامد. خدا نکشتت پروا، انقد که لباس و وسیله داری اتاقت مرتب نمیشه. نزدیک به دو ساعته سرشم.

خندیدم و پرصدا گونه‌ش رو بوسیدم.
_ خوش گذشت؟

حامد گفت که به مامان و بابا یچیز دیگه گفته پس با حال زاری پج زدم:
_ نه مامان جان چه خوش گذشتنی؟ مجبور بودم مثل اردک دنبال حامد هی اینور اونور برم. ضمنن خسته نباشی. بده اینا رو دیگه خودم مرتب می‌کنم تو برو سراغ اتاق حامد.

بالاخره مامان راضی شد باقی اتاقمو خودم جمع کنم و اون سمت اتاق حامد رفت.
دلم گواه بد می‌داد و ناخواسته ذهنم سمت آینده می‌رفت.

دلم می‌جوشید و کاری از دستم بر نمی‌اومد.
_ پروا یه لحظه میای مادر؟!
صداش رو از اتاق حامد شنیدم برای همین قدم‌های سستم رو اون سمتی برداشتم.
_ اومدم مامان.

_ قشنگم بیا این رو تختی رو برداریم بشورمش خیلی وقته نشستم کثیف شده دیگه.
سر تکون دادم و بلافاصله بعد از کشیدن رو تختی چشمم به یه تیکه پارچه مشکی افتاد.

مامان متعجب برش داشت و گفت: وا حامد که تاحالا شلخته نبوده پس چرا لباسشو اینجا...
جمله‌ش با درکِ اینکه اون لباس برای حامد نیست نصفه موند.

اون لباس خواب توری و مشکی رنگِ من بود.
همون که یه شب تنم بود و ختم شد به یه رابطه‌ی پر طلاتم...


#رمان_صحنه_دار

1403/06/22 14:55

#اوج_لذت
#پارت_340

با استرس قدمی به عقب برداشتم که به میز برخورد کرد و برای اینکه نیفتم‌ دستم رو بند میز کردم اما انگار زیادی بدشانس بودم که به پارچ روی میز هم خورد و با شتاب روی زمین افتاد.

در کسری از ثانیه این اتفاق رخ داد و باعث شد ترسیده هینی بکشم.
اما این شکستنِ پارچ هم باعث نشد مامان از موضعش پایین بیاد.
_ جواب منو بده.

با چشم‌های اشکی سمتش برگشتم.
_ چ... چی؟
_ تازه میگه چی؟ یساعته دارم از تو سوال می‌پرسما! میگم این کوفتی اینجا چیکار می‌کنه؟

نگاهم به خورده‌های شیشه بود و صدای مامان تو مغزم اکو و می‌شد و تمام رابطه‌هامون جلوی چشمم جون گرفت.
_ خجالت بکش پروا!
قلبم محکم خودش رو به سینه‌م کوبید و موهام تو صورتم ریخت.

پس چرا زبونم لال مونده بود و جوابی نمی‌داد؟
چون شاید جوابی نداشتم...
چونه‌م لرزید از این همه بدبختی!

تا حالا مامان انقدر باهام بد حرف نزده بود، تا حالا اینطور سرم داد نزده بود، آره من لوس بودم که الان اشکم روی گونه‌م راه گرفته بود.

چون حرف‌هاش حقیقت بود از خودم هیچ دفاعی نمی‌کردم؟

سمت مامان برگشتم و انگار وقتی چشم‌های اشکیم رو دید کمی کوتاه اومد.
_ بشین رو تخت شیشه نره تو پات!
لباس خواب از بین دست‌هام سر خورد و روی شیشه‌ها افتاد.

کاش همین‌جا می‌مردم قبل از اینکه مامان واقعیت رو بفهمه.
من ترس از طرد شدن داشتم.

سرم رو به دو طرف تکون دادم و قبل از اینکه قدمی به عقب بردارم با صدای مامان خودم رو کنترل کردم تا عقب عقب نرم.
_ پروا... آروم باش و بشین روی تخت.

#رمان_صحنه_دار
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/22 14:56

#اوج_لذت
#پارت_341

خودشون می‌دونستن من چقدر لوس و زودرنجم، بخاطر همین هم مامان الان تاکیید داشت بشینم تا بلایی سرم نیومده.

_ ما... مامان میشه بزاری توضیح بدم؟
سر تکون داد و به تخت اشاره کرد اما من به حرف‌ِ چشم‌هاش گوش نکردم.

_ من... من یشب شوفاژ اتاقم خاموش شده بود نتونستم روشنش کنم، ی... یعنی هرکار کردم نشد، اومدم اتاق حامد خوابیدم چون حامد اون موقع هنوز خونه‌ی خودش می‌خوابید، صبحش همینجا رفتم حموم بخاطر همین این لباسم جا مونده... دلیل دیگه‌ای نداشت!‌
چه دلیل احمقانه‌ای...

شاید حتی با این دلیل مامان حتی اگه تا الان هم بهم شک نداشت از این به بعد بهم شک می‌کرد، اما انگار صدای لرزونم و اشک‌هایی که حالا رو صورتم راه گرفته بود تونسته بود خامش کنه مادرِ ساده‌م رو!

_خب چرا به بابات نگفتی عزیزدلم؟

باور کرد؟
_ نم... نمی‌خواستم بیدارتون کنم. وقتی اتاق حامد بود چرا باید بیدارتون می‌کردم؟

سر تکون داد و پچ زد:
_ من دنبال دلیل نیستم پروا! من دارم میگم باید حواست و بیشتر از اینا جمع کنی! حامد یه مرده و از تو بزرگتره.

کمی مکث کرد و جدی‌تر از قبل ادامه داد:
_ اون هنوز مجرده پروا! تو دختر عاقلی هستی پس دیگه از این کارا ازت سر نزنه، باشه؟

سر تکون دادم و قطره اشک بعدیم رو گونه‌م راه گرفت.
آروم روی تخت نشستم و مامان عصبی از اتاق بیرون رفت.

لعنت به این سهل‌انگاری‌ها که آخر رسوام می‌کرد، چقدر ترسو بودم که نمی‌تونستم حقیقت رو بگم. چقدر ترس از دست دادنشونو داشتم!
کاش جسارتشو داشتم...

به خورده شیشه‌ها نگاه می‌کردم و حرف‌های مامان رو تو ذهنم بالا و پایین می‌کردم.
دقیقاً مثل ماهی‌ای که برای کمک و رسیدن به آب تو حوض خالی دست و پا می‌زد داشتم جون می‌دادم و کسی نبود کمکم کنه.

هقی زدم و اشک‌هام رو با پشت دست پاک کردم.
_ پروا پاشو بیا صبحونه بخور.
حتی میلی به صبحونه نداشتم.
حالم داشت از خودم و زندگی نکبت بارم بهم می‌خورد.

اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/22 14:57

#اوج_لذت
#پارت_342

_ پروا اومدی؟
بی‌جون نالیدم:
_ گشنه‌م نیست!

اما صدای قار و قور شکمم یچیز دیگه نشون می‌داد و این صدای ضعیفم قطعاً تا آشپزخونه نمی‌رسید.

نگاهی به تخت انداختم و هر شبی که تو بغل حامد رو این تخت خوابیده بودم جلوی چشم‌هام زنده شد.

ناخواسته دستم سمت شکمم رفت و یه صدایی تو ذهنم فریاد زد:
"با این بچه می‌خوای چیکار کنی؟"

بسختی جلوی ریزش اشک‌های بعدیم رو گرفتم و از اونطرف تخت خارج شدم و از اتاق بیرون رفتم.
حتی حوصله نداشتم پارچی که شکونده بودم رو جمع کنم.

