The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#اوج_لذت
#پارت_592
کاش یکی به منم میگفت قضیه چیه و چخبره؟حامد از کدوم مهمونی حرف میزد؟
همه ساکت شدن و بابا برا ی اینکه کمی هوا بخوره
از خونه بیرون زد.
مشخص بود بابا اصلا برای این وضعیت آماده
نبود.
حامد از جاش بلند شد و طرفمون اومد
_پروا م یخوا ی ببرمت اتاقت؟
فهمیدم که میخواد باهام تنها باشه.
قبل من مامان جواب داد
_نمیخواد بزار همینجا بمونه ، خودم حواسم بهش
باشه.
دستمو رو دست مامان گذاشتم و رو به حامد گفتم
_میخوای دلیل رفتنتو بگی یانه؟
دستشو روی موهاش کشید
_پروا بزار اول خو...
وسط حرفش پریدم و لب زدم
_پس من نمیرم اتاقم همینجا راحتم ، تو اگر
ناراحتی میتونی بری .
چرا ازم انتظار داشت باهاش جوری رفتار بکنم که انگار هیچی نشده؟
چرا همچیو نمیگفت؟ چرا توضیح نمیداد؟
مامان نگاهی به ما دوتا کرد و از جاش بلند شد.
_برم به غذا سر بزنم الان میام.
بعد از دور شدن مامان حامد خم شد و با اخم لب زد
_پروا بچه بازی تموم کن ، جلوی مامان و بابا
نباید ای نجوری رفتار کنی که اونا اشتباه برداشت کنن..
من شاید لوس باشم اما هروقت الزم بشه لجباز هم میشدم.
_حامد چرا داری وقتتو با یه بچه تلف میکنی
خب؟
نفس عمیقی کشید
_پروا به خودت ب یا ، من چ ی میگم تو چی
میگی...
از جام به سختی بلند شدم و روبه روش ایستادم و انگشتم اشارم روی سینش گذاشتم و با هر کلمه که میگفتم روی سینش میکوبیدم
_حامد...تا...وقتی...به...من...نگی...چرا...رفت
ی ...و...چرا...منو...تنها...گذاشتی...این...رف
تارا...حقته...
گوشه لبش بالا اومد و تو یه حرکت دستشو پشت سرم گذاشت فاصله رو تموم کرد و سرشو پایین آورد و لبشو رو ی لبام گذاشت.
شوکه شدم و چشمام گرد شد.
لبامو با ولع میبوسید.
چشمام کم کم بسته شد و با دستم پیرهنشو چنگ زدم.
دستم بالا اومد و روی صورتش قرار گرفت.
جوری لبامو با ملایمت می خورد که درونم یه
چیزایی به وجود اومد.
یه حسایی که خیلی وقت بود ازشون غافل بودم.
با احساس صدای پایی دستمو رو سینش گذاشتم و به عقب هولش دادم

1403/06/27 23:48

#اوج_لذت
#پارت_593
نگاهمو به چشمای خندونش دوختم و لبمو تو ی دهنم کشیدم.
با ژست خاصی انگشت شصتشو رو ی لبش کشید
_بدجوری د یوونم کردی به مولا...
با اینکه واقعا دلتنگ بودم و این بوسه برام از
عسل شیرین تر بود اما هنوزم رفتارم عوض
نمیشد.
چون من فقط دلیل می خواستم
اخمی کردم و انگشت اشارمو باال آوردم با صدای ضعیفی تهدید پار گفتم
_دیگه بدون اجازه نه بهم دست بزن نه ببوس...
پوزخندی زد و روی کاناپه نشست.
_برای لمس کردن و بوس کردن زنم اجازه
نمیگیرم بچه جون...
چقدر پرو بود ، کاش میتونستم با چیزی تو ی
سرش بکوبم..
_پروا مادر چرا سرپا ا یستادی ؟ بش ین
با نگرانی به مامان نگاه کردم.
چیزی ندیده بود؟
رفتار و نگاهش که نرمال بود.
همین که نشستم حامد بلند شد .
_من میرم دوش بگیرم.
متعجب نگاهش کردم ، مگه نمیخواست بره خونه خودش؟
مامان سوال منو تکرار کرد
_مگه نمیخواستی بری خونه خودت؟
حامد نگاه عمیقی به من انداخت و لب زد
_نه پشیمون شدم همینجا میمونم...
هنوز حرف حامد کامل نشده بود که صدای بابا اومد
_دیگه نمیتونی ا ینجا بمونی ، شام رو بمون قدمت سرچشم پدر مادرت اما دیگه حق نداری شبااینجا بمونی.
حامد ابروهاشو بالا انداخت و لب زد
_چرا؟
بابا نزدیک شد و دستشو رو ی شونه ها ی من
گذاشت لب زد
_چون ا ین خونه دختر جوون و مجرد داره و توام خاطرخواهشی...موندن دوتا جوون مجرد زیر یه سقف گناهه...تا وقتی محرم نشید دیگه نمیتونی اینجا بمونی...
لبخند بزرگی رو ی لبام نشست.
حقت بود آقا حامد...دلم خنک شد.
مطمئنم الان دلش میخواد داد بزنه بگه پروا
محرمه منه اما نمیتونه...
حامد چنگی به موهاش زد
_چشم حاجی هرچی شما بگی..
بابا قوانین خودش رو داشت ، درسته قبلا اجازه میداد حامد اینجا بمونه اما خب ما اون موقع ها خواهر و بردادر بودیم اما حاال که همه چیز عوض شده بود بابا م یخواست مارو از گناه دورکنه....
اخ که اگر بابا میدونست من توی همین خونه ،
دخترونگیم و ز یر تن همین پسر از دست دادم. و تازه الانم ازش حامله بودم

1403/06/27 23:48

#اوج_لذت
#پارت_594
حامد دیگه موندن رو جایزندونست گفت که میره.
مامان گفت برای شام بمونه اما قبول نکردو بعداز خداحافظی کوتاهی از خونه بیرون زد..
***
با تقه ا ی که به در کلاس خورد ، همه نگاه ها
طرف در چرخید و استاد بفرماییدی گفت.
برخالف بقیه بی اهمیت نگاهم به جزوه ام دادم و به نوشتن بقیه چیزایی که استاد گفته بود ادامه دادم.
صدای باز شدن در شنیدم.
_سلام شرمنده مزاحم وقت کالستون شدم استاد ،من با یکی از شاگرداتون کار داشتم.
باشنیدن صدای آشنایی چشمام گرد شد.
خیلی سریع سرمو بالا آوردم .
درست میدیدم؟حامد اینجا چیکار میکرد.
استاد اخمی به حامد کرد و گفت
_آقای محترم میبینید که وسط کلاس هستیم لطفا صبر کنید تا تموم بشه...
حامد با لحن جدی و قاطعی همراه با احترام گفت
_آقای محترم اگر واجب نبود وسط کلاس مزاحم نمیشدم.
استادمون همیشه آدم بد اخلاقی بود و مطمئن بودم اگر از کلاسش خارج بشم حتما غیب میزد برام. اوف از دست حامد ، اخه این چه کاری بود؟
استاد طرف ما برگشت لب زد
_خب با کی کار دارید؟
حامد نگاهی داخل کلاس انداخت و نگاهش رو ی من ثابت موند.
_خانم پروا کیانی..
استاد نگاهی بینمون انداخت لب زد
_پروا کیانی کدومتونه؟
با استرس مجبورا از جام بلند شدم.
_استاد منم.
به حامد اشاره کرد
_آشنای شماست؟
خواستم سرمو تکون بدم و فقط بله ا ی بگم اما حامد جلوتر جواب داد
_بله شوهرشم.
نگاه تمام بچه ها روی من افتاد و دخترارو میدیدم که زیرلب پچ پچ میکنن..
نگاهم به ترانه ا ی افتاد که بخاطر نرفتن به
نامزدیش باهام قهر بود ولی حالا شوکه نگاهمون میکرد.
استاد اخماش رو بیشتر کرد و با لحن جدی گفت
_زود وسایلتو جمع کن برید بیرون وقت کلاس داره میره...
چشمی گفتم و سریع وسایلم داخل کیفم رفتم و جلوی نگاه خیره بچه ها دست حامد گرفتم و با حرص از کلاس بیرون کشیدم.
با کمی دور شدن از کلاس توی راهرو خلوت
چرخیدم طرف حامد و توپیدم.
_تو اینجاچکار میکنی؟برای چی اومدی اینجا؟
الان استادم غیبت میزنه برام میفهمی؟همینجوریم کم غیبت نداشتم...اصلا چرا بدون خبر اومدی؟

