The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#اوج_لذت
#پارت_487
از کنار بابا بلند شدم.
مقصدم مشخص بود و میخواستم اون عکس روبیارم.
_ بیخیال بابا بعدا راجب خونه و زندگی متاهلیم تصمیم میگیرم و هرجا خانومم خواست با هرامکاناتی انشالله در توانم باشه براش فراهم میکنم وارد اتاق شدم و در کمد رو باز کردم.
مثل یه گنج از اون عکس مراقبت کرده بودم تاروزش برسه و به سوالام جواب داده بشه.
عکس رو از کنار دسته گل پروا برداشتم و این
دفعه رو به روی بابا نشستم.
همینطوریشم وقتم الکی هدر رفته بود پس بدون مقدمه چینی عکس رو روی میز و کنار چای باباگذاشتم.
_قضیه ی این عکس چیه بابا؟
بابا چند لحظهای مبهوت فقط به عکس نگاه کرد وبعد با تاخیر سر بلند کرد.
_این دست تو چیکار میکنه؟
قبل اینکه اجازه بدم بحث رو عوض بکنه و به
جاهای دیگه بکشه گفتم.
_بابا توضیح بده!
دستی به پیشونی عرق کرده اش کشید و نگاه دزدید.
_ الام وقتش نیست، سر فرصت برات توضیح
میدم.
از جا بلند شد و فهمیدم میخواد بره.
سعی داشتم کنترلم و از دست ندم و با آرامش
حرف بزنم.
_همین الان وقتشه بابا! بس نیس هرچی
اتفاقا سرم مثل کبک زیر برف بود؟ این دختر بچه ای که اینجاست پروا نیست احیانا...میخوام بدونم این زن با خواهرم چه نسبتی داره، این زن با پدرم چه نسبتی داره! باید بدونم!
بابا اخمی کرد و با جدیت کامل گفت
_ هروقت لازم باشه میگم بهتون.
پلکهام رو محکم روی هم فشار دادم و نفسهای
کالفهم رو بیرون فرستادم.
دستش رو گرفتم و بزور نشوندمش.
_ بابا... بعد از سی سال هنوز وقتش نرسیده بود؟من اگر این عکس رو نمیدیدم خدا میدونه کی قراربود بهم بگید؟ اصلا قصد داشتید حرفی بزنید؟پس معلوم نیست وقتش کی قرار بوده برسه. الان که خودم فهمیدم پس بهم بگو و منو به کار دیگه ای متوسل نکن.
بابا مشکوک بهم خیره شد.
_ داری منو تهدید میکنی؟
سرمو تند به نشونه منفی تکون دادم
_ جسارت نمیکنم!!!
لیوانی آب از پارچ ریخت و انگاری چای براش
سرد شده بود.
_این عکس و از کجا آوردی؟منو نپیچون.
_ بابا بیخیالشو این چیزای الکیو لطفا
منتظرم بگی، این همه راه نکشوندمت اینجا که بینتیجه بمونه... بهم بگو! من ذهنم آشوبه نذاربدتر بشه.
چنگی تو موهای کم پشتش زد و دستی به
صورتش کشید.
_نمیدونم باید از کجا شروع کنم حامد.
حرفی نزدم تا خودش ادامه بده
_ وقتی بابام تازه فوت کرده بود همه خیلی داغون بودیم.
فوت آقاجون چه ربطی به این زن داشت؟
_ خب؟
_ وقتی هم مراسم ختم گرفتیم یه خانم جوون وخوش بر و رو، رو دیدم که ناراحت بود و گریه میکرد...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_روز اول فوت بابام متوجهش نشده بودم چون اصلا متوجه اطرافم نبودم و بعدها مامانت بهم گفت که روز اول هم اون

1403/06/25 11:31

#اوج_لذت
#پارت_488

❌ حمایتا بالا باشه 🤨🤨

با عجولانه‌ترین حالت ممکن پرسیدم:
_ اون زن کی بود؟
_ عجله نکن حامد! باید از اولشو کامل گوش بدی...

سری تکون دادم و بابا دوباره لیوانی آب برای خودش ریخت و یه نفس سر کشید.

مشخص بود گفتنش بشدت براش سخت و عذاب آوره، اما من کوتاه نمی‌اومدم...
هرچیزی که مربوط به زنم می‌شد رو باید می‌دونستم!

_ خب بابا می‌گفتی...

نفسی گرفت و شروع کرد
_ بعد از مراسم سوم، همون خانومی که برام ناآشنا بود، بلافاصله بعد از اتمام مراسم وقتی داشتم وسایل رو تو ماشین می‌چیدم و فاتحه‌ی آخرمو می‌خوندم جلوی راهمو گرفت، می‌گفت می‌خواد باهام حرف بزنه، گفتم الان نه حالشو دارم نه حوصلشو اما کوتاه نیومد هم می‌خواست با من حرف بزنه هم عموت!

عمو؟
چرا عمو؟
اون زنی که بابا ازش حرف می‌زد به عمو هم ربطی داشت؟

جوری گیج شده بودم که نگاهم از بابا گرفته نمی‌شد و خیره بودم به صورتش.

_ اما منی که زیاد پیش بابا نبودم حالم انقدر بد بود چه برسه عموت که هرروز با بابا بود. واقعاً ضربه‌ی بدی بود و مرگ بابا شوک بزرگی به هممون مخصوصاً عموت وارد کرده بود.

با صدای زنگ گوشیش دست از صحبت برداشت و نگاهی به صفحه انداخت.
روبه‌روش بودم اما می‌دیدم مامانه.

بی‌فکر رد تماس داد و دوباره خواست صحبتش و از سر بگیره اما مجدد گوشیش زنگ خورد.

_ ای بابا... مثل اینکه باید جواب بدم.
این موضوع بقدری مهم بود که بابا حتی یک بار تماس مامانی که تاحالا ردی نداده بود رو این دفعه رد تماس داد.

_ جانم خانوم؟
کی کجا؟
با همین جمله استرس بدتر به جونم افتاد و سر تا پا گوش شدم.
راجب پروا بود؟

_ ای بابا هی به شما میگم سر به سر این بچه نزار گوش نمیدی که. راحتش بزار اومدم خونه یه فکری می‌کنم. اون الان فشار درس روشه باهاش بحث نکن. الان کار دارم بعد صحبت می‌کنیم عزیزم. خدافظ!

قطعاً راجب پروا بود.
طوری که انگار ریلکسم و چندان برام مهم نیست پرسیدم:
_ چیزی شده بابا؟ اتفاقی برای پروا افتاده؟

_ نه بابا جان. با مامانت بحثش شده رفته اتاق در و قفل کرده میگه حالا هرچی در میزنم جواب نمیده. دختره دیگه لج کرده!

از داخل لبم رو گزیدم.
_ نکنه اتفاقی افتاده باشه براش؟

1403/06/25 15:12

#اوج_لذت
#پارت_489

بابا نوچی کرد.
_ من دخترمو می‌شناسم. فقط لجبازیش گل کرده همین.

با شنیدن کلمه‌ی دخترم دوباره یاد عکس افتادم.
_ بابا بقیشو بگو. اون زن کی بود؟

نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف:
_ حقیقتاً سعی کردم بپیچونمش ولی نشد، چون اعصاب درست حسابی واسه سر و کله زدن با یه زن غریبه رو نداشتم. باهاش صحبت کردم و فهمیدم اسمش گلاره هست! یه چیزایی گفت که من باور نکردم.

انگار دست خودم نبود که بلافاصله پرسیدم:
_ چی گفت؟

_ دندون رو جیگر بزار حامد! یچیزایی که اولش گفتم داره اراجیف به هم می‌بافه فکر کرده من باور می‌کنم... می‌گفت دختر بابامه! یعنی من یه خواهر داشتمو خبر نداشتم؟

با پا روی زمین ضرب گرفت و این دفعه اجازه نداد بین حرفش بپرم و خودش ادامه داد:
_ اولش فکر کردم بخاطر ارث و میراث بابام پیداش شده... چون کاملاً یهویی اون روز ظاهر شد! برای همین هم اولش اهمیت ندادم. حتی باور هم نکردم چه برسه به بها دادن.

با دست به عکس روی میز اشاره کرد.
_ ولی یه عکس آورد و نشونم داد. یه عکس از بابام و یه زن غریبه! برام تعریف کرد که بابا قبلاً مادرش رو صیغه کرده بوده.

یعنی بابا بزرگ مادره گلاره رو صیغه کرده بوده!

_ ولی من فکر نمی‌کردم بابام انقدر بی وجدان باشه! اون بعد از تموم شدن مدت صیغه مادر گلاره رو ول کرده. گلاره وقتی تعریف می‌کرد می‌گفت مادرش وقتی بابام ولشون کرده اونو حامله بوده...

یعنی حاصل رابطه‌ی بابا بزرگ با اون زنی که صیغه‌ش بود شده بود شخصی به نام گلاره!!!
چقدر پیچیده و عجیب.

_ خب؟
_ گفت وقتی دوازده ساله بوده مادرش دوباره ازدواج کرده، اما انگار اونا از اولم شانس نداشتن... چون مادرش همسر مردی شده بوده که یه پسر از قوم سنگ داشته... یه پسر که پی الواتی بوده و به زبون خودمون یه پسر اراذل داشته... اون پسر آدم حسابی نبوده و مدام گلاره رو اذیت می‌گرده!

گلاره هم زندگی طولانی‌ای با سختیای چندین برابری داشته.
لابد اون پسر به گلاره...

مغزم سوت کشید و بابا ادامه داد:
_ احتمالاً الان تو ذهن تو هم هست! و همونجور که به ذهن خودتم میاد اون پسر به گلاره تجاوز کرد، تو سن هجده سالگی و چندین بار این عذاب رو بهش تحمیل کرد.

آب دهنم رو سخت فرو خوردم و لیوانی آب برای خودم ریختم.

