The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو


#803

لال شدم.. بهار راست گفته بود.. عماد.. عمادمن! نفسم! همه زندگیم واقعا دوستم داره!
_اون عکس ها عذابم داد.. شب و روزم پرشده بود از تصویر و تجسم کردنت با اون شارلاتان نابودم کرد

اما هربار ته دلم یه حسی نمیذاشت واقعا باورش کنم.. هرگز نتونستم از ته قلبم باورکنم اونا واقعی باشن.. گلاویژ من قلبم باورت داشت، قلبم به پاک بودنت ایمان داشت اما غرورم نمیذاشت به حرف قلبم گوش کنم..

افکارم مردونه ام مانعم میشد.. غیرتم قبولت نداشت و همونا باعث شد به مرگم راضی بشم!
زبونم میگفت ازگلاویژ متنفرم وقلبم تودهنی بهم میزد..
سعی کردم از زندگیم حذفت کنم وهر راهی که بگی رو امتحان کردم اما نشد و انتهای تموم راه ها به تو ختم میشد..

نشد فراموشت کنم.. چشم باز کردم دیدم توکه توی زندگیم نیستی من فقط دارم روز هارو شب میکنم وشب هارو روز... حس کردم دیگه زندگی نمیکنم وفقط روزارو میگذرونم..
به خودم اومدم دیدم یه الف بچه اونقدر تو زندگیم، تو وجودم نقش مهمی داشته که وقتی نیست زندگی هم درجریان نیست..

اون عکس ها که واقعی نبود هیچ.. اون بی ناموس رو هم به سزای اعمالش میرسونم اونم هیچ.. ولی حتی اگرم واقعی بودن بازم من نیومدم سمتت که عذابت بدم..

نیومدم که اشکت رو دربیارم و به قول خودت شکنجه ات کنم.. اومدم قلبمو که دیگه توی سینه ام نبود رو دوباره برگردونم سرجاش..
"باهرکلمه ای میگفت من ضجه میزدم و بیشترازقبل دلم براش پرمیزد"

حالاهم دیگه گریه نکن.. قول میدم دیگه سمتت نمیام.. حتی قول میدم از ایران برم.. اما قبل رفتن لازم بود که حقیقت رو بدونی و بدونی نه قصد اذیتت کردنت رو داشتم نه تلافی و شکنجه.. لازم دونستم بیام و بهت بگم که من فقط عاشقت بودم ودنبال عشقم اومدم..

حالا که همه ی حقیقت هارو گفتم اینم بدون برنامه امشب روهم من ریخته بودم..
من از رضا وبهار خواستم توروبیارن که باهات تنها بشم و تصمیم نهایی رو بگیرم..

1403/08/15 11:31


#804

خم شد ازتوی داشبرد ماشین پاکتی رو بیرون کشید و روی پام گذاشت وادامه داد:
_امشب میخواستم تصمیم آخررو بگیرم.. پاکت روباز کن و ببین.. گفتم یا گلاویژ به عشقش اعتراف میکنه و میگه دوستم داره یا باهمون بلیط برای همیشه میرم آمریکا پیش پدرومادرم وتمام...

پاکت رو باز کردم.. واقعا بلیط پرواز بود وتاریخش هم برای دو دوز بعد بود.. واسه یه لحظه حس کردم نفسم بند اومد و دارم غش میکنم..
چشم هام سیاهی رفت.. اگه دعوت رضارو قبول نمیکردم.. اگه با عماد لج میکردم و تاکسی میگرفتم و میرفتم؛ عماد میرفت ومن میمیردم!

بهت زده نگاهش کردم و قطره اشکم چکید..
_دیگه همه چی رو میدونی.. دیگه ناگفته ای توی قلبم نموند و با احساس سبک بودن میرم.. توهم دیگه خیالت راحت باشه.. دیگه گریه نکن و عذاب نکش.. هرکاری که دلت میخواد بکن دیگه عمادی نیست بهت گیربده..

اتنهای این خیابون میرسه به خونه شما و خداحافظی واقعی و ابدی من وتو! خیالت راحت..
باحرص وگریه بلیط توی دستم رو تیکه تیکه کردم و گفتم:
_توهیچ جا نمیری... هیچ.. جا.. ن. می.. ری! فهمیدی؟

شوک زده ماشین رو کنار خیابون نگه داشت وگفت:
_چیکارکردی دیونه؟ چرا بلیط رو پاره کردی؟
_چرا؟ واقعا میخوای بری؟
یه کم توی سکوت و بهت زده نگاهم کرد وبعد گفت؛
_بمونم که چی؟

_بمونی که چی آره؟ پس من چی؟ میخواستی بری ومنو تنهام بذاری؟ فکرنکردی من بدون تو میمیرم؟
پوزخندی زد و با کنایه گفت:
_برو بچه.. همین چند دقیقه پیش داشتی از نفرتت میگفتی.. من نیاز به ترحم ندارم.. لازم نیست دروغ بگی!

1403/08/15 11:31


#805

_ وقتی تورو با اون زنه دیدم ازت متنفرشدم.. آره ازته قلبم نبود و بعداز اون با اینکه ازت بدم میومد ولی بازم یواشکی دلتنگت میشدم وبرات گریه میکردم..
میون حرفم پرید وگفت:

_اون خانوم همکارم بود.. اما دیدم شرایط حرص دادنت مهیا شده بهش دامن زدم و گذاشتم همونطور فکرکنی که دیدی!
اما خب دیگه مهم نیست کاریه که شده به تنفرت ادامه بده موفق باشی!

اشک هامو با پشت دستم محکم پاک کردم و با دندون قروچه گفتم:
_دلت میخواد ازت متنفر باشم؟ میخوای اینارو بهونه کنی که با اون زنه بری آمریکا و تهشم همه چی رو بندازی گردن من که خودت نخواستی و بای بای آره؟

تک خنده ای کرد و گفت:
_دیونه ای؟ کدوم زن؟ دارم بهت میگم اون همکارم بود فقطم همون یک بار باهاش ملاقات داشتم ودیگه هم ندیدمش! واسه این میخوام برم چون دختری که میخواستمش دیگه اون آدم سابق نیست.. نمیخوام تو شهری نفس بکشم که اونی که دوستم نداره هم داره نفس میکشه!

_باشه.. برو..حق باتوئه.. اینجوری سخت میشه.. من هم خیلی به رفتن فکرمیکردم و حالا دیگه مطمئن شدم اینجا دیگه جای من نیست..
_فعلا که بلیطمو پاره کردی باید تا پرواز بعدی تحملت کنم!

بابغض نگاهش کردم...
سوالی سری به نشونه ی "چیه؟" تکون داد وگفت:
_چرا مثل جوجه رنگی های بغضی نگاهم میکنی؟ میمیری بگی دوستم داری؟

_دوستت ندارم..
یه لحظه شوکه شد...
بامکث کوتاه درحالی که دوباره بغضم ترکید ادامه دادم:
_من عاشقتم.. تو همه زندگیمی روانی..

