The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

اوج_لذت
#پارت_568



پوزخندی زدم و نگاهش کردم
_تازه میپرسید چرا عصبانیم؟ باید از خودتون بپرسید.

بابا اخمی کرد و لب زد
_من کاری نکردم که تورو عصبانی بکنم.
متعجب به بابا خیره شدم
_کاری نکردید؟

سرشو به نشونه نه تکون داد لب زد
_نه شما بودید که منو خیلی عصبانی کردید اما من بازم کاری نکردم پس این رفتاراتو تمومش بکن.

پوزخندی زدم میخواست منو بترسونه؟
_بابا من دیگه نمیترسم از هیچی ، من حامد خیلی دوست دارم حتی با اینکه شما مارو از هم جدا کردید…

بابا چشماشو بست دستاشو روی چشماش گذاشت
_من نمیخواستم حرفی بزنم تا دلت نشکنه اما دیگه میگم که بدونی من جداتون نکردم درسته نمیخواستم باهم باشید اما من جداتون نکردم این انتخاب خوده حامد بود.

سرمو تند تند تکون دادم
_امکان نداره بابا ، حامد منو ول نمیکنه..

بابا دستشو ر‌وی سرم کشید و با مهربونی گفت
_پروا دخترم تو حامد هیچوقت نمیتونستید با هم باشید حامد اینو زودتر فهمید.

داشت دروغ میگفت ، باور نمیکردم حامد منو ول نمیکرد.

بابا از جاش بلند شد و طرف در اتاق رفت بازش کرد.
قبل اینکه خارج بشه لب زد
_پروا دخترم حامد دوهفتس که از ایران رفته فراموشش کن خودتو عذاب نده…

فراموشش کنم؟ چه مسخره…
چطور میتونستم کسی که از وقتی خودمو شناختم کنارم بوده رو فراموش کنم؟

همین که بابا از اتاق خارج شد صدای مامان پشت بندش شنیدم.
_چرا اینجوری میگی به بچه؟ همینجوریش داغون شده این چندوقت بزار خودش یواش یواش کنار بیاد…

و صدای بابا رو در جو‌ابش شنیدم که گفت
_چرا فکر میکنی من میخوام اذیتش کنم؟ بخدا منم پدرشم دوستش دارم دلم نمیخواد عذاب بکشه برای همین دارم تلاش میکنم کمکش بکنم..

مامان جوابی به بابا نداد صدای پاهایی رو شنیدم که از پله ها پایین رفتن.
مامان دوباره وارد اتاق شد و نزدیکم اومد
_پروا مادر غصه نخوریا همه چیز درست میشه.

درگیر حرف بابا بودم.
حامد از ایران رفته؟ واقعا رفته بود یعنی؟ تنهام گذاشته بود؟

پس اون آهنگ لعنتی که فرستاد چی بود؟ من نشده تو این دو هفته یک روز اونو گوش نکرده باشم.

انقدر ناراحت بودم که حالت تهوع گرفته بودم و سرم درد میکرد.
_ من نمیام.

#رمان_صحنه_دار

1403/06/27 16:23

#اوج_لذت
#پارت_569



مامان سرمو تو آغوش کشید و صورتم نوازش کرد.
_نمیشه اصلا حرفشم نزن دختر قشنگم ، پروا بخدا نگرانتم یکم بیا بیرون همش یا خونه ای یا دانشگاه بخاطر من بیا…تازه نیای محبوبه هم ناراحت میشه….

پوف کلافه ای کشیدم.
راست میگفت محبوبه اصرار کرده بود که امشب حتما برم.
نامزدیه دخترداییم ستاره بود خواهر امیرسام لعنتی مراسم کوچیک بود توی خونه گرفته بودن.

محبوبه اصرار داشت برم چون یجورایی جشن خدافظی اونم محسوب میشد.

سه روزه دیگه راهیه کانادا بود و تا جایی که باهاش حرف زده بودم خبری از نوید نبود و هیچ حرکتی نزده بود.
مردا همشون یه جورن ، ترسو و بزدل جرعت ندارن حتی کنار کسی که دوستش دارن باشن.

به اجبار مامان بلند شدم تا حاضر بشم اما بازم لباسی که خودم انتخاب کرده بودم پوشیدم.
چون حوصله نداشتم موهامو تو کل مراسم هی دورم بریزه دم اسبی بالای سرم بستم.

آرایش ساده و ملایمی انجام دادم و بعد از پوشیدن مانتو و شالم و برداشتن کیف و کفشم از اتاق بیرون زدم.

بابا کنار در آماده ایستاده بود.
حالا که دقت میکردم حامد کمی شبیه بابا بود حتی شاید بعضی رفتاراش اما بیشتر شباهتش به مامان بود…

بابا با دیدن من لبخندی زد
_ماشالله خیلی ناز شدی دخترم شبیه پرنسس شدی.
در جوابش چیزی نگفتم و کفشام پام کردم.
مامان هم اومد و راهی خونه دایی شدیم.

توی راه تموم فکرم درگیر حامد بود.
الان کجا بود؟ کاش میشد الان خونه دایی منتظرم بود.
قول میدادم اگر امشب برمیگشت هیچوقت نمیپرسیدم چرا رفتی و فقط بغلش میکردم…

حدودا بعد از بیست دقیقه به خونه دایی رسیدیم.
پشت مامان و بابا ‌وارد شدم.
دایی و زن دایی طرفمون اومدن
_سلام خیلی خوش اومدین

دایی مامانم رو بغل کرد لب زد
_دلم براتنگ شده آبجی اصلا دیگه نمیای به ما سر بزنیا..

زندایی هم طرف من اومد بعد اینکه بغلم کرد دستمو گرفت و سرتاپامو برانداز کرد
_ماشالله ماشالله ماه شدی ، انقدر قشنگی که آدم نمیتونه ازت چشم بگیره عزیزم..

لبخند کوچیکی زدم و خجالت زده سرم پایین انداختم
_خیلی ممنونم.
دایی هم حرف همسرش رو تایید کرد و منو تو آغوش کشید.

بعد از سلام احوال پرسی اولیه بالاخره تونستیم وارد خونه بشیم.

_پــروا

1403/06/27 16:23

اوج لذت

570

با شنیدن صدای آشنایی اطرافم نگاه کردم و دیدم
که محبوبه با خوشحالی داره طرفم میاد.
لبخندی روی لبم نشست ، واقعا زیبا شده بود.
زود همو تو آغوش کشیدیم.
_خیلی خوشحالم اومدی ، تنهایی دیوونه می شدم.
لبخندی زدم و ازش فاصله گرفتم
_فقط بخاطر تو اومدم.
محبوبه با مامان و بابا هم سلام احوال پرسی کرد
و بعد دستمو گرفت
_بیا بریم تو حیاط اینجا خیلی شلوغه من سرم
خیلی درد میگیره..
نگاهی به سالن شلوغ انداختم .
راست میگفت ، با اینکه قرار نبود مهمونی بزرگی
باشه اما بازم شلوغ بود و خونه پر از آدم...
همراه محبوبه از در پشتی خونه وارد حیاط شدیم.
خداروشکر خلوت تر بود و فقط چندتا از مردهای
سن بالای فامیل برای کشیدن سیگار بیرون اومده
بودن.
گوشه ای کنار باغچه که صندلی بود نشستم.
همینکه نگاهم به محبوبه افتاد دیدم که بغضش
گرفته.
دستمو طرف دستش بردم و با نگرانی پرسیدم
_محبوبه چی شد؟ حالت خوبه؟دستشو روی صورتش گذاشت و سعی کرد اشک
نریزه
_پروا خوب نیستم...من من دلم نمیخواد برم..این
چندوقته خودمو خیلی قوی نشون دادم جوری که
انگار برام مهم نیست که قراره بمیرم...من فقط
بخاطر مامان بابام خودمو اینجوری نشون میدم
پروا...من خیلی می ترسم
تعجب کرده بودم.
محبوبه واقعا خودش رو قوی و بیخیال نشون داده
بود.
در حدی که من هم باور کرده بودم براش مهم
نیست
نزدیکش شدم و تو آغوش کشیدمش
_درکت میکنم عزیزم ، میدونم سخته...
ولی دروغ میگفتم درکش نمیکردم حتی هرچقدرم
خودمو جای اون میزاشتم من هیچوقت به مرگ
نزدیک نبودم اما الان این حرف میتونست اونو
آروم بکنه...
_محبوبه همه چیز درست میشه تو خوب
میشی...اصلا به چیزای منفی فکر
نکن...نوید...از نوید خبری نشد؟
محبوبه اشک هاشو پاک کرد و مشکوک نگاهم
کرد
_تو چرا این چندوقته هی سراغ نوید از من
میگیری ؟ پروا نکنه بهش حرفی زدی ؟ بخدا اگر
چیزی گفته باشی..
قبل اینکه بزارم جملش تموم بشه سریع گفتم
_فقط بهش گفتم داری میری همین...
چشمای محبوبه بسته شد
_آخه چرا گفتی؟ الان فکر میکنه من خواستم که
بگی...
دستشو گرفتم و سرمو تکون دادم
_نه اصلا همچین فکری نمی کنه نگران نباش نوید
عاقل تر از این حرفاست...
محبوبه نفس عمیقی کشید و گفت
_خبری ازش نشد..
پوفی کشیدم و شقیقه هامو فشار دادم
_مردایی که دور مان متاسفانه همشون ترسو و
بزدلن...به سنگ دل ببندی بهتره تا یه مرد...
_اگر به آدم درست دل ببندی میفهمی که اینجوری نیست

