The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#704

سوالات راجع به تصادف و اوضاع شکستگی دستم که تموم شد نوبت رسید به بدترین و مسخره ترین سوال ممکن..
زن گرفتن و نگرفتن من!!

مشغول پیچوندن سوال ها بودم و برای هرکدوم دلیل های مسخره می آوردم که یکدفعه صحرا سوالی رو پرسید که نفسم تو سینه حبس شد...

_اما من فکر میکردم که نامزد کرده باشی..
هنگ کرده و با زبون قفل شده نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت و ادامه داد:
_شاید اشتباهی گرفته باشه..

راستش منم از یکی از دوست های دور که توی تولدت بودن شنیده بودم که توی تولد نامزدیتو رسمی اعلام کردی!

عزیز اومد حرفی بزنه و ازترس اینکه مبادا از مخالفتش با گلاویژ حرف بزنه فورابه حرف اومدم..
_اشتباه شده.. من معمولا تولد نمیگیرم و اگه منو شناخته باشی عادت تولد بازی ندارم

بنابراین تولدی نبوده و نامزدی رسمی هم همینطور!
بنفشه_ یعنی میخوای بگی کسی تو زندگیت نیست؟
دست از غذا کشیدم و با حرص نگاهش کردم!

نگاه های شماتت بار عزیز کم بود این دختر هم رسما داشت دیونه ام میکرد..
با اخم و یه جوری که بهش بفهمونم داره پاشو از گیلیمش دراز تر میکنه گفتم:

_من کی همچین حرفی زدم؟؟ گفتم نامزدی رسمی صورت نگرفته و اگه رسمی شد حتما شمارو هم دعوت میکنیم!

1403/08/14 12:59

#705

انگار موفق شدم بزنم تو برجکش و فضولیشو تموم کنه.. چون لبخند روی صورتش محو شد و ابرویی بالا انداخت وگفت؛
_آهان.. به هرحال امیدوارم بهترین ها واستون رقم بخوره!

عزیز با کنایه که فقط خودم منظورش رو میفهمیدم گفت:
_انشاالله که واسه تموم دختر و پسر های دم بخت اتفاق های خوب رقم بخوره..

توزندگی هرکسی ممکنه آدم های مختلفی بیان وبرن..
به نظر من که توی اینطور مسائل نباید عجله کرد چون بالاخره بحث یک عمر زندگیه..

اشیاء نیست که دلت رو بزنه بخوای عوضش کنی.. شریک زندگی چیزی نیست که امروز بخوای فردا نخوای و به نظر من که عماد هنوز

به اون درجه از ثباط انتخابی نرسیده و انشاالله وقتش که شد، اگه عمرم به دنیا بود برای دوماد شدنش تموم شهر رو دعوت میکنیم.

دلم میخواست از اون جمع دوری کنم و از دست متلک های عزیز فرار کنم..
لعنت به من که خودم باعث و بانی شدم..
یکی نیست بگه آخه مرتیکه چه وقت انگشتر خریدنت بود..

آخه تو که خودتم نمیدونی با گلاویژ قراره به کدوم قبرستونی برسی واسه چی انگشتر میخری؟؟؟؟
توی همین فکرها بودم که یک لحظه چشمم به صحرا افتاد..

رد نگاهشو دنبال کردم، به دست های مشت شده ام رسیدم..
از عصبانیت بی اراده گره ی دست هام اونقدر محکم شده بود که خون دستم جمع شده بود..

1403/08/14 12:59

#706

نامحسوس مشتمو باز کردم و اومدم از سر میز بلندشم که صحرا قبل من از پیش دستی کرد.. بلند شد و همزمان گفت:
_انگار کسی دیگه چیزی نمیخوره..

اگه غذاتون تموم شده با اجازه من میزرو جمع کنم و بریم داخل پریزایی به ادامه ی بحثمون برسیم..
همزمان با صحرا من هم بلند شدم..

نگاه دلخوری به عزیز انداختم وگفتم:
_دست شما درد نکنه صحرا خانوم همه چی عالی و خوشمزه بود.. حسابی سنگ تمام گذاشته بودی

انشاالله جبران کنیم.. اگه اجازه بدین و بی ادبی نباشه من رفع زحمت میکنم.. قرار کاری خیلی مهمی دارم و بخاطر شما ادب حکم میکرد خدمت برسم..

_ای بابا خب چرا کنسل نکردی؟ بعداز عمری اومدی خونه ی من زود میخوای بری؟ اینقدرم بامن لفظ قلم حرف نزن عماد خان..
خندیدم.. این دختر پراز شیطونی بود.. درست مثل گلاویژ..

هنوزم مثل گذشته ها شیطنت داشت.. بااینکه میدونستم سختی های زیادی توزندگیش متحمل شده اما هنوزم شیطنت از سر و روش می بارید..

_لفظ قلم کدومه.. بخدا قرارم خیلی مهمه و نمیتونستم کنسلش کنم وگرنه کجای دنیا ازخونه ی آبجیم بهتره..
عزیز میخواد بمونه.. بازم میام سر میزنم حتما..

صحرا با اینکه از چشم هاش معلوم بود قانع نشده با نارضایتی سری به نشونه ی تایید تکون دادو گفت:
_چی بگم.. نمیخوام باعث اختلال و بهم ریختگی کارت بشم..

به هرحال قدم شما روی چشم ماست..

1403/08/14 12:59


#707
درحالی که دائما نگاهمو از عزیز می دزدیدم ازهمه خداحافظی کردم وبه طرف در خروجی رفتم که عزیز لحظه ی آخر گیرم آورد...
_عمادجان یه لحظه صبرکن مادر کارت دارم..