چیزهایی داشت به ذهنم می‌اومد که فقط دعا می‌کردم غلط باشه! دعا می‌کردم اینطور که من فکر می‌کنم نباشه!

پروای من اگر می‌فهمید نابود می‌شد!!!

_ گلاره از خونه فرار می‌کنه و می‌گرده دنبال پدر واقعیش و دقیقاً زمانی رسید و پیدا کرد که بابا دیگه نبود!

چشم‌های بابا تو خون غوطه‌ور بود. منم همینطور

1403/06/25 15:13

#اوج_لذت
#پارت_490

بابا مالشی به چشم‌هاش داد و خیره به عکس لبخند تلخی زد.
_ من وقتی ماجرا رو فهمیدم برای اینکه مادرم از پدری که دیگه تو این دنیا نیست متنفر نشه و حالش بد نشه بهش چیزی نگفتم، دیگه بابام نبود که بتونه مامانمو آروم کنه و قانعش کنه... هرچند این کار هیچ دلیل موجهی برای قانع کردن نداشت.

خیره به عکس دستی تو موهاش کشید.
_ نذاشتم کسی چیزی بفهمه و خودم به گلاره رسیدگی کردم، براش یه خونه‌ی نقلی گرفتم و از لحاظ مالی براش چیزی کم نذاشتم. براش یه زندگی جدید ساختم.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد
_ همه چیز خوب بود، گلاره باردار بود! حاصل تجاوزی دردناک تو شکمش رشد می‌کرد‌. بازم من پشتشو خالی نکرده بودم، پروا حاصل اون رابطه‌های دردناک بود، اگه می‌بینی الان گاهی شدیداً مظلوم میشه به مامانش رفته، گلاره طوری مظلوم بود که دل سنگ رو آب می‌کرد. پروا به دنیا اومد و کنار گلاره بزرگ شد، ولی فقط چهار سال...

به اینجا که رسید بدتر از قبل بغض کرد.
_ بعد از چهار سال چی‌شد؟

باز هم سکوت!
_ بابا میگم چی‌شد.

خفه با بغضی آشکار پچ زد:
_ گلاره تصادف کرد، درجا تموم کرد... و متاسفانه چون شناسنامه‌هامون با هم یکی نبود پروا به بهزیستی تحویل داده شد، من مثل دختر نداشتم پروا رو دوست داشتم و اینکه حالا نه پدری بالا سرش بود نه مادری روانیم می‌کرد. برای اینکه بتونم دوباره از بهزیستی بگیرمش چهار سال تلاش کردم. چون هیچ جوره پروا رو بهم نمی‌دادن، مخصوصاًچون خودم هم بچه داشتم. بچه گرفتن از بهزیستی شرایط خاص خودش رو داشت.

سرم نبض گرفته بود.
این عکس مادر پروا بود... خواهر ناتنی بابا، عمه‌ی من!
_ کیا خبر دارن بابا؟

_ تنها کسایی که از این موضوع خبر دارن منو مادرت بودیم که حالا تو هم بهش اضافه شدی! مادرت هم دستش درد نکنه هیچی کم نذاشت برای پروا و قشنگ مادری کرد براش.

طوری عصبی بودم که توانایی درب و داغون کردن تمام وسایل این خونه رو داشتم.

چطور این همه مدت این راز و بین خودشون نگه داشته بودن؟

سر تکون دادم.
_ اگه بفهمه داغون میشه...
_ اون یه دختر حساس با روحیات لطیفه... هیچ وقت نباید بفهمه چون ضربه‌ای می خوره که هیچ‌جوره نمی‌تونم دوباره سرپاش کنم حامد.

بغض تو گلوم بود.
وای که اگر روزی پروا می‌فهمید!!!
_ باشه بابا

نمی‌تونستم کلمه‌ای حرف بزنم.
تمام خاطراتمون جلوی چشم‌هام رژه می‌رفت و عذابم می‌داد.

اگه روزی می‌فهمید اون از یه رابطه‌ی حلال نیست دیگه نمی‌تونست حتی به من هم اعتماد کنه!
اولین رابطه‌ی ما هم رابطه‌ی حلالی نبود!
اما الان زنم بود و همه چی فرق داشت...

1403/06/25 15:13

#اوج_لذت
#پارت_491


سرم رو بین دست‌هام گرفته بودم و داشتم به گذشته فکر می‌کردم.
_ پاشو این پنجره‌ها رو باز کن هوا رد و بدل شه تو این خونه، اکسیژن کمه.

با حالی خراب پنجره‌هارو باز کردم و سر جای قبلیم برگشتم.
_ پروا دختر عممه... عمه‌ی ناتنیم.
بابا سری به نشونه‌ی منفی تکون داد
_ نه حامد، پروا مثل قبل خواهرته! فهمیدن این موضوع باعث نمیشه که چیزی تو زندگیمون عوض شه.

پس آزمایش کاملاً درست بود.
_ من باید برم... پروا قهر کرده رفته تو اتاقش، برم ببینم لوس خانومو با چه ترفندی می‌تونم از اتاق بکشم بیرون.

باید تنها می‌بودم و با خودم دو دوتا چهار تا می‌کردم. نیاز به تنهایی داشتم تا بتونم خودمو آروم کنم، برای همینم اصراری برای موندن بابا نکردم.

باید می‌رفت پیش پروام، قهر کرده بود... اگه آشتی نمی‌کرد با شناختی که من ازش دارم شب گشنه می‌خوابید و این برای سلامتی و بدن ضعیفش خوب نبود.
_ باشه بابا مراقب خودت باش.

سمت در رفت و لحظه‌ی آخر که دستش روی دستگیره بود برگشت سمتم.
_ حامد این راز با ما همینجا خاک میشه. خودتو اذیت نکن، بهش فکر نکن و دیگه هم به هیچ عنوان بحثشو پیش نکش باشه؟ یادت نره که این باید بین خودمون باشه، اگه هم نمی‌تونی خودتو کنترل کنی یمدت سمت خونه آفتابی نشو چون دلم نمی‌خواد دخترم آسیبی ببینه.

سری تکون دادم.
من خودم بیشتر از بابا نگران این بودم که پروا متوجه این موضوع بشه و بیشتر حواسم بود.
_ چشم بابا نگران نباش.
بیرون رفت و خداحافظی کردیم.
و کاش هیچ‌وقت دنبال حقیقت نمی‌رفتم!

حس می‌کردم سرم داره منفجر میشه.
سمت گوشیم که بی‌صدا گذاشته بودم رفتم و برش داشتم.
شاید با دیدن عکس‌هاش کمی آرامش می‌گرفتم.

صفحه گوشی روشن کردم و دیدم که چندین تماس بی‌پاسخ از پروا دارم.
خیلی دلم می‌خواست صداش رو بشنوم و کمی آروم بشم، بخندونمش تا با صدای خنده‌ش کمی تلاطم درونیم آروم بگیره اما اصلاً آمادگی صحبت باهاش رو نداشتم.

سمت اتاق رفتم و گوشیم رو از حالت بی‌صدا خارج کردم.
در کمد رو باز کردم و پیرهنم رو در آوردم و با شدت پرتش کردم تو کمد و روی دسته گل پروا افتاد.

نفسم و کلافه بیرون فرستادم
وارد گالری گوشیم شدم و به عکس‌هایی که امروز گرفته بودیم نگاه کردم.

خنده‌ش تمام دنیام بود.
اگه روزی می‌فهمید بازم می‌تونست همینطوری لبخند بزنه؟
گوشی تو دستم لرزید و پروا بود.

سرفه‌ای کردم تا صدام صاف بشه و بغضم مشخص نباشه.
نمی‌خواستم جوابش رو بدم اما اگه اینبار هم تماسش بی‌جواب می‌موند ممکن بود نگران شه._ الو، سلام...
_ سلام حامد خوبی؟ چرا جواب نمیدی؟
نفس عمیقی کشیدم و

1403/06/25 15:14

بی‌حوصله گفتم: حموم بودم عزیزم، ندیدم.
گیج و با دو به شکی پرسید:
_ حالت خوبه؟ صدات یجوریه...
خوب نبودم.
عصبی بودم و این رو پروا هم فهمیده بود.

1403/06/25 15:14

اوج_لذت
#پارت_492

سری به طرفین تکون دادم.
_ خوبی عزیزم؟
گلوم داشت می‌سوخت.

_ منم خوبم، ولی موقعی که اومدم خیلی بد شد، لباسم از کیفم بیرون مونده بود بعد...
سکوت کرد
_ الو حامد! می‌شنوی؟

تو فکر بودم ولی می‌شنیدم.
_ جانم؟
_ چرا چیزی نگفتی پس؟
_ داشتم گوش می‌دادم قربونت برم، خب بعدش؟

نفس عمیقی کشید و با هیجان دوباره شروع کرد:
_ بعد داشتم می‌رفتم اتاق مامان یهو گفت کجا میری اون چیه تو کیفت. وای حامد خیلی بد بود قلبم داشت وایمیستاد اون لحظه.
_ عزیزم هزار بار بهت گفتم تو این شرایط استرس نداشته باش. اینطوری دستی دستی خودتو لو میدی.

صدایی اومد و انگار روی تخت دراز کشید.
_ آره دیگه همینطوری شد، مامان گفت چرا رنگت پرید و این حرفا. منم گفتم لباس دوستمه اشتباهی گذاشته بود تو کوله من!

تک خندی کردم.
_ مامانم باور کرد آره؟
_ اول چشاشو ریز کرد نگاهم کرد، گفت دروغ نگو پروا چشمات داره داد می‌زنه داری بهم دروغ میگی. بعد گفتم نه مامان آورده بود واسه یکی از بچه‌ها اشتباهی گذاشتن تو کیف من. وای حامد نمی‌دونم چجوری ولی بالاخره باور کرد. هرچند انگار هنوز شک داشت...

