578 عضو
بیرون هست یا برقها کامل قطع شده.
دوباره پشت میز برگشتم و تلفن روی میز رو برداشتم.
تند تند شمارهی مامان رو گرفتم و اصلاً حواسم به این نبود که من صدای بوق رو نمیشنوم و این یعنی تلفن به برق وصل بوده و تلفن هم قطع شده.
تلفن بیسیم این معایب رو هم داشت!
نگران به گوشیای که بوق نمیخورد نگاه کردم و آب دهنم رو سخت قورت دادم.
حالا میفهمیدم چقدر دارم میترسم!
#اوج_لذت
#پارت_159
دستم تو هوا خشک و داد شخصی تو هوا پیچید.
_ چیکار داری میکنی؟
مچ دستم رو گرفته بود و با دست دیگهش داشت کاری میکرد اما من بخاطر تاریکی نمیدیدم.
_ هیس! جیغ بزنی من میدونم و تو!
حامد بود؟
_ ح... حامد.
نور گوشیم و روی صورتش انداختم که چشم بست و سریع صندلی رو از دستم کشید.
_ بکش اونور این نور و پروا کورم کردی!
هنوز به حالت عادی برنگشته بودم و دست و پام میلرزید.
حامد فیوز رو دستکاری کرده بود و برقها رو قطع کرده بود؟ چرا کرم درون داشت؟
کنار دیوار سر خوردم و سرم رو روی زانوم گذاشتم.
نفسم و از سر آسودگی بیرون فرستادم و چشم بستم.
لعنتی من مرده بودم و زنده شده بودم.
تو ذهنم نقشههای دزدی که پشت در بود رو هم مرور کرده بودم، بیخبر از اینکه اون شخص حامده.
_ پاشو بریم تو این تاریکی نشستی اینجا چیکار؟
خجالت نمیکشید اینو میگفت؟
حالا نور گوشی اون هم به گوشی من اضافه شده بود.
گوشیم رو از روی زمین چنگ زدم و قدمهای لرزونم رو سمت میز برداشتم.
وسایلم رو از روی میز تو کیفم ریختم و برگههایی که داده بود تایپ کنم رو برداشتم و سمتش رفتم.
_ درسته کامل تایپ نکردم اما تو لیاقتِ یک صفحهش رو هم نداشتی! در جریانی؟ بکش کنار باد بیاد!
محکم هولش دادم و از اون مطب کوفتی بیرون زدم.
تحمل یک ثانیه دیگه اونجا موندن رو نداشتم.
مرتیکهی قدرنشناس از ظهر منو حبس کرده تو اون مطب کوفتی بدون آب و نونی و هیچ دسترسی و امکاناتی آخرم برق قطعه دست آخرم میگفت پاشو بریم چرا تو تاریکی نشستی! ابله...
بشدت ازش ناراحت و دلخور بودم.
دستم رو برای تاکسیهایی که گذرا رد میشدن تکون میدادم و منتظر بودم یکیشون جلوی پام بایسته.
چند ثانیه نگذشته بود که دستم از عقب کشیده شد.
_ پروا این بچه بازیا چیه؟ برو بشین تو ماشین.
پوزخندی زدم.
_ بچه بازی؟ میشه بگی دقیقاً کجای رفتارم بچه بازیه؟ اینکه نمیخوام ببینمت بچه بازیه؟ آقا من نمیخوام ببینمت خودت برو به من چیکار داری؟ من هم دست دارم هم پا... هنوز انقدری بی دست و پا نشدم که محتاجِ توئه خودخواه باشم.
دستم رو از حصار دستش آزاد کردم و دوباره دستم رو برای تاکسیها بالا بردم.
_ چی میگی؟ من
نگرانت شدم که اومدم پروا!
_ بعد چند ساعت نگران شدی؟ ساعت و دیدی که نه یا شایدم ده باشه؟ از ساعت چند منو تنها گذاشتی؟ اصلاً به چه حقی در و رو من قفل کردی؟ میتونستی بدونِ قفل کردن در هم بری دنبال پدر زن و مادر زنت! از من فاصله بگیر حامد.
کلافه دستی تو موهاش کشید و سمت ماشین کشوندم.
_ بیا من برات توضیح میدم.
_ چی رو میخوای توضیح بدی؟ اینکه هردفعه اشتباه میکنی و حتی یه معذرت خواهی هم نمیکنی؟
جوابی به سوالم نداد و در جلو رو باز کرد و با زور روی صندلی نشوندم.
_ حامد ولم کن من با تو جایی نمیام!
انگار حرفهام رو نمیشنید که حتی نگاهمم نمیکرد.
روم خم شد و کمربندم رو بست و به ضربات مشتم روی بازو و کمرش توجهی نشون نداد.
_ ولم کن میگم!
خواستم کمربند رو باز کنم و از ماشین پیاده بشم اما در رو بست و سریع دور زد و تو ماشین نشست.
از کارم صرف نظر که نکردم هیچ، تازه با سرعت بیشتری کمربندم رو باز کردم و دستم رو به دستگیره گرفتم.
#اوج_لذت
#پارت_160
سریع بازوی نحیفم رو گرفت و با چشمهای عصبی نگاهم کرد.
_ چموش بازی رو بزار کنار!
بلافاصله بعد حرفش قفل کودک رو زد و رسماً لالم کرد.
این کار چه معنیای میداد؟
_ به خدا انقدر که فرودگاه شلوغ بود من کلافه شدم سردرد گرفته بودم فراموش کردم که بهت گفتم اون متنا رو تایپ کنی.
_ بگو فراموش کردی در و روم قفل کردی نگو فراموش کردم متن دادم تایپ کنی!
با چشمهاش گفت لطفاً خفه شو اما زبونی گفت: پروا دارم حرف میزنم نپر وسطش!
بیحوصله برو بابایی نثارش کردم.
_ سردرد داشتم رفتم خونه یکتا قرص آورد برام خوابم برو وگرنه من قصد نداشتم بزارم اونجا بمونی. بعد که بیدار شدم سریع اومدم دیدم برقا هم قطع شده.
_ منم باور کردم که تو فیوز و دست کاری نکردی...
با چشمهای گرد نگاهم کرد که توپیدم:
_ حواست به جلو باشه به کشتنمون ندی!
_ چی میگی پروا؟ من به فیوز چیکار دارم آخه؟ بزار من یچیزی بگیرم بخوری، الان عصبانی هستی متوجه نیستی چی میگی.
وقتی گشنم بود ناخداگاه عصبی میشدم.
هرچقدر هم عصبیتر میشدم پرخور تر میشدم.
چند دقیقه بعد کنار فست فودی نگه داشت و پیاده شد.
_ میای تو ام؟
سر تکون دادم و من هم پیاده شدم.
وقتبی گشنه بودم و بوی غذا که به مشامم میرسید دیگه چیزی نمیتونست جلودارم باشه.
وارد فست فودی کوچیک شدیم و من پشت میز نشستم.
حتی برام مهم نبود چی سفارش میده مهم این بود یچیزی باشه که بخورم.
یک ربعی میگذشت که کلافه غر زدم.
_ پس چی شد؟
_ چقدر کم طاقت شدی تو! الان میاد دیگه صبر کن.
دستهام رو تو هم قلاب کردم و با پام روی زمین ضرب گرفتم.
_ دختری به شکمو بودن تو
ندیدم.
_ منم پسری به مغرور بودن تو ندیدم.
با تاسف سر تکون داد.
_ جوابت سر آستینته فقط.
شونه بالا انداختم و ده دقیقه بعد پیتزای بزرگی توسط گارسون روی میز گذاشته شد.
پس حامد یادش بود که ترجیح من بین تمام غذاهای فست فودی به پیتزاس!
چشمهام با دیدم پیتزا برق میزد.
_ شروع کن دیگه پس معطل چی هستی؟
سر تکون دادم و تعارفش هم نکردم.
همینطور که داغ بود و بخار ازش بیرون میزد قاچ بزرگیش رو برداشتم و روش رو پر از سس قرمز کردم.
مزهش به سسش بود!
با لذت گازی بهش زدم و چشمهام رو بستم.
_ حالا من همینطوری بگم؟
_ هوم.
به صندلیش تکیه داد و همینطور که نگاه خیرهش رو روی خودم حس میکردم گفت: آره من فراموش کردم، اما تو رو نه! فقط فراموش کردم که بهت کاری سپردم و تو شرکت تنهایی و در قفله! من مریضی چیزی نیستم که در رو روت قفل کنم فقط چون سابقهی درخشانت میگه از زیر کار در میری و شیطنتت اولویته تو هرچیزی بالاجبار در و قفا کردم تا در نری. حالام من ازت معذرت میخوام قبوله؟
خوب بلد بود آدم رو خر کنه چون خام شده بودم و حرفهاش منطقی بود.
_ این شام جانانه هم باشه جهت معذرت خواهی. خوبه؟
_ من خودمو به یه پیتزا میفروشم یعنی؟
_ نمیفروشی؟
رمان اوج لذت:
#اوج_لذت
#پارت_161
پشت چشمی نازک کردم.
_ معلومه که نه!
لبخندی زد.
_ باشه حالا که خوردی بلندشو بریم خونه. عمو و زن عمو هم اومدن زشته. مامان سرش شلوغ بود اما مدام میگفت پس پروا چرا نیومد.
_ گوشیشو چرا جواب نداد پس؟
از پشت میز بلند شد و منم به طبعیت ازش بلند شدم.
_ گفتم که... سرش شلوغ بود.
_ خودت چی؟ ده بار به همتون زنگ زدم! هیچکدوم انگار نه انگار.
_ سردرد داشتم عزیزمن! بیدلیل که کاری رو نمیکنم.
پشت بند حرفش دستش رو سمت صورتم دراز کرد و با شصتش گوشهی لبم رو تمیز کرد و بعد شصتش رو داخل دهنش برد.
اخمالود و گیج نگاهش کردم که چشمکی زد.
_ پر سس بود!
منِ مبهوت رو تنها گذاشت و سمت صندوق رفت.
چرا همچین کاری کرد؟
آب دهنم و پر صدا قورت دادم و با قدمهای سست سمتش رفتم.
پشت فرمون نشست و من هنوز جلوی در فست فودی بودم.
شیشه رو پایین داد و گفت: چیکار میکنی؟ بیا دیگه!
سر تکون دادم و به قدمهام سرعت بخشیدم.
هنوز گنگ و گیج و مبهوت بودم از حرکتی که انجام داده بود.
رو صندلی شاگرد جا گرفتم و کمربندم رو بستم.
_ اگه قانع نشدی با جزئیات توضیح بدم...
_ شدم.
_ استراحت کن خستهای!
انگار منتظر همین جمله بودم تا چشمهام رو ببندم و بخوابم.
خیلی خسته بودم، خیلی زیاد!
مخصوصاً بعد از اون تنش...