سمت اتاقم پا تند کردم و مغموم در رو باز کردم و وارد شدم.
کلید رو تو در چرخوندم و قفل کردم و همونجا سر خوردم و پشت در نشستم.

سرم رو روی زانوهام گذاشتم و با تاسف پلک بستم.
چم شده بود؟
مگه خودم نکرده بودم؟ پس چرا انقدر بی‌قرار بودم؟
چرا انقدر روحیه‌م حساس و شکننده شده بود که با یه داد مامان اشکم در اومده بود؟

انگار مامان بالاخره بیخیالم شده بود که صدام در نیومد.
بقدری تو خودم رفته بودم که صدای آیفون هم باعث نشد از اتاق بیرون برم.

_ سلام پروا کجاس؟
_ بسم الله توبه! فقط پروا می‌شناسی؟ خوبه که یه مادرم اینجاست!
_ ببخشید مامان یچیز مهم از طرف دانشگاهش برام فرستادن!

مامان با ناراحتی گفت: یخورده بحثمون شد تو اتاقته!
اما من تو اتاق خودم بودم.
_ چرا؟‌ چیزی شده؟
_ یچیزی بین خودمون بود.

صدای قدم‌هاش رو می‌شنیدم و ناخواسته دست‌های لرزونم روی گوش‌هام قرار گرفت و محکم فشار دادم تا چیزی نشنوم.
چرا انقدر عصبی شده بودم من؟

با چند دقیقه تاخیر صدای تقه‌هایی که به در می‌کوبید رو در حاله‌ای از گنگ بودن شنیدم.
_ پروا!



#رمان_صحنه_دار
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/22 14:57

#اوج_لذت
#پارت_343

دستگیره در بالا پایین رفت و صدای متعجب حامد رو دوباره شنیدم.
_ پروا، چرا در و قفل کردی دختر؟

دست‌هام رو از روی گوش‌هام برداشتم و صداهای درونم رو آروم کردم.
_ پروا میشه در و باز کنی حرف بزنیم؟
دستگیره‌ی در با شدت بالا و پایین می‌شد و بیشتر روانم رو بهم می‌ریخت.

همونطور نشسته کلید رو تو در چرخوندم و حامد داخل اومد و با نگرانی دنبالم گشت و وقتی پشت در پیدام کرد در و بست و جلوی پام زانو زد.

_ خوبی قربونت برم؟ چرا گوشیت و جواب ندادی مردم از نگرانی!
پوزخندی رو لب‌هام شکل گرفت.

_ پروا میشه حرف بزنی؟ مامان گفت اتاقمی و من رفتم اما دیدم خورده شیشه اونجاست بیشتر نگران شدم! گفت بحثتون شده. چیشده عزیزم؟ حرف بزن با من دق مرگ شدم.

چقدر دلم می‌خواست صداش رو نشنوم.
صدایی که براش جونم رو می‌دادم الان فقط باعث تشنج حس‌هام شده بود.
ته این رابطه‌ی مخفیانه چی بود؟
رسوایی من؟

حامد که نامزد داشت و باهاش خوشبخت می‌شد و این رابطه‌ی ما گناه محسوب می‌شد پس چرا من همچنان ادامه می‌دادم؟

چونه‌م اسیر انگشت شصت و اشاره‌ی حامد شد و عصبی غرید:
_ دِ حرف بزن جون به لبم کردی!

جون به لبش کردم و من جون کندم تا فقط دو کلمه بگم که نهایتاً یک جمله رو میسازه:
_ نمی‌خوامت، برو!

اول گیج نگاهم کرد و بعد که فهمید چی گفتم چشم‌هاش قرمز شد.
_ چی؟

تلخندی زدم.
تصمیم ناگهانی بود.
شاید الان وقتش نبود ولی منطقی بود.
ته این رابطه برای من پوچ بود، حماقت بود، طرد شدن بود!

😍😍

تو فایل کامل حامد به نسبت خودش و پروا شک میکنه و از خودش و پروا آزمایش میگیره و میفهمه که پروا..... 😱

#رمان_صحنه_دار
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/22 14:58

#اوج_لذت
#پارت_344

_ میشه بری کنار؟ دارم اذیت میشم
قطره اشکی رو گونه‌م چکید و از کنار لبم عبور کرد.
من غروری نداشتم جلوی این مرد!

_ پروا درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ یعنی چی این حرفت؟ تو حالت خوبه؟
خیلی خوب بودم، عالی بودم... حتی حس می‌کردم بقدری خوشحال و از زندگیم راضیم که زیادیمه.

بی‌توجه به جمله‌ش سرم رو به در تکیه دادم.
_ من نمی‌تونم دیگه ادامه بدم حامد، ت... تو نامزد داری یکتارو داری ، همه مارو خواهر برادر میدونن که البته غیر اینم نیست، این رابطه اشتباهه، لطفا بیا همینجا تمومش کنیم.

چشم‌هاش گرد شده بود و می‌دونستم تو چه حالیه.
من خودم بدتر از اون بودم.

صدام می‌لرزید و سرگیجه امونم رو بریده بود.
حامد چنگی تو چمنی موهاش زد و از جا بلند شد و تو اتاق قدم رو رفت.

_ منه *** چون گوشیتو جواب ندادی نگرانت شدم پاشدم اومدم ببینم چخبره و چرا جواب ندادی، به بهونه‌ی دانشگاهت مامان و پیچوندم بعد اومدم اینا رو میشنوم.

قلبم انگار داشت از کار می‌افتاد.
گفتن این حرف‌ها برای منم راحت نبود.
چون می‌خواستمش از ته دل، اما اون آدم من نبود؛ اون برادر من بود...
داشتم خواب می‌دیدم نه؟

سینه‌م از بی‌نفسی به خس خس افتاده بود.
دست‌هام از عصبانیت می‌لرزید و حامد هم کمی از من نداشت.
_ پروا پروا پروا! دیوونه شدم.

قلبم می‌سوخت.
انگار از یه ارتفاع به پایین پرت شده باشم...
گیج بودم، نمی‌فهمیدم دارم چی میگم فقط می‌دونستم تصمیم درستیه.

_ حامد بیا فراموشش کنیم.
شاید اولین بار بود من این جمله رو به زبون می‌آوردم، همیشه حامد بود که این رو می‌گفت.
_ می‌فهمی چی میگی؟ یچیزی زدی امروز نه؟ من بدرک! اون بچه چی؟



#رمان_صحنه_دار

1403/06/22 15:01

#اوج_لذت
#پارت_345

من هنوز از وجود بچه مطمئن نبودم و ترس داشتم برم دکتر و بعد از آزمایش بفهمم واقعاً بچه‌ای در کاره.
_ تو بدرک، من بدرک، اونم بره بدرک.

بی‌رحمانه می‌گفتم اما حرف دلم بود.
فقط دلم می‌خواست داد بزنم اما بخاطری که می دونستم مامان می‌شنوه به سختی خودم رو آروم نگه داشته بودم.

_ چرا یهو نظرت تغییر کرد؟ حداقل حقمه دلیلشو بدونم نه؟
_حامد من حاظر نیستم به هیچ قیمتی خانوادمو مامان بابارو از دست بدم!

دستم تو موهام رفت و بی‌حس کشیدمشون.
دردش رو حس نمی‌کردم چون درد قلبم خیلی بیشتر بود.
حامد سریع کنارم اومد و دست‌هام رو گرفت.
_ داری چیکار می‌کنی؟ ول کن موهاتو دیوونه!

آره دیوونه بودم.
هقی زدم و حامد سرم رو گرفت و روی سینه‌ش گذاشت.
_ باشه آروم باش، هیششش... هرچی تو بگی، الان آروم بگیر بعدش حرف می‌زنیم راجبش.

