The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#اوج_لذت
#پارت_452

حامد داشت منو به یک راند دیگه دعوت میکرد اما من جونی نداشتم و میخواستم عقب بکشم.
اما انقدر با دستاش نوازشم کرد که دوباره همراهش شدم.…

نمیدونم چندبار به اوج رسیدیم اما حامد حتی اجازه استراحت هم نمیداد.
و میتونم بگم کامل ترین رابطه ای که تا بحال داشتیم بوده.
هم رمانتیک هم بعضی اوقات خشن اما در هرصورت لذت بخش بود.

_درد داری؟
همونجور که تو خودم جمع شده بودم سرم تکون دادم
_آره ، خیلی نامردی آخریو خیلی بد رفتار کردی..

حامد به طرفم اومد و بوسه ای روی بازوان لختم زد
_شرمندتم دخترکم داغ بودم..بلندشو ببرمت حموم!

نمیتونستم حموم برم و موهام خیس بکنم چون مامان خیلی زود متوجه میشد.
_نه نمیتونم موهام خیس کنم مامان متوجه میشه…

با تموم شدن جملم تازه یاد مامان و بابا افتادم.
سریع تو جام نشستم که درد بدی زیر دلم پیچید.
_حامد..ساعت..ساعت چنده؟ بابا گفت تا ساعت نه خونه باشم!

حامد نگاهی به صفحه گوشیش انداخت و لب زد
_هشت و بیست دقیقه..
_وااای من باید برم…

حامد کمکم کرد و منو به طرف حموم برد
_فقط بدنتو بشوریم تا بتونی لباس بپوشی ، خودم میشورمت تو فقط بشین باشه؟
مخالفتی نکردم چون جونی نداشتم.

اعضای بدنم درد میکرد و بدجوری خوابم میومد.
حامد با دقت تمام بدنم با آب گرم شست.
وقتی بیرون‌ اومدیم خودش خشکم کرد و لباسام با محبت تنم کرد.

همونجور که روی تخت نشسته بودم به سمت کمد میز آینش رفت و از داخلش جعبه قرصی در آورد.
از پارچ آب کنار تخت کمی آب داخل لیوان ریخت همراه جعبه قرص طرفم گرفت.
_پروا از این هروز یدونه بخور به مدت یه هفته…

گیج نگاهی به جعبه قرص که روش اسم ویتامین نوشته شده بود انداختم.
_من نیازی به ویتامین ندارم..

لبخندی زد و یک دونه قرص در اورد
با لحن پر از شوخی گفت
_ویتامین نیست ، ضد بارداریه ، نزاشتی محافظ بزارم که گذاشتم توی جعبه که مامان و بابا یک درصد شک نکنن…

حرفی نزدم قرص گرفتم خوردم.
حامد میخواست کمکم بکنه بلند بشم که اجازه ندادم با بی حالی لب زدم
_حامد باید یه چیزی بهت بگم…

نمیدونم چرا اما قضیه اون عکس بدجوری روی گلوم سنگینی میکرد بعد از این رابطه ، یجورایی میترسیدم که برادر واقعیم باشه و گناهی که کردیم دوبرابر شده باشه…

1403/06/24 16:45

#اوج_لذت
#پارت_453

❌❌

_حامد من یه چیزی پیدا کردم ، یه چیزی که ذهنمو خیلی درگیر کرده…حتی باعث شده بود ازت دوری بکنم چون میترسیدم…

حامد کنارم نشست و اخمی کرد
_چی پیدا کردی؟

نمیدونستم چطور توضیح بدم ، کاش عکسو گم نکرده بودم تا انقدر سخت نمیشد.
کاش میتونستم راحت عکسو نشون بدم و حرفی نزنم.

_من…من یه عکس پیدا کردم…یه عکس که خودم و یه خانم شبیه به خودم و بابا توش بود.
من روی پای اون خانم نشسته بودم و بابا بالای سرمون…حامد مامان توی اون عکس نبود..چطور بگم اون عکس قدیمی بود ، من میترسم…خب..

حامد دستمو توی دستش گرفت
_هیششش آروم باش…من از اون عکس خبر دارم…

با شنیدن حرفش چشمام درشت شد.
چطور خبر داشت؟ از کجا فهمیده بود؟ نکنه اون از قبل همه چیزو میدونسته؟ نکنه خبر داره که بابا زن دیگه ای داشته؟

_چطوری؟ از کجا؟ یعنی تو…میدونستی بابا به مامان خیانت کرده؟
حامد خنده ای کرد سرشو تکون داد.
از جاش بلند شد و از داخل کشو عکسی بیرون کشید و دوباره کنارم نشست.
_این عکسو میگی دیکه؟

خیلی زود از دست حامد قاپیدم و نگاهی انداختم.
خودش بود..
خیلی گیج شده بودم و نمیدونستم باید چی بگم!!
_حامد…این..چطور…تو این عکسو از کجا آوردی؟

خیلی خونسرد نگاهم کرد لب زد
_چندوقته پیش تو اتاقت پیدا کردم!
باز هم چشمای پروا درشت شد
_من دو هفته دنبال اون عکس بودم ، فکر میکردم مامان برداشته…میدونی چفدر استرس کشیدم.

حامد بوسه ای روی دستای پروا زد
_بخدا من بیشتر از تو استرس کشیدم جوجه اما وقتی عکسو دیدم منم همون فکرایی که تو گفتی به سرم زد ، دیوونه شدم حتی فکر اینکه یک درصد خواهر خونی و واقعیم باشی حالمو بد میکرد…

عصبی دستم از دستش بیرون کشیدم
_چرا حرفی بهم نزدی؟ چرا الان انقدر راحتی؟ حامد هنوزم امکان داره خواهر برادر باشیم…اما من نمیخوام باور بکنم که بابا به مامان خیانت کرده…

حامد عکسو گوشه ای گذاشت و لب زد
_پروا من و تو خواهر برادر نیستیم…اینو مطمئن باش اما باهم ارتباط داریم…نمیدونم چقدر درسته الان بهت اینارو بگم چون هنوز بعضی چیزارو نمیدونم…

چشمام ریز شد ، از کجا انقدر مطمئن بود؟
_حامد تو از کجا انقدر مطمئنی؟ از کجا میدونی یه ارتباطی داریم؟

1403/06/24 16:45

#اوج_لذت
#پارت_454

❌❌❌

همینکه حامد خواست جواب بده زنگ گوشیم به صدا در اومد.
نگاهی به اطراف انداختم که حامد از جاش بلند شد و گوشی رو برام آورد.

نگاهی به صفحه انداختم و قلبم افتاد.
مامان بود ، حتما میخواست بپرسه کجا موندم.
_مامانه وای الان میخواد گیر بده…استرس دارم.

_آروم باش هیچی نشده خیلی ریلکس باش و عادی رفتار کن.
نفس عمیقی کشیدم دکمه سبز لمس کردم
_سلام ، جانم مامان جان..

صدای جدی مامان تو گوشم پیچید
_سلام پروا کجایی؟ راه افتادی؟
_نه مامان اما تا پنج دقیقه راه میوفتم.
_پروا ، مگه بابات نگفت تا قبل نه خونه باش؟
_ببخشید سرگرم درس شدیم نفهمیدم قول میدم خیلی زود بیام…

مامان پوفی کشید و جواب داد
_باشه مراقب خودت باش ، از خانواده دوستتم تشکر بکن.
هنوزم مثل بچه ها باهام رفتار میکرد.
فقط چشمی در جوابش گفتم و تلفن قطع کردم.
_حامد برام تاکسی بگیر من زود برم!

حامد اخمی کرد به طرف کمدش رفت
_خودم میرسونمت.
_حامد دیوونه شدی؟ مامان ببینه بدبخت میشم تروخدا تاکسی بگیر..

حامد لباس های بیرونش تنش کرد و به طرفم اومد دستم گرفت و بلندم کرد.
به سختی میتونستم راه برم بین پام میسوخت و کمرم درد میکرد.
_با این حالت با تاکسی بفرستمت؟ خودم میرسونم..

انقدر جدی و قاطع این حرفو زد که ترسیدم حرفی بزنم.
بعد از برداشتن وسایلم از خونه بیرون زدیم.

وسطای راه بودیم و سوالی که تو خونه پرسیدم دوباره تکرار کردم
_حامد تو از کجا مطمئنی خواهر برادر واقعی نیستیم؟

پشت چراغ قرمز ایستاد.
نگاهی به من انداخت و دستی توی موهاش کشید.
_تست گرفتم!
درست متوجه منظورش نشدم.
_چیکار کردی؟

حامد نگاهشو ازم گرفت و آرنجشو به شیشه تکیه داد
_ازتون تست DNA گرفتم.
امروز انقدر تعجب کرده بودم که دیگه جایی برای تعجب نمونه بود.
_چطوری؟ اصلا کی؟ مگه میشه بدون اینکه خون بدی؟

چراغ سبز شد و حامد حرکت کرد
_با مسواک تو و بابا ، خودمم دیروز فهمیدم!
حالا متوجه همچی شدم و منی که چقدر دنبال مسواکم میگشتم و فکر میکردم چون خوابالو مسواک زدم اونو انداختم رفته.

