The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#اوج_لذت
#پارت_393

لبم رو گزیدم و برای اینکه صدام بیرون نره آروم تر پچ زدم:
_ نه استرس ندارم.

_ آره آره مشخصه. همین که اول بسم‌الله میگی خوبی بعد میگی سلام‌ ثابتش می‌کنه.

آب رو باز کردم تا کمتر صدام بیرون بره و محبوبه نشنوه.
_ باشه حواسم هست. رسیدی تو؟

_ آره یه، یه ربعی هست رسیدم.
انگار که اینجا باشه و ببینتم سر تکون دادم.

وقتی حرفی از جانب من دریافت نکرد خودش گفت: چیشد محبوبه؟ چیزی نگفت؟ سوالی نپرسید؟

به خودم تو آیینه و زیر چشم‌های گود رفتم خیره شدم. چقدر داشتم خودم رو با حماقت‌های پی در پی‌ام نابود می‌کردم و نمی‌فهمیدم!

_ نه، فقط خودم حس کردم لازمه یچیزایی رو بهش بگم تا بتونه فردا رو دووم بیاره و چیزی نگه.
باید حرف‌هایی که به محبوبه زدم رو به حامد هم می‌گفتم تا حرفمون دوتا نشه و همه چیز بدتر از اینی که هست نشه.

_ حامد من حقیقتو بهش گفتم، گفتم که خواهر برادر نیستیم... بیشتر از این نتونستم چیزی بگم... اینم بخاطر این گفتم که حس می‌کردم چشم‌هاش داره داد می‌زنه من یه خواهر گناهکارم! خواستم بدونه ما نسبت خونی با هم نداریم. حالا دیگه نمی‌دونم چیکار کنم.

صداش خسته بود و گرفته اما با این حال پچ زد:
_ باشه. خوب کاری کردی، زیاده روی نکن خودتم عادی نشون بده تا نقطه ضعف دستش ندی. اوکی؟ فردا هم بعد از صبحونه به یه بهونه‌ای بکشش بیرون از خونه بیاید اینجا، من یه نفر و می‌شناسم که خوب می‌تونه خرفهمش کنه، نگران چیزی نباش.

اون کی بود که قرار بود با محبوبه حرف بزنه؟
کسی غیر از حامد؟
_ کی؟

_ فردا می‌بینیش، دلم نمی‌خواد باز از الان ذهنت درگیر یه نکبتِ دیگه شه. برو بگیر بخواب.

آنچنان با حرص این جمله رو گفت که کاملاً یهویی حس کردم پای یه شخص مذکر وسطه و منظورش از اون شخصی که قراره توضیح بده یه مَرده.

موشکفانه پرسیدم:
_ بگو کیه؟

_ بچه فضولی نکن برو بگیر بخواب الان اونم بیدارش می‌کنی حالا تو هی خر بیار باقالی بار کن!
_ من دستشوییم نمی‌شنوه.

صدای خنده‌ی تو گلوش گوشم رو نوازش کرد.
_ آره درجریانم، صدای آب گوشمو کر کرد. ببندش، از آب درست استفاده کن، منظورم همه‌ی آباس! مثلاً فقط برای خوردن ازش استفاده کن فعلاً‌. حله؟ فقط بخورش! البته فعلاً...

نمی‌دونم چرا اما ذهنم ناخداگاه سمت راهِ منحرف کشیده شد.
_ چیشد ساکت شدی؟ اوه پروا تو داری به چی فکر می‌کنی دختر؟

آب دهنم رو سخت قورت دادم و سرم رو پشت سر هم به طرفین تکون دادم.
_ هیچی هیچی. من برم دیگه کار نداری؟ فردا هم به بهونه‌ی پیاده روی یا یچیز دیگه میارمش اونجا.

1403/06/23 14:17

#اوج_لذت
#پارت_394

این دفعه قهقهه‌ش آزادانه به گوشم رسید.

_ باشه هول نکن. می‌تونم حس کنم همین الانم مثل لبو سرخ شدی.
به خودم تو آیینه نگاه کردم.
آره تا بناگوش سرخ شده بودم.

اما بی‌توجه به حرفش سرسری خدافظی کردم و با نفس عمیقی از سرویس بیرون اومدم.
خدا بخیر بگذرونه.

تو جام دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
خدایا پس آینده‌ی من چی می‌شد؟
تهش قرار بود چی بشه؟

به پهلو چرخیدم و چشم‌هام و بستم و محکم روی هم فشار دادم.
باید هرطور شده الان می‌خوابیدم تا صبح بتونم بموقع بیدار شم.

_ پروا! پروا بلندشو مادر میزو چیدما. منتظر توییم!
گیج و خمار چشم‌هام رو باز کردم.
کی صبح شده بود؟
حتی نفهمیدم دیشب کی خوابم برد.

_ چرا اینطوری نگاه می‌کنی؟ بلندشو پروا. پاشو عزیزم همه منتظریم.
_ شما صبحونتونو بخورید به من چیکار دارید آخه؟

مامان پتو رو از روم برداشت.
_ صبح تو هم بخیر، محبوبه و خاله اصرار دارن تو هم باشی بعد شروع کنیم.
با شنیدن اسم محبوبه همه چیز جلوی چشم‌هام جون گرفت و سریع بلند شدم.
چرا حواسم به محبوبه نبود؟
لعنتی!

_ برو پایین من اومدم مامان‌.
تند صورتم رو آب زدم و بدونِ خشک کردنش شالی آزادانه روی سرم انداختم ‌و پایین رفتم.
_ سلام صبح همگی بخیر.
_ به سلام دختر گلم... چه عجب. گفتم دیگه یهو برای ناهار بیدار میشی.

بابا گفت و خاله با خنده جواب داد.
_ سخت نگیرید هنوز ساعت ده نشده. دیر نمیشه که. والا اگه یه پسر داشتم قطعاً پروا عروس خودم بود.

سرفه‌ای کردم و چای بابا که جلوم بود رو برداشتم و سر کشیدم.
من با چیزی که از دست داده بودم حتی به ازدواج فکر نمی‌کردم.
_ خاله جون من آدمِ مستقل شدنم نه ازدواج. مشخص نیست؟

چشم‌های محبوبه داد می‌زد "چقدر بی‌شعوری" اما به روی خودم نیوردم و چشمکی زدم.
_ دختر خاله سریع بخور بریم یکم بیرون بچرخیم‌. قشنگیای تهران‌و به رخت بکشم فکر نکنی فقط شما قشنگی دارید!

بابا لقمه‌ای دستم داد و گرفتمش.
_ کجا می‌خوای ببریش بابا جان؟
_ یخورده بریم پیاده روی، ناهارم بیرون می‌خوریم. از تو خونه نشستن که چیزی بهمون نرسید لااقل بریم بیرون یه بادی به سر و کلمون بخوره.

محبوبه با چشم‌های ریز شده نگاهم کرد.
این دختر عادت داشت با چشم‌هاش با آدم حرف بزنه، برعکسِ من!
_ خوش بگذره.
سری همراه با تشکر تکون دادم.

1403/06/23 14:17

#اوج_لذت
#پارت_395

یک ربع بعد وقتی حس کردم داره دیر میشه و محبوبه کم و بیش عقب کشیده بود با لبخند از پشت میز بلند شدم.
_ اگه تموم شد بلندشو بریم حاضر شیم.

سر تکون داد.
ظاهراً دخترِ کم حرفی بود.
_ کجا می‌خوایم بریم؟
وارد اتاق شدم و بعد از ورودش در رو بستم.
_ گفتم که، پیاده‌روی؛ برای اینکه بتونم بهت توضیح بدم باید تنها باشیم.

محبوبه فقط سری تکون داد و حرفی نزد.
عجیب بود برام که حتی هیچ سوالی نمیپرسید و فقط منتظر بود.

گوشیم رو برداشتم و پیامی با محتوای: "سلام داریم راه می‌افتیم" برای حامد ارسال کردم.

شال مشکیم رو با سفید تعویض کردم و سایه‌ای مات روی چشم‌هام نشوندم.
اهل آرایش نبودم اما حالا بنظرم کمی سایه لازم بود.
رژ قرمز رنگی زدم و بخاطرِ مژه‌های بلندم ریمل نزدم.
مانتوی یاسی و شلوار سفیدم رو تن زدم و با بستن ساعت سفیدم و کیف ستش از اتاق بیرون زدیم.

کمی استرس داشتم اما همین که من قرار نبود حرفی بزنم آرومم می‌کرد…

برای اولین تاکسی که دیدم دست تکون دادم.
_سوارشو
گیج نگاهم کرد لب زد
_مگه قرار نبود پیاده روی بکنیم؟

راست میگفت اما میترسیدم بهش بگم قراره بریم خونه حامد ، میترسیدم نیاد!
_بشین لطفا بخدا همچیو توضیح میدم اما اول باید بریم یه جایی.

محبوبه باشه گفت و سوار شد.
چقدر خوب بود که انقدر مطیع بود.
توی راه میدیدم که با انگشتاش مدام بازی میکنه.
میفهمیدم که استرس داره اما سعی میکنه چیزی بروز نده.

جلوی در خونه حامد از ماشین پیاده شدیم.
کرایه تاکسی خیلی سریع حساب کردم.
_اینجا کجاست؟

به ساختمون جلومون اشاره کردم
_اینجا خونه حامده..

انگار از شنیدن حرفم کمی ترسید.
یک قدم عقب رفت
_پروا من به کسی حرفی نمیزنم ، اصلا نیاز نیست چیزی به من توضیح بدی!

