The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#پارت_58
#قلب_پنهان






گردنم رو کج کرد و خودش رو بیشتر بهم نزدیک کرد. گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و با نور شدیدش، پوست گردنم رو چک کرد.

-ولم کن.

گوشی رو تو جیبش برگردوند و دستم رو که با حرص روی ماشین می کوبیدم گرفت و پشتم و روی شکمش قفل کرد.


-دستات یخ کرده، اونجوری
می کوبی به بدنه‌ی ماشین ممکنه آسیب ببینی، وقتی میگم کاری باهات ندارم آروم بگیر!


این چه کار نداشتنی بود که باعث میشد اونجوری از ماشین بیرونم بیاره و تنم رو چک کنه و جواب هیچکدوم از سوالام رو نده؟!

-آقای شیخ نجیب لطفا ولم کن...

-از این کبودی و خونمردگی ها بازم داری؟!


عصبی از اینکه سوالام رو
بی جواب میذاشت دندون به هم ساییدم.

-جواب بده دختر... داری میری خونه و نباید خانوادت چیزی بفهمن! حتما تا الان خیلی نگرانت شدن...

خیلی از حد تصورش بالاتر...

-دستم شکست میگم ولم کن.

ولم کرد و یک گام فاصله گرفت. به سمتش چرخیدم و دست های دردناکم رو مالش دادم. شالم رو مرتب کردم و از شدت سرما خودم رو بغل گرفتم.


بی حالت و خشک ایستاده بود و تکون نمیخورد. دقیقا شبیه به عصا قورت داده‌های بالاشهری!

-شنیدی چی گفتم؟!

-چه اهمیتی داره داشته باشم یا نه!

نیم نگاهی به اطراف انداختم. چیز زیادی معلوم نبود جز یه درخت که چندمتر دورتر
ریشه هاش از زیر خاک بیرون زده بود و نور چراغ ماشین سایه‌های ترسناکی ازش ایجاد کرده بود.
از دور صدای زوزه می‌شنیدم و بادی که با بی‌رحمی می‌وزید و تنم رو می لرزوند.

-خانوادت اونقدر نگرانت بودن که واسه چند ساعت دیر کردن برن کلانتری! اگر تو رو تو این وضعیت ببینن اوضاع بدتر میشه.



خودم به این موضوع دقت نکرده بودم و داشت راست
می گفت. یه دختر که شب عروسی به تالار سر نمیزد و مهمون ها بی عروس و دوماد راهی میشدند، حتما دلیل خوبی نداشت.
که من شواهد خیلی زیادی داشتم.

-فکر کنم بازم هست ولی
نمی دونم...

-کار عادله؟!

1403/08/19 15:50

#پارت_59
#قلب_پنهان

داشتم به این فکر می‌کردم که کبودی گردن و سینه‌م به کِی ربط داشت ولی درد بدی تو قلبم حس کردم.
مهرداد واقعا تو بدترین موقعیت ممکن ولم کرده بود و بعدش اون تجاوز نصفه و نیمه...
یکهو انگار وسط سینه‌م یه حس پوچی شدید کردم و جوری زیر گریه زدم که شیخ نجیب مات و مبهوت نگام کرد.
نتونستم سر پا بمونم و کمرم رو به ماشین تکیه دادم و با لیز خوردن کف زمین خیس و نمدار نشستم.
شیخ نجیب با همان ژِست خشک و جدی بالای سرم ایستاده بود. یک نخ سیگار بیرون کشید و پشت به من مشغول کشیدن شد و من بلند
بلند درد بزرگ زندگیم رو باریدم. کسی می تونست من رو درک کنه؟! هیچکس جز دختری که با توهین و تحقیر از زندگیِ عشقش طَرد میشد.
دیگه چشمام از شدت گریه باز نمیشد ولی دیگه سردم نبود چون اونقدر تحت فشار بودم که دمای بدنم بشدت بالا رفت و من داشتم عرق می ریختم.
یا شاید به یه سرماخوردگی
بی موقع برمیگشت.

-میشه من رو برگردونی خونه؟!


به سمتم چرخید و دود سیگارش رو پوف کرد. سیگار رو با کف کفش له کرد و جلو اومد اما قبل از اینکه از بین لب‌های نیمه بازش صدایی بیرون بیاد، ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست. با
بی رَمَقی کنارش نشستم و در رو بستم. مجال نداد و به راه افتاد و من صدای له شدن سنگ ریزه‌های زیر لاستیک رو
می شنیدم.

-تصمیمت چیه؟!

متوجه سوالش نشدم و محکم تر خودم رو بغل زدم. متوجه شد که خیلی سردمه چون بخاری رو روشن کرد و وارد خیابون اصلی شد.

-اگه خانوادت کبودی‌هات رو ببینن چی میگی؟!

نگران من و خانوادم که نبود، احتمالا میخواست نیت من رو برای اون عوضی عادل بشنوه!
جوابش رو ندادم چون هیچ جوابی نداشتم و مغزم هَنگ بود. باید میخوابیدم، فکر می‌کردم، سکوت می‌کردم و اونقدر تو دنیای وحشتناک خودم غرق میشدم تا به یه نتیجه برسم که چی درسته!

-اسمت چیه؟! اینو که می تونی بگی!

نگاهم رو از شیشه گرفتم و به سمتش چرخیدم. یک ثانیه بهم زل زد و به سمت خیابون برگشت.


قیافه‌ش خیلی خشک و جدی و اخمو بود ولی لَحنَش...

برخلاف دقایق قبل، ملایم بود و کمی خَشدار!
انگار که خوابش میومد یا خیلی خسته بود چون حروف رو با کشیدگیِ خاصی بیان می‌کرد.

-اِلین...

سری به تایید تکون داد و من به انگشتام زل زدم که کبود شده بود.

1403/08/19 15:50

#پارت_60
#قلب_پنهان


دیگه تقریبا به خونه نزدیک بودیم و شاید یه خیابون فاصله داشتیم.
دل تو دلم نبود و همش اِسترس روبرویی با خانوادم رو داشتم. رو به مرگ بودم.


-نه می‌پرسم چجوری با عادل آشنا شدی، نه می‌پرسم چی به سرت اومده که با اون سر و وضع مهمون تخت اون شدی!
چون مطمئنا تو سلیقه‌ی برادر من چنین قیافه‌ای نیست!

پس اون عوضی برادرش بود؟! هرچند اتفاقا به هم میومدن... دوتا عوضی!

به حماقت خودم لعنت فرستادم ولی جواب حرف رو دادم چون بدجور بهم برخورده بود.


-کسی که هَرزه پَسَند باشه نمی‌تونه از من خوشش بیاد ولی طُعمه‌یِ حاضر و آماده پیدا کرد و از اینکه آواره شدم استفاده کرد تا منو بِکِشونه تو اون خونه ی خراب شده!

خودم از لَحنَم جا خوردم ولی مگه مهم بود چه فکری درباره‌ام بُکُنِه؟! اون عوضی برادر یه متجاوز بود که انگار خیلی هم از عملکرد برادرش بیخبر نبود و اتفاقا تشویقش می‌کرد.

-فقط میخوام هرچه زودتر برسم خونه و از شَرِ تو و زندگی و این خیابون خلاص شم..

داره حالم از خودت و ماشینت و بوی عطرت به هم میخوره شیخ نجیب!

و کنترل خودم رو از دست دادم و با مشتم به در ماشین کوبیدم. هیچ عکس العملی نشون نداد ولی من قلبم تیر
می کشید.

-ازت متنفرم... از تو و هرچی جنس نَر تو دنیاست متنفرم!

نرسیده به خیابون اصلیِ مُنتَهی به خونه نگه داشت و من هنوز تو حال خودم نبودم.
خیابون آشنا رو که دیدم، دست دراز کردم و با حالی خراب


دستگیره رو کشیدم اما هنوز تکون نخورده بودم که مچ دستم رو گرفت و من از ترس هِین کشیدم.

شوکه به سمتش چرخیدم.
لب هاش رو محکم به هم میفشرد و من اِنقِباض فَکَش رو حس می کردم.

1403/08/19 15:51

#پارت_61
#قلب_پنهان







هاج و واج نگاش کردم. من واقعا چه توقعی داشتم؟! توقع داشتم یه چنین مردی از برادرش دفاع نکنه و بخواد از حق من دفاع کنه؟!


