578 عضو
خیال عادی نبود.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee
#اوج_لذت
#پارت_130
باد سردی که به صورتش خورد کمی حالش رو جا آورد.
نگاهی به صورت غرق در خواب پروا انداخت و زمزمه کرد: چیکار کردی با من؟ چیکار کردی پروا؟
بیحوصله ضبط رو خاموش کرد و جلوی در خونه روی ترمز زد.
حالا باید بیدارش میکرد؟
_ پروا جان؟
به خودش نهیب زد: جان چیه میبندم ته اسمش؟ الان بیدار شه به سلیطهگیری بزاره خوبه؟
رد داده بود این مردِ سی ساله...
_ پروا رسیدیم بیدار شو.
_ هوم؟
خوابالود بود و مشخص نبود چی میگه.
_ میگم بلندشو رسیدیم.
_ خودت برو ولم کن.
پیاده شد و ماشین رو دور زد.
در شاگرد رو باز کرد و روش خم شد تا کمربندش رو باز کنه.
با دیدن صورت غرق خوابش بغض کرد.
اولین بار بود بغض میکرد؟
چرا فکر به ازدواج پروا دلش میگرفت؟ چرا با تصور مرد دیگهای کنار پروا انگار میخواست گلوش پاره شه؟
چرا وارد خیابونی شد که ورود ممنوع بود؟ چرا میوهی ممنوعه رو چشید؟
مگه نمیدونست خواهرشه؟
چرا پا پیش گذاشت که حالا دست از پا دراز تر نتونه کاری کنه؟
با این افکار ذهنش متلاشی شد و عصبی سمت دیوار پشت سرش رفت و مشتی روش کوبید.
_ لعنتی لعنتی لعنت به من!
از خودش متنفر بود.
کنار دیوار سر خورد و نشست.
چرا به فرد ممنوعه نزدیک شد که حالا دل کندن ازش سخت بود؟
دستهاش از شدت ضرباتی که به دیوار زده بود درد گرفته بود اما از عصبانیت میلرزید.
دلش میخواست داد بزنه: این رسمش نیست.
دلش میخواست زار بزنه و گریه کنه، اما مرد که گریه نمیکنه!
دست روی صورتش کشید و بلند شد سمت ماشین رفت.
بقدری عصبی بود که رفتارش دست خودش نبود، با شدت پروای غرق در خواب ناز رو تکون داد و با صدایی که خشونت ازش میبارید غرید:
_ بلندشو میگم رسیدیم!
بخاطر همین دختر به این حال افتاده بود اما نمیتونست خودش و عصبانیتش رو کنترل کنه.
_ پروا با توام!
دخترک گیج خواب چشمهاش رو باز کرد و با دیدن صورت سرخ حامد ترسیده سر عقب کشید.
_ چی... چیشده؟
از خواب پریده بود با داد و هوارهاش.
_ رسیدیم بلندشو برو خونه اگه زحمتی نیس!
مبهوت از ماشین بیرون اومد و خواست دنبال کیفش بگرده که حامد پشت رول نشست و ماشین رو استارت زد.
با دست روی شیشهی ماشین کوبید و گفت:
_ هی کجا؟ کیفمو بده!
بیتوجه به پروا و یکتایی که تو خونه انتظارش رو میکشید پاش رو پدال گاز فشار داد و تو چند ثانیه از مقابل چشمهای بهت زدهی پروا محو شد.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee
#اوج_لذت
#پارت_131
بقدری عصبانی بود که قابلیت کشتن چند نفر رو داشت.
با سرعت سرسام آوری سمت خونهی رفیقش روند... فقط اون عوضیها میتونستن آرومش کنن.
موبایلش رو از روی داشبورد برداشت و شمارهی نوید یکی از اون رفیقهایی که شب تولدش هم اومده بود رو گرفت.
یک بوق، دو بوق... تا بوق چهارم صدا اومد و عصبی از اینکه جواب نمیده خواست قطع کنه که صدای نوید تو گوشش پیچید.
_ جانم داداش؟
_ دارم میام پیشت...
_ اما حام...
نذاشت جملهش کامل بشه و گوشی رو روش قطع کرد.
حوصلهی اراجیف هیچکس رو نداشت.
فقط و فقط آرامش میخواست...
حق داشتنِ پروا، کسی که به دست اون زن شده بود رو نداشت! باید از دور حواسش بهش میبود و این دردی رو ازش دوا نمیکرد.
دستش رو روی زنگ گذاشت و قبل از ورودش به خونهی نوید تماس مادرش رو بیپاسخ گذاشت، میدونست اگه با مادرش هم صحبت کنه قطعاً نتیجهی خوبی نداره.
_ جانم؟
_ باز کن منم الدنگ!
اونطرف شهر پروا با حرص پا روی زمین کوبید.
هنوز خواب کامل از سرش نپریده بود.
حتی کیفش رو هم برده بود! گوشیش هم تو کیفش بود...
زنگ رو فشرد و بعد از باز شدن در با عصبانیت داخل رفت.
یکتا جلوی در به انتظار حامد ایستاده بود.
_ سلام. عشقم کو؟
پروا نمایشی دستش رو به جیب شلوارش رسوند:
_ عه... نه اینجا نیست...
بعد با عصبانیت ادامه داد؛
_ عشق تو به من ربطی داره؟ برو کنار از جلو در!
از رفتار پروا و عصبانیتش جا خورد. چند دقیقه جلوی در ایستاد چون فکر میکرد حامد درحال پارک کردنِ ماشینه اما وقتی از نبودش مطمئن شد در رو بست و داخل رفت.
_ مادر داداشت کو پس؟
_ مامان به خدا من نمیدونم. منو پیاده کرد گازشو گرفت رفت. کیفمم حتی نداد بهم.
_ خانوم یه زنگ بهش بزن ببین کجا رفته.
با حرص آشکاری وارد اتاقش شد و خودش رو روی تخت پرت کرد.
چرا روز به روز حامد کاری میکرد تا حسش نسبت بهش خنثی تر و رو به تنفر بره؟
چرا کاری میکرد ازش متنفر بشه؟
با یادآوری اینکه کیفش نیست یعنی گوشیش هم نیست آه از نهادش بلند شد.
این یعنی نمیتونست به کاوه پیام بده و جزوهها رو براش بفرسته.
فردا کلاس داشتن و جلسهی آزمون بود!
رغبت نکرد حتی نگاهی به اون جزوهها که برای نوشتنشون حوصله به خرج داده بود بندازه.
حامد زنگ زدنهای مکرر مادرش رو بیجواب گذاشته بود و در نهایت گوشیش رو خاموش کرده بود.
حامد با دمغی پلهها رو بالا رفت و روی پلهی آخر نشست.
در باز شد و نوید بیرون اومد.
_ عه حامد چرا اینجا نشستی؟
_ داغونم...
از زیر بغلش گرفت و بلندش کرد.
_ تو که نخورده مستی داداش!
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee
#اوج_لذت
#پارت_132
اولین بار بود حامد رو با این اوضاع میدید. کسی اون روی حامد مغرور رو ندیده بود.
کسی نمیدونست تو دلش چی میگذره!
_ بیار یه بطری!
_ از همین اولش میخوای شروع کنی؟
دلش میخواست سرش رو به دیوار بکوبه.
_ بیار انقدر حرف نزن.
نوید حدس نمیزد که دل حامد برای خواهر ناتنیِ نازک نارنجیش رفته، حتی از ذهنش خطور هم نمیکرد.
با قدمهای نامطمئن سمت اتاقش رفت و از تو کمد سه بطری از نوشیدنیهایی که دم دست بود رو برداشت.
ودکا، ویسکی و ساکی...
تردید داشت چون حامد زیاد سمت اینطور چیزها نمیرفت.
_ آوردی؟
_ الان میارم. صبر کن!
چند دقیقه بعد حامد بود که بیمعطلی در یکی از بطریها رو باز کرد و سر کشید.
_ هی مردک اونطوری اونو مثل آب سر نکش حالتو خراب میکنه! بزار مزه بیارم حامد نخور اونطور خب اسکول...
اما کو گوش شنوا؟
گلوش تا انتها میسوخت و بوی زنندهش سردردش رو چند برابر کرده بود اما دست از کله شقی برنمیداشت.
یه نفس میخورد و تلخیش رو نادیده میگرفت.
هرچقدر هم تلخ بود به پای سر نوشت تلخش نمیرسید...
تلخی، تندی، بوی زننده و سوزش گلوش هیچکدوم نمیتونست باعث بشه دست بکشه...
دلش پروا رو میخواست.
پروایی که تو بغلش باشه، پروایی که لبش چفت لبش باشه، که تجدید خاطره کنن، که دوباره تنشون عرق کنه و شره کنه رو ملحفهی تخت!
بطری به نصفه نرسیده بعدی رو برداشت.
_ حامد داری زیاده روی میکنی... من آوردم تا زنگ بزنم بقیه بچهها هم بیان ولی تو داری یه تنه همه رو دِرو میکنی!
