The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو


#752

_خیلی خب حق باتوئه.. بعضی وقتا آدما به اجبار و علیرغم میلشون مجبورمیشن دروغ بگن.. اوکی.. گذشته ها گذشته.. بیا راجع بهش دیگه حرف نزنیم..

هرچی که بوده هرچی که هست.. من گلاویژ رو میخوامش.. دوستش دارم و واسه به دست آوردنش هرکاری میکنم.. یک کلام بهم بگو کمکم میکنی؟ یانه؟

_کمکت میکنم اما زمانی که مطمئن شدم از گلاویژ هیچ کینه ای به دل نداری!
_پرت وپلا نگو.. من ازکسایی که دوستشون دارم کینه به دل نمیگیرم!

_باشه.. اینو توی مرور زمان میفهمیم!
باحرف بهارفهمیدم از این دختر آبی واسه من گرم نمیشه واگه قراره این همه منت بقیه رو بکشم واسه به دست آوردن گلاویژ، خب همین منت کشی هارو باخودش امتحان میکنم!

دیگه اون بحث رو ادامه ندادم وسعی کردم وانمود کنم که میخوام خودمو بهش ثابت کنم..
_اوکی.. قبوله.. اما قول بده که بعدش کمکم میکنی!
_قول میدم!

رسیدیم جلوی خونشون و ماشین رو نگهداشتم..
_ممنون.. فردا قرارم با رضا رو خودم بهت خبرمیدم که کجا باشه.. منتظرخبرم....

خیلی زرنگ بود.. میخواست من رو بپیچونه وخبرنداشت من خودم صدتای این دختر رو درس میدم..
میون حرفش پریدم وگفتم:

_راجع به اون موضوع حرف زدیم و قرارهامونو گذاشتیم تموم شد رفت پی کارش.. قرار شد تو بهش فرصت جبران بخشش ندی اما قرار ملاقاتش رو قبول کنی درسته؟

1403/08/15 10:34

#753


وا؟ خب منم چیز ی غیراز نگفتم که .. گفتم بهت میگم
کجا ..
دوباره میون حرفش پریدم ..
نیازی نیست من جاشو ازقبل رزرو کردم ..
فقط فردا ساعتش رو بهت اعلام می کنم .. امیدوارم
سرکارم نذار ی و سرحرفت بمونی !
_ اوکی .. قبوله .. کار ی ندار ی ؟
نه ممنونم که به حرفام گوش داد ی و درخواستمو
_
قبول کرد ی !
_ خواهش میکنم .. انشاللا که پشیمون نشم .. توهم بیشتر
مواظب خودت باش .. اون دستت هم ببرنشون یه دکتر
بده خدا یی نکرده فردا پس فردا مشکل نشه واست ..
حتما .. چشم .. فقط بهار .. می شه خواهش کنم حرفامون
_
راجع به گلاو یژ تا اطلاع ثانو ی بین خودمون بمونه؟
_ آره حتما .. نمی گفتی هم قصدنداشتم بهش بگم .. خیالت
راحت !
_ ممنون !
در روباز کرد وپیاده شد .. قبل از اینکه در رو ببنده
گفتم : گفتی گلاویژ کجا مشغول به کار شده؟ ‌لبخند زیرکانه ا ی زد و گفت :
_ دراین باره حرفی نزدم .. اجازه ندارم محل کارش
رو به کسی بگم !
ابرویی باالانداختم ..
_ اهان .. اوکی مشکلی نیست .. برو به سالمت .. فعلا
خداحافظ
بهار رفت ومن منتظر شدم تا کامل بره داخل خونه ..
زیرلب زمزمه کردم :
_ فکرمیکنی خیلی باهوشی .. خیلی خب نگو .. بانگفتن
تو که من تو بی خبری نمی مونم !
اونقدر تعقیبش می کنم تا محل کارش رو پیداکنم
_

1403/08/15 10:34

#754

ماشین رو بردم انتها ی کوچه یه جور ی که تو ی چشم
نباشه پارک کردم ..
_ ببینم صبح که می خوا ی سرکار بری چطوری
می خوا ی از دست من قسر در بری گلاویژ خانوم ‌
شماره ی رضا رو گرفتم گوشی رو کنار گوشم
گذاشتم ومنتظرجواب شدم ..
_ جانم عماد ؟
_ سالم خوبی ؟ کجایی ؟
_ سلام ممنون توخوبی ؟ خونه .. توکجا یی ؟ چه خبر؟
سلامتی .. خبری نیست .. جلو ی خونه ی بهار ا ینا !
_
باصدا ی متعجب و هول کرده گفت؛
_ اونجا چی کار می کنی ؟ یه وقت نری راجع به من ....
می ون حرفش پریدم وگفتم :
اتفاقا رفتم و راجع به توهم مفصل حرف زدیم وقرار
_
شد فردا بهار بیاد یه جا همد یگه رو ببینید و باهم سنگ
هاتونو وا بکنید ..
_ چرا اینکار رو کردی عماد؟ من که می دونم اون
نمیاد وفقط ارزش خودتو پایین آوردی !
_ واسه اومدنش که میاد .. مطمئنم میاد .. اما واسه
برگشتنش من هم امیدی ندارم و امیدوارم با گفتن
حقیقت بتونی دلش رو دوباره به دست بیاری .
اگه امیدی به برگشت نیست پس چرا ازش خواستی
_
که منو ببینه؟ که صاف تو چشمام زل بزنه واز نفرت
وجدا یی حرف بزنه؟
_ اونطورهم که فکرمی کنی نیست ..
مطمئنم که می تونی دلش رو نرم کنی .. واین فقط باگفتن
حقیقت امکان پذیره !
امیدوارم .. ممنونم که بخاطر من کاری که دوست نداری رو انجام داد ی !

