The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#اوج_لذت
#پارت_652
به سختی بین چشمام باز کردم.
نور زیاد بود و چشمم رو می زد.
خواستم دستم بلند بکنم و جلو ی چشمم بگیرم اما لحظه ای خیلی ز یاد سوخت.
_آخ
دستمو دوباره پایین آوردم و سعی کردم کم کم چشمام باز کنم.
وقتی کمی به نور عادت کردم به دستم چشم دوختم. سرمی بهم وصل بود.
چه اتفاقی افتاده بود؟ هنوز چیزی یادم نبود.
اطرافم نگاه کردم ، چشمم به حامد افتاد که روی کاناپه گوشه اتاق خواب بود و کت سرمه ا ی رنگی روش انداخته بود.
تازه با دیدن سروضع حامد همه چیز مثل یه فیلم از جلوی چشمم رد شد.
با ترس سریع دستم رو ی شکمم گذاشتم. هنوزم کمی درد داشتم.
خدایا خواهش میکنم اتفاقی برای بچم نیوفتاده باشه.
چرا خبری از مامان یا بابا نبود؟
شاید حامد برای اینکه متوجه حامله بودنم نشدن اونارو به خونه فرستاده بود.
ترس وجودم گرفته بود و احساس خالی بودن میکردم.
_حامـد...حامــد...حامــــد
بالاخره صدامو شنید و بیدار شد.
خیلی زود از جاش بلند شد و طرفم اومد
_پروا بهوش اومدی ؟ خوبی ؟ حالت بهتره؟ دردنداری ؟
سرمو تکون دادم که دستمو محکم گرفت و بوسه ای روی پیشونیم نشوند.
_خداروشکر ، خیلی نگرانت بودم.
_حامد من خوبم ، بچه...بچه خوبه اره؟ مشکلی نداره؟
با شنیدن سوالم هول شد و چشماشو ازم دزدید.
_حامد..
دستشو فشار دادم و تالش کردم توی جام بشینم.
_چرا هیچی نمیگی؟
حامد سریع با دستاش مانع من شد و مجبورم کرد دراز بکشم.
_پروا دیوونه شدی ؟ تو نباید بلند بشی بخواب خطرناکه واست...
بی اهمیت به حرفاش با بغض یقه پیرهنش گرفتم
_حامد یه چیزی بگو ، تروخدا
_باشه باشه آروم باش تا بگم...
ساکت شدم و منتظر نگاهش کردم
_خیلی خطرناک بود ، مجبور شدن بچه رو سقط بکنن پروا!
با تموم شدن جملش انگار دنیا رو سرم آوار شد.
سقط شده بود؟ بچم دیگه تو شکمم نبود؟ یعنی دیگه قرار نبود یکی که واقعا خانواده و همخونم بود رو داشته باشم؟ اخه چرا؟
بغضم ترکید و دونه دونه اشکام سرازیر شد.
_حامد دروغ میگی ، بگو که دروغ میگی...
اما با تاسف فقط سرشو تکون داد.
_پروا نمیشد که بمونه!
اون منو نمی فهمید ، نمیفهمید که من شانس داشتن
خانواده ای که از خون خودم باشه رو از دست دادم.
کامل روی تخت دراز کش یدم و ملافه سفید تا روی صورتم کشیدم.
باید گریه میکردم تا کمی خالی بشم.

1403/06/29 11:57

#اوج_لذت
#پارت_653
_پروا ، میدونم ناراحتی منم ناراحتم اما...ما
هنوزم شانس دار یم...
این بچه ناخواسته بود و برا ی رابطه ما خیلی زود بود اما من عادت کرده بودم ، من به وجودش عادت کرده بودم حتی خیلی کم...
به وجودش فکر کرده بودم.
_حامد...لطفا.
خودش فهمید که حالا نمی تونم حرف بزنم و میخوام
فقط اشک بریزم.
دستم روی شکمم که حالا می دونستم خالی بود گذاشتم.
_ببخشید که مراقبت نبودم.
نمیدونم چقدر گذشته بود و بالاخره کمی آروم شده بودم.
و تازه یاد مامان و بابا افتادم.
زود ملافه رو برداشتم و نگاهم به حامد که دوباره نشسته بود دادم.
با همون صورت اشکی لب زدم
_مامان و بابا کجان؟
اینبار دیگه بلند نشد و همونجور که نشسته بود به زمین نگاه کرد
_فکر میکنم خونه باشن!
_چجور ی فرستادیشون؟ چی بهشون گفتی؟
نامزدی چی شد؟
بدون اینکه جوابمو بده چنگی به موهاش زد و ازجاش بلند شد طرف پنجره کوچی ک اتاق رفت و به بیرون زل زد.
_حامد ، چرا جواب نمید ی ؟ اتفاقی دیگهای افتاده؟
طرفم چرخید و به د یوار کنار پنچره تکیه داد.
_همه ، همچیو فهمیدن!
شوکه شدم خیلی سریع توی جام نشستم و به
سوزش دستم اهمی تی ندادم.
_یعنی چی؟ همه چ یو فهمیدن؟
نزدیکم شد و دستم که بهش سرم وصل بود توی
دستاش گرفت
_اینکه من و تو زنو شوهری م و تو حامله بودی !
لحظه ای احساس کردم تمام بدنم یخ کرد. نفس
کشیدن برام سخت شد. ضربان قلبم کند شده بود.
_مامان...بابا..چی گفتن؟ چرا اینجا نیستن تا
دعوامون بکنن؟
سکوت کرد حرفی نزد.
چشماشو بست و رو ی هم فشار داد. انگار
نمیتونست حرف بزنه.
حدس میزدم مامان و بابا چی گفتن و چه عکس العملی نشون دادن. من سال ها کابوس این روزرو میدیدم و همیشه میترسیدم واقعا یروز اتفاق بیوفته .
دست حامد کشیدم و سرمو روی سینه ستبرس گذاشتم.
با بغض عمی قی که توی گلوم بود لب زدم
_گفتن من دیگه دخترشون نیستم؟ گفتن دیگه منو نمیخوان درسته؟
حامد دستاشو دروم حلقه کرد و منو بیشتر تو آغوش کشید.
قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد
_میدونستم ، هم یشه کابوسش رو میدیدم...از وقتی وارد خانواده شما شدم فقط از این اتفاق میترسیدم...حامد حالا من دیگه نه مامان دارم نه بابا نه هیچ خونه ای !
بوسه ا ی رو ی موهام نشوند و لب زد
_پروا همه چیز درست میشه ، شرایط جفتمون یکسانه منم از اون خانواده طرد شدم اما نه برای همیشه مامان بابا بالاخره مارو میبخشن بهت قول میدم...

1403/06/29 11:57

#اوج_لذت
#پارت_654
بعد سرمو از سینش جدا کرد و صورتم زل زد
_دیگم نگو خونه ندارم ، تو یه خونه بزرگ داری که شیش دنگش به نام توئه!
یاد شبی که عمو صیغه می خوند افتادم.
حامد گفت که شیش دنگ خونش برای منه!
_اونجا خونه من نی ست ، برا ی جفتمونه!
سرشو تکون داد و بوسه ا ی روی دستم زد
_اره.
دوباره حامد بغل کردم تا کمی آروم بشم.
_حامد کی مرخص می شم؟
_فعلا زوده یکم استراحت کن ، منم برم با دکترت حرف بزنم.
باشه ای گفتم رو ی تخت دراز کشیدم.
با خروج حامد از اتاق دستم روی صورتم گذاشتم
تا از اشک ر یختن دوباره جلوگیری بکنم.
باورش برام سخت بود که خانوادم از دست دادم.
مامان قشنگم حتما تا الان کلی نگرانم بود. بابا هم بخاطر ازدواج منو حامد و بچه دار شدنمون قبل ازدواج مطمئنن خیلی عصبانی بود.
نمیدونستم ناراحت بچهام تیکه ای از وجودم که
حالا دیگه نبود ناراحت باشم یا برای از دست دادن خانواده ای که منو سالها بزرگ کردن؟
یعنی دوباره همه چیز درست میشد؟
مقاوم تر از قبل شده بودم ، اگر قدیم بود حتما تا الان انقدر ترسیده و ناراحت بودم که دوباره حالم بد میشد.
چشمام بستم و سعی کردم ذهنم از هرچیزی خالی بکنم.
ذهنم رفت سمت تلفنی که قبل درد کشیدنم حامد بهم داد.
تازه یاد محبوبه افتادم. من پشت تلفن صدا ی
محبوبه رو شنیده بودم.
اون حرف زد این یعنی از کما در اومده بود حالش خوب بود.
دلم میخواست باهاش حرف میزدم اما الان موقعیت
خوبی نبود.
وقتی حالم خوب نبود و خوشحال نبودم شن یدن
صدای ناراحتم به درد محبوبه نمیخورد.
*
_پروا مراقب باش ، آروم راه برو هنوز کامل
خوب نشدی .
باشه ای گفتم و یواش یواش از حیاط خونه گذشتم.
جوری میگفت آروم برو انگار اصلا دردی که
داشتم اجازه میداد با سرعت بیشتر ی حرکت کنم.
بالاخره جلوی در رسید یم و با کلیدی که حامد بهم داده بود در خونه رو باز کردم.
داخل خونه شدم و درو ن یمه باز گذاشتم تا حامدم وارد بشه.
نگاهی به اطراف انداختم ، بهم ریخته بود و کمی
هم خاک نشسته بود توی خونه.
خونه حامد بیشتر اوقات تمیز بود و کم پیش میومد کثیف باشه.
چون هنوز بی جون بودم زیاد نمیتونستم سرپا بمونم.
دکترم گفته حتما استراحت بکنم و از خودم مراقبت
بکنم چون بدنم بخاطر سقط ضعیف تر شده بود.
روی مبل نشستم و نفس عمی قی کشیدم.
سرم به پشتی مبل تکیه دادم که صدای بسته شدن در شنیدم.
_پروا دراز بکش باید استراحت کنی.
از وقتی دکتر اینو به حامد گفت دیکه آرامش برام
نذاشته حتی وقتی میخوام آب بخورم میگه آروم
بخور باید استراحت بکنی!
_با این لباسا نمی تونم این سوئیشرت از کجا آوردی بوی بیمارستان میده باید عوضشون بکنم.
حامد