بگه باهم بریم دادگاه و برعلیه عادل شکایت کن... صددرصد طرف اون رو می‌گرفت و این حرفش همین معنی رو می‌داد.
بُغض مثل برده های آهن تو گلوم بود و حس می‌کردم هرلحظه با نفس کشیدن زخمی میشدم.


دستم رو پس کشیدم و با حِرص گفتم:


-من خودم اونقدر بدبختی دارم که به اون برادر عوضی شما فکر هم نمی‌کنم اما... اما فعلا...

اَبرو در هم کشید و پُرسشگر براندازم کرد.

-برید خدا خدا کنید دیگه باهاتون روبرو نشم چون اونوقت نمی دونم ممکنه چجوری برخورد کنم. امشب من اصلا حالم خوب نیست... اصلا روبه راه نیستم... اصلا مغزم کار نمی‌کنه.

بزاق دهنش رو فرو داد.

-هیچوقت نمی‌بخشمش... چون...

ادامه ندادم و فقط به چشماش زل زدم. من همه‌ی زندگیم رو سیاه می دیدم. سیاه و لرزون!
رو گرفتم و با همون بُغض نفس‌گیر پیاده شدم و تمام مسیر رسیدن تا خونه رو دویدم.



مادر و پدرم رو که ایستاده و دِلواپس جلوی در دیدم، از خودم خجالت کشیدم. یه عمر به خاطر اون مهرداد لعنتی جلوی خانوادم دراومدم و این حال و روز اصلا شبیه چیزی که تصورش رو داشتم و دعا می‌کردم نبود.

من با مهرداد خوشبخت بودم و اون گَردُبادی که خوشبختی ما رو در هم کوبید، کی بود!

مادرم با دیدنِ من بلند به گریه افتاد و مسیر رسیدن به من رو دوید و محکم به آغوشم کشید اما پدرم، دستش روی بدنه‌ی سرد ماشین ثابت موند و من زانوهای لرزونش رو دیدم...
من کمرش رو خم کرده بودم.


-کجا بودی نور چشمم؟! کجا بودی عزیز مادر؟! این چه سر و وضعیه؟! مگه نباید الان عروس میشدی و با دل خوش راهیت می‌کردم مادر؟!


من نگاهم فقط به پدرم بود که با حال فَجیعی داشت زانو
می لرزوند.

نمی دونستم از کی متنفر باشم... از کی انتقام بگیرم!

اشک از چهارگوشه‌ی چشمم می‌چکید و جواب هیچکدوم از سوالات مادرم رو نمی‌دادم. دلم نمیخواست از پدرم چشم بگیرم اما قطرات اشک مانع از وُضوح تصویرش میشد و مثل ابر بهاری می باریدم.


-رسوای عالم شدیم دختر... کجا بودی؟! مگه تو عاشق مهرداد نبودی؟! مگه خون ما رو تو شیشه نکردی که یا این پسر یا هیچکس...؟! چرا پس نیومدی سر سفره‌ی عقد؟! رَخت سفیدت کو مادر؟!

1403/08/19 21:11

#پارت_62
#قلب_پنهان






"عاصی"



یک نخ سیگار روشن کردم و گوشه‌ی لبم گذاشتم و سعی کردم از تصویر مقابلم چشم
بگیرم.

اِلین...

اسم خاص و متفاوتی داشت و مدام همون لَحن صداش تو سرم تکرار می‌شد که بلند از فِعلِ نفرت استفاده می‌کرد. از من... از زندگی... از عطرم!


هیچ حسی نداشتم جز اینکه قلبم به شدت مچاله میشد از حرکت دست مادرش روی تن و بدنش! آخ عادل!

اون لعنتی چیکار کرده بود؟! ‌چیکار؟! کبودیِ گردنش از مقابل دیدم کنار نمی‌رفت و من به خمیدگی و تَکیدِگی یه پدر فکر می‌کردم. دود غلیظ سیگارمو رو به تصویر مات مقابلم که از پشت دود و شیشه‌ی دودی و قطرات بارون هنوز هم بر قوت خودش باقی بود پوف کردم. الین سِماجَت داشت...



مادرش مدام صورت و بدن و دست هاش رو چک می‌کرد و من دلم نمی‌خواست آثار دیوانگیِ عادل رو روی تن و بدنش ببینند. عادل رو به سختی مجازات می‌کردم.
خیلی سخت و هرگز از این حماقتش نمی‌گذشتم.

تلفنم به صدا دراومد. هاتف بود و من هیچ حال و حوصله نداشتم تا حال و روزم رو به عَرضِ او برسونم.


تا وقتی الین و خانواده‌ش وارد خونه شدند و از دیدم پنهان، تکون نخوردم و دومین نخ سیگار رو دود کردم.

هاتِف برای بار دوم زنگ میزد و من هیچ میلی به جواب دادن نداشتم. آدرس این خونه تو ذهنم نقش بست. ماشین رو نه...
خودم رو از جا کندم و به سمت عمارت رانندگی کردم.

تلفنم که برای بار سوم به صدا دراومد از جیب داخلی کُتَم بیرونش آوردم و تماس رو وصل کردم.

-دارم میام!

-صبر کنید، عادل دیوونه شده و اتاقش رو به هم ریخته!

دستم دور فرمون مشت شد و تیره‌ی کمرم درد گرفت.

-قرصاش رو خورد؟!

-بله آقا...


-پس زنگ بزن به دکترش تا بیاد، منم تو مسیر برگشت به خونه‌م. بگو عجله کنه!

-چشم.


تماس رو قطع کردم و تلفن رو با حِرص روی سینه‌ی ماشین پرت کردم. عادل تا کی میخواست به این دیوونه بازی ها ادامه بده!
دلم قرار نمی‌گرفت. یک پیامک برای دکترش زدم.

"اشتباه بزرگ عادل، برگشت به ایران بود. باید برگرده کویت، اون رو راضی کن!

1403/08/19 21:12

#پارت_63
#قلب_پنهان






تا رسیدن به عمارت فکر کردم و به نتیجه‌ی دلخواهم نرسیدم.


همه ی مسیرهای فِکریم به رفتن عادل خَتم میشد و من دیگه ریسک نمی‌کردم تا عادل رو یک ثانیه بیشتر تو ایران نگه دارم.


ماشین رو پارک کردم و هاتف رو پشت پنجره‌ی عمارت دیدم. تکون نخورد و من پیاده شدم. پام به چمن های خیس برخورد کرد و مسیرم رو با گام‌های بلند طی کردم.


وارد ساختمون شدم و یکراست به پله‌های مُنتَهی به طبقه‌ی بالا نگاه کردم ولی صدای هاتف رو شنیدم.

-دکتر بالاست!


من هیچ داد و فریادی نمی‌شنیدم. به سمت هاتف چرخیدم و از گوشه‌ی چشم، بِهجَت رو دیدم که ایستاده بود و یک سینی نُقره تو دستش برق میزد. احتمالا داروهای عادل بود!

-تازه آروم شده!


این یعنی یکساعت و نیم تا دوساعتِ گذشته رو عَربَدِه‌کشی کرده بود.
سری تکون دادم و به سمت هاتف گام برداشتم. دل نگران مقابلم ایستاد.

-باید با آقا عادل چیکار کنیم؟!

-باید برگرده کویت!


حرفی نزد اما خودش هم
می دونست که برگردوندن عادل کار راحتی نبود. یکبار اینکار رو کرده بودم و
می دونستم که توان دوباره ریپورت کردنش رو داشتم حتی اگر رضایت نمی‌داد.
با زور اسلحه او رو وادار می‌کردم.

-باید عادل رو ببینم.

این رو گفتم و راه کج کردم تا به اتاقش سر بزنم اما هاتف صدام زد
_آقا؟!

روی اولین پله ایستادم و دستم رو دور گوی شیشه‌ای نرده ها ثابت کردم.

-فکر نکنم کار درستی باشه!


از چی حرف میزد؟! پُرسشگر براندازش کردم که خودش رو به من رسوند و با سری فرو افتاده به حرف اومد:


-حرکاتش طبیعی نیست آقا، یه جور جُنون که...


صدام رو بالا بردم و تو فضای بزرگ سالن اِکُو شد.