ایستادم و تودلم دعا کردم آبرو داری کنه و دوباره دعوام نکنه..
باقدم های آهسته خودشو بهم رسوند وگفت:
_فردا شب بیا دنبالم عزیزم.. پروانه مریضه گناه داره تنهاش بذارم..

_به روی چشم.. هرچی شما بخوای.. نگران پروانه هم نباش اگه دیدم حالش خوب نشده می برمش دکتر!
_باشه پس منو بی خبر نذار..
_چشم.. دیگه چی؟

_مواظب رفتارات باش عماد.. دیگه نمیخوام راجع به اون دختر بهت تذکر بدم..
باحرص چنگی به موهام زدم وآهسته گفتم:
_قرارشد بعدا راجع بهش حرف بزنیم!

_حرف میزنیم!! صد البته که حرف میزنیم..! خواستم آخرین اولتیماتوم هم بهت بدم نگی عزیز نگفت.. برو به سلامت.. فرداشب می بینمت!
_خداحافظ

واسه اینکه دوباره گیر نده فورا با قدم های بلند اونجا رو ترک کردم و از خونه اومدم بیرون!
سوار ماشین شدم و باحرص چندتا مشت به فرمون کوبیدم

_لعنت بهت گلاویژ.. لعنت به تو و عشق مسخره ای که بهت دارم..
ماشین رو روشن کردم و همزمان به رضا زنگ زدم..

1403/08/14 12:59


#709
یه کم تو خیابون گشتم و به این فکرکردم چقدر تنها شدم..
با اخلاق و رفتار مسخره ام همه رو از خودم دور کرده بودم و کسی دور وبرم نمونده بود..

چندین بار به صفحه گوشیم نگاه انداختم و توقع داشتم رضا زنگ بزنه یا پیامی بده اما نداد.. خودم کرده بودم.. خودکرده را تدبیر نیست..

اما یه چیزایی واقعا دست خودم نیست.. بعضی وقت ها کنترل یه سری رفتار ها ازکنترلم خارج میشد.. ظهرهم اونقدر عصبی بودم که بدون فکرکردن به حرفام به رضا انگ خیانت چسبوندم..

بهش که فکرمیکنم از خجالت بدنم گر میگیره.. لعنت به من و اخلاق نحسم.. اینجوری نمیشه.. باید برم و ازدلش در بیارم.. نمیخوام رضاروهم ازدست بدم..

باتصمیم یک دفعه ای مسیر رو عوض کردم و روندم به طرف خونه ی رضا... رو در رو حرف بزنیم بهتره.. کدورت موندش مضره.. باید حلش کنیم..

اینجا دیگه غرور به درد نمیخوره.. تو این شرایط غرور زمینم میزنه.. درمقابل رفاقت و برادری من و رضا غرور مسخره ترین کلمه ی دنیاست..

نیم ساعت بعد رسیدم جلوی خونشون.. پیاده شدم و اومدم زنگ در رو بزنم اما یه لحظه فکرکردم نکنه مهمون داشته باشه..
اما از اون حالی که من دیدم مطمئنم تنهاست..

زنگ رو فشار دادم و بعداز چندثانیه بدون حرف در باز شد..
رفتم داخل.. وارد آسانسور شدم و کلید شماره 12 رو زدم... وقتی اومدم بیرون متوجه شدم در واحد رو باز کرده اما خودش جلوی در نیست!

بازهم غرورم داشت قلقکم میداد.. یه چیزی درونم میگفت نرو وبرگرد اما اون داداشمه.. واسم مهم نیست..
وارد خونه شدم وباصدای بلند گفتم:
_صاحب خونه شعور نداره به استقبال مهمونش بیاد؟

1403/08/14 13:00


#710
نگاهم به میز جلومبلی که روش پراز خوراکی و دوتا شیشه ی خالی الکل بود خشکم زد..
_سلام خوش اومدی!
باشنیدن صدای رضا از بغل گوشم یه لحظه تکونی خوردم اما فورا خودمو جمع کردم..

این چه وضعیه خدایا؟ موهای ژولیده، تیپ به هم ریخته.. چشم ها کاسه ی خون.. اونقدر زهرمار خورده بود که حتی روی پاهاش بند نمیشد.. اخم هامو توهم کشیدم و با تشر گفتم:

_چه سلامی؟ توچرا این ریختی شدی؟ این چه وضع وحالیه واسه خودت درست کردی؟
_هیچ.. یه کم با خودم خلوت کرده بودم.. مگه وضعم چشه؟

اگه میدونستم میای صبرمیکردم دوتایی...
بابدخلقی توحرفش پریدم وگفتم:
_من این بلاهارو سرخودم نمیارم بیخود منو قاطی نکن.. این کارا ازتو بعیده!

_آره خب.. تو از این سوسول بازی ها درنمیاری که! یک راست ماشینو با آخرین سرعت میکوبونی به جدول و الودااااع... !
حالا چرا دم در ایستادی؟ بفرمایید داخل..!

پشت بند حرفش به طرف آشپزخونه رفت و همزمان ادامه داد:
_ببخشید دیگه خونه به هم ریخته اس.. قهوه میخوری واست بیارم؟

در رو بستم و رفتم دست رضا روگرفتم و با نگرانی پرسیدم:
_توحالت خوبه؟ نگو که اون شیشه های خالی روی میز رو خودت تنهایی خوردی!

