The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#639

بادیدن ترسیدن یک دفعه ای من تعجب کرد وباچشم های گردشده نگاهم کرد..
_خوبی؟ چت شد یه دفعه؟
وای خدایا حالا چی بگم؟ نکنه رضا چیزی گفته باشه؟

نه بابا اصلا اون مگه جرات داره با بهار حرف بزنه که راجع به من هم باشه!!!
_باتواممم! چرا جواب نمیدی؟ حالت خوبه؟

به خودم اومدم.. با تک سرفه ای خودمو جمع کردم وگفتم:
_ای بابا.. مگه نمی بینی چایی پرید توگلوم؟ دو دقیقه صبر ببینم اصلا زنده می مونم یانه!

_زنده که موندی.. اصلا توچرا اینقدر مشکوکی؟
باچشم های گردشده نگاهش کردم که موشکافانه نگاهم کرد و ادامه داد:

_جایی رفتی امروز؟
دوباره به سرفه افتادم وسعی کردم یه بهونه پیداکنم واسه بیرون رفتنم که محکم تراز قبل گفت:

_خودت میگی چته یا من خودم پیداش کنم؟
دوثانیه دیگه به سکوتم ادامه میدادم لو میرفتم و دخلم اومده بود...

واسه همونم ترس رو کنار گذاشتم وسعی کردم عادی جلوه کنم
_آبجی حالت خوبه؟ واسه چی باید حالم خوب نباشه؟ چرا اینجوری شدی؟

آره رفته بودم بیرون یه کم حال وهوام عوض بشه.. چطور؟ توازکجا فهمیدی که بیرون رفتم؟

1403/08/13 20:05

#640

ابرویی بالا انداخت و باحالتی مشکوک گفت:
_که حال وهوات عوض بشه؟
_وا؟ بخدا توام یه چیزیت میشه ها! چرا قضیه رو جناییش میکنی؟

_نکنه رفتی پیش اون عماد خیر ندیده؟ گلاویژ راستشو بگو به ولای علی میزنم داغونت میکنم اگه رفته باشی پیش اون عوضی!

_واییی نه بخدا این حرفا چیه؟ پیش اون چیکار دارم؟ اصلا عماد دیگه به من چه ربطی داره اون دیگه مشغول صحراجونشه چیکار به من داره؟!

_صحرا کیه؟
_همون عشق سابقش دیگه! همون که روز عروسیشون قالش گذاشته بود!
_اهان.. مگه شوهر نداشت؟

بعدشم تو ازکجا فهمیدی رفته بااون؟ هان؟
اوخ... وای... سوتی دادم رفت.. خاک برسرم کنن الان میفهمه پیش رضا بودم!!!
_من؟ خب من ازکجا بفهمم همینجوری حدس میزنم!

_رفته بودی اونجا آره؟
_وای!!!! میگم نه بخدا قسم چرا باورم نمیکنی؟ اصلا تو ازکجا فهمیدی من بیرون بودم؟

_ازکفش هات که قبلش توی جاکفشی بود و الان بیرون جاکفشیه! از چشم هات که گریه کردی و یه جوری هم آرایش کردی من نفهمم!
چشم هام از حرف هاش گرد شد..

بهارهم خوب باهوش بود و رو نمیکردا...
_یعنی هروقت من بیرون برم حتما پیش عماد بودم؟ اگه پیش اون رفته باشم واسه چی باید ازتو پنهان کنم؟

_من چه بدونم! سابقه ی درخشانت که اینطور میگه!
_سابقه ی من غلط کرد! یه بار غلطی کردم ازت یه چیزی رو مخفی کردم توهمش باید به روم بیاری؟

1403/08/13 20:05

#681

ده دقیقه شایدم ده سال.. نمیدونم چقدر گذشته بود، فقط اونقدری میدونم که هیچی از حرف های خانوم زنگنه نفهمیده بودم و حتی بعضی هارو هم نمی شنیدم!

تمام حواسم پیش اون دونفر بود که روبه روم با بیخیالی نشسته بودن..
قسم خوردم و باخودم عهد بستم تو اولین فرصت که رضا رو تنها گیرش بیارم یه جوری بزنمش که صدای خر بده!

_نظرتون چیه آقای واحدی؟ پیشنهادمون باشرایط شما همخونی داره؟
باگیجی به زنگنه نگاه کردم.. یادمه هنگام معرفی اسم کوچیکش هم گفته بود اما هرچی فکرکردم یادم نیومد!

سری به نشونه ی پرسش تکون داد ومنتظر جواب من شد..
نگاهم به گلاویژ ورضا افتاد که بلندشدن و داشتن میرفتن!

_اوومم... عذرخواهی میکنم خانوم.. من میتونم قبل از جواب دادن، روی پیشنهادتون فکرکنم بعد جواب بدم؟

_البته که میتونید.. هرچه باشه قرارداد باید دوطرفه و مطابق با شرایط هر دو طرف باشه!
برگه هایی که داخلش پیشنهاد وشرایط هارو نوشته بود رو طرف خودم کشیدم وگفتم:

_متشکرم.. پس اگه اجازه بدید من یکبار دیگه با دقت میخونم و بعد به شما خبرمیدم!
_حتما.. باکمال میل.. پس شما هم اگه اجازه بدید

من بی ادبی کنم و ناهار امروز به روز دیگه ای موکول کنم و عذرخواهی من رو پذیرا باشید!
بهترین حرف ودرخواستی که توی کل زندگیم میتونستم بشنونم همین بود!

1403/08/14 09:27

#682

ادای ناراحتی وتاسف رو درآوردم و متعجب پرسیدم:
_خواهش میکنم اما.. عذرخواهی میکنم مشکلی پیش اومده؟

_نه اصلا.. مشکلی نیست.. آقای واحدی من خیلی ازشما عذرمیخوام اما پیامکی دریافت کردم که حتما باید برای برسی خودم رو به جایی برسونم!

