The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

اوج لذت

702

تازه چشمم به حقله تک نگین کوچیک توی دست
محبوبه افتاد.
اول به حامد و بعد نگاهم بین حلقه و اون دونفر در
گردش بود.
_واقعیه؟
محبوبه با خجالت سرشو پایین انداخت و نوید گفت
_واقعیه واقعیه...
زود از جام بلند شدم و محبوبه رو تو آغوش
کشیدم
_مبارکه ایشالا خوشبخت بشین...
_ممنونم ، شماهم همینطور.
حامد هم نوید و در آغوش کشید و بهش مردونه
تبریک گفت. _خب پس عروسی کیه ایشالا؟
نوید با شنیدن سوال حامد انگار داغ دلش تازه شد
و پوفی کشید
_فعلا که محبوبه خانم اعلام کردن تا یکسال
خبری از عروسی نیست و فقط نشون...
حامد دستشو رو شونه نوید گذاشت با لحن
شوخی گفت
_کار درست کرده ممکنه در اینده تورو بشناسه و
از ازدواج با تو منصرف بشه...بالاخره ازدواج با
یه دیوونه راحت نیست...
نوید حامد هول داد و منو محبوبه به کشمکش
بینشون می خندیدیم.
خودمو به محبوبه نزدیک کردم و زیرلب گفتم
_حالا چرا یه سال؟
آهی کشید و دستاشو توی هم قفل کرد_چون من هنوز سنم خیلی کمه و دلم نمیخواد
انقدر زود ازدواج کنم و دوست ندارم عروسیم
کلاه گیس بزارم...موهای خودم در بیاد بعدش...
شاید حق با اون بود.
منم خیلی زود ازدواج کردم ، درسته چندوقت دیگه
میشد 20 سالم اما...هنوزم سن کمی برای ازدواج
بود اما من راضی بودم.
یکم دیگه با نوید و محبوبه حرف زدیم و با پخش
شدن آهنگ قشنگی حامد دستمو گرفت خواست که
باهم برقصیم و منم از خدا خواسته قبول کردم.
وسط پیست رقص رفتیم و همراه آهنگ بدنمون
تکون میدادیم.
با پخش شدن آهنگ رمانتیکی به حامد نزدیک شدم
و دستامو دور گردنش انداختم. هیکل چهارشونش توی اون کت شلوار خیلی
جذاب بود.
_حامد...
همینجوری که به لبام زل زده بود گفت
_جانم
با نگاه شیطونم سرمو کج کردم
_امروز وقتی دیدمت میخواستم یه چیزی بهت بگم
ولی یادم رفت....
_چی؟
یکی از دستامو رو ی گردنش گذاشتم زمزمه کردم
_با کت شلوار خیلی جذاب و سک*سی میشی...

#رمان_عاشقانه

1403/06/30 13:49

اوج لذت

703

چشماش ریز کرد که زبونم گاز گرفتم ادامه دادم
_از صبح ده بار خودمو موقعه در آوردنشون
تصور کردم...
حامد انگار باورش نمیشد این حرفارو از من
میشنوه...
خودمو بیشتر بهش چسبوندم و سرمو کنار گوشش
بردم
_فقط منتظرم بریم خونه...لباساتو در
بیارم...وقتی روی تخت دراز کشیدی منم لباسامو
در بیارم و شروع کنیم...دلم خیلی تنگ شده
برات..
نامحسوس لاله ی گوشش لیسی زدم که فشار دستش
روی کمرم بیشتر شد. _این حرفارو من باید میزدم ولی...
خنده ای کردم
_چه فرقی میکنه؟ شاید چون من بیشتر از تو
مشتاقم!
دوباره با لبام با گوشش و گردنش بازی میکردم که
با صدای تحلیل رفته ای گفت
_میخوای امشب منو بکشی؟ جلوی مهمونا؟
خودمو لوس کردم
_من که کاری نکردم هنوز...
_خوبه ، ماشالا تب تند ی هم دارید همینجا شروع
کردید مالیدن هم...خوشبخت بشید!
با شنیدن جمله از صدای آشنایی با نگرانی از حامد
فاصله گرفتم. سر هردوتامون به طرف شخصی که این جمله رو
با بی حیایی کامل بیان کرده بود چرخید.
با دیدن امیرسام اونم با صورت کبود و لبی که
گوشش پاره بود چشمام درشت شد.
اون لبخند همیشه مسخرشم روی لباش بود.
صورتش چی شده بود؟ چرا کبود بود؟ حتما دعوا
کر....
_تو اینجا چه غلطی میکنی مرتیکه؟ درستو
نگرفتی؟
تازه انگار همه چیز توی سرم کنار هم نشست..
دست زخمی حامد و دیر اومدنش ، صورت کبود امیرسام
واقعا برای چی اومده بود اینجا؟
دستشو توی جیبش کرد و با خونسردی جواب داد_مگه میشه عروسی دختر عمه و پسر عمم
نیام...اونم عروسی به این مهمی.
حامد نزدیکش شد و با دندونای به هم چسبیده لب
زد
_مثل اینکه کتکایی که خوردی درس عبرت نشده
برات...حیف نمیخوام شب مهم زندگیم خراب بشه
وگرنه همینجا جنازتو تحویل دایی و زن دایی
میدادم تا بفهمن چه لجنی بزرگ کردن...
امیرسام قهقهه ای زد و دستشو رو شونه حامد
گذاشت
_پسرعمه انقدر حرص نخور...نیومدم دعوا که
اومدم تبریک بگم...بالاخره تو اولین کسی هستی
که با خواهرش خوابیده حالا داره ازدواج میکنه...

#رمان_صحنه_دار
#رمان_بدون_سانسور

1403/06/30 13:49

اوج لذت

704

با تموم شدن جمله امیرسام دست حامد بلند شد و
مشت محکمی به صورتش زد که جیغ کشیدم زود
جلو رفتم.
_حامد نه...چیکار میکنی؟
با صدای جیغ من توجهه همه سمتمون جمع شد و
مردا زود جلو اومدن و بین حامد و امیرسام قرار
گرفتن.
_مرتیکه اشغال یه بار دیگه دهنتو باز کن تا
دندوناتو توش خورد کنم..
امیرسام دستی روی فکش گذاشت با پرویی داد زد
_مگه غیره اینه که اینجوری حرص میخوری ؟ تو
امشب داری با خواهرت ازدواج میکنی دیگه... حامد دیگه قابل کنترل نبود.
نوید و دوتا دیگه از مردای فامیل بزور جلوشو
گرفته بودن اما اونام نتونستن کنترلش کنن و حامد
سمت امیرسام حمله کرد.
_ولم کنید...مرتیکه بی همه چیز پفیوز..
امیرسام خواست جلو بیاد که دونفر هم جلوی اون
ایستادن.
_چیه سخته غلطایی که کردی و تو صورتت بکوبن؟
با خواهرت هم*خواب شدی حاملشم کردی بعد تازه
برا....
هنوز حرفش تموم نشده بود که سیلی محکمی توی
صورتش خورد.
_خفه شو امیر... پدرش بود که این ضربه رو زده بود.
_به تو چه؟ غلط میکنی دخالت میکنی! شرمم
میشه از داشتن همچین پسری همیشه مایه ننگی..
حامد ثابت ایستاد و پوزخندی زد.
امیرسام اما هرلحظه سرخ تر میشد.
_من مایه ننگم؟ از من شرمت میشه؟ من هرچی
باشم بهتر از اینم حداقل من با خواهرم رو هم
نمیریزم!
باورم نمیشد انقدر راحت داشت اینجوری حرف
میزد!
چطور می تونست؟ ما هرغلطی کرده باشیم به
خودمون مربوط بود.
با سیلی دومی که از پدرش خورد همه ساکت شدن
و حتی موزیک هم قطع شد. امیرسام دیگه ثابت نموند و یهو سمت حامد حمله
کرد و قبل اینکه کسی بتونه جلوشو بگیره مشتی
تو صورت حامد کوبوند..
چون انتظارشو نداشت چندقدم عقب رفت و من
بودم که باز هم جیغ زدم.
زود طرفش رفتم اما یقه امیرسام گرفت و
دعواشون دوباره شروع شد.
نمیفهمیدم این دعواها و نفرت امیرسام سر چیه...
جوری وحشی شده بودن که هیچی نمیتونست
جداشون کنه.
فقط ایستاده بودم به اتفاقات روبه روم نگاه
میکردم.
پوزخندی روی لبم نشست
_چه عروسی قشنگی شد ، دقیقا همونی که تصور
میکردم.