یه کم نگاهم کرد.. اونقدر توی چشم هاش غم و ناراحتی ودلخوری بود که دلم گرفت..
_آره تنهایی خوردم.. من خوبم بابا.. مگه قراره چیزیم بشه؟

1403/08/14 13:00

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

باران که می بارد

دلم برایت تنگ تر می شود

راه می افتم

بدون تُ ، من بغض میکنم، آسمان گریه ): 🩶🍃


@romankadee ✨


1403/08/14 15:02


#711
خداروشکر همه چی روبه راه.. زنم فکرمیکنه بهش خیانت کردم و تقاضای طلاق داده.. داداشم منو یه خائن خیانتکار می بینه و انگ دزد ناموس بهم میچسبونه.. مادرم چون....

میون حرفش پریدم وگفتم:
_رضا چرت وپرت نگو من هیچوقت این حرفو نزدم وهرگز راجع به تو همچین فکری نکردم و هرچی گفتم از روی عصبانیت بوده

دوباره بهم زل زد و لبخند غمیگنی زد...
_آدمارو باید توی همون عصبانیت شناخت.. بیخیالش.. دیگه مهم نیست.. بین داداش ها پیش میاد.. شام خوردی؟

دوباره دستشو گرفتم و به طرف پزیرایی کشوندمش و گفتم:
_من کوفت بخورم زهر مار بخورم.. بیا بشین اینجا حرف بزن ببینم چی شده!

روی کاناپه نشست و آه عمیقی کشید وگفت:
_چی میخوای بشنوی؟ همه رو گفتم دیگه.. حرف تازه ای واسه گفتن ندارم!
_حرف که واسه گفتن زیاده اما از بهار شروع کن!

قضیه ی بهار چیه؟ واقعا بخاطر موضوع به اون مسخرگی درخواست طلاق داده؟
بدون حرف آهی کشید و به میز اشاره کرد..
رد نگاهشو دنبال کردم وبه یه پاکت نامه رسیدم!

از روی میز برداشتمش و با خوندن کاغذ داخلش مغزم سوت کشید.. انگار واقعی بود.. بهار برای جدا شدن از رضا تصمیم آخرش رو گرفته بود...

_این چه مسخره بازیه؟ این دختره دیونه شده.. زندگی رو به بازی گرفته..
باصدایی که از ته چاه در میومد گفت:
_توهم لالایی بلدی اما خوابت نمیاد.. مگه تو بخشیدی که اون ببخشه؟

1403/08/14 15:49


#712
برگه هارو پرت کردم روی میز وباحرص گفتم:
_ماجرای من وگلاویژ رو باخودتون یکی نکن!
شما زن وشوهر رسمی و قانونی هم هستید بعدشم تو خطایی نکردی که..

واسه چی باید بخاطر گذشته ات ازت جدا بشه؟
_مگه تو بخاطر گذشته ی گلاویژ ازش جدا نشدی؟ چه فرقی میکنه زن وشوهر قانونی وغیر قانونی؟

_میشه خواهش کنم از داستان ما بگذری و یه مثال دیگه بزنی؟ گلاویژ به من دروغ گفت.. من دنبال کسی بودم که گلاویژ اون نبود و فقط نقش اون دختر رو بازی میکرد!

_مثال ازاین واضح ترهم مگه داریم؟ جلوی من آدمی نشسته که بخاطر چندتا دونه عکس غیرواقعی ازعشقش گذشت و داره دم از گذشت میزنه!

من هم به بهار دروغ گفتم و گذشته ام رو ازش قایم کردم.. من هم از اینکه واقعیت رو بهش بگم و به این روز بیوفتم میترسیدم و همین ترس های مسخره باعث شد گند بخوره به زندگیم..

کار بهار خیلی نامردیه.. حتی نذاشت واسش توضیح بدم.. فقط چیزایی که دیده بود رو باور کرد و ازم گذشت.. تو با بهار چه فرقی داری عماد؟

توهم بخاطر گذشته ی سیاه اون دختر بیچاره ازش گذشتی.. ادعای عاشقیت میشد اما ازش گذشتی و نابودش کردی.. کاری بهار بامن کرد.. با خاک یکسانم کرد..

میدونی عماد؟ دیگه دلم باهاش صاف نمیشه.. کسی که با دیدن چندتا صحنه ساختگی از عشقش گذشت رو میخوام چیکار؟ ازکجا معلوم چندسال دیگه بازم این کارو نکنه باهام؟
میخواد بره؟ مانعش نمیشم.. رفتنی بالاخره یه روز میره

1403/08/14 16:02


#713

_پرت وپلا نگو.. جای این مسخره بازی پاشو برو با زنت حرف بزن و قانعش کن که بهش خیانت نکردی و قضیه ی اون سایه ی *** هم واسه گذشته بوده!

_چی رو توضیح بدم؟ مگه باور میکنه؟ مگه تو باور کردی؟
_رضا بخدا میزنم داغونت میکنما.. اینقدر منو مثال نزن.. تو کاری نکردی که نخواد باور کنه!

_شماباید خواهر وبرادر بودین.. اخلاقاتون خیلی شبیه به همه.. جفتتون خودخواه... جفتتون شکنجه گر.. اما نه.. گلاویژ طفلک یه کم بیشتر ازمن شکنجه شد..

من واقعا توی گذشته ام با سایه رابطه داشتم و هرگوهی خوردم واقعی بوده و از بهار پنهاش کردم..
اون بیچاره هیچ رابطه ای نداشته و بیگناه سوخت..