هرچی تو بگی، بعدش حرف میز‌نیم راجبش!
چه جمله‌هایی، پاردوکس عجیبی داشت.
این یعنی فعلاً آروم شو بعد راجبش حرف می‌زنم.

و نتیجه‌ش این بود حالا حالاها قرار نبود قبول کنه حرفم رو.
_ پروا یه لحظه میای مادر؟ بیا این کارتونا رو ببر اونور بزار!

چرا دست از سر من بر نمی‌داشتن؟
با سرگیجه دستم رو به دیوار بند کردم تا بلند شم اما حامد سریع مانعم شد.

_ تو بشین من میرم.
_ خ... خودم میرم! دور و برم نباش!
زبونم می‌گفتا اما قلبم حرفِ زبونم و قبول نمی‌کرد.
می‌دونستم اگه ازم دوری کنه دق می‌کنم.

سرم به دوران افتاده بود اما برام اهمیتی نداشت.
_ پروا بشین میگم خودم میرم!

عصبی مشت بی‌جونی به سینه‌ش زدم.
نه اینکه ضعیف باشه، نه... از روی ناباوری بود که سکندری خورد و یک قدم عقب رفت!

#رمان_صحنه_دار

1403/06/22 18:52

#اوج_لذت
#پارت_346

باور نمی‌کرد انقدر جدی باشم و روی حرفم بایستم نه؟ ولی باید می‌ایستادم.
من نمی‌خواستم ضربه‌ی بدتری بخورم.
هنوز اول راه بودم!

از اتاق بیرون رفتم و بدونِ بستن در سمت اتاق حامد رفتم و دستم رو زیر چشم‌هام کشیدم.

_ پروا بیا دیگه! یکار ازت خواستما!
نفس‌های عمیق و پی در پی کشیدم تا حالم جا بیاد و تک سرفه‌ای برای دورگه نبودنِ صدام زدم.
_ اومدم مامان.

بسختی وارد اتاق شدم و نگاهم به زمینی افتاد که حالا تمیز شده بود.
مامان شیشه‌ها رو جمع کرده بود.
دقیقاِ قلب من مثل همون خورده شیشه‌ها بود!
_ اون کارتون‌ها رو بردار ببر اتاق منو بابات.

رد دستش رو دنبال کردم و به چند کارتونی که گوشه‌ی اتاق بود رسیدم.
_ چشم.
_ فقط بازشون کن ببین کدومشون توش کتابه ببر تو کتابای بابات بزار.

سر تکون دادم و یکی از کارتون‌ها رو برداشتم اما قبل از خروجم از اتاق صدای مامان باعث شد بایستم.
_ ببینمت پروا!
سر برگدوندم و با بی‌حواسی تو چشم‌هاش خیره شدم.

_ تو هنوز داری گریه می‌کنی؟ من عصبی بودم داد زدم سرت... دخترِ لوس من! برو بعدش صورتتو بشور گریه رو هم بزار کنار.
چقدر مامان ساده بود!
سر تکون دادم و کارتون رو به اتاق مامان و بابا منتقل کردم.

با چاقویی که از آشپزخونه آورده بودم چسبشون رو باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم.
این که کتابی نداشت و بیشتر وسایل مامان بود انگار.

دوباره کارتون بعدی رو آوردم و و همینطور که چسبش رو باز می‌کردم حرف‌هام رو تو ذهنم مرور کردم.

حرف درستی به حامد زده بودم؟
یعنی می‌تونستم کنار بزارمش؟
می‌تونستم وقتی کنار یکتا می‌دیدمش حسودی نکنم؟
می‌تونستم وقتی ندیدمش بغض نکنم؟

1403/06/22 18:55

#اوج_لذت
#پارت_347

برخلاف انتظارم کارتون دوم پر بود از کتاب.
کتاب‌ها رو یکی یکی برمی‌داشتم و روی قفسه‌های کوچیکِ گوشه‌ی اتاق که حکمِ کتابخونه رو برای بابا داشتن می‌چیدم.

چیزی از لای یکی از کتاب‌ها افتاد که با بی‌حوصلگی خم شدم و برش داشتم تا دوباره بزارمش لای کتاب.

اما محتوای اون عکس باعث شد کمی تعلل کنم.
گیج عکس رو بررسی کردم و گیج‌تر از قبل ابرو بالا انداختم.
_ پروا بیا این یکی رو هم ببر دیگه عزیزم، سرعتِ لاک پشت‌و داری تو!

صدای مامان باعث شد از هپروت بیرون بیام.

سریع عکس رو لای کتاب گذاشتم و با ذهنی متلاشی از اتاق بیرون زدم.
_ بله؟

_ ده بار صدات می‌زنما! معلوم هست امروز حواست کجاست تو؟ حالت خوبه؟ رنگت پریده.

دستی به صورتم کشیدم و با بی‌قراری سمت کارتون آخر رفتم.
_ خوبم مامان.

دروغ! باز هم دروغ بود که به زبون می‌آوردم...
یعنی یه چیز عادی شده بود برام.

قضیه‌ی بچه کم بود، رابطه‌ی منو حامد کم بود، اون لباس خوابِ لعنتی کم بود و حالا اون عکس هم بدتر از همه ذهنم رو مشغول کرده بود.

منه لعنتی چرا گذاشتمش دوباره لای کتاب؟
کارتون رو روی تخت مامان و بابا گذاشتم و همینطور که چشمم به در بود تا کسی نیاد، با قدم‌های آروم سمت کتابخونه‌ی کنج اتاق رفتم.

کتاب رو برداشتم اما قبل از اینکه بتونم عکس رو پیدا کنم با سایه‌ای که روی دیوار افتاد سریع سر جای قبل برش گردوندم.

حامد بود!
نگاه دزدیدم و کارتون‌ها رو روی هم گوشه‌ای چیدم تا بعد سرجای قبلیش برگردونم.
_ بگو حرفایی که زدی دروغ بود...


#رمان_صحنه_دار

1403/06/22 18:55

#اوج_لذت
#پارت_348

حقیقت بود.
لب‌هام به خنده‌ی تلخی باز شد و پشت بهش کردم.

حقیقتش من چه بخوام چه نخوام باید دل می‌کندم و چاره‌ای جز این نداشتم.
_ برو بیرون.
_ تو چشمام زل بزن بگو که دوستم نداری! اونوقت جوری می‌رم که پشت گوشتو دیدی منو دیدی.

آب گلوم و سخت فرو خوردم و دستم رو شکمم لغزید.
اگه بچه‌ش تو شکمم بود چی؟

انقدر راحت از جدایی حرف می‌زدم طوری که شاید حتی یک درصد احتمال داشت من نطفه‌ش رو تو شکمم داشته باشم.

بسختی سمتش برگشتم و نگاهش به دستم که روی شکمم بود کشیده شد.
دوستش داشتم، نمی‌تونستم تو چشم‌هاش نگاه کنم و بگم حسی بهش ندارم.
_ تو فقط برادر منی!

با گفتن این جمله تنه‌ای بهش زدم و از کنارش رد شدم.

با اضطراب پوست لبم رو کندم و به در خیره شدم تا هروقت حامد بیرون اومد سریع برم و اون عکس رو بردارم.

تا اون رو برنمی‌داشتم آروم نمی‌گرفتم.
با دیدن حامد که از اتاق بیرون اومد اول نگاهی به صورتش انداختم و وقتی چهره‌ی خشک و جدیش رو دیدم جا خورده قدمی به عقب برداشتم.

تو چند دقیقه چطور انقدر تغییر کرد؟
این حجم از کوه یخ بودن در عرض چند دقیقه عادی نبود...

من رو ندید چون کنار دیوار بودم.
خودم بدتر از حامد داشتم داغون می‌شدم.
_ مامان من چند دقیقه استراحت کنم بعد میام کمکت.
صدایی از مامان نشنیدم و دوباره پِی اون عکس به اتاق رفتم.

