The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#پارت_83
#قلب_پنهان





قصد بیرون زدن از اتاق رو داشتم ولی با بلند شدن صدای موبایلم، مسیرم رو به سمت تخت کج کردم.


یه شماره‌ی ناشناس بود با پیش شماره‌ی ایران...
کسی از برگشتنم خبر نداشت جز دکتر و احتمالا سپهری!
پر اخم تلفن رو به گوشم زدم.


-بله؟!


اول هیچ صدایی به گوشم نرسید اما شخص پشت خط یه مرد بود. این رو از روی نفس عمیقی که کشید فهمیدم.


-شما دیشب با این خط تماس گرفتی؟!


به یاد نداشتم شب گذشته رو با کسی جز اسامه تلفنی حرف زده باشم.
به سمت پنجره چرخیدم و یه دستم رو تو جیب شلوارم فرو بردم.


-دختر من دیشب با شما بوده؟! شماره‌ی شما ثبت شده... به مامور کلانتری گفتی که...


دستم در جیبم مشت شد و به خاطر آوردم. می دونستم اون تماس تلفنی دردسر میشد اما به این زودی توقع نداشتم.
لعنتی...
من فقط میخواستم خیال اون دختر رو راحت کنم اما انگار خودم رو تو هَچَل انداختم.


-با شمام! شما چیکاره‌ی دختر منی؟! دختر من شب عروسیش فرار کرده... شما کی هستی که دختر منو برگردونی؟! ماشینت رو دیدم.

قَضیهِ از چیزی که فکر می‌کردم پیچیده‌تر بود. عروسیش بود؟! فرار؟!


فَکَم مُنقَبِض شد و به در بسته‌ی اتاق زل زدم.


-آقای زَرگَر...

-پس درست حدس زدم. شما منو میشناسی، خوب گوش کن ببین چی میگم. هرکی که هستی باید توضیح بدی که شب عروسی دخترم، چرا باید با شما باشه و...


فکرش مسموم شده بود و من بهش حق می‌دادم.


اگه واقعا شب عروسیش بود....
آره.... اون چهره‌ی کثیف از لوازم آرایش و موهای خشک و بدحالت نشون می داد که حالت طبیعی نداشت و روی حرف این مرد صَحِه می گذاشت.
بزاق دهنم رو فرو دادم و سعی کردم با ملایمت جوابش رو بدم.


-من دختر شما رو تو خیابون...


-در مورد دختر من درست حرف بزن مرتیکه. تو اصلا میدونی من کیم؟! ازت شکایت می‌کنم. می کشونمت دادگاه و تا وقتی اصل ماجرا رو نفهمم ول نمی‌کنم.


دهن باز کردم تا حرف بزنم ولی مرد اونقدر عصبانی بود که هر حرف من باعث عصبانیت بیشترش میشد.


-من فقط سعی داشتم دخترتون رو صحیح و سالم برگردونم و مسئول هیچی نیستم.


جوری فریاد کشید که گوشی رو از گوشم فاصله دادم و به وضوح شنیدم.


-من امثال شما رو میشناسم، ببین اگه الان دخترم لالمونی گرفته و حرف نمیزنه اما بالاخره پیدات میکنم و کاری میکنم از کرده‌ت پشیمون بشی!


تلفن رو قطع کرد و من به صفحه‌ی همچنان روشنش زل زدم. لَعنَت به عادل و فکر بِکرِ احمقانه

1403/08/19 21:46

#پارت_84
#قلب_پنهان




مشتم رو به رونم کوبیدم و از
اتاق خارج شدم.


باید رفتنم رو جلو مینداختم و قبل از اینکه اون خانواده برام دردسر درست می‌کردند به کویت برمیگشتم.

عادل و دردسرهاش هیچوقت تمومی نداشت. روبروی عکس مادرم ایستادم و فقط لب زدم:


-من نمیذارم تاریخ دوباره تکرار بشه! اجازه نمیدم...


شماره‌ی اُسامه رو گرفتم و تلفن رو به گوشم زدم. با بوق اول و دوم و سوم جواب نداد و هرچقدر انتظار کشیدم، تماس برقرار نشد.


ناامید از پله ها سرازیر شدم و هاتف رو وسط سالن دیدم. لپ تاپ رو روی میز مقابلش گذاشته بود و داشت چیزی رو جستجو می کرد.
با دیدن من از جا بلند شد و فنجون قهوه‌ی دستش رو لبه‌ی میز گذاشت.

-داشتم بلیط می‌گرفتم.

-تو دردسر افتادیم!

مکث کرد و با نگرانی چشماش رو از حَدَقِه چرخ داد و به سمتم اومد.

-چی شده آقا؟!

درست وسط دایره‌ی حَکاکی شده‌ی کف سرامیک ها ایستاده بودیم و میتونستم چِلچِراغ بزرگ بالای سرمون رو که در شفافیت سرامیک‌ها رخ نشون میداد ببینم.


-پدرِ اون دختر با من تماس گرفت. نمیدونم چی شده ولی خیلی شاکی بود.

دلهره به جونش افتاد و دست هاش رو در هم قفل کرد.

-یعنی متوجه شدن که آقا عادل...

بین حرفش پریدم و با لَحنِ تُندی پرسیدم.

-خبر داشتی اون دختر شب عروسیش بوده؟! خبر داشتی عادل چه غلطی کرده؟!

هاج و واج بودنش نشون
می داد که واقعا از چیزی خبر نداشت.

-دردسر بزرگیه! تکلیف چیه آقا؟! اینجا شرایط پیچیده‌تر از کویته...

خودم خوب می دونستم چون از همین مردم زخم خورده بودم..از مردمِ ایران و ایرانی...
بزاق دهنم رو به سختی فرو دادم و با کلافگی دستی به ته ریشم کشیدم.

-اسامه جواب تلفن منو نمیده، بهش زنگ بزن و بگو تا بدونه پسرش چیکار کرده!

-اما... شما می دونید آقای اسامه در برابر عادل کوتاه نمیاد! معلوم نیست چه تصمیمی بگیره.

برای من مهم نبود و فقط
می دونستم که عادل باید تاوان کارش رو پس می داد.
اگر من سر نمی رسیدم الان اون دختر...

-من میرم بیرون... عادل به هوش اومد خبرم کن!

از کنارش گذشتم ولی صدام کرد و من ایستادم. بااین حال به سمتش نچرخیدم.

-اگر پای پلیس وسط بیاد چی؟!

پای پلیس وسط بود و این رو هاتف نمیفهمید
گردن کج کردم و از گوشه یِ
چشم دیدمش.

امیدوارم اون دختر بِتونِه ما رو از این قَضیه دور نِگَه داره
یه سوءتفاهم بود و تمام شد
نباید پای عادل به دادگاه و

کلانتری باز بِشِه هاتف!
یک نفر رو بفرست دائم اون خونه رو تحت نظر بگیره.

1403/08/19 21:46

#پارت_85
#قلب_پنهان





-چشم. اخبار ثانیه به ثانیه رو به اطلاعتون می رسونم. صبحونه نمیخورید؟!


با صبر نکردنم جوابش رو دادم. هیچ میلی به خوردن نداشتم و باید این ماجرا رو در نُطفه خَفِه می‌کردم.


پشت فرمون نشستم و پا روی پدال گاز فشردم.
با دیدن شماره‌ی مادرم، نفس عمیقی کشیدم و تماس رو وصل کردم.


-پسرم؟!


-سلام مادر، بهتری؟! شنیدم با دکتر ملاقات داشتی!


-سلام نور چشمم، مهم نیست الان بهترم!


از عمارت خارج شدم و دکمه‌ی پخش رو فشردم و یه موزیک بی‌کلام فضای ماشین رو پر کرد.

حِس حُضور اون دختر دُرُست روی صندلی کناری عصبیم می‌کرد. من رو با دخترش دیده بود و شماره‌ی من روی تلفنش بود.

آخ لعنتی...
خیلی بی‌احتیاطی کرده بودم و همه چیز به عادل برمی‌گشت.


-وقتی کنارم نیستی دل نگران میشم.


و من دلایل زیادی برای بیان این حرفش می‌دیدم.


-زیاد نمی‌مونم و به زودی برمیگردم کویت!


-عاصی؟!

هربار من رو به اسم صدا می‌کرد دلم به درد میومد. عاصی... طُغیانگَر... متمرد!
بودم؟! هیچوقت روی حرف اُسامه کلامی به زبون نیاورده بودم و کیسه بوکس کل اعضای خانواده بودم.

اسمم هیچ مُنافاتی با من نداشت. عاصی شیخ نجیب پسر سومِ خانواده‌ی شیخ نجیب...
پسرِ اُسامه و مهربانو!

-جانم؟!


-مراقب عادل باش... نمی‌خوام دوباره با برادرهات درگیر بشی!


چشمی کوتاه گفتم و به دیده‌ی مِنَت گذاشتم. هرچه میگفت اجرا می‌کردم و هیچوقت نمی‌پرسیدم چرا...

-هنوز هم میخوام بدونم چرا اینقدر سریع برگشتی ایران.