پلکهای خستهم رو روی هم کوبیدم و پنج دقیقه هم نشد که خوابم برد و نفسهام منظم شد.
_ پروا! پروا جان بیدارشو رسیدیم.
چند ثانیه بعد انگار داشت با خودش حرف میزد چون زمزمه میکرد.
_ به خشکی شانس. دِ خب من چطوری تو رو جلو عمو و زن عمو بغل کنم وقتی دخترشون نامزدمه آخه. لعنتی!
دوباره به صدا زدنم ادامه داد.
_ پروا خانوم بسه دیگه یک ساعت و ده دقیقهس خوابی!
آروم لای پلکهام رو باز کردم و از بینشون بهش نگاه کردم.
_ هوم؟
_ بیدار شو بچه دیوونم کردی تو.
مستِ خواب از ماشین بیرون اومدم و سمت خونه رفتم و زنگ آیفون رو فشار دادم.
در با صدای تیکی باز شد و خمار خواب وارد شدم.
_ سلام... سلام.
سرسرکی با همه سلام کردم و قبل از اینکه سوال پیچم کنن سمت اتاقم رفتم.
خودم رو روی تخت پرت کردم و دوباره خوابم سنگین شد.
اگه مامان صدام زد یا کسی سوالی ازم پرسید هم متوجه نشدم چون هنوز تو حالت خواب بودم.
_ سلام مادر... خسته نباشی. برو پیش یکتا بشین عزیزم.
صدای صحبتهاشون رو بین خواب و بیداری میشنیدم و میتونستم حدس بزنم این حرف مامان خطاب به کیه.
#اوج_لذت
#پارت_162
لبخندی ناخداگاه روی لبهام شکل میگرفت.
حضور حامد رو کنارم حس میکردم و این برام لذت بخش بود.
_ جانم؟
دستش جاهایی میرفت که نباید!
اما اینها فقط خواب بود دیگه؟
#دانای_کل
دلش پیش دختری که تو اتاق خوابیده بود مونده بود.
نمیدونست به چه بهانهای، فقط میدونست باید بره اون اتاق لعنتی و تو اوج خواب ببینتش!
_ یکی از پروندهها رو به پروا گفتم بیاره، برم ببینم تو کیفش هست یا نه.
تا خواست بلند شه یکتا گفت: عزیزم صبر کن تا بیدار شه خودش بهت بده!
اما اون طاقتش کنار از این حرفها بود که بخواد صبر کنه.
_ واجبه یکتا. منو پروا چیزی قایم از هم نداریم نگران نباش ناراحت نمیشه.
فقط توجیح بود و بس!
اجازه صحبتی به کسی نداد و سریع بلند شد و سمت اتاق پروا حرکت کرد.
دستگیره رو بالا و پایین کرد.
خداروشکر که قفل نبود.
با نفس آسوده وارد اتاق شد.
جسم پهن شدهش روی تشک تخت بد جور بهش چشمک میزد.
نیرویی وادارش میکرد سمت تخت بره.
اصلاً دلش نمیخواست پروا رو دچار دو دلی کنه اما حالا ناخداگاه داشت سمت تختش قدم برمیداشت.
بیاختیار تر از قبل کنارش نشست و به چهرهی غرق در خوابش نگاه کرد.
_ آخه تو چی داری که منو جذب خودت میکنی سلیطهی زبان دراز؟
دستش رو تو موهاش برد و فرق سرش رو ماساژ داد.
فقط خدا میدونست چقدر وقتی تو مطب ترسون و مثل یه جوجهی بارون زده دیدش چقدر نگرانش شد و دلش نرم شد.
وقتی هم فهمید چند صفحه از اون متنها رو تایپ کرده بیشتر به اشتباهش پی برد.
وظیفهی اون نبود!
بیحواسیِ حامد منجر به برعکس شدن فنجون قهوه شده بود نه پروا اما حامد طوری جلوه میداد که انگار مقصر پرواست!
لبخندی گشاده زد.
چقدر این دختر مظلوم و دوست داشتنی بود!
مظلوم و دوست داشتنی و زبون دراز...
نه! مظلوم و دوست داشتنی و زبون دراز و مهربون!!!
_ هوم؟
_ جانم؟
همزمان با گفتن جملهش نگاهش به شلوار دمپای پاش افتاد.
دستش رو سر داد و روی رون پاش تکون داد.
نفسهاش تند و نامنظم شده بود.
اگه یکی سر میرسید چی؟
اگه کسی تو این حامد میدیدنشون چی؟
اما انگار علاوه بر کور و کر *** هم شده بود.
اهمیتی به افرادی که اون بیرون نشسته بودن نداد و دستش پیشروی کرد.
صورتش سرخ شده بود و شهوت داشت از پا درش میآورد.
تو خواب؟
خم شد و سعی کرد بدون اینکه بیدارش کنه کامی از لبهای سرخش که فریاد میزدن " منو ببوس " بگیره.
#اوج_لذت
#پارت_163
سر جلو برد و دستش هرز رفت و کاش سریعتر به خودش بیاد
تو ذهنش اکو شد: چه غلطی میکنم منه لعنتی؟!
دستش رو از کش شلوارش رد کرد و تو سانتی متری لبهاش توقف کرد.
اون نمیتونست این کار رو باهاش بکنه.
اگه ادامه میداد تنها کسی که ضربه میخورد پروا بود و بس!
کلافه عقب کشید و با کشیدن نفسهای بلند سعی کرد فکرش رو منحرف و حالش رو بهتر کنه
اون داشتم
چیکار میکرد؟
حماقت؟
به کی؟ به پروا؟
دستی روی صورت سرخش کشید و پتویی برداشت و روی پروا مرتب کرد.
_ ببخش منو پروا!
سریع تا قبل از اینکه پشیمون شه از اتاق بیرون زد.
_ پس کو حامد؟
گیج جواب پروا رو داد:
_ چی کو؟
_ پروندهای که گفتی...
سوتی بزرگی داده بود اما سعی کرد خودش رو نبازه.
_ پیداش نکردم. حق با تو بود باید صبر میکردم بیدار شه خودش بهم بده.
_ آره عزیزم من که گفتم بزار خودش بیدار شه. به حریم شخصیش احترام بزار، هرچند خواهرت!
حریم شخصی؟ خواهر؟
از واژهی خواهر متنفر بور اما تنها برای قانع کردن خودش و دیگران از این کلمه استفاده میکرد، فقط همین کلمات بود که مانع پیشرویش میشد.
حریم شخصی؟ از کدوم حریم شخصی حرف میزد؟ همون که حامد بارها زیر پا گذاشته بود؟ حتی همین چند دقیقه پیش؟
سر تکون داد و سمت اتاقش رفت.
_ کجا؟
_ یه دوش بگیرم، زیاد طول نمیکشه.
وارد اتاقش شد و در رو پشت سرش بست.
هیچ حوصلهی یکتای سمج رو نداشت!
حوله کمریش رو برداشت و در حموم رو باز کرد.
با خودش فکر کرد چند وقته که خونهی خودش نرفته؟
همون خونهای که لای یکی از کتابهاش عکس بچگی پروا رو داشت، همون عکسی که هیچکس جز اون نداشتش!
با یادآوریش لبخندی روی لبش شکل گرفت.
قبلاً حسش به یه خواهر و برادری ساده ختم میشد اما حالا...
حالا نه!
تا چند ماه پیش فقط به چشم خواهرش نگاهش میکرد و تنها حسی که ازش میگرفت یه حس شیرین بود اما حالا اینطور نبود! به چشم خواهرش نمیتونست نگاهش کنه.
_ آخ پروا که دیوونم میکنی تو!
زیر دوش آب سرد ایستاد تا آتیش شعله کشیدهی درونش رو خاموش کنه.
جز آب سرد راه دیگهای نداشت، داشت؟
نزدیکی به یکتا راه حلش بود؟ یا مثل چند هفته پیش که منشی مطبش رو بخاطر آروم کردن فکرش خواسته بود!
اما حالا فرق داشت.
تازه فهمیده بود اون کار اشتباهی بیش نبوده، البته کمی بیشتر از یه اشتباهِ ساده!
یک ربع بعد با حولهای که دور کمرش پیچیده بود از حموم بیرون زد.
قدم اول به دوم نرسیده بود که با شنیدن صدای شخصی سرش رو بالا گرفت.
_ حامد...
#اوج_لذت
#پارت_164
صدای یکتا بود.
با تعجب سر بالا آورد که نشسته روی تخت دیدش.
خودش رو به نفهمیدن زد و نگاهش روی بالاتنهی لختش رو نادیده گرفت.
_ تو اینجا چیکار میکنی؟ الان باید پیش عمو و زن عمو باشی بعد چند وقت دیدیشون... دلت تنگ نشده براشون؟
یکتا بلند شد و سمت حامد اومد.
مارموز تر از چیزی بود که تو تصور پروا بود.
با انگشت اشارهش اشکال نامفهومی روی سینهی حامد کشید.
_ چرا ولی خب از الان باید عادت کنم. شاید خواستیم یه سفر دونفره بریم! وقتی بریم خونهی خودمون چی؟
هرروز باید پاشم برم خونهی بابام چون دلم براشون تنگ شده؟
حرفش منطقی بود و حامد جوابی براش پیدا نمیکرد.
_ حالا فعلاً از این فرصت پیش اومده استفاده کن برو پیششون؛ منم لباس بپوشم میام.
حرکات دست یکتا هم حامد رو یاد پروا مینداخت حتی!
_ لباستو بپوش با هم بریم خب...
کلافه دستش رو پس زد و زمزمه کرد:
_ برو یکتا! زشته با هم تو یه چاردیواری کوچیک باشیم اونم وقتی شاید اون افراد بیرون بدونن من حموم بودم یا هر فکری.
یکتا غرولند از اتاق بیرون رفت و پوشیدن لباس رو برای حامد راحت تر کرد.
چند دقیقه بعد هم حامد از اتاق بیرون رفت.
_ خب عمو جان ایشون که تصادف کرده بودن حالشون بهتر بود؟
حوصلهی صحبت کردن راجب کار رو نداشت پس این بحث رو ترجیح داد به کار.
_ بد نبود. خداروشکر وضعیتشون بهتر بود. شکستگی زیاد داشتت ولی همین که زندن جای شکر داره. کسی رو اونجا نداشون غریب بودن ما رفتیم جهت همدردی، آدم برای همین چیزاس دیگه.
کم کم گرم حرف شدن و مکان از دستشون در رفت، تنها وقتی به خودشون اومدن که پروا مخاطب قرارشون داد.
_ سلام!
پس از خواب ناز بیدار شده بود.
عمو و زن عمو لبخندی به روش پاشیدن و حامد نگاهی به سر و وضعش انداخت.
لباسش رو با یه یقه اسکی سفید عوض کرده بود و شلوارش هنوز همون دمپا بود، موهاش رو هم بالا بسته بود و رژ صورتی رنگی لبهاش رو تزیین کرده بود.