یه جورایی آش نخورده و دهن سوخته شد!
_از کجا اینقدر مطمئنی؟ فکرمیکنی من تحقیق نکردم؟ رضا هیچکدوم اون عکس ها فتوشاپ نبودن ساختگی نبودن میفهمی؟

اگه یه چیزی ساختگی نباشه یعنی چی؟ یعنی حقیقی! یعنی واقعا اون لحظه..
به اینجای حرفم که رسیدم زبونم بند اومد.. لال شدم.. دلم نمیخواست حتی بهش فکرکنم!

_اون لحظه چی؟ حرف بزن خب؟ پزشک قانونی و دادگاه و همه ی قانون و این حرفا برن به جهنم و حرفشون کشک! شما بفرما.. اون لحظه چی؟

_حوصله ندارم رضا.. میشه بس کنی.. من هرچی از بهار میگم تو از گلاویژ میگی و داری دیونه ام میکنی!

_دیونه بودی! دیونه هستی..! دیونه ای چون نمیتونی بفهمی اون عکس ها توبیهوشی از بچه گرفته شده.. دیونه ای چون نمیتونی قبول کنی

اون دختر بیچاره از گل هم پاکتره و بخاطر غرور مسخره ات ازش گذشتی..
عصبی چندبار مشتمو به مبل کوبیدم وگفتم:
_ازش نگذشتم نگذشتم نگذشتم..

1403/08/14 16:03


#715

دستشو روی شونه ام گذاشت و بامکث ادامه داد:
_باید عاشق باشی تابه حرفم برسی.. عاشق که باشی اعتمادم همراهش میاد!

_چرت وپرت نگو.. چه ربطی به عشق داره؟ اون همه عاشق صحرا بودم دست آخر چه گلی به سرم زد؟
دیدی که شب عروسی چطوری از اعتمادم سو استفاده کرد

و جلوی تموم فامیل وخاندان سکه ی یه پولم کرد!
ربطی به عشق نداره.. من عاشق گلاویژم اما تا آخر عمرم به هیچ زنی اعتمادنمیکنم و نخواهم کرد!

_این فرق میکنه.. گلاویژ با صحرا فرق میکنه.. بخداکه معصوم تر ازاین دختر تو زندگیم ندیدم.. تورو نمیدونم اما من بهش اعتماد دارم.. پسر... پسر...

اون بچه اونقدر پاک ومعصومه توچشماشم میتونی راست و دروغ رو بفهمی.. عینک بد بینی رو اگه از روی چشمات برداری به حرفم میرسی!

_خیلی خب.. اصلا هرچی شماها میگین درسته! حالا بهم بگو چیکار کنم که رابطه ی خراب شده امون رو درستش کنم؟
خندید... حرصم گرفت..

اومدم حرفی بزنم که خنده اش قطع وتبدیل به غم شد..
_ازکی داری مشورت میگیری؟ ازمن که خودم تودرست کردن رابطه ام موفق نبودم؟ نمی بینی تقاضای طلاق رو؟

_اونو خودم درستش میکنم.. میرم و بابهار حرف میزنم.. حقیقت رو بهش میگم.. راضیش میکنم دست از این دیونه بازی ها برداره!

_نمیخواد.. هیچ کاری نکن.. نمیخوام واسه موندن کسی که رفتن وجدا شدن رو انتخاب کرده التماس کنم..
_کی خواست التماس کنه؟ گفتم میرم بجای تو باهاش حرف میزنم

1403/08/14 16:05


#716

سری به نشونه منفی تکون داد و بادلخوری گفت:
_نمیخوام.. دیگه دلم باهاش صاف نمیشه.. دیگه نمیخوام ادامه بدم.. آدم رفتنی بالاخره میره... امروز نره فردا میره!

منو بیخیال.. توبرو یه فکری به حال خودت بکن که یه جوری گند زدی فکرنمیکنم به این زودی گلاویژ راضی به برگشتن به تو بشه!
_یعنی چی راضی بشه؟؟

دروغه رو اون گفته.. گندرو اون بالا آورده بعدش میخواد راضی هم بشه؟؟ فکر کردی گفتم بهم راه حل بده منظورم راضی کردن گلاویژ بود؟

باگیجی نگاهم کرد که ادامه دادم:
_منظورم این بود که یه راهی پیدا کنیم خودش واسه آشتی کردن پیش قدم بشه و من هم یه جوری وانمود کنم که بهش فرصت دادم وبخشیدمش!

خندید... باصدای بلند زد زیر خنده...
_رضا پا میشم میرما!!
_پسر.. تویه دیونه ای که زیادی خودتو تحویل گرفتی!

چرا فکرکردی بعد از اون همه خل بازی گلاویژ یه بار دیگه واسه دوستی پیش قدم میشه؟؟
_چرا نشه؟ منم یه مردم.. هرکس دیگه جای من بود تا ابد نگاهشم نمیکرد..

اگه عاشقم باشه بازم تلاشش رو میکنه..
با جدیت نگاهم کرد و بالحن جدی تر از نگاهش گفت:
_چی تو سرت میگذره عماد؟؟

من تو و افکار پوسیده ی اون کله ی پوکت رو خوب میشناشم.. راستشو بگو چه نقشه ی شومی پشت این حرفاست؟ واسه چی تصمیم گرفتی گلاویژ رو برگردونی؟

1403/08/14 16:05


#717

کلافه چنگی به موهام زدم و اومدم حرف بزنم که صدای زنگ موبایلم مانعشم شد..
گوشیمو از جیبم بیرون کشیدم و نگاهی به شماره اش انداختم.. "صحرا"

چشمام گرد شد.. صحرا چرا داره به من زنگ میزنه؟؟
شماره و اسم روی صفحه ی گوشی از چشم رضا دور نموند..
جواب دادم؛

_الو؟
_الو سلام.. ببخشید بی موقع زنگ زدم خواب که نبودی؟
_نه خواهش میکنم.. نه نه.. خواب نبودم.. جانم؟

_عماد عزیز مشکلی داره؟؟
_یعنی چی؟ چیزی شده؟؟ عزیزحالش خوبه؟
_نه نه.. چیزی نشده نگران نشو.. عزیزحالش خوب خوبه..