1403/08/15 10:34

#755

خواهش می‌کنم .. کاری نکردم .. من واسه خوشحالی
تو هرکاری می کنم !
_ نوکرتم داداش .. انشاللا بتونم جبران کنم واست ! حالا
کجا قرار گذاشتین؟ من کجا باید برم ؟
نمی دونم .. قرارشد جاشو هماهنگ کنم و بهش خبر
_
بدم .. خودت هرکجا که می دونی بهتره بگو تا واسش
آدرسش رو بفرستم !
_ اوکی .. پس من بهت خبر میدم .. بازم ممنون !
_ خواهش میکنم .. منتظرخبرت هستم .. فعلا خداحافظ ..
گوشی رو قطع کردم و آهنگ آرومی رو پلی کردم،
چشم هامو رو ی هم گذاشتم و به گلاویژ وحرف ها ی
بهار فکر کردم !
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدا ی زنگ گوشیم
رشته ی افکارم رو پاره کرد ..
بادیدن شماره ی عزیز یادم اومد منه خنگ قرار بود
امشب بعدشام برم دنبالش واز خونه ی صحرا برش
گردونم !
_ الوسلام عزیز جانم ..
_ سلام پسرم خوبی ؟ کجایی مادر چشمم به در خشک شد!
الهی دورت بگردم ببخشید شرمنده ام یه کم کارام
طول کشید .. توراهم دارم می ام ..
ساعت یک نصف شبه پسرم عجله کن صحرا هم
_
صبح زود می خواد سرکار بره بخاطر من بیدارمونده !
_ اومدم دورت بگردم اومدم .. تا بیست دقیقه دیگه
اونجام !
گوشی رو قطع کردم وماشین رو روشن کردم و
باعجله روندم سمت خونه ی صحرا اینا .. قسمت نشد
بمونم و محل کار گلاویژ رو پیدا کنم .

1403/08/15 10:34

#756

دو روز بعد ..

ماتم زده به چمدون بسته ی عزیز زل زده بودم و به
این فکر می کردم که بدون عزیز چطوری باید به دنیا ی
سیاه تنهاییم برگردم !
با اینکه پدر ومادرم تو ی سن کم ازم دور شده بودن
باید اعتراف کنم که هیچوقت دلم واسشون تنگ نشده
و برعکس اون ها، تمام عمرم با غصه ی دوری از
عز یز گذشت !
من پدر ومادر با مسئولیت و احساسی نداشتم که دلم
واسشون تنگ بشه !
ازوقتی یادم میاد زیر دست عزیز بزرگ شدم وبا
محبت ها و قربون صدقه رفتن هاش جون گرفتم ..
عزیز برای من فقط یه مادر بزرگ نبوده ونیست ..
اون به تنهایی برای من همه *** بوده ..
مادرم،پدرم،خواهرم،بردارم و ...!
توی همین فکرها بودم و اشک تو ی چشم هام جمع
شده بود که صدای عزیز رشته ی افکارم رو پاره
کرد ..
_ وا پسرم توکه اینجایی پس چرا جواب نمیدی ؟
اشک توی چشم هام و بغض سنگین توی گلوم رو پس زدم و گفتم:
جانم؟ بامنی ؟ ببخشید توفکر بودم صداتو نشنیدم !
جونه دلم؟
_ جونت سالمت .. به چی فکرمی کردی که اینقدر عمیق
غرقش شده بودی ؟
_ به شما .. اشاره ا ی به چمدون روبه روم کردم و
ادامه دادم؛
_ به این لعنتی که هرلحظه نزدیک شدن به ساعت
پرواز و رفتنت رو به رخم می کشه !
اومد کنارم نشست و دست های مهربونش رو قاب
صورتم کرد وگفت :
_ چرا ناراحتی مامان جان؟ مگه دفعه اوله که میام و
می رم؟ نکنه رفتن آخرمه و ناراحتی دیگه منو نمیبینی!

1403/08/15 10:34

#757

با حرفش یه دفعه دلم هول شد و حس کردم یه چیزی ته دلم پاره شد ....
بی قرار ازجام بلند شدم وعصبی گفتم :
ا ی بابا عزیز خدانکنه این حرفا چیه که میزنی ؟
_
آخه آدمی که مسافره ا ینجوری حرف میزنه؟
خندید وبا حالت بامزه ا ی گفت :
خیلی خب خواستم از فکر وخیال بیارمت بیرون
_
اینقدر شلوغش نکن شوخی کردم !
_ خب آخه قربونت برم دم رفتن این چه شوخیه که
می کنی ؟ نمیگی من دق میکنم؟ همینجوریش دارم دیونه
می شم که داری تنهام می زاری و میری !
دستمو گرفت و گفت :
خدانکنه گل پسرم .. بیا بشین اینجا ببینمت ..
_
دوباره روی تخت نشستم و بدون حرف به زمین چشم
دوختم !
_ چته حالا ماتم گرفتی مادر؟ بازم می ام بهت سرمی زنم
اصلا هروقت تو گفتی من پامی شم میام خوبه؟
من الان می خوام که نری ! اگه واقعا خواسته ی من
واست مهمه پس نرو !
نمی شه دورت بگردم الان یک ماهه که خونه
_
وزندگی مو ول کردم به امون خدا .. معلوم نیست چه
بلایی سرخونه اومده .. تواین شهر حس میکنم هوا
کمه .. دلم اینجا بی تابه !
بخدا این شهر منو اذیتم می کنه مامانم .. اما بهت قول
می دم زود به زود میام و بهت سرمی زنم ! خوبه؟
_ باشه .. دلم نمی خواد اذیت بشی .. مانعت نمیشم ..
من به تنهایی عادت دارم .. خیلی ساله که رفیق و همدمم تنهایی‌ام بوده و هست!