1403/06/27 23:48

#اوج_لذت
#پارت_595
حامد با لبخند نزدیکم شد و خواست بغلم بکنه که
سریع پسش زدم
_به من دست نزن ، جواب بده چرا اومدی ؟
حامد انگار صبرش لبریز شد و با صدای نسبتا بلند
داد زد
_پروا بسه...تو واقعا انگار دیگه منو نمیخوای ؟ از لحظه ای که برگشتم یه جمله عاشقانه ازت نشنیدم یه کلمه ا ی که بهم بفهمونه واقعا دوستم داری ...نمیخوای منو ببینی؟ نمیخوای نزدیکت بشم؟ خب اگر نمیخوای باشه میرم...توام میتونی برگردی سرکلاست تا غیبت نخوری ...
پشتشو به من کرد و راه خروجی پیش گرفت.
مثل اینکه زیاده روی کرده بودم؟ چیکار باید
میکردم دست خودم نبود...ا ین چندوقته واقعا رفتارام عوض شده بود.
خیلی سریع دوییدم و جلوش ایستادم مانع رفتنش شدم.
_حامد
نگاه ناراحتش به چشمام دوخت.
با بغض سرمو پایین انداختم لب زدم
_ببخشید ، نمیخواستم اونجوری بگم...من فقط دلم خیلی برات تنگ شده ولی نم یدونستم چطوری باید رفتار کنم.
لبخند کوچیکی زد و دستاشو از هم باز کرد.
جلو رفتم و خودمو تو ی بغلش انداختم سرم روی سینش گذاشتم.
چقدر حس آرامش داشت بغلش...
بعد چندوقت واقعا باالخره آروم بودم.
نگاهم لحظه ا ی به اطرافمون افتاد که دانشجویی از بغلمون رد شد و عجیب نگاه میکرد.
ازش فاصله گرفتم و لب زدم
_بریم؟
لبخندی زد و با لحن بامزه ای گفت
_نمیخوا ی برگردی سر کلاست؟
خنده ای کردم و با هم از دانشکاه بیرون زدیم.
باید حالا که با حامد تنها بودی م مجبورش میکردم تا دلیل رفتنش رو بگه...
تا بتونم بدون هیچ ترسی بهش بگم که داره بابامیشه.
_حامد من میخوام حرف بزنم.
دستمو چفت دستاش کرد و لب زد
_بریم تو ماشین حرف میزنیم.
فکر خوبی بود تنها بودیم اونجا و کسی نمیتونست مزاحم بشه.
سوار ماشین حامد شدیم و گفت که به یه جای خلوت میره.
نزدیک پارک کوچه ای خلوت بود که قبال هم
اومده بودیم.
ماشین پارک کرد و کولر ماشین روشن کرد طرفم برگشت.
هوا همینجوری گرم بود و حالا من با این وضع حاملگی ده برابر گرمم میشد .
_خب جوجه حالا می تون یم حرف بزنیم ، البته اگربخوا ی کارای دیگم می تونیم بکنیم.
لبخندی به شیطنش زدم
_نخیر...اول باید شما یه چیزایی رو روشن
بکنی..
انگار میدونست منظورم چیه و با حالت عجیبی روشو گرفت
_پروا نمیشه فعلـ...
_نه حامد من دیگه نم یتونم صبر بکنم ، میخوام بدونم چرا رفتی...م یدونی چقدر از اینکه ترکم کردی غصه خوردم.
وقتی حرفی نزد ادامه دادم
_بابا مجبورت کرد؟
حامد تکیشو به پشتی صندلی داد و دستی توی موهاش کشید با چشمای بسته لب زد
_نه ، بابا گفت اگر واقعا تورو میخوام ، چهل روز از هم دور باشیم.

1403/06/27 23:48

#اوج_لذت
#پارت_596
شوکه شدم.
چهل روز؟ حالا که بیشتر فکر میکنم دقیقا حامدچهل روز رفته بود!
یعنی چی؟ چرا باید دور می شدیم اخه؟
_برای چی؟ چرا باید دور م یشیدیم؟ اصال تو چرا قبول کردی حامد؟
با ناراحتی لب زدم
_چرا انقدر راحت قبول کرد ی و رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی؟ ول کردن من برات خیلی راحت بود؟
حامد طرفم چرخید و دستمو رفت
_پروا دیوونه شدی ؟ واقعا فکر میکنی برام راحت بود؟
دستشو روی صورتم گذاشت و نوازش کرد
_قبول کردم برم چون بابا گفت بعد چهل روز
وقتی برگشتم ، اگر احساس جفتمون دوباره همون باشه و هنوزم همو بخوا یم بدون هیچ مخالفتی خودش برامون مهمونی میگیره و توی فامیل اعلام میکنه نامزدیم.
چشمام گرد شد.
درست میشنیدم ، واقعا بابا این حرفارو زده بود؟
_حامد ، تو..داری راست می گی؟
سرشو به نشونه آره تکون داد.
حالا فهمیدم دیروز منظورش از مهمونی چی بود؟ اونا راجب ا ین مهمونی حرف میزدن.
اخمام تو ی هم کردم و پرسیدم
_چرا به من هیچی نگفتی؟ چرا قبل رفتن حرفی نزدی ؟
نفس عمیقی کشید و جواب داد
_چون خراب میشد اگر میفهمیدی ، بابا گفت اگر تو چیزی بفهمی دیگه ای نکارو نمیکنه و تورو دور میکنه ازم. میخواستم از همه نظر مطمئن بشم.
_خب میگفتی بهم ، من به روی خودم نمیاوردم.
_نمی شد پروا ، اگر بهت میگفتم تو دیگه انقدر ناراحت نمیبودی و همه چیز لو میرفت عزیزم.
میدونم اذیت شدی اما مجبور بودم ، بابا مطمئن بود بعد چهل روز جفتمونم د یگه حسی به هم نداریم چون فکر میکرد احساس تو بچگانه و احساس من هوسه...
پس برای همین دیروز اونجوری ازم میپرسید.
وقتی گفتم هنوز دوستش دارم انگار نمیخواست باور بکنه.
_حامد...
لبخندی زد و با چشمای مهربونش بهم زل زد
_جانم
با ترس تو چشماش نگاه کردم و لب زدم
_تو که..تو که میدونی احساس من بچگونه نیست مکه نه؟
نگاه عمیقی به چشمام کرد و سرشو با آرامش
تکون داد
_میدونم.
حالا دیگه ناراحت نبودم ، حالا دیگه ترس نداشتم.
خودمو تو بغلش انداختم.
_خوشحالم برگشتی...
حامد دستاشو محکم دورم حلقه کرد.
حالا وقتش بود راجب بچه بهش بگم؟ حاال که دیگه ترسی ندارم و همه چی و میدونم.
_حامد من...

1403/06/27 23:48

#اوج_لذت
#پارت_597
وسط حرفم پر ید و خنده ای کرد
_پروا تو نبود من انقدر ناراحت بودی که همش
غذا و خوراکی خوردی آره؟
پرسگرانه نگاهش کردم ، منظورش چی بود؟
_منظورت چ یه؟
سرشو کج کرد
_میگم ولی کتکم نزن باشه؟
باشه ای گفتم که به صورتم اشاره کرد
_یکم تپلی شدی جوجه...
بخاطر حاملگی بود و دکتر گفته بود که کم کم بدنم وروم میکنه.
با لحن لوسی پرسیدم
_تپل بشم دیگه دوستم نداری؟
سرشو جلو آورد و بوسه ا ی به لپم زد
_من همه جوره تورو دوست دارم حتی اگر کورو و کچل بشی...
لبخندی زدم و سعی کردم بالاخره بگم.
_حامد میخوام یه چیزی بهت بگم.
کنجکاو سرشو تکون داد
_جانم بگو
نفس عمیقی کشیدم و دستم روی شکمم گذاشتم
_حامد من...
با صدا زنگ گوشیش باز حرفم نصفه موند.
ای خدا ا ین دیگه کی بود الان زنگ میزد؟
چرا نمی شد بگم و خودمو راحت کنم؟
حامد خم شد و گوش یش رو برداشت.
نگاهی به صفحه انداخت و رو به من لب زد
_پروا واجبه باید جواب بدم.
مجبورا باشه ا ی گفتم و ساکت شدم.
حامد با جدیت داشت حرف میزد و انگار اتفاق مهمی افتاده بود و داشت راجب جراحی و این چیزا حرف م یزد.
بعد چند دقیقه تلفن قطع کرد و رو به من گفت
_پروا من باید زود برم.
با نگرانی لب زدم
_اتفاق بدی افتاده؟
ماشین روشن کرد و لب زد
_باید برم بعدا بهت میگم بزارمت ایستگاه اتوبوس میشه؟
یعنی اتفاقی که افتاده بود انقدر مهم بود؟
_بزار همینجا دم دانشگاه
بدون اینکه حرفی بزنه راه افتاد.
عصبی پاهامو تکون میدادم.
_انقدر زود برگشتی سرکارت؟ تازه دوروز نشده برگشتی!
حامد نفسی کشید و لب زد
_من یک هفتس ایرانم ولی هنوز چهل روز پر نشده بود که بیام پیشتون برای همین بیخبر برگشتم سرکارم

