The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

اوج لذت

677

وقتی رسیدم خونه بدون اینکه لباسام در بیارم
مستقیم طرف حموم رفتم و دوش آب باز کردم
آب سرد بود روی بدنم میریخت..
لرز گرفتم اما برام مهم نبود ، باید به خودم
میومدم.
روی زمین حموم نشستم ، تمام لباسام به تنم
چسبیده بود.
_پروا حالا حقیقت میدونی ...میخوای چیکار
بکنی؟ با فهمیدنش به چی رسیدی که انقدر اصرار
کردی ؟
نمیدونم چقدر گذشته بود اما بدنم دیگه به آب سرد
عادت کرده بود و نمیلرزیدم.
احساس میکردم حالا حالم بهتره ، میخواستم فقط
از شوکی که بهم وارد شده بود بیرون بیام.
_پروا...پروا خونه ا ی ؟
صدای بسته شدن در و بعد صدا کردن های حامد
رو شنیدم.
حرفی نزدم و منتظر شدم تا خودش پیدام بکنه.
خیلی نگذشت که در حموم باز شد و حامد با دیدن
من توی اون وضعیت ترسید.
_یاحسین ، این چه وضعیه؟
زود جلو اومد و آب رو بست و خم شد دستم
گرفت.
_پروا خوبی؟ بدنت یخه...دیوونه شدی ؟
نگاهم به چشمای نگرانش دوختم و دستمو کشیدم
_خوبم نترس...
ثابت ایستاد به من زل زد.
_چرا اینکارارو میکنی؟ تلفنتو جواب ندادی دلم
هزارجا رفت...
اهمیتی به حرفاش ندادم دستشو کشیدم مجبورش
کردم کف حموم مثل من بشینه.
_پروا چیکار میکنی؟
باز هم جوابی ندادم و فقط نگاهش میکردم.
با دستش صورتمو نوازش کرد لب زد
_از دستم ناراحتی؟
برای چی باید ناراحت باشم؟ چون حقیقت نگفته؟
شاید باید ازش تشکر هم میکردم اون که اشتباهی
نکرده بود. حتی جون نداشتم سرمو تکون بدم.
_نه.
حامد با چشمای ریز شده نگاهم کرد
_پروا من نگفتم چون...میدونستم تو طاقت
شنیدنشو نداری ...
لبخندی زدم و به سختی به بدنم حرکت دادم جلو
رفتم
_میدونم ، ناراحت نیستم.... بیا راجبش حرف
نزنیم.
حامد با شنیدن جملم شوکه شد ، انگار انتظار
نداشت این حرف رو بزنم.
اما من دیگه اصلا کشش حرف زدن و فکر کردن
به موضوع رو نداشتم. میخواستم فراموش کنم امروزو ، میخواستم حقیقت فراموش کنم...
انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده.
حامد موهای چسبیده به پیشونیم کنار زد
_پروا مطمئنی خوبی؟
_آره خوبم...
میگفتم خوبم اما درونم غوغایی بود...انگار توی
دلم عاشورا بود...
حامد چیز دیگه ای نگفت و دستمو گرفت
_خب دیگه بلندشو سرمـ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که دستم سمت شیر آب
بردم و طرف گرم چرخوندم بازش کردم.
با ریختن آب روی سر هردومون خنده ای کردم
حامد با اخم نگاهم کرد. به حامد نگاه میکردم قهقهه میزدم.
طولانی و بدون دلیل فقط می خندیدم.
نگاه حامد دلسوزانه بود...

#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 03:06

اوج لذت

678

همینجوری که داشتم میخندیدم یهو منو تو آغوشش
کشید و سرمو روی سینش گذاشت.
و با این حرکتش به خودم اومدم..
دوباره چشمام داغ شد و گریه هام شروع شد.
توی بغلش هق هق میکردم و اون فقط نوازشم
میکرد.
فکر میکنم ده دقیقه همونجوری زیر دوش تو بغلش
اشک ریختم تا بالاخره کمی خالی شدم.
با حامد از حموم بیرون اومدیم و خودش لباسامو
عوض کرد موهامو با حوله خشک کرد. بعد منو طرف تخت برد و مجبورم کرد دراز بکشم.
کنارم نشست و صورتم نوازش کرد
_ یکم بخواب دردت به جونم ، به هیچی هم فکر
نکن...
به خواب نیاز داشتم ، شاید این جنگ توی سرم
تموم می شد.
حامد بلند شد و بوسه ای روی موهام نشوند چراغ
اتاق خاموش کرد.
انقدر گریه کرده بودم که چشمام گرم بود و با
بستنش خیلی زود خوابم برد....


به اطرافم نگاه کردم ، همه جا تاریک بود هیچی
دیده نمیشد.
ترس وجودم رو گرفته بود.
از جام بلند شدم و با صدای ضعیفی لب زدم
_حامد...حامد..
اما هیچ جوابی نشنیدم ، میترسیدم جایی برم...
_مامان...بابا..بابایی..
همون لحظه نور کمی از گوشه ای اومد.
طرف نور چرخیدم و با دو چشم سیاه و ترسناک
مواجه شدم جیغ بلندی کشیدم عقب عقب رفتم.
هیچی از چهره مشخص نبود و فقط همون چشمای
نا آشنا..
_تو...تو کی هستی؟
صدای زمخت مردی توی فضا پیچید
_پروا من پدرتم ، منو نمیشناسی...
تند تند سرمو تکون دادم با دستم لباسم چنگ زدم
_نه نه تو بابا من نیستی...بابا علی من این شکلی
نیست.
کمی جلوتر اومد که باز جیغ زدم
_نزدیک نشو..
مرد خنده ای کرد و گفت
_علی پدر تو نیست...من پدر واقعیتم...پدر
خونیت...اومدم ببرمت پیش خودم عزیزم...
لحنش خیلی ترسناک بود..
_نمیخوام ، من تورو نمیخوام ازت متنفرم من با
تو هیجا نمیام
مرد با لحن ناراحتی گفت
_چرا؟ من خیلی دلم میخواد با تو زندگی کنم
دخترم.
_چون تو مامانم اذیت کردی...عذابش دادی باعث
شدی از خونش فرار کنه...ازت متنفرم..
با تموم شدن جملم یهو از جلوی چشمم محو شد.
با ترس چرخیدم و اطرافم نگاه کردم بازم سیاهی..
ثابت ایستادم داشتم سعی میکردم چیزی ببینم که
همون لحظه صدای زمزمش کنار گوشم شنیدم
_دخترم..
چشمام بستم با تمام توانم جیغ کشیدم...
_پروا پروا ، بیدارشو...پروا بیدارشو..
با شنیدن صدای حامد سریع چشمامو باز کردم.

#رمان #رمان_صحنه_دار

1403/06/30 03:06

اوج لذت

680

با صدای زنگ خونه تو جام پریدم و به خودم
اومدم.
_غذا سفارش دادی ؟
صدای حامد از آشپزخونه اومد
_نه ، برو ببین کیه!
به حرفش گوش کردم طرف آیفون رفتم و با دیدن
مامان و بابا شوکه شدم.
اینجا چیکار میکردن؟
همون لحظه صدای حامد از پشتم اومد
_کیه؟
جوابی ندادم و خودش نگاه کرد.
_حامد برای چی اومدن؟
شونه ای بالا انداخت و درو باز کرد.
ناخودآگاه استرس گرفته بودم .
مامان و بابا برای چی باید میومدن؟ اونم وقتی که
صبح پیششون بودیم.
نکنه هنوز چیزی مونده که من نمیدونم؟
حامد در بالا رو باز کرد و منم پشتش قرار گرفتم.
_سلام مامان سلام بابا..بیاید تو.
_سلام پروا کجاست؟
صدای نگران مامان بود که دنبال من میگشت.. وارد شد و همین که منو دید سریع توی آغوشش
کشید.
_حالت خوبه؟ بخدا از صبح مردم و زنده شدم چرا
تلفناتون خاموشه؟
از مامان جدا شدم و زود جواب دادم
_خوبم ، خواب بودم من...
مامان انگار تازه نگاهش به رنگ و روی من افتاد
_بسم الله ، تو چرا شبیه روح شدی دختر؟ حالت
اصلا خوب نیست.
بابا هم وارد شد و با دیدن من اخمی کرد
_حامد پس تو چرا مراقبش نیستی؟ این چه حالیه؟
حامد اخمی کرد و با کنایه لب زد
_شما به این روز انداختیش با حرفاتون نه من! چشمام از حرف حامد گرد شد.
چطور می تونست با بابا اینجوری حرف بزنه.
_حامد چی داری میگی؟ حواست هست؟
بابا اهمیتی به حامد نداد جلو اومد دستمو گرفت
_پروا بابا خوبی؟
باز هم اون لحن مهربون قدیمی...وقتی اونجوری
میگفت پروا بابا حالم خوب میشد...قبل از اینکه
قضیه منو حامد بفهمه همیشه اینجوری صدام
میکرد.
سرمو تکون دادم و برای اینکه خیالشون راحت
کنم لبخندی زدم
_خوبم ، یکم تب کردم اما حامد حواسش بود زود
سرپا شدم نگران نباشید. بابا نگاهی عمیق بهم انداخت و منو تو ی آغوش
گرمش کشید.
_پروا من...شرمندتم...
اخمی کردم و همینطور که دستام دورش انداخته
بودم گفتم
_شما برای چی شرمنده ای ؟
عقب کشید و با صورت درهمی جواب داد
_نباید اینجوری می فهمیدی ...اصلا نباید می فهمیدی
من عصبی بودم ناراحت بودم...تو دختر
منی..هرچقدرم به زبون بگم نیستی اما ته دلم یه
لحظه ام نمیتونم بدون پروای بابا زندگی کنم.