1403/08/19 21:47

#پارت_86
#قلب_پنهان





برگشتنم به ایران و شَهری که هیچ زمان برای من مَنفَعَتی نداشت، یه جور دیوونگی بود و حالا داشتم آثار برگشتنم رو به وضوح می‌دیدم.


چرا مداخله کردم؟! اعمال عادل به من ربطی نداشت ولی نمی‌تونستم دربرابر عادل بی‌تفاوت باشم. برای من فائِق و ثامِر مهم نبودند ولی عادل...
اون لعنتی رو من بزرگ کرده بودم.


باهم خاطرات زیادی داشتیم و برادرم بود. کسی که شونه به شونه‌ی هم...

-شاید یه روز برات تعریف کنم ولی اونروز حالا نیست مادر...


صداش گرفته و غمگین شد و من حس کردم از جا بلند شد. می‌تونستم صدای جمیله رو از کنارش بشنوم. جمیله خدمتکار شخصی مادرم بود و به من علاقه‌ی زیادی داشت. تنها دوست و یار و همدم مادرم...
سرعتم رو کمتر کردم.


میخواستم به دکترِ عادل سر بزنم و از نزدیک درباره‌ی خیلی مسائِل باهاش حرف بزنم. این روزها احساس می‌کردم از همیشه بیشتر نیاز داشتم تا با یکی حرف بزنم و روحم رو تخلیه کنم.

من مُطمَئِن بودم خانواده‌ی اون دختر باز هم پیگیرِ ماجرا می‌شدند. الین... بهش گفته بودم مراقب باشه اما انگار خودم بی احتیاطی کرده بودم که ماشینم رو دیده بودند.
-وقتی برگردم باهم حرف میزنیم. من مجبورم قطع کنم چون دارم رانندگی میکنم.


-تو راننده‌ی ماهری هستی پس از زیر جواب دادن به من فرار نکن عاصی، عادل کاری کرده؟! برات دردسر درست کرده؟! اگر اینطوریه به اسامه بگو... نذار کاسه کوزه ها سر تو بشکنه عاصی!


سر من شکسته بود و حالا خونریزیش جلوی دیدم رو میگرفت. چاره ای نبود!
باید قبل از اینکه ماجرا بیخ پیدا می‌کرد جلوش رو می‌گرفتم.


-مشکلی نیست که خودم نتونم درستش کنم. نگران نباش... اونجا مشکلی نداری؟!

-نه... همه چی روال عادی خودش رو داره... فقط فائِق و ثامِر اومده بودند اینجا و تا دیروقت تو اتاق کار اُسامه حرف میزدن... فکر کنم مَسئَلِهِ کاری بود.


وقتی من نبودم اوضاع به هم می ریخت و خودِ اسامه هم خبر داشت. نظارت اون همه شرکت زنجیره‌ای از عهده‌ی اون دوتا مثلا برادر برنمیومد. عادل صلاحیتش رو نداشت و فائِق و ثامِر هردو متاهل بودند و درگیرِ خانواده...


همینکه ماه به ماه سود میلیاردیِ شرکت به حسابشون واریز میشد کِفایت می‌کرد تا لذت دنیا رو در جزیره و ملک شخصی و کَشتی اِختِصاصی بگذرونند.

حموم آفتاب بگیرند و از ماساژهای آخر هفته‌ایِ زن‌های شرقی خستگی در کنند.


-با اسامه درموردش حرف میزنم مادر! فعلا خدانگهدار...

-دل نگرانم مادر، نکنه....


از زیرگذر رد شدم و به راست پیچیدم. تا مطب دکتر راهی نبود و بااینکه زیاد به خیابون‌های ایران شناخت نداشتم اما هیچوقت گم

1403/08/19 21:47

نمیشدم.


-بیخود نگرانی... به من اعتماد کن. خدانگهدار.


-خدانگهدارت!


تماس رو قطع کردم و چند دقیقه‌ی بعد، مقابل ساختمون شیک و سرامیکیِ مطب دکتر پارک کردم.

1403/08/19 21:48

#پارت_87
#قلب_پنهان





پیاده شدم و باد سرد لرز به تنم انداخت.


همچنان برف می‌بارید و چیزی از شدتش کم نشده بود. دو لبه‌ی کتم رو به هم رسوندم و سرم رو بالا بردم و به پنجره های ساختمون زل زدم.


میخواستم به دکتر سر بزنم اما پشیمون شدم و باز پشت فرمون نشستم.
وقت برای حرف زدن زیاد بود.

اِستارت زدم ولی یه پیامک رو گوشیم اومد و بازش کردم.
دکتر بود.


"سلام عاصی، بیا بالا یکم حرف بزنیم. تو بی‌جهت تا اینجا نمیای... درمورد پشیمون شدنت هم رسیدی توضیح میدی"


گردن کج کردم و به در ورودی ساختمون نیم نگاهی انداختم. احتمالا من رو از بالا شکار کرده بود.


لعنتی زیرلبی گفتم و با پوف کِشداری از ماشین پیاده شدم. نمی‌تونستم قامَتَش رو از پشت پنجره ها ببینم چون احتمالا تضاد هوا، روی شیشه ها بخار نشانده بود و چیزی قابل رُوّیَت نبود.

ریموت ماشین رو فشردم و از پله های عَریض و باریک بالا رفتم و وارد لابی شدم.


با آسانسور خودم رو به طبقه‌ی یازدهم رسوندم و بیرون زدم. قلبم محکم می‌کوبید و مغزم هیچ نکته ی مثبتی رو مخابره نمی‌کرد.

انگار وسط یه جهنم دست و پا میزدم. جهنمی که برای من آماده نشده بود.

تا به سالن برسم، در اتاق دکتر باز شد و خودش رو در چهارچوب در دیدم. مریضش رو مرخص کرد و بی‌توجه به چند نفری که روی صندلیِ انتظار نشسته بودند به من لبخند زد و منشی ایستاد.


-دکتر چیزی لازم دارید؟!


دفترچه‌ی مریض رو همزمان مُهر کرد و دکتر همچنان با لبخند به من اشاره‌ای داد و رو به منشی گفت:


-فقط چند دقیقه استراحت...


به هیچکس نگاه نکردم و جواب سلام کوتاه منشی رو با تکون سر دادم.


-عذرخواهی می‌کنم نوبت شماست ولی باید یکم صبر کنید خانم.


زن فقط یه "اشکالی نداره" بیان کرد و روی صندلی نشست. دکتر با یه عذرخواهی کوتاه‌تر از زن، من رو به داخل اتاق دعوت کرد.
تِم اتاقش رو دوست داشتم... دیوارها سبز پسته‌ای و مبلمان خاکستری.

همه چیز خُنثی!
چند گلدون گل طبیعی و یک کتابخونه ی بزرگ و میز و صندلی و دیواری پر از تقدیرنامه و افتخاراتِ پزشکی دکتر...


-خوشحال شدم اینجا می‌بینمت!


با دست به کاناپه‌ی مقابلش اشاره‌ای داد و من دکمه‌ی کتم رو باز کردم و بی‌حرف تا نزدیکش پیش رفتم.
درست روبه‌روی من نشست و پا روی پا انداخت. جدی و خشک اما مهربون...
این تنها چیزی بود که از این مرد می‌دونستم.


-نمی دونستم نصفی از حواست به عبور و مرور پشت پنجره‌ست!

1403/08/19 21:50

#پارت_88
#قلب_پنهان






خیلی کوتاه خندید و سر تکون داد. مقابلش روی کاناپه نشستم و روی زانو خم شدم.


انگشت هام رو در هم قُلاب کردم و به نوک کفشم زل زدم. تو تهران حال خفگی داشتم و دلم همون کُلوپ رو میخواست و چند ساعت وسط شلوغی و رقص و پایکوبی بودن...
دور از هر حس گند و مزخرفی که تهران تو وجودم تزریق می‌کرد!


-داشتم آب و هوا رو چک می‌کردم و اون ماشین پلاک مُوَقَّتِ تو.

زیادی تو دیده!


سینه صاف کردم و به صورت خندونش نگاهی انداختم و حرفی نزدم.

-عادل چطوره؟! به هوش اومد؟!


با چهار انگشت روی پاش ضرب گرفت و من نگاهم رو از انگشت‌هاش به چشماش سوق دادم.


-هنوز نه...


-تا شب فرصت هست!


هومی گفتم و دکتر هم حرفی نزد. چند تَقِه به در خورد و با بفرماییدِ دکتر، کسی وارد شد و چون من پشتم به در بود ندیدمش اما صداش رو شنیدم.

-قهوه آوردم دکتر!


بوی قهوه سرحالم کرد. سینی رو روی میز وسط گذاشت و با ببخشیدی کوتاه خارج شد.


-بردار و بخور، نوش جان!

به کمی انرژی نیاز داشتم. فنجون سرامیکی رو برداشتم و قبل از نوشیدن، بو کشیدم و از عطر تلخش لذت بردم.


-اون دختر رو می‌شناختی؟!


فنجون روی لبم ثابت موند و من داغیش رو که داشت پوست لبم رو میسوزوند حس نکردم.


