The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#اوج_لذت
#پارت_368



کجا بود که ببینه موهایی که روزی نوازششون می‌کرد حالا دارن کشیده می‌شن؟
تو اتاق بود؟
آره تو اتاق با زنش...
درحال معاشقه...

تو همون بغلی که من بین بازوهاش آروم می‌گرفتم.
خدایا خودت امشب بهم یه صبری بده تا بتونم تحمل کنم.

خاطراتم جلو چشم‌هام مثل فیلم رد می‌شد و باعث می‌شد بلندتر زار بزنم.
_ پروا! چیکار داری می‌کنی دختر؟

نمی‌شنیدم، صداشو نمی‌شنیدم...
_ پروا با توام! نگاه کن به من؟
دستش روی دستم نشسته بود و سعی داشت موهام رو از دستم جدا کنه اما انقدر عصبی بودم که فشار دست‌هام از کنترلم خارج شده بود و مشتم باز نمی‌شد.

_ پروا آروم باش. به من نگاه کن! چیزی خوردی؟ با توام... صدامو می‌شنوی؟
انقدر داغون دیده می‌شدم که فکر می‌کرد چیزی خوردم؟

دستشو زیر چونه‌م گذاشته بود و سعی داشت فک قفل شده‌م رو سمت خودش برگردونه.
_ چیه ها؟ باهام حرف بزن...

این چند روز انقدر تحت فشار بودم که دلم میخواست دق و دلیم رو خالی کنم.
الان هم فرصتی پیدا شده بود که کمی، فقط کمی آروم بشم.

حتی نفهمیده بودم چطوری اومده تو اتاق که متوجه نشدم.
_ آروم بگیر و هرچی می‌خوای بگو خب؟ موهاتو ول کن، آفرین... ول کن!
دست‌های لرزونم از رو موهام شل شد و چشم‌های دو دو زنم رو به نگاه نگرانش دوختم.

چه حالی بودم که اینطوری داشت نگاهم می‌کرد؟
_ خب، حالا بگو!
منتظر همین جمله بودم تا منفجر بشم. منتظر همین بودم تا حرف‌هام رو سیلی‌وارانه بهش بزنم.

نفس نفس می‌زدم و اشک‌هام می‌ریخت.
بلند شدم و به تبعیت ازم صاف ایستاد.
_ چ... چرا؟ من... من...
نمی‌تونستم حتی حرف بزنم.

مشت گره کردم رو روی سینه‌ش فرود آوردم و هق هقم رو آزاد کردم.
می‌خواست برای آروم کردنم یکاری کنه اما انگار نمی‌دونست چیکار.
_ هیش باشه... باشه.

_ همه‌ی ا... اینا تقصیر توئه، چ... چطو... چطور دلت میاد؟ ت... تو با من رابطه داشتی!
نفس عمیقی کشید و به من هم اشاره کرد نفس عمیق بکشم.

_ نفس بکش، آروم!
قلبم داشت یکی در میون می‌زد.
کم مونده بود از شدت فشار و غم و حرص سکته کنم.

الان همه چی رو فراموش کرده بودم، حتی اون عکس، حتی تستی که با خودم گفته بودم بعد از شام برای اطمینان بیشتر انجامش میدم، حتی اسمم رو فراموش کرده بودم، همه چیز جز اون صحنه‌ای که دیدم... اون رو فراموش نکرده بودم.


#رمان

1403/06/23 13:54

#اوج_لذت
#پارت_369


مشت‌های بی‌جون و پی در پی‌م رو سینه‌ی ستپرش می‌نشست و اون چیزی نمی‌گفت.
انگار می‌دونست چقدر دلم پره.

_ ت... تو خیلی بدی! د... دروغگو، الک... الکی می‌گفتی دوست دارم آره؟

از پارچ کنار تخت کمی برام آب ریخت و جلوی دهنم گرفت.
بزور وادارم کرد جرعه‌ای ازش بخورم، هرچند که از کنار لبم هم شره کرد و ریخت.

_ گریه نکن، فکر نمی‌کردم انقدر روت تاثیر داشته باشه پروا.

فکر نمی‌کرد؟

بازوهام تو دست‌هاش اسیر بود و من سعی داشتم با شتاب ازش فرار کنم.
_ ول... ولم کن.

_ پروا تو واقعاً منو اینطوری شناختی که وقتی کسیو دوست دارم با یکی دیگه بخوابم و بهش خیانت کنم؟

این‌دفعه صدای پوزخندم واضح بود.
خیانت کنه؟ یعنی چی؟ همین حالاشم منو نادیده گرفته بود.

کمی مکث کردم تا حالم جا بیاد و بدونِ تته پته جوابش و بدم.

دستم رو زیر پلک‌هام کشیدم تا خیسیشون گرفته بشه و دیدم که تار شده بود صاف بشه.

_ نمی‌فهممت حامد! یع... یعنی چی این جمله‌ت؟ اینطوری شناختم؟ نه اینطوری نشناختم چیزایی که با چشم‌هام می‌بینم. میگی خیانت کنم؟ تو رفتی اونو صیغه کردی... اون الان محرمته، دیدم که به هم نزدیک شدین!

با انگشته اشاره‌م به سینه‌ش کوبیدم و ادامه دادم:
_ من با جفت چشم‌هام دیدم و با جفت گوش‌هام شنیدم ، بعد تو داری به من نگاه می‌کنی و میگی کسی ک...‌ که دوسش دارم؟ میگی خیانت نمی‌کنم؟ از دوست داشتن دم می‌زنی!!!

روی تخت نشوندم با شصتش اشک‌هام رو پاک کرد.
از خیانت حرف می‌زد درصورتی که از خیانت بدتر کرده بود با من...

دوباره لیوان رو به لبم نزدیک کرد و من سمجانه پسش زدم.
_ برو اونور، تو دیگه بهشتم بهم بدی نمی‌خوام.

_ لج نکن پروا الان عصبیی داری چرت و پرت بهم می‌بافی تحویل من میدی!

عصبی دستی به سرم کشیدم و تا مغز و استخونم تیر کشید.
بقدری محکم موهام رو کشیده بودم که سرم درد می‌کرد و پوست سرم می‌سوخت.



#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 13:55

#اوج_لذت
#پارت_370



اخی بی‌جون گفتم و حامد جلوی پام روی زانو نشست.
_ ببین با خودت چیکار کردی!

ناخواسته زبونم نیش دار شده بود.
_ حداقل بهتر از کاریه که تو باهام کردی...

دستی به گوشه‌ی‌ لبش کشید.
_ دِ لامصب هنو نَکَردَمِش داری اینطوری میگی که! چیکار کردم مگه من الان؟ اون قبلشم نامزدم بود ولی تو انقدر حساس نبودی پروا!

_ شاید چون اون موقع جلو چشام چیز نمی‌کردید... چیز...

نیشخندی زد.
_ سک*س ؟؟؟ یکتا به هفت جدش خندیده اگه بتونه منو تحریک کنه خب؟ دختره *** خواستم بهت بفهمونم تو طاقت دوریِ منو نداری پس حق نداری منه لعنتیو پس بزنی!

راست می‌گفت...
با دست پس می‌زدم با پا پیش می‌کشیدم.

وقتی جوابی ازم نگرفت با اخم‌های تو هم ادامه داد.
_ دیگه حق نداری به اموال من آسیب برسونی دفعه بعدی بدجور تنبیه میشی!

سر بلند کردم و متعجب نگاهش کردم که دستش رو نوازش وار روی سرم کشید و منظورش رو فهمیدم.
اما سریع اخم کردم و پسش زدم.

اون حق نداشت منو ناز و نوازش کنه وقتی تا دو دقیقه پیش داشت جلوی چشم‌هام به یکی دیگه به قصد بوسیدن نزدیک میشد!

خیلی *** بودم اگه الان کوتاه میومدم ، اون خیلی زود ازم دست کشید.
_ دست بهم نزن.
_ باز چموش شدی؟

چموش؟
اگه شب بیداری‌ها و گریه‌هامم می‌دید همینو می‌گفت؟
نمی‌دید یک هفته یا شایدم بیشتره که بخاطرش از همه چی افتادم؟

_ نه، چموش نشدم فقط الان بنظرم برو به ادامه‌ی سکـ…

حتی نمیتونستم کلمشو به زبون بیارم وقتی فکر میکردم حامد و یکتا میخوان اونکارو بکنن!

پس حرفمو عوض کردم ادامه دادم
_کارت برس، اون زنته باید اونو از الان ناز و نوازش کنی و خامش کنی برای رابطه نه منو!

حامد نیشخندی زد که بدجوری سوختم
_ من نبوسیدمش تو داشتی اینطوری خودتو می‌کشتی چه برسه بخوام باهاش برم رو تخت و لنگاشو هوا کنم!

چقدر بی حیا شده بود!
از اینکه داشت واقعیت رو به روم میاورد اخم‌هام بدجوری تو هم رفت و حرصی شدم.

