The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#اوج_لذت
#پارت_511

چشمای محبوبه لحظه ای گرد شد
_نوید؟ یعنی چی؟ چه ربطی به اون داره؟

شونه ای بالا انداختم ، خب هرکس دیگه ای بود هم میفهمید نوید از محبوبه خوشش میاد.
_خب ، مشخصه دیگه نوید از تو خوشش میاد دختر

محبوبه دستمو گرفت و کنجکاو گفت
_پروا خودش حرفی زده؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
_ولی خب از رفتارش واضحه که خوشش میاد.

محبوبه روی صندلی نشست و منم مجبور کرد روبه روش بشینم.
_اصلا دیگه حرفشو نزن پروا ، درست نیستش!
_چرا؟ تو خوشت نمیاد؟

محبوبه سرشو پایین انداخت ، حس میکردم که خودشم ناراحته!
_اصلا مهم نیست ، من باید برم نمیتونم بمونم.
گیج شده بودم چرا باید میرفت؟
_محبوبه کامل حرف بزن خب ، نگرانم داری میکنی.

موهای لختش رو پشت گوشش انداخت گفت
_پروا لطفا راجب چیزی که میخوام بهت بگم به کسی چیزی نگو لطفا..
_باشه باشه خب نمیگم ، زود بگو چه خبره؟

محبوبه نفس عمیقی کشید لب باز کرد تا حرف بزنه که صدای گوشیم بلند شد.
_من…
نگاهی به صفحه گوشیم انداختم با دیدن اسم حامد رو به محبوبه گفتم
_محبوبه ببخشید حامد داره زنگ میزنه جواب بدم؟
_آره بابا جواب بده عزیزم!

تشکری کردم دکمه سبز لمس کردم کنار کوشم گذاشتم
_حامــد
صدای جذابش توی گوشم پیچید
_سلام پروا خانم ، چطوری؟

از جام بلند شدم و دستم روی گوشم گذاشتم که بتونم راحت صدای حامد بشنوم.
_سلام ، حامـــد کاش اینجا بودی! دلم برات تنگ شده.

صدای خندش قند تو دلم آب میکرد.
_چقدر دلت برام تنگ شده؟
_زیاد ، تو چی؟ حامد اگر منو ببینی خیلی خوشگل شدم ولی تو چون نیومدی فرصت دیدن منو از دست دادی!

صدای حامد مرموز شد
_مطمئنی؟ پاشو بیا تو باغ پشت سالن!
با شنیدن حرفش چشمام درشت شد
_چی؟ اومدی؟ واقعا؟
_زودباش..

تلفن قطع کردم و با ذوق به طرف محبوبه چرخیدم
_محبوبه حامد اومده میرم حیاط زود برمیگردم.
خواستم به طرف در برم که محبوبه دستم کشید
_پروا کجا میری دختر؟ با این سروضع بری بیرون که خوده حامد اولین نفر سرتو میزنه!

نگاهی به خودم انداختم ، حق با محبوبه بود.
آستینام و سینم باز بود و اگر حامد میدید اینجوری اومدم تو باغ کلمو میکند.
خیلی سریع به اتاقک رفتیم کت گرم و بلندی که برای محبوبه بود رو پوشیدم.
ازش تشکر کردم خیلی زود از سالن بیرون زدم.

چندتا از مردا توی باغ ایستاده بودن و داشتن مشروب میخوردن و بعضیا هم باهم میگفتن میخندیدن.

صورتمو پوشوندم تا کسی متوجه من نشه.
بدو بدو خودمو به پشت ساختمون سالن رسوندم.
فضای بزرگی بود همراه با درخت و چندتا میز و صندلی ، هرچقدر اطراف نگاه کردم خبری از حامد نبود..
نکنه دروغ گفته؟

#رمان

1403/06/25 23:57

#اوج_لذت
#پارت_512

با قرار گرفتن دستی دور کمرم هیع بلندی کشیدم.
از عطرش میشد خیلی زود فهمید که خودشه!
_نترس جوجه منم!

منو توی بغلش فشار داد و بوسه ای داخل گودی گردنم زد.
تنم مور مور شد.
_حامد خیلی دیوونه ای سکته کردم.

دستاشو شل کرد که ازش فاصله گرفتم.
تازه نگاهم به تیپش افتاد.
کت شلوار مشکی با راه راه های طوسی به تن داشت و زیرش پیرهن سفید همراه کرواتی طرح دار مشکی طوسی..

اصلا بدجوری جذاب شده بود و فکر اینکه اون الان شوهرم بود بدجوری ضربان قلبمو بالا میبرد.
_پروا…
نگاهمو از تیپش گرفتم به چشماش دادم
_جانم

دستمو گرفت و بوسه ای روش زد
_خوشت اومد؟ پسندیدی منو؟
لبخندی زدم
_خیلی وقته پسندیدم ، تازه شاید باورت نشه ولی به دستشم آوردم.

حامد قهقهه ای زد و منو یه دور چرخوند.
_تو چی؟ منو خوشت اومد؟
حامد با عشق بهم زل زد
_خیلی ، کاش میشد همین الان ببرمت خونم و برای همیشه تو بغلم حبست کنم!

چقدر رمانتیک شده بود.
من قلبم طاقت نداشت.
حامد نگاهی به کت تنم انداخت لب زد
_خودت که خیلی خوشگل شدی کاش میشد کامل با لباست ببینمت!

بدون هیچ فکر و درنگی کت رو باز کردم از تنم در آوردم و تو بغلش انداختم.
دور خودم چرخیدم.
_بیا حالا میتونی ببینی.

حامد چشماش برق میزد.
نزدیکم شد و دوباره کت رو تنم کرد و منو تو آغوشش کشید
_لامصب اینجوری دلبری نکن!

خندیدم و بوسه ای رو هوا براش فرستادم که خم شد و کوتاه لبامو به بازی گرفت.
دستمو به گوشه کتش گرفتم همراهیش کردم.

بعد چندثانیه از هم فاصله گرفتیم.
با ترس به اطراف نگاهی انداختم.
_حامد من دیگه برم ، ممکنه مامان متوجه نبودنم بشه!

حامد سری به نشونه باشه تکون داد و منو بیشتر به خودش فشار داد باز هم بوسه ای داخل گردنم زد.
_کاش میشد نری!

خنده ای کردم ازش فاصله گرفتم لب زدم
_امشب اگر بیای خونه برات سوپرایز دارم.
حامد دستشو تو جیبش کرد و به دیوار تکیه داد
_منم امشب برات یه سوپرایز بزرگ دارم جوجه!

با ذوق نگاهش کردم که اشاره زد برم.
با اینکه کنجکاو بودم اما مجبورا ازش دور شدم و به سالن برگشتم.

1403/06/25 23:58

#اوج_لذت
#پارت_513

همین که وارد سالن شدم مامان اولین نفر سمتم اومد و با اخم گفت
_دوساعته کجایی دارم دنبالت میگردم؟

نفس عمیقی کشیدم تا استرس و هیجانم کمتر بشه و نفسم جا بیاد.
_دستشویی داشتم ، سرویس توی سالن شلوغ بود از اینایی که اینجا کار میکنن پرسیدم گفتن تو حیاطم هست رفتم اونجا.

مامان سری به نشونه باشه تکون داد و مج دستمو گرفت منو به طرفی کشید
_بیا سهیلا میخواد تورو ببینه!

گیج شدم ، این کی بود دیگه؟
_مامان سهیلا کیه؟ تروخدا برای من دیگه خواستگار پیدا نکن!

مامان مچ دستمو فشار داد لب زد
_پروا دیوونه نکن منو ، خواستگار چیه فقط میخواد ببینتت!

تا وقتی که شام سرو بشه حتی مامان نزاشت برم کمی اون وسط قر بدم و همش منو به فامیلایی که سال به سال نمیبینیم آشنا میکرد.

نمیدونم چقدر گذشته بود که مامان بالاخره رضایت داد تا من ازش جدا بشم.
خیلی زود دست محبوبه رو گرفتم و به پیست رقص رفتیم.

زیاد نتونستیم برقصیم چون گفتن که قراره شام سرو بشه.
شام رو داخل حیاط باغ دادن و همه زنا خیلی زود حجوم بردن به اون اتاقک کوچیک تا لباساشون رو بپوشن.

منم از روی پیرهنم مانتویی که برای زمانی که مهمونی مختلط شد آورده بودم رو پوشیدم.
یجورایی شبیه پیرهن بود بالا تنش جذب و از کمر به پایین شبیه دامن بود و خیلی مدل قشنگی داشت.

حالا بدنم کامل پوشیده بود اما قصد نداشتم شالی سرم بکنم.
همراه محبوبه از سالن بیرون رفتیم و برای خودمون غذا کشیدیم.
چشمم همش دنبال حامد بود اما پیداش نمیکردم و دسته آخر بیخیال شدم و گوشه ای نشستیم غذا خوردیم.
الحق که واقعا غذاشون خوشمزه بود.

با داغ شدن گونم یهو تو جام پریدم.
سرمو بلند کردم نگاهم به حامد که دستاش تو جیبش کرده بود و با لبخند نگاهم میکرد روبه رو شدم.
_حامد دیوونه شدی؟ نمیگی یکی ببینه؟

بیچاره حتی محبوبه هم شکه شده بود از رفتار حامد.
باز خوبه گوشه نشسته بودیم وگرنه حتما یکی میدید.

_نگران نباش ، کسی مارو اینجا نمیبینه!
بعدشم ببینه جرم که نکردم زنمو بوسیدم.

