The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#اوج_لذت
#پارت_417

دوباره هم در رفت.
حامد سمت اتاق پروا رفت.
اونجا بهتر بود تا منتظرش بمونه...

وارد اتاق شد و دمی عمیق گرفت.
_ آخ من قربون مامان خوشگلم برم، شام شب و من می‌پزم باشه؟ دست نزنیا!
از حرف‌های پروا لبخند روی لبش اومد.

دست پخت مادرش چیزی فراتر از عالی بود اما خیلی دوست داشت غذایی که با دست‌های پروا پخته شده رو هم بخوره.
قطعاً اون غذا خوردن داشت!

سمت تخت رفت و قبل از اینکه روی تخت دراز بکشه عکس بهش چشمک زد.

امان از دخترک حواس پرتی که عکس رو جلوی دید گذاشته بود.

_ این دیگه چیه؟
رو به سقف دراز کشید و عکس رو برداشت.

کمی فکر کرد و لبش رو گاز گرفت.
این دختر چقدر شبیه به پروا بود!
_ پرواس؟

پروا بود... پروای دوست داشتنیش چقدر زیبا بود حتی در کودکی!
لبخندی روی لبش نشست اما با دیدن بقیه افراد لبخندش کم کم پاک شد.

پروا بغل زنی نشسته بود که به چشم حامد هم ناآشنا بود اما گویی جایی دیده بودش و خاطرش نبود!

وقتی پروا هفت ساله بود وارد خونه‌ی اون‌ها شده بود و اونجا احتمالاً حامد سنی بین هفده تا بیست سال رو داشته، خوب می‌تونست چهره‌ی بچگیش رو به یاد بیاره... فقط یک چیز عجیب بود.

پدرش بالا سر زنی غریبه و دست‌هایی که روی شونه‌های اون زن گذاشته بود.
فکرهای خوبی سراغش نمی‌اومد.

فکر هایی شبیه فکر های پروا که وقتی عکس رو دیده بود در ذهنش اومده بود.

سری به طرفین تکون داد و تند تند پچ زد:
_ نه نه حامد اشتباه می‌کنی! نه همچین چیزی نیست...

یک لحظه تصور خیانت پدرش به مادرش براش سخت بود.

این یعنی ممکن بود پروا از پرورشگاه نبوده و از زن دیگه‌ی پدرش بود؟
اونوقت همخون محسوب می‌شدن؟ پدرشون یکی بود...

افکاری که احاطه‌ش کرده بود باعث شد به سرعت چشم‌هاش رنگ سرخی به خودش بگیره.

با عصبانیت مشتی به دیوار زد و موهاش رو کشید.
مغزش از تصورش سوت می‌کشید
مدام خودش رو دلداری می‌داد و سعی داشت باور نکنه افکارش رو.

با صدای پایی که می‌اومد بی‌حواس عکس رو تو جیبش چپوند و نفس‌های عمیق کشید.

_ حامد داداش!
داداش... اگه واقعاً برادر بود چی؟

#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 14:31

#اوج_لذت
#پارت_418

درِ نیمه باز، باز تر شد و پروا داخل اومد.
_ اینجایی... فکر کردم خوابیدی.

نگاهش به چشم‌های حامد افتاد که تو خون غوطه‌ور بود.
_ خوبی؟ چیزی شده؟

پروا نزدیک‌تر رفت بی‌خبر از اینکه حامد هم مثل اون، این عکس رو دیده.

_ خوبم.
صداش گرفته بود، مشخص بود عصبیه، مشخص بود یه اتفاقی افتاده.

دستش که رو سینه‌ی حامد نشست توسط حامد پس زده شد و انقدر با شدت دستش پس خورده بود که ناخداگاه سکندری خورد و قدمی عقب رفت.

_ آخ... چیکار می‌کنی حامد؟

داشت چیکار می‌کرد؟
اگه پروا همخونش بود چی؟ اونوقت با خواهر خودش چیکار کرده بود؟

ولی باید خودش رو جمع و جور می‌کرد، تا وقتی خودش از چیزی مطمئن نشه نباید پروا رو قاطی می‌کرد.

چونه‌ی پروا می‌لرزید و این یعنی خیلی این رفتار پرخاشگرانه ردش تاثیر داشته.
_ ببخشید‌... یه خبری شنیدم یهو به هم ریختم.
دروغ...

پروا پشت بهش کرد تا از اتاق بیرون بره، لوسِ نازک نارنجی!

سریع مچ دستش رو چنگ زد.
_ وایسا ببینم بچه، چرا الان داری واسه من چونه می‌لرزونی؟ دختر مثل تو همه‌ش اشکش دم مشکش باشه ندیدم والا.

سعی داشت ذهنشو دور کنه از اون عکس.

ولی با این حال مطمئن بود پدرش همچین کاری نمی‌کرد و مدام داشت تو ذهنش این جمله رو تکرار می‌کرد: نه امکان نداره بابا همچین کاری با مامان کنه، امکان نداره...

به باباش اعتماد داشت!
_ هیچی خوبم من. تو خوبی؟
نگرانش بود و همین برای حامد بس بود.

سر تکون داد و نفس عمیقی کشید.
_ زنگ زدن باید برم مطب، حله؟ بعدش میرم خونه‌ی خودم.

پروا متعجب نگاهش کرد.
_ یعنی چی؟ نمیای اینجا؟ این چند شب که محبوبه نیست میومدی حداقل!

دل تنگ مردی میشد که به ظاهر برادرش بود و کسی از باطنش خبر نداشت.

#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 14:31

#اوج_لذت
#پارت_419

_ کارم طول میکشه نمی‌خوام نصف شبی مامان اینا رو از خواب بندازم.

بچگانه دست تو هم پیچوند.
_ خب... خب من بیدار میمونم اومدی درو باز میکنم کسی بیدار نمیشه.
تو گلو خندید.

منبع آرامشش بود همین یه ریزه بچه.
_ نه بخواب جوجه رنگی، امشب میرم ولی از فردا شب همینجا وردل خودتم. خوبه؟

می‌خواست بره تا دور باشه از پروا
نمی‌خواست بهش آسیبی برسونه مخصوصاً تا وقتی که از هیچ چیز مطمئن نبود.
می‌خواست تنها باشه...

از گردن حامد آویزون شد و آروم بوسه‌ای رو چونه‌ش زد.
_ مراقب خودت باشیا.

خود پروا هم داشت اذیت می‌شد با وجود اون عکس نامعلوم اما حالا نمی‌دونست که حامد هم از اون عکس با خبر هست.

_ چشم، امر دیگه؟
فرار می‌کرد و این برای خودش واضح بود.
داشت دیوونه می‌شد‌
نمی‌تونست طوری رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.

هوس بوسیدن اون لب‌های خوش فرم و ناب رو پشت سرش گذاشت و به بوسیدن گونه‌ش بسنده کرد.

_ همین، شب رفتی خونه زنگم بزن.
سر تکون داد و با خداحافظی‌ای سرسرکی از اتاق بیرون رفت.

_ مامان کار نداری؟ چیزی لازم نداری برات بخرم قربونت برم؟
_ نه مادر، شب چی بپزم؟

لبخندی از مهربونی مادرش رو لب‌هاش نقش بست.
_ هرچی خودتون دوست دارید، من امشب نمیام مامان.
_ وا چرا مادر؟ می‌خوای باز بری خونه‌ی خودت؟

سری تکون داد و بعد از بوسیدن پیشونیش سمت در رفت.
_ آره مامان یخورده کار دارم عزیزم. فعلاً خدافظ.