هنوز یک بطری هم کامل نخورده بود بعد میگفت زیاده روی؟
بعدی رو بیملاحضه بالا کشید.
_ آخ... سرم! لعنتی...
نوید عصبی بطری رو از دستش کشید.
_ میفهمی میگم نخور؟ یا خودتو داری میزنی به نفهمی؟ بده من اینو نفهم.
_ بـده نــوید حالـم خوب نیسـت جون تـــو!
بیاراده کلمات کشیده از دهنش بیرون میاومد.
بوی تند زهرماریها کل خونه رو پر کرده بود و حامد ککش هم نمیگزید.
سرش داغ شده بود و کم کم از اون حالت هوشیاری خارج میشد.
_ نمیخوای تعریف کنی چیشده که به این حال افتادی حامد؟ من تا حالا با این وضع ندیده بودمت!
نمیفهمید چی میگه، اگه میفهمید که نمیگفت...
_ زنـم ازم دوره! حق ندارم به زنم دســت بزنم، دارم ذره ذره آب میشم اما کسی نمیفهـمه. اگه بخوان عروسش کنـن من چه خاکی تو سرم بریـزم؟ من چی بگم اون وسط؟ بگم که بی آبـــروش کنم؟
نوید با تعجب و بهت گفت:
_ چی میگی حامد؟
با خودش فکر کرد لابد اثرات این نوشیدنیهای الکلیِ که انقدر توهم زده.
همه میدونستن حامد اهل زن و زندگی نیست.
هرچند حالا داشت با یکتا
ازدواج میکرد...
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee
#اوج_لذت
#پارت_133
دوباره از بطری دستش قلپی خورد.
_ چی مـیگم؟ میگم جونمو باید ازش دور باشم، میگم دارم روانــی میشم. مجبورم بخاطر محافظت از خودش و آبروش ازش دور باشم و شاهـد ازدواجش با یه کثافت باشم. مجبورم بگم دوست نـدارم درصورتــی که جونم براش در میره.
حالا بیشتر مطمئن میشد که اثرات همینهاست.
بیخیال خودش هم کنارش نشست و با هم مشغول شدن.
کاملاً داغ شده بود.
جلوی چشمهای خمارش انگار پروا داشت با لباس خواب مشکی جولان میداد.
انگار طلب تن پروا رو داشت.
طلب میکرد بچشه طعم لبهای مثل عسلش رو!
خونهشون مادرش بود که نگران بود و پلک روی هم نذاشته بود.
پروا که از فرط خستگی با دراز کشیدنش رو تخت درجا به عالم خواب رفته بود و یکتا یکساعتی تظاهر به نگرانی کرد و بعد اون هم به قصد خواب به اتاق حامد رفت.
پدرش تا نیم ساعت پیش بیدار بود اما وقتی داشت روی مبل خوابش میبرد با اصرارهای مکرر مادرش رفت اتاقشون تا بخوابه.
تلفن به دست مدام شمارهی پسرش رو میگرفت اما دریغ از شنیدن صداش.
فکرش هزار جا رفته بود.
از کلانتری گرفته تا بیمارستان!
اما حامد فارغ از همه چی دکمههای پیرهنش رو یکی یکی باز میکرد و تلو تلو خوران خودش رو سمت اتاق نوید میکشید.
_ پـروای مــن!
تو تصوراتش و عالم مستی پروا رو دنبال خودش میکشید تا اتاق.
توهم بود.
توهمِ بودنِ پروا کنارش.
میترسید از، از دست دادنش.
حق داشت، نداشت؟
یه مرد سی ساله که دلش برای دختر نونزده سالهای که از قضا خواهرش هم بود میرفت؛ البته خواهر ناتنی!
عرق از سر و روش میریخت.
بیمهابا خودش رو روی تخت پرت کرد و چشم بست.
تمام خاطرات مثل فیلم از جلوی چشمهاش رد شد.
از بچگی تا همین امروز...
شب تولدش و رابطهی قشنگشون تا امشب که سرش داد زده بود و با بدترین حالت ممکن از خواب بیدارش کرده بود.
_ خانوم جواب نداد این بچه؟
پدرش بود!
اون هم نتونسته بود خوب بخوابه...
ساعت چهار صبح بود.
از نگرانی حتی چند قطره اشک ریخته بود، چشمهاش به سرخی میزد.
_ ج... جواب نداد. اگه بازم جواب نده چ... چی؟ حامد همیشه جواب تل... تلفن منو میداد! گوشیشو تا حالا خاموش ن... نکرده بود. اتفاقی برای نیفتاده باشه!
_ چرا صدات میلرزه الان شما؟ بغض نکن عزیزمن، مگه حامد بچهس؟ سی سالشه. از پس خودش برمیاد.
ولی مادر بود.
دلش طاقت نداشت.
میترسید داغ فرزند ببینه.
هرچقدر هم بزرگ میشد، بیست سالش میشد، سی سالش میشد و چهل سالش هم که میشد برای مادر همچنان بچه بود.
_ خانوم انقدر حرص نخور، شاید رفته خونهش گرفته خوابیده... گوشیش شارژ نداشته.
_ گفت میاد واسه شام.
.
.
اگه
علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee
#اوج_لذت
#پارت_134
فقط محض دلداری دادن بود که گفت: شاید سرکار چیزی خورده. ندیدی پروا هم شام نخورد؟
فقط و فقط جهت کم کردنِ دلنگرونیهای زنش بود و بس؛ وگرنه خودش هم دلش مثل سیر و سرکه میجوشید.
حامد با صدای نوید چشمهاش رو بیحال باز کرد.
_ به مجید زنگ زده بودم، گفت خودش نمیتونه بیاد اما اگه بخوای میتونه چند تا از در و دافای دور و برش رو بفرسته!
لحظهای خواست به چیزی فکر نکنه و بگه آره یکی از اون کاربلدها رو براش بفرسته، لحظهای خواست چشم ببنده رو هرچیزی و برای خالی کردن مغز و آزاد کردن فکرش بگه یه مو طلاییِ چشم رنگی بفرسته بیاد، ازونایی که با عشوه خرکی خرت میکنن، اما پشیمون شد...
با فکر پروا پشیمون شد!
تو ثانیه انگار چشمهای مظلوم پروا اومده بود جلوی نگاهش که پشیمون شد.
_ نه... ل... لازم ندارم.
به سکسکه افتاده بود.
از جا بلند شد و با قدمهای سست و چشمهای بسته سمت در خونه رفت.
_ کجا؟
نوید کمتر خورده بود و ذاتاً باید هوشیارتر میبود و همینطور هم بود.
_ خونه. زن... زنم منتظرمه!
بیخبر از اینکه پروا بقدری خسته بوده که جا به جا خوابش برده.
_ بیا اینجا حامد الان رانندگی خوب نیست.
_ من م... میخوام برم میگم زنم منتظرمه! ل... لابد نگرانم شده.
میرفت. نمیایستاد!
_ زنمه!
چه خوب بود که از واژهی زنم استفاده میکرد! اگه اسمش رو میگفت، اگه میگفت پروا هم آبرویی برای خواهرش نمیموند هم اعتباری برای خودش.
_ داداش خیلی فاز برداشتیا! زنم زنم. بیا بشین ببینم. بیجنبه تو که نمیتونی نخور انقدر خب!
بیتوجه به اخطارهای نوید در رو باز کرد.
نوید با دو خودش رو به حامد رسوند...
خیلی خورده بود، تقریبا دو نفری پنج بطری خورده بودن! دوتا دیگه هم از کمد آورده بود!
_ بیا داخل حامد. الان در و همسایه میفهمن پس فردا میگن پسر مجرد نباید تو این ساختمون باشه. بیا تو یالا!
از زیر بغلش کشیدش و آوردش داخل.
کنار در سر خورد و سرش رو روی زانوهوش گذاشت.
_ اگه بره چی؟ من چ... چه غلطی کنم؟ من بدون اون نمیتونم نوید. تا همی... همینجاشم بزور اومدم.
با خستگی پلک بست.
کاش زودتر این روزهای نحص رد میشد.
طاقتش طاق شده بود.
چشمهاش میسوخت.
_ باید برم خونه ن... نوید.
مرغش انگار یک پا داشت.
_ برات تاکسی میگیرم داداش. همینجا صبر کن تا بیام.
_ خودم ماشین د... دارم، چلاغم نیستم.
یک دنده بود!
با حالی خراب دوباره دست به در گرفت و بلند شد.
دلش برای پروا تنگ شروع بود.
برای عطر تنش، عطر موهاش، طعم لبش، طعم تنش...
قول داده بود نزدیکش نشه!
کمر به قتل خودش بسته بود رسماً...
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری
عضو شو🔥
@romankadee
رمان اوج لذت:
#اوج_لذت
#پارت_144
بازوی نوید رو گرفتم و عقب کشیدم.
_ ولش کن توروخدا کشتیش!