ناخواسته نیشگونی از بازوی محکمش گرفتم و توپیدم:
_ تو فقط اونکارو کن بعدش ببین...

سریع حرفم رو خوردم.
لعنتی چی داشتم می‌گفتم من؟
باز که داشتم خودمو لو می‌دادم!
پروا اون فقط میخواد با حرفاش توروز حرص بده مقاومت کن.

سریع به جلد سرد و بی‌روح قبلیم برگشتم.
آره حقیقتاً تو دلم داشتم از حرص میمردم اما حالا مجبور بودم خودمو بی‌تفاوت نشون بدم.

_ البته باید عادت کنم، تو هم بهتره به من اهمیتی ندی ، دقیقا مثل همین چند روز که برات مهم نبودم.
#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 13:55

#اوج_لذت
#پارت_371



دستی که داشت سمت گونه‌م می‌اومد رو هوا خشک شد.
حق داشتم نه؟
به بدترین حالت ممکن باهام رفتار کرده بود.

با زنگ خوردنِ گوشیم سمتش برگشتم.
این وقت شب کی بود؟
سریع گوشی رو از روی پاتختی برداشتم و نگاهم به اسم نوید افتاد.

اتفاقی افتاده بود؟
بی‌مکث آیکون سبز رو فشردم و رد نگاه حامد که به گوشی بود رو دنبال کردم.
_ الو؟

_ سلام خوبی؟ چند بار زنگ زدم جواب ندادی!
زنگ زده بود؟
متوجه نشده بودم، شاید هم اتاق نبودم و نشنیدم.
_ ممنون شما خوبی؟

حامد با اخم نظاره‌گرم بود و من رو برگردوندم.
_ تشکر، میگم پروا این رمز گاوصندوق حامد و نمی‌دونی؟ یسری مدارک باید از توش بردارم هرچی به گوشیش زنگ می‌زنم دردسترس نیست.
_ نه در جریانش نیستم.

کمی مکث کرد و با ولوم صدای کمتری پرسید: حالت خوبه؟
صدام گرفته بود نه؟
_ خوبم.
_ ولی صدات داره می‌لرزه، مطمئنی؟ می‌خوای با من حرف بزنی؟

چقدر دلم می‌خواست یکی گوش شنوا باشه برام، کی بهتر از نوید که از خیلی چیزها هم خبر داشت اما الان در حضور حامد همچین چیزی امکان نداشت.

_ نه... بعداً شاید!
حامد که متوجه رمزی حرف زدنم شده بود دستش رو مشت کرد و نفس حرصی و عمیقی کشید.

می‌فهمیدم که سعی داشت خودشو کنترل کنه، اما خودش بود که این بازی رو شروع کرده بود.

_ باشه فهمیدم حامد اونجاس، پس پیام بده بهم.
لبخندی زدم و این حامد رو کفری‌تر کرد.
_ باشه خدافظ.

قطع کردم و حامد غرید:
_ کی بود؟

شونه‌ای بالا انداختم و با بی‌تفاوت‌ترین حالت ممکن پشت بهش دراز کشیدم.
حالا که دلم خالی شده بود حس می‌کردم می‌تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم.
خودش باعثش شده بود.



#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 13:56

#اوج_لذت
#پارت_372



پتو رو از روم کشید و سعی کرد ملایمت به خرج بده.
_ اون پسره‌ی دیلاق بود؟
لبخندی رو لبم نشوندم و سر تکون دادم.

دستی تو چمنی موهاش کشید و اتاق رو قدم رو رفت.
_ تو می‌دونی من روش حساسم و هنوز باهاش در ارتباطی؟

_ تو هم می‌دونستی من رو رابطه‌ت با یکتا حساسم و بهش نزدیک‌تر شدی!
بلبل زبون شده بودم!
بس بود گریه و زاری...
حداقل جلوی خودش بس بود.

دستش رو تو جیبش فرو برد و پچ زد:
_ تو به من گفته بودی ما خواهر و برادری بیش نیستیم، می‌فهمی پروا؟ می‌دونی این حرف چقدر برام سنگین تموم شد.

بغضم گرفته بود از حقیقتی که تو صورتم می‌کوبید.
_ برو بیرون.

_ من می‌دیدم که شبا چقدر حالت بده پروا، می‌شنیدم صدای گریه‌هاتو از اتاقم. از سنگ نیستم که بشنومو دم نزنم.

از سنگ بود که تا الان طاقت آورده بود.
_ برو بیرون.

_ اون تست و دادی؟
چقدر بی‌ربط به جملاتم حرف می‌زد!
_ نه حامد نه، نه دارم اذیت میشم...
_ منتظر جوابشم.

مگه جوابش براش مهم بود؟ اگه مهم بود که خودسرانه اقدام نمی‌کرد برای صیغه!
_ نیاز نیست اون تست انجام بشه وقتی خودم از نتیجه‌ش مطمئنم، من حامله نیستم حامد، که اگه بودم الان اینجا و تو این حال نبودم.

پوفی کشید و بعد از چشم غره‌ای که بهش رفتم از اتاق بیرون رفت.

بعد از رفتنش فکر مشمای مشکی که توی کمد گذاشته بودم تو سرم جلون میداد.
مطمئن بودم اما یه تست مگه چقدر زمان می‌برد؟ نهایتاً پنج شیش دقیقه!

_ حالا یبار انجام بدم چیزی نمیشه که.
آب دهنم و پرصدا قورت دادم و سعی در قانع کردن خودم داشتم.
من که از جواب مطمئن بودم پس این استرس کوفتی که گریبان‌گیرم شده بود چی بود؟

بسته رو از داخل جعبه در آوردم و طریقه‌ی مصرفش رو چند بار خوندم.
نباید اشتباه می‌کردم چون رو نتیجه تاثیر داشت.

پنج دقیقه بعد در حالی که داشتم ناخن‌هام رو می‌جوییدم و از استرس تو اتاق قدم رو می‌رفتم زیر لب به خودم فحش می‌دادم.
_ در به در بشی پروا.

به ساعت نگاه کردم و وقتی دیدم همون تایمی شده که رو توضحاتِ پاکت نوشته بود سمت سرویس دوییدم.
دست خودم نبود، استرس امونم رو بریده بود.

1403/06/23 13:59

#اوج_لذت
#پارت_373

چشم‌هام و بستم و زیر لب تند تند ذکر گفتم و از خدا خواستم بدبخت‌تر از اینی نشم که الان هستم.

با بسم‌الله‌ی چشم‌هام رو باز کردم و مردمک‌های لرزونم سریع دنبال خط قرمز می‌گشتن.

_ خدایا... خدایا!
نمی‌دونستم حتی چی میگم و چیکار دارم می‌کنم‌‌.
پاهام از شدت استرس داشت می‌لرزید‌.

دوباره نوشته‌ی رو پاکت رو مرور کردم.
_ پس یه خط قرمز منفیه، دوتا مثبت!

نگاهم رو به تک خط قرمز رو به روم دادم و با دیدنش نفس عمیقی کشیدم و عرق روی پیشونیم رو پاک کردم.
_ خدایا شکرت...

تو این شرایط فقط همینو کم داشتم که این مثبت می‌شد، اونوقت حسابم با کرام‌الکاتبین بود.

ولی یه سوال بدجور ذهنم رو درگیر کرده بود.
پس عقب افتادن عادت ماهانه‌م و اون حالت تهوع‌ها و حساسیت به بو ها برای چی بود؟

نگاهم رو به تخت دادم و از تو رو بالشتی عکس رو بیرون آوردم.
چند دقیقه به صورت آشنای زن که هر روز برام آشناتر می‌شد زل زدم و انقدر نگاه کردم تا اینکه نفهمیدم کی با اون همه فکر و خیال خوابم برد.

_ پروا نمیری دانشگاه؟
لای یکی از چشم‌هام رو باز کردم و به بابا که بالاسرم ایستاده بود نگاه کردم.
_ جانم بابا؟
_ دانشگاه نمیری عزیزم؟

لبخندی زدم و سر تکون دادم‌.
وقتی از خواب بیدار می‌شدم بدعنق می‌شدم و این لبخندها برام عجیب بود.
شاید برای این بود که یکی از دغدغه‌هام کم شده بود.

_ پس بلند شو حامد داره میره یکتا رو برسونه تو رو هم ببره دانشگاه، یکتا گفت باید بره خونشون شب دوباره میاد.
پوفی کشیدم.
بهتر بود نمی‌رفتم اما حالا که بابا می‌گفت حامد می‌رسونتت و من اگه مخالفت می‌کردم ممکن بود شک کنه.

چشمی زمزمه کردم و بعد از بلند شدن وارد سرویس شدم.
اگه دیر می‌جنبیدم به کلاسم هم نمی‌رسیدم.

بافت ساده‌ای روی موهام زدم و بعد از آرایش کمی برای بی‌روحی صورتم، بعد از پوشیدن لباسام با برداشتن کوله‌م از اتاق بیرون زدم.