1403/06/27 16:23

اوج لذت

571

با شنیدن صدای امیرسام سرمو بالا آوردم و نگاهم
به چشماش افتاد.
اخمی کردم و صاف نشستم
_تو وایستادی حرفای مارو گوش میدی ؟
خیلی بیخیال دستشو توی جیب شلوارش کرد
_اومدم سلام بکنم حرفاتونو شنیدم.
از جام بلند شدم و با لحن محکمی گفتم
_خیلی خب سلامتو کردی حالا برو داریم حرف
میزنیم.
بی اهمیت به حرفم نزدیکم شد و دقیقا روبه روم
ایستاد
_منم می خوام حرف بزنم باهاتون
چقدر این بشر پرو بود.
_ما حرفی با تو نداریم ، حرفای ما دخترونست..
_بگو ببینم اون پسر ترسو و بزدل که تورو
ول کرده کیه؟
امیرسام دستشو بالا آورد و خواست روی صورتم
بکشه که دستش محکم به عقب هل دادم
_چیکار میکنی؟ دستتو بکش ، کم از حامد کتک
خوردی ؟ بازم دلت میخواد؟
امیرسام خنده ای کرد و نگاهی به اطراف انداخت
_ولی من اینجا حامدی نمیبینم شنیدم رفته
خارج...برادرت زیادی روت حساس بود..
نفس عمیقی کشیدم تا آروم بشم.
دندونامو روی هم فشار دادم لب زدم
_شاید چون برادرم نبود روم زیادی حساس بود..
حیف مبترسیدم وگرنه داد می زدم و میگفتم شوهرمه
تا خفه بشه...
امیرسام با دقت نگاهم کرد
_راست میگی جای پدرت بود.
دستمو بالا آوردم و محکم روی سینش کوبیدم که
عقب رفت
_نه حامد دوست پسرمه کسیه که قراره باهاش
ازدواج بکنم...حالام گمشو وگرنه بخدا جیغ و داد
میکنم کل خونه بریزن سرت...
چشمای امیرسام گرد شده بود.
انگار هضم حرفی که زده بودم براش خیلی سخت
بود.
دست محبوبه رو گرفتم
_بریم تو من شلوغیو میتونم تحمل بکنم اما تحمل
این مرتیکه برام سخته...
همراه محبوبه وارد خونه شدیم دوباره..
محبوبه کنار گوشم لب زد
_نره به کسی بگه؟
کلافه شونه ای بالا انداختم
_بره بگه ، دیگه برام مهم نیست بالاخره یه روز
همه می فهمن...البته اگر حامد برگرده.
محبوبه با شنیدن حرفم توی جاش ایستاد و منم
مجبور کرد وایستم.
_پروا حرفای امیرسام واقعی بود؟ حامد واقعا رفته
خارج؟
طرفش برگشتم و با اعصابی خراب سرمو کج
کردم
_نمیدونم ، نمیدونم...بابا هم گفت رفته گفت
خودش انتخاب کرده که منو ول بکنه و بره...
محبوبه شوکه شده بود و نمیدونست باید چی بگه..
_محبوبه کاش منم میتونستم مثل تو از این جهنم
فرار کنم برم...
تا آخرشب که اونجا بودیم گوشه ای نشسته بودیم و
با حسرت به دختر داییم که لباس آبی آسمانی به تن
داشت و کنار نامزدش با خوشحالی میرقصید نگاه میکردیم

1403/06/27 16:24

اوج لذت

572

نمیدونم محبوبه به چی فکر میکرد اما من فقط
حسادت میکردم.
چرا حق من و حامد این نبود؟ چرا ما جای اونا
نبودیم؟
نمیتونستم دروغ بگم که حسود بودم.
وقتی دخترو پسرای جوون که با عشق تو بغل هم
میرقصیدن بدون هیچ ترسی میدیدم دلم میخواست
از حسادت بترکم... پسره که حتی وقت نکرده بودم اسمش رو بپرسم
دست ستاره رو گرفت و حلقه ای پر از نگین توی
دستش انداخت و باعث شد نگاه من هم سمت
انگشترم بره.
خداروشکر بابا به این یکی گیر نداده بود و توی
دستم مونده بود.
با قرار گرفتن دست محبوبه روی پام به خودم
اومدم
_پروا خودتو ناراحت نکن...درست میشه.
تنها فقط سری تکون دادم و حرفی نزدم.
بعد از خوردن شام بالاخره همه عزم رفتن کردن.
با محبوبه خدافظی کردم و ازم خواست که حتما
یک روز قبل رفتنش برم پیشش تا تنها نباشه... حالم خوب نبود و انقدر خسته بودم که انگار کوه
جابه جا کرده بودم.
توی ماشین خودم رو بخواب زدم تا مجبورم نکنن
حرف بزنم و وقتی به خونه رسیدیم خودم زودتر
بلند شدم و به اتاقم رفتم.
در اتاقم قفل کردم و همین که احساس کردم دیگه
واقعا تنهام اشکام سرازیر شد.
انگار تحمل این چندوقت با چیزایی که امشب دیدم
ده برابر سختر شده بود.
جلوی آینه ایستادم.
ریملم بخاطر گریه ریخته بود و زیر چشمامو سیاه
کرده بود.
دستمو روی رژم کشیدم و اونم پاک کردم.
اگر حامد برنمیگشت خودمو میکشتم...
حتما این کارو میکردم.
لباسامو از تنم در آوردم و گوشیم برداشتم سمت
حموم رفتم.
میدونستم که گوشیش خاموشه اما میخواستم بعد
چندوقت بالاخره جواب آهنگی که فرستاده بود رو
بدم.
توی این چندوقت بجز آهنگی که خودش فرستاده
بود فقط این آهنگ بود که حرفای دلمو میزد.
آهنگ براش فرستادم و بعد توی حموم پخشش
کردم زیر دوش رفتم که تا خود صبح زار
بزنم....

#دانای _کل

پروا وقتی داشت با یاد عشقش اشک میریخت ،
حامد اون سر دنیا با حالی داغون آهنگی رو که
پروا فرستاده بود رو گوش میکرد.
دلتنگ بود ، بیشتر از هر چیزی که می شد فکرش
رو کرد.
اما مجبور بود باید تحمل می کرد این دوری رو...
بخاطر عشقش بخاطر پروا کوچولوش باید این
دوری رو تحمل میکرد...
از روی تخت بلند شد و طرف پنجره بزرگ رفت.
کل شهر زیرپاش بود. منظره زیبایی بود اما نه به اندازه چشمای دختر
کوچولوش...

_حامد خوبی؟
با شنیدن صدای سابین که بدون اجازه وارد اتاقش
شده بود اخم کرد.
هنوز هم به این حرکت مزخرف سابین عادت
نکرده بود.
_خوشم نمیاد بدون اجازه وارد اتاق میشی

#رمان_صحنه_دار

1403/06/27 16:24

573

سابین طرف موبایلش رفت و صدای آهنگ رو
قطع کرد.
_چرا انقدر حالت بده؟
حامد نزدیک کمد کوچیک داخل اتاق شد و
شیشه ی مشروبش رو بیرون کشید.
بدون برداشتن لیوان اونو سر کشید لب زد
_دلم براش تنگ شده.
سابین دستی به داخل موهاش کشید.
نمیدونست باید برای دوستش چیکار بکنه تا کمی
حالش خوب بشه..
_حامد بهش زنگ بزن
حامد روی مبل نزدیک پنجره لم داد
_نمی شه نمی تونم اینکارو بکنم...
سابین از اتفاقات خبر نداشت و همینقدر می تونست
تلاش بکنه. نزدیک حامد شد و شیشه رو ازش گرفت و
سرکشید و چندقلوپ خورد.
بعد دوباره شیشه رو به حامد پس داد و طرف در
رفت
_خیلی نخور فردا جراحی داری ...
و بعد حامد رو با دردی که داشت اونو میکشت
رها کرد.
کی فکرش رو میکرد حامد 30 ساله که برای
خودش کسی بود و هرکسی آرزو داشت جای اون
باشه الان بخاطر دو هفته دوری از دختر
کوچولوش اینجوری شده باشه...
_امیدوارم زود تموم بشه پروا وگرنه نمی تونم
سرقولایی که دادم بمونم...

#پروا

_پروا مادر شب دیر نیایا بابات عصبانی میشه..
دندونامو روی هم فشار میدمو با گفتن چشمی و از
خونه بیرون میزنم.
سوار تاکسی میشم و آدرس کافه ای که با محبوبه
قرار داشتم رو میگم.
زیاد طول نمیکشه و در عرض بیست دقیقه
رسیدم.
بعد از پرداخت کرایه وارد کافه شدم.
کمی سرم میچرخونم و با دیدن محبوبه طرفش
میرم. باورم نمیشه که فردا رفتنی بود.
محکم توی بغلم میگیرمش..
چرا همه باید برن؟ چرا یکی تا آخر پیشم نمیموند..
اون از پدر و مادر واقعیم که زود مردن و منو
تنها گذاشتن اونم از عشقم و اینم از دوستم...
_محبوبه من باورم نمی شه تو میخوای بری ...کاش
میشد بمونی! تو بری من خیلی تنها می شم...
محبوبه که مشخص بود از قبل آماده بغ کردنه زود
اشک ریخت
_پروا من فقط دنبال یه دلیل قویم برای موندن
برای اینکه نرم اما نمیشه ندارم...
چقدر بد بود که چیزی نداشت تا اینجا بمونه .
حتی یه دلیل... اما هزارتا دلیل برای رفتن داشت.
پشت میز نشستیم ، جفتمونم سکوت کرده بودیم.
نگاه کوتاهی به منو انداختم و یهو هوس بستنی
کردم.
با نزدیک شدن گارسون سریع گفتم
_من بستنی می خوام همه مزه ها هم باشه حتما
شکلات و توت فرنگیی بزارید توت فرنگی هم
داشته باشه خواهشا..کنارشم سس شکلات بزارید
زیاد باشه حتما...
گارسون بیچاره انقدر شوکه شده بود که فقط سری
تکون داد و بعد نگاهش به محبوبه داد..
_من یه قهوه ساده میخوام لطفا شکر نزنید...


