اوج_لذت
#پارت_568
پوزخندی زدم و نگاهش کردم
_تازه میپرسید چرا عصبانیم؟ باید از خودتون بپرسید.
بابا اخمی کرد و لب زد
_من کاری نکردم که تورو عصبانی بکنم.
متعجب به بابا خیره شدم
_کاری نکردید؟
سرشو به نشونه نه تکون داد لب زد
_نه شما بودید که منو خیلی عصبانی کردید اما من بازم کاری نکردم پس این رفتاراتو تمومش بکن.
پوزخندی زدم میخواست منو بترسونه؟
_بابا من دیگه نمیترسم از هیچی ، من حامد خیلی دوست دارم حتی با اینکه شما مارو از هم جدا کردید…
بابا چشماشو بست دستاشو روی چشماش گذاشت
_من نمیخواستم حرفی بزنم تا دلت نشکنه اما دیگه میگم که بدونی من جداتون نکردم درسته نمیخواستم باهم باشید اما من جداتون نکردم این انتخاب خوده حامد بود.
سرمو تند تند تکون دادم
_امکان نداره بابا ، حامد منو ول نمیکنه..
بابا دستشو روی سرم کشید و با مهربونی گفت
_پروا دخترم تو حامد هیچوقت نمیتونستید با هم باشید حامد اینو زودتر فهمید.
داشت دروغ میگفت ، باور نمیکردم حامد منو ول نمیکرد.
بابا از جاش بلند شد و طرف در اتاق رفت بازش کرد.
قبل اینکه خارج بشه لب زد
_پروا دخترم حامد دوهفتس که از ایران رفته فراموشش کن خودتو عذاب نده…
فراموشش کنم؟ چه مسخره…
چطور میتونستم کسی که از وقتی خودمو شناختم کنارم بوده رو فراموش کنم؟
همین که بابا از اتاق خارج شد صدای مامان پشت بندش شنیدم.
_چرا اینجوری میگی به بچه؟ همینجوریش داغون شده این چندوقت بزار خودش یواش یواش کنار بیاد…
و صدای بابا رو در جوابش شنیدم که گفت
_چرا فکر میکنی من میخوام اذیتش کنم؟ بخدا منم پدرشم دوستش دارم دلم نمیخواد عذاب بکشه برای همین دارم تلاش میکنم کمکش بکنم..
مامان جوابی به بابا نداد صدای پاهایی رو شنیدم که از پله ها پایین رفتن.
مامان دوباره وارد اتاق شد و نزدیکم اومد
_پروا مادر غصه نخوریا همه چیز درست میشه.
درگیر حرف بابا بودم.
حامد از ایران رفته؟ واقعا رفته بود یعنی؟ تنهام گذاشته بود؟
پس اون آهنگ لعنتی که فرستاد چی بود؟ من نشده تو این دو هفته یک روز اونو گوش نکرده باشم.
انقدر ناراحت بودم که حالت تهوع گرفته بودم و سرم درد میکرد.
_ من نمیام.
#رمان_صحنه_دار
1403/06/27 16:23