1403/06/27 23:48

#اوج_لذت
#پارت_601
توی جاش ثابت شد و رنگ نگاهش عوض شد.
مشخص بود خیلی زیاد شوکه شده.
از اینکه بالاخره تونستم بگم خوشحال بودم اما...
خب دلم نمیخواست اینجوری بگم و ترجیح میدادم تو موقع یت بهتر و قشنگتری میگفتم.
خواست حرفی بزنه اما هنوز لحظه مامان
نزدیکمون شد
_پروا چی شد؟ بالا آوردی ؟
خداروشکر چیزی نشنیده بود.
_اره اما الان خوبم...
مامان حامد رو که ثابت جلو ی در ایستاده بود با
آرنج کنار زد
_برو کنار حامد چرا اینجور ی وا یستادی ...
نزدیکم شد و دستمو گرفت صورتم نوازش کرد
_چرا اخه بالا آوردی ؟ پروا میخوا ی فردا یه دکتربریم؟ نگرانم بدنت خ یلی ضعیف شده...رنگ و روتم پریده..
دستای مامان رو گرفتم و سعی کردم لحنم جور ی باشه که خیالشو راحت کنه
_نه مامان نمی خواد نگران من نباش بخدا خوبم ، امروز تو ی دانشگاه فلافل خوردم بخاطر اون حالم بد شد...میدونی که از قدیم هروقت از این غذاها میخورم بالا میارم.
مامان سری تکون داد و اخم ی کرد
_ای خدا ، خوبه خودتم میدونی ولی بازم
خوردی ...پروا تو آخر منو دیوونه میکنی...
خنده ای کردم و با خودم از دستشو یی بیرون
کشیدمش و از کنار حامد گذشتیم.
دیگه داشتم نگرانش می شدم چون هنوزم ثابت ایستاده بود.
مامان طرف حامد برگشت و لب زد
_حامد چرا نمیای پس؟ حواست کجاست؟
حامد...حامد..
انگار تو دنیای د یگه ای سیر میکرد.
مامان ضربه ای به دستش زد که تازه به خودش اومد و نگاهشو به مامان داد
_جانم چیز ی گفتی؟
مامان سری به نشونه تاسف تکون داد
_حواست کجاست؟ م یگم چرا نمیای ؟
حامد نگاهشو لحظه ا ی به من دوخت...
چرا نمی تونستم بفهمم تو سرش چی میگذره؟
_شما برید من یه دستشویی برم زود میام..
مامان باشه ای گفت و باهم به آشپزخونه برگشتیم.
سر سفره نشستم و دیگه اشتهایی برای خوردن غذام نداشتم و فقط باهاش بازی میکردم.
حامد بعد پنج دقیقه برگشت سرسفره.
نگاهم ازش میدزدیدم و سعی میکردم باهاش چشم تو چشم نشم...
بعد از تموم شدن غذا بابا خواست از جاش بلند بشه که حامد گفت
_بابا میخوام با پروا حرف بزنم!
شوکه شدم ، میخواست با من حرف بزنه و داشت اینجوری اطلاع میداد بجای اینکه مخفی بکنه؟
بابا شونه ای بالا انداخت لب زد
_خب حرف بزن،شما که زیاد حرف زدید
حامدنگاهشوطرف بابا چرخوندو گفت
_نه میخوام تنها باهاش حرف بزنم امشب توی حیاط...اگر شما اجازه بدید؟

1403/06/28 10:44

#اوج_لذت
#پارت_602
حامد سعی داشت ی جوری پیش ببره همه چیز رو که بابا از حرفش پشیمون نشه و حتی از ته قلبش راضی بشه.
و تاثیر داشت این اجازه گرفتن حامد و ی جورایی انگار بابا از اینکه حامد بهش احترام کذاشت و اجازه گرفت خوشحال شد.
_باشه..
بعد از رفتن بابا ، حامد نگاهش به من دوخت
_پروا پاشو...
زود از جام بلند شدم و شروع کردم جمع کردن ظرفا...
_نمیتونم باید به مامان کمک بکنم.
چرا میترس یدم از عکس العمل حامد؟ از حرفایی که قرار بود بزنه!
اگر بکه بچه رو نمیخواد و سقط کنم چی؟
از جاش بلند شد و نزدیکم اومد.
فاصلمون کم شد و استرس من بیشتر چون مامان هنوز توی آشپزخونه بود و من ازش خجالت
میکشیدم.
با صدای ضعیف و قاطعی گفت
_پروا نزار همینجا جلوی مامان مجبور بشم حرف بزنم زود باش...
دیوونه شده بود؟ جلوی مامان؟
انگار زده بود به سیم آخر دیوونه..
باشه ای گفتم و سریع از آشپزخونه بیرون زدیم و بعد پوشیدن کفش وارد حیاط شدیم.
برای اینکه نه دیده بشیم و نه صدامون به گوش کسی برسه به تاریک ترین و نقطه دورترین قسمت حیاط رفتم.
طرف حامد چرخیدم و نگاهش کردم
_حامد ، خوبی؟
نزدیکم شد و با فاصله کمی که ازم ایستاده بود لب زد
_پروا راست گفتی؟ یا...
دستامو با ناخونام چنگ میزدم و سر تکون دادم
_حامله ام واقعا...
چنگی به موهاش زد و با صدای گرفته ا ی پرسید
_چرا زودتر نگفتی؟
_اونروز تو ماشین خواستم بگم اما نشد یهو
رفتی.
دستمو توی دستش گرفت و خودشو بهم نزدی ک کرد
_چندوقته؟
لبخندی زدم و با ذوق بچگونه ای گفتم
_سیزده هفتمه...یعنی اولای چهار ماهگی.
چشماش درشت و اخماش تو ی هم رفت.
چی شد؟ چرا عصبانی شد؟
_حامد چی شد؟
_بهم دروغ گفتی؟
شوکه شدم! من کی بهش دروغ گفته بودم؟ اصلا راجب چی؟
_چه دروغی حامد؟
حامد انگار اصلا از این قضیه خوشحال نبود و بیشتر عصبانی بود.
_یه روز قبل رفتنم ازت پرسیدم حاملها ی اما تو گفتی نه ، گفتی قرصامو مرتب میخورم اما تو اون موقع حامله بود ی و دروغ گفتی....
واقعا حامد اینجوری فکر میکرد؟
اینکه من بهش دروغ گفتم؟ اخه چرا باید اینکارو میکردم؟
با لحن بغ کرده لب زدم
_من دروغ نگفتم.

1403/06/28 10:44

#اوج_لذت
#پارت_603
حامد برای بار هزارم چنگی به موهاش زد و
بدون اینکه حتی نگاهم بکنه گفت
_اگر نگفتی پس...
قبل اینکه بزام جملش کامل بشه جواب دادم
_نمیدونستم ، خودمم نمیدونستم...
کمی ازم فاصله گرفت و قدم های کوتاه برمیداشت
_چرا قرصاتو نخوردی ؟ پروا فکر کردی با حامله شدنت میتون یم راحت تر به هم برسیم؟
حامد چرا داشت ای نجوری می کرد؟
چرا همش منو مقصر میدونست و فکر میکرد ازروی قصد کاری کردم.
وقتی سکوت کرد تصمیم گرفتم که براش کامل توضیح بدم
_وقتی تو رفتی من از وجود این بچه خبر نداشتم ، حتی فکرشم نمیکردم چون... خب من قرصاروخورده بودم. اما بعد از رفتن تو یه چندبار حالم بد شد که من فکر میکردم بخاطر ضعف بدنمه اما وقتی با محبوبه بیرون بودم حالم بد منو بردبیمارستان و فهمیدم که حامله ام...
نمیتونست تو ی جاش بایسته و همش راه میرفت.
_اگر قرص خوردی چجور ی حامله ا ی ؟
میترسیدم بهش بگم ، حتما خیلی دعوام میکرد..
_مرتب...مرتب مصرف نکردم..
نفس های بلند و صدا دار می کشید.
_حامد...
طرفم برگشت و نگاه کالفش رو به چشمام دوخت.
دستامو توی هم گره زدم و محکم فشارشون دادم
_باید سقطش بکنیم؟
با شنیدن سوالم چشماش گرد شد.
انگار تازه فهمید رفتارش منو ترسونده..
زود سمتم اومد و منو تو آغوشش کشید
_نه...قرار نی ست اینکارو بکنیم.
_پس چیکار کنیم؟ چجور ی به بق یه بگیم؟ حامد بالأخره میفهمن...
سرمو از س ینش جدا کرد و با اطمینان به چشمام
زل زد
_من از هیچکس نمیترسم ، خودم کردم پاشم هستم خلاف شرع که نکردم...
لبخند ریزی کرد و با لحن شوخ طبعی گفت
_زنمو کردم...
چشمام از این همه بی پرواییش درشت شد و مشتی به سینش زدم.
میدونستم برا ی اینکه استرس منو کم بکنه داره بحث عوض میکنه.
_پروا برگردیم تو ، نمیخوام پشیمونشون کنم..
قبول کردم خواستم جلوتر راه بیوفتم که دستمو گرفت و منو نگه داشت.
منتظر نگاهش کردم که جلو ی پام نشست و دستشو روی شکمم گذاشت.
_خوش اومدی بابایی...