_ خدافظ مامان!
_ پروا، بیا اینجا اینو ببر تو راه بخون، بیا گشنه نری ضعف کنی.
_ گشنه‌م نیست مامان.
_ پروا بیا اینجا بابا، راست میگه مامانت. ضعف می‌کنیا.

پوفی کشیدم و لقمه‌ی بزرگی که مامان برام گرفته بود ازش گفتم.
بوسه‌ای رو گونه‌ی هردوشون کاشتم و با گفتنِ خدافظ از خونه بیرون زدم.
#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 13:59

#اوج_لذت
#پارت_374



سعی کردم روزم رو پر انرژی شروع کنم به جمله‌ی بابا که راجب یکتا بود توجهی نکنم تا پر نشم از انرژی منفی...

اما این تصمیمم فقط برای چند دقیقه بود چون با دیدن یکتا که جلو نشسته بود و با خنده داشت چیزی رو برای حامد تعریف می‌کرد لبخند رو لبم پر کشید و جاش رو به اخم‌های درهمم داد.

در عقب رو باز کردم و با سردترین حالت ممکن گفتم: سلام صبح بخیر.
حامد از آیینه نگاهی بهم انداخت و سر تکون داد.
_ صبح تو هم بخیر، بشین بریم که دیر شده.

یکتا هم از همه جا بی‌خبر با اشتیاقی که نمی‌دونم از کجا پیداش شده بود دست‌هاش رو تو هم قفل کرد.
_ سلام عزیزم. میری دانشگاه آره؟
نمی‌دونست؟
_ آره... تو میری خونتون آره؟

نیشخندی بعد از حرفم زدم و یکتا سرتکون داد.
_ ولی شب قراره با حامد بریم دور دور، تو نمیای؟ دعوتیا از طرف من!
_ خوش بگذره، کار زیاد دارم وقت نمیشه...

دیدم که حامد ابروهاش بالا پرید و این یعنی تعجب کرده بود.
_ یکتا قرار بود امروز با مامان و بابا بریم بیرون عزیزم، یادت رفته شیرینی‌ای که قول دادیو؟

انگار یادش اومد که سریع پنچر شد.
_ باشه پس، فردا دوتایی بریم بیرون باشه؟
حامد سری تکون داد و من دست به سینه به صندلی تکیه دادم.

درحقیقت تا ماتحت داشتم می‌سوختم اما هرچی بیشتر به رو می‌آوردم حامد بیشتر سعی در حرص دادنم می‌کرد.

_ اول یکتا رو می‌رسونم خونه بعد تورو می‌برم دانشگاه، دیرت که نمیشه؟
دیر می‌شد...
از کلاس اولم جا می‌موندم اما به دروغ پچ زدم:
_ نه نه راحت باش، هنوز یک ساعتی وقت هست دیر نمیشه.

یکتا ضبط رو روشن کرد و تا رسیدن به مقصد حرفی بینمون رد و بدل نشد.
البته بین منو اون دوتا، وگرنه که حامد و یکتا تا خودِ خونه‌ی عمو مشغولِ پچ پچ بودن.

با حفظ لبخندم برای یکتا دست تکون دادم و بعد از ورودش به خونه نفسم رو آزاد کردم.

بلافاصله حامد از آیینه نگاهی بهم انداخت و پرسید:
_ تست چی شد؟ گفتم منتظرم دیگه نیومدی ببینم چی بوده جواب!
_ خوابم برد، جوابشم منفی بود... حالا که خیالت راحت شد راحت‌تر به عشق و حالت برس.

قیمت تخفیفی خرید فایل کامل رمان با 750 پارت دایرکت

#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 14:00

#اوج_لذت
#پارت_375



یه "چته پروا"ی خاصی تو چشم‌هاش بود.
حق داشت.
من خودم هم مشخص نبود با خودم چند چندم.
_ کی بیام دنبالت؟
بغض به گلوم چنگ انداخت... چرا انقدر لوس و نازک نارنجی شده بودم؟

_ خودم برمی‌گردم.
_ با مامان و بابا صحبت کردم قراره ناهار بریم بیرون، برای اینکه دیر نشه من میام دنبالت پروا!

زورگوی از خود راضی!
جوابی بهش ندادم و وقتی از ماشین بیرون اومدم محکم در رو به هم کوبیدم.
فکر کرده کیه که اینطوری زور میگه؟

وارد محوطه‌ی دانشگاه شدم و مثل همیشه ترانه در دیدرس نگاهم قرار گرفت.
کسی که اگه حامد سر نمی‌رسید زندگیم رو به نابودی می‌برد.

با قدم‌های بلند سمتم اومد و نگاهم به زیر چشم‌های گود افتاده‌ش افتاد.
_ خوبی پروا؟

خواستم بی‌تفاوت از کنارش رد شم که سریع بازوم رو گرفت.
_ بزار حرف بزنیم.
پوزخندی عمیق رو لب‌هام نشست.
_ حرف؟ من با کسی که با اسم رفیق بازیم داد حرفی ندارم.

اشک تو چشم‌هاش رو دیدم.
اون ترانه‌ی لجبازه زبون دراز چرا انقدر مظلوم شده بود؟
_ می‌خوام باهات حرف بزنم پروا، حالم خوب نیست.
_ منم حالم خوب نبود، ولی تو نبودی.

دستم رو سمتی کشید و بیشتر از این نتونستم مقاومت کنم.
قلبم داشت برای چشم‌های مظلومش ریش می‌شد.
عجیب شده بود، خیلی عجیب.
آروم و مظلوم!

_ بگو الان کلاس شروع میشه من جا میمونم.
_ می‌خواستم معذرت خواهی کنم بابت اتفاقاتی که خیلی وقت پیش افتاد‌.
_ باشه بخشیدمت حالا برو.

دوباره خواستم برم اما اجازه نداد.
_ پروا وایستا توروخدا! چرا اینطوری می‌کنی خب. من... اشتباه کردم!
_ خوبه که حداقل قبول داری. بزار بعد کلاس حرف می‌زنیم.

دستم رو از دستش بیرون کشیدم و وارد کلاس شدم.
چقدر درس‌هام عقب افتاده بود.


#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 14:00

#اوج_لذت
#پارت_376



سعی کردم ذهنم رو از هرچیزی دور کنم و تقربیاً موفق بودم.
تمام و کمال به صحبت‌های استاد گوش دادم و نوت برداری کردم.
_ خانوم کیانی بیاید درس جلسه‌ی قبل رو کنفرانس بدید، فقط ده دقیقه بیشتر طول نکشه.

کنفرانس ده دقیقه‌ای؟
پوفی کشیدم.
می‌دونست جلسه‌ی قبل نبودم داشت نشون می‌داد مثلاً بلد نیستم.
اما من تو خونه خونده بودم و کاملاً به مباحث درس مسلط بودم.

بلند شدم و وسط کلاس رفتم.
با اعتماد به نفس و خوب مشغول توضیح دادن شدم و تو عرض هفت هشت دقیقه تمومش کردم‌.
_ بفرمایید. تایم کلاس تمومه، خسته نباشید.

ترانه زودتر از من بیرون رفته بود و خداروشکر که حرفم رو فرانوش کرده بود.

جلوی در دانشگاه با خستگی منتظر حامد ایستاده بودم و چند دقیقه‌ای رد می‌شد اما هنوز ازش خبری نبود.

گوشیم رو از کیفم درآوردم تا اسنپی بگیرم و به خونه برگردم‌.
تا ابد که نباید منتظرش می‌ایستادم...
مشغول تایید مقصد بودم که با صدای بوق ماشینش شونه‌هام بالا پرید.

_ بپر بالا.
زیرچشمی اطراف رو نگاه کردم و نگاهم به ترانه‌ای گره خورد که با غم داشت نگاهم می‌کرد.
چی تو چشم‌هاش بود که نمی‌فهمیدم؟

کلافه سر تکون دادم و سوار ماشین شدم.
_ سلام خسته نباشی.
سلامت باشی‌ای زمزمه کردم.

_ مامان اینا رفتن؟
_ نه، کنسل شد افتاد برای شب.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به شیشه تکیه دادم.

پس این راهی که داشت می‌رفت کجا بود؟
_ کجا داریم میریم؟
_ یه وقت دکتر گرفتم برات، باید معاینه‌ت کنه...
معاینه؟
یعنی چی؟

معاینه برای چی لازم بود؟
_ معاینه‌ی چی وقتی خودم بی‌خبرم؟ بدونِ هماهنگی با من از پیش خودت تصمیم میگیری حامد! مثل اینکه یادت رفته منم آدمم و حق انتخاب .تو ظاهراً منو با ربات اشتباه گرفتی؟!

1403/06/23 14:00

#اوج_لذت
#پارت_377

خواست حرفی بزنه که خیلی زود گفتم
_حامد منو ببر خونه!