با حرص در ادامه جملش گفتم
_زنی که همه فکر میکنن خواهرته.
صدای خنده مردونش از ته گلو شنیدم.
_نگران نباش خیلی زود همشون میفهمن.

#رمان

1403/06/25 23:59

#اوج_لذت
#پارت_533



حامد سکوت کرد انگار دیگه جوابی نداشت بده و نوبت من بود.
سخت بود اما باید حرف میزدم وگرنه حامد رو از دست میدادم.

سرمو بلند کردم و نگاهم به چشمای حامد افتاد.
ناچار بود و عصبی اینو خوب از چشماش میفهمیدم.

_بابا من…من بچه نیستم…احساساتم الکی نیست…من دوستش دارم نه فقط بخاطر محبتایی که شما میگید برادرانه…احساس من به حامد واقعیه شاید شما باور نکنید اما… خودش اینو خوب میدونه.

بابا با هر حرف من بیشتر عصبی میشد.
نفساش تند تر و دستش به لرزش افتاده بود.

بابا هیچ حرفی نمیزد و فقط به زمین خیره شده بود.
عجیب بود که مامان هم ساکت شده بود چرا هیچ حرفی نمیزد؟

انگار بابا هم متوجه این قضیه شده بود.
طرف مامان چرخید لب زد
_تو چرا حرف نمیزنی؟ نکنه تو راضی؟

مامان چشماش گرد شد و به خودش اشاره کرد
_من راضی ام؟ معلومه که نیستم…فقط الان نگران توام…بنظرت بهتر نیست بعدا که حالت خوب شد حرف بزنین؟

بابا عصبی داد زد
_خودتو گول میزنی؟ تا کی میخوای فرار کنی؟ بچه هات دارن میگن عاشق هم شدن همون بچه هایی که میگفتی هیچوقت اشتباه نمیکنن!

مامان دستی توی موهاش کشید و لب زد
_چی بگم؟ بزنمشون؟ چیکارشون کنم؟ مگه با دعوا بحث مشکلی حل میشه؟

بابا سری تکون داد
_تو راست میگی با دعوا و بحث حرف زدن این موضوع حل نمیشه ، باید از ریشه بکنیمش.

منظور بابا چی بود؟ حامد طرف بابا چرخید لب زد
_بابا میخوای چیکار بکنیم؟

بابا از جاش بلند شد و طرف حامد رفت.
روبه روش ایستاد و دستشو روی شونه حامد گذاشت
_این حسی که راجبش حرف میزنید تموم میشه ، نمیزارم بخاطرش زندگیتونو خراب کنید… بهتره دیگه یه مدت همو نبینید.

با شنیدن حرف بابا زود از جام بلند شدم پرسیدم
_یعنی چی بابا؟

بابا بدون اینکه نگاهم بکنه همونجور که به حامد زل زده بود گفت
_حامد دیگه حق نداری پاتو بزاری اینجا… حق نداری به پروا زنگ بزنی حق نداری ببینش ، یه مدت همو نبینید این حس مزخرفتونم تموم میشه.

1403/06/26 18:11

#اوج_لذت
#پارت_534



حامد دقیقا بعد جمله بابا نیشخندی زد
_بابا فکر میکنی با دور کردن ما از هم همه چی تموم میشه؟ فکر کردی همو فراموش میکنیم؟

بابا مشخص بود دیگه جون سرپا موندن نداره اما با لجبازی باز هم وایستاده بود.
_فکر نمیکنم ، مطمئنم خودم کاری میکنم که تموم بشه.

دیگه نتونستم خودمو نگه دارم ، بابا داشت نامردی میکرد به جفتمون…
بجای اینکه مرحم دردامون بشه بیشتر زخم میزد.

با لحن دلخوری بلند گفتم
_بابا خیلی بی رحمی ، حتی به ما فکرم نمیکنی نه؟ فقط به فکر آبروی خودتونید؟ حتی نمیگی ما قراره چی بکشیم؟ بابا من واقعا شمارو نشتاخته بودم.

با کشیده شدن دستم توسط مامان ساکت شدم.
_پروا ببند دهنتو ، چی داری میگی؟

عصبی دستمو از دست مامان بیرون کشیدم.
انگار دیوونه شده بودم.
_خسته شدم ، از اینکه همش بترسم مخفی کنم خسته شدم از اینکه همش مقاومت کنم از اینکه یروز ولم میکنید از اینکه منو از حامد دور کنید بسه چرا درک نمیکنید…

دیگه نتونستم اونجا بمونم.
به طرف پله ها دوییدم و تند تند بالا رفتم.
_پروا…پروااااا

صدای حامد بود که پشت سر هم صدام میکرد اما حالم خوب نبود.
باید میرفتم تا کمی آروم میشدم.

از خودم در اومده بودم و مطمئنم بودم که تا یک ساعت دیگه پیشمون میشدم اما الان اصلا احساس پشیمونی نداشتم.
از اینکه حرفام زده بودم خوشحال بودم.

صدا هایی از پایین میومد اما واضح نمیشنیدم.
انگار حامد داشت با مامان دعوا میکرد اما نمیدونم سر چی؟

ما هنوز نگفته بودیم عقد کردیم و وضعمون این بود.
اگر میفهمیدن حتما مامان هم راهی بیمارستان میشد.

حالا که فکر میکنم میفهمم حامد برای چی گفت عقد کنیم ، برای چی توی عروسی جلوی چشم همه حلقه انداخت…
چون میخواست یه جوری مامان و بابا رو تو عمل انجام شده بزاره.

اما اون کار زیاد تاثیری نداشت چون هنوزم میخواستن جدامون کنن از هم…



#رمان_صحنه_دار

1403/06/26 18:11

#اوج_لذت
#پارت_535



***

_پروا باز کن درو…

بی اهمیت به حرف مامان به دیوار سفید روبه روم زل زدم.
حتی یه عکس العمل ساده هم نشون ندادم.

باز صدای نگران مامان شنیدم
_پروا تروخدا باز کن ، دوروزه غذا نخوردی از اتاقتم که بیرون نمیای بخدا نگرانتم جان من این درو باز کن مادر…

راست میگفت ، دوروز بود از اتاق بیرون نمیرفتم حتی غذا هم نمیخوردم.
یجورایی داشتم بابا رو با این رفتارم تنبیه میکردم یا شایدم میخواستم دلش به حالمون بسوزه اما انگار تاثیری نداشت.

تو این دوروز فقط با دوتا شکلات داخل کیفم بودم و از دستشویی هم آب میخوردم.

همون شب که بابا تعیین کرد که باید از هم دور بمونیم بعد از بیرون انداختن حامد از خونه بی رحمانه تلفنم ازم گرفت تا نتونم باهاش هیجوره در ارتباط باشم.

حتی بهم گفت دانشگاه هم باید با خودش برم و خودش منو میبره و میاره.
رسما منو شبیه یه اسیر کرده بودن.
و هیچی برام به اندازه دوری از حامد سخت نبود.

_پروا حالت بد میشه تروخدا باز کن این درو ، الان بابات میاد خونه باز ببینه تو اتاقتی عصبانی میشه….

برام مهم نبود که عصبانی میشه همونجور که حال داغون من برای بابا مهم نبود.
_پروا گوشیمو میدم بهت به شرطی که درو باز بکنی!

با شنیدن جمله مامان چشمام برق زد و خیلی زود از جام بلند شدم.
نزدیک در رفتم لب زدم
_واقعا میدی؟

مامان با شنیدن صدام ذوق زده گفت
_خدایا شکرت ، اره بخدا میدم فقط این درو باز کن.

خیلی زود قفل در رو باز کردم و توی چهارچوب در قرار گرفتم.
مامان انگار که بعد از سالها منو دیده محکم منو تو آغوشش گرفت
_نصفه جون شدم بخدا ، ببین چقدر لاغر شدی وااای زیرچشمات کبود شده.

مامان داشت اغراق میکرد من فقط دوروز توی اتاقم بودم.
_مامان گوشیت بده تروخدا..

سرشو تکون داد و دستشو داخل جیب پیرهنش کرد
_پروا تروخدا قبل برگشتن بابا تمومش کن بفهمه طلاقم میده بخدا…

لبخندی زدم و بوسه ای روی گونش نشوندم
_چشم چشم مامان مرسی.

زود گوشی از دستش قاپیدم وارد اتاقم شدم.
شماره حامد گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.
بعد چند بوق طولانی صدای کلافه حامد توی گوشی پیچید
_الو مامان

با شنیدن صداش بغضم ترکید
_حامد…


#رمان_صحنه_دار

1403/06/26 18:12

#اوج_لذت
#پارت_536



انگار حامد هم از شنیدن صدای من تعجب کرده بود.
_پروا تویی؟ حالت خوبه؟ قربونت برم من.

همونجور که اشک میریختم جواب دادم
_حامد کجایی؟ دلم خیلی برات تنگ شده.

حامد با لحن ناراحتی لب زد
_پروا من بدتر از توام اما تحمل کن… قول میدم تموم میشه این دوری.

اشکام با دستام پاک کردم لب زدم
_چرا نمیای دنبالم؟
_پروا میدونم داری ادیت میشی میدونم سخته ، من دارم همه چیزو درست میکنم پروا قول میدم خیلی زود همه چی تموم میشه من بابا رو راضی میکنم.

با شنیدن اسم بابا اخمام در هم رفت لب زدم
_حامد بابا هیچوقت اجازه نمیده ، باورت میشه تلفنم ازم گرفته.
بهم گفت حتی دانشگاهم خودش منو میبره میاره.

حامد انگار همرو میدونست چون خیلی تعجب نکرد
_پروام آروم باش ، من دارم یه کارایی میکنم بابا راضی میشه… شده مجبورش میکنم.

