#اوج_لذت
#پارت_652
به سختی بین چشمام باز کردم.
نور زیاد بود و چشمم رو می زد.
خواستم دستم بلند بکنم و جلو ی چشمم بگیرم اما لحظه ای خیلی ز یاد سوخت.
_آخ
دستمو دوباره پایین آوردم و سعی کردم کم کم چشمام باز کنم.
وقتی کمی به نور عادت کردم به دستم چشم دوختم. سرمی بهم وصل بود.
چه اتفاقی افتاده بود؟ هنوز چیزی یادم نبود.
اطرافم نگاه کردم ، چشمم به حامد افتاد که روی کاناپه گوشه اتاق خواب بود و کت سرمه ا ی رنگی روش انداخته بود.
تازه با دیدن سروضع حامد همه چیز مثل یه فیلم از جلوی چشمم رد شد.
با ترس سریع دستم رو ی شکمم گذاشتم. هنوزم کمی درد داشتم.
خدایا خواهش میکنم اتفاقی برای بچم نیوفتاده باشه.
چرا خبری از مامان یا بابا نبود؟
شاید حامد برای اینکه متوجه حامله بودنم نشدن اونارو به خونه فرستاده بود.
ترس وجودم گرفته بود و احساس خالی بودن میکردم.
_حامـد...حامــد...حامــــد
بالاخره صدامو شنید و بیدار شد.
خیلی زود از جاش بلند شد و طرفم اومد
_پروا بهوش اومدی ؟ خوبی ؟ حالت بهتره؟ دردنداری ؟
سرمو تکون دادم که دستمو محکم گرفت و بوسه ای روی پیشونیم نشوند.
_خداروشکر ، خیلی نگرانت بودم.
_حامد من خوبم ، بچه...بچه خوبه اره؟ مشکلی نداره؟
با شنیدن سوالم هول شد و چشماشو ازم دزدید.
_حامد..
دستشو فشار دادم و تالش کردم توی جام بشینم.
_چرا هیچی نمیگی؟
حامد سریع با دستاش مانع من شد و مجبورم کرد دراز بکشم.
_پروا دیوونه شدی ؟ تو نباید بلند بشی بخواب خطرناکه واست...
بی اهمیت به حرفاش با بغض یقه پیرهنش گرفتم
_حامد یه چیزی بگو ، تروخدا
_باشه باشه آروم باش تا بگم...
ساکت شدم و منتظر نگاهش کردم
_خیلی خطرناک بود ، مجبور شدن بچه رو سقط بکنن پروا!
با تموم شدن جملش انگار دنیا رو سرم آوار شد.
سقط شده بود؟ بچم دیگه تو شکمم نبود؟ یعنی دیگه قرار نبود یکی که واقعا خانواده و همخونم بود رو داشته باشم؟ اخه چرا؟
بغضم ترکید و دونه دونه اشکام سرازیر شد.
_حامد دروغ میگی ، بگو که دروغ میگی...
اما با تاسف فقط سرشو تکون داد.
_پروا نمیشد که بمونه!
اون منو نمی فهمید ، نمیفهمید که من شانس داشتن
خانواده ای که از خون خودم باشه رو از دست دادم.
کامل روی تخت دراز کش یدم و ملافه سفید تا روی صورتم کشیدم.
باید گریه میکردم تا کمی خالی بشم.
1403/06/29 11:57