#رمان_صحنه_دار

1403/06/27 16:24

اوج لذت

574

با رفتن گارسون محبوبه صورتشو نزدیکم کرد
_پروا چه خبرته؟ دیوونه شدی یا افسرده؟ اصلا
مگه میتونی این همه بخوری؟
شونه ای بالا انداختم لب زدم
_یهو هوس کردم حالا مگه چیه...بعدم معلومه
افسرده شدم دیگه عشقم ولم کرده رفته اون سر دنیا
عشق و حال....
حرفی نزد و فقط سری از روی تاسف تکون داد.
_محبوبه تو نمیتونی همینجا درمان کنی؟ یعنی
واجبه بری اون سر دنیا اونم تنها..
محبوبه توی فکر فرو رفت و اهی کشید
_مامانم گیر داده اونجا بهتره برای درمان و
خطرش کمتره و این حرفا منم خب حرفی ندارم
قبول کردم برم..برای من فرقی نمیکنه چه اونجا
بمیرم چه اینجا..
اخمی کردم و ضربه ای محکم به پاش زدم
_زبونتو گاز بگیر این حرفا چیه تو
میزنی...محبوبه بخدا اگر بمیری خودم میکشمت..
جفتمون با جمله ای که ساختم خنده ای کردیم و
باعث شد فضای بینمون عوض بشه.
پنج دقیقه گذشته بود و هی سر خودم گرم میکردم
اما دیگه عصبی شده بودم.
دستمو بالا بردم و با صدای بلند رو به گارسون
گفتم
_آقا سفارش ما چی شد دوساعته منتظریما...
_وای پروا ساکت شو آبرومونو بردی چرا هوار
میکشید الان میاره دیگه.
با اخمای درهم حرصی گفتم
_بابا دو ساعته منتظریم مگه ما علاف ایناییم...
خودمم رفتارهای ضدونقیضم رو درک نمیکردم.
با اومدن بستنیم گل از گلم شکفت.
با خوشحالی به جون بستنی افتادم و کلشو خودم
تنهایی خوردم.
_پروا چجوری تونستی؟ بخدا مریض می شی...دل
درد نداری ؟
خنده ای کردم و دستم روی شکمم گذاشتم
_چیزی نبود بابا جو نده الکی...
محبوبه سعی کرد حرفی نزنه و نرمال رفتار بکنه.
_پاشو بریم یکم دور بزنیم خسته شدم از نشستن.
باشه ای گفتم و بعد از حساب کردن از کافه بیرون
زدیم.
همینجوری قدم میزدیم و به مغازه های اطراف
نگاه میکردیم.
محبوبه جوری به همه جا نگاه میکرد انگار که
آخرین باری بود که اینارو میدید..
چقدر بد بود اینکه همش فکر کنی قراره بمیری ..
اینکار محبوبه باعث شده بود که روحیش کم بشه
و مرگش رو راحت قبول کنه..
نمیدونم بخاطر بستنی ها بود یا هوای گرم که معدم
تیر کشید.
دستم روی دلم گذاشتم و با دست دیگم مچ دست
محبوبه رو گرفتم فشار دادم.
طرفم چرخید و انگار با دیدن حال خراب من
سریع جفت دستامو گرفت
_پروا خوبی؟ چی شدی ؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
_حالم حالم خیلی...
هنوز حرفم تموم نشده بود که تمام محتویات معدم
بالا اومد

#رمان_صحنه_دار

1403/06/27 16:25

اوج لذت

575

سریع محبوبه رو به عقب هل دادم کنار جوی آب
نشستم.
هرچی که خورده ونخورده بودم بالا آوردم.
محبوبه با نگرانی کنارم ایستاده بود شونم ماساژ
میداد.
_پروا بهتری ؟ حتما بخاطر بستنیاست...خوبی؟
از داخل کیفم دستمالی بیرون کشیدم و دهنم پاک
کردم.
چندنفر نزدیکمون شدن و مردی رو به من گفت
_خانم حالتون خوبه؟ چیزی نیاز دارید؟
حتی نای جواب دادن نداشتم.
زنی مسن نزدیکم شد و آب معدنی طرفم گرفت
_بیا عزیزم
با کمک محبوبه دستام و دهنم شستم.
و خانم هم موهامو جمع کرده بود به عقب..
_عزیزم بهتری ؟
طرف درخت رفتم بهش تکیه دادم.
_ممنونم.
بزور همین یه کلمه رو هم گفته بودم.
نگرانی از نگاه و رفتار محبوبه مشخص بود
_پروا خوبی؟ میخوای بریم بیمارستان؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
_خوبم فکر کنم بستنی ها حالم بد...
قبل اینکه جملم تموم بشه چشمام سیاهی رفت و
دیگه چیزی نفهمیدم...
با سرصدای زیاد لای چشمام به سختی باز کردم.
نور اتاق چشمامو میزد.
خواستم دستمو بلند کنم جلوی چشمم بگیرم که
سوزشی توش احساس کردم.
دست دیگم بلند کردم و جلوی نور گرفتم و بعد به
دستم خیره شدم.
سرم توی دستم بود.
_پروا بهوش اومدی ، وای خداروشکر داشتم
سکته میکردم از ترس...
نگاهم به محبوبه افتاد که با خوشحالی کنار تخت
ایستاده بود.
_چی شده؟
_حالت بد شد تو خیابون بیهوش شدی ...
با نگرانی به اطرافم نگاه کردم
_به کسی که خبر ندادی ؟
محبوبه شرمنده سرشو تکون داد
_نه راستش از بابات ترسیدم.
خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم.
اصلا آماده حرف شنیدن از طرف مامان بابا
بخاطر خوردن یه بستنی معمولی نبودم.

#رمان_صحنه_دار

1403/06/27 16:25

اوج لذت

576

خواستم از محبوبه بپرسم چم شده که همون لحظه
در اتاق باز شد و خانم مسنی که روپوش سفید به
تن داشت همراه دختر جوونی که مشخص بود
پرستار هستش وارد اتاق شدن.
محبوبه طرفشون چرخید و خانم دکتر پایین تختم
ایستاد و با لبخند نگاهم کرد
_بهتری عزیزم؟
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم.
محبوبه با نگرانی از دکتر پرسید
_خانم دکتر می شه بگید چرا یهو حالش بد شد؟
خیلی نگرانیم.
دکتر نگاهی به برگه های داخل دستش انداخت لب
زد
_19 سالته درسته؟
_بله
پرستار نزدیکم شد و مشغول در آوردن سوزن
سرم که تموم شده بود کرد.
دکتر نگاهی به صورت بی جونم انداخت
_ازدواج کردی ؟
ابروهام بالا رفت.
دکتر چرا باید این سوال هارو میپرسید؟ اصلا به
اون چه؟
نمیتونستم اسمی از حامد ببرم چون خب...
اگر یک درصد مجبور میشدم بگم مامان بابا بیان
اینجا ممکن بود عقدمون لو بره..
_خیر ، برای چی می پرسید؟ دکتر سری به نشونه هیچی تکون داد و نزدیکم شد
دستم گرفت و با لبخند گفت
_تبریک میگم بهت عزیزم مامان شدی ...
با تموم شدن جملش گوشم سوت کشید...
چی داشت میگفت؟ یعنی چی مامان شدم؟
امکان نداشت...
دنیا داشت دور سرم میچرخید.
دستای محبوبه بود که دورم پیچیده شده بود و سعی
داشت منو به خودم بیاره..
دکتر داشت حرف میزد اما اصلا نفهمیدم و یهو
وسط حرفش پریدم
_امکان نداره...من..من قرص مصرف کردم
اشتباه میکنید..
دکتر که مشخص بود خانم مهربونیه و حتی با
اینکه بهش گفته بودم مجردم اما بازم رفتارش
خوب بود.
_چه قرصی عزیزم؟
شونه ای بالا انداختم
_اسمش رو نمیدونم اما ضد بارداری بود..
دکتر کمی فکر کرد و لب زد
_مرتب مصرف کردی ؟ دقیقا طبق طریقه ای که
بهت گفته شده بود؟
حالا مونده بودم.
دهنم بسته شده بود. خب نه دقیقا همونجوری ...
من فقط دوروز بعده رابطمون مصرف میکردم و
خب بعدش یادم میرفت اما فکر نمیکردم حامله
بشم... لعنت به من ، حتی اون موقع که حامد پرسید بهش
دروغ گفتم مرتب مصرف میکنم اما واقعا فکر
نمیکردم اینجوری بشه.
_من مصرف کردم هربار بعد از رابطمون اون
قرصارو خوردم امکان نداره حامله باشم..
دکتر دستشو روی شونم گذاشت و با مهربونی گفت
_دختر قشنگم قرص های ضدبارداری چند نوعه و
هرکدوم طریقه مصرفش فرق میکنه و اگر مرتب
مصرف نشده باشه تاثیرش کمه و بازم امکان
بارداری رو غیر ممکن نمی کنه...