تنها کسی که به پروا نگاه نمیکرد یکتایی بود که با موبایلش مشغول بود.
_ سلام عمو جان. خوبی دخترم؟ مشتاق دیدار.
_ ممنون لطف دارید. ببخشید واقعاً من اصلاً اومدنی متوجه نشدم چی به چیه انقدر که خسته بودم و خوابم میاومد.
این دفعه زن عموش با خوشرویی جوابش رو داد.
_ اشکال نداره عزیزم این چه حرفیه، خودمون دیدیم چقدر خستهای.
کنار باباش نشست و بحثشون رو از سر گرفتن.
مامان برای شام صداشون زد و همه پشت میز نشستن.
حامد برای شستن دستش رفت و وقتی برگشت دید که فقط بین پروا و یکتا خالیه.
از عمد نبود چون پروا با اینکه پیتزا خورده بود اما همچنان گرسنه بود و حواسش به موقعیتش نبود.
ناچار بین هر دو نشست.
_ عزیزم ترشی رو میدی؟
حامد سر تکون داد و ظرف ترشی رو جلوی یکتا گذاشت و قاشق اول رو تو دنش نذاشته بود که این دفعه پروا گفت: داداش برام دوغ میریزی یکم، تشنم شد خیلی.
قاشقش رو تو ظرف گذاشت و لیوان دوغ رو هم جلوی پروا گذاشت.
#اوج_لذت
#پارت_165
#پروا
_یکتا دخترم همه خریدات تکمیل شد؟
زن عمو بود که این سوال رو میپرسید ، یکتا لبخند سرخوشی زد و خودشو به حامد نزدیک کرد
_بله به لطف شوهر عزیزم که مارو برد خردی همرو تونستیم با مامان جون بگیریم.
با شنیدن جمله
یکتا اخمام توی هم رفت و اشتهام کور شد.
شوهر عزیزش؟ مامان جون؟ از کی تاحالا مامان من شده بود مادره این فولاد زره؟
نگاهم به حامد افتاد که با لبخند داشت به یکتا نگاه میکرد.
خواستم از این زوج چندش رو بگیرم که چشمم خورد به پاهای یکتا که از زیر میز داشت خودشو به حامد میمالید.
این دختره عوضی قصد داشت چیکار کنه؟
حامد چرا هیچی نمیگفت و اونو جدا نمیکرد نکنه از این حرکت یکتا خوشش اومده؟
ناخودآگاه کرمم گرفت ، اگر یکتا از این کارا بلده خب منم بلدم فکر کرده فقط اون سلیطه میتونه؟
انقدر *** شده بودم که حتی نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم.
دستمو زیر میز بردم و روی پاهای حامد گذاشتم.
نگاهش برگشت سمت من و انگار منتظر بود تا حرفی بزنم.
پوزخندی زدم و سرمو به طرف عمو که داشت راجب ترکیه حرف میزد برگردوندم.
دستمو آروم آروم روی پاهای حامد تکون میدادم.
حتی لحظه ای برجستگی چیزی رو توی شلوارش حس کردم اما نزاشتم دستم بهش بخوره.
حامد عصبی نگاهم میکرد و حتی دیگه غذاشو نمیخورد.
دستشو روی دستم گذاشت و فشار محکمی داد.
دردم گرفته بود اما جیک نزدم تا کشی متوجه نشه.
بعد چند دقیقه وقتی فهمید خیلی دردم گرفته دستمو رها کرد و روی پام انداخت.
از این که تونستم عصبی و تحریکش منم خوشحال بودم.
میدونستم رفتارم بچگانست اما چطور اون میتونست وقتی من خوابم بهم نزدیک بشه؟
از جام بلند شدم با صدای ضعیفی گفتم
_مامان جان دستت درد نکنه خیلی خوشمزه شده بود ، من میرم تو اتاقم غذاتون تموم شد بگید بیام برای جمع کردن سفره کمک کنم.
مامان سری تکون داد و اجازه رفتمو صادر کرد ، وقتی داشتم از پشت حامد رد میشدم دستمو آروی روی گردنش کشیدم.
وقتی وارد اتاق شدم قهقهی آروم کشیدم.
اما تازه متوجه حال خودم شدم ، فکرم به سمت شب تولد رفت.
رو تخت نشستم یاد اون شب افتادم ، چقدر حامد ماهرانه تنمو لمس میکرد ، چقدر ماهرانه منو به اوج لذت رسوند.
لحظه ای کوتاه ، دلم خواست تا دوباره اون لذت رو تجربه کنم دقیقا تو آغوش همون شخص!
#اوج_لذت
#پارت_166
ساعت نزدیک یک شب بود ، عمو اینا یک ساعت پیش رفته بودن.
مامان و بابا هم نیم ساعتی میشد به اتاقشون رفته بودن و معلوم بود خیلی خسته ان.
حامد به اصرار مامان شب اینجا مونده بود و با صداهایی که از اتاقش میومد فهمیده بودم رفته حموم.
گردنم بخاطر خوابیدن روی میز درد میکرد و با اینکه خوابیده بودم اما هنوزم خسته بودم.
لباس هامو با یه تاپ و شلوارک سرمه ای عوض کردم.
موهام مثل همیشه پریشون دورم ریخته بود.
به طرف تختم رفتم خواستم دراز بکشم که چشمم به جای خالی لیوان آب افتاد.
با حالت زار
از روی تخت بلند شدم ، میدونستم اگر آب نیارم نصفه شب حتما از تشنگی بیدار میشم.
از اتاق بیرون زدم اما لحظه ای مکث کردم ، نگاهم به لباسم افتاد.
نکنه یه درصد بابا یا حامد منو اینجوری ببینن؟
حامد به جهنم اما اگر بابا اینجوری میدید از خجالت آب میشدم.
خواستم برگردم داخل اتاق و لباسم عوض کنم اما باز پشیمون شدم.
ساعت یک شبه الان همه خوابن پروا برو زود آب بردار و بیا.
درحال کلنجار رفتن با خودم بودم که در اتاق حامد باز شد.
با ترس سرمو بالا آوردم نگاهش کردم ، بالا تنش برهنه بود و فقط شلوارک مشکی پاش بود.
نگاهم به چشماش افتاد ، داشت با چشماش از سر تا نوک پام برانداز میکرد.
هول کردم خواستم به اتاق برگردم که صدام زد
_پروا
تو جام ثابت ایستادم و منتظر بهش چشم دوختم تا حرفشو بزنه.
_چرا اون کارو کردی؟
لحنش طلبکار و عصبی بود میدونستم منظورش دقیقا اتفاق سرشام بود اما خودم زدم به کوچه علی چپ
_چیکار کردم؟
یه قدم جلو اومد با صدای حرصی گفت
_پروا خودت خوب میدونی راجب چی حرف میزنم.
از لحنش اصلا خوشم نیومد ، بدرفتاری و عصبانیتش برای من بود و لبخند و با عشق نگاه کردنش برای یکتا.
باید کاری میکردم تا دیگه جرعت نکنه با من اینجوری حرف بزنه.
تو یه حرکت خودمو بهش رسوندم و فاصله بینمون تموم کردم.
سرمو جلو بردم تو چشماش زل زدم
_من کار اشتباهی نکردم چطور تو وقتی من خوابم میتونی بهم نزدیک بشی و دست بزنی؟
#اوج_لذت
#پارت_167
با تموم شدن جملم درشت شدن چشماش رو دیدم. معلوم لحظه ای ترسید و هول شد.
پوزخندی زدم و دستمو روی سینه های لختش گذاشتم
_ فکر کردی نفهمیدم؟ فکر میکرد اون لحظه خوابم اما بیدار بودم و خودم دیدم چطور بهم نزدیک شدی.
حامد سعی کرد خودشو نبازه و با لحن تندی گفت
_من فقط میخواستم پتو بندازم روت اما تو…
انگشت اشارم رو روی لباش گذاشتم که ساکت شد.
لبخندی زدم قصد داشتم اذیتش کنم ، بسه هرچقدر اون منو حرص داد.
شاید بعدا از کارم پشیمون میشدم اما الان فقط میخواستم انجامش بدم.
انگشتمو از روی لباش برداشتم ، آروم آروم روی بدنش حرکت دادم پایین آوردم.
دستم روی شلوارش گزاشتم حرکت دادم ، اینبار دستم به برجستگیش برخورد کرد اما اهمیتی ندادم.
_پروا چیک…
قبل اینکه بزارم حرفش تموم بشه دست آزادم روی لباش گذاشتم و خودمو بیشتر بهش چسبوندم.
داغ شدن بدنش حس میکردم ، خودم بیشتر از اون گر گرفته بودم اما امکان نداشت خودمو لو بدم.
با دست دیگمو دستشو گرفتم روی سینم گذاشتم ، و خودم دستشو حرکت دادم.
گرمای دستش حالم بد میکرد ، من یه دختر بی تجربه بودم که فقط یکبار رابطه داشتم.
دستشو پایین
بردم بین پاهام رسوندم
_وقتی خواب بودم میخواستی به همینجا دست بزنی دیگه درسته؟
حامد چشماش بسته بود و سرخی صورتش حتی توی تاریکی هم مشخص بود.
دستم که روی برجستگیش نشست انگار به خودش اومد.
تو یه حرکت دستمو کنار زد و دستش که بین پاهام بود رو محکم فشار داد که لحظه از درد اه کشیدم.
دست دیگش دور بازوم نشست با خشم گفت
_پروا داری چه غلطی میکنی؟ این رفتارات چه معنی میده؟ میخوای چیکار کنی؟
بغضم گرفته بود اما قورتش دادم لبخند کثیفی زدم
_هیچی فقط میخوام ببینم میتونم یه مرد تحریک کنم اخه قصد دارم با یکی از همکلاسیام بخواب…
با سیلی محکمی که تو گوشم زد خفه شدم.
منو داخل اتاقم هل داد درو بست با صدای نسبتا بلندی گفت
_پروا تمومش کن…داری مثل هرزه ها رفتار میکنی.
#اوج_لذت
#پارت_168
بغضم شکست و اولین اشک ریخت اما باز هم کم نیاوردم.
خنده ای مسخره سر دادم
_مگه نیستم؟ پس چرا مثل یه هرزه باهام رفتار کردی؟ مگه تو مثل یه هرزه از من استفاده نکردی و بعدشم منو انداختی کنار؟
حالا هم که داری ازدواج میکنی.
حامد کلافه دستی به موهاش کشید انگار اون هم از رفتاری که داشت پشیمون بود.
_پروا تو خودت همون موقع گفتی فراموش کنیم ما جفتمون…
جیغ آرومی زدم
_من *** بودم ، حامد من فقط 19 سالمه بچه ام اون لحظه فقط ترس از دست دادن خانوادمو داشتم و میخواستم این اتفاق تموم بشه اما نمیدونستم تا اخر عمر قراره بدبختم کنه…
حامد انگار از این حال من ناراحت شده بود به طرفم اومد و منو تو آغوشش کشید.