با خوردن باد به صورتش نفس عمیقی کشید.
لعنت به این عکسی که نشون می‌داد حامد از خیلی چیزها بی‌خبره.

با حالی خراب و سری که نبض میزد سوار ماشین شد و خودش رو به خونه‌ش رسوند.
مطبی در کار نبود...

روی تخت دراز کشید و اون عکس رو از جیبش بیرون کشید.
_ خدایا این چه مصیبتیه آخه؟
بازی با غیرتش می‌کردن افکاری که مانور می‌دادن تو ذهنش.

#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 14:31

#اوج_لذت
#پارت_420

عصبی گلدون روی پاتختی رو به زمین کوبید و عربده‌ش چهار ستون خونه رو لرزوند.
تحمل نداشت باور کنه به مادرش خیانت شده.

با نفس نفس روی تخت نشست.
باید این ماجرا رو با کسی درمیون می‌ذاشت وگرنه روانی می‌شد.

نوید!
بهترین گزینه...

سریع گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و شماره‌ی نوید رو گرفت.

یک بوق، دو بوق، سه بوق و بالاخره صداش تو گوشش پیچید.
_ الو؟
_ الو نوید سلام. کجایی؟
صداش هول بود، صداش بیداد می‌کرد.

نوید متعجب خواب از سرش پرید.
_ چیه؟ خوبی حامد؟ الو...
_ خوب نیستم... باید باهات حرف بزنم.

همه‌ی چیزهایی که دیده بود و براش تعریف کرد، همه‌ی چیزهایی که بهشون فکر می‌کرد رو براش تعریف کرد.
همه‌ی چیزها با جزییات کامل!

_ آروم بگیر مرد گنده. چیزی نشده که تو واسه خودت بریدی و دوختی.

خود نوید هم دقیقاً دست کمی از حامد نداشت اما بالاجبار دلداری می‌داد.
_ اگه واقعاً همینطور باشه چی؟ اونوقت منه خاک بر سر چه غلطی کنم؟

_ حامد چرا خودتو باختی تو؟ اصلاً الان اول زنگ بزن به آزمایشگاه ببین جواب آزمایش دومی چیشد. بدو!

کدوم آزمایش؟
آها همونی که جهت مطمئن شدن از حال پروا گفته بود رسیدگی کنن؟
_ راستی حامد پروا شک نکرد؟ نگفت چرا ناشتا؟

_ اون اصلاً نمی‌دونست برای تست بارداری لازم نیست ناشتا باشه نوید... چیزیم نفهمید.

نوید نفس عمیقی کشید.
_خب پسر زنگ بزن بپرس دیگه مگه نگران نبودی؟ اصلا هم دیگه به اون فکر نکن فعلا تا بعدا یجوری حلش کنیم.

حامد باشه ای گفت خواست تلفن قطع بکنه نوید سریع صدایش کرد
_حامد داداش
_بگو چی شد؟

نوید کمی تردید داشت اما هرجور بود خودش را جمع کرد پرسید‌
_خالتینا هنوز خونه شما میمونن؟
حامد با اون حال خراب خنده ای روی لبش نشست.
نمیتونست عاشق شدن رفیقش رو اونم بعد از اون ضربه ای که گذشته خورده نادیده بگیره و میفهمید که چجوری دل دوستش برای محبوبه 18 ساله رفته!

_نه رفتن خونه داییم اینا چطور؟
نوید هییی طولانی کشید لب زد
_باشه هیچی همینجوری پرسیدم.

دلش میخواست کمکی به رفیقش بکنه مخصوصا وقتی همیشه پشتش بود حتی وقتی دعواشون شده بود و کتک خورده بود.
_تکلیف این عکس مشخص بشه یه قرار میزارم چهار نفری بریم بیرون ببینیش!

1403/06/23 14:32

اینم از چهل تای دیروز 💜
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/23 14:35

ده تای صبح 👆
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/23 14:36

#اوج_لذت
#پارت_422

سرسری خداحافظی کرد و دست‌هاش مشت شد.
کدوم آزمایشگاهی ازمایشی که جوابش تو یکی دو هفته آماده می‌شد رو بهش تو یکی دو روز می‌داد؟
اشتباه محض بود اگه فکر می‌کرد می‌تونه با استفاده از اسم و رسمش کارش رو جلو بندازه.

اما روزگار بود و آدم‌هایی که عقلشون به چشمشون بود.
این آزمایش به چی نیاز داشت؟
خون؟

دوباره که نمی‌تونست پروا رو بکشونه آزمایشگاه.
پوفی کشید و به خورده شیشه‌های گلدون خیره شد.
از کنارشون رد شد و بعد از خوردن لیوانی آب، روی کاناپه دراز کشید.

با گوشیش از روی عکس، عکس گرفت و هردو رو روی میز گذاشت.
چند کیلومتر اونطرف‌تر دخترکی بود که با هول و ولا داشت دنبال عکسی می‌گشت که گم کرده بود.

حتی به ذهنش خطور نمی‌کرد حامد دیده باشه.
_ مامان تو نیومدی اتاق من؟
_ نه مادر چطور؟
این په سوال احمقانه‌ای بود؟؟؟
_ دو سه تا برگه داشتم تو اتاق نیست گفتم شاید تو دیدی فکر کردی نابه‌کاره انداختیشون!
_ نه عزیزم من دست به چیزی نزدم.

با کلافگی روی تخت چهارزانو نشست و موهاش رو پشت گوش زد.
_ کجا گذاشتیش پروا؟
سعی کرد اتفاقات رو مرور کنه تا یادش بیاد آخر سر کجا گذاشته بودتش.
_ آها آره... بعد گذاشتمش روی تخت!

سریع از تخت پایین رفت و نگاهی به تخت خالی انداخت.
عکسی وجود نداشت.
بی‌حواس گوشیش رو چنگ زد و بعد از جوابی که به پیام محبوبه داده بود شماره‌ی حامد رو گرفت.

قرار بود وقتی رسید زنگش بزنه!
_ الو سلام.
_ سلام نازدونه چطوری تو؟
ریز خندید.
از همون خنده ها که دل می‌برد.
_ خوبم تو خوبی؟ رسیدی؟ قرار بود خبر بدی پس چیشد؟ بزارم پای بدقولیت یا بی‌حواسیت؟

حامد مردونه خندید.
حالش خوب نبود ولی نمی‌خواست پروا متوجه چیزی بشه.
_ هرچی که عشقت می‌کشه. فردا نمیری دانشگاه؟
_ چرا اتفاقا میرم. انقدر کلاسا غیبت کردم مطمئنم یکی دوتا از استادا حذفم کردن.

حامد شونه‌ای بالا انداخت و خواست از در بدجنسی وارد شه اما دلش نیومد.
_ نگران نباش به اون دوستم که یه جلسه جاش اومدم سرکلاستون میگم صحبت کنه این دفعه رو چشم پوشی کنن، ولی تنبلی و بزار کنار صبحا زود بیدار شو برو سرکلاست.
باشه‌ای گفت...

_ ضمنن من فردا می‌رسونمت، می‌دونی که تا فردا دلم برات یذره میشه... شاید تو راه تونستم یکم باهات حرف بزنم.

پروای ساده‌ای که از ذهن حامد بی‌خبر بود فکر می‌کرد واقعاً حامد تو نصف روز دلتنگش میشه، بی‌خبر از افکاری که تو سر حامد پرسه می‌زد.

واقعاً دلتنگ می‌شد اما نه انقدری که نشون می‌داد.