_خواهش میکنم.. راحت باشید.. مشکلی نیست.. اگه اجازه بدید شمارو برسونم؟
_سپاسگذارم.. وسیله هست.. بازهم بی ادبی من رو ببخشید..

امیدوارم همکاری خوبی باهم داشته باشیم و زنجیره قطع نشه!
ازجام بلندشدم و اون هم همراه بامن بلندشد..
یه کم دیگه تعارف تیکه وپاره کردیم ودرآخر خداحافظی..

بعداز رفتن زنگنه باعجله برگه هایی که حتی نمیدونستم چی هستن رو برداشتم و به طرف ماشینم پروازکردم..
باید میفهمیدم اون دونفر باهم چیکار دارن!

باید هرطور شده پیداشون کنم وبفهمم دارن چه غلطی میکنن!
ماشینو روشن کردم و حرکت کردم.. همزمان شماره ی رضا رو گرفتم..

جواب نداد.. دوباره و دوباره وهزار باره شماره رو گرفتم وبی جواب موند..
کارد میزدن خونم درنمیود.. یعنی اگه رضا گیرم میوفتاد زنده زنده دفنش میکردم

یک ساعتی توی خیابون پرسه زدم که رضا خودش بهم زنگ زد..

1403/08/14 09:28

#683

جواب دادم وبا عصبی ترین حالت ممکن نعره زدم:
_یعنی وای به روزگارت اگه دستم به دستت برسه رضا..
دعا کن پیدات نکنم وگرنه تیکه بزرگه ات گوشته رضا....

_چه خبرته بابا توام؟! این همه زنگ زدی که به صدات ولوم بدی واسه من؟ چته تو؟ چه مرگته از صبح پاچه ی منو گرفتی ولم نمیکنی؟

_درست حرف بزن مرتکیه جنم داری بیا رودر رو واسم بل بل زبونی کن! با گلاویژ کجا رفتی؟ هان؟ دارین چه غلطی میکنین؟ اصلا کجایین میخوام بیام حرف بزنیم

_عماد این مسخره بازی ها چیه؟ گلاویژ خواهر بهاره ها؟ متوجه هستی چی میگی؟ حواست هست درباره ی کی حرف میزنی؟

من اگه با خواهرزنم بیرون برم باید ازتو اجازه بگیرم یا بهت جواب پس بدم؟
_معلومه که جواب پس میدی! من میدونم گلاویژکیه و نسبت هارو هم خوب میدونم اما انگارتو یادت رفته

لازمه که یادآوری کنم قبل از اینکه خواهر زن جنابعالی بشه کیه من بوده و..
رضا بادلخوری وبدخلقی میون حرفم پرید وگفت:

_کی بوده دیگه مهم نیست! مهم اینه الان توکجایی اون بیچاره کجاست..
ببین عماد مسخره بازی وقلدور بازی هاتو فاکتور بگیریم تهش تو داداشمی و گلاویژ خواهرم..

تموم بی وفایی و ناحقی هاتو نادیده گرفتم گفتم عصبیه، دلش شکسته، غرورش خدشه دارشده، بعدا کم کم متوجه اشتباهش میشه
و میفهمه گلاویژ از گل هم پاکتره دوباره همه چیز درست میشه

و خودتم خوب میدونی توی هیچ کاریت دخالت نکردم تا خودت به چشماتو به روی حقیقت بازکنی اما تودیگه نامردی رو به انتها رسوندی مرد مومن..

1403/08/14 09:28

#684

رضا_چطور میتونی اینقدر خودخواه باشی وقتی بعداز اون همه ناحقی، درحالی که وارد یه رابطه ی جدید شدی با این حجم از عصبانیت تعصب گلاویژ رو بکشی؟

اون هم تعصب با من؟؟ چه بلایی به سرت اومده عماد؟ من حس میکنم دیگه نمی شناسمت.. واقعا واسم غریبه شدی! به خودت و رفتار هات فکرکردی؟

اصلا منو یادت میاد؟ میشناسی منو؟؟ من کسی بودم که روم غیرتی بشی؟؟ کدوم دفعه ناموس دزدی کردم که دفعه دومم باشه؟

اصلا من حر.و. م. زاد. ه ی عالم..! به نظرت میتونم با خواهر زنم...
حتی فکر کردن بهشم نیشتر به قلبم میشد.. واسه همونم با صدای بلند حرفشو قطع کردم؛

_چرت وپرت نگو من همچین حرفی نزدم ونمیخوامم این دری وری هارو بشنوم!
بالحن دلخوری گفت:

_عماد خودتم خوب میدونی چی توذهنت میگذره و دیگه واسم مهم نیست..
آخر حرفمو الان بهت میگم که اگه حرمتی بینمون مونده باشه، دیگه بیشتر ازاین نشکنه

نه توزندگیت دخالت میکنم نه ازت میپرسم اون خانوم تازه وارد زندگیت کیه و هیچ! دلمم نمیخواد که چیزی بدونم..

اما توبدون.. من به تو میگم تا بدونی.. بهار ماجرای سایه و گذشته مسخره ام رو به بدترین شکل ممکن فهمیده

و واسه همونم به مشکل خیلی بزرگی خوردم.. ممکنه ازم جدا بشه وبه کمک گلاویژ نیاز دارم.. خواهش میکنم اینقدر مقلطه به پا نکن و داستان سرایی نکن..