1403/08/15 10:34

#758

اینجوری نگو عمادم .. دلمو خون نکن .. اینجوری دلم
اینجا می مونه و فقط جسمم می ره !
_ راحت باش .. جدی گفتم ..
اما چشم دیگه نمیگم .. حالاهم بیا بهش فکرنکنیم ..
هنوز تا شب خیلی مونده .. دلم نمی خواد زمان کم باقی
مونده ا ی که پیشم هستی رو با غم وغصه بگذرونم
_ آره فکرخوبیه .. ا ینجوری منه پیرزن هم موقع رفتن
اذیت نمی شم و از دوری پسرکم دق نمیکنم دیگه !
خدانکنه .. الهی همیشه سایه ات بالاسرم باشه ..
_
راستی اومدنی گفتی صدات زدم .. چی کارم داشتی ؟
ا ی وای خاک به سرم یادم رفت .. اومدم بگم بیای
_
غذا بخوری تورو که دیدم فراموشم شد !
شما بخورید نوش جونتون ... من اشتها ندارم !
_
نمیشه .. اشتها نداریم و سیرمو نمی خورم نداریم..
_
همین الان پاشو بریم سر سفره که غذا یخ زد ..
پروانه طفلک از صبح پای گاز آشپز ی کرده زشته چیزی نخوری !
آخه عزیز ...
توحرفم پرید و با جدیت گفت :
آخه نداره .. بلندشو بهت گفتم ...
دلم نمیخواست روز آخری عصبیش کنم و باهاش مخالفت کنم .
چشم .. چشم .. هرچی شما بگی !
_ آفرین پسر حرف گوش کنم ..
همراه با عزیز ازاتاقش اومدیم بیرون و به طرف میزغذا رفتیم ..
پروانه روی صندلی پشت میز نشسته بود وبدون اینکه به غذاها دست زده باشه به گوشه ا ی زل زده بود !
عزیز _ پس چرا شروع نکرد ی دخترم؟
منتظرشما بودم .. بفرمایید ..
رو ی صندلی کنار عزیز نشستم وگفتم :
معذرت می خوام پروانه خانوم جان ..
تو ی این مدت خیلی به شما زحمت دادم امیدوارم حلالم کنید .

1403/08/15 10:34


#759

بعداز رفتن عزیز بیشتر احساس تنهایی میکردم و قلبم بیشتر از قبل سنگین شده بود!
الان دو روزه که عزیز رفته و دوباره من موندم و تنهایی رفیق همیشگیم..

امروز قرارداد کاری رو با آقای زنگنه امضا کردم و رسما شراکت بزرگمون شروع شد اما انگار من دیگه اون عماد سابق نبودم و حس وحال کار ورغابت از وجودم رفته بود!

داشتم توی لپتاپم نقشه ها و کارهایی که قرار بود انجام بدیم رو نگاه میکردم که تقه ای به دراتاقم خورد و بدون اینکه فرصت اجازه ورود رو بگیرن دربازشد و فهمیدم رضاست!

بادیدن رضا در لپتاپ رو بستم و با تاسف گفتم:
_تنها کسی که توی شرکت هیچوقت شعور اجازه گرفتن رو نداره و هیچوقتم یاد نمیگیره تویی!

خندید با حالتی سر خوش گفت:
_درسته اینجا شرکته و محل کارمونه اما دلیل نمیشه که واسه ورود به اتاق داداشم اجازه بگیرم!

عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم و گفتم:
_حالا چی میخوای حرفتو بزن کلی کار دارم!
_اومدم بگم قربون مرامت دو ساعت حواست سفت وسخت پای کار باشه من ناهار قرار دارم میرم و زودی برمیگردم!

_کجا به سلامتی؟ یه جوری حرف میزنی انگار تاحالا شرکت رو یک تنه ساپورت کردی ومن حکم چغندر داشتم!
_نه... دور ازجون چغندر داداش این حرفاچیه...
_رضاااا

خندید با همون خنده اومد ماچم کرد وگفت:
_شوخی میکنم داداش نوکرتم هستم.. تونبودی هیچکدوم از این قرارداد های بزرگ هم وجود نداشت...

1403/08/15 10:34


#760

_خیلی خب خودم میدونم لازم نیست الکی نوشابه بازکنی.. کجامیخوای بری؟
_بابهار قرار دارم.. همین رستوران همیشگی خودمون.. میرم وزود هم برمیگردم!

_انگار آشتی کردینا... دیروز با بهار بودی!
_آره داداشم به لطف خدا و کمک بزرگی که توبهم کردی داره همه چی درست میشه!
باحرف رضا هم ناراحت شدم هم خوشحال..

ناراحت ازاینکه ای کاش من هم میتونستم همه چی رو با گلاویژ از نو شروع کنم و نتونستم..

خوشحال از اینکه رابطشون خوب شده و دوباره برق عشق و خوشحالی رو توی چشم های رضا میدیدم!
_باشه برو نگران هیچی هم نباش دیرتر هم اومدی مهم نیست خودم هستم!

_چاکرتم داداش.. انشاالله واست جبران کنم!
باحسرت آهی کشیدم و فقط تونستم سرم رو تکون بدم!
_بروبه سلامت..
رضا رفت و من بی اراده بازهم غرق گلاویژ شدم!

خوب میدونستم یکی دیگه رو تو زندگیش جایگزین من کرده و خوب تر ازاون میدونستم بهار اون شب واسه آروم کردن من دروغ گفت که گلاویژ با اون مرد نسبتی نداره!

باید تکلیفم رو باخودم روشن میکردم.. باید هرطور شده محل کارش رو پیدا کنم و بفهمم اون مرد کی بود که گلاویژ تا نصف شب باهاش بود!

بافکری پریشان و قلبی که هرلحظه سنگین تر ازقبل میشد به کارهام رسیدم و تا ساعت هفت غروب یکسره کارهامو انجام دادم و حتی کار فردا هم انجام دادم چون قرار نبود فردا شرکت بیام!