#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 14:39

#اوج_لذت
#پارت_425


***

#پروا

با احساس نوازش دستی روی صورتم چشمام باز کردم.
با دیدن صورت حامد لبخندی ر‌وی لبم نشست
_سلام

بی هوا خم شد و بوسه ای روی پیشونیم نشوند.
تازه به خودم اومدم و موقعیت درک کردم.
حامد الان تو اتاق من بود.
اصلا اینجا چیکار میکرد؟ کی اومده بود؟

سریع به عقب هلش دادم توی جام نشستم با استرس لب زدم
_تو اینجا چیکار میکنی؟ نمیگی مامان میاد میبینه؟

خنده ای ریز کرد و موهام که جلوی صورتم ریخته بود عقب داد.
با صدای ضعیفی لب زد
_نترس جوجه ، هم مامان هم بابا خوابن! ساعت 6 صبحه ، مگه قرار نبود منظم بشی دیگه درست سرکلاسات شرکت بکنی؟

با یاد اینکه دیشب ازم خواسته بود دیگه منظم برم سرکلاسام و منم قبول کرده بودم اه از نهادم بلند شد.

قبلا عاشق درس و دانشگاه بودم و حتی یک کلاسمو غیبت نداشتم اما حالا حتی رنگ دانشگاه رو هم نمیدیدم و فقط بعضی اوقات برای سرگرمی درس میخوندم.
دوباره تو جام دراز کشیدم نالیدم
_تروخدا بزار بخوابم…بخدا خیلی خسته ام!

حامد خواست مخالفت بکنه که دستشو گرفتم و کشیدمش که روی خودم افتاد.
صورتش دقیقا روبه روی صورتم اومد.
لبخندی زدم
_توام بخواب پیشم!

لحظه ای حامد رنگ نگاهش عوض شد. رد نگاهش گرفتم و به سر شونه های لختم رسیدم.
لبخندی روی لبم نشست ، مرد من خماری میکشید و این باعثش من بودم که بخاطر یه عکس ازش دوری میکردم.

نفهمیدم چم شد اما دلم میخواد حداقل چندساعت اون عکس فراموش کنم.
لبخند دلبرونه ای زدم و دستم روی بند لباس خوابم گذاشتم و کمی پایین کشیدم.

نگاهم به لباش افتاد ، بدجوری برق میزد.
چشمامو بستم سرمو جلو بردم تا ببوسم که حامد خیلی سریع از روم بلند شد.

متعجب چشمای خمار شده ام رو باز کردم.
حامد عقب کشیده بود.
_چی شد؟

حامد کلافه دستی بین موهاش کشید.
انگار یه چیزی مانع نزدیکش به من میشد.
_حامـد ، میگم چی شد؟

نفس عمیقی کشید و پشت بهم کرد
_پروا نمیشه ، خطرناکه ممکنه یهو یکی بیدار بشه!

شاید حق با حامد بود ، اصلا الان موقعیت اینکار نبود.
خوب شد عقب کشید ، حتی هنوز تکلیف اون عکس لعنتی هم مشخص نشده بود.

حتی فکر اینکه ممکنه من بچه واقعی بابا باشم و امکان اینکه منو حامد خواهر برادر خونی باشیم دیوونم میکرد! این یعنی ما بزرگترین گناه دنیارو انجام دادیم و باید خودمونو میکشتیم.

1403/06/23 14:40

#اوج_لذت
#پارت_426

_پروا زودباش بلندشو حاضرشو!

بدون هیچ حرف اضافه ای از جام بلند شدم به طرف کمدم رفتم خواستم لباس عوض کنم که مانع شد.
_اول برو دست و صورتتو بشور ، مسواک بزن!

پوزخندی زدم به طرفش برگشتم‌
_مگه بچه ام اخه؟ یهو بگو دستشویی هم بکن دیگه!

حامد خنده ای کرد و لب زد
_اگر داری بکن دیگه.
با حرص نیشگونی از بازوش گرفتم که اصلا انگار احساسم نکرد.

وارد دستشویی شدم و کارای مربوط انجام دادم و خواستم خارج بشم که حامد جلوی در قرار گرفت.
_مسواک زدی؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم لب زدم
_نه دیروز زدم الان حوصله ندارم بزن حالا برگشتم خونه میزنم!

حامد دستشو روی شونه هام گذاشت منو دوباره به داخل هل داد
_نمیشه همین الان بزن
_حامد…گیر نده دیگه حوصله ندارم.

بی اهمیت به من مسواک برداشت بزرو به دستم داد
_گفتم بزن!

مجبورا کمی خمیر روش زدم و سرسری مسواکی زدم و بالاخره حامد اجازه داد برم لباسم عوض کنم.
_نمیخوای از اتاق بری بیرون میخوام لباس عوض کنم؟

حامد لبخند شیطونی زد و به داخل دستشویی برگشت
_همچین میگی انگار تاحالا ندیدم ، میرم دستشویی توام زود حاضرشو!

خجالت کشیدم اما حرفی نزدم و منتظر شدم تا درو ببنده.
لباسامو با مانتوی مشکی بلند و مقنعه سرمه ای عوض کردم.
جلوی آینه رفتم ، موهام دم اسبی بستم و کمی آرایش کردم.

دقیقا وقتی کارم تموم شد حامد از دستشوییی خارج شد.
نگاهی به سرتاپام انداخت
_آفرین ، خوشگل شدی زودباش بریم!

با همدیگه از اتاق خارج شدیم.
خواستم به طرف آشپزخونه برم تا چیزی بخورم اما حامد دستمو گرفت با صدای ضعیفی لب زد
_بیا بریم تو راه برات یه چیزی میگیرم میخوری دیرت میشه!
غریدم
_حامد حداقل صبر کن به مامان خبر بدم نمیدونه کلاس دارم که نگران میشه!

همونجور که منو سمت در میکشید لب زد
_توی راه خبر میدی بدو ، من باید برم مطب دیرم شده!
اخمی کردم با حرص گفتم
_خب اصلا کی کفت بیای دنبال من میرفتی سرکارت دیگه.
کفشامونو پوشیدیم از خونه بیرون زدیم به طرف ماشینش رفتیم
_میرفتم که توهم تا ظهر بخوابی؟ پروا دیگه حق نداری کلاساتو غیبت بکنی باید درست درستو بخونی ، دلم نمیخواد بخاطر اتفاقایی که بینمون افتاده از زندگیت بیوفتی تو هنوز بچه ای باید درس بخونی!

وقتی این حرفارو بهم میزند بدجوری دلم براش میرفت.
اینجوری بهم نشون میداد بهم اهمیت میده و این منو خیلی خوشحال میکرد.

با هم سوار ماشین شدیم ، انقدر عجله کرده بودیم که نتونستم درست خودم تو آینه ببینم.
آفتابگیر ماشین پایین دادم و خودم تو آیینه نگاه کردم.
رژم کمی دور لبم پخش شده بود
_انقدر منو عجله انداختی ببین چجوری رژ زدم ،

1403/06/23 14:40

#اوج_لذت
#پارت_427

❌❌

با تعجب کاغذها رو برداشتم.
اینا دیگه چی بود؟
_ حامد اینا چیه؟

دست از بستن کمربندش کشید و نگاهی به برگه‌هایی که حالا تو دستم بود انداخت.
_ چیزی نیست بزارشون تو داشبورد.

حساس‌تر از قبل پرسیدم:
_ ولی اینا چیه؟ اسم من روشونه.
حامد چشم ریز کرد و برگه‌ها رو ازم گرفت.