میفهمیدم که این حرفا همش بخاطر ترس و استرسه.
دستشو گرفتم با لحن آرومی گفتم
_میدونم اما…اما دلم نمیخواد راجبمون بد فکر بکنی بیا بزار بهت توضیح بدیم.

با اینکه ترس داشت اما حرفام کمی نرمش کرد.
باشه ای گفت که خوشحال شدم.
زنگ خونه رو زدم و بالاخره وارد خونه شدیم.

حامد به استقبالمون اومد و با خونسردی به محبوبه سلام کرد.
انگار تنها کسی که استرس لو رفتن و بی آبرویی داشت من بودم.

_پروا انقدر استرس نداشته باش…هیچ اتفاقی نمیوفته تو به من اعتماد نداری؟

به طرفش برگشتم نگاهی بهش انداختم.
با اینکه استرس داشتم اما بازم نتونستم جلوی زبونم بگیرم
_نه ، تا وقتی نامزد داری!

قبل اینکه حامد فرصت بکنه جوابی بده صدای آشنایی به گوشم رسید
_سلام سلام

1403/06/23 14:17

#اوج_لذت
#پارت_396

متعجب به پشت سر حامد نگاه کردم و با دیدن نوید نگاهم رو به حامد سوق دادم.
_ سلام...

با صدای محبوبه به خودم اومدم.

نوید جوری به محبوبه نگاه می‌کرد که انگار داره به گمشده‌ی چندین ساله‌ش نگاه می‌کنه.
سخت آب دهنش رو فرو خورد و سر پایین انداخت.
چش شد؟

_ بیا تو محبوبه جلو در بده.
حامد باعث شد کنار برم و محبوبه از کنارم بگذره.
_ ممنون.

صداش سست بود و انگار کمی ترسیده بود.
سریع خودم رو بهش رسوندم و دست‌هاش رو تو دست‌هام قفل کردم.

_ خوبی محبوبه؟
سر تکون داد و کنار خودم روی مبل نشست.

نوید همینطور که دکمه‌ی بالایی پیرهنش رو باز می‌کرد سمت اتاق رفت و پچ زد:
_ الان میام.

سوالی به حامد نگاه کردم و اون سرش رو به نشونه‌ی الان میاد تکون داد.

چشون شده بود این دوتا؟
حامد رو به رومون نشست و پنج دقیقه بعد نوید هم اومد و کنار حامد نشست.

_ من نویدم، دوست حامد... وقتی دیشب حامد اتفاقاتی که افتاده رو برام تعریف کرد، حس کردم من راحت‌تر می‌تونم این جریانا رو براتون توضیح بدم.
خیره به محبوبه نگاه نمی‌کرد و این برام عجیب بود.
نوید آدمِ خجالتی‌ای نبود و اینکه الان‌ پشت گردنش سرخ شده بود رو نمی‌دونم از چی بود.

نه می‌تونستم به پای خجالت بزارم نه عصبانیت و نه هیچ چیز دیگه‌ای.
_ خودشون دو برابر شما زبون دارن آقا نوید!
اوه... پس محبوبه هم بلد بود حرف بزنه.

_ می‌دونم. شما هم لطفاً سریع گارد نگیر. من به عنوان کسی که چند ترم روانشناسی خونده حس کردم می‌تونم کمکی تو این مسئله کنم.

دست‌هاش رو تو هم قلاب کرد و بدونِ مقدمه چینی از همون اولش تا دیشب رو یه نفس براش توضیح داد.
محبوبه مشخص بود حسابی تعجب کرده.

1403/06/23 14:18

#اوج_لذت
#پارت_397

با دست خودش رو باد زد و نفس عمیقی کشید.
_ من انقدر خودمو درگیر بیماری مامان و درس و کار کرده بودم اصلاً همون موقع هم چیزی راجب ناتنی بودن پروا نشنیدم ، زمزمه‌های ریزش بود اما من هیچ‌وقت انقدری دقت نمی‌کردم بهش که بخوابم بفهمم چی به چیه.

نوید برای خودش لیوانی آب ریخت و یه نفس سر کشید.
همچنان سرخ بود.
_ نوید یه لحظه میای؟

حامد نوید رو به اتاق صدا زد و من حالا لیوانی آب برای محبوبه ریختم.

_ باشه حتماً که نباید از اول همه چیزو می‌دونستی اخه من یادمه اوایلم مامان و بابا زیاد نزاشتن کسی راجب من حرف بزنه که من ناراحت نشم ، تازه فکر میکنم تو از من کوچیکتر بودی!

محبوبه سری تکون داد
_آره تاجایی که میدونم تو یکسال از من بزرگتری.

همونجور که گوش میکردم بلند شدم و سمت اتاق رفتم.
_محبوبه یه لحظه صبر کن

انقدر کنجکاو شده بودم که نمی‌تونستم جلوی خودمو بگیرم.

کمی به در نزدیک شدم
_ چته چرا سرخ و سفید میشی نوید؟

_ سرخ و سفید چیه؟ ببند دهنتو حامد یکی میشنوه! بریم بیرون الکی صدام کردی…

ابروهام بالا پرید و سریع از در فاصله گرفتم.
_ پروا ولی‌‌‌...

حرفش رو نصفه گذاشت.
_ چی؟ چیزی می‌خواستی بگی محبوبه؟

انگار برای گفتن حرفی مردد بود.
_ بگو نگران نباش!

کمی این پا و اون پا کرد و بالاخره گفت: شما در هرصورت دارید گناه می‌کنید پروا! فرقی نداره خواهر برادر تنی یا ناتنی باشید یا نه، متوجهی؟

حدس می‌زدم همچین چیزی ازش بشنوم اما نمی‌دونستم در جواب چی باید بگم چون حق با اون بود.

_ ببین پروا این یه رابطه‌ی ممنوعه‌س. خودتم خوب اینا رو می‌دونی، من نمی‌خوام آتیش بیاره معرکه باشم اما اینا چیزی جز حقیقت نیست.

1403/06/23 14:19

#اوج_لذت
#پارت_398

سرم پایین انداختم ، شاید حق با اون بود اما من پشیمون نبودم.
اولش خیلی ناراحت بودم و از کرده خودم صد پشیمون اما الان نبودم چون بدجوری دل داده بودم.

_محبوبه رابطه ما قرار نیست ممنوعه بمونه ، من درستش میکنم.
شده از شناسنامه بابام اسممو در بیارم میارم شده خونمو عوض کنم میکنم اما پروا رو ول نمیکنم.

صدای حامد بود که با قدرت و قاطعیت از پشت سرم اومد.
با حرفاش قند تو دلم آب شد.
چقدر خوب بود که اینجوری از عشمون دفاع میکرد.

نزدیکم شد و از پشت منو تو آغوشش کشید.
_پروا یه بار ماله من شد دیگه نمیزارم اسم کسی بیاد روش!

محبوبه انگار از حرفای حامد خوشش اومده بود.
لبخندی زد
_چقدر خوبه که اینجوری پشتش هستی ، حتی با اینکه میدونید اگر خاله اینا بفهمن چه اتفاقایی میتونه بیوفته.
الان دیگه عمرا هیچ مردی اینجوری پشت عشقش وایسته تو سختیا!

قبل اینکه ما حرفی بزنیم نوید گفت
_اول عاشقشو ببین اگر ، مردت اینجوری تو سختی ها پشتت واینستاد این حرفو بزن…اما عشق واقعیا!

نوید واقعا چش بود؟ جدی جدی فکر کنم تو یه نگاه عاشق محبوبه شده بود؟

با گیجی نکاهی به حامد انداختم که شونه ای بالا انداخت.

محبوبه انگار خجالت کشید که حرفی نزد و سرشو پایین انداخت.
اما نوید انگار از هم صحبتی با محبوبه خوشش اومده بود و میخواست ادامه بده
_چندسالته؟

محبوبه اخمی کرد
_به شما نگفتن هیچوقت نباید سن یه خانم بپرسی؟

نوید لبخندی زد و تو چشمای محبوبه زل زد
_بالاخره وقتی میخوای با یکی آشنا بشی باید سنشو بدونی ، مثلا من 29 سالمه!

محبوبه انگار از پرویی نوید کم آورد و با صدای ضعیفی فقط گفت
_18 سالمه.

نوید باز خواست سوالی بکنه نزاشتم پریدم وسط.
_محبوبه ، به کسی که…حرفی نمیزنی؟

محبوبه لبخند مهربونی زد و سرشو به نشونه نه تکون داد
_نگران نباش ، از اولم قصد نداشتم حرفی بزنم خاله اگر میفهمید درجا سکته میزد!

سرمو به نشونه تایید تکون دادم که انگار محبوبه چیزی یادش اومد سریع گفت
_اون دختری که دیشب بهمون معرفی کردن ، خاله گفت نامزد حامده اون قضیه رو میدونه؟

1403/06/23 14:19

#اوج_لذت
#پارت_399

اخمام توی هم رفت یکتای سلیطه رو میگفت!
اخ ایشالله خبر مرگشو برام بیارن راحت بشم از دستش.

_نه ، من همون اوایل بخاطر دوری از پروا قبول کردم باهاش ازدواج کنم ، فکر کردم شاید اینجوری اونم از من دور بشه اما نشد…

محبوبه تو فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه با ناراحتی لب زد

_بیچاره ، دلم برای اونم سوخت نباید وقتی دوستش نداشتی باهاش نامزد میکردی میدونی اون بعد از جدایی چقدر سختی میکشه تازه حرفایی که پشتش قراره بزنن دردش بیشتره.

