The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#پارت_13
#قلب_پنهان






کمرم رو به در ماشین چسبوندم و به حرکات مهرداد زل زدم... با یه آشفتگی ترسناکی فرمون رو
می چرخوند.
گاهی به فرمون مشت
می کوبید و واسه همه‌ی آدم‌های شهر و ماشین ها هی می‌فرستاد و فحش‌های رکیک می‌داد.

من مات این رفتارهای جدید و عجیبش بودم. حتی یکبار هم یه بیشعور به زبونش نیومده بود و حالا واقعا برام تازگی داشت. خدای من!
داشت چه اتفاقی می افتاد؟! نکنه این مرد برادر دوقلو و هَمسان مهرداد بود و نه خودش...

قلبم تو گلوم می تپید و به نفس نفس زدن افتادم.
حتی نمی دونستم موبایلم رو کجا گذاشتم! تو کیفم بود؟! تو صندوق عقب بود و قاطی وسایلم؟!
پوست تنم می سوخت و حالم خراب بود!

- مِ مِهر مِهرداد!

ولی صدای عصبی و فریادش تنم رو لرزوند و چشم بستم.

-خفه شو اِلین... خفه شو! دعا کن زنده نرسیم. فقط وای به حالت اگه... اگه حقیقت داشته باشه.

از چی حرف میزد؟! داشتم دیوونه میشدم و دنیا دور سرم می چرخید.

ناخواسته به گریه افتادم. نه اینکه خیلی لوس باشم و سر هر مسئله‌ای اشک بریزم ولی امروز عروسیم بود و عشق زندگیم داشت سرم داد میزد و تهدیدم می کرد.

من الان سَراسَر ناز و نیاز بودم و مهرداد باید آرومم می‌کرد و با دلم راه میومد.
مگه چه کار خطایی کرده بودم که مُستَحَق چنین رفتاری بودم؟! هنوز فریادش تو گوشم زنگ میزد و صدای گریه هام بالا گرفت.

-توروخدا نکن... داد نزن... مهرداد چِت شده؟! کجا میریم؟!

مسئله داشت جدی میشد. این مهرداد همون مهرداد همیشگی نبود و داشت شَکَم به یقین تبدیل میشد که یه اتفاق وحشتناک افتاده بود؛ وگرنه یه مرد مثل مهرداد و تو چنین روزی با تشر منو از آرایشگاه سوار نمی‌کرد و به ناکجا آباد
در حالی که همه تو تالار منتظر ما بودند، داد و فریاد و تهدید نمیکرد!

خدایا خودت بهم رحم کن.
مونده گریه کنی هرزه کوچولو..‌..
مونده اشک بریزی ج☆ن☆د☆ه ی
خیابونی!

مات موندم و با دهن باز و

♥️@romankadee

1403/08/17 13:13

#پارت_14
#قلب_پنهان






فَکَم بین پَنجِه های نیرومندش فشرده میشد و دردم
می گرفت..
لبم کَج و مَعوِج شده بود و
نمی تونستم با وجود درد حرف زیادی بزنم ولی دست رو مشتش گذاشتم و سعی کردم خودم رو از بند دستاش نجات بدم.
تنش داغ داغ بود و چشماش سرخ...

با برخورد شدید به ماشین جلویی و صدای وحشتناکی که ایجاد کرد، محکم به جلو پرت شدم و سرم به شیشه ی جلو اِصابَت کرد و تاجی که بیتا با وسواس رو موهام گذاشته بود کَج شد و گیره هاش تو پوست سرم فرو رفت و آخم رو به هوا بلند کرد.

مهرداد آه بلند بالایی گفت و ماشین رو عقب کشید.. راننده ی جلویی که انگار پشت چراغ قرمز ایستاده بود؛ با داد بلندی از ماشینش پیاده شد ولی مهرداد حتی صبر نکرد تا مَرد به ما برسه، عقب رفت و از اولین فرعی که یک متر بالاتر بود به راست پیچید و فریاد کشید.

-تاوان خیانتت رو پس میدی اِلین... پس میدی!

درد تو کل سَرَم پیچیده بود و چشام تار می دید. من کاپوتِ جلوی ماشین رو می دیدم که تقریبا جمع شده بود و این شدت وحشتناک ضربه رو نشون می داد.. خیلی
می ترسیدم.. خیلی...
ولی مهرداد بی اهمیت به حال بد من به رانندگیش ادامه داد و من آرزو کردم هرگز نَرسیم چون شک داشتم مهرداد
اجازه ی زنده موندن بهم بده!

بیگناه داشتم میسوختم و علتش رو نمی دونستم. وای خدایا...
قرار بود چی به سرم بیاد؟! کاش خواهر داشتم... مادرم کنارم بود!

-الین؟! به جان خودت قسم میخورم اگه... اگه حقیقت باشه خودم چالِت می کنم و این رسوایی رو از بین میبرم!

سرعتش رو بالا برد و من دست رو پیشونیم گذاشتم... نشکسته بود اما خیلی درد می کرد.
با گریه و عَجز و ناتوانی نالیدم:

-خب بگو چیکار کردم؟! کسی بهت حرفی زده؟!

با غِیظ نگام کرد و باز به خیابون زل زد... مثل دیوونه ها رانندگی می کرد و من زیاد مطمئن نبودم به سلامت برسیم.

-پس انتظارشم داری؟! که یکی یه چیزی گفته باشه؟!

آدم که بیخود جنون
نمی گرفت.. من فقط حدس زده بودم نه چیز دیگه...
انگار یه نفر بدگوییم رو کرده بود. خب من دشمن زیاد داشتم! ممکن بود واسه جدا کردن من و مهرداد هر حرفی بزنن و چرا مهرداد نمی فهمید؟!

-من... فقط دارم میگم من و تو بدخواه زیاد داریم... مهرداد تورو خدا بگو چیشده؟! امروز روز عروسیمونه!

1403/08/17 13:13

#پارت_15
#قلب_پنهان





ولی هیچ جوابی نداد و من سردرگم و ترسیده تو خودم جمع شدم و اشک ریختم.
این چه سرنوشتی بود؟! حتی نمی دونستم کجا می رفت و قرار بود چی به سرم بیاد!
فقط می دونستم که مهرداد خیلی عصبانی بود و حتی توان کُشتَنَم رو داشت. با هزار و یک امید و آرزو خودم رو برای مهرداد آماده کردم و حالا...

بالاخره ماشین رو نگه داشت و من انگار تو تمام مسیر تو یه عالم دیگه سِیر می کردم که با کنجکاوی به اطرافم سَرَک کشیدم.

خیلی ترسیده بودم و درواقع انگار اینجا رو نمی شناختم. در سمت من رو باز کرد و با پیچوندن انگشتاش دور بازوم من رو بیرون کشید. پام پیچ خورد و پاشنه‌ی کفشم شکست و با فشار دستش دور بازوم سر پا موندم.

سرم از شدت ضربه گیج
می رفت و مهرداد اهمیت نداد.
در ماشین رو به هم کوبید و من بالاخره فهمیدم منو کجا آورده بود! خونه ی مُشترکم با مهرداد...

همونجایی که قرار بود آخرشب و با کلی شور و هیجان و مراسم عروس کِشون منو به اینجا بیاره و زندگی جدیدمون رو شروع کنیم!

هوا تاریک شده بود ولی بازم خونی که تو چشمای مهرداد پیچیده بود رو می دیدم.

کلیدش رو از جیبش بیرون آورد و من به کتش چنگ انداختم و بابُغض نالیدم:

-چرا اومدیم اینجا؟! ما الان باید...

ولی اَمون نداد تا جمله‌ ام رو تموم کنم و با یه سیلی محکم تو صورتم من رو تو حیاط بزرگ خونه پرت کرد. یه ماشین با سرعت رد شد و دست روی بوق گذاشت و نوایِ عروسی در آورد. انگار داشت عروس کِشون می‌کرد. غم بزرگی رو دلم سنگینی می کرد.
با درد رو زمین پرت شدم و مهرداد جلو اومد و در رو به هم کوبید و رو سرم خم شد.

