The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#پارت_36
#قلب_پنهان






موقعیتم جوری نبود که بتونم تصمیم درستی بگیرم باید خیلی زود خودم رو به خونه می رسوندم.


فقط سر تکون دادم و با رضایت هومی گفت و کنار کشید. دستش رو به سمت ابتدای کوچه گرفت و گفت:

-از این طرف...

خودش تکون نخورد ولی من بالاجبار به راه افتادم. قیافه و تیپ و ظاهرم حداقل حالا


جوری نبود که خیال کنم قصد داشت بهم دست درازی کنه...
درثانی اگه چنین قصدی داشت، اینجوری برخورد
نمی کرد. میخواستم خوشبین باشم و به اینکه صحیح و سالم به خونه می رسیدم، باور داشته باشم.


بُغض چَنبَرِه زده‌ی گلوم رو فرو دادم اون مردی که حتی اسمش رو نمی دونستم کنارم به راه افتاد.
ریموت ماشینش رو فشرد و گوشه ی خیابون چشمک زد.


اون چندنفری که من و اون مرد رو می دیدن با تعجب بهمون نگاه می کردن چون خیس آب بودیم و مطمئن بودم یه سرماخوردگی کمترین اتفاقی


بود که می تونست سرم بیاد.
پشت فرمون نشست و من در عقب رو باز کردم ولی خیلی خونسرد گفت:

-بشین جلو... من رانندت نیستم پرنسس!

از این لفظ حرصم گرفت. یا شاید خنده... من واقعا حال



خودم رو درک نمی کردم. با تردید در رو بستم و جلو نشستم. اصلا مهلت نداد و با گفتن "کمربندت رو ببند" استارت زد و من کمربندم رو بستم.
بخاری رو روشن کرد و درجه‌ش رو روی هردومون تنظیم کرد و هوف کشان گفت:

-لعنتی.. توقع یه بارون سیل آسا نداشتم. خیس آب شدم.

خیلی دلم میخواست بگم "مجبور نبودی دنبالم کنی" ولی حرفی نزدم. داشت بهم لطف بزرگی می کرد و این بی انصافی بود که اینجوری حرف بزنم.

-خونتون کجاست؟!

حالا که آدرس رو میخواست ترسیدم. باید آدرس خونمون رو بهش می گفتم؟!
وارد خیابون شد و وقتی جوابی ندادم به سمتم نیم نگاهی انداخت و روی فرمون ضرب گرفت. خیلی دلم گرفته بود... از این آسمون و هوای گرفته بیشتر... حال و هوای دل



من هم ابری بود و بارونی!
دلم نمیخواست حال ناخوشم رو در معرض دید بذارم ولی مگه میشد؟! بلند به گریه افتادم و صدام از صدای برخورد بارون به سقف ماشین بالاتر رفت. اون مرد هیچی نگفت و به رانندگیش ادامه داد.
حالم خراب بود. خراب...

1403/08/18 12:25

#پارت_37
#قلب_پنهان







تا ساعتی طول و عرض خیابون ها رو گِز کرد و من حتی دلم نمیخواست تا تصویر دنیای خیس پشت شیشه رو ببینم.



تو سکوت خودم اشک
می ریختم و از درون و بیرون می سوختم اما می دونستم انگشتام یخ کرده بود.


-برو پایین!

با این حرف کاملا دستوری، انگار از عالم هَپَروت بیرون پریدم و با یه هِین خفه، به سمتش چرخیدم.
متوجه شد که تمام مدت حواسم به اون نبود و منو ترسونده بود.
خودم رو جمع و جور کردم و به شیشه زل زدم. اون بیرون و از پشت قطرات بارونی که واسه سقوط کردن از هم پیشی می گرفتند، هیچی مشخص نبود. تاریک بود و من هم اونقدر گریه کرده بودم که چشام تار می دید. چندین بار پلک زدم که باز به حرف اومد.
-خونه‌ی منه!
یهو انگار یه آب سرد رو سرم خالی شد و شوکه شدم. خونه ی اون؟!
با وحشتی کنترل نشده به سمتش چرخیدم که پوزخند زد و از ماشین پیاده شد. تازه تونستم اون بیرون رو ببینم. یه ماشین سفید چند متر دورتر پارک شده بود و زمین زیر پاهاش چمن کاری شده بود. باد سرد به داخل ماشین هجوم آورد و لباس های نمدارم سرما رو به جونم انداخت.
من اینجا چی میخواستم؟! انگار دچار یه فراموشی کوتاه مدت شده بودم و حتی یادم نمیومد این مرد کی بود و اینجا کجا بود!
در رو بست و ماشین رو دور زد. در سمت من رو که باز کرد تهاجمی خودم رو عقب کشیدم.
-تو کی هستی؟! اینجا کجاست؟! قرار بود منو ببری خونه‌م نه اینجا...
دست دراز کرد و بی پروا و بدون ذره ای انعطاف، بازوم رو گرفت و کشید.
از ماشین بیرون اومدم و کمرم رو محکم به بدنه‌ی آهنیش کوبید. اخماش بشدت در هم بود و نگاهش تیره به نظر می رسید.
این چه مصیبتی بود که تمومی نداشت؟! دلم خونه‌مون رو میخواست.

-دیوونه ای چیزی هستی یا چیزی مصرف کردی؟! یا نکنه همه چی یه نقشه‌ست و تو هم یه جیب‌بر احمق؟!

باز داشت بهم توهین می کرد ولی حالا فرصتی نداشتم و حالم جوری نبود که بتونم جوابش رو بدم. بازوم بشدت بین پنجه هاش فشرده میشد.

-چرا منو آوردی خونه‌ت؟!

-چون آدرس خونه‌ت بهم الهام نشده بود!

1403/08/18 12:25

#پارت_38
#قلب_پنهان






حرفش منطقی بود ولی بازم دلیل نمیشد تا منو به خونش بیاره...


اونقدر سردرگم بودم که انگار فراموشی گرفته بودم چون باور نمی کردم این الینِ گریون و *** من باشم. با فشار دستش، همراهش کشیده میشدم و ترس ناخواسته تو وجودم بزرگ و بزرگتر میشد. بین راه با سماجت ایستادم و نالان گفتم:


-داری منو کجا میبری؟! من... من باید برگردم، نمیخوام اینجا باشم.


ولی اون بی اهمیت باز بازوم رو گرفت و کشید. ساختمون سفید رنگ با نورپردازی عجیبش، شبیه به یه قصر بود و احتمالا صاحبش یه دیوِ دو سر...


قلبم محکم و بی انعطاف
می کوبید و مغزم دستور
می داد فرار کن.


پاهام رو وادار کردم به ایستادن و چندبار زور زد تا من رو از جا بکنه اما نتونست و با خشم به سمتم چرخید و صداش بالا رفت.

-از این خیس‌تر امکان نداره، میخوای وایسی تا با یه سرماخوردگی بمیری؟!


برام مهم نبود بمیرم یا زنده بمونم. فقط می دونستم نباید با یه مرد غریبه زیر یه سقف می موندم. درد داشتم... گلو درد... سردرد... بدن درد...

انگار یه کامیون از روی جنازه‌م رد شده بود و له و لورده بودم.

-بهم دست نزن. از کجا معلوم خودت برام نقشه نداشته باشی؟! من جیب برم، تو چی هستی؟!

حرفی نزد اما همه ی حجم موهاش رو بالا فرستاد و با اخم غلیظی براندازم کرد. انگار داشت میگفت چه دختر احمقی!


فکر او آخرین چیزی بود که اهمیت داشت. یه گام عقب رفتم و سعی کردم موقعیتم رو بسنجم. یه عمارت به شدت بزرگ بود که نیمی از عظمتش، پشت درخت‌های سر به فلک کشیده‌ی اطرافش پنهان شده بود. یه حوض بزرگ و یه پارکینگ سقف‌دار می دیدم و چندتا ماشین با پلاک موقت...
انگار اینجا خونه نبود، یه موزه یا قصری گمشده در تاریخ بود.

-نترس... هیچ مردی با دیدن قیافه‌ی تو تحریک نمیشه. خودت رو دیدی؟! نکنه فکر کردی آوردمت اینجا که بلا سرت بیارم؟!

هیچ مردی با دیدن قیافه‌ی من تحریک نمیشد؟! می دونستم خیلی داغون بودم اما این حرف اعتماد به نفسم رو به صفر رسوند.