تند و سریع از لای اون کتاب عکس رو برداشتم و تو جیبم گذاشتم و خودم رو تو اتاق خودم انداختم و با نفس نفس کلید رو تو در چرخوندم.

#رمان_صحنه_دار

1403/06/22 18:56

#اوج_لذت
#پارت_349

عکس رو از جیبم بیرون آوردم و با دقت چشم ریز کردم.
این عکس برام عجیب بود، طوری که انگار کلی راز توش بود.

اون بچه من بودم! اون بچه با اون موها من بودم... یادمه مامان می‌گفت وقتی بچه بودم موهام مثل آبشار بلند بوده!

صحنه‌ای جلوی چشم‌هام جون گرفت.
" مو بلندِ من، بیا اینجا زانوت و چسب زخم بزنم دخترم! باید بریم دکتر عزیزم اون نیاز به بخیه داره! بدو پروا خانوم!... بهت گفته بودم سوار اون دوچرخه‌ی بدونِ کمکی نشو!"

ناخواسته پاچه‌ی شلوارم رو بالا زدم و و به رد بخیه‌ی کمرنگی روی زانوم بود نگاه کردم.

صدای اون زن برام آشنا بود اما فقط صداش، چهره‌ش بقدری برام گنگ بود که قابل تشخیص و شناسایی نبود.

به زنی که تو عکس روی پاش نشسته بودم نگاه کردم و آب دهنم رو سخت فرو خوردم.
چقدر شبیه این زن بودم!

پلک‌هام رو آروم روی هم گذاشتم و با کشیدنِ نفس‌های پی در پی و عمیق خودم رو آروم‌ کردم.

چرا دارم چرت و پرت میگم من؟
دوباره به خودم و اون زن نگاه کردم و سرِ دردناکم رو بین دست‌هام گرفتم.

نگاهم رو سمت بالا سوق دادم و به بابا رسیدم.
دستم رو روی صورتش کشیدم، چقدر جوون‌تر از حالا بود، اما چرا بالاسرمون ایستاده بود؟
چرا این عکس انقدر گنگ بود؟

دلم می‌خواست جیغ بزنم و داد و بی‌داد راه بندازم اما بخاطر مامان و حامد که بیرونِ این اتاق بودن زیپ دهنم رو کشیدم.

صدای در اومد و پشت بندش مامان بود که انگار امروز بیخیال من نمی‌شد.
_ پروا جان صبحونه که نخوردی پس حداقل بیا یه میوه بخور ته دلتو بگیره ضعف نکنی!
#رمان_صحنه_دار

1403/06/22 18:56

اوج_لذت
#پارت_350

سریع عکس رو تو رو بالشتیم گذاشتم تا کسی پیداش نکنه.
_ میل ندارم مامان.
_ باباتم داره میاد چند وقته ندیدتت پاشو بیا دیگه. بعدم وقت هست با اتاقت رفع دلتنگی کنی.

بی‌حال نوچی کردم.
_ گفتم نمی‌خوام مامان! خوابم میاد خسته‌ی راهم هنوز!
شاید قانع شده بود که رفت.

سرم رو روی بالشت فشردم و در تلاش بودم چیزی از بچگیم به یاد بیارم.
اما خب خیلی بچه بودم و بعید بود چیزی که می‌خوام رو بتونم از تو ذهنم با اون همه خاطره و غم و شادی پیدا کنم.

حداقل می‌خواستم بدونم اون زن کی بود، اون زن کی بود که رو پاش نشسته بودم و بابا بالاسرمون بود، بابا چرا باید تو این عکس می‌بود؟ اصلاً من چرا تو این عکس بودم؟ اون زن کی بود که جای مامان رو تو عکس پر کرده بود؟

نه عمه بود نه خاله! من اونا رو می‌شناختمشون حتی اگه عکس از چندین سال پیش می‌بود!

این عکس هم درب و داغون و کهنه بود و انگار چند بار تا شده بود و ردهای روش این رو نشون می‌داد و گوشه‌ی عکس پریده بود و ترک داشت.

به هیچ نتیجه‌ای که نرسیدم هیچ، تازه کم کم‌چشم‌هام هم گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.

با صدای بابا از پشت در خمار چشم‌هام رو با وجودِ سردرد زیادم باز کردم.
انگار با چکش می‌کوبیدن تو سرم!

_ خانوم چرا جواب نمیده پس؟ الان چهار پنج ساعته من اومدم تو گفتی چند ساعتم قبلش خوابیده بوده! اصلاً چرا در اتاقش قفله؟

چقدر بابا رو نگران کرده بودم.
سریع از تخت پایین اومدم و سمت در رفتم که هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود با حرف حامد سرجام خشک شدم.

_ بابا جان دخترت هروقت می‌خواد محبت بخره همین حرکاتو رو میزنه، واسه جلب توجهشه خودش میاد بیرون!

1403/06/22 18:57

#اوج_لذت
#پارت_351

شنید صدای قلبی که شکوند رو؟
حامد بعد از این همه سال من رو اینطور شناخته بود؟
من مگه کمبود محبت داشتم؟

چونه‌م لرزید و زانوهام خم شد.
وسط اتاق نشستم و کم کم دراز کشیدم و جنین وار تو خودم جمع شدم.

چرا یهو تغییر کرد؟
بخاطرِ حرف‌های حقیقتم؟
پشت پلک‌های بسته‌م خاطره بازی بود.
تمام خاطرات زنده می‌شدن و جلوی چشم‌هام جون می‌گرفت.

"_ تاحالا شده چیزی بهم نگفته باشی؟
_ جز اینکه دوست دارم؟"

اشک داغم گونه‌م رو خیس کرد.
اینطوری دوستم داشت؟

اون جانم‌ها، جانِ دلم‌ها، اون بوسه‌ها... پس اونا چی بود؟
دستم روی شکمم مشت شد و آروم چشم‌هام رو باز کردم.

دیدِ تارم دنبال گوشیم می‌گشت.
خدا منو لعنت کنه که انقدر دوستش دارم!
گوشیم رو از روی پاتختی چند زدم و وارد آلبوم شدم.
عکس‌های منو مامان، منو بابا...
امان از عکس‌هامون!

لبخند رو لبم بود ولی اشک از چشم‌هام می‌بارید.
قلب من تحمل این حرف‌های بی‌رحمانه رو نداشت.

دوباره تقه‌ای به در زده شد و صدای نگران بابا:
_ پروا دخترم! بیا این در و باز کن بابا جان. من مردم از نگرانیا!
کاش من میمردم... کاش!

بغض داشت گلوم رو پاره می‌کرد.
کاش اینجا یه کوه بود تا فقط تا می‌تونستم داد می‌زدم و جز خودم کسی صدام رو نمی‌شنید.
چرا داشتم دور خودم می‌چرخیدم؟

احمقانه حرف زده بودم؟
نه...
من حقیقت‌و گفته بودم.

1403/06/22 18:57

#اوج_لذت
#پارت_352

فقط این قلب بی‌صاحابم نمی‌خواست بفهمه حامد جفتِ من نیست! مغزم می‌فهمید ولی قلبم باور نمی‌کرد حرف‌های حامد رو!

برای جلب توجه؟
پوزخندی رو لب‌هام شکل گرفت.
بدنم هستریک‌وار می‌لرزید اما من باید کنار می‌اومدم با این موضوع، هنوز هیچی نشده حامد کمر به قتل من بسته بود.

با کرختی سمت تختم رفتم و از تو رو بالشتیم عکس رو برداشتم و روی تخت گذاشتم.
چقدر جای مامان تو این عکس خالی بود!