#رمان_صحنه_دار

1403/06/27 16:26

اوج لذت

577

دستمو روی شکمم گزاشتم.
بغض گلوم گرفته بود ، حالا باید چیکار میکردم؟
حامله بودم و حتی نمیدونستم پدرش کجاست...
محبوبه خم شد و با بغض دستشو روی دستم
گذاشت
_پروا گریه نکن همه چی درست میشه بهت قول
میدم.
سرمو محکم روی بالشت گذاشتم و بغضم ترکید
_هیچی درست نمی شه بدبخت شدم.
دکتر که تاحالا تماشاگر ما بود با لحن آرومی گفت
_دوست پسرت ولت کرده؟
نگاهم به چشماش دوختم ، هیچی جز مهربونی و
دلسوزی نبود.
حالا که بدبخت شده بودم دیگه گفتن یا نگفتنش
فرقی نداشت...
_من یواشکی عقد کردم خانوادم موافق رابطمون
نبودن و حالام بابا میگه شوهرم منو ول کرده و
رفته...من نمیدونم الان باید چیکار بکنم خانوادم
بفهمن منو میکشن.
چرا تعجب نمیکرد؟ چرا انقدر عادی به حرفام
گوش میکرد.
_عزیزم همونجور که خواهرت گفت ایشالا همه
چیز درست میشه ، میخوای من به پدر مادرت
راجب بچه بگم؟
ترسیده تند تند سرمو به نشونه نه تکون دادم
_نه نه اصلا فعلا نه ..نمی خوام.
_باشه گلم ، من باید برم شما هم میتونی مرخص
بشی..
تشکری کردم و دکتر از اتاق خارج شد.
نگاهم به محبوبه دوختم و دوباره اشک ریختم.
منو تو آغوشش کشید و لب زد
_پروا خودتو ناراحت نکن...شاید...شاید اگر
حامد بفهمه برگرده؟
با شنیدن اسم حامد اخمام توی هم رفت.
حامد نامرد ، اون منو تو این وضعیت تنها گذاشته
بود.
دیگه هیچ دلیلی برام قانع کننده نبود.
اون منو ول کرده بود به حال خودم...
با صدای زنگ خوردن گوشیم سریع تو جام پریدم
_وای کیه؟ ساعت چنده؟ نکنه فهمیده باشن؟
محبوبه ازم جدا شد و طرف کیفم رفت و از
داخلش گوشیم بیرون کشید.
_مامانته..
گوشی طرفم گرفت که به سختی گرفتمش...
چی باید میگفتم؟ اگر فهمیده باشن؟
_جواب نمیدم.
_نه نه باید جواب بدی پروا...اینجوری بیشتر
شک میکنن..جواب بده بگو با منی ، بگو امشب
خونه ما میمونی اصلا..

انقدر هول شده بودم که حتی نمیدونستم چجوری
باید تماس وصل بکنم و محبوبه بود که دکمه سبز
برام زد.
دستای عرق کردمو مشت کردم و گوشی کنار
گوشم گزاشتم که صدای مامان پیچید
_الو پروا مادر کجایی؟ کی میای خونه؟ قبل اینکه
بابات بیاد کاش برمیگشتی..
مامان پشت سر هم با استرس داشت حرف میزد.
میدونم که میترسید بابا دعوام بکنه..
مامان واقعا این چندوقت جوری هوامو داشت که
قبلا هیچوقت نداشت...

#رمان_صحنه_دار

1403/06/27 16:26

اوج لذت

578

_مامان سلام...اممم چیزه...میگم مامان میشه من
امشب پیش محبوبه بمونم؟
مامان سکوت کرده بود و مشخص بود اصلا
انتظار این سوال رو نداشت.
_پروا اخه بابات...
صدام مظلوم کردم و سعی کردم یجوری خودم رو
لوس بکنم
_تروخدا مامان ، محبوبه فردا صبح پرواز داره
تروخدا بابا رو راضی کن امشب بمونم
پیشش...خونه غریبه نیست که خونه خاله اینام
دیگه لطفا..
صدای نفس عمیق کشیدن مامان شنیدم.
فداش بشم از طرفی می خواست من ناراحت نشم و
طرفی دیگه از بابا میترسید...
_باشه مامان جان بزار بهش زنگ بزنم بپرسم اگر
اجازه داد بمون..
خیلی مصنوعی خودمو ذوق زده نشون دادم و بعد
از خدافظی کوتاهی تلفن قطع کردم.
_محبوبه من چیکار کنم حالا؟
محبوبه بی چاره نمیدونست باید چی بگه...
حقم داشت اون چرا باید برای کاری های من راه
حل پیدا کنه .
اون کلا 18 سالش بود و از منم کوچیکتر بود.
_فعلا بیا از این خراب شده بریم بیرون داره خفم
میکنه..
محبوبه باشه ای گفت و کمکم کرد تا کفشام بپوشم
و از روی تخت بلند بشم.
از اتاق بیرون زدیم و توی راهرو راه افتادیم تا
بریم دنبال کارای ترخیصم...
_پـروا...محبوبه خانم...
با شنیدن صدای آشنایی نزدیک بود قلبم بیاد تو
دهنم..
حالا دیگه رسما من مرده بودم.
محبوبه زودتر به خودش اومد و طرف صدای
برگشت.
_آقا نوید...
سریع طرفش چرخیدم.
واقعا نوید بود ، لعنتی اون اینجا چیکار میکرد.
نوید نزدیکمون شد و روبه رومون ایستاد.
با لحنی پر از اضطراب پرسیدم
_نوید تو...تو اینجا چیکار میکنی؟
به روپوش سفید تنش اشاره کرد و لب زد
_من تو این بیمارستان دکترم ، شما اینجا چیکار
میکنید؟ نکنه مریض شدید؟ چیزی شده؟
وااای حالا چی باید میگفتم؟
ناچار به محبوبه نگاه کردم تا اون جواب بده.
_چیزه ما...
قبل اینکه جمله محبوبه تموم بشه نوید به صورت
من اشاره کرد
_پروا چقدر رنگت پریده...
دستمو سریع روی صورتم کشیدم
_نه چیزه...خوبم.
همینجوری که به نوید زل زده بودم یهو دستی از
پشت روی شونم نشست.
و بعد سایه ای رو کنارم دیدم سرم چرخوندم و با
دیدن خانم دکتر رنک از رخم رفت..
خدایا امروز رسما کمر به قتل من بستی؟ چرا
اینجوری میکنی اخه؟
_عزیزم بهتری ؟ برگه های آزمایشت رو داشتم
میاوردم فراموش کردم بدم بهت..
نوید با کنجکاوی پرسید
_آزمایش چی؟ بده من ببینم...
قبل اینکه بزارم نوید بگیرتشون زودتر از دست
دکتر کشیدمشون.

#رمان_صحنه_دار

1403/06/27 16:26

اوج لذت

579

محبوبه سریع گفت
_چیزی نیست یه آزمایش ساده بود آقا نوید...
خانم دکتر که انگار متوجه شده بود تو وضعیت
سختی هستیم رو به نوید گفت
_شما همو می شناسید آقای دکتر؟
نوید سری تکون میده و لب میزنه
_بله پروا خانم یکی از اقوام نزدیک ماست...حالا
چه اتفاقی براش افتاده؟ حالش خوبه؟
_بله نگران نباشید حالش خوبه من دیگه برم
مریض دارم..شب خوبی داشته باشید.
با رفتن دکتر نفس راحتی کشیدم.
_خب ماهم دیگه بریم
_پروا چرا یهو اومدین بیمارستان؟ حتما اتفاقی
افتاده دیگه...
محبوبه انگار از سوال پیچ کردن های نوید
عصبی شد که با لحن تندی جواب داد
_گفتیم دیگه چیزی نبود آقای دکتر یکم حالش بد
شد من آوردمش بیمارستان الانم کارمون تموم شد
داریم میریم وقت شمارو هم نمیگیریم..
دل محبوبه از جایی دیگه پر بود.
امکان نداشت بخاطر یه سوال پیچ شدن ساده اون
انقدر عصبی بشه .
نوید که از رفتارش شوکه بود دستی به سرش
کشید.
_خیلی خب...بچه زدن نداره که..من شیفتم تموم
شده صبر کنید خودم میرسونمتون
محبوبه باز هم نتونست جلوی خودش بگیره و
سریع گفت
_چه دلیلی داره شما مارو برسونید؟ خودمون
میریم ممنونم.
نوید بجای اینکه از رفتار محبوبه زده بشه یا
ناراحت انگار بیشتر خوشش میومد.
چون لبخندی روی لبش نشسته بود.
_پروا زن داداشه منه برام خیلی عزیزه الانم
حالش بد شده و در نبود حامد من وظیفه دارم
کمک بکنم پس صبر کنید زود میام...
و بعد بدون اینکه منتظر حرفی از طرف ما باشه
راهشو گرفت رفت.
_من چرا واقعا از این مردک خوشم میاد؟ البته این
چه سوالیه معلومه چرا چون یه احمقم..
حتی تو حال بدمم رفتار محبوبه باعث شد بخندم..
_حرص نخور منم اوایل که عاشق حامد شده بودم
اینو حرفو خیلی زیاد به خودم گفتم.
محبوبه فقط سری تکون داد و بعد منو روی
نیمکت نشوند خودش رفت زودتر کارامو انجام
داد.
شاید محبوبه از این ناراحت بود که نوید با اینکه
فهمیده بود داره میره اما بازم نیومده بود...اما
محبوبه خودش گفت که انتظار نداره بیاد...
بعد چند دقیقه محبوبه برگشت و لب زد
_بلندشو بریم تموم شد.
با کمک محبوبه تا دم در رفتیم و منتظر نوید
ایستادیم.
_چرا از نوید عصبانی؟
محبوبه سرشو تکون داد
_عصبانی نیستم.
به دیوار تکیه دادم و به نیم رخش زل زدم.
_مشخصه عصبانی...اما نمیفهمم چرا؟ بخاطر
اینکه بهت اعترافی نکرده؟
محبوبه شوکه طرفم چرخید