یکتا سختی میکشید؟ اون الانم پشتش حرف کم نبود.
شرط میبستم کل تهران راجبش حرف میزدن.

این حرفارو از روی حرص فقط تو دلم میزدم اونم چون فقط یکبار با یه پسر دیدمش و چون عشقمو کنارش داشت.

حامد کمی ازم فاصله گرفت با لبخند بزرگی در جواب محبوبه گفت
_خیلی بی علاقه هم باهاش نامزد نکردم بالاخره قیافه و هیکل خوبی داشت…

هنوز حرفش تموم نشده بود که با چشمایی که داد میزد اگر ادامه بدی فکتو میارم پایین خاصی بود نگاهش کردم.

حامد قهقهه ای زد و شوخی کردمی گفت.
_دیگه از این شوخیا نکن وگرنه دفعه بعد واقعا میزنمت!

محبوبه هم این وسط بیخیال نمیشد و بدجوری روی مخم رفته بود
_ازش جدا میشی؟

_دیشب قبل اینکه شما بیاید تصمیم داشت اعلام بکنم که قصد جدایی داره ولی شما اومدید و نشد.
اما ایشالله قصد داره تو نزدیک ترین زمان ممکن باهاش حرف بزنه مگه نه؟

تمامی جملاتم با حرص بیان کرده بودم.
حامد حرفم تایید کرد.

با صدای زنگ خوردن گوشیش ، از داخل جیبش بیرون کشید.

نگاهم لحظه ای به صفحه افتاد با دیدن اسم یکتا ، صورتم سرخ شد.
تا حرفشو میزدیم سریع پیداش میشد.

حامد ببخشیدی گفت و از جمع فاصله گرفت.
سعی کردم خونسرد باشم بالاخره تموم میشد.

_پروا میشه برگردیم خونه؟من حالم زیاد خوب نیست.

محبوبه بود که دستش روی سرش گذاشته بود و این حرفو میزد.
این دخترم یه چیزیش بود همش حالش بد میشد.

_باشه عزیزم ، بریم!
بزار حامد بیاد بعد…

محبوبه باشه ای گفت از جاش بلند شد
_میشه از سرویس استفاده کنم؟

فقط سری تکون دادم با دستم به در دستشویی اشاره کردم.
تشکری کرد رفت.

1403/06/23 14:19

#اوج_لذت
#پارت_400

بعد چند دقیقه حامد به جمعمون برگشت.
نوید مخاطب به ما گفت
_محبوبه مریضه؟ چرا حالش بد شد؟

شونه ای بالا انداختم که حامد متعجب لب زد
_نوید نکنه واقعا از این دختر بچه خوشت اومده؟ خیلی ازت کوچیکتره ها!

نوید نیشخندی زد
_حامد ، داداش پروا از تو خیلی کوچیکتر نیست؟

حامد انگار از حرف نوید بیشتر خندش گرفت
_میدونم من بخاطر خودت میگم من کوچیکشو تجربه کردم ، دیوونه شدم بخدا من به فکرتم داداش!

تموم شدن حرف حامد همانا و گازی که از دستش گرفتم همانا.
انقدر محکم بود که حامد تو جاش پرید داد زد
_ پروا چیکار می‌کنی؟

براش ابرو بالا انداختم تا بفهمه چطوری راجبم صحبت کنه.

با دیدنِ محبوبه پشت سر نوید سریع گفتم: حامد عزیزم ما رو می‌رسونی؟

محبوبه سمت کیفش رفت و حامد چشم دزدید.
_ یخورده کار دارم پروا... نوید می‌رسونیشون؟
گیج سمتش برگشتم، چقدر عجیب.

نوید انگار یچیزی فهمید که سریع گل رو روی هوا گرفت.
_ آره آره من می‌رسونمشون ازونور میام پیشت حامد.

_ تو هم نیا نوید، ازونور برو خونه خودت.

چی شده بود که حامد نمی‌خواست ما رو برسونه و حتی اجازه نمی‌داد نوید برگرده؟

موشکفانه سمتش رفتم و بازوش رو گرفتم.
_ حامد چیزی شده؟

نفس عمیقی کشید و بالاخره مردمک چشم‌هاش قفل چشم‌هام شد.
_ نه چی می‌خواسته بشه... فقط... یکتا داره میاد اینجا.

آها، پس پای یکتا در میون بود.
حاضر بود اون بیاد ولی منو نرسونه؟ وقت گذروندن با من انقدر براش سخت بود؟

در کسری از ثانیه چشم‌هام‌ پر شد و نوید این رو متوجه شد.
_ ما بیرون منتظرتونیم.

ما یعنی محبوبه رو هم می‌برد تا ما راحت باشیم؟
صدای در نشون از رفتنشون می‌داد.

_ حامد تو...

حامد سریع انگشت اشاره‌ش رو روی لب‌هام کوبید و پچ زد:
_ هیش! چقدر لوس شدی بچه ، اونطور که تو فکر می‌کنی نیست. گفت می‌خواد بیاد منم دیدم اینطوری بهتره که با خودش تنها حرف بزنم، حس می‌کنم به خودش بگم خیلی بهتره تا بخوام تو جمع بگم؛ خودشم می‌ره با خانواده‌ش حرف می‌زنه.

1403/06/23 14:19

#اوج_لذت
#پارت_401

_ فقط همین؟
چشم ریز کرد.
_ یعنی چی فقط همین؟ تو به من شک داری بچه؟

نوچی کردم و با فکری که به سرم زد بی‌حرف سر تکون دادم.

پیشونیم رو بوسید و سرم رو روی سینه‌ش گذاشتم.
اینکه قرار بود بالاخره باهاش حرف بزنه خوب بود.

_ بالاخره پس باهاش حرف می‌زنی.
_ قسمت نمی‌شد که حالا داره میشه خیال توام راحت میشه.

به ساعتش نگاه کرد و دستی تو موهاش کشید.
_ نمی‌خوای بری؟ منتظرن!

لبخند شیطونم رو لبم جون گرفت.
هومی گفتم و سر تو گردنش فرو بردم.

شاید یه مهر رو گردنش بد نباشه، مخصوصاً الان که رژم قرمزه و خودشو نشون میده.

بوسه‌ای خیس روی رگ بیرون زده‌ی گردنش نشوندم.
دست‌هاش کمرم رو به چنگ گرفت و به آنی صداش رنگ خماری گرفت.

_ شیطونی نکن!
تازگی چقدر زود در برابرم وا می‌داد.

طوری که انگار متوجه نشدم خودم رو به اون راه زدم.
_ وا مگه چیکار کردم؟ خب دیگه من برم.

پا بلندی کردم و لباش رو هم ریز بوسه زدم اما نه طوری که قرمز شه.
_ مراقب خودت باش.
_ چشم، خدافظ عشقم.

قبل از اینکه بیرون برم نامحسوس کش موم رو روی میز انداختم و رژلبم رو پشت کوسن مبل گذاشتم و لبخندم هر لحظه بیشتر میشد.

تا جلوی در بدرقه‌م کرد و بعد از خروجم محبوبه رو دیدم که هنوز تو ماشین ننشسته بود.
_ هوا سرده خب می‌نشستی!

_ نشسته بودم، دیدم نیومدی می‌خواستم بیام صدات کنم که اومدی.

لبخندی زدم و در رو باز کردم و داخل نشستیم.
تا رسیدن به خونه حرفی نزدیم و من تو این فکر بودم که چقدر خوبه که حامد هست.
اینکه یه نفر حواسش بهت باشه حس خوبیه.

_ سلام عزیزم خوبی؟ چقدر دیر کردید نگران شدم.

_ سلام خاله جان نگرانی نداره که، همین اطراف بودیم. یخورده گشتیم برگشتیم.
خاله دست محبوبه رو گرفت و داخل کشید.

_ خوبی مامان جان؟ محبوبه رنگ به رو نداری!
چیزهای عجیبی تو ذهنم مانور می‌داد، اینکه نکنه واقعاً محبوبه بیماری خاصی داشته باشه...

_ خوبم مامان ، فقط باید بخوابم یخورده!

خاله با نگرانی محبوبه رو به اتاق برد و من برای خوردنِ چیزی به آشپزخونه رفتم.
قرار بود مثلاً ما ناهار بیرون بخوریم اما کلا فراموشمون شده بود.

1403/06/23 14:21

#اوج_لذت
#پارت_402

_ سلام به بابای عزیزم.
_ به به. سلام. خوبی؟ خسته نباشی... خوش گذشت؟

لبخندی زدم و گونه‌ش رو بوسیدم.
_ بد نبود شکر.

سیبی برداشتم و همینطور که گاز می‌زدم سمت اتاقم رفتم تا نگاهی به جزوه‌هام بندازم.

حالا خیالم کمی از بابت محبوبه راحت شده بود.
کاملاً مطمئن نبودم که به کسی نمیگه اما همینشم کافی بود.

با یادآوری نگاه‌های نوید از آیینه به محبوبه لبخندی رو لبم شکل گرفت.
اگه جدی جدی عاشق شده باشه چی؟

سرم رو تکون دادم تا افکار مزخرفم از ذهنم بیرون بیاد و بتونم روی درس تمرکز کنم.
اما بلافاصله حالا ذهنم پرکشیده بود سمت حامد.

یعنی تا الان یکتا رژ لب یا کش موم رو دیده بود؟
_ پروا یه لیوان آب میدی؟ جون ندارم بلند شم.

_ آره عزیزم صبر کن

از روی پا تختی براش لیوانی آب ریختم و به دستش دادم.
نمی‌دونم چرا، اما دست‌هاش می‌لرزید.