1403/08/18 12:25

#پارت_39
#قلب_پنهان
باز به سمتم هجوم آورد و اینبار به جای بازوم، موهام رو گرفت و درد اجازه نداد ثابت بمونم. دنبالش کشیده شدم و دست به جیغ و داد برداشتم. این دیگه کی بود؟!
-چی از جونم میخوای؟!‌همیشه اینجوری کمک می کنی؟! نمیخوام منو برسونی... پولت رو نخواستم. بذار برم تو رو خدا...
ولی بی اهمیت من رو از پله‌های باریک و عریض بالا برد و قبل از اینکه به در بلند و چوبی برسیم، باز شد و باهم وارد سالن بزرگ شدیم.
پله‌هایی که از دو سو به طبقه‌ی بالا می رفت و پنج پله‌ای که به یک سالن کوچکتر وصل میشد، مقابلم بود و صدای یه زن از سمت چپ شنیدم.
-آقا عادل... چی به روزتون اومده؟!
پس اسمش عادل بود؟! خدایا به فریادم برس... یه همچین مرد و چنین زندگیِ مُجَلَل و اشرافی چه نیازی به من داشت؟! با اون قیافه‌ی داغون و تیپ افتضاح...
اونقدر این مرد منو شوکه کرده بود که مهرداد تو پَستوی ذهنم دفن شد. حالا نمی تونستم عزاداری کنم.
به سمت زن چرخیدم. خدمتکار بود و تقریبا پنجاه ساله! تا من رو دید دست رو دهنش گذاشت و هین کشید. عادل عصبی‌تر از قبل، موهام رو گرفت و فریادش تو سالن اِکو شد.

-به تو مربوط نیست... پس هاتف کجاست؟!

زن با وحشت و نگرانی به من نگاه کرد و جواب عادل رو با لکنت داد.

-ن نیومدن آقا، ش شما که رفتین، ای ایشون هم ر ر رف رفتن... این خ خا خانوم کیه آقا؟! م مش ‌مشکلی هست؟!

به جای عادل من جواب زن رو دادم.

-منو دزدیده، تورو خدا کمکم کن... اینجا یه مسلمون پیدا نمیشه؟!

ولی هنوز حرفم درست از دهنم خارج نشده بود که موهام رو ول کرد و جوری تو صورتم


کوبید که یه قدم عقب رفتم و صورتم کج شد. جای ضرب انگشتش بشدت درد گرفت و گوشم زنگ زد.
امشب قرار بود تا کجا به اوج بدبختی برسم؟! صدای سیلی تو فضای سالن پیچید و عادل بلندتر فریاد زد.

-تو چرا وایسادی و از من حساب پس میگیری؟!‌نکنه یادت رفته فقط یه خدمتکاری! گمشو سر کارت و زنگ بزن به هاتف بگو هرگورستونی که هست بیاد اینجا...

هنوز صورتم رو برنگردونده بودم که گردنم رو گرفت و جیغ زدم. تو لحظه‌ای که داشت من رو به سمت پله‌ها می‌برد، اون زن رو دیدم که با دلهره به سمت چپ دوید. احتمالا میخواست به همون هاتف زنگ بزنه... اصلا هاتف زن بود یا مرد؟! داشت واقعا منو می دزدید؟! چجوری بهش اعتماد کردم؟!
اعتماد کردم؟! فقط چاره ای جز قبول حرفش نداشتم...
امیدوار بودم منو به خونه برسونه اما...

-که دزدیدمت؟! اون وقتی که عین موش آب کشیده گوشه‌ی خیابون سگ لرزه میزدی دزد نبودم حالا دزدم؟!

1403/08/18 12:25

#پارت_40
#قلب_پنهان





مگه نبود؟! داشت با زور و جبر من رو تو این خراب شده نگه می داشت. سیلی میزد، فریاد می کشید و نمی دونستم قرار بود چی به روزم بیاره...

-اگه کارت دزدیدن نیست پس چیه؟!

بالای پله ها ایستاد. نفسم به سختی بالا میومد و مسیر طولانی پله ها خستم کرده بود و بشدت سردم بود.


کمرم رو به دیوار کوبید و تابلویی که بالای سرم بود پخش زمین شد ولی اهمیت نداد و خودش رو بهم چسبوند. از برخورد تن درشت و عضلانیش ترسیدم.
هردو دستم رو با یه دست مهار کرد و چونم رو محکم بین پنجه هاش گرفت. از سر و روش آب و عرق می چکید و نگاهش خون‌آلود به نظر می‌رسید.




اون فاصله‌ی کمِ بین چشم و ابروش، وحشتم رو صدچندان می‌کرد.

-دزدیدمت... درست حدس زدی اما به روش خودم.

صداش دورگه بود و خش داشت. ترس با همه‌ی ابعادش تو وجودم پیچید و لرز کردم.
عاجزانه نالیدم:

-چ چی از جونم می‌خوای؟!‌من.. من... باور کن الان تو شرایطی نیستم که تو...




بیشتر چونم رو فشار داد و خودش رو محکم‌تر بهم چسبوند. داشتم بین بدن ورزیده‌ی عادل و دیوارِ سرد له میشدم و قلبم دقیقا تو گلوم می تپید.
کوبشش داشت گوشم رو کر می کرد.

-چه حسی داری؟! ها؟! دوست دارم بدونم وقتی قراره امشب تا صبح زیرم جون بدی به چه حالی میرسی!

این رو گفت و فاصله گرفت اما گردنم رو بین پنجه هاش گرفت و صدای خورد شدنِ استخون‌هاش رو شنیدم.
الان چی گفت؟! میخواست بهم تجاوز کنه؟! چرا همه ی مصیبت‌های زندگیم رو باید امشب تجربه می‌کردم؟! به گریه افتادم و پاهام رو برای نرفتن به زمین چسبوندم اما کَفِ زمین سرامیک بود و ناخواسته لیز می خوردم و به راحتی منو با خودش همراه می کرد.

-توروخدا... تورو جون مادرت نکن... مگه نگفتی هیچکس با دیدنم تحریک نمیشه؟!



پوزخند زد و بالاخره به مقصد مورد نظرش رسید. در رو باز کرد و با خشم به داخل اتاق پرتم کرد. وقت نداشتم اتاق رو آنالیز کنم ولی مجلل بود.
خودم رو برای نیفتادن کنترل کردم و پشت سرم وارد اتاق شد. در رو قفل کرد و دم عمیقی از هوا گرفت.

-میخوای چیکار کنی؟! مگه من چه بدی در حقت کردم؟!

1403/08/18 12:26

#پارت_41
#قلب_پنهان

خیره به نگاه وِق زده‌ی من، دست بالا آورد و دو تا از دکمه‌هاش رو باز کرد و انگشتاش روی سومی مکث کرد.

قفسه‌ی سینم با شتاب به جلو پرت میشد و من یه گام عقب رفتم. واقعا قصد داشت بهم تجاوز کنه؟!
-قیافه و هیکل چندان خوبی نداری... واسه منی که هر شبم با یه دختر میگذره، از بهترین ها، بهترین رو انتخاب می کنم تا شَهوَتَم رو روشون خالی کنم، تو اصلا به چشمم نمیای اما بدم نمیاد امشبم رو متفاوت برگزار کنم.
مکثش رو کنار گذاشت و سومین دکمه‌ش رو باز کرد. حالا می تونستم سینه ی سِتَبر و ورزیده‌ش رو از لای بازِ دکمه‌هاش ببینم.
عقب رفتم و عقب‌تر...
اونقدر فاصله گرفتم که به پنجره‌ی بلند چسبیدم و انگشت‌هام لای حریرش فرو رفت و فشردم.
انگار زبونم بند اومده بود و عادل پیرهنش رو با یه حرکت بیرون کشید.
روی زمین پرتش کرد و چشم از من برنداشت. مثل یه بید تو باد می لرزیدم و خودم رو لعنت می کردم که چرا خیال کردم میشه به این مرد اعتماد داشت.
چرا امیدوار بودم که یه جوونمرد پیدا کردم و منو صحیح و سالم به خونه برمیگردونه...
درحالی که خانوادم تو تالار دل نگران من بودن و نامزدم معلوم نبود کجا و به چی سرگرم بود، داشتم تو بدترین موقعیت زندگیم دست و پا میزدم و نزدیک و نزدیک‌تر شدنِ عادل، به این ترس و وحشتم دامن میزد.

زندگی من همین بود؟! شب عروسیم، شب شروع خوشبختی هام به بدبختی کشیده بشم؟!
با یه متر فاصله از من ایستاد و به سختی لب زدم:
-ن نکن... من...
اما انگشتش رو روی لبش گذاشت و هیش هیش گفتنش َرَمَقَم رو گرفت. زانوهام تا شد ولی قبل از اینکه روی زمین سقوط کنم، کمرم بین پنجه هاش اسیر شد و تن لرزونم رو به خودش چسبوند.



از بدنش آتیش فَوَراد میزد و من دستم رو تو هوا نگه داشتم تا به تن لختش برخورد نکنه.
جون نداشتم اما نمیخواستم این اتفاق بیفته، مهرداد در حقم بد کرده بود اما من هنوز هم احمقانه دوسش داشتم و خیال می کردم این سوءتفاهم که برطرف بشه، می تونم بازم داشته باشمش.