_حامد تو مردی و هیچ اتفاقی برات نمیوفته اما من ، اگر یکی بفهمه من دختر نیستم چی؟
حتی اگر بگم من کاری نکردم بگم اتفاقی بوده کسی حرف منو باور نمیکنه و همه فکر میکنن میخواستم برادرم اغوا کنم و باز همه منو مقصر میدونن و فقط زندگی منه که خراب میشه!
حامد بوسه ای به روی موهام زد که انگار تازه به خودم اومدم.
من نمیخواستم اون برای من دل بسوزونه و ترحم کنه.
با حرص به عقب هلش دادم و مثل بچه های لجباز لب زدم
_برو بیرون از اتاق من
حامد خواست حرفی بزنه که باز اجازه ندادم با کنایه لب زدم
_حامد برو بیرون ، به زنت خیانت نکن
حامد خواست حرفی بزنه که نزاشتم ادامه دادم
_برو استراحت کن ناسلامتی تو دامادی باید برای شب عقدت آمادگی یه حجله دیگه داشته باشی
انگار از این رفتارای من کلافه شد به طرف در اتاق رفت و قبل از خارج شدن لب زد
_پروا فردا دیگه همچی تموم میشه ، پس سعی کن اون شب فراموش کنی!
با خارج شدنش از اتاق تمام بدنش لرزید روی زمین افتاد.
عصبی شده بود اشک میریخت ، حامد میگفت فردا همچی تموم میشه.
اما نمیشد ، شاید برای اون
آره اما برای من هیچوقت تموم نمیشد.
از جام بلند شدم اشکامو با دستم پاک کردم ، بیخیال آب شدم چراغو خاموش کردم روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بدون اینکه به چیزی فکر کنم بخوابم…
#اوج_لذت
#پارت_169
با شنیدن صدای بلندی از خواب پریدم و ترسیده روی تخت نشستم.
گیج خواب به اطرافم نگاه کردم متوجه بارونی که به شیشه میخورد شدم.
با صدای بلند دوباره رعد و برق تمام تنم لرزید ، از بارون نمیترسیدم اما خاطره خوبی هم از بارون رعد و برق نداشتم.
خودمو گوشه تخت جمع کردم و با ترس به پنجره نگاه کردم که دوباره با صدای بلندش جیغ خفه ای کشیدم از تخت پریدم پایین.
از اتاق خارج شدم به طرف اتاق حامد دویدم ، اصلا برام مهم نبود چه فکری میکنه اون میدونست من از رعد و برق خوف دارم.
در اتاقش آروم باز کردم ، اتاق تاریک بود و فقط نور ماه بود که از پشت پرده های اتاق به طرف تخت میزد.
کامل وارد شدم درو بستم به آرومی طرف رفتم ، تو خواب عمیقی به سر میبرد.
نمیدونستم باید بیدارش بکنم یا نه؟
اگر بیدارش میکردم حتما میخواست غر بزنه و تیکه بندازه پس همون خواب باشه بهتره.
بی سر و صدا و با کمترین فعالیت گوشه تختش نشستم.
_اینجا چیکار میکنی پروا؟
با شنیدن صدای خش دار و جدی حامد بیشتر ترسیدم و هول کردم سریع از جام بلند شدم.
_تو بیداری؟
حامد به طرفم چرخید و نگاهی بهم انداخت
_چرا اومدی اینجا؟
همونجور که خودمو جمع کرده بودم به پنجره اشاره کردم
_رعد و برق میزنه نمیتونم بخوابم…
قبل اینکه بزارم حرفی بزنه و فکر منحرفی توی ذهنش بیاد سریع توضیح داد
_حامد من فقط بخاطر اینکه رعد و برق میزنه اومدم بخدا قصد بدی ندارم فکر نک….
با کشیده شدن دستم توسط حامد حرفم نصفه موند و توی بغلش افتادم.
سرمو بلند کردم و با فاصله خیلی کمی بهش نگاه کردم
_چیکار میکنی؟
پتو رو بلند کرد و منو زیر پتو کنار خودش قرار داد ، من صاف به طرف سقف دراز کشیده بودم و حامد به طرف من بود.
_میدونم از رعد و برق میترسی ، حالا میتونی راحت بخوابی!
با اینکه وقت لجبازی نبود اما نتونستم تحمل کنم لب زدم
_ من از رعد و برق نمیترسم ، فقط خاطره خوبی ندارم.
حامد خنده ریز کرد باشه ای گفت.
پشت بهش کردم آروم لب زدم
_شب بخیر
فقط زیر لب شب بخیری گفت و بعدش فقط صدای نفس های منظمش.
#اوج_لذت
#پارت_170
هرکاری میکردم نمیتونستم بخوابم ، دیگه رعد و برق ها برام مهم نبود ذهنم درگیر گرمایی بود که از حامد بهم منتقل میشد.
صدای نفساش و گرمی بودنش اجازه خوابیدن بهم نمیدادن و بیشتر هیجانی درونم ایجاد میکردن.
احساس میکردنم درونم چهارشنبه سوری به پا شده.
دیگه نتونستم تحمل
کنم و به طرفش چرخیدم که دقیقا سینه سینش شدم.
بخاطر تاریکی نمیفهمیدم چشماش بازه یا بسته.
_خوابت نمیبره؟
با شنیدن صداش قلبم تند تر زد و میخواست خودشو پرت کنه بیرون.
_نه
حالا که نزدیکتر شدم بهش چشمام به تاریکی عادت کرد و چشمای نیمه بازش رو واضح میدیدم.
_پروا میدونستی چشمات خیلی عمیقه؟
خنده ای کردم
_میدونم خیلی بهش زل نزن ممکنه غرق بشی!
بهم بیشتر نزدیک شد و دستشو روی بازو های لختم گذاشت.
زیر لب گفت فکر کنم خیلی وقته غرق شدم.
انقدر آروم بود که مطمئنم خودش نشنید اما من شنیدم و نمیدونستم منظور حرف چیه.
_چی گفتی؟
دستشو از روی بازومکشید و روی کمرم که بخاطر بالا رفته تاپم برهنه بود گذاشت.
گرمی دستاش تنم لرزوند و بجای اینکه گرم بشم یخ زدم.
_هیچی
کمی بهش زل زدم ، چشماش بسته بود.
_یکتارو دوست داری؟
چشماش رو باز نکرد ، هیچ عکس العملی نشون نداد فقط با صدای ضعیفی جواب داد
_جوابم برات مهمه؟
سعی کردم جوری نشون بدم که اشتباه برداشت نکنه و لو برم که جوابش از مرگ و زندگی برام مهم تره!
_نه زیاد اما دوست داشتم بدونم برادرم با عشق ازدواج میکنه یا نه!
پوزخندی زد بهم نزدیک شد
_پس جواب نمیدم!
حرصم گرفت ، فهمیده بود انگار نمیتونستم سوالی دیگه بپرسم جون حتما شک میکرد.
_پروا بخواب فردا کلی کار داریم!
نگران بود فردا خواب بمونه و از مراسم عقدش جا بمونه؟
چشمام بستم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم اما مگه میشد.
نمیدونم چقدر گذشته بود که با احساس نفس های داغ حامد توی گردنم به خودم اومدم.
گوشه چشمم باز کردم و دیدم که سرشو بین گردنم آورده و نفس های عمیق میشکه.
دلیل کارش رو نفهمیدم اما حرفی هم نزدم دستاشو دور کمرم حلقه کرد و همونجور خوابید….
رمان اوج لذت:
#اوج_لذت
#پارت_171
از صبح توی خونمون شور و حال عجیبی بود ، مامانم خیلی ذوق داشت همش قربون صدقه حامد میرفت.
بابا هم کم از مامان نداشت همش برای خوشبختی حامد دعا میکرد.
و فقط تنها کسی که اصلا حوصله نداشت و اخماش توی هم بود من بودم.
لباسامو از قبل آماده کرده بودم و مامان هم داشت وسیله هاشو جمع میکرد تا به آرایشگاه بره و کمی به خودش برسه!
_مامان حامد کجاست؟
همونجور که لباسشو از کمد با دقت بیرون میاورد جواب داد
_رفته بود دوش بگیره بعدش بره آرایشگاه
سری تکون دادم روی تخت نشستم
_مامن تو خوشحالی حامد داره ازدواج میکنه؟
مامان خنده ای کرد
_معلومه پسرم بالاخره داره سرسامون میگیره همش نگران بودم 35 سالش بشه ازدواج نکنه
_ازدواج نکنه خب مگه چی میشه؟
مامان با مهربونی کنارم نشست و دستی به سرم کشید
_تنهایی اصلا خوب نیست ، مخصوصا برای مردایی مثل حامد حتما باید یه زن خوب تو زندگیش باشه تا جمع جورش کنه!
پوزخند زدم
_الان یکتا همون زن خوبه؟
مامان از رفتار من تعجب کرد و گفت
_مگه یکتا چشه؟ حرفی بهت زده؟
اخمی کردم پاهامو تکون دادم
_نه
مامان کمی نگاهم کرد و بعد انگار متوجه شد چم شده لب زد
_ببینم تو داری حسودی میکنی به یکتا؟ از الان میخوای براش خواهر شوهر بازی در بیاری دختر؟
نفس آسوده ای کشیدم خنده مسخره ای کردم.
مامان بلند شد و به طرف آینه رفت
_پروا پاشو حاضرشو دیر میشه ها آرایشگره منتظره
_مامان من آرایشگاه نمیام خودم حاضر میشم.
مامان اخمی کرد به طرفم چرخید
_یعنی چی نمیشه که ، بیا یه دستی به سر صورتت بکش ناسلامتی نامزدی داداشته ها باید قشنگ بشی.
از جام بلند شدم به طرف در رفتم
_مامان من حوصله آرایشگاه ندارم خودتون برید
مامان خواست مخالفت کنه و غر بزنه که سریع گفتم
_من میرم ببینم حامد در نیومده ، دیرتون میشه!
سریع از اتاق بیرون زدم از پله ها بالا رفتم و پشت در اتاق حامد ایستادم.
در زدم چون میترسیدم لخت باشه.
_کیه؟
_منم ، بیام تو؟
با شنیدن بیا درو باز کردم وارد شدم.
تیشرت و شلوار معمولی بیرون به تن داشت و داشت کت شلوارشو داخل کاور میزاشت.
_آماده ای؟
#اوج_لذت
#پارت_172
نگاهی بهم انداخت لب زد
_آره تو چرا آماده نیستی مگه نمیخوای بری آرایشگاه؟
دیگه نمیخواستم لج کنم و تیکه و کنایه بیام.
_نه خودم تو خونه حاضر میشم.
انگار اون براش فرقی نداشت
_باشه تو همه جور خوشگلی نیازی به آرایشگاه نداری.