-همونی که عادل قصد داشت بهش تَعَرُّض کنه!

سوالی نگاش کردم و فنجون رو پایین آوردم.یه تای ابروش بالا پرید و خم شد. فنجونش رو برداشت و جَرَعه ای نوشید و بی حالت پایین آورد.


-فکر می‌کردم اومدی درباره‌ی اون دختر حرف بزنی، اشتباه می‌کردم؟!


نه ولی اون دختر به شدت رو خط اعصابم بود.
هنوز اِرتِعاش صداش تو گوشم زنگ میزد و سنگینی تَنِ عادل روی اندامش، انگار رو حَنجَرَه‌ام فشار می‌آورد!


-نمیشناسم... نه خودش رو نه خانواده‌ش رو... حتی
نمی دونم هدف عادل از انجام این کار چی بود! دکتر...؟!


-طبیعیه... عادل تا به حال واسه کاراش با هیچکس حرف نزده، هاتف هم که باهاش زندگی میکرده اطلاعی نداشت. تو که کویت بودی و درگیر کار... از مادرت چه خبر؟!

-خوبه...

خوبه اگر فائِق و ثامِر و دانیلا تو نبودِ من و به طَرَفداری از حُنیسه بِهِش سخت نگیرن.

1403/08/19 21:50

#پارت_89
#قلب_پنهان






سری به نشونه‌ی تایید تکون داد و نفهمیدم این تاییدیه برای چی بود!


لبم رو به فنجون زدم و داغی و تلخیش رو به معده‌م سرریز کردم.


-برنامه‌ای داری؟! اینجا ایرانه...


دقیقا مشکل همین بود. ایران بودن این خراب شده اصل مشکلی بود که رو دوشم سنگینی می‌کرد.


-عادل به هوش بیاد به سرعت برمیگردیم کویت!


پاش رو نیمچِه تکونی داد و فنجون خالی رو روی میز مقابلش گذاشت. کف دستاش رو به هم سایید و به چشمهام زل زد. انگار که قَصِدِ فهمیدن چیزی رو داشت که سکوت کرده بود.

-اتفاقی افتاده؟! به نظر یکم آشفته میای!


با این مرد هیچ طارف ای نداشتم، پس رُک و صَریح جواب دادم:

-وقتی داشتم اون دختر رو برمیگردوندم خونه‌ش، یه اشتباهی کردم و با تلفن من به خانواده‌ش زنگ زد... الان...


به میون حرفم پرید و جدی گفت:


-باهات تماس گرفتن و درمورد شب قبل پرسیدن؟!


به نشونه ی تایید سر تکون دادم که پوف کشید.


-پس مسئله پیچیده شده، اگر خانواده‌ش اونقدر پیگیر باشن که بهت زنگ بزنن پس تو دردسر افتادی! درمورد عادل چیزی می دونستن؟! چیزی رو لو داده بود؟!


من از هیچی خبر نداشتم. فقط می دونستم که عادل خراب کرده بود. خراب...


-مطمئنم دوباره زنگ میزنن چون با اون وضعیتی که باباش با من حرف میزد، نشون میداد خیلی شاکی بود! ماشین منو دیده بود و نمیدونم ممکنه الین درمورد من و عادل چی گفته باشه! هرچند...


پرسشگر براندازم کرد و از جا بلند شد. هر دو دستش رو در جیبش فرو برد و متفکر ابرو در هم کشید.


-مثل اینکه شب عروسیش بوده و عادل... نمی دونم ولی نمی تونم مثبت فکر کنم. خودم تن و بدنش رو چک کردم ساجِدی، کل گردنش پر از خونمردگی بود و جای خشونت عادل...


از حرکت ایستاد و به سمتم چرخید. دکتر حالات عادل رو بهتر می‌شناخت و حالا چندان تعجب نمی‌کرد و این حالت
اِبهامِش از برنامه‌ی من بود.


-باید قبل از اینکه خانواده‌ش دردسر ساز بشن از ایران برم دکتر.

1403/08/19 21:51

#پارت_90
#قلب_پنهان






-موافقم ولی فکر نکنم چیزی عَوض بِشه! اگر واقعا دیشب شب عروسیش بوده و اون رو با تو دیدن و شواهد روی تن و بدنش نشون میده که...



مَکث کرد و من تا تَهِ ماجرا رو رفتم. هردو دستم رو روی اِلتِهاب صورتم کشیدم و پوزخند زدم.


-مطمئنی اون دختر بِکارَت داره؟! مطمئنی پاکه و دست نخورده؟! اگر حتی یکبار رابطه‌ی جنسی رو تجربه کرده باشه ممکنه اونقدر برات دردسر بشه که نتونین از ایران خارج بشین، پس موافقم که هرچه زودتر حتی همین حالا از ایران بری!


من هیچ اطمینانی نداشتم. یه چیزی ته دلم می‌لرزید اما من به احساساتم هیچوقت بَها نمی‌دادم. همون یکبار تا اَبَد برام کفایت می‌کرد.


از روی مبل بلند شدم و با تَاخیر و تَردید مقابل دکتر ایستادم.

یه دستم رو تو جیبم فرو بردم و دو کَویرِ بَرَهوت لب‌هام رو از هم باز کردم.

-شب عروسیش بوده و چه اطمینانی هست اون شوهرش، کاری نکرده باشه؟! باباش می‌گفت فرار کرده، چه تَضمینیه که از سر رسوایی اینکارو نکرده باشه و گیرِ عادل نیفتاده باشه؟!



نفسش رو پوف مانند بیرون فرستاد و نگاهش رو روی اجزای تشکیل دهنده‌ی صورتم چرخ داد و یه تای ابروش بالا پرید.

-حتی ضمانتی نیست که این بار اولی باشه که عادل با اون دختر روبرو میشه!

و این یعنی اگر DNA عادل تو بدن اون دختر پیدا میشد، اگر گوشت تن عادل لای ناخن‌هاش مونده بود و اگر پوست تنش روی لباس‌هاش ریخته بود فاجِعِه میشد!


یک تارِ موی عادل رو لباس‌های اون دختر...


اما نه... اون دختر با لباس‌های جدید راهی خونه شد. هرچند خودِ اون لباس‌ها ثابت می‌کرد دخترکِ مثلا معصومِ خانواده‌ی زرگر، مورد تَعَریض قرار گرفته بود.

من به لایه‌های رویی و زیرینِ این ماجرا فکر کردم و عَرَق ریختم.


-من نمیخوام حتی به روی عادل بیارم چه غلطی کرده، پس باید...


-تکلیف اون دختر چی میشه؟!


برای من مهم نبود. فعلا میخواستم عادل رو از این ماجرا دور نگه دارم چون روزی که عادل برای برگشت به ایران پافشاری کرد، همه مخالف بودند و تنها کسی که سعی داشت بهش اعتماد کنه؛ من بودم.


به حرفِ من اسامه اون عادلِ دردسر ساز رو راهی ایران کرد تا روی شعبه‌های ایرانی فعالیت کنه.

من از کجا می دونستم پیِ عَیاشی و فساد می‌افتاد؟!

-تکلیفش دست من نیست، خودش خانواده داره...

-و خانواده‌ش پاپیچِ تو میشن. اگر پیدات کنن چی؟! چی میگی؟!

1403/08/19 21:51

#پارت_91
#قلب_پنهان





چَنگی به موهام زدم و عادل رو لعنت کردم.
تلفنم رو بیرون کشیدم و روی شماره‌ی هاتف انگشت زدم. دکتر همه‌ی حرکاتم رو تحت نظر داشت. خیلی سریع تایپ کردم.



"چه خبر از اون خونه؟!"


-می‌دونم قصد داری از عادل محافظت کنی ولی پای یه دختر درمیونه که تو شب عروسیش به دلایل نامعلومی وارد خونه‌ی شما شده، بحثِ کمی نیست عاصی، می‌تونی خودت رو جای برادرِ اون دختر بذاری؟!


این سوال یه رَگِ دردناک رو تو سرم به نَبض زدن وادار کرد. برادرِ یک طُعمِه بودن درد داشت. خیلی...


اونقدر که یکباره درد بدی تو قلبم، تو سرم، تو حَدَقِه‌ِیِ چشمام حس کردم و زانوهام رَعشِه گرفت. کم عذاب نکشیده بودم و اون عادلِ بی مغز چیکار کرده بود؟! آخ لعنتی...


-من ترجیح میدم خودم باشم. عاصی شیخ نجیب، فقط همین!


-عاصی شیخ نجیب، به خاطر یه خطایِ عادل داره زمین و زمان رو به هم میدوزه تا فراریش بده... اگه اون دختر، الین رو میگم. اگر خواهرت بود...


اختیار از کف دادم و جوری داد زدم که تو باور خودم هم نمی‌گنجید.


-کافیه! به خاطر اون دختره‌ی احمقی که شب عروسیش رو جای اینکه کنار شوهرش باشه، کنار عادل پیدا میشه، منو تو موقعیتی قرار نده که رَگ جلو بدم و هارتُ و پورت کنم دکتر... با چیزی بازی نکن که تازه خوابوندمش!