#رمان_عاشقانه #اکسپلور

1403/06/30 13:49

اوج لذت

705

با قرار گرفتن دستی روی شونم به خودم اومدم.
محبوبه با ترس لب زد
_پروا تو باید یکاری بکنی الان همو میکشن..
نگاهم به لباس سفید خونی امیرسام و آستین قرمز
حامد افتاد.
خیلی زود نزدیک شدم و مردای فامیل به سختی
کنار زدم باز حامد گرفتم
_تروخدا تمومش کن حامد...عروسیمون خراب
شد.
با تموم شدن جملم حامد از حرکت ایستاد.
مردا خیلی زود امیرسام دور کردن و حامد طرف
من که چشمام پر شده بود چرخید.
انگار تازه به خودش اومده بود. زود نزدیکم شد و منو تو آغوش کشید
_پروا من....
حرفی نزد و سکوت کرد.
چی میخواست بگه؟ شرمنده بود؟ کنترلش از دست
داد؟ مگه مهم بود وقتی دیگه عروسی خراب شده
بود.
از اولم راضی به این عروسی نبودم چون
میدونستم قرار نیست خوب بگذره.ازش فاصله گرفتم و نگاهم به امیرسام دادم و دیدم
که دایی سمت بابا رفت و با سر پایین حرفایی
بهش زد.
زن دایی هم بالا سر پسرش بود و داشت
سرزنشش میکرد.
_پروا...
سرمو بلند کردم و به چشمای نگران حامد نگاه
کردم.
داشت نفس نفس میزد و سینش بالا پایین می شد.
_چرا هیچی نمیگی؟
منم حرفی نداشتم که بزنم.
احساس میکردم آبروم رفته و حرفای امیرسام
همش توی سرم میچرخید. کاش همه میدونستن من بچه گلاره ام ، میدونستن
منو حامد دختر عمه و پسر دایی هستیم اینجوری
همه چیز راحتر بود.
بدون هیچ حرفی راهمو گرفتم طرف اتاقک
کوچیک تالار رفتم.
نیاز داشتم از زیر نگاها فرار کنم.
همینکه وارد اتاق شدم قطره اشکی از چشمم افتاد.
روی صندلی نشستم و دستامو مشت کردم.
لعنت به امیرسام ، لعنت به این عروسی ، لعنت به
پدرم که زندگیمو خراب کرد.
با تقه ای در اتاق باز شد و حامد وارد شد.
_پروا
هیچی نگفتم که نزدیکم شد و کنارم نشست.

#رمان #رمان_صحنه_داار

1403/06/30 13:49

اوج لذت

706

قرار بود برای شام بیایم اینجا اما حالا با چه
وضعیتی اومدیم.
حامد به پشتی صندلی تکیه داد و صدای نفس های
کلافش رو می شنیدم.
_بدجوری عصبیم کرد...خیلی جلوی خودم گرفتم
اما وقتی اون حرفو زد...پروا میدونم
ناراحتی...اما من از قصد عروسیمونو خراب
نکردم.
طرفش چرخیدم و به صورت کلافش چشم دوختم.
_حامد خجالت کشیدم...احساس میکردم با اینکه
همه نشون میدن خوشحالن و تو رومون میخندن اما
همه حرفای اونو تایید میکنن...
اخماش بیشتر درهم شد و دستم گرفت_پروا از اول رابطمون بهت گفتم حرف و افکار
بقیه برام مهم نیست توام برات مهم نباشه...ما کار
اشتباهی نکردیم.
سرمو تکون دادم که صورتم نوازش کرد و اشکم
پاک کرد.
_حامد میدونی بیشتر از همه از چی خجالت
کشیدم؟
سرشو به نشونه چی تکون داد که با بغض لب زدم
_از اینکه باعث شدیم مامان و بابا اینارو بشنون.
حامد لبخند ی زد و بوسه ای روی دستم نشوند
_الهیی من فدات بشم چشم دریایی من که به همه
فکر میکنی...
منو تو آغوش کشید و شونمو نوازش کرد.
یکم توی بغلش موندم و سرصدای بیرون ساکت
شده بود.
_بهتری الان؟ آروم شدی ؟
_آره
تازه چشمم به خونی که از دماغ حامد اومده بود
افتاد.
خشک شده بود و گوشه لبشم کمی کبود بود.
دستم روی صورتش کش یدم
_دستش بشکنه ، ببین چیکار کرده.
از جام بلند شدم و از روی میز دستمال و بطری
آب معدنی برداشتم برگشتم سرجام دستمال کمی با آب خیس کردم و خون کنار
دماغش پاک کردم.
با چشمای پر از عشق نگاهم میکرد و جوری منو
تماشا میکرد که باعث میشد هول کنم.
چشمم که به دست کبود شدش افتاد اهی کشیدم.
_حامد
کمی ازم فاصله گرفت
_جانم
_چرا صبح بهم نگفتی با امیرسام دعوا کردی ؟
شونه ای بالا انداخت و با لحن خونسردی گفت
_چون حتی ارزش بیان کردنم نداشت...
دستم روی صورتم کشیدم و میخواستم مطمئن بشم
اشکام خشک شده.

#رمان #رمان_عاشقانه

1403/06/30 23:06

707اوج لذت

707

_نمی فهمم چرا اینجوری میکنه؟ دلیلش چیه؟ چرا
انقدر نفرت داره؟
حامد از جاش بلند شد و طرف پنجره کوچیک اتاق
رفت بازش کرد تا هوای تازه وارد اتاق بشه.
_بچه بازی ...داره لجبازی میکنه...بخاطر
کتکایی که قبلا از من خورده...عصبانیه چون
فکر میکرده داره از برادر تو کتک میخوره و
فکر میکرده غیرته برادرانس برای همین جواب
نمیداده...
سرمو تکون دادو و زمزمه کردم
_یعنی چون منو دوست داره اینکارارو میکنه؟
حامد چرخید و نگاه تیزشو به من انداخت
_دوست داشتن اینجوری نیست...اون فقط به تریج
قباش برخورده که از من کتک خورده...حرفی نزدم و تو سکوت به حرفای حامد فکر
میکردم که تقه ای به در اتاق خورد.
فکر میکردم شاید مامان بابا یا محبوبه باشه برای
همین گفتم
_بفرمایید
اما با ورود دایی به اتاق خیلی زود از جام بلند
شدم.
کامل وارد اتاق شد و درو بست.
حامدم طرف دایی برگشت.
_دایی اتفاقی افتاده؟
دایی سرشو به نشونه نه تکون داد و با شرمندگی
لب زد
_نه فقط اومدم...ازتون بخاطر رفتار امیرسام
معذرت خواهی کنم...اصلا دلمون نمی خواست
عروسیتون اینجوری خراب بشه... دایی مقصر نبود که حالا داشت معذرت خواهی
میکرد.
خیلی زود طرفش رفتم و دستشو گرفتم
_دایی این چه حرفیه شما کاری نکردی که شرمنده
باشی...
حامدم طرف دایی اومد و دستشو روی شونش
گذاشت
_منم معذرت میخوام دست روی پسرت بلند کردم
اما کنترلم از دست دادم.
دایی جفتمون بغل کرد و گفت
_میدونم برای اینکه من ناراحت نشم این حرفارو
میزنید اما بازم شرمنده ام...حالام من اون پسرکله
خرابمو فرستادم رفت مهمونا همه منتظر
شمان...هیچکس نرفته . لبخندی روی لبم نشست ، اونقدرا هم که فکر
میکردم کنار اومدن سخت نبود.
فکر میکردم تا همیشه نگاه همه به ما جوریه که
انگار قتل کردیم عاشق هم شدیم اما حالا همه مارو
درک کرده بودن.
حامد چشمی به دایی گفت و بعد از خروجش از
اتاق طرفم چرخید
_هنوزم میتونیم عروسی رو ادامه بدیم ببین ، همه
منتظرن...یکم دیگه قراره شام پخش کنیم.
_اما سروضعمونو بیین ، آستین لباست خونیه ،
منم آرایشم اینا حتما تا الان پخش شده...