1403/08/15 11:31


#806

بااین حرفم کشیدم توی بغلش و محکم به خودش چسبوندم...روی موهامو بوسه زد و گفت:
_آخ آخ.. قربون این اعتراف های خرکیت بشم من آخه...
سرمو بلند کرد دست هاشو قاب صورتم کرد وبه چشمام نگاه کرد و بامکث گفت:

_گریه نکن ببینمت.. یه اعتراف کردی ها..
_خیلی نامردی عماد.. خیلی..
بوسه کوتاهی روی لبم نشوند وگفت:
_خیلی خب بسه دیگه گریه نکن ببخشید.. معذرت میخوام اذیتت کردم.. گریه نکن بذار چشماتو ببینم.. دلم برای چشمات تنگ شده بود!

نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.. این دفعه من بغلش کردم و باتموم وجودم عطرتنش رو وارد ریه هام کردم...
_عه.. گریه نکن دیگه.. اعصابمو بهم نریز.. گفتم ببخشید دیگه نزار همش تکرارش کنم بدم میاد..

ازم جداشد و لب هامو عمیق و بوسید و به بازی گرفت.. اما من خشکم زده بود.. درست مثل اولین باری که بوسیدم..
یه کم که گذشت ازم جدا شد و گفت:
_دلم برای اینجوری لرزیدنت توی بغلم تنگ شده بود جوجه طلایی..

میون گریه خنده ام گرفت.. تک خنده ای کردم وگفتم؛
_منم...
ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت:
_تو چی؟
_دلم برات تنگ شده بود.. برای چشمات.. نگاهات.. خنده هات.. عطرتنت.. بوسیدنت..

یه کم خیره نگاهم کرد.. از همون نگاه های خاص که به استخون آدم نفوذ میکنه، وبا مکث طولانی درحالی که داشتم کم کم خجالت میکشیدم گفت:
_میشه امشبو نری خونه؟

_پس کجا برم؟
_بریم خونه من.. امشبه رو هیچ جوره نمیتونم ازت بگذرم.. میخوام تاصبح ور دل خودم باشی!
باچشم های بهت زده نگاهش کردم و نگاهم رنگ ترس گرفت.. هرچند حتی اگه تموم هستیمو ازم میخواست هم باجون دلم قبول میکردم اما بازم یه ترسی ته دلم مانعم میشد!

متوجه ترس توی نگاهم شد.. تک خنده ای کرد وگفت:
_نترس نمیخوام بخورمت قول میدم بیشتر ازبغل وبوسه پیش نمیرم! قول مردونه!
خجالت کشیدم.. سرم رو پایین انداختم و گفتم:

_حالا نیاز نیست بحث رو بازش کنی.. اوکی بریم..!

1403/08/15 11:31


#807

ماشینو روشن کرد خیابونو دور زد و روند سمت خونه خودش...
_کاش حداقل میرفتم به بهار اطلاع میدادم که خونه نمیرم یه وقت نگرانم نشه..

_نگران نباش اول اینکه میدونن بامنی و این وقت شبم روا نیست بری مزاحمشون بشی چون بالاخره زن وشوهر هستن و...!
بعدشم قرارمون این بود، اگه برگشتی خونه یعنی خداحافظی ابدی و اگرم برنگشتی یعنی آشتی و میریم خونه من!

_پس پیشنهاد خونه هم یک دفعه ای به ذهنت نیومد و ازقبل برنامه ریخته بودی واسش‌!
_اوهوم.. فکرکن یک درصد آشتی کرده باشیم بذارم بری!
_اخم و بدخلقی تو رستوران هم ساختگی بود؟

اخم هاشو توهم کشید ونیم نگاهی بهم انداخت وگفت:
_بهتره که اونو یادم نندازی.. یاد تیپ و قیافه ات میوفتم دلم میخواد داغونت کنم!
دیگه نبینم اینجوری لباس بپوشیا..

این شلواره پوشیدی یا شلوارک؟ لنگ و پاچه تو انداختی بیرون واسه کی؟
زیر این مانتو بدون دکمه لباس کوتاه می پوشی که تن وبدنت معلوم بشه؟
من اگه نبودم و یکی روت نظر میداشت چی؟

دیدم دوباره عصبی شد از سوال مسخره خودم مثل چی پشیمون شدم!
_باشه حالا عصبی نشو ببخشید.. بخدا بهار مجبورم کرد اینارو بپوشم حتی من میخواستم بدون آرایش بیام خودش نشست آرایشم کرد به جون خودت دارم راستشو میگم!

_اون پیشنهاد داد توچرا خام حرفاش شدی؟ هرکی هرچی گفت باید انجام بدی؟ حالا دارم واسه اون بهارخانوم هم.. قشنگ میدونسته من روی چه چیزایی حساسم همونارو روت پیاده کرده..

_حالا که کسی منو ندیده از دم خونه رضا اومد دنبالمون تو ماشین بودم.. از اون طرفم که تو ماشین خودت بودم دیگه.. بیخیالش دیگه.. اصلا پشیمون شدم حرفشو زدم ولش کن!

_دیگه هیچوقت اینجوری لباس نپوش گلاویژ.. حتی اگه من مرده بودم..
_خدانکنه.. بخدا نمیکنم دیگه بس کن.. دلم نمیخواد شبمون با این حرفا خراب بشه!

دستمو روی دستش که روی دنده بود گذاشتم وگفتم:
_غیرتی نمیشدی قلبم میکشست.. بهارم مطمئنا واسه همین اینکار رو کرد.. وگرنه مدلشو که میدونی کلا دهه پنجاهی فکرمیکنه!

دستمو گرفت به لبش نزدیک کرد و بوسه زد..
_دوستت دارم..

1403/08/15 11:31


#808

اون شب قشنگ ترین شب زندگیم شد.. بعداز چندماه جدایی و عذاب و دلتنگی، چسبیدن توی آغوشش و بوییدن عطرتنش و بوسیدنش بزرگ ترین و لذت بخش ترین نعمت و لطفی بود که خدا بهم بخشید...
نه تنها اون شب نذاشت برم خونه.. بلکه الان یک هفته اس خونه ی عماد هستم.. عماد به شدت برای ازدواجمون عجله داره و اصرار داره که عقد وعروسی هم حتما باهم باشه..

داشتم از توی لبتابش دنبال تالار میگشتم که درباکلید بازشد عماد اومد داخل..
لبتاب رو کنار گذاشتم، بلندشدم و به استقبالش رفتم..
_سلام.. خوش اومدی..
گونه ام رو بوسه زد
_سلام خانومم.. چه خبر؟

_خبرا پیش شماست.. نگفته بودی زود میای وگرنه ناهار آماده میکردم..
رفت روی کناپه نشست و کلافه گفت:
_مامان اینا واسه عقدمون نمیتونن خودشونو برسونن! قانون مسخره اونجا هزارتا مراحل داره و تا بخوان همه رو طی کنن یک ماه طول میکشه..

یعنی اونقدر حرصم گرفته هرکاری ممکنه بکنم حتی قتل کنم!
واسه اینکه جَو رو عوض کنم ادای ترسیدن درآوردم دستمو جلوی دهنم گرفتم وگفتم؛
_خاک به سرم حالا نزنی منو بکشی؟
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد یه دفعه دستمو گرفت محکم کشید افتادم توی بغلش..