خنده ای کردم به طرف عطر روی میز آیینه رفتم برداشتمش.
حامد کرواتش رو برداشته بود و دور گردنش انداخته بود و سعی داشت ببنده.
عطرش رو باز کردم به بینیم نزدیک کردم.
بهترین
عطر دنیا بود از نظرم.
با صدای غرغر حامد چشم دوختم بهش که گند زده بود کروات و داشت خودشو خفه میکرد.
با خنده عطر کنار گذاشتم به طرفش رفتم
_بزار من ببندم الان خفه میشی.
کلافه دستاشو از روی کروات کنار کشید.
گره ای که حامد زده بود باز کردم و خودمو بهش نزدیک کردم و روی پاشنه پاهام ایستادم تا کمی هم قدش بشم.
با دقت کروات رو بستم ، بستن کروات از مامانم یاد گرفته بودم چون قبلا برای بابا میبست.
وقتی تموم شد با لبخند به شاهکارم نگاه کردم واقعا قشنگ شده بود.
سرمو بلند کردم چشمم به چشمای حامد افتاد.
تازه متوجه شدم که خیلی وقته بهم زل زده ، از نگاه خیرش قلبم لرزید.
_خوبه؟
با شنیدن صدام انگار تازه به خودش اومد از داخل آینه نگاهی کرد لبخند زد
_عالی شده.
کمی شلش کرد و از داخل گردنش در آورد و توی کاور کت و شلوارش گذاشت زیپش رو بست.
_حامد امشب دوستتم میاد؟
اخماش توی هم رفت لب زد
_دوستم؟ نوید رو میگی؟
سری به نشانه مثبت تکون دادم
_آره میاد؟
با همون اخمای در هم و لحن جدی گفت
_چرا میپرسی؟ نکنه ازش…
چشم غره ای بهش رفتم تا بفهمه چی داره میگه و حرفشو ادامه نده
_فقط نگران بودم که جلوی مامان و بابا حرفی بزنه همین!
سری به نشانه نه تکون داد به طرف در رفت
_نمیزنه نگران نباش نوید دهنش قرصه پسر خوبیه فقط یکم پر حرفه!
لبخند شیطونی زدم دستمو روی لبم کشیدم
_پسره خوبیه؟ میگما چندسالشه؟
حامد به طرفم برگشت و چشماشو ریز کرد
_پروا رو اعصاب من نرو خوشم نمیاد راجب دوستام باهات حرف بزنم
شونه ای بالا انداختم با لحن معصومی لب زدم
_فقط میخواستم ببینم چجوری آدمیه ، حالا امشب اگر بیاد بیشتر باهاش آشنا میشم.
از اتاق خارج شد و منم پشتش بیرون رفتم صداشو لحظه اخر وقتی میخواست از پله بره پایین شنیدم
_امشب اصلا نزدیکش نمیبینمت
کم نیاوردم با ذوق زمزمه کردم
_پس میاد
#اوج_لذت
#پارت_173
همینجوری که از پله پایین میرفت به طرفم چرخید غرید
_پــــرواااااااا
خنده ای کردم دستامو به حالت تسلیم بالا بردم ، خودم خوب میدونستم همه اینا فقط برای حرص دادن حامد بود و من حتی یه لحظه هم فکر نزدیکی به نوید تو ذهنم نبود.
همین که آخرین پله رو هم پایین اومدیم مامان با اسفندی از آشپزخونه خارج شد شروع کرد قربون صدقه رفتن.
_قربون پسر رشیدم برم ، خداروشکر بالاخره داری سرسامون میگیری بخدا انقدر برای این روز دعا کردم.
پوزخندی زدم و با لحن کنایه واری گفتم
_ماشالله انقدر خوش اخلاقی که مامان تا این سن همش دعا میکرده یکی با همین اخلاق خـــوبــِت قبولت کنه!
خوبت رو عمیق گفتم تا بفهمه دارم تیکه میزنم.
حامد چشم غره ای رفت
و لب زد
_من بد اخلاقم؟ زبونت خیلی دراز شده پروا
دستامو تو بغلم گرفتم حق به جانب جواب دادم
_نیستی؟ اگر نبودی که تا سی سالگی عزب نمیموندی داداش
حامد خواست باز حرفی بزنه که مامان با خنده جلوشو گرفت
_ول کن پسر جلوی زبون این بچه رو نمیتونی بگیری ، بریم دیر میشه
حامد اشاره ای به مامان کرد
_شانس آوردی دیرم شده وگرنه میدونستم چجوری زبونتو کوتاه کنم بچه!
چشمامو بالا دادم سرمو به حالت مسخره تکون دادم.
حامد و مامان به طرف در رفتن کفشاشونو پوشیدن مامان جلوتر از حامد رفت تا وسایل تو ماشین بزاره.
حامد بند کفشاشو بست بلند شد سرپا ایستاد ، به طرفم چرخید
_تو خودت تنها میای؟ میخوای بیایم دنبالت؟
عاقل اندر سفیه نگاهش کردم و عصبی لب زدم
_حتما میخوای با یکتا بیای دنبالم؟
سرشو جلو آورد یقه لباسمو درست کرد
_آره چی میشه؟
اخمی کردم ضربه ای به دستش زدم
_لازم نکرده خودم با تاکسی میام تو برو به عروست برس.
حامد بی توجه به کنایه های توی حرفم کمی فکر کرد
_نمیشه با تاکسی بیای که بالاخره آرایش میکنی پیرهن میپوشی خطرناکه!
برای اینکه حرصش بدم لبخندی زدم بهش نزدیک شدم و اینبار من دستمو به طرف یقش بردم و با خونسردی لب زدم
_اگر خیلی نگرانی میخوای شماره دوستت نوید بده باهاش هماهنگ کنم اون بیاد دنبالم ، اینجوری خیالتم راحته!
#اوج_لذت
#پارت_174
مچ دستمو با حرص گرفت و منو بیشتر به خودش نزدیک کرد
_اونجوری بیشتر نگران میشم
خندیدم و دستمو از اسیری دستش نجات دادم ، نگاهی به اطرافم انداختم و وقتی مطمئن شدم خبری نیست دستامو دور گردنش انداختم بدنم بهش چسبوندم.
انقدر شوکه شده بود که حرکتی نکرد و فقط به چشمام زل زده بود.
بالا پایین شدن قفسه سینش رو میدیدم ، سرمو جلو بردم صورتمو به به صورتش چسبوندم. ته ریش زبرش داشت گونه های نرمم رو نوازش میکرد.
دستمو روی گردنش حرکت دادم لبامو کنار گوشش گذاشتم
_داماد شدنت مبارک باشه…داداشی
بوسه ای خیس زیر گردنش زدم و با شیطنت ازش جدا شدم.
نگاهم به چشمای بسته و صورت سرخش افتاد ، پس تحریک شده بود.
چشماشو باز کرد و عصبی دستشو لای موهاش کشید
_دیگه اینکارو نکن
تو یه حرکت سریع از خونه خارج شد و درو محکم کوبید.
از کارم پشیمون نبودم ، میخواستم تا لحظه آخر گناه کنم.
کم گناهکار نبودیم یکم دیگه هم بهش اضافه میشد اتفاقی نمیوفتاد.
ته دلم یه دلشوره عجیبی داشتم ، انگار قرار بود اتفاق بدی بیوفته.
هیچوقت این حس رو نداشتم و فقط دعا کردم بخاطر عقد یکتا و حامد باشه.
•
•
•
وارد سالن بزرگ که وسطش سفره عقد چیده شده بود شدم.
نگاه به طرفم چرخید ، همه انگار از دیدن من
حیرت زده شده بودن.
چشمای مامان و بابا برق میزد و این یعنی انتخاب درست انجام داده بودم.
خیلی مودبانه و باوقار از بین مهمون ها رد شدم و خودمو به مامان رسوندم.
_مامان خیلی خوشگل شدی
مامان دستمو گرفت و منو چرخی داد
_ماشالله پروا دختر خیلی قشنگ شدی ، بخدا که امشب صدتا خواستگار پیدا میکنی.
خنده ای کردم و لب زدم
_من فعلا قصد ازدواج ندارم میخوام ادامه تحصیل بدم.
مامان اخمی کرد و ضربه آرومی به پهلوم زد
_تو غلط میکنی دختر؟ میخوای پنج شیش سال دیگه ور دل من بمونی منو سکته بدی؟
_مامان لطفا بیخیال من بشین فعلا که حامدو دادین رفت به اون فکر کنید.
#اوج_لذت
#پارت_175
مامان انگار تازه به خودش اومد نگاهی به ساعت انداخت
_راستی داداشت کجا موند پس؟! همه اومدن!
نگاهی به اطراف کردم خواستم جواب بدم که چشمم به یکتا خورد ، همون لباس بازی که انتخاب کرده بود رو پوشیده بود آرایش غلیظ که اصلا چهرش رو تغییر داده بود.
_مامان یکتا اینجا پس حتما داداش حامدم اومدم!
مامان سری به نشانه نه تکون داد
_نه یکتا با زن عموت از آرایشگاه اومد ، حامد زنگ زد گفت گلفروشی ماشین هنوز آماده نکرده یکتارو خودشون بیارن ، خودش مستقیم میاد اینجا!
ناخودآگاه استرس گرفتم ، دلشوره کم بود استرس هم بهش اضافه شد.
به طرف پنجره های قدی و بزرگ سالن رفتم نگاهی به بیرون انداختم.
بارون خیلی شدید میبارید و همه چی رو خیس میکرد.
به ساعت نگاه کردم ، نزدیک 7 بود ، با استرس روی زمین ضرب گرفتم.
_نگرانشی؟
با شنیدن صدای شخص آشنایی رومو به طرفش برگردوندم و با چهره خندان نوید مواجه شدم.
_سلام پروا خانم ، خیلی خوشگل شدی!
هنوزم از دستش عصبی بودم ، سعی کردم زود صمیمی نشم پس رسمی صحبت کردم
_سلام آقا نوید ، خودم میدونم!
خنده ای مسخره کرد لب زد
_میگم نگرانشی؟
دوباره به بیرون نگاه کردم لب زدم
_اره بارون گرفته از صبحم دلشوره دارم میترسم اتفاقی براش افتاده باشه!
روبه روم ایستاد و اونم به بیرون خیره شد
_چه خواهر مهربونی!
انگار داشت کنایه میزد و میخواست یجورایی احساساتمو توی صورتم بکوبه.
سعی کردم اهمیت ندم اما ادامه داد
_کاش منم یه خواهر مثل تو داشتم!
به طرفش برگشتم چشم غره ای رفتم که شیطون خندید و لب زد
_باشه باشه مثل قاتلا نگاه نکن.
بهش میخورد همسن حامد باشه شاید یکم کوچیک تر اما خیلی با اون فرق داشت و آدم شیطون و خنده رویی بود.