1403/08/15 10:34


#761

قبل از تعطیل شدن شرکت دست از کار کشیدم و باهمه خداحافظی کردم و زدم بیرون!
وارد پارکینگ شدم و بادیدن ماشینم که حالا

صافکاری شده و تمیز مثل روز اولش شده بود، آهی ازسر حسرت کشیدم و دوباره یاد روز تصادفم افتادم..
انگارتحمل کردن این ماشین هم واسم سخت شده بود

باید تواولین فرصت ردش میکردم بره!
تصمیم داشتم هرچیزی که خاطرات تلخ رو واسم تداعی کنه رو اززندگیم حذف کنم..
برای آدم های زندگیم هم تصمیم های خوبی داشتم!

باخودم عهد بستم و قسم خوردم که اگر گلاویژ حتی به اندازه ی یک تماس تلفنی یا اسمس با هر جنس مذکری بجز من داشته باشه واسه همیشه از زندگیم حذفش کنم!

داشتم توخیابون بی هدف و بدون هیچ مقصدی دور میزدم که چشمم به داربست ها وپرچم هایی که داشتن برای محرم آماده میکردن افتاد...

بی اراده بغضم گرفت و باگریه از امام حسین خواستم خودش یه کاری با دلم بکنه..ازش خواستم یا گلاویژ رو به من برگردونه یا برای همیشه مهرش رواز دلم بندازه بیرون

دو دوز دیگه اول محرم بود و من همون شب جلوی همون پرچم ها واسه زندگیم وقلب بی قرارم نذرکردم...
یه دل سیر که اشک ریختم و خودمو خالی کردم برگشتم خونه..

باید استراحت میکردم چون صبح زود میخواستم برم سراغ گلاویژ و بفهمم کجا داره کار میکنه و بفهمم اون مرد واقعا چه نسبتی باهاش داره

1403/08/15 10:46


#762

صبح باصدای آلارام گوشیم چشم هامو باز کردم.. اومدم بلندشم که حس کردم تموم استخون ها ومفصل هم خشک شد واز کار افتاده..

بادیدن وضعیتم یادم اومد دیشب اونقدر غرق فکر بودم که نفهمیدم کی روی همون کاناپه با همون لباس های بیرون خوابم برده بود..
ساعت شش صبح رو نشون میداد و طبق آمار

وساعت کاری که ازگلاویژ داشتم، امکان نداشت این ساعت ها سرکار بره پس واسه جمع وجور کردن خودم و دوش گرفتن یک ساعتی وقت داشتم!

به ‌سختی تکونی به خودم و با درد و ناله و شکوندن تک تک قلنج هام به طرف حمام رفتم و یه دوش نیم ساعته آب داغ گرفتم..
گرمای آب کمک خوبی برای مفاصل داغونم شد!

بعدازحموم موهامو سفارش مرتبی کشیدم و تیپ اسپرت زدم.. گلاویژ همیشه میگفت بااینکه تیپ رسمی خیلی بهت میاد اما من عاشق وقتاییم که کت تک میپوشی و آستین کتت رو بالا میزنی!

خب منم همون کار رو کردم.. شلوار جین_کتون سورمه ای با تیشرت سفید پوشیدم و کت تک سورمه ای اسپورتی که تازه خریده بودم هم روی تیشرت سفیدم پوشیدم و آستیناشو یه کوچولو بالا زدم

ساعت سورمه ای و انگشتر نقره رو دستم کردم و یک عالمه عطر زدم..
عینک آفتابی هم برداشتم و درآخر کتونی های اسپرت سفید تیپمو کامل کرد!

1403/08/15 10:52


#764

رضا میتونست از طریق بهار بهم آمار گلاویژ رو بده!
اومدم شماره ی رضا رو بگیرم که دیدم گلاویژ بایه تیپ خیلی جلف ولباس هایی که به شدت از پوشش بیزار بودم از خونه اومد بیرون!

بیخیال زنگ زدن به رضا شدم و گوشیمو روی صندلی شاگرد انداختم و ماشین رو روشن کردم وهمزمان زیرلب باخودم زمزمه کردم:
_نگاه کن تیپ وقیافه اش رو توروخدا...

سایه ی من رو بالا سرش دور دیده چطوری واسه خودش جولون میده!
من تورو آدمت میکنم.. صبرکن حالا..
منتظربودم بره اما انگار منتظر کسی بود و همونجا جلوی در ایستاده بود!

نکنه بازم با اون مرتیکه قرار داره و اون میخواد بیاد دنبالش؟
وای نه.. حتی فکرکردن به اون موضوع هم آزار دهنده اس..

باحرص به شلوار کوتاهش نگاه کردم و دندون هامو محکم روی هم فشار دادم..
دلم میخواست آروم باشم اما هنوز هیچی نشده اول راه،

اونقدر عصبی شده بودم که دلم میخواست برم و یه دل سیر کتکش بزنم!
توی همین فکرها بودم که ماشین بهار از پارکینگشون اومد بیرون و گلاویژ هم رفت سوار ماشین شد!

پس محل کارش به محل بهار نزدیک بود.. خیلی دلم میخواست بدونم شغل جدیدش چیه!
با حرکت کردن ماشین بهار، من هم با فاصله و یواشکی دنبالشون راه افتادم

1403/08/15 10:52


#765

وقتی به محل کار بهار رسیدم و فهمیدم کار جدید گلاویژ چیه دنیا روی سرم آوار شد...
آخرش ضربه ی کاری خودش رو به قلبم زد و رفت مدل چهره شد..

تا باچشم خودم نمیدیدم نمیخواستم باورکنم.. واسه همونم رفتم داخل و با یه پرس وجوی خیلی ساده فهمیدم درست حدس زدم و گلاویژ توی اون مزون مدل چهره شده!

اونقدر ناراحت و عصبی بودم که وقتی میخواستم برگردم سمت ماشینم حس میکردم پاهام لمس شده و دنبالم نمیاد..