سکوت کرد و به راهش ادامه داد.
نمیدونم چقدر گذشته بود که کمی آروم شدم و فهمیدم که داره به سمت خونه میره.
_پروا

دست خودم نبود ، وقتی اینجوری اسمم صدا میزد نرم میشدم
_جانم

دستشو جلو آورد و دستای سردمو تو دستاش قفل کرد.
خواستم بیرون بکشم اما اجازه نداد
_باشه میدونم منو نمیخوای ، میدونم ترسیدی درک میکنم پیش خودت فکر میکنی ما نمیتونیم آینده ای داشته باشیم…من نمیخوام الان تورو مجبور به چیزی بکنم چون خسته شدم از کارای بچگانه خودم.

گیج شدم ، منظورش از کارای بچگانه رابطش با من بود؟ یا شایدم من بد متوجه شدم؟
_منظورت چیه؟ رابطت با من بچگانه بود؟

لبخندی زد و سرشو به نشونه نه تکون داد
_رابطم با تو یکی از احمقانه ترین اما جذاب ترین کارای زندگیمه!

با حرفش قند تو دلم آب شد ، تشبیهش درست بود رابطه ما واقعا احمقانه بود.
لبخندی زدم که از چشمش دور نموند.

_منظور من تنبیه تو با یکتا بود. من میخواستم تو تنبیه بشی اما اشتباه کردم ، وقتی دیشب اونجوری دیدمت فهمیدم چقدر اشتباه میکنم!
این وسط یکتا هم پاسوز ما میشد دلم نمیخواد دلشو بشکنم اون تو این قضیه معصومه.

پوزخندی زدم و با حرص گفتم
_تنها کسی که هیچوقت معصوم نیست اون سلیطه خانومه! حامد یکتا دختر خوبی نیست. نمیدونم چرا شماها اصلا اینو نمیبینید.

حامد خنده ای کرد
_حسودی نکن انقدر.

اخمی کردم دستم از اسارت انگشتاش بیرون کشیدم
_من حسودی نمیکنم ، یکتا واقعا دختر خوبی نیست حالا حرف منو قبول نمیکنی وقتی…زنت شد میفهمی!

انقدر با حرص اینارو بیان کرده بودم که نفس کم آوردم دهنم خشک شد.

_پروا برای من مهم نیست ، من امشب همچیو تو رستوران تموم میکنم!

#رمان_صحنه_دار
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/23 14:03

#اوج_لذت
#پارت_378



با تموم شدن جملش با چشمای درشت شده به طرفش برگشتم
_چی؟ میخوای چیکار بکنی؟

همونجور رانندگی میکرد نگاه کوتاهی بهم انداخت جواب داد
_امشب به عمو اینا هم گفتم بیان رستوران تا بگم که میخوام تمومش کنم! قصد داشتم اول به خود یکتا بگم اما به حرفام گوش نمیده.

نباید نشون میدادم که خوشحال شدم اما دست خودم نبود.
لبخند بزرگی روی لبام نشسته بود و امکان نداشت پاک بشه.

_مطمئنی؟

حامد پرسشگرانه نگاهم کرد
_از چی؟
_اینکه میخوای اینکارو بکنی؟ پشیمون نمیشی؟

حامد عاقل اندر سفیه نگاهم کرد
_پروا حالت خوبه؟ چرا باید پشیمون بشم ، من همین الانم پشیمونم که انقدر کشش دادم.

دیگه حرفی نزدم رومو برگردوندم و به بیرون خیره شدم.
اگر میتونستم میزدم میرقصدم اما حیف نمیشید.

دیگه تا خوده خونه حرفی بینمون ردو بدل نشد…
وقتی رسیدم قبل اینکه پیاده بشم حامد گفت
_پروا فردا صبح برو آزمایشگاه و آزمایش بده ، بزار خیال جفتمون راحت بشه.

باز اخمام توی هم رفت
_دیشب تست دادم دیگه جوابش منفی بود چرا بیخیال نمیشی؟

سعی کرد آروم باشه و منطقی باشه تا بتونه منو قانع بکنه
_اون تست ممکنه اشتباه کنه ، خواهش میکنم برو اصلا بخاطر من نه بخاطر خودت پروا فکر کن اگر واقعا حامله باشی؟

حتی فکر بهش باعث میشد تنم بلرزه ، جواب مامان بابا رو چی میخواستم بدم؟
_باشه

لبخندی به روم پاشید و با مهربونی گفت
_آفرین دختر خوب حالا برو خونه استراحت کن ، برای شب حاضرشو میام دنبالتون.

فقط سری تکون دادم از ماشین پیاده شدم وارد خونه شدم…
همونجور که کفشامو در میاوردم با شادی گفتم
_مامان من اومدم.

وقتی جوابی نشیدم وارد شدم توی سالن خبری نبود
به طرف اتاقشون رفتم که صدای مامان شنیدم
_خیلی ممنونم پسر شما هم واقعا آقاست.

اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/23 14:03

#اوج_لذت
#پارت_379



به اتاقشون رسیدم توی چارچوب در ایستادم با دقت به حرفاش گوش دادم تا بفهمم قضیه چیه.

_چشم چشم من با پدرش مشورت بکنم حتما بهتون خبر میدم.

مامان تازه نگاهش به من افتاد که سریع با اشاره دست و ابرو هام پرسیدم کیه؟

اما مامان جوابی نداد به تلفن حرف زدنش ادامه داد
_شما هم سلام برسونید. ممنونم خدانگهدار.

بالاخره گوشیو قطع کرد کنار گذاشت.
از جاش بلند شد به طرفم اومد
_سلام ،کی اومدی؟

_تازه رسیدم ، با کی حرف میزدی؟

مامان منو کنار زد و به طرف آشپزخونه رفت و منم مثل جوجه اردک پشت سرش میرفتم.
_یکی از دوستای زن عموت!

گیج شدم ، دوست زن عمو با مامانم چیکار داشت؟
_زن عمو؟ مامان یکتا؟ خب با تو چیکار داشت؟

مامان به طرف سینک ظرفشویی رفت تا ادامه ظرفای کفی رو بشوره
_هیچی ، چیزی نبود که لازم باشه تو بدونی دخترم برو لباساتو عوض کن!

وقتی اینجوری میگفت یعنی خفه شو فضولی نکن.
چون زیادی کنجکاو نبودم بیخیال شدم قبل اینکه برم اتاقم گفتم
_راستی مامان حامد گفت شب خودش میاد دنبالمون!

مامان باشه ای گفت و پشت بندش ادامه داد
_خیلی خوشحالم حامد احتمالا داره دور هم جمعمون میکنه تاریخ عقد و عروسیو زود تعیین کنیم ، بچم خسته شد از بلاتکلیفی!

با شنیدن حرف مامان سرجام خشک شدم.
چه فکرایی میکردن؟ خدا میدونه وقتی حامد بگه میخواد جدا بشه چقدر ناراحت میشن.
_فکر نکنم برای این باشه ها!

مامان همونجور که ظرفارو میشست لبخند ریزی زد
_چرا من از دل بچم خبر دارم ، دیدم این چندوقت چقدر کلافست اما دیشب که یکتا اینجا بود اصلا حس میکردم چقدر حالش خوبه همشم بهش توجه میکرد البته خب حق داره دیگه سی سالش شده دلش زن و بچه میخواد!

دیگه طاقت شنیدن حرفای مامان نداشتم و بهتر بود به اتاق برم لباسامو عوض کنم…

***

برای آخرین بار به خودم داخل آینه نگاه کردم.
پیرهن صورتی کمرنگی پوشیده بودم و روش کت شلوار سفید و شال سفید که با سیاهی موهام تضاد پیدا کرده بود.

آرایش ملایمی کرده بودم که خیلی به صورتم نشسته بود.
خیلی وقت بود آرایش نکرده بودم
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/23 14:04

#اوج_لذت
#پارت_380



از صبح که حامد بهم گفته بود امشب میخواد اعلام بکنه ذوق خاصی توی وجودم بود و یه لحظه ام لبخند از روی لبم نمیرفت.

کیفم برداشتم از اتاق خارج شدم و به طرف سالن رفتم.
مامان بود که اولین نفر منو دید
_ماشالله دخترم چقدر ناز شدی!

لبخند بزرگی زدم
_ممنونم.
بابا هم با دیدن من کلی ذوق کرد و قربون صدقه ام رفت.

همونجور که منتظر ایستاده بودم‌ نگاهی به ساعت کردم
_مامان حامد کی میاد؟

همون لحظه با تموم شدن حرف زنگ خونه زده شد.
مامان که نزدیکترین فرد به آیفون بود جواب داد
_بله ، باشه مادر صبر کن الان میایم.

متوجه شدم که حامده ، دلم میخواست عکس العملشو وقتی منو اینجوری میدید ببینم!
_مامان من زودتر میرم پایین دوتا عکس بگیرم.

مامان فقط باشه ای گفت و به دنبال وسیله ای که گم کرده بود گشت.
از خونه بیرون زدم تند تند از حیاط گذشتم.

وقتی به در رسیدم نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم.
سرمو بالا آوردم و نگاهم به حامدی که سرتا پا مشکی پوشیده بود و به در ماشینش تکیه داده بود افتاد.
لامصب با مشکلی خیلی جذاب تر میشد.

