#پارت_83
#قلب_پنهان
قصد بیرون زدن از اتاق رو داشتم ولی با بلند شدن صدای موبایلم، مسیرم رو به سمت تخت کج کردم.
یه شمارهی ناشناس بود با پیش شمارهی ایران...
کسی از برگشتنم خبر نداشت جز دکتر و احتمالا سپهری!
پر اخم تلفن رو به گوشم زدم.
-بله؟!
اول هیچ صدایی به گوشم نرسید اما شخص پشت خط یه مرد بود. این رو از روی نفس عمیقی که کشید فهمیدم.
-شما دیشب با این خط تماس گرفتی؟!
به یاد نداشتم شب گذشته رو با کسی جز اسامه تلفنی حرف زده باشم.
به سمت پنجره چرخیدم و یه دستم رو تو جیب شلوارم فرو بردم.
-دختر من دیشب با شما بوده؟! شمارهی شما ثبت شده... به مامور کلانتری گفتی که...
دستم در جیبم مشت شد و به خاطر آوردم. می دونستم اون تماس تلفنی دردسر میشد اما به این زودی توقع نداشتم.
لعنتی...
من فقط میخواستم خیال اون دختر رو راحت کنم اما انگار خودم رو تو هَچَل انداختم.
-با شمام! شما چیکارهی دختر منی؟! دختر من شب عروسیش فرار کرده... شما کی هستی که دختر منو برگردونی؟! ماشینت رو دیدم.
قَضیهِ از چیزی که فکر میکردم پیچیدهتر بود. عروسیش بود؟! فرار؟!
فَکَم مُنقَبِض شد و به در بستهی اتاق زل زدم.
-آقای زَرگَر...
-پس درست حدس زدم. شما منو میشناسی، خوب گوش کن ببین چی میگم. هرکی که هستی باید توضیح بدی که شب عروسی دخترم، چرا باید با شما باشه و...
فکرش مسموم شده بود و من بهش حق میدادم.
اگه واقعا شب عروسیش بود....
آره.... اون چهرهی کثیف از لوازم آرایش و موهای خشک و بدحالت نشون می داد که حالت طبیعی نداشت و روی حرف این مرد صَحِه می گذاشت.
بزاق دهنم رو فرو دادم و سعی کردم با ملایمت جوابش رو بدم.
-من دختر شما رو تو خیابون...
-در مورد دختر من درست حرف بزن مرتیکه. تو اصلا میدونی من کیم؟! ازت شکایت میکنم. می کشونمت دادگاه و تا وقتی اصل ماجرا رو نفهمم ول نمیکنم.
دهن باز کردم تا حرف بزنم ولی مرد اونقدر عصبانی بود که هر حرف من باعث عصبانیت بیشترش میشد.
-من فقط سعی داشتم دخترتون رو صحیح و سالم برگردونم و مسئول هیچی نیستم.
جوری فریاد کشید که گوشی رو از گوشم فاصله دادم و به وضوح شنیدم.
-من امثال شما رو میشناسم، ببین اگه الان دخترم لالمونی گرفته و حرف نمیزنه اما بالاخره پیدات میکنم و کاری میکنم از کردهت پشیمون بشی!
تلفن رو قطع کرد و من به صفحهی همچنان روشنش زل زدم. لَعنَت به عادل و فکر بِکرِ احمقانه
1403/08/19 21:46