انقدر تند تند صحبت کرد که نصفش رو قورت داد.
_ باشه عزیزم هول نباش. خودتو نصف عمر می‌کنی با حرص خوردنات.
نفس عمیقی کشید و صدای در از دور اومد.
_ پروا دخترم؟
صدای بابا اومد و فهمیدم رسیده خونه و جهت ناز خریدن پروا پشت در ایستاده و صداش می‌کنه.

_ چرا جوابشو نمیدی؟
_ من باهاشون قهرم، مدام دارن بهم گیر میدن حامد! مخصوصاً مامان. دارم دیوونه میشم دیگه حامد.

لبخندی زدم و سعی کردم آرومش کنم.
من چند روزی قرار نبود برم خونه‌ و اگه میونه‌ش رو با مامان خوب نمی‌کردم این چند روز کامل خودش رو تو اتاق حبس می‌کرد.

_ مادره نگرانه عزیزم تو هم اذیت نکن خودتو یکم باهاش راه بیا، وقتی بهشون گفتیم دیگه نیاز نیست انقدر خودخوری کنی.

دوباره صدای در اومد.
_ پروا دخترم با تواما! صدات داره میاد پچ پچ می‌کنی بعد نمی‌خوای جواب باباتو بدی؟
_ من برم بابا هی داره صدام میزنه.
لبخند بی‌جونی رو لبم نشست.
_ منم یکم استراحت کنم، شب باید برم از مطب یه پرونده رو بیارم خونه بررسی کنم. کارنداری دردونه؟

تن صداش رو پایین‌تر آورد و پچ زد:
_ باشه مراقب خودت باشا، خیلیم دوست دارم.
_ منم دوست دارم. خدافظت.

گوشی رو قطع کردم و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.
لعنت به ذهنم که داشت اذیتم می‌کرد.

#پروا

_ پروا بیا این در و باز کن با هم حرف بزنیم.
تا حالا جوابش رو نداده بودم اما الان دیگه تحمل نداشتم.
_ من با شما حرفی ندارم.

1403/06/25 15:14

#اوج_لذت
#پارت_493

بابا دوباره به در ضربه زد.
_ پروا لجبازی بسه بیا مثل دوتا آدم عاقل و بالغ حرف بزنیم. تا کی می‌خوای تو اتاق بمونی؟ بالاخره که میای بیرون!

آروم سمت در رفتم و بازش کردم.
سعی کردم موقع حرف زدن آرامشم رو حفظ کنم و تن صدام بیش از حد معمولی بالا نره.

_ من نمی‌خوام با مادر و پدری حرف بزنم که به بچه‌شون بعد از این همه سال اعتماد ندارن بابا! انقدر نسبت بهم بی‌اعتمادید؟ شما تو این سال‌ها منو آدمی شناختید که دنبال یللی تللیه؟ شما خودتون منو بزرگ کردید بابا...

بابا نگران بهم نگاه کرد.
_ آروم باش پروا! من بهت اعتماد کامل دارم. حالا بگو چیشده دخترم؟

_ بابا تو اعتماد داری ولی مامان انگار تازه باهام آشنا شده و مدام سوال جوابم می‌کنه. قبلاً اینطوری نبود بابا! تازگی یه لباسم می‌خرم میگه چرا این رنگی!!! کلافه شدم مگه من بچه‌م که این رفتار باهام میشه؟ من دیگه می‌تونم از پس خودم بربیام.

بابا داخل اتاق هولم داد و در رو بست.
_ باشه عزیزم اون فقط نگرانته همین. چون تو سن خاصی هستی نمی‌خواد آسیبی ببینی و به عنوان یه مادر نگرانت شده.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم چیزی نگم.
بعضی اوقات احساس میکردم ازم خسته شدن و ممکنه منو از فرزندی رد بکنن اما زود به خودم تلنگر میزدم چون حتی فکرشم ترسناک بود.

تا همین الانشم شاید زیاده روی کرده بودم اما تا بالا پر بودم و باید حداقل کمی از حرف‌هام رو می‌گفتم تا خالی شم.

_ من با مادرت صحبت میکنم تا کمی کمتر نگرانی‌هاش رو در قالب فشار وارد کردن بهت خرج کنه. خوبه؟
_ ممنون بابا... ببخشید که از کوره در رفتم من فقط میترسم!

بابا متعجب سر تکون داد
_از چی میترسی؟ از ما؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
_از اینکه ولم بکنید ، میترسم دیگه منو نخواید بابا میترسم ترکم بکنید.

بابا پیشونیم رو بوسید.
_دختر قشنگم فدات بشم این فکر هارو از سرت بیرون کن ، اینو بدون تو هیچوقت از ما دور نمیشی تو عشق مایی اصلا و ابدا این حرفارو ازت نشونم خانم کوچولو . حالا آروم شو و بیا بریم شام بخوریم.

بوسه ای روی گونه بابا زدم و گفتم
_ ممنون چشم اما گشنم نیست بابا
_ هنوز قهری تو؟ بخاطر بابا بیا بریم شام پروا بخدا که تو خیلی ضعیف شدی!

لبخندی برای اطمینان زدم‌
_ نه بابایی قهر نیستم فقط خوابم میاد.

بابا نگاهی به چشم‌هام کرد و وقتی خستگی رو توشون دید چیزی نگفت و بعد از نوازش و بوسیدن سرم تنهام گذاشت.

روی تخت دراز کشیدم و به عکس‌های امروز تو محضرمون نگاه کردم چقدر هرکدوم قشنگت بودن چقدر خوشحال بودم.
خدایا هیچوقت حامد ازم نگیر ، حالا دیگه منم کسیو دارم که مطمئنم ماله منه!
انقدر به

1403/06/25 15:14

عکسا نگاه کردم تا خوابم برد.
***
_ پروا مادر لطفا برو در و باز کن.
چشمی گفتن به سمت آیفون رفتم با دیدن حامد لبخند بزرگی زدم و دکمه رو فشردم.
خیلی وقت بود که حامد رو ندیده بودم و تو این ده پونزده روز فقط یکی دوبار به دیدنمون اومده بود اونم کوتاه و دلم حسابی براش تنگ شده بود.
انقدر دغدغه‌ی فکری و شغلی داشت که وقت نشده بود همو ببینیم.
در خونه رو باز کردم و منتظرش ایستادم تا بالاخره با استایل خودش تو چهارچوب در قرار گرفت.
سریع بغلش کردم و عطرش رو تو ریه‌هام فرستادم.
_ سلام عشقم... خسته نباشی.
دستی دور کمرم حلقه شد و گودی گردنم رو بوسید.
_ حالا که دیدمت دیگه خسته نیستم.
لبخندی زدم و از جلوی در کنار رفتم تا داخل بیاد.

1403/06/25 15:14

#اوج_لذت
#پارت_494

با چشمکی از کنارم رد شد و پچ زد:
_ حالا الان که نمیشه اما بعد به حساب خانوم می‌رسم تا دیگه جایی که دست و بالم بسته‌س دلبری نکنه.

وا... کجا دلبری کرده بودم؟
نگاهی به آیینه‌ی دیواری کردم.

خط چشممو می‌گفت؟
شایدم رژلب گوشتیمو می‌گفت!!!

گیج پشتش رفتم و مامان با دیدن حامد بغلش کرد.
_ سلام پسرم خسته نباشی.
_ سلامت باشی مامان جان.
پشت میز نشست و رو به روش نشستم.

مامان هم مشغول آشپزی و سرخ کردن بود و این فرصت خوبی برای پچ پچ‌های یواشکیمون بود.
_ می‌خوام همه چیز و به مامان بگم پروا.

همه چیز...
نگاهم رو که دید ادامه داد:
_ لازمه بدونن. می‌خوام بگم و قال قضیه رو بکنم.

به آنی حس ترس به جونم ریخته شد.
قطعاً واکنش خوبی نداشتن.

آروم زمزمه کردم:
_ نه حامد... من می‌ترسم. ممکنه هرکاری کنن! اگه منو ازت دور کنن چی؟ اگه بزور بخوان بفرستنم یجا دیگه چی؟
فکرهای منفی بشدت گریبان‌گیرم شده بود.

چشم ریز کرد.
_ مثل اینکه یادت رفته تو زن منیا! دیگه هیچ کار نمی‌تونن بکنن مجبورن قبول کنن! ترس نداره که...
نوچی کردم و با نگرانی سر بالا انداختم.

_ دارم واسه شب مرغ سرخ می‌کنم، می‌خوری که؟

با صدای مامان سمتش برگشت و جواب داد:
_ آره مامان جان.

دوباره سمتم برگشت ادامه داد.
_ پروا اگه نگم باز باید استرس اینو بکشی که ما رو کنار هم ببینن دردسر میشه بزار زودتر تمومش کنم.
_ ولی من نگرانم...

نگاهش رو به دست‌های لرزونم داد.
مطمئن بودم سرد و بی‌حس شده بودم.

با اطمینان بی‌توجه به مامانی که پشتش به ما بود دست‌هام رو قفل دست‌های مردونه‌ش کرد و مالشی داد.

_ چرا دستات عرق کرده تو؟ نلرز لعنتی! هنوز که چیزی نگفتم من.

ترس از دست دادنشون دیوونه‌م می‌کرد.
ترس دوری از حامد.
ترس جدایی!
ترس طرد شدن...
حامد فرزند همین خانواده بود ، حامد اگر طرد میشد جایی برای موندن داشت ، حامد هیچوقت نمیتونست از مامان بابا جدا بشه چون پدر و مادر واقعیش بودن اما من..

هنوز اونقدری نتونسته بودم رو پای خودم وایستم که بتونم این ترس‌ها رو پس بزنم و از خودم دور کنم.
و این ضعف‌ها آخر از پا درم می‌آورد.

با برگشتن مامان سمتمون سریع دست‌هام رو از دست حامد بیرون کشیدم.

چقدر داشتن ضعف تو زندگی بد بود!
کی قرار بود بتونم کنار بیام باهاشون؟

حامد با اخم‌های در هم ازم نگاه گرفت.