_حامد ، توی اون آزمایش گفته بود من هیچ ارتباطی با بابا ندارم درسته؟
حامد سرشو به نشونه نه تکون داد
_داری…اما پدرت نیست…

چطور میشد؟ یه ارتباطی با بابا داشتم اما بابام نبود؟
عصبی لب زدم
_خب حامد بگو دیگه چرا نصفه نصفه حرف میزنی؟

_به احتمال زیاد یا داییته یا عموت اما نمیدونم کدوم…اینو تو آزمایش مشخص نکرده..

1403/06/24 16:45

#اوج_لذت
#پارت_455

❌❌
دایی یا عمو؟ چطور میشد؟
اگر بابا ، داییم یا شاید عموم بود چرا بهم حرفی نمیزد و مخفی میکرد؟
_حامد امکان نداره ، نمیشه…

حامد پنجره ماشین رو پایین کشید پرسید
_چرا؟
_خب…خب اگر بابا ، رابطه ای مثل دایی یا عمو با من داشت چرا باید مخفی میکرد؟ چرا نباید میگفت؟ اصلا تا جایی که من یادمه بابا میگفت کلا یه داداش داره اونم عمو که…

با چیزی که به ذهنم رسید قلبم ایستاد…
عمو؟ یعنی ممکن بود عموم باشه و من… من بچه عمو باشم؟ نه نمیشد امکان نداشت.
_حامد بهم بکو که امکان نداره من خواهر یکتا باشم؟

حامد نگاهی به من کرد و گوشه لبش لحظه ای بالا رفت
_حامد واقعا چطوری تو این وضعیت میخندی؟ چجوری؟

حامد دستاشو بالا برد تا نشون بده تسلیم شده.
_باشه جوجه عصبانی نشو من که حرفی نزدم. بعدم امکان نداره بچه عمو باشی ، چرا عمو خودش نباید دختر به این جذابیو بزرگ بکنه؟

میدونستم با این حرفا قصد داره منو کمی آروم بکنه اما اصلا موفق نبود.
_حامد لطفا الان شوخی نکن حالم خوب نیست…
با نگرانی دستمو توی دستش گرفت
_پروا چرا انقدر سردی؟ درد داری هنوز؟

داشتم اما دردی قابل تحمل بود.
_خیلی کم ، اما حالت تهوع دارم.
_ضعف کردی کاش میشد شب پیشم بمونی برات جیگر میگرفتم….

صورتمو جمع کردمو حالت چندشی بهم دست داد.
از جیگر متنفر بودم و تا به عمرم لب بهش نزده بودم.
_خداروشکر نمیمونم ، من از جیگر بدم میاد خوب میدونی..

حامد وارد کوچه شد خندید
_خون سازه بچه…باید بخوری جون بگیری..
_نمیخوام…حامد همینجا نگهدار جلوتر بری یکی میبینه خطرناکه….

اما حامد اهمیتی نداد و دقیقا روبه روی خونه ایستاد.
_حامد بخدا مامان ببینه عمرا ولمون نمیکنه…
_چیزی نمیشه نگران نباش.

***
_علی موز پرتقال و سیب هم حتما بگیر ، راستی شیرینی و شکلاتم بگیر…گفتن ساعت 7 میان…نگران نباش خودم الان بهش میگم..باشه چشم مراقب خودت باش خدافظ….

همونجور که داشتم به زور مامان زمین رو طی میکشیدم صدای مامان به گوشم میرسید.
پس قرار بود مهمون بیاد که از صبح منو به کار گرفته بود…
پس چرا مخفی کرده بود و هرچقدر پرسیدم حرفی نمیزد؟؟
حتی نزاشت یکم درس بخونم!!!
_مامان مهمون قراره بیاد؟ کی هست؟

1403/06/24 16:46

#اوج_لذت
#پارت_456

❌❌

مامان که تلفن تازه کنار گذاشته بود از جاش بلند شد و با لبخندی به طرفم اومد.
_یادته اون شبی که حامد مارو میخواست ببره رستوران داشتم با یکی تلفنی حرف میزدم؟ ازم پرسیدی کیه گفتم یکی از دوستای زن عموت؟

کمی فکر کردم خیلی کم یادم میومد.
_یه چیزایی یادمه ، خب؟

مامان بهم نزدیک شد و دستمو گرفت منو روی مبل نشوند و دستم گرفت.
_اینا یه پسر دارن، آقاست باید عکساشو ببینی. 25 سالشه یه بوتیک کیف و کفش داره کارشم‌عالیه دستش تو جیبه خودشه خیلی هم خوش اخلاق و رعنا ، زن عموت انقدر تعریفشو کرد که اصلا نگم برات بعد تازه مومن دقیقا مثل خانواده خودمون سطحشونم به ما میخوره…

خیلی خوب منظور مامانو میفهمیدم و همون لحظه فهمیدم قضیه از چه قراره اما بازم خواستم بپرسم تا مطمئن بشم
_خب اینا به من چه…

مامان با حرص نکاهم کرد و لب زد
_یعنی چی به من چه؟ زن عموت عکس تورو به مامانش نشون داده همون اول یه دل نه صد دل عاشقت شدن همشون.. بخدا مامانش هروز زنگ میزد ولی من بخاطر حامد دست به سرش میکردم تا اول تکلیف اونارو روشن بکنیم اما حالا که دیگه حامد نمیخواد ازدواج بکنه گفتم بیان…امشب قراره بیان اینجا خواستگاریه تو…

با شنیدن جمله آخرش سرم سوت کشید.
چطور میتونستن بدون اینکه از من بپرسن همچین کاری بکنن؟
مامان و بابا چشون شده بود ، قبلا برای هرچیزی نظرمو میپرسیدن!

_مامان چی داری میگی؟ چرا بی خبر از من همچین کاری کردید؟ من اصلا فعلا نمیخوام ازدواج بکنم ، من هنوز 20 سالمم نشده اخه…

مامان سعی کرد آرومم بکنه و منطقی حرف بزنه
_دخترم قرار نیست همین فردا برید سر خونه زندگیتون که …حالا همو ببینید آشنا بشید یکم رفت و آمد داشته باشید ایشالله تفاهم داشتین نامزد میکنین بعدم هروقت خواستین عروسی میکنید…

با عصبانیتی که کنترلش دست خودم نبود داد زدم
_من نه میخوام با کسی آشنا بشم نه نامزد کنم…بهشون بگید نیان… اصلا سن من به ازدواج میخوره؟

مامان اخماش بدجوری درهم رفته بود
_صداتو برای من بلند نکن ، من هم سن تو بودم حامد حامله بودم…پروا با من بحث نکن امشب اینا میان خواستگاری ، بخدا اگر رفتاری بکنی که منو پدرت شرمنده بشیم بخدا دیگه باهات حرف نمیزنم.

بغضم گرفت ، میدونستم قرار نیست مجبورم بکنن برای ازدواج اما خب من حتی دلم نمیخواست خواستگاری برام بیاد چون حامد ناراحت میشد..

واقعا اگر حامد میفهمید چه عکس العملی نشون میداد؟
خدا کنه آروم بمونه و حرفی نزنه تا تموم بشه…

1403/06/24 16:46

خیلی میترسم اتفاقی بیوفته و از دهنش در بیاد و همچیو بگه.
_مامان
_چیه
هرکاری کردم نتونستم جلوی کنجکاویمو بگیرم..
باید میفهمیدم حامد خبر داره یانه.
_داداش حامد…میدونه؟ یعنی اونم امشب هست؟
مامان سرشو به طرفم چرخوند تو چشمام زل زد لب زد
_آره خبر داره ، گفت اگر کاری نداشته باشه میاد…
چشمام درشت شد!!
حامد خبرداشت برای من خواستگار قراره بیاد و انقدر ریلکس برخورد کرده بود؟
در حدی که حتی به من حرفی نزده بود؟
چطور میشد؟
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/24 16:47

#اوج_لذت
#پارت_457

خیلی زود خودمو به اتاقم رسوندم و شماره حامد گرفتم.
چندبوق طولانی خورد و قطع شد…

عصبی کل اتاق رو دور میزدم و شماره حامد میگرفتم.
اما جواب نمیداد..
برای آخرین دیگه نا امید شده بود خواست قطع بکنه که صدای ضعیف حامد توی گوشش پیچید..
_پروا بیمارستانم مریض دارم اگر واجب نیست بعدا زنگ بزنم…

_تو خبر داری امشب قراره برای مـَ…
حامد وسط حرفش پرید زود گفت
_آره پروا خبر دارم ، اگر بتونم میام الان دیگه باید قطع بکنم مراقب خودت باش خیلی دوست دارم.