با شنیدن صدای زنگ ترسیده لب زدم
_حامد من باید قطع کنم بابا اومد..
_باشه ، پروا ناامید نشو خیلی د‌وست دارم.

حتی تو حال بدم حامد میتونست خوبم بکنه.
_منم خیلی دوست دارم.

گوشی رو توی جیب شلوارم گذاشتم و از پله ها پایین رفتم.
بابا کتش رو در آورده بود و به طرف اتاق میرفت.

با دیدن من تو جاش ایستاد.
هنوزم بخاطر حرفایی که بهش زده بودم از دستم عصبانی و دلخور بود.

ترسیده سرم پایین انداختم لب زدم
_سلام بابا
بابا فقط سری تکون داد و زیرلب سلامی گفت.

زود به آشپزخونه رفتم و گوشی مامان بهش پس دادم.
بیچاره مشخص بود خیلی ترسیده.

_خانم آخر هفته قرار گذاشتم میریم برای خواستگاری زنگ بزن به پسرت بگو!

با شنیدن حرف بابا سرجام خشک شدم ، از چه خواستگاری حرف میزد؟
تیز به مامان نگاه کردم که سریع ازم فرار کرد وارد سالن شد.

صدای مامان توی گوشم پیچید
_انقدر زود قبول کردن؟
بابا کمی مکث کرد و با صدای آرومتری گفت
_اره از قدیم مارو میشناسن دیگه پدرش از من بیشتر از پسرت تعریف کرد ، همون شب میتونیم بله برونم بگیریم.

اونا چی داشتن میگفتن؟ میخواستن برای حامد زوری زن بگیرن؟
مگه قدیم بود که به زور برای کسی زن بگیری یا شوهرش بدی؟

تموم قدرتم جمع کردم وارد سالن شدم لب زدم
_من اجازه نمیدم برای حامد برید خواستگاری!

#رمان_صحنه_دار

1403/06/26 18:13

#اوج_لذت
#پارت_537



نگاه هردوشون طرف من چرخید.
بابا با اخم و مامان با ترس…
خودم باید میترسیدم اما جسارتی که تاحالا نداشتم توی وجودم بود.

_پروا برو تو اتاقت!
بابا بود که سعی کرد بود حرفشو به آرومی بگه اما خیلی موفق نبود.

همین؟ برم تو اتاقم؟ انتظار داشتم داد و فریاد بکنه یا حتی کتک!
_بابا شما نمیتونید با اینکارتون مارو از هم جدا کنید ، فقط زندگی یه دختر دیگه رو خراب میکنید.

بابا دستی به ته ریشش کشید رو به مامان گفت
_دست این دخترو بگیر ببرش تو اتاق ، نمیخوام حرفی بزنم بزور جلوی خودم گرفتم.

مامان سریع بلند شد و طرفم اومد.
مچ دستم سفت گرفت منو پشت سر خودش کشوند از پله ها بالا برد.
_پروا بیا اذیتم نکن.

منو داخل اتاق انداخت و خودشم پشتم وارد شد درو محکم بست.
_تو دیوونه شدی دختره چشم سفید ، میخوای منو باباتو بکشی؟ چرا زبون به اون دهنت نمیگیری؟‌

نفس عمیقی کشیدم تا کمی آروم بشم.
بغضم گرفته بود اما الان وقت اشک ریختن و گریه کردن نبود.
_مامان چرا نباید حرف بزنم؟ چرا باید در برابر ظلمی که میخواید بهمون بکنید لال بمونم؟

مامان چشماش درشت و تو چشمام زل زد
_ظلم؟ ما داریم بهتون ظلم میکنیم؟ واقعا چشم سفیدی ، اصلا شما فهمیدید چیکار کردید؟ چرا مارو درک نمیکنید؟

پوزخندی زدم ، حتی قبول ندارن که کارشون حتی از ظلم هم بدتره…
_مامان چیو درک بکنیم؟ منو حامد هیچ ارتباطی با هم نداریم ، بابا اصلا ارتباط خونی نداریم ما خواهر برادر نیستیم.
چرا شما مارو درک نمیکنید؟ ما فقط همو خیلی دوست داریم.

مامان عصبی دستی به صورتش کشید
_پروا تو بچه ای درک نمیکنی ، اینکه ارتباط خونی ندارید باعث نمیشه خواهر و برادر نباشید ما شمارو با هم بزرگ کردیم هیچ فرقی نزاشتیم.
وقتی من هم مادر توام هم مادر حامد وقتی بابات هم پدر توئه هم پدره حامد یعنی شما خواهر برادرید فهمیدی؟

_مامان چطور زمانی که برام خواستگار میاوردید من بچه نبودم؟
منو حامد خواهر برادر نیستیم حتی اگر مادر و پدرامون یکی باشه.

1403/06/26 18:14

#اوج_لذت
#پارت_538



مامان نزدیکم شد و منو روی تخت نشوند.
_پروا میخوای لجبازی بکنی بکن ، میخوای منو پدرت اذیت بکنی باشه بکن ولی اینو بدون تا وقتی من و پدرت زنده ایم هیچوقت اجازه نمیدیم تو و حامد با هم باشید.

ناباور نگاهش کردم ، فکر میکردم مامان منو درک میکنه.
_من لج میکنم؟ من اذیت میکنم؟ این شمایید که دارید اینکارارو میکنید.

مامان سرشو برگردوند و پشتشو به من کرد
_هرجور میخوای فکر کن دخترم.

فکری که این دوروز هرلحظه توی سرم بود بالاخره به لب اوردم
_مامان ، چون من یه بچه پرورشگاهیم نمیخوای با حامد باشم درسته؟ چون حامد خودت بدنیا اوردی و میخوای یه دختر با خانواده و خوب براش پیدا کنی؟

مامان به سرعت طرفم برگشت.
اخماش خیلی بد در هم بود.

با لحن جدی و محکمی گفت
_اگر همین الان نمیزنم توی دهنت چون دلم نمیاد روی جیگر گوشم دست بلند بکنم وگرنه انچنان میزدمت تا بفهمی دیگه نباید با من اینجوری حرف بزنی!

شوکه شدم ، اولین بار بود مامان رو تو این حالت میدیدم.
_من هیچوقت تورو از حامد جدا نکردم ، بیشتر دوستت داشتم که کمتر نداشتم.
حق نداری بخاطر یه بچه بازی همه چیزو با حرفات خراب بکنی پروا.

دیگه طاقت نیاوردم اشکام سرازیر شد.
دست مامان گرفتم ناله کردم
_پس چرا؟ چرا نمیزارید؟ چرا قبول نمیکنید؟

مامان کمی مکث کرد به من زل زد.
انگار داشت فکر میکرد.
_چون تو دختر واقعی منی! شما واقعا خواهر برادرید.

***

#دانای_کل

با کلافگی حوله رو از دور گردنش برداشت روی تخت پرت کرد.
طرف کشو رفت و درش رو باز کرد.
تیشرتی بیرون کشید که چیزی از بینش افتاد روی زمین.

چشماش ریز کرد و خم شد و از روی زمین برداشت.
نگاهی به عقد نامه توی دستش انداخت.
بدجوری توی سرش بود اینو به خانوادش نشون بده و پرواش رو بخونش بیاره برای همیشه.

اما میدونست که اگر پدر یا مادرش بفهمن که بی خبر عقد کردن اینبار حتما اتفاق بدتری میوفتاد.
حامد نمیخواست این ازدواج خراب بشه پس باید عاقلانه فکر میکرد.

با صدای زنگ گوشیش عقد نامه رو به داخل کشو برگردوند.
طرف تلفن رفت با دیدن اسم پدرش کمی تعجب کرد.

دقیقا بعد اون روز نه زنگ زده بود نه اجازه داده بود به خونه بره…
دکمه سبز لمس کرد جواب داد
_الو بابا

بابا بدون هیچ سلام و احوال پرسی با لحن سرد و قاطعی گفت
_آخر هفته میریم قراره خواستگاری گذاشتم با حاج فتح الله ، میای همه چیو تموم بکنی یا نه؟


#رمان_صحنه_دار

1403/06/26 18:15

#اوج_لذت
#پارت_539

چشماش درشت شد.
باورش نمیشد باباش قصد داشت همچین کاری بکنه.
مگه بچه بود که پدرش میخواست با زن گرفتن همه چیو تموم بکنه؟

اخماش درهم رفت و با صدای محکمی گفت
_هیچی تموم نمیشه ، من خواستگاری نمیام مگر اینکه اون خواستگاری عروسش پروای من باشه…

صدای عصبی باباش توی گوشش پیچید
_ساکت شو پسره *** داری زندگیه هممون خراب میکنی!

حامد پوزخندی زد و گفت
_اونی که داره همه چیو خراب میکنه شمایی…بابا حتی اگر شما اجازه هم ندید وقتی کل فامیل بفهمن دیگه نمیتونید کاری بکنید.

پدرش با شنیدن این حرف حامد سنگینی چیزی روی قلبش حس کرد.
میترسید از روزی که همه بفهمن پسرش روی خواهرش چشم پیدا کرده.
بقیه که نمیدونستن پروا خواهر واقعیه حامد نیست.

تهدید وار لب زد
_حامد وای به اون روزی که کسی باخبر بشه ، دیگه هیچوقت منو نمیبینی…پروارم میفرستم جایی که هیچوقت نتونی پیدا کنی پس حواستو جمع بکن..

حامد هیچوقت این روی پدرش رو ندیده بود.
حتی فکر میکرد اگر کسی توی این رابطه کمکش بکنه پدرشه و قبل گفتن بیشتر از مادرش میترسید.