-باید کجا باشیم؟! مثل احمق‌ها باورت کنم و بشینم سر سفره عقد و اسم کثیفت رو ببرم تو شناسنامه‌ام؟! انگار نه انگار بَغَلِ خواب چند نفر بودی؟!

گیج بودم... مَبهوت بودم و
نمی تونستم حرفاش رو هَضم کنم!‌ مست بود یا چیزی مَصرف کرده بود؟!
نکنه فکر می کرد من یکی
دیگه ام و تو تَوَهُم به سر
می برد؟! شِنِل رو با بی رحمی از دور گردنم در آورد و روی زمین انداخت. موهای فردار و پیچیده شده‌م رو بین پنجه‌هاش گرفت و از زمین بلندم کرد... درد تو سرم پیچید و جیغ زدم ولی اون با قصاوت قلب من رو که پاشنه‌ی کفشم شکسته بود؛ لَنگ لَنگون به سمت ساختمون کشوند.

-من کاری نکردم... کی این مزخرفات رو تو گوشت خونده؟! چطوری می تونی اینارو باور کنی؟! من جز تو با هیچکس حتی سر قرارم نرفتم... چت نکردم... جواب سلام هیچکس رو تو اینستاگرام و تلگرام و واتساپ ندادم مهرداد... تورو خدا یواش‌تر... دردم میاد!

ولی اهمیت نداد... ساق پاهام بشدت درد می کرد و موهام رو که با کلی
اِسپِرِی فیکساتور و تافت و

1403/08/17 13:13

ژل حالت
داده بود، به پوست سَرَم فشار می آورد و چشمام داشت از حَدَقِه میزد بیرون فریاد میزد و میخواست کلماتش رو تو مَغزَم فرو کنه شُمُردِه....
شُمُردِه و حِرص دار....
که فقط با من بودی؟! فقط من؟!....
حالا بهت نشون میدم

1403/08/17 13:13

#پارت_16
#قلب_پنهان





من رو به داخل سالن تاریک هُل داد و جیغ زدم. هیچ جوری نمیشد مهرداد رو کنترل کرد. صداش از خشم دو رَگِه شده بود و کوبِشِ بی اَمان قلبش رو از روی پیرهن و کُتِش
می دیدم.

با این وجود هنوز هم برام جذاب بود و فقط دلم برای خودم میسوخت!
کلید برق رو زد و موجودیت بخشید به کل وسایل خونه...
همه وسایلی که با عشق خریده بودیم. مبل ها... پرده ها... تابلوها... مجسمه ها... فرش و ساعت و تلویزیون و قاب عکس دونفره‌مون!

با عَجز نگاش کردم تا شاید بگه همه چی یه شوخی بشدت مسخره بوده ولی نه...
اون حِرص و خشم تو نگاهش کاملا واقعی و از ته دل بود. من هیچوقت مهرداد رو اینطوری ندیده بودم.

-لخت شو...

-چ چی؟!

فریاد کشید:

-گفتم لخت شو اِلین...

نشی لباستو تو تنت جِر میدم. کاری نکن سگ بشم و لخت بفرستمت تو کوچه و خیابون! لخت شو میگم پدرسگ...

شوکه از لحن و صدا و حرفش دهنم باز موند اما اشکام تو میدون تیرِ گونه هام، ‌گلوله شدند و رو قلبم شلیک شد.

می سوختم و نمی تونستم هیچ جوری از خودم دفاع کنم.

دربرابر مردی به وحشتناکی و خشمگینیِ مهرداد نمیشد. خودش بهم اون همه محبت کرده بود؟! این مرد
نمی تونست اون مرد همیشگی باشه!
دیگه تو چشماش عشقی نبود و فقط میخواست کاری که گفته بود رو انجام بدم.
مگه نباید با ناز و بوسه لباسم رو از تنم بیرون می کشید؟!

-اِلییییین؟! لخت شو... به ولله قسم می تونم همینجا جِرِت بدم لعنتی! اون رَختِ کثیف رو از تنت دربیار و بهم ثابت کن که بدنت رو کسی ندیده! زود باش...

کی به این مرد چیزی گفته بود؟! دلم میخواست زمین دهن باز می کرد و منو می بَلعید!

چطور می تونست اینقدر
بی رحم باشه؟! محال بود!
جلو رفتم و با امیدواریِ احمقانه‌ای دَستش رو گرفتم و ناله وار اسمش رو صدا کردم.

-مهرداد؟! عشقم؟!

-به من دست نزن هَرزه...

و انگار یه موجود چِرک و کثیف بودم که تا دستم بهش برخورد کرد، به عقب هُولم داد و به آباژور برخورد کردم. آباژور رو زمین افتاد و من باز پام پیچید ولی خودم رو کنترل کردم تا نیفتم.

-پس نمیخوای لخت شی نه؟! خودم لختت می‌کنم. خودم...

1403/08/17 17:54

#پارت_17
#قلب_پنهان





به سمتم خیز برداشت که جیغ فرابنفشی کشیدم و پا به فرار گذاشتم ولی پاشنه‌ی سوزنیِ کفشم بهم مهلت نداد و روی سرامیک های کف، لیز خورد و افتادم.

به ثانیه نرسیده، مهرداد بالا سَرم ایستاد و با مو صورتم رو از سرامیکهای سرد فاصله داد. کنارم زانو زد و صداش رَعشِه به تنم انداخت.

-تَنِت دست مردا میچرخه و سَرِش قمار می کنن اونوقت به من برسه، میخوای فرار کنی؟! از بقیه نمی ترسی ولی از من وحشت می کنی؟! نشونت میدم الین... بیچاره‌ت می کنم. بگو چیکار کنم؟! همینجا لُختِت کنم یا رو گلبرگهایی که با هزارتا امید و آرزو از لمس یه دختر باکره، رو تخت چیدم؟! انتخاب با تو ج*ن*ده کوچولوی خوشکل!

لرز بدی به تنم افتاد و زانودرد اَمونم رو برید.
صدای فریاد و نفس های کشدارش تو سکوت و بزرگی خونه می پیچید. من یک کلمه از حرفاش هم نمی فهمیدم.

-مهرداد به جون مامانم داری اشتباه می کنی، هرکی هرچی بهت گفته دروغه! ‌من فقط با تو بودم... فقط با تو!

ولی باورم نکرد... انگار هرکی بود خیلی قبولش داشت که از من و حرفم می گذشت. وضعیتمون طبیعی نبود. شب عروسیمون بود! آخ خدایا... آخ!

تند و سریع قدم برمی داشت و من با درد سر و زانو و قلبِ شکسته‌م دنبالش کشیده میشدم. وارد اتاق مشترکمون شد و کلید برق رو زد. از همه ی اسباب و وسایل اطرافم فقط تخت و حریرهای سفید چهارسوی تخت رو می دیدم. گلبرگ ها.. بادکنک ها... شمع های روشن و لرزون!
اینجا واقعا شبیه تصوراتم شده بود ولی حالا...

من تو یه قدمی مرگ بودم. به جلو هولم داد و من با کمک میله‌های اطراف تخت خودم رو نگه داشتم و بلند بلند گریه کردم.

-می بینی؟! این اتاق رو واسه تو درست کردم... خیال

می کردم قراره واسه اولین بار من لَمسِت کنم. من ببوسمت.. من باهات بخوابم و جفتمون به آرامش برسیم اما...

1403/08/17 17:54

#پارت_18
#قلب_پنهان





چنگی به موهاش زد و با حِرص کُتَش رو بیرون آورد و به دیوار کنار تخت کوبید و به سمتم اومد. من با حال خرابی به میله ها آویزون بودم و کمرم خم شده بود ولی با گرفتن موهام

و کشیدنش به عقب، کمرم به پشت خم شد و رو تخت پرت شدم. دامن بلند لباس بهم اجازه نمی داد عقب برم و مهرداد مثل مجنون ها بلند خندید. سایه‌ی هیکلش روی دیوار افتاده بود و من ترسیدم. به التماس کردن افتادم تا بلکه دلش به رحم بیاد.