1403/06/29 11:57

مشبا وسایلی که گرفته بود روی اپن گذاشت
و طرفم چرخید
_از پرستار بیمارستان گرفتم برات ، دیدی که همش پیشت بودم نتونستم برم وسیله بیارم اما نگران نباش بیچاره کلی گفت که تازه شسته اما چون داخل کمد ب بیمارستان میونه بو میده.
زود از تنم در آوردم و رو ی مبل گذاشتم.
_میخوام برم دوش بگیرم.
_نه لازم نکرده بزار یکم بدنت قوی تر بشه بعد برو میری حموم ضعف میکنی خطرناکه!
وقتی اینجور ی مظلوم حرف میزدم راحتر راضی میشد.
دستشو روی صورتم کشیدم و سری تکون داد
_باشه جوجه برو اما قول دادی زود در بیای اگرم کمک خواستی زود صدام بکن ، منم غذا سفارش میدم.
ازش فاصله گرفتم لباس زیرامم در آوردم.
قبل اینکه وارد حموم بشم رو به حامد گفتم
_لطفا یه دستی هم به خونه بکش ، خیلی بهم
ریختس حامد چرا؟

1403/06/29 11:57

#اوج_لذت
#پارت_655
چنگی به موهاش زد و طرف کمدش رفت
_انقدر درگیر مراسم نامزدی کار بودم که وقت
نشد تمیز کنم یا بگم کسی بیاد تمیز کنه.
باید حدس میزدم این چندوقت واقعا حامد خیلی درگیر نامزدیمون بود.
_اگر نتونستی تمیز کنی اشکالی نداره یکم
استراحت میکنیم بعدش دوتایی باهم تمیز میکنیم ، اینجا دیگه خونه منم هست.
لبخندی زد و سر تکون داد
_زود برو دوش بگیر لخت وایستادی سرما
میخوری ...
چشمی گفتم وارد حموم شدم
زیر دوش ایستادم آب گرم رو باز کردم ، با هر
قطره ای که روی تنم میر یخت انگار بدنم آزاد
میشد.
انقدر کوفته بودم که احساس میکردم کتک خوردم.
چشمام بستم و دستم روی شکمم گذاشتم.
قوسش از ب ین رفته بود اما انگار هنوز کمی تپل بودم.
بغض تو ی گلوم نشست ، حالا دیگه نه بچه ای داشتم نه پدر مادری چقدر درد داشت همرو تو یه روز از دست بدی !
باید میرفتم خونه ، باید حداقل میدیدمشون تا شاید با دیدن حالم منو ببخشن!
مامان شاید میبخشید اما بابا ی جورایی غیر ممکن بود..
با اینکه تابستون بود اما بدنم انقدر ضعیف بود که
همش سردم می شد و دکترم به حامد گفته بود که
شکمم گرم نگه دارم تا کمتر درد بکشم.
بعد از پوشیدن لباسا به سالن رفتم.
با دیدن خونه تمیز لبخندی روی لبم نشست.
پس تمیز کرده بود.
از آشپزخونه بو های خیلی خوبی م یومد.
با قدم های آروم طرف آشپزخونه رفتم و دیدم که حامد مشغول پختن غذا بود.
_چیکار میکنی؟
تازه متوجه من شد و سرش بالا گرفت
_عافیت باشه زندگیم.
سرجام ایستادم ، چقدر قشنگ این کلمه رو تکرار کرد.
احساس میکردم تو ی دلم یه چیزی جابه جا شد.
_ممنونم ، نگفتی چیکار میکنی؟
به مرغ های ریش ریش شده اشاره کرد و لب زد
_دارم برای زن خوشگل و ریزه میزه ام که بدنش یکم ضعیف شده سوپ درست میکنم.
لبخندی زدم انگار تازه داشتم متوجه میشدم که من زن واقعی حامدم.
حالا که حال حامد خوب بود شاید وقت خوبی بود
که چیزی که تو ی حموم بهش فکر کرده بودم بگم.

1403/06/29 11:57

#اوج_لذت
#پارت_656
روی صندلی نشستم و با لحن مظلومی صداش کردم
_حامد
همونجور که مشغول جمع کردن وسایل روی میز بود جواب داد
_جانم
نفس عمیقی کشیدم و دستامو توی هم قفل کردم.
حتی خودمم تردید داشتم که حرفمو بزنم یا نه...
اصلا نمیدونستم میتونم باهاشون روبه رو بشم!
_بریم با مامان و بابا حرف بزنیم؟
با شنیدن سوالم دست از کار کشید و نگاهشو به من دوخت.
چند لحظه ای گذشته اما جوابی نداد و انگار داشت فکر میکرد.
_پروا...فعلا زوده!
فعلا یعنی قرار بود با مامان بابا حرف بزن یم ولی امروز فردا نه.
_ولی میریم د یگه؟ یعنی حرف میزنیم باهاشون دیگه؟
خنده ای کرد و سرشو تکون داد
_آره پس چی فکر کردی ؟ تا آخر عمرمون قراره دیگه نبینیم باهاشون حرف نزنیم؟
شونه ا ی بالا انداختم و با نگرانی گفتم
_من فقط میترسم ، مطمئنم جوری ازمون
عصبانین که ممکنه تا آخر عمرم باهامون حرف نزنن.
نزدیکم اومد و دستای سردمو تو ی دستاش گرفت
_همچ ین چیزی نی ست ، فقط باید یکم صبر کنیم تا عصبانیتشون کم بشه...باید درکشون بکنیم پروا...
سرمو تکون دادم که منو تو آغوش کشید و بوسه ای روی موهام زد.
_حالت خوبه؟ درد نداری ؟
_خوبم نگران نباش...حامد
نفس عمیقی تو ی موهام کشید و باز هم با مهربونی گفت
_جانم
ازش فاصله گرفتم به چشماش زل زدم.
دستم روی سینه ستبرش گذاشتم
_الان یعنی منو تو دیگه مثل زنو شوهرای واقعی باهم زندگی کنیم؟
خنده ای کرد و موهای نم دارم از روی صورتم
کنار زد
_مثل زنو شوهرا ی واقعی چیه؟ منو تو واقعا زنو شوهریم پروا و قراره دیگه زندگی دونفرمون
شروع کنیم.
لبخندی زدم و چیز ی نگفتم ، کمی میترسیدم...
اگر توی زندگی دونفره خوب نباشم و حامد ازم دلسرد بشه چی؟
عقلم زود به خودم تلنگر زد تا انقپر زود به چیزای منفی فکر نکنم.
با صدای زنگ خونه به خودم اومدم.
حامد ازم فاصله گرفت لب زد
_غذامون رسید...
از آشپزخونه خارج شد و منم مشغول جمع کردن ادامه چیزایی که حامد ریخته بود شدم.
زیر سوپ رو کم کردم و رفتم طرف سینک
ظرفشویی ، چاقو و بشقابی که حامد کثیف کرده بود شستم.
_پروا تو داری چیکار میکنی؟ همین الان اونارو ول کن.
آخرین چاقو رو هم شستم داخل جعبه پالستیکی گذاشتم.
_تموم شد دیگه!
دستامو خشک کردم طرفش چرخیدم.

1403/06/29 11:57

#اوج_لذت
#پارت_657
نایلون غذا هارو روی میز گذاشت و با جد یت لب زد
_تا حالت کامل خوب نشده دیگه حق نداری کار بکنی...خطرناکه برات میفهمی؟
لبخندی زدم طرفش رفتم بوسه ای رو ی گونش زدم
_شوهرم دکتره خودش خوبم میکنه!
_من خوب میکنمت اما نه اون جوری که تو فکر میکنی.
منظورش گرفتم و زود ازش فاصله گرفتم مشتی به بازوش زدم
_خیلی بیتربیتی...
قهقهه ای زد و غذاهارو رو ی میز چید.
_بشین برم بشقاب بیارم.
_نمیخواد فقط قاشق چنگال بیار تو خوده ظرفاش
بخوریم بشقاب کثیف نکن.
چیزی نگفت و بعد از آوردن قاشق چنگال هردو مشغول شد یم.
_حامد من باید برم از خونه لباس بردارم اینجا هیچی ندارم بپوشم.
لقمه توی دهنش قورت داد
_گفتم که فعلا نمیشه سمت خونه رفت ، از لباسا ی من استفاده کن حالت که یکم بهتر میریم خرید میکنیم.
_فردا بریم پس من حالم خوبه...
اخمی کرد و نگاهم کرد
_پروا گفتم حالت خوب بشه بعد ، واجب نیست که حالا لباس دکتر گفته استراحت کنی.
مثل خودش اخم کردم و حق به جانب گفتم
_ببخشیدا واجبه من ای نجا نه سوتین دارم نه شورت تو اونارو داری ؟
بالاخره کم آورد انگار و لقمه دیگه از غذاشو
خورد.
_خیلی خب فردا یه فکری میکنم براش...غذاتو بخور.
لبخند رضایت مندی زدم و دوباره مشغول غذام شدم...
بعد از خوردن شام حامد همه چیزو جمع کرد و داخل سالن رفتیم.
حامد نشست و منو هم مجبور کرد دراز بکشم وسرمو روی پاهاش بزارم.
بیشتر اصرار داشت دراز بکشم تا دردم شروع
نشه.
از پایین نگاهش میکردم و خستگی از چهرش
میریخت.
حقم داشت تقریبا دوروز بود که نخوابیده بود و اول کارای نامزدی بعدم بیمارستان سرجمع
دوساعتم استراحت نکرده بود.
_حامد
سرشو پا یین آورد نگاهم کرد
_جانم جوجه
دستشو گرفتم بوسه ا ی زدم
_دیگه بهم نگو جوجه یه چیز بهتر پیدا کردم.
کنجکاو نگاهم کرد
_چی؟ من به جوجه عادت کردم تو جوجه منی...
شونه ا ی بالا انداختم
_ولی من از این جدیده بیشتر خوشم،میاد...