_الان کجاست؟
_همین چنددقیقه پیش خوابید.. گفتم که چیزی نشده.. اما امشب عزیز یه جوری بود..

احساس کردم یه مشکلی هست که هرچی باهاش حرف میزدیم انگار تو این عالم نبود و حواسش کلا یه جای دیگه بود!
_آهان.. نمیدونم والا.. من که متوجه چیزی نشدم..

_توحالت خوبه؟
_من؟؟ آره.. من خوبم.. چطور؟
_منظورم اینه که اوضاع زندگی روبه راهه؟ شاید نگران تو باشه!

_نه بابا.. من که خوبم.. خداروشکر همه چی خوبه و مشکلی نیست.. واقعا نمیدونم مشکلش چیه.. فردا ازش میپرسم!
_خب خدارو‌شکر.. نه نمیخواد چیزی بگی..

اصلا حتی از زنگ زدن من هم چیزی نگو.. باشه؟ نمیخوام معذبش کنم..!
_اوکی.. پس اگه خبری شد به من اطلاع بده!

1403/08/14 16:05


#718

باصحرا خداحافظی کردم و برگشتم پیش رضا وبادیدن قیافه ی برزخی رضا فهمیدم که سوتفاهم پیش اومده.. اما ترجیح دادم توضیح ندم..

روی مبل روبه روش نشستم و گفتم:
_بازم ازاین زهرماری ها داری؟
_واسه چی میخوای؟
_میخوام بذارم جلوم بهش زل بزنم و آرزو کنم!

_هرهر.. خوشمزه کی بودی تو؟
_تو!! خب سوال های مسخره می پرسی! میخوام بخورم دیگه!
همزمان که بلند شد و به طرف آشپزخونه میرفت گفت؛

_توی باکس مبل کنار دستته بردار بخور..
_کجا؟
_میرم لیوان بیارم زهرمار بخوری شاید بفهمم تو اون کله ی خرابت چی میگذره!

از توی باکس شیشه رو بیرون کشیدم و همزمان گفتم؛
_والا من هیچ نقشه ای توی سرم ندارم.. توزیادی به من شک داری!

بادوتا لیوان برگشت.. لیوان هارو روی میز جلومبلی گذاشت وگفت:
_گلاویژ رو دوستش داری درکنارش با صحراهم تیک میزنی؟

_میدونستم قراره این سوال رو ازم بپرسی...
_هوم.. جوابی هم آماده کردی واسش؟
_صحرا دخترعمه ی منه رضا.. قرار نیست بخاطر گذشته ی مسخره ام از همه دوری کنم که!

_ساعت دو نصف شب بهت زنگ میزنه و...
باحرص میون حرفش پریدم وگفتم؛
_میشه رو اعصاب نباشی رضا؟؟ خب زنگ بزنه!

عزیز اونجاست میخواست راجع به اون سوال بپرسه.. یعنی هرکی بهم زنگ بزنه باهاش تیک میزنم؟؟

1403/08/14 16:05


#719

دوساعت بعد..
درحالی که همه بدنم داغ و خیس عرق شده بود، پیراهنم رو از تنم درآوردم و گفتم:
_من نمیدونم چطوری میشه اما باید یه کاری کنیم برگرده..

_یه سوال بپرسم راستش رو میگی؟
بدون حرفش نگاهش کردم و با اشاره ی سر تایید کردم و منتظر پرسیدن سوالش شدم..
_اگه باورش نکردی و هنوزم فکرمیکنی اون عکس ها واقعی بوده، پس چرا میخوای برگرده؟

لبخند غمگینی زدم و آخرین لیوان هم سرکشیدم وبا مکث طولانی گفتم:
_اونقدر میخوامش که فکرمیکنم حتی اگه میفهمیدم قبلا ازدواج کرده بازم می بخشیدمش!

اون لعنتی یه جوری خودشو توقلبم جا کرده که حس میکنم اگه نباشه این قلب دیگه نمیزنه.. انگار بدون اون زندگی وحتی دنیارو نمیخوام..

این دفعه نوبت رضا بود که توی سکوت نگاهم کنه!
_چیه؟ چرا اونجوری نگاه میکنی؟ باور کردن حرفام سخته مگه نه؟؟
بدون تعارف باسر تایید کرد وگفت:

_آره.. باور حرفات سخته.. دلم میگه باور کن و مغزم مخالفت میکنه..
_میتونی باور نکنی.. اما نمیتونی کمکم نکنی.. باید یه کاری کنیم.. باید اون لعنتی بیاد پیشم دوباره

1403/08/14 16:05


#720

باصدای زنگ گوشیم چشم هامو که انگار باچسب بهم چسبیده بود به سختی باز کردم و بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:
_بله؟
_چه عجب جواب دادی دیگه داشتم نگران میشدم!

باشنیدن صدای عزیز سیخ توی جام نشستم و صدامو صاف کردم..
_سلام عزیز.. خوبی؟ ببخشید گوشیم روی سایلنت بود متوجه نشدم!

