The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

فکر می‌کردم رعایت ادب و نزاکت مُختَصِ من نباشه. من به اون دختر دست نزدم... اون دختر عروسیش بوده، از کجا معلوم شوهرش بهش دست درازی نکرده!

میرعِلمی ابداً تکون نخورد و من متوجه شدم که از برگردوندن حرفم به خودش شوکه بود. فقط چشماش رونگاهم مکث کرد و به
نشونه ی اعتراض کتم رو مَصلَحَتی پاک کرد و منو به عقب سوق داد.

-به دلیل اینکه تو متن شکایت اعلام شده شما قصد دست درازی به خانوم رو داشتی!

1403/08/20 18:17

#پارت_104
#قلب_پنهان






سرم به مرز انفجار رسید و دست هاتف از پشت رو کمرم نشست. سعی داشت بهم بفهمونه که حالا وقتش نبود تا از کورِه در برم ولی کل سِلول به سِلول تنم از این دروغ لعنتی میسوخت!



خود الین انگشت اِتِهام رو سمت من گرفته بود؟! چرا؟!
جوابش هرچی که بود برای من اهمیتی نداشت. سعی کردم اون خشم و حِرص رو تو خودم بُکُشَم.

-من با اون دختر هیچ مُناسِباتی ندارم، فقط تو خیابون دیدمش و...

خشمگین به سمتم اومد و با مشت تو سینم کوبید و یه گام عقب رفتم.

-خیلی دارم تلاش می‌کنم حرف نامربوطی نزنم چون احتمالا شما هنوز نفهمیدی تو چه هَچَلی افتادی، اینجا ایرانه و شما هم برطبق قانون ایران مجازات میشی... دارم میگم دختره برای حرفش سند و مدرک داره، باید حتما جار بزنم چی شده؟!



اون بِکارَتِ لعنتیش رو کجا به باد داده بود؟! کجا؟! شوهرش خبر داشت؟! برای همین با اون قیافه تو کوچه خیابون ها پِلاس بود؟! می دونست و از خونه بیرونش کرده بود و حالا دیواری کوتاه تر از من ندیده بود؟!

-آقا عاصی... خواهش می‌کنم. حالا نه...

به سمت هاتف سر چرخوندم. نفسم بالا نمیومد و کل خون تنم تو صورتم جمع شده بود. انگار مدام از یه پرتگاه به پایین پرت میشدم و قلبم تیر
می کشید.


-کارِ من نیست. می‌تونین...


ولی جمله‌م رو ادامه ندادم. اگر ازش DNA می‌گرفتن و چیزی از عادل پیدا میشد چی؟! اگه از قبل باهاش نزدیکی داشت... اگه...
عقب کشیدم و دیگه حرفی نزدم.


-قربان یه گاوصندوق هست. بازش کنیم؟! شاید چیزی پیدا بشه...


آخ لعنتی.. اون گاوصندوق و اون تکه لباسِ زیر...همه چی به ضررم بود.

-گاوصندوق شماست؟! دنبال من بیا...


به هاتف زل زدم تا اون یه کاری کنه اما حتی متوجه نگاه خیره‌ی من نشد. کدوم احمقی شورت زنونه‌ی یه دختر مُتِواری رو که از زیر برادرش بیرون کشیده بود تو گاوصندوقش مخفی می‌کرد؟! چرا اینکار رو کردم؟! چرا؟!

-مگه دنبال چی می‌گردین که تو گاوصندوق پیدا میشه؟! اون دختر که الان بیرونه و کنار مادرش... نمیفهمم دنبال چی هستین!

جوابم رو نداد و با همون هُول و شتاب‌ زَدِگی احمقانه، به سمت اتاقم پیش رفت. هاتف همراهیم کرد و باهم وارد اتاق شدیم. مامور میرعِلمی رو تا کنار گاوصندوق پیش برد.

-باز کن جناب شیخ نجیب وگرنه مجبور میشم به زور مُتِوَسِل بِشَم‌

-دنبال چی می‌گردین؟!

سمتم چرخید و اَبروه اش رو
در هم گِرِه کرد.

جوری که انگار همیشه به همین
صورت بود و قَصدِ باز کردن گِرِه کور اَبروهاش رو نداشت.

هر رَدُ نِشونی که ثابت کُنِه شما
تو این ماجرا دست نداشتی!