_ آها اینا... نمی‌خواستم نگرانت کنم پروا، یه آزمایش کوچیک بود که همون نمونه قبلی رو استفاده کردن.
_ آزمایش چی؟

حامد تو گلو خندید و نگاهی بهم انداخت.
_ اگه نپری وسط حرفم دارم برات توضیح میدما...

با استرس بهش نگاه کردم، حالا که فهمیده بودم راجب یه آزمایشیه بیشتر نگران شده بودم.
_ خب...

_ خیلی حالت بد می‌شد می‌خواستم بدونم دلیلش چیه، گفتم این آزمایش گرفته بشه و بدونم مشکلی هست یا نه.
فکر کنم کم مونده بود پس بیفتم.

_ من... من چیزیمه؟ یعنی منظورم اینه مریضی خاصی دارم؟ حامد من سرطان دارم؟ قراره بمیرم؟ حامد من...

انگشت اشاره‌ش رو روی لب‌هام کوبید.
_جوجه چرا واسه خودت می‌بری می‌دوزی؟

ماشین رو روشن کرد و همینطور که دنده رو جا می‌زد گفت: هیچیتم نیست. زبونتم گاز بگیر... یه دفعه دیگه‌م از این حرفا ازت بشنوم زبونت و می‌برم می‌دم گربه بخوره.

_ مطمئنی؟

_ خوده آزمایشگاه گفت چیزیت نیست بعد تو بزور می‌خوای بگی یه چیزی هست که من ازت پنهون می‌کنم؟ نخیر پروا خانوم هیچ خبری نیست نگران نباش. منم نگران تو بودم که گفتم و حالا که می‌دونم هیچی نیست و خیالم راحته درجریان گذاشتمت، نمی‌خواستم بی‌خودی ذهنت درگیر شه.

نفس عمیقی کشیدم.
چقدر خوب بود حامد حواسش به همه چیز بود.
اگه حامد نبود من خودم عقلم قد می‌داد به این؟ مسلماً نه!

شیشه رو کمی پایین کشیدم تا هوای آزاد بهم بخوره.
_ کلاست تموم شد زنگ بزن خودم میام دنبالت.
_ خودم برمی‌گردم حامد...

_ دیر میشه، مثل اینکه واسه ناهار خاله اینا میان خونه‌ی ما...

با چشم‌های ریز شده سمتش برگشتم:
_ تو از کجا می‌دونی؟

_ نوید انقدر سوال پیچم کرد مجبور شدم دیشب به مامان پیام بدم ازش بپرسم‌. بدجوری افتاده تو دلش مثل اینکه.

لبخندی که داشت رو لبم شکل می‌گرفت با یاداوری تایم کلاسام محو شد.

_ ولی من تا پنج کلاس دارم.
_ خب تو به شام میرسی... فعلاً ذهنتو درگیر چیزی جز درست نکن پروا.

می‌گفت ولی مگه می‌شد؟
مگه می‌شد فکر نکنم به چیزهایی که هرروز و شب تو ذهنمه؟


#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 14:41

#اوج_لذت
#پارت_428

جلوی دانشگاه که ایستاد بدون توجه به اینکه ممکنه کسی ببینتمون خم شدم و چونه‌ش رو بوسیدم
_ خدافظ.

_ مراقب خودت باش...
لبخندی زدم و پیاده شدم.

نمی‌دونم چرا اما یه حس مزخرفی داشتم.
حس اینکه حامد داره یه چیزی رو ازم مخفی می‌کنه.
اینکه دیگه مثل قبل شیطنت نمی‌کرد، اینکه دیگه مثل قبل نگاهم نمی‌کرد و بیشتر چشم می‌دزدید منو به این باور رسونده بود.

_ سلام.
ترانه‌ی سیریش نمی‌خواست دست برداره؟
_ علیک سلام. تو کلاس نداری هروقت منو می‌بینی میای جلو؟

_ می‌خوام معذرت خواهی کنم تا ببخشیم. پروا من هیچ دوست و رفیقی جز تو ندارم، درجریانی؟
_ بهتره بدونی منم دیگه دوست و رفیقت نیستم پس.

خواستم برم اما سریع باهام همقدم شد
کمی تا کلاس حرف زد و کم کم داشت باورم می‌شد که اون کارش و بلایی که سرم آوردن عمدی نبوده.
با اومدن استاد سکوت کردیم و بهش گوش کردیم.

ساعت‌ها پشت هم می‌گذشت و ترانه هردفعه بین کلاس‌ها برای قانع کردنم دست به کار میشد.

کلاس آخر رو استاد ترجیح داد یکی از دانشجوها پروژه‌ش رو ارائه بده و ما همه گوش می‌دادیم.

وقتی توضیحاتش تموم شد استاد با دقت نگاهی بچه ها انداخت و پرسید
_ خب کسی می‌تونه تبصره یک رو بگه؟

شاید اگر قبلا بود سریع خودنمایی میکردم و میکفتم من اما حالا برای اینکه یک درصد استاد از من نخواد خودمو‌قایم‌میکردم.
من قبلا خیلی درس خون بودم و همیشه ترانه رو بخاطر درس نخوندن دعوا میکردم اما حالا خودم مثل اون شده بودم.

ترانه با استرس دست بلند کرد و من بلندی گفت.
تعجب کردم ، یعنی ترانه درس خونده بود سوال استاد رو بلد بود؟
با دقت حرکاتش رو زیر نظر گرفتم.

اون اصلاً آدم نگران و استرسی نبود، حالا چیشده بود که اینطور شده بود؟
_ بفرمایید.

_ تبصره‌ی یک- نحوه دعوت از حکمین و بررسی صلاحیت اون‌ها به عهده دادگاه مدنی خاص هستش که آیین‌نامه اجرایی اون ظرف دو ماه توسط وزیر‌دادگستری تهیه و به تصویب رییس قوه قضاییه میرسه.

با پایان جمله‌ش نفس راحتی کشید.
نگاهش که بهم افتاد لبخند تلخی زد و سرجاش نشست.
ترانه چش شده بود چرا شبیه گذشته نبود؟

سعی کردم زیاد ذهنمو درگیرش نکنم اما نمیشد.
بعد از کلاس جلوی راهمو گرفت.

_ پروا من نمی‌خوام اشتباهی که کردم و توجیح کنم... تو منو می‌شناسی، آدم کم آوردن نیستم ولی داری می‌بینی به چه حالی افتادم نه؟ من... من یه اتفاقی برام افتاد که اینطوری شدم پروا، من این نبودم... شاید اگه این اتفاق نمی‌افتاد…پروا من واقعا حالم خوب نیست..

1403/06/23 14:41

اوج_لذت
#پارت_429

بهت زده داشتم بهش گوش می‌دادم.
با جمله‌ی آخرش مغزم سوت کشید و انگار تازه فهمیدم قضیه از چه قراره.
_ ت... تو...

بسختی با حالی خراب پچ زد:
_ آره من بهم تع*رض شد پروا... تا وقتی خودم این درد و نچشیدم نفهمیدم چه بلایی سرت آوردم و از ته دل خوشحالم که حداقل به نیمه داداشت رسید. خیلی سختم بود، من به مرگ هم فکر کردم پروا ولی خب....

با دیدن اون سمت خیابون عمیق نفس کشید و حرفش رو خورد و در عوض گفت:
_ بیا برسونیمت...

رد نگاهش رو دنبال کردم و به پژوی سفید رنگ اون سمت خیابون رسیدم.
_ ممنون. برو... مراقب خودت باش.