1403/06/29 11:57

#اوج_لذت
#پارت_658
سرشو به نشونه چی تکون داد که لب زدم
_زندگیم...میشه از این به بعد زندگیم صدام کنی؟خیلی حس خوبی بهم میده.
خنده ای کرد و سرشو تکون داد
_باشه اما جوجه رو بی خیال نمیشم.
توی جام نشستم و پرسیدم
_بریم بخوابیم؟
متعجب نگاهی به ساعتش کرد
_تازه ساعت هفته زود نیست؟
سرمو به نشونه نه تکون دادو دستشو گرفتم
_خیلی خسته ام ، تو نیستی؟
از جاش بلند شد و منو از پشت بغل کرد
_بیشتر ازچیزی که فکرشو بکنی...
همونجوری تو بغل هم طرف اتاق رفتیم و حامد
بعد از عوض کردم لباسش روی تخت دراز کشید.
از پشت بغلم کرد و بوسه ا ی روی لاله ی گوشم نشوند.
_پروا مطمئنم امشب بهترین خواب عمرم میکنم ، بدون استرس بدون هیچ ترس ی بالاخره کنارهمیم...
راست میگفت ، برا ی منم اولین شبی بود که بدون استرس اینکه کسی بفهمه کنار با آرامش
میخوابیدم.
مطمئنم از خواب ها یی که قبلا کنارش داشتم خیلی جذاب تر خواهد بود.
_منم همینطور ، خیلی وقته آرزوی همچین حسی رو داشتم.
لبخندی زد و منو بی شتر در آغوش کشید.
بوسه ا ی رو ی سرشونم زد
_شب بخیر...زندگیم.
سرمو توی گردنش بردم و منم بوسه ای زدم
_شب بخیر...نفسم!
**
با شنیدن صدای زنگ به سختی چشمام باز کردم.
نگاهی به اطرافم انداختم ، حامد غرق خواب بود.
با زنگ دوباره سریع از جام بلند شدم تا حامد ازخواب بیدار نشه.
نگاهی به ساعت انداختم ، ده صبح بود.
یعنی کی اومده بود؟ ما که منتظر کسی نبودیم!
از اتاق بیرون زدم و طرف آیفون تصویری رفتم اما کسی جلوش نبود و فقط صفحه روشن بود.
تلفنش رو برداشتم لب زدم
_کیه؟ بفرمایید
همون لحظه شخصی جلو اومد.
_منم
با دیدن مامان لبخند بزرگی روی لبم نشست و
نزدیک بود از خوشحالی پرواز بکنم.
_مامان واقعا خودتی؟ بیا تو بیا تو...
زود دکمه رو زدم تا در پایین باز بشه و بعد خودم طرف در خونه رفتم.
لباس های گشاد حامد رو تو ی تنم مرتب کردم و بی صبرانه منتظر بودم تا بغلش بکنم.
میدونستم که مامان طاقت نمیاره ، اون همیشه پشت ما بود.
حتی وقتی بدترین کارارو هم میکردیم اون ازمون دفاع میکرد.

1403/06/29 11:58

#اوج_لذت
#پارت_659
بالاخره بالا رسید و وارد راهرو شد.
لبخند یه ثانیه هم از روی لبم نمیرفت تا وقتی که دوتا چمدون بزرگ دست مامان دیدم.
اینا چی بود؟
ترجیح دادم قبل اینکه سوالی بپرسم جلو برم و زود بغلش کنم.
_مامان میدونستم میای ، خیلی دلم برات تنگ شده بود...
همین که خواستم خودم رو تو آغوشش بندازم عقب
کشید. اخمی روی صورتش بود و اصلا نگاهم نمیکرد.
_مامان...تروخدا بهت نیاز دارم.
چمدونارو جلوم گذاشت لب زد
_ وسایلتو آوردم.
شوکه به چمدون ها نگاه کردم ، رسما منو از
خونشون ب یرون انداخته بودن.
دست مامان رو سریع گرفتم
_مامان لطفا اینکارو نکن ، میدونم اشتباه کردیم اما...بخدا فقط میترس یدیم جدامون کن ید برای همین ازدواج کردیم...
نیشخندی زد و نگاهشو به چشمام داد
_برای همین حامله شدی ؟ که جداتون نکنیم؟
جوری آبرومونو جلو ی همه بردید که نمیتونیم سرمونو جلوی کسی بالا بگیریم...
دستشو از دستم ب یرون کشید عقب رفت.
_مامان نرو تروخدا...من بدون شما نمیتونم
زندگی بکنم...من بجز شما خانواده ای ندارم که...
_خودت باعث شد ی ، من برای شما هرکاری تونستم کردم اما شما چ یکار کردید...من بخاطر اینکه از رابطه شما حمایت کردم میدونی چقدر از پدرت حرف شنیدم تو رو ی مردی که عاشقش بودم ایستادم بخاطر شما...حالا حتی روم نمی شه تو صورتش نگاه کنم.
بغض بدجور ی گلوم گرفته بود.
موهام از جلوی صورتم کنار زدم
_مامان چجوری درستش کنم؟ من نمیخوام شمارو از دست بدم.
بدون اینکه جوابی بده راهشو گرفت رفت.
بغضم شکست و اشکام سرازیر شد.
روی زمین نشستم و به در تکیه دادم هق هقم بلند شد.
_یاحسین...پروا.. چی شده؟
صدای خوابالوی حامد بود که مشخص بود با دیدن حال من ترسیده.
خیلی سریع نزدیکم شد و جلوی پام زانو زد.
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بلند کرد به
صورتم پر از اشکم جشم دوخت
_چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ درد داری ؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم که تازه چشمش به چمدون ها افتاد.
_اینا چیه؟
همونجوری که اشک میری ختم دستم روی صورتم گذاشتم
_وسایل منه ، مامان آورد...اونا واقعا دیگه منو
نمیخوان!
حامد بدون هیچ حرفی منو تو آغوشش کشید.
و سرمو نوازش میکرد.
_پروا...زندگیم آروم باش...اونا تورو
میخوان...فقط عصبانین.. گریه نکن..بهشون
فرصت بده...بهت قول میدم درستش میکنم.
باز هم داشت قول میداد.
شاید برای آروم کردنم اما حامد همیشه به قولی که میداد عمل میکرد.
اشکمو پاک کردم سرم از روی س ینش برداشتم

1403/06/29 11:58

#اوج_لذت 661
بعد از بدرقه حامد درو بستم وارد خونه شدم.
به اطرافم نگاه کردم ، حالا من تنها بودم.
باید چیکار میکردم؟
من تنها بودم و اینجام حالا خونه من بود...حالا
من زن حامد بودم و وظایفی داشتم؟
لبخندی روی لبم نشست ، حس قشنگی بود خانم
خونه ی کسی باشی که عاشقشی...
باید یه کارایی میکردم تا حامد هم بفهمه که من جز
گریه و زاری کارای دیگه ام بلدم.
اما اول قصد داشتم لباسامو بچینم ، من دیگه به
خونه مامان و بابا برنمیگشتم حتی اگر اونا مارو
میبخشیدن چون دیگه متاهل بودم. وارد اتاق حامد شدم ، حالا دیگه اتاق مشترکمون
بود.
دوتا کمد بزرگ توی اتاق بود البته یکیشون کمی
کوچیکتر بود ولی خیلی زیاد نه و من میتونستم
یکیشو برای خودم بردارم.
مشغول شدم و لباسای حامد از کمد بزرگتر
برداشتم به کوچیکتره انتقال دادم بعدم لباسای
خودمو داخل کمد چیدم.
وقتی تموم شد چمدون هارو گوشه اتاق گذاشتم تا
حامد بیاد و خودش اونارو یه جایی بزاره.
قصد داشتم رو تختی رو هم عوض بکنم و جدید
بندازم اما با صدای التماس شکمم تصمیم گرفتم
اول صبحانه بخورم.
با اینکه روزم رو خوب شروع نکرده بودم اما
حس خوبی داشتم و از اینکه صاحب زندگی خودم
میشدم خوشحال بودم.
تا نزدیکای عصر خودم رو با کارای مختلفی
مشغول کردم و نزدیکای ساعت هشت بود که
تصمیم گرفتم شام درست بکنم