زبون با کام گرفت و با تأسف و دل نگرانیِ مشهودی سکوت کرد.

سرم به شدت درد می‌کرد. بالاخره یه پیامک از هاتف دریافت کردم.


"رفت و آمد خونه زیاده، یه ماشین پر از مرد و زن پیاده شده و هیچکس خارج نشده... به نظر موقعیت خطرناکیه آقا. میخواید رفتنتون رو جلو بندازم و برای امشب بلیط بگیرم؟!"


فقط تایپ کردم.


"اولین پرواز"


-من باید برگردم خونه دکتر... روز خوش!


خودم از فریادی که کشیده بودم شرم می‌کردم اما این مرد هم باید می‌فهمید که حق نداشت با اعصاب و روانِ من بازی کنه.


-صبر کن یه دارو بهت بدم، اگه تونستی به خوردِ عادل بدی تو طول سفر اذیتت نمی‌کنه!

1403/08/20 12:31

#پارت_92
#قلب_پنهان






دستم روی دستگیره‌ی در ثابت موند و دکتر به سمت میزش رفت. یک ورق قرص از کشو برداشت و مقابلم ایستاد. یک قرص با روکش قرمز...


-رسیدی بهم خبر بده!


قرص رو گرفتم و بی‌حرفِ اضافه‌ای از اتاق خارج شدم. منشی به احترامم ایستاد و من فقط خداحافظی کوتاهی گفتم و پا به آسانسور گذاشتم. ذهنم روی یک مسئله ثابت نمیشد و مدام افکار منفی مثل خُورِه، سلول به سلولِ مغزم رو می‌خورد.


پشت فرمون نشستم و مسیر عمارت رو در پیش گرفتم. تا شب چندان فرصت نداشتم. نیومده باید برمیگشتم و احتمالا حساسیتِ اسامه رو بیشتر می‌کرد چون قرار بود چند هفته‌ای بمونم و روی


کارهای عادل نظارت کنم. هرچند برای خودم همه چی یه بهونه بود نه بیشتر...
من نگرانِ اعمال و رفتار عادل بودم که چندان بی‌مورد نبود!
گند زده بود و دودِش در چشم همه می‌رفت.


"آقا جلوی در این خونه یه درگیری رخ داده، یه پسر جوان که به سختی میشه کنترلش کرد. شرایط اینجا پیچیده شده. برای امشب ساعت هشت شب بلیط گرفتم"


به هاتف زنگ زدم و خیلی زود جوابم رو داد. صداش رو روی اِسپیکِر گذاشتم و تونستم داد و فریادهای از راه دورِ همون پسر جوون رو بشنوم. قابل تفکیک نبود اما صدای


دو رَگِه‌اش نشون می‌داد که از سر غیرت و تعصب رگ جلو داده بود تا از حق به ناحق شده‌ی الین محافظت کنه...
کل وجودم تو آتیش حماقتِ عادل میسوخت.


-آقا؟! مجبور شدم خودم بیام اینجا... عادل خونه تنهاست و هرلحظه ممکنه به هوش بیاد! شما میرید خونه؟!


عَربَدِه‌هایِ اون سوی خط، روی روانم تاثیر منفی داشت. خیلی خونسرد گفتم:


-نباید بهتون مشکوک بشن، زودتر اونجا رو ترک کنین من هم نزدیکم به عمارت... برگرد!


باشه‌ای گفت و من تماس رو قطع کردم. خیلی زود به عمارت رسیدم و ماشین رو پارک کردم.


برای رفتن خیلی عجله داشتم. اون دختر به حتم آدرس اینجا رو داشت و باید قبل از اینکه زیر فشار خانواده این محل رو


لو می‌داد، خارج می‌شدیم. می‌تونستم عادل رو حتی اگر بیهوش بود روی دوشم حَمل کنم و تو ماشین درازکش کنم و ساعات باقیمونده رو تو هتل سَر کنم.


بهتر از دادگاه و کلانتری بود!


بهجت بین راه، صدام کرد و من صبر نکردم. کل پله‌ها رو تا اتاق عادل به سرعت طی کردم و وارد اتاقش شدم.
با دیدنِ عادل که لبه‌ی تخت نشسته بود، شوکه شدم. خیال می‌کردم هنوز خواب باشه و بیدار بودن و هوشیاریش، نشون می‌داد بدنش داشت نسبت به دزِ جدید داروها عادت می‌کرد.
فاجعه بود!

سرش رو با بی‌جونی بالا گرفت و من سرخی شدید چشم‌هاش رو دیدم.

-عاصی...

صداش به شدت خفه بود و گرفته... اگر همه‌ی شواهد و مدارک رو از بین می‌بردم،

1403/08/20 12:32

رد ناخن‌های الین قابل حذف شدن نبود. روی سینه‌ش به وضوح رخ نشون می‌داد.


جوابش رو ندادم و از پارچ روی عسلی یه نیمه لیوان پر کردم و یکی از قرص ها رو بیرون کشیدم.


همه‌ی دکمه‌هاش رو باز کرده بود و با دو انگشت مدام به شقیقه‌ش ضربه میزد و زیرلبی از درد ناله می‌کرد.

-اینو بخور عادل!


ولی اهمیت نداد و پیرهنش رو بیرون کشید. خودش متوجه زخم‌های تنش شد و با پوزخند لمسشون کرد.

-آفرین قهرمان... آفرین حامیِ حقوقِ زنانِ ایرانی...


همین چند کلمه حرف بهم ثابت می‌کرد که بیهوشیش باعث نشده بود تا ماجرای اون دختر رو فراموش کنه.


-بخور عادل... بلیط برگشت گرفتم و داریم باهم برمیگردیم کویت.


مثل آدم‌های مست، کشدار و گرفته حرف میزد. حرکاتش آهسته بود و بی‌رمق...
قرص و لیوان رو جلوش تکون دادم.

-از من اجازه گرفتی؟!


-به اجازه‌ی تو نیازی نبود. از اول هم اشتباه کردم گذاشتم تو این خراب شده بیای و موندگار بشی!


کل وجودم از خشم می‌لرزید و خیلی دلم می‌خواست جای بحثِ لفظی، جوری زیر مشت و لگد بگیرمش که آش و لاشش رو از زیر دست و پاهام بیرون بکشند.

1403/08/20 12:32

#پارت_93
#قلب_پنهان


پیرهنش رو مچاله کرد و تو مُشتِش فِشُرد.
رگ به رگ دستش بیرون زده بود و سینه اش پرشتاب به جلو پَرت میشد.

آرامش بخش قُرص ها دیگه روی عادل جوابگو نبود!

تو تعیین میکنی؟!
چجوری عِین اَجَلِ مُعَلَق سَر رسیدی؟!

داشتم خوب پیش میرفتم داشتم اون دختر رو تو مُشتَم می‌گرفتم.


داشتم کاری رو می‌کردم که لیاقتِ...

با فریادی که کشیدم ادامه نداد و سر بالا آورد تا صورتم رو ببینه.

-بس کن عادل... خجالت نمی‌کشی افتخار می‌کنی عین یه متجاوز داشتی بهش حمله می‌کردی؟! بگیر این قرص رو کوفت کن تا خودم به خوردت ندادم.

فکش رو به هم فشرد و پر حرص پیرهن رو به گوشه‌ی اتاق پرت کرد و از جا بلند شد. تِلو تِلو می‌خورد و درست رو پا بند نبود اما با جسارتی اَحمَقانهِ تو چشام زل زد.

-قرص نمی‌خوام، سرم داره می‌ترکه عاصی... برو و دست از سرم بردار!

قرص و لیوان رو روی عسلی گذاشتم و بازوش رو گرفتم.


اصلا تَعادُل نداشت و هرلحظه امکان داشت پخش زمین بشه. عادل رو سمت حموم کشوندم و زیر دوش نگه داشتم. چندان نا نداشت تا مخالفت کنه، دوش آب گرم رو باز کردم و به مَحضِ تنظیم دمای آب، اون رو زیر دوش هُل دادم و به نفس نفس زدن افتاد.



-یه دوش بگیر و بیا بیرون، باید همین الان از اینجا بریم وگرنه تو دردسر میفتیم.

قصد برگشت داشتم ولی با حرفش، سر جا میخکوب شدم. به خاطر شدت آب نفس نداشت و بُریده بُریده حرف میزد.



-دختره رو نجات دادی الان دیگه رَگِ غیرتت خوابید؟! فکر کردی یه موش از زیر دست شیر بیرون کشیدی؟! یه نگاه به من، به برادرت انداختی؟! دیدی چیکارم کرده؟!


رگ غیرت من جلوی دیدم رو گرفته بود اما اجازه نمی‌دادم یکی مثل عادل و اون حجم خشم و خشونتی که تو وجودش بیداد می‌کرد، یه دختر بچه رو زیر دست و پاهاش لگدمال کنه...
به سمتش چرخیدم و پوزخند گوشه‌ی لبش رو شکار کردم.


