The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو


#778

نمیدونم چرا حس کردم توی اون شرایط وحال افتضاحم تنها کسی که از ته قلبم بهش نیازدارم عماده..
حتی اگه بخاطر مریضی هم شده، حتی اگه فرصت خیلی کوتاهم باشه..

دلم میخواست ازش سواستفاده کنم و توی اون مدت کوتاه از بودنش کنارم استفاده کنم..
باگریه گفتم:
_من ازتنهایی میترسم عماد.. نمیخوام اینجا تنها بمونم.. توروخدا اجازه نده بیرونتون کنن!

بایه حرکت فاصله بیمون رو پرکرد و خیلی آروم کشیدم توی بغلش..
آخ خدایا... من دلم برای این آغوش لعنتی پرپر شده بود..

اونقدر دلم برای عماد گذشته و بوی عطرش تنگ شده بود که همینکه توی بغلش قرار گرفتم گریه ام شدت گرفت..
_خیلی خب آروم باش.. نمیذارم تنها باشی..

قبلش هم تنها نبودی من وبهار پشت پنجره اتاقت بودیم..
_خواهش میکنم.. یه کاری کن برگردم خونه.. بخدا من خوبم.. فقط نمیخوام اینجا باشم..

دستشو بانوازش روی موهام کشید و با آرامش گفت:
_باشه گریه نکن خانومم.. چشم.. جواب آزمایش هات بیاد، یه ذره هم خوب شده باشی می ریم خونه.. قول میدم!

نمیدونستم توهم زدم یا دارم توی عالم خنگی خیال بافی میکنم.. هرچی که بود حس کردم بهم گفت خانومم! مثل اون موقع ها...
واسه اینکه بیشتر توهم نزنم ازش جدا شدم وگفتم:

_بهار کجاست؟ میشه منو ببری پیش بهار؟
_اتاقت ایزوله اس گلاویژ.. نمیشه بری بیرون و حتی من هم اشتباه کردم بغلت کردم چون ممکنه آلوده باشم..

1403/08/15 10:52


#779

_تاکی باید اینجا بمونم؟
_نمیدونم.. دستمو گرفت و همراه خودش به طرف تختم بردم و همزمان ادامه داد:
_ اما اگه قول بدی از تختت جدا نشی و بیرون نیای، منم قول میدم تلاشمو میکنم که برگردی خونه!

سرم توی دستمو ازم گرفت و دوباره به گیره اش وصل کرد و من هم مثل تسخیرشده ها برگشتم تو تختم درازکشیدم..
_بهارکجاست؟

_رفت از خونه گوشی ووسایلت رو بیاره..
_میشه بهار پیشم بمونه؟ من از تنهایی میترسم!
_اجازه نمیدن که عزیزم.. منم یواشکی اومدم داخل!

_خب حداقل تو بمون اینجا.. الان که دیگه کسی تواتاق نمیاد و نمیفهمن اینجایی!
_باشه من میمونم ولی خواهش میکنم دیگه به سرت نزنه از اتاقت بیای بیرون!

عصبی شدم.. من میگم نره این میگه بدوش! با حرص گفتم:
_متوجه نمیشی چی میگم؟ میگم میترسم من نمیتونم جایی تنها بمونم!

_خیلی خب.. اوکی.. آروم باش.. سعی میکنم پرستارهارو راضی کنم تنها نباشی.. حالا چشم هاتو ببند یه کم استراحت کن.. من همینجا کنار تختت هستم

1403/08/15 10:52


#780

یه کم توی سکوت نگاهش کردم..! توی نگاهش هیچ اثری از عصبانیت.. نفرت یا کینه نبود.. انگار اون عماد عوضی خیانکار وخائن رفته بود و دوباره همون عماد سابق قبل برگشته بود!

شایدم من واقعا حالم خوب نیست و دارم چرت وپرت میگم چون حتی حس میکردم توی نگاهش نه تنها نفرتی وجود نداره بلکه عشق نسشته!

پس واسه اینکه بیشتر از اون خیال بافی الکی نکنم چشم هامو بستم و سعی کردم به یادم بیارم این عماد همون خائنیه که جلو چشمم با اون زنیکه لاو میترکوند!

یه کم توی همون حالت چشم بسته گذشت اما باحس کردن نگاه سنگین روی خودم نتونستم به بسته بودن چشمم ادامه بدم و با بازشدن چشمم متوجه شدم درست حدس زدم و عماد روی صندلی نشسته بود و داشت خیره نگاهم میکرد!

باقهر اخمی کردم و گفتم:
_قراره همینجوری زل بزنی به من؟
_اذیتت میکنه؟
_زل زدن جاذبه داره و من اینجوری نمیتونم تمرکز کنم وبخوابم!

_باشه بخواب من سرمو میندازم پایین!
_چی شده اینقدر مهربون و حرف گوش کن شدی؟ خبریه؟ نکنه دکتر جوابم کرده و دارم می میرم؟

_دور ازجونت! میشه حرفای بچگونه نزنی؟!
یه کم نگاهش کردم.. خدایا نکنه دارم خل میشم؟ این چرا اینقدر مهربون شده؟ مگه این آقا همون ظالم و نامردی نیست که اون همه منو شکنجه کرد؟

حالا چه اتفاقی افتاده که اینجوری شده؟ توهمین فکرا بودم که صداش رشته ی افکارم رو پاره کرد...
_حالا نوبت توئه زل بزنی و تمرکز منو بهم بزنی؟

1403/08/15 10:52


#781

نه دیگه جدی جدی دارم شک میکنم که حتی این مرد عماد باشه!
_یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟
_بپرس!
_اینجا چه خبره؟ تواینجا چیکار میکنی؟

شونه ای بالا انداخت و گفت:
_اینجا بیمارستانه و تو مریض شدی وبدنت به آنتی بیوتیکی که بهت زدن واکنش نشون داده و....
میون حرفش پریدم و گفتم:

_خودتو به اون راه نزن عماد.. خودتم خوب میدونی که جواب سوال من این نبود!
_خب من جواب دیگه ای واسه سوالت ندارم!
_پس بهتره واضح تر بپرسم..! میشه بگی چرا اینجایی؟

خاطره ی خوبی از آخرین باری که دیدمت به یاد ندارم و فکر نمیکنم این عماد با اون نامردی که واسه کتک کاری اومده بود هیچ شباهتی داشته باشه!

_من واسه کتک کاری نیومده بودم و هرکس دیگه هم جای من بود بادیدن اون صحنه دیونه میشد!
_چرا همش سوال های منو می پیچونی؟

واسه چی باید کسی که از یه رابطه بیرون اومده و وارد یه رابطه ی جدید شده تو اتاق من باشه؟
از جاش بلند شد و همزمان گفت:

_خیلی خب پس من میرم بیرون که توی اتاقت نباشم....
_عمــــــــــاددد!!!
_ندارممم! جوابی واسه سوال هات ندارم گلاویژ میفهمی؟ ندارممم!