1403/08/20 18:17

#پارت_105
#قلب_پنهان






دهنم خُشکِ خُشک بود و گَلوم درد می‌کرد.

-این گاوصندوق رو باز کن، معلومه یه چیزی هست که داری این پا اون پا می‌کنی!

مَکثَم داشت باعث شک و تردیدش میشد وَ ظَنِّ حضور من تو این کار مدام بالاتر می‌رفت.
بی حرف جلو رفتم و گاو صندوق لعنتی رو باز کردم و میرعِلمی من رو کنار زد و خودش روی گاو صندوق خم شد.


با دست هاتف رو مرخص کردم تا حداقل حالا متوجه حماقتم نشه. با اجازه‌ای گفت و از ما بین دو تا از مامورها رد شد و اتاق رو ترک کرد.
عادل بیهوش بود و تنها چیزی که اهمیت داشت همین بود!


با خودکارِ آبی رنگِ دستش، شورت باریک رو بیرون آورد و جلوم تکون داد.
برق پیروزی و شادی از به دام انداختن من تو چشاش افتاد و به مامور کناریش دستور داد.

-ایشون رو میبریم کلانتری!

به خودم و حماقتم پوزخند زدم. مامور جلو اومد و دستم رو گرفت و بیرون کشیدنِ دستبند رو از دور کمرش حس کردم.


-به دستبند نیازی نیست.


مامور عقب ایستاد و میرعِلمی شورت رو روی تخت انداخت و با اخم و تشر گفت:

-ضَمیمِه‌ِی پرونده کنید.

خودش پیش اومد و مقابلم ایستاد. یکی از مامورها شورت رو برداشت و من چشم بستم تا نبینم.


داشت حالم از خودم به هم می‌خورد. چیکار کرده بودم؟! فقط به خاطر راحت کردن خیالِ اون دختر و جلب اعتمادش، به اعتبار خودم گند زدم.
دستگیری به جرم تجاوز...!
آخ اگر مادرم و اسامه از این موضوع بو می‌بُردَند...



-جناب سَرگُرد؟! فقط نخواستم خانواده‌ش اونجوری آشفته ببیننش!

اینبار کنترل اعصابش رو از دست داد. بازوم رو گرفت و کمرم رو به دیوار کوبید. پر از اخم و حرص لب زد.

-تن و بدنش رو دیدی؟! من جلوی خانوادش چیزی نگفتم ولی انگار یه حیوون بهش حمله کرده... تو هم انسانی؟!


چطوری باید حالیش می‌کردم که کار من نبود؟! اصلا راهی داشتم؟!
خود وجود شورت اون دختر تو گاوصندوق من...


-یادگاری جمع می‌کنی از طُعمِه‌هات؟! اولش فکر کردم آدمی آخه زیادی شبیه به آدمیزادی ولی...


این تُهمَتِ ناروا داشت کل رگ‌های تنم رو به کشیدگی مینداخت.
تو تمام عمرم با هیچ زنی هم‌ خواب نشده بودم در حالی که روزی صدتا مورد پیشنهادی داشتم و تا مرز رابطه پیش می‌رفتم اما هربار...
من چطور می‌تونستم اون دختر لعنتی رو ادب کنم؟!
به من تهمت تجاوز میزد و اَنگِ حیوون بودن میچسبوند؟! بیچاره‌ش می‌کردم.

-محاکمه میشم؟! حُکمَم چیه؟!

1403/08/20 18:18

#پارت_106
#قلب_پنهان






-فعلا فقط راه بیفت من قاضی نیستم حُکم بدم!

من اون شورت لعنتی رو دیدم که تو یه نایلون بود. اینکه لباس زیر یه دختر ضَمیمِه‌ِی پرونده میشد، حالم رو مُنقَلِب می‌کرد.

من جلوتر از بقیه از اتاق خارج شدم.


هاتف در راهرو ایستاده بود و با یکی از مامورها حرف میزد.
تا متوجه من شد صحبتش رو قطع کرد و به سمتم اومد.


-شما رو میبرن کلانتری؟!



فقط سر تکون دادم و سعی کردم نگاهش رو به اون تکه‌ی باریک وسط نایلون نبینم.
میرعِلمی رو به هاتف تند و سریع حرفش رو بلند بیان کرد.

