#639
بادیدن ترسیدن یک دفعه ای من تعجب کرد وباچشم های گردشده نگاهم کرد..
_خوبی؟ چت شد یه دفعه؟
وای خدایا حالا چی بگم؟ نکنه رضا چیزی گفته باشه؟
نه بابا اصلا اون مگه جرات داره با بهار حرف بزنه که راجع به من هم باشه!!!
_باتواممم! چرا جواب نمیدی؟ حالت خوبه؟
به خودم اومدم.. با تک سرفه ای خودمو جمع کردم وگفتم:
_ای بابا.. مگه نمی بینی چایی پرید توگلوم؟ دو دقیقه صبر ببینم اصلا زنده می مونم یانه!
_زنده که موندی.. اصلا توچرا اینقدر مشکوکی؟
باچشم های گردشده نگاهش کردم که موشکافانه نگاهم کرد و ادامه داد:
_جایی رفتی امروز؟
دوباره به سرفه افتادم وسعی کردم یه بهونه پیداکنم واسه بیرون رفتنم که محکم تراز قبل گفت:
_خودت میگی چته یا من خودم پیداش کنم؟
دوثانیه دیگه به سکوتم ادامه میدادم لو میرفتم و دخلم اومده بود...
واسه همونم ترس رو کنار گذاشتم وسعی کردم عادی جلوه کنم
_آبجی حالت خوبه؟ واسه چی باید حالم خوب نباشه؟ چرا اینجوری شدی؟
آره رفته بودم بیرون یه کم حال وهوام عوض بشه.. چطور؟ توازکجا فهمیدی که بیرون رفتم؟
1403/08/13 20:05