#رمان_صحنه_دار

1403/06/25 15:16

#اوج_لذت
#پارت_495

قبلش چندین بار تو تماس بهم گفته بود که در اولین فرصت همه چی رو به مامان و بابا میگه و من جدی نگرفتم و هردفعه با گفتن اینکه دیر نمیشه پشت گوش انداختم.

_ بیا پسرم چای بخورید

سری تکون دادم.
حامد پرتقالی برداشت و پوست گرفت و همینطور راجب بابا با مامان صحبت می‌کرد.

نیمی از پرتقالش رو کف دستم گذاشت و با چشم اشاره زد بخورم.
از اینکه خونسردانه رفتار می‌کرد حرص می‌خوردم.

گوشیش زنگ خورد و با بی‌میلی از پشت میز بلند شد.
_ من الان میام مامان...
گفت مامان ولی می‌دونستم بیشتر منظورش منم تا مامان.

سمت پله‌ها رفت و مقصدش قطعاً اتاقش بود.
گذاشتم چند دقیقه بگذره تا جلب توجه نشه و بعد از پشت میز بلند شدم.

_ من برم جزوه‌هامو یه نگاه بندازم.
_ برو عزیزم... تا بابات بیاد به درسات برس.
سری تکون دادم و تند از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاق حامد شدم.

جلوی پنجره مشغول صحبت با گوشیش بود.
_ من گفتم اون بیمار باید حتماً داروهاش رو به موقع بخوره، گفتم یا نگفتم؟ گفتم باید یه نفر کنارش باشه نباید تنها باشه هیچ وقت، گفتم یا نگفتم؟ منه خیر سرم دکتر مگه نگفتم از چیزهایی که جو رو براش متشنج میکنه دورش کنید؟

از پشت بغلش کردم و اون از حرص داشت نفس نفس می‌زد.
_ آخر شب میرم پروندشو چک می‌‌کنم خبر میدم، الان مطب نیستم. خدانگهدار.

بلافاصله بعد از قطع تماسش دست‌هام رو باز کردم که مچ دستمو گرفت.
_ کجا میری شما؟ کرم میریزی بعد فرار می‌کنی؟

نوچی کردم.
_ من کجا کرم ریختم؟
_ همین الان! همین الان تو گوش من نفس می‌کشیدی در جریانی؟

به سقف نگاه کردم و ادای فکر کردم در آوردم.
_ اوه خانوم وکیل تو فکر میره، خب... حالا که منطقی شده بهتره بریم و با خانواده‌ش صحبت کنیم. نه؟

مشتی به بازوش زدم.
_ نه حامد.

سمت در رفت و قبل از خروجش گفت: اتفاقاً آره! تا کی باید زنم ور دلم باشه اما نتونم بخاطر یسری آدم که از ازدواجمون خبر ندارن، عاشقانه خرجش کنم؟

دنبالش روونه شدم و نتونستم جلوش رو بگیرم.
پشت میز نشست و مامان هم متعجب پشت میز نشست و مشغول درست کردن سالادش شد.

_ تموم شد درست پروا؟
_ یادم افتاد جزوه‌هام دست دوستمه مامان.

خودم رو مشغول انگولک زدن به خیارهایی که نگینی خورد می‌شدن کردم و حامد هم همراهیم کرد تا جایی که فکر کردم یادش رفته.

اما یا جمله‌ای که به زبون آورد خیار تو گلوم پرید و زهی خیال باطل.
_ مامان باید راجب یه چیز مهم باهات حرف بزنم...


#رمان_صحنه_دار

1403/06/25 15:16

اوج_لذت
#پارت_496

مامان به طرف حامد برگشت و کنجکاو نگاهش کرد که هول شدم داد زدم
_اییی اییی معدم ، وایی معدم مامان….

هردو با نگرانی نگاهم کرد و حامد سریع گفت
_پروا چی شد؟
نگاه کوتاهی بهش انداختم و با صورت جمع شده ای لب زدم
_معدم تیر کشید یهو ،

مامان نگران سمتم اومد
_چرا اخه یهو؟ نکنه مسموم شدی؟

حامد که متوجه شده بود همش نقشه اخمی کرد و عقب کشید.
_ چیزی نیست مامان ، حتما باز یه چیزی خورده سردی کرده برای همینه یه چایی نبات بهش بدی خوب میشه!

مامان با دقت به حرف حامد گوش داد و سری تکون داد
_شاید ، نمیدونم که این بچه اصلا بلد نیست غذای درست حسابی بخوره همش هله هوله میخوره همینم میشه!

مامان دستمو گرفت و منو به سالن برد روی مبل دراز کرد
_بخواب اینجا برم برات چایی نبات بیارم.

همین که مامان ازمون دور شد حامد با اخم بزرگی روم خم شد و با جدیت گفت
_پروا دفعه آخرت باشه از این کارا میکنی ، باهاش کنار بیا باید خیلی زود به مامان و بابا بگیم نمیتونی هربار فرار کنی فهمیدی؟

بغض سنگینی گلوم محاصره کرد.
چرا حامد منو درک نمیکرد؟ یا شایدم من حامد رو درک نمیکردم؟

_حامد چرا درکم نمیکنی؟ میترسم بخدا اگر بفهمن منو از فرزندی رد میکنن من ، من جز مامان و بابا و تو کسیو ندارم که…

حامد لحظه ای دلش به حال من بدبخت سوخت و با مهربونی لب زد
_پروا درک میکنم اما تو قرار نیست خانوادتو از دست بدی ، ترستو بزار کنار باید هرچه زودتر به مامان و بابا حقیقت بگیم.

کمی خودمو لوس کردم و چشمام مثل گربه شرک مظلوم کردم
_تروخدا امشب نگو ، خواهش میکنم دفعه بعدی بگیم تروخدا قول میدم دفعه بعدی جلوتو نمیگیرم بخاطر من…

حامد مجبورا سری تکون داد و لب زد
_این اخرین فرصته خودتو آماده کن ، پروا مامان و بابا باید اینو از زبون خودمون بشنون پس باید زودتر بگیم.

_باشه باشه قول میدم دفعه بعدی همه چیزو بگیم دیگه نمیترسم!
خودمم خوب میدونستم اینا دروغ بود و من دفعه بعدی هم قرار بود بترسم و جلوشو بگیرم.

با شنیدن صدای مامان حامد سریع ازم دور شد و به طرف پنجره داخل سالن رفت و به بیرون خیره شد.
مامان همراه یه لیوان بزرگ چایی نبات اومد
_پاشو پاشو پروا اینو بخور زود خوب بشی!

مجبورا بلند شدم و چند قلوپ از چایی نبات خوردم و خواستم کنار بزارم که مامان اجازه نداد
_نه کامل بخور بزار زود خوب بشی.
_نه مامان بسه خیلی زیاده نمیتونم!

مامان غر زنون رو به حامد گفت
_باید کامل بخوری مگه نه حامد؟ تو یه چیزی بهش بگو تو دکتری.

درمونده به حامد نگاه کردم که خنده ای ریز کرد لب زد
_آره کامل بخور. همشو نخوری خوب نمیشی

#رمان

1403/06/25 15:16

#اوج_لذت
#پارت_497

داشت دروغمو تلافی میکرد نامرد.
با حرص نگاهش کردم و لیوانو مجبورا تا آخر سر کشیدم.

از چایی نبات متنفر بودم چون هربار باعث میشد تهوع بگیرم.
_بفرمایید خوردم راحت شدید؟

مامان لیوان برداشت به طرف آشپزخونه برگشت
_تو عقلت نمیرسه ولی الان که زودی حالتو خوب کرد میفهمی!

حامد هم حرف مامانو تایید کرد باز به پشت پنجره رفت.
نمیدونم به چی نگاه میکرد…

زیاد نگذشته بود که زنگ خونه به صدا در اومد.
از جام بلند شدم و درو برای بابا باز کردم.
سعی کردم کمی خودمو بی حال نشون بدم که بهم شک نکنن!

مامان حتی برای چیدن میز شام از من کمک نگرفت و حامد رو صدا کرد.
منم فقط بهش خندیدم اما زیاد از قالب مظلوم بودنم در نیومدم تا یه وقت دوباره هوس نکنه حرفی به مامان بابا بزنه.

وسطای شام بودیم که بابا گفت
_راستی عروسی دعوتیم!
مامان زودتر از همه پرسید
_مبارکه عروسی کیه؟

بابا لقمه توی دهنش رو قورت داد جواب داد
_کیمیا دختره ، پسر عموت!
گیج نگاهشون کردم ، دقیقا راجب کی حرف میزدن؟
_مامان کیمیا کیه؟

مامان رو به من گفت
_دیدیش قبلا توی عروسی پسر خالت شادمهر که همون دختر مو بلونده خیلی قشنگ میرقصید!

تازه متوجه شدم راجب کی حرف میزد.
ما کلا ارتباط زیادی با فامیل نداشتیم اما توی عروسی ها همو میدیدم.

حامد کنجکاو لب زد
_هممونو دعوت کرده؟
بابا سری تکون داد لب زد
_آره

حامد شونه ای بالا انداخت لب زد
_من شاید نیام ، خداروشکر نزدیکم نیستیم متوجه نمیشن!
مامان و بابا حرفی نزدن و انگار زیاد براشون فرقی نداشت…

تا آخر شب بحث عروسی بود و مامان هی میگفت که باید حتما بره و لباس بخره چون خیلی وقته فامیلاشو ندیده نمیخواد سرافکنده بشه پیششون!

موقع رفتن حامد رسید و جلوتر رفتم تا بدرقش بکنم.
حامد کفشاشو پوشید آروم کنار گوشم پچ زد
_پروا خودتو آماده بکن امشب فقط بخاطر تو حرفی نزدم اما دفعه بعد دیکه نمیتونی بپیچونی و باید بگیم.