-به وکیلش زنگ بزن و بگو هرچه سریعتر خودش رو برسونه وگرنه عواقبش پای خودشه!

هاتف بلاتکلیف نگام کرد و من صبر نکردم. مسیر راهرو رو طی کردم و از بالا خانواده‌ی الین رو وسط سالن دیدم.


بهجت ایستاده بود و به مَعرِکِه‌ِی مقابلش نگاه می‌کرد و هیچ حرفی نمیزد. پدر الین اشک می‌ریخت و زیرلبی ناسزا می‌گفت و داییش، همچنان سعی در کنترل امید داشت.
همون پسرکِ نااهلِ شَرّ...


بُزاق دهنم رو به سختی فرو دادم و پله‌ها رو طی کردم.
هنوز نرسیده به سرامیک‌های براقِ سالن صدای خشمگینِ امید رو شنیدم که پر بود از فحش و ناسزا و تهدید:


-کار خود ناجنسش بود نه؟! من که میدونم تهش هم این آدم پولدارها خوب بلدن بپیچونن و آزاد شن ولی من ازت نمیگذرم نامرد!

1403/08/20 18:18

#پارت_107
#قلب_پنهان





اگر اهل پیچوندن و زدن و دررفتن بودم، الان اینجا نبودم.
اگر قصد رفتن داشتم به خاطرِ عادل بود نه خودم.



هرچند با اون پرونده‌ی پزشکی عادل مطمئنا براش هیچ مشکلی پیش نمیومد و خیلی زود آزاد میشد اما این خبر مثل بمب می‌ترکید و این تن، این اعصاب خراب؛ به هیچ عنوان توان جنگ با اسامه و حَنیسِه رو نداشت.


-یکی یه چیزی بگه، دزدیدن دخترم کارِ این آدمه؟!


این رو پدر الین پرسید و میرعِلمی دقیقا کنارم ایستاد و رو به جمع گفت:

-تو کلانتری معلوم میشه اما فعلا شواهد بر علیه ایشونه!

اما با سررسیدنِ اون ماموری که وظیفه‌ی حملِ لباس زیر الین رو بر عهده داشت، امید از کورِه در رفت و تا به خودم بِجُنبَم، مُشتَش رو ناغافل به فَکِ راستم کوبید و سَرَم کَج شد.

همون لحظه صدای جیغی زنونه شنیدم و لازم نبود فکر کنم تا این صدا رو به خاطر بیارم. جیغ و دادهاش هنوز تو گوشم زنگ میزد. الین...




"الین"


دل تو دلم نبود و مثل اِسپَند روی آتیش مدام می‌جَهیدَم.
انگار قلبم تو گلوم می‌تپید و یه حس بد و منفی کل وجودم رو عِین خُوره می‌خورد.




نمی‌تونستم نفس بکشم و هرچقدر مامان گفت تو ماشین بمونم تحملش رو نداشتم.

-الین؟! کجا میری؟! اگه بابات ببینه سر به تنت نمیذاره!


ولی اهمیت ندادم و پیاده شدم. وقتی همه تو اون خونه بودند و از هیچکدوم خبری نمیشد نمی تونستم بی‌خیال بشینم و پا رو پا بندازم تا یکی از اون در بیرون بیاد. آتیش امید تند بود و احتمالا رگ غیرتش اجازه نمی‌داد درست فکر کنه و من نگران بودم.



نگران خودم و جهنمی که توش دست و پا میزدم. هنوز خودم هم نمی‌دونستم که چرا به جای گفتن همه‌ی حقیقت، به حرف‌های بابا و مامانم تَائیدیه دادم و گفتم عاصی مقصر بود!
همون مردی که قصد نجاتم رو داشت.



ولی مگه من می‌تونستم به مامانم بگم اون شب چی پیش اومد و مهردادی که مثل چشمام بهش اعتماد داشتم چجوری بهم نارو زد و چجوری با حِقارَت از خونه بیرونم کرده بود.
هنوز تهدید مهرداد تو گوشم جیغ میزد.

1403/08/20 18:19

#پارت_108
#قلب_پنهان





هنوز تهدید مهرداد تو گوشم جیغ میزد. گفته بود نباید هیچکدوم سر از زندگیش دربیاریم.