#رمان_صحنه_دار

1403/06/27 16:26

580

_معلومه که نه...من نمیتونم از اون انتظار داشته
باشم که بیاد بهم اعتراف بکنه چون خب زوری که
نیست بعدم من دلم نمی خواد اون اصلا نسبت به
منی که دارم میمیرم حسی داشته باشه ..
دور از جونی گفتم و لب زدم
_خب پس چرا اینقدر بد رفتار کردی ؟ چرا
اونجوری باهاش حرف زدی؟
محبوبه دستی به موهاش کشید و اونارو داخل
شالش فرو کرد.
_چون اون رفیق صمیمیه حامده و امکان نداره
ازش بی خبر باشه...و وقتی تو اینجوری داری
عذاب میکشی اون بازم ساکت نشسته و حرفی
نمیزنه...من از اینکه اون خودخواهه ناراحتم
لبخندی روی لبم نشست.
چقدر خوبه که یه دوستی داشته باشی که اینجوری
هواتو داشته باشه که اینجوری نگرانت باشه..
از دیوار فاصله گرفتم و محکم بغلش کردم
_محبوبه ممنونم که کنارمی...
واقعا نمیدونم اگر تو نبودی باید چیکار میکردم
تنهایی..
اونم منو تو آغوشش گرفت و کمرم نوازش کرد.
_کاش میتونستم همیشه کنارت باشم.
_من مطمئنم همیشه کنارمی ، من میخوام تو
عروسیت ساقدوش بشم پس نمیتونی بمیری
فهمیدی ؟
از هم جدا شدیم و زدیم زیر خنده
با صدای بوق ماشین نوید دقیقا روبه رومون
صاف ایستادیم.
_محبوبه ، من نمیخوام کسی بفهمه...
دستمو گرفت و منو سمت ماشین کشوند
_نمی فهمه نترس.
در عقب رو باز کردیم و جفتمونم کنار هم نشستیم.
نوید از داخل آینه نگاهی به ما کرد و لب زد
_مگه من راننده ام جفتتون رفتین عقب؟
چشم غره ای بهش رفتم لب زدم
_ناراحتی پیاده بشیم با تاکسی بریم؟
وقتی دید جفتمونم اعصاب نداریم ساکت شد.
محبوبه راست میگفت نوید حتی اون موقع که رفتم
باهاش حرف بزنم هم مشخص کرده بود که میدونه
حامد کجاست..
و من باید ازش دلخور میبودم چون بهم نمیگفت.
از بیمارستان بیرون زد
_پروا اول تورو برسونم خونتون بعد محبوبه خانم
رو؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
_نه امشب قراره خونه محبوبه اینا بمونم...شبه
آخره
.نوید کنجکاو نگاهمون کرد و لب زد
_شبه آخر؟
آهی کشیدم و به محبوبه اشاره کردم
_فردا صبح داره میره...
با تموم شدن جملم نوید کمی بهم زل زد و بعد
نگاهش به روبه رو داد.
لحظه ای حواسش پرت شد و نزدیک بود بریم تو
ماشین روبه رویی که محبوبه با صدای بلندی گفت
_حواستو جمع کن...
نوید خیلی زود کنترل ماشین به دست گرفت
_ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد.
_لطفا حواست جمع کن من همینجوریش آخرای
عمرمه نمیخوام زودتر اتفاق بیوفته...
اخمای نوید توی هم رفت.
باز هم محبوبه با حرفای ناامیدش..
مطمئنم من حتی اگر مریض بشم هیچوقت انقدر
ناامید نخواهم بود.

#رمان_صحنه_دار

1403/06/27 16:26

بیست تا پارت به اضافه ده تا جبرانی
برای صبح و‌ظهر
.
.

اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/27 16:28

#اوج_لذت
#پارت_581
من زندگی کردن رو دوست داشتم حتی با اینکه خیلی سخت بود..
باصدای زنگ گوشیم به خودم اومدم از کیفم
بیرون کشیدم.
با دیدن اسم بابا لرز به تنم افتاد.
_نوید به هیچ وجه صدایی در نیار بابام داره زنگ میزنه..
بعدم قبل اینکه اجازه بدم حرفی بزنه تماس رو وصل کردم.
_الو بابا
_سلام بابا جان...خوبی؟
از اینکه بابا انقدر نرمال برخورد میکرد متنفر
بودم اما نمی تونستم کاری بکنم.
_بله خوبم.
_مادرت گفت میخوای امشب خونه خالتینا بمونی؟
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدام نلرزه
_اره اگر شما اجازه بدید
_اشکالی نداره دخترم بمون ، فردا اگر تونستم
خودم میام دنبالت اگر نشد خودت با تاکسی برگرد.
نفس راحتی کشیدم.
همین که اجازه داده بود خوب بود و حداقل امشب
بدون استرس و نگرانی م یتونستم تا صبح گریه
کنم.
_چشم ممنون بابا.
_فدات بشم دخترم مراقب خودت باش به همه سلام برسون.
بعد از خدافظی از بابا تلفن قطع کردم و به محبوبه پکه با کنجکاوی نگاهم میکرد گفتم
_اجازه داد نگران نباش.
نفس راحتی کشبد و منو بغل کرد.
_خداروشکر..
توی بقیه راه دیگه هیچکس حرفی نزد و سکوت ماشین رو فقط صدا ی باد می شکست..
نفس راحتی کشبد و منو بغل کرد.
_خداروشکر..
توی بقیه راه دیگه هیچکس حرفی نزد و سکوت ماشین فقط صدا ی باد می شکست..
بعد نیم ساعت بالاخره رسید ی م.
از ماشین پیاده شدیم و طرف نوید برگشتیم.
_نوید ، بابت رفتار تندم معذرت میخوام. ممنونم که مارو رسوند ی ..
نوید لبخندی زد و سرشو تکون داد
_خواهش میکنم ، فقط می شه....میشه چند دقیقه با محبوبه تنها حرف بزنم؟
ابروهای محبوبه بالا رفت
_راجب چی؟
نوید نگاهی به من انداخت تا بهم بفهمونه که باید برم.
_من دم در منتظرم.
و بعد ازشون دور شدم و کنار در خونشون ایستادم و بهشون نگاه کردم.
نوید شروع کرد حرف زدن و محبوبه ساکت فقط نگاهش میکرد.
صداش واضح نمیومد و فقط چندتا کلمه شنیدم.
حالا محبوبه بود که داشت حرف میزد و سرش پایین انداخته بود.
لبخندی روی لبم نشست.
اینا واقعا بهم می ومدن ، محبوبه ریزه میزه بود و نوید در برابرش ی جورایی هی وال بود.
کاش حامد اینجا بود و دوتایی به اونا نگاه میکردیم و به هیجانشون می خندیدم.
و برای دوستامون خوشحال میشدیم.
با گرفته شدن دست محبوبه توسط نوید ذوق کردم.
خدا خدا میکردم که با هم خوب بشن و به هم
اعتراف عشق بکنن..
بعد دو دقیقه محبوبه دستش رو بیرون کشید و با سر تکون دادی از نوید فاصله گرفت طرف من اومد.
بدون هیچ حرفی کلید انداخت و درو باز کرد.
نوید هنوزم همونجا ایستاده بود و به ما زل زده بود.
از قیافه هاشون مشخص بود اعترافی در کارنبوده.