خودمم نمیدونم پیش تو و توی اتاق چه غلطی میکنم فقط میدونم من باعقلم اینجا نیومدم و دنبال دلم اومدم..

1403/08/15 11:15


#782

پوزخندی و با احمقانه ترین حالت ممکن گفتم:
_دنبال دلت؟ تو مگه دل هم داشتی من خبر نداشتم؟
اومد نزدیک تختم و با دلخوری گفت:

_فکرمیکنی من از سنگ ساخته شدم؟ فکرمیکنی فقط خودت توی اون رابطه اذیت شدی و من خوشحال بودم؟
_دلم نمیخواد از اون رابطه ی مسخره چیزی بشنوم!

_مسخره؟؟ حالا به نظرت با این دیدگاه ونظر من دل داشتم یاتو‌؟ تویی که به نظرت عشق یه چیز مسخره است ادعا میکنی که دل داری ومن ندارم؟

_هرچی که بوده.. مهم نیست چی بوده.. عشق یاهرکوفتی که بخاطرش اون همه شکنجه شدم! مهم اینه که همه چی تموم شد و شما رفتی سراغ یه رابطه و به قول خودت عشق جدید وزندگی خودت.. منم رفتم پی زندگیم!

_تو هم بچه ای هم احمق! اگه *** نبودی میفهمیدی زندگی من تو وجود کی خلاصه و من اینجا چیکار میکنم!
_متوجه نمیشم.. منه *** یادمه آخرین بار اونقدر ازم متنفربودی.....

باحرص میون حرفم پرید وگفت:
_بسه.. خیلی خب بسه.. حالا که قراره خودتو به نفهمی بزنی تا زیرزبون منو بکشی ترجیح میدم به این بحث خاتمه بدم!

_زیرزبون؟ عماد من نمیدونم اینجا چیکار میکنی و واسه چی دوباره اومدی سراغ من.. نیاز به زیر زبون کشیدن نیست و کاملا متوجه ام داری وانمود به چیزی میکنی که نیستی!

من عشق تورو باور نمیکنم و نمیدونم چه نقشه ی شومی توی سرت داری.. اما اینو میدونم من دیگه نمیخوام عذاب بکشم و حاضر نیستم یه بار دیگه شکنجه هایی که به من دادی رو تحمل کنم

1403/08/15 11:15


#783

توی تختم نشستم و با صدایی که تلاشم واسه نلرزیدنش بی جواب مونده بود ادامه دادم:
_توروخدا.. ازت خواهش میکنم بیخیال عقده های گذشته شو و دیگه عذابم نده..

من اونقدری در مقابل تو و قدرتت و کارهایی که درحقم کردی وممکنه بکنی، ناتوان هستم که از همینجا خواهش کنم شروع نکرده تمومش کنی!

بخدا من دیگه جون ندارم عماد.. نمیدونم چیکار باید بکنم که تو بیخیال من بشی و دست از عذاب دادنم بکشی....
بالحن ناباور و حتی شایدم بغض دار حرفمو قطع کرد وگفت:

_یعنی اونقدر نسبت به من واحساسم بد بینی که فکرمیکنی اگه بهت نزدیک شم حتما نقشه ی شومی واسه عذاب دادنت توی سرم دارم؟

_از کسی که با تموم وجودش ازم متنفره و حتی جلو چشمم با یکی دیگه دیدمش و مطمئنم زن دیگه ای توی زندگیشه، مگه میشه چیزدیگه ای غیرازاین انتظار داشت؟

بدون اینکه جواب سوالم رو بده، بادلخوری و توی سکوت نگاهم کرد و بعداز مکث طولانی گفت:
_من میرم بیرون.. بهار اومد میگم بیاد اتاقت که تنها نمونی!

باقدم های بلند به سمت در اتاق رفت که اسمش رو صدا زدم..
_عماد

1403/08/15 11:15


#784

بدون اینکه برگرده سرجاش ایستاد و منتظر ادامه ی حرفم شد..
نتونستم جلوی بغضی که شکسته بود رو بگیرم.. با گریه گفتم:

_تو اولین مرد و اولین عشق زندگی من بودی.. من.. من.. برعکس تصویری که از من توی ذهنت داری، تمام اولین های زندگیم رو با تو تجربه کردم..

اولین عشق.. اولین مکالمه های عاشقانه.. لمس کردن دست کسی که عشقش تو قلبمه.. اولین بوسه.. حتی گفتن اولین جمله ی دوستت دارم رو من با تو تجربه کردم..

به این قسمت از حرفم که رسیدم یه کم مکث کردم بلکه بتونم نفسی تازه کنم، خودمو کنترل کنم به و هق هق نیوفتم...
به طرفم برگشت وفقط توی سکوت نگاهم کرد..

نفس عمیقی کشیدم و با پشت دستم اشک های لعنتی رو پس زدم و ادامه دادم:
_من..حتی.. اولین شکست و عذاب هاروهم باتو تجربه کردم م..

اما گذشتم.. پذیرفتم که هرکسی یه سرنوشتی داره و من هم سرنوشت و شکست عشقم رو پذیرفتم.. تو دلمو شکستی و غرورم رو لگدمال کردی

اما من گذشتم و تموم ناحقی هاتو به حرمت عشقی که توی قلبم بود نادیده گرفتم و گذشتم و هیچوقت ازته قلبم تورو نفرینت نکردم..

نه بخاطرتو..نه! من بخاطر قلبم این کار رو نکردم چون هیچوقت ته قلبم راضی به اینکه بلایی سرت بیاد نبودم..

حتی اون روز که تورو با اون زنه دیدم هم نتونستم ازته قلب نفرینت کنم.. ازت گذشتم عماد.. ازعشقت گذشتم و الان تنها یک خواهش ازت دارم.. یک تمنا.

1403/08/15 11:15


#785

ازت میخوام ازم بگذری و دیگه عذابم ندی..
دستمو روی قلبم گذاشتم و با اشاره به قلبم ادامه دادم:
_اینجا به حدکافی شکسته...

بخدا دیگه جایی واسه خالی کردن عقده ها و عذاب کشیدن نداره.. ازت خواهش میکنم تمومش کن و نذار بازهم اولین های جدیدی رو باتو تجربه کنم..

بخدا که درخواست من درمقابل عشقی که توقلبم داشتم درخواست زیادی نیست.. پس ازت خواهش میکنم

بذار همین جا توی همین اتاق با همین تصویر و مرور خاطرات، تموم بشه و حداقل آخرین دیدار و داعمون با دعوا و قهر نباشه.. همین!