-مهرداد؟! به عشقمون قسم من با هیچکس نبودم.

دروغ گفتن... نمیدونم از کی شنیدی ولی دروغه... قسم میخورم من با هیشکی
رابطه ای نداشتم. من عاشقتم دیوونه... امشب قراره زنت بشم چیزی که واسه جفتمون آرزو بوده، چرا خیانت کنم وقتی اونقدر عاشقت بودم که جلوی خانوادم وایسم؟!

رو تَنَم خم شد و باز موهام رو کشید؛ همونی که روی تار به تارش حساس بود. عاشقم بود و نمی تونستم این رفتارش رو باور کنم.

انگار به یه باور رسیده بود و اصلا شک نداشت که بی گناهم. من رو یه گناهکار واقعی
می دید.

-پس که اینطور... که دروغه آره؟! الان معلوم میشه...

دستش رو روی دامن لباسم گذاشت که به خودم لرزیدم. نفسم به سختی بالا میومد و مهرداد و اون فاصله‌ی کم و سنگینی اندامش داشت همون یه ذره نفسم رو می برید.

-لختت که کردم، تنت رو که دیدم معلوم میشه زنم لخت تو بغل چند نفر چرخیده!

از حرفاش خجالت می کشیدم. دلم می شکست..
خورد میشدم.. وقتی گناه و تقصیری نداشتم و داشتم تو بهترین شب عمرم مجازات
می شدم. درد داشتم. قلبم بیشتر از کل تنم تیر می کشید.

دامنم رو بالا داد و من جیغ زدم. تقلا کردم ولی مهرداد اَمون نداد.

اون خط باریک شورت سفیدم رو پایین کشید و دستش حَریصانه رو کل پایین تنم چرخید. خواستم بلند بشم و جلوش رو بگیرم ولی...

1403/08/17 17:54

#پارت_19
#قلب_پنهان






اجازه‌ی انجام هیچ کاری بهم نداد و با یه سیلی جانانه خفه‌ام کرد. به زور پاهام رو از هم باز کرد و همون ثانیه‌ی اول،

جوری بین پام ضربه زد که جیغم هوا رفت. ضرب دستش رو پایین تنه‌ام می سوخت و دردم می‌گرفت ولی رحم نداشت. خودش بین پام نشست و با وحشت نگاش کردم. نور اتاق اونقدر بود که بتونم کامل و واضح ببینمش.

صورتش به کبودی میزد و
همه ی رگ های بدنش بیرون زده بود. چشماش خیس و صورتش خیس تر...

از خشم و هیجان غرق عرق بود و کراواتش رو از دور گردنش بیرون آورد.
سعی داشتم با دست مانع کارش بشم که با همون کراوات لعنتیش هردو دستم رو بست.
اگه بهم تجاوز می کرد، هیچوقت خودم رو
نمی بخشیدم.

شاید هرکی جای من بود از این بابت ناراحت نمیشد و می گفت من که بکارت دارم...
اگه اینکارو بکنه و بفهمه یه دخترم؛ خجالت می کشه و بعد هم انگار نه انگار میریم سر خونه زندگیمون


ولی من اونجوری نبودم و
نمی تونستم این عدم اعتمادش رو هضم کنم. در ثانی من یه چنین حجله ای رو
نمی خواستم. با زور و جَبر...

میخواستم با عشق من رو از دنیای دختر بودن بیرون بیاره... تحمل این اتفاق رو نداشتم حتی با مهرداد!

-ولم کن مهرداد... هیچ معلومه داری چی کار می کنی؟! به خاطر حرف کی داری گند
میزنی تو شب خوبمون؟!

میدونی چند سال و چند ماه و شب و روزه که از خدا تو رو خواستم؟! اینه حقم؟!

ولی مهرداد نمی فهمید... خون جلوی چشماش رو گرفته بود و درک نمی کرد داشت چه بلایی سرم می آورد!

-فقط خفه شو و بذار به خودم ثابت کنم تو اون هرزه ای که میگن نیستی!
نمی تونی باشی...

دستم روی مَلَحفِه و گلبرگها مشت شد و مهرداد با قصاوت قلب، دستش رو لای پام حرکت داد. داغ کردم و به رَعشه افتادم.
آخ خدایا...

-مهردااااااد؟! به خدا دخترم... به پیر و پیغمبر دخترم. اینکارو نکن. من که برات مدرک بکارتم رو گرفتم از دکتر! داری چیکارم می کنی؟!

دو طرف رونم رو فاصله داد و به گریه هام شدت دادم. با دو تا دستای بسته شده‌م به

سینش مشت کوبیدم ولی ولم نکرد. از تقلاهای زیادم، گوشه‌ی لباس دِکولته‌م کنار رفته بود و بالا تنه‌ی نیمه برهنه‌ام رخ نشون می‌داد.

-حالا معلوم میشه...

1403/08/17 17:55

#پارت_20
#قلب_پنهان





-چه برقی هم انداختی، خوبه... اینکاره ای!

داشت با این حرفاش، غرور و شخصیتم رو لِه می کرد و چرا نمی فهمید؟!

-مهرداد؟! بخدا کاری کنی
نمی بخشمت... فقط کافی بود یکم تحمل کنی اول و آخرش که من مال خودت میشدم.

-زِر مفت نزن اِلین، من بمیرم هم با زنی که اسمش تو زبون یه مرد دربیاد ازدواج نمی کنم. رسواییت بمونه رو دل بابا ننه‌ات... لِنگاتو بده بالا... سریع!

توان از کف دادم و تمام تلخی و حِرصم از حرفش رو تو

صورتش کوبیدم و جوری بهش سیلی زدم و آن چنان جیغ زدم که حنجره‌م پاره شد.

-اینا رو با منی؟! چه مَردی؟! کدوم مَرد؟! تو به چه حقی
می تونی این حرفا رو بزنی؟!‌


مگه با یه دختر خیابونی ازدواج کردی که اینارو بگی؟!‌ تو میدونی من دختر کیم؟! من دختر خانواده‌ی محمد زرگرم. میفهمی؟!

نمی تونستم این همه حِقارت رو تحمل کنم. جیغ زدم ولی عصبی شد و فَکَم رو گرفت و یه ضربه با کف دست به رونم زد که اشکم دراومد. خیلی دردم میومد. من تنم رو واسه ناز و نوازش آماده کرده بودم نه کتک...


-واسه بقیه که می تونی لنگ بالا بدی و همه گهی بخوری الین... به من رسید شدی دختر مُحَجَبه؟! لنگت رو بده بالا تا نزدم تو دهنت... باز کن پاتو...

بین جیغ زدن گفتم:

-ولم کن عوضی، کاری نکن ازت متنفر شم. کثافت ولم کن.

جوری پاهام رو از دو طرف باز کرد که صدای استخونام رو شنیدم ولی مهرداد واسش مهم نبود. ولم کرد و بلند شد...


یکم راه نفسم باز شد و خواستم بلند بشم ولی با بالا دادن دوتا پاهام و از هم دور کردنشون مانع ام شد. حالا اون بین پاهام بود و به کل پایین تنه‌ام دید داشت. شرم و خجالت و حقارت تو جونم پیچید.

-آخ مهرداد... دردم میاد دیوونه... داری چیکار


می کنی؟! همه ی دوست داشتنت این بود که بهم اینقدر شک کنی که شب عروسیمون رو به گه بکشی؟! چطور میتونی باور کنی بهت خیانت کنم؟!

1403/08/17 17:55

#پارت_21
#قلب_پنهان






به همه چی چنگ مینداختم تا از زیر مردی فرار کنم که قرار بود صاحب اول و آخر بدنم باشه

ولی حالا داشت باهام چیکار می‌کرد؟! تنم از اِلقابِ زشتی که بهم می چسبوند می لرزید و خیس عرق بودم.