#رمان_صحنه_دار

1403/06/29 14:12

اوج لذت

662

برای اولین شام دونفرمون بهترین انتخاب غذای
مورد علاقه حامد بهتر بود.
دست به کار شدم و خوشحال بودم که وسایلش رو
داریم غذای ساده ای بود.
نزدیکای رسیدن حامد بود و غذا تقریبا آماده..
چایی رو هم دم کرده بودم و فقط باید لباسامو
عوض میکردم.
یه پیرهن ساده سرخابی تنم کردم و موهامو بافتم
یه طرفم انداختم. کمی هم به خودم عطر زدم که بوی غذا ندم.
با شنیدن صدای زنگ لبخند بزرگی روی لبم
نشست.
هیجان زیاد داشتم و کلی حس خوب که هیچی
نمیتونست خرابش بکنه .
عاشقی وقتی هیچ مانعی جلوش نبود واقعا قشنگ
بود.
حامد کلید داشت اما نمیدونم چرا زنگ میزد.
زود طرف در رفتم بازش کردم.
نگاهم به چهره خسته اش افتاد.
_سلام
بعد جلو رفتم بغلش کردم.
_سلام جوجه.. خوبی؟
_خوبم ، خسته نباشی!
تشکری کرد و نفس عمیق کشید.
ازم فاصله گرفت و کفشاشو در آورد.
نگاهشو به من داد و هنوزم داشت بو میکشید.
_پروا این بوی چیه؟ بدجوری داره قلقلکم میده!
دستامو توی هم قفل کردم و لبخندی زدم
_بوی غذاست ، لباساتو عوض کن دست و
صورتتو بشور منم سفره رو آماده میکنم.
نزدیکم شد و دستامو گرفت
_مگه قرار نبود استراحت بکنی؟ چرا خودتو
خسته کردی برات خطرناکه عزیزم.
دستمو روی صورتش نوازش وار کشیدم
_نگران نباش من واقعا خوبم و دلم خواست برای
شوهرم شام درست کنم زودباش برو لباساتو
عوض کن غذا سرد می شه.
لبخندی زد و سرشو تکون داد ازم فاصله گرفت
طرف اتاق رفت.
منم به آشپزخونه رفتم و خیلی زود سفره رو چیدم.
بعد چند دقیقه حامد با لباسای راحتی وارد
آشپزخونه شد.
چشماش که به سفره افتاد برق زد.
لبخند بزرگی رو ی لبش نشست...
_غذای مورد علاقه منو درست کردی که دلبری
کنی؟
خنده ای کردم و اشاره کردم بشینه و خودمم روبه
روش نشستم.
با دست یدونه کتلت از توی ظرف برداشت و تیکه ای
ازش خورد.
با استرس نگاهش میکردم تا بفهمم خوشمزه شده یا
نه...
از روی حالت صورتش نمی تونستم هیچی حدس
بزنم و خیلی سخت بود تحمل کردن.
حامد چشماشو درشت کرد و به رو به من گفت
_پروا نمیدونستم دست پختت انقدر خوبه ،
میدونستم زودتر میگرفتمت!
ذوق کردم و برای خودمم کتلت گذاشتم

#رمان_صحنه_دار

1403/06/29 14:14

اوج لذت

663

_زودتر از این؟ 19 سالمه شوهر کردم!
هردو خندیدیم و حامد با اشتها داشت غذا میخورد.
_امروز چیکارا کردی ؟ خسته نشدی تو خونه؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
_نه اول لباسامو توی کمد چیدم بعدشم یکم خودمو
با کارای خونه و شام مشغول کردم.
کمی از نوشابه ای که ریخته بود خورد گفت
_خوبه گفته بودم استراحت بکن هرکاری کردی
بجز استراحت...
خنده ای کردم و لقمه توی دهنم قورت دادم.
_خسته نبودم ، بعدم بیکار بودم ولی باید برای
تابستون یه سرگرمی برای خودم پیدا کنم نمیتونم
هروزم اینجوری بگذرونم
حامد کتلکت دیگه ای از داخل ظرف برداشت
گفت
_نگران نباش قرار نیست توی خونه باشی
تابستون ، سوپرایز دارم واست...
با شنیدن حرفش شاخکام بلند شد و صاف نشستم
_چه سوپرایزی ؟
حامد بی اهمیت به سوالم لقمشو درست کرد خنده
مرموزی کرد.
_وای حامد بگو دیگه.
شاید نقشه ای برای بخشیدن مامان و بابا داشت ،
جز این هیچی به ذهنم نمیرسید. دستاشو با دستمال پاک کرد و جرعه دیگه ای از
نوشابه اش خورد.
_میخوام ببرمت ماه عسل جوجه!
ماه عسل؟ منظورش چی بود؟ میخواستیم بریم
مسافرت اونم تو این وضعیت؟
_حامد یعنی چی؟ میخوایم بریم ماه عسل اونم توی
این وضعیت که مامان و بابا مارو طرد کردن؟
نگاهشو به من داد و با لحن آرومی گفت
_پروا چه وضعیتی؟ جوجه بهت گفتم که باید
بهشون زمان بدیم ازشون دور باشیم ، ماه عسل
رفتن ما هیچ تاثیری توی بخشیدن و نبخشیدن
مامان و بابا نداره تازه از اینکه جلوی چشم نیستیم
خوشحال میشن!
ولی چرا برای من غیر منطقی بود؟
_حامد مامان و بابا ناراحت میشن وقتی بفهمن ما
بهشون اهمیت ندادیم و رفتیم دنبال خوشگذرونی
خودمون.
_اینطور نمی شه نگران نباش.
از این همه خونسردی حامد لحظه ای عصبی شدم.
نتونستم جلوی خودمو بگیرم لب زدم
_حامد تو اصلا برات مهم نیست که مامان و بابا
مارو طرد کردن؟ اصلا اهمیتی نداره که ناراحت
بشن؟
_پروا معلومه که برام مهمه.
از جام بلند شدم و با لحنی تندی گفتم
_اما رفتارت اینجوری نشون نمیده ، انگار از
اینکه این اتفاق افتاده خوشحالی اما من ترسیدم و
ناراحتم...حامد من همیشه میترسیدم که خانوادمو
از دست بدم و این اتفاق بالاخره افتاده من نمیتونم
انقدر بی خیال باشم مثل تو...
با بلند شدن حامد از پشت میز و اخمای درهمش
تازه به خودم اومدم.
صندلی عقب هل داد که روی زمین افتاد.
_من به خانوادم اهمیت میدم ، به مادرم به پدرم

#رمان_صحنه_دار
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/29 14:14

اوج لذت

664

خیلی هم دوستشون دارم و از اینکه این اتفاقا افتاده
ناراحتم اما نمیخواستم تو ناراحت باشی میخواستم
روحیتو عوض کنم و از این اتفاقا دورت کنم چون
طاقت ناراحتی هرکسیو دارم جز تو...
بعد از تموم شدن حرفش بدون اینکه نگاهم بکنه از
آشپزخونه خارج شد.
ثابت ایستاده بودم به جای خالیش نگاه میکردم.
لعنت بهت پروا که همیشه خراب میکنی...چرا اون حرفارو زدم؟ من که میدونستم حامد
همچین آدمی نیست.
چشمام پر شد اما تلاش میکردم که نریزه...
باید از دلش در میاوردم معذرت خواهی میکردم.
اون میخواست منو خوشحال کنه اما گند زدم تو
همچی.
بدون اینکه سفره رو جمع بکنم یدونه چایی ریختم
و کنارشم دوتا شکلات گذاشتم داخل سالن شدم.
روی کاناپه نشسته بود و با دستاش سرشو گرفته
بود.
سینی چایی روی میز گذاشتم کنارش نشستم.
_حامد...
_با صدای خیلی ضعیفی لب زد
_جانم
حتی وقتی ناراحت بودم دلش نمیومد جوابمو نده.
_میشه نگام بکنی؟
سرشو بالا آورد به من چشم دوخت.
_جانم
سرمو پایین انداختم و با لحن پشیمونی گفتم
_ببخشید من نباید اونجوری حرف میزدم...فقط
من یکم ترسیدم وقتی امروز مامان چمدونم آورد
خیلی حالم بد شد و دق و دلی صبح رو سر تو در
آوردم. حامد به پشتی کاناپه تکیه داد و به سقف زل زد
_میدونم اشکالی نداره..
نزدیکش شدم و دستشو گرفتم
_میدونم خیلی ناراحت شدی اما هرکاری بخوای
میکنم تا جبران بکنم ، خیلی ببخشید حامد بخدا از
قصد اون حرفارو نزدم.
دستاشو باز کرد منو توی آغوش کشید
_میدونم ، ناراحت نیستم فقط یکم خسته ام.
لبخندی زدم به چای روی میز اشاره کردم
_برات چایی آوردم خستگیت در بره.
ازش جدا شدم و حامد صاف نشست چایی رو از
روی میز برداشت
_دستت درد نکنه جوجه.
دستامو به هم کوبیدم با ذوق گفتم
_خب حالا ماه عسل کجا قراره بریم؟
قلپی از چایش خورد و نگاه کلافش رو به من
انداخت
_پشیمون شدم ، بهتره جایی نریم توام که دلت
نمیخواست.
لبخندم پاک شد و بیشتر بهش نزدیک شدم
_نه من دلم می خواد ، حامد گفتی ناراحت نیستی!
قلپ دیگه ای از چایش خورد و بعد فنجون روی
میز گذاشت و زیرچونم گرفت
_راست گفتم ناراحت نیستم اما مطمئنی میخوای
بری ماه عسل؟
تند تند سرمو تکون دادم
_اره خیلی بهش نیاز دارم.

#رمان_صحنه_دار
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/29 14:14

اوج لذت

665

لبخندی زد و جلو اومد روی بینیمو
بوسید
_پس میریم اما قبلش...میریم با مامان و بابا حرف
میزنیم.
شوکه شدم ، مگه نمیگفت ازشون دور باشیم؟ حالا
میگفت بریم حرف بزنیم؟
انگار از توی چشمام سوالم رو خوند و جواب داد
_شاید من اشتباه میکنم ، قبل رفتن باهاشون حرف
بزنیم شاید همه چیز حل شد...
نمیدونستم باید چی بگم و فقط سرمو تکون دادم.
حامد دوباره فنجون چای برداشت و با شکلاتی که
کنارش گذاشته بودم خورد. تو سکوت به اینکه قرار بود به مامان بابا چی بگیم
و چطوری قراره کاری بکنیم که مارو ببخشن!
از همین حالا برای عکس العمل بابا استرس گرفته
بودم.
_دوست داری ماه عسل کجا بریم؟
با سوال حامد از فکر بیرون اومدم نگاهش کردم.
دستمو زیر چونم زدم
_فکر میکردم از قبل برنامه ریزی کردی کجا
بریم!
مثل من به پشتی کاناپه تکیه داد
_یه چیزایی تو سرم دارم اما خب اول می خوام ببینم
تو دوست داری کجا بری ؟ سفر خارجی بریم یا
داخلی؟
لبخندی از این حرفش روی لبم نشست.
چقدر خوب بود که به نظرم احترام میزاشت.
کمی فکر کردم
_برای من فرقی نمیکنه کنار تو باشم برام بسه ،
دلم میخواد فقط دوتامون تنها باشیم بدون هیچ
دغدغه ای .
سرشو جلو آورد و پیشونیش به پیشونیم چسبوند
_حتی اگر بگم بریم شمال برات فرقی نمیکنه؟
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم
_نه من خیلی شمالو دوست دارم جنگل دریا
هرچی که به آدم آرامش میده داره... نگاه حامد به چشمام افتاد و لبخندی زد
_همه باید به من حسودی بکنن ، چون هروز دوتا
تیله که توشون دریاست می بینم.
وقتی اینجور ی حرف میزد احساس میکردم توی
دلم یه اتفاقایی داره میوفته.
دستشو پشت گردنم گذاشت و سرشو جلو آورد
لبامو به بازی گرفت.
آروم و خیس میبوسید و منم همراهی میکردم.
رمانتیک ترین بوسه ای که تابحال داشتیم بود.
صورتشو نوازش میکردم و لباشو میخوردم.
حالا من خوشبخت ترین زن دنیا بودم نه؟


_پروا عزیزم ، جوجه کوچولو من ... زندگیم!
با شنیدن صدای حامد چشمام رو بزور باز کردم و
نگاهم بهش دوختم.
با دیدن تن برهنه و موهای خیسش متوجه شدم که
حموم رفته.
_جانم..
موهای پریشونم از روی صورتم کنار زد و با
صدای گرفته ای گفت
_پاشو حاضرشو جوجه!
دستی به چشمام کشیدم و پرسشگرانه گفتم
_حاضرشم؟
ملافه رو از روم کنار زد
_آره...میـ...
لحظه ای مکث کرد و دوباره ادامه داد
_قراره بریم...با مامان و بابا حرف بزنیم.


#رمان
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/29 14:15

پارت ســــکسی😌🔞

اوج لذت

666

دستم از روی چشمام برداشتم و نگاهم به حامد که
پایین تر نگاه میکرد دوختم.
_امروز؟
همونجور که زل زده بود سرشو تکون داد
_آره..
کنجکاو رد نگاهش دنبال کردم و رسیدم به سی*نه
های لخ*تم که بخاطر گشاد بودن لباس خواب ازش
بیرون زده بودن و قسمت صورتی سینم کامل
مشخص بود.
خیلی زود لباسو توی تنم درست کردم و دستمو
جلوی چشمای حامد تکون دادم.
_حامد حواست کجاست؟
خنده ای کرد و دستشو روی سی*نه هام گذاشت از
لباس بیرون کشید دوباره
_لامصب هربار که میبینمشون انگار دفعه اولمه ،
تو چرا با نوزده سال سن باید انقدر خوش هیکل
باشی؟
خنده ای کردم و سرمو تکون دادم
_اگر همینجور ی تو خونه بشینم و باشگاه نرم
مطمئن باش سال دیگه این حرفو بهم
نمیزنی...دستتو بکش کنار..
بی اهمیت به حرفم خم شد و بوسه ای روی نوک
هردوتا سی*نه هام زد.
دا*غی لباش باعث شد مور مورم بشه و حس خوبی
بهم دست داد.
_حامد نکن..
با دستاش سی نه هامو ماساژ میداد و می بوسید.
کلافه چشمام بستم نفس هام کش دار شد
_حـامـد...
میخواستم مانع بشم اما از طرفی دلم میخواست
ادامه بده.
_داری دیوونم میکنی!
با شنیدن حرفش لبخندی زدم و با صدایی که تحلیل
رفته بود گفتم
_من یا تو؟...نکن حامد. آه
عقب کشید و از روی تخت بلند شد.
_لامصب نا*له میکنی که دیگه نمیتونم جلوی
خودمو بگیرم...
خودمو مظلوم کردم و لب زدم
_خب دست خودم نیست!
دستشو توی موهای خیسش کشید و پوفی کرد
_من چجوری دوهفته کنار تو باشم بهت دست
نزنم؟
خنده ای کردم و از جام بلند شدم
_نمیدونم ، تلاشتو بکن مگه تو منو فقط بخاطر
بدن بی نقصم میخوای ؟
لحنم پر از شوخی بود و حامدم مثل خودم جواب
داد
_پس چی فکر کردی ؟ اصلا شب اول که بدنتو
دیدم گفتم گور پدر خواهر برادری من باید هرشب
اینو...
دستمو روی دهنش گذاشتم فشار دادم
_خیلی خب فهمیدم ، خیلی پرویی...
بعد دست آزادم روی مردونگیش گذاشتم و کمی
دستم روش تکون دادم
_همون حقته...از درد بترکه...
با برخورد دستم با برجستگیش چشماشو بسته بود
و من به اینکه حالش دگرگون بود میخندیدم. روی نوک پام بلند شدم و بوسه خیسی هم روی
گردنش گذاشتم ازش فاصله گرفتم.
_میخوای دوباره برو حموم یکم آب یخ بگیر روی
خودت...
چشماش باز کرد نگاه خمارش به من دوخت.
میدونستم که ضدحال خورده اما حقش بود تا اون
باشه اول صبحی منو هوایی نکنه وقتی نمیتونستیم
کاری انجام بدیم.

#رمان_صحنه_دار
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/29 14:16

اوج لذت

667

بخاطر سقطی که داشتم دکتر تاکید کرده بود تا
دوهفته هیچ راب*طه جن*سی نداشته باشم و این
وضعیت سختی بود برای مایی که تازه همخونه
شده بودیم
_پروا تو این دوهفته دست به من بزنی پدرتو در
میارم.
قهقهه ای زدم و طرف دستشویی رفتم.
این حرفاش باعث میشد بیشتر میل به اذیت کردنش
داشته باشم.
وارد دستشویی شدم و سعی کردم فراموش کنم بچه
ای که از خون من بود و سقط شد.
تو این دوروز هی یادم میومد اما تلاشم رو میکردم
که آروم باشم و گریه نکنم چون توی بیمارستان به
اندازه کافی زار زده بودم...
بعد از خوردن صبحانه در عرض بیست دقیقه
هردو حاضر بودیم و از خونه بیرون زدیم.
حامد ماشین روشن کرد و طرف خونه بابا اینا
حرکت کرد.
_حامد بنظرت...بنظرت عکس العملشون چی
قراره باشه؟ بنظرت اصلا راهمون میدن تو؟
لبخند آرامش بخشی زد و دستمو گرفت
_نمیدونم اما استرس نداشته باش...وقتی تو نگران
میشی من عصبی میشم و رفتارام دیگه دست خودم
نیست پس لطفا آروم باش تا منم آروم باشم.
بوسه ای روی دست مردونه و بزرگش زدم
_چشم
توی راه هردومون سکوت کرده بودیم و انگار
جفتمونم با اینکه تلاش میکردیم آروم باشیم اما
ذهنامون درگیر بود.
با ایستادن ماشین به اطرافم نگاه کردم و متوجه
شدم رسیدیم.
دستم روی در نشست که حامد صدام کرد
_پروا..صبر کن
مکث کردم طرفش چرخیدم
_جانم ، چی شد؟ پشیمون شدی ؟
سرشو به نشونه نه تکون داد و نفس عمیقی کشید
_پروا نمیدونم رفتارشون قراره چجوری باشه اما
جفتمونم میدونیم قرار نیست با رفتارای خوشایندی
روبه رو بشیم.می خوام اگر هرحرفی شنیدی
هر چیزی که گفتن نترسی و ناامید نشی چون اونا فقط عصبانین...حتی اگر الان مارو قبول نکنن من
بهت قول میدم که همه چیو خودم مثل قبل میکنم.
حامد بهترین مرد و شوهر دنیا بود.
همش به فکر من بود و حتی الانم نگران حال من
بود و نمیخواست ناراحت بشم.
جلو رفتم بوسه ای روی گونش نشوندم
_ممنونم که هستی حامد.
با پرویی خواهش میکنمی گفت و بعد از ماشین
پیاده شدیم.
دست توی دست طرف خونه رفتیم و زنگ رو
زدیم.
بعد چند لحظه صدای مامان توی گوشم پیچید
_شما اینجا چیکار میکنید؟
مارو از داخل آیفون دیده بود .
حامد با صدای محکم و قوی گفت
_اومدیم حرف بزنیم مامان..
صدای مامان ضعیف شد و مشخص بود سعی
داشت جوری حرف بزنه تا بابا نشنوه.
_زود برید علی نمیخواد شمارو ببینه بفهمه اومدید
خیلی عصبانی می شه.

#رمان_صحنه_دار
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/29 14:16

اوج لذت

668

حامد بی اهمیت به حرفای مامان گفت
_مامان لطفا باز کن درو ، تا حرف نزنیم جایی
نمیریما!
قبل اینکه مامان حرفی بزنه صدای بابا از آیفون
اومد
_باز کن لیلا.
بعد از کمی مکث بالاخره در باز شد.
با خوشحالی نگاهم به حامد دوختم.
_شنیدی ؟ بابا گفت باز بکنه حتما...حتما آرومتر
شده.
حامد حرفی نزد و فقط سر تکون داد ، انگار اون
زیاد به این حرف اطمینان نداشت.
با استرس خاصی از حیاط رد شدیم و دقیقا همون
لحظه که جلو در رسیدیم در خونه باز شد و قیافه
اخم کرده و نگران مامان نمایان شد. دلم حتی با اینکه دیروز دیده بودمش باز هم تنگ
شده بود و دلم میخواست بغلش کنم محکم
ببوسمش...
_سلام مامان
بدون اینکه جوابمو بده داخل خونه رفت.
حامد نگاهش رو به چشمام دوخت و دستمو فشاری
داد تا آروم باشم.
با هم وارد خونه شدیم و وقتی به سالن رسیدیم
نگاهم به چهره بابا که انگار توی این دوروز
پیرتر و شکسته تر شده بود افتاد.
_بابا..
نگاهی به دستامون که توی هم قفل شده بود
انداخت لب زد
_برای چی اومدید؟
حامد دستمو فشار داد و کمی جلوتر رفت
_اومدیم حرف بزنیم ، توضیح بدیم.
بابا پوزخند ی زد و سرشو با تاسف تکون داد
_چیو توضیح بدید؟ اینکه چجوری مارو بی آبرو
کردین؟
با خجالت سرمو پایین انداختم.
حتی جرعت نداشتم یه کلمه حرف بزنم.
_بابا میدونم کارمون اشتباه بوده اما...من مقصر
همش من بودم و خودمم پای کارایی که کردم می
ایستم شما نباید پروا رو سرزنش کنید و اونو از
خونه ای که توش بزرگ شده دور کنید.
بابا نگاهشو به چشمای حامد دوخت و عصبی گفت
_مقصر همش فقط تو بودی ؟ حتما بچه رو هم تو
تنها درست کردی اره؟ عقدتون چی؟ اونم تنها بود؟
حامد دستمو ول کرد و جلو رفت دقیقا روبه روی
بابا نشست.
_من خواستم ، من مجبورش کردم که عقد کنیم
اون
نمیخواست مقاومت کرد اما من اصرار کردم...
حامد دیگه داشت زیاده روی میکرد ، اون
میخواست همه چیزو گردن بگیره تا منو به
خانوادم برگردونه اما من اینجوری نمیخواستم ، با
کردن گرفتن همه اینا...

#رمان_صحنه_دار
#رمان
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/29 14:16

اوج لذت

669

نفس عمیقی کشیدم و دستامو مشت کردم با صدای
بلندی گفتم
_نه اینطور نبست ، من با خواست خودم قبول
کردم...حامد تنها مقصر نیست هردومون مقصریم
اما قصدمون بردن آبروی شما نبود ما فقط
نمیخواستیم همو از دست بدیم.
بابا سرشو بالا آورد نگاهشو به من دوخت
_خوبه انکارم نمیکنید ، این بود دختری که ما
بزرگ کردیم؟ چطور تونستی با منو مادرت
اینکارو بکنی؟ ما که هرکاری تونستیم برای تو و
حامد کردیم.
دستمو روی صورتم کشیدم و یجورایی دلم
میخواست قایم بشم.
مامان انگار تازه تونست حرف بزنه
_بچه بزرگ کردیم تا مایع افتخارمون باشن اما
حالا حتی نمیتونیم سرمونو جلوی فک و فامیل بالا
بیاریم ، میدونید بعد اون شب چندنفر بهم زنگ
زدن و زخم زبونم زدن؟
حامد چنگی به موهاش کشید و صدای نفس نفس
زدن هاشو می شنیدم
_شرمندتم مامان که باعث شدم اینارو بشنوی ولی
اخه چرا انقدر مهمه فامیل چی میگین چی فکر
میکنن؟ یعنی ارزش اونا از بچه هاتون بالاتره؟
مامان دست بابا گرفت و رو به حامد گفت
_حرف فامیل اگر مهم بود تا الان باید از این شهر
جمع میکردم میرفتم اما میدونی چی انقدر اذیتمون
میکنه....اینکه حرفاشون درسته و ما هیچ جواب
دندون شکنی نداریم...حامد شاید تو نسل شما
ارزش فامیل کم باشه اما من و پدرت دقیقا بین
همونا بزرگ شدیم.
بابا نگاهشو به ما دوخت لب زد
_دیگه بسه ، از خونه من برید بیرون..
حامد کلافه یهو گفت
_بابا پروا تازه از بیمارستان مرخص شده ،
ناراحته و حالش خوب نیست.
بابا از جاش بلند شد که حامدم به پاش بلند شد.
با یه قدم نزدیک حامد رسید
_ نیازی به ما نداره وقتی سرخود ازدواج میکنه بچه
دار میشه....
قلبم از حرفای بابا درد گرفت.
فکر میکردم شاید یکم کوتاه بیاد اما انگار
نمیتونست.
خواستم حرفی بزنم اما بابا یهو داد زد
_گفتم برید از خونه من بیرون ، من بچه هایی به
اسم شما دوتا ندارم...اصلا نمیخوام..
مامان ترسیده هیع بلندی کشید.
لحظه ای تو جام پریدم و حامد سریع طرفم اومد
دستم گرفت
_پروا بیا بریم فعلا...
سرمو تکون دادم برگشتم که بابا بلند گفت
_فعلا نه...برای همیشه دیگه حتی نزدیک خونه
من نیاید...من پدر شما نیستم اصلا لعنت به اون
روزی که پروا....
با نصفه موندن حرف بابا تو جام ایستادم..
چی میخواست بگه؟ لعنت به اون روزی که
پروارو وارد خونش کرد؟ توی خانوادش اورد؟

#رمان_صحنه_دار
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/29 14:18

اوج لذت

670

طرف بابا چرخیدم نگاهش کردم.
_بابا جملتو کامل کن..
بدون اینکه اهمیتی به حرفم بده نگاهش دزدید
_برید بیرون!
انگار اون جمله اخر بهم جسارت داد انگار ترسم
یادم رفت.
بلند داد زدم
_بابا جملتو کامل کن...چی میخواستی بگی؟ لعنت
به اون روزی که پروا رو آوردین تو خانوادتون؟
آره؟ خب حقم دارید اگر من نبودم الان شما یه
زندگی عادی داشتید و حامدم نرمال با یکی دیگه
ازدواج میکرد؟
بابا سرشو تکون داد و با صدای ضعیفی لب زد
_من همچین حرفی نزدم ما خانواده تو بودیم اما تو
نخواستی...حالام خانوادتو از دست دادی پدرتو از
دست دادی !
انگار دیوونه شده بودم قهقهه ای زدم اما دقیقا
همون لحظه اشکی از گوشه چشمم افتاد
_خانوادمو از دست دادم؟ پدرمو از دست دادم؟
خب حالا چی صداتون کنم؟ دایی یا عمو؟ بابا با گیجی نگاهم کرد و حامد سریع دستم فشار
داد
_پروا بیا بریم.
اما اهمیتی ندادم دستم از دستش بیرون کشیدم
_نه کجا بریم؟ تازه تونستم حرف بزنم!
نزدیک بابا شدم و روبه روش ایستادم
_چرا چیزی نمیگی بابا؟ اخ ببخشید نه عمو یا
شایدم دایی اره؟ کدومشی بابا؟ داییمی یا عموم؟
بابا اخماش بدجوری درهم بود و نگاهش به حامد
دوخته بود.
اما مامان بدجوری شوکه بود و چشماش درشت
شده بود.
_پروا بیا بریم خواهش میکنم.
حامد بود که دوباره میخواست بریم اما اهمیتی
ندادم و نگاهمو به مامان بابا دوختم.
_چرا پس ساکتید؟ چی شد؟
مامان نزدیک شد و لب زد
_پروا چی داری میگی؟ این چرتو پرتا چیه؟
پوزخندی زدم و جلو رفتم
_مامان یجوری رفتار نکن انگار از هیچی خبر
نداری ، بابا هیچوقت از شما چیزیو مخفی
نمیکرد...مامان کنار بابا ایستاد و من نگاهم به بابا بود که
حالا داشت منو نگاه میکرد
_بابا چرا پس حرف نمیزنید؟ واقعا فکر کردید
نمیدونم؟ فکر کردید تا اخر عمرم میتونید ازم
مخفی کنید؟
بابا دوباره توی نقش خودش فرو رفت
_پروا تمومش کن ، من اصلا نمی فهمم تو چی
میگی زود از اینجا برید...
همونجور که اشکم میریخت اما قهقهه ای از فشار
عصبی زدم
_بابا من تمومش کنم؟ شما تمومش کنید...چطور
تونستید با من اینکارو بکنید؟
نزدیک بابا رفتم و ضربه ای آروم به سینش زدم
_شما که با من ارتباط خونی داشتید چطور تونستید
ازم مخفی کنید وقتی توی این چندسال میدید چقدرمیترسم شمارو از دست بدم چقدر کابوس میدیدم
چرا اینکارو کردید؟
بابا مچ دستمو گرفت و سعی کرد منو کنترل بکنه
_پروا هرچی شنیدی اشتباه بوده ، همچین چیزی
نیست.

#رمان_صحنه_دار
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/29 14:19

اوج لذت

671

چشمام درشت شد ، هرچی شنیدم؟ از کی باید
میشنیدم.
_تست DNA اینجوری نمیگه بابا...اون میگه شما
با من ارتباط خونی داری ...
مامان هیع بلندی کشید و دستشو روی دهنش
گذاشت
_تست DNA؟
سرمو تند تند تکون دادمو با صدای بلندی گفتم_آره ، چندماه پیش اون تست لعنتی گرفتیم...
بابا باز هم کم نیاورد و دستشو روی ته ریشش
کشید
_اگر چندماه پیش گرفتی چرا الان میگی؟ فراموش
کرده بودی ؟ چرا تا الان صدات در نیومده؟ پروا
اگر اینکارو میکنی ببخشمتون سخت در
اشتباهی...
نیشخندی زدم و سرمو تکون داد
_چون میترسیدم ، من هیچی فراموش نکردم
فقط...فقط از چیزایی که قرار بود بشنوم می ترسیدم
، میخواستم بیخیال بشم میخواستم به زندگی که
دارم ادامه بدم...
با قرار گرفتن دستی روی شونم نگاهم به حامد
افتاد
_پروا ، آروم باش...بیا بریم. عصبی ازش فاصله کرفتم و داد زدم
_تو چرا نمی پرسی؟ تو چرا حرف نمیزنی؟ حامد
نمیخوای حقیقت بفهمی؟ نمیخوای بدونی بابا دقیقا
کیه منه؟ نمیخوای نسبتمو باهات بدونی؟
حامد رفتارش عادی نبود.
انگار هول کرده بود و می ترسید.
_نمیخوام بدونم پروا ، تو زن منی همین...نمیخوام
چیز بیشتری بدونم توام بیخیالشو...
قطره اشک سمجی که روی صورتم بود پاک کردم
_میدونی چرا نمیخوای ؟ چون تو میدونی کی
هستی ، میدونی خانوادت کیه مادرت کیه پدرت
کیه اما من؟ پدر مادر واقعیم منو نخواستن ولم
کردن حالام که پدر مادری که جونمو براشون میدم
منو دارن از خونشون می ندازن بیرون...اما حالا یه
امید دارم که شاید بتونم توی خانواده بمونم.
حامد سرشو پایین انداخت و به دیوار تکیه داد.
دوباره طرف مامان بابا چرخیدم ، مامان داشت
گریه میکرد و بابا قرمز شده بود.
_بابا نمی خوای حقیقت بگی؟ میخوای همینجوری
ساکت بمونی؟
نگاهش ازم گرفت و خواست قدم از قدم برداره که
سریع گفتم
_کجا؟ بابا کجا میری ؟ از اینکه من اینجوری دارم
عذاب میکشم ناراحت نیستی ؟ نمیبینی حالم بده؟ همونجور که برگشته بود بدون اینکه نگاهم بکنه
لب زد
_برای دونستن حقیقت آماده نیستی.
قلبم لحظه ای تیر کشید ، بالاخره قبول کرد که یه
حقیفتی وجود داره.
با بی جونی زمزمه کردم
_آماده ام!
بابا برگشت از گوشه چشمش به من نگاه کرد
خواست حرفی بزنه که مامان سریع وسط پرید
_نه علی...امکان نداره..تو قول دادی به من!
متعجب نگاهشون میکردم که مامان طرف من
اومد و دستمو گرفت
_تو بچه من و علی و هیچ حقیقت دیگه ای هم
وجود نداره...

#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 03:04

اوج لذت

672

مگه حقیقت چی بود که مامان با اینکه قهر بود
باهام حاضر شد این حرفارو با مهربونی بهم بزنه؟
_من میخوام حقیقت بدونم مامان نمیخوام دیگه
انقدر عذاب بکشم ، نمیخوام هروز که از خواب پا
میشم یه کابوس دیده باشم!
مامان با ناراحتی زمزمه کرد
_پروا بعضی اوقات ندونستن بعضی چیزا به
صلاح آدمه..
این حرفای مامان باعث میشد من بیشتر کنجکاو
حقیقت بشم.
دستمو از دست مامان بیرون کشیدم و اشکام پاک
کردم صدامو صاف کردم.
_اون موقع که خانوادمو داشتم تو و بابا رو داشتم
و بچتون بودم حقیقت برام مهم نبود اما حالا که ازدست دادمتون و شما دیگه منو نمیخواید دونستن
حقیقت فکر میکنم بیشتر به صلاحم باشه.
بعد از تموم شدن حرفم سکوت خاصی فضای
خونه رو گرفت.
نگاهم لحظه ای به حامد افتاد ، عصبی و کلافه بود
از چهرش کاملا مشخص بود.
_من میخوام بدونم خانواده واقعیم کیه؟ میخوام
بدونم اصلا چه ربطی به شماها دارم؟ میخوام
کابوسام و عذابام تموم بشه...
بابا بعد از تموم شدن حرفم قدم قدم نزدیکم شد و
روبه روم ایستاد.
_با خودم قسم خورده بودم تا مردنم هیچوقت
نزارم جز منو مادرت از این حقیقت با خبر بشیم اما متاسفانه نتونستیم...نگفتیم چون تورو خیلی
دوست داشتیم.
با استرس دستامو مشت کردم و گفتم
_مگه حقیقت چیه که گفتنش انقدر سخته؟
بابا نفس عمیقی کشید و نگاهشو ازم دزدید
_من...داییتم!
نفس تو سینم حبس شد و انگار بدنم خشک شد.
با اینکه احتمال هرچیزی رو داده بودم اما بازم
شنیدنش از زبون خوده بابا برام سخت بود. مامان دستمو گرفت و لب زد
_پروا خوبی؟
خوب بودم؟ اره؟ نمیدونستم واقعا...اما باید
بالاخره جسارت به خرج میدادم و تا آخر همه چیز
رو میفهم یدم.
به سختی نفس کشیدم و سرمو تکون دادم
_آره...خب..ادامش؟
بابا به کاناپه اشاره کرد
_بشین
خواستم مخالفت بکنم اما اجازه نداد مجبورم کرد
بشینم.
خودش روبه روم نشست و مامان کنار دسته
من...
حامد اما تکون نخورد و همونجا کنار دیوار
ایستاده بود.
بابا دستی به ریشش کشید
_هنوزم مطمئنی میخوای ادامه...
سرمو تند تند تکون دادم
_آره ، میخوام بدونم چرا با اینکه من یه دایی
داشتم که از همخونمه این همه سال به اسم یه بچه
پروشگاهی بزرگ شدم و همش میترسیدم مزاحم
باشم یا خانواده جدیدم ازم ناراضی باشن و منو
نخوان...
بابا انگار با حرفای من شرمنده میشد چون هی
نگاهشو میدزدید و سرشو پایین مینداخت .
_ما فقط برای اینکه تو ناراحت نباشی بهت
نگفتیم...

#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 03:04

اوج لذت

673

قطره اشکی که داشت از چشمم میوفتاد زود پاک
کردم
_ولی حالا می خوام بشنوم. بابا وقتی مصمم بودن منو دید نفس عمیقی کشید و شروع کرد.
_همه چیز وقتی بابام مرد شروع شد ، وقتی بابام
مرد فهمیدم که توی جوونیش زن صی*غه ای داشته
و از اون زنم یه بچه اما وقتی بچه رو حامله بوده
بابام اون زنو ول کرده...
گیج شده بودم ، صی*غه بابابزرگی که هیچوقت ندیده
بودمش چه ربطی به من میتونست داشته باشه؟
سکوت کردم تا بابا ادامه بده .
_و دقیقا زمانی که بابام مرد خواهر ناتنی من که
حاصل صی*غه بابام بود جلوم در اومد یه زن خیلی
زیبا و خوشگل با چشمای دریایی مظلوم عین
چشمای تو... عین چشمای من ، مادرم بود...مادرم بود که بابا داشت راجبش حرف میزد.
با یاد آوری عکس بغضم گرفت همون خانم زیبای
تو عکس واقعا مادرم بود.
دیگه نتونستم کنترل بکنم و اشکام سرازیر شد
_گلاره یعنی مادرت خیلی زن زیبایی بود اما
متاسفانه بختش مثل چهرش نبود...اون برام همه
چیز تعریف کرد و بهم گفت که بابام مادرشو
صی*غه کرده و خواهر منه...از خونه فرار کرده
بود و به ما پناه آورده بود..منم کمکش کردم براش
خونه گرفتم و زندگی جدید ساختم براش.. همون
موقع ها هم فهمیدم که تورو حاملست..
مامانم از خونه فرار کرده بود؟ چرا؟ چقدر
پدربزرگ بدی داشتم...خوشحال بودم که ندیدمش.
_من راجب گلارت به هیچکس چیزی نگفتم حتی
از مادرمم مخفی کردم چون نمیخواستم حالا که
بابام مرده بود مادرم عذاب بکشه و ازش متنفر
بشه....عموتم از هیچی خبر نداشت...گلاره
زندگی خوبی داشت و منو مادرتم کنارش بودیم
وقتی تو بدنیا اومدی مادرت خیلی خوشحال بود
انگار دنیا رو بهش داده بودن...انقدر زیبا بودی
که همه تعجب کرده بودن...همه چی عالی بود اما
وقتی تو چهارسالت شد گلاره تصادف کرد....
کنترل اشکام دست خودم نبود...مادرم منو خیلی
دوست داشته !
با بی جونی لب زدم_همون موقعه مرد؟
بابا اشکی که از چشمش افتاد سریع پاک مرد و
سرشو تکون داد
_آره...درجا تموم کرد. واقعا مرگش برام سخت
تر از چیزی بود که فکرشو بکنی...اون خواهرم
بود و من خیلی دوستش داشتم...
مامان همونجور که کنار من نشسته بود خم شد و
دست بابا رو فشار داد تا آروم باشه.
بابا دستی به چشماش کشید
_خلاصه چون شناسنامه من با گلاره یکی نبود
تورو فرستادن بهزیستی...منم نمیتونستم اجازه بدم
بچه ای که بزرگ شدنشو به چشم دیدم و یه
جورایی مثل دخترم بود بزارم اونجا بمونه فکر
اینکه تنها اونجا بزرگ بشی دیوونم میکرد