چشماش به چشمام افتاد.
برق خاصی تو نگاهش بود.
آروم آروم به طرفش قدم برداشتم که صدای پاشنه های کفش پنج سانتیم بلند شد.

درست روبه روش ایستادم.
نمیدونم چرا اما منتظر یه تعریف و یا حرفی بودم.
_خیلی خوشحالی داریم جدا میشیم مگه نه؟

جا خوردم ، خیلی یهویی این سوال پرسیده بود.
اما نمیخواستم بهش رو بدم و متوجه بشه.

اخمی کردم و با لحنی که نشون بده برام مهم نیست گفتم
_نه ، از کجات در میاری این حرفارو؟

همونجور که تکیه داده بود دستاشو توی جیباش فرو کرد به لباسام اشاره کرد
_پس دلیل این سفید پوشیدن و شیک و پیک کردن و مخصوصا آرایشی که هیچوقت نمیکنی چیه؟

خیلی بد بود که منو میشناخت.
اما من امکان نداشت کم بیارم و قبول کنم.
اشاره ای به تیپش کردم
_پس یعنی تو ناراحتی که داری از یکتا جدا میشی؟ چون تو هم خیلی کم پیش میاد سیاه بپوشی!

خنده ای ریز گوشه لبش نشست و سرشو به طرف بالا گرفت به آسمون زل زد
_ناراحتم ، بالاخره نامزدم بوده یه خاطراتی با هم داشتیم قرار بود ازدواج ‌کنیم!

1403/06/23 14:04

#اوج_لذت
#پارت_381



مطمئن بودم فقط برای حرص دادن من این حرفو زده.
پوزخندی زدم
_خب جدا نشو ، کسی مجبورت نکرده که…

نگاهی به سرتا پام انداخت و تو یه حرکت ناگهانی کمربند لباسم گرفت و منو به خودش چسبوند.

سرشو جلو آورد و دستشو روی گونم کشید
_شاید اگر چشمات وقتی با عشق نگاهم میکردو نمیدیدم…شاید اگر طعم لبای سرخت نمیچشیدم…شایدم اگر گرمای بدنتو حس نمیکردم میتونستم ازت بگذرم اما حالا که همشونو تجربه کردم نمیشه…

آروم آروم نفس میکشید و داغی نفساش صورتم میسوزوند.
قلبم از این همه حرفای خوب تند میزد.
فاصلمون خیلی کم بود و این منو میترسوند.

دستم روی سینه‌ی ستبرش گذاشتم و کمی هلش دادم
_حامد…
همونجور که تو چشمام عمیق زل زده بود جواب داد
_جانم

فشار دستم بیشتر کردم و نالیدم
_برو عقب…یکی میبینه…تروخدا…مامان اینا الان میان..

دستشو زیر چونم گذاشت و نوازشم کرد
_امشب خیلی خوشگل شدی!

قلبم لرزید ، لحنش واقعا زیبا بود.
خواستم جواب بدم اما همون لحظه در حیاط باز شد و مامان و بابا خارج شدن.

سریع از حامد فاصله گرفتم و اونو به عقب هول دادم که فقط چند قدم رفت.
مامان متعجب نگاهی بهمون انداخت.

سرمو پایین انداختم ، انقدر ترسیده بودم که مطمئنم از روی صورتم میشد فهمید.

بهمون نزدیک شدن و مامان پرسید
_چیکار میکردید؟

قلبم داشت میومد تو دهنم یعنی دیده بود چطوری تو بغل هم بودیم؟
استرس داشتم اما سعی کردم جواب بدم
_چیزه…ما..خب..

1403/06/23 14:05

#اوج_لذت
#پارت_382



حامد انگار متوجه شد که چقدر هول شدم و زودتر با خونسردی کامل جواب داد
_مژه رفته بود تو چشم پروا ، داشتم فوت میکردم در بیاد ، خانم چون نمیخواست آرایشش خراب نشه با دستمال در نیاورد…

مامان خیلی سریع قانع شد و سری تکون داد.
وقتی سوار ماشین شد نفس آسوده ای کشیدم.

حامد که از پشتم رد میشد تا سوار بشه کنار گوشم زمزمه کرد
_انقدر نترس…بالاخره یه روز میفهمن!

سریع به طرفش برگشتم که با ریلکسی رو مخی که تو وجودش بود رفت و سوار ماشین شد.

همین که آروم شده بودم حامد باز استرس به جونم انداخته بود.
یعنی واقعا یه روز قراره بفهمن بچه هاشون چه غلطی کردن؟

قراره بفهمن دختر خوندشون ، پسر واقعیشونو از راه بدر کرده؟ یعنی بازم منو نگه میدارن؟ بازم منو میخواستن؟

با بوقی که حامد زد تو جام پریدم.
_پروا زود باشه دیگه دختر دیر شد!
تنها چشمی به بابا گفتم خیلی سریع سوار ماشین شدم.

توی راه مامان و بابا همش راجب زندگی آینده حامد و یکتا حرف میزدن.
اما من کل راه فکرم درگیر حرفی که حامد زده بود ، بود.

هرچند لحظه یکبار که سرمو بالا میاوردم نگاهم قفل چشمای حامد میشد.
چقدر من این مردی که برادرم بود و 11 سال ازم بزرگتر بود رو دوست داشتم.

اما چرا بعضی اوقات دوری کردن ازش راه درست تری بنظر میومد؟

***

_شما برید تو رستوران من ماشین پارک بکنم بیام.

از ماشین پیاده شدیم و به گفته حامد وارد رستوران شدیم.
جای خیلی دنج و شیک و پیکی بود.

همینکه وارد شدیم دقیقا یکی از میزهای وسط رستوران عمو اینارو دیدیم.
یکتا مثل عقب مونده ها از جاش بلند شده بود و دست تکون میداد.

به طرفشون رفتیم و سلام احوالپرسی کردیم.
وقتی داشتم با یکتا روبوسی میکردم با لحن لوسی که خودش فکر میکرد خیلی بامزست پرسید
_شووووهرم کجاست؟

1403/06/23 14:06

#اوج_لذت
#پارت_383



صورتم جمع کردم و با لحن مسخره ای مثل خودش گفتم
_شووووهرت داره ماشینشووووو پارک میکنه الان میاد!

یکتا بخاطر لحن من و تقلیدی که کردم قهقهه ای زد و دستشو جلوی دهن دومتر بازش گزاشت.

زیرلب زمزمه کردم
_زهرمار دختره اسکل عقب مونده خراب…

_انقدر حسود نباش!

با شنیدن صدای حامد کنار گوشم تو جام پریدم.
سریع به طرفش برگشتم اما اون خیلی زود دور زد به طرف عمو اینا رفت.

وقتی با عمو و زن عمو سلام کرد به طرف یکتا رفت.
انتظار داشتم خیلی سرد و خشک برخورد کنه اما…

با پریدن یکتا تو آغوشش و بوسیدن گونش نزدیک بود سکته کنم.
جوری بند کیفم تو دستم فشار میدادم که رگای دستم بیرون زده بود.

حامد صاف ایستاده بود و دستش محافظانه پشت کمر یکتا با فاصله قرار داده بود.
حتی اگر حامد هیچکاری هم نکرده بود و اصلا بغلشم نکرده بود اما باید همین حالا مخالفت میکرد و یکتار از خودش میکرد.

جوری با اخم نگاهشون میکردم که اگر هرکی منو میدید فکر میکرد قاتلی چیزی هستم.

چشمای حامد لحظه ای به من افتاد که تو همون چندثانیه براش خط و نشون کشیدم.

وقتی بالاخره سلام احوالپرسی‌ها تموم شد همه پشت میز نشستن.
گارسون برامون منو آورد و همه تک تک انتخاب کردیم.

منتظر غذا بودیم که حامد بالاخره تصمیم گرفت حرفشو بزنه.
_ببخشید میشه لطفا به من گوش بدید چندلحظه ، میخوام حرف مهمی بزنم!

همه نگاه ها برگشت سمت حامد و لبخند من دوباره سرجاش برگشت.
نگاهم به یکتا دادم تا وقتی میشنوه چه عکس العملی نشون میده…

حامد نفس عمیقی کشید و سعی کرد مقدمه چینی کنه
_راستش خیلی وقته میخوام اینو بگم اما هی یه اتفاقی پیش اومده و نشده..ولی دیگه زیاد طول دادنش هم خوب نیست…

حامد نگاهی به همه انداخت و آخرین نفر روشو به طرف یکتا کرد
_من میخوام از….
#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 14:07

#اوج_لذت
#پارت_384



_من میخوام از….
_ عه وا سلام، خوبید؟ شما اینجا چیکار میکنید؟

با چشم‌های گرد شده سمت صدا برگشتم و با دیدن شخص رو به روم متعجب بلند شدم.

مامان و بابا و حامد بلند شده بودن و این امر موجب شده بود منم ناخواسته از جام بلند شم.