با شنیدن بوق های متعدد متوجه شد پدرش تلفن قطع کرده.
عصبی گوشی رو پرت کرد که خوش بختانه روی تخت افتاد.

به طرف وسایل روی میز رفت و همرو پخش زمین کرد.
بدجوری پدرش عصابش رو بازی گرفته بود.

مشتش رو دیوار زد و بعدش سرشو به پشتش تکیه داد.
تند تند نفس میکشید و سعی داشت آروم بشه..

با صدای زنگ در عصبی فحشی به شخص پشت در داد از اتاق خارج شد.
بدون اینکه حتی نگاه بکنه درو باز کرد.

_سلام داداش چطوری؟ چه خبر؟
نوید بود که برای بهتر کردن حال رفیقش که این چندروز بدجوری تو خودش بود به دیدنش اومده بود.

حامد بی اهمیت به نوید به اتاقش برگشت تا چیزی تنش بکنه…
نوید هم پشت سرش وارد شد
_داداش یه جواب بدی چیـ…

هنوز حرفش تموم نشده بود که وارد اتاق شد.
با دیدن وسایل خورد شده روی زمین و بازار شام اتاق اوووو بلندی کشید
_خب مثل اینکه بابات قشنگ دیوونت کرده…


#رمان_صحنه_دار

1403/06/26 18:16

#اوج_لذت
#پارت_540



حامد باز هم حرفی نزد و فقط تیشرتش رو تنش کرد.
از اتاق بیرون زدن.
به سالن رفت و روی مبل لم داد و سرشو به پشتی مبل تکیه داد.

نوید روبه روش نشست و لب زد
_تعریف کن بگو ببینم چی شده باز…

حامد همونجور که چشماش بسته بود نیشخندی زد گفت
_آخر هفته برام قراره خواستگاری گزاشتن بابام زنگ زده میگه میای همه چیو تموم کنی یا نه؟ انگار من بچم که بزور میخواد با زن گرفتن همچیو فراموش کنم.

نوید هم از رفتار پدر حامد متعجب بود.
اوایل درک میکرد که چه حسی داره اما وقتی حامد قضیه رابطه حامد و پروا رو گفت رفتار های پدرشون کمی زیادی میومد بنظرش…

_حامد چرا بهشون نمیگی عقد کردین و قال قضیه رو نمیکنید؟

حامد تکیشو از مبل گرفت و به نوید چشم دوخت
_فکر میکنی خودم بهش فکر نکردم؟ هزاربار گفتم برم همه جیو بگم تموم کنم اما نمیتونم میترسم…

نوید با شنیدن کلمه آخر حامد چشماش درشت شد.
حامد و ترس؟ عجیب بود.
_از چی میترسی؟ از بابات؟

حامد کلافه دستی به ته ریشش کشید
_از مرگ و زندگیش…دکتر گفت قلبش خیلی ضعیف شده اگر یه خبر بد دیگه بشنوه تموم میکنه…تازه با شنیدن این خبر فقط بابام نیست اینبار مامانمم سکته میکنه…

نوید حالا که فکر میکرد از نظرش ترس حامد منطقی بود و باید فکری درست میکردن…

***

#پروا

نگاهمو به انگشتر جواهری که وسطش نگین آبی همرنگ چشمام بود دوخته بودم.

چقدر زیبا بود ، کاش اینجوری اینو از حامد نمیگرفتم کاش ادامه اون شب خوب میشد.
دستم رو هی عقب جلو میکردم و لبخندی به انگشترم میزدم.

لحظه ای فکر برگشت به یک ساعت پیش که مامان اون حرف زد.
فکر میکرد من بچه ام!
میخواست با یه دروغ همه چیو تموم کنه…

اون لحظه نتونستم بگم که تست DNA ای که ما برای ازدواجمون گرفتیم نشون داد منو حامد خواهر برادر نیستیم اما جوابش رو دادم.

جوری که خودش بفهمه نمیتونه با این دروغ منو از حامد جدا بکنه.
کاش میشد حامدو ببینم براش تعریف کنم که برای جدا کردنمون چه کارا که نمیکردن.

با خوردن چیزی به شیشه اتاق ترسیده تو جام پریدم.
چی بود؟
زود از جام بلند شدم طرف پنجره رفتم.
پرده رو کنار زدم و با دیدن قامت حامد توی کوچه لبخندی روی لبم نشست.

انقدر ذوق زده بودم که میتونستم از همین جا پایین بپرم و برم بغلش کنم.
دستش که توی جیبش بود بیرون آورد و با لبخندی برام دست تکون داد.

1403/06/26 18:16


#اوج_لذت
#پارت_541

❌❌

چقدر دلم براش تنگ شده بود.
دستمو تکون دادم و کنار پنجره نشستم.

کاش میشد برم پیشش و باهاش حرف بزنم.
حالشو بپرسم میدونستم که اونم خوب نیست.

به ماشینش تکیه داد و همونجور زل زدیم به هم.
همین نگاه هاهم کلی حرف داشت..
چشمم به ساعت افتاد ، هنوز خیلی دیروقت نبود.

پنجره رو باز کردم ، حتی نمیدونستم صدام میره از اینجا یا نه…
_حامد

نگاهش به لبام بود و انگار بیشتر قصد داشت لب خونی بکنه.
اما خب از این فاصله خیلی سخت بود.

نفس عمیقی کشیدم با صدای کمی بلندی گفتم
_فردا بیا دانشگاه
تکیشو از ماشین برداشت بیشتر دقت کرد.
دوباره حرفم تکرار کردم
_فردا صبح بیا دانشگاه..

اینبار فهمیده بود.
لبخندی زد و سرشو تکون داد.
با شنیدن صدای پایی سریع پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم روی تخت نشستم.

کتابمو دستم گرفتم و مشغول نگاه کردن بهش شدم.
در اتاق باز شد و مامان همراه سینی وارد اتاق شد.
_اون کتاب بزار کنار بیا یه چیزی بخور شامم که نخوردی.

اشتها نداشتم ، یعنی نزاشته بودن که اشتهایی بمونه.
_نمیخورم مامان

بی اهمیت به حرفم سینی روی میز کنار تخت گذاشت و کتاب از دستم گرفت.
_حامد دم در دیدم.

شوکه شدم.
زود تو جام نشستم و سعی کردم آروم باشم تا سوتی ندم.
_چی؟

مامان سری با تاسف تکون داد
_داشتم شامتو میکشیدم از پنجره آشپزخونه دیدم که به ماشینش تکیه داده و داره اتاقتو نگاه میکنه.

میترسیدم به بابا حرفی بزنه و سعی داشتم هنوزم مخفی کنم
_من ندیدمش حتما اشتباه میکنی!

نیشخندی زد و به غذا اشاره کرد
_باشه اشتباه میکنم ، غذاتو بخور.

مامان خواست به طرف در بره که دیگه طاقت نیاوردم
_مامان به بابا….که نمیگی؟

#اوج_لذت
#پارت_542



مامان طرفم چرخید و نگاهی بهم انداخت
_حامد پسر منم هست هیچوقت به ضررش کاری نمیکنم.

نفس راحتی کشیدم و سوالی دیگه پرسیدم
_بابا گوشیه منو پس نمیده؟ رسما انگار من اسیرتون شدم.

مامان اخمی کرد و لب زد
_پروا به قول خودت تو دیگه بچه نیستی بزرگ شدی پس باید مادر پدرتو درک بکنی فعلا پدرت گوشیتو پس نمیده.

عصبی مشتی به پاهام زدم
_من آخر از این خونه فرار میکنم.
_اونجوری فقط همچیو بدتر میکنی ، فردا دانشگاه داری؟

سرمو به نشونه آره تکون دادم
_ساعت 9 کلاس دارم تا 2
_باشه به بابات میگم صبح زود پاشو آماده شو

کنایه وار لب زدم
_چجوری بیدار بشم؟ گوشیم گرفتین نمیتونم ساعت بزارم.
_خودم بیدارت میکنم حالا غذاتو بخور بگیر بخواب ، شب بخیر.

جوابی ندادم و مامان از اتاق خارج شد.
چقدر من باید عذاب میکشیدم و حرص میخوردم.
زود از جام بلند شدم و دوباره طرف پنجره رفتم.
دیگه خبری از حامد

1403/06/26 18:21

نبود.

آهی کشیدم و به تخت برگشتم.
بوی غذا بدجوری دیوونم کرده بود.
سینی برداشتم مشغول شدم….

***

_ساعت دو میام دنبالت پروا…
کولمو پشتم انداختم و از ماشین پیاده شدم
_باشه بابا ممنون.

بدون اینکه نگاهی به اطرافم بندازم مستقیم وارد دانشگاه شدم.
کمی که گذشت ایستادم برگشتم پشتم نگاه کردم.

دیگه ماشین بابا دم در نبود.
سریع راهی که رفته بودم برگشتم نگاهی به اطراف انداختم.
اما خبری از حامد نبود.

باید بهش زنگ میزدم.
با دیدن ترانه که از ماشین پسری جوون با خنده پیاده میشد منتظرش ایستادم.

دستی برای پسر تکون داد به طرف ورودی داشنگاه اومد.
قبل اینکه وارد بشه طرفش رفتم و دستشو گرفتم.

اول انگار ترسید و فاصله گرفت اما با دیدن من نفس راحتی کشید.
_پروا چی شد؟ ترسیدم.

با اینکه بخاطر کاراش قصد نداشتم هیچوقت باهاش آشتی بکنم اما حالا به کمکش نیاز داشتم و باید همه چیو فراموش میکردم.