1403/08/14 09:28

#685

عماد گلاویژ خواهر زنمه.. خواهرخودمه! امیدوارم که دیگه هیچوقت امروز وحرف های امروزت تکرار نشه چون مطمئنم دفعه ی بعد دیگه کسی رو به اسم عمادنمیشناسم..

امروز اونقدر دلمو شکستی و تحقیرم کردی که همین الانشم واسه اینکه دارم باهات حرف میزنم ازخودم بدم میاد اما میذارم به حساب داداش بودنمون..

ودرآخر ازت خواهش میکنم خودتو پیدا کن وبه زندگیت گند نزن.. خودت حالیت نیست اما داری از خودت واقعیت، از اون عمادی که میشناختم فرسنگ ها فاصله میگیری!

_من کاری باتوندارم چی میگی تو اصلا؟ خودتم میدونی مشکلم تونیستی و ازاینکه اون کنارتو باشه خوشم نمیاد..

باورم نمیشه روی تمام نامردی ها وخیانتی که به من شد، چشم هات رو ببندی و من رو مقصر کنی! حالا من شدم آدم بده؟ دمت گرم رضا..

تو که دادشمی دیدگاهت اینه و اینجوری میگی.. من چه توقعی از غریبه ها دارم دیگه!
_من چیزی رو نادیده نگرفتم عماد.. اشتباه نکن.. برعکس! من بهت خیلی حق دادم!

منم یه مردم و خودمو جای تو گذاشتم.. همه جوره درکت کردم و حتی دخالت هم نکردم اما بذار منی که داداشتم بهت بگم...
داری ناحقی میکنی.. اون دختر از گل هم پاکتره!

1403/08/14 09:28

#686

_پاک بودن یا نبودنش رو دیگه رو شما تصمیم نمیگیری و خودم خوب میدونم طرف حسابم کی بوده و کی هست!
دلم نمیخواد راجع بهش حرف بزنم!

_خیلی خب حرف نزن.. تا وقتی که با این دیدگاه زندگی میکنی نه من ونه هیچکس دیگه نمیتونه تورو قانع کنه!
فقط میدونم راهی که انتخاب کردی آخرش ناکجا آباده!

گذروندن و هدر دادن وقتت با زن های جدید و توبغل زن های مختلف زندگی کردن عاقبت وپایان خوشی نداره دوست عزیز.. ازما گفتن بود!

_پرت وپلا نگو دوست عزیز.. من تاروزی که بمیرم دیگه به هیچ زن وجنس مونثی نزدیک هم نمیشم چه برسه که هدر دادن وقتم!
خندید.. باخنده وکنایه گفت:

_آره آره.. میدونم چی میگی..! حتی امروز هم یک نمونه اش رو باچشم خودم دیدم!
_رضا میدونستی اگه جلوم بودی واینجوری باهام حرف میزدی چیکارت میکردم دیگه مگه نه؟

_آره داداشم آره.. میخواستی بزنی شتکم کنی‌! اما توهم میدونستی اگه امروز گلاویژ همراهم نبود با اون زنه که دیدمت چیکارت میکردم مگه نه؟

_احمق اون زن دختر آقای زنگنه اس و من حتی خبر نداشتم که بجای خودش دخترش رو میفرسته و قرارما فقط کاری بود وهیچ زنی توی زندگی من نیست ونخواهد بود!

1403/08/14 09:39

#687

باحرفی که زدم چندثانیه مکث کرد و بعدش با تن صدای ناباور گفت:
_چی؟؟ زنگنه کیه؟ همون که قرار بود...
بی حوصله میون حرفش پریدم:

_آره همون! دخترهمون آقا.. حالا فهمیدی تو فقط لب و دهنی وفقط ادعات میشه که منو میشناسی؟ تو هیچوقت منو نشناختی و نخواهی شناخت!

_خب چرا نمیگی؟ معلومه که نمیتونم بشناسم والا اونقدرکه هرروز یک رنگی و یک تصمیم میگیری نه تنها من بلکه پدرومادرخودتم نمیتونن بشناسنت!

وقتی سکوت میکنی من علم غیب دارم بفهمم زنی که باهاش میری رستوران کیه و رابطه اش باتو چیه؟ واسه چی همون صبح نگفتی؟
پوزخندی زدم وبا کنایه گفتم:

_چون میخواستم یه بی لیاقتی رو سوپرایز کنم اما خودم سوپرایز شدم.. کاری نداری؟
_چی چی واسه خودت زر زر میکنی مرتیکه من کار اشتباهی نکردم که اینجوری با نیش و کنایه حرف میزنی ها!

_میخوام قطع کنم رضا کاری نداری؟
_کار دارم! کجایی؟ میخوام ببینمت!
نگاهی به اطرافم انداختم.. من کجام؟ واسه چی اومدم محله ی گلاویژ اینا؟؟

خدایا من اینجا چه غلطی میکنم؟! چرا من آدم نمیشم؟ چرااا؟؟؟؟
_جایی هستم فعلا کار دارم بعدا حرف میزنیم خداحافظ

1403/08/14 09:39

#688

پشت بند حرفم، بدون اینکه منتظر جواب بشم قطع کردم وسرعتمو بیشتر کردم..
یه کم که جلوتر رفتم گلاویژ رو دیدم که داشت پیاده به سمت خونشون میرفت!

دلم میخواست زیرش بگیرم.. دلم میخواست زیر چرخ های ماشینم لهش کنم و بمیره.. اونطوری حداقل خیالم راحت می شد دست هیچکس بهش نمیخوره و برای کسی جز من نمیشه!

وقتی به خودم اومدم دیدم جدی جدی زیرش میگیرم.. فورا فرمون رو چرخوندم و باسرعت بیشتری ازکنارش ردشدم..