دهنم خشک خشک بود و قلبم ممکن بود هرلحظه از سینم بیرون بزنه.
فقط دو ثانیه پنجه هاش رو تو تنم فرو برد. فقط دو ثانیه با اون نگاهی که آرزو داشتم روی من زوم باشه، بین پام نگاه کرد و بلند شد.


همه چی تو دو ثانیه اتفاق افتاد ولی برای من وحشتناکترین و طولانی ترین حادثه‌ی عمرم بود.

دستام رو باز کرد و من از پشت تور سفید لباسم دیدمش و پاهام رو پایین آوردم. لباس زیرم رو بالا کشیدم و مهرداد فقط نگام کرد. حالا اون خشم و حِرص و عصبانیت رو
نمی دیدم. پوزخند زد و دو تا از دکمه هاش رو باز کرد. بلند به گریه افتادم.

-بهت ثابت شد؟! فهمیدی دخترم؟!

پوزخند زد و جیگرم رو سوزوند. هر دو دستش رو تو جیبش فرو برد و با تحقیر نگام کرد.

-دختری... آره پَرده بِکارَتت رو داری! ببخشید که فکر کردم زن شدی.

حالم خیلی بد بود. خیلی...
ولی نمی تونستم اون واکنشی که باید رو نشون می دادم.
نمی تونستم!

-الان چیکار کنم؟!‌ چجوری فراموش کنم چی به روزم آوردی؟! با این حال باید بریم تالار؟!

صدای گریه هام تو اتاق پخش شده بود و مهرداد دور خودش چرخ زد و پشت به من ایستاد. نفس عمیقی گرفت و گفت:

-مگه قراره بریم؟! کی گفته قراره زن من بشی؟!

1403/08/17 22:26

#پارت_22
#قلب_پنهان


مَگَر من تِست نکرده بود؟!...

مگر من دختر نبودم؟!..
اصلا خودم رو درک نمیکردم...
بعد از کاری که کرد هنوزم


می خواستم که زَنِش بِشَم؟!
جوابی نداشتم ولی کل فامیل و دوست و آشنا الان منتظر ما بودند.

با دردی که تو سرم و زانوم بود از روی تخت پایین رفتم.
بند کفش رو از دور مُچ پام باز کردم و ایستادم....
می تونستم خودم رو تو
آینه ی میز آرایشی ببینم.

موهام به شدت بهم ریخته بود
و تاج از موهام آویزون بود.


پای چشمام سیاه و رژ لَبم پخش شده بود و از من یه تصویر وحشتناک می ساخت. جای انگشتاش بین پام هنوز هم حس میشد ولی بحث آبرو و خانواده و آینده‌م بود و سعی کردم قوی باشم.

-نمی دونم چی شده ولی این حق من نیست مهرداد... چرا اینکارو می کنی؟! حقمه بدونم چی شده!

به سمتم چرخید و نگاهش رو تو کل وجودم چرخ داد. الان نمی تونستم بفهمم به چی فکر می کرد و چه حسی داشت. اون می فهمید؟!

-مهرداد؟! حرف بزن لعنتی...

-اِلین؟! از این لحظه... هرچی بین ما بود، تمومه!

حرفش چندین و چندبار تو سرم اِکو شد. دلشکسته و خسته و دردمند نگاش کردم تا شاید بگه دروغ میگه ولی اون کاملا مُصَمَم بود. مُصَمَم و جدی!

اخم کرد و با ههِ بلندبالایی از من رو گرفت. انگار که یه جسم کثیف بودم. یه لاشه‌ی بو کرده و مُتَعفِن که حالش از من به هم می خورد.


حتی حالا که اطمینان داشت هم از من بدش میومد؟! چرا فکر می کرد بهش خیانت کردم؟! چرا؟!

-ت تو میفهمی چی میگی؟! یه نگاه به من بنداز... ببین تو چه وضعیتیم... لباس عروس تنمه و تو لباس دامادی، امشب عروسی من و توئه و این اتاق...

جوری فریاد کشید که با ترس دست رو گوشم گذاشتم و چشم بستم.

-به یه وَرَم که چی تن تو و منه، حالم داره از این اَدا تنگ بازی و اَدا مظلوم بازی درآوردنت به هم میخوره، اِلین؟!

یهو بهم حمله کرد و گردنم رو گرفت. همونجایی که می گفت باید بوسه گاه من باشه،


باید تا دقایقی طولانی ببوسم و بو بکشم، حالا بین
پَنجه هاش فشرده میشد و من دیگه نایی نداشتم تا خودم رو قوی نشون بدم ولی اشک
نمی ریختم.

1403/08/17 22:26

#پارت_23
#قلب_پنهان





-نمی دونم تَرمیم کردی یا از کجات مایه گذاشتی تا بِکارَتِت رو حفظ کنی ولی ببین... من *** نیستم و نمی خوام باشم. گمشو پیش همون حرومزاده هایی که خبر دارن تو خصوصی ترین نقطه‌ی تنت، یه خال داری!

این رو گفت و به عقب هولم داد...

رو پا ایستادم و اجازه ندادم دوباره سقوط کنم.
اشک تو چشمام جمع شد و ازش رو گرفتم.


خال داشتم؟! حتی خودم هم خبر نداشتم که اون خالی که ازش حرف میزد وجود داشت یا نه! تن و بدنم رو حتی مادرم ندیده بود و خود لعنتیش قرار بود اولین نفر باشه!
داشت چی می گفت؟! یه
بهونه ی جدید بود واسه پس زدنم؟!

-تو... تو داری چی میگی مهرداد؟! چه خالی؟!‌چیزی که من خودم خبر ندارم هست یا نه، چیزی که خودم ندیدم رو کی می دونه؟!

پوزخند زنان و با ابروهایی بشدت درهم و عصبی کنارم ایستاد. پوست تنم درحال ورقه شدن بود و نمی دونستم این مُصیبت از کجا به سرم نازل شده بود؟!

کسی می تونست حال من رو درک کنه؟! میخواست ولم کنه؟! یکهو و بی خبر و دقیقا امروز؟!

-میدونی کیا می تونن خبر داشته باشن؟! همون مادر ج*ن*ده هایی که بغلشون میخوابی و باهات لاس میزنن و تنت رو می دِرَن! از کجاهات مایه گذاشتی؟! از پشت؟! از سینه هات؟!

من گیج بودم و حال مرگ داشتم. انگار عِزراییل دست دور گردنم انداخته بود و داشت جونم رو می گرفت.


درست از پاهام... به دستام و سینم و قلبم و...
نمی تونستم هیچ حرفی بزنم چون توانش رو نداشتم.

-هرروز و هرشب سر یه ویدیو کال منو پاره می کردی و بقیه باید آمار خال رو ممنوعه‌ت رو بهم بدن؟!


منم کلاه بی غیرتی سرم کنم و بِشونَمِت سر سفره عقد؟! کور خوندی... بپوش و گمشو بیرون!

1403/08/17 22:26

#پارت_24
#قلب_پنهان





باید التماس می کردم تا آبروی خانوادم رو نبره؟!


تا ولم نکنه و سر فرصت براش توضیح بدم؟! من
نمی تونستم...
اگه خانوادم می دونستن راضی میشدن بهش التماس کنم؟!


عاشقش بودم حتی حالا... دوسش داشتم و فکر نبودنش دیوونم می کرد ولی دلم... غرورم، شخصیتم و اعتمادم شکسته بود.


بی توجه به من تُهمت زده بود، با پررویی بیرونم می کرد از همون آشیونه ی عشقی که دوتایی برای چیدنش زحمت کشیده بودیم.


چجوری می تونستم فکر کنم؟! جای فکر کردن نبود!
بُغض تو گلوم حُکمِ تیغ و خَنجر داشت و نمی تونستم حرف بزنم ولی با بدبختی گفتم:

-مهرداد تو داری انتقام چیو
می گیری؟! این خال چیه؟! این همه وقت واسه به دست آوردن من تلاش کردی دروغ بود؟!