#اوج_لذت
#پارت_543


_ترانه میشه یه کمکی بهم بکنی؟

چشماش گرد شد.
انگار از اینکه من ازش درخواستی داشتم تعجب کرده بود.
_آره حتما چه کمکی؟
_میشه گوشیتو بهم قرض بدی؟

ترانه دستم گرفت و منو گوشه ای از حیاط بزرگ کشید.
تلفنش از کیفش بیرون آورد رمزش رو زد
_بیا

زود از دستش قاپیدم تشکر کردم.
تند تند شماره حامد گرفتم.
بعد از چندبوق طولانی صدای مردونش توی گوشی پیچید
_بله بفرمایید

با نگرانی لب زدم
_حامد تو کجایی؟ خیلی نگرانت شدم.

صدای متعجبش توی گوشی پیچید
_پروا تویی؟ این شماره کیه؟
_حامد بیخیال اینا برای دوستمه ، تو کجایی؟ نیومدی دانشگاه؟

حامد کمی مکث کرد لب زد
_پروا الان نمیتونم بیام ، تا ساعت چند توی دانشگاهی؟
بدجوری حالم گرفته شده بود.

_چرا نمیتونی بیای؟ حامد میخوام باهات حرف بزنم.
نفس محکمی کشید که از پشت تلفن هم شنیدم
_پروا الان کار دارم نمیتونم بیام ، تا ساعت چند دانشگاهی؟

بغضم گرفت ، یعنی کارش از من مهم تر بود؟‌
صدایی از پشت گوشی شنیدم
_آقا بسه بیاید همه منتظر شمان!

_پروا زودباش جواب بده
به سختی نفسی تازه کردم تنها یه کلمه گفتم
_دو

صدای بوق های متعدد نشون میداد که قطع کرده.
چی شد؟ چرا متوجه هیچی نشدم؟ چرا حامد اهمیتی به حرفام نمیداد؟ فکر میکردم از صبح زود برای دیدنم بیاد دانشگاه..

_پروا چی شد؟ حالت خوبه؟
قطره اشکی که از چشمم پایین افتاده بود رو با پشت دستم پاک کردم طرفش چرخیدم.

_چیزی نیست خوبم ، ممنونم.
گوشی به دستش دادم به طرف ساختمون دانشگاه راه افتادم که کنارم اومد.
_پروا اگر اتفاقی افتاده بهم بگو تا جایی که بتونم کمکت میکنم.

سرمو به نشونه نه تکون دادم
_چیزی نیست ممنونم.
ترانه سریع

1403/06/26 18:21

تکون داد و همراه هم وارد شدیم.
کلاسمون با هم یکی بود و برای همین از هم جدا نشدیم.

روی صندلی نشستیم و ترانه از داخل کیفش چیزی در آورد و طرفم گرفت.
نگاهی به دستش انداختم.
کارت مربع کرم رنگی دستش بود.

_این چیه؟

#اوج_لذت
#پارت_544


لبخندی زد و روی میز گذاشت
_بازش کن

کارت رو برداشتم و بازش کردم.
با خوندن داخلش چشمام درشت شد.
کارت دعوت بود.
_داری نامزد میکنی؟

سرشو تکون داد
_اره دو هفته دیگس ، پروا میشه حتما بیای؟ من فقط به تو خبر دادم.
میدونستم که بعد از اتفاقی که بهم گفته بود با همه دوستاش قطع رابطه کرده بود.

با حسرت نگاهی به اسماشون کنار هم انداختم.
چرا حق منو حامد این نبود؟
_چجوری باهم اشنا شدین؟

ترانه خنده ای کرد و گفت
_مشاوره ، دکتری که بعد اون اتفاق رفتم پیشش مشاوره اون بود.

لبخندی زدم
_مبارک باشه.
_ممنونم.

با ورود استاد به کلاس دیگه حرفی نزدیم.
هیچی از حرفای استاد متوجه نمیشدم.
ذهنم بدجوری درگیر حامد بود….

ساعت 12 اولین کلاسم تموم شد.
غصه دار همونجور نشسته بودم و به روبه روم خیره شدم.
_پروا پاشو بریم حیاط اینجا گرمه.

حتی حوصله نداشتم پله های دانشگاه رو بالا پایین بکنم چه برسه تا خروجی ساختمون برم.
_من حوصله ندارم تو برو یک ربع دیگه کلاس بعدیم شروع میشه میرم همونجا مستقیم.

ترانه بی اهمیت به حرفم دستمو کشید و منو بلند کرد.
_پاشووو
به اجبار بلند شدم و یواش یواش به طرف حیاط رفتیم.

نفس عمیقی کشیدم و هوای تازه رو توی ریه هام کشیدم.
بدجوری بغض تو گلوم سنگینی میکرد.

با صدای زنگ گوشی ترانه ازش فاصله گرفتم روی نیمکت نشستم.
نگاهی به شماره انداخت جواب داد
_بله بفرمایید…بله بله کنارمه الان میدم بهش..

نزدیکم شد و لب زد
_پروا با تو کار دارن.
با شنیدن حرفش زود گوشی از دستش گرفتم
_حامد

صدای حامد که داشت نفس نفس میزد توی گوشم پیچید
_پروا زودباش بیا جلو ورودی دانشگاه اجازه نمیدن بیام تو..

ذوق زده باشه ای گفتم و از جام بلند شدم.
پاتند کردم به طرف در دانشگاه رفتم.
از در خارج شدم و نگاهم بهش افتاد که پیرهن سفید مردونه همراه شلواری سیاه پوشیده بود و پشت به من ایستاده بود.
_حامد

#اوج_لذت
#پارت_545



طرفم برگشت که با دیدن وضعیتش نزدیک بود سکته بکنم.
دستمو روی دهنم گذاشتم و داد زدم
_حامد این چه وضعیه؟

زیر چشمش کبود شده بود و کمی ورم کرده بود.
گوشه ابروش زخمی بود و خون مرده شده بود.
کنار لب هم ورم کرده بود و مشخص بود پاره شده.

وضعیت لباسشم داغون بود.
چند دکمه پاره شده بود و لباس سفیدش با قطره های خونه پر شده بود.

حامد زود نزدیکم شد
_پروا خوبم نگران نباش
دستمو طرف

1403/06/26 18:21

#اوج_لذت
#پارت_556

خیلی زود همچیو برای مامان توضیح دادم
گوشیشو زود قطع کرد تا با بابا تماس بگیره.

باید میرفتم خونه ، اینجوری شاید بابا هم اگر میخواست کاری بکنه بیخیال میشد.
مانتوم رو تنم کردم که همون لحظه در خونه زده شد.

به طرفش دوییدم زود باز کردم.
با دیدن قامت حامد صحیح و سالم نفس راحتی کشیدم و خودمو تو بغلش انداختم.
_حامد کجا رفتین؟ خیلی ترسیدم.

دستاشو روی بازوم گذاشت و منو از خودش جدا کرد.
ثابت نگاهش میکردم که کنار رفت و بابا رو پشت سرش دیدم.

هیعع کشیدم زود ازش دور شدم.
سرم پایین انداختم و دلم میخواست اون لحظه بمیرم.
_پروا آماده شو بریم.

با شنیدن صدای خونسرد بابا نگاهم به حامد دادم.
برم؟ قرار بود از پیش حامد برم؟
_پروا لباساتو بپوش ، با بابا برو!

چشمام گرد شد.
حامد داشت میگفت برم!
با سر بهم اشاره کرد که حاظر بشم.

باید به حرفش گوش میکردم ، من هرچی که اون میگفت انجام میدادم.
حتما لازمه که برم!

_من توی ماشین منتظرم.
بابا این حرف رو زد و رفت..
حامد در خونه رو بست و وارد خونه شد.

شال و کیفم رو از داخل اتاق آورد طرفم گرفت.
زود شالم رو پوشیدم.
_حامد با بابا چی حرف زدین؟ قراره چیکار بکنیم؟

به چشمام زل زد و سرشو تکون داد
_هیچی ، برو خونه
_یعنی چی هیچی؟ حامد من اینجا دوساعت سکته کردم.

مچ دستمو گرفت و منو به طرف در هدایت کرد.
قبل اینکه درو باز بکنه ایستاد و محکم منو به آغوش کشید.

شوکه شده بودم ، چرا اینجوری میکرد؟ چرا حرف نمیزد؟
سرشو توی گردنم فرو کرد و عمیق بو کشید.
_پروا
_جانم ، حامد چیزی شده؟

ازم فاصله گرفت و دستامو محکم گرفت
_درساتو بخون و به هیچی فکر نکن ، پروا راجب عقدمون به کسی حرفی نزن اصلا!

چرا جوری حرف میزد که انگار میخواست بره؟
سرشو خم کرد پیشونیم بوسید
_خیلی دوست دارم پروا خانم من!

نگاهمو بهش دوختم لب زدم
_حامد داری میترسونیم تروخدا بگو چی شد؟
دستشو دو طرف صورتم گذاشت و با لحن مهربونی گفت
_هیچی نشده ، تو فعلا برگرد خونه.

وقتی نمیخواست بگه پس هرکاری میکردم نمیگفت.
باشه ای گفتم و بعد از بغل کردنش از خونه بیرون زدم.
اصلا حس خوبی به این خدافظی نداشتم.
حامد جوری رفتار میکرد انگار آخرین باره قراره همو ببینیم.

از خونه بیرون زدم.
بابا توی ماشین منتظرم نشسته بود.
با سری پایین و خجالت زده سوار ماشین شدم و هیچ حرفی نزدم.
خداروشکر بابا هم هیچی نگفت و به طرف خونه حرکت کرد.