#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 03:06

اوج لذت

681

لبخندی زدم ، حرفای بابا برام شیرین بود.
مخصوصا بعد از اتفاقاتی که امروز افتاده بود مثل
انرژی بود.
_بابا شما نباید شرمنده باشی ، من بالاخره حقیقت
باید یه روزی میفهمیدم...اما خیلی خوشحالم که
دوباره دختر شمام همین برای من بسه...
بابا لبخند ی زد و مامان دستمو گرفت بوسید
_معلومه که دختر مایی...هیچی هم نمی تونه اینو
عوض بکنه...بچه ها حتی اگر بدترین اشتباه رو
بکنن باز هم پدر مادر طاقت ندارن و زود
میبخشن.
بابا با سر تایید کرد که همون لحظه صدای گلایه
مند حامد اومد
_مشخصه من فقط تو این خانواده اضافی بودم؟خنده ای به صدای حرصیش کردم و مامان زود
اونم تو آغوش کشید.
_پسرم این چه حرفیه ، تو داماد مایی..
با این حرف مامان قهقهه ای زدم و این بخشش
مامان و بابا انقدر خوشحالم کرده بود که کلا انگار
اتفاقات امروز فراموش کرده بودم....
داخل سالن رفتیم و روی کاناپه نشستیم.
مامان کنار من نشست و منو تو آغوشش کشید.
_پروا مادر هنوزم فکر کنم یکم تب داری اره؟
یکم گرمم بود اما نمیتونستم بفهمم تب دارم یا نه.
حامد خیلی سریع جلو اومد و دستشو روی پیشونیم
و صورتم گذاشت.
_نه خیلی کمه اما دارو زدم بهش کم می شه نگران
نباشید. حامد سرجاش برگشت و بابا انگار میخواست
چیزی بگه اما تردید داشت.
گلویی تازه کرد و نگاه همرو سمت خودش داد
_شما...شما قراره باهم زندگی بکنید یا پروا
برمیگرده خونه؟
شوکه شدم ، دلم نمیخواست دیگه از حامد جدا بشم.
میخواستم باهم زندگیمونو شروع کنیم مخصوصا
حالا که همه میدونستن دیگه نیازی به وقت تلف
کردن نبود.
حامد خداروشکر با قاطعیت جواب داد
_آره دیگه زنو شوهریم مثل همه زنو شوهرا باهم
زندگی میکنیم... بابا نفس عمیقی کشید و فقط سر تکون داد.
مامان برای اینکه فضا عوض بشه با لحن
مهربونی گفت
_خب حالا برنامه ای برای تابستون دارید؟
اینبار نزاشتم حامد جواب بده و با ذوق گفتم
_حامد قول داده بریم شمال...
مامان نگاهی به حامد انداخت که تایید کرد و
دستاشو به هم کوبید
_بالاخره باید یه ماه عسل ببرم عروسمو...
مامان لبخندی زد و تایید کرد اما بابا با اخم گفت
_نمی شه...
لحظه ای احساس کردم چیزی توی درونم خالی
شد.
بابا دوباره میخواست مخالفت بکنه؟
_چرا علی؟ بزار برن دیگه بچه ها یکمم از همه
چی دور میشن آرامش میگیرن.
بابا حرفی نزد که حامد با جدیت گفت
_چرا؟
_چون هنوز عروسی نگرفتن...من نمیزارم
دخترمو همینجوری ببری اول یه عروسی باید
براش بگیری ...
بابا با تموم شدن حرفش خنده ای کرد.

#رمان_صحنه_دار
#رمان

1403/06/30 03:07

اوج لذت

682

وقتی متوجه شدم بابا فقط داشت اذیتمون میکرد و
مخالفت اولش دلیل دیگه ای داشته خوشحال شدم. لبای همه به لبخند باز شد و حامد دستشو روی
چشماش گذاشت
_چشم به روی چشمم!
خیلی زود خودمو وارد بحث کردم
_اما من...من عروسی نمیخوام...جدی میگم.
_چرا نخوای ؟ بهترینشو باید بخوای ...
من واقعا عروسی نمیخواستم ، دلم میخواست بدون
هیچ سرصدایی زندگی مو بکنم.
نامزدی که گرفته بودیم از عروسی چیزی کم
نداشت.
_خب نمی شه فقط یه جشن کوچیک بین خودمون و
فامیلای نزدیک بگیریم؟ من واقعا دلم عورسی
بزرگ نمیخواد. نیم ساعتی راجب عروسی من و حامد داشتیم بحث میکردیم و برام خیلی عجیب بود.
امروز صبح که از خواب بیدار شده بودم مامان و
بابا باهامون قهر بودن من هیچی از حقیقت های
زندگیم نمیدونستم و هیچکدوم از اتفاق های ظهر
نیوفتاده بود اما حالا مامان بابا باهامون آشتی کرده
بودن و داشتن مجبورمون می کردن عروسی بگیریم.
واقعا درک نمیکردم رفتارشونو...
یروز سرد و خشک بود یروز پر از محبت
مهربونی..
انگار داشتن سعی میکردن با این حرفا ذهن منو
درگیر بکنن تا از حقیقت هایی که شنیدم دور باشم.
بالاخره بعد چهل دقیقه بحث تصمیم گرفتیم بعدا
مفصل راجبش صحبت بکنیم و مامان بابا بالاخره
خدافظی کردن رفتن. فکرم درگیر رفتار مامان و بابا بود.
حامد به آشپزخونه رفت و منو هم مجبور کرد
همراهش برم.
_به چی انقدر عمیق فکر می کنی جوجه؟
با صدای حامد به خودم اومدم و نگاهم بهش دوختم
_رفتار مامان و بابا...
_به چیش دقیقا؟
_بنظرت عجیب نیست که مارو انقدر ساده
بخشیدن؟ اونم بابایی که مارو طرد کرده بود و
میگفت دیگه نمی خواد ببینتمون.
حامد تخم مرغ های تو دستش روی میز
گذاشت
_چون ترسیدن..امروز از اینکه تورو واقعا از
دست بدن ترسیدن...بابا وقتی داشت حقیقت بهت میگفت سخت ترین کار دنیارو داشت
میکرد...حالا عصبانیت خودشونو فراموش کردن
و فقط میخوان حال تو خوب باشه.
یعنی واقعا اینجوری بود؟ نمیدونستم!
_حامد میدونی...خیلی دلم میخواد سرخاک گلاره
برم.
سخت بود برام به کسی که ندیدمش بگم مامان...
نگاهش به من دوخت و لب زد
_اگر بخوای میتونیم بریم...

#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 03:07

اوج لذت

683

خب دوست داشتم برم پس چرا قبول نمیکردم؟
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم که لبخندی زد و
مشغول پختن تخم مرغ ها شد.
نمیدونستم وقتی برم سر خاکش چه حسی قراره
داشته باشم اما فعلا فقط احساس دلهره داشتم.
_پروا..
با صدای حامد باز حواسم رو بهش جمع کردم
_جانم...
هی دهنش رو تکون میداد اما حرفی نمیزد انگار
تردید داشت.
_میگم...ممکنه...ممکنه یروز
بخوای ..دنباله...پدرت بگردی ؟از شنیدن سوالش شوکه شدم.
بخوام دنبال اون مرتیکه بگردم؟ کسی که حتی
رغبت نمیکردم بهش لقب پدر بدم؟
لبخندم محو شد
_نه معلومه که نه...اون پدر من نیست حتی آدمم
نیست...
حامد متوجه عصبی شدنم شد و زود سعی کرد
آرومم بکنه
_باشه باشه آروم ، بی خیالش اصلا...
نفس عمیقی کشیدم و خواستم چیزی بگم تا حرصم
خالی بشه اما حامد مانع شد.
_زودباش بیا تخم مرغ آمادست.
اشتها نداشتم و از سوال حامد عصبی بودم.
به اجبار پشت میز نشستم و مشغول شدم. بعد شام ظرفارو شستیم و بالاخره حامد رضایت
داد بریم بخوابیم و دیگه ام اونشب راجب هیچی
حرف نزدیم...
***
_پروا زودباش دیگه دیر شد .
خیلی زود شالمو سرم انداختم و کیفم برداشتم وارد
سالن شدم.
_خیلی خب اومدم ، خوب شدم؟
حامد نگاهی به سرتاپام انداخت لبخند بزرگی زد
_عالی شدی .
_مطمئنی؟ به درد جایی که داریم میریم میخوره؟
حامد دستمو گرفت منو سمت در کشوند _بله می خوره نگران نباش.
_چرا نمیگی کجا قراره بریم؟ بخدا اگر لباسم
مناسب نباشه درجا برمیگردم خونه ها!
خنده ای کرد و کفشاش رو پوشید
_عزیزم سوپرایزه نمیتونم بگم که...یکم صبر
داشته باش خودت میفهمی.
حامدم عجیب شده بود از دیشب ، هی راجب
سوپرایز و خبرای خوب میگفت.
البته توی این یک هفته که من گذشته ام رو فهمیده
بودم کلا رفتارش عوض شده بود و خیلی
مهربونانه تر باهم برخورد میکرد.
حتی مامان و بابا هم رفتارشون خیلی مهربون تر
شده بود در حالی که قبلش میخواستن سر به تنمون
نباشه. میفهمیدم یجورایی ترحم میکنن اما کاری نمیکردم.
حرفی هم نمیزدم و اصلا به روی خودم نمیاوردم
، شاید یجور فرصت بود برای فراموش کردن تمام
اشتباهاتی که کردم.
بالاخره از خونه بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم
حرکت کردیم.
_حامد جایی که داریم میریم فقط خودمون دوتاییم؟
سرشو به نشونه نه تکون داد .
خیلی کنجکاو بودم بدونم کجا داریم میریم اما
هرکاری میکردم نمیگفت.

