#778
نمیدونم چرا حس کردم توی اون شرایط وحال افتضاحم تنها کسی که از ته قلبم بهش نیازدارم عماده..
حتی اگه بخاطر مریضی هم شده، حتی اگه فرصت خیلی کوتاهم باشه..
دلم میخواست ازش سواستفاده کنم و توی اون مدت کوتاه از بودنش کنارم استفاده کنم..
باگریه گفتم:
_من ازتنهایی میترسم عماد.. نمیخوام اینجا تنها بمونم.. توروخدا اجازه نده بیرونتون کنن!
بایه حرکت فاصله بیمون رو پرکرد و خیلی آروم کشیدم توی بغلش..
آخ خدایا... من دلم برای این آغوش لعنتی پرپر شده بود..
اونقدر دلم برای عماد گذشته و بوی عطرش تنگ شده بود که همینکه توی بغلش قرار گرفتم گریه ام شدت گرفت..
_خیلی خب آروم باش.. نمیذارم تنها باشی..
قبلش هم تنها نبودی من وبهار پشت پنجره اتاقت بودیم..
_خواهش میکنم.. یه کاری کن برگردم خونه.. بخدا من خوبم.. فقط نمیخوام اینجا باشم..
دستشو بانوازش روی موهام کشید و با آرامش گفت:
_باشه گریه نکن خانومم.. چشم.. جواب آزمایش هات بیاد، یه ذره هم خوب شده باشی می ریم خونه.. قول میدم!
نمیدونستم توهم زدم یا دارم توی عالم خنگی خیال بافی میکنم.. هرچی که بود حس کردم بهم گفت خانومم! مثل اون موقع ها...
واسه اینکه بیشتر توهم نزنم ازش جدا شدم وگفتم:
_بهار کجاست؟ میشه منو ببری پیش بهار؟
_اتاقت ایزوله اس گلاویژ.. نمیشه بری بیرون و حتی من هم اشتباه کردم بغلت کردم چون ممکنه آلوده باشم..
1403/08/15 10:52