1403/06/27 21:54

#اوج_لذت
#پارت_582
با محبوبه وارد شدیم و ح یاط خونه رو طی کردیم سوار آسانسور شدیم.
_چی شد؟ چی گفت؟
محبوبه شونه ا ی بالاانداخت
_هیچی ، چی باید میگفت؟ ابراز ناراحتی کرد
برای مردنم و گفت که ناامید نباشم و همه چی درست میشه بعدم کفت اگر بخوای دکتر خوب معرفی میکنم تو ی کانادا منم گفتم لازم نکرده خودم دارم همین!
چشمام درشت شد.
واقعا نو ید اینارو بهش گفته بود؟ چرا مردای دور ما گاون؟ البته حامد نوید دوست بودن برا ی همین رفتارشونم مثل هم بود.
_درکش نمیکنم.
محبوبه دستشو رو ی صورتش گذاشت
_انتظار چی داشتی؟ ای نکه بی اد بگه منو دوست داره؟ پروا ما نباید همچین انتظاری داشته باشیم...اون حق داره که نخواد با کسی باشه که معلوم نیست چندوقته دیگه زندس...
حرفی نزدم از دست محبوبه هم کالفه بودم دیگه هرچی میشد حرف مرگ رو پیش میکشید.
بالاخره وارد خونه شدیم با خاله و شوهرخاله سلام احوالپرسی کردم و بعدش به اتاق محبوبه پناه بردم.
محبوبه کمی پ یش پدر مادرش موند و بعد به من ملحق شد.
لباسامونو عوض کردیم و کنار هم نشستیم.
به دیوار سفید روبه روم زل زدم.
دستم روی شکمم گذاشتم و کم کم زدم زیر خنده وبعد خنده هام به قهقهه تبدیل شد...
_پروا به چی می خندی ؟
با سوال محبوبه بی شتر خندید یم و به شکمم اشاره کردم
_من حامله ام...می فهمی؟ من الان حامله ام یه بچه تو شکممه..
محبوبه هم ینجوری با ناراحت ی داشت نگاهم میکردکه ادامه دادم
_من حامله ام و...نمیدونم پدر بچم کجاس...
دوباره قهقهه زدم.
محبوبه دستاشو باز کرد و منو آغوشش کشید که قهقهه ام تبدلی به هق هق شد .
_محبوبه...من...حامله ام....چیکار کنم؟ چجوری به مامانم اینا بگم؟ حامد نیست من چیکار کنم؟
محبوبه سرمو نوازش کرد و سعی کرد منو آروم بکنه.
_چیزی نیست همه چیز درست میشه ، بهت قول میدم.
بخاطر داروهایی که بهم زده بودن چشمام سنگین شده بود و به زور باز نگهشون میداشتم.
اما با نوازش دستای محبوبه کم کم به خواب
رفتم....
با صدای بسته شدن در اتاق از خواب پریدم.
بدنم کمی درد میکرد و انگار وزنه صدکیلویی روم بود.
به سختی تو ی جام نشستم.
خبری از محبوبه نبود.
چراغ اتاق خاموش بود و هیچ صدایی از بیرون نمیومد.

1403/06/27 21:54

#اوج_لذت
#پارت_583
گوشیم برداشتم نگاهی به ساعت انداختم.
نزدیک سه صبح بود.
حدس میزدم محبوبه رفته آب بخوره یا به
دستشو یی رفته.
پنجره اتاق باز شده بود و باعث شده بود اتاق سرد بشه.
همونجور مه پتو دورم بود بلند شدم و طرف پنجره رفتم تا ببندمش که چشمم به محبوبه خورد.
درست میدیدم؟
اون نو ید بود که اونجا ایستاده بود.
نصفه شب ا ینجا چ یکار میکرد؟
داشتن با هم حرف میزدن.
نمیدونم شایدم بحث میکردن چون محبوبه داشت دستاش رو تو ی هوا تکون م یداد.
و پشت سرهم داشت حرف میزد که یهو نوید
دستشو پشت گردنش گذاشت و لباشو بوسید.
چشمام گرد شد و خیلی سریع از پنجره فاصله گرفتم و به تخت برگشتم.
امشب چه خبر بود؟ من چی دیدم؟
لبخندی روی لبم نشست.
بفرما اینم از اعتراف محبوبه خانم حالا دیگه
میخواست چیکار بکنه..
روی تخت دراز کشیدم و فکردم درگیر حامد شد.
اولین بوسمون که پا یانش یه رابطه داغ تو ی
تولدش بود..
اولین رابطه ای که تو زندگی تجربه کردم و
عاشقش شدم.
_حامد من مطمئنم که برمیگردی ...امیدوارم
خیلی دیر نباشه.
***
با خستگی زنگ خونه رو زدم.
صبح انقدر خوابالو از خونه در اومده بودم که
فراموش کرده بودم کلیدم بردارم.
این چندوقته همش خسته بودم و بدنم درد میکرد.
از حالت تهوع های مکررم نگم که دیوونم کرده بود.
سه هفته ا ی می شد محبوبه رفته بود.
بعد رفتنش واقعا تنها شدم و دیگه کسی برای درد و دل باهام نمونده بود بجز...
دستمو رو ی شکمم گذاشتم ، به همه حرفام گوش میکرد و هیچی نمیگفت..
واقعا شنونده خوبی بود.
هرکی میدید فکر میکرد دیوونه شدم.
دوباره زنگ خونه رو زدم. پس چرا کسی درو باز نمیکرد؟
هوا بدجوری گرم شده بود.
گوشیم از جیبم در آوردم خواستم شماره مامان روبگیرم که بالاخره در باز شد.
چه عجبی گفتم وارد شدم ، حیاط سریع گذشتم.
در خونه نیمه باز بود.
داخل خونه شدم و هوا ی خنک حالم خوب کرد.
کفشامو در آوردم همینجور که طرف سالن میرفتم بلند گفتم
_مامان هنوز تابستون نرسیده ولی هوا انقدر گرمه انگار افتادی تو جهنم بخدا داشـ...،
با دیدن شخص روبه روم که سرپا ایستاده بود و به من زل زده بود حرفم نصفه موند...

1403/06/27 21:55

#اوج_لذت
#پارت_584
درست داشتم میدیدم یا گرما زده شده بودم و داشتم توهم میزدم؟
خودش بود؟ برگشته بود؟
_پروا ببین حامد برگشته ، الهی من فداش بشم ببین دیدی برگشت.
دستم شل شد و کوله ام از دستم افتاد.
بغض گلوم گرفته بود.
حامد واقعا برگشته بود.
چقدر لاغر شده بود.
صورتش کمی الغر شده بود و زیر چشماش خیلی کم سیاه...
فقط کمی لاغرشده بود و دیگه هیچ تغییری نکرده بود.
هنوزم مثل قبل خدای جذابیت بود برام...
چشمای حامد هم پر شده بود.
با لبخند بزرگی طرفم اومد و منو تو آغوشش
کشید.
_پروا...جوجه ام دلم برات تنگ شده بود..
زبونم بند اومده بود و نم یدونستم باید چی بگم؟
نفس های عمیق میکشیدم و عطر تنش رو از شدت دلتنگی می بلعیدم.
بالاخره حسرت آغوشش به اتمام رسیده بود.
واقعا عشقم ، پدر بچه تو شکمم برگشته بود؟
کمی ازم فاصله گرفت و صورتم نوازش کرد
_پروا ، من برگشتم الهی قربونت برم...خوبی
عزیزم؟ نمیخوا ی حرف بزنی؟
میخواستم؟ نه نمی خواستم لب باز کنم.
بعضم شسکت و خودمو بیشتر توی بغلش فرو کردم و سرمو توی سینش گذاشتم.
باید رفع دلتنگی میکردم تا بعدش بتونم دوریش تحمل کنم.
میدونستم قراره ببخشمش اما قرار نبود ساده باشه..
بعد چند دقیقه بالاخره ازش فاصله گرفتم.
نگاهمو از چشمای خیسش گرفتم.
_خوش اومدی ..
بعد نگاهم طرف مامان دادم
_من میرم لباسام عوض کنم... بعدم یه دوش
میگیرم خیلی عرق کردم.
حامد شوکه شده بود. انتظار این رفتار نداشت؟
نگاهی به مامان انداخت که لبخندی روی لبش
اومده بود.
ازشون دور شدم که صدا ی مامان ریز شنیدم
_حالا حالا ها باید نازشو بکشی..
لبخندی روی لبم نشست
درست میگفت باید ناز میکش ید اما اول باید یه دلیل خیلی خیلی منطقی برا ی رفتنش میاورد.
چون اگر دلیل منطقی نداشت باید خیلی عذاب میکشید.
وارد اتاقم شدم و درو بستم بهش تکیه دادم.
اشکام راه افتاد و دستم روی شیکمم گذاشتم
_بابات برگشته مامانی...دیدیش چقدر خوشتیپ و جذابه؟ فقط یکم لاغر شده..
عجیب بود که هم می خندیدم و هم اشک میریختم.
خیلی زود لباسامو در آوردم وارد حموم شدم.
میخواستم سریع به پایین برگردم و بیشتر ببینمش قبل اینکه بابا بیاد.