-چیه برادر؟! حامیِ زنای هَرزه شدی؟! دخترای زیرخوابِ یه مشت لاتُ و لوت؟!

مشتم رو کنار رونم نگه داشتم و بهش نگاه نکردم.


-عاصی؟! اون دختر رو برام بیار... بعدش هرکجا بخوای باهات میام. هر گُهی دستم بدی میخورم و تو هر سوراخی گفتی قایم میشم. فقط اون دختر رو برام بیار...


نتونستم خشمم رو کنترل کنم.


-که چیکار کنی؟! تجاوز؟! آره...؟!


خندید و صداش اِکو شد. از زیر دوش بیرون اومد و درحالی که کل حجم موهاش تو پیشونیش ریخته بود و از کل وجودش آب چکه می‌کرد لب زد.


-اسمش تجاوز نیست، گرفتنِ حقه... میدونی اون دختر کیه؟! من شانس آوردم سر راهم سبز شد.


یه گام به سمتش برداشتم و ابروهام به جنگ هم افتادند. حتی پلک نمیزد و مثل یه انسان کاملا مَسَخ شده بهم زل زد.

-اسمش

1403/08/20 12:33

چیه؟! میدونستی شب عروسیش بود؟!


چند اینچ گردن کج کرد و کم جون خندید. به سختی خودش رو کنترل می‌کرد و من احساس می‌کردم ممکن بود ایستاده بیهوش بشه.

-من فقط می دونم که اون دختر نباید نجات پیدا می‌کرد. نباید وسط کارم مزاحم میشدی... باید اجازه می‌دادی تا کاری رو کنم که عقلم بهم دستور می داد. باید جوری خودم رو بهش تحمیل...


بی‌اراده بود که با همه‌ی توانم تو صورتش کوبیدم. تعادلش رو از دست داد.

1403/08/20 12:33

#پارت_94
#قلب_پنهان





لبه‌ی کتم رو گرفت و با زانو کف حموم افتاد و از درد ناله کرد اما بین در کشیدن خندید.


-از آخرین باری که سیلی خوردم ازت، تقریبا ده دوازده سال میگذره عاصی...

صدام تو فضای حموم اکو میشد و دیدن عادلِ زانو زده کفِ حموم، حالم رو از خودم و این زندگی جهنمی به هم میزد.


-زدم تا بفهمی چه غلطی کردی، دختره آمارمون رو داده... می‌فهمی؟! هرلحظه ممکنه با مامور سر برسن و به جرم تجاوز بندازنت گوشه زندان، جواب اسامه رو چی میدی عادل؟! میگی اومدم ایران تا دنبال عَیاشی باشم؟!

با تکیه به کتم و به سختی از زمین بلند شد. چشم‌هاش سرخ و خمار بود و خیسی کل تنش مُنقَلِبَم می‌کرد.
رد زخم‌های تنش روی حَنجَرِه‌ام فشار می‌آورد و دلم


می‌خواست هرچه زودتر این خراب شده رو برای همیشه ترک می‌کردم. من تحمل موندن زیر سقف تهران رو نداشتم و اگر به خاطر عادل نبود، تا ابد تو هوای کثیفش نفس نمی‌کشیدم.


-لو داده؟! مامور؟! مگه تونستم کاری کنم و نکردم؟! مگه گذاشتی بلا سرش بیارم که حالا با پلیس دنبال گرفتن حقش باشه؟!


غُریدَم:


-زود به خودت بیا... باید بریم.


-من از جام تکون نمی‌خورم. میخوام بدونم به چه جرمی میخواد یقه‌ی منو بگیره؟! مگه مدرک داره؟!


با مشتم تو کِتفَش کوبیدم و عادل گوشه‌ی کتم رو رها نکرد تا باز پخش حموم نشه. دلم به حال این وضعیتش می‌سوخت. یه دلسوزیِ تَرَحُم برانگیزِ آزار دهنده...


-با این حالِت نمیتونی تو بازداشتگاه بمونی تا ثابت شه باهاش بودی یا نه... لجبازی نکن. دوش بگیر تا وسایلتو جمع کنم.


قَهقَهِه زد و دستش رو پشت گردنم ثابت کرد.
لبش رو به گوشم چسبوند و درحالی که از سرمای مُتِصاعِد شده از خیسی تنش، لرز به تنم افتاده بود، بازوش رو گرفتم تا نیفته.

-نگران چی هستی؟! رسواییِ من پیش اسامه و حنیسه؟! یا نگرانِ خودتی که امانت دار خوبی نبودی؟!

اگر نگران همه چی میشدم بچگانه بود؟! نگران عادل... خودم و نگران حال اون دختری بودم که معلوم نبود چی به سرش میومد. اصلا چرا باید برای یه غریبه دل میسوزوندم؟!
حال الانمون بی ربط به اون دختر نبود.



-کاری که میگم انجام بده عادل، بعدش حسابی حرف میزنیم و واسه آروم گرفتنت هرکاری لازم باشه می‌کنیم. همینو نمیخوای؟! ها؟!


-میخوام ولی به روش خودم... تو گند زدی تو کارم. اگه سر نمی‌رسیدی...


حرصم رو پشت حرفم مخفی کردم و با حال خرابی گفتم:


-اونوقت جرمت سنگین‌تر بود. برو دعا کن دختر باشه وگرنه حسابت با کِرامُ الکَتابینِه اس!

1403/08/20 12:33

#پارت_95
#قلب_پنهان





صاف و مستقیم ایستاد و اِنگار نه اِنگار تا همین چند لحظه پیش خمار بود، تو چشام زل زد.


-دختره رو دیدی؟! یه هولویِ پوست کَندِه بود. دستم که به تنش خورد فهمیدم حسابی واسه دوماد برق انداخته تا زیرش...


دیگه تحمل نداشتم و نمیخواستم با حرف‌هاش مغزم، تن اون دختر رو تَجَسُم کنه!
با حرص پسش زدم ولی محکم‌تر گردنم رو گرفت و لبش رو به گوشم چسبوند.


-فرار نکن، صبر کن و گوش بده چی میگم! من دیدم، لمس کردم، دارم بهت میگم یه دخترِ نو عروس چه شکلیه... وسط کیف کردنم، *** به حالم و الان داری اُرد میدی بدو عادل دیره؟! عاصی؟! خوب
می دونی اگه اون دختر به چنگم بیاد بیچاره‌ش می‌کنم.


قلبم روی دور تند افتاده بود و اونقدر حالم خراب بود که دلم میخواست بلایی که نباید رو سر عادل بیارم.
برای من اون دختر هیچ اهمیتی نداشت و اگر دلم براش می‌سوخت فقط چون
می دونستم عادل تو رابطه به هیچکس رحم نمی‌کرد. یه


حیوون به تمام معنا بود و کبودی های تنش نشون می‌داد به الین هم رحم نمی‌کرد و شاید به مراتب وحشی‌تر رفتار می‌کرد.



-خفه شو عادل، خفه شو! مجبورم می‌کنی دست به خشونت بزنم. اگه تقصیر منه و تو اَمانَتِ اُسامه کوتاهی کردم، بلدم چجوری رامِت کنم.

با خودم زیر دوش کشیدمش و اونقدر نگهش داشتم که خیالم راحت شد حالش جا اومده.
دوش آب رو بستم و بی‌خیالِ


کت و پیرهن خیسم و موهایی که تو پیشونیم ریخته بود، عادلِ بی تَعادُل رو از حموم بیرون کشیدم و حوله رو دور تنش انداختم و داد زدم.


-بپوش!!!


چند تَقِه به در خورد و من بفرمایید گفتم و روبروی کُمُد ایستادم. یه دست کت و شلوار بیرون آوردم و به هاتف که


وارد شد اهمیت ندادم. احتمالا می دونست ممکن بود بین ما چی گذشته باشه.


عادل با یه خنده‌ی لرزون از سرما رو به هاتف گفت:

-داداشم واسه دختر هرزه ها هم غیرتی میشه!


خونم به جوش اومد اما ترجیح دادم جوابش رو ندم.
کت و شلوار رو روی تخت انداختم و به هاتف اشاره دادم

"بیرون"

متوجه شد و از راهی که اومده بود برگشت.

-عادل پنج دقیقه وقت داری این لباسا رو بپوشی وگرنه روزِگارت رو سیاه می‌کنم. فقط پنج دقیقه... اگه آماده نباشی خودم تحویلت میدم!

هومی گفت و لب تخت نشست. شلوار هنوز پاش بود و خیسِ آب...


از اتاق بیرون زدم و تو راهرو هاتف رو دیدم. نگران و کلافه و کمی ترسیده به نظر می‌رسید.
کتم رو بیرون آوردم و هاتف از دستم گرفت. چشم‌های دو دو زنش نشون می‌داد که از چیزی بشدت ترسیده بود.
صدای سوت زدن بی‌خیالِ عادل رو از اتاق شنیدم و خیسی صورتم رو گرفتم.

-به خاطر اون دختره‌ی نمیدونم چیکاره‌ی کجایی، عادل رو دو دستی

1403/08/20 12:34

#پارت_96
#قلب_پنهان





-بله آقا ماشین حاضره، چَمِدون هم که باز نکردید میفرستم بهجت وسایل آقا عادل رو جمع کنه باید برید!