_ بازم میگم ببخشید بخاطر همه چی! میبینی که اومده دنبالم... من حتی بسختی راضیشون کردم بیام دانشگاه پروا، تو خونه دارم دق می‌کنم. منو یه بی‌آبرو می‌دونن! خودمم دیگه به خودم حس خوبی ندارم به خدا، دست خودم نیست.

داداشش از ماشین پیاده شد و اسمش رو داد زد و ترانه با بغضی که از چشم‌هاش می‌خوندمش عقبی رفت و بعد بدو بدو سمت داداشش رفت.

هنوز تو بهت و ناباوری بودم.
چطور ممکنه؟
کی جرعت می‌کرد به ترانه حتی "تو" بگه؟

از وقتی یادم میاد ترانه دختری بود که از پس خودش برمی‌اومد و تو اکیپ همیشه حرف حرف اون بود و حالا تغییر کرده بود.

حالا زندگیش از این رو به اون رو شده بود.
هرکی نمی‌دونست من داداشای غیرتیش رو خوب می‌شناختم...

چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم.
سرنوشت آدم‌ها هیچ‌وقت معلوم نیست.

گاهی طوری مسیرت عوض می‌شه که خودتم نمی‌فهمی، مثل من که هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی ترانه رو انقدر پشیمون و نادم ببینم.

با صدای زنگ گوشیم نگاهی به صفحه انداختم و جواب دادم.
_ جانم؟
_ جلو درم پروا...

نگاهی به اطراف انداختم و با دیدنش سمت ماشین رفتم.
_ سلام...
لبخندی به روم پاشید و لپم رو کشید.
_ سلام به روی ماهت، خسته نباشی خانوم خانوما.
تشکری کردم و کمربندم رو بستم.

_ چی بخرم برات بخوری جون بگیری؟ شرمنده‌ها یادم رفت صبح بهت گفتم یچیزی میگیرم تو راه می‌خوری.

_ اشکال نداره منم چندان گشنم نبود.
_ نگو که تا الان چیزی نخوردی!

اذیت کردنش حال می‌داد اما الان با شنیدن حرف‌های ترانه بدجور دپرس شده بودم.
_ نه یچیزی گرفتم خوردم.

نوچی کرد و یک ربع بعد جلوی یه فست‌فودی ترمز زد.
_ چی میخوری؟
بی‌حوصله نگاهم رو چرخوندم و حامد پیاده شد.
خدایا این مرد چرا غیرقابل پیش‌بینی بود؟

با تقه‌ای که به شیشه خورد کمی از جا پریدم.
_ هیع!
_ نمیای پایین؟ بیارم اینجا تو راه بخوری

1403/06/23 14:42

#چالش
از سم ترین و پشم ریزون ترین تاپیکی که تو نی نی پلاس خوندین بگید...
چی بوده😂‌یا اگه تاپیک نبود از سم ترین پیام بگید..

.
.
کانال فان و چالشی ما رو در نینی پلاس با آیدی
@tegzaas
دنبال کنید❤️
(جستجو کن تگزاس 2 میاد برات)


برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=2094896

1403/06/23 15:13

تاپیک چالشی👀

1403/06/23 15:14

#اوج_لذت
#پارت_431

حامد نوچی کرد و با انگشت گوشه‌ی لبم رو تمیز کرد و نگاهش رو به جلوش داد.
_ چرا انقدر بدبینی تو؟ نخیر اینا رو نگفت.

منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
_ خودش همه چی رو گفت، هرچی منو تو فکر می‌کردیم اشتباه بود.
_ خب؟

پشت چراغ قرمز ایستاد و سمتم چرخید.
_ گفت جدا شیم، ولی با گریه، با حالی خراب... طوری که تا حالا اونطوری ندیده بودمش.
یعنی چی؟

_ گریه می‌کرد؟ یعنی دوستت داشت بخاطر همین گریه می‌کرد؟

_ نه مغز فندوقی! یچیزایی گفت که حضمش برام سخت بود، مثلاً اینکه کسی دیگه رو دوست داره، اسم طرفم میلاد.

کم مونده بود شاخ در بیارم.
یعنی چی؟ یعنی اینکه تمام این مدت الکی ادای عاشق‌ها رو در می‌آورد و یکی دیگه رو دوست داشته؟ خب چرا الان گفته پس؟

_ چرا انقدر دیر گفت پس؟ حس نکرده یکم دیره؟
_ چون رویای خارج رفتن داشته، فکر می‌کرده با من ازدواج کنه میتونه بره خارج! آرزوی خارج اونو اینجا کشونده پروا. اون فکر می‌کرده من می‌تونم به آرزوش برسونمش.

دهنم باز مونده بود.
فقط بخاطر رفتن به خارج این همه مدت اذیت شده بودیم؟

_ بخاطر خارج از عشقش دست کشیده؟
_ هم آره هم نه، اون هنوز با میلاد در ارتباط بوده.

واقعاً هنوز آدم‌هایی بودن که بخاطر اینطور چیزها به عشقشون پشت کنن و با کسی که حسی بهش ندارن آیندشونو بسازن؟

_ به چی فکر می‌کنی؟
_ اینکه یه آدم چطور می‌تونه همزمان با دونفر تو رابطه باشه، اونم یه رابطه‌ی جدی... شما حتی صیغه کرده بودید.

_ خودشم حالش خوب نبود پروا، به راحتی حس می‌کردم که چقدر عذاب وجدان داشت و موقع گفتن حرفا گریه می‌کرد و اذیت می‌شد.

نمی‌دونم کی چراغ سبز شده بود و کی راه افتاده بودیم.
فقط داشتم به ماشین‌های درحال حرکت نگاه می‌کردم و از کار یکتا تو بهت بودم.

پس ما از اول هم به نوعی تو توهمات اشتباهی بودیم.
_ اون پسر چی؟ به راحتی قبول کرده یکتا بیاد با تو؟ یا اصلاً اونم در جریان نذاشتتش؟

_ گفته بهش... خودم با میلاد صحبت کردم، اونم اوضاعش بهتر که نه ولی بدتر از یکتا بود. خیلی داغون بود پروا... می‌گفت من هرکاری کردم یکتا اینکارو نکنه ولی گوش نداده، حق داره با غیرت و مردونگیش بازی شده و قطعاً هرکی بود به همین حال می‌افتاد ولی اینکه هنوز یکتا رو دوست داشت برام جالب بود... هرکی دیگه بود تا الان دیگه به پاش نمی‌موند.

چقدر یکتا رو دوست داشته که با حال داغونش باز وایستاده.
فقط خدا می‌دونه چقدر غرورش خورد شده و کمرش شکسته، اون هم بخاطر خواسته‌ی بی‌جهت یکتا...

نمی‌تونسته نیازشو برآورده کنه و نمی‌تونسته هم بخاطر خودش جلوی یکتا رو بگیره چون خودخواهی بوده

1403/06/23 20:46

#اوج_لذت
#پارت_432


سرم درد می‌کرد و حامد بالاخره جلوی در پارک کرد.
_ وایستا با هم بریم.
بی حوصله دستی براش تکون دادم و دستم رو روی زنگ فشردم.

در باصدای تیکی باز شد و با ورودم با حجم عظیمی از بوی خوش قرمه سبزی مواجه شدم.
اما سردرد امون نمی‌داد و بدونِ حرفی سمت اتاقم روونه شدم.

در رو باز کردم و با محبوبه‌ی در حال خوردن آب مواجه شدم.
_ عه سلام... اومدی؟ خاله گفت دانشگاهی.