تو این شرایط به کل اون عکس و فکرهام رو از یاد برده بودم.

_ محبوبه خوبی؟ داری نگرانم می‌کنی!
جرعه‌ای از آب خورد و با دست سرس رو ماساژ داد.
_ من خوبم.

رو تخت دراز کشید و من دوباره سر تو کتاب بردم.
تا شب محبوبه خوابید و من درس خوندم و با صدای زنگ سریع سر بلند کردم.

حتی گذر زمان رو حس نکرده بودم و الان گردنم درد داشت و موهام ژولیده بود.

سریع بلند شدم و دستی به سر و روم کشیدم.
_ ساعت چنده؟

به محبوبه نگاه کردم و چشم‌های خمارش نشون می‌داد همین الان بیدار شده.
_ کم کم باید بیدار شی عزیزم.

با پایان جمله‌م رژلبی مات به لب‌هام زدم.
_ خوب خوابیدی؟

_ آره مرسی.
کمی به رنگ و رو اومده بود.

_ سلام سلام.
صدای حامد بود.

میدونستم قراره بیاد ، برای همین با شنیدن زنگ سریع بلند شده بودم.

1403/06/23 14:22

#اوج_لذت
#پارت_403

لبخند بزرگی زدم به طرف در رفتم اما قبل اینکه از اتاق بیرون برم محبوبه بازوم رو گرفت و با نگرانی نگاهم کرد.
_ پروا داری دستی دستی خودتو لو میدی.

گیج نگاهش کردم.
_ چطور؟

_ آخه نگاه تو از عصر به خودت نرسیدی نشستی اینجا عین جنگلیا ، حالا که حامد اومده به خودت می‌رسی و رژ می‌زنی و مو می‌بافی. توروخدا عادی رفتار کن، من بخاطر خودتون میگم خاله و شوهر خاله بفهمن سکته میکنن!حداقل زیاد نزدیکش نشو کسی شک نکنه اگر یکی مثل من یهو ببینه چی؟

حق با اون بود و با حرف‌هاش موافق بودم.
همینطوریشم انگار مامان یچیزایی فهمیده بود و این نگرانم می‌کرد.
حالا نباید بیشتر شکاکش می‌کردم.

_ آره درست میگی. باشه مرسی محبوبه!

باهم از اتاق بیرون زدیم و وقتی دیدم همه آشپزخونه‌ن ما هم رفتیم.
از دیدنش ذوق کردم اما…
_ سلام حامد.

فقط در حد یک سلام از راه دور بهش نگاه انداختم.
سر تکون داد.
_ علیک سلام ، سلام محبوبه خانوم.

محبوبه ریز و با صدای ضعیفی جوابش رو داد.
_ پروا مامان چای بریز بیار، شام حاضره بعدش شام بخوریم.

سر تکون دادم و بعد از خروجشون از آشپزخونه لیوان‌ها رو تو سینی چیدم.

همون لحظه بود که دستی روی کمرم حس کردم و پشت بندش صدای بَم حامد:
_ خانوم خانوما حالش چطوره؟

هینی کشیدم و به عقب برگشتم.

_ وای حامد تو اینجا چیکار می‌کنی؟ توروخدا برو عقب الان یکی میاد؛ برو عقب میگم... این یکی دیگه محبوبه نیست که بتونیم جمعش کنیم.

چونه‌م رو بوسه‌ای زد و پچ زد:
_ یه سوپرایز برات دارم.

کنجکاو شدم ، یعنی چه سوپرایزی بود؟
_ چی؟

دست تو جیبش برد و کش مو و رژلبم رو بیرون آورد.
_ جیجیجیجینگ! ابزارِ جنگیِ پروا خانوم از جیب من درومد.

چشمکی چاشنی حرفش کرد و ادامه داد:
_ عارضم به خدمتتون خانم کوچولو که عملیاتتون موفقیت آمیز بوده بانو!

وسایلم رو روی میز گذاشت و دکمه‌ی بالایی پیرهنش رو باز کرد.
_ فقط باید بگم که این یکی رو متاسفانه ندید!

رد دستس رو دنبال کردم و به جای لبم رسیدم.
لعنتی!
هنوز پاکش نکرده بود؟

1403/06/23 14:22

#اوج_لذت
#پارت_404

لبم رو زیر دندون کشیدم.
_ اینا چیه؟ مال من نیستن!
_ اینا رو به یکی بگو که نشناستت پروا، نه منی که از حفظمت، حله؟ اگه من تو رو نشناسم که بدرد لای جرز دیوار می‌خورم.

لبخند ماسیده‌ای زدم.
انکار الکی بود وقتی می‌دونست.
_ جانم، تو بخند فقط.
_ برو حامد الان یکی میاد.
چشمکی زد و دکمه‌ی پیرهنش رو بست.
روی سرم خم شد و عمیق چشم چپم رو بوسید و عقب کشید.
_ یکی طلبت پروا خانوم.

حس اینکه کسی دیگه هم بخواد این ماجرا رو بفهمه عذابم می‌داد.
قبل از اینکه حامد از آشپزخونه بیرون بره سریع دستش رو گرفتم و پچ زدم:
_ حامد...

_ جانم؟
آب دهنم رو قورت دادم و قندون رو تو سینی گذاشتم.
_ اگه... یعنی چی میشه؟
_ پروا تو بهش فکر نکن باشه؟ من همه چیو درست میکنم. نگران هیچی نباش! تو فرض کن هیچ اتفاقی نیفتاده. اوکی؟

سعی میکردم به همین فکر کنم که حامد میگه اما شدنی نبود!
فقط به تکون دادن سرم بسنده کردم و حامد از آشپزخونه بیرون زد.

کمی بعد من هم با سینی چای بیرون رفتم و خاله با لبخند گشاده رویی گفت: به به. انگار عروس چای آورده انقدر باوقار متین! چرا شوهر نمی‌کنی تو پروا؟ مامانت بهم گفته که چقدر خاستگار داری، سنت بگذره دیگه سخت خواستگار میادا، لگد به بخت خودت نزن

قبلاً، چند روز پیش... تو اون رستوران لعنتی این قضیه رو ماست‌مالی کرده بودیم اما نمی‌دونم چرا خاله اصرار بر این موضوع داشت.

رگ گردن حامد برآمده بود و سرخ شده بود.
حق داشت، منم سر یکتا همین حال و داشتم!
محبوبه که دید حامد چقدر کلافه‌س اما بالاجبار محکومه به این سکوت و نمی‌تونه حرفی بزنه سعی کرد اون از یه دری وارد بشه.

_ وا مامان جون پروا گفت می‌خواد درس بخونه که، چیزی که زیاده شوهر... چرا قدیمی فکر می‌کنید آخه؟ الان یه خانوم پنجاه ساله هم ممکنه براش خواستگار بیاد! مثل دخترعموت، مگه نه؟

هوفی کشیدم و نفسم رو آسوده بیرون فرستادم.
_ خاله جان من مدرک دانشگاهم و بگیرم، بعدش شاید بهش فکر کردم.

حامد لیوان چایش رو داغ سر کشید و انگار اصلاً داغیش رو متوجه نشد.

_ چی بگم خاله جان، شما جوونا بهتر می‌دونید.

1403/06/23 14:22

#اوج_لذت
#پارت_405

کنار محبوبه نشستم و به حامد نگاه کردم
با چشم و ابرو داشتم بهش می‌فهموندم انقدر بروز نده اما انگار متوجه نشد که دکمه‌ی بالایی پیرهنش و باز کرد.

چشم‌هام درشت شد و محبوبه پچ زد:
_ چیشده؟
تند تند سر تکون دادم: هیچی... هیچی.

گوشیم که رو میز بود رو برداشتم و سریع به حامد پیام دادم
" دکمه‌ی پیرهنتو ببند!"

اما به گوشیش حتی نیم نگاهی ننداخت.
_ حامد بابا دعوا کردی امروز؟
گیج سمت بابا چرخیدم.
دعوا؟

_ چی؟ دعوای چی بابا؟
_ آخه سر و صورتت به سرخی میزنه، گردنتم کبوده، قرمز شده.

کبود نبود فقط رد رژلب من بود!
نامحسوس با دستم به پیشونیم کوبیدم.

حامد تک سرفه‌ای کرد و قبل از اینکه کاری کنه مامان با خنده و ذوق گفت: حاجی دعوا چیه؟ شیطنتای دوران جوونیه دیگه! نامزد بازی و اینا...

خاله خندید و زمزمه کرد:
_ خجالتش ندید!
از این بهتر نمی‌شد...
نمی‌دونستم خوشحال باشم که افتاده گردن یکتا یا ناراحت.

حامد سریع دستشو روی گردنش گزاشت و از جاش بلند شد
_من زود برمیگردم.

حتی نتونست حرفی بزنه و توضیحی بده.
بعد چند دقیقه صدای بلندش اومد
_پروا ، پروا بیا یه لحظه…

مامان خواست جای من بلند بشه که خاله جلوشو گرفت
_نه احتمالا از تو خجالت کشیده اونو صدا زده بزار خواهرش بره

با تموم شدن حرف خاله سریع از جام بلند شدم به طرف دستشویی رفتم.
برای اینکه کسی شک نکنه بلند گفتم
_جانم داداش

کمی وارد دستشویی شدم و دیگه کسی بهمون دید نداشت.
حامد به طرفم برگشت ، گردنش بیشتر قرمز شده بود و یقه لباسش خیس بود.