راه رفته رو برگشت و با صدایی که مثل چند دقیقه قبل من، میلرزید گفت:
_میدونی با حرفات چه بلایی به سرم آوردی؟
هوم؟

هرگز فکر نمیکردم توی ذهنت از من یه موجود پست و بالفطره ساخته باشی که حتی خودمم با شنیدنش از اون موجود ترسناک حالم به هم بخوره!

_یکبار گفتم و واسه آخرین بار یک بار دیگه هم تکرار میکنم که منو قلبم تا اینجا و توی این اتاق کشونده..
اما حالا که توی ذهنت ازمن یه هیولا ساختی،

من هم همینجا توی همین اتاق بهت قول میدم دیگه دور وبرت پیدام نمیشه.. میدونی که قولم قوله!
خداحافظ

1403/08/15 11:15


#786

دوباره به سمت در رفت و من دوباره دل بیقرارم تاب نیاورد و صداش زدم..
_عماد..
_گلاویژ..! قرار بود باخاطره ی تلخ خداحافظی نکنیم.. پس خواهش میکنم دیگه ادامه نده!

آخ.. چقدر اسمم قشنگه وقتی عماد صدام میزنه.. آخ خدایا.. من خیلی احمقم.. اونقدر *** که هنوزم برای شنیدن اسمم از زبونش جونمو میدم!

_میشه قبل رفتنت به یک سوالم جواب بدی؟
_نمیدونم.. اگه سوالت جواب داشته باشه جواب میدم!
_یادمه آخرین بار بهم گفتی که چقدر ازم متنفری..

حتی تنفر توی نگاهت به قلبم نفوذ کرده بود.. چطور قلب پر از نفرتت تورو به اینجا کشونده؟
یه کم مکث کرد و بعداز سکوت نسبتا طولانی گفت:

_هیچوقت نتونستم ازت متنفر بشم..
پشت بند حرفش اجازه ی هیچ حرف دیگه ای رو بهم نداد و فورا اتاق رو ترک کرد!
باحرفی که زد نفسم بند اومد.. حس کردم دیگه قلبم نمیزنه!

قلبم که هیچ.. انگار زمان و دنیا هم به یکباره ایستاد...
چیکار کردی گلاویژ؟ باحرفات عشقتو برای همیشه از دست دادی..

گریه هام شدت گرفت... اونقدر گریه کردم که به سرفه افتادم و حس کردم نفسم دیگه قصد نداره بالا بیاد...
با سرفه های شدید ونفس تنگی، به سختی زنگ پرستاری رو فشار دادم

چندثانیه بعد دوباره همون مرد وارد اتاق شد واومد غر بزنه که بادیدن حالم فورا به طرفم اومد و گاز اکسیژن رو باز کرد و ماسکش رو روی دهنم گذاشت..

_چی شد خانوم؟ چرا اینجوری شدین یه دفعه؟ خواهش میکنم آروم باشید میرم دکتر رو بیارم..
ماسکو کنار زدم و با هق هق گفت:
_توروخدا برو عمادو بیار

1403/08/15 11:15


#787

پرستار رفت و چنددقیقه بعد بهار با صورتی رنگ پریده وحراسون وارد اتاقم شد و ترسیده پرسید:
_چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
_عماد... عماد کجاست؟

_نمیدونم.. عماد چی شده؟ حرفی بهت زد؟ اذیتت کرده؟ اگه اذیتت کرده بگو پدرشو دربیارم..
_نه.. من این کاروکردم... ازچشم هاش خوندم دیگه قرار نیست ببینمش..

_چی میگی گلاویژ؟ دوساعت خبرمرگم نبود اینجا چه اتفاقی افتاده؟ دیگه نمی بینمش یعنی چی؟ چی گفتی بهش مگه؟
_گفت تواین مدت هیچوقت ازم متنفر نبوده

_خب؟ این کجاش گریه داره؟
_اعتراف کرد دوستم داره و من باورش نکردم.. ازش خواهش کردم بره و برای همیشه دست از سرم برداره..

قبول کرد. پشیمون شدم بهار پشیمون شدم..!
کلافه نشست روی صندلی همراه و با بی حوصلگی گفت:
_درد بگیری توهم خب.. ترسوندی منو..

فکرکردم حالا چی شده اینجوری گریه میکنه!!
نترس اون خل و چل اونقدر عاشقت هست که نیاز به این همه گریه و زاری نیست فردا خودش برمیگرده!

_برنمیگرده بهار دارم بهت میگم من ازش خواهش کردم.. فکر میکردم توذهنش میخواد دوباره بهم نزدیک بشه عذابم بده ولی اشتباه فکرمیکردم!

یه دفعه بهار جدی شد و با اخم های توهم گفت:
_ازکجا اینقدر مطمئنی که اشتباه فکر میکردی؟

1403/08/15 11:15


#788

بی اراده اشکم بند اومد و خفه خون گرفتم.. بهت زده و توی سکوت نگاهش کردم..
_چی شد؟ قبل از اینکه خودتوهلاک کنی بهش فکرنکرده بودی نه؟

_اون.. اون بهم گفت دنبال دلش اومد..گفت.. گفت هیچوقت ازم متنفرنبوده..
_خب بگه! تو باید فورا حرفشو باور کنی؟ به نظرت اگه کسی عا‌شق باشه با یه خداحافظی میره وپشت سرشم نگاه نمیکنه؟

سرمو پایین انداختم و دوباره بی صدا گریه رو از سرگرفتم...
_من.. خیلی دوستش دارم.. دلم میخواست حرفشو باور کنم!

_اونم دوستت داره.. من که نگفتم حرفشو باورنکن.. عماد عشقش رو به من ثابت کرده و اتفاقا من هم حرفشو باور کردم و از اینکه دیوانه وار عاشقته هیچ شکی ندارم!

_اگه اینجوریه پس چرا یکی دیگه رو وارد زندگیش کرد.. بهار من اونارو با چشم های خودم دیدمشون!
_اونی که باهاش دیدی دختر یکی از شرکت های همکار بوده

که واسه قرار کاری بجای باباش اومده بوده.. نه رابطه ای باهاش داشته و نه هیچ جنس مونثی رو وارد زندگیش کرده!
باحرف های بهار دلم بدتر بی قرار و عاشقتر از قبل میشد..

_اما من خودم دیدم پشت تلفن بایه زنه حرف میزد.. صدای زنونه روباگوش های خودم شنیدم.. حتی پیامک روی صفحه اش رو باچشم های خودم دیدم...

_اوناهم همش هماهنگ شده بوده که حرص تورو دربیاره دل خودش آروم بشه.. من خیلی وقته از همه ی این هاخبردارم..