1403/06/27 16:15

#اوج_لذت
#پارت_557

بعد بیست دقیقه بالاخره به خونه رسیدیم.
مامان با دیدن من کنار بابا نفس آسوده ای کشید اما نتونست سوالی بپرسه جلوی بابا.

بعد از در آوردن کفشم مستقیم به طرف اتاقم راه افتادم.

_پروا صبر کن بابا جان
سرجام ایستادم و متعجب به طرف بابا که حالا با مهربونی باهام حرف زده بود برگشتم.

چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا دیگه عصبانی نبود؟ مگه نباید بخاطر اینکه با حامد رفته بودم الان داد و هوار میکرد؟

بابا وارد اتاق مشترکش با مامان شد.
نگاهم به مامان دوختم و با سرم پرسیدم چیکارم داره اما اونم نمیدونست.

بعد از چند دقیقه بابا برگشت.
نگاهم به دستش افتاد ، گوشیم بود!!!
طرفم گرفت و لب زد
_بیا دخترم

شوکه بدون هیچ عکس العملی فقط نگاهش میکردم.
بابا دستش رو جلوم تکون داد
_پروا چرا نگاه میکنی بگیر دیگه.

هول کردم و زود دستمو جلو بردم از بابا گرفتم اما نزدیک بود از دستم بیوفته.
دستش رو داخل جیبش کرد و کلید خونه رو هم از جیبش بیرون کشید
_بیا کلیدتم بگیر از فردا خودت با تاکسی برو دانشگاه دیگه من نمیبرمت!

بابا راضی شده بود؟ یعنی حامد تونسته بود بابا رو راضی بکنه؟
ذوق کرده بودم و نمیدونستم باید چیکار بکنم.

نگاهم به مامان افتاد که لبخندی به لب داشت.
نزدیک بابا شدم و زود پریدم بغلش و گونش رو بوسیدم
_مرسی بابایی ، عاشقتم. ممنونم!

بابا هم منو در آغوش کشید و بوسه ای روی سرم زد.
_برو لباساتو عوض کن بیا ناهار بخوریم.

با اینکه ناهار خورده بودم اما بازم چشمی گفتم و از بابا جدا شدم مامان رو هم بوسیدم طرف اتاقم دوییدم.

باورم نمیشد که همه چی تموم شده.
وقتی بابا گوشیم رو میداد و بهم اجازه میداد خودم برم دانشگاه یعنی همه چیزو قبول کرده دیگه؟

خیلی برام سوال بود که حامد چجوری بابا رو راضی کرده.
همین که وارد اتاق شدم بدون اینکه مانتوم از تنم در بیارم شماره حامد رو گرفتم.

لحظه شماری میکردم تا بگم بابا چیکار کرده و بپرسم چطور بابا راضی شد؟
چند بوق طولانی خورد بعد قطع شد.
حرصی دوباره شماره رو گرفتم
_اوف حامد کجایی جواب بده دیگه!

باز هم چند بوق و دوباره قطع شد.
حتما دستش بند بود هروقت ببینه خودش بهم زنگ میزنه.

با این فکر گوشی کنار گذاشتم و لباسامو در آوردم.
فکرای منفی از رفتار حامد و بابا به سرم میومد اما خیلی زود پسشون میزدم.
حتی نمیخواستم به اون احتمال ها فکر بکنم.

1403/06/27 16:16

#اوج_لذت
#پارت_558

بعد از عوض کردم لباسام از اتاق بیرون زدم و با خوشحالی پله هارو پایین رفتم بعد مدت ها واقعا خوشحال بودم.

توی سالن کسی نبود.
طرف آشپزخونه رفتم و دیدم که مامان و بابا دارن پچ پچ میکنن اما با ورود من خیلی زود ساکت شدن.

نگاهم به چهره ناراحت و درهم مامان افتاد.
بابا هم تنها لبخند بی جونی به روم زد.
_چیزی شده؟

بابا سرشو به نشونه نه تکون داد
_چیزی نیست بیا بشین غذا بخوریم.

ترجیح دادم خیلی فضولی نکنم تا بابا از تصمیمی که گرفته پشیمون نشه.
توی شادی غذام خوردم و بعد از تموم شدنش به مامان توی جمع کردن ظرف ها کمک کردم.

به بهونه درس خوندن به اتاقم برگشتم گوشیم چک کردم تا ببینم حامد زنگ زده یا نه اما خبری نبود.
روی تخت نشستم و شمارش رو گرفتم.

با پیچیدن صدای زنی که اعلام میکرد گوشیش خاموشه اخمام درهم شد.
چرا خاموش کرده بود؟ پروا بد فکر نکن حتما شارژش تموم شده….

خودمم خوب میدونستم فقط بهونه بود و داشتم خودم رو گول میزدم.
نفس های عمیق میکشیدم تا آروم باشم.
پروا اتفاقی نیوفتاده همه چیز خوبه!

***

بی حوصله به کتاب مزخرف روبه روم نگاه کردم.
حتی یه ذره هم ازش متوجه نمیشدم.

سه روز بود که گوشی حامد خاموش بود و هیچ خبری ازش نداشتم.
شاید بیشتر از دویست بار بهش زنگ زده باشم اما هیچی جز صدای اون زن *** نبود.

فهمیده بودم که رفتار حامد اونروز خداحافظی بوده اما هنوزم امید داشتم.
مطمئن بودم که حامد منو ول نمیکنه برای همین هنوز به مرز دیوونگی نرسیده بودم.

چندباری از مامان و بابا سراغش رو گرفتم اما هربار جوابی سربالا میگرفتم.

باز هم گوشیم برداشتم شمارش گرفتم.
_مشترک مورد نظر خاموش میباشد.
بغضم شکست و لب زدم
_لعنت بهت کجایی اخه؟ چرا نمیای؟ چرا جوابم نمیدی؟

نفس عمیقی کشیدم و میون هق هق زمزمه کردم
_حامد من بدون تو نمیتونما ولم نکنی.

همینجور داشتم اشک میریختم که صدای زنگ خونه بلند شد.
یعنی کی بود؟ نکنه…نکنه حامد اومده؟ بالاخره اومده بود؟

خیلی زود از جام بلند شدم و طرف آینه رفتم.
اشکام پاک کردم و لباسم مرتب کردم از اتاق بیرون زدم.

پله هارو دوتا یکی پایین رفتم.
مامان و بابا کنار در ایستاده بودن.
توی آخرین پله ایستادم و با ذوق لب زدم
_حامد اومده؟

نگاه مامان و بابا طرفم چرخید.
تو چشمای مامان غم موج میزد.
اما بابا فقط اخم داشت.

با دیدن شخصی که توی چهارچوب در قرار گرفت لبخند روی لبم ماسید



#رمان_صحنه_دار

1403/06/27 16:16

چراوج_لذت
#پارت_559



غم عالم دوباره به دلم نشست.
حامد نبود…
پس چرا نمیومد؟ چرا منو تنها گذاشته بود؟

کامل از پله ها پایین رفتم و نزدیک در شدم.
_سلام
محبوبه با دیدن وضعیتم لبخند بی جونی زد
_سلام عزیزم

خودمو تو بغلش انداختم ، میخواستم گریه کنم اما جلوی مامان و بابا نه…
محبوبه با اونا هم سلام احوال پرسی کرد و بعد با اجازشون به اتاق من رفتیم.

رفتارم با بابا خیلی سرسنگین بود چون حتما اون باعث نبودن حامد بود..
اون کاری کرده بود که حامد جواب تلفنم نمیداد و خبری ازم نمیگرفت.

همین که وارد اتاقم شدیم محبوبه رو بغل کردم زدم زیر گریه
_محبوبه حامد…حامد نیست.

دستاشو دورم حلقه کرد و سرم نوازش کرد.
_آروم باش پروا ، میاد…

سرمو کمی ازش فاصله دادم و همینجوری که اشک میریختم لب زدم
_گوشیش خاموشه ، مامان بابا میگن نمیدونن کجاست…محبوبه حامد منو ول کرد؟

تند تند سرشو به نشونه نه تکون داد و با شصتش اشکام پاک کرد
_نه نه حامد اینکارو نمیکنه اون تورو خیلی دوست داره

سرمو کج کردم و با صدای ضعیفی لب زدم
_دوستم داره مگه نه؟ ولم نمیکنه؟
_اره ولت نمیکنه.

کمی دیگه تو بغلش اشک ریختم و دردو دل کردم.
محبوبه هم مثل یه دوست خوب یا شاید بهتره بگم خواهر به حرفام گوش کرد.

روی تخت نشستیم و به هم تکیه دادیم.
_تو چیکار میکردی؟ خیلی وقته خبری ازت نداشتم.

محبوبه آهی کشید لب زد
_آخر این ماه بلیط گرفتم دارم میرم کانادا…

تازه یادم افتاد که محبوبه راجب این قضیه توی عروسی حرفایی زده بود.

سریع طرفش چرخیدم
_چرا؟ چر میخوای بری؟

محبوبه سرشو به پشتی تخت تکیه داد
_چون دارم میمیرم!

با تموم شدن جملش چشمام درشت شد و زبونم بند اومد.
چی داشت میگفت؟

1403/06/27 16:16

#اوج_لذت
#پارت_560

دستی به صورتم کشیدم و با چهره ای شوکه شده لب زدم
_یعنی…یعنی چی؟

محبوبه دستشو روی سرش گذاشت
_مریضم ، تومور دارم.