قبل اینکه من حرفی بزنم مامان و بابا هم اومدن و باهاش خدافظی کردن.
بعد از رفتن حامد کمی به مامان توی جمع کردن ظرفا کمک کردم و بعدم شب بخیر گفتم اتاقم رفتم.
فکر عروسی بدجوری توی سرم بود ، یعنی میشد منم روزی عروسی بگیرم؟

#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/06/25 15:16

#اوج_لذت
#پارت_498

***
_خاک بر سر من با این بچه بزرگ کردنم ، از پروا انتظار داشتم اما از بچه واقعی خودم نه!

با شنیدن صدای جیغ داد از خو‌اب پریدم.
گوشامو تیز کردم تا بفهمم چه اتفاقی داره میوفته.

_علی میفهمی چه خاکی تو سرمون شده؟ میدونی اگر درو همسایه بشنون چی میشه؟

و اینبار صدای داد بابا به گوشم رسید
_کسی قرار نیست چیزی بفهمه خودم تمومش میکنم ، من نمیزارم آبروم بخاطر حماقت اینا بره!

داشتن راجب چی حرف میزدن؟ نکنه چیزی که میترسیدم سرم اومد؟ نکنه قضیه منو حامد رو فهمیده بودن؟

با ترسی که تموم وجودم گرفته بود از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
دونه دونه هارو با پاهای لرزون پایین رفتم.

مامان روی مبل نشسته بود و با صورتی سرخ اشک میریخت و بابا تند تند راه میرفت.

با صدای ضعیفی لب زدم
_مامان ، بابا چی شــ…

هنوز جملم کامل نشده بود که سیلی توی دهنم خورد و پخش زمین شدم.
_آخ

صدای داد بابا که برای اولین بار روی من دست بلند کرده بود به گوشم خورد‌
_دختره بیشعور تو چه غلطی کردی؟ رفتی زیرخواب داداشت شدی؟ آره؟ خجالت نکشیدی؟

با هرجمله بابا مثل شمع آب میشدم میرفتم تو زمین…
هق هق میکردم و لال شده بودم.

اینبار نوبت مامان بود که به طرفم حمله کرد با تمام قدرت منو زیر مشت و لگد هاش گرفته بود.
_تو چه گهی خوردی؟ پسر منو اغفال کردی گناه بکنه؟ به داداشت چشم داشتی این همه سال؟ خاک برسرت دختره خیابونی…

چرا اینکارو با من میکردن؟ مگه من دخترشون نبودم؟ چرا کمی دلشون به رحم نمیومد؟
_مامان…بخدا..بخدا من…فقط عاشـ…

مامان مشت محکمی به سرم زد
_چی داری زر زر میکنی؟ تموم شد ، تو دیگه برای منو پدرت و حامد تموم شدی! دیگه هیچ ربطی به خانواده ما نداری از این به بعد گمشو برو هرکاری میخوای بکنی بکن!

با شنیدن جمله آخرش سریع نگاهمو طرفش برگردوندم.
میخواستن منو از خونه بیرون بندازن؟ دیگه منو نمیخواستن؟

دستمو به پاهای مامان آویزون کردم با صدای بلند التماس کردم
_مامان تروخدا نکن ، من بدون شما نمیتونم….تروخدا من جز شما کسیو ندارم مامان…

بابا به طرفم اومد و منو از پاهای مامان جدا کرد لب زد
_بسه دیگه گمشو از خونه من بیرون ، دیگه حتی دور و بر پسرم نبینمت!

پسرم؟ مگه من دخترشون نبودم؟ قلبم داشت تیکه و پاره میشد.
حامد کجا بود که ببینه داشتن با عشقش چیکار میکردن؟
نمیتونم….تروخدا

#رمان

1403/06/25 15:17

#اوج_لذت
#پارت_499

با صدای زنگ بلندی چشمام سیاهی رفت.
اما اون صدای بلند هنوز ادامه داشت…

با احساس تکون دستی چشمام باز کردم.
با دیدن تصویر نگران مامان ترسیده خودمو عقب کشیدم.
_پروا مادر حالت خوبه؟ چرا انقدر رنگت پریده؟ گوشیت دوساعته داره زنگ میخوره خودشو کشت.

زنگ گوشیم؟ پس اون صدای بلند زنگ گوشیم بود؟ چه اتفاقی داشت میوفتاد؟

با گیجی نگاهی به اطرافم انداختم.
توی اتاق با همون لباسای دیشب روی تختم بودم.
همه اون اتفاقا…همشون خواب بود؟
واقعا خواب بودن؟

نفس عمیقی کشیدم نگاهم به مامان که با نگرانی به من زل زده بود انداختم.
نفس آسوده ای کشیدم و محکم بغلش کردم.

بوسه ای روی گونش زدم و اشکم سرازیر شد
_مامان منو هیچوقت ول نمیکنین مگه نه؟

مامان دستاشو دورم حلقه کرد و نوازشم کرد.
_معلومه که هیچوقت ولت نمیکنیم تو ته تغاری مایی تو عشق منو پدرتی…جون من وصله به جون تو عزیزم!

مامان که متوجه گریه کردنم شد با مهربونی ازم فاصله گرفت
_بازم کابوس دیدی؟

از قدیم یعنی دقیقا از وقتی مامان و بابا منو به فرزندی گرفتن هربار مخفیانه کار بدی میکردم خواب میدیدم که اونا منو ترک میکنن و مامان هروقت خواب میدیدم منو آروم میکرد.

_آره مامان خیلی خواب بدی بود ، اصلا وقتی بهش فکرم میکنم تنم میلرزه!

مامان منو توی آغوشش کشید و بوسه ای روی موهام زد
_بهش فکر نکن دختر قشنگم ، منو پدرت و حامد هیچوقت تورو ول نمیکنیم همه ما جونمونم واسه تو میدیم!

حالا کمی آروم شده بودم ، همه اینا تقصیر حامد بود.
اگر دیشب اصرار نمیکرد به گفتن و منو توی استرس نمینداخت اینجوری نمیشدم.
_بهتر شدی مامان جان؟
_آره خوبم

مامان از ماش بلند شد و به طرف در اتاق رفت
_پس پاشو یه دوش بگیر بیا صبحانه بخور بعدش دوتایی مادر دختری بریم بیرون بگردیم خرید بکنیم خوبه؟ برای عروسی کیمیا هم شاید لباس خریدیم خوبه؟

خیلی وقت بود با مامان وقت نگذرونده بودم و حالا با خوابی که دیده بودم بیشتر دلتنگش بودم.
_چشم من زود دوش میگیرم میام.

مامان از اتاق خارج شد و من دوباره روی تخت دراز کشیدم.
گوشیم برداشتم نگاهی به ساعت که 10 رو نشون میداد انداختم.

حامد بهم پیام داده بودم ، شانس آوردم مامان ندیده بود وگرنه سوال پیچم میکرد.
_ صبح بخیر جوجه ، بیدار شدی یا نه؟

#رمان_صحنه_دار

1403/06/25 23:42

#اوج_لذت
#پارت_500

حوصله پیام دادن نداشتم ، دستمو روی اسمش زدم و شمارشو گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد
_سلام ، صبح بخیر خانمم حالتون خوبه؟

لبخندی رو لبم جا خوش کرد.
_ سلام عشقم. خوبم تو خوبی؟
_ قربونت برم. چه خبر خوب خوابیدی؟

با این سوالش داغ دلم تازه شد و یاد خوابم افتادم.
_ تا صبح یه خواب راحت نداشتم حامد، یا خواب و بیدار بودم یا داشتم کابوس می‌دیدم... انقدر دیروز منو تو استرس و ترس انداختی الان تو خواب تمام بدنم عرق کرده بود ترسیده بودم، یه خوابی می‌دیدم که اگه واقعی بود الان زنده نبودم.

_ دور از جونت دیوونه! بخاطر همین استرسا بود که گفتم هرچی زودتر بگیم بهتره ، تا این کابوسا تموم بشه.

نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم.
شاید حق با حامد بود اما من هم باید درک می‌شدم.
سختم بود!

_ الانم آروم باش دورت بگردم اون فقط یه کابوس بوده تموم شده رفته. نگران چیزی نباش به خدا که این حجم از استرس و نگرانی خوب نیست خطرناکه! هرچی خودتو عذاب دادی.
_ باشه.

صدای جسمی شکستنی که بی‌شک لیوان بود اومد و بعد انگار چای یا یه نوشیدنی تو لیوان می‌ریخت.
_ حالا هم بجای حرص خوردن و فکر و خیال بگو ببینم امروز می‌خوای چیکار کنی؟

سمت کمد رفتم و حوله‌م رو از کمد برداشتم.
_ هیچی والا مامان گفت بریم خرید واسه عروسی، لباس و اینا... اول برم دوش بگیرم بعد یچیزی بخوریم و بریم.

_ خیلیم عالی، مراقب خودت باش موهاتم سشوار بکش مریض نشی.
از توجهش قند تو دلم آب شد.

لبخندی زدم و از پشت تلفن بوسیدمش.
_ چشم. تو هم مراقب خودت باش کار نداری؟
_ نه عزیزم. خدافظ.

خداحافظی کردم و گوشی رو روی تخت انداختم و وارد حموم شدم.

با چند تا آهنگ و برگزاری کنسرت‌های ساسی و ستین بدنم رو آب کشیدم و از دوش به عنوان وسیله‌ی اصلی استفاده کردم.

تقه‌ای به در حموم زده شد و پشت سرش صدای مامان.
_ پروا مادر آروم تر! الان همسایه‌ها میان شکایتمونو میکنن! بیا دیگه بسه...

لبم رو گاز گرفتم و بعد از چند دقیقه دوش رو بستم.
حوله رو تن زدم و با بدنی که آب ازش شره می‌کرد بیرون اومدم.
_ ویی ویی سرده.

_ ده بار گفتم بدنت و خشک کن بعد بیا بیرون. برو سریع لباس بپوش بیا صبحونه بخوریم.

