#پارت_58
#قلب_پنهان
گردنم رو کج کرد و خودش رو بیشتر بهم نزدیک کرد. گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و با نور شدیدش، پوست گردنم رو چک کرد.
-ولم کن.
گوشی رو تو جیبش برگردوند و دستم رو که با حرص روی ماشین می کوبیدم گرفت و پشتم و روی شکمش قفل کرد.
-دستات یخ کرده، اونجوری
می کوبی به بدنهی ماشین ممکنه آسیب ببینی، وقتی میگم کاری باهات ندارم آروم بگیر!
این چه کار نداشتنی بود که باعث میشد اونجوری از ماشین بیرونم بیاره و تنم رو چک کنه و جواب هیچکدوم از سوالام رو نده؟!
-آقای شیخ نجیب لطفا ولم کن...
-از این کبودی و خونمردگی ها بازم داری؟!
عصبی از اینکه سوالام رو
بی جواب میذاشت دندون به هم ساییدم.
-جواب بده دختر... داری میری خونه و نباید خانوادت چیزی بفهمن! حتما تا الان خیلی نگرانت شدن...
خیلی از حد تصورش بالاتر...
-دستم شکست میگم ولم کن.
ولم کرد و یک گام فاصله گرفت. به سمتش چرخیدم و دست های دردناکم رو مالش دادم. شالم رو مرتب کردم و از شدت سرما خودم رو بغل گرفتم.
بی حالت و خشک ایستاده بود و تکون نمیخورد. دقیقا شبیه به عصا قورت دادههای بالاشهری!
-شنیدی چی گفتم؟!
-چه اهمیتی داره داشته باشم یا نه!
نیم نگاهی به اطراف انداختم. چیز زیادی معلوم نبود جز یه درخت که چندمتر دورتر
ریشه هاش از زیر خاک بیرون زده بود و نور چراغ ماشین سایههای ترسناکی ازش ایجاد کرده بود.
از دور صدای زوزه میشنیدم و بادی که با بیرحمی میوزید و تنم رو می لرزوند.
-خانوادت اونقدر نگرانت بودن که واسه چند ساعت دیر کردن برن کلانتری! اگر تو رو تو این وضعیت ببینن اوضاع بدتر میشه.
خودم به این موضوع دقت نکرده بودم و داشت راست
می گفت. یه دختر که شب عروسی به تالار سر نمیزد و مهمون ها بی عروس و دوماد راهی میشدند، حتما دلیل خوبی نداشت.
که من شواهد خیلی زیادی داشتم.
-فکر کنم بازم هست ولی
نمی دونم...
-کار عادله؟!
1403/08/19 15:50