قبل از اینکه به ماشین برسم گوشه ی دیوار در بیرونی مزون روی پله ها نشستم..
دستمو روی قلبی که حس میکردم میخواد سینه ام رو بشکافه و بیرون بزنه، گذاشتم و با خودم گفتم:

_خدایا این قلب من مگه چقدر میتونه تحمل ضربه های سنگین رو داشته باشه که هنوزم بااین شدت توی سینه ام درحال تپیدنه‌؟ چرا قلب من نمی ایسته وتمومش نمیکنی آخه؟

یه کم که گذشت ازجام بلند شدم و رفتم سوار ماشینم شدم...
گوشیمو برداشتم و شماره ی رضا رو گرفتم..
_جونم داداش؟

_تو میدونستی گلاویژ توی مزونی که زنت کار میکنه مدل چهره شده؟؟

1403/08/15 10:52


#766

رضا که انگار باحرف من شوکه شده باشه اولش یه کم مکث کرد و بعدش با لحنی که میدونستم دروغ نیست و داره حقیقت رو میگه گفت:

_چی؟؟؟ متوجه نشدم.. یعنی چی؟ یعنی گلاویژ توی مزون بهاراینا مدل چهره شده؟
_میخوای بگی توخبرنداشتی دیگه؟
_من غلط بکنم با جد وآبادم.. به ولای علی من بی خبرم عماد!

_خیلی خب! قسم نخور باورت کردم.. فعلا کاری نداری؟
_چرا یه لحظه قطع نکن کارت دارم!
_باشه زود بگو اعصابم خیلی داغونه..

_چرا اینجوری شدی خب؟ به فرض که مدل شده و داره کار میکنه پول درمیاره.. این موضوع واسه چی اینقدر برای تو آزار دهنده و غیرقابل درکه؟

_رضا.... گلاویژ میدونست من از کار متنفرم و میدونست کسی رو که به عنوان همسر آینده ام انتخاب میکنم نباید عکسش توی تموم کاتالوگ فروشگاه ها باشه..

اون میدونست من با این موضوع کنار نمیام و کلاه بی غیرتی رو هیچ جوره به سرم نمیذارم وبا این کارش رسما به من ذهن خوش خیال واحمقانه ام ثابت کرد که برای همیشه قیدمو زده و فراموشم کرده!

_دیونه شدی پسر؟ کجای کارش مشکل داره که اینقدر حساسی؟ مگه بهار هم توی اون مزون کار نمیکنه؟ یعنی الان زن من هم اونجا کار میکنه کلاه بی غیرتی به سرمه؟

_خودتو به اون راه نزن رضا.. بهار توی اون مزون عکاسی میکنه و نهایتش یه اسم وفامیل کوچیک به عنوان عکاس پایین اون کاتالوگ ها قرار میگیره و کسی قرار نیست عکسش پیش خودش داشته باشه‌

1403/08/15 10:52


#767

با پلک هایی که به سختی میتونستم باز نگهشون دارم آخرین عکس هم ادیت کردم و داخل فولدر جدید گذاشتم و کامپیوتر رو خاموش کردم..

سرم رو که اندازه یه کوه سنگین شده بود، روی میز گذاشتم، چشم هامو بستم وسعی کردم دلیل حال خرابم رو بفهمم.. نمیدونم چم شده بود..

توهمین فکرها بودم که صدای بهار رشته ی افکارم رو پاره کرد..
_گلا؟ خوابیدی؟
بدون اینکه سرم رو از روی دست هام بلند کنم توهمون حالت گفتم؛

_بله؟ بیدارم..
صداش نزدیک شد وبعدش دستش روی سرم نوازش وار قرار گرفت..
_صبح بالا میاوردی حالت بهترشد؟ خوبی الان؟

توهمون حال باصدای بیجون تری جواب دادم:
_نه اصلا خوب نیستم.. هم سرم درد میکنه هم حس میکنم یه ساختمون روی سینه ام قرار گرفته.. نمیتونم تکون بخورم..

سرم رو بلند کرد و دست هاشو قاب صورتم کرد ونگران پرسید:
_ببینم تورو.. رنگ چرا اینقدر پریده؟ اگه حالت خوب نیست پس چرا ازصبح هیچی نمیگی؟

_نمیدونم.. همش منتظر بودم بهتر بشم اما انگار هرچی میگذره دارم بدو بدتر میشم!
_پاشو خب.. پاشو ببرمت دکتر.. وقتی حالت خوب نیست نباید بزاری تااین اندازه ناتوان بشی که!

_نه بابا دکتر و‌اسه چی..! یه کم بخوابم خوب میشم.. همه کارهامو کردم اگه تموم شده فقط من رو برسون خونه..

_رنگ به رو نداری دختر.. صورتت شبیه گچ روی دیوار شده..
یه کم صبرکن برم لوکیشن فردا رو به بچه های گروه تحویل بدم.. الان زود برمیگردم بریم دکتر بفهمم چت شده

1403/08/15 10:52


#768

اونقدر حالم بد بود که حتی توان مقاومت هم نداشتم.. انگار واقعا به دکتر نیاز داشتم..
ولی آخه چرا؟ واسه چی اینقدر حالم بد بود؟

واسه چی دقیقا روزی که فرداش برای اولین بار میخوام جلوی دوربین قرار بگیرم حالم باید بد بشه؟؟ خدایا قربونت برم آخه چرا اینقدر من بدشانس و بدبختم؟

چند دقیقه بعد بهار اومد و باهم به نزدیک ترین درمانگاه رفتیم.. اگه بگم اونقدرجون توی بدنم نبود که دلم میخواست روی صندلی چرخدار باشم، دروغ نگفتم!