حتی چندباری عماد میخواست بیاد وباهات حرف بزنه اما من مانعش شدم وخواستم تا مطمئن نشدم که فقط ازسر عشق میخواد نزدیک بشه اجازه ندم حتی از ده کیلومتری توهم رد بشه!

1403/08/15 11:15


#789

_چرا؟ چرابهار؟ پس چرا هیچی به من نگفتی.. توکه اینارو میدونستی چرا گذاشتی اون همه عذاب بکشم.. پرپرشدن منو میدیدی وسکوت کردی؟

_پرپرشدن زمانی بود که طرف بیاد با نقشه عقدت کنه و ببره خونه اش هزار بلا سرت بیاره ویه کاری کنه روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی!

ترجیح دادم بجای اون فکرایی که توی سرم میگذشت به قول خودت از غم ودرد جدایی پرپر بشی.. اما ارزش داشت.. صبوری کردم..چیزی نگفتم..

عمادو همه جوره محکش زدم؛ ولی بجاش مطمئن شدم واقعا عاشقته و بدون توی تحفه نمیتونه زندگی کنه!
نمیدونم چرا بجای خوشحال شدن هر لحظه شدت اشک هام بیشتر میشد

_حالا میشه بپرسم چرا باز داری گریه میکنی؟
_من بهش گفتم از زندگیم بره.. گفتم نمیخوامش.. گفتم باورش ندارم.. عماد خیلی مغروره.. میدونم بخاطر غرورش هم شده دیگه دور وبرمن پیداش نمیشه!

_نگران نباش.. اون همه عماد اذیتت کرد بذار یه مدتم اون اذیت بشه.. چندماه با اینکه عاشقت بود وانمود کرد ازت متنفره بذار یه مدتم خودش طعم عذاب دادن به روش خودش رو بچشه..

_توعمادو نمیشناسی.. اون اگه حس کنه دیگه دوستش ندارم ازم دوری میکنه..
_نترس من بهتراز تو عمادو میشناسم خودم بلدم چیکارکنم مثل آدم رابطه تون درست بشه

من اینارو بهت گفتم که دیگه گریه نکنی و گفتن این ها اصلا دلیل نمیشه که تو بری اونجا خودتو آویزونش کنی ها.. ازالان گفته باشم گلاویژ.. دور وبر عماد که هیچ..

حتی بفهمم یه پیام بدون متن هم بهش دادی برای همیشه قیدتو میزنم!
_پس من چیکارکنم؟ بذارم به همین راحتی از دستم بره؟

_ازدستت نمیره.. نگران نباش.. بسپرش به من.. قول میدم درست میشه.. باشه؟
_باشه.. هرچی توبگی

1403/08/15 11:15


#790

یک هفته بعد..

الان سه روزه که از بیمارستان مرخص شدم و از اون شب که عماد باهام خداحافظی کرد یک هفته میگذره و هنوز هیچ خبری از عماد نشده و بهارهم همچنان خودش رو بی خبر جلوه میده اما من دیگه باورش نمیکنم و میدونم ازش خبرداره و ازمن مخفی میکنه!

توی این مدت هزاران بار دستم روی شماره اش رفت که بهش زنگ بزنم اما هردفعه یاد تهدید بهار افتادم، ترسیدم و منصرف شدم!
یه صبح دیگه شروع شده بود و داشتم برای رفتن به مزون آماده میشدم که بهار گفت:

_گلاویژ دیگه لازم نیست بیای مزون و رئیس اونجا نمیتونست منتظر توبمونه و مدل جدید استخدام کرده و خیلی هم از انتخابش راضیه دیشب خواستم ازحموم که اومدم بهت بگم؛

دیدم خوابت برده گفتم فرداش میگم..
_چرا؟؟؟ من که عمدا خودمو مریض نکردم یا عمدا از کار فرار نکردم که فورا مدل جایگزین کردن! اون همه منتظر مدل بودن که آخرش یک هفته ای *** دیگه ای رو جایگزین کنن؟

_چه بدونم.. من هم خودم خیلی تعجب کردم اما دیدم جایگزین آوردن دیگه نه تورو نه خودمو سبک نکردم چیزی نگفتم و حتی خودمو مشتاق هم نشون دادم که چه بهتر چون گلاویژ تصمیم نداشت دیگه بیاد!

ناراحت شدم.. خیلی هم ناراحت.. مداد چشمم رو روی میز آرایش پرت کردم و با حرص گفتم:
_نمیدونم این چه شانس مسخره ایه که من دارم.. هرجا پا میذارم فورا یکی پیدا میشه جایگزین من بشه..

اصلا به درک.. این همه کار ریخته.. میگردم بهترشو پیدا میکنم.. اصلاگور بابای اون رییس تون و اون مزون مسخره اش..
_حالا چرا سر من دادو هوار میکنی؟ مگه تقصیرمن بوده؟

_چیکار به تودارم؟ اما حداقل میتونستی به عنوان کسی که پنج ساله کارمند اونجاست بهشون بگی وقتی کسی مریض میشه باید شعور داشته باشن صبرکنن خوب بشه!

1403/08/15 11:15


#791

_اول اینکه واسه این چیزی نگفتم چون وقتی فهمیدم کار از کار گذشته بود و مدل جدید استخدام شده بود و اعتراض من جز کوچیک شدن جفتمون تاثیر دیگه ای نداشت...

دوما به نظرخودم کارت اصلا مناسب تونبود و همون اول کاری از پیشنهادم پشیمون شده بودم و از اینکه به هم خورد راضی بودم.. الانم غصه نخور خودم میگردم یه کار خوب واست پیدا میکنم که هم در شانت باشه هم درکنارش بتونی درسِت رو ادامه بدی!

_نمیخوام خیلی ممنون دیگه لازم نیست تو واسه من کار پیدا کنی خودم پیدا میکنم..
_باشه حالا غر نزن من دیرم شده برگشتم باهم حرف میزنیم..

باقهر رومو ازش گرفتم و رفتم توی آشپزخونه بلکه یه کوفتی پیدا کنم معده دردم خوب بشه!
بعداز رفتن بهار تصمیم گرفتم برم روزنامه بخرم و دنبال یه کار خوب بگردم...

دلم نمیخواست منشی باشم دلم یه کار باکلاس شبیه همون مزون کوفتی پیدا کنم اما نمیدونستم باید چیکار کنم..
داشتم توی روزنامه دنبال میگشتم که گوشیم زنگ خورد..