با لحن تند و عصبی گفت
_بیا ، بیا گندی که رو گردن داداشت زدیو جمع کن ، آبروم رفت انگار نه انگار 30 سالمه.

ناخودآگاه خنده ای روی لبم نشست.
دیگه قصد نداشتم باهاش لجبازی کنم و سعی میکردم عاقلانه تر رفتار کنم.
_خب داداشی چرا پاکش نکرده بودی از قبل یا چمیدونم حداقل دکمه پیرهنتو باز نمیکردی.

حامد بزور جلوی خودش گرفته بود انگار تا کلمو نکنه!
فقط نگاهم کرد و دستمالی به طرفم گرفت تا قرمزی گردنش پاک بکنم.

با آرامش دستمال روی گردنش میکشیدم و عطر تنش بو میکردم.
لحظه ای دلم خواست کاش میشد همه بدونن ، تا انقدر همیشه استرس نداشتیم.
آهی کشیدم لب زدم
_کاش همه چی زود تموم بشه این وضعیت واقعا برای جفتمون سخته…

با صدای مامان مثل جن پریدم
_چی زود تموم بشه؟ کدوم وضعیت براتون سخته؟

1403/06/23 14:22

#اوج_لذت
#پارت_406

هینی کشیدم و حامد سریع دستش رو روی دهنم گذاشت.
_ هیش چته؟
مامان در رو هول داد و توپید:
_ برو عقب این در و باز کن ببینم! شما چرا دوتایی رفتید این تو؟ جای دیگه نبود؟

چشم‌هام گرد و نفسم بند اومده بود.
_ ح... حامد!
_ هیسسس. بیا اینور.

آب دهنم رو قورت دادم و سریع کمی از در فاصله گرفتم.
حامد دستمالی از رول کند و کف دستم گذاشت.
همون لحظه در کامل باز شد و مامان با اخم‌های در هم داخل اومد.
_ چیکار می‌کنید شما دوتا اینجا؟

خوبه که خاله گفته بود نرو خجالت نکشه!
_ مامان جان من دید نداشتم گفتم پروا بیاد تمیز کنه.
مامان با دیدنِ دستمال دستم باور کرد و کمی از اخم‌هاش باز شد.
_ کدوم مشکل؟ مشکلی هست؟

استرس امونم رو بریده بود اما سریع هرچیزی که به دهنم می‌اومد رو بلغور کردم:
_ نه... یعنی آره! من منظورم این نامزد و صیغه بودنِ یکتا و حامد بود مامان، خب سخته دیگه سریع‌تر دائمیش کنن هممون از این بلاتکلیفی در بیایم. حداقل بخاطر یه رد روی گردن انقدر نخواد تو وضعیتِ خجالت زده‌ای بریم... متوجه‌ای دیگه مامان؟ بعدم من می‌خوام بدم خیاط لباسمو بدوزه، بنده خدا خیلی وقته منتظره من طرحمو ببرم براش و بگم برای کی می‌خوام.

چی داشتم می‌گفتم؟
_ حیا کن دختر! زمان ما رومون نمی‌شد اسم شوهر بیاریم جلو مامان باباهامون حالا تو جلوی داداشتو من کامل اومدی اتاق خواب بازگو می‌کنی؟
چشم‌هام گرد شد.
من فقط یه بوسه گفته بودم...
مامان برداشتش اتاق خواب بود!

ضربه‌ی نسبتاً آرومی به پیشونیم زدم و مامان متعجب پرسید:
_ خیاط؟ کجا هست حالا طرف؟ نگفته بودی!
وای وای پروا چرا تو دروغ میگی دختر؟ چرا؟ چرا دروغی میگی که نمی‌تونی جمعش کنی؟

داشتم فکر می‌کردم که حامد دستم رو گرفت و پچ زد:
_ مادر من الان ولش کن تو این شرایط تو سرویس جای این سوالاس؟ پاکش کن پروا بریم دیر شد.
سر تکون دادم و مامان باشه‌ای گفت.

خداروشکر بخیر گذشت.
_ زود بیاید بچه‌ها. شام حاضره.
_ چشم مامان.

بعد از رفتن مامان نفسم رو آسوده بیرون فرستادم و حامد گفت: اگه مامان دوباره پرسید کدوم خیاط و اینا، تو بگو یه خیاط آنلاین بوده سریع تحویل میداده تو یه سایتی دیدم تبلیغشو.
_ باشه!

1403/06/23 14:24

#اوج_لذت
#پارت_407

قبل از اینکه از سرویس بیرون برم حامد مچ دستم رو گرفت و مشتم رو باز کرد.
_ دستمالو رد کن بیاد!
_ ها؟
_ منگ نباش میگم دستمالی که گردنمو تمیز کردی رو بده.

دستمال سفیدی که حالا رده‌های رژ روش افتاده بود و بهش دادم و از سرویس بیرون اومدم.
بلافاصله بعد از خروجم نگاهم به چشم‌های محبوبه که توش نگرانی موج می‌زد گره خورد.

با دیدنم بلند شد و خودش رو بهم رسوند.
_ چیشد؟ خاله چیزی فهمید؟
_ نه خداروشکر. تو چرا نگرانی؟
_ ترسیدم خاله فهمیده باشه گفتم یوقت حالش بد نشه خدایی نکرده بلایی سرش بیاد، چون الان موقعیت مناسبی برای فهمیدنِ این جریان نیست.

حق با محبوبه بود.
_ نه جمعش کردیم.
سر تکون داد و سمت آشپزخونه رفتیم.
من و محبوبه به مامان تو چیدن میز کمک کردیم و خاله غذاها رو تو دیس می‌کشید.

_ حاجی بیاید با آقا نریمان!
_ چشم خانوم اومدیم.

بابا و شوهر خاله که اومدن حامد هم پشت سرشون اومد و هرکی جایی پشت میز نشست.
نمی‌خواستم به حامد نزدیک باشم اما ناخواسته رو به روی حامد نشسته بودم.

ظرف ترشی رو جلوم کشیدم و هویجی برداشتم.
_ به به چه کردی خانوم؟
_ نوش جان...

مشغول خوردنِ غذام بودم اما هیچی از چیزی که می‌خوردم متوجه نمی‌شدم.
ذهنم درگیر بود.
درگیر آینده!
زندگیم و سرنوشتم...

_ پروا مامان نوشابه رو میدی؟
یعنی حامد بالاخره یه روز می‌تونست به همه همه چیز و بگه؟
_ پروا جان!
کاش یه روز همه چیز جوری باشه که بدونِ استرس بتونم موقع غذا خوردن کنارش بشینم.

با سلقمه‌ای که به پهلوم خورد نگاهم رو از غذام گرفتم و به محبوبه نگاه کردم که بهم زده بود.
_ وا چرا میزنی؟
با بلند کردنِ سرم و دیدنِ نگاه منتظر بقیه گیج به محبوبه نگاه کردم.
_ خاله یساعته داره صدات میزنه.

خاله با خنده زمزمه کرد:
_ عاشقیا! حسابی تو فکر بودی.
لرزون لبخند زدم.
_ نه خاله جون ذهنم درگیر درس بود!

خودم هم پوزخندی به حرفم زدم اما با حس چیزی روی رون پام پوزخندِ تو دلم و لبخندِ لرزونِ رو لبم محو شد..

1403/06/23 14:24

#اوج_لذت
#پارت_408

این چی بود دیگه؟
متعجب قاشقم رو از عمد روی زمین انداختم تا ببینم چیه روی پام.
خم شدم تا قاشقم رو بردارم و با دیدن پای حامد که روی رونم بود حرصی نفس کشیدم.
اینطوریاس؟

پوزخندی زدم سرجام برگشتم.
با اخم خیره نگاهش کردم و براش خط و نشون کشیدم اما از رو نرفت و خودش رو جلو تر کشید.
پاش داشت پیشروی می‌کرد و حالا وسط پام بود.

لعنتی داشت جلو مامان اینا چیکار می‌کرد؟ می‌خواست شرفمونو به باد بده؟
_ مامان جان یه لیوان نوشابه میدی به منم؟
مامان که خودش چند لحظه قبل نوشابه رو برداشته بود برای من هم لیوانی ریخت.

با حرکات پای حامد داشتم از خود بی‌خود می‌شدم و برای رهایی از این حس مزخرف نوشابه‌م رو سر کشیدم.

_ پروا خوبی؟
محبوبه ریز زیر گوشم پچ زده بود.
_ خ... خوبم!
_ چیزی شده؟ یطوریی!
سرم رو به نشونه‌ی نه به طرفین تکون دادم و حامد دست بردار نبود.
دستم رو زیر میز بردم و سعی کردم پسش بزنم اما کارش رو تکرار می‌کرد.

عصبی از اینکه هرلحظه دارم بدتر میشم لگدی به ساق پاش زدم و اون چون انتظارش و نداشت سگرمه‌هاش تو هم رفت.
_ آخ!
محبوبه سریع سمت حامد برگشت.
انگار می‌دونست یه خبرایی هست!

_ چیشد؟ حامد بابا!
حامد خیلی اعتماد بنفسش بهتر از من بود.
_ چیزی نیست، چند روز پیش پام به صندلی مطب خورده بود درد می‌کرد الان تیر کشید فقط، همین!

مضطرب سرم رو پایین انداختم.
_ حواست کجاست مادر؟
_ درگیر یه پرونده بودم برای عمل، بچه نیستم مامان. الان خوبم... نگران نباش دورت بگردم.