-نه *** بودم... مغز تو سرم نبود که واسه یه دختر که لِنگاشو واسه همه بالا میده، آقا بالا سر باشم.

تو دیگه واسم پَشیزی ارزش نداری... خودم رو نمی کُشم که دوست دخترم دست خورده بود. خداروشکر زنم نیستی و نمیشی... نخواهی شد! گفتم بپوش و گمشو بیرون هَرزه.

بُغض داشت خفه‌ام می کرد. چطور اینقدر بی رحم بود؟! دستش رو گرفتم و با التماس وجودم تو چشاش نگاه کردم.


فکر میکردم اگه کمتر بشنوم اون حس عشق تو وجودم
نمی میره ولی اون دست بردار نبود و داشت همه ی تلاشش رو می کرد. انگار گذشته‌ی

عاشقانه ی ما همش دروغ بود وگرنه یه حرف از یه آدم غریبه نمی تونست یکهو اون رو تا این حد از من متنفر کنه.

-من با هیچکس نبودم. بخدا نبودم... همش پاپوشه.. دروغه! دارن بین ما جدایی میندازن، بفهم مهرداد!

خندید... بلند و کَر کننده!

-بذار بندازن. چه بهتر! میگی مادرت هم تنت رو ندیده ولی پسرا خبر از خال چسبیده به...

جمله‌ش رو ادامه نداد. خدایا... داشتم؟! مهرداد میخواست با بیرون آوردن شورت و بالا دادن دامنم اون خال رو چک کنه؟! از کجا اومده بود؟! اصلا داشتم؟!

-من نمی دونم تو از چی حرف میزنی... مهرداد من خبر ندارم.

فاصله گرفت و آباژور رو محکم به دیوار کوبید و مَلَحفه‌یِ گُل کاری رو کشید و با همون حَجم زیاد گلبرگ های قرمز، به دیوار کوبید.

1403/08/17 22:27

#پارت_25
#قلب_پنهان
احتمالا حالش از من بدتر نبود. من از همه جا بی خبر، داشتم تو حماقت خودم می سوختم.
-گمشو بیرون تا خونت رو نریختم الین. گمشو بیرون!
این مرد مُجاب نمیشد و نمی خواست بشه. حرف منو گوش نمی کرد چون گوشش رو پُر کرده بودند. از کجا ضربه خورده بودم؟!‌
خیلی ها مخالف این ازدواج بودن... حتی خانواده‌م.
من بخاطرش از خیلی چیزا گذشته بودم و حالا....

لَنگ لَنگون بهش نزدیک شدم ولی قبل از اینکه حرفی بزنم، محکم تو صورتم کوبید و به میز آرایشی برخورد کردم و با شکستن آینه، پخش زمین شدم. آینه‌ی عروس تو شب عروسی می شکست؛ شُگون نداشت و من احتمالا نحس ترین عروس سال میشدم.
پا تو حِجلِه نذاشته ، شناسنامه‌ام پُر نشده، ناکام داشتم از زندگیِ مهرداد
می رفتم.


فریاد میزد و اسباب و وسایل اتاق رو در هم می کوبید.
از درد به خودم پیچیدم و مهرداد سراغم نیومد. به سمت کمد رفت و چندتا تیکه لباس رو نَعشَم پرت کرد و فریادش چهارستون من و خونه رو لرزوند.

-بپوش و گمشو... هر قبرستونی میخوای برو... لیاقتت همون سگدونی های اطرافته نه خونه‌ی من.


گمشو...

از درد توان تکون خوردن نداشتم و کل تنم می سوخت. نمی دونستم کجاهاش درد داشت چون خودم همون رَنجی بودم که از یه غصه به جا
می موند.

دلم میخواست زمین دهن باز می کرد و من رو می بلعید. کی فکرش رو می کرد ته اون عشق به اینجا برسه؟! ناله کردم:

-دارم میگم من بی گناهم، تورو خدا...

با نوک تیز کفشش به پهلوم کوبید و دادم هوا رفت.


تا این حد از من متنفر بود؟! دوباره و سه باره به پهلوم ضربه زد و من پاش رو گرفتم.

-نزن بی رحم... نزن بی انصاف، دارم می میرم از درد! مگه من گناهی کردم؟! بخدا خبر ندارم. ندارم مهرداد!

1403/08/17 22:28

#پارت_26
#قلب_پنهان


پاش رو پَس کشید و با لَگَد کُل وسیله های شکسته ی اتاق رو به گوشه و کنار زد و تا چهارچوب در رفت ولی ایستاد.
به سمتم برنگشت ولی صدای خش دارش رو شنیدم:


-خودت یا مادر و پدرت رو تو صَد فَرسَخی خونه و محل کارم ببینم، بهتون رحم نمی کنم الین! گورت رو گم کن. گمشو و بذار اون قیافه‌ی تَخلیت رو نبینم. حالم ازت به هم میخوره!

رفت و من به گریه افتادم.
جلوی اون نمی خواستم اشک بریزم ولی خیلی درد داشتم.


روحی و جسمی رو به مرگ بودم. عشق زندگیم با کتک و بددهنی و تُهمَت ولم می کرد؟! امشب؟! برام قابل هَضم نبود...
خدایا نمی تونستم باهاش کنار بیام.

نمی تونستم. چرا اینجوری شد؟! کی زندگیم رو خراب کرد؟! کی هُمای سعادت زندگیم رو می دزدید؟! شیدا؟!
مثل تو قصه های ترسناک، دوست صمیمی خودم مُسَبَبش بود؟! خواهرش؟! مادرش؟!

خانواده ی خودم که مَحال بود اینکار رو بکنند.


با درد از جا بلند شدم و ضعف کردم... دوباره پخش زمین شدم ولی مهرداد من رو
نمی خواست و دیگه وجودم تو این آشیونه درست نبود.


تخت لعنتی... وسایلِ جهیزیه‌م...
لباس‌هام... لوازم آرایشی و... اون لباس خواب حریر سفید رنگی که از کمد آویزون بود، دردم رو صد چندان می‌کرد.

من تاب نمی آوردم. وارد سرویس اتاق شدم و چند مشت آب به صورتم زدم و اون آرایش مسخره رو تا جایی که تونستم پاک کردم ولی هنوز لبام سرخ و کبود بود و دور
چشمام سیاه...


هنوز موهام پر از ژل و تافت بود و کلی گیره تو موهام جولون می داد ولی تاج رو بیرون آوردم و به دیوار کوبیدم.


تحمل دیدن خودم رو نداشتم... از تصویر خیس خودم تو آینه متنفر بودم. من اون خال رو داشتم؟! هیچوقت درباره‌ش حرفی نزده بودیم... حتی مادرم نگفته بود.

به قلبم چنگ انداختم و به سینم مشت کوبیدم تا راه نفسم باز بشه.. زیپ لباسم رو باز کردم و لخت و عَیور وسط حموم ایستادم.

-زندگیم رو به گُه کشیدی... الین؟! زودتر گورت رو گم کن. خودت واسه مهمون ها توضیح میدی که عروس با هَرزگی هاش باعث کَنسل شدنش شده!

حرفش رَمَقم رو گرفت.. تیغ رو جلوی وان دیدم و یه دونه‌ش رو بیرون کشیدم تا خواستم روی مچ دستم بکشم، در با ضرب باز شد و...

1403/08/17 22:29

#پارت_27
#قلب_پنهان





با دیدن من و تیغی که سعی داشتم با جسارت رو رَگَم بِکِشَم، ایستاد و با همون حس تحقیر تو نگاهش براندازم کرد.



انگار نه انگار این مرد یه روزی کنار گوشم چه نجواهای عاشقانه ای می گفت. حالا یه جوری نگام می کرد انگار هیچوقت عاشقم نبوده.