تشخیص دکتر آنفولانزا بود و بعداز یک عالمه سرم و آمپول که نوش جان کردم برگشتیم خونه..
وقتی از کلینیک بیرون اومدیم هوا تاریک شده بود

بخاطر داروهابود یا مریضیم تموم مسیررو خواب بودم و موقع رسیدن صدای بهار بیدارم کرد!
_گلاویژ بیدارشو رسیدیم خواهری.....وا؟؟ این اینجا چیکار میکنه؟

باشنیدن صدای متعجب بهار چشم هامو باز کردم و به ‌اطرفم نگاه کردم تا بفهمم منظور بهار کیه؟!!!
همزمان با کنکاش من، بهار از ماشین پیاده شد و بادیدن رضا جلوی در خونه من هم تعجب کردم..

نمیدونم چرا به سرعت برق وباد دلم به شور افتاد.. این لعنتی من هم فقط دنبال بهونه بود تا شور بزنه!
زیرلب زمزمه کردم؛
_انشاالله که خیره...

پشت بندحرفم از ماشین پیاده شدم و به طرف رضا رفتم..
_سلام

1403/08/15 10:52


#769

رضابا خوش رویی سلامم رو داد و بانگرانی پرسید:
_حالت خوبه گلاویژ؟ بلابه دور باشه خواهر صدات چرا مریضه؟

_ممنون خداروشکر الان بهترم.. انگار آنفولانزا گرفتم ولی الان خداروشکر خوبم نگران نباشید!
_قیافه ات که هیچ خوب بودنی رو نشون نمیده.. میخوای بریم دکتر؟

بهار به جای من جواب داد:
_نه لازم نیست همین الان داریم از دکتر برمیگردیم یه کم استراحت کنه بهترهم میشه جای نگرانی نیست ممنون!

رضا_پس بیا برو داخل خواهر بخاطر من سر پا و جلوی در خونه وای نستا..
_خیرباشه آقارضا.. مشکلی پیش اومده؟ نگران شدم!
بهار و رضا همزمان باهم ویکصدا پرسیدن:

_نگران کی شدی؟
خجالت کشیدم.. اینا چرا یه دفعه ای باهم گروه سرود تشکیل میدن؟! وا...
خجالت زده نگاهم رو ازشون دزدیدم و گفتم؛

_همینجوری.. والا شخص خاصی مورد نظرم نبود.. کلی گفتم این وقت شب بی هماهنگی اومدین فکرکردم خدایی نکرده مشکلی هست!
رضا_ نه مشکل خاصی نیست.. راستی کار جدیدت مبارک نگفته بودی توی مزون مدل چهره شدی!

باسوال رضا دوباره یاد فردا افتادم و آرزو کردم حالم خوب باشه و بتونم برم واسه فیلم وعکس!
_ممنونم.. حتما قسمت نبوده به شما بگم..

البته چیزمهمی هم نبوده فکرنمیکنم لازم به پخش کردن این موضوع بوده باشه.. فقط یع سوال.. شما ازکجا فهمیدی؟

1403/08/15 10:52


#770

یه جوری که انگار هول کرده باشه با دست پاچگی گفت:

_هان؟ من؟ وا؟ خب خودتون گفتین سرکار جدید رفتی دیگه!
با هول شدنش شکی به دلم افتاده بود به یقین تبدیل شد.. موشکافانه نگاهش کردم وگفتم:

_اونو که خودم میدونم.. اما مدل چهره شدنم رو از کجا فهمیدین؟ این مهمه!
نگاهشو ازمون گرفت و سعی کرد توی لفافه حرف رو بپیچونه گفت:

_ای بابا.. علم پیشرفت کرده خواهر.. خبرا زود میچرخه!
دیگه مطمئن شدم منبع خبریش از جانب کدوم جانوریه..
باهمون نگاه موشکافانه و چشم های ریز گردنمو کج کردم وگفتم:

_اونوقت این علم پیشرفت کرده ی شما که از قضا خبرهاروهم زود پخش میکنه از کدوم منبعی به شما خبر رسوند که من مدل چهره شدم؟

_ای بابا گلاویژجان دنبال زیر بغل مار میگردی؟ خب مدل چهره شدی عکس هات توی سایت اون مزون هست دیگه!
بهار_ کدوم عکس؟ کدوم مزون؟

گلاویژ هنوز به اون پایه نرسیده و تازه فردا اولین بارشه میخواد بره جلوی دوربین و عکاسی کنن ازش!

رضا_یعنی چی؟ یعنی هنوز مدل چهره نشدی؟
بهار_ رضا؟؟ حالت خوبه؟ فکرکنم داروهای گلاویژ اثرش رو روی تو گذاشته!! چه ربطی داره به شغلش؟

1403/08/15 10:52


#771

رضا_ نه والا حالم نیست شما منو گیج کردید.. یه بار میگین مدل شده یه بار میگین هنوز جلو دوربین نرفته.. خب اینا یعنی چی؟ آخرش شده یانشده؟

بهار اومد چیزی بگه دستشو گرفتم و قبل از اون خودم به حرف اومدم..
_آقا رضا.. من مدل چهره ی اون شرکت مزون هستم اما هنوز عکسی گرفته نشده که شما توی سایت اون مزون دیده باشی!

از طرف من هم خواهش میکنم به منبع خبریتون بگید گلاویژ گفته تو کارمن دخالت نکن و من رو کنکاش نکن به اون هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم و چیکار نمیکنم!

رضا_ جاااان منبع خبری کیه؟ فکرمیکنم سوتفاهم شده.. اصلا ولش کن هرکاری میکنی بکن خواهرگلم ما بجز خوش بختی و پیشرفت روز افزونت آرزوی دیگه ای نداریم که..

دیگه دلم نمیخواست از اون بیشتر خجالت زده و دست پاچه بشه.. واسه همونم بیخیال حرصم شدم وبا آرامش ساختگی تشکری کردم.. دیگه موندنم اونجا جایز نبود..