#رمان_صحنه_دار
#رمان_بدون_سانسور

1403/06/30 03:08

اوج لذت

684

بعد نیم ساعت بالاخره ماشین ایستاد.
به اطرافم نگاه کردم و با دیدن بیمارستان متعجب
شدم.
_برای چی اومدی اینجا؟
حامد لبخند ی زد گفت
_زودباش پیاده شو خودت میفهمی!
و بعد بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم خودش از
ماشین پیاده شد.
ماشین دور زد و درو برام باز کرد.
همونجور که علامت سوال ها توی سرم
میچرخیدن از ماشین پیاده شدم.
_خب بگو ببینم خودت چیزی حدس میزنی؟
نگاهی به بیمارستان بزرگ روبه روم انداختم
_قراره اینجا کار بکنی از این به بعد؟
_نه این چه حدسیه؟ من می خوام تورو سوپرایز کنم
اینجا کار بکنم تو سوپرایز میشی؟
خنده ای به حرفش زدم ، راست میگفت برای من
که فرقی نداشت.
با رسیدن فکری به ذهنم سریع طرفش چرخیدم و
دستم با ذوق روی صورتم گذاشتم
_فهمیدم.
_چی زودباش بگو...
به بیمارستان اشاره کردم
_میخوای این بیمارستان بخری ؟
با تموم شدن جملم حامد نگاه عاقل اندرسفیه بهم
انداخت و با لحن تمسخر آمیزی گفت
_نه می خوام بیمارستان مهرت کنم...پروا اینا چیه
به ذهن تو میرسه؟ ازش رو گرفتم اخمی کردم
_اوف به من چه ، بسه بگو برای چی اومدیم اینجا
خسته شدم؟
دستمو توی دستش قفل کرد منو همراه خودش
کشید داخل بیمارستان.
بدون هیچ حرفی پشت سرش میرفتم و منتظر بودم
تا بفهمم قضیه چیه..
بالاخره به یه در رسیدیم.
_همینجاست..
_چی؟
لبخندی زد و به در اشاره کرد
_سوپرایزم.
چجوری سوپرایزش داخل اتاق بیمارستان بود؟ دیگه صبر نکردم و در اتاق باز کردم.
چند قدم داخل رفتم و با دیدن فرد روی تخت
چشمام پر شد.
_پروا...
با بغض دستم روی لبام گذاشتم.
خیلی سریع نزدیکش رفتم.
_محبوبه ، وای باورم نمیشه دلم خیلی برات تنگ
شده بود.
دستامو با دقت دور بدن لاغر و بی جونش انداختم
و اونم منو بغل کرد.
_منم خیلی دلتنگت بودم اما بالاخره برگشتم.
کمی ازش فاصله گرفتم به چشمای خستش چشم
دوختم.
خیلی لاغر شده بود حتی از قبل هم بیشتر...
رنگش پریده بود و زیر چشماش سیاه شده بود.
شال سفیدی دور سرش بسته بود.
_خوب کردی ، خیلی بهت نیاز داشتم.
لبخندی زد و دستم گرفت
_یه چیزایی شنیدم اما...بازم منتظرم خودت
تعریف کنی.
سرمو تکون دادم که حامد جلو اومد.
_سلام محبوبه چطوری ؟
محبوبه تازه نگاهش به حامد افتاد.

#رمان_صحنه_دار
#رمان

1403/06/30 03:08

اوج لذت

685

_سلام آقا حامد ، ممنونم خوبم...شما خوبید؟
_خداروشکر منم خوبم...
بعد از احوال پرسی کوتاهشون حامد گفت که میره
بیرون تا هوایی بخوره و مارو تنها گذاشت.
_خب تعریف کن برام پروا...
خنده ای کردم و سرمو تکون دادم
_نه اول تو تعریف کن...با اینکه باید ازت دلخور
باشم ولی حالا چون برگشتی بیخیالش شدم.
محبوبه چشماش گرد کرد
_برای چی دلخور باشی؟
ابرومو بالا انداختم و با چشم غره ای گفتم_من همه چیمو از سیر تا پیاز برای تو تعریف
میکردم بعد تو اومدن نوید که موضوع به این
مهمیه از من پنهون کردی ؟
محبوبه با شنیدن حرفم انگار خجالت کشید و سرش
پایین انداخت با شال روی سرش ور رفت.
_خب..اخه چیز مهمی نبود که...
_چیز مهمی نبود ، اومده با پدرت حرف زده بعدم
بخاطر تو اومده اون سر دنیا مهم نبود؟
محبوه خنده ای کرد و انگار حتی از شنیدن
اتفاقاتی افتاده هم خوشحال می شد.
_خب اخه...تو خیلی درگیر و ناراحت بودی اون
چندوقت...احساس کردم درست نیست توی اون
وضعیت بهت حرفی بزنم...درک میکردم ، میترسید به خوشحالیش توی اون
لحظه حسرت بخورم وقتی که حامد نبود.
_حالا دیگه مهم نیست ولی باید همچیو برام
تعریف بکنی وگرنه باهات قهر میکنم.
سرشو تکون داد و شروع کرد تعریف کردن.
از همون شبی که من فهمیدم حامله ام و خونشون
موندم گفت تا همین امروز...
_اون شب بهم گفت که از من خوشش میاد و ازم
خواست بهش یه جوابی بدم منم چون ترسیده بودم
که بمیرم ردش کردم ولی گفت از همه مریضیم
خبر داره و براش مهم نیست من بازم نخواستم ولی
کاری کرد که بالاخره بهش گفتم احساسم
چیه...اصلا فکرشو نمیکردم اما فرداش رفت با
بابا حرف زد و من نمیدونم چجوری بابامو راضی
کرد اومد پیشم...تا لحظه آخرم پیشم موند.
لبخندی زدم و دستشو فشار آرومی دادم
_خیلی خوشحالم محبوبه...هم از اینکه حالت
خوب شده و هم حالا کسی که دوستش داری
کنارته...
_منم خیلی خوشحالم پروا...احساس میکنم اون
باعث شد که من برای زنده موندن بیشتر امیدوار
بشم.
محبوبه عاشق شده بود...از ذوقی که موقع حرف
زدن راجب نوید داشت و برق چشماش مشخص
بود.
این احساسو من خیلی خوب میشناختم. با حرف محبوبه به خودم اومدم و نگاهمو بهش
دوختم.
_چی؟
_میگم تو تعریف کن...حال نی نی تون چطوره؟
چجوری به حامد گفتی؟
سوال ها ی محبوبه انگار نمک روی زخم بود.
سرمو پایین انداختم ، نمیدونم درست بود حالا که
انقدر حالش خوب بود خبرای ناراحت کننده بهش
میدادم.
_اون....اون راستش...