من دارم چه غلطی میکنم؟ چرا اینجوری شدم؟ چرا هرکاری میکنم، هرجایی میرم تهش به گلاویژ ختم میشه؟ چرا نمیتونم این دختر روفراموش کنم خدایا؟ چرا؟؟؟

وقتی مطمئن شدم کاملا ازش دور شدم توی یه کوچه ماشین رو نگهداشتم و سرم رو به فرمون چسبوندم!
چشم هامو بستم و باخودم فکرکردم..

به کارهام فکرکردم به رفتارهای غیرقابل کنترلم.. به زندگیِ که به معنای واقعی ازهم پاشیده شده بود.. به دنیام که بعداز فهمیدن اون حقایق لعنتی، سیاه و تار شده بود

بعد از اون روز هیچ چیز شبیه قبل نشد..
انگار بعداز گلاویژ عماد هم دیگه اون آدم سابق نشد..
قبل از گلاویژ تجربه ی شکست رو داشتم..

اما انگار ایندفعه خیلی فرق داشت.. عشق اون لعنتی چنان قلبمو تصاحب کرد که بارفتنش دیگه قلبی نموند.. دیگه چیزی ازعماد باقی نموند

1403/08/14 09:39

#689

نمیدونم چقدر گذشته بود که باصدای زنگ گوشیم رشته ی افکارم پاره شد..
عزیز بود.. یاد مهمونی شب افتادم.. به ساعت نگاه کردم.. هنوز خیلی مونده بود..

_جانم عزیز؟ سلام.
_سلام پسرم. خوبی؟ کجایی مادر؟
_ممنون. سرکارم. چطور؟
_هیچی خواستم یادآوری کنم که زودتر برگردی خونه!

باحسرت آهی کشیدم و گفتم:
_یادمه قربونت برم.. نیاز به یادآوری نیست. الکی به خودت استرس نده زود میام عشقم قول میدم!

_باشه دورت بگردم.. مواظب خودت باش. فعلا خداحافظ!
بی حوصله گوشی رو روی صندلی انداختم و ماشین رو روشن کردم و به راه افتادم!

اما کجا میخواستم برم؟ حوصله ی هیچی رونداشتم.. دست ودلم به هیچ کاری نمیرفت.. از اون شرکت و تمام خاطراتش متنفر بودم.. اونقدری که دلم نمیخواست پامو توی شرکت بذارم!

بی هدف توخیابون ها میچرخیدم وهرچقدر بیشتر فکرمیکردم، بیشتر به نتیجه میرسیدم که بدون گلاویژ نمیتونم زندگی کنم‌!

ته دلم دنبال یه بهونه بودم واسه اینکه گذشته اش رو فراموش کنم!
واقعا هم هرچه بیشتر بهش فکرمیکردم به حرف های رضا می رسیدم..

حس میکردم زیادی بزرگش کردم.. هرکسی میتونه تو زندگیش خطاهایی داشته باشه و هیچ انسانی بی خطا نیست!

هرچند شواهد درباره ی گلاویژ اینطور نشون میده که بی گناه باشه اما نمیدونم چرا نمیخواستم باورشون کنم!

1403/08/14 09:39

#690

توی همین فکر ها، پشت چراغ قرمز ایستادم که چشمم به دختربچه ای فال فروش افتاد..
شیشه رو پایین کشیدم و دستمو به نشونه ی بیا واسش تکون دادم..

_سلام عمو.. فال میخری؟
آره فال میخواستم.. دلم دنبال یه نشونه بود.. دنبال یه بهونه واسه نرم شدن..

_سلام عموجان.. آره یه دونه از فال هاتو به من بده ببینم دنیا دست کیه!
_دنیا که دست خداست عمو..فال هم بهونه است چون همه چی تو قلب خودمونه.

پاکت فال هارو سمتم گرفت و اضافه کرد:
_یه دونه انتخاب کن..
باحرفش قلبم یه جوری شد! همون جمله کافی بود واسه پیداشدن بهونه مگه نه؟؟

_میشه خودت واسم انتخاب کنی؟
چراغ داشت سبز میشد.. باعجله یه دونه فال درآورد دستم داد..
تروال پنجاه تومنی بهش دادم که گفت:

_من خُرد ندارم میشه...
چراغ سبزشد.. میون حرفش پریدم وگفتم:
_باقیش واسه خودت.. بجاش واسم دعا کن سرعقل بیام..

پشت بند حرفم پامو روی گاز گذاشتم و ازش دورشدم!
پاکت فالم رو باز کردم.. واسه دلی که دنبال بهونه بود،

نوشته های روی اون کاغذکاهی قشنگ ترین نوشته بود!
من بدون اون دختر نمیتونم زندگی کنم.. باید این موضوع رو به خودم و ذهن بیمارم حالی میکردم‌

1403/08/14 09:39

#691

یه کم دیگه توخیابون ها گشتم وآخرین تصمیم خودمو گرفتم..
نمیتونستم بیشتر ازاون دست دست کنم و منتظر بمونم زندگیم تباه بشه..

نمیتونستم درمقابل نابودی زندگی نظاره گر باشم وحرکتی نکنم..
تصمیم گرفتم به خودم و زندگیم یه فرصت تازه بدم..

به گلاویژ که معنای زندگیم شده بود فرصت دوباره بدم!
اما همینجوری، بی مقدمه و شرط و شروط امکانش نبود..