1403/06/27 22:26

#اوج_لذت
#پارت_585
بعد ده دقیقه بالاخره خارج شدم.
زود خودم رو خشک کردم و جلو ی آ ینه قرار
گرفتم.
شکم زیاد تغییری نکرده بود و فقط کمی گرد شده بود.
هفته پیش به بهونه دانشگاه دکتر رفتم و فهمیدم که 13 هفتمه... یعنی حدودا سه ماه..
هنوز مشخص نبود دختره یا پسر اما مگه فرقی هم میکرد؟
عجیب بود که حتی یکبار هم به سقط این بچه فکر نکردم ، اما شاید باید فکر میکردم؟
دوستش داشتم حتی با اینکه زیاد حسش نمیکردم.
لباسامو زودتر پوشیدم تا سرما نخورم چون دکتر میگفت بدنم خیلی ضعیفه..
با صدای تقه در هول شدم.
مامان بود یا حامد؟
_کیه؟
قبل اینکه جوابی بشنوم در باز شد و حامد وارد شد.
_میشه بیام تو؟
اخمی کردم ، باید سرسنگین میشدم تا زمانی که خودش پیشقدم می شد و توضیح میداد.
-چرا میپرسی وقتی وارد شد ی ؟
انگار دلیل رفتارم میفهمید.
کامل وارد شد و در اتاق بست بهش تکیه داد.
جلوی آینه مشغول خودم شدم و اهمیتی بهش ندادم.
_پروا دلت برام تنگ نشده؟ من برگشتما...
طرفش برگشتم و لب زدم
_خوش اومدی ، چیکار کنم؟
اخماش درهم شد و نزدیکم اومد.
_یعنی چی چیکار کنم؟ پروا حواست هست
شوهرت برگشته!
شوهرم؟ شوهری که زنش رو بی خبر تنها گذاشت.
شوهری که حتی جواب تلفن های زنشم نمیداد چه مسخره.
_حامد چه انتظاری ازم داری ؟ اینکه بپرسم بغلت و قربون صدقت برم و بوسه بارونت کنم؟
حق به جانب لب زد
_معلومه تازه از اینم بیشتر انتظار دارم!
چرا منطقی حرف نمیزد؟
چرا نمیگفت بشین تا برات توضیح بدم؟
_حامد تو منو تو بدترین وضعیت تنها گذاشتی
رفتی ، اونم دقیقا بعد روزی که بهم قول دادی
دیکه ازت جدا نمیشم!
کلافه دستی توی موهاش کشید
_پروا رفتن من به نفع هردومون بود.
نزدیکم شد و دستشو دور کمرم حلقه کرد و
پیشونیش به پیشونیم چسبوند
_پروا من بهت قول داده بودم هرجوری که بشه هرکاری که لازم باشه برا ی رسیدنمون به هم انجام میدم.
رفتن من راه رسیدن بود.
خمار آغوشش بودم.
دلتنگ صدا و عطرش بودم.
_یعنی چی؟
خواست لب باز بکنه و حرف ی بزنه که در اتاق باز شد
_حامد بابات اومده زود برو پایین.

1403/06/27 22:26

#اوج_لذت
#پارت_586
با شنیدن اسم بابا ترس سراغم اومد.
نکنه عصبانی بشه از اومدن حامد؟ دعوامون
نکنه؟
سریع ازش فاصله گرفتم و دستامو توی هم قفل
کردم.
نمیدونم چرا اما از وقتی فهم یده بودم حامله ام
رفتارم کمی تغییر کرده بود و از قبل بی شتر ترسو
و نق نقو شده بودم.
با هر اتفاق کوچ یکی میترس ی دم و میخواستم اشک
بریزم.
امیدوار بودم فقط بخاطر حاملگی باشه و زود تموم
بشه.
_حامد زودباش دیگه دوساعته به پروا خیره شد ی
که چی؟ زود برو پایین
حامد مجبورا سری تکون داد و بعد از نگاه
کوتاهی به من از اتاق خارج شد.
مامان خواست پشت سرش بره اما دستش رو
گرفتم داخل کشیدمش..
_مامان میشه یه سوال بپرسم؟
کنجکاو به صورتم زل زد گفت
_جانم بپرس
مردد بودم اما میخواستم شبهه های درونم از ب ین
بره
دیگه مخالف رابطه منو حامد نیستی؟
اخمای مامان در هم شد
_هستم اما مگه مخالفت من تاثیری داره...
تعجب کردم فکر میکردم بعد از حرفی که به حامد
زد راضی شده و مشکلی نداره.
مامان اهی کشید و ادامه داد
_وقتی نمیتونم کاری بکنم...من نمیخوام شوهرم یا بچه هامو از دست بدم ، نمی خوام بینشون بمونم
برای همین سکوت میکنم حتی با اینکه میدونم غلطه!
لبخندی مصنوعی زدم و خودم تو آغوش مامان رها کردم.
حرفای مامان درک میکردم.
از نظر اونا خب هنوزم کارمون اشتباه بود اما خب ما هم فکر میکردیم که نیست و هرکی هرجور که دوست داشت فکر میکرد.
_ممنونم مامان.
ازم جدا شد و لبخند ی زد و صورتم نوازش کرد
_امیدوارم پشیمون نشید.
با جمله آخر مامان یه حس عجیبی توی دلم نشست.
همیشه و هروقت که مامان ا ینو بهم میگفت و من
گوش نمیکردم بعدا از کارم خیلی پشیمون میشدم.
امیدوارم این حرف مامان دی گه درست در نیاد...
همراه مامان پایین رفتیم.
استرس داشتم و نمیدونستم بابا قراره چه رفتاری بکنه.
حامد دم در ایستاده بود انگار بابا هنوز نرسیده بود بالا.
روبه روش کنار در ایستادیم و بالاخره بابا اومد.
هنوز انگار حامد ندیده بود.
با لبخند لب زد
_سلام چه خبره؟ دم در وایستادین هردوتون؟
هیچکدوم حرفی نزدیم که حامد جلو اومد و روبه روی بابا ایستاد
_سلام بابا

1403/06/27 22:27

#اوج_لذت
#پارت_587
سر بابا تازه بالا اومد و شوکه شد.
چشماش درشت شده بود و انگار هنوز متوجه نشده بود که حامد برگشته...
_علی جان...بیا تو...دیگه..
مامان مشخص بود کمی استرس داره چون کمی لکنت گرفته بود.
اما چرا خب؟ مگه قراره چه اتفاقی بی وفته؟
بابا اخماش رو درهم کرد و کفشاش رو در آورد داخل شد.
حامد دستشو جلو برد تا با بابا دست بده
_خوشحال نشدین برگشتم؟
بابا دست حامد گرفت و اونو مردونه تو آغوش کشید
_چرا پسرم ، خوش اومدی .
نفس راحتی کشیدم حداقل فعلا حرفی نزده بود. همه داخل سالن شدیم.
بابا و حامد روی مبل کنار هم نشستن.
نگاه بابا به من افتاد و لب زد
_پروا جان بابا میشه یه لیوان جایی برای من بیاری خیلی خسته شدم.
داشت دست به سرم میکرد تا با حامد حرف بزنه؟
چشمی گفتم و مجبورا بلند شدم.
وارد آشپزخونه شدم و پشت دیوار ایستادم.
امکان نداشت از دست بدم این مکالمه مهم رو که به زندگیم ربط داشت.
_حامد چرا اومد ی اینجا؟
شوکه شدم ، بابا یعنی نمیخواست اجازه بده به خونه پدری خودش بیاد؟
_مگه قرار نبود هروقت برگشتی اول با هم حرف بزنیم؟
ابروهام بالا رفت ، میدونستم که رفتن حامد اجبار بابا بوده و حالا ا ین حرفا قرار بود ثابتش بکنن.
صدای قاطع حامد رو شنیدم
_شما گفتی هروقت برگشتم حرف میزنیم نگفتی اینجا نیام..
سرمو بیشتر بیرون بردم تا واضح تر بشنوم.
بابا با صدای ضعیف تری گفت
_مثل اینکه زودتر به حرفم رسیدی ؟ ما یه تایم مشخص گذاشته بودیم.
راجب چی حرف م یزدن؟ تایم چی؟ کدوم حرف؟
خواستم بیشتر گوش بدم که صدای پایی شنیدم و حدس میزدم مامان باشه.
سریع از دی وار فاصله گرفتم و کتری زدم بجوشه .
لیوان چا یی از داخل کابینت بیرون کشیدم و به اپن تکیه دادم.
مامان داخل آشپزخونه شد و با خونسردی پرسید
_چایی چی شد پس؟
به کتری اشاره کردم
_منتظرم آب بجوشه
مامان باشه ای گفت و خودش رو با غذای رو ی گاز مشغول کرد.
اوف کاش بیرون میرفت تا به ادامه حرفاشون گوش میدادم.
میدونستم اگر از مامان بپرسم یه کلمه بهم حرف نمیزنه.
چون هیچوقت حرف بابا رو زمین نمی نداخت.

1403/06/27 22:46

#اوج_لذت
#پارت_588
بعد جوشیدن کتری چایی ریختم همراه مامان از آشپزخونه خارج شدم.
با ورود ما هردو ساکت شدن.
سه تا چایی ریخته بودم.
به همشون تعارف کردم گوشه ای نشستم.
_پروا چرا برای خودت نریختی؟
دکتر بهم گفته بود سعی کنم کمتر چایی بخورم چون خودم کم خونی دارم و خوردن چایی ممکنه برای بچه ام خوب نباشه ..
_من گرممه نمیتونم بخورم.
بابا سری تکون داد و خیلی نرمال سمت حامدچرخید
_خب پسرم چه خبر؟ بگو ببینم فرانسه چجوری بود؟ خوش گذشت؟
پس فرانسه بود. چرا باید تو فرانسه بهش بد
بگذره.
حامد نگاهی به من انداخت که زود نگاهمو ازش گرفتم.
نامرد بود ، نامرد ترین مرد دنیا..
حامد قلپی از چاییش خورد
_برای خوشگذرونی نرفته بودم فقط بیمارستان بودم ، بعدششم که می ومدم یکم استراحت کنم فقط به پروا فکر میکردم.
چشمام درشت شد.
چطور می تونست انقدر راحت تو جشماشون زل بزنه و بگه.
حامد ترسو بود و فرار کرده بود چطور الان
داشت اینارو میگفت؟
بابا نگاهی به من انداخت که اخمام تو ی هم بود.
انگار از دیدن من تو این حالت بزاش عجیب بود.
خب حقم داشت تو حالت عادی باید ذوق میکردم اما الان عصبی بودم.
_حامد مامان جان برای شام چی میخوری برات
درست کنم؟
حامد لبخند ی زد و سرشو به نشونه هیچی تکون
داد
_دستت درد نکنه مامان ، شب نمیمونم میرم خونه
خودم من فقط اومدم اینجا شمارو ببینم و با بابا
حرف بزنم.
مامان خواست مخالفت بکنه اما بابا زودتر گفت
_باشه پسرم.
حامد نزدیک بابا شد و دستشو روی پای بابا
گذاشت
_بابا کی حرف بزنیم و مهمونیو بگیریم؟
اخمای بابا درهم شد و دستی به موهاش کشید
_حامد الان وقتش نیست تازه برگشتی بزار یه
چندروز بگذره بعد راجبش حرف میزنیم.
راجب چی؟ کدوم مهمونی؟ چرا من از هیچی خبر نداشتم.
چرا من شب یه یه غریبه بودم تو این خانواده؟
_بابا من این همه روز اونجا تحمل نکردم که اینجا بخوا ی دست به سرم بکنی ...من همین الان میخوام راجبش حرف بزنم