#رمان_صحنه_دار
#رمان

1403/06/30 03:08

اوج لذت

686

محبوبه با نگرانی دستشو زیر چونم گذاشت
_نکنه...نکنه حامد نخواستش؟ سقطش کردین؟
تند تند سرمو به نشونه نه تکون دادم. _سقط نه...سقط نکردیم اما...ُمرد!
صدای هیع کشیدن محبوبه توی کل اتاق پیچبد ،
دستشو روی صورتش گذاشت
_ِکی؟ چرا؟
حالا که دیگه فهمید نتونستم جلوی خودمو بگیرم و
منم تعریف کردم.
شب نامزدی و اتفاقایی که افتاد رو....
با شنیدن هر تیکه بیشتر از قبل شوکه میشد.
_یعنی الان...خاله اینا تو و حامد طرد کردن؟
سرمو به نشونه نه تکون دادم
_نه یک هفته ای می شه که آشتی کردیم اونم
داستانش جداست که بعدا برات میگم الان دیگه
همینا بسه...
_پروا بخدا زندگی تو و حامد باید فیلم کنن... خنده ای به حرفش کردم که همون لحظه در باز
شد و حامد همراه نوید وارد اتاق شد.
زود از حامد بلند شدم.
_سلام نوید چطوری ؟
نگاه کوتاهی بهم انداخت و سرشو برام تکون داد
_سلام ممنون تو چطوری ؟
_ممنون منم خوبم.
نوید طرف محبوبه رفت و خم شد گونش رو با
ملایمت بوسید
_سلام عزیزم چطوری ؟
محبوبه از خجالت سرخ شد و سرش پایین انداخت
زیر لب به نوید غر زد
_چیکار میکنی؟ زشته!اما میدیدم که نوید با بیخیالی داره میخنده و جوابش
میده.
نگاهم به حامد انداختم.
_حامد چرا زودتر بهم نگفتی محبوبه برگشته؟
نزدیکم شد و دستشو پشت کمرم انداخت
_میخواستم سوپرایزت کنم جوجه...
حرفی نزدم و حامد زیر گوشم گفت
_دیگه بریم؟ هنوز سوپرایزام تموم نشده ها!
با چشمای ریز شده نگاهش کردم
_دیگه چیه؟
_اول خدافظی کن بریم بعدش میگم.
باشه ای گفتم و از محبوبه و نوید خدافظی کردم به
محبوبه قول دادم که حتما بازم بهش سر بزنم. با حامد از بیمارستان بیرون زدیم سوار ماشین
شدیم.
_خب سوپرایز بعدی چیه؟
حامد خنده ای کرد و ماشین روشن کرد
_عجله نکن ، می فهمی حالا..
_حامد بگو دیگه
قبل اینکه حرکت بکنه به طرفم خم شد و بوسه ای
روی گونم نشوند.
_میخوام یکم حال و هواتو عوض کنم...می خوام
مثل قبل شیطون بشی...لامصب دلم برای پروای
خوش خنده شیطون تنگ شده.

#رمان
#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 03:09

اوج لذت

687

پشت بند حرفش لبخندی زدم و دستشو گرفتم و
بوسه ای زدم.
حامد راه افتاد و اصلا از راهی که پیش گرفته بود
نمیفهمیدم کجا داره میره...
با دیدن تابلو ها متعجب لب زدم
_حامد نکنه الان می خوای بری شمال؟
خنده ای به حرفم کرد
_نه نترس اینجوری نمیبرمت شمال...
دستشو طرف ظبط برد و آهنگ قشنگی فضای
ماشین گرفت.
حامد با آهنگ همخونی میکرد و تمام تلاشش رو
برای خندوندنم میکرد. بعد از مدت ها واقعا احساس سبکی و خوشبختی
میکردم.
همینکه همه چیز خوب بود و حامد کنارم بود یعنی
خوشبختی..
بالاخره بعد یکساعت به مقصد رسیدیم و حامد
جلوی رستوران بزرگ و معروف جاده که همیشه
شلوغ بود ایستاد.
_وایی حامد من عاشق اینجام...میشه کنار
رودخونه بشینیم؟
سری تکون داد و باهم از ماشین پیاده شدیم.
از قسمت پارکینگ گذشتیم و از کنار آبنمای زیبای
رستوران گذشتیم. همونجور که من خواسته بودم روی تخت های
طرف رودخونه نشستیم.
هروقت که اینجا اومده بودم شلوغ بود و خیلی
سخت می شد جایی پیدا کرد.
به حامد نزدیک شدم و دستشو گرفتم
_حامد دستت درد نکنه خیلی خوشحالم اومدیم
اینجا...خیلی دوست داشتم دوباره بیام فضاش
خیلی قشنگه...
حامد بوسه ای روی دست کوچیک و ظریفم زد
_میدونستم برای همین آوردمت که خوشحال بشی
و اینجوری بخندی جوجه...
قبل اینکه من حرفی بزنم گارسون اومد و سفارش
غذامونو گرفت.
_حامد میای چندتا عکس بگیریم؟
_آره بگیر یادگاری ..
گوشیم در آوردم و کلی عکس و فیلم از خودم و
حامد گرفتم.
وقتی غذامون اومد مشغول شدیم و وسط غذا از
هردری حرف میزدیم.
_حامد درسم تموم بشه میزاری برم سرکار؟
همونجور که غذاشو می خورد ادامه داد
_هرجور خودت دوست دار ی ولی پیشنهاد میکنم
حتما بری ...
همیشه میدونستم حامد خیلی موافقه درس خوندن و
کار کردن منه حتی قبل اینکه رابطه ای بینمون
شکل بگیره منو برای درس خوندن تشویق میکرد.
_خوبه ، من خودمم دوست دارم زود درسم تموم
بشه و وکالت بکنم...
حامد سری تکون داد لب زد
_البته اگر بچه هامون بزارن!
با شنیدن حرفش توجهم بیشتر بهش جلب شد.
_بچه هامون؟
لقمه تو دهنش قورت داد و سرشو تکون داد
_بالاخره یه پنج سال دیگه قراره بچه دار بشیم ،
توام اون موقع تازه درست تموم شده...
_خب مشکلی نیست که این همه آدم هست که بچه
هاشون تازه بدنیا اومده و کارشونم میکنن..

#رمان_صحنه_دار
#رمان

#رمان_عاشقانه

1403/06/30 03:09

اوج لذت

688

حامد خنده ای کرد و با شیطنت نگاهم کرد
_آره ولی خب بعد چندسال خودت دیگه شاید
نخوای کار بکنی بالاخره بزرگ کردن پنج تا بچه
سخته!
_چــــی؟ پنج تا بچه؟ چه خبره مگه میخوای
مدرسه باز کنی؟
قهقهه ای به عکس العمل من زد و به غذام اشاره
کرد
_شوخی کردم جوجه غذاتو بخور..
همونجور که نگاهش میکردم غذامو خوردم.
حتی فکر کردن بهشم ترسناک بود.
فکرم درگیر آینده و بچه هامون شده بود.
قشنگ بود آینده ای که با حامد قرار بود رقم
بخوره...
_حامد تو دختر دوست داری یا پسر
_چشماش شبیه تو باشه دیگه فرقی نمیکنه...
لبخندی زدم و دلم قنچ رفت.
مثل روزای اول که با هر حرفش ذوق مرگ
میشدم.
حامد دوباره به غذا اشاره کرد
_فعلا غذاتو بخور راجب این چیزا زوده حرف
بزنیم...
چشمی گفتم و ادامه دادم.
وقتی غذامون تموم شد خیلی زود ظرفارو جمع
کردن و حامد خواست که برامون چایی بیارن.
سرمو رو شونش گذاشتم به رودخونه زل زدم.
_بهترین حس دنیارو دارم...اینجا آدم سبک میشه. حامد موهامو نوازش کرد و بوسه ای روی سرم
زد.
_بهترین حس دنیا وقتیه که تو اینجوری کنار منی
زندگیم.
باز هم اون کلمه جذاب رو تکرار کرده بود و دلم
تکون داده بود.
_حامد کی مرخصی میگیری بریم ماه عسل؟ خیلی
دلم میخواد دوتایی بریم شمال کنار دریا برم.
بعد چندلحظه مکث لب زد
_هروقت که عروسی بگیری م..
با شنیدن جملش متعجب ازش فاصله گرفتم
_یعنی چی؟ چه عروسی؟ حامد لبخند ی زد و نفس عمیقی کشید
_مامان و بابا اصرار دارن عروسی بگیریم و بعد
هرجایی میریم بریم.
_ولی اخه ما که عقد کردیم و الانم زنو شوهریم
دیگه عروسی که واجب نیست...ماشالا همه هم از
زندگیمون خبر دارن دیگه عروسی که واجب
نیست.
سرشو به نشونه تایید تکون داد و صورتم نوازش
کرد
_بله درسته جوجه ولی یادت نره که مامان و بابا
هم یه دختر و یه پسر دارن که دلشون میخواد
عروسیشونو ببینن و از اونجایی که ما داریم
باهم ازدواج میکنیم باید عروسی بگیریم تا اونام
راضی و خوشحال باشن دیگه...

#رمان_صحنه_دار
#رمان

1403/06/30 03:09

اوج لذت

689

حق با حامد بود ، مامان و بابا برای عروسی و
ازدواج ما کلی برنامه داشتن ولی ما با رابطمون
همچی و خراب کردیم ولی نباید آرزوی عروسی
بچه هاشونو خراب میکردیم.
_میفهمم اما خب من...من واقعا دلم نمیخواد
دوباره اون همه آدم ببینم که یجوری نگاهمون
میکنن انگار قتل کردیم.
حامد انگار درکم میکرد و میدونست دردم چیه...
سرشو جلو آورد و زیرلب زمزمه کرد
_لازم نیست اون همه آدمو دوباره ببینی...یه
عروسی کوچیک بین فامیلای نزدیک و دوستامون
و کسایی که مامان و بابا دوست دارن دعوت
بکنن...باورم نمیشد داریم راجب ، چیزی که خیلی
حسرتشو می خوردم و میگفتم یعنی یه روز نصیب
منو حامدم میشه حرف میزنیم...
عشق یعنی همین که غیر ممکن ها ممکن میشد...