و بعد صدای متعدد بوق که نشونه از قطع کردن تلفن میداد.
حامد چی گفت؟ اون خبر داشت و میگفت اگر بتونه میاد؟
خدایا چه خبره؟ چرا من هیچی رو درک نمیکردم؟ حس میکنم حامد از قضیه خواستگاری خبر نداره …

عصبی شدم گوشی روی تخت پرت کردم.
حالا باید چیکار میکردم؟ باید برای شب حاضر میشدم تا برام خواستگار بیاد؟
وسط این همه بلا و دردسر خواستگار از کجا در اومد ، چرا من نمیتونم با خیال راحت فقط به فکر درس خوندن و رسیدن به عشقم باشم؟

با باز شدن ناگهانی در اتاق از جام پریدم.
مامان نگاهی به اتاق بهم ریخته ام کرد
_پروا تروخدا پاشو یکم این بازار شام جمع بکن چه خبره اینجا؟ شب بخواین بیاید تو اتاق حرف بزنید پسره بدبخت اتاقتو ببینه که فرار میکنه که…

اخمی کردم لب زدم
_بهتر..
مامان با چشمای ریز شده نگاهم کرد به طرف کمدم رفت.
_لباس درست حسابی داری دخترم؟

شونه ای بالا انداختم و مجبورا مشغول جمع کردن اتاقم شدم
مامان برام یه ست دخترونه و شیک سفید آبی انتخاب کرد و تاکید کرد شب اونو بپوشم و حتما آرایش هم بکنم

تا لحظه ای که مهمونا بیان توی اتاقم بودم و حتی یکبارم از اتاق بیرون نرفته بودم حتی برای استقبال مهمونا…

همونجور که حاضر و آماده جلوی آینه ایستاده بودم به صدای احوال پرسی مامان با چندنفر گوش میکردم
_حامد پس کی قراره بیای؟
شماره حامدو گرفتم
اما صدای خانمی پخش شد که اعلام میکرد گوشیش خاموشه…

دیگه نمیتونستم بیشتر از این تو اتاق بمونم.
گوشی روی میز گذاشتم بیرون رفتم.
با سری پایین و لبخند مصنوعی وارد سالن شدم و با صدای آرومی لب زدم
_سلام

_سلام عزیزم ، ماشالله ماشالله چه دختری ، چقدر زیباست هزار الله اکبر..
سرمو بلند کردم و نگاهی به زنی تپل و بامزه که با دیدن من چشماش بدجوری برق میزد انداختم.

مامان تشکر و اشاره کرد تا برم و کنارش بشینم.
خیلی مودبانه کنار مامان نشستم.
زیر چشمی اطرافم نگاه کردم چشمم به دوتا پسر جوون که بهشون میخورد همسن باشن افتاد.
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/24 16:49

#اوج_لذت
#پارت_458


کنار یکی از پسرا که تیپ ساده اما مردونه تری زده بود دختر جوونی نشسته بود.
حدس میزنم خواهرشون باشه.

نگاهمو ازشون گرفتم به انگشتام دوختم.
استرس داشتم ، دلشوره عجیبی تمام وجودم فرا گرفته بود.
پس چرا حامد نمیومد؟

_پروا دختر یکم سرتو بالا بگیر بزار ببینن چقدر دخترم خوشگله..
واقعا مامان درک نمیکردم ، چرا داشت اینکارارو میکرد؟ یعنی واجبه که من الان نامزد یا شوهر داشته باشم؟

حرفی نزدم و سعی کردم سکوتم حفظ کنم.
کمی سرمو بالاتر گرفتم.
هنوز خداروشکر بحث خواستگاری پیش نکشیده بودن و مردا داشتن راجب کار و بازار حرف میزدن.

_خب پروا جان دخترم شما چی میخونی؟
نگاهم به همون خانم بامزه دادم.
اگر جواب نمیدادم بی ادبی بود پس مجبورا لبخندی زدم
_من وکالت میخونم..

خانم سری تکون داد و با لبخند گفت
_چه عالی ، خیلی از درست مونده؟
_اره خب من تازه وارد دانشگاه شدم ، پنج شیش سالی مونده..

زن ذوق زده لب زد
_پسر منم هنوز درس میخونه ولی کارم میکنه یه بوتیک کیف و کفش داره…
دلم میخواست بگم خب به من چه از پسر شما اما حیف نمیشد.

_پروا جان مادر بیا کمکم بریم چایی بریزیم.
با شنیدن حرف مامان از خدا خواسته ببخشیدی گفتم سریع بلند شدم خودمو توی آشپزخونه انداختم.
اصلا حوصله حرف زدن نداشتم.

به مامان کمک کردم و داشتم فنجون های چایی پر میکردم که صدای زنگ در بلند شد.
ضربان قلبم بالا رفت ، بالاخره حامد اومده بود.
ناخودآگاه ترس وجودم گرفت.

خدا خدا میکردم اتفاق بدی نیوفته و فقط امشب زود تموم بشه.
_من باز میکنم…

مامان شالشو مرتب کرد لب زد
_لازم نکرده خودم میرم تو چایی بریز ناسلامتی خو‌استگاریه توئه نه من..
پوفی کشیدم باشه ای گفتم.

بعد چند دقیقه صدای خسته حامد شنیدم که داشت با جمعیت سلام احوال پرسی میکرد.
کاش میتونستم برم و کنار بکشمش خودمو تو بغلش بندازم.
_پروا مادر چاییارو بیار…

نفس عمیقی کشیدم و سینی رو بلند کردم ، سنگین شده بود.
وارد سالن شدم
با چشمام دنبالش گشتم و کنار بابا دیدمش.

چشماش خسته بود اما وقتی نگاهمو به خودش دید لبخندی زد.
حالا دیگه مطمئن بودم حامد از قضیه خواستگاری خبری نداره..

دونه دونه چایی هارو پخش کردم دوباره کنار مامان نشستم.
بالاخره پدرشون سر صحبت رو باز کرد
_خب بهتره بریم سر اصل مطلب حالا که برادرشون هم اومدن…

وای استرس مثل خوره به جونم افتاده بود.
نگاهم به حامد دادم که با کنجکاوی نگاهش به طرف اون مرد بود.
_همونجور که خانمم قبلا گفتن حسام پسرم 25 سالشه و درس میخونه اما دستش توی جیب خودشه و یه بوتیک بزرگ داره… خداروشکر هیچی تو زندگیش کم نداره

1403/06/24 16:49

بجز یه همدم که ایشالله پیداش کردیم…
حامد با دقت به حرفاشون گوش میکرد.
_اگر شما و برادرش اجازه بدید من میخوام دختر زیباتون برای پسرم حسام خواستگاری کنم.

1403/06/24 16:49

#اوج_لذت
#پارت_459

❌❌
چشمام بسته بودم و دعا میکردم حامد آروم باشه.
جندبار تند تند نفس عمیق کشیدم چشمام باز کردم.

بابا داشت جواب اون آقا رو میداد اما فقط نگاهم به حامد بود.
اخم بزرگی روی صورتش بود و سرخ شده بود.
این یعنی عصبانی شده بود.

منتظر بودم نگاهم بکنه تا بهش بگم آروم باشه..
تا بگم تحمل بکنه اما اصلا نگاهم نمیکرد و چشمش فقط روی دوتا پسرا بود.

با قرار گرفتن دستی روی شونم نگاهم به صاحب دست دادم.
_دخترم پدرت با شماست ، آقا حسام راهنمایی کن اتاقت..

اتاقم؟ برای چی؟
انقدر گیج بودم که اصلا متوجه نشده بودم چیا گفتن.
نگاهم از حامد گرفتم مجبورا بلند شدم.

به طرف اتاقم رفتم و اونی که کت شلوار رسمی پوشیده بود دنبالم اومد.
اول خودم وارد اتاق شدم و اونم پشتم وارد شد.
روی تخت نشستم که روی صندلی میز تحریرم نشست.

سکوت کرده بودم و حرفی نداشتم.
انقدر استرس داشتم که نمیتونستم حتی فکر بکنم الان باید چی بگم!
فکرم فقط پیش حامد بود.

_نمیخواید حرف بزنید؟
سرمو بلند کردم نگاهش کردم ، خوش چهره بود اما لاغر بود و کت شلوار تو تنش زار میزد برعکس حامد که هرچی میپوشید بهش میومد.
_چی بگم؟
_مثلا انتظاراتتون از همسر آیندتون…

قصد نداشتم حالا مثل یه دختر مظلوم بشینم و به حرفاش گوش بدم.
_ببنید آقا حسام من اصلا قصد ازدواج ندارم و نمیخوامم تو این سن بهش فکر بکنم و میخوام روی درسم تمرکز بکنم الانم اگر توی مراسم شرکت کردم فقط بخاطر مادر و پدرمه.

حسام با دقت به حرفام کوش کرد و بعد چند دقیقه گفت
_ببنید ما قرار نیست همین الان باهم عروسی بکنیم که میتونیم همو بشناسیم و بعد جندسال عقد و عروسی بگیریم. و من اصلا مشکلی با درس خوندنتون ندارم.

از اینکه باید یک حرفو هزار بار بشنوم و تکرار بکنم متنفر بودم.
اما انگار این متوجه حرفای من نشده بود.
_آقا حسام شما متوجه حرف من نشدید من کلا قصد ازدواج تا پنج شیش سال آینده ندارم و نمیخوام شخصی هم وارد زندگیم بکنم.

کمی نکاهم کرد و با صدای ضعیفی لب زد
_کسی دیگه رو دوست دارید درسته؟
چشمام درشت شد ، چقدر پرو بود.
اخه به تو چه که این سوال رو میپرسی؟

نمیتونستم بگم آره تا دست از سرم برداره چون ممکن بود به خانوادش بگه و اونام به مامان اینا بگن و من بدبخت بشم.
_نه ، فقط نمیخوام ذهنم درگیر این چیزای الکی بکنم.