حالا دیگه کاری بهم نداشت.
بعد از خوردنِ غذا کنجکاوانه دنبال حامد می‌گشتم.
چون یه سوالی بدجور ذهنم رو درگیر خودش کرده بود.
اونم این بود که به یکتا گفت یا نه!

عکس‌العمل یکتا چی بود؟
اصلاً موفق شده بود بهش بگه یا نه؟
_ خاله جون منو پروا ظرفارو میشوریم بیا اینور شما!

با حرف محبوبه سریع کنارش رفتم و اجازه ندادم مامان و خاله ظرفارو بشورن.
منو محبوبه ظرف‌ها رو شستیم و بعد از آشپزخونه بیرون زدم.

با چشم به دنبال حامد گشتم و وقتی ندیدمش راه پله‌ها رو پیش گرفتم.
خواستم سمت اتاق حامد برم اما وقتی لای در اتاقمو باز دیدم سمت اتاق خودم حرکت کردم.
_ حامد؟ اینجایی؟

1403/06/23 14:24

#اوج_لذت
#پارت_409

_ آره بیا اینجا!

در رو کامل باز کردم و وارد اتاق شدم.
_ اینجا چیکار می‌کنی تو؟ همه پایین نشستن اومدی اینجا؟
_ خواستم تو هم بیای اینجا. راجب یه موضوع مهم می‌خواستم باهات حرف بزنم.

با این جمله‌ش استرس مثل خوره به جونم افتاد.
_ چیزی شده؟
قدم‌هام سست بود و صدام کمی می‌لرزید.
_ چی می‌خواسته بشه پروا؟ تو چرا هرچی میشه استرس میگیری بچه؟
_ خب... خب بگو چی شده پس؟

بازوهام رو گرفت و روی تخت نشوندم.
_ اول آروم باش، نفس عمیق بکش! من نمی‌دونم بدن تو چطوری انقد گنجایش استرس داره!
اصلاً چیزی از حرف‌هاش متوجه نمی‌شدم و ذهنم درگیر اون حرفش شده بود که گفت راجب یه موضوع مهم می‌خواد حرف بزنه.

_ حامد بگو دیگه.
_ دِ خو تو انقدر پاتو تکون نده لاقل مشخص نباشه استرس داری!
سریع پام رو ثابت نگه داشتم.

نفس عمیقی کشید و کنارم روی تخت نشست.
_ ببین پروا، فردا من میام دنبالت بریم آزمایشگاه، باشه؟ نه نیار وگرنه بزور می‌برمت.
چی؟
_ آزمایشگاه برای چی؟
_ می‌خوام مطمئن بشم پروا‌، هیچی نمی‌تونه مطمئنم کنه جز آزمایش... به هیچی جز آزمایش اعتماد ندارم.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم قانعش کنم.
_ حامد ما مطمئنیم! اصلاً احتیاجی به آزمایش نیست، من الان فردا با چه بهونه‌ای فردا ساعت هفت و هشت صبح از خونه بیام بیرون؟
_ وقتی یچیزی میگم نگو نه! بخاطر من پروا. گوش بده به حرفم، واس خاطر خودت دارم میگما.

پوفی کشیدم.
اصلاً نمی‌شد حامد رو قانع کرد.
بهونه‌هام هم فایده‌ای نداشت.
_ باشه باشه فقط چه بهونه‌ای برای مامان‌اینا بیارم؟
_ بگو جزوه میخوای بگیری، چمی‌دونم بگو میخوای بری کتابخونه، بگو یه کتاب لازم داری باید بری خیابون انقلاب بخری. من نمی‌دونم پروا یه بهونه جور کن.

سر تکون دادم و حامد ادامه داد:
_ ناشتا باشی اوکی؟ یه ربع قبل اینکه برسم بهت پیام میدم. الانم میرم تا شک نکردن. مراقب خودت باش.
خم شد و پیشونیم و بوسید.
بدون اینکه اجازه‌ی زدن حرف و اعتراضی بهم بده از اتاق بیرون زد و منه مبهوت رو همونجا ول کرد.

1403/06/23 14:25

#اوج_لذت
#پارت_410

با اومدن محبوبه به اتاق سعی کردم به خودم بیام.
_ چیشده پروا؟ امشب حالت ناخوشه انگار.
_ فردا باید صبح برم بیرون دنبال یه کتاب بگردم واسه دانشگاه، می‌خواستم ببینم چطوری بهت بگم اینو... نمی‌خواستم تو خونه تنهات بزارم حوصله‌ت سر بره ولی خب بخوای بیای هم خسته میشی، انتخاب با خودته... میای باهام؟

اینطوری راحت‌تر می‌تونستم ماست‌مالی کنم.
اینکه بخوام اون چند روزی که مهمون داریم رو مدام بیرون از خونه باشم یه جور بی حرمتی بهشون محسوب میشد، نمی‌خواستم فکر کنه حالا که خرم از پل گذشته و مطمئنم به کسی نمیگه، دیگه بهش محل نمیدم.

_ پروا چه فکرا می‌کنیا! راحت باش دختر. تازه ما شاید فردا بریم خونه‌ی دایی اینا.
_ وا چرا خونه دایی اینا؟ چقدر زود؟ هنوز می‌خواستم یروز با هم بریم دانشگاه، یروز بریم بیرون بچرخیم.

لبخندی زد و روی تخت نشست.
_ خب بالاخره باید به دایی اینا هم سر بزنیم، زشته اومدیم و نریم خونشون. ممکنه ناراحت شن، بعد میگن رفت خونه‌ی خواهرش اما خونه‌ی داداشش نیومد.
سر تکون دادم.
حق با محبوبه بود.

_ نگران نباش اگه بریم باز میام همینجا، من زیاد با هرکسی نمی‌تونم راحت باشم. الانم که با تو راحتم.
اینطور که می‌گفت"اگه بریم" یعنی امکان داشت نرن!

نمی‌رفتن برای من بهتر بود.
حقیقتش هنوز دو به شک بودم برای اینکه به کسی چیزی می‌گه یا نه.
با اینکه گفته بود نمیگه ولی باز می‌ترسیدم که بخواد به خاله حرفی بزنه.

کمی با هم حرف زدیم و من هم تشکی روی زمین پهن کردم.
نیم ساعت بعد با خستگی هردو خوابمون برد.
با صدای پارچ و لیوان بسختی لای پلک‌هام رو باز کردم و تو اون تاریکی دنبال صدا گشتم.

محبوبه بود؟
تا وقتی چشم‌هام به تاریکی عادت کرد داشتم دستش رو دنبال می‌کردم که قرصی از جلد بیرون آورد و تو دهنش گذاشت.
تو عالم خواب و بیداری داشتم به این فکر می‌کردم که چه قرصی خورد و خودم هم جواب خودم و می‌دادم که لابد قرص ویتامینی چیزیه!
ولی قرص ویتامین نصف شب؟؟؟

هنوز خودم رو قانع نکرده بودم که با دیدنِ قرص دوم تمام افکارم از هم پاشید.
محبوبه مریض بود؟
لیوان آب رو سر کشید و صدای پچ زدنش رو شنیدم:
_ آخیش...

وقتی لیوان رو روی تخت گذاشت من هم پلک‌هام روی هم افتاد و دوباره خوابم برد.

1403/06/23 14:25

#اوج_لذت
#پارت_411

صدای نوتیف گوشیم باعث شد چشم‌های خمار خوابم رو باز کنم.

حتماً حامد بود!
درست حدس زده بودم.

بی‌حوصله بلند شدم و خودم رو تو سرویس انداختم.
سریع کارهام رو با کمترین صدای ممکن انجام دادم تا محبوبه بیدار نشه.

بعد از انداختن شالم روی سرم، گوشیم رو تو کوله‌م گذاشتم و از اتاق بیرون زدم.

مامان داشت صبحانه آماده می‌کرد و گویا همه هنوز خواب بودن.
_ سلام صبح بخیر. من دارم میرم کارنداری مامان؟
_ صبح تو هم بخیر، کجا بسلامتی؟

_ یه کتابه باید حتماً پیداش کنم، از الان راه بیفتم که تا انقلاب زیاد راهه، دیر نشه.

لپش رو بوسیدم و مامان با زور لقمه‌ای به دستم داد.
_ خدافظ عزیزم.

سریع از خونه بیرون زدم و ماشین حامد رو که جلوی در دیدم نشستم.
_ سلام!
حامد سریع لقمه رو از دستم قاپید و گاز بزرگی بهش زد.

_ وا چرا اینطوری می‌کنی؟ این مال من بودا.
_ شما قرار بود ناشتا باشی ولوله، حواست هست؟
پوفی کشیدم و دست به سینه به صندلی تکیه دادم.

_ اصلاً تو چرا اومدی جلو در؟ نمیگی یهو مامان ببینه؟ بعد نمیگه داداشت که قرار بود بره مطب یهو از کجا پیداش شد؟ جلو کوچه وایمیستادی.

از کوچه خارج شد و لقمه‌ای که نگاهم حسرت‌وارانه روش می‌چرخید رو کامل تو دهنش گذاشت.

_ نگران نباش حواسم بود کسی نبینه.
سرم رو به شیشه تکیه دادم و چیزی نگفتم.

نیم ساعت بعد جلوی آزمایشگاهی ماشین رو پارک کرد.
_ مریضای خودمو همیشه می‌فرستم اینجا... بپر پایین. مراقب باش اینجا سنگش میزون نیس لق نزنه بیفتی.

پیاده شدم و شونه به شونه‌ی حامد وارد آزمایشگاه شدیم.
_ سلام دکتر.
چه زود حامد و شناخته بودن!