صدای ویز ویز حرف زدن‌هاشون پشت در رو مخم بود.
چقدر دلم می‌خواست برم و بکوبم تو دهن حامد! چرا ضعیف بودم من انقدر؟ یه عشق منو تونسته بود انقدر راحت از پا در بیاره؟
حامد هم الان حالش مثل من بود؟

دستم رو زیر پلک‌های خیسم کشیدم.
گریه کافی بود.
امروز به اندازه کافی اشک‌هام رو ریخته بودم، طوری که حس می‌کردم آب بدنم از طریق چشم‌هام تخلیه شده.

با قدم‌های سست سمت در رفتم و به جمله‌های پشت سر هم حامد که قلبم رو نشونه گرفته بود توجه نکردم تا نابودتر نشم.

در رو باز کردم و با تک سرفه‌ای صدام رو صاف کردم.
اگه می‌فهمیدن گریه کردم با سوال پیچ کردن‌هاشون خودم رو لو می‌دادم.

سریع خودم رو تو بغل بابا انداختم تا چشم‌های سرخم رو نبینن.
_ سلام بابا جون.

نفس حبس شده‌ی بابا رو فهمیدم که آزاد کرد.
_ سلام دخترم. خوبی بابا؟ چرا در و باز نمی‌کردی جون به لب شدم؟

پاهای حامد رو دیدم که از پله‌ها پایین رفت.
اون نگران نشده بود نه؟
حتی نپرسید حالم خوبه یا نه!
با درد چشم‌هام رو بستم و ناخداگاه لحنم مظلومانه شده بود.

1403/06/22 18:58

#اوج_لذت
#پارت_353

من بی‌اراده از جلدِ اون دخترِ بلبل زبونِ پرو در اومده بودم و انگار وارد بُعد دیگه‌ای شده بودم.

_ ببخشید، خواب بودم متوجه نشدم. خوبی؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود.
دلم علاوه‌بر بابا برای خیلی چیزها تنگ شده بود.
ولی یه صدایی درونم داد می‌زد: "تحمل کن‌ پروا! هنوز اولشه!"

_ خُبه خُبه. بیاید پایین بریم شام بخوریم الان ته میگیره غذام.

ناهار هم رد شده بود وقتی من خواب بودم.
این یعنی رکورد خواب زدم...
بالاخره از بغل بابا دل کندم.
منبع آرامشم بود.

چشمی زمزمه کردم و پشت سر مامان و بابا راه افتادم.
وارد آشپزخونه شدم و در اولین نگاه حامد رو دیدم که با لیوانِ جلوش بازی می‌کرد.
مامان با دیس برنج پشت میز نشست و بابا مشغول کشیدنِ غذا شد.

به بشقاب من که رسید با لبخندی پچ زدم:
_ زیاد نکش بابا، گشنه‌م نیست.

مامان متعجب گفت: پروا نه صبحونه خوردی نه ناهار بعد چطور گشنه‌ت نیست؟
شونه‌ای بالا انداختم.

آره حقیقتش این بود گشنه‌م بود ولی می‌دونستم بیشتر از یکی دو قاشق از گلوم پایین نمیره.

آخرهای شام بود و حامد تاحالا نیم نگاهی هم خرجم نکرده بود و این باعث شده بود دیگه نتونم به غذا خوردنم ادامه بدم و همون لحظه یادِ عکسی افتادم که رو تخت بی‌هوا رهاش کرده بودم.

سریع با گفتنِ ببخشیدی از پشت میز بلند شدم و با قدم‌های بلند خودم رو به اتاقم رسوندم.
عکس رو برداشتم اما قبل از اینکه تو بالشتم مخفیش کنم با صدای حامد میخکوب شدم.

_ اون چیه تو دستت؟

چون انتظارشو نداشتم شونه‌هام کمی بالا پرید اما سریع عکس رو تو آستین لباسم پنهون کردم.
_ چی؟

1403/06/22 18:58

#اوج_لذت
#پارت_354

_ رنگ پریده‌ت داره لو میده که چی به چیه... چیو قایم می‌کنی؟

سرمو به نشونه هیچی تکون دادم.
آروم روی تخت نشستم.

من تحمل رفتار سردش رو نداشتم پس بهتر بود حرف‌هام رو بزنم تا شاید کمی رفتارش تغییر کنه.
_حامد میشه یکم حرف بزنیم؟ باید یه چیزایی رو بهت بگم!

همونجور که سرپا ایستاده بود دستاشو تو جیبش کرد
_بگو میشنوم

نفس عمیقی کشیدم و حرفی که تو سرم بود بیان کردم
_ حامد، من نمی‌تونم بخاطر یه عشق بچگونه از خانواده‌ای که بزرگم کردن بگذرم‌، اوم... می‌فهمی چی میگم؟

صدای پوزخندش به گوشم رسید.
_ آها! جالبه‌... عشق بچگونه!
چشم بستم و با درد ادامه دادم:
_ بخاطر خانواده‌م حاضرم ازت بگذرم!
دیدم که سیبک گلوش نامحسوس تکون خورد.

حق داشت، ولی منم حق داشتم نه؟ حق داشتم که بعد از این همه مدت هنوز نقشم رو تو زندگیش نمی‌دونستم چیه.

_ اوکی.
همین؟
کاش تو این شرایط با این جملات و کلمات عذابم نده! من تبدیل میشم به یه روانیِ زنجیره‌ای...
اگه باهام حرف نمی‌زد و حالم بهتر نمی‌شد قول نمی‌دادم زنده بمونم.

باید سریع‌تر این فضای خفه رو ترک می‌کردم تا همینجا از حال نرفتم.
خواستم از کنارش رد بشم که همون لحظه گوشیش زنگ خورد و من زیر چشمی دیدم که یکتاست.

پشت دیوار ایستادم تا صداش رو بشنوم.
_ جانم؟
جانم؟ چرا جانم خرج هرکسی می‌کرد؟
هدفش از این رفتارها و بی‌توجهی‌ها چی بود؟ اینکه ذره ذره آبم کنه؟

_ باشه عزیزم...
عزیزممممم عزیزم... مگه یه آدم می‌تونه چند تا عزیز داشته باشه؟
پس چرا به منم می‌گفت عزیزم؟
دستم رو روی دهنم فشار دادم تا صدام بالا نره.

1403/06/22 18:58

#اوج_لذت
#پارت_355

از پله‌ها پایین رفتم و خودم رو تو سرویس انداختم.
چقدر حالم از خودم بهم می‌خورد.
چقدر رقت انگیز شده بودم نه؟

تو آیینه نگاهی به صورتم انداختم.
تو همین چند ساعت زیر چشم‌هام گودتر شده بود.

از این حجم از گریه، از این حجم از بی‌توجهی‌های حامد، از این حجم از درد، از این حجم از بغض!

لبخندی به خودم تو آیینه زدم.
_ آروم بگیر پروا!
نفس عمیقی کشیدم و با یادآوری اینکه اصلاً چرا به اتاق رفتم عکس رو از تو آستینم در آوردم.

چرا به این عکس کشش عجیبی داشتم؟
انگار هروقت بیکار میشدم باید مدام بهش نگاه می‌کردم.

چشم‌هام همرنگ چشم‌های زنی بود که رو پاش نشسته بودم یا توهم زده بودم؟

فقط برام سوال بود اون کی بود که بابا انقدر راحت باهاش عکس می‌گرفت؟

اه پروا اینجا جای فکر کردن به این حرف‌هاس؟
آبی به صورتم زدم و خسته بیرون اومدم.
پر شده بودم از انرژی منفی...

فقط ذهنم درگیر این بود این زن کی بود و مامان کجا بود که تو این عکس نبود.
جرقه‌ای ریز تو ذهنم زد.
نکنه اون زن مادر واقعیم بود؟
ی... یعنی...