هیع کشیدم و دستم روی دهنم گذاشتم.
چرا آدمای اطراف من انقدر خونسرد بودن؟
_محبوبه تو جدی داری میگی؟

_بنظرت جفتمونم تو وضعیتی هستیم که بخوام شوخی کنم؟

بغضم گرفته بود دوباره اما نمیخواستم با دیدن اشکام بیشتر ناراحتش کنم.
_اما خب خوب میشی دیگه مگه نه؟

شونه ای بالا انداخت لب زد
_نمیدونم ، قراره برم اونجا تا ببینم چی میشه
_چرا پس تنها میری؟ خاله یا بابات؟

نگاهشو طرفم چرخوند
_خودم خواستم که نیان ، پروا مامان خودش تازه مریضیش خوب شده اینجا خیلی خوشحاله دلم نمیخواد بیاد اونجا و منو مریض ببینه نمیخوام اگر مُردم تنها باشه اینجا حداقل مامانت هست دایی هست!

دیگه نتونستم تحمل بکنم و اشکام سرازیر شد.
توی بغلم کشیدمش
_خفه شو تو هیچیت نمیشه ، حالت خوب میشه برمیگردی..

محبوبه حرفی نزد و فقط خندید.
_محبوبه ، نوید…تو از اون خوشت نمیاد؟

ازم فاصله گرفت و دوباره سرشو تکیه داد
_میاد ، خیلی ازش خوشم میاد…اما این چیزیو عوض نمیکنه من ممکنه بمیرم و دلم نمیخواد یکی دیگه رو درگیر بکنم.

اولین بار بود که انقدر راحت باهام حرف میزد و اعتراف میکرد.
دلم به حال جفتمون سوخت…

محبوبه تا شب پیشم موند و کلی حرف زدیم و بعد پدرش اومد دنبالش رفت.

خیلی برام عجیب بود که من یه دختر 19 ساله و محبوبه هم یه دختر 18 ساله انقدر تو این سن سختی بکشیم انقدر عذاب بکشیم.

بعد از بدرقه کردن محبوبه خواستم دوباره به اتاقم برم که حرف بابا مجبورم کرد وایستم.
_چشمات چرا قرمزه؟

باید میترسیدم؟ باید قایم میکردم؟ یا باید خجالت میکشیدم؟ پس چرا هیچکدوم از این احساس ها درونم نبود.

طرف بابا چرخیدم لب زدم
_چون گریه کردم.

1403/06/27 16:17

#اوج_لذت
#پارت_561



بابا اخمی کرد و نزدیکم اومد
_چرا؟ محبوبه حرفی زد؟

پوزخندی روی لبم نشست ، بابا میخواست جوری نشون بده انگار خبر نداره حالم بده چندروزه…

_نه ، من چندروزه ناراحتم گریه میکنم عجیبه که مامان خبر داره اما شما نمیدونستی بابا…

بابا دستی به موهاش کشید.
از حاضر جوابیم خوشش نیومده بود.
_پروا ، من پدرتم هرکاری بکنم برای اینه که صلاحتو میخوام چرا فکر میکنی دشمنتم؟

سرمو کج کردم
_من که حرفی نزدم بابا فقط گفتم ناراحتم ، حالام اگر اجازه بدید میخوام برم اتاقم..
_برو

بابا هم اخمو بود هم مهربون انگار خودش هم نمیدونست چطور باید رفتار بکنه…

***
_پروا مادر بیا شام بخور…
طرف مامان که وارد اتاق شده بود برگشتم
_نمیخورم شما بخورید..

مامان اخمی کرد و لب زد
_یعنی چی نمیخورم؟ پروا میدونی چقدر لاغر شدی؟ بدنت ضعیف شده.

پوزخندی زدم و رو گرفتم
_مامان برو اینارو به بابا بگو ، دلیل همه اینا باباست تروخدا ولم کن…

مامان آهی کشید و از اتاق بیرون رفت درو بست.
روی تخت دراز کشیدم و سرمو زیر پتو کردم که صدای پیام گوشیم اومد.

سرمو از پتو بیرون اوردم و گوشی از روی میز پاتختی برداشتم و با کلافگی به صفحه نگاه کردم.
با دیدن اسم حامد روی صفحه که بهم پیام داده بود سریع از روی تخت پریدم.

سریع شمارش گرفتم و کنار گوشم گذاشتم
_مشترک مورد نظر خاموش میباشد..
عصبی داد زدم
_لعنت بهت..

دوباره و دوباره شماره رو گرفتم و بازم همون صدای مزخرف…
وارد صفحه پیام ها شدم تا ببینم چی فرستاده.
یه فایل صوتی بود..

با استرس روی تخت نشستم.
میترسیدم بازش بکنم ، نکنه توی اون فایل گفته باشه که رفته و منو دیگه نمیخواد؟
نکنه بگه بابا مجبورش کرده منو ترک کنه؟

نفس عمیقی کشیدم و زدم فایل پخش بشه.

|──── ♫♩♪♩♫ ────|
قول میدَم بهت عزیزم
ما یه روزی دور شیم از هم
تو دِلت تنگ میشه فوقش
وَلی من میمیرَم عِشقم
────
دستی که نبافه موتو
چشمی که نبینه روتو
به چه دردی میخوره این
شهر بارونیه بی تو ؟
فرق تو با بقیه خیلیه خیلی
بیا جون ازم بخواه دل چیه لیلی
مَن سَر هَر قولی که بهت دادَم هستم
دِل یه شهرو سَر عشقت شکستم
────
فرق تو با بقیه خیلیه خیلی
بیا جون ازم بخواه دل چیه لیلی
مَن سَر هَر قولی که بهت دادَم هستم
دِل یه شهرو سَر عشقت شکستم

1403/06/27 16:18

#اوج_لذت
#پارت_562



***

آهنگ برای بار هزارم دوباره شروع به خوندن کرد.
دیگه هر تیکش رو از بر بودم.
با هر لحظش اشک ریختم.

_پروا مادر بیدار نشدی هنوز؟

روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم.
از بین پرده ها مشخص میشد هوا روشن شده.

مامان در اتاق رو باز کرد و با دیدن من تو اون حالت هیع کشید.
_پروا این چه وضعیه؟ نگو که از دیشب بیداری؟

هیچ تکون نخوردم و عکس العملی نشون ندادم.
مامان زود وارد اتاق شد و گوشه تخت نشست و دستش به صورتم کشید.
_چقدر بدنت داغه پروا..

گوشیم برداشت آهنگ رو قطع کرد.
دستمو گرفت و منو بزور روی تخت نشوند.
_الهی من بمیرم شماهارو تو این وضعیت نبینم.

دستش زیر چشمام کشید و لب زد
_زیره چشمات کبود شده ، سفیدی چشمات خون افتاده پروا داری چیکار میکنی با خودت؟

انقدر اشک ریخته بودم که دیگه نمیتونستم گریه کنم.

سرم روی شونه مامان گذاشتم
_ خیلی دلم براش تنگ شده.

مامان سرمو نوازش کرد
_پروا مادر میدونم اما تو خیلی دختر قوی هستی ، نباید انقدر زود خودتو ببازی تو دختر منی…

_مامان چرا منو حامد نباید با هم باشیم؟
انگار از جای سختی وارد شده بودم.
از نوازش کردنم دست کشید.

_پروا تو فکر کن در آینده ازدواج میکنی و بچه دار میشی و به همه میگی اینا بچه های منن بگی اینا خواهر و برادرن و هروز هزاربار برای داشتن همچین بچه هایی خداروشکر بکنی…بعد وقتی بزرگتر شدن و تُـو و کل اطرافیانتون اون دوتارو خواهر برادر میدونن اما یهو بچه هات بیان بهت بگن ما همو دوست داریم و میخوایم باهم ازدواج کنیم پروا چیکار میکنی؟ خیلی راحت قبول میکنی؟ برات سخت نیست؟

از مامان جدا شدم و به چشماش خیره شدم
_مامان یادتون رفته که من بچه شما نیستم؟ من با شما ارتباط خونی ندارم من و حامد به هم ارتباط خونی نداریم…

مامان اخمی کرد و دلخور نگاهم کرد
_اگر بچه ما نیستی چرا منو مامان صدای میکنی؟ چرا با مایی؟

نمیخواستم مامان رو ناراحت بکنم و میدونستم که از من بیشتر روی این قضیه حساسه..

_ببخشید مامان من بچه شمام نمیخواستم اونجوری بگم اما بازم با حامد ارتباط خونی ندارم که نتونم باهاش باشم.

1403/06/27 16:18

#اوج_لذت
#پارت_563



مامان کمی مکث کرد و دوباره سوالشو تکرار کرد
_جواب منو بده یه روز اگر بچه هات که یکیشونم حالا به فرزندی گرفته باشی اما خودت با جون دل دوتا بچتو کنار هم بزرگ کرده باشی و بهشون گفتی شما خواهر برادرید وقتی بیا بگن همو دوست داریم چیکار میکنی؟

بدون حتی لحظه ای فکر جواب دادم
_هیچکاری نمیکنم حتی حمایت میکنم تا اونا به هم برسن چون خب همو دوست دارن دیگه بقیش مهم نیست…

مامان خنده ای کرد و لب زد
_هیچوقت نمیتونی درک بکنی چون تو این شرایط نیستی و فقط به فکر خودتی..
دستمو به صورتم کشیدم و با حرص گفتم
_شمام هیچوقت مارو درک نمیکنید نمیبنید که چجوری همو دوست داریم…

مامان از جاش بلند شد و بوسه ای روی سرم زد
_نمیدونم دیگه چی بگم خدا خودش هرچی صلاح بدونه همونو برامون رقم میزنه.
با لجبازی دستامو جمع کردم گفتم
_من و حامد به هم میرسیم.