_ از خانوم یه آزمایش بگیرید، جوابشم سریعاً حاضر شه... دیشب صحبت کرده بودم با خانوم کمالی!

دختر با لوندی دستی به چونه‌ش گرفت و ادای فکر کردن در آورد.
_ آهان بله بله بفرمایید، ناشتا هستن؟

_ بله، ناشتام.
آنچنان خصمانه گفته بودم که اخم‌هاش تو هم پیچید.

بی‌حرف راهنماییم کرد و وارد اتاقی شدم.
پچ پچ‌های زیر لبی اون خدمه‌ها و دخترهای سفید پوش بدجوری اذیتم می‌کرد.

_ این مریضه دکتره؟
_نه ندیدی چطوری به هم نزدیک بودن وقتی وارد میشدن کم مونده بود دختره بپره بغل دکتر.

_معلوم نیست چطوری خودش و انداخته به دکتر! بچست ولی از سر و روش شرارت می‌باره.
#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 14:26

#اوج_لذت
#پارت_412

عصبی دندون قروچه‌ای کردم و محل ندادم.
این که حامد کنارم بود دست و بالم رو بسته بود.

_ آقای دکتر لطفاً تشریف بیارید اینطرف!
چه آقای دکتر آقای دکتری هم می‌کردن، کم خودشیفته بود بدترش می‌کردن...

اون کش طناب مانند رو به بالای آرنجم بست و محکم کرد.
_ من برم بگم خانوم افخم بیاد خون بگیره.

فقط چون حامد دکتر بود انقدر سریع و بدون نوبت ما رو فرستادن داخل؟

زنی با چند تا شیشه که تا نیمه‌ی بیشتر از خون پر بود وارد شد و من با دیدن اون شیشه‌های کوچیک حالم دگرگون شد.
از اولم میونه‌ی خوبی با خون نداشتم!

دستم رو جلوی دهنم گرفتم و پلک بستم تا عق نزنم.
لعنتی من چم شده بود؟
_ خانوم حالت خوبه؟

با این حرفِ اون زن، حامد هم سمتم برگشت و نگران کنارم نشست.
_ خوبی پروا؟ می‌خوای بریم بیرون یه هوایی بخوری؟

سرم رو به نشونه‌ی منفی به طرفین تکون دادم.
اون زن جلو اومد و پنبه‌ی الکلی رو روی دستم کشید.

از خنکیش بدنم مور مور شد و سریع چشم بستم تا نبینم.
_ نفس عمیق بکش عزیزم.

سوزش دستم باعث شد ناخواسته آخ ضعیفی از بین لبام خارج بشه و اون زن سرنگش رو از خون پر کنه.

_ تموم شد...‌ آها... تموم!
دلم ضعف رفته بود.

_ بشین همینجا چند دقیقه تا یچیزی از این بغل بگیرم بخوری، بلند نشو حالت بد نشه بدنت ضعیفه.

به خاطر دو قطره خون قرار بود حالم بد بشه؟
با رفتن حامد دست سردم رو به صندلی گرفتم و بلند شدم.

سرم گیج رفت و جلوی چشم‌هام سیاه شد.
مثل اینکه حق با حامد بود!
هرچند ناشتا بودنم هم در این قضیه بی‌تاثیر نبود.

قبل از اینکه از اتاق خارج بشم صدای یکی از دخترایی که نمی‌دیدمش رو شنیدم:
_ دیدی دکتر چجوری نگرانش شد؟معلوم نیست با چه جادو جنبلی وارد زندگی دکتر شده، لابد با گفتنِ اینکه حامله‌م و بچه از توئه خودشو انداخته به دکتر دیگه وگرنه آقای دکتر رو چه به این بچه!

_ خدا بده شانس.

با خونسردی از اتاق بیرون اومدم و با لبخندی که قطعاً حرصشون رو در می‌آورد رو به چشم‌های پر تمسخرشون جوابِ حرف‌هاشونو دادم:

_ خانوما، جسارتاً مگه شما شبا تو خونه‌ی ما نظاره‌گرید ببینید من با دکتر بودم یا با کسی دیگه؟ فکر نمی‌کنم *** باشید که اجازه‌ی همچین فکرهایی رو به خودتون بدید، احیاناً فکر نمی‌کنید اگه یه درصد این حرف‌ها به گوش آقای کیانی برسه چی میشه؟

یکی دونفرشون رنگ از روشون پرید اما یکیشون با پوزخند پشت چشمی نازک کرد.
_ اینجا چه خبره؟

با صدای حامد همه سعی کردن متفرق شن.

با صدای حامد همه سعی کردن متفرق شن.
_ هیچی عزیزم، یه بحث کاملا بی ارزش راجب مسائل دخترونه بود به تو ربطی نداشت، دخترا به راهنمایی

1403/06/23 14:27

نیاز داشتن!
ابرویی بالا انداخت و بازوم رو گرفت.
_ ولوله مگه من به تو نگفتم بلند نشو؟ باز سرتق بازی در آوردی؟
_ گفتم بیام اینجا بشینم.

1403/06/23 14:27

#اوج_لذت
#پارت_413

روی صندلی‌های فلزی حفره‌دار نشوندم و نی رو تو پاکت آبمیوه زد.
_ اینو بگیر.
دستم رو از روی پنبه‌ای که بعد از سرنگ رو دستم گذاشته بود برداشتم و حامد دستش رو گذاشت.

_ اینو چرا برات چسب نزده؟
شونه بالا انداختم و حامد با اخم پنبه رو داخل سطلی که کمی اونطرف‌تر بود پرت کرد.

_ عه چرا برداشتیش خون میاد الان.
_ خون نمیاد، اندازه سوزن سوراخ شده‌ها‌، انتظار داری تا فردا صبح خون بیاد؟

کنارم نشست و کیکی هم که گرفته بود رو باز کرد و به دستم داد.
_ کاش شیرکاکائو میگرفتی! میدونی که بیشتر دوست دارم.
_ همینو بخور تا بعد...
پوفی کشیدم و هردو رو تا ته خوردم.

_ بریم؟
_ بشین دو دقیقه، ببینم کی جوابش حاضر میشه بعد بریم.
از کنارم بلند شد و سمت اون خانومی که خون ازم گرفته بود رفت.

تکون خوردن لب‌هاشون رو می‌دیدم اما حرفی که می‌زدن رو نمی‌شنیدم.
چند دقیقه بعد دستم رو گرفت و بلند شدم.
_ چیشد؟ کی میگن؟
_ گفت تا یکی دوساعت دیگه زنگ می‌زنن، لامروتا انقدر آدما رو الاف می‌کنن که، خوبه پارتی داشتیم وگرنه معلوم نبود تا کی باید منتظر می‌موندیم.

داخل ماشین نشستیم و زمزمه کردم:
_ نه بابا فکر نکنم. نهایتاً یه روزه دیگه! زیادش دو سه روزه... بیشتره؟
_ واقعاً تو می‌خواستی چند روز صبر کنی جواب این بیاد؟
به پشتی صندلی تکیه دادم و حرفی نزدم.

یک ساعتی تو ترافیک بودیم و قرار بر این شد منو حامد بیرون ناهار بخوریم و بعد منو برسونه خونه.
تو پمپ بنزین نگه داشته بود و مشغول بنزین زدن بود.
ضبط رو روشن کردم و با آهنگ همخونی می‌کردم که تقه‌ای به شیشه خورد و شونه‌هام بالا پرید.

_ کارتم و از داشبورد میدی پروا؟ اونجا جا گذاشتم.
سوال‌هام رو تو ذهنم ردیف کردم و کارتش رو بهش دادم.

بعد از حساب کردن سوار شد و قبل از اینکه کمربندش رو ببنده پرسیدم:
_ دیشب... با یکتا حرف زدی یعنی... منظورم اینه گفتی بهش؟
کمربندش رو بست و در کمال خونسردی جواب داد:
_ من شده حرفی بزنم و روش نمونم؟ گفتم درستش می‌کنم... یعنی درستش می‌کنم.

با حرص مشتی به بازوش زدم.
_ حامد چرا می‌پیچونی، جوابمو بده!
_ باشه شما حرص نخور. دیشب اومد و شام خوردیم.

به اینجا که رسید مکث کرد و انگار می‌دونست چقدر داره حرصم میده که بیشتر اذیت می‌کرد.

1403/06/23 14:27

#اوج_لذت
#پارت_414

با کلافگی صدای آهنگ رو کمتر کردم.
_ خب؟ فقط شام؟
_ نه... بهش گفتم. فقط... فقط کمی نگرانشم، حال خوبی نداشت!

گیج نگاهش کردم و ادامه داد:
_ تا حالا ندیده بودم یکتا گریه کنه پروا.
ابروهام تو هم لولید.
_ این یعنی چی؟
_ نمی‌دونم پروا، قرار شد هروقت با عمو اینا صحبت کرد بهم خبر بده ولی دیگه خبر نداد. حتی صبح زنگش زدم گوشیش خاموش بود.

چرا هیچ چیز درست پیش نمی‌رفت؟
نه رابطه‌ی منو حامد
نه رابطه‌ی حامد و یکتا
نه ماجرای بچه‌ای که یک ماهه الافمون کرده و آخر معلوم نیست وجود خارجی داره یا نه.
نه اون عکس کوفتی که مشخص بود کلی حرف توش خوابیده...
و نه زندگی من سر و سامون می‌گرفت و از این روند در می‌اومد.

_ یکتا اون کش موی تو و رژلبتم دید، بدتر فکر کرد کسی دیگه تو زندگیمه. همه با هم قاطی شد حالش و خراب کرد.
حال یکتا اگه بد بود مقصر من بودم...