نه نه نه امکان نداره
من بچه‌ی پرورشگاهم و این امکان نداره که مادرم وجود می‌داشت و منو از پرورشگاه برمی‌داشتن چون این اوج بی‌انصافی بود.

یعنی یه آدم چقدر می‌تونست نامرد باشه که خودش باشه و بچه‌ش رو بزاره پرورشگاه.
نه اصلاً این فکر از بن و ریشه اشتباهه.

_ پروا مادر بیا اینجا عزیزم.
سمت صدا قدم برداشتم و حواسم به عکسِ تو آستینم نبود.
_ جانم مامان.
_ بیا میوه بخوریم بعد بخواب.

سر تکون دادم و رو مبل دو نفره‌ی کنار بابا نشستم و تو بغلش لم دادم‌.
_ چه عجب ما شما رو بیرون از اتاقت دیدیمت.
لبخندی زدم و حرفی نزدم.
حقیقتش انقدر ذهنم درگیر بود که نتونم به چیزی جز اون عکس و حامد فکر کنم.

1403/06/22 19:05

#اوج_لذت
#پارت_357

سریع به عقب برگشتم و با دیدن عکس که دقیقاً برعکس جلوی پای حامد افتاده بود رنگ از رخم پرید.
اون چرا اونجا بود؟

با قدم‌های بلند خودم رو بهش رسوندم و حامد خم شده بود که برش داره.
سریع خم شدم و زودتر دست دراز کردم.
_ خودم برداشتم!
گیج و اخم‌الود نگاهم کرد ولی جوابی برای چشم‌های پرسوالش نداشتم.

با حرص و پاکوبان وارد اتاقم شدم و در رو پشتم بستم.
که یه جای دنج آره؟
من چرا مثل احمق‌ها دوستش داشتم؟
نگاهی به عکس تو دستم انداختم و روی زمین پرتش کردم.

لعنتی این عکس به کل این مدت ذهنم رو مشغول کرده بود.

با بدخلقی زمزمه کردم:
_ بالاخره که چی؟ باید قضیه‌ی این عکس تموم شه.
از درس و دانشگاه هم حتی زده بودم.

چند ساعتی رد می‌شد و من همچنان تو فکر بودم.
حس خوبی به اون عکس نداشتم.
انگار یچیزی مخفی بود.
بوی پنهون کاری می‌اومد!

هرچقدر هم می‌خواستم خودم رو گول بزنم اما نمی‌شد و من خیلی شبیه به اون زن بودم.
زنی که نمی‌شناختمش.

_ جانم؟ باشه عزیزم فردا آماده باش صبح میام دنبالت...
حامد از عمد بلند حرف می‌زد؟
نه. اون فقط داشت می‌رفت اتاقش و من توهم برم داشته بود.

خسته شده بودم از این حجم فکر کردن.
چند ساعت ساعتی رد می‌شد و من هنوز درگیر بودم!
هوا رو به روشنی می‌رفت و مطمئن بودم چشم‌هام از بی‌خوابی قرمز شده.

گردنم خشک شده بود و بدنم کرخت‌تر.
یه فکری به طرز فجیحانه‌ای تو مغزم جولون می‌داد.
"این زن مادرمه؟؟؟"

اگه این زن مادرم بود پس بابا تو این عکس چیکار می‌کرد؟
من‌... من بچه‌ی واقعیشون بودم؟
حامد از من بزرگتر بود و این یعنی اگه این زن مادرم باشه، بابا اول یه ازدواج داشته که حاصلش حامد بوده و مادر و پدرشم هم مشخصن و این که بابا تو اون عکسه یعنی ممکنه...

1403/06/22 19:17

#اوج_لذت
#پارت_358

نمی‌خواستم چیزی که تو ذهنمه رو باور کنم.
اینکه یه خیانتی شکل گرفته و ظلم شده در حق مامان.
نمی‌خواستم اینو باور کنم و این ذهن مریض داشت دیوونه‌م می‌کرد.

انقدر فکر کردم که چشم‌هام خسته و پلک‌های سنگینم رو هم افتاد.
خواب‌های عجیبی که مهر تایید می‌زد رو افکارم!

این خواب‌ها فقط و فقط بخاطر فکرهایی بود که قبل از خواب کرده بودم اما نمی‌خواستم قبولشون کنم.

بانوری که به صورتم خورد چشم‌هام و باز کردم و از شدت سردردی که گریبان گیرم شده بود آخی گفتم و دست روی سرم گذاشتم.
انقدر فکر و خیال کرده بودم که مسبب سردرد هم شده بودم.

_ آخ خدا...
سرم گیج می‌رفت و این‌ها یا از کم خونی بود یا از ضعف زیاد...

چند روزی بود که دیگه مثل قبل به خودم نمی‌رسیدم. دیگه نه حس و حال خودم و دارم نه زندگی نکبت وارمو.

بسختی وارد سرویس شدم و با استشمام بوی صابون حس کردم محتویات معده‌م تا بالا اومد و برگشت.

چشم‌هام رو عمیق روی هم فشار دادم.
اینو دیگه کجای دلم می‌ذاشتم؟

دستم گلوم رو چنگ زد و بی‌نفس سرفه کردم و چند بار عق زدم.
تند تند به صورتم آب پاچیدم و کمی بعد در حالی که یقه‌ی لباسم هم خیس شده بود از سرویس بیرون اومدم.

بدم می‌اومد لباسم خیس باشه برای همین سریع دست انداختم و لباس رو از تنم بیرون کشیدم.
قبل از اینکه فرصت کنم سمت کمد برم در باز شد و قامت حامد بین در قرار گرفت.

همونطور که سرش تو گوشی بود و من تو بهت بودم گفت: مامان ده بار صدات کرد گفت بیا صبحو...
سر از گوشی بیرون آورد و با دیدن بالا تنه‌ی برهنه‌م آب دهنش رو قورت داد.

سریع به خودم اومدم و لباسم رو جلوی خودم گرفتم.
_ چشاتو درویش کن!
اخم ریزی بین ابروهاش نشوند و ادامه داد: بیا صبحونه.
سر تکون دادم و حامد بیرون رفت و در رو بست.

1403/06/22 19:17

#اوج_لذت
#پارت_359

چرا بدون در زدن وارد می‌شد؟
پوفی کشیدم و سمت کمد رفتم.
پیرهن گل گشادی برداشتم و تن زدم.
بقدری بزرگ بود که یه طرفش از روی شونه‌م سر می‌خورد و روی بازوم می‌ایستاد.

کمی موهام رو جلوی آیینه مرتب کردم و از اتاق بیرون زدم.
_ سلام صبح بخیر عزیزم.
لبخندی به روی مامان زدم.
_ صبح شما هم بخیر... بابا کجاس؟
_ الان میاد، با حامد تا دم در رفتن، حامد می‌خواست بره بابات رفت نمی‌دونم گفت از ماشین حامد چی می‌خواد.

سرتکون دادم و ذهنم مجدد درگیر شد.
حامد رفت پیش یکتا آره؟
لبخندی بی هدف رو لبم اومد
انگار میخواستم از همین اول خودم رو بی‌تفاوت نشون بدم تا عادت کنم.
_ مامان بی زحمت شکلات صبحانه رو از اونور میدی؟

لبخندش رو لبش ثابت بود.
باید صبوری رو از مامان یاد می‌گرفتم.
ظرف شکلات که جلوم قرار گرفت لرزش پاهام شروع شد.

می‌دونستم که حامد رفته پیش یکتا و این لرزش هم بی‌دلیل نبود.
_ مرسی...