باهاش زندگی کنم و به همه ی این روزا بخندیم و با یه تلخی از کنارش بگذریم.

-توروخدا بذار برم...

لبش رو به گوشم چسبوند و تنم مورمور شد.

-میذارم ولی بعد از اینکه...

به باسنم چنگ انداخت که جیغ زدم. حرفش رو از بین دندون‌های کلید شده ادامه داد.

-بعد از اینکه بِکارَتِت رو گرفتم. دختری دیگه نه؟!

1403/08/18 15:19

#پارت_42
#قلب_پنهان

با مشت به جون سینش افتادم و اون بی تفاوت و بدون واکنش منو به سمت تخت کشید.
دم عمیقی گرفت و سرش رو تو گردنم فرو برد.
-بااینکه چنگی به دل نمیزنی اما فکر کنم تخت گرم کنِ خوبی باشی... عطرت با بوی ترس و بارون مخلوط شده و یه ترکیب محشر ساخته.
اسمت هرچی که هست، اگه امشب باهام راه نیای، کاری
می کنم تا یکماه واسه شا*شی*دَن هم درد بکشی!
شالِ نازکم رو که دور گردنم پیچیده بود، با زور بیرون کشید و پوست گردنم رو سایید. به سوزش افتاد و با
بی رحمی لب روی جای ساییدگی گذاشت و جوری مکید که اشک تو چشمم جمع شد.

-اوووفففف، چه شیرین! پوستت خدادادی اینجوریه یا چیزی مالیدی؟!

داشتم بدبخت میشدم. دلم میخواست بمیرم تا روی این تخت شاهانه و به دست یه مرد غریبه زن بشم اون هم درست تو شبی که قرار بود عروس بشم.



خدایا کاش همش یه کابوس باشه، بیدار بشم و ببینم فقط یه خواب ترسناکه و بتونم بازم زندگی کنم.
موهاش رو گرفتم و کشیدم ولی اِفاقِه نکرد. انگار یه خون آشام بود و داشت از شریان اصلی گردنم همه ی خون تنم رو می مکید.
به گریه افتادم و دست به التماس برداشتم.

-کمک... تورو خدا یکی به دادم برسه! خواهش می کنم ولم کن. ولم کن عوضی...

ولی یه تو دهنی محکم بهم زد که همون لحظه جوشش خون رو حس کردم. مانتوم رو تو تنم پاره کرد
و با کف دست به سینم کوبید
که از دردش داد زدم.

پس خَشِن دوست داری نه؟!
چون بهت هشدار دادم که انسان باشی
و بزاری که کارم رو بکنم
حالا که نمیخوای حرفی نیست
اتفاقا منم خشن میپسندم.

یک جوری که زمینِ زیرتو گاز بگیری
کوچولو....

1403/08/18 15:19

#پارت_43
#قلب_پنهان
صدای جیغ و فریادم تو کل اتاق پر شده بود و هیچکس به دادم نمی رسید و دل خودش هم به رحم نمیومد.
اگه می گفتم امشب عروسیم بوده و چی به روزم اومده، حتما بهم رحم نمی کرد چون اونوقت یه لقمه‌ی حاضر و آماده به نظر می رسیدم که باید بَلعیده میشد.
تن لختش که به بِرَهنِگی تنم برخورد کرد، مثل برق گرفته ها شدم و به خودم لرزیدم. تَقلاهام بالا گرفت و مُلتَمِسانه اسمش رو صدا کردم.
-نکن عادل...
ولی هیچی از حرکاتش کم نکرد. مثل قحطی زده‌ها خودش رو روی تنم انداخت و روی تخت پرت شدم. مثل یه مار روی تنم می لولید و همه جای تنم رو سیاه و کبود می کرد. گاهی بهم سیلی میزد و پنجه هاش رو تو گوشت تنم فرو می برد. یه وحشی به تمام معنا بود و کل پوست تنم
می سوخت.
مِک زدن های عمیقش،
بوسه های درد آور و تحمل وزن سنگینش از عهده‌ی من خارج بود.

-عوضی داری چیکار می کنی؟! ‌من بهت اعتماد کردم... باور کردم هنوز هست یه نفر که نامردی نکنه! تورو خدا ولم کن... ولم کن آشغال!

باز از دستش سیلی خوردم و خون دهنم رو روی مَلَحفهِ تُف کردم.. داشتم از ترس زَهرِه ترک می شدم.

-موافقی خشونت واقعی رو نشونت بدم که بفهمی به هیچ خری نباید اعتماد کرد؟! بهت ثابت کنم اعتماد به یه آدم غریبه تاوانش چیه؟!
دستش رو با زور از کمر شلوارم به داخل سُر داد و دیگه تحمل نکردم. اونقدر جیغ زدم که صدام رو از دست دادم. اصلا مراعات نمی کرد و دستش با حرص تو شلوارم فرو رفت ولی قبل از اینکه به بین پاهام برسه، یکی وحشیانه به در اتاق کوبید.
یه نور امید وسط دلم روشن شد. انگار یه نفر اومده بود تا من رو از این وضعیت نجات بده... عادل به صدای کوبیده شدن در اهمیت نداد و برای فرو کردن دستش تو شلوارم بیشتر تَقلا کرد و من گریه هام بالا گرفت
-کمک، یکی کمکم کنه این مرد روانیه... داره بهم تجاوز می کنه!
صدای کسی که پشت در بود شنیدم و عادل دست رو دهنم گذاشت و نفس داغش رو تو صورتم فوت کرد و سوختم. هنوز دستش برای فرو رفتن تو شلوارم جون داشت.

-آقا عادل، منم هاتف... بیا این درو باز کن.
عادل یه لعنت فرستاد و به چشمام زل زد. فضای اتاق روشن بود و می تونستم کامل و واضح ببینمش. دست پهنش تا کنار بینیم بالا اومده بود و برای نفس کشیدن دچار مشکل بودم. باز هاتف به در کوبید و عادل بی خیال پوف کشید.
-از اینجا گمشو هاتف! کارم که تموم شه میام بیرون. بعداً هم میشه حرف زد...
و باز رو سرم خم شد. آرزو
می کردم هاتف هرکی که بود، توانایی کنترل کردن عادل رو داشته باشه. خدایا خودت به دادم برس.
-آقا عادل، باید این درو باز کنی برات خبر خوبی ندارم!

1403/08/18 15:21

#پارت_44
#قلب_پنهان
خودم رو تکون دادم ولی دوتا پاش رو دو طرف رونم گذاشته بود و دوتا دستام اسیر یه دستش بود.
داغی کف دستش روی دهنم و نگاه خیره و عرقی که از فرق سرش می چکید، ازش یه تصویر فوق العاده وحشتناک می ساخت.

-خبر خوب اینجاست. گفتم گمشو هاتف... گمشو.

ولی نه عادل دست بردار نبود و نه هاتف قصد رفتن داشت. تُن صداش رو پایین آورد. معلوم بود هاتف زیر دستِ عادل بود چون تو این شرایط اگر یه آدم کَلِه گنده و یه شخص مهم بود، عادل اینجوری ریلَکس برخورد نمی‌کرد. حتی تو این شرایط هم مغزم کار می‌کرد...

-قربان؟! شیخ نجیب اومدن!

عادل خودش رو عقب کشید و سایه‌ی سیاهش از روی صورتم کنار رفت. فشار دستش کمتر شد و من پسش زدم و با تمام توانم داد زدم و کمک خواستم ولی هاتف حتی دیگه دستگیره‌ی در رو بالا و پایین نکرد.
عادل مات و مبهوت باقی موند و نگاهش رو از منِ وحشت‌زده به در بسته‌ی اتاق دوخت و جمله‌ی هاتف رو تکرار کرد.

-شیخ نجیب اومده؟!

و هاتف خونسردتر از قبل گفت:
-بله آقا... بهتره درو باز کنید!

یکهو همه‌ی وجود عادل به رَعشِه افتاد و جوری نَعرِه کشید که هر دو دستم رو روی گوشم گذاشتم و چشم بستم. این اسم تو سَرَم تکرار شد. شیخ نجیب؟! اون دیگه کی بود که حتی عادل هم با اون حجم وحشی‌گری و خشونت، ازش وحشت داشت. نَعرِه‌هاش تمومی نداشت. فَکَم رو گرفت و من مطمئن شدم که منو
می کشت. اونقدر عصبی بود و مثل خرس نفس می‌کشید که خودم رو برای یه مرگ وحشتناک آماده کردم.

-لعنتی... لعنتی... لعنتی!

اوج خشمش تو انگشتاش بود و داشت آرواره‌هام رو خورد می‌کرد. بی اراده اشک
می ریختم و دلم میخواست التماس کنم تا ولم کنه ولی توان حرف زدن نداشتم. هنوز سنگینیش رو روی خودم حس می کردم.