-داشت به یه دختر تجاوز می‌کرد، میگی اسمش رو جُنون بذارم و بگذرم؟!


یه گام عقب رفت ولی چشم بالا کشید و باز حرفش رو تکرار کرد.


-منم تازه متوجه شدم که چند مدته قرص مصرف نمی‌کنه، آقا عاصی؟!

خونم به جوش و خروش افتاد و مشتم رو ملایم به نرده ها کوبیدم و زیر لبی لعنتی گفتم.


-تو تمام مدت وقتی من داشتم با خیال راحت اونور زندگی می‌کردم، چیکار می‌کردی که نفهمیدی عادل قرص

نمیخوره؟! می‌فهمی این یعنی چی؟! می‌فهمی اگه به اون دختر...


-حالا که نشد، به موقع رسیدیم. آقا خواهش می‌کنم کاری نکنید وضعیت از این که هست بدتر بشه!

1403/08/19 21:13

#پارت_64
#قلب_پنهان





سر تکون دادم و گِرِه کراواتم رو شُل کردم. فکر اون دختر از


سرم بیرون نمی رفت. تن لرزونش وقتی بین خودم و ماشین اسیرش کردم و مثل بید می‌لرزید.

عادل رحم نداشت درست مثلِ...

یک لحظه صددرصد مهربانی و عُطوفَت رو داشت و برای ثانیه‌ای تغییر جهت می‌داد و جوری خون می‌طلبید که من از او و حس وجودیش می‌ترسیدم.


-فقط می‌خوام ببینمش، حرفی نمیزنم حداقل حالا نه... اجازه میدم قرص‌ها اثر کنن بعد...

با من همراه شد و من زودتر مسیر پله ها رو طی کردم. در اتاق عادل باز بود و من دکتر رو می‌دیدم که لبه‌ی تخت نشسته بود و سُرَنگِ دستش نشون می‌داد که قرص هم اثر نمی‌کرد و باید اون مایع مُرفین مانند رو در رگ‌های عادل تزریق


می‌کرد تا به خودش بیاد.
نگران بودم، وحشت‌زده، عصبی و کمی... گیج و مبهوت!

تصور عادل روی تَنِ اِلین عصبیم می‌کرد و دلم می‌خواست کل این خونه رو به آتش بکشم.
داشت تو خونه‌ی من چه غلطی می‌کرد؟!


با ورود من به اتاق، هاتف داخل شد و بهجت رو مرخص کرد...
بهجت بااجازه‌ای گفت و از اتاق بیرون زد. در که بسته شد، یک گام به جلو برداشتم و درست کنار دکتر و رو به چشم‌های خمار عادل ایستادم.


معلوم بود تحت تاثیر دارو قرار داشت و این مُلایِمَت در نفس کشیدن، ثابتش می‌کرد وَگَرنَه جُنونی که زیر پوستش جریان داشت، اجازه‌ی مُلایِمَت نمی‌داد!

-وضعیتش چطوره؟!

-بد نیست ؛ در اصل باید بگم اِفتضاح...

کُتَم رو بیرون آوردم و روی تاج پایینی تخت انداختم و هر دو دستم رو در جیبم فرو بردم.

چند ضربه به رَگِ برجسته و سبزرنگِ عادل زد و نوک تیز سوزن رو در رَگِش فرو بُرد.

-چند وقته ایرانه؟! آمار دقیق میخوام...

-دوماه و دو روز و...

به ساعت مچیم نیم نگاهی انداختم. ساعت از یک بامداد می‌گذشت.

-و یکساعت دکتر!

محتویات سُرَنگ رو به رَگِش تزریق کرد و کیفش رو بست. عادل هرلحظه خمارتر میشد و


مدام لبش رو باز و بسته می‌کرد اما توانی برای حرف زدن نداشت. گیج و منگ بود و احتمالا دز بالای سُرَنگ او رو تا ساعتی زیاد می خواباند.

-چقدر وقت می‌خوابه؟!

دکتر جواب هاتف رو نداد. از جا بلند شد و رو به من ایستاد. مردی تقریبا پنجاه ساله با موهایی تماما سیاه رنگ...
سال‌ها بود می شناختمش!

-دوماه و دوروزه که قُرص مصرف نمی‌کنه...

این رو با اطمینان می‌گفت و من هم با حرکتِ ناشیانه‌ی عادل پی به فاجعه بار بودنش برده بودم.


نگاهم روی عادل ثابت موند. دو سه تا از دکمه‌هاش کَندِه شده بود و رَدِ ناخن‌های الین رو روی سینه و گردنش می دیدم.

دلم میخواست چندین و چندبار مشتم رو روی فَکَش بکوبم و ازش یک جواب بخوام اما...

1403/08/19 21:14

عادل تو حالی نبود که بِشه ازش چیزی پرسید.
در بهترین حالت ممکن هم
بی منطق بود و کله خراب...


-این رو هاتف باید جواب بده، چرا خبر نداشتی که عادل قرصاش رو سر وقت نمیخوره؟!

هاتف پیش اومد و نگاهش رو از عادل گرفت و به دکتر داد.

-من خبر نداشتم تو بسته‌های قرصش، یه قرص دیگه جاساز کرده. هرروز جلوی خودم میخورد!


عقل و هوشش هنوز کار می‌کرد این مرد...!
نمی تونستم از هاتف خورده بگیرم چون اشتباه از من بود که بهش اجازه‌ی برگشت به ایران داده بودم.
آدمی مثل عادل باید از ایران دور می موند‌

-هاتف برو بیرون...

-ولی آقا...

یک نیم نگاهم کافی بود که با چشم کوتاهی اتاق رو ترک کنه.
دکتر کیفش رو روی صندلی گوشه‌ی اتاق گذاشت و برای برداشتن قرص‌های قبلیِ عادل از سینی پیش رفت.

1403/08/19 21:15

#پارت_65
#قلب_پنهان







-چقدر طول میکشه به رَوالِ قبل برگرده؟!

-دقیق نمی تونم بگم ولی احتمالا کمتر از دوماه نیست! داروهای عادل جوری نیست که اون بتونه به راحتی از خِیرِ مصرف کردنش بگذره.


کراواتم رو بیرون آوردم و روی کتم انداختم. کنار تخت ایستادم و روی سر عادل خم شدم. داشت در برابر اِغما، مقاومت می‌کرد. بدن مقاومی داشت و برای همین هم دُز داروهاش بالا بود چون به راحتی از هوش نمی رفت. سرسخت و قدرتمند و لجباز...

-روز اولی که عادل رو برای مداوا آوردی مَطَب، بهت هشدار داده بودم که باید تا تموم شدن طول دوره‌ی درمان، سر وقت اینارو مصرف کنه... نگفتم؟!


-گفتی ولی منم دنبال عِیشُ و نوش نبودم. هزارجور کار سرم ریخته بود... من نمی‌تونم بیست و چهارساعته دست عادل رو بگیرم و کنار خودم بَند کنم. بهتر نیست یه فکر بهتر کنی؟!

در یکی از باکس‌های قرص رو باز کرد و کف دستش سرریز کرد.

-قرص معده، جای قرص‌های مهم و حیاتیِ زندگیش، داشته قرص معده مصرف می‌کرده!

انگشتام رو لای موهای عادل فرو بردم و سرش بی رَمَق به همراه حرکت دستام تکون خورد.


دلم به درد اومد. دیدن قَد و قامَتِ مردی با اُهُبَت عادل و این حَجمِ بیچارگی وجودم رو لَگَد مال می‌کرد اما
نمی تونستم مانع خشمم از او بشم.
اگر دیر می رسیدم اون دختر...

-چاره چیه؟! یه راه حل بده...

-بگم بستری شدن، قبول می‌کنی؟!

-نه...

قرص ها رو به سر جای قبلش برگردوند و به سمتم چرخید. خیسی موهاش رو عقب زدم و نگاهم به تَن و بدنش افتاد... از رد ناخن‌های الین خون می‌جوشید و برق میزد.

-پس عواقبش با خودته!‌ من دیگه چیزی رو ضِمانَت نمی‌کنم عاصی!

بی حالت گفتم:

داری میری به بهجت بگو برای
من یه فنجون قهوه بیاره اینجا...

1403/08/19 21:15

#پارت_66
#قلب_پنهان






متوجه شد که دیگه بیش از این نباید می موند. چند تا باکِس قُرص رو به دست گرفت و به سمت کیفش رفت.