1403/06/28 10:44

#اوج_لذت
#پارت_605
لحظه احساس کردم قلبم از کار افتاد.
بدبخت شدیم ، حالا باید چی میگفتم؟
مامان وقتی سکوت منو دید با ترس نزدیکم شد و لب زد
_پروا م یگم این چیه؟ زودباش جواب بده!
دستمو بالا آوردم برگه رو گرفتم.
زودباش پروا ، حتما یه چیز ی به ذهنت میاد... زودباش...تو می تونی جلو ی بدبخت شدنتو بگیری ...
_این...اممم...ا ین چیزه...
اولین چیزی که به ذهنم رسید و بیان کردم و نمیدونستم حتی باور میکنه یا نه...
_این برا ی ترانس..
مامان با همون اخم آبروشو باال انداخت لب زد
_ترانه؟ اون کیه؟
سرمو خاروندم خنده مسخره ای کردم
_ترانه دیگه ، هم دانشگاهیم...همون که گفتم داره ازدواج میکنه و تازه نامزد کرده..
مامان کمی فکر کرد و نگاهی به چهره استرسی من که با تمام تلاشم سعی میکردم پنهان بکنم انداخت.
دستشو به کمرش زد
_اون که هنوز ازدواج نکرده چجوری حاملست؟
باز هم خنده صدا داری کردم و طرف آینه برگشتم
تا مامان رو نبینم و راحت تر بتونم یه چیز ی سرهم کنم.
_چیزه خب...برای همین اصال انقدر سریع نامزد کرد داره ازدواج میکنه دیگه...
هنوزم اخمای مامان درهم بود و مشخص بود باورنکرده
_چون حاملس داره ازدواج میکنه؟
سرمو تند تند تکون دادم
آره با شوهرش قبلا صیغه کرده بودن تا خانواده هاشون همو بشناسن اما ترانه حامله می شه برای همین زود نامزد میکنن و الانم دارن کارای عقد عروسیشونو میکنن سر یع...
مامان وقتی دید دارم با خونسردی این حرفارو میزنم کمی از اخماش باز شد اما مشخص بود هنوزم کمی شک داره
_خب برگه سونوگرافیش اینجا چیکار میکنه؟
این چرا به ذهنم نرسید؟
چی باید میگفتم؟ راست میگه خب چیکار میکنه اینجا؟
_چیزه...خب مامان خانوادش هنوز نمیدونه که ، تو دانشگاه داد به من گفت دلش نمیاد پارش کنه بعد پیش خودشم ممکنه گم بشه داد من نگه دارم براش همین...
این چرتو پرتا چی بود من داشتم میگفتم؟
اخه کی اینارو باور میکنه؟
اما مجبور بودم کاری بکنم که باور بکنه..
_اتفاقا مامان میخواستم اگر بشه یه روز دعوتش بکنم خونمون هم برای اینکه تبریک بگم بهش هم شما بشناسیدش که عروسیش خواستم برم بابا نگران نشه.

1403/06/28 12:05

#اوج_لذت
#پارت_607
بعد نیم ساعت عمو ای نا هم رسیدن و فقط مونده بود
خوده داماد که احتمالا تو ترافیک مونده بود.
به مامان کمک کردم و برا ی همه چایی بردم.
وقتی جلوی زن عموم چایی رو گرفتم با لبخند مهربونی گفت
_دستت درد نکنه عزیزم ، امشب خیلی قشنگ شدی حتما دومادمون دلش بره برات...
تشکری کردم و بعد سرجام نشستم.
دایی نگاهی به بابا انداخت لب زد
_راستی حامد کجاست؟ نمی خواد بیاد ناسلامتی نامزدی خواهرشه!
نگاهم به بابا افتاد که سرش پایین انداخت و دستشو پشت گردنش کشید.
چرا انقدر استرس داشت؟ از آبروش می ترسید؟
مامان سریع جواب دایی رو داد
_داداش الانادیگه میرسه.
با صدای زنگ خونه سریع از جام بلند شدم
_حامده ، من درو باز میکنم.
پاتند کردم و درو باز کردم.
قامت حامد با کت شلوار کرم رنگی نمایان شد.
موهاش مرتب بود و ریشاش رو زده بود. با دیدنش قند تو دلم آب شد.
دسته گل بزرگی پر از رز قرمز همراه یه جعبه شیرینی دستش بود.
طرفم گرفت و با لبخند گفت
_بفرمایید خدمت شما عروس خانم..
لبخند بزرگی زدم و با صدا ی ضعیفی لب زدم
_مرسی ولی اخه برا ی چی؟
حامد داخل شد و با فاصله کمی کنار گوشم زمزمه کرد
_درسته زنمی ولی خب یه خواستگاری داشته باشیم برا ی بچمون تعریف بکنی دیگه..
خنده ای به د یوونه بازیاش کردم و ازش فاصله گرفتم.
حامد داخل رفت و منم گل و شیرینی تو ی آشپزخونه گذاشتم.
صداهارو از سالن میشنیدم.
_ماشالله آقا حامد چه خوشتیپ شدی ، ایشالله دامادیتو ببینیم پسر..
خنده ای کردم ، داماد شده بود و شما خبرنداشتین...حتی بابا هم داشت میشد.
بعد از ریختن چایی برای حامد از آشپزخونه بیرون زدم و سینی جلوش گرفتم.
_بفرمایید.
با لبخند شیطونی نگاهم کرد و زیرلب زمزمه کرد
_ممنونم همسرم!
با تمام تلاشم سعی کردم نیشم باز نشه و از کنارش گذشتم دوباره سرجام نشستم
حالا همه منتظر داماد و خانوادش بودن.
عمو که بغل حامد نشسته بود دستشو روی شونش زد
_خب حامد از تو چه خبر؟ دیگه پروا هم که داره ازدواج میکنه نوبت توئه...کسیو ز یر سر نداری ؟
حامد خنده مردونه ای کرد و نگاهش به من داد.
_نوبت من رسیده عمو ، بزودی ..
عمو چشماش درشت شد و انگار از شنیدن حرف حامد خوشحال شد.

1403/06/28 12:22

#اوج_لذت
#پات_608
_خب خوبه مبارک باشه ، پس بعد نامزدی پروا نوبت توئه؟
قبل اینکه حامد حرفی بزنه بابا بالاخره گفت
_داداش اگر اجازه بدید دیگه بریم سراصل مطلب معطلتون نکنیم...
عمو نگاهشو به بابا داد و لب زد
_نمیخوا ی صبر بکنی دامادت بیاد؟
مامان کنار بابا جا گرفت و دستشو روی شونه بابا گذاشت
_داداش دامادمون همین الانم اینجاست..
عمو نگاهش رو سمت امیرسام داد.
قبل اینکه عمو حرفی بزنه حامد گفت
_عمو داماد منم!
صدای هیعع شوکه زن عمو و یکتارو شنیدم.
سرمو زیرانداخته بودم و زی رچشمی همرو نگاه میکردم.
خاله و شوهر خالم کاملا عادی داشتن به بقیه نگاه میکردن.
نگاهم وقتی طرف داییم چرخید دیدم که شوکه شده اما انگار از قبل هم یه چیزایی میدونست.
امیرسام اما واقعا چشماش درشت شده بود.
اون موقع که بهش گفتم حامد شوهرمه باور نکرده بود حالا باور میکرد.
عمو نگاه متعجبش رو به حامد داد
_چی؟ یعنی چی؟
بابا دستی داخل موهاش کشید و گفت
_امشب همتون دعوت کردم اینجا تا حامد و پروا رو نشون هم بکنیم!
صدای دستی بلند شد و نگاهم به خاله افتاد که لبخندی زده بود و داشت برامون دست میزد.
حدس میزدم که بعد از اتفاقی که تو ی تالار عروسی افتاده بود محبوبه همه چیز رو برا ی خانوادش گفته باشه.
_تبریک میگم خواهر جون آقا علی خیلی تبر یک میگم.
بعد از جاش بلند شد و طرفم اومد منو تو آغوش کشید.
_پروا عزیزم مبارکتون باشه..
خجالت زده تشکری کردم و خاله طرف حامد رفت.
بقیه هنوزم انگار نمیدونستن باید چی بگن...
اما عمو اولین نفر لب زد
_بنظرتون درسته کسایی که 12 ساله همه اونارو خواهرو برادر میدونن با هم ازدواج بکنن؟ علی تو چجوری راضی شدی ؟
بابا نفس عمیقی کشید.
انگار میدونست که این سوال قراره ازش پرسیده بشه و از همچین روزی میترسید.
_بچه ها همو دوست دارن داداش چیکار کنم؟
اخمای حامد بدجوری توی هم رفته بود و فضای خونه رو سکوت سنگینی فرا گرفته بود.
_آقا محسن چه ایرادی داره؟
عمو نگاهی به خاله انداخت.
خاله لیلی سالها خارج زندگی کرده بود و انگارهضم این رابطه براش راحتر بود.
_میدونین مردم چی میگن؟ درسته شاید پروا ناتنی باشه و همخون برادرم نباشه اما خیلیا هستن که اینو نمیدونن و میدونی اگر بشنون چه آبروریزی میشه؟