سری تکون دادم و تلفنم رو بیرون آوردم. شماره‌ی اسامه رو گرفتم و رو به هاتف گفتم:


-یه ورق قرص رو عسلی کنار تخته، بده بخوره و حاضر شد برید تو ماشین منم میام!


-چشم.


وارد اتاقم شدم و روبروی کمد ایستادم. تلفن بوق میخورد و اسامه جواب نمی‌داد. لعنتی...
کویت تو نبود من تو چه حالی بود؟! لباس عوض کردم و خواستم به مادرم زنگ بزنم اما پشیمون شدم و از اتاق بیرون زدم.


وقتی عادل رو حاضر و آماده دیدم با رضایت سر تکون دادم. قرص رو بی حَرف از هاتف گرفت و بدون آب بَلعید.


-سریع!


هاتف آخرین نفری بود که از اتاق خارج شد. بهجت رو بین راه دیدم و گفت:

-وسایلتون رو میارم. طول نمیکشه!


صبر کردم تا عادل از من جلو بزنه. سَلانِه سَلانِه از پله ها پایین رفت و من دنبالش کردم...


ریموت ماشین رو فِشُردَم و کفشم روی برف ها لیز خورد ولی محکم تر گام برداشتم و در عقب رو برای عادل باز کردم. نگاه معناداری بهم انداخت و رو به هاتف گفتم:


-تو بشین جلو، بهتره عادل عقب دراز بکشه!


ماشین رو دُور زدم و به عنوان اولین نفر سوار شدم و در رو به هم کوبیدم.
عادل سوار شد و به پشتی تکیه داد. اونقدر قد بلند بود که زانوش رو پشت صندلی حس کردم. بهجت با عجله
چَمِدون ها رو آورد و هاتف همه رو تو صندوق عقب جا داد.


-عاصی؟!


از تو آینه‌ی جلو بهش دید داشتم. هنوز چشاش سرخ بود و خمار...


-واقعا واسم مامور آورده؟!

انگار تازه داشت مغزش به کار می افتاد. هه بلند بالایی نِثارِش کردم و روی فرمون ضرب گرفتم.

-من از زندان رفتن ترسی ندارم.

-نداری چون عقل نداری، ترس واسه آدمای باهوشهِ نه تو...

1403/08/20 12:36

#پارت_97
#قلب_پنهان






هنوز هاتف کنارم نَنِشَستِه بود که متوجه آشفتگی بهجت شدم. با عجله از ساختمون به این سمت اومد و هاتف رو به اسم صدا کرد. نیم نگاهی به




ساعتم انداختم و به سمت عادل سَر چرخوندم. چشماش رو بسته بود و قفسه‌ی سینش با ملایمت جلو، عقب میشد.
انگار قرص جدیدی که دکتر تجویز کرده بود تَوآن آروم کردنش رو داشت. قلبم ناآروم بود و انگار همه‌ی حس های بد دنیا تو وجودم بیداد می‌کرد.
فقط می‌خواستم هرچه زودتر دردسر این دختر از زندگی عادل کم بشه. فقط به خاطر خود لعنتیش و اسامه ای که



اگر میفهمید عادل چه گند کاری‌ای بالا آورده بود، همه چی رو از چشم من می‌دید چون عادل دست من اَمانَت بود!
به سمت جلو چرخیدم و هاتف رو دیدم که پریشون نزدیک شد و در رو باز کرد.

-آقا؟!

هیچ واکنشی نشون ندادم که خودش با هیجانی وافِر و یه ترس آشکار لب زد:

-پلیس دمِ دره!

انگار یه سطل آب یخ رو سرم خالی کردند و چشام ناخودآگاه بسته شد. عادل تو عالم هَپَروت گفت:
-پلیس اومده...

و خیلی بی حال خندید. هاتف اون واکنشی که باید من نشون می‌دادم رو از خودش نشون می‌داد. وحشت‌زده، بدگمان، بلاتکلیف و عصبی...

-باید چیکار کنیم؟! فکر نمی‌کردم اونقدر سریع اتفاق بیفته که...

از ماشین پیاده شدم و هاتف یه گام فاصله گرفت. دو لبه‌ی کتم رو به هم رسوندم و ماشین رو دور زدم. بهجت هیچ



حرفی نمیزد و من دیدم که از شدت سرما، رو دوشی قهوه‌ای رنگش رو به خودش چسبوند.
درست روبروی هاتف ایستادم و دَمِ عمیقی از هوای سرد گرفتم و ریه های منقبضم رو به درد انداختم.

-عادل رو برگردون اتاقش!

قصد عبور کردن داشتم ولی مچ دستم رو گرفت و ساعتم بین انگشتاش فشرده شد.

-آقا عاصی؟! از در پشتی برید و...

برای یه شیخ نجیب، فرار کار احمقانه‌ای بود. فقط کافی بود تا یه استعلام بگیرن تا کل کره‌ی زمین جهنم بشه...
فرار دردی از من درمان نمی‌کرد، می‌تونستم فرار کنم و از ایران خارج بشم اما این خبر به حَتم به گوش اسامه می‌رسید و این همون چیزی بود که من نمی‌خواستم.

-کاری که گفتم بُکُن هاتف!

به سمت در خروجی پیش رفتم و متوجه شدم که هاتف سعی داشت عادل رو به ساختمون برگردونه.


میتونستم بدون دردسر و با چند کلمه حرف خانواده‌ش رو راضی کنم.

1403/08/20 12:37

#پارت_98
#قلب_پنهان



نزدیک به در خروجی صدای یه مامور شنیدم که داشت زنگ آیفون رو می فشرد و بلند بلند حرف میزد.

-نگران نباشید، یه خانوم گوشی رو برداشت پس هستن!

اگر می‌رفتم دستش به عادل نمی‌رسید ولی من نمی‌خواستم مُتِواری باشم درحالی که هیچ اتفاقی نیفتاده بود. نمی‌تونست چیزی رو ثابت کنه.
من فقط قصد کمک داشتم.

در رو باز کردم و قبل از اینکه بتونم چهره‌ی همه‌ی افراد پشت در رو تشخیص بدم، یه پسر تقریبا بیست و چند ساله جوری به سمتم هجوم آورد که دو سه نفری مانِعِش شدند.
یکی از مامورها داد زد.

-قبل از اینکه دستگیرت کنم بکش عقب، ما اینجا چیکاره‌ایم که تو صدات رو روی سَرِت بذاری!

قلبم به کوبش افتاد و نگاهم رو با یه اخم غلیظ روی همه چرخ دادم. پدرش و یک مرد تقریبا سی یا چهل ساله و همون مرد جوون رو شکار کردم و سه مامور با لباس نظامی...
یکی بی‌سیم دستش بود و یکی یه پرونده که از وسط پوشه‌ی نارنجی رنگش یه برگه بیرون کشید.

-ما حکم بازرسی خونه داریم!

نگاه خون بار هر سه مردِ زندگی الین من رو نشونه رفته بود. پدرش سرخ بود از شدت خشم و من نَمِ اَشک رو پایِ چِشمَش می‌دیدم. همون پسر جوون دستی دور دهنش کشید و زیرلبی فُحشی نِثارَم کرد که مرد کناریش اون رو عقب کشید.

-به چه جرمی؟!

از ستاره‌های روی کُتِش می‌تونستم بفهمم که سَرگُرد بود. سَرگُرد بهروز میرعِلمی!

-شما عاصی شیخ نجیب هستین؟!

من شک نداشتم اگر اون مرد جوون رو کنترل نمی‌کردند به من حمله می‌کرد و خیلی دلم می‌خواست بدونم چه نسبتی با اون دختر داشت که اینطوری سَنگَش رو به سینه میزد و مثل اِسپَندِ روی آتیش جِلِز، وِلِز می‌کرد!

-بله...

پدرش جلو اومد و سینه سِپَر کرد.

-جناب سَرگُرد همین مرد بود که دخترم رو شبونه نزدیک خونمون پیاده کرد. دقیقا تو شب عروسیش...

مامور دست تو سینش زد و اون رو عقب کشید و با جدیت گفت:

-حقیقت داره؟! دختر این آقا، یعنی الینِ زرگر شب حادثه با شما بودن؟!

شب حادثه؟! منظورش از حادثه ازدواجش بود یا تجاوزی که رخ نداده بود؟!

-با شما هستم، این اِتِهام رو قبول می‌کنید؟! معلومه اَهلِ ایران نیستید... اینجا توریست هستین یا زندگی می‌کنین؟!

من غُرولُندهای مرد جوون رو می‌شنیدم. به وضوح و از بین صداهای اطراف برام قابل تفکیک بود.

-بی‌وجدان... یه عربِ لعنتی که خیال کرده ناموس ایرانی جماعت مسخره‌ی دستشونه... می‌کشمش دایی!

اون مرد نمی‌تونست نسبتی دورتر از دایی و عمو داشته باشه، اگر این مرد سرخ شده از غیرت به اون دایی می‌گفت، یا برادرِ الین بود یا پسرخاله‌ش و یا...
هیچ فکری نداشتم.

-من باید با وکیلم صحبت کنم.

1403/08/20 12:37

#پارت_99
#‌قلب_پنهان




اِنگار حَرفَم تیغ و شمشیر داشت که باز برآشفته به سمتم اومد و داییش کنترلش کرد و اون رو چندین متر دورتر برد.


عَربَده کشی می‌کرد و یکی از مامورها باز بهش اخطار داد.
پدرش جلو اومد و من قلبم فشرده شد.

-وکیل قراره برات چیکار کنه؟! من خودم با دوتا چشمای خودم دیدمت که اون شب دخترمو با چه وضعیتی آوردی!

سَرگُرد به ماشینی که چندمتر دورتر پارک کرده بود اشاره‌ای داد و چند نفر پیاده شدند. همه با لباس نظامی و...
حکم بازرسی خونه و حضورِ عادل داشت دیوونم می‌کرد.


-برید کنار باید خونه بازرسی بشه! زنگ هم بزنید وکیلتون هرکجا هست تشریف بیاره.


از جلوی در کنار نرفتم و حس کردم هاتف داشت به این سمت میومد. وکیل خانوادگی شیخ نجیب‌ها نباید از این مسئله بویی میبرد و تو ایران هم هیچ آشنایی که قابل اعتماد باشه، نداشتم.


-مشکل چیه؟! برای دختر شما اتفاقی افتاده؟!


میرعلِمی عصبی سمتم اومد و با صدایی پایین گفت:

-با قوانین ایران آشنایی داری؟! به وکیلت زنگ بزن جناب شیخ نجیب. من مامورم و معذور باید خونه بازرسی بشه... مجبورم نَکُنین دست به خشونت بزنم.

-من فقط میخوام بدونم اِتِهامی که به من وارد شده چیه؟!

عقب ایستادم و چندتا مامور با عجله وارد خونه شدند. یه نیم نگاهم به هاتف کافی بود تا متوجه منظورم بشه. باید عادل رو دور نگه می داشت.


هاتف با مامورها رفت و میرعِلمی من رو کنار کشید.
قصد داشت با من راه بیاد.

-اتهام وارده بر شما، دزدیدنِ الین زرگر و نیت تجاوزه! شما می‌پذیرید یا...

من؟! نه دزدیده بودم و نه قصد تجاوز داشتم. من فقط اون دختر رو از شَهوَت و خَشمِ عادل دور نگه داشتم.


پدر الین به سمت همون مرد و پسر جوون رفت و دستس رو به درخت تکیه داد.

-کی از من شکایت کرده؟!

-دخترِ این مرد، الین زرگر! خودش و پدر و مادرش به همراه دایی و پسرخالش صبح اومدن کلانتری و برعلیه شما پرونده تشکیل دادن.


مغزم سوت کشید و برای ثانیه‌ای شنواییم دچار اختلال شد. الین از من شکایت کرده بود؟! همون دخترِ...


سر چرخوندم و برای یک آن تصویر یخ زده‌ی الین رو پشت شیشه‌ی ماشین شکار کردم.
گریه نمی‌کرد، واکنشی نداشت و هیچ حسی از تو صورتش نمی‌خوندم اما زن کناریش مثل ابر بهار اشک می‌ریخت و دست الین تو پنجه‌هاش قفل بود.

-این اتهامات چیز کمی نیست، امیدوارم اشتباه شده باشه! وکیلتون ایران هست؟!

فقط آرزو می‌کردم که بهجت همه‌ی اون لباس‌های الین رو دور انداخته باشه. نباید از این دختر تو خونه‌ی من آثاری پیدا میشد.


نگاهم رو از الینِ مُنجَمِد شده به سمت پدرش کشیدم. کمرش خم شده بود و انگار می‌خواست همه‌ی خشمش

1403/08/20 12:37

از به هم خوردن عروسی دخترش رو سر یکی خالی کنه و چه کسی بهتر از عاصی...؟!

-نه! من اصلا این دختر رو نمیشناسم.

میرعِلمی پوزخند زد و با بی‌سیم گوشه‌ی لبش رو خاروند. باز پسرخاله‌ش گردن کشید و انگار که می تونست مکالمات ما رو بشنوه، داد زد.

-بی‌غیرت اَجنَبی، خودم پوستت رو میکَنَم. حالا ببین...

دستم رو به دیوار تکیه دادم و سعی کردم نگاهم به الین نَیُفتِه. دلم نمیخواست سمتش کشیده بشم و وادارش کنم کل ماجرا رو هَوار بِکِشِه چون نباید پای عادل وسط کشیده میشد.
نمی دونم چرا اسمی از عادل نبرده بود اما آوردن اسم من، کم اِعتبارم رو زیر سوال نمی‌برد.

-ولی اون شب شما خانوم رو رسوندی، شما با تلفن همراهتون با موبایل مادرشون تماس گرفتین! اینارو هم رد میکنین؟!

-نه... کدوم متجاوزی خودش طرف رو برمیگردونه خونه و با تلفنش به مادرش زنگ میزنه؟! همش یه سوءتفاهمه که....

داییش رگ جلو داد و با دو سه گام بلند خودش رو به میرعِلمی رسوند.
از همه ی چشماش خشم میبارید و من رنگ چشماش رو تشخیص نمیدادم.
فقط سرخ و سیاه بود.

سوءتفاهمه؟!
تَن و بدن خواهرزاده ی منو دیدی؟! ببین جوری میکِشونَمِت دادگاه که یک اَرزَن از آبروت باقی نمونه....
فکر کردی اینجا شهر هِرتِه؟!

خواهرزاده ی منو از وسط عروسی با لباس عروس بِدُزدی
و اونجوری بَرگَردونی خونه؟!
خبر داری ما چی کشیدیم
کُل شب رو؟!

1403/08/20 12:38

#پارت_100
#قلب_پنهان






لعنت بهت عادل...!

-آقا شما بفرما عقب، من اینجا چیکاره‌م؟! میگفتید به تعداد مامور بیارم شماها رو کنترل کنم. بفرمایید عقب.


نگاه خشمگینش رو روی کل وجودم چرخ داد و انگار که با یه موجود کثیف روبرو بود، بُزاق دهنش رو روی زمین تُف کرد و زیرلبی فحش داد.

-بی‌وجدان‌های کثافت... زمین رو به کثافت کشیدین!


میرعِلمی بازوم رو گرفت و من صبوری کردم تا جواب بد دهنیِ این قوم لعنتی رو ندم.
حق می دادم عصبی و خشمگین باشند ولی من هیچ گناهی نداشتم و این وسط از همه بی‌تقصیر تر بودم. باید همون لحظه با عادل می رفتم و به این حال دچار نمی‌شدم.

با میرعِلمی و بقیه وارد مَحوَطِه‌یِ پر از برفِ عمارت شدیم. دقیقا سمت راستم سه تا ماشین مدل بالا پارک بود و خاک می‌خورد. سمت چپم استخر پر از برف و زمینی با مساحت زیاد و سفید پوش رخ نشون داد.


بشدت سردم بود و کل تنم از سرما می‌لرزید. یه مامور کنار ماشینم بود و داشت کُلِ زیر و بَمَش رو کُنکاش می‌کرد و یه نفر جلوی در ورودی کشیک می‌داد.


میرعِلمی کنارم راه میرفت و من هنوز گوشم سوت می‌کشید که اون دخترِ لعنتی چرا باید از من شکایت می‌کرد؟!


-نمیخوای به وکیلت زنگ بزنی؟!


صدای داییِ الین رو رَسا شنیدم چون کنترلی روی تُن صداش نداشت.

-یه دقیقه خفه شو امید، بذار ببینیم چی میشه بعداً شاخ و شونه بکش... اگه نمیتونی تو بیرون بمون.

و پدرش مدام مردونه اشک می‌ریخت.

-وکیلم ایران نیست و ترجیح میدم سر هر مسئله‌ی بیخودی کل خانواده رو خبردار نکنم. مسئله خیلی جدیه؟!

میرعِلمی تُنِ صداش رو پایین آورد و همونطور که داشت از من جلو میزد تا زودتر وارد ساختمون بشه گفت:

-دختره رو بردن پزشکی قانونی و فکر نکنم لازم باشه من توضیح بدم تو گواهیِ صادر شده چی نوشتن! پای شما این وسط گیره.

1403/08/20 12:38

#پارت_101
#قلب_پنهان





گواهی صادر شده دال بر نداشتن بِکارَت بود؟!
سرم سوت کشید و سعی کردم اون شب لعنتی رو به خاطر بیارم. عادل لباس تنش بود و اون دختر...



اون شب نمی‌تونست بین عادل و الین چیزی رخ داده باشه. خود الین گفته بود که هیچ اتفاقی نیفتاده و...

وارد ساختمون شدیم و پوست تنم در تضاد بین گرما و سرما به سوزش افتاد. پدر و دایی و پسرخاله‌ش همون بیرون ساختمون ایستادند و من



نگاهم رو روی کل خونه و پله‌هایی که به طبقه‌ی بالا می‌رسید چرخ دادم.
بهجت مابین پله ها ایستاده بود و نگاهش وحشت زده به نظر می رسید.

خودم رو جلو کشیدم و درست مقابل میرعلِمی ایستادم.

-من همین دیشب رسیدم تهران و واسه امشب هم بلیط رفتن دارم.

میرعِلمی مشغول ورق زدن پرونده‌ی دستش بود. با کلافگی به در نیمه باز سالن نگاهی انداختم و امید رو دیدم که به در تکیه داده بود و با نگاهش برام خط و نشون می‌کشید.
مطمئن بودم اگر این پلیس‌ها حضور نداشتند حتما باهم درگیر می‌شدیم.
پوزخند زدم.

-فعلا ممنوع الخروجی،
نمی تونی جایی بری تا وقتی تکلیف این پرونده معلوم بشه! گفتی الین زرگر رو نمیشناسی پس تو ماشین شما چیکار می‌کرد؟!


یه نفر از انتهای سالن جار زد.

-اینجا چیزی نیست قربان!

میرعِلمی صداش رو بالا برد و چندین و چندبار اِکو شد.


-برو بالا رو بگرد... کل اتاق ها! ببین کیا اینجا زندگی می‌کنن از همه بپرس!


-چشم جناب سرگرد!

احترام نظامی کَرد و رَد شد. پدر الین وارد ساختمون شد و با درد و عَجز و کینه و نفرت به اسباب و وسایل خونه زل زد و روی من ثابت موند.


انگار که من بَد قواره‌ترین چیزی بودم که این اطراف وجود داشت. یه وصله‌ی ناجور روی تمام زیبایی های این خانه‌ی چندتِریلیاردی!

-قصد فرار کردن ندارم.

-پس بگو اون وقت شب الین با شما چیکار می‌کرده؟!

سعی داشتم تمرکز کنم تا یه دروغی به هم بچسبونم و به خوردش بدم اما انگار مغزم کار نمی‌کرد و زبونم قفل کرده بود.
امید به حرف اومد و به جای من گفت:

-معلومه از سر دشمنی الین رو دزدیده و بلا سرش آورده، جناب سرگرد این مملکت قانون داره یا نه؟! من میخوام حق دخترخاله‌م رو بگیرم.

با نگاه خشمگین میرعِلمی امید زبون به دهن گرفت و داییش از خونه بیرونش کرد.

-یه بار دیگه این آقا تو کار من دخالت کنه بازداشته... کُنتُرُلِش کنید این اخطار آخره!

1403/08/20 18:16

#پارت_102
#قلب_پنهان





-بِکارَت نداره؟! رابطه جنسی داشته؟!

میرعِلمی به سمتم چرخید و با غَضَب نِگام کرد. اِنگار کُل حُرمَتی که برای یه توریست داشتم از بین بردم که کُلِ خشمش رو تو صداش ریخت.

-ادب رو رعایت کن، داری درباره‌ی ناموس ایرانی حرف میزنی!

آخ که اون لحظه دلم میخواست داد و بیداد راه بندازم و عَربَدِه کشی کنم که مگه من قصد بی حُرمتی دارم؟!
من رو با کی مقایسه می‌کرد؟! با کی؟!
سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم تا بیش از این عَرصَه رو برخودم تنگ نکرده باشم.

-فقط میخوام بدونم دقیقا تو اون گواهی چی نوشته شده؟!

یه نفر از طبقه‌ی بالا میرعِلمی رو صدا کرد.

-قربان یه لحظه تشریف میارید؟!

با زدن دستش تو کتفم، راه رو باز کرد و به سمت پله ها رفت. در همون حال خانواده‌ی الین رو مخاطب قرار داد.

-شما همینجا بمونید، آقای شیخ نجیب شما با من بیا...

خیلی عصبی بودم و داشتم کنترل خودم رو از دست می‌دادم. عادل کجا بود؟! کجا؟!



امیدوار بودم اون دارو توان بیهوش کردنش رو داشته باشه وگرنه فاجِعِه میشد.
حرفش رو گوش کردم و به سمت راه پله ها رفتم ولی غُرولُند امید رو شنیدم.

-بی شرف... خدا خدا کن دستم بهت نرسه دزد ناموس!


من چرا مشتم رو با دهنش آشنا نمی‌کردم؟! خون خونم رو می‌خورد و اگر داشتم صبوری می‌کردم فقط به خاطر عادل بود چون یه سر این ماجرای کثیف به اون می‌رسید.
فقط یک ثانیه نگاش کردم و جوری خشم و حرصم رو تو نگاهم ریختم که حس کردم برای لحظه ای عقب کشید. دست داییش رو سینش نشست و به آرامش دعوتش کرد و من نمی دونستم اگر عُنان از کف می‌دادم، کسی جلودارم بود یا نه...

همه ی وجودم پر از نفرت بود و کاش اون دختر حالا کنارم بود تا...



حتی تو فکرم اون لحظه رو تصور نکردم مبادا ظرافت لعنتیش لطمه ببینه. ابدا از اینکارش نمی‌گذشتم.
داشت با اعتبار و شرفم بازی می‌کرد. دقیقا تو بیست و چهارساعت اول ورودم به ایران... بعد از ده سال دوری از این خراب شده پام بدجور گیر افتاده بود.

1403/08/20 18:16

#پارت_103
#قلب_پنهان





از پله ها رد شدم و صدای لرزون و نفس های مَنطِقِع بهجت رو شنیدم.

-آقا عادل رو بردیم تو اتاقشون... تا برسن خوابشون برد، خداروشکر که بهشون دارو دادین. تکلیف چیه؟! اینجا چه خبره آقا؟!

هیچ حرفی نزدم و دلم قرار گرفت. عادل که خواب بود یه دنیا تو آرامش فرو می‌رفت. فقط دلم میخواست این قضیه خَتمِ به خیر بشه و بعداً سر فرصت دهن عادل رو سرویس کنم.
کل خونه از مامورها پر بود و بهجت واقعا ترسیده بود.

-برگرد آشپزخونه... تو اینجا هیچ کاری نداری!

بهجت چشمی گفت و رفت.
پله ها رو تا آخر رفتم و همون کسی که میرعِلمی رو صدا کرده بود، از اتاق من خارج شد و با دیدن ما به سمتمون اومد.



-قربان یه مرد جوون که فکر کنم برادر ایشون باشن تو اتاق خواب هستند، این آقا میگه تحت تاثیر دارو خوابه!

میرعِلمی به هاتف نگاه کرد و هاتف به سمتم اومد. درست کنارم ایستاد و با همون لَهجِه‌ِی غلیظ و کلمات فارسی دست و پا شکسته گفت:

-بله، یه حمله‌ی عصبی بود که با دارو کنترل شد!

حرف هاتف رو میرعلمی تکرار کرد:


-حمله‌ی عصبی؟!


کل وجودم داغ کرد. اگر شک می‌کرد و بویی می‌برد قطعاً هاتف رو می‌کشتم.


بهش گفته بودم عادل رو دور نگه دار و حالا...
میرعِلمی سری به معنی فکر کردن تکون داد و هاتف جوابش رو داد.

-بله... تو شرکتمون مشکل پیش اومده، قراردادمون لغو شده و ضَرَرِ بزرگی بهمون رسیده. آقای شیخ نجیب هم برای همین شبونه از کویت اومدن.

میرعِلمی نگاه کنجکاوش رو روی من و هاتف چرخ داد و مامور رو مرخص کرد.

-دختره رو اینجا نگه داشتین؟! کجا باهاش آشنا شدی؟! آشنایی قبلی داشتین یا...

بین حرفش پریدم و با حماقت لب زدم.

-نه... آشنایی درکار نیست من ده ساله ایران نیستم و هاتف هم توضیح داد. به خاطر اشکال در متن قرارداد برگشتم.

چند گام دور شد و بی سیم رو به کمربندش آویزون کرد.

-جالبه... دقیقا شب عروسی الین خانوم شما هم برگشتین و خیلی ناخواسته یهو تو ماشین شما رُویَت شده و با تلفن شما با مادرشون...

خیلی عصبی بودم و دست خودم نبود که صدام بالا رفت.

-اینا چیزی رو ثابت نمی‌کنه. تو مسیر دیدمش وَضعیَّتِش آشفته بود. کل لباساش خیس و بارون خورده بود. آوردمش اینجا و فقط کمکش کردم تا لباس هاش رو عوض کنه... بعدم برگردوندمش خونه!



آهانی گفت و به سمتم چرخید. از نگاهش شِرارَت می‌بارید و مدام مامورها از این در به اون در کل اتاق ها رو جستجو می‌کردند. بشدت گرمم بود و عرق می ریختم.


-آوردیش اینجا و دیدی یه طُعمِهِ ی آماده‌ست و بد نیست بهش ناخنک بزنی مگه نه؟!

دیگه کنترل خشمم دست خودم نبود.
جلو رفتم و انگشت تهدیدم رو تو هوا تکون دادم.

1403/08/20 18:17