_من تورو میذارم توی فِر کبابت میکنم میخورمت!
خندیدم و دستامو قاب صورتش کردم وگفتم:
_ولی جدی جدی لازم نیست این همه حرص بخوری که!

صبرمیکنیم خب.. همش یک ماهه دیگه.. چشم روی هم بذاریم یک ماه میرسه هم مامان وبابات هم میان.. تازه تا اون موقع همه کارهامون بدون عجله انجام دادیم.. هوم؟ این که دیگه حرص خوردن وعصبی شدن نداره عشقم!

_نمیشه.. اونا اگه به فکرمن بودن همون روز که بهشون گفتم واسه اومدن اقدام کنید میرفتن این کارو میکردن.. همیشه همین بوده.. هیچوقت طبق خواسته ی من پیش نرفتن وبعداز اینم همینه!

نگران عوض کردن وسایل و چیدن جهیزیه نباش با یه گروه خوب دکوراسیون هماهنگ کردم شما فقط کافیه رنگ ومدل هارو انتخاب کنی بقیه اش رو خودشون تا وقتی ازماه عسل برمیگردیم آماده کردن!

_مرسی که اینقدر قشنگ کارهارو هدایت میکنی نفسم.. من به داشتنت افتخار میکنم.. اما من که پدرومادری ندارم.. حتی وکیل بهار میگفت بابای بی معرفتم واسه عقدمون حاضرنشده بیاد

و برای امضای واجازه ی پدر وکالت داده و این یعنی حتی دلش نمیخواسته بعد از این همه سال دخترشو ببینه و منو نمیخواد!
این اصلا واسم مهم نیستااا ولی خب حداقلش پدرومادرتو که هستن..

خیلی دلم میخواست توی عروسیمون باشن!
_اولا اون بابات بدون شک لیاقت داشتن تورو نداره و دوست داشتنش به درد خودش میخوره.. خودم به جای همه ی دنیا دوستت دارم! دوما تاریخ عروسی رو عقب نمی اندازم چون

1403/08/15 11:31

حتما میخوام توی تاریخ تولدت باشه ولی قول میدم تموم تلاشمو بکنم مامان اینارو برسونم به جشنمون!
حالا بگو بینم توچیکار کردی؟ واسه تالار جایی رو انتخاب کردی؟

1403/08/15 11:31


#809

_اهوم.. از سه تاشون خیلی خوشم اومده و اما نمیدونم کدومو انتخاب کنم منتظرشدم توبیا باهم تصمیم نهایی رو بگیریم!
_پس بذار من برم لباس هامو عوض کنم بشینیم یکیشو انتخاب کنیم!

_باشه عشقم منم میرم واست قهوه آماده میکنم!
خلاصه بعداز سه ساعت تجزیه و تحلیل بالاخره یکی ازتالارهارو انتخاب کردیم وبهشون زنگ زدیم و قرارشد فرداش برای تایین تاریخ وبستن قرارداد بریم..

فقط چهارده روز به تاریخ تولدم مونده و برای تموم کارهای عروسی وقت داشتیم..
من که مهمونی جز بهار و چندتا از بچه های مزون نداشتم اما عماداینا طایفه ی بزرگی داشتن وخداروشکر همون تالار که انتخاب کرده بودیم صفرتاصد کارهای عروسی رو به عهده داشت و توی انتخاب کارت عروسی هم خیلی کمکم کردن!

روزها تندوپشت سرهم میگذشت و منو عماد باید به دیدن عزیز میرفتیم وبرای ازدواجمون ازش اجازه میگرفتیم وهرطورشده دلش روبه دست میاوردیم که بخاطر اشتباهمون مارو ببخشه..
چون عجله داشتیم وقت با ماشین رفتن نبود واسه همون تصمیم گرفتیم باهواپیما بریم و دل خانوم خانومارو به دست بیاریم...

از اینکه چقدر ناز عزیز رو کشیدیم و منت کشی کردیم و هزاران جور شرط و شروط واسمون گذاشت دیگه نگم واستون که خودش یک عالمه حرفه... اما خداروشکر اونقدر مهربون و خوش قلب و ماهه که بالاخره بخشیدمون و رضایت داد همراهمون به تهران بیاد...

هرچه به روز عروسی نزدیک تر میشدیم استرس همگی بیشتر ازقبل میشد این آخری ها ومن وبهار شبانه روز بیدار میموندیم و رسما گیج میزدیم...
بهار مثل خواهر وحتی مثل یه مادر واسم سنگ تموم گذاشته بود..

رضا، پروانه، عزیز، دوست های محل کار عماد و دوست های خودم و بهار.. هرکدوم یه گوشه ی کار روبه عهده گرفته بودن تا سر تاریخی که عماد دوست داشت مارو به هم برسونن وخداروشکر همه چی به خوبی پیش رفت

1403/08/15 11:31


#810

بالاخره روز موعود رسید و فردا من زن رسمی عشقم میشم.. هنوزم وقتی بهش فکرمیکنم نگرانم نکنه همش یه خواب باشه و من بیداربشم!
قرار بود شب زودتراز همیشه بخوابم که صبحش راهی آرایشگاه بشم چشم هام خسته نباشه صورتم رنگ پریده نباشه آرایش روی صورتم خوب بشینه اما من دلم برای مادرم تنگ بود و آرزو داشتم اولین کسی که من رو توی لباس عروس میدید مادرم بود..
داشتم روی تنها عکس کوچیکی که ازمادرم داشتم گریه میکردم که بهار اومد ومتوجه ام شد...
_توچرا هنوز نخوابیدی دختر ساعت ده شبه‌! هیععع! داری گریه میکنی؟ دیونه شدی؟
_دلم میخواست مادرم توعروسیم باشه بهار...
_خدارحتمش کنه عزیزدلم.. مطمئن باش که مادرت فردا توجشنتون حضور داره.. توروخدا گریه نکن چشمات پوفکی میشه فردا میخوای عروس بشی آخه قربونت برم! بخدا گریه کنی به عماد زنگ میزنم بیاد جمعت کنه ها.. خندیدم!
_وای نه عماد نه! خیلی خب گریه نمیکنم.. قول میدم.. اصلابیا بخوابیم منم خیلی خسته ام خوابم میاد..
××××××××××××××××
بااسترس دستمو روی شونه ی عماد به خواست فیلم بردار پشت به من ایستاده بود گذاشتم... برگشت.. جفتمون با دیدن هم چشمامون پراز اشک شد...
_قربونت برم..شبیه ماه شدی عروسک طلایی..
اشکمو پس زدم و با خنده گفتم:
_آخرشم اجازه ندادی موهامو مشکی کنم... توهم خیلی دلبرشدی عشقم..
پیشونیموبوسه زد و با درستورهای فیلم بردار وحرکات موضون سوار ماشین عروس شدیم وبه طرف تالار حرکت کردیم...
تالارمون دو قسمت جدا و کاملا متفاوت داشت.. قسمت اولش یه سالن خیلی قشنگ برای مراسم عقد داشت که اول واسه عقدمون باید اونجا میرفتیم وبعدشم یه سالن جدا برای عروسی و جشن و...
واردسالن محضری که شدیم بادیدن پدرومادر عماد اونقدرسوپرایز خوشحال شدم که دلم میخواست بپرم همونجا عمادو ماچش کنم..
توی این مدت همش تصویری باهم حرف میزدیم و هردفعه ام از نرسیدن و نیومدن حرف میزدن و کلی دلداریم میدادن که بعداز عروسی یه جشن کوچیک دیگه میگیریم و... نگو همش نقشه ی عماد بدجنس بوده که منو سوپرایزم کنن و خداروشکر سوپرایزقشنگی هم شد..

1403/08/15 11:31


#پارت_پایانی 🔥
#811

بالاخره سرسفره ی عقد نشستیم.. توی آینه ی روبه رومون به عمادم نگاه کردم و از روز اول آشناییمون تا گریه ها وجدایی و دلتنگی و قهر آشتی هارو توی ذهنم مرور کردم و درآخر خداروشکر کردم که توی روز تولد بیست سالگیم به اولین وآخرین عشق زندگیم رسیدم..
لحظه ی بله گفتن نتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم وبا گریه بله رو دادم.. میگم گریه چون نه پدری داشتم ازش کسب اجازه کنم ونه مادری.. از خواهرم رفیق راهم پشت پناهم بهار کسب اجازه کردم و برای همیشه زن رسمی وشرعی عمادم شدم.. عمادم بله گفت و عشقمون با کلام خدا توآسمون ها ثبت شد..
بعداز اون نوبت کلی امضا و بعدشم عکاسی توی محوطه باغ تالار و بعدشم رسیدن مهمونا وشروع مراسم و... بعداز شام آهنگ تولد پخش شد و یه کیک بزرگ رو که بامجسمه عروس وداماد تزیین شده بود رو آوردن.. فقط خدا میدونه من چقدر شوق و خوشحالی توی دلم بود.. هرچقدر از خوشحالی قلبم بگم کم گفتم... عماد پیشونیمو بوسید و گفت؛
_تولدت مبارک عروس خانوم.. الهی تا ابدیت بمونی برام، دوستت دارم عشق من..
_منم دوستت دارم زندگیم.. آرزو میکنم همیشه سایه ات بالا سرم باشه مرد من..!
کیک رو بریدم و عمادهم سند ویلای شمال رو به عنوان کادو بهم هدیه داد.. دوباره جیغ وسوت جمعیت بالا گرفت واین بار همه یکصدا درخواست بوسه خاک برسری داشتن که عمادم کم نیاورد جلو همه شروع کرد به بوسیدنم و به نظرم قشنگ ترین سکانس فیلم عروسمون همون بوسه دل چسب ثبت شد¡
وقت عروس برون شد تفریبا نصف بیشتر جمعیت همراهیمون کردن.. اولش وسط خیابون پشت چراغ قرمز پیاده شدن وبزن وبرقص... بعدش تا هتل همراهمون اومدن (چون خونه امون هنوز آماده نبود و بلیط پروازمون برای ماه عسل برای روز بعداز عروسیمون بود عماد برای اون شب هتل رزرو کرده بود) دوستان یه دورم توی محوطه هتل ریختن وسط و حسابی قردادن و رقصیدن.. کم کم با تذکر نگهبان ها همه رفتن و در آخر باگریه ی بیش ازحد من و بهار بالاخره ساعت سه صبح راهی اتاقمون شدیم.. خیلی خسته بودم.. اومدم برم دوش بگیرم و بخوابم که عماد مانعم شد...
_کجا خانومی؟
مثل خنگ ها گفتم: دوش بگیرم دیگه!
_عه؟ نه بابا؟ این همه خوشگل کردی تموم مدت دلمو آب کردی که بری دوش بگیری؟
_هان؟ یعنی نگیرم؟
دستاشو زیر کمر وزانوم انداخت تو هوا بلندم و کرد انداختم روی تخت و خودشم خیمه زد روم وگفت:
_یعنی خودم یه جوری میخورمت از دوش تمیزتر و فرصت حرف زدن بهم نداد و لب هامو به بازی گرفت ووو... من اون شب زیبا وارد دنیای جدید زنانگی شدم......

🍃🍃🍃🍃🍃


پایان

1403/08/15 11:31

رمــان دُچــار هم با تموم خوب و بدیاش تموم شد😌
امیدوارم لذت برده باشین عزیزان😉❤

1403/08/15 11:32

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی_شخصیت
دختر قشنگموننننن🥹🤌🏼
#الین
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/08/17 02:43

#پارت_1
#قلب_پنهان

#ژانر_عاشقانه_صحنه_دار



-لباسات رو دربیار و دراز بکش رو صندلی تا شیوت کنم عزیزم!

یکم خجالت می کشیدم ولی چاره ای نبود. باید به حرفش گوش می کردم. با تعلل نگاهم رو روی اسباب و وسایل اتاق چرخ دادم و به دستگاه کناریش زل زدم. متوجه شد که با لبخند گفت:

-اصلا نترس خوشکل خانم... من کارم اینه، نه درد داره نه خونریزی، جاش هم امنه و کسی به اینجا دید نداره!

پوست لبم رو جویدم. یکم استرس داشتم برای همینم تکون نخوردم. جلو اومد و بازوم رو گرفت و من سرم رو پایین انداختم.

-نترس بابا!‌ از همونی که تو داری، منم دارم! زود باش تا دیر نشده، بعدش باید بری زیر دست آرایشگرا.

کیفم رو گرفت و به چوب رختی آویزون کرد. شال و مانتوم رو خودم بیرون آوردم. یه لبخند از سر رضایت زد و روی صندلی مخصوصش نشست و بهم اشاره کرد که عجله کنم.
قلبم تند می کوبید! یک به یک لباس‌هام رو در آوردم به جز شورت و سوتینم. یکم معطل کردنم، اذیتش کرد که به سمتم چرخید.

-اوه! چه هیکلی داری دختر، ببینم ورزشکاری؟! فیتنس یا ژیمناستیک کار میکنی؟!

با خجالت لب گزیدم که باز خندید. خیلی دختر مهربونی به نظر میومد و البته خیلی هم به خودش رسیده بود. موهاش ترکیبی از طلایی و شکلاتی بود و ابروهاش هاشور خورده...
ناخن‌هاش ژلیش و رنگش خیلی خوشکل دراومده بود. درکل ازش خوشم اومد.

-بله، یه مدت مربی ژیمناستیک کودکان بودم. خانوم میتونم لباس زیرام رو درنیارم؟!

چشمک ریزی زد و به پارچه‌ی نارنجی رنگ دستش اشاره کرد.

-بیا اینجا، این رو بنداز رو ممنوعه‌هات... ناسلامتی قراره امشب عروس بشی و اینقدر خجالتی؟

1403/08/17 02:48

#پارت_2
#قلب_پنهان




با فکر کردن به مهرداد یه لبخند محو رو لبم نشست. بعد از سه سال دوندگی و خوردن مغز خانواده‌ها بالاخره قرار بود امشب عروس حجله‌ی مرد مورد علاقه‌م بشم. کسی که بیشتر از جونم دوستش داشتم و بهم ثابت شده بود که اون هم عاشق منه...
من دیگه چی میخواستم؟!
وجودم پر از آرامش شد.

-چشم.

پیش رفتم و روی صندلی دراز کشیدم.

-به حالت زایمان عزیزم،‌ پاهات رو بذار رو پایه های صندلی تا راحت بتونم کارمو بکنم!

هنوز هم خجالت می کشیدم ولی دوست داشتم وقتی مهرداد میخواست تنم رو لمس کنه، تمیز و خوشبو باشم... همیشه بهم می گفت که روی این دوتا گزینه حساسیت داشت پس منم میخواستم حسابی دلبری کنم تا هوش از سرش ببرم.
بالای سه ماه بود که بینمون یه صیغه محرمیت خونده بودیم ولی تو این مدت حتی یکبار هم به ممنوعه هام دست نزده بود. حساسیت های من رو کاملا می دونست.

-واقعا بدنت بی‌نظیره، تو باید بری مدل بشی! هم چهره‌ی اروپایی داری هم هیکل خوب!

لبخندی به لب آوردم و تشکر کردم. پارچه رو روی پایین تنه‌م گذاشت و گفت:

-کمرتو بلند کن تا شورتت رو بیرون بیارم.. اینجوری مزاحم کارم میشه!

1403/08/17 02:48

#پارت_3
#قلب_پنهان




طبق کاری که گفت عمل کردم و کمرم رو بالا دادم. پارچه رو روی پایین تنه‌م انداخت و تا زانوهام بالا کشید و مشغول شد. درد چندانی نداشتم ولی کم کم داشتم کلافه میشدم و اذیتم می‌کرد.
دسته‌های صندلی رو گرفته بودم و لبام رو می جویدم که تلفنم ویبره زد. خودش بلند شد و گوشیم رو آورد.

-میدونم حالا دل تو دلت نیست، جواب بده شاید آقا داماد باشه!

گونه هام گر گرفت و تلفن رو گرفتم. خودش بود...
لبخندم عمق گرفت و پیامکش رو باز کردم و اون زن هم مشغول شیو کردن ساق پاهام و رونم و حتی ممنوعه‌م شد.

"خانوم خوشکلم کجاست؟! دوست نداشتم واسه اپیلاسیون دست به دامن دیگران بشی،‌میذاشتی خودم شیوت می کردم غنچه‌ی نشکفته‌ی من"

زن بلند خندید و من سرخ و سفید شدم. انگار داشت متن پیامک رو میخوند درحالی که نمی تونست.

"از چهره‌ت معلومه حسابی خجالتت داده، وا بده بهش دختر... شوهرته‌ها"

باز مشغول شد و من انگار که تو یه عالم رویا سیر می‌کردم، دیگه به زن توجهی نکردم و برای مهرداد نوشتم.

"اینقدر عجول نباش، به اونجا هم میرسه که خودت شیوم کنی"

چقدر بی‌حیا بازی در می‌آوردم. از تک دختر خانواده‌ی زرگر بعید بود اینجوری با یه مرد حرف بزنه، هرچند واقعا شوهرم بود و امشب اسمم برای همیشه واردشناسنامه‌ی مهرداد میشد. مهرداد بخشایش، عشق زندگیم!

"جوووون، تو بیا... همین حالام واست برق میندازم، دیگه طاقت ندارم تا شب بشه و ببوسمت، بغلت کنم، ناز و نوازشت کنم غنچه‌م"

1403/08/17 02:49

#پارت_4
#قلب_پنهان





دلم رو زیر و رو می کرد. منم به اندازه‌ی مهرداد طالب بوسیده شدن و ناز و نوازش شدن بودم. آرزو داشتم این ساعات باقی مونده از دوران مجردیم زودتر بگذره و وارد زندگی زناشویی بشم. زودتر مهرداد رو بغل بگیرم و موهام رو لمس کنه.
هرچقدر مثبت هجدهش بالاتر، بهتر!

"خب حالا توهم... داری خجالتم میدی مهرداد"

"خجالت داره مگه؟! زنمی، مال منی، آرزومه زودتر بیای پیشم. کارت کی تموم میشه خانومی؟"

یکم فکر کردم. تا کار اپیلاسیون کارم تموم بشه و برم که آرایش کنم و موهام رو مدل بدم و لباس بپوشم، احتمالا تا بعد از ظهر طول می کشید. یکم پیازداغش رو بیشتر کردم.

"یکم دستشون کنده، میکشه به ساعت پنج و شش عصر، تازه اگه برسیم بریم واسه عکاسی"

چندتا ایموجی شیطان براش فرستادم که با ایموجی خنده جوابم رو داد و زیرش تایپ کرد

"من تو رو ببینم یه لقمه چپت می‌کنم غنچه‌م"

غنچه گفتنش خوب بود.. دوست داشتم!

-انگار خوب داری دل میدی و قلوه میگیری!

با حرف زن داغ کردم... خجالت زده گوشی رو کنار گذاشتم.

-خوشبخت بشید، بهتون حسودیم شد!

-چرا؟!

-شوهر من روز عروسیمون تصادف کرد، با بدبختی یه ماشین جور کرد تا منو از تو آرایشگاه سوار کنه.

و خودش بلند خندید.

-ولی خاطره ی جالبی بود برام... ایشالا که شما بی دردسر برید سر خونه زندگیتون.

یه الهی آمین زیرلبی زمزمه کردم. بالاخره دست از کار کشید و بلند شد. داشت دستش رو زیر شیر آب می شست که بلند شدم و لباس زیرم رو پوشیدم.
الان نمی تونستم خودم رو چک کنم ولی خود زنه گفت:

-تنت رو برق انداختم واسه شاه داماد، تا چندماه درنمیاد خیالت راحت!

1403/08/17 02:49

#پارت_5
#قلب_پنهان




دستاش رو با حوله خشک کرد و به سمت قفسه‌های چوبی چسبیده به دیوار رفت و گوشیش رو برداشت.
خودش رو سرگرم نشون داد و من هم لباسام رو پوشیدم.

-ممنون خیلی لطف کردین!

فقط یه نیم نگاه بهم انداخت و با چشم و ابرو تشکر ریزی کرد و باز سرش رو فرو کرد تو گوشیش...

یه اتاق فوق مُجَهَز بود و البته منم با تجهیزات اومده بودم. ترجیح دادم قبل از هرکاری از حموم اینجا استفاده کنم تا رَخوت و بی حالیم رو از بین ببرم. شامپو و صابون رو برداشتم و وارد حموم شدم.. یه دوش پنج دقیقه ای گرفتم و موهام رو با سشوار خشک کردم.

هنوز سرگرم گوشیش بود و من هم حرفی نمیزدم و انگار دیگه مشتری نداشت. هوفی کشیدم و کیفم رو برداشتم و دوباره تشکر کردم.. صورتم رو بوسید و من از اتاق اپیلاسیون خارج شدم.

به غیر از من، چند تا عروس دیگه هم بود که زیر دست آرایشگر در حال حاضر شدن بودند.
بیتا که من رو دید به سمتم اومد و بازوم رو گرفت و کشید.

-بدو عروس خانوم.. هنوز بهت رسیدگی نشده؟! زیاد وقت نداریم... داماد همون روز اول که اومدی اینجا و نوبت گرفتی،‌ معلوم بود چقدر هوله.. بیا بشین ببینم.

مانتو و شالم رو آویزون کردم و گوشی به دست روی صندلی نشستم.

-اول ابروهات رو برمی دارم و برات یه ماسک میزارم تا منافذ پوستیت حال بیان، بعدش هم یه آبرسان میزنم و شروع
می کنم ولی موهات...

کش موهام رو باز کرد و پشت سرم ایستاد. پنجه هاش رو لای موهام می کشید و فکر
می کرد.

-خوبه لازم نیست مو اضافه کنی، خودت ماشالله موهات هم پر پشته هم بلند. نیمه باز و بسته میخوای گلم؟!

خواهرِ مهرداد، مهری گفته بود باز و بسته برای عروس بهتره پس منم سر تکون دادم تا دل مهری رو به دست بیارم..

-پس صبر کن. رنگ‌مو هم که گفتی نمیخوای! فهمیدم... یه کاری کنم همه انگشت به دهن بمونن.

1403/08/17 02:49

#پارت_6
#قلب_پنهان




مشغول اَبرو برداشتن و درست کردن موهام شد و یه نفر هم ناخن هام رو سوهان می کشید و لاک میزد. حتی ناخن‌های پاهام رو مرتب کرد و لاک جیغ قرمز رنگ زد.

مادرم که دنبال کارای تالار و مراسم عقد بود و خواهر هم نداشتم تا باهام بیاد. مِهری هم که یه دوست آرایشگر داشت که ترجیح می داد اونجا آماده بشه منم دخالتی نکردم. اتفاقا احساس می کردم اینجوری اعصابم آرومتر بود.

دیگه خبری از مهرداد نشد، حتما به شدت درگیر کارای امشب بود و نمی تونستم ازش دلخور بشم. یه روز پر از استرس و هیجان بود. داشتم عروس میشدم، چیزی که سال هر شب از خدا می خواستم. عروس مهرداد بودن، نهایت آرزویی بود که داشتم.

-چند سالته عروس خانم؟!

نگاهم رو از دختری که داشت ناخن‌هام رو لاک میزد گرفتم و به آینه‌ی روبروم دوختم. داشت موهام رو درست می کرد. تقریبا سی و چند ساله بود.

-بیست سالمه، یعنی تقریبا چند ماه دیگه تولدمه!

لبخند پَتُ و پهنی زد و
دسته ای از موهام رو دور انگشتش پیچید و با گیره به پوست سرم وصل کرد. وای که چقدر درد میومد!

-به مادرت رفتی یا بابات؟!

-به مادرم.

دیگه حرفی نزد و باز همون دختری رو دیدم که برام اپیلاسیون کرده بود، دستی تو هوا تکون داد و شالش رو تو آینه تنظیم کرد و با انگشت رژلبش رو پخش کرد.
از آرایشگاه رفت و بیتا گفت:

-هر مشتری رو قبول نمی کنه... خیلی سخت پسنده!

نمی دونستم درمورد چی حرف میزد. به در خروجی اشاره کرد و گفت:

-آرمیتا رو میگم، همون که شیوت کرد!

آهانی گفتم و دیگه حرفی نزدم. من هم خیلی اصرار نکرده بودم و فقط چون اپیلاسیون کار همین آرایشگاه بود از اون خواسته بودم. شونه بالا انداختم و بالاخره آرایش موهام تموم شد. زیر ابروهام رو با تیغ مخصوص تمیز کرد و کل صورتم رو با شمع پاکسازی کرد. درآخر یه ماسک خنک روی پوستم گذاشت که دردم رو تسکین داد.

1403/08/17 02:50

#پارت_7
#قلب_پنهان





آرایش صورت و موهام بالای پنج شش ساعت زمان برد و من واقعا خسته بودم. اونقدر که حتی حوصله نداشتم تا ناهار بخورم...

همون ناهاری که مادرم با آژانس فرستاده بود که ضَعف نکنم.

قرار بود بعد از آرایشگاه برای عکاسی به یه باغ خیلی خوشکل سر بِزنیم و یکی از خانم هایی که تازه داشت از بیرون میومد، گفته بود که هوا ابری و بارونی شده...

من هیچ نگرانی و دغدغه‌ای نداشتم چون از قبل برنامه ریزی یه روز بارونی رو داشتیم و محل عکاسیمون کاملا آماده بود.

به تصویر خودم در آینه‌ی تمام قد زُل زدم و دستی به دامن پف‌دار و مُزَیَن شده‌ی لباس عروسم کشیدم.. تا آرنجم رو با دستکش های گیپور پوشیده بودم ولی لباسم دِکُولتِه بود و برجستگی سینم کاملا تو چشم بود.. یکم از اِکلیل برق میزدم و پوستم رو کمی بُرُنز کرده بودم.
موهام فرهای ریز داشت و چشم‌هام از همیشه خوشکل تر شده بود.. اونقدر که مطمئن بودم اگر امید من رو می دید حتما کلی تعریف و تمجید
می کرد و می گفت که یه عروسک به تمام معنا شدم.. امید پسرخالم بود و
می دونستم منو دوست داشت... از همون بچگی و وقتی که من هنوز نمی فهمیدم تو اطرافم چه خبر بود!

-عالی شدی دختر... ماشالله شبیه سفیدبرفی و سیندرلا و زیبای خفته شدی! همونقدر زیبا و رویایی...

یه نفر از انتهای سالن خندید و گفت:

-بیشتر شبیه راپونزِل شده با همون موهای جادویی!

موهام زیاد روشن بود و تار ظریف و زیبایی داشت و برق میزد.. انگار که کِراتینِه شده بود!

-مرسی... فقط خدا کنه مهرداد خوشش بیاد یکم سخت پسنده!

دست بیتا روی دوشم نشست و من رو چرخ داد تا بهتر خودم رو تو آینه ببینم.

-مطمئن باش خوشش میاد... سعی کردم روی چشمات بیشتر کار کنم تا دل آقات رو ببری!

دل تو دلم نبود تا هرچه زودتر مهرداد رو ببینم.. آخ که دوست داشتم به محض دیدنش همه ی دلتنگی چند ساعته‌م رو تو آغوشش کم کنم. سفت و محکم بغلش کنم و ببوسمش...
دیگه طاقت دوری نداشتم و کاش این ثانیه‌ها اینقدر کش پیدا نمی‌کرد.

-مرسی خدا کنه...

-گفتم یکی از بچه ها وسایلت رو جمع کرده... داماد اومد فقط شنل بنداز میگم وسایلت رو تا ماشین بیارن! خدا کنه آقات تو ماشین چتر داشته باشه وگرنه تا به ماشین برسی خیس آب میشی!

1403/08/17 02:50

#پارت_8
#قلب_پنهان

حتما مهرداد با دیدنم شوکه میشد و تا دقایقی طولانی فقط نگام می کرد و هیچ واکنشی نشون نمی داد
یا شاید می خندید و به آغوشم می کشید و می چرخیدیم و می چرخیدیم...

شاید دیوونگی می کرد و تا ساعت ها تو سطح شهر گم و گور می شدیم و می گفتیم و می خندیدم و کل مهمون ها رو تو هول و ولا می انداختیم.
قلبم تند می کوبید و خون داغی رو تو صورتم می پاشید.. پوستم سرخ به نظر می رسید و مدام پلکم از استرس و اضطراب می پرید.
ضربه ی ملایمی به گونه‌ ام زدم و روی یکی از صندلی ها نشستم.

یک به یک عروس ها و
سوری ها رفتن و فقط من مونده بودم و کل همکارای آرایشگر داشتن وسایلشون رو جمع می کردن تا آرایشگاه رو تعطیل کنن و هنوز خبری از مهرداد نبود.. دیگه داشتم

می ترسیدم. تلفنم رو از کیف بیرون کشیدم و شماره‌ی مهرداد رو گرفتم.

-جواب نمیده؟! دیگه دیره ها.. هوا تاریک شه نمی تونین عکس بگیرین!

استرسم صد چندان شد..
می ترسیدم اتفاق بدی افتاده باشه.. بوق آزاد پخش شد ولی هیچکس پاسخگو نبود..

-نه میاد الان.. ببخشید شما هم معطل شدین!

-این چه حرفیه گلم؟! عیبی نداره... راحت باش!

دوباره و سه باره و ده باره به مهرداد زنگ زدم ولی جواب ندادنش وحشتم رو صد چندان می‌کرد. به مادرم زنگ زدم و منتظر موندم. بعد از شش بوق بالاخره جواب داد.

-سلام دختر خوشکلم.. الهی مادر به قربونت بره کجایی دخترم؟! رفتین باغ؟! مهمونا کم کم دارن میان... زود بیاید!

ساعت شش عصر بود و با وجود بارون و زمستون حتما هوا خیلی تاریک بود. لب گزیدم. انگار مادرم خبرنداشت مهرداد هنوز دنبالم نیومده بود!

-سلام مامانی.. خوبی؟! آره عزیزم ما باغیم... زود میایم.

جرات نکردم حرفی بزنم و دلهره به تنش بندازم.

1403/08/17 02:50

#پارت_9
#قلب_پنهان





لبخند زد و صداهای اطرافش کمتر به گوشم رسید. اندکی دلهره و هیجان داشت و می‌تونستم چهره‌ی معصوم و زیباش رو تجسم کنم که با همون نگاه پر از نورافکن های روشن بهم زل میزد و برام آرزوی خوشبختی می‌کرد.

-قربونت برم انشالله خوشبخت بشی... دل تو دلم نیست که زودتر ببینمت جگرگوشه‌ ام، زود بیاین!

چشمی گفتم و خیلی زود تماس رو قطع کردم. حالا بیشتر از قبل وحشت داشتم و دست و پاهام سرد سرد بود.
بیتا از دور صدام کرد و من گوشه‌ی لباس بلندم رو به دست گرفتم و به سمتش چرخیدم.
حالا لبخند نداشت و یکم اخم رو صورتش نشسته بود.

-آقای داماد غیبش زده؟!

و شاگردش با لودگی مزخرفی گفت:

-نکنه داماد متواری شده!

و بلند خندید و صداش تو بزرگی سالن اِکو شد. تلفن بین دشتم مچاله شد و هزار بار خودم رو لعنت کردم. می‌ترسیدم مهرداد تصادف کرده باشه یا... یا حتی از ازدواج با من پشیمون!

افکار منفی دست از سرم برنمی‌داشت و عکس‌های عروس‌های چسبیده به دیوار و دیدن خودم در آینه‌های اطراف، داشت حالم رو بد می‌کرد. جواب اون دختر رو ندادم ولی بیتا مواخذه‌گرانه گفت:

-زبونت رو گاز بگیر... من به شوخی گفتم آخه مگه فیلم و سریاله که نیاد!

ولی دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. لب گزیدم و همه‌ی خون تنم، در سرم پیچید و اِلتِهاب گرفتم. با دست خودم رو باد زدم و بی‌حال روی صندلی نشستم. بیتا تا کنارم اومد و بهم دِلداری داد.

-اینجا تهرانه و طبیعیه دیر برسه... نگران چی هستی دختر جون؟!

نگران عملی شدن حرفِ دوستم (شیدا)...

گفته بود هیچ مردی وفادار نمیمونه و بالاخره مهرداد هم روی واقعیش رو نشون میده... قبل و بعد از ازدواج نداره ولی نگاه مهرداد تَن منو می‌لرزونه!

دیگه داشت اشکم سرازیر میشد که صدای زنگ آیفون بلند شد و من بی‌تاب ایستادم و نفسم به شماره افتاد.

-من باز می‌کنم.

دست بیتا روی دوشم نشست و باز سعی کرد آرومم کنه.

-دختر چته؟! رنگت عین گچ سفید شده... همین اول کاری داری ضعف نشون میدی ها!

1403/08/17 02:51

#پارت_10
#قلب_پنهان






-آخه من و مهرداد...

حرفم با صدای شاگرد آرایشگر، نصفه موند.

-آقا دوماده... بالاخره اومد! بدو عروس خانم که آقا داماد خیلی عجله داره.
تا گوشی رو برداشتم گفت بگید اِلین بیاد!

بیتا تو دماغی خندید و شِنِلِ سفیدم رو برداشت و دور گردنم گره زد و کلاهش رو روی موهام انداخت.
داشت لباسام رو مرتب می‌کرد و من برای همون شاگرد بی‌تربیت پشت چشم نازک کردم. دلم گرم شده بود.

همین که مهرداد تو این موقعیت ولم نمیکرد کافی بود. دیگه چیزی اهمیت نداشت. بیتا مقابلم ایستاد و چونه‌ ام رو گرفت و تو صورتم فوت کرد.

-مژه‌ ات ریخته بود زیر چشمت! برو خانم خوشکله... ایشالا شب حجله‌ی خوبی داشته باشی!

یکم خجالت کشیدم ولی خودم رو جمع و جور کردم و با یه تشکر وسایلم رو برداشتم. بیتا و شاگردش کمکم کردند و قرار شد تا پایین پله ها و رسیدن به در خروجی همراهیم کنند.

احتمالا مشتاق دوباره دیدن داماد بودند. حرفی نزدم و باهم پایین رفتیم.

شاگرده پایین لباسم رو گرفته بود و من از لایِ در نیمه بازِ خروجی، مهرداد رو دیدم.
دل تو دلم نبود و قلبم انگار داشت تو گلوم می‌تپید. با استرس و یه هیجان کنترل نشده، بالاخره به در رسیدم و بیتا خودش در رو کامل باز کرد. فضای بیرون هنوز روشن بود ولی تا به باغ برسیم تاریک میشد و احتمالا واسه عکاسی به مشکل می‌خوردیم.

مهرداد و اون کت و شلوار شیک و برازنده... موهای مرتب و پوست سرخ و مُلتَهِبَش...
همه‌ی حس های دلنشین و ترس و اضطرابم رو زنده کرد.

انگار هنوز متوجه من نشده بود. ماشین تزیین شده‌ی سیاهش با یکی دومتر فاصله پارک شده بود و مهرداد داشت با نوک کفش براق و سیاهش، به تکه سنگی لَگَد میزد و من نفسم رو حبس کردم.

-ماشالله چقدر به هم میاید...!

با حرف بیتا گُر گرفتم... مهرداد مرد خیلی خوشکلی بود با چهره‌ای مطلوب و بَشاش...
همیشه می‌خندید و من مَجذوب همون لبخندها شده بودم.

1403/08/17 02:51

رمان جدید پارت گزاری به صورت روزانه 20 پارت🙏.
.
.

اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/08/17 02:52

#پارت_11
#قلب_پنهان


برای ثانیه ای، مهرداد سر بلند کرد و با دیدنم اخم جذابی بین ابروهاش نشست و مات موند. چشم از من و کل وجودم بر
نمی داشت و من داشتم مثل شمع آب می شدم.

هر دو دستش تو جیبش بود ولی بیرونش آورد و با همون اخم و نگاه نافِذ لب باز کرد حرفی نزد و به سمتم اومد ناخواسته از اُبُهَتِش یه گام به عقب برداشتم.... زیاد بلند قد نبود اما مرد پر جذبه ای بود با اینکه اکثر مواقع می‌خندید اما من در بیشتر مواقع ازش می‌ترسیدم شاید هم همین حس بود که باعث میشد بهش دلبسته بشم.

من به مهرداد وابسته نبودم و بلکه یه جور حس دلبستگی بهش داشتم.

دیگه صدای بیتا و شاگردش رو نمی‌شنیدم. مهرداد درست مقابلم ایستاد و بالاخره از من چشم گرفت. سرش رو پایین انداخت و من با همون اِلتِهاب گفتم:

-سلام عشقم... دیر کردی! کجا بودی؟! من به مامان گفتم که...

مهرداد بی واکنش، بین حرفم پرید و بیتا رو که پشت سرم بود مخاطب قرار داد.
-معذرت میخوام یکم دیر کردم. با اجازه ما رفع زحمت کنیم.

جا خوردم چون معمولا اینجوری و بی مقدمه حرفی نمیزد. سعی کردم از صورتش بفهمم که چی تو مغزش می‌گذشت ولی ممکن نبود. بیتا هم جا خورده بود.

-خواهش می‌کنم. امیدوارم آرایش عروس خانم رو بپسندی شاه داماد!

نمی دونم من اشتباه می‌کردم یا مهرداد واقعا پوزخند زد. لبخندِ لرزونم پر کشید و با بهت و ناباوری به مهرداد زل زدم. امشب این مرد یه چیزیش بود و من شک نداشتم.

دست دور بازوم انداخت و از روی شِنِلِ ساتَن بازوم رو چسبید و من هِینی خفه کشیدم و به سینش برخورد کردم.

-با من بیا اِلین!

صداش وحشتم رو صد چندان کرد. یه جور حس خشم و اِنزِجار تو صداش موج میزد و من علتش رو نمی دونستم.

-من وسایلتون رو تا ماشین میارم.

این رو شاگرد گفت و مهرداد تنها سر تکون داد... اینکه هیچ فیلمبردار و عکاسی به دنبال مهرداد نیومده بود، بیشتر باعث تَرَسَم شد. بیخود و
بی جهت می ترسیدم بااینکه می دونستم مهرداد آدمی بود که هرلحظه آماده‌ی سورپرایز بود...

بارها سورپرایز شده بودم و احتمالا این هم می تونست یکی از همون سورپرایزهای عجیب و غریبِ مهرداد باشه!
ولی باز هم...

♥️@romankadee

1403/08/17 13:12

#پارت_12
#قلب_پنهان





مهرداد من رو تا ماشین کشوند و در رو باز کرد و تقریبا به سمت داخل ماشین هُلم داد و با همون صدای غُرِش مانندش گفت:

-سوار شو!

حتی بهم نگاه درستی ننداخته بود.. حتی ازم تعریف نکرده بود..

مگه نباید بهم خیره میشد و تا دقایقی از زیبایی و محشر بودنم حرف میزد و میگفت امشب یه شب فوق العاده برام میساخت؟!‌چی شده بود؟! آخ خدایا...

نگاه پرسشگر بیتا هم بیشتر به وحشتم دامن میزد. یکم گیج بودم و مَبهوت...
حتما اتفاقی افتاده بود. حتما!

در صندوق عقب بسته شد و من هنوز ایستاده بودم. مهرداد از کنارم رد شد و یکم تُنِ صداش بالا رفت.

-گفتم بشین اِلین. نشنیدی؟! بشین تو ماشین...

سرم داد میزد؟!
با پاهایی لرزون رو صندلی ماشین نشستم و خودم دامن پف دار و بلندم رو جمع کردم... زیادی برای نشستن مُعَذَب بودم و دامن لباس تا داشبورد بالا اومده بود... لعنتی!
کاش ژِتونِش رو بیرون آورده بودم.

مهرداد کنارم نشست و در ماشین رو بسته و نبسته، استارت زد و پا روی پِدال گاز فشرد و ماشین با تیک آف بدی از جا کنده شد که به صندلی چسبیدم.
هِین کشیدم و دسته‌ی در رو گرفتم و نفسم حبس شد.

-چیکار میکنی مهرداد؟! یکم آرومتر...فیلمبردار کجاست مگه نباید با تو میومد؟! پس... پس دسته گل کو؟!

ولی مهرداد جوابم رو نداد و من از تو آینه‌ی بغل بیتا و شاگردش رو دیدم... بیتا شونه بالا انداخت و شاگردش دست به کمر گرفت و به مسیر رفتن ما زل زدند.
دستام یخ کرده بود و مهرداد با بی احتیاطی وارد خیابون اصلی شد.

-مهرداد؟! عشقم چی شده؟!

فقط یه ثانیه به سمتم چرخید و پوزخند زد. اینبار مطمئن بودم که پوزخند زد. شک نداشتم!

-عشقم؟! آره؟! بذار یه عشقمی بهت نشون بدم که اون سرش ناپیدا...

وا! چی شده بود؟! دقیقا امروز؟! روز عروسیم؟!
تا چند ساعت دیگه باید خوشحال و شاد و خندون سر سفره‌ی عقد می نشستیم و تا نیمه های شب این پیوند رو جشن می‌گرفتیم و حالا باهام اینجوری حرف میزد؟! نکنه اشتباهی مرتکب شده بودم و خودم خبر نداشتم؟!

-مهرداد چرا باهام اینجوری حرف میزنی؟!‌م من... من کاری کردم؟!

جوابم رو نداد اما من اِنقِباض فکش و به هم ساییدگی دندوناش رو از روی چهره‌ش می دیدم...
فقط نیمرخش به من بود و نگاهش میخ خیابون پر تردد مقابلش!

-صبر کن میرسیم... فقط صبر کن.

-کجا؟! مگه نمیریم باغ؟! پس... پس عکاسی چی میشه؟! مهرداد داری منو کجا میبری؟!

♥️@romankadee

1403/08/17 13:13