شماره ی رضا بود.. حوصله نداشتم.. اومدم جواب ندم اما دلم نیومد.. توی این مدت مریضیم خیلی هوامونو داشت.. درنهایت دقیقه نود جواب دادم؛

_الوسلام..
_سلام خواهرزن جان.. خوبی؟
_ممنون.. شما خوبی؟
_چه خبر؟ حالت بهتره؟ داروهاتو سروقت میخوری؟

1403/08/15 11:15


#792

_خداروشکرمن خوبم.. داروهامم میخورم.. شما چه خبر؟ اوضاع روبه راهه؟
_الحمدالله.. زنگ زدم بگم پایه ای امشب شام بابهار بریم یه وری؟ خیلی وقته بیرون نرفتیم دلم تفریح میخواد!

_من که اصلا دل ودماغشوندارم حالمم تا اون حد که بتونم بیرون برم خوب نیست اما شما برید دوتایی بهتره که راحت دل وقلوه رد وبدل میکنین!

_حالا وقت واسه دل وقلوه زیاده.. من میخوام توهم باشی یه بادی هم به کله ات میخوره.. بیا دیگه.. خودتو لوس نکن حالا تو ذوقمون نزن!

_وای نه رضا بخدا حالم روبه راه نیست خواهش میکنم امشبه رو بیخیال شو مخصوصا که از دست بهار حسابی شکارم میدونم بیام همش ضدحاله کوفتمون میشه!

_بیخیال دلخوری خواهرانه بشین بابا.. من قول میدم خوش میگذره.. اصلا تو بیا اگه یک ثانیه حس کردی بهت خوش نمیگذره بهم بگو برت میگردونم دیگه! قبوله!

کلافه چنگی به موهام زدم.. عجب گیری افتاده ام ها.... یه کم مکث کردم و با کلافگی گفتم؛
_باشه.. بذار فکرهاموبکنم خبر میدم!
_فکرنداریم دیگه.. راس ساعت هشت دم در منتظرتونم.. خداحافظ

پشت بندحرفش گوشی روقطع کرد و نذاشت دیگه چیزی بگم!
گوشی رو انداختم روی مبل وبا حرص گفتم:
_بیرون رفتن زورکی ندیده بودم که به لطف اینا دیدم!

1403/08/15 11:15


#793

ساعت شش غروب بود که بهار برگشت و من ازاونجایی که ازش دلخور بودم بجز یه سلام سرد چیزی نگفتم و خودمو با گوشیم سرگرم کردم که بهار گفت:

_چه خبر؟ چرا سگرمه هات تو همه؟ رضا بهت زنگ زد؟
عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم و گفتم:
_بله زنگ زد و به شام اجباری هم دعوت کرد!

_اجباری چرا؟ دلت نمیخواد بیای مگه؟ اگه نمیخوای زنگ میزنم کنسل میکنم خب اینکه ناراحتی یا اخم و کج خلقی نداره!
_خودتم میدونی ناراحتی من واسه اون نیست!

_پس واسه چیه؟ نکنه توقع داشتی من برم التماس اون یارو مجیدی (رئیس اصلی مزون) رو بکنم بگم توروخدا بذارین خواهرم اینجا کارکنه؟

_دلم نمیخواد راجع بهش حرف بزنم!
_من همینطور.. حالا اگه میخوای بریم بیرون پاشو کم کم آماده شو...
_اگه من نیام خودتون دوتا برین چی میشه؟

_هیچی..گفتم که اگه دلت نمیخواد اجباری نیست زنگ میزنم کلا کنسل میکنم بمونه واسه یه روز دیگه!
_یعنی من نیام توهم نمیری دیگه؟

_نه دیگه... بدون تو برم چیکار.. قرار بود سه تایی بریم!
باحرص دندونامو روی هم ساییدم وگفتم:
_رسما زدی کانال خون سردی و صفا دیگه... باش!

چشمکی زد و گفت:
_توهم امتحانش کن.. باورکن جواب میده.. پاشو دختره لوس.. پاشو یه صفایی به خودت بده خوشگل مشگل کن بریم یه شبم واسه خودمون خوش باشیم!

1403/08/15 11:15


#794

یک ساعت بعد تصمیم گرفتم بداخلاقی رو کنار بذارم و به قول بهار یه شب بیخیال دنیا و زندگی باشم و واسه خودم باشم...

حوصله آرایش نداشتم.. یه کم مداد چشم تو چشمم کشیدم و یه رژ لب گلبهی زدم و تمام! اومدم برم از کمد لباس ها مانتو انتخاب کنم که بهار گفت:
_این چه قیافه ایه؟

رضا تو رو با این آرایش ببینه و منم با این آرایش غلیظ ببینه میخواد کلی بهم گیر بده
_وا؟ چه ربطی داره؟ خب یه کم کمتر بمال تابهت گیرندن!

_نخیر اونی که باید بیشتر بماله جنابعالی هستی! اصلا بشین خودم آرایشت کنم بدم میاد مثل مرده متحرک میری بیرون! یه جوری آرایش کردی قشنگ معلومه شکست عشقی خوردی!

_بهاررر! میشه به من گیرندی؟ من اینجوری راحت ترم!
_من ناراحتم.. بیا بشین خودم آرایشت میکنم نترس نمیخوام عروست کنم که میخوام از این روح بودن درت بیارم همین!

حوصله بحث کردن با بهارونداشتم.. نشستم روی صندلی و اونم نامردی نکرد هرچی بلد بود روی صورتم پیاده کرد..
وقتی به آینه نگاه کردم یه لحظه دلم برای اون روزایی که آرایش های غلیظ داشتم تنگ شد..

دلم برای گلاویژ شاد وپر انرژی که خیلی وقت بود ازش فاصله گرفته بودم تنگ شد!
راستشو بگم دلم یه جوری شد.. انگار دلم میخواست برگردم به گذشته ی خودم...

لبخند رضایت روی لبم نشست وگفتم؛
_انگار صد سال از اون روزایی که تا اینجوری جینگول پینگول نمیکردم پامو بیرون نمیذاشتم گذشته!

_اگه خودت بخوای توهمون دخترگذشته ای والا.. فقط خودتو توی پیله ی افسردگی فروکردی کردی و نمیخوای بیرون بیای!
سرمو با تایید تکون دادم و گفتم:
_بیرون میام.. قول میدم!

_آفرین.. حالا برو یه مانتو ازهمون جینگولی هات بپوش که فقط ده دقیقه مونده به ساعت هشت!

1403/08/15 11:15


#795

شلوار کتون کوتاه مشکی و مانتوی جلوباز مشکی که خیلی خوش استایل بود رو با شال سرخابی خوش رنگ انتخاب کردم و کیف دستی کوچیک همرنگ شالمو برداشتم و درآخر کتونی لژ دار مشکی پوشیدم و منتظر رضا شدیم...

بهار باذوق گفت:
_حالا شدی گلاویژ قرتی خودمون...
چیزی نگفتم وبه لبخند کوتاه اکتفا کردم..
بالاخره رضا اومد و به طرف فشم و رستورانی که از قبل رزرو کرده بود رفتیم..

