#اوج_لذت
#پارت_592
کاش یکی به منم میگفت قضیه چیه و چخبره؟حامد از کدوم مهمونی حرف میزد؟
همه ساکت شدن و بابا برا ی اینکه کمی هوا بخوره
از خونه بیرون زد.
مشخص بود بابا اصلا برای این وضعیت آماده
نبود.
حامد از جاش بلند شد و طرفمون اومد
_پروا م یخوا ی ببرمت اتاقت؟
فهمیدم که میخواد باهام تنها باشه.
قبل من مامان جواب داد
_نمیخواد بزار همینجا بمونه ، خودم حواسم بهش
باشه.
دستمو رو دست مامان گذاشتم و رو به حامد گفتم
_میخوای دلیل رفتنتو بگی یانه؟
دستشو روی موهاش کشید
_پروا بزار اول خو...
وسط حرفش پریدم و لب زدم
_پس من نمیرم اتاقم همینجا راحتم ، تو اگر
ناراحتی میتونی بری .
چرا ازم انتظار داشت باهاش جوری رفتار بکنم که انگار هیچی نشده؟
چرا همچیو نمیگفت؟ چرا توضیح نمیداد؟
مامان نگاهی به ما دوتا کرد و از جاش بلند شد.
_برم به غذا سر بزنم الان میام.
بعد از دور شدن مامان حامد خم شد و با اخم لب زد
_پروا بچه بازی تموم کن ، جلوی مامان و بابا
نباید ای نجوری رفتار کنی که اونا اشتباه برداشت کنن..
من شاید لوس باشم اما هروقت الزم بشه لجباز هم میشدم.
_حامد چرا داری وقتتو با یه بچه تلف میکنی
خب؟
نفس عمیقی کشید
_پروا به خودت ب یا ، من چ ی میگم تو چی
میگی...
از جام به سختی بلند شدم و روبه روش ایستادم و انگشتم اشارم روی سینش گذاشتم و با هر کلمه که میگفتم روی سینش میکوبیدم
_حامد...تا...وقتی...به...من...نگی...چرا...رفت
ی ...و...چرا...منو...تنها...گذاشتی...این...رف
تارا...حقته...
گوشه لبش بالا اومد و تو یه حرکت دستشو پشت سرم گذاشت فاصله رو تموم کرد و سرشو پایین آورد و لبشو رو ی لبام گذاشت.
شوکه شدم و چشمام گرد شد.
لبامو با ولع میبوسید.
چشمام کم کم بسته شد و با دستم پیرهنشو چنگ زدم.
دستم بالا اومد و روی صورتش قرار گرفت.
جوری لبامو با ملایمت می خورد که درونم یه
چیزایی به وجود اومد.
یه حسایی که خیلی وقت بود ازشون غافل بودم.
با احساس صدای پایی دستمو رو سینش گذاشتم و به عقب هولش دادم
1403/06/27 23:48