#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 23:07

اوج لذت

708

حامد با بیخیالی نگاهی به آستینش کرد
_کی اینو می بینه اصلا...
بعد نزدیکم اومد و گوشیشو از جیبش در آورد
دوربین جلورو باز کرد طرفم گرفت
_هنوزم مثل یه دریا بی نهایت زیبایی...
لبخندی به تعریفش زدم و بعد از مرتب کردن
خودم دست توی دست از اتاق خارج شدیم.
مهمونا دست زدن و جوری خوشحال بودن که
انگار نه انگار چند دقیقه پیش اینجا دعوا شده بود.
سرجامون نشستیم و چشمم به محبوبه افتاد که با
لبخند آرامش بخشی نگاهم می کرد و با چشماش بهم
میگفت خونسرد باشم. موزیکی شروع به پخش شد و همه ریختن وسط میرقصیدن.
داشتم با استرس عجیبی به همه نگاه میکردم که
یهو دستی روی شونم قرار گرفت.
_پروا بابا
با شنیدن صدای بابا سرمو بالا آوردم زود از جام
بلند شدم.
_جانم بابا
به چهره آرایش کرده و نگرانم زل زد و با لبخند
گفت
_نگران هیچی نباشیا...همه چی درست
شد...امشب همه چی اونجوری میشه که شما
میخواید...از صدتا عروسی نود و نه تاش دعوا
میشه اصلا عادیه... لبخندی روی لبام نشست ، اینکه بابا انقدر به
فکرمون بود خوشحالم میکرد.
بغلش کردم و سرمو روی شونش گذاشتم.
_بابا...
دستاشو دورم حلقه کرد لب زد
_جانم
_ممنونم که هستی.
منو محکم در آغوشش فشار داد و قربون صدقم
رفت.
احساس میکردم امشب خیلی دل نازک شده بودم و
همه چی باعث می شد بغض کنم.
اما خوشحال بودم...
_علی آقا شما باید دست این دوتا عاشقو بزاری تو
دست هم...
خاله بود که این حرف رو زده بود.
بابا نگاهی به من و حامد که کنار هم ایستاده
منتظر بودیم انداخت .
با اینکه این همه اتفاق افتاده بود و مامان بابا با
همه چی کنار اومده بودن اما توی این لحظه بازم
خجالت زده بودم.
مامان و بابا هردو باهم نزدیکمون شدن.
سرم پایین انداختم و از شدت گرما داشتم از حال
میرفتم.
بابا دست جفتمونو تو دستاش گرفت.

#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 23:07

اوج لذت

709

_از وقتی بچه بودید این لحظه رو صدها بار توی
سرم تصور میکردم اما هیچوقت فکر نمیکردم
اینجوری باشه... .
میدونستم منظورش چی بود و بیشتر از قبل
خجالت کشیدم.
بابا دستمو نوازش کرد فشاری داد
_اما خوشحالم که جفتتون می خندین و
خوشحالین...ایشالا خوشبخت بشین...
بالاخره دستامونو تو دست هم گذاشت و حامد
دستمو توی دستاش فشار داد انگار یه
شیء با ارزشی تو دستش گرفته.
بابا منو تو آغوش کشید و زیرگوشم لب زد_پروا تو هرلحظه از زندگیت هراتفاقی که بیوفته
فقط بدون که همیشه بابات پشتته حتی اگر ناراحت
یا عصبانی بشه.
لبخندی روی لبم نشست و بوسه ای رو ی گونه پر
از ریشش زدم.
از من فاصله گرفت طرف حامد رفت ، مردونه
بغلش کرد گفت
_دخترم به تو می سپارم اشکشو در نیاریا....
حامد دستشو روی چشمش گذاشت و چشمی گفت
که دلم غنچ زد براش...بعد بابا نوبت مامان بود که جلو بیاد.
جفتمون بغل کرد و لب زد
_الهیی خوشبخت بشید ، از حالا به بعد جفتتون
باید مراقب هم باشید...
_چشم مامان جانم نگران نباش..
بوسه ای روی دستش زدم و بالاخره مارو به
خونمون راهنمایی کردن.
با ورودمون به خونه چشمم به شمع های کوچیک
رو زمین و گل های پرپر شده افتاد.
ناباور اطرافو نگاه میکردم ، خیلی قشنگ بودن.
_حامد اینا کار توئه؟
دستای داغش دورم حلقه شدن و منو به خودش
چسبوند..
_پس کار کیه؟ خوشت اومد؟
خنده ای کردم و با ذوق سرمو تکون دادم
_خیلی قشنگه...چرا اینکارارو کردی دیوونه..
سرشو بین گردنم برد بوسه ای زد.
زیرگوشم زمزمه کرد
_بالاخره امشب باید با بقیه رابطه هایی که داشتیم
یه فرقی بکنه...
سرمو تکون دادم که خنده ای کرد و ازم فاصله
گرفت.
_یه چیز خنک میخوری ؟ من خیلی تشنمه!
قبول کردم و حامد طرف آشپزخونه رفت.
تصمیم گرفتم تا بیاد کفشام و کت نازکم رو در
بیارم.

#رمان_بدون_سانسور #رمان

1403/06/30 23:07

اوج لذت

710

تا بدن سفیدم از لخ*تی های لباس عروس دیده
بشه...
_بفرمایید
سرمو بالا آوردم و با دیدن دوتا لیوان گیلاس تو
دستش که محتویات داخلش قرمز بود متعجب شدم.
_حامد من الکلی نمیخورم..
لیوان توی دستم گذاشت و ضربه ای با گیلاس
خودش به مال من زد
_سلامتی زندگیم..
و بعد سرکشید...
همینجوری داشتم نگاهش می کردم که اشاره کرد
منم بخورم. با اینکه علاقه ای به خوردن الکل نداشتم اما مثل خودش سر کشیدم و طعم آب آلبالو توی دهنم پخش
شد.
_جوجه فکر کردی من بهت الکل میدم؟ اونم تو
شبی که میخوام کامل هوشیار باشی؟
خنده ای کردم که گیلاس ازم گرفت و روی اپن
گذاشت.
_حالا دوست داری چیکار کنی جوجه؟
به شمع های روی زمین اشاره کردم و لب زدم
_میخوام راهشونو ادامه بدم و برسم به اتاقمون...
سرشو تکون داد و گفت
_تو برو من خیلی زود میام...
بدون هیچ سوالی قبول کردم طرف اتاق رفتم.
حتما بازم سوپرایز داشت که نمیومد. وارد اتاق شدم و با دیدن ست لباس خواب سک*سی
قرمز روی تخت لبخند ی زدم.
اینم کار حامد بوده حتما...
طرف آینه رفتم و به خودم نگاه کردم.
واقعا قشنگ شده بودم و از همه بیشتر عاشق
لباسم بودم.
اما حالا باید در میاوردم و اون ست رو میپوشیدم.
نمیدونم چرا اما دمای بدنم داشت بالا میرفت و بدنم
داشت داغ میشد.
شروع کردم به باد زدن خودم و تلاش میکردم
دستم به زیپ پشت لباسم برسونم.
_وای چرا انقدر گرمه اینجا؟تنم داشت عرق میکرد و یه احساس عجیبی داشتم.
انگار تمام هورمون های بدنم داشت بیدار می شد.
اتاق انقدر گرم بود که به سختی داشتم تحمل
میکردم.
هرچقدر تلاش میکردم دستم به زیپ لباسم نمیرسید
و این بیشتر عصبیم کرده بود.
_حامد...حامد..
همینجور داشتم صداش میکردم یهو پشت سرم
ظاهر شد.