هردو تا سرحد مرگ کتک خورده بودن و طوری همدیگه رو زده بودن که اگه کسی میدید میگفت دشمن خونین نه رفیق!
با نفس نفس از هم جدا شدن.
بیچارهوار به حامد نگاه کردم.
بستهی دستمال کاغذی رو از روی میز برداشتم و جلوی حامد گرفتم که چند برگ بیرون کشید و بالای لبش رو تمیز کرد.
_ از دماغت داره خون میاد.
دستمال رو لوله کرد و برای بند آوردن خونش داخل بینیش برد.
_ ما هم که بیگناه کتک خوردیم یکی و نداریم بیاد بگه از فلان جات داره خون میاد، برامون دستمال بیاره.
حامد با این حرفش جریتر شد و چند تا شکلات از تو جا شکلاتی رو میز برداشت و سمتش پرت کرد.
_ حرف دهنتو بفهم نوید!
دستمال کاغذی رو سمت نوید هم بردم و چند برگ کشید.
هیچ دلم براشون نسوخته بود فقط نمیخواستم بلایی سرشون بیاد چون عذاب وجدان خرخرهم رو میجویید.
اون دوتا حقشون بود چون بدترین بلا رو سرم آورده بودن، حالا چه خواسته چه ناخواسته!
_ یخ تو فریزر هست برا داداشت بیار.
_ خودتون پاشید بردارید به من چه آخه؟
صدای حامد رو از پشتم شنیدم که میگفت: ببخشید که بخاطر جنابعالی کتک خوردیم!
_ مگه من گفتم دعوا کنید؟ خودتون به جون هم پریدید! اصلاً قضیه چشم داشتنش به من نبود. نذاشتی بدبخت حرف بزنه. شما مردا فقط بلدید بلا نازل کنید. خدا به داد زن شماها برسه. واقعاً از ته دلم از الان طلب صبر میکنم براشون!
خواست سوال بپرسه که اجازه ندادم و سمت آشپزخونه رفتم و تو کیسه فریزر دو تیکه یخ انداختم و یکی هم برای نوید یخ گذاشتم.
اول یخ رو به نوید دادم و بعد اون یکی یخ رو برای حامد بردم.
_ برام بزار دستم درد میکنه نمیتونم...
چقدر پرو بود حامد!
_ یکیم نیست برای ما بزاره!
حامد حرصی جعبهی دستمال کاغذی رو سمتش پرت کرد.
_ ببند دهنتو دیگه، هی یکیم نیست یکیم نیست راه انداخته!
_ مگه دروغ میگم؟
کلافه از رفتارشون پوفی کشیدم و یخ رو روی پیشونی حامد گذاشتم و چند دقیقه بعد سمت نوید رفتم و یخ رو گوشهی لبش گذاشتم.
_ مثلاً قرار بود بخیهی دست من کشیده بشه حالا شما دوتا بخیه لازم شدید!
_ پروا خانوم من با حامد حرف دارم شما اینجا بمونید ما تو اتاق حرف میزنیم بعد میایم.
حالا باید من طلبکار میبودم اما جاها عوض شده بود انگار.
بغض به گلوم چنگ زده بود، بخاطر بکارت از دست رفته و آرزوهای به باد رفته و دنیای خاکستری شدهم.
با همون حال لب زدم:
_ من هیچوقت نمیبخشمتون!
حقیقت بود...
زندگیم رو تباه کرده بودن و لایق بخشش هم نبودن، نه نوید و نه حامد و نه دوستهایی که باعث و بانی
از دست رفتن دخترونگی من بودن.
_ پروا!
تو جواب حامد فقط یک کلمه بود:
_ برو...
پشت نوید به اتاق رفت و من رو به حال خودم گذاشتن.
اگه حامد میفهمید مسببش رفیقاش بودن باز هم مثل قبل بیتفاوت از کنار این موضوع رد میشد؟ مثل تمام این مدت که فقط گفته بود فراموش کنم...
#اوج_لذت
#پارت_145
خسته پلکهام رو روی هم گذاشتم.
کاش این زندگی نکبت بار سریعتر تموم میشد. من تحملش رو نداشتم.
سرم رو به عقب انداختم و نفس عمیقی کشیدم.
صدای داد و فریاد حامد رو میشنیدم و این نشون میداد نوید حرفهایی رو که به من زده به حامد هم زده.
_ *** چی داری بلغور میکنی واسه خودت؟... یعنی چی که محرک جن*سی بوده؟
_ گوش بده به من حامد!
_ به چی گوش بدم؟ زندگی اون بدبخت سیاه شده، من باید هرروز جلوی چشمهام ببینمشو طوری وانمود کنم که انگار اتفاق خاصی نیفتاده درصورتی که عذاب وجدان داره میکشه منو بعد تو میگی گوش بده؟ من به شماها که رفیقام بودید اعتماد کردم!
قلبم خورد میشد با شنیدن حرفهاش...
بیگناهترین تو این ماجرا من بودم!
با حالی خراب بلند شدم و بعد از پوشیدن مانتوم از خونه بیرون رفتم و رو صندلی عقب ماشین نشستم.
چرا اینکار رو با من کردن؟
اون شب اگه میگفتن که چیزی ریختن تو اون لیوان قطعاً خودداری میکردیم و به هم نزدیک نمیشدیم.
حالا گفتنِ این ماجرا چه دردی رو از منِ بینوا دوا میکنه؟
خسته تلخندی زدم.
تلخندی به تلخی زهر، به تلخی روزگار...
_ لعنت بهتون، به همتون.
حالا کسی نبود که قبولدار باشه و گردن بگیره اشتباهش رو، همه پاسکاری میکردن به هم دیگه.
با صدای باز و بسته شدن در نگاهم رو بالا نیاوردم.
نمیخواستم حتی نگاهش کنم.
اون آخر هفته عقد میکرد پس دلیلی نداشت بخوام تو زندگیش موش بدوونم.
هرچند داشتم به خودم میقبولوندم که من هیچ حسی بهش ندارم اما به خودم که نمیتونستم دروغ بگم، من جونمم برای ان آدم مغرورِ کله خراب میدادم؛ آدمی که هرکسی جای من بود الان ازش متنفر شده بود بجای سریدنِ دلش!
فقط نمیخواستم قبول کنم.
نمیخواستم قبول کنم دل دادم به این مرد بیرحم.
_ خوبی؟
چطور میتونست الان این سوال رو ازم بپرسه؟
_ نه!
سنگینی نگاهش رو از تو آیینه حس میکردن اما نگاه نمیکردم بهش. من الان باید بجای داشتنِ این حس ازش متنفر میبودم!
_ میخوای اول بریم یجای دیگه بعد ببرمت خونه؟
_ نه... عروست خیلی وقته که منتظرته.
بغض داشتم حین گفتنِ این جمله. قلبم داشت از جا کنده میشد.
سرم رو به شیشه تکیه دادم و نگاهم رو به آدمهایی دوختم که هرکدوم یه دغدغه و مشغلهی خاص خودشون رو داشتن.
کاش این
اتفاق نیفتاده بود و این حس شکل نمیگرفت.
اونوقت میتونستم به راحتی یه خاستگاری اشکان یا درخواست دوستی کاوه جواب مثبت بدم، بدون هیچ ترس و استرسی مبنی بر از به باد رفتن آبروم.
آروارههای لرزونم رو روی هم کوبیدم.
من دنیام سیاه بود...
تا ابد باید همینطوری میموندم؟!
اگه مامان و بابا بفهمن که آوارهی کوچه و خیابون میشم... یا هم نه شاید مهربون باشن و حداقل بفرستنم یه جایی دور از خودشون.
من دق میکردم.
بدون خانوادهم یک هفته هم نمیتونستم دووم بیارم.
#اوج_لذت
#پارت_146
با ترمز ماشین چشمهام رو باز کردم و بیحرف از ماشین پیاده شدم.
حتی دلم نمیخواست باهاش همکلام بشم...
زنگ رو فشردم و بعد از بازشدنش سریع وارد خونه شدم.
_ حامدم اومد؟
این یکتا چرا فقط رو مخ من تاتی تاتی میکرد؟ انگار آفریده شده بود برای رو مخ بودن.
بدون جواب دادن بهش وارد اتاقم شدم و در رو پشت سرم بستم و قفل کردم.
نگاهم به کاکتوسهام افتاد و لبخندی زدم.
از پارچ آب روی میز کمی پای گلدونهای کوچیکشون آب ریختم.
_ حال شما چطوره؟ میبینم که بدون من خوش میگذره!
شاید با صحبت کردن باهاشون میتونستم خودم رو آروم کنم.
باید تو زندگی مثل کاکتوس باشی...
مثل کاکتوس تنها، محتاج کسی نباشی و با وجود خار نزاری کسی بهت آسیبی بزنه.
قفل در رو باز کردم و بلند گفتم: مامان من میرم دوش بگیرم... قبل ناهار میام.