1403/06/28 12:29

#اوج_لذت
#پارت_610
شوهرم ، چقدر قشنگ بود که حالا همه میدونستن حامد ماله منه!
با قدم های آهسته کنار حامد ایستادم.
زیر چشمی نگاهش کردم که چقدر خوشحال بود و حتی یه لحظه ام لبخند از رو ی لبش کنار نمیرفت.
خاله جعبه هارو باز کرد و با دیدن حلقه های توش
اوووو بلندی گفت.
_ماشاهلل آقا دکتر سنگ تموم گذاشته...
همه دست زدن و خاله حلقه من رو به حامد داد.
_بفرما بنداز دست عروست...
حامد طرف من چرخید و جلوی جمع دستمو گرفت و حلقه رو داخل انگشتم انداخت.
همه دست زدن و از اون طرف یهو صدای چیک عکسی اومد.
نگاهم چرخوندم و به شوهر خالم رسیدم. چرا داشت عکس میگرفت؟
خاله انگار نگاه من رو دید که کنار گوشم زمزمه کرد
_محبوبه از دوروزه قبل مارو تهدید کرده حتما عکس بگیرم براش بفرستم.
خنده ای کردم و خجالت کش ی دم ، محبوبه دیوونه بود.
حالا نوبت من بود ، حلقه حامد بیرون کش یدم و با
خوشحالی حلقه رو داخل انگشتش انداختم.
باز هم صدای دست زدن و عکس هایی که شوهر خالم میگرفت اومد.
وقتی همه ساکت شدن حامد رو به بابا اشاره ای کرد
_بابا جان اون قضیه رو اگر میشه لطفا...
بابا نگاه ناچاری به حامد انداخت و دستی تو ی موهاش کشید.
راجب چی حرف میزد؟
بابا از جاش بلند شد و طرف عمو رفت
_داداش جان اگر می شه شما لطفا یه صیغه محرمیت بین این دوتا جوون بخون...
خوب بود که ما محرم بودیم و این صیغه الکی بود چون اگر نبودیم اصلا دلم نمیخواست صیغه محرمیتم رو عموم که قبلا ی کتا و حامد رو هم صیغه کرده اینکارو بکنه...
عمو نگاه ناراضی به بابا انداخت لب زد
_من نمی تونم داداش بگو یکی دیگه بیاد بخونه...
عمو چرا اصلا دخالت میکرد تو زندگی ما؟ واقعا دلیل این رفتار عمو رو نمیفهمیدم!
بابا در گوش عمو چیزی گفت و انگار عمو با حرفش قانع شد.
بالاخره بلند شد و طرف ما اومد.
_مهریه چیه؟
حامد نگاهی به من انداخت و زیرلب گفت
_هرچی می خوا ی بگو..
سرمو تند تند تکون دادم
_هیچی نمی خوام.
عمو بجای حامد جواب داد
_نمی شه مهریه جزو واجبات صیغس..
واقعا نمیدونستم باید چی بگم.
حامد وقتی سکوتم رو دید رو به عمو لب زد
_خونه!

1403/06/28 12:56

#اوج_لذت

611

_دیگه خودتون میدونید از من نپرس...فقط از
حدتون نگذرید.
حد؟ منظورش کدوم حد بود؟ ما همه حد و مرز
هارو رد کرده بودیم!
پدر جان من حامله بودم.
حامد چشمی گفت و بعد از خدافظی کوتاهی خونه
رو ترک کرد.
با خستگی عجیبی که روم بود به مامان کمک
کردم و خونه رو مرتب کردیم.
_پروا ظرفارو می تونی بشوری ؟
اصلا نا نداشتم و خیلی خسته بودم اگر یکم دیگه سرپا میموندم حتما از حال میرفتم.
_مامان میشه فردا صبح پاشم بشورم خیلی خسته
ام!
مامان سری تکون داد لب زد
_باشه اشکالی نداره یا خودم میشورم یا صبح تو
بشور..
باشه ای گفتم خواستم به اتاقم برم که احساس کردم
باید در یخچال باز بکنم و چیزی بخورم.
زود طرف یخچال رفتم بازش کردم.
نگاهی داخلش انداختم و با دیدن شیرینی خامه
هایی که حامد گرفته بود ذوق زده بیرون کشیدم
جعبه رو.
روی اپن گذاشتم و مشغول خوردن شدم وقتی می خواستم سومی رو شروع بکنم مامان یهو
از دستم قاپید..
_پروا چیکار داری میکنی؟ میخوای خودکشی
بکنی؟ میدونی چقدر خامه ی اینا زیاده نصفه شب
حالت بد میشه .
ولی من دلم می خواست بازم بخورم.
احساس میکردم اگر اونو نخورم امکان داره
دیوونه بشم و بزنم زیر گریه ..
_مامان تروخدا یدونه دیگه ، خیلی خوشمزس..
مامان بی اهمیت به حرفم شیرینی داخل جعبه
برگردوند و اونو دوباره توی یخچال گذاشت
_پروا جدیدا خیلی زیاد میخوری ، یکم رعایت کن
داری چاق می شی صورتت تپل شده...
با حالی زار لب زدم
_مامان تو قبلا هی میگفتی غذا بخور و نمیدونم
هی میگفتی کم میخوری و میخواستی منو ببری
دکتر حالا که دارم درست می خورم میگی نخور!
مامان اخمی کرد و لب زد
_خب یه حد وسط بزار یعنی چی یا خیلی کم
میخوری یا خیلی زیاد ، اینجوری ادامه بدی
میترکی بعدم تو که خودت میدونی حامد از
دخترای تپل خوشش نمیاد...
توی فکر رفتم و لبام از هم بسته شد.
حامد از دخترای تپل خوشش نمیاد؟ نمیدونستم اما
یعنی...ممکن بود بخاطر اینکه داشتم چاق می شدم
ازم زده بشه؟
احساساتم این چندوقته واقعا خیلی جریحه دار شده
بود. با هر حرفی گریم میگرفت.
از آشپزخونه بیرون زدم و به اتاقم رفتم.
لباسام در آوردم و نگاهی به بدن برهنم کردم.
اندامم هنوزم روی فرم و خوب بود و فقط کمی
شکمم جلو اومده بود اما زیاد نبود و بیشتر از
قوسش می شد فهمید حامله ام!

#رمان

1403/06/28 15:16

اوج لذت

612

سریع از آینه دور شدم بعد از پاک کردن آرایشم
پیرهن خوابم تنم کردم روی تخت نشستم.
گوشیم برداشتم و نگاهی به صفحش انداختم.
تو یه تصمیم آنی به صفحه چت با حامد رفتم
نوشتم
»حامد من اگر تپل بشم بازم منو دوست داری ؟«
چند دقیقه گذشت اما جوابی نیومد.
گفته بود میره بیمارستان حتما سرش شلوغه..
گوشیو کنار گذاشتم سعی کردم بخوابم اما همون
لحظه صدای ویبره گوشیمو شنیدم.
خیلی زود تماس وصل کردم توی جام نشستم
_حامد...
_این از کجا در اومد جوجه؟
میدونستم منظورش سوالی بود که پرسیدم.
دستم کنار لبم گذاشتم
_جواب بده
خنده ای کرد و گفت
_اول بگو یهو چرا پرسیدی تا جواب بدم.
پوفی کشیدم و جواب دادم
_مامان گفت از دخترای تپل خوشت نمیاد و منم
که الان حامله ام همینجوری دارم چاق میشم.
با تموم شدن جملم قهقهه ای زد که اخمام توی هم
رفت.
توی بیمارستان بود و اینجوری میخندید؟
_حامد مگه بیمارستان نیستی؟ چرا انقدر بلند
میخندی ؟
_تازه رسیدم توی ماشینم هنوز نرفتم تو...
آهانی گفتم که بالاخره گفت
_پروا تو چاق ترین زن دنیام که بشی من بازم
عاشق خودت و اخلاق گندتم عزیزم.
لبخندی روی لبام اومد اما نزاشتم بفهمه و با لحن
تهدید آمیزی لب زدم
_چی گفتی؟ اخلاق من گنده؟
میشنیدم که میخنده و می فهمیدم که خوشحاله..
حقم داشت امشب بهترین شب زندگی جفتمون بود.
_نه عزیزم من خودمو گفتم ، حرص نخور برای
پسرم خوب نیست.
ابروهام بالا رفت و زمزمه کردم
_پسرم؟ از کجا میدونی پسره؟
_من احساس میکنم عزیزم ، حالا شنبه از دوستم
وقت میگیرم بریم پیشش...
لبخندی زدم و باشه ای گفتم.
دیگه باید قطع میکرد اما قبل از قطع کردن با لحن
شیطونی گفت
_پروا برای فردا شب خودتو آماده کنیا ، دلم برای
ناله هات تنگ شده..
بعد از تموم شدن حرفش توی گلو خندید و قطع
کرد.
داغ کردم و نفس عمیقی کشیدم.
رسما داشت بهم میگفت شام فردا بهونست و
قصدش چیز دیگه ایه...
با استرس عجیبی دوباره دراز کشیدم و سعی کردم
بخوابم.
دستم روی شکمم گذاشتم
_بابات فکر میکنه تو پسری...این خیلی خوب بود ، این یعنی حامد بچمون رو
میخواست و بهش فکر میکرد.
همینم خوشحالم میکرد ، چون فکر میکردم شاید
راضی نباشه انقدر زود بچه دار بشیم.
اما خب خودمم فکر نمیکردم انقدر زود قراره
مادر یه بچه بشم درحالی که خودم هنوز بچه ام

****

_پروا به حامد بگو خیلی دیر نکنید ، نزارید
باباتون باز گیر بده...