-اینجا رو باش، جوجه ی نِق نِقوی همیشگی، یکی یه دونه ی خانواده‌ی زَرگر، میخواد خودشو بُکُشه... مُعَطَلِ چی هستی؟! منم قول میدم اخبار کثافت کاریات و جنازه‌ت رو باهم بندازم وسط پیست رقص...

همه منتظر عروسن!‌ منتظر تو...

یه عاشق نمی تونست تا این اندازه از معشوقش متنفر بشه و داشتم به عشقش شک
می کردم. کل وجودم پر از نفرت بود.


می خواستم تیغ رو روی رَگَم بِکِشَم و به زندگیم پایان بدم ولی مهرداد چشم گرفت و از در حموم خارج شد. حتی تَن لختم براش تحریک کننده نبود.


حتی با وجود بِرَهنِگیم وسوسه نمیشد تا من رو ول نکنه من دیگه چی داشتم؟! هیچی...

صداش رو از بیرون شنیدم و دستام از توان افتاد. تیغ کف زمین افتاد و من با کمک روشویی خودم رو نگه داشتم.

-زودتر برو بیرون نمیخوام زیر سقفی نفس بکشم که یه حرومزاده ی هرزه زیرشه! گمشو الین... گمشو!

در اتاق رو به هم کوبید و من پام رو از روی لباس عروس نیمه خیس برداشتم و پا برهنه وارد اتاق شدم.


کل اتاق زیر دردهای من پر شده بود. یه گوشه از مَلَحفهِ به شمع های روشن گرفته بود و داشت میسوخت و بوی سوخت پارچه تو هوا پخش بود. روبروی کمد ایستادم و یه دست لباس پوشیدم که
نمی دونستم چی بود.
اینجا دیگه جای من نبود.

1403/08/17 22:29

#پارت_28
#قلب_پنهان
شال رو روی موهای آشفته‌ام انداختم و یه قدم فاصله گرفتم.
لَنگ میزدم و سرم به شدت گیج می رفت ولی صدای قدم های عصبی مهرداد رو تو سالن می شنیدم.
کُتِش گوشه‌ی اتاق بود و من ازش چشم گرفتم. اونقدر حالم بد بود که مغزم کار نمی کرد من نمی دونستم باید چیکار کنم...
باید به خانوادم می‌گفتم؟! باید بدون اینکه به کسی خبر بدم می رفتم و پشت سرم رو هم نگاه نمیکردم؟!
من واقعاً هیچ تصمیمی نداشتم نمی تونستم هیچ فکری بکنم و یه تصمیم درست بگیرم فقط می دونستم که باید هرچه زودتر از این خونه برم چون دیگه تحمل تحقیر شدن رو نداشتم مخصوصا اینکه من واقعا هیچ گناهی نداشتم.
مهرداد داشت در حق من بد
می کرد..
حداقل از این بابت مطمئن بودم که نباید این شب چنین اتفاقی می افتاد.. بُغض مثل یک دیو تو حَنجَرَم نشسته بود و اجازه نمی داد نفس بکشم..
باید این خونه رویایی و این زندگی که سالها براش تلاش کرده بودم رو ترک می کردم.
دلم به حال خودم نه به حال خانوادم میسوخت که الان با هزار امید و آرزو تو تالار منتظر رفتن من و مهرداد بودن..
کی این وسط گناهکار بود من یا مهرداد؟! دلم نمی خواست به چیزی فکر کنم...
حتی به خودم تو آینه نگاه انداختم شال رو محکم دور گردنم پیچیدم و از اتاق خارج شدم.
مهردادم داشت سیگار می کشید و من تا همین لحظه نمیدونستم که مهرداد سیگاری بود!
حالا من هیچ حقی نداشتم تا حتی از این کار مَنعَش کنم... دیگه نه دوست دخترش بودم نه نامزدش نه زنش!
انگار دنیا به آخر رسیده بود.
با خروج من از اتاق هم به سمتم نچرخید و پُک های محکم تری به سیگار زد.
نه گوشی داشتم و نه برام مهم بود. چند گام به سمتش برداشتم پشت به من و رو به پنجره ایستاده بود.. عضلات ورزیده‌ش رو از پشت پیراهن سفیدش رو می دیدم و دلم ضَعف می رفت.
چقدر خودم و مهرداد رو در این حالت تصور کرده بودم و چقدر دلم بوسه و بغل می خواست از مردی که بینهایت دوستش داشتم.

1403/08/17 22:32

#پارت_29
#قلب_پنهان





گریه نمی کردم ولی کنترل هِق هِق و نفس های بُریده‌ام دست خودم نبود و نمیشد بیشتر از این اَدایِ آدم‌های نیرومند رو درآورد.


من یکی یه دونه‌ی خانواده‌ی زرگر بودم!

در ناز و نعمت بزرگ شده بودم و حالا این بی توجهی و رفتارهای بدِ مهرداد روی قلبم سنگینی می کرد.

واقعا تموم شده بود؟! مهرداد واقعا قصد ول کردن و به هم زدن عروسی رو داشت؟! باید به خانوادم چی می گفتم و چجوری بازگو می کردم که یه خال که نمی دونم واقعا وجود داشت یا نه، باعث این رسوایی بود؟!

مبل وسط رو رد کردم و با یکی دومتر فاصله ایستادم. هنوز صورتم خیس بود و سرم درد می کرد.

انگار حَدَقه‌ِیِ چشمام قصد پاره شدن داشت و از شدت دردش چشمام باز نمیشد.


-مهرداد؟!


اما به سمتم نچرخید و پُک عمیق تری به سیگارش زد. دودش رو به سمت پنجره فوت کرد. صدام گرفته بود و
می لرزید.

-مهرداد؟! تورو خدا...

اینبار به سمتم چرخید و نگاه غَضَبناکَش رو بهم دوخت. انگار میهر سکوت به لبش زده بود که حرفی نمیزد.


می ترسیدم ولی این تلاش آخرم بود. خدایا من دوسش داشتم... من از طَرد شدن و رسوایی می ترسیدم!

-باید چیکار کنم؟! چجوری ثابت کنم که من بی گناهم؟!

پوزخند زد که جیگر من رو سوزوند.

-اون خال بهم ثابت کرد. از من گذشت ولی جمع کردن رسوایی من و خانوادم هم با توئه...

سرم رو پایین انداختم و لبم رو بین دندون گرفتم. من توان دفاع کردن از خودم رو نداشتم و چجوری باید به این همه آدم حالی می کردم که جریان از چه قرار بود!


من توان قانع کردن یه نفر که اِدِعای عاشقی داشت هم نداشتم پس مطمئن بودم که هیچکس حرفم رو باور نمیکرد.
کسی که حرفهای نگفته‌ی من رو می‌فهمید و قبولم داشت،

اولین کسی بود که طَردَم می‌کرد... به ناحق!
میگفت به پاکیِ من شک نداره و حالا تهمت ناپاکی میزد. چه جونی داشتم!

-تورو خدا نکن مهرداد! قسم میخورم...

صبر نکرد تا جمله‌م رو تموم کنم. به سمتم حمله کرد و باز هم بازوی دردناکم رو به دست گرفت و کشید. صدای فریادش تنم رو می لرزوند.

-زر مفت نزن... بسه... من تحمل شنیدم مزخرفاتت رو ندارم الین.

هرچی باید می فهمیدم رو فهمیدم. با همین قیافه‌ی داغون برمیگردی تالار و هم به خانوادت و هم به همه‌ی مهمون ها، حالی می کنی چیشده... اگه هم تو نمیتونی من می تونم!

من رو بدون داشتن یه قِرون پول از خونه بیرون کرد. غرور و شخصیتم رو زیر پاهاش له کردم و جلوش زانو زدم.
پاش رو گرفتم و صدای گریه و ناله‌م هوا رفت.

-مهرداد من زنتم، چطور
می تونی از خونه بیرونم کنی و برات مهم نباشه که چی به سرم میاد؟!