خداروشکر که زیر میز بود و مامان نمی‌دید.
با قرار گرفتن شخصی کنارم سر بلند کردم و بابا رو دیدم.
لبخندی بی ثبات زدم.
_ سلام باباجون.
_ به به پروا خانوم. خوبی بابا؟

سر تکون دادم و لقمه‌ای که تو دستم بود رو سمت بابا گرفتم.
_ خدمت شما.
بابا با خنده لقمه رو از دستم گرفت بی‌خبر از دلِ آشوبم.
_ انگار از دست تو خوشمزه‌تره!

با ذوقِ نمایشی بوسه‌ای رو گونه‌ش نشوندم و همین شد یادآور اون عکس.‌..
بی‌اراده لبخند از رو لبم پاک شد.

خودم رو به در بی‌خیالی زدم و طوری وانمود کردم که انگار کاملاً یهویی این سوال به ذهنم اومده.

_مامان میگما شما هیچ عکسی از بچگی های من ندارید؟

مامان دستش روی ظرف مربا خشک شد و بابا انگار متوجه منظورم نشد که با همون لحن بشاش گفت: چی؟

1403/06/22 19:43

#اوج_لذت
#پارت_360

انگار یهویی پرسیدنم باعث شده بود غافلگیر بشن!
مامان زودتر جواب داد
_عکس بچگیتو میخوای چیکار؟

سعی کردم خونسرد باشم تا متوجه استرسم نشن
_همینجوری دوست داشتم ببینم وقتی نوزاد بودم چه شکلی بودم!

مامان و بابا کمی به هم نگاه کردن و مامان زود جواب داد
_نه نداریم!

بابا که تازه همچیو متوجه شده بود به طرفم اومد و لپم کشید
_حتما خیلی خوشگل بودی مثل همین الانت!

لبخندی زدم و دیگه سوالی نپرسیدم.
نمیخواستم بخاطر یه عکس فکر اونارو هم درگیر کنم.

میدونم که چقدر راجب قضیه پرورشگاهی بودن من حساسن و همون اوایل که من به خانواده اضافه شدن هم مامان و بابا ازم خواسته بودن که هیچوقت راجبش ازشون نپرسم و احساس کنم که همیشه بچه اونا بودم…

***

تا نزدیکای شب تو اتاقم بودم و به بهونه درس خوندن به اون عکس زل زده بودم اما کل ذهن و فکرم درگیر حامد و یکتایی بود که با هم بیرون بودن.

گوشیمو برداشتم نگاهی به ساعت انداختم ، نزدیک 11 شب بود.
پس چرا برنمیگشتن؟ اصلا از کجا در اومده بود بیرون رفتن با یکتا؟

مطمئن بودم حامد فقط برای اینکه منو اذیت بکنه و حرفایی که زدم تلافی بکنه امشب باهاش بیرون رفته!

کلافه از جام بلند شدم شروع کردم تند تند راه رفتن توی اتاقم.
نکنه اتفاقی بینشون بیوفته؟ نکنه حامد از لج من باهاش بخوابه؟ شایدم اصلا بیخیال من بشه؟

تمام تلاشم میکردم بد فکر نکنم اما نمیشد؟ از اون یکتای موزی میترسیدم.
کاش هیچقوت یکتایی تو زندگیمون وجود نداشت.
تا میخواستم یکم نبودش حس بکنم دوباره پیداش میشد.

دیگه نتونستم تحمل بکنم و خواستم شماره حامد بگیرم که صدای سلام احوال پرسی مامان با شخصی بلند شد.

خیلی سریع از اتاق بیرون زدم و پله هارو دوتا یکی پایین اومدم.
و با دیدن شخص روبه روم نزدیک بود از حرص بترکم.
حامد میخواست منو قاتل بکنه که اونو آورده بود خونه؟

_سلام پروا جون خوبی؟

قبل اینکه جواب بدم نگاهم به دستاشون که توی هم قفل شده بود افتاد.
با چه جرعتی جلوی مامان و بابا دست همو گرفته بودن؟ اونا حتی به هم محرم نبودن!

1403/06/22 19:44

#اوج_لذت
#پارت_361

_پروا دختر حواست کجاست؟ سلام کردما!

با تکون خوردن دست یکتا جلوی صورتم به خودم اومدم.
_سلام ببخشید حواسم پرت شد.

یکتا بوسه ای روی گونم زد و با تعارف های مامان داخل سالن شد.
حالا تنها شدیم و حامد با بیخیالی داشت کفش هاشو در میارد.

_چرا آوردیش خونه؟ میخوای منو عذاب بدی؟

حامد کفش هاشو داخل جا کفشی گذاشت به طرفم اومد کنار ایستاد
_چرا باید خواهرمو عذاب بدم؟

داشت مثل خودم رفتار میکرد ، لحنش دقیقا مثل همون زمانی بود که بهش گفتم تو برادر منی!

خواستم حرفی بزنم و جوابی بدم اما حامد با قاطعیت گفت
_پروا من مثل تو بچه‌ی نوزده ساله نیستم اما بخاطر تو بچه شده بودم ولی تو نخواستی پس منم دیگه ادامه نمیدم.
اگر تو میخوای از من دوری کنی منم به نظرت احترام میزارم!

با تموم شدن جملش از کنارم رد شد و نفهمید چجوری حالمو خراب کرد.
اما حقم بود ، حامد راست میگفت اون بخاطر من همه کار میکرد اما من اونو پس زدم.

من اونو پَست و ترسو صدا میکردم اما خودم ترسو تر بودم.
نگاهی تو آینه جا کفی به خودم انداختم.
داخل چشمام سرخ شده بود.

بغض تو گلوم داشت خفم میکرد.
دلم میخواست بشینم و ساعت ها گریه کنم .

_پروا مامان جان بیاد دیگه!

به سختی بعد از کمی آروم شدن به جمعشون اضافه شدم.
یکتا دقیقا کنار حامد نشسته بود و دستشو گرفته بود.

چرا درک نمیکردم؟ چرا مامان و بابا حرفی نمیزدن؟ چرا نمیگفتن شما نامحرمید؟

_پروا جون تو هم خبرداری؟

گیج و سردرگم سرمو تکون دادم
_از چی؟

یکتا خودشو به حامد چسبوند و با ذوق گفت
_حالا دیگه واقعا زن داداشت شدم!

قلبم ایستاد! نکنه عقد کرده بودن؟ یعنی امکان داشت بی خبر اینکارو کرده باشن؟

یکتا انگار فهمید منظورش متوجه نشدم که دستاشونو جلوی چشمام گرفت
_امروز بابام بینمون صیغه محرمیت خوند تا دیگه راحت باشیم ایشالله بزودی هم قراره دوباره یه مراسم عقد کوچیک بگیریم!

1403/06/22 19:44

#اوج_لذت
#پارت_362

با تموم شدن جملش قلبم از حرکت ایستاد.
یکتا چی داشت میگفت؟ صیغه کرده بودن؟ یعنی حالا دیگه محرم بودن؟ میتونستن هرکاری که میخوان بکنن؟

بغض گلوم چنگ زده بود و نمیزاشت راحت نفس بکشم.

اما باید حرفی میزدم تا کسی بهم شک نکنه.
آب دهنم قورت دادم و بعد از صاف کردن صدام به سختی لب زدم
_مبارک باشه ، شیرینیش کو داداش حامد؟

حالا به چشمایی که براشون میمردم زل زدم.
شاید اشتباه میکردم اما انگار اونم کلافه بود انگار اونم بغض داشت.

کلمه داداش برای جفتمون گرون تموم شده بود.
یکتا زودتر از حامد جواب داد
_امروز همش رفتیم گشتیم وقت نشد ولی فرداشب شام بریم بیرون بجای شیرینی!

پوزخندی تلخ زدم همونجور که به چشمای حامد نگاه میکردم جواب دادم
_چه عالی حتما بریم بالاخره داداشم داره سرسامون میگیره یه شام بهمون میرسه.