_ممنونم.. انشاالله شماهم همیشه موفق باشید.. من حالم زیاد روبه رواه نیست.. اگه اجازه بدید من برم داخل استراحت کنم..
رضا که انگار بهترین خواسته ی دنیارو شنیده باشه، باخوشحالی تعظیم کرد وگفت؛

_حتما حتما.. شما بفرمایید.. انشاالله به زودی خوب بشی. شب بخیر.
کلید رو به در انداختم و رفتم داخل.. اونقدر بی جون بودم نمیتونستم پله هارو بالا برم

با اینکه ما طبقه ی اول بودیم ولی بازم از آسانسور استفاده کردم..
کفش هامو همونجا جلوی واحدمون درآوردم و واردخونه شدم..

1403/08/15 10:52


#772

دلم میخواست از دست عماد و فضولی هاش توی زندگیم حرص بخورم، غربزنم وحتی دلم میخواست بهش زنگ بزنم هرچی از دهنم درمیاد رو بارش کنم

تا دیگه تو زندگی من کنکاش نکنه اما حوصله نداشتم..
جون هیچی رو نداشتم.. حتی نای فکرکردن به اونم نداشتم..

فقط تونستم به سختی لباس هامو عوض کنم.. حس میکردم سردمه.. یه لرز مسخره ای توی تنم نشسته بود.. خودمو زیر چندتاپتو قایم کردم تا یه کم گرم بشم..

وقتی چشم هاموباز کردم حس کردم یه چیز تیز داره توی دستم میره.. چیزی شبیه سرُم!
بادیدن فضای بیمارستان شوکه شدم..
_یاخدا.. من کجام؟ چرا منو آوردین اینجا؟

مرد پرستاری که داشت سوزن لعنتی رو توی رگ دستم فرومیکرد لبخندی زد وگفت:
_به به.. مریض بی رگمون بالاخره به هوش اومد.. اغور بخیر!

_وا؟ بی رگ یعنی چی؟ آیییی دستمو سوراخ کردی چیکار میکنی ولش کن من خوبم!
مرد اومد چیزی بگه که دراتاق بازشد و بادیدن عماد وبهار دوباره شوکه شدم!

بهار_ وای گلا بیدارشدی؟ دورت بگردم توکه منو جون به سرکردی آخه!
بهت زده درحالی که هنوز نگاهم به عماد بود، با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:

_اینجا چه خبره؟
بهار اومد بغلم کنه که مرد پرستار اجازه نداد و با تایید گفت:
_اجازه ندارید بغل کنید خانوم اینجا اتاق ایزوله اس خواهش میکنم برای من دردسر درست نکنید

1403/08/15 10:52


#773

دیگه واقعا نزدیک بود سکته کنم از شوک های پیاپی که بهم وارد میشد!
_توروخدا یکی بهم اینجا چه خبره اتاق ایزوله واسه چی؟ اصلا واسه چی اومدم اینجا؟

پرستار بازهم اومد دهن باز کنه وحرفی بزنه وباز بهار خانوم نذاشت..
بهار_اجازه بدید من توضیح میدم!

پرستار_ پس من میرم و ازشما هم خواهش میکنم تا مسئول بخش نیومده نهایتا پنج دقیقه ی دیگه اتاق روترک کنید که واسه من هم شر نشه!

عماد که انگار کلافه بود با بی حوصلگی به پرستار گفت:
_ باشه چشم.. متوجه شدیم نیاز به تکرار نیست.. شما بفرمایید ماهم پنج دقیقه دیگه میریم!

پرستار رفت ومن با اخم وبه عماد خیره شدم که بهار گفت:
_خداروشکر به خیر گذشت اون شب که از دکتر برگشتیم، تشخیص اشتباه داده بودن

واز اونجایی که تموم بدنت رو عفونت گرفته بوده وخبرنداشتیم، آمپول ودارویی که اون شب واست تزریق کردن با عفونت بدنت تداخل پیدا میکنه!

اون شبم توخواب حالت بد شد و به تشنج افتادی.. و بخاطر همه چیز از عماد ممنونم.. اگه عماد نبود معلوم نبود الان چه خاکی توسرم شده بود

چون وقتی رسوندیمت بیمارستان دکترا گفتن سپتی سمی شده و یه جورایی خداتورو بهمون پس داد!
_سپتی سمی چیه؟ چرا میگی اون روز؟ مگه چندروز گذشته؟

_سه روز خواب بودی و سپتی سمی هم یعنی عفونت وارد خون شده!
_وای سه روز؟؟؟ خاک به سرم کنن کارم چی میشه؟ عفونت واسه چی؟

1403/08/15 10:52


#774

همزمان که سوال میپرسیدم اومدم ازجام بلندشم که حس کردم نمیتونم و سرم گیج میره!
عماد به طرفم اومد و اومد منو بگیره که فورا عقب کشیدم وبا بدخلقی گفتم:

_به من دست نزن هرچی میکشم از دست تو میکشم..
_به من چه؟ مگه من گفتم بدنت عفونت کنه؟
_آره! هربلایی سرمن میاد مقصرش تویی! اصلا تواینجا چیکار میکنی؟

بهار_ گلاویژ!!! زشته! عماد تموم این سه شب رو بدون اینکه حتی نیم ساعت چشم روی هم بذاره توی بیمارستان بوده.. جای تشکر...
عماد توحرف بهارپرید وگفت:

_اشکال نداره ولش کن بهار.. من واسه تشکر کاری نکردم ونیاز به تشکر ندارم!
حس کردم دوباره حالت تهوع اون روز داره میاد سراغم..

دستمو به حالت چنگ روی گلوم گذاشتم و گفتم؛
_وای حالم بده الان بالا میارم..
عماد که انگار هول شده باشه گفت:

_من میرم پرستار رو صدا کنم...
دستمو به نشونه ی ایستادن گرفتم وگفتم:
_نه نمیخوام.. نیازی نیست..
_اگه حالت تهوع داشته باشی علائم خوبی نیست!

بهار بدون اینکه حرفی بزنه فورا اتاق رو ترک کرد!
حالا دیگه باعماد تنها شده بودم..
چشم هامو ریز کردم و یه کم نگاهش کردم..