_علیک سلام.. کجایی مادر؟ صدات خواب آلوده نگو که تاالان خواب بودی؟
دوباره صدامو صاف کردم و همزمان که به ساعت گوشیم نگاه میکردم گفتم:

_تا الان؟ مگه ساعت چنده؟
بادیدن ساعت که سه ظهر رو نشون میداد چشمام چهارتا شد...
اولین بار بود توی عمرم این ساعت بیدار میشدم..

باهمون صدای هنگ کرده ام فورا حرفمو عوض کردم:
_آره خواب بودم.. بعدنهار چشمام سنگین شد گفتم یک ساعت بخوابم..

_خونه نرفتی؟ اگه میدونستم خونه نمیری اون دختر بیچاره رو دست تو نمی سپردم!
هنوز گیج بودم.. متوجه نشدم منظور عزیز از دختر بیچاره کیه؟!

توقعی هم نبود چون اونقدر منگ و گیج بودم که حتی نمیدونستم کجا هستم!
_دختر؟ کدوم دختر؟

_پروانه رو میگم! طفلک مریض بود.. دیشب گفتم حواست بهش باشه.. صبح که بهش زنگ زدم فهمیدم اصلا خونه نرفتی!

1403/08/14 16:05


#722

نزدیک خونه بودم که رضا زنگ زد..
جواب دادم: معلومه کدوم گوری هستی!
_سلام ممنون منم خوبم.. من که معلومه کدوم گوری هستم چون خونه ام اما تو کدوم گوری تشریفت رو بردی؟ کجایی؟

_دارم میرم خونه نزدیک خونه ام.. سرم داره میترکه چرا بیدارم نکردی تو؟
_خودمم دیربیدارشدم گفتم تا توبیدار میشی برم نهار بخرم..

واسه چی رفتی؟ من یک عالمه غذاخریدماااا!
_کارداشتم.. همینجوریشم کلی عقب افتادم..
_زهرمار.. این غذاهارو چیکارشون کنم من؟
_خودت بخور باقیشم بذار یخچال شب میخوری دیگه!

راستی رضا پرونده ی شرایط همکاری با آقای زنگنه رو واست گذاشتم روی کانتر آشپزخونه با دقت بخون اگه شرایطشون قابل قبول بود خودت امضا کن تحویل بدیم..

_بله دیدم.. همه کارهاتم که میندازی گردن من! معلوم نیست این همه کاری که میگی داری منظورت دقیقا کدوم کاره!

خنده ام گرفت.. حق داشت.. این روزا واقعا تموم کارهای شرکت گردن رضا افتاده بود!
_خیلی خب حالا یه کارمیخوای بکنی ها! من رسیدم کاری نداری؟

_نداشتم.. میرم غذامو بخورم.. فعلا..
گوشی رو قطع کردم و ماشین رو جلوی خونه پارک کردم..

با فکراینکه نکنه پروانه پوشش مناسب نداشته باشه کلید به درننداختم و بجاش زنگ زدم..

1403/08/14 16:10


#723

وارد خونه که شدم پروانه با رنگ پریده به استقبالم اومد..
_سلام.. خوش اومدی..
_سلام.. حالت خوبه؟ من واقعا معذرت میخوام دیشب نتونستم بیام وعزیز گفت که حالت خوب نبوده..

_نه بابا این حرفا چیه.. خواهش میکنم.. من خوبم خداروشکر.. حتما عزیز زیادی شلوغ کرده.. اتفاقا من هم نگران شدم عزیز گفت دیشب برگشتی خونه گفتم این پسر کجا مونده پس!

_ببخشید ناخواسته همه رو نگران کردم.. رنگ به چهره نداری.. برو آماده شو بریم دکتر، دکتر یه ویزیتت کنه خیالمون راحت بشه!
_نه ممنون.. باور کن اصلا نیاز نیست..

من خوبه خوبم.. خودم میدونم دیگه.. اگه حالم بد بود که حتما میگفتم بریم دکتر..
هرچقدر مقاومت کرد قبول نکردم و دست آخر مجبورش کردم همراهم بیاد و بردمش درمانگاه!

درست حدس زده بودم.. حالش نه تنها خوب نبود بلکه افتضاح بود و دکتر واسش سرُم تجویز کرد..
به عزیز چیزی نگفتم که نگرانش نکنم..

گچ دستم آزارم میداد و باید هرطور شده امروز ازشرش خلاص میشدم..
فکری به ذهنم رسید و بایه تصمیم یک دفعه ای رفتم همونجا توی کلینیک گچ دستمو باز کردم!

بعداز بازشدنش و بعداز اینکه باد به دستم خورد، فهمیدم نباید باز میکردم وبه شدت درد گرفت اما دیگه کار از کار گذشته بود و راستش دیگه هیچ دردی واسم مهم نبود

1403/08/14 16:14


#724

بعداز اینکه کارهای دکتر پروانه تموم شد رسوندمش خونه و خودم راهی شرکت شدم..
باید تکلیف قرارداد جدید رو روشن میکردم وگرنه با این اوضاع کار کردن

عاقبت وآینده ی خوبی در انتظار شرکت نبود!
توی راه بودم که یادم اومد باید بابهار راجع به رضا حرف میزدم.. واسه همونم بدون معطلی شماره ی بهار رو گرفتم..

میدونستم با این کارم رضا عصبی میشه اما باخودم گفتم هرچه باداباد.. مهم اینه که من تلاش خودمو میکنم..
اما هرچه منتظر جواب شدم بی نتیجه موند..