1403/06/24 16:49

#اوج_لذت
#پارت_460

❌❌

انگار بالاخره کم آورد
_باشه ، نمیتونم مجبورتون کنم من وقتی عکساتونو دیدم واقعا خیلی از شما و چشمای آبیتون خوشم اومده بود.

پوزخندی زدم ، داشت تلاش های آخرشو میکرد تا پشیمون بشم اما نمیدونست این چشمای آبی صاحب داره.

از جام بلند شدم
_بریم بیرون؟
مجبورا بلند شد و وارد سالن شدیم.
همه نگاه ها به طرفمون چرخید و مادرم اولین نفر بود که گفت
_خب چی شد بچه ها؟ ایشالله که خیره..

نگاهم به حامد دادم که با چشمای تیز شده نگاهمون میکنه.
منتظر بودم اول حسام بگه اما وقتی دیدم سکوت کرده خودم دست به کار شدم.
درست بود مامان دعوام میکرد اما باید تمومش میکردم.

_متاسفم ما اصلا تفاهم نداریم..
لبخند همه از بین رفت و فقط حامد بود که گوشه لبش پوزخندی بود.

مادر پسره از جاش بلند شد و با لحنی که مشخص بود بهش برخورده گفت
_پس بهتره ما دیگه رفع زحمت کنیم.

همه از جاشون بلند شدن و مامان سعی کرد محترمانه ازشون معذرت خواهی بکنه…
حامد حتی برای بدرقه و خدافظی باهاشون بلند نشد.

هنوزم دلشوره خاصی درونم بود.
نمیدونم چرا اما استرس داشتم.
بالاخره همه مهمونا رفتن و بسته شدن در مصادف شد با صدای بلند و کنترل شده‌ی حامد…

_من تو این خونه برگ چغندرم؟ چرا من از هیچی خبر ندارم؟

بابا اخمی کرد و رو به حامد لب زد
_حامد صداتو بیار پایین ، سر کی داد میزنی؟
حامد عصبی دستی توی موهاش کشید
_بابا ببخشید نمیخواستم بی احترامی بکنم اما واقعا چرا من از هیچی خبر ندارم؟ مگه پروا خواهر منم نیست؟ مگه من برادر بزرگش نیستم؟ نباید خبر بدید یه مشورت از من بگیرید؟

اینبار مامان با اخم و جدی جواب داد
_یادم رفت بهت بگم ، بعدم مشورت چی بگیریم؟ مگه قرار بود عقدش بکنیم؟ منو پدرت صلاح دونستیم بیان اگر قرار بود جلوتر برن از توام مشورت برادرانه میگرفتیم.

برادرانه رو با تاکید گفت تا به حامد بفهمونه حق نداره حرفی بزنه.
امیدوار بودم حامد بیشتر از این حرفی نزنه تا مامان ‌ بابا شک نکنن اما مگه میتونست؟
_یعنی چی مامان؟ یعنی اگر من امشب نمیومدم و نمیفهمیدم موقع عقدش قرار بود به من بگید و‌ مشورت بگیرید؟ شما باید همه مسائل مربوط به پروا رو به من بگید…

چشمام درشت شد ، حامد چی داشت میگفت؟
مامان چشماش درشت شد و اخماش بیشتر
_حامد همچیو الکی بزرگ نکن ، لازمم نیست از منو پدرت بگی؟
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/24 16:50

#اوج_لذت
#پارت_464
چشمای حامد گرد شد
_اینارو از کجا میدونی جوجه؟!
خنده ای کردم و سینمو جلو دادم و با لحن پر
افتخاری گفتم
_عزیزم من دیگه دارم یه پا وکیل میشم همه
اینارو بلدم!
حامد چشماش برق زد.
چشمام تو چشماش دوختم که بوسه ای روی چشمام
زد
_پروا خیلی از چشمای آبیت خوشم میاد.
با شنیدن جملش لحظه ای حرف حسام افتادم که
توی اتاق زد.
خنده ای کردم که از چشم حامد دور نموند.
_به چی میخندی جوجه؟
سرمو به نشونه هیچی تکون دادم.
مطمئنم اگر به حامد میگفتم عصبانی میشد.
_هیچی همینجوری!
_دروغ نگو من تورو میشناسم احتمالاچیزی یادت اومده تعریف کن ببینم بچه!
_بخدا هیچی یادم نیومد.
حامد رگ گردنم کمی فشار داد
_بگو یا میگیرمش تا صبح درد میکشیا خانم
کوچولو!
ای نامرد ، قبال هم چندباری اینکارو کرده بود وواقعا دردش تا صبح نمیزاشت بخوابم.
_باشه بابا ، یاده این پسره که امشب اومده بودخواستگاری افتادم ، حسام!
ابروی حامد بالارفت و با دقت نگاهش به من
دوخت
_اونوقت چرا یهو یادش افتادی؟
_حامد ول کن دیگه ، حوصله بحث ندارم.
_پروا تعرف نکنی میرم از خودش میپرسما؟
چقدر این بشر دیوانه بود.
_هیچی بابا اونم امشب وقتی تو اتاق بودیم بهش گفتم که نمیخوام باهاش ازدواج کنم بهم گفت ازچشمای آبیم خوشش میاد همین!
دیدم که صورتش سرخ شد و رگ گردن و
پیشونیش بیرون زد
_اون تخم حروم غلط کرد همچین گهی خورد!
اصال به چه جرعتی همچین زری زده؟
اولین بار بود حامد رو انقدر بد دهن دیده بودم.
از طرفی جذاب بود از طرفی دیگه ترسناک.
_حامد ، تروخدا دعوام نکنیا من هیچکاری نکردم!
نگاهشو به چشمای ترسیده من انداخت
_با تو کاری ندارم اما واحب شد برات لنز سیاه بگیرم تا کسی چشماتو نبینه.
میدونستم داره شوخی میکنه برای همین باشه ای گفتم.
دستمو گرفت و منو تو آغوشش کشید و دوباره بوسه ای روی موهام زد
_چشمای تو فقط ماله منه خانم وکیل کوچولو وسکسی..
با شنیدن حرفاش خجالت کشیدم و سرموپایین انداختم.
دستشو زیر چونم آورد
_سرخ شدی چرا جوجه؟ از چی خجالت کشیدی؟
نگاهشو به لبام دوخت و سرشو جلو آورد ، منم چشمامو بستم تا لبای داغش روی لبم حس بکنم اماهمون لحظه صدای پایی شنیدم که داشت از پله ها بالا میومد.
_پروا مادر بیداری؟

اگر به خوندن رمان های مثبت 18 علاقه داری عضو شو
@romankadee

1403/06/24 20:51

#اوج_لذت
#پارت_465
با هول از حامد دور شدم و صدای در اتاقم رو
شنیدم.
_ وای حامد مامان رفت اتاقم... الان میبینه نیستم!
دستشو روی گونم کشید گفت
_ هول نکن آروم باش چیزی نشده که..
نفسی گرفتم و صدای مامان دوباره اومد.
_ پروا کجایی؟
در اتاق حامد که باز شد سریع از جام بلند شدم ویک قدم عقب رفتم و فاصلهی بین خودم و حامدرو بیشتر کردم.
_اینجایی پروا؟
کم مونده بود پس بیفتم
مامان چشمهاش ریز کرد و حامد سعی کرد
خونسرد باشه.
_آره الان اومد اینجا مامان
بدون اینکه به حرف حامد توجهی کنه من رو
مخاطب قرار داد:
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
نگاهی نگران به حامد انداختم و با تته پته سعی کردم ماست مالی کنم.
_ چیزه... من یخورده..دل درد داشتم...اومدم از داداش مسکن بگیرم.
لعنت به منی که تو شرایط حساس هول میکردم وخودم رو لو میدادم.
_ باشه اگه مسکنت و گرفتی بیا بیرون بزار
داداشت بخوابه استراحت کنه.
خداروشکر حامد زرنگتر از این حرفها بود
سریع در کشوی پاتختی رو باز کرد و ورقی از یه قرص به دستم داد.
_ بفرما آبجی کوچیکه، بیشتر از یکی برای بدن ضعیف شما خطرناکه.
سری تکون دادم و مامان زمزمه کرد:
_ خب دیگه بیا بخوابه
دوبار بود که اینو می گفت.
حاال ادامه داد:
_ باید با هم ، حرف بزنیم.
سری تکون دادم و بعد از خداحافظی از اتاق حامد
بیرون اومدم و پشت سر مامان وارد اتاق خودم
شدم.
تا وقتی لب باز کنه از استرس داشتم میمردم.
_ بشین یکم با هم حرف بزنیم عزیزم.
فاتحهی خودم رو خوندم و روی تخت نشستم ،مامان هیچوقت با من این وقته شب حرف نزده بودو چون اولین بار بود بیشتر میترسوندم.
_این وقت شب حرف بزنیم مامان؟
یعنی ممکن بود حسابی طول بکشه؟
_ آره مادر الان بهترین موقعهس. بابات و داداشتخوابن میتونیم حرفای مادر دختری بزنیم.
من هرچی می گفتم دیگه قانع نمیشد که
نمیشد.
رو به روم روی تخت نشست و دستهاش رو تو
هم قالب کرد.
_ پروا حس میکنم حامد بچم بعد از یکتا افسرده شده .