باید یه راهی پیدا میکردم که بتونم دوباره بهش نزدیک شم..
باید یه جوری ماجرا رو پیش ببرم که گلاویژ خودش ازم بخواد ببخشمش و همونو بهونه کنم واسه بخشیدنش

نمیتونستم خودم برم و ازش بخوام برگرده.. خواسته یا ناخواسته.. گناهکار یا بیگناه اون مقصر بوده واگه خودم برای دوستی پا پیش میذاشتم، دیگه هیچی ازغرورم باقی نمیموند

واسه همونم باید یه برنامه یا نقشه ی تمیز ودرست حسابی میکشیدم که درکنار بخشیدن، غرورم رو حفظ کنم!
فکرمیکنم رضا میتونه توی این شرایط کمکم کنه و باید رابطه ام رو با رضا هم درست میکردم

قبل ازاینکه عزیز دوباره زنگ بزنه و برنامه وتکالیف شبم روبهم گوشزد کنه، خودم برگشتم خونه و سعی کردم یه شب،

هرچقدرم واسم اگه سخت و کسل کننده باشه طبق خواسته ی عزیز پیش برم و بذارم هرجور که دلش میخواد، حال دلش خوب باشه

1403/08/14 12:56

#692

ماشینو داخل حیاط خونه پارک کردم و رفتم داخل..
عزیز بادیدنم چشم هاش از خوشحالی برق زد..
باذوق به طرفم اومد و گفت؛

_اومدی دورت بگردم؟ فکرمیکردم قراره تا شب که میریم دق مرگم میکنی تا برگردی خونه!
گونه اش رو بوسیدم و با خنده گفتم؛

_خدانکنه عزیزدلم.. من که گفتم زود میام خوشگل خانومی بیخودی به خودت استرس دادی!
_خداروشکر که اومدی پسرکم.. برو یه کم استراحت کن فعلا زوده.. ناهار چیزی خوردی؟ میخوای واست گرم کنم؟

ناهار؟؟ حتی یادم نیومد آخرین بارچی خوردم! انگار بجای گوشام، معده ام صدای عزیز رو شنید و یه جوری نیشم زد که نتونستم نه بگم!

_نه چیزی نخوردم.. ناهارچی داشتیم؟ اگه خوشمزه اس گرم کنی میخورم!
_قورمه سبزی داریم مادر.. خیلی هم خوشپزه اس.. تا لباس هاتو عوض میکنی میرم واست گرم کنم!

باشنیدن اسم قورمه سبزی دلم بیشتر ضعف رفت..
_پس یه کم بیشترگرم کن من خیلی گرسنمه.. مرسی عشق من
عزیز چشم کش داری گفت و به طرف آشپزخونه رفت

منم رفتم توی اتاقم و مشغول عوض کردن لباسام شدم..
دلم میخواست هرچه زودتر زمان بگذره و ازشر گچ دستم خلاص بشم...

یا بهتره بگم دلم میخواست هرچه زودتر خوب بشم تا بهتر بتونم اون دختره ی سفید برفی لج درار رو توی بغلم بچلونمش

1403/08/14 12:56

#693

ساعت هفت غروب آماده ی رفتن به خونه ی صحرا اینا بودیم و نمیدونم چرا اون همه معذب شده بودم..

با اینکه روز گذشته بعداز دوسال صحرا رو دیده بودم و هیچ حسی به اون دختر نداشتم اما ته دلم بازهم معذب بودم..

حس میکردم هروقت منو می بینه باخودش فکرمیکنه هنوز دوستش دارم و ازاینکه باچشم همون عماد *** سابق، بهم نگاه کنن متنفر بودم!

شایدم دلیل حال بد و حس ناخوشایندم گلاویژ باشه..
مطمئنم که اگه میدونست میخوام کجا برم دیونه میشد و برای منصرف کردنم دست به هرکاری میزد..

بوی خشم از روی حسادتش رو توخونه ام حس میکردم.. حسادت،، اون هم از نوع گلاویژ!
_وا؟؟؟ تو اینجایی که!!! پس چرا جواب نمیدی پسرم؟

بادیدن عزیز رشته ی افکارم پاره شد و باگیجی نکاهش کردم..
_هان؟ حرف نزدی که!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و گفت:

_مطمئنی حرف نزدم؟ گلوم خشک شد اونقدر که صدات کردم!! حواست کجاست؟
_خودمو جمع کردم و یه کم گلومو صاف کردم وگفتم؛

_عه.. معذرت میخوام انگار توفکر بودم صداتو نشنیدم.. جانم؟
_بریم دیگه مادر دیرشد

با تایید سری تکون دادم.. ازجام بلند شدم وبا نارضایتی گفتم:
_بریم عزیزم.. اما هنوزم میگم ای کاش اجازه میدادی من نیام.. واقعا میگم به من خوش نمیگذره و قرارهم نیست که خوش بگذره!

1403/08/14 12:57

#694

_چرا پسرم؟ چرا اینجوری میگی؟ واسه چی بهت خوش نمیگذره؟ تا کی بخاطر گذشته ای که همه از اتفاقش خوش حال و راضی هستیم و خداروشکر میکنیم که صورت نگرفته، میخوای فرار کنی؟

واسه گرفتن تصمیم های درستی که جفتتون گرفتین و آینده ی خودتونو خراب نکردین تاکی قراره از خانواده ات دوری کنی؟
_اصلا موضوع این حرف ها نیست عزیز..

اون قضیه خیلی وقته که تموم شده و حتی توی ذهنمم عبور نمیکنه.. اما این به این منظور نیست که از صحرا بدم میادا.. اصلا.. صحرا برای من هنوزم عزیزه

هنوزم دوستش دارم و حتی بیشتر از گذشته اما نوع دوست داشتنم فرق کرده و الان فقط به عنوان یه خواهر دوستش دارم و حتی فکرکردن به گذشته عذابم میده وباخودم میگم

من چطور میتونستم اون دختررو به چشم عشق نگاه کنم.. همه ی این اشتباهات رو از پدرومادرم دارم..
چون ازوقتی که بچه بودم تو گوشم خونده بودن صحرا و عماد برای هم هستن

من هم از بچگی توذهنم خیال پردازی کرده بودم و خداروشکر میکنم که این اتفاق نیوفتاد چون مطمئنم اگه ازدواج میکردیم و من طعم عشق واقعی رو می چشیدم درحق جفتمون جفا میشد..