حولهم رو برداشتم و بعد از اینکه یه آهنگ ملایمِ بیکلام با گوشیم پلی کردم و کنار وان گذاشتم فکری برای ریلکس کردن به ذهنم خطور کردن.
چقدر خوب بود خواب!
یه خواب اونم تو وان...
با آرامش کامل...
لبخندی زدم و آب رو باز کردم.
#حامد
از وقتی اومده بودم داشتم به مامان و یکتا جواب پس میدادم که چرا صورتم خونی مالی شده و این جواب پس دادنا کلافهم میکرد.
_ یکتا جان میری پروا رو صدا کنی واسه ناهار؟
یکتا بقدری تنبل بود که خودش رو به نشنیدن زد و سرش رو روی شونهم گذاشت.
از دیدرس مامان خارج بودیم وگرنه جلوی مامان و بابا کم پیش میاومد حتی نوک انگشتش بهم بخوره.
_ من میرم مامان یکتا حوصله نداره.
بهانهای بیش نبود.
من میخواستم فقط ببینم حالش خوبه یا نه.
با اون حالی که من تو ماشین ازش دیده بودم بعید میدونم تا الان گریه نکرده باشه...
تقهای به در اتاقش زدم و وارد شدم اما با ندیدنش متعجب از اتاق بیرون اومدم.
_ مامان پروا نیست که!
_ مادر رفته دوش بگیره. در بزن جوابتو میده.
سرتکون دادم و دوباره به اتاق برگشتم.
نزدیک حموم که شدم صدای آهنگِ بیکلام و غمگینی که گذاشته بود رو شنیدم.
سری به تاسف تکون دادم و تقهای به در زدم.
_
پروا!
وقتی جوابی نشنیدم دوباره به در کوبیدم.
_ پروا؟ خوبی؟
باز هم جواب نداد!
سمت در اتاق رفتم و بستمش چون نمیخواستم بقیه رو هم نگران کنم.
_ پروا بیام داخل؟
ناخداگاه صدام میلرزید.
_ پروا جان!
دلم گواه بد میداد...
بدون اینکه دست خودم باشه آروم دستگیرهی در رو پایین کشیدم.
برخلاف چیزی که فکر میکردن قفل نبود و باز شد...
در رو باز کردم و قدم اول رو برنداشته با چیزی که دیدم جلوی در خشکم زد.
#اوج_لذت
#پارت_147
چرا گردنش کج به یه طرف افتاده بود؟
چرا رنگ تو وان قرمز بود؟
بیاختیار سیبک گلوم تکون خورد.
دلم میخواست داد بزنم و کمک بخوام اما صدایی از حنجرهم بیرون نمیرفت.
با قدمهای سست سمتش رفتم.
_ پر... پروا!
شوکه بودم.
پلک زدم و قطره اشکی از کنار چشمم چکید.
_ پروا جانم؟
قسم میخورم اگه چشمهاش رو باز میکرد هرچی که میگفت رو قبول میکردم، قسم میخورم دنیا رو زیر پاش میریختم.
_ بیداری؟
نمیخواستم چیزی که تو ذهنم جولان میداد رو باور کنم. میخواستم فکر کنم که خوابه، اما کی تو وان میخوابه که پروا دومیش باشه؟
کنار وان رو زانو نشستم و دست سردش رو تو دستم گرفتم.
کی گفته مرد گریه نمیکنه؟
_ پروا... چشماتو باز کن!
قلبم محکم خودش رو به سینهم میکوبید.
_ نامرد! بیمعرفت...
سرم رو روی شونهی لختش گذاشتم و لبم رو تو دهنم کشیدم تا هق نزنم.
یه چیزی تو وجودم فریاد میزد:"لعنت به من!"
_ لعنت به من که اذیتت کردم... لعنت به من. خودم و نمیبخشم... لعنت به من...
صدام به وضوح میلرزید و دستهام بیشتر...
_ بیا بزن تو گوش من ولی چشای بازتو ببینم. فحشم بده، داد بزن سرم، فقط باز کن چشاتو!
کم مونده بود سکته کنم.
کم نبود یکی جلوی چشمهات دیگه جون نداشته باش.
دلم میخواست میمردم و این صحنهها رو نمیدیدم.
اون بخاطر من اینکارو کرده بود؟
رنگ وان بهم دهن کجی میکرد و سردی دستهاش قلبم رو میلرزوند.
_ چرا اینکارو کردی؟ چطوری باور کنم؟
روی موهاش رو بوسیدم و بو کشیدم.
_ من نمیخواستم اینطوری شه پروا!
پس چرا کسی نمیاومد تا خبر بگیره ببینه چرا من برنگشتم؟
من نمیتونستم این خبر رو بهشون بدم، باید خودشون میدیدن...
_ پروا خانوم. شما قرار بود امروز با من بیای مطب، پس چی شد؟ بدقول نبودی!
سرم رو به وان تکیه دادم و خاطرات مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد.
دلم میخواست بشینم و زار بزنم.
تو دلم به خودم و نوید و کل دوستهایی که تو اون شب تولد کذایی بودن لعنت فرستادم و فحش دادم، حق پروا این نبود...
روی دستش رو بوسیدم و روی صورتم گذاشتم.
فکر نمیکردم بخواد همچین کاری کنه.
من مثلاً دکتر این مملکت
بودم اما عزا گرفته بودم و دست و پام رو گم کرده بودم طوری که هیچکاری از دستم بر نمیاومد.
برام مهم نبود که لباسام خیس میشه و محکم بغلش کردم و به خودم فشارش دادم.
میخواستم تو بغلم حل بشه...
خواستم داد بزنم تا بیان به دادم برسن.
داد بزنم یکی آمبولانس خبر کنه که گل پاکم پر پر شد.
هنوز داد نزده بودم که با صدایی، صدام تو نطفه خفه شد.
_ آخ!
#اوج_لذت
#پارت_148
متعجب سرم رو برگردوندم و به چهرهی تو هم رفتهش نگاه کردم.
_ پر... پروا خوبی؟
_ آیی گردنم.
_ مگه تو نمرده بودی؟
کم کم چشمهاش گرد شد و نگاهی به وضعیتمون انداخت. دهن باز کرد جیغ بزنه که سریع دستم رو جلوی دهنش گرفتم.
_ هیسسس دیوونه. منو به سکته داده الانم میخواد جیغ بزنه.
با اصوات نامفهومی که از دهنش دراومد دستم رو برداشتم.
_ تو تو وان چیکار میکنی؟
تازه نگاهم به خودم افتاد.
من کی اومده بودم تو وان؟ اصلاً نفهمیدم چطوری اومدم تو وان و الان یکی از دستهام دور پروا حلقه شده.
_ آی گردنم حامد.
_ پس... پس بدنت چرا سرد بود؟
_ خب آب سرد تو وان گذاشتم همون به بدنمم سرایت کرده، من عادت دارم با آب سرد دوش میگیرم.
_ بخاطر عادتِ جنابعالی من زَهرهترک شدم خیره سر.
چشم غرهای بهم رفت و خودش رو عقب کشید.
_ ولم کن. اه! خوابم برد تو وان دیگه چیکار کنم؟ سنگین خواب بودنمم تقصیر منه؟
کلافه دستی به موهام کشیدم و از وان بیرون اومدم.
از لباسهام آب شره میکرد و کف حموم میریخت.
_ نگاه کن الان وضعیتمو. حالا چطوری برم بیرون؟ خیس آب شدم... این خون تو وان چیه پس؟ رنگ غذا ریختی تو وان؟
نگاهی به وان کرد و با دست به پیشونیش کوبید.
_ وای... این قرصا هورمونامو به هم ریخته تاریخ پریودیم دیگه قاطی شده.
چشمهام از این بیپرواییش گرد شد.
_ خجالت نکشی یوقت؟
پوزخندی زد و حرفی زد که تا عمق وجودم سوخت.
_ مگه تو وقتی کارتو باهام کردی و بعد گفتی فراموشش کن خجالت کشیدی که من خجالت بکشم؟... حالام بر و بر به من نگاه نکن برو بیرون.
پشت بهش کردم و خواستم برم بیرون که با یادآوری خون پریودی سریع تیشرتم رو از سرم بیرون کشیدم.
من حتی دستهاش رو هم بوسیده بودم...
قشنگ خونی مالی کرده بودم خودم رو.
#پروا
وقتی حامد تو حموم بود سعی کردم خودم رو با کفهای داخل وان بپوشونم تا نبینتم.
هیچ دلم نمیخواست تجدید خاطره کنیم.
بقدری سنگین خواب بودم که متوجه اومدن حامد به حموم نشده بودم.
خجالتی نمیکشیدم دربرابرش.
چیزی نبود که ندیده باشه...
بعد از آبکشی خودم پدی برداشتم و بعد از پوشیدن لباسهام از اتاق بیرون رفتم.
_ بیا مادر غذا حاضره.
سرتکون دادم و سمت میز رفتم.