ولی با پا بهم لگد زد و روی آسفالت سرد و خیس خیابون افتادم.. یه

1403/08/17 22:32

گام فاصله گرفت

و رد دستم رو از شلوارش پاک کرد. دلم شکست، خورد شدم ولی باز به سمتش رفتم اما مهرداد خودش رو کنار کشید.

-برام مهم نیست قراره چی به سرت بیاد، گمشو الین! گورت رو گم کن. دیگه نه خودت و نه آبروت برام مهم نیست وقتی اینجوری سرم کلاه میذاری!


نهایت کاری که می تونم درحقت بکنم اینه که نیام و تو تالار هوار نکشم چه کثافتی هستی!

این رو گفت و رفت. در رو به هم کوبید و من از جا بلند شدم. دیگه غروری برام نمونده بود. به در کوبیدم و دست به التماس برداشتم.

-مهردااااد؟! ازت خواهش
می کنم، التماستو می کنم اینکارو باهام نکنی... به جون مامانم من کاری نکردم. من گناهی ندارم.

1403/08/17 22:32

#پارت_30
#قلب_پنهان





جای جای تنم از این اتفاق میسوخت و من اونقدر مبهوت بودم که راه به جایی نداشتم.


اصلا یکی در شرایط من باید چیکار می‌کرد؟!
من به همه چی فکر کرده بودم اِلا این اتفاقِ واقعا وحشتناک...
یه فاجعه بود.

اشکام دیگه از من اجازه
نمی گرفتن و تند و بی وقفه می‌باریدن. آسمون غُرِش کرد و همه جا رو روشن کرد و


می دونستم تا دقایقی دیگه بارون شروع میشد. تازه دیر کرده بود! ‌ماشین گل کاری شده‌ی مهرداد، دردم رو صد چندان می‌کرد. حالا اهمیتی نداشت که چند نفر من رو تو این حالت می دیدند.

به در کوبیدم و به زور از زمین بلند شدم.


داد میزدم و از مهرداد
می خواستم با این شرایط من رو تو خیابون ول نکنه...
لباسام اصلا مناسب یه فصل سرد و یه شب بارونی نبود و وضعیت صورت و موهام حتما خیلی ناجور بود.

-مهرداد؟! منو اینجوری تو خیابون ولم نکن.. من کجا برم؟! الان همه تو تالار منتظر من و تو هستن، تورو خدا بذار حرف بزنیم.

ولی هیچ صدایی از اون سوی در و دیوار به گوشم نمی رسید.
یه ماشین از پشت سرم
بوق های پی در پی میزد و من


از ترس و وحشت به رعشه افتادم. دستام دیگه جون نداشت. به سمت ماشین چرخیدم و با دیدن یه پسر جوون بیشتر ترسیدم.


خودم رو بغل زدم و از در فاصله گرفتم و درست کنار ماشین مهرداد ایستادم. همه ی وسایلم تو همین ماشین بود و من حتی یه هزارتومن پول نداشتم تا به سلامت به خونه برسم.


به فرض که رسیدم، کسی خونه نبود و من هم کلید نداشتم. موبایلم نبود و من واقعا بیچاره‌ترین آدم دنیا بودم. مدام اون مزاحم حرف میزد و من نمیخواستم بشنوم.

-ببینم دوست پسرت پرتت کرده بیرون؟! به نظر میاد یه عروس فراری باشی!

1403/08/17 22:32

#پارت_31
#قلب_پنهان







این رو گفت و از ماشین پیاده شد و من از پشت شیشه‌ی ماشین دیدمش، اونقدر ترسیدم


که بی اراده پا به فرار گذاشتم و از پیاده روی مخالفش شروع به دویدن کردم.


به خودم و زمین و زمان لعنت فرستادم و از این بخت بد شکوه کردم. حقم نبود این بلا به سرم بیاد و مهردادی که


اونقدر عاشقش بودم این بلا رو سرم بیاره!
باید چیکار می کردم و کجا
می رفتم؟!

اونقدر تند می دویدم که دیگه نفسم در نمیومد. خودم رو تو خیابون اصلی انداختم و یه ماشینی با سرعت از کنارم رد شد و من خودم رو عقب کشیدم که اگر اینکار رو

نمی کردم، حتما حالا بعد از ده تا مُعَلَق زدن تو هوا؛ پخش زمین میشدم و بدون شک
می مردم.


ای کاش می مردم و هیچوقت برنمی گشتم تا شرم و سرزنش رو تو نگاه خانوادم نبینم. من برای به دست آوردن مهرداد هرکاری که تونستم کرده بودم و حالا...


با چه رویی باید به خونه بر
می گشتم؟!
سرگشته و حیرون خیابون و ماشین و آدم ها رو پشت سر میذاشتم و بدون اینکه بدونم


کجام و کجا میرم، جلو
می رفتم و اشک می ریختم.
بارون شروع شده بود و هر لحظه شدید تر میشد و کل هیکلم خیس آب بود.
متلک ها، تنه زدن و برخوردم به


ماشین های خیس برام مهم نبود و فقط می خواستم از این شهر لعنتی دور بشم. کاش یه جایی بود برای رفتن ولی حتی شیدا حالا تو تالار بود و عملا هیچکس رو نداشتم تا بهش پناه ببرم.


گوشه ی خیابون ایستادم و به نفس نفس زدن افتادم. اونقدر شدت بارون شدید بود که چشمام باز نمیشد و قطرات درشت بارون مثل شلاق تو صورتم کوبیده میشد.
فقط یه کلمه به خدا گفتم:

-چرا؟!

و جوابی نگرفتم. من چقدر بیچاره بودم.


یه زن و بچه‌ش زیر سقف یه خونه ایستاده بودن تا از بارون در امان باشن. میتونستم ازش تلفتش رو بگیرم و به یکی زنگ بزنم.


با همین فکر جلو رفتم ولی همون لحظه یه ماشین گوشه خیابون پارک کرد و اون زن و دختربچه با عجله به سمتش رفتن و سوار شدن.
من موندم و یه کوه عظیم درد و خیابونی شلوغ...

یه ماشین با سرعت رد شد و آب جمع شده تو خیابون، تو صورتم پاشید و دیگه تاب نیاوردم.


جیغ زدم و تو پیاده رو زانو زدم. هیچکس به دادم نرسید چون هیچکس به یه دیوونه ی زنجیری وسط بارون کمک
نمی کرد.


باید خودم رو لعنت می کردم یا مهرداد لعنتی رو؟!
دلم بدجور شکسته بود. خیلی...
هوا تاریک تاریک بود و من تک و تنها و دل شکسته...

یه ماشین کنارم پارک کرد و صداش رو شنیدم.

-چی شده خانوم گل؟!
دوست پسرت نیومده سر قرار
بیا بشین تو ماشین تا برسونمت!

1403/08/18 10:21

#پارت_32
#قلب_پنهان






سر بلند کردم و دیدمش... یه پسر جوون بود با تیپ مشکی... یه ماشین شاسی بلند و گرون قیمت و یه نگاه فوق العاده گیرا اما لحنش رو دوست نداشتم.


از زیر نگاه خیره‌ش بلند شدم و سمت مخالفش به راه افتادم. داشتم از سرما می لرزیدم و دندونام به شدت به هم برخورد می کرد.


یه مرد داشت سطل آشغال‌های گوشه ی خیابون رو خالی
می کرد و من با فاصله از کنارش رد شدم. حداقل نباید از چاه درمیومدم و تو چاله
می افتادم.

باز صدای همون پسر رو شنیدم که با نفس نفس زدن دنبالم میومد و حرف میزد.

-هی صبر کن...

و درست کنارم قرار گرفت و سرعت قدم هاش رو با من هماهنگ کرد.

-اشتباه گرفتی، دست از سرم بردار...

ولی مُتقاعد نشد و مچ دستم رو گرفت. با ترس پسش زدم اما با سماجت جلوم پیچید و سد راهم شد. نفسم راه خروج پیدا نکرد و تو سینم حبس شد.