بیشتر از یک ساعت توی راه بودیم وهنوز خبری از مقصد نبود.. بهار و رضا هم هرچقدر تلاش میکردن به من خوش بگذره بی فایده بود.. تموم ذهنم پرشده بود از عماد و روزایی که با اون سپری شده بود..

توهمین فکرها بودم که آهنگ لعنتی رفت روی آهنگی که عماد همیشه توماشینش گوش میداد..
" اصلا یادم نبود..عشق من آدم نبود.. قلب من با اون بود اما حیف.. اون دلش بامن نبود"

داشتم میزدم زیر گریه که رضا آهنگو عوض کرد!
_عه.. چرا عوض کردی؟ داشتم گوش میدادما.. من خوشم میاد از اون آهنگ...

رضا از توی آینه بهم نگاهی کرد وگفت:
_قرار بود خوش بگذرونیم.. قرار نبود چشمات پر اشک باشه که.. اگه قراره اینجوری باشی بخدا برمیگردما...
بغضمو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم..

_باشه بابا هرکاری میخواین بکنین من که کاری نکردم.. آهنگم نخواستم..
ده دقیقه بعد رسیدیم به مقصد و ازماشین پیاده شدیم..
جای قشنگی بود.. اونقدر خفن بود که نمیتونم زیبایی شو با نوشتن به تصور بکشم..

اونقدر محو زیبایی محوطه شده بودم و همه چی یادم رفت..
_وای اینجا چقدر خوبه خدایا.. اینجا رو ازکجا پیدا کردی رضا؟
_دیگه دیگه.. ما اینیم خواهرزن جان.. خوشت اومد؟

_خیلی... انگار بهشت که میگن همینجاست..
بهارم کلی خوشش اومده بود و از دیزاین و دکوراسیون رستوران سعی داشت ایده برداری کنه...

1403/08/15 11:15


#796

خلاصه رفتیم داخل و زیبایی داخل رستوران هم بی نظیر بود.. داشتم به منوی غذاها نگاه میکردم تا چیزی رو انتخاب کنم که صدای آشنایی باعث شد روح از تنم پر بکشه..
_سلام.. ببخشید دیر رسیدم پشت ترافیک گیر افتادم!

سرمو بلند کردم و با دیدن عماد که اومد صاف روبه روی من نشست چنان قلبم ریتم تند گرفت و خودشو به دیواره های سینه ام می کوبید که انگار قصد داشت سینه ام رو بشکافه و بپره بیرون!

نگاهم نکرد.. قهرتوی چشم هاش به وضوح دیده میشد.. این اینجا چیکار میکنه؟ اصلا مگه قرار نبود سه تایی بریم بیرون؟ اینجا چه خبره؟

عماد مشغول احوال پرسی با بهار ورضا بود ومن محو تماشای صورت قشنگش.. ازهمیشه قشنگ ترشده بود.. همونطور که عاشقش بودم تیپ زده بود.. پیراهن سفید.. کت تک و آستین های بالا زده.. رسما قلبم رو هدف گرفته بود و قصد جانم رو کرده بود!

نمیدونم چقدر نگاهش کرده بودم که متوجه ام شد وبه سمتم برگشت و باهم چشم تو چشم شدیم.. اما اون اخم داشت.. خیلی هم دلخور وعصبی به نظر میرسید..
تا چشم تو چشم شدیم فورا نگاهم رو دزدیدم که به میز نگاه کردم!

مطمئنم که بهارهم ازاومدن عماد خبر داشت امایه جوری با عماد حرف میزد که انگار سوپرایزشده باشه و بدون شک میخواست به گوش منه هالو برسونه که مثلا من بی خبر بودم!

همه غذاهاشونو انتخاب کرده بودن و منتظر من بودن که حرفی بزنم و انتخابم رو بگم اما من اصلا توی اون دنیا نبودم.. مغزم پر بود از عماد.. نوشته هارونمیدیدم.. به این فکر میکردم که مانتویی رو پوشیدم که عماد ازش متنفر بود..

شلواری رو پوشیده بودم که کوتاهیش عماد رو به مرز جنون میکشوند.. آرایشم.. آخ.. لعنت بهت بهار.. چرا بامن این کارو کردی.. آرایش و تیپم برای عماد خود جنون بود وبس!
صدای رضا رشته ی افکارم رو پاره کرد...

_خواهرزن نمیخوای انتخاب کنی؟ منتظرشما هستیما..
آخ.. دلم میخواست قیمه قیمه اش کنم...
خودمو جمع کردم وبا اعتمادبه نفس ساختگی گفتم:

_من که اشتهام کورشد.. اما استیک گوشت رو انتخاب میکنم!
عمدا کورشدن اشتهارو گفته بودم که بفهمن از کارشون ناراحت شدم اما ازشانس گل وبلبلم برعکس شد و عماد به خودش گرفته بود!

1403/08/15 11:15


#797

نیم ‌ساعت با اخم و سکوت سنگین عماد گذشت و من هم ازاونجایی که تموم حواسم به عماد بود داشتم با غذام بازی میکردم و آرزو میکردم هرچه زودتر جَو مسخره به وجود اومده تموم بشه که بازهم رضا سعی کرد سکوت رو بشکنه گفت:

_وای ترکیدم واقعا این رستوران غذاهاش بی نظیره دلم میخواد بازم ادامه بدما ولی معده ام دیگه جا نداره.. نظرتو چیه عماد؟
بااین سوال بی اراده نگاهمو از غذام گرفتم وبه عماد چشم دوختم...

اونم مثل من چیززیادی از غذاش نخورده بود..
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_خوبه..بد نبود.. نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
_درواقع خیلی وقته که نسبت به همه چیز بی تفاوت شدم.. حتی طعم و مزه ها...

نگاهمو ازش دزدیدم ودوباره به غذام چشم دوختم...
بهار_ امشب چرا اینجوری شد؟ خیرسرمون اومدیم یه شب غم وغصه هارو فراموش کنیم و خوش بگذرونیم... این دیگه چه وضعشه!

بغض کرده بودم.. میدونستم عماد از من ناراحته و نظرش راجع غذا نبود و کاملا منظورش با منه بیچاره بود..
صندلیمو عقب کشیدم وبا صدایی که سعی داشتم لرزشش رو کنترل کنم گفتم:

_ببخشید.. من میرم دستشویی.. زود برمیگردم!
بهار_ میخوای باهات بیام؟
نیم نگاهی به عماد که حواسش به من بود انداختم وگفتم:
_نه عزیزم بچه که نیستم.. الان برمیگردم...