قرص های مزخرف عادل رو با قرص های جدید عوض کرد و به سمتم چرخید.

-رو هر باکِس طَریقِهِ مصرف هست. صبح.. ظهر.. شب... فراموش نکن!

لبه‌ی تخت نشستم و هیچ حرفی نزدم. چشم‌های
ترسیده ی دخترک و خانواده‌ی دل نگرانش باعث میشد دستم رو مشت کنم تا به عادل آسیب نزنم. من زیاد خود دار نبودم و نمی تونستم باشم. خودِ اون دختر اهمیتی نداشت اما...


-اگه به سرم نمیزد برگردم، عادل به اون دختر صَدَمِه میزد.

حرفی نزد و من هم
می دونستم همه چیز رو از هاتف و بهجت شنیده بود.
منتظر بود خودم بیان کنم که کردم!

-چی شد برگشتی؟!


-چیزای خوبی نشنیدم... برگشتم تا بمونم ولی نمی دونم با عادل چیکار کنم!


صدای برخورد کفشش رو شنیدم و متوجه شدم داشت بهم نزدیک میشد. دستش رو روی سرشونه‌م گذاشت و چند ضربه زد.


-میدونم چقدر تو فشاری! وضعیتت زیاد خوب نیست و کنترل کردن عادل سخته اما تو می تونی از پسش بربیای... واسه چه مدت ایران
می مونی؟! تو کویت کسی هست به کارات رسیدگی کنه؟! مثلا مادرت...

قلبم....
مغزم...
روحم درد می‌کرد!


-تو نبودِ من، هیچکس کاری از پیش نمیبره! همه چی به من وصل شده....


-که اینطور، من نمیتونم بهت پیشنهادی بدم جز اینکه... بهتره عادل رو بستری کنی تا خودت بهتر به کارهات برسی! موندن اینجا نه برای تو و نه برای عادل اصلا مناسب نیست! برگردید کویت...

شاید این بهترین راه حل بود... شاید!

1403/08/19 21:15

#پارت_67
#قلب_پنهان







وسایلش رو جمع کرد و رفت... من موندم و عادلِ بیهوش و چند فنجون قهوه و شب بیداری تا صبح!
به همه چیز فکر کردم. همه چیز...
اما هیچ نتیجه ای نگرفتم.





"الین"





صدای پچ زدن کسی رو کنارم حس کردم و دست های گرمی که از ساق پاهام تا رونم امتداد پیدا کرد.


پلک‌هام به هم چسبیده بود و توان باز کردنشون رو نداشتم اما حرکت دستش هر ثانیه خشن‌تر میشد و رونم رو چنگ زد و حس کردم اون آواهای گنگ و نامفهوم رو می شنیدم.

"بهم خیانت کردی"

"حقته مثل یه سگ زیر دست و پاهام جون بدی"

"الین بخاطر این رسوایی خودم می کشمت"

"چه بدن نرم و بُلورینی داری، باید سیاه و کبودت کنم تا یاد بگیری چجوری زندگی کنی"


هرلحظه صداش واضح‌تر میشد و من ضربان قلبم به شدت بالا بود اما نمی تونستم هیچ حرکتی کنم. انگار دچار یه جور فلج شده بودم که عضلاتم


حرکت نمی‌کرد. از گوشه‌ی چشمم یه قطره اشک چکید ولی اون با بی‌رحمی خودش رو زیر پتو کشید و از پشت بهم چسبید و پام رو از هم فاصله داد.

"خوبه، تر و تمیز و آماده‌ی دردیده شدن"

شنیدم و نتونستم هیچ حرفی بزنم.. فقط اشک ریختم و اون گاز محکمی از گردنم گرفت. با زور آوایی شبیه "ولم کن" از دهنم در رفت ولی به گوش اون نرسید.

صداش برام آشنا بود. صدای مهرداد... همون مردی که عاشقش بودم.
چنگی به بازوم زد و غُرِشِ صداش رو شنیدم.

"خودت رو واسه من آماده کردی خوشکلم؟! بشین و ببین چجوری بیچاره‌ت می‌کنم هَرزه کوچولو..."



این رو گفت و من صدای باز کردن کمربندش رو شنیدم و همینکه داغی تنش رو حس کردم جیغ زنجیره داری زدم که خودم از بلندیِ صدای خودم وحشت کردم.

1403/08/19 21:16

#پارت_68
#قلب_پنهان







با ترس و وحشت از خواب پریدم. بی وَقفِه جیغ میزدم و مادرم رو صدا می‌کردم.
نفس هام کشدار بود و ریه هام از پر و خالی شدن درد می‌کرد.


صدای باز شدن در و روشن شدن چراغ رو حس کردم ولی هنوز تو حال خودم نبودم و قلبم محکم می‌کوبید.

تو آغوش مادرم فرو رفتم و سرم رو به سینه‌ش چسبوند و من هنوز هم حس می‌کردم مهرداد اینحا بود و قصد اذیت کردنم رو داشت.

-دخترم؟! الینم؟!‌چی شده مادر؟! آروم باش دورت بگردم منم مامانت... منم دخترم... جون دلم... ماه من آروم باش!

بابام تو اتاق بود و کنار تخت ایستاده بود. پَریشون به ما نگاه می‌کرد و من به لباس خواب ساتن مامان چنگ انداختم. موهام رو کنار زد و عرق پیشونیم رو گرفت. من رو به مرگ و نیستی و جنون بودم و چرا هیچکس من رو از باتلاق نجات نمی‌داد؟!
انگار همه چی یه خواب بود... یه خواب بشدت ترسناک!

-مامان؟! مامان مهرداد کجا رفت؟! ای اینجا ب بود.. من.. من خودم دیدمش... دیدم مامان!


ولی مامانم محکم‌تر بغلم کرد و دست رو گوشم گذاشت. بابا کلافه طول و عرض اتاق رو طی کرد و بالاخره ایستاد.
یه جوری اشک می‌ریختم که قابل وَصف نبود. سینم پرشتاب به جلو پرت میشد و یادآوری حرف ها و حرکات مهرداد و اون لحظه ای که از خونه‌ی عشقمون بیرونم کرد از جلو چشمم کنار نمی‌رفت.


-مامان؟! چی شده؟! من چرا اینجام؟! مگه نباید خونه ی شوهرم باشم؟! مگه امشب شب عروسیم نیست؟! مگه قرار نشد خوشبخت بشم؟! آخ سینم درد میکنه.. قلبم تیر میکشه!


نوازشم می‌کرد و نِنوار تو آغوشش تکونم می‌داد. پا به پای من گریه می‌کرد ولی بابام کنارمون ایستاد و خیلی ناگهانی پرسید:


-الین؟! زودتر خودت رو جمع و جور کن... فقط یه خواب دیدی اما چیزی که تو واقعیت رخ داده خیلی وحشتناک‌تره!


ترس به جونم افتاد و خودم رو تو بغل مامان مخفی کردم.


-محمد دخترمون ترسیده، الان وقتش نیست. بذار بعدا درموردش...

1403/08/19 21:17

#پارت_69
#قلب_پنهان




ولی بابام بین حرفش پرید و با تَشَر و رو به منِ لرزون و تَرسیده گفت:

-پاشو الین.. گریه زاری دیگه بسه! کل شب رو تا صبح اشک ریختی کافیه... من ازت یه توضیح میخوام.

خدایا به من کمک کن... صبر





بده! چی باید می‌گفتم؟! اگر حقیقت رو می‌گفتم منو باور می‌کردن؟! اصلا کسی تو باورش می‌گنجید که شوهرم منو به خاطر یه خال عجیب و غریب از خونه بیرون کنه؟!

-ب بابا من...



-مِن و مِن نکن الین... پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن و از سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کن. مگه من آبروم رو از سرراه آوردم که شب عروسی دوماد و دخترم غیب بشن و...


-آقا محمد؟! الین...


بابا داد زد و عقب رفت.



-الین... الین نکن واسه من... انگار جفتتون متوجه نیستین که این دختر با انتخابش چجوری گَند زده تو آبروی من!


مامان منو رها کرد و بلند شد. بازوی بابا رو گرفت و یکم از من فاصله داد. خودم رو بغل زدم و پتو بین دستم مچاله شد.


