#اوج_لذت
#پارت_417
دوباره هم در رفت.
حامد سمت اتاق پروا رفت.
اونجا بهتر بود تا منتظرش بمونه...
وارد اتاق شد و دمی عمیق گرفت.
_ آخ من قربون مامان خوشگلم برم، شام شب و من میپزم باشه؟ دست نزنیا!
از حرفهای پروا لبخند روی لبش اومد.
دست پخت مادرش چیزی فراتر از عالی بود اما خیلی دوست داشت غذایی که با دستهای پروا پخته شده رو هم بخوره.
قطعاً اون غذا خوردن داشت!
سمت تخت رفت و قبل از اینکه روی تخت دراز بکشه عکس بهش چشمک زد.
امان از دخترک حواس پرتی که عکس رو جلوی دید گذاشته بود.
_ این دیگه چیه؟
رو به سقف دراز کشید و عکس رو برداشت.
کمی فکر کرد و لبش رو گاز گرفت.
این دختر چقدر شبیه به پروا بود!
_ پرواس؟
پروا بود... پروای دوست داشتنیش چقدر زیبا بود حتی در کودکی!
لبخندی روی لبش نشست اما با دیدن بقیه افراد لبخندش کم کم پاک شد.
پروا بغل زنی نشسته بود که به چشم حامد هم ناآشنا بود اما گویی جایی دیده بودش و خاطرش نبود!
وقتی پروا هفت ساله بود وارد خونهی اونها شده بود و اونجا احتمالاً حامد سنی بین هفده تا بیست سال رو داشته، خوب میتونست چهرهی بچگیش رو به یاد بیاره... فقط یک چیز عجیب بود.
پدرش بالا سر زنی غریبه و دستهایی که روی شونههای اون زن گذاشته بود.
فکرهای خوبی سراغش نمیاومد.
فکر هایی شبیه فکر های پروا که وقتی عکس رو دیده بود در ذهنش اومده بود.
سری به طرفین تکون داد و تند تند پچ زد:
_ نه نه حامد اشتباه میکنی! نه همچین چیزی نیست...
یک لحظه تصور خیانت پدرش به مادرش براش سخت بود.
این یعنی ممکن بود پروا از پرورشگاه نبوده و از زن دیگهی پدرش بود؟
اونوقت همخون محسوب میشدن؟ پدرشون یکی بود...
افکاری که احاطهش کرده بود باعث شد به سرعت چشمهاش رنگ سرخی به خودش بگیره.
با عصبانیت مشتی به دیوار زد و موهاش رو کشید.
مغزش از تصورش سوت میکشید
مدام خودش رو دلداری میداد و سعی داشت باور نکنه افکارش رو.
با صدای پایی که میاومد بیحواس عکس رو تو جیبش چپوند و نفسهای عمیق کشید.
_ حامد داداش!
داداش... اگه واقعاً برادر بود چی؟
#رمان_صحنه_دار
1403/06/23 14:31