1403/06/24 20:51

#اوج_لذت
#پارت_466
چی؟
حامد کجاش افسرده شده بود؟
_نه مامان حامد خوبه ، هیچ علائمی از افسردگی رو نداره.
مامان سری تکون داد
_نه پروا تو مادر نیستی نمیفهمی ، مادرا همه
چیزو خیلی زود میفهمن.
این حرف یعنی چی؟ یعنی میخواست بگه رابطه منو حامد رو فهمیده؟
قبل اینکه حرفی بزنم مامان ادامه داد
_باید زودتر دوباره یه فکری براش کنیم. من دیدم هانیه دختر حاج اکبر زیادم بد نیست براش... توتوی دوستات کسی و سراغ نداری ببینیم میپسنده یانه؟
چشمام از تعجب گرد شده بود ، مامان داشت
راجب ازدواج حامد از من میپرسید؟ درحالی که هیچوقت به من اجازه دخالت توی اینجور چیزارو نمیدادن؟ اونا حتی تو زمان نامزدیش با یکتا حتی نظر کوچیکم ازم نگرفتن.
یعنی مامان قصدی از حرفایی که میزد داشت؟
کمی فکر کردم تا دختری که مامان راجبش حرف میزد رو یادم بیاد.
و زیاد نگذشت که متوجه شدم منظورش کیه...
_دختر حاج اکبر قرفه دار رو میگفت؟
مامان هانیه سه سال از حامد بزرگتره! حامد
سی سالشه اون سی و سه سالشه...
دستی روی زانوهاش کشید.
_ باشه اشکالی نداره که سناشون به هم نزدیکه بجاش هم خوشگله هم خانومه ، اصلا ولش کن راجب هانیه با خودش حرف میزنم. میگما تو دوست داری بری خارج درس بخونی؟
چــی؟ خارج؟ حرفای جدید میشنیدم که باعث میشد بیشتر بترسم. دو سال پیش هم راجب خارج ازم پرسیده بودن و من سفت و سخت مخالفت کردم
چون میترسیدم با رفتنم خانوادمو از دست بدم.
مامان حتما یه چیزایی فهمیده که این حرفو میزنه!
لابد چون حامد بچهی واقعی و خونیشون بود منومیخواستن بفرستن یجای دور.
هرچی باشه دلشون نمیاد بچهی خودشون ازشون از دید اونا دور باشه و احتمالا گزینه مناسب تری برای دور شدن بودم.
با بغض لب زدم
_نه مامان من دوسال پیشم گفتم بدون شماها
نمیتونم...
مامان مکثی کرد و بعد از کمی فکر کرد و دستموتوی دستای گرمش گرفت
_هرجور خودت دوست داری ، توی این موضوع هیچوقت بهت اجبار نمیکنیم قربونت برم تو پاره تنه منی به هیچکس نگو اما تو از حامدم برام عزیز تری اصال تو برای من فرق میکنی پروا من فقط به فکر خودتم دختر قشنگم ، فقط فکر کردم شاید خودتم دوست داشته باشی اونجا خیلی موفق میشی.
نمیدونستم الان باید عصبانی بشم یا خوشحال که مامان میگفت از حامد بیشتر دوستم داره و من پاره تنشم!
همیشه آرزوم بوده این حرفارو از مامان و بابای ناتنیم بشنوم. و نمیتونم از حقشون بگذرم که خیلی بیشتر ازحامد بهم توجه کردن.
با لحن آروم و مظلومی گفتم:
_مرسی مامان اما من واقعا طاقت نمیارم
دوریتونو مامان! توروخدا دیگه بهم فشار نیارید.
مامان کمی کوتاه اومد
_ باشه حالابعد حرف میزنیم

1403/06/24 20:52

دخترم بخواب... وقت زیاده.
خدایا من قبل از اینکه دیوانه شم لطفا کمکم کن.
_ شب بخیر مامان.
بیتوجه بهش دراز کشیدم و پشتم و بهش کردم.
از رفتاراش دلخور بودم هرچقدرم که قربون
صدقه ام میرفت.
فقط منو تحت فشار میذاشت و به اعصاب و روان من توجهی نمیکرد.
_ شب بخیر دخترم.
وقتی در بسته شد عصبی سرم رو روی بالشت
کوبیدم.
هق هقم شروع شد.
دانای کل😁
حامد صبح الطلوع ساعت کوک کرده بود تا قبل‌از اینکه پدرش از خونه بیرون بزنه بیدار بشه وباهاش حرف بزنه.
بعد از زنگ خوردن ساعتش از تخت بلند شد قصدداشت دوشی بگیره اما میترسید دیر بشه برای همین بیخیال شد و بعد از شستن دست و صورتش پیرهن مشکی مردونهش رو تن زد و از اتاق بیرون رفت.
حتما همین امروز راجب اون عکس با باباش بایدحرف میزد.

1403/06/24 20:52

#اوج_لذت
#پارت_467

باعجله پله ها رو پایین رفت و سرکی به آشپزخونه کشید.
مادرش بودکه داشت چایی میریخت.
_سلام صبح بخیر..
_صبح بخیر پسرم ، چه زود بیدار شدی!
_کار دارم.
با ندیدن پدرش داخل آشپزخونه راهش رو سمت اتاق مشترک پدر و مادرش کج کرد.
_ کجا مادر؟ بیا اینجا بشین صبحونه حاضره
همینطور که سمت اتاق میرفت زمزمه کرد:
_نه مامان جان یه کار واجب دارم باید با بابا
صحبت کنم، بعدم باید برم سرکار دیر میشه.
قدم بعدی رو برنداشته بود که حرف مادرش باعث شد بایسته.
_ بابات رفت سرکار عزیزم ، گفت معامله داره
زودتر رفت.
پلکهاش رو عمیق روی هم فشار داد.
این چه مصیبتی بود گرفتار شده بود؟
_ای بابا کی رفت؟ باید باهاش حرف میزدم..
_حالا مادر چه عجله ایه راجب چیه؟ بگو به
من...
سری تکون داد
_راجب کاره مامان
مادرش چایی رو روی میز گذاشت
_خب مادر اگر خیلی واجبه برو پیشش...
اگر کار نداشت حتما میرفت و با پدرش صحبت میکرد اما باید کارای دیگشو انجام میداد. پس مجبورا صحبت کردن رو به بعد موکول کرد.
حالا که نتونسته بود امروز با پدرش حرف بزنه باید کارای دیگشو زودتر پیش میبرد.
فکری تو سرش داشت که قصد داشت الان عملی بکنه.
با خونسردی به آشپزخونه رفت و لقمهای پر و
پیمون کره و مربا گرفت و سر تکون داد.
_ واجب بود ولی بعدا دیگه حرف میزنم ، معامله ام داره نمیرم دیگه..
مامان باشه ای گفت و مشغول نوشتن لیست
خریدش برای خونه شد.
حامد که دید مادرش مشغوله و حواسش پرته از جاش بلند شد.
از آشپزخونه خارج شد و خودشو به اتاق مامان وباباش رسوند و بلند گفت:
_ من یکی از پیرهنای بابا رو برمیدارم مامان،
اینجا لباس تمیز دیگه ندارم، عصر میخوام برم جایی باید لباسمو عوض کنم.
دروغ مضخرفی برای شک نکردن مادرش و
نیومدنش به اتاق.
لحظه ای از خودش که با سی سال سن این کارومیکرد خجالت کشید اما مجبور بود.
برای اینکه بتونه قول هایی که به جوجه اش داده رو عمل کنه.