سنگینِ سنگین بودم. انگار بین سَقف و زمینِ کف له میشدم که نفس نداشتم.


پچ پچ های مامان رو
می شنیدم و نمی دونم چی داشت می گفت ولی من هنوز هم دست های مهرداد و داغی تنش رو خس می‌کردم.


مهرداد...
عادل...
شیخ نجیب...


تو یه شب چقدر اتفاق افتاده بود!


من از کدوم یکی میتونستم برای مامان و بابام بگم؟! واقعا قابل گفتن بود؟! نه
نمی تونستم!



-میگی چیکار کنم؟! عاطفه، دخترت شب عروسی غیب شده... خانواده ی اون مَردَک یک لا قَبا رو ندیدی چجوری نبودن الین رو کوبیدن تو سرمون؟! مهرداد زنگ زده و گفته دخترتون فرار کرده... میفهمی؟!

1403/08/19 21:18

#پارت_70
#قلب_پنهان





چقدر مهرداد در حَقَم بد کرده بود! میخواستم متنفر باشم ولی نمی تونستم.


انگار یه چیزی تَهِ وجودم میگفت الین تو که از ماجرا خبر نداری، کاری نکن که بعداً پشیمون بشی!

یه چیزی تو وجودم میخواست مثل همه ی آدم‌های اطرافم، پل‌های پشت سرم رو خراب نکنم. مثل دایی عباس که زنش رو سر یه سوءتفاهم طلاق داد و فهمید اشتباه کرده...



مثل پسرخاله‌م امیرعلی که با دوست دخترش کات کرد چون اون رو تو کافی شاپ با یه مرد دیده بود.


بعداً معلوم شد که اون فقط یه دوست دوران دانشگاه بود و هیچ ارتباطی بینشون وجود نداشت. من از حس پشیمونی بعد از هرکار اشتباهی می‌ترسیدم.


مهرداد که منو متهم می‌کرد، چجوری میخواست خودش رو آروم کنه؟! ‌من بیگناه بودم و حالا.... خانواده‌م نابود شده بود. به خاطر حماقت من... انتخاب اشتباه من...


بابا، مامان رو کنار زد و انگشت تهدیدش رو بالا گرفت. از نگاهش و پوست سُرخِش، آتیش می‌بارید.


-پاشو الین... من مثل مامانت نیستم لی، لی به لالات بذارم. پامیشی و همه‌ی ماجرا رو تعریف می‌کنی! کجا بودی؟! حرکات و رفتارت با چیزایی که شنیدیم هم‌ خونی نداره، فرار میکنی و حالا گریه زاری می‌کنی؟! بگو دلیلت چی بوده که سر من و مادرت رو جلو کُل فامیل و دوست و آشنا خَم کردی؟!


باز به سمتم هجوم آورد ولی من خودم رو کنار کشیدم و به تاج تخت چسبیدم. از همه‌ی مَردها می‌ترسیدم حتی بابای خودم...

اشک هام جاری شد و مامان پیرهن بابا رو کشید و تند تند حروف رو کنار هم چید.


-محمد؟! الین وحشت کرده... حتما اتفاق بدی افتاده! برو بیرون من الین رو میارم. برو قربونت برم!


هِق هِقَم کُلِ اتاق رو گرفته بود. من نمیتونستم از بابام توقعی جز این داشته باشم. بشدت خشک و مذهبی بود و اگر من به مُد روز می گشتم و شوهرم رو خودم انتخاب کرده بودم به خاطر مامانم بود.


رَگِ خواب بابام دست مامان بود و اون راضیش میکرد و حالا.... انگشت اِتهام سمت مامانم بود!


-من آبروم رفته... می‌‌فهمی؟! دخترِ تو فرار کرده و حالا داره دنبال مهرداد میگرده... من نمیتونم قبول کنم نه حرفهای اون مهرداد و نه حالِ الان الین...


یه چیزی اینجا جور نیست! من میرم ولی تا ده دقیقه دیگه اگه الین نیاد و کل ماجرا رو تعریف نکنه، دستش رو میگیرم و میبرم دم خونه‌ی اون بی‌وجدان!

1403/08/19 21:18

#پارت_71
#قلب_پنهان





با وحشت به چشم‌های خون‌آلود بابا نگاه کردم. سن و سالی نداشت. تازه به آستانه‌ی پنجاه سالگی می‌رسید و من با هزار تا دعا و نَذر و نیاز به دنیا اومده بودم.


حالا انگار من یه تیکه از وجودشون نبودم!


توقع نداشتم درکم کنند اما... نمیتونستم قبول کنم که بعد از یه شب تلخ اینجوری باهام برخورد بشه.


بابا که رفت مامان رو تخت نشست و بُغضَم ترکید. تو بغلش پریدم.


-عزیز دل مامان؟! چی به سرت اومده؟! ب ببینمت.. بذار خوب نگات کنم دخترم...

دو طرف صورتم رو قاب گرفت و من از شدت تَوَرُم چشمام تار و ناواضِح دیدمش... اَشکام صورتم رو می شست.

-چی شده؟! بهم بگو الین... ببینم اون... اون مهرداد کاری باهات کرده؟! دعواتون شد؟! میدونی مادرش و اون خواهر عِفریتَه‌اش تو تالار چیکار کردن؟!



وقتی خودش با من اونکارو کرده بود، توقع هرکاری رو داشتم. نمیدونستم اما میتونستم تصورش رو بکنم.


-مامان ببخشید... من مایه‌ی سرافکندگی‌ام!
و دوباده گریه کردم.


-بگو جان دل مامان... من مادرتم! دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه، مهرداد بهت دست درازی کرد مامانی؟!


وقتی مهرداد عشق زندگیم بود، اگه باهام رابطه برقرار می‌کرد به هر صورتی هم نمی‌تونست تجاوز باشه چون من عاشقش بودم.


به خاطرش همه چی رو قبول میکردم ولی حالا...
تجاوز به جسمم نه، به شخصیتم... به غرورم... به آبروم کرده بود و نمی‌تونستم ببخشمش.
نمیتونستم اما هنوز تو قلبم بود!


-خوابم میاد... مامان نمیخوام حرف بزنم. ن نمیخوام ه هیچی بگم... میخوام بخوابم. توروخدا...

1403/08/19 21:20

#پارت_72
#قلب_پنهان






-ولی تو که بابات رو میشناسی دور سرت بگردم، باید بری پایین و براش همه چی رو بگی وگرنه قِشقِرِق به پا می‌کنه!



لب پایینم رو گاز گرفتم تا صدای گریه‌م بالا نگیره...



-یه وقت دیگه... یه زمان دیگه من الان... نمی‌تونم.



-الین؟! اگه الان نری و حرف نزنی من نمیتونم ضِمانت کنم که دستت رو نگیره و تو رو تا خونه‌ی مهرداد نکشونه!


مهرداد گفته بود اگه من یا خانواده‌م رو نزدیک خونه و زندگیش ببینه برام بد میشه!


باید چیکار می‌کردم؟! سَری به نشونه‌ی باشه تکون دادم و با کوهی از درد نگاش کردم. بیگناه بودم ولی حال یه آدم مجرم رو داشتم.
چرا نمی تونستم از خودم دفاع کنم؟! چرا نمی تونستم بگم تا خانوادم از حقم دفاع کنند؟!
سخت نبود که بفهمم بعد از اون اتفاقات خانوادم اینجوری باهام برخورد کنند. تلخ بود اما خیلی خوب‌تر از تَصَوُرَم باهام برخورد میشد.


-چشم! ش شما برید منم... منم ا الان میام!


گونه‌م رو بوسید و ثابت موند.


-دیگه گریه نکن... من هر چیزی هم شده باشه پُشتِتَم! تنهات نمیذارم دخترم!


منو بوسید و با نگاهی غَمبار و دلی نگران از اتاق خارج شد.
پتو رو کنار زدم و از تخت پایین رفتم. در اتاق رو که بست به سمت حموم پیش رفتم. میتونستم یه دوش بگیرم تا شاید سرحال بشم. یک


به یک لباس هام رو بیرون آوردم و روبه روی آینه ی کوچیک چسبیده به کمد ایستادم.