_باهاش حرف نزدید شما؟
نوید سری به نشانه نه تکون داد
_چندبار زنگ زدم جواب نداد.
گوشیم از کیفم در آوردم شمارشو گرفتم و بعد از بوق های طولانی قطع شد.
چندباره دیگه امتحان کردم اما خبری نبود.
دیگه داشت
رمان اوج لذت:
#اوج_لذت
#پارت_176
با نزدیک شدن مامانم بهمون حرفش رو قطع کرد
_پروا با حامد حرف نزدی؟ عاقد میخواد بره دختر چیزی نشده باشه دلم شور افتاد!
بدون اینکه نگاهی به نوید بندازم به طرف مامان رفتم
_نه مامان زنگ زدم اما جواب نداد ، منم دلشوره دارم!
دستامو دور شونش حلقه کردم به سمت یکتا و زن عمو رفتیم.
یکتا با اخمای درهم و بغ کرده داشت به مامانش نگاه میکرد.
وقتی به طرفشون رفتیم سریع طرفم برگشت
_پروا با حامد حرف نزدی؟
سری به نشانه نه تکون دادم و با نگرانی لب زدم
_نه هرچقدرم گوشیش رو میگیرم جواب نمیده!
بابا و عمو هم به طرفمون اومدن و همه نگران بودن ، عاقد هم از اون طرف هی اعتراض میکرد و قصد رفتن داشت.
مهمونامون که فقط شامل فامیل های نزدیک مثل عمو و خاله بودن همه از نبودن حامد شکه بودن.
مامان فشارش افتاده بود و یه گوشه نشسته بود.
با استرس طول و عرض سالن طی میکردم که تلفنم زنگ خورد ، نگاهی به صفحه کردم و با دیدن اسم حامد چشمام برق زد سریع جواب دادم.
_الو حامد کجایی تو؟ چرا گوشیت جواب نمید…
با شنیدن صدای خانومی که پشت تلفن بود حرفم نصفه موند
_سلام خانم شما چه نسبتی با صاحب این تلفن دارید؟
این کی بود؟ نکنه حامد چیزیش شده؟
با استرسی که تمام وجودم گرفته بود لب زدم
_مَـــ…ـن…من خواهرشم یعنی برادرمه ، حامد خوبه؟ چیزیش شده؟
زن با لحنی که سعی داشت خونسرد باشه جواب داد
_لطفا آروم باشید خانم ، متاسفانه برادرتون تصادف کردن و الان داخل بیمارستان…
نزاشتم حرفش تموم بشه بلند داد زدم
_الان…الان حالش خوبه؟ تروخدا جواب بدین حالش خوبه؟
با شنیدن صدای داد من همه به طرفم دویدن و مامانم سریع ناله کرد
_یا خدا حامدم چیزیش شده؟
خانمی که حالا میدونستم پرستار بیمارستان سعی کرد آرومم کنه
_خانم لطفا آروم باشید ، فعلا داخل اتاق عمل لطفا خودتون برسونید اینجا
با آخرین جونی که تو تنم مونده بود ازش اسم و آدرس بیمارستان خواستم تلفن قطع کردم.
نوید اولین نفر به خودش اومد پرسید
_پروا خانم چی شده؟ برای حامد اتفاقی افتاده؟
انقدر ترسیده بودم که حتی اشکمم در نمیومد فقط با ترس سر تکون دادم
_تتتصادف کرده..
با تموم شد جملم مامان محکم روی پاش زد و شروع کرد گریه کردن.
بابا به طرفم اومد و سعی داشت خونسرد باشه
_دخترم بگو کدوم بیمارستانه بریم پیشش
اسم بیمارستان گفتم که بابا سریع لب زد
_من میرم بیمارستان شما هم برید خونه
نوید سریع به طرف بابا اومد
_منم میام همراهتون
یکتا که انگار تازه متوجه همچی شده بود جیغی زد و روی زمین نشست و اشکاش ریخت.
عمو به طرف بابام اومد و دستشو رو شونش
گذاشت
_داداش منم میام زودباش بریم
سه تاشون به طرف در رفتن که من هم زودی به دنبالشون راه افتادم.
بابا تا متوجه من شد اخمی کرد
_دختر تو کجا میای با این وضع تو بمون پیش مامانت تنها نمونه!
#اوج_لذت
#پارت_177
چی؟ من نرم؟
اگه نمیرفتم از نگرانی تا صبح خوابم نمیبرد.
_ بابا آخه...
_ دخترم برو با مادرت!
بالاجبار سر خم کردم و چشمی زمزمه کردم.
نه چارهای بود و نه راه فراری برای نافرمانی از حرف بابا.
با بغضی که گلوم رو گرفته بود زمزمه کردم:
_ فقط خبرمون کن بابا. میدونی که نمیتونیم تحمل کنیم این بیخبری رو!
_ خبرتون میدم نگران نباشید.
چند دقیقه هم نگذشت که سریع ازمون دور شدن و سوار ماشین شدن و رفتن.
سمت مامان که با حال زاری نگاهم میکرد رفتم و شونههاش رو ماساژ دادم.
_ حامدم بچهم شب دامادیش چه بلایی بود که سرش نازل شد؟
های های گریه میکرد.
_ مامان جان زشته ما الان باید بجای این حرفها مهمونها رو بدرقه کنیم، تا صبح که نمیتونن اینا باشن، میتونن؟ تو مادر دومادی باید با زن عمو حواست به مجلس باشه... الانم گریه نکن بلند شو کمک زن عمو کنیم مهمونا برن تا بریم خونه ببینیم چی میشه.
اینها رو میگفتم اما خودم دلم آشوب بود و مثل سیر و سرکه میجوشید؛ چون نه خبری از حامد داشتم نه میدونستم چه بلایی سرش اومده.
حتی نمیدونستم چه ضربهای بوده که موجب اتاق عمل شده.
خودم حالم بدتر از مامان بود اما اون با حرفهام کمی آروم شده بود که بالاخره از گریه کردن دل کند و سمت مهمونها رفت.
بعد از بدرقهی مهمونها مامان رو تو ماشین نشوندم و یکتا هم پشت فرمون نشست اما همچنان اخمهاش تو هم بود و حرفی نزده بود.
چون اونها با ماشین نوید رفتن ما هم با ماشین بابا سمت خونه حرکت کردیم، تا خونه هم حرف خاصی جز نالههای بیجون مامان شنیده نشد.
یکتا که مشخص بود چقدر اعصابش خورده بی ملاحضه ماشین رو طوری جلوی در پارک کرد که سرم محکم به شیشه خورد.
_ چته؟ اعصابت از یه جا دیگه خورده چرا رو ما خالی میکنی؟
بیتوجه به حرفم باز هم جوابم رو نداد و از ماشین پیاده شد.
حتی به خودش زحمت نداده بود که کمک مامانش کنه تا پیاده بشه، برای همین من مجبور شدم هم حواسم به مامان باشه هم زن عمو، هیچکدوممون حال درست و حسابیای نداشتیم!
در رو باز کردم و همه وارد شدیم.
هر ثانیه منتظر تماسی از جانب بابا یا عمو بودم اما خبری نمیشد و این نگرانیم رو بیشتر میکرد.
یکتا پشت سرهم غر میزد و بالاخره زبون باز کرده بود.
_ آبروم رفت، همه الان میگن معلوم نیست عروسه چه مشکلی داشته که دوماد سر عقد نیومده.
حرصی سمتش
برگشتم و توپیدم:
_ مگه کور بودن ندیدن از بیمارستان زنگ زدن؟ بعدم ما فامیلیم اگه مشکلی بود از اول وصلت نمیکردیم، مردم خنگ نیستن که حرف در بیارن وقتی نسبت فامیلی داریم!
زن عمو آب قند به دست سمت مامان رفت و از مامان خواست انقدر خودش رو اذیت نکنه اما مامان گوشش به این حرفها بدهکار نبود.
من هم مدام تو خونه قدم رو میرفتم از شدت اضطراب و شوکی که بهم وارد شده بود اما یکتا انگار فقط نگران عقدی بود که بهم خورده بود چون بیخیال گوشهای نشسته بود و تنها چیزی که سنگش رو به سینه میزد عقدیش بود.
#اوج_لذت
#پارت_178
حدسیاتم درست بود چون یکتا دوباره دهن به غرغر باز کرد:
_ عروسیم خراب شد، عاقد رفت وسط عقد... آخه عقد کی تاحالا اینطور بوده که مال من اینطوری شد؟ حامد حالش خوبه من مطمئنم!
حرصش از چی بود؟
_ یکتا! ببین منو... دخترهی... الله اکبر! دهن منو باز نکن! الان به جای اینکه به فکر داداش من که رو تخت بیمارستان افتاده باشی به فکر عقدتی؟ خب یه روز دیگه، مگه دنیا به آخر رسیده؟ بجای غر زدن کار دیگهای نداری تو؟
انگار تازه داشت روی واقعیش رو نشون میداد، همیشه میگفتن خورشید پشت ابر نمیمونه راست میگفتن واقعاً! یکتا هم بالاخره داشت روی واقعیش رو نشون میداد.
_ خب راست میگم، کلی برنامه داشتم واسه امشب!
_ برنامهها بخوره تو فرق سرِ من! جای نگرانیته؟ اگه بحثِ عروس بودنه که الان هر عروسه دیگهای بود میدویید میرفت بیمارستان پیش شوهرش نه اینکه تو خونه شام غریبان راه بندازه برای عاقدی که رفته!
مامان نالون اجازهی بیشتر تخریب کردنش رو بهم نداد و گفت: پروا آروم باش دخترم. بیا یکم آب بخور!
عصبیم کرده بود ناجور، جوری که دلم میخواست محکم بکوبم تو دهنش و بگم تو دقیقاً نگران چی و کی هستی؟ کسی که تو پارک کنارت بود یا کسی که گردنت و کبود کرده بود؟ یا هم نکنه کسی که زنگ زد سر میز زنگ زد و شایدم اونی که تند تند باهاش چت میکردی؟
گوشهای از نگرانیهاش بابت حامد نبود و حاضر بودم سر این قسم بخورم!
لیوان آب رو از دست مامان گرفتم و یه نفس سر کشیدم.
_ برو بخواب دخترم اگه خبری شد بهت میگم عزیزم.
زن عمو هم حرف مامان رو تایید کرد.
تنها کسی که سرپا بود زن عمو بود، نه تنها غر نمیزد بلکه حواسش به مامان هم بود و من چقدر از این بابت ازش ممنون بودم.
_ پروا با توام... برو بخواب!
تو فکر رفته بودم که مامان حرفش رو تکرار کرد، اما مگه خواب به چشمهام میاومد؟
_ باشه مامان جان، کاری داشتید صدام بزنید.
این باشه از اون باشههای الکی بود، از اون دروغ مصلحتیها!
سمت اتاقم رفتم و سریع با گوشیم
شمارهی بابا رو گرفتم.