#رمان_بدون_سانسور

1403/06/30 23:07

اوج لذت

711

_جانم
از توی آینه بهش زل زدم و با کلافگی گفتم
_دستم به زیپم نمیرسه ، اینجام انقدر گرمه دارم
خفه می شم...
حامد لبخند مرموزی زد که دلیلش رو نمیفهمیدم
و انقدر داغ بودم که هیچی به ذهنم نمیرسید.
_ثابت وایستا من باز کنم...
به حرفش گوش دادم و ثابت ایستادم که حامد آروم
آروم زیپ لباسم رو باز کرد.
نگاهم به چشمای خندون انداختم که خم شد و بوسه
های داغ و خیسی روی ستون فقراتم نشوند.
با هر بوسه اش انگار یه چیزی توی وجودم تکون
میخورد. درد عجیبی توی سین*ه هام میپیچد و دلم میخواست
محکم فشارشون بدم.
لباس از تنم بیرون کشیدم که روی زمین افتاد و
حالا فقط لباس زیر سفیدم تنم بود.
نگاه بی پروا و خمار حامد روی تنم میچرخید.
دستش طرف پیرهنش برد و فقط دکمه اول یقش
رو باز کرد.
این گرما عادی نبود و انگار درونم آتیش روشن
کرده بودن.
بی معطلی دستمو عقب بردم و گیره سوت*ینم باز
کردم از تنم در آوردمش...
تحملشون خیلی سخت شده بود برام.
عجیب بود ، نوک سین*ه هام تیز شده بود. درونم یه چیزایی داشت تکون میخورد با صدای
ضعیفی از حامد پرسیدم
_حامد مطمئنی اون آب آلبالو الکل نداشت؟
حامد باز هم اون لبخند مرموز روی لبش اومد.
طرف تخت رفت روش نشست و به دستاش تکیه
داد
_اره مطمئنم چون خودم ریختم ، بوی الکل از
صدمتری مشخص میشه...
تموم شدن جمله حامد همانا و تیر کشیدم بین پام
همانا...
ناخودآگاه نا*له ای از بین لبام خارج شد و دستم
سریع بین پام قرار گرفت.
_جوجه حالت خوبه؟
با شنیدن صدای حامد جرقه ای توی ذهنم زده شد. این حس گرما و این صح*نه خیلی برام آشنا بود.
قبلا یکبار تجربه کرده بودمش...
با چشمای ریز شده سرمو بالا آوردم به حامد نگاه
کردم.
_حامد....توی اون.. آبمیوه..
هنوز جملم تموم نشده بود که لبخند ی زد و من تا
ته همه چیزو خوندم.
با حالی خراب دستم روی صورتم کشیدم و نالیدم
_میکشمت...من حالم خوب نیست دارم آتیش
میگیرم...

#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 23:09

اوج لذت

712

_میخوای یه دوش بگیری ؟
لحنش پر از شیطنت بود.
تمام میل جنس*یم فعال شده بود و دلم میخواست
هرچه زودتر یه راب*طه پر تب و تاب و داغ داشته
باشم.
بین پام هرچند ثانیه تیر میکشید و حالم خراب
میکرد.
طرف آینه چرخیدم و به سختی گیره های توی
موهام در آوردم همرو روی زمین مینداختم.
خیلی طول نکشید چون زیاد نبودن و خداروشکر
میکردم که مدل موی ساده ای انتخاب کرده بودم.
با بخش شدن موهام دورم طرف حامد که با لبخند
روی تخت نشسته بود و منو تماشا میکرد رفتم.
_جوجه حالت خوبه؟
بی اهمیت به سوالش جلو رفتم روی پاهاش نشستم
و چونشو تو دستم گرفتم و وحشیانه به لباش حمله
کردم و میبوسیدم.
حامد بی وقفه همراهیم کرد و دستای داغ مردونش
روی تن لختم میکشید.
سینم توی مشتش گرفت فشار داد که نا*له ای توی
دهنش کردم.
با نفس نفس ازش جدا شدم و دستشو پس زدم که
پرسشگرانه نگاهم کرد.
خیلی زود مشغول شدم کتش رو از تنش در آوردم
روی زمین انداختم بعد دکمه های پیرهنش سعی
داشتم باز بکنم اما چون عجله داشتم بیشتر طول
میکشید.
_لعنتی باز نمیشن .. حامد دستاشو جلو آورد لب زد
_بزار خودم باز...
قبل اینکه حرفش تموم بشه با حرص دستامو دو
طرف پیرهنش گذاشتم کشیدم که دکمه ها پاره شد
و پیرهنش باز شد.
حامد شوکه شده بود اما اهمیتی ندادم.
وجودم داشت از خواستنش پر پر میزد.
سرمو جلو بردم لی*سی از گردنش تا پایین تنش
زدم.
_حامد زودباش من دیگه طاقت ندارم..
انگار تازه با این حرفم به خودش اومد.
منو تو یه حرکت بلند کرد روی تخت انداخت و
بعد کمربندش رو باز کرد شلوارش و شور*تش رو
همزمان در آورد.
پاهامو گرفت و منو گوشه تخت کشید.
خم شد بوسه ای روی شور*تم زد و بعد از پام در
آورد.
_هیکلت هنوزم مثل همون موقعه بی نقصه...
لبخندی زدم که جلو اومد و مردونگیش رو بین
پاهام ما*لید...
خم شد روم و کامی از لبام گرفت.
_نا*له هاتو کنترل نکن...
و بعد از تموم شدن جملش خودش رو واردم کرد.
رو تختی رو چنگ زدم و آه بلندی کشیدم.
_حـامد..آه..
شروع کرد به تکون دادن کمرش و آروم آروم
ضربه میزد.

#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 23:11

اوج لذت

713

_ چقد دوست داشتنی تر مشیی وقتی زیرم آه و نا*له
میکنی...
دستمو پشت گردنش گذاشتم و موهاشو چنگ زدم
_حامد...تندتر..تروخدا
انگار اثر اون داروی لعنتی بجای کمتر شدن
هرلحظه بیشتر میشد..
حامد با حرف من سرعتش رو بیشتر کرد و صاف
ایستاد.
پاهامو روی شونه ها گذاشته بود و با دستاش فشار
میداد. رو تختی رو چنگ میزدم و حتی یک لحظه ام
صدای نا*له هام قطع نمی شد.
انگشت حامد که روی نقطه حساس بهشتم قرار
گرفت چشمام بسته شد.
حالا همزمان هم کمر میزد و هم انگشتش رو
تکون میداد.
خیلی نگذشت که بدنم به لرزه افتاد و کمرم بالا
بردم و روی تخت کوبیدم.
سعی کردم عقب برم و مردونگیش رو از خودم
بیرون بکشم اما دستای حامد دور پاهام حلقه شد و
این اجازه رو بهم نداد.
خودش هنوز به اوج نرسیده بود. دوباره به ضربه زدن ادامه داد و من دیگه جونی
نداشتم اما هنوزم لذ*ت میبردم.
ضرباتش تندتر و تندتر شد و نا*له مردونه ای کرد
ازم بیرون کشید و خودشو روی شکمم خالی کرد.
با خنده نگاهی به چهره خسته اش انداختم.
روی تخت کنارم دراز کشید و لبامو به بازی
گرفت.
_نمیدونی چندوقته منتظر بودم؟
گازی از گردنش گرفتم و از روی تخت بلند شدم.
دستمالی از پاتختی برداشتم روی شکمم تمیز
کردم.
من هنوزم داغ بودم و ادامه این راب*طه رو
میخواستم ، نمیتونستم صبر کنم تا حامد استراحتی
بکنه. به تخت برگشتم و روی شکم حامد نشستم.
داشت نگاهم میکرد که دستاشو گرفتم روی سی*نه
هام گذاشتم که شروع کرد ماساژ دادن.
لبخندی زدم و دستم عقب بردم روی مردونگیش
حرکت دادم.
حامد همینجوری نگاهم میکرد و انگار فهمیده بود
که تموم نشده.
روی بدنش خم شد و بوسه های خیس از لباش
میگرفتم و زبونمو به زبونش میکشیدم.
صدای ملچ ملوچمون کل اتاق برداشته بود.
دست حامد تمام بدنم لمس کرد و بعد بین پام قرار
گرفت.
_با دنیا عوض نمیکنم حسی که با تو دارمو...
حال خوب حرفایی بود که الان میزد.

#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 23:11

اوج لذت

714

ابراز علاقه توی این لحظه ها واقعا حال آدمو
خوب میکرد.
کمی بالا رفتم و بین پامو روی مردونگش
میمالیدم.
چشماش بسته شده بود و نفس های عمیقش بلند شده
بودن.
کمی بالا رفتم و آروم آروم وارد خودم کردم.
_آه...حامد چرا انقدر بزرگ شده!
خنده ای کرد و دستاشو دور پهلوم گذاشت تا کامل
روش بشینم.
حالا مردونگی بزرگش تا انتها درونم بود.
_حامد تحملش سخته...
تو یه حرکت نشست و لبامو بوسید. سینه هامو فشار داد
_تو تنگ تر شدی جوجه...ولی میتونی تحمل کنی
مطمئنم..
بازم یه راب*طه داغ و نفس بر داشتیم.
نمیدونم چقدر گذشته بود و هردومون برای بار
سوم به اوج رسیده بودم و حامد بی جون روی
تخت افتاد.
منم کنارش دراز کشیدم و خودمو توی بغلش
انداختم.
دستشو دورم حلقه کرد و ملافه ای نازک روی
خودمون انداخت. سرم روی سینش بود و تپش قلبش هنوز بالا بود و
جفتمون نفس نفس میزدیم.
_پروا حالت خوبه؟ درد ندار ی ؟
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم
_خوبم ، تو چی؟
_من چی؟
خنده ای کردم و با شوخی لب زدم
_کمر درد نداری ؟
قهقهه ای زد و منو بیشتر به خودش چسبوند.
_نه تمرینام زیاد بوده دیگه بدنم عادت کرده...
منم خندیدم و سرمو بالا بردم به چشماش زل زدم.
_حامد امروز بهترین روزه زندگیم بود ، از صبح
تا همین الان همش عالی بود...حامد با محبت و عشق نگاهم کرد و سرشوجلو
آورد لباشو قفل لبام کرد بوسه ای کوتاه زد.
_قول نمیدم اما تمام تلاشمو می کنم از این به بعد هر
روزت بهترین روز باشه...
با ذوق نگاهش میکردم که با لحن شیطنت آمیزی
لب زد
_البته شباتم همینطور..
خنده صدا داری کردم و خم شدم گازی از سینش
گرفتم.
_ای وحشی شدی جوجه...نوک میزنی.
خودمو لوس کردم سرمو سمت گوشش بردم گاز
ریزی هم از گوشش گرفتم بعد کنارش زمزمه
کردم
_حالم خیلی خوبه...

#رمان_عاشقانه

1403/06/30 23:11

اوج لذت

715

ازش فاصله گرفتم که دیدم چشماش داره برق
میزنه.
مثل خودم سرشو کنار گوشم آورد و بوسه ای زد
_خیلی دوست دارم زندگیم...
یه چیزی توی قلبم محکم می شد با اعترافش...
همینجور که عاشقانه به هم زل زده بودیم دستمو
آروم آروم پایین بردم روی برجستگی بین پاش
گذاشتم که چشماش درشت شد.
_پروا نه...برای امشب دیگه بسه..
بس نبود چون من هنوزم درونم آتیش روشن بود.
خودش این بلارو سرم آورده بود و باید یکاری
میکرد.
_حامد هنوز که خیلی زوده ، من...دارم آتیش
میگیرم بین پام داره نبض میزنه...دستشو بین پاهام برد ، خیس بود و داغ..
با ماساژش لبخندی زدم و لبمو گاز گرفتم.
_تو چشماتو ببند خودم میشم آب روی آتیشت...
حرفش رو گوش دادم چشمام بستم که کمی تکون
خورد و تخت بالا پایین شد.
دستاشو دو طرف پام گذاشت کامل از هم باز کرد.
منتظر بودم تا دوباره انگشتاش درونم احساس کنم
اما با نفس های داغ*ش که به بهشتم خورد چشمام
باز شد.
زیر ملافه رفته بود و با دستاش رونام ماساژ
میداد.
با قرار گرفتن زبون داغ*ش بین پاهام چشمام بسته
شد و سرمو توی بالشت فرو کردم.
_آه...حامد
خیلی خوب بلد بود منو دیوونه کنه...
توی این کار واقعا حرفه ای بود.
زبونش رو اون پایین تکون میداد و حال من
دگرگون میشد.
جلوی نا*له هام رو نمیتونستم بگیرم و بین زمین
هوا معلق بودم.
دستای حامد تنمو نوازش می کرد و جوری ماساژ
میداد که لذ*تم رو دوبرابر می کرد. دستش رو یواش یواش پایین آورد و دوباره درونم
فرو کرد...
عقب جلو میکرد و رونام رو میبوسید.
زیاد نگذشت که تنم به لرزه افتاد و انگار از
ارتفاع پرت شدم پایین.
کاری نکرده بودم اما جونی توی بدنم نمونده بود.
حامد با لبخند رضایت بخشی از زیر ملافه بیرون
اومد و بعد از تمیز کردن دستش و بین پای من ،
چراغ اتاق خاموش کرد روی تخت دراز کشید.
زود چسبیدم بهش و سرمو توی گردنش فرو کردم
و عمیق عطرشو بوییدم.
_حالا راضی شدی ؟ یا هنوزم...
دستمو روی سینش گذاشتم و با خواب آلودگی لب
زدم
_دلم میخواد فقط بخوابم

#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 23:11

اوج لذت

716

دستشو دور کمرم حلقه کرد و زمزمه کرد
_شب بخیر جوجه!
_شب بخیر عشقم.


با خستگی چشمام باز کردم.
نگاهی به کنارم انداختم ، حامد طرف دیگه تخت
دمر خوابیده بود و کامل پشتش به من بود.
دیدن این صحنه برای هر دختری جذاب بود.
اینکه مرد زندگیت عشقت اینجوری کنارت خواب
باشه اونم بعد از یه شب عاشقانه و داغ...
به ساعت روی دیوار نگاه کردم.
11 صبح نشون میداد. بدنم کمی بی جون کوفته بود و احساس میکردم
کتک خوردم.
آروم و بی سرصدا از روی تخت بلند شدم.
دلم یه حموم آب داغ میخواست برای همین طرف
کمدم رفتم بعد از برداشتن حوله و لباس های تمیز
از اتاق بیرون زدم.
از حموم اتاق استفاده نمیکردم چون نمیخواستم
حامد با صدای آب از خواب بپره..
این چندروز بخاطر کارای عروسی خیلی خسته
بود و با دیشبم که حتما بی هوش خوابیده بود تا
صبح.
بعد از گرفتن یه دوش آب گرم که باعث شد بدنم
جون بگیره تصمیم گرفتم یه صبحانه دونفره برای روز اول بعد از عروسیمون درست کنم که همه
چیزش خاطره انگیز بشه..
خداروشکر مامان و حامد کل یخچال پر کرده
بودن و من با سلقیه همرو آماده کردم روی میز
چیدم.
واقعا خیلی سفره رنگی و قشنگی شده بود چایی
رو هم گذاشته بودم دم بکشه .
حالا وقتش بود حامد بیدار کنم.
وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم دستم توی
موهاش کش یدم کمرش بوسه ای زدم.
_حامدم ، همسرم ، آقای شوهر...کم کم چشماش باز کرد و با لبخند به طرف من
چرخید.
_صبح بخیر جوجه...
خم شدم و بوسه ای روی لبش نشوندم
_صبح بخیر همسرم..
چشمای خوابالوش خندون شد و صورتمو نوازش
کرد
_قشنگه خوشم میاد ازش...چقدر خوشگل کردی !
فقط یکم رژ و رژگونه زده بودم تا رنگم سفید
نباشه..
_مرسی...بیدار نمی شی؟ صبحانه آماده کردم
براتون آقای دکتر...