-هاتف؟! اونو ببر اتاق کار... میام و باهاش حرف میزنم ولی الان نه... الان کار واجب تری دارم.

خدایا... نمیخواست تمومش کنه؟!
سر جلو آورد و با یه حرص مضاعف و نگاهی که بهم میگفت "می‌کشمت" لب زد:

-ازت نمیگذرم، امشب روزگارت رو سیاه می‌کنم.

شلوارم رو تا نیمه پایین کشید و من خودم رو از تخت جدا کردم تا جلوش رو بگیرم. عادل دیوونه شده بود. یه دیوونه ی واقعی!

نیم نگاهی به بالای ممنوعَه‌م انداخت و با عَجز به خودم لرزیدم.
سوت زد و با هیزی گفت:

-خوبه، همونجوریه که تصور می‌کردم. تر و تمیز و آماده‌ی...
صدای کلیدی که تو قفل در فرو رفت، شنیدم و دست به التماس برداشتم.
-خواهش میکنم... خواهش
می کنم نکن.. من آبرو دارم. بخدا دخترم! آبروم رو نبر!
خندید و وحشیانه ضربه‌ای به زیر نافم زد و من جیغ کشیدم. کلید هنوز تو قفل در می‌چرخید و عادل دیگه اهمیت نداد. انگار اون حس

1403/08/18 15:22

وحشتش از شنیدن اسم شیخ نجیب خاموش کرد.
-آخ که امشب زیرم جر میخوری!
دستم رو ول کرد و من نیم خیز شدم. داشت کمربندش رو باز می‌کرد و با باز کردنِ دکمه‌ی شلوارش، یکهو در باز شد و عادل از من چشم گرفت. ساکت نموندم و با مشت و لَگَد و تقلا سعی کردم تا از روی خودم کنارش بزنم ولی نمیشد. انگار بهم چسب شده بود.
جیغ زدم... التماس کردم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد فقط شنیدم که عادل باز لعنت فرستاد.
از پشت هیکلِ عادل، تونستم یک مرد با لباس تماماً سفید عربی و پوستی سبزه با لب های درشت ببینم.
موهای کم پشت و چوگندمی داشت! شیخ نجیب اون بود؟!
به اسمش میخورد یک عرب شکم گنده و وحشتناک باشه...
یک چیزی شبیه همین مَردی که از پُشتِ سرِ عادل به وضعیت افتضاح ما نگاه میکرد.
برو بیرون هاتف! همین الان....
صدای یک مرد رو شنیدم ولی هاتف نبود اون مَرد با رَدی سفید در چهارچوب در ایستاده بود و صدا از جایی به گوشم رسید که هیکل عَضلانیِ عادل اجازه یِ دیدنش رو نمیداد.
-یا لها من صوره جمیله
(( چه تصویر زیبایی))

1403/08/18 15:22

#پارت_45
#قلب_پنهان
داشت عربی حرف میزد و صدای خشن و دورگه‌ش باعث ترسم شد. نمی فهمیدم چی می‌گفت ولی معلوم بود یه حرف خیلی سنگینی زد چون عادل مثل دیوونه ها چنگی به موهاش زد و عربده کشید.


با همون عربی جوابش رو داد و من رو به سکته کردن بودم.

- ماذا تريد هنا من سمح لك بوضع قدميك في غرفتي؟

"تو اینجا چی میخوای؟! کی بهت اجازه داد پا تو اتاق من بذاری؟!"


هاتف نیم نگاهی به من انداخت و من از خجالت و شرم و ترس مردم و زنده شدم. ملحفه و پتو و هرچی که به چنگم رسید، به خودم نزدیک کردم اما عادل جوری رو شکمم نشسته بود که نمی تونستم تنم رو از نگاه هیز هر سه مرد مقابلم مخفی کنم. بالاتنه‌ی عادل لخت بود و من مثل بید می لرزیدم.


هاتف هم به عربی حرف زد و من داشتم دیوونه میشدم. گیر یه قوم عرب افتاده بودم که نمی دونستم کی بودن و از من چی می خواستن؟! همه چی برام گنگ و نامفهوم بود.

-السید عادل؟!اطلق سراح هذه الفتاه الان لیس الوقت المناسب، الشيخ نجيب هنا!

"آقا عادل؟! این دختر رو ول کنید، حالا وقتش نیست. شیخ نجیب اینجاست!"

از بین حرف هاش اسم عادل و شیخ نجیب رو می شنیدم و داشتم به بدترین ها فکر می‌کردم. عادل میخواست به من تجاوز کنه و حالا شیخ نجیب سر رسیده بود تا به من کمک کنه؟! اصلا کی بود؟! چه شکلی بود؟! صدای خشنش تصویر خوبی به من نمی داد. شاید...

شاید گیرِ یه باندِ خلافکار و قاچاق دختر افتاده بودم و شیخ نجیب همون مرد عرب شکم پرست و حَرمسَرانِ حاشیه خلیج فارس بود که دخترهای باکره رو می دزدید و به هرزگی وادار می‌کرد.
خدایا این چه مصیبتی بود؟!
- اخرجوا من هنا قلت اخرج هاتف لا يمكنك إيقافي سأقرر لحياتي الخاصة هذه الفتاة هی فريستي الليلة لن أسمح لك بالتدخل
"برید بیرون، هاتف گفتم بیرون. شما نمی تونید جلوی من رو بگیرید! من خودم برای زندگی خودم تصمیم می گیرم. این دختر طعمه‌ی امشب منه و اجازه نمیدم شماها دخالتی کنید!"
هیچی از حرفاشون نمی فهمیدم و مدام گریه می‌کردم. هاتف جلو اومد و من همه ی عضلاتم منقبض شد.
کنار گوش عادل چیزی پچ پچ کرد که من حتی نشنیدم.
-توروخدا کمکم کنین. خواهش می کنم.

1403/08/18 15:23

#پارت_46
#قلب_پنهان

صدای قدم‌های اون مرد ناشناس رو شنیدم و چشمام گشاد شد. تصور می‌کردم باید با یه مرد پنجاه یا شصت ساله روبرو بشم. یکی که حکم پدرِ عادل رو داشت یا شاید قَیِم و بزرگترش و هیچ تصوری ازش نداشتم چون اونقدر ترسیده بودم که مغزم یک خط درمیون کار می کرد.
قلبم محکم خون پمپاژ می کرد و هاتف یه گام عقب رفت.

عادل با سماجت و شجاعتی که نمی دونستم واقعا شجاعت بود یا حماقت؛ باز رو سرم خم شد و نگاه خشمگینش تیره‌ی کمرم رو به لرزه انداخت.

-هیچکس نمی تونه جلوم رو بگیره... امشب تو خون خودت عَزایِ دخترونگیت رو میگیری!

این رو گفت اما قبل از اینکه حرکتی انجام بده، صدام تو صدای فریاد شیخ نجیب گم شد.

-هاتيف عليك أن تسيطر على عادل لماذا تقف وتنظر إلي؟ اخرجه من الغرفة

"هاتف؟! تو باید عادل رو کنترل کنی... چرا ایستادی و منو نگاه می‌کنی؟! اون رو از اتاق ببر..."

یکباره سبک شدم و کنار رفتن تن سنگینِ عادل راه نفسم رو باز کرد. با وحشت پتو و


ملحفه‌ی مچاله شده رو روی تن و بدن برهنه‌م کشیدم و دست از جیغ زدن برنداشتم. عادل فریاد می‌کشید و هاتف با همون زبون عربی باهاش حرف میزد.

اونقدر جیغ زدم که صدای فریادهای عادل دور و دورتر شد و یکهو دست یکی رو روی دهنم حس کردم و نفسم قطع شد.

-هیشششش!

فقط همین...
هیچ حرف دیگه‌ای نزد و من جرات نکردم لای پلکم رو باز کنم تا اون شیخ نجیب رو ببینم. حس می‌کردم اونقدر وحشتناک بود که با دیدنش می‌مردم.
چند ثانیه‌ی طولانی دست از روی دهنم برنداشت و من فقط هق هق کردم. حتی دیگه توان بلند زار زدن نداشتم.
دستش رو پس کشید و من خودم دست رو دهنم گذاشتم تا صدام بالا نره...

-سيدي لقد عهدت به إلى شخص موثوق به ماذا نفعل بهذه الفتاة

"آقا؟! عادل رو به آدم مطمئنی سپردم... با این دختر چیکار کنیم؟!"

با شنیدن صدای هاتف یکم آروم گرفتم. دستم رو روی دهنم فشار دادم و خودم رو جمع و جور کردم. سعی داشتم از شیخ نجیب و هاتف و عادل و این خونه‌ی عجیب و غریب فاصله بگیرم.


میخواستم فقط صحیح و سالم برگردم. روحم خراب بود و حالا فقط میخواستم از شرافتم محافظت کنم. هیچوقت فکرش رو هم
نمی کردم که چنین اتفاقاتی رو تحمل کنم. اگه تو خواب هم می دیدم سکته می کردم و حالا...

-اعطها ملابس لترتدیها و سجنه في غرفتک هذه الفتاه معی

"بهش لباس بده بپوشه، عادل رو تو اتاق زندانی کنید... این دختر با من!"

کاش سر کلاس عربی بیشتر دقت می کردم تا حالا بفهمم چی می گفتن! من چه
می دونستم یه روزی گیر یه قوم عرب میفتادم!
بالاترین نمره‌ی درسِ عربیم هفده بود که با میترا تقلب کرده بودیم وگرنه پاس نمیشدم.

-نعم سیدی!
"چشم آقا"

1403/08/18 17:11

#پارت_47
#قلب_پنهان

شلوارم رو بالا کشیدم‌ و از زیر پتو دکمه ش رو بستم ولی مانتو و تاپم پاره شده بود و نمیتونستم اینجوری فرار کنم.
حتما تو همین خونه یا شهر
گیرِ یک دیوونه ای از عادل بدتر می افتادم. تنم سرد سرد بود و دندونام بهم برخورد میکرد.
مَلَحفَه رو دور خودم محکم تر کردم و از تخت پایین رفتم ولی هاتف جلوم ایستاد و از ترس هِین کشیدم پوستش سبزه بود ولی سیاه نه...

باید جیغ میزدم اما نتونستم.
هاتف دست بالا آورد و چند تا تکه لباس دستش دیدم و هاجُ و واج نگاش کردم.

از صورتم آتیش فَواره میزد
و خودم میدونستم سرخ سرخ شدم.


یه قدم جلو اومد و گفت:

-بگیر... لباس، بپوش!

تک کلمه‌ای حرف میزد و انگار زیاد به زبون فارسی تسلط نداشت. بغض بدی به گلوم چنگ انداخت. واقعا برای کمک اومده بودن؟! یا میخواست لباس بپوشم تا زودتر به هدف شومِش برسه؟! لباس بپوشم تا گردنم رو بگیره و با همون خشونتی که از عادل دیده بودم، من رو تو ماشین بندازه و اسیر کاباره‌های کشورهای عربی بشم و واسه همه‌ی مردهای دنیا لَوَندی کنم؟!

من قرار بود امشب عروس حِجله‌ی عشق باشم نه مهمون تخت مردهای غریبه!

گریه‌م گرفت و سرم رو پایین انداختم. هاتف جلو اومد و من ملحفه رو محکم‌تر گرفتم.

-دخترم، بپوش باید بری!

حالا بهتر فارسی حرف میزد و انگار باید تمرکز میکرد تا زبون فارسی رو به خاطر بیاره.
شیخ نجیب از پشت سرم و اون سوی تخت به حرف اومد.

-اسرع لیس لدینا وقت
"عجله کنید وقت نداریم."

یه چیز عربی گفت و به سمت در باز اتاق پیش رفت. من ناخواسته و از پشت بهش زل زدم. یه دست کت و شلوار تنش بود و این خلافِ تصوراتم رو می رسوند. چهره‌ش رو ندیدم اما موهای سیاهش نشون می داد که جوون بود نه یه پیرمرد!
صداش زیادی خشک و جدی و پخته بود.

هاتف دست دراز کرد و لباس‌ها رو لب تخت گذاشت و خیلی ملایم گفت:

-آقا عجله داره، تا مشکلی پیش نیومده، بپوش!

و دیگه هیچ حرفی نزد. سری به نشونه‌ی اطمینان تکون داد ولی دلم گرم نشد. چونه‌م لرزید و قطرات اشکم از هم پیشی گرفتند. هاتف رفت و در رو تا نیمه بست. از پشت پرده‌ی ضخیم اشک به کل اتاق زل زدم. داشتم بدبخت میشدم و هاتف و شیخ نجیب به دادم رسیده بودند.


به هیچکدوم اعتماد نداشتم ولی حالا من از یه بی‌آبرویی رهایی پیدا کرده بودم. به سمت تخت رفتم و قبل از اینکه ملحفه رو بندازم، چند تقه به در خورد و من تو جا پریدم.
اونقدر ترسیدم که حس کردم یه رگ تو سرم پاره شد.
به سمت در چرخیدم و با دیدن همون زن خدمتکار، یه نفس عمیق کشیدم. بهش نمیخورد آدم بدی باشه...

-نترس دختر، منم! آقا دستور دادن کمکتون کنم.

آقا بیخود کرد، غلط کرد! من به

1403/08/18 17:12

کمک احتیاجی نداشتم.
زن با یه لبخند مسخره پیش اومد و من عقب رفتم.

-قراره برگردید خونه!

باور نمی‌کردم. عادل هم قرار بود منو برگردونه ولی سر از این خراب شده درآورده بودم. با دست به سمتی اشاره کرد و گفت:

-میدونم بهم اعتماد نداری و حق داری ولی من هدفم اینه که کمکت کنم. باید دست و صورتت رو بشوری و موهات رو مرتب کنی... اگر این شکلی برگردی خونه خانوادت نگرانت میشن. بهتره طبیعی رفتار کنی دخترم

1403/08/18 17:12

#پارت_48
#قلب_پنهان

دو دِل بودم. کم بدبختی سرم نیومده بود که حالا راحت و ریلَکس برخورد کنم.
ولی داشت راست می گفت اگر خانوادم بعد از غیب شدنم و نرفتن به تالار، منو تو این وضعیت می دیدن، حتما سکته می کردند.


سر تکون دادم و زن به سمتم اومد. درست مقابلم ایستاد و چونه‌م رو گرفت. چهره در هم کشید و من لب گزیدم. بغض داشت خفه‌م می کرد.

-حالتون خوبه خانم؟! جاییتون درد نمی کنه؟!

قلبم... از همه جای بدنم بیشتر درد می‌کرد. هیچی نگفتم و انگشتش رو روی زخم گوشه‌ی لبم کشید.

-با من بیا و بذار صورت و موهات رو بشوریم. حتما خانوادت خیلی نگرانت شدن!

از اون حدی که فکر می‌کرد خیلی بیشتر...
احتمالا قیامت به پا شده بود.‌ قیامت!
تازه داشتم موقعیتم رو درک می کردم. دستش رو گرفتم و مُلتَمِسانه گفتم:

-خواهش می کنم بذارید من برم. نمیدونم کی هستین و چی هستین و با من چیکار دارین ولی من... ببینید خانم من الان تو شرایطی نیستم که بتونم توضیح بدم. اگه اون شیخ نجیب قصد فروختنم رو داره بگین.

مثل احمق‌ها فقط نگام کرد. انگار متوجه منظورم نمیشد. نکنه اون هم عرب زبان بود و فارسی نمی فهمید و فقط چهارتا کلمه حرف رو از حفظ می گفت؟!
از خودم وا رفتم ولی زن لبخند زد و گفت:

-آقا شما رو برمیگردونن خونتون. هیچ خرید و فروشی در کار نیست فقط عجله کن دخترم!

خداروشکر فهمیده بود. یکم دلم آروم گرفت و با فشار دستش همراهیش کردم. دلم میخواست به خودم و مهرداد فحش بدم ولی دلم نمیومد.
نمی تونستم به کسی که سودای خوشبختی باهاش داشتم، فحش بدم و نفرین کنم.

وارد حموم شد و کنار روشویی ایستاد.

-اون پتو رو از دورت بردار تا بتونم کمکت کنم.

1403/08/18 17:12

#پارت_49
#قلب_پنهان
با تردید نگاش کردم. حموم این خونه از کل سالن پذیرایی خونه ی ما بزرگتر و لاکچری‌تر بود.

نگاه مبهوت و مکثِ طولانی مدتم رو که دید باز لبخند زد.
-نترس منم یه زنم مثل تو...
ملحفه رو کنار زدم و دستم رو روی بالاتنه‌م گذاشتم چون لباس زیرم کاملا مشخص بود.
زن یهو هین کشید و من نگاهش رو به ملحفه و خونی که روش ریخته بود دیدم.

-این خون چیه دخترم؟! آقا... آقا ب بهت دست درازی کرد؟!


اگه دست درازی کردن فقط از دست دادن بکارت و یه رابطه‌ی عمیق بود، نه!
ولی اون عوضی واقعا بهم


دست درازی کرده بود که با بالاتنه‌ی لخت جلوی دوتا مرد گردن کلفت، روی تن نیمه برهنه‌م نشسته بود و جای جای گردنم از مِکیدَناش می سوخت.
چه صبری داشتم که بی حرف ایستاده بودم.

-حرف بزن دختر... بلایی سرت آورد؟!

با دلی شکسته با تکون سر علامت منفی دادم. یه نفس عمیق کشید و خدارو شکر کرد.
اگه دختر خودش هم تو موقعیت من گیر می افتاد، خدا رو شاکر بود؟! مطمئنا نه...

کجا بود مادرم که ببینه چی به سر من اومده؟!
یه قطره اشک از چشمم چکید و زن من رو جلو کشید تا موها و صورتم رو بشوره...
هیچ واکنشی نداشتم و فقط دستام ضربدری رو سینم بود.

موهام رو با شامپو و بااحتیاط شست و آبکش کرد. خودم صابون رو روی صورتم زدم و کل اون آرایش رو شستم.
قلبم درد می کرد ولی من راه فرار نداشتم. سرنوشتم همین بود. همین!

-اسمت چیه؟!

جوابش رو ندادم. مهم نبود.

-من بِهجَتَم، دخترم اسمت رو به من نمیگی؟!

یه حوله ی کوچیک دستم داد و من صورتم رو یک دستی خشک کردم.
از حموم بیرون زد و با لباس ها برگشت. یه تاپ بود و یه مانتو و شال، شلوارش رو کنار گذاشت و دست دراز کرد تا بگیرم.

-من رومو برمیگردونم راحت بپوش.

ازش گرفتم و پوشیدم.
می دونستم که کبودی و خون مردگی‌های تنم رو دیده بود ولی به روی خودش نمی آورد. واسه بهجت هم همین کافی بود که هنوز دختر بودم. دیگه کسی براش مهم نبود که دختری که شب عروسی طرد میشد و با تهمت از خونه ی عشقش بیرونش می کردن به چه حالی می رسید.
یه تجاوز رو پشت سر گذاشته بودم و آینده‌م برام نامعلوم بود. قرار بود چی به سرم بیاد؟!

-دختر خوشکلی هستی، آقا از کجا آوردتت؟! واقعا تو رو دزدیده؟!

صدای هاتف رو از بیرون حموم شنیدم و تو جا پریدم.

-بهجت؟! حاضره؟!

بهجت هول شد و از حموم بیرون زد.
-ب بله آقا هاتف، حاضر و آماده...

-عجله کن!

بهجت به سمتم چرخید و با دلهره نگام کرد. قلبم هنوز ناهماهنگ میزد. حوله رو لبه‌ی روشویی انداختم و یه گام جلو رفتم. حوله‌ی کلاهدار و دمپایی های سایز بزرگ و یه عالمه شامپو سر و بدن و خوشبو کننده جلوی روشویی نشون می داد اینجا اتاق

1403/08/18 17:13

عادل بود. مطمئنا همینطور بود!

-زود باش دختر... شیخ نجیب منتظرته!

نمی دونم چرا ولی اسمش من رو می ترسوند. شیخ نجیب! یه شیخ عرب‌زاده‌ی ترسناک و مرموز که من رو از تجاوز و مرگ نجات داده بود چون اگه بهم تجاوز می کرد، خودم رو می کشتم. دیگه امیدی نداشتم.

-بهجت خانوم؟! این شیخ نجیب کیه؟!

1403/08/18 17:13

#پارت_50
#قلب_پنهان
از حموم بیرون اومدیم و هاتف رو دیدم که وسط اتاق ایستاده بود.
بهجت یه شال از روی تخت برداشت و روی موهای نمدارم انداخت.

-لباس گرم...

بهجت چشم گفت و با نیم نگاهی به من از اتاق بیرون زد. با سری فرو افتاده بی واکنش ایستادم. هاتف جلو اومد و مقابلم ایستاد و من فقط کفش سیاهش رو از زیر ردای بلند سفیدش دیدم. خیلی
می ترسیدم چون هنوز وسط بحران بودم.

-شیخ نجیب میخواد مطمئن بشه که برات اتفاقی نیفتاده، آقا عادل با تو کاری کرد؟!

قطرات درشت اشک داشت تو چشمام متولد میشد. بهش خیره موندم.


چشم های درشتی داشت و سفیدی چشم هاش خیلی واضح بود.
باز جلو اومد و من عقب رفتم.

-من باهات کاری ندارم. دستور شیخ نجیبه، بهتره تا دیر نشده حرف بزنی تا یه فکر چاره کنیم! آقا عادل...

بغضم ترکید و بین گریه های بی صدام لب زدم:

-نه.

دیگه حرفی نزد و تا کنار در اتاق پیش رفت. تخت شِلَختِه و به هم ریخته روحم رو
می آزُرد. صداش هنوز تو گوشم بود و سنگینیش رو حس می کردم. چرا اینجوری شد؟!

-با بهجت بیا پایین!

رفت و من اشکام رو پاک کردم. چیزی نشده بود، فقط بدبختیم بهم ثابت شده بود. همین!
تو کل اتاق چشم چرخوندم. یه اتاق بشدت بزرگ بود با کُلی اسباب و وسیله...


حتی میز بیلیارد رو انتهای اتاق و چسبیده به پنجره ی سرتاسری اتاق می دیدم.
قاب عکس بزرگی روی دیوار جاخوش کرده بود و لبخند عادل رو به تصویر می کشید.



یک مرد شیک پوش با یک آفرود قرمز رنگ و زنجیری که از دست هاش آویزون بود. ازش متنفر بودم و دلم میخواست خودم خفه‌ش کنم.


به نیت کمک و با هدف تجاوز من رو آورده بود و اگه هاتف و شیخ نجیب سر نمی رسیدند...
حتی دلم نمیخواست بهش فکر کنم. بهجت با یه پالتوی سورمه‌ای رنگ برگشت و من
بی حرف پوشیدم.

-خدا رو شکر به خیر گذشت. بیشتر مراقب خودت باش!

از اتاق بیرون زدم و بهجت همراهیم کرد. صدای فریادهای ضَعیفِ عادل رو از انتهای راهرو می شنیدم. انگار واقعا عادل رو زندانی کرده بودند.

1403/08/18 17:14

#پارت_51
#قلب_پنهان
با مُشت و لَگَد به جون در افتاده بود و من با هر ضربه‌ای که به در وارد می‌کرد، پلکم بالا می پرید و دست خودم نبود که وجودم سراسر اِستِرس بود.



از پله ها پایین رفتیم و هنوز به سالن نرسیده، دست بهجت رو گرفتم و همه‌ی عَجز وجودم رو تو صدام ریختم.

-خانوم تو رو خدا بهم بگو اینجا چه خبره؟! این عادل و شیخ نجیب و هاتف کی هستن؟! قراره با من چیکار کنن؟!

اصلا اضطراب و استرس نداشت و خیلی راحت برخورد می کرد. شالم رو مرتب کرد و گفت:

-مگه نمیخوای بری خونه‌ت؟! خب... شیخ نجیب شما رو میرسونه نگران نباش.

کل نگرانی من از همین عادل و شیخ نجیب بود.
دلم میخواست زودتر یه آژانس بگیرم و برم و دیگه پشت سرم هم نگاه نکنم.

-باشه پس یه تاکسی برام بگیرین. من... من خودم میرم.

دیگه تقاضای پول نمی کردم. تو همون تاکسی می موندم تا خانوادم برسن و پول تاکسی رو حساب کنن مگه چی میشد؟! بهتر از این جهنم نبود؟!

-تاکسی چرا؟! آقا خودشون شما رو می رسونن.

باز دست به التماس برداشتم ولی صدای برخورد کفش دونفر رو روی سرامیک های تر و تمیز کف شنیدم و پشت بهجت مخفی شدم. مثل بید
می لرزیدم.



بهجت از رفتارم شوکه بود ولی احتمالا اگه خودش رو جای من میزاشت می تونست درکم کنه. نمی کرد هم مهم نبود.

-بهجت؟!

بهجت بی توجه به من پله ها رو پایین رفت و من به نرده‌های طلایی رنگ چسبیدم.


بالاخره هاتف و شیخ نجیب رو دیدم. اول هاتف و بعد اون...
با دیدنش مات موندم. چشم و ابروی سیاه رنگ و ته ریشی که اُبُهَت و جذابیتش رو صد برابر می‌کرد. چندان شباهتی با عادل نداشت ولی سن و سالش جوری بود که به جای پدر و قَیّم، می تونست برادرش باشه



و چندان هم باهم اختلاف سنی نداشتند. هردو سی و شاید چندسال بیشتر...
کت و شلوار مشکی و پیراهن مشکی‌تر که از سیاهی برق میزد.

حتی به من نیم نگاه هم ننداخت و حرف عادل تو سرم تکرار شد
"کی با دیدن قیافه‌ی تو تحریک میشه؟!"

چه بهتر... حالا خوشحال بودم چون قرار نبود باز از یه صحنه‌ی تجاوز جدید جون سالم به در ببرم چون این مرد خیلی درشت تر از عادل بود و البته عصبی‌تر و عبوس‌تر...

-جاهز؟!
"حاضره؟!"

حدس میزدم پرسید آماده ی رفتن هست یا نه و احتمالا همین بود چون بهجت به فارسی جواب شیخ نجیب رو داد.