_ سلام عزیزم، کلاسم تموم شد اومدم.
کوتاه بغلش کردم و عقب کشیدم.

با همون لباس‌ها روی تخت دراز کشیدم و چشم بستم تا آروم بگیره درد سرم.

_ من میرم پیش مامان و خاله تو استراحت کن.
جوابی ندادم و با سوال‌های تو ذهنم تنهام گذاشت.

حامد چطوری می‌خواست به مامان و بابا بگه؟
می‌خواست چی بگه اصلاً؟

واکنش مامان و بابا چی بود؟
انقدر فکر و خیال کردم تا بالاخره خوابم برد.

_ پروا عزیزم بیدار میشی، فکر کنم گوشیم رو تخت بوده تو روش خوابیدیا. یه لحظه بلند شو!

با صدای محبوبه پلک‌هام رو از هم فاصله دادم و نگاهی به اطراف انداختم.
_ جان؟

_ میگم بلند شو گوشیم داره زنگ می‌خوره رو تخته پیداش نمی‌کنم بدو...
گیج بلند شدم و سمت سرویس رفتم.

نگاهی به اطرافم انداختم هنوز گیج خواب بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم.
خواستم مسواکم بردارم اما با ندیدنش به چشم‌هام مالشی دادم.

کور شده بودم؟
کو پس؟
من صبح با مسواکم مسواک زده بودم و حالا اون نبود!

ابرویی بالا انداختم و از سرویس بیرون اومدم.
مسواک زدنم به من نیومده بود، معلوم نبود کجا گذاشتم و الان یادم نمی‌اومد.

_ پیدا کردی گوشیتو؟
_ آره عزیزم بیا بریم شام بخوریم.

شب شده بود؟
_ هنوز بیدار نشده، شام؟

_ تو دیر بیدار شدی آخه، سه چهار ساعتی هست خوابی، حامد هم گفت حرف مهمی داره که می‌خواد موقع شام بگه گفت حتما باید همه باشن...

دینگ...
یه صدایی تو مغزم فریاد می‌زد اون حرف مهم راجب یکتاست و من حتماً باید باشم و بشنوم.

_ خب، خب بریم من خیلی گشنمه.
لبخند معناداری زد و پشت سرم راه افتاد.



#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 20:46

#اوج_لذت
#پارت_434

حامد کلافه چنگی تو موهاش زد و بابا گفت:
_ اسم به کنار، آبرو به کنار... پس اون صیغه‌ی کوفتی که بینتون خونده شد چی؟ اونو کجای دلم بزارم من؟

_ اسم؟؟؟ پس نامزدی واسه چیه؟ واسه همین که اگه خوشت نیومد از طرف و دیدی سازگاری ندارید بگی نه دیگه. چرا بزرگش می‌کنید شما، چرا قدیمی فکر می‌کنید؟ ضمنن اون صیغه یک ماهه بود تازه به اصرار عمو ، چند روز دیگه تموم میشه میره پی کارش بابا

مامان ناراحت با غذاش بازی می‌کرد و بابا با سگرمه‌های درهم حرفی نزد‌.

محبوبه مالشی به دست مشت شده‌م داد و شوهر خاله با چشم و ابرو اومدن سعی کرد خاله رو متقاعد کنه حرفی نزنه.

خواستم از پشت میز بلندشم چون تحمل جو به وجود اومده برام سخت بود اما قبل از من حامد بلند شد.
_ با اجازه...

از آشپزخونه بیرون زد و دیدم که با برداشتن کت و سوئیچش از خونه بیرون زد.

لعنتی!
کجا رفت با اون حجم از عصبانیت.
دل‌نگرون به محبوبه نگاهی کردم که با آرامش چشم بست.

بزور چند قاشق برنج خوردم تا بالاخره همه کنار کشیدن و من با سرعتی که ازم بعید بود خودم رو به اتاق رسوندم.

گوشیم رو از تو کوله‌م پیدا کردم و تند شماره‌ی حامد رو گرفتم که صدای نکبت‌بار زن تو گوشم پیچید:
"دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد، لطفاً بعداً تماس بگیرید"
_ پروا بشین دو دقیقه یجا.

_ جواب نمیده‌، دردسترس نیست. خیلی عصبی بود نکنه اتفاقی براش بیوفته؟ وای محبوبه دارم دیوونه میشم. مامان بابا چرا اینجوری کردن؟ خب نمیسازن دیگه جدا بشن!

محبوبه دستی روی شونم گذاشت
_ آروم بگیر ، پروا خانوادت به همه چیز فکر میکنن به آینده اما تو الان فقط به فکر عشق خودتی برای همین نمیتونی خانوادتو درک بکنی.

شاید حرفای محبوبه درست بود اما الان آمادگی قبول کردنشو نداشتم ، قدم رو تو اتاق راه می‌رفتم.

_ تو اگه می‌خوای بخواب!
_ نه عزیزم بیدارم.

صدای پچ پچ مامان و بابا رو از دور شنیدم.
_ حالا جواب داداشتو چی می‌خوای بدی؟
_ نگران نباش خانوم، خودشون جوونن می‌تونن حلش کنن ما هم کمک میکنیم! شاید اصلا جدا نشدن شاید یه بحث کوچیک کردن! اگرم غیر این بود جوابی لازمه مگه؟ نپسندیدن همو، خلاف شرع که نکردن.

خوب بود که حداقل پشت حامد حواسشون بهش بود!

دوباره شماره‌ش رو گرفتم و مشغول جوییدن ناخن‌هام شدم.
_ بنظرت چرا دردسترس نیست.
_ نمی‌دونم پروا دیوونه‌م کردی بشین دیگه.

کلافه روی تخت نشستم و پیامی برای حامد ارسال کردم.
"هروقت رسیدی خبرم کن نگرانتم!"
با اینکه قصد خواب نداشتم اما برای خودم تشکی پهن کردم تا محبوبه راحت باشه و بی رودروایسی بخوابه.
تصمیم گرفتم به نوید

1403/06/23 20:47

پیام بدم چون ممکن بود اونجا رفته باشه.
"سلام شب بخیر خوب هستید؟ حامد اونجاست؟"
به دقیقه نکشید که جوابم و داد و با خوندن پیامش ناامیدانه زانوهام رو تو شکمم جمع کردم.
" سلام شب شما هم بخیر. ممنون شما خوبید؟ نه حامد اینجا نیست چطور؟"
پیام نوید رو بی جواب گذاشتم و محبوبه به کتف چرخید.
_ وای سرم داره می‌ترکه.
_ گوشیتو بده من زنگ میزنم تو برو یه قرصی چیزی بخور پروا.
گوشیمو به دست محبوبه سپردم و سریع به آشپزخونه رفتم و مسکنی خوردم و به اتاق برگشتم.
_ بوق می‌خوره ولی جواب نمیده.
پس حالا در دسترس بود و جوابمو نمی‌داد!

1403/06/23 20:47

#اوج_لذت
#پارت_436

انگار که رو به روم باشه و ببینتم سری تکون دادم و باشه ای گفتم.

_ خب دیگه کاری نداری جوجه‌م؟ خیلی خوابم میادا.
_ نه نه شب بخیر مراقب خودت باش.

#دانای_کل

با استرس روی صندلی راهروی آزمایشگاه نشسته بود و با پاش روی زمین ضرب گرفته بود.

چنگی تو موهای مردونه‌ش زد.
پارتی بازیش زیاد جواب نداده بود و فقط تونسته بود جواب آزمایش رو چند روز جلوتر بندازه.
_ خانوم چیشد پس؟

_ آقای محترم گفتم صبر داشته باشید تا همکارم بیاد و جواب رو بهتون بده ، من اجازه ندارم تو کار ایشون دخالت کنم.

