#اوج_لذت
#پارت_511
چشمای محبوبه لحظه ای گرد شد
_نوید؟ یعنی چی؟ چه ربطی به اون داره؟
شونه ای بالا انداختم ، خب هرکس دیگه ای بود هم میفهمید نوید از محبوبه خوشش میاد.
_خب ، مشخصه دیگه نوید از تو خوشش میاد دختر
محبوبه دستمو گرفت و کنجکاو گفت
_پروا خودش حرفی زده؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
_ولی خب از رفتارش واضحه که خوشش میاد.
محبوبه روی صندلی نشست و منم مجبور کرد روبه روش بشینم.
_اصلا دیگه حرفشو نزن پروا ، درست نیستش!
_چرا؟ تو خوشت نمیاد؟
محبوبه سرشو پایین انداخت ، حس میکردم که خودشم ناراحته!
_اصلا مهم نیست ، من باید برم نمیتونم بمونم.
گیج شده بودم چرا باید میرفت؟
_محبوبه کامل حرف بزن خب ، نگرانم داری میکنی.
موهای لختش رو پشت گوشش انداخت گفت
_پروا لطفا راجب چیزی که میخوام بهت بگم به کسی چیزی نگو لطفا..
_باشه باشه خب نمیگم ، زود بگو چه خبره؟
محبوبه نفس عمیقی کشید لب باز کرد تا حرف بزنه که صدای گوشیم بلند شد.
_من…
نگاهی به صفحه گوشیم انداختم با دیدن اسم حامد رو به محبوبه گفتم
_محبوبه ببخشید حامد داره زنگ میزنه جواب بدم؟
_آره بابا جواب بده عزیزم!
تشکری کردم دکمه سبز لمس کردم کنار کوشم گذاشتم
_حامــد
صدای جذابش توی گوشم پیچید
_سلام پروا خانم ، چطوری؟
از جام بلند شدم و دستم روی گوشم گذاشتم که بتونم راحت صدای حامد بشنوم.
_سلام ، حامـــد کاش اینجا بودی! دلم برات تنگ شده.
صدای خندش قند تو دلم آب میکرد.
_چقدر دلت برام تنگ شده؟
_زیاد ، تو چی؟ حامد اگر منو ببینی خیلی خوشگل شدم ولی تو چون نیومدی فرصت دیدن منو از دست دادی!
صدای حامد مرموز شد
_مطمئنی؟ پاشو بیا تو باغ پشت سالن!
با شنیدن حرفش چشمام درشت شد
_چی؟ اومدی؟ واقعا؟
_زودباش..
تلفن قطع کردم و با ذوق به طرف محبوبه چرخیدم
_محبوبه حامد اومده میرم حیاط زود برمیگردم.
خواستم به طرف در برم که محبوبه دستم کشید
_پروا کجا میری دختر؟ با این سروضع بری بیرون که خوده حامد اولین نفر سرتو میزنه!
نگاهی به خودم انداختم ، حق با محبوبه بود.
آستینام و سینم باز بود و اگر حامد میدید اینجوری اومدم تو باغ کلمو میکند.
خیلی سریع به اتاقک رفتیم کت گرم و بلندی که برای محبوبه بود رو پوشیدم.
ازش تشکر کردم خیلی زود از سالن بیرون زدم.
چندتا از مردا توی باغ ایستاده بودن و داشتن مشروب میخوردن و بعضیا هم باهم میگفتن میخندیدن.
صورتمو پوشوندم تا کسی متوجه من نشه.
بدو بدو خودمو به پشت ساختمون سالن رسوندم.
فضای بزرگی بود همراه با درخت و چندتا میز و صندلی ، هرچقدر اطراف نگاه کردم خبری از حامد نبود..
نکنه دروغ گفته؟
#رمان
1403/06/25 23:57