بابا ناهار خونه
نبود و حامد هم احتمالاً اتاقش بود.
_ یکتا زنعمو حامد و صدا میکنی بیزحمت.
_ رفت لباس بپوشه زن عمو... گفت لباسشو عوض کنه میاد.
پشت میز نشستم و نیشخندی زدم.
_ باز که تو موهاتو خشک نکردی پروا! دلت میخواد سرما بخوری؟
_ خودشون خشک میشن مامان جون. اصلشم همینه.
#اوج_لذت
#پارت_149
چند دقیقه تو سکوت گذشت تا اینکه حامد اومد و کنار پروا پشت میز نشست.
حقش بود.
کم بلا سر من نیورده بود.
_ امروز آقا حامد لطف کردن جای استادمونو پر کردن برامون.
یکتا متعجب پرسید:
_ یعنی چی؟
لبخندی زدم و با آب و تاب مشغول تعریف شدم. بد نمیشد اگه یکتا حسودیش گل میکرد و یه دعوای کوچولو بینشون میافتاد!
_ نمیدونم چیشد یهو دیدم عه حامد اومد تو کلاس گفت من بجای استادتون اومدم. نفهمیدم حامد که دکتر مغز و اعصابه چطور سر کلاس وکالت ما پیداش شد.
_ نخیر پروا خانوم، استادِ شما دوست منه که ازم خواست این جلسه که خانومش میخواد زایمان کنه من جاش بیام وایستم و فقط امتحان بگیرم و کلاس تشکیل نشه.
پوزخندی زدم.
همون دوستهایی که...
عصبی از افکارم گفتم: حالا هرچی حامد... خلاصه که یکتا جون آخر کلاسم همه دخترا ریختن سر شوهرت. نبودی ببینی درسته داشتن قورتش میدادن...
سمت حامد برگشت و اون بیخیال مشغول غذاش شده بود.
_ ماشالله پسرم خوش قد و بالاس، بر و رو داره... اسپند دود کنم براش.
_ وا زن عمو، شوهرمو میخواستن چیز کنن.
حامد با چشمهای گرد گفت: چیز؟ چی؟
کم مونده بود از خنده زمین رو گاز بگیرم.
حالا فقط دعوا و گیس و گیس کشی کم بود.
_ یکتا جون والا دختره میخواست حامد و ماچ کنه دیگه.
صورت یکتا سرخ شده بود و عصبی از پشت میز بلند شد.
_ حامد بلند شو بیا.
_ عزیزم بزار غذامونو بخوریم حرف میزنیم. حرمت سفره و خانواده رو نگهدار.
یکتا دندون روی هم سابید و پا کوبان از آشپزخونه بیرون رفت. تو دلم ریز ریز به کارهاش میخندیدم.
خدا نکنه هیچوقت کسی یه زن این مدلی گیرش بیاد، هرچند یجورایی حق داشت... حسادت زنانه بود دیگه.
_ حامد بلندشو برو دنبالش مادر گناه داره مامان باباشم نیستن غریبه اینجا.
یطور میگفت غریبه انگار هفت پشت غریبهس.
_ مامان داریم ناهار میخوریما.
_ بلند شو قربونت برم پس فردا مامانش میگه بچهمو قهرش دادن.
کلافه قاشقش رو تو ظرف غذاش ول کرد و از پشت میز بلند شد.
_ الله اکبر. این چه حرفی بود جلو این زدی پروا؟
اجازهی جواب دادن بهم نداد و با حرص از آشپزخونه بیرون زد.
حقش بود، بدتر از اینها باید سرش میاومد...
با آرامش قاشق به قاشق غذام رو خوردم.
_ عموت اینا فردا صبح برمیگردن.
غذا تو گلوم پرید.
از اومدم عموشون
ناراحت نبودم، بخاطر این غذا تو گلوم پرید که باید از فردا شاهد خریدهاشون برای عقد میبودم...
لبخندی برای حفظ ظاهر زدم.
چارهای هم جز این نداشتم.
با کمک مامان میز رو جمع کردم و وقتی میخواستم برم اتاقم صدای حامد رو از داخل اتاقش شنیدم.
_ عزیزم قهر نکن دیگه. الان من چیکار کنم آشتی کنی؟ تقصیر منه اون دختره اومد ازم سوال بپرسه؟
چه خوب ناز میخرید...
#اوج_لذت
#پارت_150
این آدم فقط برای من سرد و خشک و جدی بود؟ برای بقیه میتونست همه چی باشه جز مغرور بودن؟
فقط برای من غرور داشت؟
پوزخندی زدم و وارد اتاقم شدم.
جزوههام رو نگاهی بهشون انداختم و بعد خواستم راجب لباس و آرایشگاه با مامان حرف بزنم که تقهای به در اتاقم خورد و پشت سر در باز شد.
_ پروا حاضری؟
_ کجا بسلامتی؟
_ مطب دیگه! تو که هنوز نشستی... بلند شو بریم از اونور باید زود برگردیم مامان اینا میخوان برن خرید لباس برای یکتا، مامان گفت وقت نمیشه فردا هم لباس بخریم هم کیف هم کفش و هم گل! دیگه قرار شد لباس و امشب بریم فردا با زن عمو مابقی رو بخرن.
بسلامتی... پس جدی جدی قرار بود داماد بشه، قرار بود منم برم خرید برای عروسش... قرار بود خیلی چیزها عوض بشه.
_ برو بیرون آماده شدم میام.
بیحرف بیرون رفت.
من تو عالم خواب و بیداری صداش رو شنیده بودم که ازم میخواست بیدار شم.
پس چرا حالا که بیدار شده بودم باز داشت به رژیم قبلش ادامه میداد؟ مگه قرار نبود دیگه اذیتم نکنه؟ چرا فقط اون نگرانیها برای چند دقیقه بود؟
سر تا پا مشکی پوشیدم و بعد از برداشتن کیفم بیرون رفتم.
حوصلهی کلکل و سر و کله زدن با حامد رو نداشتم که بخوام لجبازی کنم و بگم نمیام.
_ بریم...
_ پروا مادر زود بیاید دیر نشه.
_ چشم مامان جان.
پشت سر حامد راه افتادم و رو صندلی عقب ماشین جا گرفتم.
کمی از مسیر رو رفته بودیم که حامد گفت: چه عجب بالاخره وزه خانومو ساکت دیدیم ما... نکنه زبونتو موش خورده؟
_ فقط حرفی برای گفتن ندارم. حرفی برای توصیف حالم... حرفی برای اینکه بهت بفهمونم اشتباهت چقدر باعث شده زندگیم خراب بشه؟ اشتباه تو و رفیقات...
پوزخندی زد و با کنایه گفت: هی میگی اشتباهت اشتباهت، انگار خودت بیتقصیر بودی؛ نکنه اون شب و یادت رفته که چطور برای بودن با من بیقراری میکردی؟ نکنه یادت رفته له له زدناتو برای با من بودن؟ هنوز حرفاتو یادمه...
از اینکه حقیقت رو تو صورتم میکوبید منتفر بودم اما من آدم کوتاه اومدن نبودم.
_ اگه رفیقای جون جونیت اشتباه نمیکردن منم عمراً برای با تو بودن بیقراری میکردم! اگه دستشون هرز نمیرفت و خطا نمیکردن من مغز خر نخورده بودم
با یه آدم مغرور و خودشیفته مثل تو که اشتباهاتشم قبول نمیکنه همخواب بشم...
عصبی بودم، خیلی عصبی!
با صدای شیشهی ماشین حامد بحث رو ادامه نداد و شیشه رو پایین کشید.
_ عمو گل نمیخوای؟
تو این شهر پر بود از این بچههای بیپناه و بچههای کاری که برای یک لقمه نون کل روز تو سرما و گرما بین مردمِ بیرحم کار میکردن!
_ نه عزیزم.
_ بیا اینجا من گل میخوام...
حامد از آیینه نگاهی بهم انداخت اما بهش توجهی نکردم.
_ فقط رز دارم... آبی یا قرمز؟
_ آبی. چقدر میشه؟
لبخند با مزهای رو لبهای غنچه شدهی دختر کوچولوی مقابلم شکل گرفت.
_ همه قیمت بالا بالا میفروشن، اما من میگم یچی باشه که نه من شرمنده شم نه تو. پنجاه خوبه؟
بقدری زبون باز بود که حض کرده بودم از طرز اختلاتش.
رمان اوج لذت:
#اوج_لذت
#پارت_151
لبخندی به روش پاشیدم و تراول رو از جیبم بیرون آوردم.
_ دمت گرم خیلی مشتی هستی...
با خنده گل رو تو ماشین و روی پام گذاشت و سریع رفت.
_ یه دختر با نمک مثل این داشته باشم. آخ که جون میده لپاشو فقط گاز بگیری!
از تصور بچهی حامد و یکتا لبخند رو صورتم محو شد و سرم رو پایین انداختم.
فکر بهش هم عذابم میداد.