رضا اشاره ای به سمت سرویس بهداشتی کرد وگفت:
_سرویس اونجاست..
_اوکی.. ممنون!
باقدم های آهسته خودمو به سرویس رسوندم و جلوی آینه ایستادم.. به خودم نگاه کردم.. اونقدر ریزش اشک هامو کنترل کرده بودم چشمام کاسه خون شده بود..

با نگاه کردن به چهره ی زار و حال خرابم بی اراده اشک هام چکید..
_خدایا چرا من نمیمیرم؟ چرا اینقدر پوست من کلفته که این همه عذاب میکشم و بازهم دارم نفس میکشم؟ این عذاب تاکی قراره ادامه پیداکنه؟ آخه تاکی؟

1403/08/15 11:15


#798

یه کم صبرکردم تا آروم بشم.. سعی کردم بقیه ی اشک هامو بذارم واسه وقتی که تنها شدم.. دستمالی برداشتم و اشک هامو یه جوری که آرایشم خراب نشه و ریملم پخش نشه پاک کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم..

از شانس قشنگم وبخاطر پوست سفیدم، کافی بود یه قطره اشک بریزم تا چشم و دماغ و لپ هام فورا سرخ بشه..
یه کم دیگه صبرکردم سرخی صورتم بره اما انگار همه دست به دست هم داده بود تا دست دلم رو بشه.. بیخیال صورتم شدم.. دستامو شستم و از سرویس اومدم بیرون و برگشتم سر میز!

بادیدن عماد که تنها نشسته بود وداشت باگوشیش ور میرفت، قدم هام سست شد! پس رضا و اون بهار گوربه گور شده کجا رفته بودن؟! ای خدا چرا من *** باید با این دوتا آدم خنگ بیرون بیام آخه!
دلم نمیخواست برم و سرمیز بشینم اما زشت بود.. مجبوربودم..

دوباره نفس عمیق کشیدم و با اعتماد به نفس ساختگی برگشتم سرجام و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_رضا وبهار کجا رفتن؟
_نمیدونم.. گوشی رضا زنگ خورد بهارم دنبالش رفت!

_آهان.. خب.. به نظرم اگه غذاتون تموم شده ماهم بریم دیگه!
گوشیشو کنار گذاشت و خیره نگاهم کرد..
اگه بگم اون لحظه تپیدن قلبم رو توی حلقم حس میکردم دروغ نگفتم!

_نگام کن!
یاخود خدا.. چرا اینجوری شد؟ من نمیتونم جلوی خودمو بگیرم خدایا کمکم کن..
آب دهنمو با صدا قورت دادم و بهش نگاه کردم..!

بدتراز من چشماش کاسه خون بود.. یه کم مکث کرد و گفت:
_من نمیدونستم توهم امشب اینجایی.. وگرنه تصمیم گرفته بودم سر قولم بمونم.. اگه میدونستم توهم هستی و با اومدن من حالت اینجوری خراب میشه هرگز پامو اینجا نمیذاشتم!

1403/08/15 11:15


#799

نمیدونستم چی بگم.. دلم میخواست بهش بگم هرکجا که توباشی اونجا برای من بهشته اما نه روشو داشتم نه زبون گفتنش رو..
سری تکون دادم و من من کنان گفتم:
_نه.. اینطورنیست.. من.. من مشکلی ندارم!
_لازم نیست دروغ بگی، خوب میدونم تحمل کردن کسی که ازش منتفری چه حالیه!

آب دهنمو قورت دادم و این دفعه به خودم جسارت دادم و خیره خیره توچشماش زل بزنم...
_بستگی داره این حس از جانب کی باشه! من یا تو؟ کم از نفرتت واسم نگفتی!
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_خوبه.. بالاخره زبونت بازشد..

_مگه شما میذاری زبونم بسته بمونه؟ من تموم مدت سعی کردم خفه خون بگیرم...
میون حرفم پرید وگفت:
_نگیر.. من سکوت تورو نمیخوام! حتی برعکس، میخوام حرف بزنی.. نمیخوام بجای حرف زدن بری توی دستشویی گریه کنی!

خاک برسرت کنن گلاویژ.. اونقدر حقیر وتابلویی گریه های یواشکیتم قابل تشخصیه!
دیگه نتونستم به خیره بودن چشماش ادامه بدم.. نگاهمو دزدیدم وگفتم؛
_حرفی هم واسه گفتن مونده؟ من حرفامو زدم، التماسامو کردم.. کسی هم باورش نکرد!تمام!

_ادعا میکنی همه چی تموم شده اما حتی نمیتونی موقع حرف زدن توچشمام نگاه کنی بچه!
روی میزخم شدم و خودمو بهش نزدیک کردم وگفتم:
_دنبال چی میگردی عماد؟ با این حرفا میخوای به چی برسی؟

نگاهش رولب هام دوخت و با مکث کوتاهی گفت:
_حقیقت!
_حقیقتی همونی بود که شما باورش نکردی!
_به فرض که من باور نکردم.. تو باید بری مدل چهره بشی و عکست رو هرکس وناکس ببینه؟

باید با این ریخت وقیافه بیرون بری و تن وبدنت رو در معرض دید عموم قرار بدی؟
این دیگه آخر پررویی بود.. ابروهام از تعجب بالا پرید!
_ببخشید؟ متوجه نشدم! تیپ و ریخت وقیافه و حتی کار من به شما ارتباطی داره؟

دندون قروچه ای کرد و میون فک قفل شده اش گفت:
_اینجوری جواب منو نده من اونقدرکه فکرمیکنی صبور نیستما..
_چیه؟ میخوای بازم دست روم بلند کنی کتکم بزنی؟ نکنه میخوای بگی هنوزم روی من غیرت داری وتعصبم رو میکشی؟

1403/08/15 11:15


#800

پلک هاشو محکم روی هم فشار داد و دست هاشو که روی میز بود مشت کرد و گفت:
_من نمیخوام کار به دعوا و کولی بازی بکشه گلاویژ.. دارم سوال میپرسم مثل آدم جواب منو بده!
اصلا فکرکن من مرده ام.. جنازه ی من رو خودت با دست خودت توقبر گذاشتی و دیگه عمادی وجود نداره!

تو بعد از من باید اینجوری خودتو به تاراج بزاری؟؟؟
_اولا درست صحبت کن اونی که خودشو به تاراج میذاره همون جوجو خانوم عشقته نه من..! بعدشم من هرطور لباس بپوشم یا آرایش کنم هزاربرابر دخترای این دوره زمونه موجه تره..

حتی اگرم به قول شما بدترهم بود به خودم ربط داره من یه دختر مجرد وآزادام....
میون حرفم پرید وگفت:
_توغلط کردی...
باچشم های گرد شده نگاهش کردم...