چقدر متنفر بود از منتظر موندن!
دقیقاً روزی که مسواک پروا رو قایمکی از اتاقش و تو سرویس برداشت حدس می‌زد روزی قراره همچین استرسی رو بکشه.

برای آزمایش دی‌ان‌ای لازم بود اون مسواک.
و همین که پروا متوجهش نشده بود خیلی خوب بود.

با قدم‌های بلند آزمایشگاه رو قدم رو رفت و منتظر بود.
انتظار عجیب براش سخت بود و این روزها حامد و پروا هر دو با استرس عجین شده بودن.

اگر جواب آزمایش مثبت بود و پروا بچه واقعی پدرش بود چی؟ اگر واقعا پروا نسبت خونی باهاش داشت چیکار میخواست بکنه؟

چطور قول هایی که به پروا داده بود رو براورده بکنه؟
اون حتی نمیدونست چطور باید این وضعیت برای پروا توضیح بده.

حامد به پروا قول داده بود همه چیز رو درست بکنه پس باید اینکارو میکرد.
_آقا حامد کیانی..

با شنیدن اسمش از زبون پرستار ها سریع به خودش اومد.
به سمت پرستار جوون دویید و نفس عمیقی کشید
_جواب حاظره؟

پرستار همنجور که چندبرگه رو بالا پایین میکرد جواب داد
_تست DNA بود درسته؟
_بله بله

از بین چندبرگه مشابه چندبرگه منگنه شده بیرون کشید.
نگاهی به روش انداخت و سری تکون داد
_پروا کیانی و علی کیانی درسته؟
عصبی شده بود دیگه و نمیتونست خودش کنترل بکنه
_بله خانم درسته میشه تحویل بگیرمش دیگه؟

پرستار نگاه اخمویی به حامد انداخت برگه رو طرفش گرفت.
همین که برگه رو تحویل گرفت تلفنش زنگ خورد.
بی حوصله گوشی از جیبش بیرون کشید.
_این برای چی زنگ میزنه به من الان؟



#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 20:49

#اوج_لذت
#پارت_437

خواست رد تماس بزنه اما با تصور اینکه ممکنه بحثی مرتبط با پروا یا صیغه‌ی بینشون باشه برای همین با مکث تماس رو وصل کرد.

_ بله؟
_ سلام حامد خوبی؟ میتونی حرف بزنی باید یه چیزی بهت بگم!

با اینکه الان اصلا یکتارو نداشت اما سعی کرد آروم باشه و جوابشو بده
_خوبم ، آره بگو چی شده؟
_راجب امشب خبر داری؟

حامد کلافه دستی به موهاش کشید و از آزمایشگاه بیرون زد و وارد حیاط شد
_نه چه خبره امشب؟
یکتا کمی تردید داشت اما بالاخره لب باز کرد
_ چیزه.‌.. عمو اینا ما رو امشب برای شام دعوت کردن!

ابروهاش بالا پرید و مغزش دیگه کشش این همه اتفاق رو نداشت.
این دعوت کردن یعنی خانواده ها قصد کوتاه اومدن نداشتن!
_من امشب نمیرم خونه...اینجوری شاید حرفی هم نزنن.
_ من، من نمی‌تونم از پسشون بر بیام!

وای خدا...
با یادآوری اینکه ممکنه پروا هم از بحث‌هایی که پیش میاد عذاب بکشه و نتونه خودشو کنترل کنه پوفی کشید‌.
_ باشه مشکلی نداره میام. تمومش کنیم بره دیگه
و تو دلش ادامه داد: " اما فقط بخاطر پروا"

_ مرسی، حامد ممنونم ،من برم پس... خدافظ.
سرسری خدافظی کرد و به برگه‌ی تو دستش چشم دوخت.

نفس عیقی کشید و شروع کرد خوندن کلمات انگلیسی که پشت هم چیده شده بودن.
باهرچی بیشتر خوندن سرش بیشتر تیر میکشید.

طبق اون چیزی که داخل برگه نوشته بود پروا کیانی و علی کیانی هیچ رابطه پدر فرزندی ندارند اما ارتباط خونی درجه یک دارن و این یعنی….

حامد گیج شده بود ، یعنی چطوری؟ یعنی پدر حامد عمو یا دایی پرواست؟ چطور ممکنه؟ تاجایی که حامد میدونست اون هیچوقت عمه ای نداشت پس حتما پدرش عموی پروا بود اما…

اگر پروا دختر عموش بود پس چرا خوده عمو بزرگش نکرده؟ چرا بابا گفت از پرورشگاه آوردن؟ نکنه پروا و یکتا خواهر باشن؟

انقدر افکارش به هم ریخته بود که حتی نمیدونست باید چی بگه!
حتی نمیدونست باید خوشحال باشه یا نه.

با تنه ای که مرد جوونی بهش زد به خودش اومد
_آقا چیکار میکنی چرا وسط راه وایستادی الله اکبر مردم دیوونه شدن!

حامد ببخشیدی زیرلب گفت و برگه رو داخل جیبش گذاشت.
انقدر فکر های مختلف تو سرش پرسه میزد که داشت دیوونه میشد.

سوار ماشین شد و برگه رو روی صندلی کنارش پرت کرد و سرشو به پشتی صندلی تیکه داد.
چشماشو بست و با انگشت شصت و اشاره فشار داد.

با صدای زنگ گوشیش پوفی کشید عصبی لب زد
_دو دقیقه ولم کنید اه دو دقیقه اعصاب نزاشتید برام!

گوشی جلوی صورتش گرفت و با دیدن اسم دختر کوچولوش بیشتر گیج شد اما حالا میدونست حداقل خواهرش نیست و گناه نکرده!

1403/06/23 20:50

#اوج_لذت
#پارت_438

دکمه سبز لمس کرد و با صدایی داغون گوشی کنار گوشش گذاشت
_جانم قربونت برم من…

صدای پروا همیشه بهش انرژی میداد همیشه حالشو خوب میکرد.
حتی وقتی با اون لحن نگرانش حامد رو صدا میزد بدجوری دلش برای دخترک میرفت.
_سلام خدا نکنه ، خوبی؟

لبخندی روی لبش نشست
_خوبم ، تو خوبی؟ درساتو میخونی؟
_حامــد مثل بچه ها با من رفتار نکن بله درسامو خوندم.

حامد به غرغر های پروا خنده ای کرد
_چشم چشم ، کاری داشتی زنگ زدی؟
_سرکار بودی مزاحمت شدم؟
_نه پشت فرمون بودم ولی زدم کنار بگو ببینم چی شده؟

پروا کمی مکث کرد ، نمیدونست چطور این خبر به حامد بگه.
_امشب ، عمو اینا با یکتا قراره بیان اینجا مامان برای شام دعوتشون کرده.
_میدونم خبر دارم.

پروا ابرو هاش بالا رفت و شاخکاش کار افتاد
_از کجا میدونی؟ من تازه از مامان شنیدم حتی کفت هنوز به تو نگفته!

حامد میدونست اگر پروا بفهمه دیوونه میشه از حسودی اما دلش میخواست کمی دخترکشو اذیت کنه!
_یکتا خبر داد بهم!

اخم های پروا این طرف درهم شد و با حرص خودکاری که دستش بود رو روی میز پرت کرد
_حامد تو هنوزم با یکتا حرف میزنی؟ مگه نگفتی کلا تموم شد و یکی دیگه رو دوست داری

_حرف نمیزنیم امروز فقط زنگ زد همینو خبر بده همین ، بعدم چه ربطی داره معلومه تموم شده.