_ آره. هرچند امیدوارم اون بچه هیچیش به تو و یکتا نره، به تو بره بیمعرفت میشه و به یکتا بره خیا...
تازه فهمیدم چی دارم میگم و سریع جملهم رو قورت دادم.
_ چی؟ یکتا چیشده؟
یکتا چیشده یا چیکار کرده؟
اگه میگفتم خیانتکار حرفم رو باور میکرد؟ نه! لابد فکر میکرد از حسودیم میخوام عقدش رو به هم بزنم یا دارم دروغ میگم و قصدم خراب کردن زندگیشه...
اگه اتفاقی بینمون نیفتاده بود شاید حرفم رو باور میکرد.
_ باتوام!
_ هیچی. یکتا نه که قلمی و لاغر مردنیه گفتم مثل خیاره، خیار! به اون بره میشه اسکِلِتِ خالص به تو بره میشه هرکوله بدبختِ مغرورِ از خود راضی که اخمهاش از هم باز نمیشه و کوه یخه...
پوزخندی بعد حرفم زدم.
هیچ ربطی نداشت به حرفهای قبلم اما بهتر از هیچی بود.
_ چیز دیگهای نبود بهم نسبت بدی؟
_ حقیقت تلخه.
جلوی در مطب که نگه داشت سریع پیاده شدم و وارد مطب شدم.
دلم برای گوشیم تنگ شده بود.
حقیقتاً دلم برای حرص در آوردن تنگ شده بود.
با ادا و اطوار ساختگی و سوزی که خودخواسته به صدام داده بودم دستهام رو از هم باز کردم و گفتم: آخ خدا چقدر دلم واسه گوشیِ عزیزم تنگ شده بود.
_ گوشیِ عزیزت یا پیامهای گوشیِ عزیزت؟
نیشم رو شل کردم و دندونهام رو به نمایش گذاشتم.
_ هردو مورد به اضافهی مخاطبینِ گوشیِ عزیزم!
پشت میزم نشستم و سریع کیفم رو چنگ زدم و گوشیم رو برداشتم.
_ گوشیتو تو تایم کاری بزار کنار، یه لیوان قهوه برام بیار.
پوفی کشیدم و تند تند جواب پیامهای دیروز کاوه رو دادم و عذرخواهی مختصری کردم. قول داده بودم عکس جزوه بفرستم و نفرستاده بودم و حق این بود که حداقل یه معذرت خواهی خشک و خالی کنم.
بلند شدم و رفتم آشپزخونه تا یه قهوه ببرم براش.
بچه بازیم گل کرده بود یا رگ لجبازیم زده بود بالا نمیدونم فقط میدونستم دلم میخواد یه کرمی روش بریزم.
حقم این بود که، نبود؟
بعد اون شب من حقِ همه چی داشتم!
هرچی میشد برای قانع کردنِ خودم میگفتم من حق اینو دارم بخاطر اون شب... تا عذاب وجدان نگیرم!
قهوه ساز رو به برق زدم و بعد از درست کردنِ قهوه تند تند کابینتها رو باز کردم تا به چیزی که میخوام برسم.
خواستهم زیاد نبود، بود؟
نهایتش یخورده فلفل و نمک بود
دیگه.
در عوض دلم خنک میشد.
فنجون قهوه رو تو سینی گذاشتم و سمت اتاقش راه افتادم.
تقهای به در زدم و لبم رو تو دهن کشیدم.
_ بفرمایید.
#اوج_لذت
#پارت_152
با آرنجم در رو باز کردم و وارد شدم.
گوشیش رو با شونهش زیر گوشش نگه داشته بود و با دستهاش مشغوا مرتب کردن برگههاش بود.
وقتی بهش رسیدم با یک دستش داشت مینوشت و دست دیگهش رو کنارش گرفت تا فنجون قهوه رو بهش بدم.
نمیخواستم موقع خوردنِ قهوه تو اتاق باشم چون به راحتی میتونستم چهرهی سرخ شدهش رو تصور کنم و صدای دادِش نشون از موفق شدنم میداد.
فنجون رو به دستش دادم و انگشتهام رو از حصار فنجون آزاد کردم بیخبر از اینکه اون فنجون رو کامل نگرفته...
تو یک ثانیه همه چی اتفاق افتاد و قهوه روی خودش و میزش ریخت.
نفهمیدم چطوری فقط فهمیدم اون قهوه بقدری داغ بود که بیتوجه به هر چیزی هردو مشغول باز کردنِ دکمههای پیرهنش شدیم.
_ چیکار میکنی پروا؟ سوختممم!
_ آروم باش الان درست میشه.
تند تند دکمههاش رو باز میکردیم و حواسمون حتی به تلفنی که روی زمین افتاد نبود.
_ داغه... میسوزه!
پیرهنش رو با یه حرکت از تنش در آورد و با پوشهی سبز رنگی که کنار سیسمتش بود مشغول باز زدن خودش شد.
سعی میکردم با فوت کردن اون سوزشی که ازش حرف میزد رو کم کنم اما انگار نمیشد چون پوست سبزهی سینهش به سرخی میزد.
_ خوبی؟
_ دست و پا چلفتیای بیش نیستی تو!
حرفی که میخواستم بزنم تو دهنم ماسید...
من نگران حالش بودم اون به من میگفت دست و پا چلفتی!
خودش فنجون رو نگرفته بود بعد به من میگفت دست و پا چلفتی.
اون بود که حواسش به گوشیش بود و طلبِ قهوه میکرد بعد به من میگفت دست و پا چلفتی...
_ الان برات پماد سوختگی میارم.
نذاشتم حرفی بزنه و سریع از اتاق بیرون اومدم.
کاش میخورد و میسوخت تا حالم جا میاومد تا حالا اینطوری بهم نگه. کاش میخورد و دلم خنک میشد، خیلی خنک میشد!
از اتاق که بیرون اومدم مرد مسنی رو جلو روم دیدم که با عصاش تو راهرو قدم میزد.
_ سلام بفرمایید.
_ یه وقت میخواستم، فوریه... حاج خانومم فقط کار این دکترو قبول داره، خونه منتظرمه.
سر تکون دادم و ویزیتش کردم.
_ نیم ساعت دیگه تشریف بیارن.
از تو کابینتا بین پمادها و کرمهای مختلف دنبال پماد سوختگی گشتم و چند دقیقه بعد با پماد سمت اتاقش رفتم.
بدون در زدن و اجازه گرفتن داخل رفتم و پماد رو روی میز کوبیدم.
_ کور بودنِ خودت رو ننداز گردنِ یکی دیگه و لقب دست و پا چلفتی بهش نده دکتر!
نگاهی بهم انداخت که با لبخند خواستم از اتاق بیرون برم و بالاتنهی برهنهش رو نادیده
بگیرم اما قبل از اینکه بیرون برم گفت: باشه تو خوبی، بیا اینو بزن من که نمیتونم زیر گردنمو ببینم!
_ ببخشید مریض داریم، سریعتر لباستونم بپوشید گفتم بیان داخل.
عصبی توپید:
_ پروا سگم نکن بیا گندی که زدی رو جمع کن!
_ مگه داداشم نیستی؟
گیج سرتکون داد و سریع جواب خودم رو دادم:
_ پس حواست بهم باشه گندامو جمع کن، خودت دست داری... بزن.
#اوج_لذت
#پارت_153
ابرو بالا انداخت و دستم رو کشید سمت خودش و سینه به سینهش ایستادم.
_ بزن برو!
پوفی کشیدم و کمی از پماد رو روی دستم زدم.
_ صاف وایستا نمیبینم...
سینهش رو کمی جلو داد و صاف ایستاد.
بوی بدی که پماد داشت باعث شد چینی به دماغم بدم و با دستم باد بزنم.
_ چیه؟
خواستم جوابشو بدم اما تا دهنم رو باز کردم به سرفه افتادم.
_ عه چیشد پروا؟
بخاطر بوی بدی که داشت و مثل ویکس بود و داخل دهنم و حلقم رفته بود، کشیده و بلند نفس میکشیدم تا دوباره به سرفه نیفتم.
_ هیچی.
با دستم پماد رو روی سینهش پخش کردم.
_ خوبه؟ بهتر از این بلد نیستم.
صداش گرفته و دو رگه شده بود.
_ درست نفس بکش پروا!
متعجب سر بالا آوردم که با چهرهی سرخش مواجه شدم.
_ وا...
عصبی بازوم رو فشرد.
_ وا و زهرمار! ببینم خودت تنت میخاره باز بعد میگی تو کردی تقصیر توئه و اِله بِله...
چونهم رو بین انگشت شصت و اشارهش گرفت و فشاری بهش وارد کرد.
_ منو بکشون تا لب چشمه و تشنه برگردون خب؟
آب دهنم و محکم قورت دادم و تقلایی برای آزادی نکردم.
منه *** چم شده بود که زل زده بودم تو چشمهاش و نگاه نمیدزدیدم؟
_ م... من...