1403/06/24 20:53

#اوج_لذت
#پارت_468

دست به کار شد و با سرعت در کمد رو باز کردو دنبال صندوقچه کوچیکی که شناسنامه ها ومدارک مهم داخلش میزاشتن گشت.
و خداروشکر تغییری تو جاش نداده بود و سریع پیداش کرد.
زود باز کرد و عالوه بر شناسنامهی پروا به
شناسنامهی پدرش هم نیاز داشت.
_ بیام کمکت پسرم؟
خیلی خونسرد مثل همیشه جواب داد
_نه پیدا کردم.
شناسنامه ها رو تو جیب شلوارش گذاشت و برای اینکه دروغش رو بپوشونه پیرهنی هم از داخل کمد برداشت.
بعد از عوض کردن پیراهنش با پیراهن پدرش از اتاق بیرون اومد و از مادرش خدافظی کرد و ازخونه بیرون زد.
سوار ماشینش شد و شناسنامه هارو از جیبش بیرون کشید و قبل از اینکه داخل داشبرد بزاره نگاهی سرسری بهشون انداخت.
لحظه آخر چشمش به صفحه اضافی و ناآشنایی در آخر شناسنامه پروا افتاد.
تابحال داخل شناسنامه خودش همچین چیزی ندیده بود.
با کنجکاوی ، کامل بازش کرد و نگاهی بهش
انداخت.
با خوندن هر سطر گنگ و گیج تر میشد.
شایگان؟ چرا اصال براش آشنا نبود؟ یعنی فامیلی
پدر پروا شایگان بود؟ یعنی الان کجاست؟ ممکنه پدر مادرش زنده باشن؟
انقدر عصبی شده بود که نمیدونست چیکار بایدبکنه..
شناسنامه هارو داخل داشبرد گذاشت ، این چندوقته انقدر با اتفاقات عجیب و سخت رو به رو شده بود که حالا دیگه داشت برایش عادی میشد.
سعی کرد با کمی هوا خوردن و نفس کشیدن به خودش مسلط بشه و به کارایی که میخواد انجام بده ادامه بده ...
ماشین رو روشن کرد و سمت مطب به راه افتاد ودر همین حال شمارهی یکی از دوستهاش که فکر میکرد میتونه کمکش کنه رو گرفت و ازش
خواست تمامی مدارکی که برای عقد نیاز داره رو کامل بهش بگه...
وقتی به مطب رسید با دیدن شلوغی مطب اه از نهادش بلند شد.
این چند وقته اصال میلی برای کار کردن نداشت
اما نمیتونست هروز هم مریض هایش رو کنسل بکنه....
اگر به خوندن رمان های مثبت 18 علاقه داری عضو شو👻
@romankadee

1403/06/24 20:53

#اوج_لذت
#پارت_469
پروا
استرس تموم وجودمو گرفته بود.
دیروز با حامد برای آزمایش ازدواج و ژنتیک
رفتیم.
جدیدا حامد رو خیلی کمتر میدیدم ، چون همش یاسرکار بود یا درگیر کارای عقدمون...
هم ذوق داشتم و هم خیلی میترسیدم.
ترس اینکه مامان و بابا بفهمن باید چه جوابی بدیم اما وقتی خودمم منطقی فکر کردم عقد کردن بهترین راه بود.
اینجوری هیچکس نمیتونست منو از حامد دوربکنه حداقل تا وقتی حامد اجازه نمیداد.
از بعده اون شب که مامان حرف رفتن من به
خارج زده بود بیشتر دلم میخواست زود با حامدعقد بکنم بشم زنش.
حتی فکر اینکه بشم زنه واقعیه حامد دلم و زیرورو میکرد.
این چندوقته که حامد درگیر کارای عقدمون بود
چندین بار از زبون مامان شنیدم که دوباره برای حامد دختری زیر نظر داره...
اما اینبار دیگه نه حسادت میکردم و نه میترسیدم چون میدونستم حامد قراره برای من بشه.
_پروا مادر من دارم میرم بیرون با خالت اینا توام دوست داری بیای؟
با فکر اینکه مامان میره و میتونم با حامد با خیال راحت حرف بزنم لبخند بزرگی زدم
_نه مامان شما برید..
_محبوبه هم میادا..
با اینکه دوست داشتم بعد چندوقت محبوبه رو ببینم اما بیشتر دلتنگ حامدم بودم.
_مامان بهشون سالم برسون بگو من امتحان داشتم
نتونستم بیام ، باید درس بخونم...
مامان باشه ای گفت خدافظی کرد.
با شنیدن صدای بسته شدن در خونه خیلی زود ازپشت میز تحریرم بلند شدم.
روی تخت پریدم و شماره حامد گرفتم.
بعد از چند بوق طولانی قطع شد.
حامد اون رو ریجکت کرد؟ چرا؟ سرکار بود؟
ولی مگه حامد جمعه ها هم مطب میرفت؟
هنوز با خودم درگیر بودم که پیامی به گوشیم اومد
_پروا مریض اورژانسی داشتم بیمارستانم میخوام برم اتاق عمل اخر خودم بعدا بهت زنگ میزنم...
با خوندن پیامش اهی کشیدم.
پشیمون شدم ، کاش با مامان به خرید میرفتم
حداقل محبوبه رو میدیدم.
تنها کسی که بعد چندوقت بهش نزدیک شدم و شده بود دوست صمیمیم.
بغ کرده روی تخت نشسته بودم و به گوشی زل زده بودم که صدای پایی از راه پله اومد.
کسی خونه نبود پس این صدای پای کی بود؟
ترس به وجودم رخنه کرد ، صدای پا هرلحظه
نزدیکتر میشد.

اگر به خوندن رمان های مثبت 18 علاقه داری عضو شو
@romankadee

1403/06/24 21:04

#اوج_لذت
#پارت_470
با هول از تخت بلند شدم و سمت در رفتم.
یعنی کی بود؟
_کسی اونجا ه... هست؟
ناخواسته صدام به لرزه افتاده بود.
با صدای شیءی فلزی که به نردههای پله برخورد کرد و به گوشم رسید هینی کشیدم و دستم رو به در گرفتم.
_کی اونجاست؟
خدایا خودت کمکم کن.
بقدری ترسیده بودم که تمام تنم میلرزید و کم
مونده بود پس بیفتم.
خواستم سرم رو از در بیرون ببرم و بفهمم کیه
ولی با صدای خِر خِری که اومد دستم رو جلوی
دهنم گرفتم و با بیتعادلی قدمی به عقب برداشتم.
چشمهام دو دو میزد و مردمکشون هرجایی رو
میکاوید.
_می... میگم کی اونجاست؟
کم مونده بود گریه کنم.
یعنی کی انقدر بی سروصدا اومده بود تو خونه که من متوجه نشده بودم؟
ممکن بود دزد باشه؟
شجاعتمو جمع کردم و قدم عقب برگشته از در رو دوباره پر کردم خواستم بیرون برم که محکم با جسم نرمی برخورد کردم.
جیغ خفهای کشیدم و تعادلم رو از دست دادم ومنتظر بودم با درد روی زمین فرود بیام اما
هرچی منتظر بودم این اتفاق نیفتاد اما در عوض صدای افتادن چیزی روی زمین به گوشم خورد.
نا مطمئن یکی از پلکهام رو باز کردم که
چشمهای خندون حامد رو، رو به روم دیدم.
_ نترس، منم...
نفسم و آسوده بیرون فرستادم و حلقهی دستش که دور کمرم پیچیده بود و مانع افتادنم شده بود رودور کمرم تنگتر کرد.
نگاهم رو به پایین دادم تا ببینم چی بوده افتاده که باجعبه ی سفید رنگی مواجه شدم.
یادآوری اینکه تو مرز سکته بودم باعث شد
حرصی مشتی به بازوش زدم.
داشتم سکته میکردم حامد!
شقیقهم رو بوسید و تو گلو خندید.
_ هوس اذیت کردن جوجهم زده بود به سرم!
اخم آلود نگاهش کردم که دسته گلی که تازه
متوجهش شده بودم رو جلوی صورتم تکون داد.
_خدمت شما! گل برای گل... میپسندی؟
خودش خم شد و جعبه رو از روی زمین برداشت.
دسته گلی بزرگ، پر از رزهای قرمز و سرخ.
خیلی قشنگه مرسی.
پا بلندی کردم و زیر چونهش رو بوسیدم.
سمت پله ها بردتم و زمزمه کرد:
_تونستم از دلت درارم؟آخه ترس نداره که عزیز من کی میتونه بیاد داخل خونه جز کسایی که کلید دارن؟
سرتقانه جواب دادم:
_دزد