دستای حامد دیدم که مشت شد و این یعنی از حرفم خوشش نیومده!
نکاهمو ازش گرفتم سعی کردم خودم بیخیال نشون بدم اما مگه میشد؟

مگه میشد عشقت جلوی چشمات دست یکی دیگه رو بگیره نگاهش به یکی دیگه باشه و تو بیخیال باشی؟

خدایا این حقمه که تو سن 19 سالگی انقدر عذاب بکشم؟ حقمه تو این سن این همه اتفاق تجربه کنم؟ حقمه با 19 سال سن حامله بشم؟

لحظه ای چیزی تو سرم زنگ زد
پروا اینا همه اشتباه خودت بود ، شاید اگر عاشقش نمیشدی اگر همون اول وقتی بهم گفت فراموش کن ، گفت بریم برای ترمیم بکارت قبول میکردی الان تو این وضعیت نبودی!

با صدای یکتا به خودم اومدم
_حامد جونم ، عشقم میشه یه چیزی بگم؟

تازه متوجه نبودن مامان و بابا شدم!
اونا کجا رفته بودن؟ چرا منو با این دوتا تنها گزاشته بودن؟

نگاهم به اون دوتا افتاد ، یکتا کم مونده بود بره تو دهن حامد رسمأ.
_بگو عزیزم

لحن حامد چرا سرد نبود؟ چرا با همون لحنی که با من حرف میزد با اون حرف نمیزد؟

یکتا خودشو آویزون حامد کرد با و ذوق اما صدای ضعیفی گفت
_میگما نمیشه آخر همین ماه عقد کنیم و بریم خونه خودمون؟ خیلی دلم میخواد با هم تنها باشیم!

1403/06/22 19:45

#اوج_لذت
#پارت_363

نه رسما اینا امشب کمر به قتل من بستن.
نفس کشیدن فراموشم شده بود. احساس خفگی شدید داشتم.

نکاه حامد لحظه ای به من افتاد.
نمیدونم شاید فهمید حالم خوبه که در جواب یکتا گفت
_ وقتی تنها شدیم راجبش حرف میزنیم!

طاقت نداشتم اینجا بشینم و اینا جلوی چشمم با هم لاس بزنن.
از جام بلند شدم خواستم به طرف اتاقم برم که یکتا زود پرسید
_پروا کجا میری؟

جهنم میای؟ اخه به تو چه دختره سلیطه؟ انقدر عصبی بودم که اگر مامان بابا تو خونه نبودن یکتا و حامد با هم تیکه تیکه میکردم.
نفس عمیقی کشیدم سعی کردم خونسرد باشم
_فردا امتحان دارم میخوام درس بخونم!

یکتا باشه ای گفت و اجازه رفتن صادر کرد.
ازشون دور شدم و خودمو تو اتاقم انداختم.
با بسته شدن در اولین قطره اشکم چکید.

_لعنت بهت که زندگیمو بهم ریختی! خدایا تو یه راهی بهم بگو…
من عاشق حامدم اما نمیخوام خانوادم از دست بدم.
من نمیتونم تحمل کنم عشقم با یکی دیگه باشه خودت بگو چیکار کنم؟

کاش پدر مادرم منو پرورشگاه نمیزاشتن! کاش ولم نمیکردن!
شاید اگر خانواده واقعی خودم بودن میتونستم تو یه موقعیت دیگه ای با حامد آشنا بشم و باهاش ازدواج کنم.

چقدر دلم میخواست جای یکتا بودم تا میتونستم با خیال راحت حامد به نام خودم کنم.

روی تخت دراز کشیدم و برای بخت سیاه خودم زار زدم.
نمیدونم چقدر گذشته بود که تقه ای به در خورد
_کیه؟

صدای حامد از پشت در شنیدم که میخواست بیاد تو!
خیلی سریع تو جام نشستم ، اشکام با استین لباسم پاک کردم و کتامبو از روی میز برداشتم و سریع بازش کردم.

دلم نمیخواست بفهمه نشستم بخاطر اون گریه زاری میکنم!
_بیا تو

در باز شد و حامد همراه مشبا سیاهی وارد اتاق شد و پشت سرش در دوباره بست!
کنجکاو نگاهی به حرکاتش کردم.

به طرفم اومد و مشبا سیاه روی پاتختی گذاشت
_این چیه؟

حامد نگاهی به من و کتاب توی دستم انداخت.
روی چشمام ثابت شد
_گریه کردی؟

تند تند سرمو به نشونه نه تکون دادم.
حامد با اینکه باورش نشده بود اما حرفی نزد.
به بسته روی میز اشاره کرد
_شب وقتی همه خواب بودن انجام بده!

1403/06/22 19:46

#اوج_لذت
#پارت_367


صداشون آزارم می‌داد و بدون اینکه بخوام از کنار اتاق حامد که رد می‌شدم نگاهم از لای در به یکتایی افتاد که با تاب و شلوارکی تو اتاق ایستاده بود.

نفسم رو عمیق بیرون فرستادم.
محرم بودن به من ربطی نداشت، داشت؟
اون الان زنش محسوب می‌شد.

با یادآوریش بغض دوباره به گلوم چنگ انداخت.
چند وقت دیگه هم باید تو مراسم عروسیشون شرکت می‌کردم، اما من طاقت نمی‌آوردم مطمئن بودم.

بدونِ اینکه سر و صدایی ایجاد کنم کمی، فقط کمی در اتاق رو باز کردم تا دید بیشتری داشته باشم.
انگار خود آزاری داشتم که می‌خواستم ببینم در چه وضعیتین.

با دیدن صورت‌هاشون تو چند سانتی و دست‌های حامد که پشت گردن یکتا قفل شده بود و یکتایی که دست‌هاش صورت حامد رو قاب گرفته بود قلبم دیگه نزد.

کپ کرده به صحنه‌ی رو به روم نگاه می‌کردم.
اون یه روزیم منو می‌بوسید!
دیدم که برای یک ثانیه نگاهش بهم خورد.
شاید اصلاً فقط نگاهش بود و متوجه حضورم نشده بود.
چون یکتا رو پس که نزد هیچ تازه بیشتر هم سرش رو جلو برد.

قلبم چرا ناکوک می‌زد؟
چرا حس می‌کردم نفسم بالا نمیاد؟
طاقت دیدنش رو نداشتم برای همین با دستی که روی سینه‌م مشت شده بود و با قدم‌هایی نامیزون عقب عقب رفتم.

لعنت به منِ *** که هنوزم بی‌قرار اون نامرد بودم!
من یه روز جای یکتا بودم نه؟

چطور راحت می‌تونست دل حامد رو بدست بیاره؟
پس اون زنگ‌های مشکوک و اون قرار پارک و رد کبودی و لبخند‌هاش وقتی سرش تو گوشی بود چی بود؟ همه سوتفاهوم بود؟

عقب گرد کردم و وارد اتاقم شدم.
ناراحت نه ولی غم‌زده بودم.
مثل حسِ دختری که مادرش آلزایمر گرفته و اونو بخاطر نمیاره.

دستم رو دورانی روی سینه‌م چرخوندم و روی تخت نشستم.
چطور تا الان زنده بودم؟
_ من... من دوست داشتم!
انگار داشتم با حامد حرف می‌زدم و این‌ها دست خودم نبود.

_ مگه من چیکار کرده بودم؟
به یه جا زل زده بودم و اشک‌هام می‌بارید.

موهام رو چنگ زدم و هقی زدم.
چرا؟ چرا؟ مگه گناه من چی بود؟
این تاوان کدوم کارم بود؟

با تمام توان موهام رو می‌کشیدم و صدام‌رو تو نطفه خفه می‌کردم تا جیغ نزنم و همه رو خبردار نکنم.


#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 13:53