-بله آقا، حاضره!

1403/08/19 15:45

#پارت_52
#قلب_پنهان

شیخ نجیب نگاهی به هاتف انداخت و هاتف فکر کنم حرف بهجت رو براش معنی کرد. انگار اصلا فارسی بلد نبود.
-نعم سيدي ، إنهم جاهزون. ماذا تفعل مع أخيك.
"بله آقا آماده هستند. با برادرتون چیکار کنیم؟!"

شیخ نجیب بالاخره نگاهش رو به سمت من متمایل کرد و از برقی که تو چشمهاش افتاده بود، وحشت کردم. اگه جا داشت، دلم میخواست به خورد دیوار برم اما به این یک جفت چشم نگاه نکنم. من رو نیمه برهنه و روی تخت و با عادل شکار کرده بود. می دونست اون عوضی چه قصدی داشت و نمی تونستم تصور کنم که به چی فکر می کرد.

فقط می ترسیدم و آرزو داشتم زودتر خلاص بشم و هیچوقت و هیچ کجا با این آدم ها روبرو نشم.

-أعطه مهدئًا واتركه في الغرفة لمدة أربع وعشرين ساعة ، فلا طعام ولا ماء
"یه قرص آرامبخش بهش بده و بذار تا بیست و چهارساعت تو اتاق بمونه! از آب و غذا خبری نیست."
هاتف دست به سینه گرفت و سر تکون داد. خدایا چی گفت؟! باز چه برنامه ای برای من داشتند؟! جلو اومد و اشاره‌ای به بهجت داد که بهجت با کمی دلهره تا کنارم اومد و به نفس نفس زدن افتاد.


-عجله کن، همین حالا باید با آقا بری!

این رو گفت و من رو از پله ها پایین آورد. شیخ نجیب نگاهش رو گرفت و به راه افتاد. من دلم نمیخواست همراهیش کنم. دلم نمیخواست ببینمش و کنارش باشم ولی هاتف با جدیت لب زد:

-آقا وقت ندارن با شما سروکله بزنن خانم، پس عجله کن دختر!



ناچارا باید اطاعت می کردم. من چاره ای نداشتم. رو به بهجت ترسم رو نشون دادم و گفتم:

-اِلین، اسمم اِلینه!

پلک زد و من با اِکراه و ترس از سالن بیرون زدم. اونقدر سریع و محکم گام برمیداشت که حس می کردم زمین و زمان رو به لرزه مینداخت. به سمت ماشین شاسی بلند و عجیب و غریبش رفت و در جلو رو باز گذاشت و خودش ماشین رو دور زد.



ترجیح می دادم عقب بشینم. باد سرد لرز به تنم انداخت و به آسمون سیاه بالا سَرَم زیل زدم. تقریبا نیمه ابری بود و دیگه بارون نمیومد. زمین خیس و گِلی بود.



پشت فرمون نشست و اِستارت زد. بهجت و هاتف در سالن بودند و من تقریبا بهشون دید داشتم. پیش رفتم و نخواستم درگیری درست کنم. جلو نشستم و در رو بستم.
فقط دو ثانیه مکث کرد و ماشین رو به حرکت انداخت.

1403/08/19 15:46

#پارت_53
#قلب_پنهان
سعی داشتم جای کمتری اِشغال کنم تا ازش فاصله ی بیشتری داشته باشم. برف پاک کن رو روشن کرد و شیشه‌ی جلو رو تمیز کرد و با احتیاط مسیر خروجی عمارت رو در پیش گرفت.



اصلا شباهتی با تصوراتم نداشت و این برام عجیب بود.
یک درمیون نفس می کشیدم تا سکوت سرسام آور ماشین رو نَشکَنَم. هیچ حرفی نمیزد و واکنشی نشون نمی داد.


باید آدرس خونه رو بهش
می دادم ولی من که عربی بلد نبودم. از عمارت خارج شد و تو خیابون مشغول رانندگی شد.
صدام از ترس می لرزید ولی نمیخواستم دوباره بخاطر گیج و مَنگ بودنم تو چاه بیفتم.

-ش شما ف فارسی بلدی؟!

جوابی نداد و فرمون رو چرخوند تا بزرگراه رو دور بزنه...
نمی دونستم کجا بودیم ولی انگار از شهر فاصله داشتیم. خیابون به شدت خلوت بود.

-ا اگه آدرس بدم می تونین منو برسونین؟!

باز هم واکنشی نشون نداد. دیگه کم کم داشتم عصبی میشدم. خدایا این آدم ها دیگه کی بودند! بیشتر شبیه یه کابوس بود تا حقیقت مَحض زندگیم!


آدرس رو با امیدواریِ مُضَحَکی گفتم و به در ماشین چسبیدم.
بخاری رو روشن کرد و چند تار از موهاش که روی پیشونیش ریخته بود کنار زد.


یک نخ سیگار بیرون کشید و با فندک روشن کرد و خیلی زود اُتاقک ماشین با بوی شکلاتی تلخ پر شد.

دیگه حرفی نزدم چون فایده‌ای نداشت. نه اون زبون منو
می فهمید و نه من زبون اون رو...
چه بهتر!
تا وقتی به جای آشنایی برسیم دِلهُره داشتم و خودخوری
می کردم ولی وقتی به شهر شلوغ و خیابون‌های آشنا نزدیک شدیم یکم آرامش گرفتم و تونستم مغزم رو به کار بندازم.
انگشت هام رو تو هم قفل کردم و با کنجکاوی به سمتش نیم نگاهی انداختم. ساعتِ طلایی رنگی که دور مچ دستش بسته بود اصل بود و می تونستم مارکش رو ببینم‌.

از سراپای وجودش بویِ اَشرافیت بلند میشد و به مشامم میخورد.
خانواده‌ی ثروتمندی داشتم ولی دربرابر این مرد و اون قصر فقیر بودیم.

1403/08/19 15:47

#پارت_54
#قلب_پنهان







-بیشعور زبون نفهم!

این رو زیرلبی زمزمه کردم ولی به سمتم چرخید و بی حالت نگام کرد. شاید یک ثانیه مَکث کرد و باز به روبرو خیره موند.



کلافه و عصبی دستم رو مشت کردم و رو گرفتم. از شیشه ی کناری به خیابون ها و مغازه‌های تعطیل و شهرِ مزخرف نگاه کردم و به مهرداد فکر کردم.


به شبی که پشت سر گذاشته بودم. به عادل و مردی که کنارم و در سکوت رانندگی
می کرد.


به خانواده‌م که قرار بود بعد از به هم خوردن عروسی روبرو بشم.


در مورد هیچکدوم به نتیجه‌ی درستی نمی رسیدم و قلبم مالامالِ غم بود. غمی که روی سلول به سلول تنم اثر داشت.
بی‌اراده بود ولی یک قطره اشک از گوشه‌ی چشمم چکید و روی دستم افتاد. دلم



نمیخواست این مرد عجیب و غریب متوجه گریه کَردَنَم بِشه برای همین سرم رو به سمت شیشه چرخوندم و رد اَشک رو با سر انگشتم پاک کردم.


ساعت ماشین، عدد دوازده شب رو نشون می‌داد و این یعنی حالا مهمونیِ منحوس به پایان رسیده بود و نمی تونستم تصور کنم که خانوادم کجا بودند.

-م می می تونم از تلفنت استفاده کنم تا به مادرم زنگ بزنم؟!


جوابم رو نداد و من با حِرص به سمتش چرخیدم. هیچ حالتی نداشت و این عصبیم می‌کرد. چرا حرف نمیزد؟!
اگه عرب هم بود اهمیتی نداشت حداقل یه جواب حقم بود.

دستم مشت شد و به رونم کوبیدم. حالا تو وضعیتی نبودم که روی رفتارم کنترلی داشته باشم.

-من باید زنگ بزنم، نمیدونم زبون منو میفهمی یا نه ولی من کلید خونمون رو ندارم و باید به مامانم زنگ بزنم و ببینم کجاست!


یه ثانیه نگام کرد و باز به خیابون زیل زد که به واسطه‌ی چراغ‌ها مدام روشن و خاموش میشد.


حال نگاهش جوری بود که انگار داشت به این فکر می‌کرد که چه دختر عجیب و غریبی‌ام، با اون لباس‌ها و قیافه‌ی وحشتناک... کلید خونمون رو نداشتم و حتی این وقت شب خانوادم خونه نبودند.
من نمی تونستم بهش توضیحی بدم. برای یه غریبه زندگیم رو شَرح نمی‌دادم.


دستش رو در جیبش فرو برد و موبایلش رو بیرون آورد. مَبهوت نگاش کردم و تلفن رو به سمتم گرفت. واقعا زبون منو می فهمید؟!

این یعنی اون کلمه‌ی بیشعور زبون نفهم رو فهمیده بود!