حرصی شده بود.
_ تو چی؟ تو فقط کرم داری.
حتی اجازهی صبحت کردن نمیداد.
نمیخواستم وا بدم و دوباره باعث یه اتفاق دیگه بینمون بشم پس سریع نگاهم رو ازش گرفتم اما اون هم کم نیاورد و چونهم رو بالاتر کشید و سرش رو پایین آورد.
چشمهاش خمارِ خمار بود و داشت بسته میشد.
_ ول... ولم کن!
توجهی به حرفم نکرد و کامل چشمهاش بسته شد و بیتوجه به تقلاهام لبهاش رو تو سانتی متری از لبهام نگه داشت.
با تقهای که به در خورد هردو از جا پریدیم و حامد سریع عقب کشید.
دستی تو موهای حالت گرفتهش کشید و با همون صدای دو رگه گفت: بفرمایید!
در باز شد و اون پیرمردی که دیده بودمش اومد داخل و با دیدن بدن برهنهی حامد چشمهاش گرد شد.
_ استغرلله! اینجا مطبه یا فاحش...
حامد اجازه نداد حرفش کامل شه و غرید:
_ آقای محترم! مراقب حرف زدنتون باشید. بفرمایید امرتون؟
_ خانومم و آوردمش!
کی نیم ساعت شده بود؟
_ بفرمایید بیرون چند دقیقه دیگه منشیم صداتون میزنن.
پیرمرد عصا به دست از اتاق بیرون رفت و من عصبی سمت حامد
برگشتم.
بیاختیار دستم بالا رفت و روی صورت حامد نشست.
سرش به به طرف کج شد و چشمهاش روی هم افتاد.
_ این تلافی چی بود؟
_ اینکه بخاطر جنابعالی منو به چشم یه فاحشه نگاه کرد، درد داره این! این خیلی خیلی بیشتر از چیزی که فکر کنی درد داره حامد!
#اوج_لذت
#پارت_154
نگاهش رنگ باخت.
فکر نمیکرد من متوجه شده باشم؟
خر که نبودم! اونقدر هم بچه نبودم که نفهمم.
_ پروا ولی اون همچین حرفی نزد.
پوزخندم لبهام رو زینت داد.
_ همچین حرفی نزد ولی حرفهاش داد میزد همین حرفشه فقط یجور دیگه بیانش کرد! وقتی میگه انگار اینجا فاحشه خونهس، وقتی تو رو لخت میبینه و یه دختر رو به روت میبینه که یک مترم با هم فاصله ندارن بنظرت نقش من تو اون فاحشه خونه می میتونه باشه؟
آب دهنش رو سخت قورت میده.
جوابی نداره که بده چون حرفم حقیقته.
_ من میرم بیرون و میفرستمش داخل؛ این آخرین روز کاریم اینجاست. امیدوارم دیگه هیچوقت پامو تو این فاحشه خونه نزارم، یه پیرمرد با تجربه قطعاً تجربهش بیشتر از چیزیه که فقط به یه نگاه بگه اینجا فاحشه خونهس!
و منه بیخبر از منشیِ بدبختِ قبلی!
با بغضی که تو گلومه از اتاقش بیرون میزنم.
فقط همین لقب کم بود برای کامل کردنِ برگهی بدبختیهام.
با اشکی که پشت پلکهام جمع شده بود و بسختی مانعِ شکستن سَدِش شده بودم زمزمه کردم:
_ بفرمایید داخل.
پیرمرد دست زنش رو گرفت و بلندش کرد.
_ بیا عزیزم. سرت گیج میره هنوز؟
_ حاجی دستمو ول کن میتونم راه برم!
کاش همه یه عشق پاکی مثل این پیرمرد و پیرزن رو تجربه میکردن... تا پیری با هم کشیدن حتی!
با بغض تو گلوم اما لبخندی زدم.
_ برو داخل حاج خانوم. الان منم میام.
زنشو که داخل فرستاد عقب گرد کرد و سمتم اومد.
_ چیزی احتیاج دارید حاج آقا؟
_ نه دخترم، فقط غم چشمات باعث شد بیام معذرت خواهی کنم ازت!
مرد با این سن و سال بخاطر حرفی که با چشمش یچیزی رو دیده بود میخواست معذرت خواهی کنه اونوقت حامد هنوز نمفهمیده بود چطور من رو به بازی گرفته و حداقلش یه عذرخواهی بهم بدهکاره!
_ نیاز نیست من سریع همه چی رو فراموش میکنم.
لبخند مهربونی صورتش رو پر کرد.
_ ولی من منظورم اون مرد بود! این موها رو تو آسیاب سفید نکردم دخترم، چهرهشو دیدم فهمیدم چی به چیه... به مرور خوب میشه اونم، الان یکم کلهش داغه با هرکی باشه براش مهم نیست. نگران نباش درست میشه!
_ چی حاج آقا؟
پشت بهم کرد و سمت اتاق حامد رفت.
_ پیگیر نشو، به مراتب میفهمی چی میگم، الان هنوز گیجی؛ خامی و بچه... صبر داشته باش.
وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.
کلافه وسایلم رو از روی میز جمع کردم و توی
کیفم ریختم.
حتی برای ویزیت بعدی هم نباید صبر میکردم!
هنوز وسایلم رو کامل جمع نکرده بودم که اون دو نفر اومدن و بعد از تشکری بیرون رفتن.
حامد پشتبندش از اتاقش بیرون زد و همینطور که کتش رو تن میزد برگههایی رو روی میز گذاشت.
_ قهوه ریختی روشون، دوباره بشین تایپ کن تا هروقت تموم بشه... حتی شده آخر شب اما باید تموم شه چون آزمایشاتیه که رو یه یاخته انجام شده و نتیجهش باید تو جلسهی فردام تو بیمارستان ارائه بدم. تا تموم نشده نمیای خونه! من دارم میرم دنبال عمو و زن عمو خدافظ!
حتی فرصت اعتراض نداد...
بلافاصله بعد از صحبتهاش بیرون رفت.
یعنی چی؟
مگه قرار نبود عمو و زن عمو فردا بیان؟
#اوج_لذت
#پارت_155
قبل از اعتراضی صدای بسته شدن در مطب رو شنیدم و شونههام بالا پرید.
من داشتم میرفتم اما چرا اون زودتر از من رفت و کارهاش رو ریخت سر من؟
عصبی پشت میز نشستم و دستم رو زیر چونهم زدم.
خیلی پرو بود که بعد از این جریانات باز برگههاش رو آورده داده میگه تایپ کن!
گوشیم رو از کیفم در آوردم و به کاوه پیام دادم: "سلام کجایی؟"
خیره به کف زمین نگاه میکردم و فکرهایی تو سرم جولان میداد.
میتونستم برم و اصلاً تایپ هم نکنم براش! به من چه که بخاطر سهلانگاری خودش قهوه ریخته رو برگههاش!
بلند شدم و کیفم رو روی دوشم انداختم.
سمت در رفتم و صدای پیام گوشیم نشون میداد کاوه جواب داده.
دستم روی دستگیره نشست و با خودم فکر میکردم چی میشه اگه امروز چند ساعتی وقتم رو با کاوه بگذرونم، حداقلش اینه که ذهنم از جشن عقدی دور میشه.
دستگیره رو پایین کشیدم اما در باز نشد.
یعنی چی؟
چند بار دیگه دستگیره رو بالا پایین کردم اما نتیجهای حاصل نشد.
با دست روی در کوبیدم و گفتم: هی مردک بیا این در رو باز کن!
اما ده دقیقهای از رفتن حامد گذشته بود و مطمئن بودم که اینجا نیست و من دارم با در حرف میزنم تا با حامد!
عصبی پام رو روی زمین کوبیدم و عقب گرد کردم.
_ فکر کرده کیه؟ حالیت میکنم... در و رو من قفل میکنی؟ که مثلاً بشینم تایپ کنم و قسر در نرم؟ هه شتر در خواب بیند پنبه دانه.
پشت میز نشستم و با گوشی مشغول شدم.
"سلام پروا خانوم. کتابخونه هستم چطور؟ "
حالا که اینجا گیر افتاده بودم چی باید میگفتم بهش؟
تند تند تایپ کردم: "همینطوری. میخواستم حالتونو بپرسم!"
گوشیم رو روی میز ول کردم و سمت آشپزخونه رفتم.
برای خودم قهوه ریختم و بعد از روشن کردنِ کولر مجدد پشت میز نشستم.
صدای زنگ تلفن باعث شد ماگ قهوهم رو روی میز بزارم و تلفن رو جواب بدم.
_ سلام بفرمایید؟
_ سلام خسته نباشید. مطب دکتر کیانی؟
پوزخندی
زدم اما لحنم رو بشاش نشون دادم.
_ بله. جانم عزیزم؟
شالم رو از سرم برداشتم و شنیدم که گفت: برای امروز یه نوبت میخواستم!