انگار بهار قصد نداشت تلفن من رو هم جواب بده و این یعنی داره دیونه بازی رو به انتها میرسونه!
یه کم که فکردم به نتیجه رسیدم ازدید مثبت بهش نگاه کنم

شاید حواسش به گوشیش نیست یا جایی هست که موقعیت جواب دادن نداره... پس واسش مسیج نوشتم:
_سلام بهارخانوم زنگ زدم جواب ندادی

اگر واست مقدوره در اولین فرصت بامن تماس بگیر کار مهمی دارم!
گوشی رو روی صندلی انداختم و یه کم سرعتم رو بیشتر کردم

ساعت شش غروب بود که رسیدم شرکت.. اونقدر بی حواس و داغون شده بودم که حتی ساعت کاری شرکت خودمم از یاد برده بودم..

فراموش کرده بودم که آخرین تایم کاری ساعت هفت هست و من فقط یکساعت فرصت برای خوندن و بررسی متن و شرایط قرارداد داشتم..

1403/08/14 16:14


#725

وارد دفتر که شدم درکمال تعجب با رضا روبه رو شدم.. فکر نمیکردم اومده باشه و واسه همونم تعجبم از چشم های رضا دور نموند..
_سلام.. فکرکردم امروز نمیای!

_علیک سلام برادر گمنام..! بله از حالت چهره ات متوجه شدم! اما واسه چی تعجب کردی مگه نباید میومدم‌؟
_نه اما فکر کردم بخاطر دیشب حال وحوصله نداشته باشی!

_گچ دستت کو؟؟
_لولو بردش.. پرونده ی قرارداد هارو بیار وبیا تو اتاقم..
_مرتیکه ی دیوانه واسه چی گچ دستت رو خود سر باز کردی؟ آخه مگه تو دکتری همینجوری خودسرانه تصمیم میگیری؟

_رضاااا کاری که گفتم رو بکن و بیا تو اتاقم وقت نداریم..
_به عزیز میگم چیکار کردی!
از حرص و حرف بچگانه اش خنده ام گرفت..

باخنده سری تکون دادم وگفتم:
_هیچوقت نمیخوای بزرگ بشی نه‌؟
_نه... بخدا بهش میگم سرخود چیکارکردی حالا بشین وتماشاکن!

_خیلی خب بگو.. حالا میری پرونده هارو بیاری یا بگم دوباره واسم فکس کنن؟
باحرص یه کم نگاهم کرد و به طرف اتاقش رفت..

منم وارد اتاقم شدم و بادیدن قرص مسکن روی میزم چشمام برق زد..
درد دستم امانم رو بریده بود و اون لحظه دیدن مسکن بهترین حسی بود که میتونستم داشته باشم!

1403/08/14 16:14


#726

باکمک رضا و باسرعتی ترین حالت ممکن کارهای قرارداد رو تموم کردیم و ساعت 9شب از شرکت اومدیم بیرون..
هنوز خبری از بهار نشده بود واین نشون میداد

هم تماسم رو دیده هم پیامم رو خونده اما قصد جواب دادن نداره!
توهمین فکرها بودم که رضا گفت:

_امشب چیکاره ای؟ اگه کار خاصی نداری بیا بریم خونه ی من...
نذاشتم حرفشو تموم کنه وگفتم:
_نه دستت دردنکنه پروانه مریضه از طرفی هم باید برم دنبال عزیز

امشب وقت ندارم، بمونه واسه یه روز دیگه!
_باشه پس دیگه میرم.. امروز حسابی خسته شدم!
_باشه به سلامت.. خسته نباشی!
_ولی فکرنکن قضیه ی دستت رو یادم رفته ها!

_برو دیگه مزاحم نشو.. خداحافظ..
دیگه نذاشتم حرفی بزنه فورا سوار ماشینم شدم و به طرف خونه ی بهار اینا به راه افتادم!

یک بار دیگه شماره ی بهار رو گرفتم وبازهم بی جواب موند...
این دخترا واقعا باید خواهر تنی بودن چون جفتشون به یک اندازه *** هستن..

فکرمیکنه من هم مثل رضا هستم وفکرمیکنه اگر جواب نده بیخیالش میشم..
یکساعت بعد رسیدم جلوی خونشون که همزمان با رسیدن من یه ماشین مشکی روبه روی خونه شون ایستاد...

1403/08/14 16:14


#727

اومدم پیاده شم که یه لحظه مکث کردم و پشیمون شدم!
ناخودآگاه دلم به شور افتاد.. نمیدونم چرا حس خوبی به اون ماشین نداشتم..

پیاده نشدم و صبر کردم ببینم چه خبره که بادیدن صحنه ی روبه روم روح از تنم پرکشید..

گلاویژ از ماشین پیاده شد و پشت بندش مردی جوان پیاده شد و باهم خداحافظی کردن..
مغزم سوت کشید.. سرم گیج میرفت..

اونقدر دندون هامو روی هم فشار دادم که حس میکردم الانه که دندونام خورد بشه!
_وای گلاویژ.. وای...
منتظر شدم مرد سوار ماشینش شد و از اونجا دور شد...

گلاویژ به طرف خونه رفت و هرچقدر تلاش کردم جلوی خودمو بگیرم نتونستم..
فورا پیاده شدم و مثل دیونه ها به طرفش حمله کردم..

اومد کلید به در بندازه که مچ دستشو گرفتم و باتموم قدرتم فشار دادم..
شوکه زده وباترس جیغ خفه ای کشید و اومد فرار کنه که دستشو محکم تر فشار دادم..