***
_پروا مادر بیا اینارو ببین خیلی قشنگه..
به طرف مامان رفتم و به جایی که اشاره میکرد
نگاه کردم. یه عالمه لباس عروس سفید و پف پفی ، خیلی
قشنگ بودن...اما اصلا شبیه چیزی که میخواستم
نبود.
_قشنگن بریم داخل رو ببینیم؟
مامان سری تکون داد و همراه خاله وارد شدن و
منو محبوبه هم پشتشون وارد شدیم.
_پروا چرا نمی تونی انتخاب بکنی؟ اینا که خیلی
قشنگن از صبح داریم میگردیم.
نگاهمو بین لباسا چرخوندم شونه ای بالا انداختم
_اینا خیلی تکرارین تازه خیلیم شلوغن به دلم
نمیشینه...من یه چیزه ساده تر و سبک تر می خوام.
محبوبه کلافه پوفی کشید و به بقیه لباس ها نگاه
کرد.دوهفته بود که بالاخره تصمیم عروسی گرفته
بودیم و مشغول خرید وسایل و آماده کردن مراسم
بودیم.
حامد هم درگیر مراسم بود هم کارش ، اما خب بابا
و نویدم کمکش میکردن.
همونجور که میخواستیم مراسم بزرگی نگرفتیم و
قرار شد یه مراسم ساده تو ی تالار بگیریم و مامان
و بابا هرکیو می خوان دعوت بکنن.
_سلام خیلی خوش اومدین ، من میتونم کمکتون
کنم؟
با شنیدن صدای زن زیبایی به خودم اومدم نگاهش
کردم.
مامان زودتر گفت
_سلام خیلی ممنون ، ما اومدیم برای عروسی
دخترم لباس انتخاب بکنیم...
خانم سری تکون داد و پرسید
_مبارک باشه ، عروس خانم کدومن؟
خاله به من اشاره کرد و خانم سری تکون داد و
منم زود سلام کردم.
چهره خیلی زیبایی داشت و آدم مجبور میکرد
نگاهش بکنه.
_خب عروس خانم سبک خاصی مدنظرته؟ مدلی
تو ذهنت داری ؟
نگاهمو اطراف مزون بزرگشون چرخوندم و
سری تکون دادم

#رمان
#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 03:09

اوج لذت

690

_نه یعنی...اینا هیچکدوم سبکی نیست که من
بخوام.
خانم لبخندی زد و انگار کامل درکم میکرد.
نزدیکم شد و اشاره کرد از جمع فاصله بگیریم.
مامان و خاله باز هم مشغول دیدن لباسا شدن.
خانم به یه رگال پر از لباس اشاره کرد.
_میتونی از توی اینا سبکی که میخوای پیدا بکنی
یا حداقل نزدیک بهش ما میتونیم برات بدوزیم اگر
پیدا نکردی .
نگاه سرسری بهشون انداختم و با ناراحتی گفتم
_من اینجوری نمی خوام ، ساده میخوام پف زیاد
دوست ندارم تازه اینا خیلی سنگینه...و خب انقدر
شلوغن که نمیتونم انتخاب بکنم.خانم لبخندی زد و انگار چیزی تو ذهنش چرخید.
_دنبالم بیا عزیزم..
چشمی گفتم که داخل اتاقکی شد و اشاره کرد روی
صندلی بشینم.
_اسمت چیه؟
خیلی با دقت نشستم و مودبانه گفتم
_پروا.
پشت پرده رفت و با لحن مهربونی گفت
_چقدر اسمت قشنگه...اسم منم ِسوداست..
_ممنونم ، اسم شما هم خیلی قشنگه.
خیلی طول نکشید که پرده سیاه رو کنار زد و
نگاهم به لباس عروس سفید و ساده ای که تن
مانکن بود افتاد.
خیلی زیبا بود و در همون حین ساده..ریزه کاری
های فوق العاده ای داشت.
_نظرت راجب این چیه؟
با ذوق از جام بلند شدم.
_خیلی قشنگه...این...می تونم بپوشمش؟
تند تند سرشو تکون داد و به در گوشه مزون
اشاره کرد
_برو اونجا میگم لباسو برات بیارن...تشکر کردم و توی اتاق پرو بزرگ رفتم.
لباسامو در آوردم و دوباره همون خانم همراه لباس
عروس وارد شد.
_خب من کمک میکنم بپوشیش..
_نه ممنون شما زحمت نکشید میگم مادرم...
قبل اینکه حرفم تموم بشه لب زد
_ایشون حواسش پرته و اینکه این لباس هنوز
تکمیل نشده ممکنه مشکلی پیش بیاد...
مجبورا باشه ای گفتم و اجازه دادم کمکم بکنه.
_چقدر کوچولو و لاغری خیلی هیکل قشنگی
داری ...فکر میکنم این لباس خیلی قشنگ بشینه رو تنت خجالت کشیده بودم اما از طرفی احساس راحتی
میکردم باهاش..
بعد از اینکه لباس پوشیدم از توی آینه به خودم
نگاه کردم.
خیلی قشنگ بود
_خیلی قشنگه..
سودا خانم سری تکون داد و دستشو جلوی
صورتش گذاشت
_احساس میکنم این لباسو فقط برای تن تو طراحی
کردم.
با کنجکاوی طرفش برگشتم لب زدم
_خودتون طراحی کردین؟

#رمان_عاشقانه
#اکسپلور
#رمان
#اکسپلور

1403/06/30 03:10

اوج لذت

691

سرشو تکون داد و دستی به دامن لباس کشید
_آره ، من طراح لباسم...اینجا مزون منه..
لحظه ای ذوق کردم که طراح لباس توی تنم جلوم
بود.
_کارتون واقعا حرف نداره.
تشکری کرد و درو باز کرد تا بیرون بریم.
با خارج شدنم از اتاق مامان و خاله محبوبه هرسه
تاشون مبهوت من شده بودن.
_وای پروا خیلی قشنگ شدی ...
محبوبه بود که اینو میگفت.
خاله هم کلی تعریف کرد اما مامان ساکت بود.
_مامان تو خوشت نیومد؟ مامان از جاش بلند شد و نزدیکم اومد.
نگاهم به چشمای خیسش افتاد.
چشماش پر شده بود.
_نه مادر خیلی قشنگه...محشر شدی ..
منو محکم بغل کرد و بوسه ای روی صورتم
نشوند.
میدونستم احساساتی شده و حقم داشت.
منم بغضم گرفت اما نزاشتم کسی بفهمه...بعد از کلی تعریف قرار شد همونو بگیرم اما لباس
هنوز آماده نبود اندازه های بدنم رو گرفتن و قرار
شد که بعد از تکمیل شدنش زنگ بزنن تا بیایم
بگیریم.
بهشون گفتم که تاریخ عروسیم نزدیکه و همون
خانم بهم اطمینان خاطر داد که حتما میرسونه...
بالاخره از مزون بیرون زدیم.
مامان و خاله خسته بودن و اصرار داشتن بریم
خونه اما محبوبه میگفت بریم دور بزنیم و بستنی
بخوریم.
محبوبه خیلی بیرون در نمیومد و انگار از خونه
موندن زیادم خسته شده بود و دلم نمی خواست
ناراحت باشه..
_مامان شما و خاله برین خونه من با محبوبه میرم
یکم دور میزنم بعد میایم خونه....
_باشه ولی مراقب باشید حتما...به حامدم خبر بده
نگران نشه.
چشمی گفتم و بعد از خدافظی کوتاه از هم جدا
شدیم.
طرف بستنی فروشی راه افتادیم و من شماره حامد
گرفتم تا بهش خبر بدم.
_جانم عزیزم
_سلام حامد ، چطوری ؟
_سلام جوجه خوبم تو جطوری بالاخره لباس
گرفتی؟
خنده ای کردم ، با لباس عروسم همرو دیوونه
کرده بودم.
_بله بالاخره پیداش کردم ، حالام داریم با محبوبه
میریم بستنی فروشی جشن بگیریم.
صدای پچ پچ کسی پشت گوشی اومد اما واضح
نشنیدم.
_کجایین؟ کدوم بستنی فروشی میرین؟
ابرویی بالا انداختم جواب دادم
_همون نزدیکه مزون ، چطور؟
حامد با اصرار اسم بستنی فروشی پرسید و منم بهش ادرسو دادم