_ امروز دکتر نیستن. برای فردا بنویسم؟ اسمتون چیه؟
_ عه. امروز مرخصی داشتم برای همین میخواستم امروز بیام. رازلیقی هستم!
_ نیستن دکتر. فردا نوبت بزارم براتون؟
وقتی موافقت کرد تو دفتر رو به روم نوشتم: "ساعت هشت صبح، خانوم رازلیقی..."
_ فردا ساعت هشت صبح تشریف بیارید خانوم رازلیقی.
تشکری کرد و بعد قطع کرد.
در و رو من قفل میکنی؟
دارم برات!
خودم رو با سیستم مشغول کردم و نیم ساعت بعد دوباره تلفن زنگ خورد.
_ جانم؟
_ سلام لطفاً به اتاق آقای کیانی وصل کنید.
چقدر این صدا برام آشنا بود!
#اوج_لذت
#پارت_156
موشکفانه پرسیدم:
_ شما؟ صداتون برام آشناس.
_ اتفاقاً شما هم صداتون برای من خیلی آشناست ولی الان یه کار خیلی مهم دارم باهاش وصل کن به اتاقش.
اگه نفهمم تو کی هستی که پروا نیستم!
_ بگم کی تماس گرفته؟
_ لطفی، نویدِ لطفی! بگی نوید میشناسه خودش.
نوید؟
همون رفیقش بود که بخیههای دستم رو کشید؟
_ نیستش حامد! منم پروام...
سریع لحنش آروم شد.
انگار اون هم تعجب کرده بود از شنیدم صدام. فکر نمیکرد من به عنوان منشی جواب تلفن مطب حامد رو بدم؟
_ سلام پروا خانوم خوبید شما؟ خانواده خوبن؟
نفسی گرفتم و زمزمه کردم:
_ ممنون همه خوبیم به لطف شما. حامد نیست اگه باهاش کار داشتی...
تیکهم رو بهش انداخته بودم.
_ حقیقتش پروندهی چند تا از بیمارهاش رو داده بود به من، یعنی نداده بود برام ایمیل زده بود بعد قرار بود من کارهاشونو درست کنم. صبح فرستاده بود من یجا به مشکل خوردم هرچی زنگ میزنم جواب نمیده.
پوزخند آشکاری زدم و مویی که روی صورتم افتاده بود رو دور انگشتم پیچیدم.
_ شما پسرا کارتونه که کاراتونو بندازید گردنِ این و اون! کارای تایپشم ریخته سر من تو مطب خودش گذاشته رفته.
انگار شک داشت برای گفتنِ حرفی اما با مکث و این پا و اون پا کردم بالاخره گفت: میخوای من انجام بدم؟
قهقههم تو فضای سالن کوچیک پیچید.
چی با خودش فکر کرده بود؟
_ دست شما دردنکنه من کاری نخواستم این شد چه برسه به وقتی که کاریم بخوام.
عصبی گوشی رو سرجاش کوبیدم و سرم رو روی میز گذاشتم.
تا شب هرکی زنگ میزد همه رو میگفتم فردا ساعت هشت اینجا باشن.
بد نمیشد یکم بهم ریختگیش زیاد میشد.
من که دیگه فردا اینجا نبودم پس چه بهتر اگه اینجا شلوغ میشد، اونوقت حامد هم کلافه میشد! مثل من که الان کلافه بودم چون رسماً منو اینجا زندانی کرده بود.
میتونستم به مامان یا بابا زنگ بزنم و این قضیه رو باهاش مطرح کنم اما من اگه
میرفتم خونه تحمل نداشتم دورویی یکتا رو ببینم و حرف نزنم.
مجبور میشدم لب باز کنم و هرچی دیدم از جمله کبودی گردنش که اصلاً معلوم نبود کار حامد بوده یا نه و اون روز تو پارک و تماسی که سر میز داشت رو بگم.
اما گفتنِ من پایان ماجرا نبود!
گفتنِ من به جایی ختم میشد که این مسئله رو عمو و زن عمو انکار میکردن، یکتا خودش رو به اون راه میزد و قبول نمیکرد همچین چیزی رو و همچنین با چرب زبونی همه چی رو فیصله میداد؛ مامان مثل عمو و زن عمو انگار میکرد و بابا قلبش میگرفت. در نهایت هم حامد بود که فکر میکرد دروغ میگم...
دلیلی برای دروغ گفتن وجود نداشت اما حامد فکر میکرد من میخوام اونو جذب خودم کنم و رابطهشون رو به هم بزنم و به همین خاطر فکر میکرد من بخاطر حسودی و جزییات ریزی دروغ میگم!
با حالی گرفته سرم رو روی میز گذاشتم و چشمهام رو بستم.
اینجا موندن بهتر بود تا اینکه برم خونه.
انقدر فکر و خیال کردم که بالاخره چشمهایی که طلب خواب نداشتن با خستگی روی هم افتادن و نفهمیدم کی خوابم برد.
رمان اوج لذت:
#اوج_لذت
#پارت_157
با حس درد گردنم آخی گفتم و چشمهام رو باز کردم.
تا بخوام موقعیتم و درک کنم چند دقیقهای طول کشید اما بلافاصله بعد از اینکه فهمیدم من مطبم و حامد در رو روم قفل کرده نگاهم رو به ساعت دوختم.
هشت شب رو نشون میداد اما خبری از حامد نبود.
اگه میخواست بکشتم چرا نمیگفت خودم خودکشی کنم؟ اینجا فقط یه آب و قهوه پیدا میشد اونوقت انتظار داشت من همچنان گرسنه نشم؟
اصلاً منو یادش بود یا فراموش کرده بود که اینجا گذاشته؟
خسته شده بودم از اینجا بودن.
حتی اگه یک درصد میخواستم فردا دوباره بیام دیگه حالا متنفر شده بودم از این محیط بسته!
گوشیم چند درصد بیشتر شارژ نداشت و احتمالاً خاموش میشد اما قبل از خاموش شدن شمارهی حامد رو گرفتم و منتظر جواب دادن موندم.
صبرم تموم شده بود.
یک بوق دو بوق سه بوق...
صدایی از اونور خط شنیده نشد و فقط صدای زنی تو گوشم پیچید: دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد لطفاً بعداً تماس بگیرید!
عصبی سرم رو روی میز کوبیدم.
_ کدوم گوری هستی تو که منو مثل زندانیا زندونی کردی؟
شارژ گوشیم اگه تموم میشد تلفن مطب بود اما اگه بخواد جواب نده تلفن مطب رو هم جواب نمیده دیگه!
کم مونده بود اشکم در بیاد.
شکمم هم به نشانهی اعتراض صداهای قورباغه واری از خودش ایجاد میکرد.
_ وای چرا هیچکس اینجا نیست پس؟
شمارهی مامان رو گرفتم همه اون هم جواب نداد.
حالا دیگه گرسنگی و کلافگیم رو فراموش کرده بودم و بیشتر نگران بودم که چرا جواب نمیدن.
نکنه براشون اتفاقی افتاده باشه؟
اشک تو چشمهام حلقه زده بود و پوست لبم رو میکندم.
اگه رفته باشن خرید اما اونجا یه اتفاقی براشون افتاده باشه چی؟
اصلاً خرید کجا بود؟ عمو و زن عمو تازه رسیدن!
نکنه برای اونا اتفاقی افتاده که مامان جواب نمیده و درگیر اوناس؟ اگه بابا قلبش گرفته باشه چی؟
سعی کردم خودم رو با تایپ کردن برگه هایی که حامد داده سرگرم کنم اما نمیشد.
فقط تونستم چند صفحهش رو تایپ کنم.
حساس شده بودم و فکرم هزار جا میرفت.
نگرانیم کم بود که همون لحظه همه جا رو تاریکی مطلق فرا گرفت و حتی جلوی پام رو هم نمیدیدم.
چرا لامپها خاموش شد پس؟
کورمال کورمال سمت پریز برق رفتم و کلیدهاش رو بالا و پایین کردم.
کسی فیوزها رو دست زده بود؟
_ کس... کسی اونجاست؟
ترسیده بودم! هرکسی جای من بود قطعاً تا حالا پس افتاده بود.
از ظهر تنها و بدون خوردن لقمهای نون، شارژ گوشی رو به اتمام، نه برادر و نه مادری جواب تماسهات رو ندن و بدتر از همه تو این شرایط سخت همه جا تاریک شه و نفهمی واقعاً کسی اون
توام عاشق رمان خوندنی ?! رمانای هیجان انگیز و هوس انگیز و مثبت18😈 عاشقهههه کلیپای لاو طوری هستی و متنای عاشقونه خب پسسسس جات تو چنلِ قلب بنفشه💜 قراره اینجا کلی رمانای جذاب و خفن پارت گذاری بشه و کلی کلپای لاوطوری آپلود بشه🌚 فقط کافیه رو لینک پایین بزنی و جوین بدی تو چنلِ ما: @romankadee @romankadee @romankadee @romankadee
578 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد