#پارت_13
#قلب_پنهان
کمرم رو به در ماشین چسبوندم و به حرکات مهرداد زل زدم... با یه آشفتگی ترسناکی فرمون رو
می چرخوند.
گاهی به فرمون مشت
می کوبید و واسه همهی آدمهای شهر و ماشین ها هی میفرستاد و فحشهای رکیک میداد.
من مات این رفتارهای جدید و عجیبش بودم. حتی یکبار هم یه بیشعور به زبونش نیومده بود و حالا واقعا برام تازگی داشت. خدای من!
داشت چه اتفاقی می افتاد؟! نکنه این مرد برادر دوقلو و هَمسان مهرداد بود و نه خودش...
قلبم تو گلوم می تپید و به نفس نفس زدن افتادم.
حتی نمی دونستم موبایلم رو کجا گذاشتم! تو کیفم بود؟! تو صندوق عقب بود و قاطی وسایلم؟!
پوست تنم می سوخت و حالم خراب بود!
- مِ مِهر مِهرداد!
ولی صدای عصبی و فریادش تنم رو لرزوند و چشم بستم.
-خفه شو اِلین... خفه شو! دعا کن زنده نرسیم. فقط وای به حالت اگه... اگه حقیقت داشته باشه.
از چی حرف میزد؟! داشتم دیوونه میشدم و دنیا دور سرم می چرخید.
ناخواسته به گریه افتادم. نه اینکه خیلی لوس باشم و سر هر مسئلهای اشک بریزم ولی امروز عروسیم بود و عشق زندگیم داشت سرم داد میزد و تهدیدم می کرد.
من الان سَراسَر ناز و نیاز بودم و مهرداد باید آرومم میکرد و با دلم راه میومد.
مگه چه کار خطایی کرده بودم که مُستَحَق چنین رفتاری بودم؟! هنوز فریادش تو گوشم زنگ میزد و صدای گریه هام بالا گرفت.
-توروخدا نکن... داد نزن... مهرداد چِت شده؟! کجا میریم؟!
مسئله داشت جدی میشد. این مهرداد همون مهرداد همیشگی نبود و داشت شَکَم به یقین تبدیل میشد که یه اتفاق وحشتناک افتاده بود؛ وگرنه یه مرد مثل مهرداد و تو چنین روزی با تشر منو از آرایشگاه سوار نمیکرد و به ناکجا آباد
در حالی که همه تو تالار منتظر ما بودند، داد و فریاد و تهدید نمیکرد!
خدایا خودت بهم رحم کن.
مونده گریه کنی هرزه کوچولو....
مونده اشک بریزی ج☆ن☆د☆ه ی
خیابونی!
مات موندم و با دهن باز و
♥️@romankadee
1403/08/17 13:13