مامان حرفی نزد و سمت در رفت.
قبل از خروج طرفم برگشت
_بگیر بخواب یکم حالت بد میشه…

نگاهی به ساعت انداختم هفت صبح بود.
_ساعت یازده کلاس دارم لطفا بیدارم کن مامان.
_امروز دانشگاه نرو نخوابیدی..

توی تخت دراز کشیدم پتو رو روی خودم انداختم
_امتحان دارم باید برم الان یکم میخوابم خوب میشم.

مامان باشه ای کفت و بعد از خاموش کردن چراغ از اتاق خارج شد.

امتحان و دانشگاه همش بهونه بود ، میخواستم برم دنبال حامد تا شاید بتونم یجوری ببینمش…
اما نیاز به کمی خواب داشتم چون سردرد بدی گرفته بودم.

گوشیم برداشتم و دوباره اهنگ رو پلی کردم چشمام بستم و کم کم چشمام گرم شد و به خواب فرو رفتم…

***

_سلام خانم آقای دکتر تشریف دارن؟

دختر جوون که چهره ساده ای داشت نگاهی بهم انداخت لب زد
_خیر هنوز نیومدن ، شما وقت قبلی داشتین؟

دستی به مقنعه ام کشیدم و موهای پریشونم داخل دادم
_خیر من بیمار نیستم باهاشون کار شخصی دارم.

دخترک سری تکون داد
_اسمتون چیه؟
_پروا کیانی

1403/06/27 16:18

#اوج_لذت
#پارت_564



داخل دفترش چیزی نوشت و به صندلی ها اشاره کرد
_لطفا منتظر بشینید خیلی زود میان.

تشکری کردم و روی صندلی نشستم.
هیستریک وار پامو تکون میدادم و روی زمین ضرب میزدم.

از صبح دنبال حامدم ، اول به خونش رفتم اما کسی درو باز نکرد بعدش به مطبش رفتم اونجا هم بسته بود کلا…

به نوید زنگ زدم و وقتی جواب نداد تصمیم گرفتم به مطبش بیام.
حتی آدرس مطب رو هم از اینترنت برداشته بودم.

نمیدونم چقدر منتظر بودم که بالاخره در باز شد و نوید وارد مطب شد.

تمام بیمارایی که داخل سالن نشسته بودن با خوشرویی بهش سلام کردن.

نوید هنوز منو ندیده بود سلامی به منشی کرد و خواست به اتاق بره که زود از جام بلند شدم.

منشی رو به نوید گفت
_آقای دکتر این خانم…

قبل اینکه حرف دختره تموم بشه طرف نوید رفتم و صداش کردم
_نوید

با شنیدن صدام طرفم برگشت ، چشمام گرد شده بود و انگار اصلا انتظار دیدنم رو نداشت.
_پروا ، تو اینجا چیکار میکنی؟

نگاه غمگینم به چشماش دوختم که انگار متوجه شد دردم چیه.

در اتاقش رو باز کرد و اشاره کرد وارد بشم و رو به منشی گفت
_بعد از ایشون به ترتیب بفرستین تو..

وارد اتاق شدم و نوید درو بست.
نوید طرفم چرخید اشاره کرد بشینم.

به حرفش گوش کردم و خودشم روبه روم نشست
_چیزی میخوری بگم برات….
_نوید من نیومدم اینجا چیزی بخورم ، میخوام بدونم حامد کجاست؟

نوید سرشو تکون داد شونه ای بالا انداخت
_من نمیدونم.

چشمام ریز کردم و بهش خیر شدم
_تو؟ تو نمیدونی حامد کجاست؟ شما رفیق صمیمید امکان نداره بی خبر باشید از هم…نوید تروخدا بگو کجاست من حالم خوب نیست سه روزه انقدر گریه کردم دیگه چشمام داره در میاد…

1403/06/27 16:19

#اوج_لذت
#پارت_565

نوید با ناراحتی نگاهم کرد و دستشو توی موهاش کشید
_پروا بخدا دروغ نمیگم ، من از حامد خبر ندارم.
آخرین بار که باهاش حرف زدم همون شبی بود که بابات تورو برگردوند خونه بعدش دیگه حرف نزدیم.

داشت راست میگفت؟ خیلی خونسرد بود و نشوند نمیداد که استرس داشته باشه…
_یعنی چی؟ خب تو نگرانش نشدی؟ نگفتی یه زنگ بزنم بهش برم ببینم خوبه یا نه؟

دستاشو روی پاش کذاشت لب زد
-چرا هم زنگ زدم هم رفتم خونش اما کسی نبود با باباتم حرف زدم خبری نداشت و گفت پیگیری نکنم منم گوش کردم.

بابا ، همش کاره بابا بود اون حامدو فرستاده بود.
میدونستم اما حالا مطمئن بودم.
چقدر بابام بی رحم شده بود.

بغضم گرفته بود.
حالا باید چیکار میکردم؟
_نوید من چیکار بکنم؟ حامد منو ول کرده…

نوید از جاش بلند شد ، کمی مکث کرد لب زد
_نه حامد اینکار نکرده… امکان نداره حامد تورو ول بکنه اون عاشق توئه…اگر میخواست ولت بکنه اصلا عقدت نمیکرد..

قطره اشکی از چشمم افتاد نالیدم
_پس کدوم گوری رفته منو اینجا گذاشته؟
اینجوری حرف میزدم اما خودمم خوب میدونستم فقط بخاطر دلتنگیم بود.

نوید طرفم اومد و کنارم نشست.
دستشو روی شونم گذاشت لب زد
_پروا حامد زود برمیگرده انقدر خودتو اذیت نکن.

نوید یه چیزی میدونست وگرنه چطور انقدر مطمئن حرف میزد.
_نوید تو میدونی حامد چرا رفته کجا رفته چرا به من نمیگی؟ نمیبینی حالمو؟

نوید چنگی به موهاش زد
_نمیدونم اما حامد میشناسم احتمالا یه جندوقت رفته تا فکر بکنه نیاز داشته تنها باشه پروا تو خودتم میشناسی میدونی که بعضی اوقات یهویی غیب میشد..

دروغ داشت میگفت.
مطمئن بودم ، حامد اصلا از این رفتار ها نداشت.
هیچوقت بی دلیل غیبش نمیزد.
مخصوصا تو همچین شرایطی امکان نداشت.

دیگه فهمیده بودم از نوید چیزی در نمیاد و فقط میخواد با دروغ دست به سرم بکنه.
میخواستم برم اما قصد داشتم قبلش راجب محبوبه هم بگم..

از نوید ناراحت بودم اما من اینکارو فقط بخاطر محبوبه میکردم.
شاید از نظر اون اشتباه بود اما حس میکردم اگر نوید رو کنارش داشته باشه امیدش برای خوب شدن بیشتر باشه.

_نوید محبوبه رو دوست داری؟

1403/06/27 16:19

#اوج_لذت
#پارت_567



نوید سری تکون داد سمت میزش رفت
_ حامد باید معاینش کنه.
تلخندی زدم
_من میرم.

حامد نمیخواست منو بیینه…
اون واقعا منو ول کرده بود.
رفتار های نوید نشون میداد که حامد تنبیهش کرده که حرفی نزنه تا نگه کجاست.

سمت در رفتم که نوید صدام کرد.
_پروا ممنونم خوبیتو هیچوقت فراموش نمیکنم.‌
طرفش چرخیدم و با بغض توی چشماش زل زدم
_منم امروزو این لحظه هارو هیچوقت فراموش نمیکنم.

لحنم پر از کنایه بود.
چرا حرف نمیزد چرا نمیگفت تا من آروم بشم؟
حامد اگر برنگردی هیچوقت نمیبخشمت.
از مطب بیرون زدم و سرگردون خیابونا شدم…

***

_پروا پیرهن قرمزتو بپوش اون قشنگ تره..

بی اهمیت به حرف مامان پیرهن سیاهم از داخل کمد در آوردم.
مامان با دیدنش اخمی کرد
_این چیه؟ مگه میخوای بری عزاداری؟ رنگی بپوش.

جلوی آینه ایستادم لباس جلوی خودم گرفتم
_من عزادارم مامان شما خودت رنگی بپوش…

مامان با حرص سری تکون داد و نزدیکم شد
_پروا تمومش کن دیگه دو هفتس زانو غم بغل گرفتی امشب همه جوونا رنگی میپوشن…

لباس روی تخت انداختم و با لجبازی طرف مامان چرخیدم
_اون جوونا خوشحالن زندگی خوبی دارن خانوادشون اونارو از کسی که دوست داره دور نمیکنن…

هنوز حرفم تموم نشده بود که بابا وارد اتاق شد.
این چندوقته خیلی با محبت باهام برخورد کرده بود و هرچیزی که میخواستم برام فراهم میکرد اما رفتار من عوض شده بود دیگه دختر یکی یدونه بابام نبودم و باهاش قهر کرده بودم.

_پروا صداتو روی مادرت بلند کردی اینجوری؟
ساکت شدم و به بابا زل زدم.
حالا میخواست دعوام بکنه؟ چه بهتر حداقل اینجوری کمتر عذاب میکشیدم.

مامان سریع جلوی بابا ایستاد لب زد
_علی عصبانی نشو حالش خوب نیست ول کن.
بابا نفس عمیقی کشید و به در اشاره کرد
_برو بیرون
مامان نگاهی به من و بابا انداخت
_چرا؟

بابا دست مامان گرفت و با لحن آرومی گفت
_برو میخوام باهاش حرف بزنم.

مامان درمونده نگاهم کرد و از اتاق خارج شد.

بابا نزدیکم شد و اشاره کرد روی تخت بشنیم و خودشم کنارم نشست.
_چرا انقدر عصبانی؟

#رمان_صحنه_دار

1403/06/27 16:22