قبل از اینکه به خودم بیام تو آغوش گرمی فرو رفتم و بوی عطرش بینیم رو پر کرد.
_ خوبی عزیزم؟ وای چقدر خانوم شدی تو! می‌دونی چند وقته ندیدمت؟

با ابروهای بالا رفته سمت مامان برگشتم و تک خندی از ناباوری زدم.

حتی نمی‌شناختمش اما آنچنان منو می‌چلوند که انگار خیلی وقته می‌شناستم.

بعد از اون دختری که موهای خرمایی داشت و تقریباً می‌خورد همسن خودم باشه جلو اومد و با خونگرمی سلام کرد.
_ سلام پروا جان خوبی؟ پروایی دیگه درسته؟

سر تکون دادم.
_ تعریفتو زیاد شنیدم...

بزور لبخند زدم.
چطور وقتی نمی‌شناختم باید طوری وانمود می‌کردم که از دیدنشون خوشحال شدم؟
حقیقتاً خوشحال که هیچ تازه ناراحت هم شدم.

دقیقاً باید لحظه‌ای سر می‌رسیدن که من از صبح منتظرش بودم؟
_ خب شما خوبی آقا حامد؟ به به چه جا افتاده شدی پسر!
حامد تشکری کرد.

چهره‌ی اون زن خیلی خیلی خیلی برام آشنا بود و انگار جایی دیده بودمش اما یادم نمی‌اومد.
_ پروا هنوز نشناخته فکر کنم.
بابا گفت و مامان با لبخند مشغول توضیح دادن شد.

_ خاله لیلی، وقتی هشت ساله بود رفتن کانادا برای درمان خالت یادت نیومد؟ ایشونم دختر گلشون محبوبه هست.

به مرد کنار زنی که تازه فهمیده بودم اسمش لیلیِ اشاره کرد.
_ آقا نریمان، شوهرِ خاله لیلی، شوهرخالت عزیزم.
ابرو بالا پروندم.

چند باری راجبشون صحبت شده بود اما خوب حضور ذهن نداشتم.
وقتی رفته بودن خارج که من تازه شیش ماه بود وارد خانوادمون شدم.

حتی گاهی می‌دیدم مامان داره صحبت می‌کنه باهاشون اما کنجکاوی نکرده بودم که منم حرف بزنم.



#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 14:08

#اوج_لذت
#پارت_385



_ بفرمایید بشینید توروخدا چرا سرپا؟
_ دستتون درد نکنه مزاحم نمیشیم.

_ مزاحم چیه؟ نگاش کنا؛ تعارف نداریم که. بشین ببینم باید تعریف کنی کی اومدی که به خواهرت یه زنگ نزدی بگی بعد ما باید اینجا هم‌دیگه رو ببینیم.

بالاجبار یا نه رو نمی‌دونم، اما کمی جمع‌تر نشستیم و اونا هم کنارمون جا گرفتن.

خاله لیلی لبخندی زد و ریز ریز مشغول پچ پچ شدن.
چند سال همو ندیده بودن و تا قرنی حرف داشتن برای گفتن انگار.

_ والا خواهر چی بگم، یهویی بخاطر اینکه روند درمانم کامل شده گفتیم بیایم یه سر بزنیم، به خدا که تازه رسیدیم خسته‌ی راهیم. گفتیم یجا شام بخوریم امشب و بریم هتل فردا بچرخیم خونه داداش و ابجیا همه رو ببینیم. یکی دو هفته بعد برگردیم.

چه جالب که یهویی و اونم اینجا با هم برخورد داشتن.

دیگه به حرف‌هاشون گوش ندادم و با ببخشیدی بلند شدم.
بغض بیخ گلوم بود.
چم شده بود؟

_ کجا مادر؟
_ الان میام مامان. تا سرویس برم میام.
نمی‌تونستم چیز دیگه‌ای بگم وگرنه داد می‌زدم و طلبکارانه می‌پرسیدم چرا باید الان می‌اومدن.

با قدم‌های بلند به سمتی که نمی‌دونستم کجاست می‌رفتم.
عصبانی بودم در حدی که منتظر یه کبریت بودم رو انبار باروتم...

با تنه‌ای که بهم خورد سریع قدمی به عقب رفتم.
_ آقا حواست کجاست مگه نمی‌بینی؟

مقصر من بودم که حواسم به جلوم نبود اما دست پیش و گرفته بودم که پس نیفتم.
_ ببخشید بفرمایید.

از جلوی راهم کنار رفت و پا کوبان از کنارش رد شدم و همچنان زیر لب غر زدم.
_ آره دیگه آره... بالاخره یه مدت با هم بودن سختشه بخواد بگه نمی‌خوادش خب.

سنگی که جلوی پام بود رو شوت کردم و با خودم حرف زدم.
_ خاطره داره دیگه، آره یاد اونا میفته... خدایا آخه این چه مصیبتی بود؟

با دیدن گارسون سمتش رفتم و پرسیدم:
_ ببخشید سرویس بهداشتی کجاست؟

با دست به آخر راهرویی اشاره کرد.
_ اون راهرو رو تا آخر برید، سمت راست بانوان سمت چپ آقایون.

تشکری زیر لب کردم و سمتی که گفته بود گام برداشتم.
چرا فکر می‌کردم همه چی به خیر و خوشی تموم میشه میره؟

_ والا مردم شانس دارن ما هم شانس داریم.
پوفی کشیدم و خواستم وارد سرویس شم اما قبل از ورودم بازوم از پشت کشیده شد و به عقب برگشتم.

1403/06/23 14:08

#اوج_لذت
#پارت_386

حامد بود که سینه‌ش تند تند بالا و پایین می‌شد.

مشخص بود تا اینجا دوییده.
من از خشم نفس نفس می‌زدم و اون از کم نفسی.

_ چی... چی میگی با خودت ح... حرف می‌زنی بچه؟
نفس عمیقی کشید تا حالش جا بیاد.
بازوم رو از دستش کشیدم و توپیدم:
_ به تو چه؟

ابرو بالا انداخت و دست تو جیبش برد.
_ چرا باز پاچه میگیری؟

پوزخندی زدم.
جلوی سرویس بحث می‌کردیم! جالبه.
_ پاچه؟ مگه سگم؟ بکش کنار نمی‌بینی دارم میرم؟

سرشو کمی جلو اورد زمزمه کرد
_ تو یه توله‌ی خوشگلی ، جیغ جیغو خانوم، حالا آروم باش تا حرف بزنیم.

حرف؟
حرفی مونده بود مگه؟
بی‌حرف راهم رو کشیدم و وارد سرویس شدم.
یعنی چی که حرف بزنیم؟
بس بود صبوری.
خسته شده بودم از این حجم از صبر و حوصله.
من خیلی وقت بود حوصله‌ی خودم رو هم نداشتم!

وارد سرویس شدم و در رو بستم‌‌.
بهونه‌ای بیش نبود برای فرار از دیدنِ دست‌های قفل شدشون.
سخت بود به روی خودم نیارم اما واقعا اینطور نبود.
بعد از انجام کارهای مربوطه بیرون اومدم و دست‌هام رو شستم. لابد تا الان حامد رفته بود. بهتر! تحمل بحث نداشتم.

با خروجم از سرویس نگاهم میخ کفش‌هاش شد‌.
چرا نرفته بود پس؟
نرفته بود هیچ تازه به دیوار هم تکیه داده بود و دست به سینه منتظر ایستاده بود.

_ خب تموم شد؟
_چی؟
تکیشو از دیوار گرفت
_قیافه گرفتنات و فرار کردنات!

نوچی کردم خواستم برم اما...
قبل از اینکه از کنارش رد بشم سریع مچ دستم رو چنگ زد و رو به روی خودش نگهم داشت.

این دفعه اخم‌هاش درهم بود.
_ پروا بچه بازی بسه، میگم وایسا با هم حرف بزنیم.

دستمو از بین انگشتاش آزاد کردم اما اینبار بیشتر چسبید و دستاشو دور کمرم حلقه کرد
_گفتم لجبازی بسه ، بگو چت شد یهو؟ چرا باز قیافه گرفتی؟


#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 14:09

#اوج_لذت
#پارت_387


حرصی نفس میکشیدم و نمیتونستم خودمو کنترل کنم با لحن تندی گفتم

_واضح نیست؟ واقعا نمیفهمی؟

حامد کمی به چشمام زل زد و انگار واقعا نمیفهمید.
_پروا بسه بگو دیگه بگو تا منم بفهمم!

تو چشماش زل زدم و طلبکارانه لب زدم
_چرا حرفتو کامل نکردی؟ چرا نگفتی؟ حتما نمیخوای جدا بشی دیگه؟ منه احمقم از صبح خوشحالم و برای خودم چیتان پیتان میکنم.

با تموم شدن حرفم دیدم که حامد بجای اینکه جوابمو بده ، لبخندی زده و با خونسردی منو نگاه میکنه.