یاد اون زنیکه ای که همراهش بود افتادم..
_راستش رو بگو اینجا چیکار میکنی؟ دوست دخترت میدونه اینجایی؟

1403/08/15 10:52


#775

کلافه دستی به صورتش کشید و بادلخوری گفت:
_تواین حالت هم نمیخوای دست از چرت وپرت گفتن برداری؟

_من حالم خوبه! اصلا ای کاش می مردم تا دیگه چشمم تورو نبینه!
دلخورتراز قبل پرسید:

_اینقدر دیدن من عذاب آوره که مرگ رو ترجیح میدی؟
_حتی از اونی که فکرش روهم بکنی بدتر!
_متاسفم.. کاری ازدست من برنمیاد واست انجام بدم!

_مهم نیست.. خودم میدونم چیکار کنم دیگه نبینمت! نگفتی‌؟ عشقت خبرداره اومدی اینجا یاخودم برم بهش بگم؟

پوزخندی زد وبا همون لحن دلخور درحالی که هنوز رد پوزخند روی لبش بود گفت:
_متاسفانه عشقم خبرداره و الانم جلو روم وایستاده داره از نفرتش واسم حرف میزنه..

باز هنگ کردم.. این الان چی گفت؟ نگاهی به اطرافم انداختم.. کسی جزمن توی اتاق نبود! یعنی بامن بود؟ هنوز لود نشده بودم که

دوتا خانوم پرستار جدید باهمون پرستار قبلی اومدن داخل و پشت سرشونم بهار اومد..
یکی از پرستارهای خانوم که انگار بداخلاق بود گفت؛

_بقیه بیرون باشن و پشت بند حرفش اومد سراغ من و دستش رو زیرچشمم گذاشت و پلکم رو یه کم به طرف پایین کشید و باهمون لحن بداخلاقش پرسید:

_حالت تهوع داری؟
یه جوری حرف میزد که آدم مجبور میشد ازش حساب ببره واگه حالت تهوع هم داشته باشه به اجبار بگه خوبم!

_نه.. یعنی یه کم داشتم اما الان خوبم...!
یکی دیگشون که قد نسبتا کوتاهی داشت، زن بداخلاقه رو که فکرمیکردم پرستار باشه، دکتر خطاب کرد و پرونده ای رو به دستش داد

1403/08/15 10:52


#776

عمادوبهار رفتن بیرون و دکترهم بعداز معاینه، ازهمون آنژوکت توی رگم خون گرفت و همراه با تیمش اتاق رو ترک کردن و من تنها موندم..
تموم مدت ذهنم درگیر حرف عماد بود..

یه جوری گیج شده بودم که حتی قدرت فکر کردن هم نداشتم..
دلم میخواست برگردم خونه.. از فضای بیمارستان متنفر بودم..

ازاینکه تنهایی جایی باشم میترسیدم.. مخصوصا اگر اونجا واسم غریبه و نا آشنا باشه..
باید بابهار حرف میزدم.. دلم نمیخواست تنها باشم

هرچقدر دور و برم رو نگاه کردم تا شاید گوشیمو پیدا کردم اما خبری نبود.. مجبورشدم زنگ پرستاری پشت سرم روفشار بدم..

کمتراز یک دقیقه طول نکشید که دوباره همون پرستار مرد وارد اتاق شد..
قبل ازاینکه حرف بزنه گفتم:
_میشه خواهش کنم به خواهرم بگید بیاد داخل؟

_خواهرتون همراه با همسرتون از بخش رفتن واینجا نیستن.. و البته باید بگم اون زنگ هم واسه مواقع اضطراری هستش نه پیج کردن خواهرتون!

اومد بره بیرون که فورا صدامو بلند کردم وگفتم:
_صبرکن یه دقیقه بمون خب حتما کارتون داشتم که زنگ روزدم ‌دیگه!

برگشت وگفت: بفرمایید؟
_یه کم میای جلوتر؟
_بله؟
_ای بابا.. جزام که ندارم.. میگم یه کم تشریف بیاورید جلوتررر!

باتعجب یه کم خودشو نزدیک کرد وگفت:
_گوشم باشماست..
_من شوهر ندارم‌! اون آقا هم هیچ نسبتی بامن نداره اوکی؟

1403/08/15 10:52


#777

باگیجی نگاهی بهم انداخت وسری به نشونه ی تایید تکون داد..
_تموم شد؟
_نه هنوز مونده..
_من باید برم به کارم برسم و اومد بره که نالیدم:

_من میترسم! توروخدا منو اینجا تنها نذارین..اگه قراره کسی تو اتاقم نیاد و تنها باشم حداقل یه قرصی، آمپولی، چیزی بیار بزن بیهوشم کن..!

_این حرفاچیه خانوم...! ترس از چی؟ خواهش میکنم اذیت نکنید..
_ترس ازهمه چیز.. اذیت چیه؟؟ ای خدا یکی نیست منو درک کنه؟؟

بخدا دست خودم نیست.. میترسم.. حداقل گوشیمو واسم بیارید..
_اوکی.. به همراهتون میگم گوشی موبایلتون رو بیارن و پشت بند حرفش از اتاق رفت بیرون!

به گریه افتادم.. من از تنهایی و فضای بسته میترسیدم و حالا که فهمیده بودم توی اتاق قراره تنها باشم بدترهم شده بودم!
_من حالم بده.. خدایا کمکم کن.. نمیخوام اینجا باشم..

با تلاش و هرجون کندنی که بود ازتخت اومدم پایین و سرم توی دستم رو باخودم حمل کردم و همونطور که گریه میکردم به طرف در خروجی رفتم..

هنوز به در نرسیده بودم که باز شد و عماد اومد داخل..
بادیدنم ترسیدو نگران پرسید:
_گلاویژ؟ داری چیکار میکنی؟ چرا گریه میکنی؟ حالت خوبه؟

1403/08/15 10:52