تا مطمئن نمیشدم حالش خوبه نمیتونستم پلک رو هم بزارم.
چند بار بوق خورد اما خبری از جواب دادن و صدای بابا نبود، مجدد شمارهش رو گرفتم و منتظر موندم اما باز هم نتیجهای حاصل نشد.
زیر لب با خودم ذکر میگفتم و قول دادم اگه حالش خوب باشه دیگه اذیتش نکنم.
هرچند کسی که بیشتر اذیت میکرد حامد بود نه من!
داداشم شب دومادیش به این حال افتاده بود، البته که من هیچ دلم رضای این عقد و وصلت نبود اما وقتی خودشون میخواستن و خانوادهها هم راضی بودن من چی میگفتم اون وسط؟
دوباره شمارهی بابا رو گرفتم و دعا دعا کردم جواب بده تا حداقل ذرهای از نگرانیم کم شه، وقتی جواب نداد کلافه چشمهام رو بستم و سعی کردم یه فکر عاقلانه کنم.
برای یکبار هم که شده باید بچه بازی رو کنار میذاشتم.
با فکری که به سرم زد سمت پنجره رفتم و به بیرون نگاه کردم، چند دقیقه مکث کردم اما پشیمون شده سرجای قبلیم برگشتم.
این راه حل اصلاً عقلانی و منطقی نبود.
#اوج_لذت
#پارت_179
تو سرم بود که از پنجره برم و خودم رو به اون بیمارستان برسونم تا مامان رو نگرانتر از اینی که هست نکنم و به زن عمو و یکتا هم نشون ندم که چقدر حواسم بهش هست چون این رو نمیتونستم با گفتنه داداشمه ماست مالی کنم، اما با دیدن ارتفاع بلند پشیمون شدم.
میتونستم بگم از بیمارستان یسری وسیله خواستن که زنگ زدن تا من ببرم براشون.
اگه بیدلیل و فقط به جهت نگرانی از جلوی چشم مامان میرفتم و باخبرش میکردم از رفتنم قطعاً بدتر جوش و خروش راه مینداخت و نگرانتر از قبل میشد و ممکن بود حالش بدتر از اینی که هست بشه اما پنجره راه خوبی نبود.
میاومدم ابروشو درست کنم میزدم چشمشم کور میکردم، خودم هم میافتادم و دست پام میشکست؛ حالا خر بیار باقالی بار کن.
همون فکر دومی بهتر بود...
سریع شال و کلاه کردم و بعد از اینکه صورتم رو شستم تا آرایش درب و داغونم پاک بشه یه مانتو و شال ساده پوشیدم و از در بیرون زدم.
_ کجا مادر؟
_ میرم بیمارستان مامان. نگران نباش چیزی نیست.
_ منم میام، حتماً یچیزی شده که تو داری میری وگرنه تو که رفته بودی بخوابی، بگو چیشده من تحملشو دارم؟ حامدم چیزیش شده؟ حامد چیش شده؟ پروا بگو به من!
تند تند داشت صحبت میکرد.
همونی شد که فکرشو میکردم، برای همین هم بود که فکرِ یواشکی رفتن به سرم زده بود.
_ نه مامانی چیزی نیست! از بیمارستان زنگ زدن فقط مدارک میخواستن که من دارم میبرم دیگه چه نیازیه شما بیای؟ زن عمو و یکتا اینجا تنها بمونن؟ زشته مامان برو بشین من خبر میدم هرچی شده بود. باشه دورت
بگردم؟ غصه نخور چیز خاصی نیست وگرنه حتماً تا الان بابا بهمون گفته بود!
مامان نگاهش دو دو میزد و من درک میکردم این حجم از نگرانی رو.
پسرش بود، جگر گوشهش و هم خونِش... تک پسر و تک فرزندش، منم بچهش بودم اما خونی که نبودم!
با این تفکرات لبخند تلخی گوشهی لبم شکل گرفت.
_ نگران نباش مامان بهت زنگ میزنم، نگاه من لباسامو عوض کردم صورتمم شستم. تا شما اینکارا رو انجام بدی دیر میشه باشه؟
انگار بالاخره قانع شده بود.
گونهش رو بوسیدم و به سختی از خونه بیرون زدم.
تو تصوراتم و ذهنم نمیگنجید همچین اتفاقی، حتی یک درصد هم فکر نمیکردم امشب این تصادف رخ بده.
تو تصوراتم این بود که من امشب با دلی شکسته به خونه برمیگردم...
هرچقدر هم خوشحال و شاد و شنگول بودم اما تو دلم عزا بود و رخت میشستن.
بالاخره دومادِ امشب مردی بود که منو از دنیای دخترونهم خارج کرده بود و من دلم نمیخواست سر سفرهی عقد یکی دیگه ببینمش.
از صبح فقط وانمود به خوشحالی کرده بودم در صورتی که تو دلم روضه خونی راه افتاده بود.
تو این نیمهی شب به سختی تاکسی پیدا کردم و خودم رو به بیمارستان رسوندم و بیمعطلی بدون اینکه دنبال بابا و عمو باشم سمت پذیرش رفتم.
_ سلام خسته نباشید، برادر من اینجا آوردن گفتن تصادف کرده میتونم…میتونم ببینمشون؟
#اوج_لذت
#پارت_180
پرستاری که چشمای درشتی داشت با لبخندی به طرفم نگاه کرد سعی کرد آرومم کنه
_سلام عزیزم لطفا آروم باش و اسم برادرتو بگو
نفس عمیقی کشیدم و تمام تلاشم کردم تا نفسام منظم بشه
_حامد…حامد کیانی
پرستار داخل سیستمی که روبه روش بود نگاه کرد اسم حامد رو داخلش زد.
بعد از چند دقیقه با خونسردی لب زد
_تازه از اتاق عمل در اومده ، حالش خوبه بردنش پخش
با خوشحالی دستامو روی دهنم گذاشتم
_خدایا شکرت ، کدوم کدوم اتاقه؟
پرستاز به خوشحالی من لبخندی زد نگاهی دوباره سیستمش کرد
_اتاق 247
تشکر سرسری کردم آدرس پخش رو پرسیدم زود راه افتادم.
از پله ها بالا رفتم بعد از رد کردن جند راهرو بالاخره به اتاقش رسیدم.
قبل اینکه وارد بشم نفس عمیقی کشیدم ، باید کمی آروم باشم.
بابا عمو نوید حتما داخل اتاق هستن و اگر منو با این وضع ببینن ممکنه تعجب کنن.
لباسامو مرتب کردم شالم رو روی سرم صاف کردم دستگیره در رو گرفتم بازش کردم.
اول سرمو داخل بردم ، اما خبری از هیچکس نبود و فقط مردی که حاضر بودم جونم براش بدم روی تخت خوابیده بود.
وارد اتاق شدم در بستم به طرفش دوییدم و بالاسرش ایستادم.
چشماش بسته بود پس حتما بیهوش بود.
رنگش کمی پریده بوده بود و اطرف صورتش کمی کبود بود ،
اما با این حالم جذاب بود برام.
نگاهم به چسبی که بالای پیشونیش خورده بود افتاد.
اطرافش کبود بود.
دستمو جلو بردم روی صورتش گرمش گذاشتم که همون لحظه چشماش رو باز کرد.
_تو اینجا چیکار میکنی پروا؟
لبخندی زدم و با خوشحالی بی اهمیت به همچی محکم بغلش کردم.
سرمو روش شونش گذاشتم
_حالت خوبه؟ خوبی؟ درد نداری؟
حامد انگار از این حرکت من تو شوک بد که هنوز به خودش نیومده بود.
ازش کمی فاصله گرفتم صورتش رو توی دستام گرفتم تند تند بوسیدم.
چقدر دلم میخواست لبای زخمیش رو هم ببوسم اما میترسیدم ، میترسیدم از عکس العملی که قرار بود نشون بده.
دستشو روی دستام گذاشت نالید
_پروا بسته خوبم..
#اوج_لذت
#پارت_181
ازش فاصله گرفتم نگاهش کردم ، صورتش از درد جمع شده بود و دستشو روی پهلوش گذاشته بود.
ترسیده عقب کشیدم بغض کرده لب زدم
_ببخشید ببخشید ، پهلوت چی شده؟ حامد خوبی؟
نفس عمیقی کشید وقتی دردش آروم شد با صدای ضعیفی جواب داد
_چیزی نیست خوبم
اشکم سرازیر شد و هق هقم راه افتاد.
انگار این اشک بخاطر خوشحالی بود و نمیتونستم کنترلش کنم.
_پروا الان برای چی داری گریه میکنی؟
بین گریه لبخندی زدم
_اشک شوقه ، خوشحالم که زنده ای
خنده ای کرد که باز پهلوش درد گرفت
_فکر میکردی مُردم؟
اخمی کردم جشم غره ای رفتم
_حتی یه لحظه ام به مردنت فکر نکردم چون…
حامد تیز نگاهم کرد تا ادامه حرفم بزنم.
میخواستم بگم جون اگر چیزیت میشد منم میمردم اما نمیشد حیف نمیتونستم بگم!
سرمو تکون دادم گفتم
_اصلا ول کن اینارو..الان حالت خوبه؟ چیزی نیاز نداری؟ میخوای بگم دکتر بیاد؟
خواستم به طرف در اتاق برم تا دکتر صدا کنم که حامد مچ دستمو کشید.
چون انتظارشو نداشتم روی تخت افتادم اما زود دستامو ستون بدنم کردم تا روی حامد نیوفتم.
صورتامون کلا دوسانت فاصله داشت
_حامد خیلی نگرانت بودم.
آروم لباشو تکون داد گفت
_خوبم…
نگاهم به لباش افتاد ، با اینکه رنگش پریده بود اما هنوزم جون میداد برای خوردن و گاز گرفتن.
شیطون بدجوری قلقلکم میداد تا لباشو ببوسم و من هم باهاش موافق بودم.
خواستم فاصله رو تموم کنم و به حرف شیطون گوش بدم که با حرف حامد تمام دنیا انگار رو سرم خراب شد.
_یکتا ، یکتا کجاست؟ اونم نگران شد؟
به سرعت ازش فاصله گرفتم ، عمیق نگاهش کردم.
مطمئن بودم فهمید چقدر از این سوال توی اون لحظه ناراحت شدم.
_خونست ، نگران شد ،همه نگران شدن.
پشتم بهش کردم باز هم اشک از چشمام سرازیر شد.
_بابا اینا کجان؟ مگه نیومده بودن اینجا؟
با تمام توانم سعی کرده بودم صدام نلرزه اما زیاد موافق نبودم.
_بابا گفت میره به مامان خبر بده
عمو هم رفت برام برام لباس بیاره.
دلم میخواست یجوری منم تلافی کنم اما راهی نبود
_نوید؟ اون کجاست؟
#اوج_لذت
#پارت_182
صورتم پاک کردم به طرفش برگشتم منتظر جواب بودم.