#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 23:12

اوج لذت

717

نگاهی به ساعت انداخت لب زد
_چقدر خوابیدم ساعت دوازده شده...تو برو من یه
دوش سرپایی بگیرم بیام..
سرمو تکون دادم و بعد بوسیدن گونش از اتاق
خارج شدم.
نمیدونم چرا یه ذوق خاصی توی وجودم بود.
با اینکه چند هفته ای میشه داریم باهم توی این
خونه زندگی میکنیم اما حالا احساس میکردم واقعا
خانم این خونه ام و روز اول ازدواجمه...
بعد ده دقیقه حامد تر و تمیز با موهای نم دار یه
ست تیشرت شلوارک آبی کاربنی وارد آشپزخونه
شد.
با دیدن سفره چشماش برق زد
_به به چه کردی جوجه...خیلیم ضعف دارم
_منم، بشین الان چایی میارم.
به حرفم گوش داد و خیلی زود شروع کرد.
همچین با اشتها میخورد که انگار داره بهترین
غذای دنیارو می خوره.
بعد از ریختن چایی بهش ملحق شدم.
قشنگترین صبحانه ای بود که تو عمرم خوردم.
حامد میگفت میخندید و منو هم میخندوند برام لقمه
میگرفت و بعضی اوقاتم شیطنت میکرد.
با صدای زنگ گوشیم از جام بلند شدم و طرفش
رفتم.
با دیدن اسم مامان زود جواب دادم.
_الو سلام مامان...
_سلام عزیزم چطوری خوبی؟ حامد خوبه؟سرجام برگشتم نشستم که حامد لقمه پنیر مربایی
سمتم گرفت
_ممنون مامان جفتمونم خوبیم شما خوبی؟ بابا
خوبه؟
مامان کمی حال و احوال پرسی کرد و بالاخره رفت
سراصل مطلبش..
_پروا من میخواستم برات کاچی درست کنم بیارم
مادر چون رسمه میدونی دیگه ولی خب...خالت
اینا گفتن مزاحمتون نشیم منم نیاوردم ولی برات
درست کردم هروقت خودت خواستی بیا بگیر.
لحظه ای خجالت کشیدم ، تو خانواده رسم بود
همیشه مادرشوهر فردای عروسی برای عروس
کاچی ببره...احساس اینکه مامان و بقیه میدونستن
ما دیشب چیکار کردیم باعث خجالتم می شد. _نه مامان این چه حرفیه چه مزاحمتی کاش
میومدین...حالا اشکالی نداره حامد و میفرستم
عصر بیاد بگیره یا باهم میایم.
همون لحظه حامد شروع کرد به ابرو بالا پایین
انداختن که وعده ندم اما به حرفش گوش نکردم.
مامان قبول کرد بعد از اینکه کلی تاکید کرد
خودمو خسته نکنم خدافظی کرد.
_برای چی گفتی میریم میگیرم؟ من خستم امروز
فقط میخوام تو خونه استراحت کنم...

#رمان_عاشقانه #رمان_صحنه_دار

1403/06/30 23:13

اوج لذت

718

با بیخیالی لقمه تو دستم خوردم گفتم
_چه خسته ای ؟ مگه گوه جابه جا کردی ؟
با حرص تیکه از نون کند و لب زد
_بله دیگه اگر منم مثل تو دیشب فقط دراز
میکشیدم و یکی دیگه برام کمر میزد تا خانم
آتیشش خاموش بشه الان خسته نبودم. با این حرفش ضربه ای به پاش زدم
_خیلی بی تربی*تی بعدم مگه من بهت گفتم تو آبمیوه
من دارو بریزی ؟ وقتی خربزه میخوری باید پای
لرزشم بشینی...
حامد چشماش درشت شد و لب زد
_بده میخواستم یه شب خوب بسازم برات؟
خنده ای کردم و خم شدم طرفش لپشو بوسیدم
_دستت درد نکنه شب خیلی خوبی بود ولی امشب
باید بری کاچیو بگیری بدن من بهش نیاز داره...
از جام بلند شدم که حامد روشو ازم گرفت مشغول
غر زدن شد
_کاچیو برای دخترایی که تازه بکارتشونو از
دست دادن میدن که بدنشون جون بگیره من
نمیدونم مامان اصلا برای چی برات درست کرده...خوبه میدونه خیلی وقته کار از کار
گذشته..
لیوان چاییم رو دوباره پر کردم به اُپن تکیه دادم
_خیلی پرویی حامد ،اولن که اصلا ربطی نداره
دوما همین که به رومون نمیاره اینو باید خدامونو
شکر کنیم...بخدا من حتی به این فکر میکنم که
مامان میدونسته دیشب چه خبری بوده از خجالت
آب میشم.
حامد از پای سفره بلند شد و خنده ای کرد
_عزیزم فقط مامان نه کل کسایی که توی اون
عروسی بودن خبر دارن...لامصب بعده عروسی
، عروس دوماد نمیان زیارت عاشورا بخونن که
همه میدونن اون شب چه خبره...
به اینکه انقدر راحت و خونسرد بود حسودیم می شد
دست خودم نبود و همیشه عادت داشتم همه چیزو
بزرگ کنم.
همینجوری توی فکر بودم که دستاشو دور کمرم
حلقه کرد لب زد
_برای ماه عسل جذابمون آماده ای ؟
ذوق زده نگاهش کردم و با لحن خوشحالی گفتم
_آره ، حامد چندروز میمونیم؟
_ده روز ، بیشتر نتونستم مرخصی بگیرم
بیمارستان به دکتر جذابی مثل شوهرت نیاز
داره...
خنده ای کردم و لیوان چایی رو کنار گذاشتم
دستامو دور گردنش حلقه کردم
_یادت نره فردا که میری بیمارستان یه جعبه
شیرینی ببری برای همکارات...

#رمان_صحنه_دار #رمان_بدون_سانسور #داستان

1403/06/30 23:13

اوج لذت

719

_برای اینکه همه همکارات بفهمن شما دیگه زن
رسمی و قانونی داری ...تا اگر چشمشونم دنبالت
بود سوراخ بشه .
حامد قهقهه ای زد
_چشم ، فردا تا من نیستم چمدونارو جمع کن که
شب راه بیوفتیم.
_چشم.
سرشو جلو آورد بوسه کوتاهی روی لبام زد.
بعد بهم کمک کرد تا سفره رو جمع کنیم...
_پروا اینارو هم بزار تو چمدون من..
نگاهی به نایلون کوچیک توی دستش کردم و ازش
گرفتم.
_اینا چیه؟ چندونارو بستم می زارم تو کیف دستیم.
حامد لبخند بزرگی زد گفت
_باشه بهتر دم دست تره..
با این حرفش ببشتر کنجکاو شدم تا داخلش رو
ببینم. گره نایلون رو باز کردم و با دیدن جعبه سیاه
صورتی روبه روم چشمام گرد شد.
_حامد این چیه؟
روی کاناپه نشست و قلپی از چاییش خورد
_عزیزم از اونجایی که زیاد علاقه ای به استفادش
نداری نمیدونی چیه وگرنه یه چیز خیلی نیازه
مخصوصا برای من و تو که تازه ازدواج کردیم و
نیاز به مزاحم نداریم.
با تاسف سرمو تکون دادم نایلون رو بستم.
_خب حالا چرا یه بسته گرفتی؟ یکی دوتا دونه
بسه دیگه!
حامد با لحن با مزه ای گفت
_آره حق باتوئه باید میگفتم دونه ای هم میدین؟
مگه نونواییه؟ عزیزم ده روز اونجاییما همش
مصرف میشه!چشمام با حرف حامد گرد شد.
_حامد مگه جنگه؟ نکنه میخوای منو ببری اونجا
استغفرالله...اینجوری که تو میگی با این محافظا
من بازم حا*مله میشم...
حامد قهقهه ای زد و قلپ دیگه ای از چاییش
خورد
_تو نگران هیچی نباش عزیزم من فکر همچیو
کردم...فقط زود حاضرشو که در بیایم.
_اوف باشه..
طرف کیفم رفتم و بسته رو داخلش چپوندم.
انگار حامد خیلی می ترسید که من دوباره حامله
بشم..