#رمان_صحنه_دار
#رمان

1403/06/30 03:11

اوج لذت

692

بالاخره قطع کرد و ماهم بعد بیست دقیقه به بستنی
فروشی رسیدیم.
چون هوا گرم بود صفش شلوغ بود و بیشتر میزا
هم پر بود.
به سختی یه میز خالی پیدا کردیم و دورش نشستیم.
_خب پروا چی می خوری ؟ من میوه ای میخوام.
نگاهی به اطرافم کردم و با خوشحالی گفتم
_والا من فالوده می خوام خیلی هوس کردم..
همون لحظه صدایی پشت سرم اومد
_خب پس شد دوتا فالوده یه میوه ای ...نوید تو چی
میخوری ؟
_منم میوه ای میخورم داداش دستت درد نکنه.
متعجب برگشتم پشتم نگاه کردم و چشمم به حامد
خندون افتاد و همون لحظه نوید صندلی کنار
محبوبه رو کنار کشید بغلش نشست.
هرجفتمونم شوکه شده بودیم.
باید میفهمیدم اصرار حامد برای دونستن آدرس
بستنی فروشی چیه...
_شما اینجا چیکار میکنید؟
خم شد و بوسه ای روی گونم نشوند.
_میرم بستنیارو سفارش بدم. خنده ای کردم و نگاهم به محبوبه دادم سری از
تاسف تکون دادم.
_اینا دیوونن...
نوید دستشو روی سینش گذاشت و گفت
_دست شما درد نکنه پروا خانم حالا ما شدیم
دیوونه؟
محبوبه کمی از نوید فاصله گرفت که از چشمش
دور نموند.
_شما نزدیک ما بودین؟ فکر میکردم حامد
بیمارستانه..
نوید به صندلی تکیه داد و سرشو توی گوشیش برد
_شیفتش تموم شد اومد دنبالم باهم بریم یه دوری
بزنیم که تو زنگ زدی حامد اصرار کرد بیایم
اینجا پیش شما... همون لحظه حامد با یه سینی برگشت و با لحن با
مزه ای گفت
_من اصرار کردم؟ خیلی پرویی تو نبودی من
داشتم تلفن حرف میزدم دستمو داشتی میکندی
آدرس بگیرم؟
محبوبه چشماش بزرگ کرد و با خنده به نوید نگاه
انداخت.
_حامد من چرا باید اصرار بکنم؟ تو می خواستی
زنتو ببینی.
حامد باز خواست نوید رو ضایع بکنه اما ضربه
ای به پاش زدم تا ساکت باشه.
_ول کنید حالا بستنیامونو بخوریم آب نشه.
با حرف من هرکی مشغول بستنی خودش شد. _پروا لباستو گرفتی؟ خیالت راحت شد؟
با یاداوری لباسم لبم به خنده باز شد.
_آره البته هنوز باید روش کار بکنن تکمیل نشده
بود ولی خیلی قشنگ بود حامد...دقیقا همونی که
میخواستم.
حامد خداروشکری گفت و توی فکر رفت.
_به چی فکر میکنی؟
کمی از بستنیش خورد و با خنده خودشو بهم
نزدیک کرد کنار گوشم لب زد
_به اینکه وقتی تورو توی لباس عروس دیدم
چجوری تحمل بکنم تا شب...
زود ازش فاصله گرفتم مشتی به سینش کوبیدم.
_حیا کن...فقط فکرت پیش چیزای منفیه...
حامد قهقهه ا ی زد و چشم ابرو میومد برام.

#رمان_صحنه_دار #رمان_بدون_سانسور

1403/06/30 03:11

اوج لذت

693

منم خندیدم و تازه متوجه ساکت بودن نوید و
محبوبه شدم.
عجیب بود که از هم فاصله داشتن و محبوبه حتی
به نوید نگاهم نمیکرد.
احتمالا بحث و دعوایی کرده بودن چون نوید خیلی
صمیمی رفتار میکرد با محبوبه تا جایی که
میدونستم.
کمی به سمت محبوبه خم شدم لب زدم
_شما چتون شده؟ دعوا کردید؟
محبوبه زیرچشمی نگاهی به نوید انداخت
_نه چیزی نیست...ول کن.
_محبوبه زودباش بگو ، قشنگ مشخصه یه
چیزیتون شده.
نفس عمیقی کشید و بالاخره لب باز کرد
_تو عکسای نوید و با دخترا دیدی ؟
با گیجی سرمو کرج کردم
_عکس؟ با دختر؟ نه کجا؟
محبوبه با حرص سریع گفت
_داشتم تو گوشیش عکسای کانادا که باهم گرفتیم
نگاه میکردم یه عالمه عکس با دخترای رنگ و
وارنگ داشت. تو همه عکسام دخترا بهش چسبیده
بودن.
میدونستم نوید آدم خوشگذرون و شیطونیه اما
نمیدونستم در این حدی که محبوبه میگه باشه.
_خب بهش گفتی؟ پرسیدی اینا چیه؟
محبوبه یهو عقب کشید و با صدای بلند و حرصی
گفت
_بله اما آقا میگن برای گذشتس و نمیدونم این
حرفا...اما مشخصه اونا جدیدن.
نوید انگار که تازه فرصت پیدا کرده بود سریع
بستنی رو داخل سینی گذاشت لب زد
_بابا بخدا قدیمین...حالا نمیگم برای یکی دوسال
پیش نه اما برای قبل تو بودن...
_مهم اینه که اون عکسا وجود دارن و واقعین..
محبوبه مشخص بود با دیدن اون عکسا حسادتش
بدجوری قلقلک داده شده. حامد به طرفداری از نوید گفت
_محبوبه نوید راست میگه اون عکسا واقعا برای
قبل اینه که تو وارد زندگیش بشی...
محبوبه خواست اعتراضی بکنه که منم زود اضافه
کردم
_اگر واقعا اینجوری که اینا میگن باشه که دیگه
چیزی نیست محبوبه...گذشته ای که قبل تو بوده
رو نمی شه حساب بپرسی...
محبوبه عصبی تیکه بزرگی از بستنیش خورد.
_ولی اخه تو اون عکسارو ندیدی ...
نوید خنده ای کرد و خم شد گونه محبوبه رو بوسید
_حسود خانم منکه قبلا نمیدونستم تو قراره بیای
بشی بلای جونم محبوبه نگاهش به نوید داد.
_چرا اونجوری بغلشون کرده بودی ؟ معلومه
حسودیم میشه سنگ نیستم که....
با حرف محبوبه ذهنم رفت به گذشته های خودم.
تمون موقع ها که حامد یکتارو بغل میکرد و من
باید سنگ میبودم تا عکس العمل نشون ندم.
اولین بار که دیدم همو بوسیدن اصلا از ذهنم
بیرون نمیرفت...چقدر ناراحت بودم.
با یادآوری گذشته ها آهی کشیدم.
خوشحال بودم که اون روزای سخت تموم شده بود
و حالا شیرینی زندگی جلوم بود.

#رمان_صحنه_دار #رمان_بدون_سانسور

1403/06/30 03:11

اوج لذت

694

_جوجه بستنیت آب شد که...
بعد از خوردن بستنی بلند شدیم و راه افتادیم. حامد اول محبوبه و نوید رسوند بعد طرف خونه
رفت.
_مامان میگفت تا بعد عروسی دیگه نیام اینجا برم
خونه که دست تو بهم نرسه...
حامد دنده رو عوض کرد اخمی کرد
_لازم نکرده من بدون تو خوابم نمیبره...
با ذوق طرفش چرخیدم لب زدم
_ولی من قبول کردم
با تموم شدن جملم اخمای حامد بیشتر درهم شد.
نکاه کوتاهی بهم انداخت _غلط کردی ...زنگ میزنی به مامان و میگی که
پشیمون شدی ...دفعه بعدم بدون اینکه از من
بپرسی حق نداری تصمیمات به این مهمی رو
تنهایی بگیری...
از این همه جدیتش شوکه شده بودم.
فکر نمیکردم انقدر مهم باشه براش و من
میخواستم فقط شوخی کنم...
مامان بهم گفته بود اما من همون اولم مخالفت
کردم و گفتم که نمیخوام از حامد درو بشم.
_حامد! شوخی کردم فقط...انقدر مهم نبود.
نگاهم ازش گرفتم به روبه روم خیره شدم.
حامد انگار متوجه رفتار تندش شد و دستمو توی
دستش گرفت بوسه ای روش نشوند.
_پروا ببخشید...من فقط نمی خوام دیگه شبا بدونتو
بخوابم...تنهایی نمی تونم توی اون خونه بمونم. البته که قصد نداشتم باهاش سر همچین مسئله
کوچیکی قهر کنم و فقط یکم ناز کردم.
سعی کردم بحث رو عوض بکنم.
_همه کارای مراسم تموم شده؟ مشکلی نیست؟
حامد به رانندگیش ادامه داد و سرشو به نشونه نه
تکون داد.
_همه چیز خیلی خوبه...بهترین شب زندگیمون
قراره بشه...
_برای من هرشبی که کناره توام بهترین شبه...
لبخندی روی لباش نشست و دستشو روی رون پام
گذاشت.
_بدجوری داری دلبری میکنی جوجه...یکاری
نکن قبل اینکه برسیم خونه یه لقمت کنم. دستش داشت پیشروی میکرد که ضربه ای روش
زدم و مجبورش کردم دستشو عقب بکشه..
_حامد جان هیچکاری نمیتونی بکنی عزیزم دستتو
عقب بکش..
با صدای آرومی زمزمه کرد
_چرا اونوقت؟
_چون من میگم...
خنده ای کرد و دیگه تا وقتی برسیم خونه حرفی
نزدیم.
***
_پروا...بیدارشو زندگیم..عشقم بیدار شو..
با صدای حامد کم کم چشمام باز کردم.
بدنم به طرفش چرخوندم به چشماش زل زدم.