کبودی های سینه و گردنم خیلی محسوس بود... خیلی!
مامانم دیده بود؟! دعا دعا می‌کردم اینطوری نباشه...
باید قبل از اینکه برای محاکمه


مجبور بشم یه دروغی سرِ هم می‌کردم. برام مهم نبود ولی من نمیتونستم واسه بابام از یه خال حرف بزنم و توهین و تُهمَت های نابجای مهرداد رو شَرح بدم. غرورم اجازه نمی‌داد خودم رو اینجوری کوچیک کنم.


انگشتم رو روی کبودی ها کشیدم. خون مُردگی‌های طَرح دار...


یهو به یاد شیخ نجیب افتادم و اون لحظه ای که با نور تلفن همراهش کبودی هام رو چک


کرد. تاکید داشت حرفی نزنم.
اون لعنتی ها کی بودند که یهو سر از اون شب پر مُخاطره در آوردند؟! من از همه چی می‌ترسیدم.


زیر دوش آب داغ ایستادم و به سوختن پوست تنم بی اهمیتی کردم. از درون یخ بودم. یخِ یخ..

1403/08/19 21:21

#پارت_73
#قلب_پنهان






خیلی زود از حموم خارج شدم و حوله پوش روبه‌روی کمدم ایستادم.


یک دست لباس سرهمی صورتی رنگ پوشیدم که یقه‌ی اِسکی داشت... حداقل بعد از


اینکه مهرداد من رو متهم به فرار کرده بود، نباید من رو با این خونمردگی های واضح ببینند.


دلش به رحم نیومده بود؟! دوستم نداشت؟!
چشم بستم و تصویرِ عادلِ خشمگین جلوی چشمام رِژه رفت...


انگار با یه کینه‌ی عجیب بهم نگاه می‌کرد. یه کینه‌ی نامعلوم!
با وحشت چشام رو باز کردم و حوله رو دور موهام پیچیدم و از اتاق خارج شدم.


فرصتی برای سشوار و خشک کردن موهام نداشتم و دادگاه خشم بابام انتظارم رو می‌کشید.


پله ها رو طی کردم و مامان و بابا رو کنار شومینه دیدم.
بابا داشت قهوه میخورد و مامان داشت نرم نرم حرف میزد تا از خشم بیش از اندازه‌ی بابا کم کنه...


دستام رو تو هم قفل کردم و جلوم ثابت نگه داشتم.
بابا زودتر متوجه من شد و فنجون سرامیکی سفید دستش رو به سمت مامان گرفت و مامان حرفش رو قطع کرد.


-بیا اینجا... بشین روبه‌روم!



مامان با نگاهش بهم اطمینان خاطر داد و من در نهایت
بی اعتمادی روی مبل نشستم و تو خودم جمع شدم.
بابا بی مقدمه پرسید:

-کجا بودی؟!

احتمال می دادم این آخرین دیالوگِش باشه و با یکم نصیحت و اِظهارِ نِگرانی شروع کنه اما اینطوری نشد.


-محمد، الین...


بابا دست بالا آورد و مادر سکوت کرد. من داشتم جون می دادم و بالا اومدن روحم رو حس می‌کردم و مغزم کار نمی‌کرد تا چیزی بگم.



-اگه نمیتونی سکوت کنی میتونی بری تو آشپزخونه عاطفه! الین باید جوابگوی آبروی رفته‌ی من باشه...

رفته رفته تُن صداش بالا رفت و تقریبا شَرم داد زد.

-جواب بده الین... با کی و کجا بودی؟! هیچ میدونی چه آبرویی از ما بردی؟!

1403/08/19 21:21

#پارت_74
#قلب_پنهان






-بابا؟!

-به من بابا نگو... تا وقتی تکلیف معلوم نشه که شب عروسیت کجا گم و گور شدی و چرا عروسی رو به هم زدی حق نداری منو بابا صدا کنی!



با چشمهای اشکی نگاشون کردم. دلم برای خودم نه، برای مامانم میسوخت که باید من رو تحمل می‌کرد!

اولین دروغی که به ذهنم رسید به زبون آوردم.


-پ پشیمون شدم. دیدم
نمی تونم مهرداد رو تحمل کنم! فهمیدم وَصلِه‌ی هم نیستیم!

بابام مکث کرد و مامانم با چهار انگشت تو صورتش کوبید و اسمم رو هشدارگونه صدا کرد.



-الین؟! چی داری میگی دخترم؟! این مزخرفات چیه؟! تو مگه چند سال خون ما رو تو شیشه نکردی واسه همین



مهرداد؟! شب عروسی وقتی همه تو تالار بودن باید می‌فهمیدی وصله‌ی تو نیست؟!

به سمتم اومد و بازوم رو گرفت. از روی مبل بلندم کرد و جلوی چشمای مُتحَیِر بابا تکونم داد.



-حرف بزن ببینم... زده به سرت؟! نکنه خل شدی؟! داری درباره‌ی مهرداد حرف میزنی...


یه گردوی درشت راه نفسم رو بسته بود ولی نمیخواستم کم بیارم. نباید سکوت میکردم.


-ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه‌ست... مهرداد و من با هم خوشبخت نمیشدیم.


و فقط خدا می دونست که گفتن این حرف چقدر سخت بود و از من چقدر توان
می گرفت.


آرزو داشتم چند صد سال به جلو سفر می‌کردم و تموم میشد این روزهای زَهر...

-همین؟! یهویی با رَختِ عروسی یادت افتاد؟! آره؟!


بابا با فریادش مادرِ گِریون و بی قرار رو عقب کشید.


-عاطفه برو تو آشپزخونه... همین الان!


مامان دلش نمیومد اما تا به حال هیچوقت رو حرف بابام


حرفی نزده بود. جرات نمیکرد مخالفت کنه و برای یه مرد خشک و مُستَبِد و به شدت مذهبی مثل بابام، مدیریت خونه یه معنای دیگه داشت! ترس تو وجودم ریشه کرد و



مامان با دلهره نگام کرد. رفت اما وجودش رو کنارم جا گذاشت.


بابا جلوم ایستاد و من به کائِنات التماس کردم تا بیهوش نشم و زبونم رو از دست ندم تا بتونم حرف بزنم. مُتِقاعِدِشون کنم چون اگر حقیقت رو
می گفتم، یه جنگ بزرگتر راه می افتاد.

1403/08/19 21:22

#پارت_75
#قلب_پنهان





یه جنگ بزرگ که راه برگشت نداشت. مهرداد بعد از کاری که با من کرد، برنمیگشت و خودم خوب می دونستم. لو دادن حقیقت تلخی که به سرم اومده بود فقط اوضاع رو بدتر می‌کرد.



-پای یکی دیگه وسطه؟!



با بُهت و ناباوری از شنیدن این سوال از زبون بابام فقط نگاش کردم.


از صداش تَحَکُم می‌بارید و صَلابَت همیشگیش رو داشت.


اول صبح و اینقدر تنش؟! من تو چشم کل فامیل یه عروس فراری بودم. تو چشم خانوادم چی؟! باور می کردن من مهرداد رو ول کنم؟! کسی دیگه تو زندگیم وجود نداشت.


-چ چی بابا؟!


-پرسیدم کسی تو زندگیته؟!


گیج و مَنگ به مسیر رفتن مامان زل زدم و نگاهم رو از مبل و سِتون و فرش و گلدون عبور دادم و مامان رو پشت دیوار دیدم. سَرَک می کشید و فالگوش ایستاده بودم

ب با من...

داد زد:

-جواب منو بده الین... جواب هر سوال من فقط مُتِناسب با سوالم باشه! اینو دیگه تکرار نمیکنم وگرنه مجبورم یه جور دیگه حالیت کنم.



با ترس سِکسِکه کردم و سَری به نشونه ی باشه تکون دادم.


-آدمِ جدید زندگیت کیه؟! واسه مهرداد ما رو فروختی، با اینکه من مخالف بودم اما پات رو تو یه کفش کردی که یا مهرداد یا هیچکس... اون آدم کیه که عشقت رو یادت رفت؟!


بُغض تو گلوم پیچید. چه دختر سیاه بختی بودم که باید تو این شرایط قرار می‌گرفتم.


خودم رو بغل زدم و بابا یه دستش رو تو جیبش فرو برد و یه تکه عکس بیرون آورد. دیدنش پاهام رو به رَعشِه انداخت.
-بیا بگیرش... عکس مهرداده که رو میز آرایشیت بود.