به دو طرفم زل زدم ولی جز دیوار چیزی ندیدم. ناخواسته وارد یه کوچه شده بودم و حالا فقط من بودم و اون پسر و


سکوتی که فقط با صدای لاستیک روی آسفالت خیس و قطرات درشت بارون رو آسفالت، شکسته میشد.
عقب رفتم و کمرم به دیوار برخورد کرد و با نیشخند پیش اومد.

خودم رو بغل زدم و وحشت زده گفتم:

-خ خونه ی من همینجاست... جایی نمیرم. برو و دست از سرم بردار...

پوزخندی کج به لب آورد و جلو اومد. میخواستم جیغ و داد کنم ولی قبل از اینکه بجنبم، دست رو دهنم گذاشت و قلبم به گلوم هجوم آورد.

-کاریت ندارم، میدونم اهل این اطراف نیستی! سعی نکن به من دروغ بگی... حالا مثل بچه‌ی آدم دنبالم میای وگرنه...



بی اراده به چشماش زل زدم. چه چشمای جذابی داشت. سعی کردم محو چشماش نشم و خودم رو از چنگالش بیرون بکشم ولی باز خندید. لرزی که

تنم افتاده بود از سرما نبود. من می ترسیدم. یه مرد و یه کوچه ی خلوت و پیشنهاد وحشتناکش...

-دنبال من میای، منم
می رسونمت خونه‌ت... یه جای اَمن!

بهش اعتماد نداشتم. معلوم نبود چی تو سرش می چرخید و چه هدفی داشت؟!


دستش رو برداشت و من با ناامیدی به دور و اطرافم نگاه کردم. این قسمت کوچه تاریک بود و آب از سر و روم می‌بارید.

-داری میلرزی از سرما... نترس من اونقدرام بد نیستم. مطمئنم از هم صحبتی با من خوشت میاد.

1403/08/18 10:21

#پارت_33
#قلب_پنهان






صورتش رو پیش آورد و من با مشت به سینش کوبیدم و برای


یه لحظه عقب رفت و موهای خیسش رو عقب زد. انگار راه نفسم باز شد که به سرفه افتادم.


اون بی خیال و کاملا ریلکس با یه گام فاصله از من ایستاد و کتش رو بیرون آورد. یه پیرهن مردونه مشکی تنش بود که به عضلات بالاتنه‌ش چسبیده بود.

-مثل موش آب کشیده شدیم، قیافه‌ت برام عجیبه... با این سر و شکل و لباسای تابستونه‌ی خنک و موهات و صورتت...

اجازه ی تکمیل حرفش رو ندادم و بین سرفه گفتم:

-فکر... نکنم... به شما... مربوط بشه!

و با همون حس منفی و ترس ازش فاصله گرفتم ولی صداش رو بالا برد.

-دختر؟! با این حال و روز به ده دقیقه نرسیده خوراک گرگای خیابون میشی، بیا من
می رسونمت. زود باش!

می دونستم اگه از دست این یکی هم فرار می کردم گیر نفر بعدی می افتادم و من هیچ راه


فراری نداشتم. چون نه پولی داشتم و نه می دونستم کجام و نه امیدی به برگشت به خونه


داشتم. فقط می خواستم یه جوری خودم رو خالی کنم.
ایستادم اما به سمتش نچرخیدم. پیش اومد و بافاصله از من ایستاد.

-دوتا راه داری، یا اعتماد به من یا سپردن خودت دست هر لاشخوری، زود تصمیمت رو بگیر چون این بارون بدجور رو اعصابمه!

با تردید و تاخیر به سمتش چرخیدم

1403/08/18 10:22

#پارت_34
#قلب_پنهان






دو دل بودم. نمی تونستم اعتماد کنم ولی چاره‌ای نبود.
لب گزیدم و با سر فرو افتاده گفتم:

-م میشه یکم پول بهم قرض بدی؟! ش شمارتو میگیرم و بهت برمیگردونم. قول میدم!

یه تای ابروش بالا پرید و با پوزخند به انتهای کوچه نگاه کرد. واقعا هیچکس نبود و از شدت بارون هم کم نشده بود.
جلوتر اومد و ابروهاش به جنگ هم افتادن.

-قیافه‌م شبیه احمقاست؟! چرا باید بهت اعتماد کنم وقتی به من اعتماد نداری؟!

حتی نمی دونستم ساعت چند بود ولی حتما تا الان خانوادم حسابی نگرانم شده بودن و نمی دونم مهرداد قرار بود چی


بهشون بگه و چجوری این رسوایی رو جمع کنه...
هرچند گفته بود این هم وظیفه‌ی منه!
باور نمی کردم من تو موقعیت بودم و هنوز انگار داغ بودم و نمی فهمیدم.

نگاهش رو با کنجکاوی رو صورتم چرخ داد و من به گریه افتادم. نمی دونستم چرا ولی نتونستم خودم رو کنترل کنم.


-آقا خواهش می کنم فقط پنجاه تومن پول بهم بدین که بتونم برگردم خونه، خواهش می کنم... من دزد و غارت‌گر نیستم، تو موقعیت بدی قرار گرفتم و فقط به پول احتیاج دارم. باید برم خونه... خانوادم نگرانم میشن!

شوکه سکوت کرد و من انگشت های کرخت و کبود شده‌م رو تو هم قلاب کردم و انگار دوتا گوش شنوا پیدا کرده باشم گفتم:

-بخدا من پولتونو برمیگردونم ولی الان احتیاج دارم...

1403/08/18 10:22

#پارت_35
#قلب_پنهان






به نشونه‌ی تفکر، دستی به چونه‌ش زد و هومی کشید. بی‌قرار و سرمازده ایستاده


بودم و به او نگاه می کردم که همچنان ادای آدم‌های متفکر رو درمی‌آورد.



بزاق دهنش رو فرو داد و من از روی سیبک گلوش دیدم. انگار سعی داشت با وقت کشی و معطل کردنم حسابی از بیچارگیم لذت ببره.


برای من که فرقی نمی کرد اول و آخر باید از یکی کمک
می گرفتم و چرا او نه...! مگه باهام پدرکشتگی داشت؟!
می تونست کمکم کنه...

-خیلی خب! باشه من فکرام رو کردم و می تونم کمک کنم ولی نه اونجوری که گفتی...

آخ خدایا... این مرد به هیچ عنوان نمی تونست یه فرشته‌ی نجات باشه... بیشتر یه ملکه‌ی عذاب بود. دندونام از شدت سرما به هم برخورد میکرد.

-چجوری؟! تورو خدا اذیتم نکن... من فقط باید برگردم خونه. بهم یکم پول بده تو که به نظر میاد خیلی پولدار باشی!

از این حرفم شوکه شد. باز قطرات بارون رو کنار زد و بازوم رو گرفت و حرص و خشمش رو تو صداش ریخت.

-پس واسه جیب من کیسه دوختی؟! مگه به تو ربط داره که من پولدارم یا فقیر؟!

حرفم رو بد برداشت کرده بود و من نمی تونستم صبر کنم تا بهش حالی کنم. لعنت به من و مهرداد و این شب لعنتی!

-بهم دست نزن... کمک نکن. باشه نخواستم اون پنجاه تومنت رو بذار جلو آینه!

پسش زدم و با سرعت از کنارش دور شدم ولی صداش رو بالا برد و همزمان تو صدای رعدو برق شدید گم شد و کوچه به روشنایی روز دراومد.

-صبر کن.

ولی من جیغ زدم و دستم رو روی گوشم گذاشتم. وقتی با نفس نفس و وحشت چشم باز کردم باز روبروم بود و با یه قیافه‌ی پیروزمندانه نگام
می کرد. خیلی ملایم و
بی تنش گفت:

-بهت کمک میکنم ولی نه با پول... اگه خیال میکنی اعتماد کردن به یه دختر فراری راحته


پس تو به من اعتماد کن. بشین تو ماشین من، بذار هرکجا میخوای برسونمت. همین!

1403/08/18 10:22