پس اصلا موضوع اذیت شدنم و اومدنم به این مهمونی هیچ ربطی به علاقه ی اشتباهی که به صحرا داشتم نداره..
اما به هرحال نمیخوام به دیدگاه گذشته به من نگاه کنن..

نمیخوام حتی از گوشه ی ذهنشون خطور کنه یک صدم درصد عماد هنوزم به صحرا علاقه منده! این عذابم میده.. شاید واقعا اینطور نباشه و هیچکس اینجوری فکرنکنه اما ذهن خودم بیماره وخودم گرفتار این افکار هستم واسه همون عذاب میکشم

1403/08/14 12:57

#695

باحرفای من احساس کردم عزیز توفکر رفته و انگار داشت توی ذهنش پازل هایی که ممکن بود به نفعم نباشه رو کنار هم می چینه..
واسه اینکه از فکر بیرونش بیارم گفت:

_خب دیگه بریم جان جانام.. من آماده ام .
_عماد؟
بعله.. درست حدس زده بودم.. حتی از نوع صدا زدنمم میتونستم حدس بزنم هزاران سوال انتظارمو میکشه..

_جانم عشقم؟ میخوای بریم سوار ماشین شیم وهمزمان حرف بزنیم؟
_من یه کم فکر کردم مادر.. شاید حق با توباشه..

با اینکه من حاضرم قسم بخورم اون خاطره از ذهن همه پاک شده و ممکن نیست هیچکس فکرهای تورو بکنه اما.. اما من واقعا نمیخوام مجبورت کنم پسرم..

اگه دلت نمیخواد بیای و به هردلیلی فکرمیکنی که معذب هستی از طرف من اجازه داری که نیای و فکرت رو بیشتر از این درگیر مسائلی که مطمئنا وجود نداره نکنی!

دلم برای اون همه مهربونی پر کشید.. دلم برای قلب قشنگ شیشه ایش ضعف رفت.
_مامان خانوم دلبری میکنی واسه پسرت؟؟ ببخشید میتونم قربون دلبری هاتوم بشم؟

_خدانکنه عزیزدلم.. به هرحال زندگی خودته وافکارخودت .. درسته که تموم وجودم میخواد توهم همراهم بیای اما نمیتونم باخودخواهی چیزی رو ازت بخوام..

دلم میخواد باشی و همه بفهمن عماد دیگه عماد گذشته نیست اما نمیخوام شکنجه ات کنم که!!!
اگه دلت نمیخواد یا نمیتونی و ممکنه بهت خوش نگذره مشکلی نیست نیا

1403/08/14 12:57

#696

رفتم بغلش کردم و محکم گونه اش رو بوسه زدم وگفتم:
_میام دورت بگردم.. اما اگه اجازه بدین زودتر برمیگردم خونه باشه؟

_باشه گل پسرم.. هرچی توبگی!
باهم به طرف در خروجی رفتیم که دیدم پروانه نیست..
_عزیز؟ پروانه کجاست؟ اون نمیاد مگه؟

_نه مادر پروانه یه کم بی حاله گفتم بمونه خونه یه کم استراحت کنه..
_مریض شده؟ خب چرا نگفتی ببریمش دکتر گناه داره...

_نه مادر چیز مهمی نیست یه کم سر درد داشت قرص بهش دادم الانم خوابیده.. بیداربشه خوب شده!
شونه ای بالا انداختم و گفتم:

_باشه عشقم هرطور شما بخوای... بریم دیگه دیرشد...
سوار ماشین شدیم وحرکت کردیم سمت خونه ی صحرا اینا... وسط راه یادم اومد چیزی نخریدیم...

_وای عزیز یادمون رفته واسه خونشون چیزی بخریم دست خالی زشته بریم..
سری به نشونه ی منفی بالا انداخت و گفت‌:

_نمیخواد مادر خودم به فکر بودم خیلی وقته واسه چشم روشنی خونه اش سکه طلا گرفتم امشب میدم بهش!
_خب شما سکه خریدی من که چیزی نخریدم من اینجوری روم نمیشه باید یه چی بگیرم

_نمیخواد مادر باهم میریم خب بجای جفتمون میدیم دیگه سختش نکن..

1403/08/14 12:57

#697

هرکاری کرد تو کتم نرفت.. روم نمیشد دست خالی برم.. جلوی مغازه طلا فروشی که سر راهمون بود ایستادم وگفتم؛

_شما بمون من چند لحظه میرم یه چیزی میخرم ومیام..
_به نظر من که لازم نبود اما اگه اینطوری راحتی باشه برو بخر...

باعجله پیاده شدم و وارد طلا فروشی شدم..
میخواستم گوشواره بخرم اما باخودم فکرکردم نکنه این کارم باعث بشه فکر اشتباهی بکنه

واسه همونم تصمیم گرفتم من هم یه کادوی رسمی بخرم و واسش نیم سکه خریدم..
مرده داشت سکه رو کادو پیچ میکرد و منم داشتم ویتیرین رو نگاه میکردم که چشمم به یه انگشتر تک نگین خوشگل افتاد..

یه دلم میخواست واسه گلاویژ بخرمش.. یه دلمم میگفت هنوز که آشتی نکردین خفه شو.. درنهایت دل دیوانه ام پیروز شد و انگشتر رو خریدم...

چند دقیقه بعد برگشتم توی ماشین و خرید هارو گذاشتم روی پای عزیز..
_چی خریدی مادر؟
_دلم میخواست رسمی باشه نیم سکه خریدم خوبه؟

_آره دورت بگردم خیلی هم خوبه..
کادویی که واسه گلاویژ خریده بودمو بالا گرفت وگفت؛
_چرا دوتا خریدی؟ این چیه؟

آخ... خاک برسرم.. یادم نبود عزیز خبر نداره که میخوام با گلاویژ آشتی کنم.. سوتی دادم

1403/08/14 12:57

#698

اون.. اوم.. اون چیزه.. چیزی نیست بابا.. هول کرده اومدم ازدستش بگیرم که دستشو عقب کشید و با تعجب نگاهم کرد..
_چرا هول شدی؟

لبخند مسخره ای زدم و با من من گفتم:
_نه بابا هول واسه چی؟! اون واسه یه چیز دیگه اس.. میشه بدیش؟
همزمان که در جعبه رو باز میکرد گفت:

_نخیر نمیشه.. میخوام ببینم چی توشه!
_عزیز!! میشه بازش نکنی..
اما دیرشد.. بازش کرده بود...
باتعجب داشت به انگشتر نگاه میکرد..

خاک تو اون کله ی پوکت کنن عماد هیچوقت یه کاری رو مثل آدم انجام ندادی!
_انگشتر خریدی؟ به به.. چقدرم نازه.. واسه کی خریدی شیطون؟

بازم با لودگی ومصنوعی خندیدم وگفتم:
_هیچی بابا گنده اش نکن.. واسه رضا گرفتم میونه اش با زنش شکرآبه دنبال کادو بود تو مغازه چشمم به این افتاد

بهش زنگ زدم گفتم انگشتر گزینه ی مناسبیه اونم گفت فکر خوبیه و خریدمش!
توی سکوت نگاهم کرد.. یه تای ابروشو بالا انداخت و با مکث گفت:

_اونوقت گوشیتو توی ماشین جا گذاشته بودی با چی به رضا زنگ زدی؟

1403/08/14 12:58

#699

بعله... بازهم سوتی دادم رفت.. زیادی باهوش بود.. گول زدن عزیز واقعا کار آسونی نبود..
همونطور که میدون رو میزدم گفتم:
_ای بابا عزیز حالا چه فرقی میکنه.. توهم همش مچ مارو بگیرا

_دستت دردنکنه حالا دیگه من غریبه شدم؟ از این مخفی بازی ها داشتیم باهم؟
_نه دورت بگردم مخفی کدومه.. شاید میخواستم بعدا بگم که سوپرایزبشه واست!

_چه سوپرایزی؟ این انگشتر که دخترونه اس ومعلومه واسه دختر خریداری شده.. عمادجان میشه منوبا عروس جدید سوپرایز نکنی؟
تک خنده ای کردم وگفتم:

_چرا عشقم؟ مگه نمیخواستی واست عروس بیارم؟ نظرت عوض شد؟
_نه عزیزم نظرم عوض نشده اما دلم نمیخواد واسه لجبازی با گلاویژ گند بزنی به زندگیت..

_لجبازی با گلاویژ؟ این دیگه از کجا اومد؟
_از اونجایی که هنوز یک ماه از بهم زدن رابطه ات با اون دختر نگذشته رفتی واسه نفر بعدی حلقه خریدی..

واین کارت جز عجله کردن از سر لجبازی هیچ معنی دیگه ای نداره!
_نگران نباش دورت بگردم همچین چیزی نیست من هم اهل اینجور حماقت هانیستم

پس اصلا بهش فکرنکن کاملا اشتباه برداشت کردی!
_پس بگو این انگشتر واسه کیه؟
_میگم بهت دورت بگردم..یه کم به من زمان بده قول میدم وقتش که شد همه چی رو بهت میگم!

_نمیخوام.. وقتش که شد رو نمیخوام.. یا همین الان میگی یا دیگه پشت گوشاتو دیدی منم دیدی!

1403/08/14 12:58

#700

باتعجب به عزیز که زده بود روی دنده لجبازی نگاه کردم...
_وا؟؟؟ عزیز؟؟؟ چرا اینجوری میکنی عزیزدلم خب من الان حرفی واسه گفتن ندارم چی رو روباید بهت بگم؟

_چیزی واسه گفتن نداری اما واسه خریدن داری؟ زودباش بگو ببینم داری سرخود چه غلطی میکنی زود باششش!
_عزیز؟

_کوفت و عزیز! اصلا تا حرف نزنی من هیچ جا نمیام همینجا تو خیابون پیاده میشم!
خنده ام گرفته بود.. معلوم شد لجبازی هامم به عزیز کشیده و کپی خودم بود!

باخنده گفتم:
_عاشقتم که تموم رفتارهات مثل خودمه! بابا به پیر به پیغمبر همینجوری ازش خوشم اومد خریدمش..

نمیگم الکی خریدم و توی ذهنم یه تصمیم هایی دارم اما هنوز هیچ تصمیمی قطعی نشده و نمیدونم انجامش میدم یانه!
واسه همونم ازت میخوام صبرکنی بفهمم باخودم چند چندم بعد بهت میگم دیگه!

_عماد بجون خودت به جون بابات اگه حرف نزنی پیاده میشم.. من کاری ندارم تصمیم چی گرفتی و کاری هم به نتیجه تصمیم گیریت ندارم

فقط میخوام بدونم صاحبش کیه؟ پس زود باش بگو واسه کی خریدی؟ بالاخره صاحب این انگشتر اسم داره دیگه!
_اگه بگم گلاویژ باور میکنی؟

1403/08/14 12:58

#701

هنگ کرده کاملا توی صندلیش چرخید و نگاهم کرد...
_چی؟؟؟
_بفرما.. الان دوساعت باید واسه این هم توضیح بدم! واسه همین گفتم صبرکنی....

