#731
من از گلاویژ متنفر بودم... حتی دلم میخواست همونجا جلوی چشمم بمیره اماچرا دلم لرزید؟ چرا باحرف بهار پاهام سست شد؟ لعنت بهت عماد.. لعنت به تو نفرت دروغینت!
_بیخیال بهار.. الان عصبیم.. من واسه دعوا وبحث وجدل نیومده بودم.. بذار الان برم.. بعدا باهم حرف میزنیم!
_عماددد! یا همین الان میای ومیریم داخل سنگ هامونو باهم وا میکنیم یا بعدی وجود نداره!
بانفرت به گلاویژ نگاه کردم که خودش منظورم روفهمید و گفت:
_من میرم تا شما حرفاتونو....
بهار باصدای بلند وعصبی حرف گلاویژ روقطع کردو بهش توپید:
_توهیچ جا نمیری! همین الان جفتتون میاین داخل.. من میرم.. دیگه هم تکرار نمیکنم!
باحرص درماشینو محکم روی هم کوبیدم و دنبال بهار رفتم...
من برای کار دیگه ای اومده بودم و به خودم قول دادم بجز قضیه ی رضا هیچ حرف دیگه ای نزنم.. بخصوص درباره ی گلاویژ!
وارد خونه که شدیم گلاویژم چند ثانیه بعد اومد داخل..
بهار همزمان که مانتوشو درمی آورد به طرف مبل دستشو دراز کرد وگفت:
_بشین راحت باش...
گلاویژ_ من میرم توی اتاقم...
نگاهش نکردم وفقط حرصم رو روی دندون های فلک زده ام خالی کردم..
1403/08/14 20:49