#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 03:11

اوج لذت

695

_ صبح بخیر
صورتم نوازش کرد بوسه ای رو لبام نشوند.
_صبح بخیر ، دیگه باید بلند بشیم.
اطرافم نگاه کردم از بین پرده ها مشخص بود هوا
تازه روشن شده.
چشمای خوابالوم مالیدم
_ساعت چنده؟
_پنج و نیم..
متعجب به حامد چشم دوختم.
چرا باید انقدر زود بیدار می شدیم؟ آرایشگاه هم
قرار بود ساعت هفت و نیم برم نه الان...
_حامد زوده هنوز من خیلی خوابم میاد. صورتم نوازش کرد و سرشو جلو آورد زمزمه
کرد
_میدونم اما...میخوام ببرمت یه جایی...بلندشو.
بوسه دیگه ای به لبم زد و از روی تخت بلند شد.
لخت بود و فقط یه شورت پاش بود.
_پروا زودباش پاشو حاضرشو...دیر می شه.
غرغر کنان از جام بلند شدم و به اجبار حامد
لباسامو پوش یدم.
هرچقدر پرسیدم اما بهم نگفت کجا قراره بریم. با اینکه خیی خوابم میومد اما دیگه حرفی نزدم.
وسایلی که میخواستم آرایشگاه ببرم دیشب آماده
کرده بودم.
وارد آشپزخونه شدم و سه تا تخم مرغ زدم.
_حامد بیا صبحانه...
بعد چند دقیقه حاضر و اماده وارد آشپزخونه شد.
_پروا زود بخور در بیایم.
_خیلی خب هنوز ساعت شیش نشده.
هول هولکی تخم مرغ خوردیم و حامد حتی
نزاشت یه چایی بعدش بخوریم و از خونه در
اومدیم سوار ماشین شدیم.
_تا برسیم یه چرت بزن. به بیرون نگاه کردم و به مردمی که برای سرکار
رفتن این ساعت از خونه بیرون زده بودن نگاه
میکردم.
_هنوزم نمیخوای بگی کجا میریم؟ حداقل بگو کی
میرسیم؟
_زیاد دور نیست ، بخواب رسیدیم بیدارت میکنم.
به حرفش گوش دادم چشمام بستم و خیلی زود به
عالم خواب رفتم...
_پروا بیدارشو رسیدیم.
چشمام رو باز کردم.
چون خیلی عمیق نخوابیده بودم با همون بار اول
بیدار شدم.
به اطرافم نگاه کردم و با دیدن جایی که اومده
بودیم متعجب شدم.
از ماشین پیاده شدم و به حامد که چندتا شاخه گل و
یه بطری گلاب دستش بود زل زدم.
_حامد...اینجا چیکار داریم؟ برای چی اومدی
اینجا؟
انقدر گیج و منگ خواب بودم که هیچ دلیلی به ذهنم
نمیرسید.
دستمو گرفت و لبخندی زد
_الان میفهمی دنبالم بیا...
جلو جلو میرفت و من با کشیده شدن دستم پشتش
میرفتم.
بعد از چند قدم بالاخره کنار سنگ قبری ایستاد.
_رسیدیم.
سرم پایین انداختم و نگاهم به اسم روی سنگ قبر
دادم.
گلاره شایگان..گلاره؟؟!!

#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 03:11

25‌پارت تقدیمتون😌❤💦
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadeeاگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadeeاگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadeeاگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadeeاگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadeeاگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/30 03:12

اوج لذت

696

بدنم یخ کرد و ثابت شدم روی سنگ قبر...
خودش بود؟ گلاره؟ یعنی...این الان...یعنی من
الان کنار سنگ قبر مادر واقعیم ایستاده بودم؟
_حامد...خودشه؟ما...مادرم؟
حامد کنارش نشست و گل هارو روی سنگ قبر
خاکی گذاشت...
_آره
نمیدوسنتم باید چیکار بکنم...باید چه حسی داشته
باشم...
اون مادرم بود اما برام غریبه بود.
به سختی دوقدم جلو رفتم و مثل حامد کنارش
نشستم.
سنگ خاکی بود مشخص بود که تو مدت
نزدیک کسی تمیزش کرده...
همینجوری مثل دیوونه ها فقط بهش زل زده بودم.
حامد دست به کار شد و اول گلاب رو روی سنگ
ریخت...
ناخودآگاه دستمو جلو بردم و توی تمیز کردن
سنگ کمکش کردم.
جوری سنگ رو نوازش می کردم انگار بدنش رو
دارم نوازش میکنم.
عجیب بود که حالا کنار مادر واقعیم نشسته بودم.
حتما الان با دیدن من خوشحال شده نه؟
حامد چندشاخه گل جلوم گذاشت.
_بیا عزیزم.
یکی از شاخه هارو برداشتم و روی سنگ پر
پرش کردم.
_سلام مـا...مامان.
خیلی سخت بود که به یه سنگ بگی مامان...
حامد چند ضربه به سنگ زد و زیرلب شروع
کرد خوندن فاتحه...
منم باید می خوندم...باید برای گلاره فاتحه میخوندم.
همونجور که گلارو پر پر میکردم فاتحه میخوندم.
با بلند شدن یهویی حامد سرمو بلند کردم نگاهش
کردم.
وقت رفتن بود؟ زود نبود؟
_پروا تو راحت باش...من توی ماشین منتظرتم.
میخواست تنهامون بزاره...فکر میکرد شاید بخوام
با مامانم تنها صحبت کنم؟
_نرو حامد...نمیخوام تنها باشم.
_اما..
مچ دستشو گرفتم و کنارم نشوندمش
_لطفا..
باشه ای گفت و حرفی نزد.
_حامد من باید چیکار کنم الان؟ حتی نمیدونم چه
حسی دارم...
دستمو محکم گرفت و فشاری داد
_حرف بزن...باید حرف بزنی تا بفهمی چه حسی
داری ..

#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 13:44

اوج لذت

697

_اما...اخه نمیدونم باید چی بگم..
حامد خنده ای کرد و لب زد
_از خودت براش بگو مطمئنم ادامش میاد..
نفس عمیقی کشیدم و سرمو تکون دادم.
نگاهم به سنگ دادم و آب دهنم قورت دادم.
حتی شروعشم سخت بود.
_من پروا دخترت...البته خب تو اینو
میدونی..خب...من من نمیدونستم تو کی
هستی...برای همین نتونستم زودتر بیام...و...
بغضم گرفته بود و ادامه دادن سخت تر شده بود.
_ببخشید...گلاره ببخشید که نیومدم...ببخشید که
زودتر راجبت نپرسیدم..من از اینکه تو انقدر
سختی کشیدی خیلی عذاب میکشم...کاش میشد
گذشته رو عوض کرد...حامد شروع کرد به نوازش کردن کمرم و منو با
این حرکتش آروم میکرد.
_چیزای خوب بگو بهش...
مثل بچه هایی شده بودم که مادراشون بهشون
میگفتن چی باید بگن و چی نباید بگن..
و حامد اینجا حکم مادر داشت برام...
_گلاره من...من ازدواج کردم ...با حامد...البته
قبلا برادرم بود...ولی یه اتفاقایی افتاد که عاشقش
شدم...امروز عروسیمونه. نفس عمیقی کشیدم و با اه سوزناکی گفتم
_کاش..کاش اینجا بودی ...
حامد منو تو آغوش کشید و سرمو بوسه ای زد.
_دیگه بریم؟ ممکنه دیرمون بشه...
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم.
_میشه تو بری من خیلی زود میام؟
درسته قبلش نمیخواستم تنها باشم اما حالا
میخواستم ازش تشکر کنم.
_باشه منتظرتم.
حامد دور شد و من خم شدم و پیشونیم روی سنگ
سرد گذاشتم.
بوی خاک و گلاب باهم قاطی شده بود و بینیم پر
کرد._گلاره...میخواستم ازت تشکر بکنم...بابام
تعریف کرد چقدر سختی کشیدی ...ازت ممنونم که
با اون همه سختی بازم از من دست نکشیدی و
تلاش کردی منو تنها بزرگ کنی...
قطره اشک سمجی از گوشه چشمم سر خورد پایین
افتاد.
_مطمئنم اگر بودی بهترین مامان دنیا میشدی ...با
اینکه یادم نمیادت اما از ته قلبم خیلی دوست
دارم...مـامـان گلاره.
بوسه ای روی سنگ زدم بلند شدم.
دیگه وقت رفتن بود.
چند قدم از سنگ دور شدم اما برگشتم نگاه دیگه
ای انداختم
_قول میدم بازم بیام...منتظرم باش.