کسی که میتونست قید من و ازدواج و اون حجم مهمون رو بزنه، حتما توان انجام خیلی کارها رو داشت که دلم نمیخواست بدونم.
قلبم خالی بود و پر درد...


-الین؟! صبر کن دختر نفسم در نمیاد... کجا میری؟! خدایا منو... منو بکش راحتم کن نبینم این روزا رو...


کل مسیر رسیدن به اون عمارت بزرگ و مخوف رو دویدم و با شنیدن داد و فریادهای امید زانوهام رعشه گرفت.

خدایا چه خبر بود؟! اگر دوباره با همون مَردَکِ متجاوز، عادل روبرو میشدم حتما سکته می‌کردم.
دست و پاهام بشدت می‌لرزید و گام هام تَعادُل نداشت.

به مَحض ورودم به عمارت، مشت امید رو دیدم که تو صورت عاصی کوبیده شد و نتونستم جیغ نزنم.
بابا زود متوجه من شد و داد زد:

-تو اینجا چیکار می‌کنی؟! مگه نگفتم بمون تو ماشین؟!


برام مهم نبود. جلو رفتم ولی اَسیر دست بابا شدم و مامان وارد سالن شد.

اشکم خشک شده بود و نمی‌باریدم ولی کل وجودم تو تَلاطُم بود و نگاه عاصی به محض مشت خوردن، همه‌ی توانم رو گرفت.


یه جوری نگام کرد که کل وجودم به رَعشِه افتاد. نالیدم:

-بابا تو رو خدا...


ولی بابا حتی اجازه نداد حرف بزنم و فریادش چهار ستون تنم رو لرزوند:


-لباستو دیدی دست مردا میچرخه؟! تو آبرو برای من نذاشتی... عاقِت کردم الین... عاقِت کردم. تو دیگه دختر من نیستی!

از تک و تا افتادم و دیگه تَقَلا نکردم تا فرار کنم. مامان زیر بازوم رو گرفت تا پخش زمین نشم و بی‌اراده بود که دوباره نگاهم تو چشمای سیاه عاصی زوم شد.


یه چیزی تو قَرینه‌هاش می‌درخشید که من تو این شرایط درکش نمی‌کردم.


شاید داشت برام نقشه می‌کشید تا زمینم بزنه و نمی‌دونستم قرار بود چی پیش بیاد.
من صدای سرگرد میرعِلمی رو شنیدم که با تَشَر رو به امید داد زد:

-وقتی شما رو انداختم تو بازداشتگاه میفهمی که نباید حرکت اشتباهی کنی. سِتوان این آقا بازداشته...

دایی فرهاد مُداخله کرد ولی نتونست جلوی مامور رو بگیره و از داد و فریادهای امید هم کم نشد. مدام برای عاصی خط و نشون می‌کشید.

-ببخشید دیگه تکرار نمیشه!

ولی میرعِلمی حرف دایی فرهاد رو گوش نداد و امید رو دستبند به دست بیرون بردند.

هنوز باورم نمیشد بابا چنین چیزی بهم گفته بود. دیگه دخترش نبودم؟!
زانوم بی جون شد و از عاصی چشم گرفتم. عجیب بودکه هیچ حرفی نمیزد و این موضوع بیشتر من رو می‌ترسوند.

-بابا توروخدا، چرا حرف منو...

مامان ویشگونی از بازوم گرفت و حتی اجازه‌ی تکمیل حرفم رو نداد.


من خانواده‌م رو سرشکسته کرده بودم و چه حقی داشتم حرف بزنم وقتی اون

1403/08/20 18:19

تور نازک تو دست مامور آگاهی می‌چرخید و یه مرد بی‌گناه رو قربانی کرده بودم.

1403/08/20 18:20

#پارت_109
#قلب_پنهان





-راه بیفت جناب عاصی شیخ نجیب!


اسمش هم قابلیت ترسوندن من رو داشت. خدایا این چه جهنمی بود؟! چه مصیبتی؟!


میرعِلمی عاصی رو با خودش همراه کرد و حتی تو لحظه‌ی آخر به من نگاه نکرد و به مچ دست مامان چنگ انداختم و از لای لبهای خشکم نالیدم:

-مامان؟! تورو خدا یه کاری کن.

مامان به گریه افتاد و ولم کرد. هاجُ و واج نگاشون کردم و مامان سمت بابا رفت و دستش رو گرفت.