میدونستم حرفام دیونه اش کرده و داره باتموم وجودش خودشوکنترل میکنه نزنه داغونم کنه.. تصمیم گرفتم اونجارو ترک کنم ونذارم کار به جاهای باریک تری کشیده بشه.. هرچی باشه من عاشق این مرتیکه ام و طبق حرف های بهار نمیخواستم جدی جدی ازدستش بدم!

_اصلا میدونی چیه؟ ترجیح میدم اینجارو ترک کنم و به بحث کردن با شما خاتمه بدم..
کیفمو برداشتم و به طرف در خروجی رفتم..
هرچقدر دنبال بهار ورضا گشتم هیچ خبری ازشون نبود.. حتی ماشینشونم نبود..
_وای بهار.. بهارررر اگه دستم بهت برسه میدونم چطوری این کارت رو ازدماغت دربیارم!

توی اون محدوده تاکسی پیدا نمیشد که..محیط تفریحی بود و همه ماشین ها شخصی بودن.. گریه ام گرفت.. دوباره اشکم سرازیرشد..
به بهار زنگ زدم خاموش بود.. رضاهم همینطور‌.. مطمئن شدم تمام شب با برنامه ریزی قبلی بوده و میخواستن منو با عماد تنها بذارن..

رفتم یه گوشه کنار درخت ایستادم و سعی کردم حداقل اسنپ بگیرم برگردم خونه که ماشین عماد روبه روم ایستاد..
_بیا بالا میرسونمت...
بدون حرف دماغمو بالا کشیدم و بهش پشت کردم و دوباره تاکسی لعنتی رو گرفتم!

1403/08/15 11:15


#801

_گلاویژ زشته.. بیاسوار شو بخدا آبرومون میره الان فکرمیکنن مزاحمت شدم!
بازم بدون هیچ حرفی سعی کردم بی محل کنم...
همینجوری اشک هام روی صفحه گوشیم میچکید..
باحس کردن صداش که درست پشت سرم بود تکون خفیفی خوردم..

_بچه بازی درنیار گلاویژ بیا سوارشو میرسونمت بعدش دیگه قول میدم کاری به کارت نداشته باشم..
_بروعماد.. من باتو هیچ جا نمیام..
این دفعه دستمو گرفت و محکم انگشت هاشو چفت انگشت هام کرد..
گرمای دست هاش دلتنگی گرفتن دستاش باعث شد باشدت بیشتری گریه کنم...

_چیکارمیکنی عماد؟ ولم کن توروخدا خودم میرم خونه بچه که نیستم..
_اگه بچه نبودی مثل آدم بزرگ ها رفتار میکردی و میفهمیدی.. بیا بریم سوارشو توروخدا زشته جلو مردم!

دلم نمیخواست دستموول کنه..حتی دلم میخواست محکم بغلم کنه.. دنبالش راه افتادم و رفتم سوار ماشین شدم.. همون عطر همیشگی.. همون حس وحال قدیمی.. داشتم دق میکردم..

دلم میخواست به حرفای بهار اعتماد کنم و مطمئن بودم عماد دوستم داره وهمونجا اعتراف میکردم که چقدرعاشقشم اما نمیتونستم.. من اعتمادم رو ازدست داده بودم.. میترسیدم حرفای بهار دروغ بوده باشه و واسه آروم کردن من اون حرفارو زده باشه.. میترسیدم اعتراف کنم و آبروم بره!

ماشین رو توی سکوت حرکت داد و من هم بیصدا اشک میریختم..
یه کم که گذشت گفت:
_چرا گریه میکنی؟ واقعا حضورمن اینقدر اذیتت میکنه که اینجوری گریه کنی؟
_حرفات عذابم میده عماد.. تحقیرکردنات عذابم میده میفهمی؟

_خیلی خب.. قسم میخورم.. به جون عزیز به جون خو... خودم قسم میخورم دیگه کاری به کارت ندارم.. هرجور دلت میخواد بگرد.. هرجوری که میخوای لباس بپوش.. هرکاری دلت میخواد بکن.. اصلا من قسم میخورم از این کشور هم برم خوبه؟ اینجوری دیگه اذیت نمیشی؟

1403/08/15 11:31


#802

روی صندلی کج شدم وکاملا به طرفش برگشتم و گفتم:
_چرا این کارهارو باهام میکنی عماد؟ چرا اذیتم میکنی؟ تو اون عکس های لعنتی رو باورکردی و منو ول کردی.. واست قسم خوردم، التماست کردم، به پات افتادم، باورم نکردی و با کلی کتک وتحقیر تنهام گذاشتی

من سرنوشتم رو پذیرفتم، قبول کردم و از عشقم گذشتم.. دیگه چرا داری عذابم میدی؟ تو که رفتی با یکی دیگه و با یه دختر جدید وارد رابطه ی جدید شدی.. دیگه چی ازجون منه بدبخت میخوای؟ چرا عذابم میدی بی معرفت؟ مگه من چیکارت کردم که اینجوری قلبمو به درد میاری؟

_تو مگه قلب منو به درد نمیاری؟ زدی پدرمو درآوردی تازه ازم میپرسی چیکارت کردم؟ به نظرت چیکارم کردی؟ یه نگاه به من بنداز.. چیکارم کردی که الان بعداز اون همه عذاب ودردایی که بخاطر تو کشیدم کنار توام و تو توی ماشینم نشستی؟

گلاویژ فکر میکنی با دیدن اون عکس ها من چه بلایی سرم اومد؟ تو چه میفهمی از شکستن یه مرد که تموم زندگیش رو توی اون عکس ها دید؟ میتونی بفهمی وقتی سقف آرزوهات یک دفعه روی سرت آوار میشه چه حالیه؟

نمیتونی درک کنی.. چون مرد نیستی.. مرد نیستی که غیرت یه مرد رو درک کنی!
نمیتونستم هضم کنم.. اونقدر نتونستم وفکر خیال عذابم داد که راضی به مرگ خودم شدم!
گلاویژ من ماشینو چپ کردم که با مرگم به فکرخیال های توی ذهنم خاتمه بدم..

تازه داری ازم می پرسی چیکارت کردم؟ چیکارم نکردی؟ زدی نابودم کردی!
_من نکردم عماد.. اون عکس ها واقعی نیست.. به کدوم مقدسات واست قسم بخورم که واقعی نیست؟ نامرد من حتی دادگاه رفتم و نامه ی پزشکی قانونی سلامت کاملم رو گرفتم وتو باورش نکردی..

دیگه باید چیکار میکردم باورکنی و عذابم ندی؟ چیکارمیکردم که ازم متنفرنشی؟
_من هیچوقت ازت متنفرنشدم.. اینو یکباردیگه هم بهت گفتم!
_پس چرا عذابم میدی عماد؟ چرا؟
_چون دوستت دارم و حس میکنم دیگه دوستم نداری!

1403/08/15 11:31