وقتی لبخندشو میدیدم ، دلم میخواست صورت جذابشو بیارم پایین.
_چرا اونجوری نگام میکنی؟ حرف خنده داری زدم؟

بی اهمیت به حرص خوردن های من آروم دستشو روی گونم کشید
_پس برات مهم بود دیدی؟ دیدی گفتم خوشحال بودی!

سوتی داده بودم ، من دم در گفتم برام‌نیست و خوشحال نیستم اما حالا..!
ولی مهم نبود ، مهمتر از اون نگفتن جداییشون بود..
_ولم کن حامد حوصله ندارم.

دستشو زیر چونم گذاشت و صورتم که به طرف دیگه ای برگردونده بودم گرفت
_پروا ، یکم منطقی فکر کن ، خودت دیدی که تا خواستم بگم خاله اینا اومدن این بهونه گیریات چیه؟

حق با اون بود.
اون داشت میگفت که اونا سر رسیدن.
من از اونا عصبانی بودم اما داشتم سر حامد خالی میکردم.

موهامو داخل شالم مرتب کرد و با خونسردی گفت
_نگران نباش ، هرجور شده امشب یا فردا به همه میگم.

انقدر مطمئن این حرفو زد که ته دلم لحظه ای قرص شد
_واقعا؟

سرشو تکون داد و لبخند کوچیکی زد ، دستشو پشت گردنم گذاشت
_واقعا.
بعد سرشو خم کرد بوسه کوتاهی روی لبم نشوند…

اما همون لحظه صدای شخص آشنایی شنیدیم
_هیعععععع

1403/06/23 14:13

#اوج_لذت
#پارت_388


با صدای محبوبه سریع از حامد فاصله گرفتم و پشت دستم رو روی لبم کشیدم.

نگاهم رو به چشم‌های متعجبش دادم و اون با بهت نگاهمون می‌کرد.
_ شما... شما...

حق داشت.
اون ما رو خواهر برادر هم می‌دونست و براش یه چیز عجیب بود.

حتی اگه مدت طولانی بود که همو ندیده بودیم اما اون می‌دونست ما خواهر و برادریم‌.

حامد کلافه دستی تو موهاش کشید و یقه‌ی پیرهنش رو مرتب کرد.
انگار اینجا باید من یکاری می‌کردم.

_ چیزه‌... محبوبه من برات توضیح میدم.

حامد کمی نزدیکم شد و زیر گوشم پچ زد:
_ نزار بره! من حرفی بزنم چون مَردم فکر می‌کنه من به قصد بدی نزدیکت شدم بدتر می‌کنه و خلافش و انجام میده، تو فقط نزار بره پروا!

آره آره...
اگه می‌رفت و همه چیز و کف دست خاله می‌ذاشت چی؟
اونم به مامان می‌گفت و بعد...

وایی زیر لب گفتم.
بقدری تو بهت و ناباوری بود که قدمی به عقب برداشت.

سریع فاصله‌ی بینمون رو به صفر رسوندم.
به حامد اشاره زدم بره و با محبوبه وارد سرویس شدیم.

_ پروا چیزی که دیدم قابل ب...
_ محبوبه عزیزم صبر کن، الان موقعیت مناسبی برای توضیح دادن نیست. هروقت تنها بودیم من برات توضیح میدم باشه؟ فقط فعلا حرفی نزن توروخدا!

باید از هنگ بودنش استفاده می‌کردم و نمی‌ذاشتم حرفی بزنه.

_ ببین یچیزایی هست که تو خبر نداری باشه؟ تو یه فرصت مناسب برات توضیح میدم. اینطوری چیزی حل نمیشه و تو بد برداشت می‌کنی!

با این جملات می‌تونستم خامش کنم تا حداقل یه مدت کوتاه زبون به دهن بگیره.

تو چشم‌هاش می‌تونستم بخونم که پاش از این در بره بیرون همه رو خبردار کرده از چیزی که دیده.
دستش رو تو دستم گرفتم و هرچی بلد بودم رو تو نگاهم ریختم.
التماس و مظلومیت!

_ توروخدا نگو باشه؟ اگه حرف زدیم قانع نشدی اونوقت هرکار خواستی بکن! لطفاً الان حرفی نزن باشه؟

با تردید سر تکون داد.
_ باشه!

حالا دیگه یادم رفت که واسه چی اینجا اومده بودم.
دنبال خودم کشیدمش و با زمزمه‌های زیر لبی با محتوای اینکه به کسی حرفی نزنه کنار خاله و مامان نشستیم.

تا لحظه‌ی آخر داشتم گوشزد می‌کردم به کسی چیزی نگه اما ناواضح می‌گفتم تا شک نکنه و همه چی بدتر نشه.

1403/06/23 14:14

#اوج_لذت
#پارت_389

تو طول مدتی که شام برسه تو فکر بودم.
فکر اینکه نکنه الکی قبول کرده باشه و بگه...

با صدای خاله از فکر بیرون اومدم‌.
_ این خانوم خوشگل و معرفی نمی‌کنید؟
یکتا رو می‌گفت!

مامان با ذوق گفت: عروسمه دختر برادر شوهرمم هست، البته نامزدن اما به زودی تاریخ عقد و عروسی مشخص می‌کنیم‌!

گوش‌هام سوت کشید.
پس چرا حامد چیزی نمی‌گفت؟ چرا مخالفت نمیکرد؟

پروا یکم منطقی رفتار کن بچه بازی بزار کنار ، خودتم خوب میدونی حامد الان نمیتونه حرفی بزنه!

_ ماشاالله ماشاالله، بزنم به تخته چقدرم به هم میان‌. مبارک باشه.

یکتا خودش رو از بازوی حامد آویزون کرد و جواب داد:
_ سلامت باشید ایشالا قسمت دختر خودتون!

محبوبه که مشخص بود از دخترهای خجالتیه، خجول سر پایین انداخت.
_ ایشالا دختر منم سر و سامون بگیره.

اون‌ها می‌گفتن و می‌خندیدن و من از استرس رو به موت بودم.

حامد با چشم و ابرو اشاره کرد که چیشده اما حالم اونقدر تعریفی نبود که الان بخوام بهش بگم بقدری استرس دارم که حالت تهوع گرفتم.

_ پروا جان تو چی؟ قصد ازدواج نداری؟

بلافاصله اخم‌های حامد شدیدا تو هم گره خورد و سریع با لحن تندی جواب داد:
_ والا خاله جان پروا فعلا بچس باید درسشو بخونه خیلی زوده به این چیزا فکر بکنه!

خاله از این همه تعصب حامد خنده ای کرد و این رفتار حامد رو غیرت برادرانه تلقی کرد.
اما نگاه محبوبه فرق داشت انگار میفهمید و جور دیگه ای برداشت میکرد.
تو نگاهش مشخص بود چقدر راجبمون بد فکر میکنه!

بابا و عمو مشغول حرف زدن با عمو بودن و وقتی گارسون غذا رو آورد نفس راحتی کشیدم.
انشالله هرچی زودتر این شبه نحس تموم می‌شد.

_ بفرمایید شروع کنید، توروخدا تعارف نکنید.
هرکسی با اشتها مشغول غذای خودش شد اما من از استرس زیاد حتی نمیتونستم به غذای مورد علاقم نگاه کنم.

سرمو بالا آوردم تا به بقیه نکاه کنم که با حامد چشم تو چشم شدم.
با حرکات صورتش بهم فهموند چرا غذا نمیخورم و من به محبوبه اشاره کردم.

اما انگار اون خیلی استرس نداشت که چشماشو باز بسته کرد سعی کرد آرومم بکنه.
به غذام اشاره کرد گفت
_پروا غذاتو بخور

همه لحظه ای نگاهم کردن و من سریع چشمی گفتم.

کمی از غذام خوردم و سرمو بالا آوردم که چشمم خورد به محبوبه که زیر گوش خاله پچ پچ می‌کرد.
نگاه خاله روی من بود و این منو میترسوند.
چون نمی‌دونستم راجب چیه و اینکه احتمال داشت راجب منو و حامد باشه اذیتم می‌کرد.

قاشقم کمی پر کردم که با سوال خاله از دستم افتاد
_پروا یه سوال دارم!

1403/06/23 14:14

#اوج_لذت
#پارت_390



آب دهنم رو قورت دادم و با چشم‌های دو دو زنم قاشقی که افتاده بود رو برداشتم.
_ ج... جانم؟
مدام ترس اینو داشتم که الان راجع به رابطه‌ی منو حامد بخواد بپرسه.

حامد اخم‌هاش تو هم رفت و با حالتی بین لب خونی و پچ زدن بهم فهموند:
_ چیزی نیست. خودتو جمع و جور کن!

نفس عمیقی کشیدم و خاله پرسید:
_ چقدر دیگه مونده دانشگاهت تموم شه؟
همین؟
این بود سوالی که منو به هول و ولا انداخته بود؟
با بهت ابرویی بالا انداختم.
_ نمیدونم خاله جان. فکر کنم یکی دوسال، شاید اگه فشرده بخونم زودتر تموم شه. همه چی به خودم بستگی داره.