1403/08/19 15:47

#پارت_55
#قلب_پنهان


با خجالت لب گزیدم و تلفن رو از دستش گرفتم.
اونقدر اِسترس داشتم که به شدت دستام میلرزید.


و نمیتونستم با اون اَنگُشت های یخ کرده لمس گوشی رو به کار بندازم‌.

انگشتام رو ها کردم و بالاخره انگشتم روی اِل ای دی گوشی کار کرد و وارد صفحه ی
تماس ها شدم.


کنجکاو شماره‌هاش رو چک کردم.
منوی گوشیش انگلیسی بود.
Dad, seyed ahmet, dr sajedi, danila, faeq...

اکثر شماره‌ها به ایران تعلق نداشت و نمی‌دونستم پیش شماره‌ی چه کشوری بود. شاید عربستان، شاید کویت، دبی یا لبنان!

شماره‌ی مادرم رو گرفتم و زیر سنگینی نگاه نامحسوسش، تلفن رو به گوشم زدم.
یک بوق... دوبوق... سه بوق و اونقدر بوق خورد تا قطع شد.
دوباره شماره‌ش رو گرفتم و بالاخره بعد از پنج بار زنگ زدن، تماس برقرار شد و من با هیجانی وافِر گفتم:

-اَلو مامان؟! ش شما کجایین؟! من... مامان؟!‌من باید یه چیزی بگم...

-بفرمایید!

اما با شنیدن این صدای خشک و مردونه و جدی، ترسیده تلفن رو از گوشم فاصله دادم و با وحشت به صفحه‌ی روشنش زُل زدم.

شماره‌ی مادرم بود اما اون مرد کی می‌تونست باشه؟!
قلبم روی دور تند افتاد و با لُکنَت گفتم:

-آقا ش شما کی هستین؟! مادرم کجاست؟!

باز با همون خشکیِ قبل لب زد:

-من مامور اداره‌ی آگاهی، مادر و پدرتون اومدن کلانتری...!

یکهو نفسم بالا نیومد و تلفن از دستم افتاد.

چه اتفاقی افتاده بود؟!
می تونستم حدس بزنم ولی به این زودی؟!
خدایا... وای!

کیفیت صدای تلفنش، صدای اون مرد رو پای تلفن به گوشم می‌رسوند.
-خانم؟! شما اِلین زرگر هستید؟!
عاجزانه دست روی صورتم گذاشتم و خودم رو لَعنَت کردم.
برخورد دست شیخ نجیب به رونَم باعث شد جیغ بزنم و دستم رو کنار بکشم ولی اون خیلی خونسرد، تلفنش رو از رونم برداشت و به گوشش زد.
-خانم؟! مشکلی هست؟! شما کجایید؟!
هنوز قلبم تند میزد و نفسم هماهنگی نداشت که صدای شیخ نجیب رو شنیدم. باپوزخند حرف میزد. احتمالا از اینکه به خاطر برخورد دستش به رونم وحشت کرده بودم، من رو مسخره می‌کرد.
-سلام، به خانواده‌ی زرگر بفرمایید دخترشون صحیح و سالمه و تا چند دقیقه‌ی دیگه به خونه برمیگرده!

1403/08/19 15:49

#پارت_56
#قلب_پنهان






انگار خارج از فَهمِ کلمات فارسی، به شدت روی زبان فارسی تَسَلُط کامل داشت.
صدای مرد رو شنیدم:

-دارم با کی صحبت می‌کنم؟!


ولی شیخ نجیب اصلا منتظر نموند... تلفن رو قطع کرد و به جیبش برگردوند. هاج و واج نگاش کردم که نفسی تازه کرد و با خونسردیِ اعصاب خوردکنی گفت:

-برام دردسر درست کردی دختر!


دهنم باز موند و با چشم های گِرد شده نگاش کردم. با من بود؟! من چه دردسری براش درست کرده بودم؟! مگه اون عادلِ عوضی قصد تجاوز نداشت؟! من مقصر بودم؟!

-م منظورت چیه؟! جناب شیخ نجیب نکنه من یه چیزی هم طَلبکار شدم!

روی فرمون ضرب گرفت و با اخم به رانندگیش ادامه داد اما نیش کلامش لِهَم کرد.


-تو هر اتفاقی که امشب برای تو افتاده من کمترین تقصیر رو دارم ولی این تلفن هیچ ضرورتی نداشت!


خنگ نبودم که متوجه نشم منظورش چی بود ولی اونقدرا هم که می گفت بی تقصیر نبود چون من رو به خونه‌ای برده بودن که این مرد صاحبش به نظر می رسید.

این رو از نگاه ترسیده‌ی عادل حدس میزدم که بعد از شنیدن اسم شیخ نجیب رنگ از رُخَش پریده بود.

-اون مرد روانی منو دزدیده بود و داشت بهم دست درازی می‌کرد.

-کرد؟!

صِراحَتَش در حرف زدن، به شدت عصبیم می‌کرد.
اِلتِهاب وحشتناکی داشتم. نگاهم رو به خیابون دادم و غُرولُند کُنان گفتم:

-من نمیدونم دست درازی کردن تو فرهنگ شما چطوریه اما آره کرد.

هومی گفت و تا چند ثانیه هیچ واکنشی نشون نداد اما یکهو مسیرش رو از خیابون اصلی به فرعی تغییر داد و سرعتش رو بالا برد.
تکون‌های شدید ماشین باعث لرزش صدام بود.

-چیکار میکنی؟!


یه لحظه ترسیدم که نکنه این مرد هم دست کمی از عادل نداشته باشه و بخواد کار نیمه تموم عادل رو تموم کنه. ای خدا خودت به فریادم برس.

-با شمام، داری منو می دزدی؟!

باز هم جوابی بهم نداد و من با ترس به خیابون و واکنشش زل زدم. دهن باز کردم تا حرف بزنم ولی ماشین رو با یه ترمزِ خشن گوشه‌ی خیابون خلوت پارک کرد و کمربندش رو باز کرد.


در ماشین باز شد و قبل از بیرون زدنش، باد سرد به داخل ماشین هُجوم آورد و خیلی زود به هم کوبیده شد.



ماشین رو دور زد و در سمت من رو باز کرد و من با ترس خودم رو عقب کشیدم اما اون خیلی قدرتمندتر از این بود که من توان مبارزه داشته باشم.
بازوم رو گرفت و از ماشین پیاده‌م کرد.

-من چیز بدی نگفتم، داری چیکار می‌کنی؟! توروخدا اذیتم نکن!

1403/08/19 15:49

#پارت_57
#قلب_پنهان
کمرم رو ملایم به در ماشین تکیه داد و هردو دستم رو با یه دست نگه داشت ولی با ترس جیغ زدم.

-کمککککک!

اما دست آزادش رو روی دهنم گذاشت و خودش رو بهم چسبوند. عاجزانه خودم رو به ماشین چسبوندم اما اِفاقه نمیکرد چون هرچقدر تَقَلای من بیشتر، فشاری که با تنش بهم می‌آورد بالا می‌گرفت.


شاید یک یا دو دقیقه تو همین حال بودیم که بالاخره صدای هیش گفتنش رو درست کنار گوشم شنیدم.

سرما تا مغز استخونام نفوذ کرده بود و میلرزیدم.

-آروم بگیر باهات کاری ندارم، باید یه چیزی رو چک کنم.

باید چی رو چک می‌کرد؟! مثل مهرداد، دخترونگیم؟! خال داشته و نداشته‌ی تنم رو؟! چرا این شب نَحس اینقدر دنباله دار بود؟! چرا تموم نمیشد؟!

اصلا مگه با تموم شدنش چیزی عوض میشد؟! زندگی قرار بود ادامه داشته باشه؟!
من تو شب عروسیم...

-میخوام تنت رو ببینم پس تکون نخور!


چی؟! چی گفت؟! باز تَقَلا کردم اما با یه حرکت ناگهانی من رو چرخوند و سینم رو به ماشین چسبوند و خودش پشتم قرار گرفت.


-توروخدا داری چیکار میکنی؟! ولم کن روانی... چرا یکیتون قابل اعتماد نیست. لعنتی داری چیکار می‌کنی؟!

دستش رو از تیره‌ی کمرم بالا کشید و با گرفتنِ سَرَم، گَردَنَم رو از لای شال و مانتو و پالتوم بیرون کشید. نمی دونم قرار بود تو تاریکی چی رو چِک کنه و اصلا چشماش جایی رو
می دید؟!

-میخوام بدونم بهت دست درازی کرده یا نه!
واقعا براش مهم بود؟!


پس چرا خودش داشت اذیتم میکرد؟!

تو رو خدا ولم کن...
اگه اون دست دِرازی کرده
تو هم دست کمی از اون نداری...

تو کی هستی؟!
چی از جونم میخوای؟!

1403/08/19 15:49