#اوج_لذت
#پارت_368
کجا بود که ببینه موهایی که روزی نوازششون میکرد حالا دارن کشیده میشن؟
تو اتاق بود؟
آره تو اتاق با زنش...
درحال معاشقه...
تو همون بغلی که من بین بازوهاش آروم میگرفتم.
خدایا خودت امشب بهم یه صبری بده تا بتونم تحمل کنم.
خاطراتم جلو چشمهام مثل فیلم رد میشد و باعث میشد بلندتر زار بزنم.
_ پروا! چیکار داری میکنی دختر؟
نمیشنیدم، صداشو نمیشنیدم...
_ پروا با توام! نگاه کن به من؟
دستش روی دستم نشسته بود و سعی داشت موهام رو از دستم جدا کنه اما انقدر عصبی بودم که فشار دستهام از کنترلم خارج شده بود و مشتم باز نمیشد.
_ پروا آروم باش. به من نگاه کن! چیزی خوردی؟ با توام... صدامو میشنوی؟
انقدر داغون دیده میشدم که فکر میکرد چیزی خوردم؟
دستشو زیر چونهم گذاشته بود و سعی داشت فک قفل شدهم رو سمت خودش برگردونه.
_ چیه ها؟ باهام حرف بزن...
این چند روز انقدر تحت فشار بودم که دلم میخواست دق و دلیم رو خالی کنم.
الان هم فرصتی پیدا شده بود که کمی، فقط کمی آروم بشم.
حتی نفهمیده بودم چطوری اومده تو اتاق که متوجه نشدم.
_ آروم بگیر و هرچی میخوای بگو خب؟ موهاتو ول کن، آفرین... ول کن!
دستهای لرزونم از رو موهام شل شد و چشمهای دو دو زنم رو به نگاه نگرانش دوختم.
چه حالی بودم که اینطوری داشت نگاهم میکرد؟
_ خب، حالا بگو!
منتظر همین جمله بودم تا منفجر بشم. منتظر همین بودم تا حرفهام رو سیلیوارانه بهش بزنم.
نفس نفس میزدم و اشکهام میریخت.
بلند شدم و به تبعیت ازم صاف ایستاد.
_ چ... چرا؟ من... من...
نمیتونستم حتی حرف بزنم.
مشت گره کردم رو روی سینهش فرود آوردم و هق هقم رو آزاد کردم.
میخواست برای آروم کردنم یکاری کنه اما انگار نمیدونست چیکار.
_ هیش باشه... باشه.
_ همهی ا... اینا تقصیر توئه، چ... چطو... چطور دلت میاد؟ ت... تو با من رابطه داشتی!
نفس عمیقی کشید و به من هم اشاره کرد نفس عمیق بکشم.
_ نفس بکش، آروم!
قلبم داشت یکی در میون میزد.
کم مونده بود از شدت فشار و غم و حرص سکته کنم.
الان همه چی رو فراموش کرده بودم، حتی اون عکس، حتی تستی که با خودم گفته بودم بعد از شام برای اطمینان بیشتر انجامش میدم، حتی اسمم رو فراموش کرده بودم، همه چیز جز اون صحنهای که دیدم... اون رو فراموش نکرده بودم.
#رمان
1403/06/23 13:54