سری تکون دادم و سمت اتاقم رفتم.
تند بدنم رو خشک کردم و ستی خرگوشی تنم زدم.
به گفته ی حامد موهام رو سشوار کشیدم و آزادانه دورم ریختم.

وقتی پشت میز نشستم مامان هم بالاخره دست از کار کشید و رو به روم نشست.
_ چای ریختم. بخور تا سرد نشده.



#رمان_صحنه_دار

1403/06/25 23:43

#اوج_لذت
#پارت_501

باشه ای گفتم لقمه ای نون پنیر گرفتم همراه چای خوردم.
_مامان میگما ، کیمیا چندسالشه؟
مامان هم قُلُپی از چاییش خورد جواب داد
_یکسال از تو بزرگتره!

چشمام درشت شد
_بیست سالشه؟ چه زود ازدواج کرد!
این حرفو میزدم درحالی که خودم تو نوزده سالگی ازدواج کردم اما برای من اجباری بود که حامد از دست ندم وگرنه اگر با اصول بود دوسال نامزد میموندم تا کمی بزرگ بشم!

مامان سری به نشونه منفی تکون داد
_بنظرم که خیلی خوب کرده دختر باید تا 22 سالگی اولین بچشو هم بیاره.
اخمی کردم و لب زدم
_شما اگر همچین طرز فکری دارین چجوری حامد تا 30 سالگی مجرد موند؟

مامان قندی توی دهنش انداخت قبل خوردن چای گفت
_حامد اگر اختیارش دست من بود و دختری که من میگفتم میگرفت تا الان دومین بچشم بدنیا میاورد ولی خودش نخواست البته برای مرد ، سنِ ازدواج زودم نباشه خوبه حامد الان دقیقا تایم زن گرفتنشه.

نیشخندی زدم و کاش میشد بگم هم دخترت و هم پسرت جفتشونم تو سنی که تو میخوای ازدواج کردن اما حیف نمیشد.

بعد از اینکه مفصل با مامان صبحانه خوردیم زود به اتاقمون رفتیم تا حاضر بشیم.
یه تیپ ساده و دخترونه قرمز سیاه زدم و کمی هم آرایش کردم چون پوستم کمی رنگ پریده شده بود.

وقتی کامل آماده شدم پایین رفتم منتظر مامان بودم که زنگ خونه به صدا در اومد!
تعجب کردم ، قرار نبود کسی بیاد یعنی کی بود؟‌

_پروا مادر باز کن من لباس تنم نیست ببین که؟
چشمی گفتم به طرف آیفون رفتم و با دیدن تصویر حامد شکه شدم!
میترسیدم باز برای گفتن خبر ازدواجمون اومده باشه

مجبورا درو باز کردم و منتظرش موندم تا بالا بیاد.
_پروا کیه؟
نفس عمیقی کشیدم جواب دادم
_داداش حامده!

با تموم شدن جملم حامد جلوم ظاهر شد و با خنده گفت
_داداش حامد مرد دیگه باید بگی شوهرم حامد!

سریع دستمو روی بینیم گذاشتم تا صداشو بیاره پایین
_حامد یواش دیوونه شدی مامان میشنوه.
بی اهمیت به حرفم خم شد و بوسه ای کوتاه به لب رژیم زد.

مشتی به شونش زدم تا عقب بره.
فاصله گرفت و نگاهی به سرتا پام انداخت.
_حامد تو اینجا چیکار میکنی؟ چرا نرفتی سرکار؟

حامد بی اهمیت به سوالم باز نکاهشو به تیپم انداخت اخمی کرد
_پروا این چه وضع لباس پوشیدنه؟ من نمیومدم میخواستی اینجوری بری بیرون؟

چشمام گرد شد و نگاهم به لباسای تنم افتاد. ‌مگه چش بود؟ خودم که عاشق تیپم شده بودم.
_چشه تیپم؟به این قشنگی؟

حامد در خونه رو بست و با لحن قاطعی گفت
_برو مانتو و شلوارتو عوض کن!

حالا اینبار اخمای من تو هم شد ، دستمو به کمرم زدم پرسیدم
_چرا دقیقا؟ مگه چه مشکلی دارن؟

1403/06/25 23:43

#اوج_لذت
#پارت_502

❌❌❌❌❌

نگاهی به اطراف انداخت و وقتی از نبودن مامان مطمئن شد رون پامو توی مشتش گرفت فشرد.
_اخ ، چیکار میکنی؟

حامد اشاره ای به شوارم انداخت لب زد
_انقدر شلوارت جذبه که میتونم تمام برجستگی های پارتو حس کنم!
دستشو بالا آورد روی پهلوم گذاشت
_مانتوت چرا باید انقدر کوتاه و نازک باشه؟

عصبی دستاشو پس زدم و به عقب هلش دادم
_یک من قدم کوتاه پس نمیتونم مانتوی بلند بپوشم که کوتوله دیده بشم دومن حامد من قبلا هم همینجوری لباس میپوشیدم ، چطور الان تازه به چشمت اومد؟

حامد از حاضر جوابی من مشخص بود زیاد خوشش نیومده
_پروا ربطی به الان و قبلا نداره من این تیپت رو دوست ندارن باید عوضش بکنی ، خوشم نمیاد چشم مرد نامحرم به تن و بدن زن من بیوفته!

چرا همیشه فکر میکردم این حرفارو اگر از کسی که دوست داری بشنوی جذابه؟ اینکه روت غیرتی بشه؟
الان دلم میخواست فقط حامد کتک بزنم.
_هیچ بایدی وجود نداره من با همین لباسا میام. شاید اگر بهم با لحن معمولی میگفتی مثلا عزیزم این مانتوت کوتاه یا نظرمو میپرسیدی بهت احترام میزاشتم و عوض میکردم اما وقتی تو بهم دستور میدی انتظار نداشته باش من بهت چشم بگم.

انقدر عصبی شده بودم که نمیتونستم جلوی زبونم بگیرم.
حامد نزدیکم شد و لب زد
_پروا خواهش میکنم برو لباساتو عوض کن.

باورم نمیشد ، یعنی هیچکدوم از حرفامو نشنیده بود و فقط همون یه تیکه؟ کاش بخاطر لحنش حداقل یه معذرت خواهی میکرد.

_حامد دیگه برای خواهش دیره ، من با همین لباسا میام
_پـرواااا!

صدای پای مامان شنیدم که داشت نزدیک میشد.
رو به حامد حرصی لب زدم
_اگر این لباسا عوض بشن ، رفتار منم 180 درجه عوض میشه پس تمومش کن!

انگار متوجه شد که دیگه نباید حرفی بزنه.
کل ذوقم برای رفتن به خرید کور شده بود.
مامان بالاخره اومد و با حامد سلام کرد.
_حامد مادر ما میخوایم بریم بیرون ، توام برو سرکار اصلا برای چی اومدی یهو؟

حامد شونه ای بالا انداخت لب زد
_امروز کارم زودتر تموم شد ، کاری نداشتم گفتم بیام پیش شما!

مامان کفش هاش رو پاش کرد جواب داد
_خب الان ما بریم بیرون تو میخوای چیکار بکنی؟ تنها تو خونه ام حوصلت سر میره!

حامد شونه ای بالا انداخت لب زد
_بیاید شمارو برسونم ، بعدش خودمم میرم یکاری میکنم دیگه خونه نمیمونم!

1403/06/25 23:44

#اوج_لذت
#پارت_503



مامان نگاهی به ساعتش انداخت و سری به نشونه باشه تکون داد
_باشه خوبه اینجوری دیرم نمیشه.

برای اولین بار اصلا دلم نمیخواست با حامد بیرون برم اما مجبورا سکوت کردم بی هیچ حرفی از خونه خارج شدم.
سوار ماشین حامد شدیم ، مامان جلو و من پشت حامد نشستم.

_خب کجا برم مامان؟
مامان اسم پاساژی که میخواستیم بریم گفت و حامد فقط سری تکون داد و حرکت کرد.

تازه نگاهم به شاخه گل رز قرمزی که روی داشبرد بود افتاد.
اما قبل من مامان خم شد و گل رو برداشت لب زد
_حامد مادر برای کی گل خریدی؟ نکنه برای عروسمه؟

حتما گل رو برای من خریده بود اما بخاطر مامان بالا نیاورده بود.
پوزخندی زدم ، مادرم اگر میفهمید عروسش دخترشه چه حسی پیدا میکرد؟

حامد همینجور که رانندگی میکرد جواب داد
_نه مامان یه دختر بچه دست فروش بود اصرار کرد یدونه بگیرم دلم نیومد نه بگم بهش دیگه یه شاخه خریدم!

پس برای من نبودن!
اصلا مهم نیست ، خریده دلش سوخته چرا برای همه چی حرص میخوری پروا؟

حامد از توی آینه هی بهم نگاه میکرد اما من ازش دلخور بودم برای همین نگاه نمیکردم.
انتظار داشتم بخاطر رفتارش معذرت خواهی بکنه.
اون نباید هیچوقت به من دستور میداد مخصوصا سر همچین موضوعی ، من همسرش بودم نه رعیتش که بهم دستور بده!

دیگه توی کل راه هیچ حرفی رد و بدل نشد و منم حرفی نزدم.

وقتی رسیدیم مامان قبل اینکه پیاده بشیم گفت
_حامد مادر تو الان کجا میخوای بری؟ میگما مطمئنی با ما عروسی نمیای؟

حامد کمی فکر کرد و نگاهی به من انداخت
_نمیدونم میرم دور میزنم دیگه ، احتمالا عروسی بیام ولی کت شلوار درست حسابی ندارم!

مامان سری تکون داد به پاساژ اشاره زد
_خب پس توام پیاده شو بریم باهم خرید کنیم مادر ، بزار خودم برات یه کت شلوار بگیرم ایشالله دفعه بعدی برای خرید کت شلوار دامادیت میایم.