پروا حس میکرد که حامد این چندوقت نسبت به قبل کمتر به دیدنش میاد و کمتر نزدیکش میشه و فکر میکرد شاید از پروا خسته شده و همین قلبشو به درد میاورد…
اما نمیدونست که حامد بخاطر جواب مجهول آزمایش ازش دوری میکرد تا دوباره خطایی نکنه حتی با اینکه دیر بود.

_جوجه من باید برم ، شب میام میبینمت خودتو ناراحت نکن فکرای الکی هم نکن برو به خودت برس شب برام دلبری کن!

پروا خدافظی سرسری کرد و با فکر به حرفای حامد روی تخت دراز کشید.

حامد باز هم به برگه آزمایش خیره شد
_چجوری بفهمم قضیه چیه؟ از بابا بپرسم؟ اونوقت نمیگه چرا تست گرفتی؟ نمیگه به پدرت شک کردی؟ نمیگه چرا از خودم نپرسیدی؟ اصلا نمیپرسه یهو از کجا به سرت زد ازمایش گرفتی؟

ماشین روشن کرد تا بره خونه و کمی استراحت کنه تا برای شب آماده بحث و حرفای خانوادش باشه.


#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 20:50

#اوج_لذت
#پارت_440



چشمام گرد شد نگاهم به طرف مامان چرخید!
منظورش چی بود؟ چرا با من مثل بچه ها رفتار میکرد و میخواست منو از جمع دور بکنه؟
نمیتونستم برم ، دلم میخواست بمونم و ببینم قراره چه اتفاقی بیوفته.
_نه مامان درسی ندارم.

مامان چشم و ابرویی براش بالا انداخت و اشاره کرد که بلند بشم.
نمیفهمیدم مامان قصدش چیه.
کمی سرشو نزدیکم اورد کنار گوشم جوری که کسی نشنوه لب زد
_پروا پاشو برو اتاقت ، این بحثا به درد تو نمیخوره!

حرصی طرف مامان برگشتم غریدم
_مامان مگه من بچم؟ رسما داری منو میفرستی تو اتاقم تا نشنوم چی میگین؟ یعنی چی؟ حامد برادرمه حقمه بدونم چی میشه!

مامان بدجوری اخم کرد و ضربه آرومی به پام زد
_وقتی میگم پاشو یعنی پاشو ، بعدا خودم بهت میگم زودباش …

مجبورا با حرصی که بزرو کنترلش کرده بودم به حامد نگاه کردم.
چشم اونم به ما بود.

غرغر کنان از جام بلند شدم و برای اینکه توی جمع زشت نباشه اجازه گرفتم تا برم درس بخونم.
حامد انگار متوجه شده بود که مامان مجبورم کرده برای همین تعجب نکرد.

آروم آروم به طرف پله ها رفتم دوتا یکی بالا رفتم اما فقط تاجایی که تو دید نباشم.
امکان نداشت صحبت هاشونو نشنیده جایی برم.

بابا وقتی دید حالا همه سکوت کردن صلاح دید که بحث رو باز بکنه و برای همیشه با یه نتیجه درست تمومش کنه!
اول رو به حامد لب زد
_شما دوباره بایکتا جان حرف زدین؟

صورتم جمع کردم با حرص ادای بابارو در آوردم
_یکتا جان؟ بله حرفاشونو خیلی وقته زدن پسرت یکی دیگه رو میخواد پس زود جداشون کن بره!

حامد بالاخره جواب داد
_بابا ما خیلی وقته حرف زدیم!
_یعنی نمیخواید دوباره فکر کنید؟ شاید یه فرصت دوباره بتونید بدید ، شما زیاد با هم وقت نگذروندید شاید…

قبل اینکه حرف بابا تموم بشه حامد جواب داد
_بابا جان ما واقعا با هم تفاهم نداریم ، من و یکتا این چندوقت حتی هیچ حسی به هم پیدا نکردیم.
من نمیخوام یکتا جان…

#رمان_صحنه_دار
#رمان_بدون_سانسور
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/23 20:51

#اوج_لذت
#پارت_451



ترسیده دستمو روی شکم حامد گذاشتم تا ادامه نده.
_وای حامد کیـ…
قبل اینکه حرفم کامل بشه همونجور که توم بود روم خم شد و دستشو روی دهنم گذاشت لب زد
_هیس یواش صدات در نیاد…

هم استرس داشتم هم درد…
حامد برای اینکه دهنم بگیره کامل روم خم شده بود و مردونگیش تا ته واردم شده بود و باعث میشد درد بکشم.
_پروا سرصدا نکن بزار برم ببینم کیه صدات در نیادا..

سرمو تند تند تکون دادم که بلند شد و شورتش تنش کرد.
به طرف در رفت و بعد از چند دقیقه کوتاه برگشت.
_حامد کیه؟

با بیخیالی خم شد و بوسه ای روی سینم زد.
_یه مزاحم…
به طرف گوشیش که چراغش خاموش روشن میشد رفت و همونجور که دستشو روی دماغش میگذاشت تا من ساکت باشم جواب داد.
_سلام داداش خوبی؟…نه خونه نیستم اومدم بیمارستان کرج..شرمنده داداش اومدم خبرت میکنم..باشه خدافظ..

گوشی روی میز پرت کرد و به طرف منی که همونجور برهنه دراز کشیده بودم اومد.
انتظار داشتم دیگه خسته شده باشه و بیخیال بشه اما انگار واقعا قصدشو نداشت ولم بکنه…

شورتش رو دوباره در آورد و کمی خودشو بین پاهام مالید.
با بی جونی لب زدم
_حامد کمرت درد میگیره بسه…

پوزخندی زد و دستی توی موهاش کشید و عقب فرستادشون.
_کمر دردی که بخاطر تو بگیرم می ارزه..

با تموم شدن حرفش بی هوا خودشو واردم کرد که جیغم هوا رفت.
_آهههه درد دارم…
سعی میکنه با نوازش دستاش روی تک تک اعضای بدنم دردم کم بکنه و موفق هم میشه.

بعد یک ربع عقب جلو کردن خودش بالاخره به اوج رسیدیم.
حامد باز هم خودشو درونم خالی کرد و سرشو روی سینم گذاشت.
_صدای تپش قلبت نشون میده چقدر تو کارم خوبم!

لبخندی زدم و موهاشو نوازش کردم.
_خیلی خوبی…انقدر خوب که میتونی استاد بشی…
از لحنم مشخص بود کمی شاکیم!
_حامد با یکتا هم رابـ….

سرشو بلند کرد بوسه ای روی لبم زد
_من بعد تو دست به هیچ دختری نزدم.

این حرفش خوشحالم میکرد اما من آدم راحتی نبودم که بتونم زود بگذرم…
_قبل من چی…چندبار..

اخمی کرد و لب زد
_خوشم نمیاد بعد رابطمون راجب این چیزا حرف بزنیم…

خنده ای کردم و زمزمه کردم
_خب راجب چی حرف بزنیم تو بگو…

با سرخوشی از روم بلند شد و دستشو بین خیسی پام برد و با انگشتش ماساژ داد که چشمام بسته شد.
_مثلا بهم بگی بازم دلت میخواد..بگی چقدر خوب حالتو عوض میکنم…

#رمان_صحنه_دار
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/24 02:53

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

hot🔥
@romankadee

1403/06/24 02:58

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

hot🔥
@romankadee

1403/06/24 02:59