#رمان

1403/06/28 15:16

اوج لذت

613

چشمی گفتم و کفشم رو پام کردم.
قبل از خروج مامان مچ دستمو گرفت
_پروا ، حواستون باشه همونجور که بابات گفت
از حد و مرز هاتون رد نشید . میدونم دختر عاقلی
هستی اما بازم به عنوان یه مادر بهت یادآوری
کردم.
با حرفای مامان یه حس خجالت و شرمندگی توی
دلم نشست.
مامان میگفت من عاقلم اما نبودم ، ما خیلی وقت
پیش حد و مرز رد کردیم.
چشمی به مامان کفتم و بعد از بوسیدنش از خونه
بیرون زدم.
حامد جلوی در تو ماشین بود .
سوار شد سلام کردم.
طرفم چرخید و با دیدن من لبخند مردونه ای زد
_پروا تو قشنگترین دختری هستی که تو دنیا دیدم.
با شنیدن جملش قند تو دلم آب شد.
با لحن از خود راضی گفتم
_میدونم
خنده ای کرد و خم شد گونمو بوسید.
با نگرانی به اطراف نگاه کردم
_وای حامد نکن میترسم بخدا یکی میبینه!
خواست همون جمله ای که دیشب گفت تکرار
بکنه و بگه محرمیم اما زود گفتم
_حامد خودت دیدی که دیشب بابا گفت حدمونو
رعایت بکنیم مامانم همین الان بهم گفت... حامد دستشو طرف فرمون برد و ماشین روشن
کرد.
_عزیزم اونا نمیدونن ما چجور رابطه ای داریم
اونا نمیدونن ما زنو شوهر عقدی هستیم فکر میکنن
یه صیغس که ممکنه تموم بشه و از هم جدا
بشیم...اونا نمیدونن تو چندبار پاهاتو برا من بالا
دادی اونا نمیدونن...
قبل اینکه بیشتر ادامه بده دستم روی دهنش گذاشتم
_خیلی خب خیلی خب قانع شدم تمومش کن!
با رضایت سری تکون داد و مشغول رانندگی شد.
_کجا داریم میریم؟
شونه ای بالا انداخت لب زد
_خونمون!
_یعنی چی؟ منو از خونه در آوردی که ببری
خونه قرار بود بریم شام بخوریم.
دستشو روی رون پام گذاشت
_مگه گفتم قرار نیست شام بخوریم؟ توی خونه
میخوریم.
دیگه حرفی نزدم چون تغییری توی تصمیمش
نمیکرد.
بعد بیست دقیقه بالاخره رسیدیم.
وارد خونه شدم و مانتوم از تنم در آوردم و گشتی
توی خونه زدم.
دلم خیلی برای اینجا تنگ شده بود.
حامد بوسه ای روی گونم زد و اشاره کرد بشینم.
بعد خودشم کنارم نشست
_خب قراره چیکار بکنیم؟ غذا سفارش نمیدی ؟
حامد منو توی آغوش کشید و لب زد
_سفارش دادم جوجه بزودی میرسه..
اوکی گفتم و به اطرافم نگاه میکردم.
_پروا امروز یه دکتر جدید اومد بیمارستانمون
شنیدم خیلی دکتر خفنیه...البته مشخص بود خیلیم
جذاب بود.
نگاهم بهش دوختم و با خونسردی گفتم
_خوبه ، اسمش چیه؟
کمی فکر کرد
_هدیه مولایی..


#رمان

1403/06/28 15:16

اوج لذت

614

اخمام درهم شد
_زنه؟ چندسالشه؟
شونه ای بالا انداخت
_گفت 27 ولی انقدر جوون و خوشگل بود که
اصلا نمی خورد بهش..
دستام مشت شد و ضربه ای به کتفش زدم
_تو حواست هست داری چی میگی؟ جلوی من
داری از یه خانم ایکبیری دیگه تعریف میکنی؟
اصلا تو چرا سنشو پرسیدی ازش؟
حامد متعجب خودشو عقب کشید
_همکاریم دیگه حرف میزنیم بعدم چیزی نگفتم که
میزنی.
با حرص از جام بلند شدم و شروع کردم مشت
زدن به جای جای بدنش
_که خوشگل و جوون بود اره؟ جذاب بود؟ خب
برو بگیرش چرا نشستی اینجا؟ حامد بخدا
میکشمت...
همینجوری داشتم میزدم که تو یه حرکت دستامو
گرفت و منو روی پاش نشوند.
انقدر محکم گرفته بود که نمیتونستم تکون بدم.
_حامد ولم کن می خوام حسابتو برسم..
سرشو جلو آورد پیشونیشو به پیشونیم چسبوند.
داشتم نفس نفس میزدم و خیره نگاهش میکردم
_پروا وقتی حسود می شی سک*سی تر میشی!
بعد لباشو روی لبام گذاشت عین وحشیا به
جونشون افتاد...
میخواستم فاصله بگیرم اما دستامو ول کرد و
دستشو پشت گردنم کذاشت اجازه نداد.
جوری لبامو می خورد که دیگه نتونستم مقاومت
بکنم و منم همراهی کردم.
دستمو توی موهاش حرکت میدادم و بعضی اوقات
میکشیدم.
صدای ملچ ملوچمون فضای خونه رو پر کرده
بود.
نفس کم آوردیم و کمی ازم فاصله گرفت
_واقعا باور کردی من به زن دیگه ای به جز تو
بگم جذاب؟
همینجور که خمار نگاهش میکردم لب زدم
_چشماتو از کاسه در میارم به کسی بجز من نگاه
کنی...
باشه ای گفت و دوباره شروع کرد به بوسیدنم.
دستش روی بدنم حرکت کرد و بین پام رسید. دستشو آروم از توی شلوار و شرتم رد کرد و انگشتش
رو روی نقطه حساسم گذاشت.
_حامد...
قبل اینکه حرفی بزنم دستش رو شروع به حرکت
داد.
گاز از لبام گرفت و منو بیشتر از قبل خمار کرد.
یکماه و خورده ای بود که رابطه ای نداشتیم و
خب مشخص بود انقدر داغ میشدیم.
سرمو زیر گردنش بردم و بوسه های آروم روی
رگای گردنش زدم. حرکت دستش کند شده بود.
دستم توی موهاش حرکت می دادم.
با نوک زبونم از زیر چونه تا سینش رو لیس
زدم.
خیلی خوب حس میکردم که حالش داره عوض
میشه.
_پروا هربار بیشتر از قبل تحریک می شم بری
کر*دنت...
سرمو عقب آوردم و خنده ای با ناز کردم.
دستمو سمت دکمه ها ی پیرهنش بردم دونه دونه
باز کردم.
وقتی کامل باز شد پیرهنو کنار زدم و دستای داغم
رو روی سیکس پکای سک *سیش کشیدم.
خم شدم و بوسه های خیسی روی بدنش مینشوندم

#رمان_صحنه_دار

1403/06/28 15:16

اوج لذت

615

سرمو بالا آوردم و بوسه ای روی لبای درشتش
نشوندم.
دستم طرف تیشرتم رفت و از تنم بیرون کشیدم
روی زمین پرت کردم.
_حامد بدنمو لمس کن...
نگاهشو به چشمام دوخت و دستای مردونه و
درشتشو روی کمرم گذاشت.
آروم آروم تنمو نوازش میکرد .
_پروا من طاقت ندارم..
لبامو به لباش نزدیک کردم اما نبوسیدمش
_اما من یه رابطه رمانتیک میخوام..
خنده ای مستانه کرد و دستشو جلو آورد و سی*نه
هام فشار داد
_آخ
دستشو پشت برد تا گیره لباس زیرو باز بکنه اما
پیداش نکرد.
لبمو گاز گرفتم و خودم از گیره جلو لباس زیرم
باز کردم.
_این دفعه از جلو باز می شه...
حالا سی*نه هام دقیقا روبه روی صورتش بود.
سرشو جلو آورد و سینمو توی دهنش کشید و
گازی گرفت که موهاشو محکم کشیدم
_آییی حامد...درد داره یواش..
ازم فاصله گرفت به چشمام زل زد
_من رمانتیک نمی خوام ، زودتر گفته بودم یه
رابطه خشن میخوام.
بعد تو یه حرکت بلند شد و منو هم بلند کرد.
اما همون لحظه صدای زنگ آیفون بلند شد.
عصبی نگاهش به طرف در انداخت
_لعنتی..
خواست منو پایین بزاره که اجازه ندادم دستامو
دورش پیچیدم
_ادامه بده..
پرسشگرانه نگاهم کرد
_غذا؟
بوسه ای خیس و پر سرصدا به لباش زدم
_کی میخواد الان غذا بخوره؟ زودباش حامد...
انگار اونم موافق بود که حس حال رو بهم نزنیم.
بی اهمیت به صدای آیفون طرف اتاقش رفت و
درو محکم کوبید.
منو روی تخت گذاشت خیمه زد روم...
_حامد میشه بهم بگی دوستم داری ؟
واقعا نیاز داشتم که بشنوم.
بشنوم تا بفهمم براش فرق دارم تا بفهمم دوستم
داره.
یکی از سینه هامو توی مشتش گرفت و دیگریو
بوسه ای زد
_ دوست دارم.
بالا اومد و زیر گردنمو بوسید
_عاشقتم...
پایین اومد و شکمم رو بوسید
_دیوونتم...
پایین تر رفت و شلوار شورتم همزمان باهم پایین
کشید.
بوسه ای روی بهشتم زد
_میمیرم برات جوجه...
با قرار گرفتن دستاش بین پام چشمام بسته شد و
ملافه رو چنگ زدم.
نقطه حساسم رو داشت میمالید و من غرق لذت
بودم که یهو دو انگشتش رو داخلم فرو کرد.
_آههه ، حامد..