حامد خنده ای کرد و لب زد
_ایشالله ایشالله باشه پس پیاده بشید.
مامان هم از ذوق حامد خوشحال شد و فکر میکرد حالا حامد اماده زن گرفتنه!

میدونستم مامان چرا انقدر اصرار به زن گرفتن حامد داشت ، چون معتقد بود سنش خیلی بالا رفته و باید زودتر ازدواج بکنه و پدر بشه.

از ماشین پیاده شدیم و مامان جلوتر راه افتاد.
کنار حامد راه میرفتم که دستشو جلو آورد خواست مخفیانه دستمو بگیره که زود عقب کشیدم.
با صدای ضعیف و سردی زمزمه کردم
_نکن ، نمیخوام!

1403/06/25 23:46

#اوج_لذت
#پارت_504



حامد به مامان نگاهی انداخت و بعد سرش رو نزدیک گوشم اورد و لب زد:

_قهر نکن دیگه، باید به حرفم گوش می‌کردی.

با عصبانیت بهش نگاه کردم. با این که می‌دونست و بهش گفتم طرز رفتارش با من بد بوده ولی بازم جوری رفتار می‌کرد که انگار حق فقط با خودشه.

_خیلی پرویی و از این رفتارت خوشم نمیاد، برای چی اومدی باهامون؟

دوباره دستمو گرفت و این بار اجازه نداد دستمو از مشتش بیرون بکشم، با نگرانی به مامان نگاه کردم و خداروشکر که غرق خرید بود و حواسش این جا نبود.

_باید بهت جواب پس بدم؟
وقتی راه میری همه ی باسنت تکون می‌خوره.

نیشخندی زدم و حرصی جواب دادم
_خب چون عضوی از بدنمه و طبیعیه.

دستشو دور کمرم چرخوند و منو به خودش چسبوند، دلخور یکم تنمو ازش فاصله دادم که با بوسه‌اش روی گونم متعجب ازش جدا شدم.

با عصبانیت لب زدم:
_داری چیکار می‌کنی مامان می‌بینه!

از پشت رسما بغلم کرد و بوسه‌ی دیگه‌ای به گردنم زد که از خجالت سرخ شدم، توی پاساژ این چه حرکتایی بود...

نگاه مردم رومون بود و همین خیلی معذبم می‌کرد.
_نمیبینه نگران نباش ، اصلا ببینه من که از خدامه راحت میشیم.

قلبم با حرفش مچاله شد و حسی بهم گفت که می‌خواد رفتار صبحم رو تلافی کنه ولی من واقعا لباس بدی نپوشیدم که بخواد این جوری باهام رفتار کنه.

کیفمو محکم فشار دادم و با دو خودمو رسوندم به مامان. اینجوری دیگه نمی‌تونست بهم دست بزنه.

من واقعا نمی‌خواستم مامان الان چیزی بفهمه، نمی‌خواستم شادیش خراب بشه و ازم متنفر بشه ولی حامد انگار که نقشه‌ی شومی داشت.

دست مامان رو گرفتم که با محبت بهم نگاه کرد و گفت:
_مامان جان نگاهی به این لباسا بنداز ببین از کدوم خوشت میاد.

بی‌توجه به حامد که با اخم کنارمون راه می‌رفت چشمی گفتم و مشغول نگاه کردن به ویترین ها شدم.

چشمم به لباس قرمزی که مشخص بود تا کمی بالای زانومه افتاد.
ساده اما خیلی شیک بود.
_مامان اینو ببین چه قشنگه، همون قرمزه.

قبل اینکه مامان نظری بده صدای حامد توی گوشم پیچید.
_این یکم کوتاه نیست؟

1403/06/25 23:46

#اوج_لذت
#پارت_505



حرصی به حامد نگاه کردم که مامان نگاه متعجبشو بینمون چرخوند و کاش می‌تونستم الان حامد رو بکشم.

حامد که نگاه عصبیم رو دید دستاش رو بالا گرفت و سرش رو‌ کج کرد.

_البته من جسارت نمی‌کنم توی کارای پروا خانوم دخالت کنم.

لحن پر از چاپلوسیش مامان رو تحت تاثیر قرار داد و گفت:

_راست میگی، خیلی کوتاهه یقش هم بازه، ولی خوشگله. حالا باز نگاه می‌کنیم چیز دیگه‌ای نبود همینو برمیداریم.

از کلم دود بلند میشد چون این حرف مامان به معنای اینه که قرار نیست این لباس رو بپوشم.

حامد با نگاه پیروزمندانه‌ای بهم زل زد و بعد نامحسوس ضربه‌ای به کمرم زد.
زیر گوشم یواش گفت
_یاد بگیر به شوهرت بگی چشم جوجه!

خودمو عقب کشیدم، تلافی این کارش رو که نذاشت لباس رو بخرم درمیا‌وردم.
من اگر این حرفشو به خوردش نمیدادم که پروا نبودم!‌

مقابل مغازه‌ی کت شلوار فروشی که رسیدیم، مامان حامد رو به حرف گرفت و من از فرصت استفاده کردم و ازشون جدا شدم.

کمی جلوتر رفتم و توی ویترینی لباس براق مشکی و تنگی نظرمو جلب کرد. با لبخند داخل رفتم و از فروشنده خواستم که لباس رو سایزم برام بیاره.

وارد اتاق پرو شدم فروشنده لباس آورد.
خیلی زود لباسام در آوردم پیرهن تنم کردم.
بدجوری توی تنم نشسته بود و ظرافت های هیکل سفیدم رو نشون میداد.

لبخندی روی لبم نشست ، دقیقا همون لباسی بود که میخواستم.
من اصلا قصد نداشتم با حامد لج بکنم و خیلی وقت بود لجبازیامو کنار گذاشته بودم اما خودش اجازه نمیداد.

خواستم لباس از تنم در بیارم که همون لحظه در اتاق پرو باز شد و شخصی بی درنگ وارد شد.
ترسیده خواستم جیغ بزنم که با دیدن حامد اخمام توی هم رفت
_تو اینجا چیکار میکنی برو بیرون!

حامد نگاهی به سرتاپام انداخت.
چشماش برق میزد و مشخص بود خیلی خوشش اومده از لباس.

_حامد توام دیگه شورشو در آوردی نمیشه که هروقت من میرم اتاق پرو تو هم بیای دیوونه شدی؟ برو بیرون الان مامان میاد!

حامد بی اهمیت به من جلو اومد و دستش رو نوازش وار بین چاک سینم کشید.
_خیلی سک*سی شدی ، هیکل بی نقصت رو قشنگ نشون میده!

#رمان_صحنه_دار

1403/06/25 23:46

#اوج_لذت
#پارت_506



جوابی به حرفش ندادم که نزدیکتر شد و منو به طرف آینه برگردوند و خودش پشتم قرار گرفت.
دستشو روی پهلوم گذاشت و یکم لباسو بالا داد.
_پاهای سفیدت بدجوری به چشم میان!

از تو آینه به چشماش زل زدم ، قصدش از اینکارا چی بود؟
آروم آروم دستشو حرکت داد و روی سینم کشید
_خیلی خوبه که حتی وقتی لباس تنته میتونم سینه هاتو ببینم!

دستش رو با ملایمت روی برجستگی‌هام کشید و سر جلو آورد و گاز ریزی از گوشم گرفت.
_ آخ چیکار می‌کنی...حــامد…

نیشخندی زد و دستشو وارد لباس کرد و فشاری به سینم داد.
_ آی!

داغی دستاش روی سینم باعث میشد بین پام نبض بزنه!
_ پروا این لباس بدجوری بهت میاد...جوری که دلم میخواد همینجا صدای ناله هاتو بلند کنم!

ناخودآگاه با اینکه از دستش حرصی بودم اما خجالت کشیدم

اما حامد اجازه نداد زیاد طول بکشه و بالاخره حرفشو زد
_ با اینکه خیلی جذاب شدی و انگار واسه بدن تو دوخته شده اما…اجازه نمیدم اینو تو اون عروسی بپوشی پروا!

با تموم شدن جملش اخمی نازک بین ابروهام نشست و با حرص توپیدم:
_ از تو اجازه نگرفتم حامد.
من این لباس و می‌پوشم و تو هم هیچی نمیگی.

لبخند حرص دراری تحویلم داد و دستس رو بین پام سوق داد و با دست دیگه‌ش ترقوه‌م رو لمس کرد.
_ پروا من شوهرتم و باید بهم احترام بزاری اینو یاد بگیر ، من نمیزارم لباسی رو بپوشی که تمام تنت رو به نمایش میزاره و نگاه هرکس و ناکسی رو به خودش جلب میکنه.

سعی کردم دستش رو پس بزنم و با جدیت و با لحنی مثل خودش گفتم.
_ اتفاقا نظر منم همینه. منم همسرتم و به عنوان زنت دلم میخواد به من احترام بزاری حامد.

خواست حرفی بزنه و قانعم کنه که کاملاً دستش رو پس زدم.
_ حامد بسه ، ما نباید اصلا راجب همچین چیزایی با هم بحث بکنیم اونم وقتی تازه ازدواج کردیم!

حامد لبشو به دندون گرفت و مشخص بود کلافه شده.
_پروا پس اگر اینجوری فکر میکنی انقدر با من لج نکن ، وقتی من صبح به اون لباس گیر میدم یعنی خوشم نمیاد تنت تو دید مردا باشه بعد تو رفتی لختی ترین لباس پاساژ پیدا کردی؟

مردا واقعا اینجوری بودن؟ چرا تاحالا این روی حامد ندیده بودم اصلا انگار به حرفام توجهی نداشت و فقط میخواست حرفش رو به کرسی بشونه. ‌

در اتاق باز کردم و حامد به بیرون هل دادم و قبل اینکه بزارم حرفی بزنه درو قفل کردم.