سرم رو به شیشه تکیه دادم و بی‌حوصله گفتم: منو ببر خونه‌ی عمو اینا!
_ آها بله چشم الساعه اجرا میشه بانو!
بعد از این جمله با حرص توپید:
_ پروا می‌فهمی چی میگی؟ بری خونه‌ی عمو اینا چی بگی؟ بعد فکر نمی‌کنی مامان می‌فهمه تو انقلاب نبودی و خونه‌ی عمو بودی؟ نمی‌پرسه اونجا چیکار می‌کردی؟؟؟

پلک‌‌هام رو روی هم فشردم و حرفی نزدم.
انقدر قاطی بودم که نمی‌فهمیدم الان دقیقا باید چیکار کنم.
_ پس چی؟ الان برنامه‌ چیه پس؟
_ میریم ناهار می‌خوریم، می‌رسونمت خونه! یکتا هم خودش زنگ میزنه نگران نباش...

کمی بعد شونه به شونه‌ی هم وارد رستورانی شدیم و من مطمئن نبودم از حرف‌هایی که قراره بزنم اما جز حالا هیچ‌وقت دیگه‌ای مناسبِ گفتنِ این حرف‌ها نبود.

حامد صندلی برام بیرون کشید و من نشستم.
تو سکوت به دکوراسیون رستوران نگاه می‌کردم که گارسون اومد و منو رو جلومون گذاشت.
_ چی میل دارید؟
حامد نگاهی به من انداخت و پچ زد:
_ یه خوراک مرغ، یه خوراک گردن... با مخلفات، نوشیدنی هم لیموناد لطفاً...
گارسون وارد آیپدی که دستش بود کرد و کناری رفت.

منتظر بودم حین خوردن غذا حرف‌هام رو بزنم.
اونطوری که نگاهش نکنم برام راحت‌تر بود.
چون می‌دونستم که ازم می‌پرسه چرا این همه مدت ازم مخفی کردی و من جوابی برای این سوالِ به جا، نداشتم!

1403/06/23 14:28

#اوج_لذت
#پارت_415

با پیچیدن بوی غذا دل رودم تحریک شد حرف‌هام یادم رفت.
_ خیلی گشنته نه؟
قاشقی پر از غذام برداشتم و تو دهنم گذاشتم و تند تند سر تکون دادم.
_ اوهوم... خیلی... تو هم باشی از دیشب هیچی نخوری گشنته دیگه!
_ آها، اونیم که کیک و آبمیوه خورد من بودم لابد!
اخمی کردم و توپیدم:
_ اون کجای آدمو میگیره آخه؟

یاد حرف‌هام افتادم و غذام رو قورت دادم.
نگاه دزدیم و مشغول بازی با غذام شدم و با پام رو زمین ضرب گرفتم.
_ چیزه... حامد؟
_ جانم؟
_ یچیزی می‌خوام بگم، حس می‌کنم خیلی دیره، ولی باید بگم...
سر تکون داد و سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می‌کردم.
_ هیچ‌وقت دیر نیست، بگو عزیزم.

آب دهنم رو قورت دادم، لعنتی باید از کجا شروع می‌کردم؟
_ راجب یکتاست، حالا که داشتیم راجبش صحبت می‌کردیم بهتره همه چیزا رو بگم. چطور بگم... من از روز اول چیزهایی از یکتا دیدم که باعث شک و شبهه شد.
دست از غذا خوردن برداشت و پرسید:
_ مثل چی؟

دست‌هام رو تو هم قالب کردم و چلوندم.
_ من یکتا رو با یه پسری تو پارک دیدم.
_ خب؟ این کجاش بده؟
آب دهنم و سخت فرو خوردم.
_ هیچ‌جاش، نه تا وقتی که نگاهش به اون مرد یه نگاه معمولی نباشه! دست‌هایی که به هم قفل شده بود و خنده‌هایی که خرجش می‌کرد چیز دیگه‌ای می‌گفت، حسی که تو چشم‌هاش موقع نگاه کردن به اون مرد داشت رو... موقع نگاه کردن به تو نداشت؛ علاوه‌بر این... غرق شدنش تو گوشی رو هم دیدم، منظورم پیامک بازیاشه... اینا به کنار، دیدم که چند بار گوشیش زنگ خورد و قلب سیو بود! این مشکلی نداره ولی وقتی می‌خواست جواب بده پیش ما جواب نمی‌داد، یا حتی چند بار گوشی رو برگردوند تا مثلاً ما نبینیم زنگ خورده و جواب نده!

نفس عمیقی کشیدم و جرعه‌ای از لیموناد خوردم.
سختم بود گفتنشون.
_ خب؟ دیگه چی؟
_ گردنش.‌.. گردنشم کبود بود یبار که دیدم! ولی... ولی نگاه شاید اون تماس یکی از دوست‌هاش بوده باشه که نخواد به ما بگه، نه؟ شاید دوست نداشته باشه جلو ما جواب بده خب؟ یا اصلاً شاید اون پیام بازی‌ها هم با مامانش بوده باشه!

بی‌توجه به حرف‌هام که داشتم قانع می‌کردم چرا بهش نگفتم با حرص پچ زد:
_ چرا زودتر بهم نگفتی؟؟؟
_ آخه‌‌‌... آخه، اونجا هنوز اول نامزدیتون بود؛ فکر کردم اگه بگم تو فکر می‌کنی از حسودیمه که اینطوری میگم و شاید باور نکنی حرفامو. با خودم گفتم شاید تو دلت فکر کنی که آره پروا بخاطر اینکه بین ما رو بهم بزنه یه سری چرت و پرت وصل هم می‌کنه و تحویل من میده، بعدم من اون کبودی و گفتم شاید کار خودت بوده باشه، چمی‌دونستم...

مکثی کردم و ادامه دادم:
_ ببخشید، می‌ترسیدم باور نکنی

1403/06/23 14:30

#اوج_لذت
#پارت_416

کلافگی از سر و روش می‌بارید.
_ پروا می‌فهمی که با تصمیماتی که سرخود میگیری داری عقب میندازیمون؟ اینو متوجهی؟ و اینم درجریانی که اگه اینا رو زودتر به من می‌گفتی بهانه‌ی خوبی داشتم واسه به هم زدن رابطه‌ای که جفتمونو اذیت می‌کرد دیگه؟

با زنگ خوردن گوشیش نفس عمیقی کشید و به غذام اشاره زد:
_ بخور سرد شد.
منتظر نگاهش کردم تا اینکه جواب داد:
_ بله... سلام ممنون... آها... درسته... بله بله... دست شما درد نکنه، فقط مطمئنید دیگه؟ چون خانومم خیلی استرس داشت گفتم مطمئنش کنم... بله تشکر خدانگهدار!

_ کی بود؟
چنگالش رو برداشت و بی‌میل تیکه‌ای گوشت تو دهنش گذاشت.
_ آزمایشگاه. جواب منفی بوده.
نفس عمیقی کشیدم.
من از اولش هم تردیدی نداشتم منتها حامد زیادی حساس بود.

وقتی حرفی از جانبم نشنید ادامه داد:
_ خب، این پرونده بسته شد... بعدی رو هم حل می‌کنم نگران نباش.
منظورش یکتا بود.

بشقابم رو به عقب هول دادم و پچ زدم:
_ دیگه گشنه‌م نیست.
با دستمال دور دهنش رو تمیز کرد و سری به تبعیت تکون داد.
_ منم سیر شدم، بریم؟
_ آره.

با هم سمت صندوق رفتیم و بعد از حساب کردن میز از رستوران بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم.
_ همین که قضیه‌ی بارداری مشخص شد انگار یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد...
سر تکون دادم و حرفی نزدم.

حامد منو رسوند و خودش هم رفت مطب.
اینطور که معلوم بود خاله‌اینا رفته بودن خونه‌ی دایی، فقط کمی از بابت محبوبه استرس داشتم.

#دانای_کل

روزها به سرعت برق و باد می‌گذشت.
انگار زمان رو دور تند افتاده بود.
دوباره پروا تو اتاقش گوشه‌ای کز کرده بود و اون عکس کوچیک رو با دست‌هاش قاب گرفته بود.
_ لعنتی لعنتی این کیه یعنی؟

پوف کلافه‌ای کشید و عکس رو روی میز گذاشت.
از صبح که بیدار شده بود چیزی نخورده بود.
برای صرف میانوعده از اتاق بیرون رفت و تو پاگرد صدای حامد رو شنید.
_ مامان جان من میرم بالا استراحت کنم یکم.

این چند روزی که محبوبه و خانواده رفته بودن خونه‌ی دایی، حامد دوباره برگشته بود خونه‌ی پدریش...
وقت گذروندن تو خونه مجردی تازگی براش عذاب شده بود.

در حقیقت به وجود پروا کنارش عادت کرده بود.
به تنهایی عادت نداشت.
_ کجا؟ باز داری مثل این چند روز قسر در میری جوجه؟
خودش رو به کوچه علی چپ زد.
این چند روز هروقت با حامد تنها می‌شدن و حامد فقط قصد کمی نزدیکی داشت پروا سریعاً فرار رو بر قرار ترجیح می‌داد و حالا حامد تشنه‌ی این بلای جونش بود. خودش، ذهنش، قلبش، بدنش... همه و همه طلبش رو می‌کردن.
عجیب تو دلش جا باز کرده بود نیم وجبی!

_ میرم یچیزی بخورم.

1403/06/23 14:30