#رمان_بدون_سانسور

1403/06/28 15:17

اوج لذت

616

خنده ای کرد و لب زد
_ اه و ناله کردنت بیشتر وحشی ترم میکنه..
حرکت دستشو تند کرد و شروع به عقب جلو
کردن انگشتاش کرد..
کمرمو روی تخت میکوبیدم و هی تکون می خوردم.
حامد یهو جلوی پام نشست و دستاشو محکم روی
شکمم گذاشت مجبورم کرد ثابت بشم.
تا خواستم متوجه بشم می خواد چیکار بکنه زبون
داغش رو بین پام حس کردم.
آههه بلندی کشیدم و خواستم تکون بخورم که
دستاشو دور رونام حلقه کرد و منو ثابت نگه
داشت.با زبونش خیلی حرفه بین پام لیس میزد و منو
دیوونه میکرد.
اون بین دستاش بیکار نموندن و سینه هامو چنگ
میزد.
داشتم به اوج میرسیدم و ناخودآگاه دستم توی
موهاش رفت و بیشتر به خودم فشار میدادم.
بعد چند لحظه لرزه ای به تنم افتاد و انگار از
پرتگاه پرت شدم
کمرمو محکم به تخت کوبیدم و ناله بلندی کردم.
دستامو از داخل موهاش بیرون کشیدم که سرشو
عقب کشید و بوسه ای روی بهشتم و رونام زد.
_یجوری دلم برای لرزیدنت تنگ شده بود که
حاضرم صدها بار تماشا کنم!
از جاش بلند شد و شلوارش رو از پاش در آورد. دیدن مردونگی بلند شدش لبخندی روی لبم آورد.
دلتنگ بودم تا درون خودم حسش کنم...
حامد مچ پاهامو توی دستاش گرفت و روی شونه
هاش گذاشت.
سر مردونگیش رو هی روی بهشتم میکشید اما
داخل نمیبرد و داشت دیوونم میکرد.
_حامد زودباش ، میخوام حست کنم!
خنده ای کرد و به کارش ادامه داد
_میخوام دیوونت کنم.
سرمو کج کردم و با لحن پر از عشوه ای گفتم
_دلت نمیاد..
حامد خودش رو بین پام تنظیم کرد و یواش یواش
خودش رو واردم کرد.
_آهه آهه حامد ، بزرگتر شده...نمیتونم...نه نه
درش بیار..
درد داشت امونمو می برید.
قبلا هم درد زیادی داشت اما حالا انگار اولین بار
بود.
خودش رو آروم آروم عقب جلو میکرد
_تنگ تر شدی جوجه!
حتی وسط سک*س هم بجای یه کلمه قشنگ
میگفت جوجه.
همونجور که داشت ضربه میزد دستشو روی نقطه
حساسم شروع به تکون دادن کرد.
حالا درد و لذت باهم قاطی شده بود.
ملافه ی تخت رو محکم چنگ میزدم تا دردم کم بشه
و لذت بیشتر...
پاهامو باز کرد روی بدنم خیمه زد.
همونجوری هم کمر میزد.
دستامو پشت کمرش گذاشتم و با هر ضربه ناله ای
میکردم و ناخونمو توی کمرش فرو میکردم.
_حامد تندتر ، زودباش..
صدای نفس نفس هاش رو کنار گوشم میشنیدم.
ضرباتش تند شد و ناله های من بلند تر از قبل...
_آره خوبه آره...آه..آخ...زودباش زودباش..

#رمان_بدون_سانسور

1403/06/28 15:23

اوج لذت

617

با ضربه محکمی که زد تنم لرزید و جیغی از لذت
کشیدم.
چنگی به کمرش زدم و کمرم به تشک کوبیدم.
_نوبت منه جوجه...
دستمو روی سینش گذاشتم و مجبورش کردم روی
تخت دراز بکشه.
خودمم بلند شدم و زانو هامو دو طرف بدنش
گذاشتم.
دستی به مردونگی کلفتش کشیدم و بین خودم
تنظیم کردم و یهو روش نشستم.
هربار موقع دخول درد شدید و لذت بخشی تحمل
میکردم.
دستمو روی سینه هاش گذاشتم و خودم رو بالا
پایین میکردم.
حامد به صورت جمع شده ام زل زده بود و با
دستش سینمو فشار داد.
_خیلی داغی..
خنده ای کردم و دیگه خسته شده بودم که دستاشو
دور پهلوهام گذاشت و خودش منو بالا پایین کرد.
نمیدونم چقدر گذشت که بالاخره به اوج رسید و
ناله مردونه ای کرد.
خم شدم و همونجوری که داخلم بود روی تنش
دراز کشیدم.
_عالی بود ، دلم برات تنگ شده بود.
روی تن هردومون عرق نشسته بود.
حامد نوازش وار دستشو روی باسنم میکشید.
_حالا فهمیدی چقدر اشتباه میکردی با دوری از
من...
خنده ای کردم و حرفی نزدم
چشمام بسته بود داشتم سعی میکردم دردم فراموش
بکنم اما حس کردم که حامد داره باز خودش رو
درونم عقب جلو میکنه.
چرا اون هیچوقت با یه راند خسته نمی شد اما من
زود بیحال می شدم؟
حس میکردم که انگشتش رو هی داره دور سوراخ
پشتم تکون میده.
امکان نداشت اجازه بدم از پشت کاری بکنه.
همینجوری هم از جلو درد میکشیدم چه برسه
پشت...
حامد منو بلند کرد.
_پروا زودباش برگرد.
نگاه بی حالی بهش انداختم
_چیکار میخوای بکنی؟
بوسه ای به لبم زد
_من هنوز ازت سیر نشدم زودباش برگرد
مجبورا برگشتم و چهار دست و پا روی تخت
شدم.
قبل اینکه دستش به بدنم بخوره زود گفتم
_حامد ، از پشت نه نمی تونم تحمل بکنم درد دارم
اصلا..
باشه آرومی گفت و ضربه ای به باسنم زد.
_اخ
دستش رو بین پام احساس می کردم و بدنم باز
داشت آماده راند بعدی می شد.
حامد سر آلتش رو بین پام تکون میداد و من آماده
بودم تا واردم بکنه اما...
با ورود ناگهانی سر مردونگیش داخل سوراخ پشتم
جیغ بلند کشیدم.
درد امونم برید و نفسم رفت.
خواستم بکشم بیرون و اما دستاش محکم
دور پام حلقه شد و خودش رو کامل واردم کرد.
_حامد..اخ...درد دارم...تروخدا بکش
بیرون...حامد...نه

1403/06/28 15:23

اوج لذت

618



بی اهمیت به حرفام ضربه های آرومی داخلم میزد
و هربار از درد ناله میکردم.
چرا اهمیت نداد به حرفم؟ چرا نفهمید که درد
میکشم؟
بغضم گرفته بود و حس و حالم کامل رفته بود.
فقط داشتم درد میکشیدم.
سرعت ضربه هاش بیشتر شد و بالاخره بعد ده
دقیقه ناله کردن ارضا شد
خودش رو داخلم خالی کرد و بعد بیرون کشید.
روی تخت دراز کشید و نفس نفس میزد.
با ناراحتی خودمو جمع کردم و پشت بهش دراز
کشیدم. زیاد نگذشت که دستاشو دور کمرم حلقه کرد و
منو به بدن لختش چسبوند بوسه ای روی لاله ی
گوشم زد
_پروا امشب بهترین شب زندیگم بود ، خیلی
دوست دارم.
حرفی نزدم و بغضم رو قورت دادم.
دستش روی بدنم حرکت داد و سینه هام رو آروم
ماساژ میداد.
وقتی بی محلی های منو دید بالاخره فهمید که
ناراحتم.
_پروا ، عزیزم چرا پشتتو کردی به من؟ حرف
بزن ببینم!
چشمامو بستم و صورتمو تو دستام قایم کردم که بلند
شد و روی تخت نشست.
_پروا چرا حرف نمیزنی؟ چیزی شد؟ ناراحت
شدی ؟
باز هم سکوت کردم که دستامو گرفت و مجبورم
کرد روی تخت بشینم.
پشتم میسوخت و زیر دلم درد میکرد.
_ولم کن!
سرشو خم کرد و به صورت بغ کرده ام نگاه کرد.
شوکه شده بود.
_پروا چرا بغض کردی ؟ کاری کردم که ناراحت
شدی ؟
بالاخره طاقت نیاوردم و قطره اشکی از چشمم
افتاد.
_کاری نکردی ؟
شونه ا ی بالا انداخت و لب زد
_نمیدونم نه ، کاری کردم؟
نگاهمو ازش گرفتم و اشکم رو پاک کردم
_حامد گفتم درد دارم ، گفتم نمیتونم تحمل کنم ولی
انقدر به فکر نیاز های خودتی انقدر زدی بالا که
نفهمید ی من هیچ لذتی نمیبرم و فقط دارم درد
میکشم!
زیرچشمی نگاهش کردم و دیدم که متعجب شده
بود.
_پروا...تو لذت نمیبردی ؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
_بهت گفتم از پشت نمی تونم ، نفهمیدی دارم از درد
میمیرم؟
دستی به صورتش کشید و عصبی لب زد
_خدا لعنتم کنه...من احمق...من فکر
کردم...پروا..
خدا نکنه ای زیر لب گفتم.
_پروا من فکر میکردم تو داری منو تحریک
میکنی من..نفهمیدم اصلا
نباید گریه میکردم اما کنترل اشکام دست خودم
نبود و بیش از حد معمول ناراحت بودم.