1403/06/25 23:47

#اوج_لذت
#پارت_507



به در اتاق تکیه دادم و دستم روی سینم گذاشتم.
گرمم شده بود و تپش قلبم بالا رفته بود.
نمیدونستم بخاطر حرص خوردن زیاده یا حرکاتی که حامد روی بدنم انجام داده بود.

خیلی زود پیرهن از تنم در آوردم و لباسای خودم پوشیدم.
پیرهن برداشتم از اتاق بیرون زدم.

بی اهمیت به حامد که به در اتاق پرو کناری تکیه داده بود به طرف صندوق رفتم لباس روی میزشون گذاشتم.
_اینو میخوام عزیزم!

حامد خیلی زود پشت سرم اومد و با قاطعیت گفت
_پروا اینو نمیخری.
فروشنده نگاهی متعجب به حامد انداخت لب زد
_چرا جناب؟ فکر میکنم خیلی به تنشون نشسته باشه که!

لبخندی به فروشنده زدم و سرمو به نشونه تایید حرفش تکون دادم
_بله خیلی قشنگ شد. لطفا شما برام بزارید تو پاکت…

حامد خواست باز حرفی بزنه که صدای مامان مانعش شد.
_واای بچه ها شما اینجایین؟ کل پاساژ دنبالتون کشتم کجا رفتین یهو؟

با خونسردی طرف مامان چرخیدم به لباس اشاره کردم
_من یه لباس دیدم اومدم پرو کردم خیلی قشنگ شد تو تنم خیلی پسندیدم ، خودمم پول کافی همراهم نبود حامد صدا زدم بیاد حساب بکنه!

مامان که انگار باور کرده بود جلو اومد نگاهی به لباس انداخت
_وااای پروا این خیلی قشنگه مادر ، یکم بازه ولی اشکالی نداره دیگه بجاش قشنگه!

حامد با شنیدن تایید مامان چشماش گرد شد و نتونست جلوی خودش بگیره
_مامان این یکم بازه؟ این کلا دو وجبه!

مامان نگاهی به حامد انداخت اخمی کرد
_لازم نکرده شما برای لباس خانوما نظر بدی زود حساب کن بریم من مردم از گرما.

با حرف مامان لبخند بزرگی زدم و برای حامد ابرو بالا انداختم.

حس پیروزی میکردم چون هم لباسی که میخواستم با حمایت کامل مامان خریدم و تازه لباس رو حامد حساب کرد و این بیشتر بهم چسبید.

بعد از حساب کردن لباس از مغازه بیرون زدیم.
پاکت لباس رو سمت حامد گرفتم لب زدم
_لطفا اینو میگیری؟ دستم درد گرفت.

حامد چشم غره ای بهم رفت و پاکت گرفت.
_مامان عروسیه این دختره ، جداست دیگه؟ قاطی پاتی که نیست؟

مامان همینجور که به مغازه ها نگاه میکرد و خودشو باد میزد جواب داد
_تو فامیلای ما از قدیم تا شام زنو مرد جداست بعد شام زن و مرد قاطی میکنن دیگه!
یادته که عروسی جمشید رفتیم چجوری بود؟


#رمان_صحنه_دار

1403/06/25 23:49

اوج_لذت
#پارت_508

با یادآوری عروسی جمشید یکی از فامیل های مامان لبخندی روی لبم نشست.

فامیل های مامان برعکس فامیلای بابام اصلا ادم های خیلی معتقدی نبودن و عروسی جمشید که رفته بودیم حتی مشروبات الکلی هم پخش میکردن.

حامد اخماش بدجوری توی هم رفته بود.
_مامان بنظرم اصلا عروسیو نرید!
_نمیشه زشته نامزدی تو با یکتا همشون اومده بودن ، تو اگر دوست نداری نیا.

حامد پوف کلافه ای کشید و دیگه حرفی نزد.
منم فقط توی دلم به حرص خوردناش میخندیدم.
همینجور که لبخند روی لبم بود و پشت مامان میرفتم حامد کنار گوشم گفت
_بخند عزیزم ، شب عروسی حرص خوردنتو میبینم خانمم!

اون موقع اصلا نفهمیدم چی میگه و فکر میکردم تهدید تو خالی میکنه اما نمیدونستم کاملا راست میگه.

***
_پروا مادر پوشیدی لباستو؟ بدو بابات اومده پایین منتظره.

برای آخرین بار جلوی آینه دوری زدم و نگاهی به خودم انداختم.

آرایشگر واقعا گل کاشته بود.
چهرم عوض شده بود و خیلی قشنگ شده بودم.
چهرم خانومانه تر بود و این خوشحالم میکرد.

_ماشالله عزیزم خیلی خوشگل شدی ، با اینکه ریزه میزه ای ولی هیکلت خیلی سک*سیه ها لباسو پوشیدی بیشتر متوجه شدم ، امشب فکر میکنم کلی خواستگار پیدا کنی!

لبخندی زدن و تشکر کردم.
اگر حامد حرفشو میشنید مطمئنن پدرشو در میاورد.
با صدا کردن دوباره مامان زود به خودم اومدم.

درسته برای اینکه لج حامد در بیارم این لباسو خریدم اما خودمم خوب میدونستم خیلی بازه و قرار نیست اونجوری بپوشمش.

جوراب شلواری و کتی که از قبل آماده کرده بودم و قرار بود هروقت مجلس مختلط شد بپوشم داخل کیفم گذاشتم.
مانتو بلندم رو پوشیدم و بعد از انداختن شال روی سرم همراه مامان از آرایشگاه بیرون زدیم.

_مامان راستی حامدم میاد؟

مامان شونه ای بالا انداخت لب زد
_والا من آدرسو براش فرستادم ولی نمیدونم میاد یا نه صبح که زنگ زدم گفت بیمارستانم دیگه خودش میدونه.

نمیدونم چرا از صبح دلشوره‌ی خاصی توی دلم بود.
احساس میکردم امروز اصلا روز خوبی قرار نیست باشه.
و این استرس و نگرانی باعث شده بود تمرکزم از دست بدم.

سوار ماشین بابا شدیم و بابا با دیدن ما لبخندی زد
_ماشالله جفتتونم شبیه فرشته ها شدین ، من خیلی خوش شانسم!

تنها فقط لبخندی به حرف بابا زدم.
فکرم درگیر حامد و حس مزخرفم بود.
خدا کنه امشب عروسی نیاد حس میکردم قراره براش اتفاقی بیوفته.

شایدم بخاطر اینکه دفعه قبل که برای یه مناسبتی شبیه عروسی دور هم جمع شدیم و حامد تصادف کرد این ترس به جونم بود.

_پروا مادر اون گوشیه بدبخت جواب بده دیگه خودشو کشت

#رمان_صحنه_دار

1403/06/25 23:53

#اوج_لذت
#پارت_509

لایک و کامنت فراموش نشه

با صدای مامان سریع به خودم اومدم و گوشیم رو از کیفم بیرون کشیدم.
حامد بود که داشت زنگ میزد.

نمیدونستم الان درسته که مامان و بابا بفهمن که حامد داره زنگ میزنه!
حتی نمیدونستم باید جواب بدم یا نه؟

بدون اینکه جواب بدم صدای گوشیمو قطع کردم.
_کی بود؟

بابا بود که از داخل آینه نگاهم میکرد و این سوال میپرسید.
سعی کردم خونسرد باشم.
_محبوبه هی زنگ میزنه ببینه کجا موندیم!

بابا تنها سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت.
برای حامد نوشتم «کنار مامان و بابام وقتی تنها شدم بهت زنگ میزنم عشقم»

کمی منتظر موندم و وقتی جوابی نداد گوشی دوباره به کیفم برگردوندم.
بعد نیم ساعت بالاخره به باغی که عروسی داخلش بود رسیدم.

وقتی توی ماشین بودیم چندتا عکس از خودم گرفتم تا بعدا به حامد نشون بدم.
عروسی که نمیومد احتمالا حداقل منو اینجوری میدید.

وقتی رسیدیم بابا ازمون جدا شد و به قسمت مردونه رفت.
همین که وارد تالار شدم با موج بوس و بغل روبه رو شدم.

همه خیلی صمیمی بغلم میکردن و میگفتن که چقدر بزرگ و زیبا شدم.
بعضیاشون رو میشناختم اما بعضیا حتی یه هاله کمرنگم ازشون تو سرم نبود.

وقتی سلام و احوالپرسی تموم شد از یکی از خانومایی که ا‌ونجا شربت پخش میکرد پرسیدم کجا میتونم لباسامو عوض بکنم و اونم اتاقکی که همه میرن نشونم داد.

خیلی سریع به طرف اتاقک گوشه سالن رفتم و خودمو داخلش انداختم.
از اینکه انقدر بوسیده شده بودم حالم داشت بهم میخورد.

کامل وارد اتاقک شدم.
خداروشکر کسی داخل نبود و میتونستم راحت لباسامو عوض کنم.

مانتو و شالمو در آوردم و لباسمو تنم کردم.
همیشه توی خونه لباسمو میپوشیدم برای عروسی اما اینبار جون لباسم خیلی کوتاه بود ترجیح دادم همینجا بپوشم.

داشتم زیپ لباسمو میبستم که در اتاق باز شد.
سریع به طرف در چرخیدم و با دیدن محبوبه گل از گلم شکفت.
_محبوبه تویی؟ چقدر خوشگل شدی دختر!

محبوبه نزدیکم شد و منو بغل کرد.
_وای پروا چقدر تغییر کردی ، خیلی قشنگ شدی!
حامد دیده تورو؟

لبخندم افتاد و اخمی کردم
_نچ آقامون دکتره رفته بیمارستان از جمعیتم فراریه نیومد!

محبوبه خنده ای کرد و کمکم کرد زیپمو ببندم و لباسامو عوض کنم.
بعد اینکه کلی عکس با محبوبه گرفتم به سالن برگشتیم و دنیال مامان گشتم که دیدم کنار خانم مسن همراه دختری جوون نشسته و میگن و میخندن.

#رمان_صحنه_دار

1403/06/25 23:56