#رمان

1403/06/30 23:14

اوج لذت

720

البته منم دیگه نمی خواستم انقدر زود مادر بشم و دلم
میخواست اول درسم تموم بشه و با حامد چندسالی
تنها باشم.
بعد از انجام همه کارای لازم و چک کردن نهایی
از خونه بیرون زدیم.
چندباری به حامد گفتم روز در بیایم اما میگفت من
راننده شبم و منم دیگه حرفی نزدم...
سوار ماشین شدیم و بالاخره از خونه زدیم بیرون.
_حامد باورم نمی شه...بالاخره بعد اون همه سختی
و نرسیدن داریم دوتایی باهم میریم ماه عسل.
لبخندی زد و دستمو توی دستش گرفت بوسه ای
روش نشوند._اما من باورم می شه...خیلی برای این روزا
برنامه ریختم...پروا من این روزارو هرشب از
خدا میخواستم که فقط تو کنارم باشی.
صداش پر از آرامش بود ، سرمو کج کردم و با
عشوه لب زدم
_پس خدایا دستت درد نکنه بهترینی..
اوایل راه انرژیم بیشتر بود و هی میگفتم می خندیدم
اما با تکون های ماشین و تاریکی شب چشمام گرم
شده بود.
_پروا
_جانم
_اگر خوابت میاد بخواب ، هنوز خیلی مونده
برسیم!
زود دستی به چشمام کشیدم و توی جام تکون
خوردم
_نه نه خوابم نمیاد.
میترسیدم بخوابم و حامدم خوابش بگیره برای
همین مقاومت میکردم.
_جوجه چشمات داره داد می زنه خوابت میاد نگران
نباش من خوابم نمیگیره راحت بخواب.
باز هم مقاومت کردم و حامد دیگه حرفی نزد.
شاید اگر توی روز میرفتیم انقدر خوابالو نمیشدم و
حتی کل راه روی پام بند نمی شدم.
به منظره بیرون که همش سنگ و صخره بود نگاه
میکردم و نفهمیدم کی چشمام بسته شد و به خواب
رفتم..._پروا قشنگم...زندگی حامد بیدارشو...
با صدای حامد چشمام رو باز کردم.
عجیب بود که صندلی ماشین کامل خوابیده بود و
من دراز کشیده بودم.
نگاهم به چشمای خسته حامد افتاد که روی من خم
شده بود.
_صبح بخیر جوجه..
روی صندلی نشستم هوا کامل روشن شده بود.
نگاهی به اطرافم انداختم. با دیدن منظره بی نظیر
روبه روم چشمام برق زد.
دور تا دورمون درخت بود و صدای آب آدمو به
وجد میاورد.
اینجا رسما یه تیکه از بهشت بود.

#رمان_بدون_سانسور

1403/06/30 23:14

اوج لذت

721

از ماشین پیاده شدم و کمی بدنمو کش دادم.
کنار حامد ایستادم و با ذوق گفتم
_حامد اینجا خیلی قشنگه ، چجوری پیداش کردی ؟
دستشو داخل جیبش کرد و با لحن بامزه ای گفت
_برای یکی از همکارامه ، به زوجایی مثل ما
اجاره میده...وقتی عکساشو دیدم گفتم حتما باید
بیایم باهم.
محکم بغلش کردم و بوسه ای روی گونش نشوندم.
_خیلی قشنگه ، دستت درد نکنه.
حامد خنده ای کرد و لب زد
_تو تازه هنوز کلبه رو ندیدی !
با تموم شدن جملش سرمو چرخوندم تازه چشمم به
کلبه چوبی و مدرن که طرح سقف شیروونی بود
خورد. انقدر قشنگ بود که حرف نداشت ، چندباری
مدلای خارجیش تو اینترنت دیده بودم.
زود از حامد فاصله گرفتم طرف کلبه رفتم ،
محشر بود.
_حامد زودباش کلیدشو بده.
خنده ای به ذوق من کرد و دستشو داخل جیبش
کرد کلید کوچیکی بیرون کشید.
_تو درو باز کن منم چمدونارو بیارم.
بعد کلید طرفم انداخت که رو هوا قاپیدم و درو باز
کردم.
دلم نمیومد خودش تکی وسایل بیاره چون میدونستم
خیلی خستس...
به کمکش رفتم و باهم چمدونارو آوردیم تو..هوای داخل کلبه کمی گرم بود که حامد با پیدا
کردن کنترل کولر نجاتمون داد.
من چون خوابیده بودم زیاد خسته نبودم اما حامد
بزور سرپا بود.
_عشقم برو بخواب دیگه خیلی خسته شدی .
گوشیش رو به شارژ زد و با لبخند طرفم اومد و
یهو سرمو تو آغوش کشید فشار داد.
_آی یواش...
سر و صورتمو محکم می بوسید و من غر میزدم.
چون ته ریش داشت پوستمو میخراشید. کمی ازم فاصله گرفت که با حرص گفتم
_چرا اینجوری کردی ؟
بوسه ای خیس روی لبای آویزونم زد
_تا وقتی تو اونجوری به من میگی عشقم انتظار
داری چیکار کنم؟ دیوونه می شم دیگه.
سرمو با تاسف تکون دادم که خندید و طرف تخت
وسط کلبه رفت.
تیشرت و شلوارش در آورد روی زمین انداخت و
با شکم روی تخت افتاد.
_من یه چرت میزنم ، کمرم خیلی درد گرفت زیاد
نشستم.
منم لباسامو در آوردم و فقط لباس زیرام تنم موند.
نزدیکش رفتم و پاهامو دو طرف بدنش گذاشت.
_پروا چیکار میکنی؟

#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 23:14

اوج لذت

خم شدم و بوسه داغی روی کمرش نشوندم.
_میخوام حالت رو خوب کنم تو آروم بخواب.
حرفی نزد و من مشغول شدم.
خیلی بلد نبودم و فقط دستم روی عضلات بدنش
میکشیدم و کمی فشار میدادم .
بعضی اوقات میدیدم که بدنش میپره اما حرفی
نمیزد.
بعد پنج دقیقه وقتی احساس کردم به خواب رفته
کنارش دراز کشیدم.
اما یهو چرخید و منو به بدنش چسبوند و دستاشو
دورم حلقه کرد.
_اینجوری بهتر خوابم میبره...بدجوری عادت
کردم بغلت کنم زندگی حامد...لبخندی روی لبم نشست و همونجور که سرم روی
بازوش بود خواب یدم.
***
به خودم تو آینه نگاه کردم.
پیرهن آبی همرنگ چشمام پوشیده بودم و موهامم
بخاطر گرما دم اسبی بسته بودم. صندل های
سفیدمو پام بود.
دیروز وقتی رسیدیم چون خسته بودیم بیشترش رو
خوابیدم و امروز به خواست من رفتیم خرید کردیم
تا شب دوتایی جوجه کباب کنیم.
به آشپزخونه خیلی کوچیک کلبه رفتم و سینی
جوجه هارو همراه با سالاد شیرازی که درست
کرده بودم برداشتم طرف در رفتم حامد داشت منقل رو آماده می کرد و امیدوار بودم
بلد باشه.
همین که خواستم از کلبه خارج بشم صدای حامد
باعث شد ثابت وایستم.
_فعلا به کسی چیزی نگو...هیچکس نمیخوام
بفهمه...
کنجکاو شدم ، یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ نکنه
کسی چیزیش شده بود؟
حامد دوباره ادامه داد
_نه اصلا نمیخوام پروا بفهمه...خودم حلش میکنم
نمیخوام ناراحت بشه...ما تازه ازدواج کردیم به
آرامش رسیدیم نمیخوام ذهنش درگیر بشه.