یه عکس از لبخندش...
موهای حالت دار و چشم‌های گیراش... مهرداد خیلی جذاب بود.
یه قطره اشک از چشمام چکید و رو پارکت افتاد.
-عکسش رو می بینی گریه میکنی بعد باید باور کنم دلت باهاش نبود؟! سر دختر من چی اومده؟!
عکس رو روی میز شیشه‌ای پرت کرد و نگاهم با مهرداد روی میز افتاد. انگار که جسم بود و درد داشت کل وجودم با شیشه خورد شد.


-الین به والله قسم اگه حرف نزنی وادارت میکنم با من تا خونه‌ی مهرداد بیای!

-نه... بابا توروخدا! من... میگم، قسم میخورم.

1403/08/19 21:22

#پارت_76
#قلب_پنهان





ایستاد و دستی به مَحاسِنِش کشید و خیره یِ خیره نگام کرد.
منتظر بود تا اصل ماجرا رو بیان کنم.


-بابا باور کنین پای هیچکس درمیون نیست، من فقط... فقط احساس کردم که... که حق با شماست و مهرداد گزینه ی مناسبی برای من نیست. ببخشید که من خیلی دیر...


-دیر؟! الین تو دیر متوجه نشدی، اصلا متوجه نشدی چون با این کاری که کردی، یه عالمه حرف دنبال خودت کشوندی! هیچ میدونی مهردادی که سنگش رو به سینه‌ت میزدی چی به پدر و مادرش گفت؟! هیچ میدونی بلند بلند چجوری جار زدن جلوی اون همه مهمون خارجی و داخلی؟! سکه یه پول شدیم دختره‌ی...


ادامه نداد و اِلتهاب و خشمش رو پشت به من خالی کرد. چندین و چندبار به رونش کوبید و راه به جایی نداشت مگر خشمش رو تو صورتم بکوبه...


هیچوقت از دستش کتک نخورده بودم جز یه بار...
یه بار که از راه مدرسه فرار کرده بودم تا با دوستم بستنی بخوریم و مدیر مدرسه بابام رو خواسته بود!


سیلی محکمی نثارم کرد ولی یاد گرفتم هیچوقت فرار نکنم اما حالا...
فرار میکردم تا آبروی بابام رو حفظ کنم. مهرداد دقیقا چی گفته بود؟! هق هق های مامان یه لحظه قطع نمیشد.


-مهرداد همون شاهزاده ی سوار بر اسب سفیدت، هوار کشیده که دخترتون پاک و طَهور نبود، که دخترتون از ترس رسواییش فرار کرده! حقیقت داره؟! میخوام بدونم اونی که بخاطرش از مهرداد گذشتی کیه؟!


به سمتم چرخید. من دیگه جون نداشتم تا سر پا بمونم و رو مبل نشستم.

-حرف بزن الین...


-چی بگم بابا؟! مگه شما خودتون منو بزرگ نکردین؟! من هیچوقت کار اشتباهی کردم؟!


هه بلند بالایی نِثارم کرد و دستاش رو از دو طرف باز کرد.


-وضعیت زندگیمون رو نگاه کُن... اشتباه اولت آشناییت با مهرداد بود، دومین اشتباهت پافشاری رو ازدواجت با اون مردک یک لاقَبا... سومین اشتباهت...


یکهو سکوت کرد و به سمتم اومد. خیلی ناگهانی، یقه اِسکی لباسم رو پایین کشید و تا من به خودم بِجُنبَم صداش رو شنیدم که از بین فَک چُفت شده حرف میزد.


-آوردن یه آدم جدید بود تو زندگیت که با گَردن کبود برگردی خونه... اونم شب عروسیت... شبی که همه ی ما تو تالار بودیم و ....

1403/08/19 21:22

#پارت_77
#قلب_پنهان





صدای هِین کشیدن مامان رو شنیدم و خودم رو عقب کشیدم.


یقه‌ی لباس از دست بابا جدا شد. بلند شدم و با ترس و نفس نفس زدن به بابا و مامان که تازه کنار بابا ایستاد، بریده بریده لب زدم.


-ب بابا من... مامان ب بخدا من.. من اون اونجوری ک که فکر م می کنین نیست.. ق قسم میخورم.


رنگ بابا به کبودی میزد و مامان بلند به گریه افتاد و بین گریه کردن نالید:


-تو چیکار کردی دختر؟! من چه گناهی کردم که خدا تو رو تا دامنمون گذاشت؟! امید داشتم اینجوری نباشه ولی نمیگی... هیچی نمیگی و منم چاره ای ندارم جز...


تلفنش رو از روی میز وسط برداشت و بعد از چند لحظه صفحه‌ی روشنش رو مقابلم گرفت.


-این کیه؟! ‌کیه که ساعت دو نیمه شب کنارشی و زنگ میزنه به خط من؟! الین تو با آبروی ما چیکار کردی؟!


هاج و واج نگاشون کردم. باورم نمیشد اینجوری نتیجه گیری کنن...

باورم نمیشد اونقدر بهم اعتماد نداشته باشن که...
هرچند وضعیت من راه رو برای مَنطِق می بست. شب عروسی غیب شدم... مهرداد درحقم بد کرده بود. خیلی بد....!

ضَجه زدم و کف سالن نشستم. پای بابا رو گرفتم و به خودم چسبوندم.


-اینجوری نیست... من... اون مرد رو نمیشناختم!


بابا محکم پسم زد و کمرم به میز شیشه ای برخورد کرد.
مامان دست رو صورتش گذاشت و به حال خودش و آبروش اشک ریخت.


-عُذر بدتر از گناه میاری؟! با یه مرد ناشناس چه غلطی میکردی؟! تا اون وقت شب؟!


خدایا هرچی می گفتم بد و بدتر میشد. نمیتونستم حرف بزنم. زبونم به سقف دهنم چسبید و به سمت مامان رفتم تا اون کمکم کنه.


ولی با تکون های متوالی سرش سرِ جام نشستم و تکون نخوردم.


-از خود بی‌ناموسش می‌پرسم که شبونه با دخترم چی می‌خواسته!

1403/08/19 21:23

#پارت_78
#قلب_پنهان





گوشی رو تو دستش تکون داد و من انگار تازه فهمیدم که بابا چه قصدی داشت.


-نه... نه بابا. خواهش میکنم اینکارو نکن...


بابا بی توجه به حال مُنقَلِبِ من، سالن رو ترک کرد و من از جا بلند شدم. باید جلوش رو


می گرفتم ولی قبل از اینکه از سالن بیرون بزنم، اسیر دست مامان شدم و نتونستم بابا رو دنبال کنم.



-کجا میری؟! میخوای فشارش بره بالا؟! بذار زنگ بزنه تا معلوم شه کیه و چرا با تو بوده... تو که لالمونی گرفتی!


با صورتی خیس از اشک التماس کردم.


-نه مامان... نباید زنگ بزنه... توروخدا! خواهش میکنم جلوش رو بگیر... به خدا دارین اشتباه میکنین من هیچ کار اشتباهی نکردم. با هیچ مردی نبودم.


مامان دلش خون بود... چونه لرزوند و با بغض و صورتی خیس از درد گفت:


-پس اون خونمردگی ها چیه؟! فرار کردنت چیه؟! کیه که تو رو رسونده خونه؟! خیال کردی من ماشینش رو ندیدم؟!
مچ دستم رو کشیدم تا به سمت بابا برم ولی محکم تر منو نگه داشت و داد زد.

-بشین سرِ جات وَاِلا شیرم رو حلالت نمیکنم.


-مامان... اون آقا اصلا با من کاری نداشت. این کبودی ها...


-طرفش رو میگیری؟! بابات رو ندیدی چجوری عصبانی بود؟! مگه بابات رو نمیشناختی که اینجوری اسممون رو لکه‌دار کردی؟!


وای اگه بابا زنگ میزد! اگه دوباره با اون مرد روبرو میشدم به حَتم سکته میکردم. خدایا خودت کمک کن. کاش گوشیش خاموش باشه.


-لج نکن مامان... بذار جلوی بابا رو بگیرم. قسم میخورم اون آدم کسی نبود که به من و ماجرای عقد ربط داشته باشه.. توروخدا جلوشو بگیر... حرف تو رو گوش میکنه مامان.