1403/06/27 22:46

#اوج_لذت
#پارت_589
بابا عصبی سمت حامد چرخید و لب زد
_با من درست حرف بزن...ما هنوز حتی نظر
پروارو نمیدونیم شاید اصلا پشیمون شده؟
حالا نگاه همشون به من بود.
و من از همه جا بی خبر بودم.
_من راجب چی باید نظر بدم؟ من از هیچی خبر
ندارم. حامد خواست پیشدستی بکنه که بابا جلوشو گرفت.
_خودم می پرسم
بابا کامل طرف من چرخید و تو ی چشمام زل زد
_پروا دخترم یه سوال ازت میپرسم ، می خوام
جوابمو درست بد ی مطمئنم ا ین چندوقت به جواب
درست رسیدی ، خی لی خوب به جوابت فکر بکن.
گیج نگاهشون میکردم.
حامد به حرفای بابا اضافه کرد
_پروا دیگه از هیچی نترس فقط حقیقت بگو من اینجا کنارتم.
چرا اینجوری میکردن؟ چرا انقدر بهم استرس
میدادن؟
حالت تهوع داشتم سرم داشت گیج میرفت.
حتی دکترم گفته بود بدن ضعیفی دارم و نباید تو ی استرس باشم.
بابا بالاخره لب باز کرد پرسید
_پروا تو...
هنوز حرف بابا کامل نشده بود که چشمام سیاهی
رفت و دیگه چیزی نشن یدم از حال رفتم...
***
#دانای _کل
چشمای پروا بسته شد و بدنش بی جون رو ی مبل افتاد.
مادرش سریع نزدیکش شد و با نگرانی دستای سر پروارو گرفت
_یا خدا...چی شد؟ پروا مادر.
حامد درجا بلند و طرف پروا رفت کنارش زانو
زد. دستاش رو گرفت و صورتش رو تکون داد
_پروا ، پروا صدامو میشنو ی ؟ چرا انقدر بدنش سرده؟
مادرش عصبی رو جفتشون گفت
_تقصیر شماهاست...جلوی این بچه دارید با هم جنگ میکنید ، این دختر هم ی نجوریش ضعیفه ا ین چندوقتم قشنگ از بین رفته مگه چقدر جون داره اینجوری استرسش میدین؟
پدرش با نگرانی دستشو رو ی موهاش دخترش کشید.
نمیدونست باید چ یکار بکنه...
خودش هم میدانست که اشتباه کرده بود.
حامد ترسیده بود.
اگر بلایی سر دخترکش می ومد ، چیکار باید
میکرد؟
دستش رو دور کمر و پاهای دخترک انداخت و
اونو از جاش بلند کرد.
_حامد چیکار داری میکنی؟
نگاه نگرانش رو به مادرش دوخت
_باید ببریمش بیمارستان.

1403/06/27 22:55

#اوج_لذت
#پارت_590
هردو حرفش رو تایید کردن و مادرش سریع بلند شد تا مانتو یی تنش بکنه و برای دخترکش هم چیزی برداره...
حامد و پدرش طرف در رفتن و همین که در خونه باز شد صدای بی حون پروا به گوششون خورد.
_حامد...
حامد از اینکه پروا به هوش اومده بود کمی خیالش راحتر شده بود.
_جانم عزیزم ، نگران نباش داریم میبریمت
بیمارستان..
خواست از خونه خارج بشه که پروا یقه لباس حامد چنگ زد.
جونی نداشت اما نمیتونست اجازه بده که
بیمارستان برن چون همه چیز لو میرفت و رسما
بدبخت می شدن....
***
#پروا
با شنیدن جمله حامد ، با اون حال بد ترس به
وجودم اومد.
اصلا نباید به بیمارستان میرفتیم.
_نه..حالم خوبه...بزارم زمی ن.
حامد شوکه نگاهم میکرد و انگار فکر میکرد قصد دارم باهاش لج بکنم
_پروا کجا حالت خوبه؟ رنگ به رو نداری ، الان وقت لجبازی با من نی ست.
ای خدا کم مونده بود بزنم زیر گریه..
با لحنی پر از التماس لب زدم
_بخدا خوبم ، لطفا برگرد تو ..
حامد خواست حرفی بزنه که بابا مداخله کرد.
_حامد برگرد تو ، بزار یکم استراحت بکنه یه آبی بخوره اگر دیدیم خوب نشد میبریمش بیمارستان...
با حرف بابا تند تند سر تکون دادم و حامد مجبورا منو به داخل برگردوند و بابا درو بست.
روی کاناپه گذاشت و پاهامو روش دراز کرد و بااحتیاط پشتم بالشت گذاشت.
مامان سری تکون داد و لب زد
_خداروشکر ، میرم برات ی ه آب قند برات ب یارم.
بعد از جاش بلند شد و طرف آشپزخونه رفت.
بابا نزدیک شد و دستی به سرم کشید
_پروا بابا اگر حالت باز بد شد بگو بریم
بیمارستان باشه؟
_چشم.
نگاهم به حامد افتاد که با چشمای نگرانش بهم زل زده بود.
خدا کنه چشمای بچمون به حامد بره...
لحظه ای به فکر خودم خندم گرفت ، توی ا ین وضعیت به چه چیزا یی فکر میکردم

1403/06/27 22:55

#اوج_لذت
#پارت_591
مامان با آب قندی برگشت و من از خواسته نصفش رو خوردم. واقعا بهش احتیاج داشتم.
اگر نمیترسیدم همشو کامل میخوردم اما نمیدونستم که برای بچه ضرر داره یا نه....
لیوان رو ی میز برگردوندم و نگاهم به بابا که
روی کاناپه روبه روم نشسته بود دادم.
_بابا شما...چی داشتین از من میپرسیدین؟
نگاهش بالا اومد اول به من بعد به حامد و بعد به مامان افتاد.
قبل بابا مامان زودتر گفت
_حاال بعدا میگه الان بزار حالت خوب بشه.
_خوبم مامان لطفا بزار بفهمم چی به چیه ..
بابا نگاهی به ساعتش انداخت
_بابا جون مامانت راست می گه الان...
سریع وسط حرفش پریدم و لب زدم
_بابا خوبم لطفا بپرسید...
وقتی مکث بابا رو دیدم نگاهم به حامد دوختم. کمی بیشتر نزدیکم شد و با صدای خش دار ومردونش پرسید
_هنوزم منو دوست داری ؟ هنوزم می خوا ی که با من باشی؟
با شنیدن سوالش چشمام گرد شد.
چرا این سوال رو ی هویی تو ی جمع میپرسید؟ اونم جلوی مامان و بابا...
اخمی کردم و سرمو با نگران ی طرف مامان باباچرخوندم
_اینجا جاش نیست.
حامد چنگی به موهاش زد و به بابا اشاره کرد
_بابا میخواست همینارو ازت بپرسه پروا..
چی؟ چطور می شد؟ واقعا بابا میخواست اینو بپرسه؟
نگاهم روی بابا افتاد که با سر داشت تایید میکرد.
_پروا بدون هیچ ترسی از ته دلت جواب بده.
درسته حامد منو ول کرده بود.
درسته تنهام گذاشته بود اما من هنوزم عاشقش بودم.
هنوزم برا ی ای نکه با اون باشم جون میدادم.
سرم پایین انداختم و با استرس ناخونم توی کف دستم فشار میدادم.
نفس عمیقی کشیدم و لب زدم
_آره
بابا زود گفت
_چی آره؟
چرا اصرار داشتن واضح بگم؟ من یه بار اینکارو
کرده بودم و کلی استرس و ترس کشیده بودم.
_دوستش دارم.
دیگه بیشتر از ا ین نتونستم حرفی بزنم.
زیرچشمی دیدم که لبا ی حامد به خنده باز شد.
نگاهش طرف بابا چرخید و انگار میخواست بهش چیزیو ثابت بکنه.
بابا نفس عمیقی کشید
_مطمئنی؟ تو ی این چندوقت که نبود ، احساست تغییر نکرده؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم.
حامد با خوشحالی دستاشو به هم کوبید.
چرا جلو ی خودش رو نمیگرفت.
جوری شاد بود که انگار تو ی مسابقه ای برنده
شده.
_خب پس بابا دیگه میتونیم راجب مهمون یه بزرگی که قراره برامون بگیری حرف بزنیم؟
مامان با صدای بلند حامد صدا کرد
_حامد ، پروا راست میگه الان وقتش نیست بزار امروز بگذره فردا حرف میزنیم.

1403/06/27 23:48