اگر به خوندن رمان های مثبت 18 علاقه داری عضو شو
@romankadee

1403/06/24 21:17

#اوج_لذت
#پارت_471
جعبه سفیدرنگی که از اول دستش بود رو تو دستش جا به جا کرد و نگاه کنجکاو و متعجبم رو دنبال خودش کشوند
_دزد غلط کرده وقتی عشق من تو این خونس بیا تو این خونه
صحبتهای کلیشه ای و مبالغه هاش هم به دلم
مینشست.
روی مبل نشست و من با فکری که به سرم زد
سمت آشپزخونه رفتم.
دلم میخواست حداقل الان که تنهاییم کمی خانوم بودنم رو به رخش بکشم و شاید با ا این کار بیشترتو دلش جا باز کنم.
سمت کتری که قل قل میکرد رفتم و چای دم
کردم.
و بعد گلدون بزرگی از کابینت بیرون کشیدم و
گلها رو داخلش گذاشتم.
اگه مامان میپرسید این گلها از کجا چی؟
میگفتم عصر رفتم بیرون و به چشمم خورده
قشنگ بودن گفتم دل و بزنم به دریا و
بخرمشون...
اما اگه ببرمشون اتاق خودم هم بد نیست.
ممکنه حتی دیر تر ببینتش.
_ پروا کجا رفتی دختر؟ من اومدم تورو ببینم بعدتو، تو آشپزخونه قایم شدی؟
یک ربعی تو افکارن غوطه ور بودم که با حرف حامد به خودم اومدم.
نگاهی به کتری کشیدم تا ببینم چای دم کشیده یانه...
هنوز چند دقیقهی دیگه جا داشت!
قندون رو از قند پر کردم و تو دیس مخصوص
شیرینی، شیرینی چیدم.
ظرف میوه رو هم برداشتم و داخلش میوه چیدم.با دم کشیدن چای، دولیوان ریختم و با قندون داخل سینی گذاشتم.
دلم میخواست از همه لحاظ پیش حامد عالی بنظربرسم.
لبهام رو تر کردم و سینی به دست از آشپزخونه بیرون رفتم که نگاه از تیوی خاموش گرفت و بهم دوخت.
_ به به. پروا خانوم چه کرده؟
لبخندی زدم و کنارش نشستم.
دستهاش رو باز کرد و با لوس بودن تمام خودم رو تو بغلش انداختم.
من کنار حامد از یه بچه ی دوساله هم کمتر بودم.
_خسته نباشی حامد.
_سلامت باشی زندگیم... تو خسته نباشی.
جوابش رو با بوسهای دادم و به این فکر کردم
چقدر بد میشه اگه همین الان مامان از در وارد شه و ما رو تو بغل هم ببینه؟
_ اوه اوه انگار خانوم کوچولو بدجوری فضولیش گل کرده.
کیج نگاهش کردم که با لبخند ادامه داد:
_ از وقتی اومدم چشم از این جعبه برنداشتیا! میخوای بدونی چیه؟
سری تکون دادم اما این هیجانی که واسه ی دیدن تو جعبه داشتم باعث نشد ذرهای از فکر اومدن مامان بیرون بیام و همین باعث شده بود سکوت کنم و حرفی نزنم.
جعبه رو از روی میز برداشت و روی پام
گذاشت.
دستم رفت برای باز کردنش که سریع دستش رو روش گذاشت.
_ چیشد پس؟
_ اول سهممو رد کن بیاد.
رو هوا گرفتم منظورش چیه.
خوب بود از اولم مدام درحال ماچ کردنش بودم وباز اینطور میگفت...
وقتی عکس العملی ازم ندید خودش روی سرم خم شد و بوسه ی کوتاهی روی لبهام زد.

اگر به خوندن رمان های مثبت 18 علاقه داری عضو شو
@romankadee

1403/06/24 21:27

#اوج_لذت
#پارت_482

گوشه ای دنج و خلوت رفتیم و همزمان که حامد برای من صندلی بیرون کشید، نوید هم برای
محبوبه صندلی کشید و دیدم که محبوبه چقدر هول میکرد از توجه های نوید.
حامد زیر گوشم پچ زد:
_اینام یچیزیشون میشه ها!
_ عاشقن عزیزم عاشق... عشق حرف حالیش
نمیشه، نمیبینی چه دست و پاش و گم میکنه
وقتی نوید بهش توجه میکنه؟
حامد لبخندی زد.
_ من به نوید قول داده بودم ترتیب یه قرار با
محبوبه رو براش فراهم کنم که حالا انگار با یک تیر دو نشون شد.
اگه وصله ی هم دیگهن انشالله خوش باشن و ماهم یه عروسی بیفتیم.
حامد از حرفم خندید و منو رو دستم داد.
_ انتخاب کن عزیزم...
دیدم که محبوبه و نوید هم سرشون تو منو بود وریز ریز پچ پچ میکردن.
_ تو چی میخوری؟
_ هرچی خانوم سفارش بده منم همون!
نفس عمیقی کشیدم و با یه تصمیم یهویی گفتم:
کباب بختیاری با سالاد سزار...
حامد سر تکون داد و اضافه کرد:
_ من که سیر نمیشم، زرشک پلو هم بد نمیشه...
و رو به نوید پرسید:
_ چیشد؟ چی میخورید؟
_ صبر کن حامد هنوز محبوبه خانوم تصمیم
نگرفتن.
محبوبه که مشخص بود استرس داره رو به من. پرسید:
_ کجا دستامونو بشوریم؟
از پشت میز بلند شدم که همزمان با من بلند شد وپشتم اومد.
_ چیزی شده محبوبه؟
_ حالم خوب نیست.
نگران نگاهی بهش انداختم و صورتش
کردم... کمی رنگش پریده بود
_ چیشده؟ میخوای برگردیم؟
نوچی کرد.
_ بدنم یخورده بیحسه پروا، بزور رو پام ایستادم سریع دستهامون رو شستیم.
میخواستم زودتر برگردیم تا حتی شده ناهار
خورده یا نخورده محبوبه رو برسونیم، نمیخواستم اتفاقی براش بیفته.
_ بهتری؟
_ یه قرص دارم... باید بخورمش، تو کیفمه ولی کیفمو تو ماشین جا گذاشتم.
اول تعجب کردم از اینکه بهم گفت.
درسته خودم دیده بودم وقتی قرص میخورد اما تاحالابه زبون نیورده بود.
دست سردش رو تو دستم گرفتم و سمت میز رفتیم
_ خب به نوید بگو میرید با هم کیفتو میارید.
نه!!! هم خجالت میکشم. هم نمیخوام متوجه
بشه!
خواستم بگم باید بدونه اما پشیمون شدم.
اونها هنوز نسبتی با هم نداشتن!

1403/06/25 09:44

#اوج_لذت
#پارت_483

سری تکون دادم و تو چند قدمی میز زمزمه کردم:
_ بهش بگو میخوای به مامانت زنگ بزنی و
گوشیت تو کیفته، یا حتی بگو کیفتو الزم داری!
اون نمیخواد بپرسه برای چی لازم داری که پس نگران نباش.
پشت میز نشستیم و بالاخره محبوبه هم از منوچیزی انتخاب کرد و سفارش دادیم.
اینکه محبوبه میخواست حرفی بزنه اما دو دل بودبرای منی که میدونستم چی میخواد بگه بوضوح مشخص بود.
وقتی دست دست کردن و رودروایسی داشتنش رودیدم خودم رو به کوچه علی چپ زدم و محبوبه رو خطاب قرار دادم.
_عه محبوبه گوشی نیاوردی؟
گیج گفت: چرا آوردم؛ چطور؟
_گفتم شاید خاله زنگ بزنه بخواد رفع نگرانی
کنه، عجیبه تا حالازنگ نزده!
_ خب... گوشیم تو کیفمه، کیفمم تو ماشین پس ممکنه زنگ زده باشه.
با لحنی پر از استرس طوری که نوید و حامد روبه هول و وال بندازم گفتم: وای
حتما خاله زنگ زده خیلی نگران شده دیده جواب نمیدی!
محبوبه گل رو روی هوا گفت و نوید بلند شد.
_ خب من االن کیفشونو میارم، چیز دیگه ای لازم ندارید؟
محبوبه با سر به زیری جواب داد:
_نه ممنون.
نمیدونم چرا این دختر انقدر خجالتی بود!
قبل از اینکه نوید بیاد غذا رو آوردن و محبوبه به منو حامد اشاره کرد.
_شما شروع کنید غذا از دهن میفته من صبر
میکنم آقا نوید بیاد.
حامد دستم رو که روی میز بود قفل انگشتهای
مردونه اش کرد.
_همه صبر میکنیم.
_چند دقیقه هم نشد که نوید با کیف اومد و به محبوبه داد.
_ بفرمایید خدمت شما!
محبوبه کیفش رو گرفت و با کمی مکث پچ زد:
_ من یخورده سردرد دارم یه مسکن بخورم بهتربشم...
بهانه ای بیش نبود و این رو فقط من میدونستم.
_میخواید برسونمتون خونه استراحت کنید؟
این نگرانیهایی که نوید برای محبوبه خرج
میکرد من رو یاد حامد مینداخت دقیقا زمانی که حالم خوب نبود.
همه مشغول غذا شدیم که نوید بی هوا پرسید
_خب حامدم که رفت قاطی مرغا حالا فقط منه بدبخت موندم!
همه نگاهی به صورت ناراحتش که ساختگی بودانداختیم و خنده ای کردیم.
حامد با نامردی رو به نوید گفت
_اخه کی از چیه تو خوشش بیاد؟
نوید اخمی کرد و لب زد
_مگه من چمه؟ ها؟ پروا زن داداش تو بگو من
مشکلی دارم؟
با شنیدم کلمه زن داداش قند تو دلم آب شد و خنده ای کردم.
_نه والا نمیدونم که... از محبوبه بپرس.
نوید از خدا خواسته به طرف محبوبه برگشت لب زد
_محبوبه خانم ، بنظرتون من مشکلی دارم؟
محبوبه متعجب به نوید نگاه کرد ، میدیدم که چقدرهول شده بود.
قبل محبوبه حامد گفت
_اره داداش من میدونم دیگه دخترا از مردایی مثل من آروم جنتلمن و یکم خشن خوششون میاد ،نه مثل تو که همش جلف بازی در میاری!

