#اوج_لذت
#پارت_487
از کنار بابا بلند شدم.
مقصدم مشخص بود و میخواستم اون عکس روبیارم.
_ بیخیال بابا بعدا راجب خونه و زندگی متاهلیم تصمیم میگیرم و هرجا خانومم خواست با هرامکاناتی انشالله در توانم باشه براش فراهم میکنم وارد اتاق شدم و در کمد رو باز کردم.
مثل یه گنج از اون عکس مراقبت کرده بودم تاروزش برسه و به سوالام جواب داده بشه.
عکس رو از کنار دسته گل پروا برداشتم و این
دفعه رو به روی بابا نشستم.
همینطوریشم وقتم الکی هدر رفته بود پس بدون مقدمه چینی عکس رو روی میز و کنار چای باباگذاشتم.
_قضیه ی این عکس چیه بابا؟
بابا چند لحظهای مبهوت فقط به عکس نگاه کرد وبعد با تاخیر سر بلند کرد.
_این دست تو چیکار میکنه؟
قبل اینکه اجازه بدم بحث رو عوض بکنه و به
جاهای دیگه بکشه گفتم.
_بابا توضیح بده!
دستی به پیشونی عرق کرده اش کشید و نگاه دزدید.
_ الام وقتش نیست، سر فرصت برات توضیح
میدم.
از جا بلند شد و فهمیدم میخواد بره.
سعی داشتم کنترلم و از دست ندم و با آرامش
حرف بزنم.
_همین الان وقتشه بابا! بس نیس هرچی
اتفاقا سرم مثل کبک زیر برف بود؟ این دختر بچه ای که اینجاست پروا نیست احیانا...میخوام بدونم این زن با خواهرم چه نسبتی داره، این زن با پدرم چه نسبتی داره! باید بدونم!
بابا اخمی کرد و با جدیت کامل گفت
_ هروقت لازم باشه میگم بهتون.
پلکهام رو محکم روی هم فشار دادم و نفسهای
کالفهم رو بیرون فرستادم.
دستش رو گرفتم و بزور نشوندمش.
_ بابا... بعد از سی سال هنوز وقتش نرسیده بود؟من اگر این عکس رو نمیدیدم خدا میدونه کی قراربود بهم بگید؟ اصلا قصد داشتید حرفی بزنید؟پس معلوم نیست وقتش کی قرار بوده برسه. الان که خودم فهمیدم پس بهم بگو و منو به کار دیگه ای متوسل نکن.
بابا مشکوک بهم خیره شد.
_ داری منو تهدید میکنی؟
سرمو تند به نشونه منفی تکون دادم
_ جسارت نمیکنم!!!
لیوانی آب از پارچ ریخت و انگاری چای براش
سرد شده بود.
_این عکس و از کجا آوردی؟منو نپیچون.
_ بابا بیخیالشو این چیزای الکیو لطفا
منتظرم بگی، این همه راه نکشوندمت اینجا که بینتیجه بمونه... بهم بگو! من ذهنم آشوبه نذاربدتر بشه.
چنگی تو موهای کم پشتش زد و دستی به
صورتش کشید.
_نمیدونم باید از کجا شروع کنم حامد.
حرفی نزدم تا خودش ادامه بده
_ وقتی بابام تازه فوت کرده بود همه خیلی داغون بودیم.
فوت آقاجون چه ربطی به این زن داشت؟
_ خب؟
_ وقتی هم مراسم ختم گرفتیم یه خانم جوون وخوش بر و رو، رو دیدم که ناراحت بود و گریه میکرد...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_روز اول فوت بابام متوجهش نشده بودم چون اصلا متوجه اطرافم نبودم و بعدها مامانت بهم گفت که روز اول هم اون
1403/06/25 11:31