#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 13:45

اوج لذت

698

به طرف ماشین رفتم و سوار شدم.
حامد نگاهی بهم انداخت لب زد
_خوبی؟
_اره برو...
باشه ای گفت و ماشین روشن کرد و طرف
آرایشگاه حرکت کرد.
دلم میخواست یکم بیشتر میموندم.
انگار اونجا حالم خیلی خوب بود ، احساس سبکی
میکردم.
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و دست حامد که
روی پاش بود رو گرفتم.
با لبخند ی که آرامش توش موج میزد گفتم
_حامد ممنونم..
بوسه ای روی دستم نشوند لب زد_خواهش میکنم زندگیم.
بعد نیم ساعت حامد جلوی آرایشگاه ایستاد.
_رسیدیم جوجه...
طرفش خم شدم و بوسه ای روی گونش نشوندم
_حامد خیلی خوبه که تو شوهرمی...خیلی خوبه
که منو درک میکنی...از اینکه یکی انقدر به فکر
منه خیلی خوشحالم...خیلی دوست دارم.
لبخندی روی لبش نشست. _پروا شنیدن اینا از زبون تو....واقعا حال منو
خوب میکنه...جوری که اگر همین الانم بمیرم
حسرت هیچی نمی خورم...
زود اخم کردم
_دور از جون...خدا نکنه این چه حرفیه..
حامد سرشو جلو آورد بوسه ای روی گودی گردنم
زد
_عاشقتم جوجه کوچولو ی من....زودباش دیگه
برو خودتو برام خوشگل کن چون اگر بیشتر
بمونی و دلبری کنی باید بریم پشت...
قهقهه ای زدم و ازش فاصله گرفتم.
_اگر مامان و خاله تو اون آرایشگاه منتظرم نبودن
عمرا دست از دلبری کردن میکشیدم.
حامد با شیطنت دستش روی سینه هام گذاشت که
زود پسش زدم و از ماشین پیاده شدم. _کارم تموم شد زنگ میزنم بهت آقای دکتر...
حامد با خنده سری تکون داد و من خیلی سریع
وارد ساختمون آرایشگاه شدم.
***
_ماشالا! هزار الله اکبر! ماه شدی پروا...فدات
بشم مادر انقدر خوشگل شدی که حالا فرشته هام
باید حسادت کنن...
با شنیدن صدای مامان سرمو بلند کردم با استرس
نگاهش کردم.
_ممنونم ، میگم حامد دیر نکرده؟ نگران شدم.
مامان طرفم اومد و دستمو گرفت

#رمان_بدون_سانسور #رمان_عاشقانه

1403/06/30 13:45

اوج لذت

699

_نگران نباش حتما تو ترافیک مونده میاد زود...
نگاهم باز به ساعت دادم باید نیم ساعت پیش
میرسید اما هنوز خبری نبود .
تلاش میکردم که ذهنمو سمت چیزای منفی نبرم
اما نمیشد.
میترسیدم و همش یاده شبی که قرار بود یکتا نامزد
بکنه اما نیومد میوفتادم.
گوشیمو برداشتم برای چندمین بار شمارش گرفتم.
_مشترک موردنظر در دسترس نمیباشد...
_اوف مامان خیلی...
همون لحظه با صدای زنگ سالن حرفم نصفه
موند.
شاگرد آرایشگر بعد از جواب دادن شروع کرد کل
کشیدن.
_دوماد اومد...
آهنگ شادی داخل سالن پخش شد و همه کسایی که
توی آرایشگاه بودن شروع کردن دست زدن و
بعضی ها حتی میرقصیدن.
_خداروشکر بیا هی نگران بودی ...پاشو بریم.
با کمک مامان روپوشم رو تنم کردم و بعد از
خدافظی کوتاه از سالن خارج شدم.
مامان و خاله هم قرار بود بعد از ما در بیان تا
توی فیلم عروسی نیوفتن..
از پله ها پایین رفتم و وارد خیابون شدم.
ماشین گل زده حامد جلوی ساختمون پارک شده
بود و خودشم پشت به من ایستاده بود.
اطرافم نگاه کردم اما خبری از فیلمبردار نبود.
_حامد..با شنیدن صدام طرفم چرخید ..
چشماش با دیدنم برق زد و لبخند قشنگی روی
لباش نشست.
با دو قدم خودشو به من رسوند.
_انقدر قشنگ شدی که میتونم تا آخر عمرم
همینجوری بهت زل بزنم.
قند تو دلم آب شد و استرس از یادم رفت.
دستمو توی دستش گرفت و بوسه ای زد که لحظه
ای چشمم به زخم های ریز و دست کبودش افتاد. خیلی زود دستشو بالا آوردم با دقت نگاه کردم.
اینا چی بود؟ صبح روی دستش نبودن!
_حامد...دستت چی شده؟
دستشو زود پس کشید
_چیزی نیست ، بریم؟
چطور چیزی نبود؟ اون زخم ها از کجا اومده
بودن؟
حامد خواست دستمو طرف ماشین بکشه که ثابت
ایستادم.
_حامد..
_جـانم
روبه روش ایستادم و با یقه لباسش ور رفتم
_خیلی خوشتیپ شدی ، شبیه ددی جذابا شدی.

#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 13:45

اوج لذت

700

با شنیدن حرفم قهقهه ای زد و منو سمت ماشین
کشوند
_بشین تو ماشین بچه...
هردو سوار شدیم و حامد به طرف تالار حرکت
کرد.
_حامد فیلمبردار کجاس؟ درسته گفتم نمیخوام کلیپ
خفن برای عروسیمون بگیریم اما کاش بود چندتا
عکس میگرفت یادگاری ...
_چون دیر کردم فرستادمش مستقیم تالار اونجا
کلی فیلمو عکس میگیره نگران نباش..
باشه ای گفتم و از توی آینه خودمو برانداز کردم. آرایشم هرچقدرم میگفتم ساده اما خیلی ساده نبود و
غلیط بود.
چشمام کشیده کرده بود با سایه طوسی مشکی
رنگ آبی چشمام به نمایش گذاشته بود.
_جوجه خوشگل شدی نگران نباش.
با حرف حامد چشم از اینه گرفتم
_میدونم حوصلم سر رفت گفتم خودمو تو آینه
ببینم.
دستمو توی دستش گرفت روی پاش گذاشت
_چرا حوصلت سر رفت؟ پس من اینجا چیکارم؟
حرف بزن باهام..
شونه ای بالا انداختم لب زدم
_وقتی تو جوابمو نمیدی چرا حرف بزنم؟_من کی جوابتو ندادم؟
زود به زخمای دستاش اشاره کردم
_پرسیدم دستت چی شده اما جوابی ندادی ...دعوا
کردی ؟
حامد لبخند ی زد و روی دستم بوسید
_چیز مهمی نیست جوجه یه اتفاق خیلی بی اهمیت
که اصلا ارزش حرف زدن و خراب کردن مهم
ترین روز زندگیمونو نداره...قول میدم بعدا بهت
بگم..
وقتی اینجور ی میگفت نمیتونستم بیشتر سوال
بپرسم و سکوت کردم...بعد نیم ساعت به تالار رسیدیم و هنوز بیشتر
مهمونا نیومده بودن و ما فرصت داشتیم که
عکسامون رو بگیریم.
ژست های مختلف و عاشقانه ای که خوده حامد
پیشنهاد میداد و عکاس رو خیلی خوشحال میکرد.
وقتی عکاسی تموم شد تصمیم گرفتیم وارد سالن
تالار بشیم.
موزیک زیبایی پخش میشد و با ورود منو حامد
همه دست میزدن.
با اینکه عروسی کوچیک بود اما مامان و بابا باز
هم بیخیال بزرگای فامیل نشده بودن و همشون با
نوه و نتیجه اومده بودن.

#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 13:46

اوج لذت

701

اما خوبی این عروسی ، این بود که همرو
میشناختیم و همه کسایی بودن که دوستشون داشتم
و احساس بد بهم نمیدادن البته بجز همون
بزرگان...
تک تک با همه سلام احوال پرسی کردیم و
بالاخره تونستیم بشینیم یه نفس بگیریم.
_پـروااااااا
با شنیدن اسمم توسط محبوبه سرمو بالا آوردم که
خودشو انداخت تو بغلم.
_وااای خیلی خوشگل شدی دختر...
خنده ای کردم و ازش فاصله گرفتم
_مرسی دیوونه...
نگاهم وقتی به خودش افتاد برق زد. انقدر زیبا شده بود که مطمئنن امشب خیلیارو
عاشق میکرد...
_محبوبه خودتو دیدی ؟ امشب زیاد کشته میدی!
محبوبه با خجالت خنده ای کرد و نوید هم به
جمعمون پیوست و حامد بغل کرد
_داداش بالاخره گرفتیش ، وقتشه از من که
مسببش بودم تشکر بکنی...
با گیجی نگاهش کردم که با پرویی ادامه داد
_بالاخره اون دارویی که باعث رابطه عاشقانه
شما شده رو من تهیه کرده بودم.
از این همه وقاحتش چشمام درشت شد.
بجای اینکه خجالت بکشه و پشیمون باشه از
کارش تازه داشت منت میزاشت.
حامد برای اینکه نوید اذیت بکنه با خنده گفت _واقعا؟ از این دسته گلت برای محبوبه خانمم
گفتی؟ میدونه؟
نوید با شنیدن اسم محبوبه تو جاش پرید و با چشم
ابرو به حامد اشاره کرد حرفی نزنه.
_قضیه دارو چیه؟ به منم بگید
_هیچی عزیزم داشتم شوخی میکردم باهاشون
قضیه ای نداره!
بایدم از گفتنش خجالت میکشید.
البته ما واقعا هم باید ازش تشکر میکردیم برای
اینکه باعث شده بود منو حامد یجورایی عاشق هم
بشیم.
اما بنظرم وقتی دوتا آدم قسمت هم باشن بالاخره یه
روزی برای هم می شن.
_پروا حواست کجاست؟ از فکر بیرون اومدم و نگاهم به محبوبه دوختم.
_جانم ببخشید.. چی گفتی؟
نوید سمت محبوبه اومد از پشت بهش چسبید که
تعجب کردم.
خب هرچقدرم خانوادشون از رابطه بینشون با خبر
بودن باز هم درست نبود اینجوری صمیمی بشن
جلوی فامیل...
نوید دست محبوبه رو بالا آورد جلوی صورتم
گرفت
_قشنگه؟

#رمان_صحنه_دار #رمان #رمان_بدون_سانسور

1403/06/30 13:48