_چیکار میکنی دیونه؟ ترسوندی منووو! اصلا تواینجا چیکار میکنی؟
_اون کی بود از ماشینش پیاده شدی؟ هان؟
_آخ دستم.. ولم کن ببینم.. به تو چه ربطی داره؟

1403/08/14 16:14


#728

وای وای.. دلم میخواست صورتش رو پیاده کنم کف آسفالت..
باتموم قدرت کوبیدمش تودیوار و میون دندون های کلید شده ام گفتم:

_دختره ی ه. ر.زه وقتی سوال میپرسم جواب منو بدهههه! منو دیونه نکن میزنم داغونت میکنم بگووو اون حرومزاده کی بود باهاش بودی؟ هان؟

_آی... عماد ولم کن.. درست حرف بزن واسه چی فحش میدی؟ به توچه ربطی داره؟ چیکاره ی منی؟
_که چیکاره ی توام آره؟

آشغال دو روز ولت کردم اینجوری تو ماشین های مدل بالا جمعت کنم؟ آره؟ اون همه ادای فرشته هارو درمیاوردی چی پس؟ همش ادا بود که منو بیچاره کنی آره؟

باگستاخی و لحنی که نیشتر به قلبم شد توی چشمام زل زد وگفت:
_قدر دهنت رو بدون و بفهم داری چی میگی! نه من فرشته هستم ونه تو پسر پیغمبر!

به تو چه من باکی میرم با کی میام؟ هان؟ مگه وقتی با نامردی و پستی ولم کردی ورفتی با یکی دیگه ریختی رو هم من اینجوری یقه ات رو چسبیدم و لیچارد بارت کردم؟هان؟

آره من فرشته نیستم و خیلی وقته که با اون گلاویژ *** حقیری که میشناختی خداحافظی کردم..
بی اراده دستام شل شد و ازش فاصله گرفتم..

1403/08/14 16:14


#729

زبونم بند اومده بود و فقط با ناباوری نگاهش میکردم...
خدایا چی داشتم میدیدم؟ این شیطانی که روبه روی من ایستاده همون دختریه که فرشته میدیدمش؟

سکوتم رو که دید باهمون گستاخی ونگاه پر از نفرتش ادامه داد:
_واسه چی اومدی اینجا؟ چی میخوای از جون من لعنتی؟

چرا دست از سرم برنمیداری؟ برو گورتو گم کن از زندگیممم برو گمشو ور دل همون زنیکه که باهاش بود.... ههیییععع!

بی اراده و با قلبی که هزار تیکه شده بود با تموم قدرتم زدم توی گوشش!
_گند زدی بی وجود.. گندزدی به همه چی.. دیگه تموم شد.. دیگه نمیخوامت...

باچشم های اشکی درحالی که دستشو روی صورتش و جای سیلی من گذاشته بود فقط نگاهم کرد...
_اگه تا الان ته دلم دوستت داشتم دیگه ندارم..

خوب کاری کردی که رفتی با یکی دیگه ریختی روهم و جای من با اون پر کردی..
واسه دیدن تو نیومده بودم اما چه خوب که اومدم و دیدم که چه آشغالی هستی!

باگریه دست هاشو محکم توی سینه ام کوبید و گفت:
_آره من یه آشغالم.. اونقدر آشغال که حتی نمیتونی فکرشو بکنی..

پس برو گورتو گم کن ودیگه دور وبر این آشغال نپلک چون مطمئن باش اونقدر ازت کینه به دل بردم که دفعه ی بعد با صحنه های خیلی بدتری روبه رو میشی!

1403/08/14 16:14


#730

اشک توچشمام جمع شده بود که باصدای بهار به خودم اومدم.. اگه بهار نیومده بود میکشتم.. بدجوری هم می شکستم...
_اینجا چه خبره؟؟؟

باتعجب اول یه نگاه به گلاویژ انداخت وبعدش روبه من کرد و متعجب تر پرسید:
_عماد تواینجا چیکار میکنی؟ دیونه شدین تو کوچه افتادین به جون هم؟؟

لعنت به قطره اشکی که کنترل چکیدنش از دستم خارج شده بود...
بانفرت اشکمو پس زدم و گفتم:

_من... هیچی.. اومده بودم باتو حرف بزنم که فرشته ی قلابی رو با دوست پسر جدیدش دیدم!
_یعنی چی؟؟ از چی حرف میزنی‌؟ کدوم دوست پسر؟

بیاین بریم داخل حرف بزنیم.. توکوچه زشته.. آبرومون جلو در وهمسایه رفت..
یه قدم به عقب رفتم و با نفرت به گلاویژ نگاه کردم وگفتم:

_لازم نیست.. دیگه مهم نیست... خداحافظ
باقدم های بلند خودمو به ماشینم رسوندم واومدم سوارشم که بهار خودشو بهم رسوند و دستمو گرفت..

_صبرکن عماد.. نمیذارم بری.. باید حرف بزنیم!
_ولم کن.. گفتم که.. دیگه هیچی واسم مهم نیست!
_ولت نمیکنم.. واسه تومهم نیست.. واسه من مهمه..

باید حرف بزنیم.. متوجهی؟بایددد حرف بزنیم.. که اگه الان حرف نزنیم به ولای علی به ارواح خاک پدر ومادرم دیگه بعدی وجود نداره و قسم میخورم حتی سایه ی مارو توی این شهر نمی بینید.. نه تو نه اون داداشت رضا...

1403/08/14 16:14