1403/06/30 23:16

اوج لذت

شنیدن حرفاش باعث شده بود استرس به جونم
بشینه .
یعنی چی شده بود که اگر من میفهمیدم باعث
ناراحتیم و درگیر شدن ذهنم میشد؟
با مکثش احساس کردم متوجه حضورم شده و
برای اینکه فکر نکنه فالگوش ایستادم لبخندی زدم
و با خونسردی وارد شدم.
_جوجه هارو آوردم.
حامد که تلفن هنوز کنار گوشش بود سری تکون
داد لب زد
_باشه من دیگه برم فعلا ، خدافظ
وقتی گوشی قطع کرد همونجور که خودمو مشغول
چیدن میز کوچیک کرده بودم گفتم
_چرا قطع کردی عشقم؟ حرف میزدی دیگه
حامد نزدیکم شد و دستشو دور کمرم حلقه کرد
بوسه ای روی گونم نشوند.
_زیاد مهم نبود بعدا حرف میزنم...میگم امشب
خیلی خوشگل شدیا...این پیرهنه خیلی بهت میاد.
یه تیکه خیار از ظرف سالاد برداشتم نصفش رو
گاز زدم که حامد مچ دستم گرفت دستم رو طرف
دهن خودش هدایت کرد و تیکه دیگه خیار خورد.
_ممنونم ، خودمم این پیرهنه رو خیلی دوست
دارم.
حامد بوسه دیگه ای طرف دیگه صورتم نشوند و
جوجه هارو برداشت طرف منقل رفت_هرچی که رنگ چشماتو داشته باشه قشنگه...
لبخندی زدم و یکم نزدیکش ایستادم
_خیلی جلو نیا دود میره تو چشمت..
باشه ای گفتم و به ستون چوبی تکیه دادم
_راستی با کی داشتی حرف میزدی ؟
حامد بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد
_کی میتونه حتی تو ماه عسلم به من زنگ بزنه؟
نوید بود دیگه.
خنده ای کردم و به جنگل نگاه کردم
_خب حالا چی میگفت؟ اتفاقی افتاده؟
حامد انگار بخاطر سوالم کمی مشکوک شده بود.
با چشمای ریز شده نگاهم کرد اما من کامل
خونسرد بودم.

#رمان#رمان_صحنه_دار #رمان_بدون_سانسور

1403/06/30 23:16

_نه چه اتفاقی ، اولش یکم چرت و پرت گفت بعدم
راجب بیمارستان اینا چیز خاصی نبود. خیلی دلش
برای من تنگ شده.
ترجیح دادم دیگه سوالی نپرسم تا بیشتر مشکوک
نشه.
اما امیدوارم بودم خیلی ازم مخفی نکنه و بهم بگه
چه اتفاقی افتاده.
و اگر نمیگفت مجبور می شدم خودم بپرسم ، اما دلم
میخواست خودش بگه...بالاخره ما زنو شوهر
بودیم و به قول مامانم زنو شوهر نباید هیچی رو
از هم قایم بکنن..
با آماده شدن جوجه ها هردو پشت میز نشستیم و با
برنجی که من پخته بودم خوردیم. توی اون فضا و صدای آب واقعا خیلی لذت بخش
بود.
_وای حامد خیلی خوشمزه شده بود دستت درد
نکنه...
حامد کمی از دوغش خورد بعد دهنش رو با
دستمال پاک کرد
_دست شما درد نکنه جوجه ، بیشتر زحماتش با
شما بود...جوجه رو با جوجه خوردم!
خنده ای به حرفش کردم و به اطرافم نگاه کردم
نفس عمیقی کشیدم_حامد اینجا خیلی آرامش بخشه ، لطفا هرچندوقت
یکبار بیایم دوتایی..
حامد کمی از سالاد خورد گفت
_چشم...پروا
وقتی اسممو صدا کرد لحنش فرق داشت.
مشخص بود قراره چیزی بگه و این منو خوشحال
کرد.
تمام توجهم بهش دادم و جواب دادم
_جانم
دستاشو توی هم قفل کرد و گلوشو صاف کرد
_من اصلا از تو نپرسیدم یعنی خب فرصت نشد ،
تو از اینکه داریم توی خونه من زندگی میکنیم
راضی؟

#رمان_صحنه_دار

1403/06/30 23:16

اوج لذت

با شنیدن سوالش لحظه ای ناراحت شدم چون فکر
میکردم قراره راجب اون اتفاقی که پشت تلفن
شنیده بودم حرف بزنه.
اما از طرفی از اینکه فکرش درگیر این قضیه
شده بود و به فکر رضایت من بود هم خوشحال
شدم.
لبخندی زدم و سرمو کج کردم با لحن پر از
قاطعیت گفتم
_خونه تو نه ، خونه ما اونجا دیگه برای
جفتمونه...و من از اینکه اونجا زندگی میکنیم
خیلیم خوشحالم.
حامد با شنیدن حرفم لبخند کوچیکی زد و بعد به
چشمش رو دزدید.
چرا خوشحال نشد انگار؟ چرا انگار فکرش درگیر
بود؟ دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.
میز رو جمع کردیم و حامد پیشنهاد داد بریم کنار
رودخونه یکم قدم بزنیم.
با اینکه هوا گرم بود اما باز هم شال نازکی دورم
انداختم تا حشره ای نیشم نزنه.
دست تو دست با حامد بین درختا راه میرفتیم و به
رودخونه نزدیک تر میشدیم.
_حوصلم سر رفت خب ، یه چیزی بگو..
حامد با شنیدن صدام از فکر بیرون اومد و نگاهی
به من انداخت.
_چی بگم؟
شونه ای بالا انداختم لب زدم
_نمیدونم ، مثلا یه خاطره از دانشگاه یا بیمارستان
یا از بیمارات تعریف کن حامد کمی فکر کرد لبخندی زد.
_یه چیز باحال یادم اومد ، یه شب خیلی کلافه
بودم داغون بودم و از عالم و آدم شاکی...همون
موقع ها که تازه یه اتفاقایی بینمون افتاده بود اما
جفتمونم نمیخواستیم بیوفته و رفتارمون عوض شده
بود.
با تمام دقتم داشتم گوش میدادم ، میخواستم بدونم
چرا میگفت باحال...
حامد نفسی گرفت ادامه داد
_بلند شدم رفتم خونه نوید ، اون همیشه توی
خونش مشروب داره...گفتم هرچی داری بیار اونم
کم نزاشت و یه عالمه شیشه آورد...
منم مثل دیوونه ها همشو خوردم و توی اون لحظه
ها فقط به تو فکر میکردم...

1403/06/30 23:16

اوج لذت

_خانم چیز دیگه نمیخواید؟ چای قهوه کیک هرچی
بخواید ما اینجا داریما.
نگاهم به پسر جوون که کلاه حصیری سرش بود
و بهش میخورد همسنای خودم باشه انداختم.
_چیزای خنک ندارید؟
از اینکه قرار بیشتر سفارش بدم چشماش برق زد
و سریع سرشو تکون داد
_چرا چرا داریم ، بستنی ، آبمیوه ، یخ در بهشت ،
شربت خاکشیر..
_بستنی وانیلی و کاکائویی لطفا بیار.
چشمی گفت و زود دویید رفت.
کافه کوچیک و قدیمی داشتن اما جایی که بود
خیلی قشنگ بود. کلافه گوشیم از جیبم بیرون کشیدم و شماره حامد
گرفتم.
نگاهم بهش بود و گوشی داشت بوق می خورد.
حامد با دیدن اسم من روی تلفن به شخصی که
پشت تلفن بود حرفی زد و تلفن قطع کرد طرفم
اومد.
عصبی گوشی رو ی میز گذاشتم که نزدیکم شد.
صندلی عقب کشید روبه روم نشست.
_جانم کاری داشتی زنگ زدی ؟
رومو ازش گرفتم و با لحن دلخوری گفتم
_شرمنده وسط مکالمتون مزاحم شدما ، نکه
اومدیم ماه عسل گفتم شاید توام بخوای توش
شرکت کنی! حامد که متوجه شده بود ناراحتم از این وضیعت
جاشو تغییر داد کنارم نشست .
خواست دستمو بگیره که زود عقب کشیدم
_ولم کن ، دست نزن به من.
سرشو سمت من خم کرد و روی شونم گذاشت
_جوجه دلش نمیاد با من قهر کنه مگه نه؟ نکن
دیگه تلفنه واجب بود
بدون اینکه حتی یذره کوتاه بیام لب زدم
_چطور تو دلت میاد من یک ساعت اینجا تنها
بشینم من دلم نیاد؟ از من واجب تر بود؟

#رمان_صحنه_دار

1403/06/31 15:19