1403/06/28 15:25

اوج لذت

619

منو تو آغوش کشید و سرمو به سینه های برهنش
تکیه داد.
بوسه ای روی موهام زد و با دستاش بدن لختمو
نوازش میکرد.
_پروا ببخشید...عزیزم عشقم قربونت برم تو که
میدونی من یه تار از موهای تو کم بشه دنیارو به
هم میریزم نفهمی کردم تو ببخش...
حرفی نزدم و اشکام رو پاک کردم.
روی شونم و گردنم بوسه های ریز میزد و سعی
داشت حالمو خوب بکنه.
ازش فاصله گرفتم از روی تخت بلند شدم.
_کجا میری پروا؟
_میخوام برم خودم تمیز کنم بعدشم منو برسون
خونه!
با شنیدن حرفم انگار برق بهش وصل کرد.
خیلی زود دستمو گرفت و منو روی تخت نشوند
_اینجوری هیجا نمیبرمت...پروا بعد یکماه و
خورده ای بالاخره حست کردم بعد انتظار داری
همینجوری ناراحت ولت بکنم؟ بخدا اگر آشتی
نکنی همینجا دوباره جرت میدم!
جمله آخرش رو با شوخی گفت تا جو رو عوض
بکنه.
دستمو روی شکمم گذاشتم
_حامد تو این بچه رو می خوای ؟
انگار از اینکه یهو این سوال بی ربط پرسیده بودم
تعجب کرده بود
_پروا قبلنم گفتم که می خوامش...چرا دوباره
میپرسی؟
سرمو کج کردم و لب زدم
_حس خوبی ندارم ، احساس میکنم آماده نیستی
حس میکنم توی عمل انجام شده قرار گرفتی!
دستمو توی دستاش گرفت و بوسه ای زد
_آماده نیستم ولی خودمو آماده میکنم ، پروا من
پای کارایی که کردم وایمیستم حتی اگر تو عمل
انجام شده قرار بگیرم.
احساس میکردم باید بهش می گفتم که منم آماده
نیستم اما بچه رو میخوام.
_حامد من...میدونم بچه ام میدونم که اصلا سنم
برای مادر شدن مناسب نیست ولی...حامد من
میخوام یه خانواده واقعی از خون خودم داشته
باشم...می خوام دیگه احساس ترس از دست دادن
نداشته باشم
نگاهمو به چشمای حامد دوختم ادامه دادم
_شاید منم آماده نباشم اما تلاشمو میکنم...
سرش خم شد و بوسه ای روی پیشونیم نشست
_پروا تو هچوقت مارو از دست نمیدی من خانواده
واقعی توام...این بچه ام قراره بشه خانواده ما...
لبخندی روی لبم نشست.
حرفاش خیلی به دلم مینشست.
_حامد مامان و بابا...بقیه..
دستشو روی لبام گذاشت و با قاطعیت گفت
_هیچکس هیچی نمیتونه بگه من کردم ، پاشم
هستم هرکی میخواد حساب بپرسه بیاد
جلو...مامان وبابا هم بالاخره باید قبول بکنن.
انقدر محکم حرف میزد که حتی منم میترسیدم
روی حرفش حرف بزنم.
نمیدونم چقدر تو بغل هم بودیم که دیگه احساس
کردم باید برگردم خونه.
از جام بلند شدم
_حامد دیر میشه منو برگردون خونه !
باشه ای گفت و اونم بلند شد..

#رمان

1403/06/28 15:26

اوج لذت

620

طرف دستشویی رفتم و خودم رو تمیز کردم.
توی آینه به خودم نگاه کردم ، زیر لبم کمی کبود
شده بود. باید یجوری درستش میکردم وگرنه مامان حتما
متوجه میشد و ابروم میرفت.
از دستشویی خارج شدم و دیدم که حامد لباساشو
پوشیده و آمادست.
منم طرف لباسام رفتم و دونه دونه تنم کردم.
از خونه بیرون زدیم و حامد بوسه ای روی گونم
زد
_شرمنده شام نتونستم بهت بدم..
خنده ای کردم و سرمو تکون دادم
_نگران نباش میکشم ازت بیرون..
اونم خندید و سوار ماشین شدیم.
توی راه با لوازم آرایشی که همراهم بود کبودی
رو از بین بردم. نزدیکای خونه بودیم که با دیدن یه نیسان که پر از هندونه بود یهو هوس هندونه کردم.
_حامد وایسا وایسا...
بیچاره انقدر نگران شده بود که یهو روی ترمز
زده بود
_چی شد؟ چرا؟
سرمو کج کردم صدامو لوس کردم
_میشه برام هندونه بگیری ؟ خیلی هوس کردم!
عاقل اندرسفیه نگاهی به من انداخت
_پروا تو دیوونه شدی ؟ نمیگی تصادف میکنیم؟ الله
اکبر...
مثل بچه ها بغض الکی کردم تا دلش برام بسوزه..
_خب هوس کردم...اصلا من هوس نکردم که
بچت هوس کرده...
سرشو با تاسف تکون داد و زیرلب زمزمه کرد
_یه بچه کم بود حالا دوتا شدن!
از ماشین پیاده شد و طرف نیسان رفت.
لبخند بزرگی روی لبام نشست ، چقدر خوب بود
که حامله بودم اینجوری به همه حرفام گوش
میکرد.
بعد چند دقیقه با یه هندونه بزرگ برگشت.
_خب من الان می خوام بخورم!
نفس عمیقی کشید و لب زد
_پروا نمیشد هندونه رو وسط خیابون بگم ببره که
صبر کن پنج دقیقه دیگه میرسیم خونه ببر همشو
بخور...
مجبورن حرفی نزدم و سعی کردم ساکت باشم..
اخمای حامد درهم بود و انگار عصبی بود اما چرا
یهو؟
وقتی رسیدیم خونه مامان به استقبالمون اومد.
_حامد خوب شد اومدی. شام میمونی؟
_نه مامان جان ، الانم تا بالا اومدم چون هندونه
گرفتم پروا که زورش نمیرسه گفتم خودم بیارم.
مامان تشکری کرد و حامدو مجبور کرد داخل بشه.
_بابا تو سالنه برو پیشش می گم پروا برات چایی
بیاره..
مجبورا داخل آشپزخونه رفتم ، هنوز کمی پشتم
درد میکرد و توی راه رفتن اذیت میشدم.
_پروا مادر خوش گذشت؟ چیکارا کردید؟ کجا
رفتید؟

#رمان_صحنه_دار

1403/06/28 15:26

برید لایک کنید ده تا پارت بابت جبران لایکا میزارم 😘😍

1403/06/28 19:53

#اوج_لذت
#پارت_651
رگای پیشونیش بیرون زده بود و دستش هر لحظه بیشتر یقمو میکشید.
_من دیگه بچه ا ی به اسم شما دوتا ندارم
_تموم شد...به پروا هم بگو دیگه هیچوقت برنگرده به اون خونه ، حتی دیگه نمیخوام اسم هیچکدومتونو بشنوم.
بعد نگاهشو از من گرفت و به مامان دوخت
_لیلا توام همین الان انتخاب کن یا من یا این بچه های بی ح یا...
و بدون ا ینکه بزاره مامان اعتراضی بکنه از بین نگاه های فامیل با سرپایین رد شد و کم کم دور شد.
نگاهم به مامان دوختم.
میدونستم جونش به جون بابام وصله اما حالا این طرف منو پروا بودیم که شاید از بابا بیشتر دوستمون نداشت اما کمترم نبود.
دو قدم جلو اومد و نزدیکم شد.
فا شرمندگی به چشماش زل زدم.
دستش بالا رفت ، چشمام بستم و منتظر سیلی شدم...
اما چند ثانیه گذشت خبری نشد.
چشمام رو باز کردم و دیدم که دستش دوباره کنارش افتاده.
_هیچوقت فکر نمیکردم بچه هایی که به سختی بزرگ کردم اینجوری آبرومون رو ببرن...فکرمیکردم میشید مایه افتخارم نه شرمندگیم..
ازم فاصله گرفت اما قبل اینکه دور بشه طرفم برگشت
_مراقب پروا باش.
بعد دور شد و رفت.
حرفاش برام خیلی سنگین بود ، کاش کتکم میزد
مطمئن بودم انقدر درد نداشت.
اما نباید گلایه میکردم ، من همه اینارو میدونستم و جلو رفتم.
من به پروا قول دادم که همچیو درست میکنم.
سرمو برگردوندم و نگاهم به چشمای پر از تحقیر مرد ها و زنای فامیل افتاد.
هرکدوم فقط برام سری تکون داد دونه دونه رفتن.
حالا دیگه فقط من بودم پشت در این اتاق...
بیچاره پروام که اگر میفهمید چه اتفاقی افتاده حتما سکته میکرد.
_آقا لطفا اول ا ین فرم پر کنی د بعدم اینارو امضا کنید.
با شنیدن صدای پرستار به خودم اومدم و کارایی که ازم خواست مو به مو انجام دادم.
حالا باید فقط پشت این در می موندم تا حال جوجه کوچولوم خوب بشه...
نمیدونستم چطور قرار بود بهش بگم هم خانوادش
رو از دست داد هم بچه ای که قرار بود بشه خانوادمون...

1403/06/29 11:57