#پارت_55
#قلب_پنهان
با خجالت لب گزیدم و تلفن رو از دستش گرفتم.
اونقدر اِسترس داشتم که به شدت دستام میلرزید.
و نمیتونستم با اون اَنگُشت های یخ کرده لمس گوشی رو به کار بندازم.
انگشتام رو ها کردم و بالاخره انگشتم روی اِل ای دی گوشی کار کرد و وارد صفحه ی
تماس ها شدم.
کنجکاو شمارههاش رو چک کردم.
منوی گوشیش انگلیسی بود.
Dad, seyed ahmet, dr sajedi, danila, faeq...
اکثر شمارهها به ایران تعلق نداشت و نمیدونستم پیش شمارهی چه کشوری بود. شاید عربستان، شاید کویت، دبی یا لبنان!
شمارهی مادرم رو گرفتم و زیر سنگینی نگاه نامحسوسش، تلفن رو به گوشم زدم.
یک بوق... دوبوق... سه بوق و اونقدر بوق خورد تا قطع شد.
دوباره شمارهش رو گرفتم و بالاخره بعد از پنج بار زنگ زدن، تماس برقرار شد و من با هیجانی وافِر گفتم:
-اَلو مامان؟! ش شما کجایین؟! من... مامان؟!من باید یه چیزی بگم...
-بفرمایید!
اما با شنیدن این صدای خشک و مردونه و جدی، ترسیده تلفن رو از گوشم فاصله دادم و با وحشت به صفحهی روشنش زُل زدم.
شمارهی مادرم بود اما اون مرد کی میتونست باشه؟!
قلبم روی دور تند افتاد و با لُکنَت گفتم:
-آقا ش شما کی هستین؟! مادرم کجاست؟!
باز با همون خشکیِ قبل لب زد:
-من مامور ادارهی آگاهی، مادر و پدرتون اومدن کلانتری...!
یکهو نفسم بالا نیومد و تلفن از دستم افتاد.
چه اتفاقی افتاده بود؟!
می تونستم حدس بزنم ولی به این زودی؟!
خدایا... وای!
کیفیت صدای تلفنش، صدای اون مرد رو پای تلفن به گوشم میرسوند.
-خانم؟! شما اِلین زرگر هستید؟!
عاجزانه دست روی صورتم گذاشتم و خودم رو لَعنَت کردم.
برخورد دست شیخ نجیب به رونَم باعث شد جیغ بزنم و دستم رو کنار بکشم ولی اون خیلی خونسرد، تلفنش رو از رونم برداشت و به گوشش زد.
-خانم؟! مشکلی هست؟! شما کجایید؟!
هنوز قلبم تند میزد و نفسم هماهنگی نداشت که صدای شیخ نجیب رو شنیدم. باپوزخند حرف میزد. احتمالا از اینکه به خاطر برخورد دستش به رونم وحشت کرده بودم، من رو مسخره میکرد.
-سلام، به خانوادهی زرگر بفرمایید دخترشون صحیح و سالمه و تا چند دقیقهی دیگه به خونه برمیگرده!
1403/08/19 15:49