1403/06/25 09:44

#اوج_لذت
#پارت_484
از زیر میز ضربه ای به پای حامد زدم که زشته
ممکنه ناراحت بشه اما اهمیتی نداد فقط خندید.
نوید مثل بچه ها سرشو پایین انداخت که بالاخره محبوبه زبون باز کرد
_بنظر من اینجوری نیست و همه دخترا دنبال
اونجور پسری نیستن ، مثال من خودم اگر روزی بخوام با شخصی ازدواج بکنم دوست دارم شوخ طبع باشه ، شاد باشه و حتی زیاد حرف بزنه چون من خودم از حرف زدن خوشم نمیاد اما شنونده خوبیم!
با تموم شدن جمله محبوبه دیدم که نوید چجوری چشماش برق زد و لبخندش بزرگ شد.
توضیحات محبوبه قشنگ داشت نوید رو نشونه میگرفت.
_حامد کی قراره به بقیه هم راجب این عقد بگید؟
ناخواسته سرم پایین افتاد.
نمیدونستم چی باید بگم و خداروشکر حامد رومخاطب قرار داده بود.
_ به همین زودی، نمیزارم دیر بشه! در اولین
فرصت وقتی شرایط رو اوکی کنم اول به مامان بابا و بعد هرکسی که لازمه میگم!
_ نزاری کار از کار بگذره حامد...
منو محبوبه عقب کشیده بودیم و صحبت بین
حامد و نوید بود.
حامد قاشقی از غذاش رو تو دهنش گذاشت و پچ
زد:
گفتم که نمیزارم دیر بشه، خیلی دیگه تو منگنه باشم سریع میگم، ترسی از کسی ندارم نوید... این پنهونی عقد کردنم فقط بخاطر پروا بود که اذیت نشه وقتی مامان اینا میفهمن، اینطوری حداقل وقتی میفهمن نمیتونن اذیت کنن و مخالفت کنن چون دیگه مخالفتهاشون نتیجه ای نداره.
محبوبه بالاخره سکوتش رو شکست.
_ خوبه که سنجیده عمل کردی پسرخاله، امیدوارم موفق باشید.
تشکری کردم و با خنده و شوخی غذامون رو
خوردیم و قرار بر این شد حامد من رو برسونه ونوید محبوبه رو.
_ وای من کجا لباسامو عوض کنم؟ مامان نمیگه تو با این تیپ رفتی دانشگاه چیکار؟
_همینجا عوض کن عزیزم، من که شوهرتم و ازهر حلالی حلالتری برام و ضمنن تو قبلشم جلومن لباستو عوض کردی، شیشه. ها هم که دودیه ودید نداره...
ناراضی و بالاجبار قبول کردم.
اول کمی از آرایشم کم کردم و بعد نوبت لباسام شد. حینی که داشتم لباسم رو عوض میکردم سنگینی نگاه حامد رو روی خودم حس میکردم.بعد از اتمام تعوض لباسهام سمتش برگشتم وصدای قهقه اش به هوا رفت.
_ چرا میخندی الان تو؟
_ باشه باشه اشتباه کردم.
کمی جدی شد و دستم رو تو دستش گرفت.
_ پروا یه روز دیگه نیاز نیست انقدر استرس روتحمل کنی، یه روز که زیاد دور نیست من به همه، همه چیز و میگم و تو نیاز نیست با سختی ازخونه بیای بیرون و بری خونه! فقط به من اعتمادکن همین...
حرفهاش آرامش رو بهم تزریق کرد و لبخندی زدم.
اگر به خوندن رمان های مثبت18 علاقه داری عضو شو
@romankadee

1403/06/25 09:44

#اوج_لذت
#پارت_485
گردنبدم رو از یقم داخل لباسم انداختم تا بخاطر جدیدبودنش نخواد به مامان جواب پس بدم و دراصرع راجب بهانه جور کردن براش فکر کنم.
_خب کاری نداری؟
پیشونیم رو بوسید و جواب داد
_نه عزیزم مراقب خودت باش.. دسته گلت رو بده من میبرم خونه
سری تکون دادم و گلمو بهش سپردم.
به طرفش خم شدم و خواستم گونش ببوسم که دیدم چشمش روی لبامه!شیطنتم گل کرده بود. دستم روی رونش یه جایی نزدیک مردونگیش گذاشتم و بیشتر خم شدم طرفش. خواست لبمو ببوسه که سریع خودمو کنار کشیدم و گونش رو بوسیدم.
اخماش توی هم رفت و قبل اینکه حرفی بزنه عقب کشیدم.
_خب دیگه من برم ، خدافظ..
مچ دستمو سریع توی دستش اسیر کرد لب زد
_منو اذیت میکنی حالامیخوای بری؟
خودمو زدم به کوچه علی چپ و دستمو از دستش بیرون کشیدن در ماشین باز کردم.
_حامد باید برم خطرناکه ممکنه کسی ببینه توام برو خدافظ...
از ماشین پیاده شدم و با خنده به طرف در رفتم. میدونستم چقدر حرص میخوره وقتی اینکارارومیکنم.
وقتی ماشین حامد از دیدم محو شد زنگ رو
فشردم و اندی بعد در با صدای تیکی باز شد.
_ سلام مامانی چطوری؟
_ سلام عزیزم خسته نباشی. دانشگاه چطور بود؟
لبخندی زدم.
_عالی بود.
داشتم سمت اتاقم میرفتم تا لباسم رو عوض کنم که مامان بیهوا صدام زد.
_ پروا! وایستا ببینم... این پیرهن سفیده چیه ازکولت آویزونه؟
قلبم از تپش ایستاد و لعنتی به خودم فرستادم.
پروا چقدر دست و پا چلفتی هستی حتی نمیتونی خودت رو جمع و جور کنی.
_میگم این چیه پروا؟

حامد😌
گوشیم رو از جیبم بیرون کشیدم و شماره ی بابا روگرفتم.
حالا که پروا تمام و کمال برای من بود میخواستم حتما با بابا راجب اون عکس لعنتی که ذهنم رودرگیر کرده بود حرف بزنم.
شمارهش رو گرفتم و بعد از چند تا بوق صدای خستهش تو گوشی پیچید:
_ جانم بابا؟
_ سلام بابا خوبی؟ خسته نباشی!
_ خوبم حامد جان تو خوبی؟ چیزی شده؟
سعی کردم عادی جلوه بدم تا اون بنده خدا رو هم نگران نکنم.
_ شکر خوبم. بابا من باید باهات حرف بزنم، کی میتونم بیام پیشت؟
انگار فهمید یجای کار میلنگه.
_اتفاقی افتاده؟
_نه ولی باید باهات حرف بزنم...
_ باشه پسر پس تو نیازی نیست بیای. من تا
یکساعت دیگه میام خونهت.

1403/06/25 11:31

#اوج_لذت
#پارت_486
باشه ای گفتم و به تماس خاتمه دادم.
خونه رو مرتب کردم و چای دم کردم.
دسته گل پروا رو هم تو کمد گذاشتم تا تو دید نباشه و بابا متوجهش نشه.
کمی میوه شستم و مرتب داخل ظرف میوه چیدم.
قبلا که گه گاهی میرفتم خونه ی خودمون و ازتنهایی کلافه میشدم، به لطف پروا این کارهای ریز رو یاد گرفته بودم.
چون بقدری غر میزد و میگفت خسته شده که
منو مجبور به کمک میکرد.
کسی چمیدونست همون دختر غرغرو که پا رو زمین میکوبید و حرص میخورد و داداش داداش از سر زبونش نمیافتاد روزی زنم میشد.
کسی چمیدونست دل لامصبم واسه اون چشماش بدجور میره!
کسی چمیدونست یه روز برای دیدن خنده هاش حاضرم جونمو بدم؟
با صدای زنگ در به خودم اومدم و سریع به
موهام شونه ای زدم.
اگه بابا میدید به خودم رسیدگی نمیکنم کلی تیکه میپروند که پس خونه مجردی حقیقتش شلخته بازیه و کلی غره دیگه...
در رو باز کردم و بابا خسته آخرین پله رو هم بالا اومد و نفس نفس زنان سلام کرد.
_ سلام بابا جان! این چه وضعیه چرا با آسانسورنیومدید؟
تو طبقه اول ایستاده بود فکر کنم خراب شده...
_ نفسم رفت پسر مگه مجبوری آخه؟
لبخندی زدم و تعارفش کردم بیاد داخل.
لحظه شماری میکردم برای اینکه اون عکس روبزارم جلوش و ازش توضیح بخوام.
بابا روی مبل نشست و دو لیوان چای ریختم.
میوه رو هم وسط میز گذاشتم و هرچی که لازم بود رو آوردم.
_ خودتو خسته نکن بابا نیومدم واسه خوردن،
گفتی حرف داری!
آره حرف داشتم و این عجول بودنم و انجام کارها برای این بود وسط حرف بلند نشم و رشته ی کلام از دستم در نره.
پارچ و لیوان رو هم کناری گذاشتم تا درصورت نیاز بهش رجوع کنم.
_ بابا جان اینجا دیگه خونهی خودتونه من نبایدتعارف کنم که، بفرمایید...
خیلی دیر به دیر میاومدن و همین باعث میشداینطوری یساعت وقت به تعارفهای الکی صرف بشه.
_حامد وقتی زن بگیری باید از این خونه بلند
شی. کل خونه رو تخلیه کنی و همه وسایل و
بریزی دور... این خونه در شان زن تو نیست!
ناخواسته لبخندی رو لبم نشست.
پروا رو میگفت دیگه؟
آره این خونه در شان پروا نبود با این وسایلی که خیلی ازش کار کشیده بودم و پای رفیقهایی که بابساطشون به این خونه باز شده بود.
خیلی هاشون آدمهای درست حسابی بودن اما
خیلیهاشون هم نه!

1403/06/25 11:31