چقدر خوب که حس‌های منفیم غلط بود!
حدسم این بود که الان سوالش رسوام می‌کنه اما اینطور نبود.
چون محبوبه طوری به منو حامد نگاه می‌کرد و زیر گوش خاله پچ پچ می‌کرد هرکس دیگه هم بود همین فکر رو می‌کرد.

_ بسلامتی. چون رشتت با محبوبه‌ی من یکیه گفتم ببینم با هم تموم می‌کنید یا نه.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
حوصله‌ی حرف راجب درس و دانشگاه نداشتم.

چیزی از غذا متوجه نشدم و فقط و فقط نگاهم به محبوبه بود.
چقدر این دختر حرف می‌زد...

یکتا کنار عمو نشست و داشت تو گوشیش یه چیزی رو به عمو نشون می‌داد و این چندان برای من مهم نبود.

الان فقط این مهم بود که زن‌عمو و مامان و خاله در حال ریز ریز حرف زدن بودن!
با صدای محبوبه نگاه حامد هم سمتش چرخید.
_ مامان یه لحظه میای؟ کارت دارم.

بلافاصله تو دلم خالی شد. آخه تو رستوران؟
لعنتی باید هرجور شده امشب میومدن خونه‌ی ما!
اگه می‌اومدن حواسم به محبوبه بود تا چیزی به خاله نگه اما اگه می‌رفتن خونه‌ی داییشون دیگه هیچی دست من نبود و هر آن امکان اینکه خاله همه چیز و بفهمه وجود داشت.

خواستم با استرس پشتشون برم که با اشاره‌ی حامد سرجام نشستم.
کجا داشتم می‌رفتم؟

گیج سرجام نشستم.
داشتم چیکار می‌کردم من.

با اومدن خاله نگاهم رو از جای خالیشون گرفتم و به محبوبه دادم.

لعنتی امشب تمام فکر و ذکر من شده بود خاله و محبوبه.
_ آبجی ما باید بریم دیگه ، محبوبه یخورده حالش خوب نیست. شرمنده یهویی شد.

بابا پیش دستی کرد و گفت:
_ کجا برید؟ میریم خونه‌ی ما دیگه. الان خسته‌ی راهید می‌خواید کجا برید شما؟
_ والا یه هتل همین نزدیکیاست اونجا میمونیم فردام میریم خونه داداش ، دست شما درد نکنه به شما دیگه زحمت نمیدیم.

1403/06/23 14:14

#اوج_لذت
#پارت_391

لبخندی زدم و سعی کردم از دری وارد بشم.
_ آره خاله، بابا راست میگه. الان خسته‌اید هتل راحت نیست. یخورده بیاید پیش ما بمونید بعد میرید خونه‌ی دایی اینا.
_ دستت درد نکنه خاله جان نه دیگه!

حامد سعی کرد از پشت حواسش به همه چیز باشه.
_ نمیگیم که بگی دستت درد نکنه خاله؟ منم امشب میرم خونه‌ی خودم شما راحت باشید. محبوبه هم حالش خوب نیست شما خسته ای مامانم میتونه حواسش بهش باشه!

با چشمای گشاد شده به حامد نگاه کردم.
یعنی چی میرفت خونه خودش؟ یعنی میخواست منو با محبوبه تو این استرس تنها بزاره؟

خاله وقتی اصرار مارو دید نگاهی به شوهرش انداخت
_تو چی میگی نریمان؟
_من حرفی ندارم اگر مزاحمشون نیستیم بریم!

مامان سریع دست خاله لیلی گرفت
_مزاحمت چی خونه خودتونه…

و بالاخره بعد یک ساعت تعارف تیکه پاره کردن همه به طرف خونه ما حرکت کردیم.
قرار شد حامد با آقا نریمان و بابا برن تا وسایلشون رو از هتل بیارن و بعدش حامد به خونه خودش بره!

توی کل راه استرس امونم بریده بود.
مامان پشت فرمون نشسته بود و خاله هم کنارش داشتن راجب گذشته هاشون حرف میزدن.
نگاهی به محبوبه کردم که سرش به شیشه تکیه داده بود و به بیرون خیره شده بود.
_حالت بهتره؟

با صدای من سرشو به طرفم برگردوند و نگاه کوتاهی انداخت.
طرز نگاهش مثل کسایی بود که به یه آدم کثیف و پست فطرت نگاه میکنه بود.
_اره

***
_پروا جان دخترم من جای خالتو با آقا نریمان تو اتاق حامد آماده کردم ، تو هم این ملافه هارو ببر تو اتاقت برای محبوبه آماده کن.

با اینکه استرس داشتم اما خوشحال بودم از اینکه محبوبه قراره تا صبح کنار خودم باشه!

ملافه هارو از مامان گرفتم و نگاهم به محبوبه بود که معلوم بود از اینکه قراره پیشم باشه ناراضیه.

قبل رفتن به اتاقم مامان کمی بهم نزدیک شد و کنار گوشم لب زد
_ پروا جان مادر محبوبه خیلی خجالتیه ، این چندوقت بزار اون روی تخت بخوابه خودت تشک بنداز رو زمین بخواب مهمونه زشته!

بدون هیچ مخالفتی چَشمی گفتم به طرف اتاقم حرکت کردم تا ملافه هارو بچینم.

برای اینکه محبوبه با خاله و مامان تنها نباشه با صدای بلند گفتم
_محبوبه جان میشه بیای کمکم ، من دست تنها نمیتونم ببخشیدا…

خرید فایل کامل رمان دایرکت
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/23 14:15

#اوج_لذت
#پارت_392

وقتی چهره‌ی خواب‌آلودش بین چهارچوب در ظاهر شد نفس راحتی کشیدم.

امشب اگه صبح می‌شد و من زنده می‌موندم عجیب بود.
این حجم از اضطراب رو تا حالا یه جا نچشیده بودم.

با کمک محبوبه ملافه‌ها رو کشیدیم و من تشکی روی زمین پهن کردم.
_ خودم پهن می‌کردم!

لبخندی زدم.
_ شما امشب رو تخت بخواب عزیزم من اینو واسه خودم پهن کردم.
_ نه نه...

ای خدا حالا می‌خواست تعارف کنه وسطِ این آشفته بازارِ ذهنم؟

وسط حرفش پریدم:
_ تعارف ندارم که، فکر کن خونه‌ی خودته.
انگار کمی خجالتی بود و بالاجبار قبول کرد.

بعد از تعویض لباس‌هامون، آباژور رو روشن و لامپ رو خاموش کردم.

اگه توضیحی بهش نمی‌دادم صبح چی پیش روم بود؟
بهتر نبود الان در حد چند دقیقه خلاصه‌ش کنم تا دوباره فردا نیاز نباشه این استرس رو تحمل کنم؟

_ میگم محبوبه، راجب چیزی که دیدی... چیزه... یعنی من و حامد خواهر برادر نیستیم.

صدای "چی" بلندی که گفت باعث شد تو جام نیم‌خیز بشم.

_ هیش دختر!‌ نمی‌تونم بیشتر از این توضیح بدم همینم بخاطر این گفتم که یوقت فکر نکنی ما با وجودِ نسبت خونیمون تن به این گناه دادیم؛ همچین چیزی نیست.
_ ولی...

_ خواهش می‌کنم الان چیزی نپرس چون من هرچی بگم بد برداشت می‌کنی و باعث سوتفاهوم میشه.

نمی‌خواستم سوالی بپرسه که نتونم جوابشو بدم و این موضوع و می‌خواستم به حامد بسپرم.
_ پس بخوابیم.

چشم بستم و آره‌ای زمزمه کردم.
بعید می‌دونستم تا صبح حتی بتونم پلک روی هم بزارم.

ترسِ فاش شدنِ این راز مثل خوره به جونم افتاده بود و مثل شمع داشت آبم می‌کرد.

نیم ساعت بعد با حس لرزش گوشیم دستم رو زیر بالشتم بردم و گوشیم رو برداشتم.
کی بود نصف شبی؟

با دیدن اسم حامد که رو صفحه خودنمایی می‌کرد نفس عمیقی کشیدم.
حس می‌کردم محبوبه خواب نیست اما بی‌حرکتیش نشون از خواب بودنش می‌داد.

نباید می‌فهمید من با حامد این وقت شب حرف می‌زنم وگرنه افکار ذهنش بدتر از قبل منفی می‌شد.

گوشیم رو برداشتم و وارد سرویس شدم.
تماس رو متصل و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
_ الو؟
_ خوبی؟ سلام...

صدای پربهتش تو گوشی پیچید و حدس اینکه الان اخم روی صورتشه چندان سخت نبود.
_ علیک سلام. تو هنوز استرس داری؟ نگفتم آروم بگیر؟ می‌خوای خودت خودتو لو بدی پروا؟ اینطوری بدتر همه شک می‌کنن!

1403/06/23 14:16