-من نمیتونم جلوی بابات رو بگیرم. آبرومون رفته،
می فهمی؟! از دیشب هزاربار همه ی فامیل زنگ زدن. داییت هم داره میاد اینجا.

1403/08/19 21:23

#پارت_79
#قلب_پنهان





جیغ زدم و پام رو به زمین کوبیدم.



-مااااماااان؟! نباید به اون آدم زنگ بزنه تو رو خدا جلوش رو بگیر...


نیشگونی از گوشت بازوم گرفت که با درد چهره در هم کشیدم.

-الین؟! خیلی دارم دربرابرت کوتاه میام. بذار بابات هرکاری لازمه بکنه. تازه...



سرش رو جلو کشید و صدای کوبش قلبم و داغی تنم رو حس نکرد.


داشتم تو این آتیشی که مهرداد به پا کرده بود می سوختم و نمی دونستم چه غلطی کنم. من از اون نمی گذشتم و یه


روز این رو تو صورتش داد
می کشیدم. مامان گوشه‌ی لباسم رو کشید و سرش رو تا نزدیک گوشم آورد.



-کار همون مرد ناشناسه که گردن و سینتو اونجوری سیاه و کبود کرده؟! خیال کردی اگه یقه اسکی بپوشی من نمی‌بینم؟! وقتی یه شب تا صبح بالا سرت بودم و نقطه به نقطه ی تنت رو چک کردم... الین؟!



همه ی وجودم به عرق نشست. پس فقط یه کبودی کوچیک رو گردنم نبود، خیلی چیزا دیده


بود. با ترس و بغض سر پایین انداختم. کمرم رو به دیوار تکیه داد و بازوم رو ول نکرد. من میتونستم صدای بابام رو بشنوم. رفته رفته بالا
می گرفت.



-بهت دست درازی کرده؟! تهدیدت کرده؟! الین به جون خودت اگه به منم دروغ بگی حلالت نمیکنم!


فقط تو چشاش زل زدم و صدای خشمگین بابا رَمَقَم رو گرفت.


من باعث این مَعرِکه بودم. من...


فریاد بابا رو شنیدم و مامان با دلهره از من فاصله گرفت.


-میرم کلانتری و ازت شکایت می‌کنم!


لیز خوردم و روی پارکت سرد نشستم. چند دست مبل، گلدون ها... تابلوهای نقاشی و قاب عکس خانوادگیمون... همه چیز تو هاله‌ای از درد و غم فرو رفت و جیغ مامانم رو شنیدم.



-آقا محمد؟! یا خدا خودت کمک کن... الین یه لیوان آب قند بیار!

1403/08/19 21:24

#پارت_80
#قلب_پنهان





"عاصی"




بالاخره بعد از چندین ساعت بیداری و با پِلک باز به روبرو زیل زدن، هوا روشن شده بود و می‌تونستم با وُضوح بیشتری




عادل رو ببینم که در کل شب، حتی نیم میلی متر هم تکون نخورده بود. اونقدر دُز دارو بالا بود که بعید می دونستم کل امروز رو بیدار بشه!



نیاز به بستری شدن نداشت اما باید هرچه زودتر از ایران دور میشد.


مکالمه‌ی شبِ قبلم با اُسامه اصلا دلچسب نبود و او هم به اندازه‌ی من نگران حال عادل بود.


از روی صندلی بلند شدم و تا کنار پنجره پیش رفتم. انگار تمام طول شب رو برف باریده بود و حالا کل مَحوَطه‌ی مقابلم سفید پوش شده بود و همچنان برف می‌بارید.
ساعت از هفت صبح می‌گذشت.



تلفنم رو از جیبم بیرون آوردم و شماره‌ی هاتف رو جستجو کردم. خیلی کوتاه نوشتم


"برای آخر هفته بلیط بگیر هر سه برمیگردیم کویت"


پشت به پنجره ایستادم و به عادل زل زدم. عادلی که حسابی کولاک کرده بود.


با دزدیدن اون دختر و نیّتِ تجاوز... خونم به جوش و خروش افتاد و ابرو در هم کشیدم. خیلی تلاش می‌گردم تا خودداری کنم اما حداقل یک سیلی رو حق مسلم خودم
می دونستم.


سیلی ای که عادل رو به خودش بیاره...
روی همین تخت و تن عضلانی عادل روی اندام ظریفش...
داغ کردم و دستی به گردنم کشیدم. حتی دلم نمیخواست



بهش فکر کنم اما تصویر تن لرزونش دیوونه‌م می‌کرد
من چطور برادری بودم که اجازه ی خروج از کشور رو به عادل دادم؟! خودم رو
نمی بخشیدم.


پیامک هاتف خیلی زود بهم رسید و این نشون می داد او هم تمام طول شب رو نخوابیده بود.


"سلام صبح بخیر
برای نیمه شب پنج شنبه بلیط میگیرم"


با خیال راحت کنار عادل ایستادم و دو انگشتم رو روی پیشونیش گذاشتم.


تب نداشت و دمای بدنش طبیعی بود اما تکونی به پلکش داد و نفس تازه کرد. پتو رو تا روی گلوش بالا کشیدم و پوف کلافه‌م کل اتاق رو پر کرد.


به دنبال رد و نشونی از اون دختر بودم و دلم نمیخواست چیزی ازش تو اتاق باقی مونده باشه. حداقل عادل باید خیال


می کرد همه چی یه کابوس بود و تموم!
من محال بود از عادل چشم بردارم.


چند لکه خون روی مَلَحفه خودنمایی می‌کرد و این اخمم رو غلیظ تر می‌کرد. به سختی


از زیر تن عادل بیرونش کشیدم و تا حموم پیش رفتم و تا خواستم ملحفه رو در وان پرت کنم، با دیدن لباس زیرِ سفید رنگ دخترونه ای شاخک‌هام فعال شد.

1403/08/19 21:24

#پارت_82
#قلب_پنهان






کتم رو روی تخت انداختم و کمربندم رو بیرون کشیدم.
دکمه هام رو باز کردم و پا به



حموم گذاشتم. بُخار مُتِصاعِد شده از آبِ درون حموم حس لذت بخشی داشت. بِرَهنِه درون وان دراز کشیدم و چشم بستم. انگار خورده شیشه در
چشم هام بود که به سوزش افتاد.


پوف کِشان سرم رو زیر آب فرو بردم و تا سی یا شاید چهل و پنج ثانیه نفسم رو حَبس کردم و با یک نفس عمیق از آب خارج شدم.


زمانش رو نمی دونستم اما مدتی رو دوش گرفتم و حاضر و آماده روبروی میز آرایشی ایستادم و به خودم زل زدم. موهام هنوز کمی نم داشت و من با سِشوّار خشک کردم و با روغن مُعَطَرَم حالت دادم. از عطرم روی گردنم اِسپری کردم که تَقه ای به در وارد شد.
می دونستم هاتف بود و با بفرمایید من داخل شد.


-سلام حاضر هستید آقا؟!


-برای چه کاری؟!


تا وسط اتاق پیش اومد.


-اگر به خاطر داشته باشید، آخرین بار گفتید روزی که به ایران برگردید، حتما برای ملاقات سپهری میرید!


فعلا وقت سر و کله زدن با سپهری رو نداشتم پس سری به نشونه‌ی نه تکون دادم و گفتم:
-یه فرصت بهتر...


-میخواید براتون قرص سر درد بیارم؟!


-نه... میخوام صبحونه بخورم!


خواستم از اتاق بیرون بزنم اما مکث کردم.


-تو برو پایین منم میام!


-چشم.


هاتف رفت و من بار دیگه به خودم زل زدم. یه پُلیوِر سورمه‌ای رنگ یقه اِسکی پوشیده بودم که من رو به یاد حالت اون دختر مینداخت.


احتمالا برای مخفی کردنِ اون حجم کبودی چاره ای جز پوشیدن پُلیوِر نداشت.
هنوز شورت باریکش تو جیب شلوارم بود.

دکمه‌ی کتم رو بستم و وارد حموم شدم و اون تکه باریک تور رو برداشتم و برگشتم.
در گاو صندوق گوشه‌ی اتاقم رو باز کردم و اون شورت رو به درونش پرت کردم و حرصی در رو به هم کوبیدم.

-لعنت بهت عادل!

1403/08/19 21:45