اخماش در هم کرد با صدای جدی گفت
_آقا نوید ، خوشم نمیاد دوستام با اسم صدا کنی ، رفته دارو هامو بگیره!
سرمو تکون دادم با پرویی لب زدم
_خودش گفت بگم نوید ، گفت با نوید راحتره.
عصبی سعی کرد تو جاش بشینه که زود جلو رفتم کمکش کردم.
_شما کی همو دید که وقت کردید آقا خانم بردارید؟
داشتم دروغ میکفتم منو نوید اصلا راجب این چیزا حرف نزده بودیم اما خب باید تلافی میکردم حتی با چیزای کوچیک.
_امشب تو مراسمی که تو بهش نرسیدی ، کلی با هم حرف زدیم.
واقعا همونجور که میگفتی پسر خیلی خوبیه..
قبل اینکه حرفم تکمیل بشه در باز شد و نوید داخل شد.
لبخندی زدم بلند گفتم
_حلال زاده خودشم رسید.
نوید با دیدن من متعجب شد لب زد
_پروا خانم شما اینجا چیکار میکنی؟
نباید جلوی حامد ضایع میشدم و زود درستش کردم
_نوید جلوی حامد میتونی راحت باشی پروا صدام کن.
نوید اول مثل گیج ها نگاهم کرد که براش تند تند چشم ابرو اومدم و به حامد اشاره کردم که انگار یه چیزایی فهمید
_اها خب پس خوبه سختم بود اینجوری ، حالا بکو ببینم تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه قرار نبود نیای؟
لبخند شیطونی زدم
_نتونستم گفتم شاید به وجودم احتیاجی داشته باشین.
نوید لبخندی به روم پاشید و منم مثل خودش نگاهش کردم که صدای بلند حامد توی گوشم پیچید
_منم اینجام یادتون نره
از این رفتار حامد خوشحال شدم این یعنی اینکه از صمیمیت من و نوید ناراحت شده بود.
قبل اینکه بتونیم حرفی بزنیم بابا پشت نوید ظاهر شد.
لبخندم جمع کردم و سریع خودم مرتب کردم.
بابا با دیدن من متعجب نگاهمون کرد
_ پروا تو اینجا چیکار می کنی؟ مگه نگفتم پیش مامانت بمون؟! به مامانتم الکی گفتی مدارک میخوای بیاری!
هول کردم و نمیدونستم چه جوابی بدم؛ سعی کردم از در مظلومیت وارد بشم
_بابا خیلی نگران بودم وقتی هم شما خبری ندادید دیگه نتونستم طاقت بیارم اومدم. بعدم برای اینکه مامانم نگران نشه گفتم می خوام مدارک بیارم فقط همین.
انگار لحنم کارساز بود چون سری تکون داد و حرفی نزد.
بابا نوید وارد اتاق شدن کامل در بستن.
بابا به طرف حامد اومد و دستشو روی شونش گذاشت
_بهتری پسرم؟
حامد سری تکون داد لبخند بی جونی زد.
معلوم بود درد داره و دارو هایی که بهش دادن هم باعث خوابالودگیش شده.
_حامد باید بخوابی تا دردت آروم بشه.
بابا حرفم تایید کرد
_اره من با دکترتم حرف زدم گفت زخم پهلوت خیلی عمیقه و خطرناکه باید فقط استراحت کنی.
حامد باشه ای گفت و با کمک بابا کامل روی تخت دراز کشید.
نوید به طرف بابا رفت و دستش رو گرفت
_آقای کیانی شماهم دیگه برید استراحت کنید از صبح سرپایید من امشب پیش حامد میمونم!
بابا زود مخالفت کرد
_نه پسرم دستت درد نکنه شما برو من پیش حامد میمونم امشب ، ببخش به شما هم زحمت دادیم.
نوید سری به نشانه نه تکون داد
_نه این چه حرفیه حامد داداش منه ، شما برید بخاطر کارای عقد هم خسته اید باید استراحت کنید.
قبل اینکه باز بابا حرف بزنه لب زدم
_من امشب پیش حامد میمونم بابا شما برید ، آقا نوید شما هم برید!
#اوج_لذت
#پارت_183
#دانای_کل
حامد با شنیدن حرف پروا تنش لرزید!
امکان نداشت اجازه بده پروا کنارش بمونه و ازش پرستاری کنه.
وقتی پروا کنارش بود کنترل احساسات مردونش خیلی سخت بود.
مخصوصا وقتی میدونست پروا در کنار حامد مثل آتیشی بود کنار پنبه!
_نه..لازم نیست کسی پیشم بمونه بچه که نیستم!
بابا خواست مخالفت کنه اما حامد اجازه نداد و با اصرار پروا و پدرش رو راهی خونه کرد و اطمینان خاطر داد که حالش خوبه!
لحظه آخر قبل از خروج پروا به طرف حامد برگشت با لحنی که حرص درونش مخلوط بود گفت
_چیزی نمیخوای به یکتا جونت بگم؟
میدونست که پروا جدیدا چقدر بی پروا شده بود و به یکتا هم حسادت میکرد.
اما بنظرش این حسادت بد هم نبود و حامد از این حسادت زنانه دختر کوچولو خوشش میامد.
_خودم زنگ میزنم بهش میگم!
پروا فقط چشم غره رفت از اتاق خارج شد ، لبخند روی لب های حامد نشست.
حرص خوردن پروا رو دوست داشت. خوب میدانست بدجور دلش رو به خنده ها و چشمای رنگ دریاش باخته!
چشم از در گرفت و نگاهش رو به رفیق چندین ساله اش داد که او هم به در خیره شده بود و لبخند میزد.
اخمی کرد
_نوید کجارو نگاه میکنی؟
نوید چشمانش رو از در کشید به طرف حامد برگشت.
دستاش رو زیر چونش کشید و همونطور که تو فکر بود پرسید
_داداش ، پروا چند سالشه؟
اخماش بیشتر درهم شد و با لحن جدی جواب داد
_چرا میپرسی؟
نوید لبخندی زد با نقشه ای که در ذهنش کشیده بود تا فقط عکس العمل حامد رو ببینه لب زد
_هیچی فقط کنجکاو شدم میخوام بدونم چندسالشه؟
حامد سعی کرد سخت نگیره و خوش بینانه به قضیه نگاه کنه
_نوزده سالشه
نوید کمی فکر کرد باز هم راجب پروا پرسید
_نامزد که نداره؟ البته خب میدونم سوالم چرته چون اگر داشته باشه بهم میگی ولی منظورم اینه که کسیو دوست نداره؟
حامد دیگه تحمل نکرد به سختی توی جاش نشست و با لحن خشمگینی گفت
_نوید این سوالای چرت و پرت چیه میپرسی؟ اصلا تو به چه حقی راجب پروا سوال میکنی؟
نوید از عکس العمل حامد اصلا تعجب نکرد بلکه انتظارشم داشت.
خواست جواب حامد بده که حامد زودتر آب پاکی روی دستش ریخت
_نوید حتی فکر نزدیک شدن به پروا هم به سرت نزنه اون خواهر منه و سنشم پایینه فهمیدی؟
#اوج_لذت
#پارت_184
نوید در اون لحظه فقط سری تکان داد و بخاطر چیزایی که فهمیده بود خوشحال بود.
اما هنوزم کمی شک و شبهه داشت.
شاید اگر نمیدونست که حامد و پروا خواهر برادر خونی نیستن حتی به چیزی که تو ذهنش بود فکر نمیکرد اما حالا…
•
•
•
_پروا زودباش بیا این دارو های حامد ببر
از بالای پله داد زد
_دارم میام مامان
یک ساعتی میشد که حامد رو از بیمارستان به خونه آورده بودن.
مادرشان از وقتی حامد اومده بود آروم قرار نداشت و درحال پخت انواع غذای مقوی و سالم بود.
وارد آشپزخونه شد و سینی که محتواش چند برگ قرص ، آب پرتقال و سیب پوست کنده شده بود رو برداشت به طرف اتاق حامد رفت.
قبل از ورود در زد که صدای ضعیف حامد که اجازه ورود میداد اومد.
وارد اتاق شد ، حامد لباس عوض کرده بود و روی تخت دراز کشیده بود.
_داروهاتو آوردم
سینی روی پاتختی گذاشت و از درونش قرص هارو با آب پرتقال برداشت طرف حامد گرفت.
_بهتری؟
حامد کمی از آب پرتقال خورد و لیوان به سینی برگردوند
_خوبم
پروا نگاهی به بیرون انداخت و وقتی دید خبری از کسی نیست سوالی که از دیشب مثل خوره داشت وجودشو میخورد پرسید
_حامد دیروز اتفاقی افتاده بود؟
حامد گیج نگاهش کرد
_منظورت چیه؟ چه اتفاقی؟
پروا نمیدونست ته این سوال هاش دنبال چی بودم اما فقط دلش میخواست بشنوه برای اینکه نمیخواسته با یکتا عقد کنه این تصادف اتفاق افتاده.
_این تصادفه برای چی اتفاق افتاد؟ نکنه از عقد کردن با یک…
حامد اجازه ادامه حرف زدن به پروا نداد
_پروا خیلی ذهنت بچست ، واقعا فکر میکنی بخاطر اینکه با یکتا عقد نکنم تصادف کردم؟
واقعا احمقی ، دیگه چه فکرایی کردی؟ حتما گفتی از عقد با یکتا پشیمون شده بخاطر من؟
سرشو جلو آورد تو فاصله دوسانتی از پروا ایستاد
_پروا من دیشب ، تو شبی که چندوقته براش برنامه داشتم تصادف کردم تا پای مرک رفتم بعد تو به چه چیزایی فکر میکنی؟
به معنای واقعی *** و بچه ای
پروا با شنیدن هرکلمه از حرفای حامد قلبش خورد میشد و با حرف آخرش تیکه تیکه شد.
اشک به چشمای دریاییش اومد و سیل به پا کرد.
سرشو زود عقب کشید روش رو از حامد برگردوند.
بغضش گرفته بود هیچوقت حامد رو انقدر بی رحم ندیده بود.
از جایش بلند شد و بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و خودش رو داخل دستشویی حبس کرد اشکاش سرازیر شد.
حامد راست میگفت واقعا *** بود ، *** بود که غرورش رو بخاطر اون زیر پا میگزاشت.
حامد تازه به خودش آمد و فهمید
توام عاشق رمان خوندنی ?! رمانای هیجان انگیز و هوس انگیز و مثبت18😈 عاشقهههه کلیپای لاو طوری هستی و متنای عاشقونه خب پسسسس جات تو چنلِ قلب بنفشه💜 قراره اینجا کلی رمانای جذاب و خفن پارت گذاری بشه و کلی کلپای لاوطوری آپلود بشه🌚 فقط کافیه رو لینک پایین بزنی و جوین بدی تو چنلِ ما: @romankadee @romankadee @romankadee @romankadee
578 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد