#803
لال شدم.. بهار راست گفته بود.. عماد.. عمادمن! نفسم! همه زندگیم واقعا دوستم داره!
_اون عکس ها عذابم داد.. شب و روزم پرشده بود از تصویر و تجسم کردنت با اون شارلاتان نابودم کرد
اما هربار ته دلم یه حسی نمیذاشت واقعا باورش کنم.. هرگز نتونستم از ته قلبم باورکنم اونا واقعی باشن.. گلاویژ من قلبم باورت داشت، قلبم به پاک بودنت ایمان داشت اما غرورم نمیذاشت به حرف قلبم گوش کنم..
افکارم مردونه ام مانعم میشد.. غیرتم قبولت نداشت و همونا باعث شد به مرگم راضی بشم!
زبونم میگفت ازگلاویژ متنفرم وقلبم تودهنی بهم میزد..
سعی کردم از زندگیم حذفت کنم وهر راهی که بگی رو امتحان کردم اما نشد و انتهای تموم راه ها به تو ختم میشد..
نشد فراموشت کنم.. چشم باز کردم دیدم توکه توی زندگیم نیستی من فقط دارم روز هارو شب میکنم وشب هارو روز... حس کردم دیگه زندگی نمیکنم وفقط روزارو میگذرونم..
به خودم اومدم دیدم یه الف بچه اونقدر تو زندگیم، تو وجودم نقش مهمی داشته که وقتی نیست زندگی هم درجریان نیست..
اون عکس ها که واقعی نبود هیچ.. اون بی ناموس رو هم به سزای اعمالش میرسونم اونم هیچ.. ولی حتی اگرم واقعی بودن بازم من نیومدم سمتت که عذابت بدم..
نیومدم که اشکت رو دربیارم و به قول خودت شکنجه ات کنم.. اومدم قلبمو که دیگه توی سینه ام نبود رو دوباره برگردونم سرجاش..
"باهرکلمه ای میگفت من ضجه میزدم و بیشترازقبل دلم براش پرمیزد"
حالاهم دیگه گریه نکن.. قول میدم دیگه سمتت نمیام.. حتی قول میدم از ایران برم.. اما قبل رفتن لازم بود که حقیقت رو بدونی و بدونی نه قصد اذیتت کردنت رو داشتم نه تلافی و شکنجه.. لازم دونستم بیام و بهت بگم که من فقط عاشقت بودم ودنبال عشقم اومدم..
حالا که همه ی حقیقت هارو گفتم اینم بدون برنامه امشب روهم من ریخته بودم..
من از رضا وبهار خواستم توروبیارن که باهات تنها بشم و تصمیم نهایی رو بگیرم..
1403/08/15 11:31