میون حرفم پرید و با همون گیجی گفت:
_تومگه با گلاویژ بهم نزدی؟ مگه دختر بیچاره رو اونجوری از خونه ات ننداختی بیرون؟ الان رفتی واسش انگشتر خریدی؟ معلومه چته؟ حالت خوبه اصلا؟

_نه عزیز حالم خوب نیست.. بخدا حالم خوب نیست.. خودمم نمیدونم چه مرگم شده..
رسیدیم جلوی خونه صحرا اینا.. ماشین رو جلوی در پارک کردم وهمزمان گفتم:

_رسیدیم دیگه.. الان وقتش نیست.. بعدا درباره اش حرف میزنیم..
_من دیگه اجازه نمیدم شما ها بهم برگردین!
خشکم زد.. اونقدر جدی گفته بود که ترس توی دلم نشست..

_چی؟؟؟
_همون که شنیدی.. آسمونم به زمین بیاد نظرم عوض نمیشه.. این رو همون روز که با قاطعیت حرف از تموم شدن رابطه تون میزدی هم به جفتتون گفتم..

مردم مسخره ی دست شما دوتا دیوانه که نیستن..!
_عزیز یه چیزایی هست که...
میون حرفم پرید وگفت:

_فعلا همینجا این بحث رو تمومش کنیم نمیخوام چیزی بشنوم.. الانم جلو خونه ی مردم هستیم زشته اینجا بمونیم.. این انگشترم پیش من میونه تا وقتش...

این حرفو زد و در رو باز کرد و پیاده شد...

1403/08/14 12:58

#702

کارم دراومده بود.. راضی کردن عزیز هم به بدبختی هام اضافه شده بود..
بدبختی از اون جهت میگم که حتی خودمم مطمئن نبودم میخوام با گلاویژ به کجا برسم و توضیح دادنش برای عزیز دردسری عظیم بود!

ازماشین پیاده شدم و بغ کرده به طرف خونه ی صحرا راه افتادم..
نمیدونم چرا حالا که دستم برای عزیز رو شده بود اونقدر خجالت میکشیدم!

_سگرمه هاتو باز کن اومدی مهمونی نیومدی عزا که..
_عزیز؟؟؟؟
_بله؟؟؟ جای بحث کردن حرف گوش کن!
_انگار نه انگار 34سالم شده ها...

_نشده! والا بخدا که عقل بچه ی پنج ساله از تو بیشتره..
در باز شد ودیگه راه واسه ادامه ی بحث نموند..

باهم وارد خونه شدیم و برعکس تصورم که فکرمیکردم عمه اینا هم باشن فقط صحرا و دوستش بنفشه که ازقبل میشناختمش خونه بودن!

بعداز سلام و احوال پرسی جعبه شیرینی رو همراه با سکه ها دست صحرا دادیم که عزیز زحمت پرسیدن سوال من رو کشید...
_مامان اینا کجاهستن؟ سبحان؟ مهراد؟

صحرا با خجالت سری پایین انداخت وگفت:
_من خیلی وقته که با مامان اینا ارتباطی ندارم مامان گلی.. درحال حاضر تنها زندگی میکنم..

بعداز اون روزای آخری که بخاطر ضربه به سرش بیناییشو ازدست داده بود، تا حدودی خبر داشتم که میخواد از مهراد جدا بشه و انگار واقعا جداشده بودن..

راستش خیلی وقت بود که مشتاق شنیدن هیچ خبری از رابطه ی مهراد و صحرا نبودم و اون لحظه هم دلم نمیخواست کنجکاوی کنم!
اما عزیز امشب انگار یه چیزیش شده بود..

1403/08/14 12:58

#703

صحرا رو زیر رگبار سوال های شخصی گرفته بود ومن هم واسه اینکه معذبش نکنم خودم رو مشغول حرف زدن با بنفشه کردم

یک ساعت که جز طاقت فرسا ترین ساعت های عمرم بود گذشت که بالاخره وقت شام شد و فرصت خوبی بود واسه فرار کردن از سوال های عزیزجان!

سرمیز شام نشستیم و صحرا طبق عادت گذشته واسم غذا کشید و بامهربونی گفت:
_واست غذای مورد علاقه ات رو درست کردم امیدوارم دوست داشته باشی..

دلم یه جوری شد.. یادآوری گذشته برای من دردناک ترین لحظات دنیا بود.. یه حسی شبیه به عذاب وجدان تو جونم افتاده بود که خودمم نمیتونستم علتش رو درک کنم..

لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود، زدم و تشکر کردم.. اما فسنجون دیگه غذای مورد علاقه ی من نبود واون خبر نداشت...
نه تنها فسنجون بلکه از تموم چیزایی که چندسال پیش علاقه داشتم متنفر بودم..

بیصدا مشغول خوردن غذا، یا بهتره بگم مشغول بازی کردن باغذام شدم و چند دقیقه بعد صحرا من رو مخاطب قرار داد وگفت:

_اوضاع دستت چطوره پسردایی؟ بهتری الحمدالله ؟
قدیما شلوغ تر بودی پس الان چرا اینقدر ساکت شدی؟ نکنه رودربایستی میکنی؟

لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
_نه بابا رودربایستی واسه چی؟ من اهل این حرفا نیستم دخترعمه جان..
خداروشکر دستمم داره خوب میشه

و به زودی از گچ وآتل درمیارمش و راحت میشم!
بنفشه_ خداروشکر بخیر گذشته.. از صحرا شنیدم تصادف کردین و اتفاق خطرناکی رو پشت سر گذاشتین.

1403/08/14 12:59