#رمان
#رمان_عاشقانه #رمان_صحنه_دار

1403/06/30 03:04

اوج لذت

674

کلی تلاش کردم هر راهی که بگی رو رفتم تا بالاخره بعد چهارسال تونستم حضانتت رو بگیرم و تورو
وارد خانوادم بکنم...
چقدر سخت بود شنیدنشون...
چطور تونسته بودم اینارو بشنوم؟ سخت بود اما
شاید دونستن حقیقت به صلاحم بود نه؟
اما از اول که بابا داشت تعریف میکرد یه سوال
فکرمو درگیر کرده بود.
وقتی این اتفاقات میوفتاد پدرم کجا بود؟ چرا اصلا
حرفی راجبش نزد؟
_بابا
چشمای بابا سرخ بود و انگار برای اونم تعریف
کردنش سخت بود.
_جانم
نفسی کشیدم و گلومو صاف کردم
_ پدرم چی؟ یعنی پدر واقعیم؟ اون کجاست؟ چرا
مادرم تنها بود؟
بابا نگاه خیره ای به من انداخت اما قبل اینکه
جوابی بده مامان زودتر گفت
_مرده بود...اون قبل اینکه تو به دنیا بیای مرده بود
اصلا..
نگاه مامان ترسیده بود و انگار هول کرده بود.
حرفش رو باور نکردم ، اگر مرده بوده پس چرا
مامانم انقدر استرس داشت؟
مامان نگاهشو به بابا داد و ابرو بالا انداخت که
ازم چشمم دور نموند.
_مامان راستشو بگید...چرا بابام نبود؟ داری
دروغ میگی!
مامان سریع سرشو به نشونه نه تکون داد که بلند
گفتم
_مامان اگر دروغ نمیگی این استرس برای چیه؟
تروخدا تمومش کنید حقیقت بهم بگید و منو خلاص
کنید.
بابا سرفه ای کرد و بعد منو صدا کرد
_از پدرت خبر ندارم ، همون موقع هم از گلاره
نپرسیدم راجبش...
مگه میشد؟ چطور طی چهارسال هیچوقت از
خواهرش نپرسیده شوهرش کیه ، پدر بچش کیه؟ از جام بلند شدم و عصبی قدمی زدم
_هنوزم باور نمیکنم ، بابا مگه میشه چهارسال از
خواهرت نپرسی این بچه برای کیه؟ مگه می شه؟
بابا هم مثل من از جاش بلند شد
_اصلا بدونی پدرت کیه؟ می خوای چیکار کنی؟
بری دنبالش؟
نگاهمو بهش دوختم که نزدیکم شد و سرشو به
چپ و راست تکون داد
_نمیزارم اینکارو بکنی...تو فقط یه پدر داری
اونم منم!
حالا که حقیقت فهمیده بودم همشون مالک من شده
بودن! پوزخند صدا داری زدم
_بابا همین چند دقیقه پیش نگفتی پدرم نیستی
بچه ای به اسم من نداری و از خونت برم بیرون؟
حالا چی شد که میگی پدرمی؟
بابا با شنیدن حرفام انگار نمیدونست باید چیکار
بکنه.
هم عصبانی بود هم میخواست مانع من بشه تا
راجب پدرم نپرسم!
اما من اصلا قصد پیدا کردن پدرمو نداشتم ، چون
اگر زنده بود و منو می خواست باید دنبالم میگشت و
منو پیدا میکرد.
بابا دستی روی قفسه سینش کشید و با لحن تندی
گفت
_پروا چه انتظاری از من داری ؟

#رمان_صحنه_دار #رمان

1403/06/30 03:04

اوج لذت

675

اینکه بفهمم بچه هام باهم رابطه نامشروع داشتن و بچه دار شدن بعد تازه بفهمی عقد رسمی هم کردن چه عکس
العملی نشون بدم؟ بهشون بگم آفرین؟ معلومه اولین چیزی که به ذهنت میرسه دور کردنشون از خودته تنبیه کردنشونه...
بابا داشت منو با گرفتن خانواده ای که همیشه
ترس از دست دادنشون داشتم تنبیه میکرد؟
نمیتونستم اعتراض بکنم چون...کارایی که من
کرده بودم بدتر بود اما بازم...پدر و مادرم برای
من یه نقطه خاصی قرار داشتن و حتی فکر به از
دست دادنشون حال منو بد میکرد.
نباید اجازه میدادم بحث رو عوض بکنه ، من باید
میفهمیدم پدرم چرا نبوده؟ چرا مادرم تنها بوده...
_پدرم چرا پیشمون نبود؟
بابا با شنیدن سوالم فهمید که تا نفهمم قضیه چیه
بیخیال نمیشم.
عقب عقب رفت دوباره توی جاش نشست .
_بیا بشین تا بهت بگم...
قبل اینکه من حرفی بزنم مامان سریع گفت
_علی نکن این بچه دیگه طاقت نداره...
بابا کلافه دستی به ریشش کشید
_میگی چیکار کنم؟ نمیبینی اصرار میکنه؟ فکر
میکنی خودم راضیم به گفتنش؟
مامان باز زیر گریه زد و عجیب بود که حامد
روضه سکوت کرفته بود حتی یه کلمه حرف
نمیزد. همونجور به دیوار تکیه داده بود و چشماش بسته
بود انگار حال اونم خوب نبود. شاید با شنیدن حرفای
بابا ناراحت شده.
منم ناراحت بودم و شنیدن حقیقت آسون نبود.
به حرف بابا گوش کردم دوباره روبه روش
نشستم.
چند لحظه منتظر موندم اما بابا انگار سخت بود
براش حرف بزنه و توضیح بده.
_بابا زودباش ، بگو
انگشت شصت و اشارش رو روی چشماش فشار
داد و لب زد
_قبل اینکه گلاره بیاد پیش ما ، با مادرش و شوهر
جدید مادرش زندگی میکردن...اما شوهره مادرش
یه پسر داشته که آدم درستیم نبوده و متاسفانه به
گلاره تعرض میکنه اونم یکبار نه چندبار...بعد
اون دیگه گلاره تحمل نمیکنه و از خونه فرار
میکنه و میوفته دنبال باباش که میشه بابای من و
بقیه داستانم که خودت میدونی...
با هرجمله ای که بابا میگفت انگار بهم شوک
میزدن...
دستام داشت میلرزید و هق هقم بلند شده بود.
یعنی بابای من ، به مادرم تجاوز کرده؟ یعنی
من...
تند تند شروع کردم سرمو تکون دادن.
_من...من..تجاوز.. نه..مامانم..
عین دیوونه ها کلمات تکرار میکردم.
کاش نمیفهمیدم ، کاش حقیقت نمیفهمیدم ، خیلی
سخت بود که بدونی تو حاصل عذاب کشیدن
مادرت بودی ...
با قرار گرفتن دستای قوی دورم کمی به خودم
اومدم.
نگاهم به حامد که با نگرانی نگاهم میکرد افتاد.

#رمان

1403/06/30 03:04

اوج لذت

676

به چشمای سرخش نگاه کردم و سرمو کج کردم با
بغض عمیقی لب زدم
_حامد بابام به مامانم تجا*وز کرده...من بچه
تجا...قبل اینکه جملم تموم بشه منو محکم توی آغوشش
قایم کرد.
_هیششش آروم باش...چیزی نیست..آروم من
پیشتم.
سرم روی سینش گذاشتم اشک ریختم.
مامان هم داشت پاهامو نوازش میکرد.
بابا صورت اشکیش رو پاک کرد و از جاش بلند
شد.
_مامان جان میشه یکم برای پروا آب بیاری ؟
مامان خواست بلند بشه که بابا با یه لیوان آب از
آشپزخونه بیرون اومد.
_نمیخواد بشین من آوردم براش..حامد لیوان از بابا گرفت و دست من داد مجبورم
کرد چند قلپ بخورم.
کمی آروم شدم از حامد فاصله گرفتم و نگاهی به
بابا انداختم.
_بابا ، کسی دیگه جز شما و مامان هم اینو
میدونه؟
ته دلم از اینکه کسی این قضیه رو بدونه انگار
شرمنده بودم و میترسیدم
بابا سری به نشونه نه تکون داد.
_تاحالا فقط من و مامانت و حامد میدونستیم حالا
توام خبر داری کسی دیگه ام قرار نیست هیچقوقت
بفهمه!
با تموم شدن جمله بابا شوکه شدم. حامد؟ یعنی اون میدونست؟ زودتر از من فهمیده
بود؟
طرفش چرخیدم و با چهره نگرانش روبه رو شدم.
_تو...تو میدونستی؟
به چشمام نگاه کرد و سرشو تکون داد
_آره...
_چند...چندوقته؟
حامد چنگی به موهاش کشید
_مگه مهمه؟ نگاهم از حامد گرفتم دستامو دور سرم گذاشتم.
احساس میکردم دنیا داره می چرخه..
از جام بلند شدم که همه بلند شدن.
مامان که دستمو گرفته بود کنار زدم طرف در
خونه رفتم.
خواستم خارج بشم که حامد دستم گرفت
_پروا کجا میری ؟ بخدا بهت نگفتم چون نمی خواستم
ناراحت بشی..
بدون اینکه نگاهش کنم دستم از دستش بیرون
کشیدم و کفشام پوشیدم قبل اینکه خارج بشم بلند
گفتم
_دنبالم نیا ، می خوام تنها باشم...
و با تموم شدن حرفم در خونه رو محکم بستم که
صدای بلندی داد.
انگار توی شوک بودم ، هضم کردن حرفای بابا
خیلی برام دشوار بود.
به سر کوچه رسیدم و سرم هنوز تیر میکشید و
گیج میرفت.
دستمو برای اولین تاکسی که دیدم بلند کردم و
وقتی ایستاد سوار شدم.
آدرس خونه حامد رو دادم و بالاخره چشمام بستم.
صدای بابا و حرفاش یک لحظه هم از سرم بیرون
نمیرفت.
کاش اصرار نمیکردم ، کاش دروغ
میگفتن...دونستن این حقیقت برای من 19 ساله
سنگین بود.
توی راه فقط اشک ریختم و راننده از توی آینه هی
نگاهم میکرد و میپرسبد حالم خوبه.

#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 03:05