یه شَبِه بابام به اندازه‌ی ده سال پیرتر شده بود. همه‌ی این اتفاقات یه مقصر نیاز داشت. یه مقصر که من بودم و یه همدست که من رو تو این کثافت کشیده بود.
خدایا...


عاصی بی‌گناه بود و با من هیچ کاری نداشت ولی... اون برادر عادل بود!
همون مردی که شک داشتم تَعادُل روانی داشته باشه.

همه سالن رو ترک کردند و حتی مامان و بابام صبر نکردند تا من هم همراهیشون کنم.
من موندم و بهجت و هاتفی که داشت پای تلفن با یه نفر حرف میزد.


با همون لَهجِه و فارسیِ دست و پا شکسته و من اونقدر تحت فشار بودم که هیچی نمیفهمیدم. انگار زبونش رو بلد نبودم.


بهجت سمتم اومد و درحالی که صورتش از اشک خیس و سرخ بود روبروم ایستاد.


-شما اینجا رو گزارش دادین؟! آقا عاصی رو شما لو دادین؟!

این سوال کُلِ پِیکَرِیِ وجودیم رو در هم کوبید. من هیچ چاره‌ای نداشتم.

-اشتباه کردی دختر... آقا عاصی از این کارت نمیگذره، به هیچ عنوان! تو هنوز خانواده‌ی شیخ نجیب ها رو نمیشناسی... بی‌رحمن دختر... با هیچکس شوخی ندارن!

دستم رو گرفت و با ترس خودم رو عقب کشیدم. کل دنیا دور سرم می‌چرخید و صدای بهجت همون اندک توانم رو گرفت و برای نیفتادن با اجبار به خودش تکیه دادم.


-مگه آقا ازت نپرسید بهت تجاوز شده یا نه؟! مگه نگفتی هیچ اتفاقی نیفتاده پس چرا اینکارو کردی؟! خودت رو تو بد دردسری انداختی... منتظر عواقب کارت باش.

1403/08/20 18:20

#پارت110
#قلب_پنهان





چشم‌هاش خیلی ترسناک شده بود و مکالمه‌ی هاتف هم تموم شد که درست کنارم ایستاد.
سایه‌ی قامتش رو وجودم افتاد و به سمتش چرخیدم.

-الین زرگر... در افتادن با خانواده‌ی شیخ نجیب، برات گرون تموم میشه!


خیلی تلاش کرد جوری فارسی حرف بزنه که تمام و کمال حرفش رو بگیرم. از سمت خانواده و مهرداد و فامیل و این خاندانِ وحشتناک تحت فشار بودم و انگار یه نفر سعی داشت کل وجودم رو تو یه قوطی کبریت جاساز کنه.
شکستن تک به تک استخون هام رو حس می‌کردم. از بهجت فاصله گرفتم و بُریده بُریده و به سختی لب زدم:

-چا... چاره‌ای... ن نداش... تم!

و با گام‌های بلند مسیر اومده رو برگشتم. اون لحظه حتی به این فکر نکردم که عادل کجا بود و چرا حضور نداشت.


شاید... شاید یه راه دیگه هم وجود داشت تا خانوادم رو از خشم مهرداد دور نگه دارم و خودم رو از این خانواده‌ی ترسناک عرب‌زبان نجات بدم.
من اشتباه کرده بودم.


هنوز چندتا مامور تو محوطه‌ی بیرونی بود و من با دو خودم رو به کوچه و خیابون رسوندم. بابام و داییم کنار ماشین پلیس ایستاده بودند و برای دستگیر نشدن امید التماس میکردند و مامور ابداً کوتاه نمیومد.
عاصی تو ماشین پلیس بود و نگاهش دقیقا خیره به روبرو و حتی نیم میلی‌متر هم به چپ و راست متمایل نبود.

نمی دونم داشت به چی فکر می‌کرد ولی من ازش
می ترسیدم و این آرامش و سکوتش توان در هم کوبیدنم رو داشت. انگار لایِ مَنگِنِه بودم.

خسته و خمار و داغون....

سمت مامان رفتم، و... ولی حتی تو صورتم نگاه نکرد و بلند به گریه افتاد.
با گوشه ی روسری اَش اَشکَش را پاک کرد.
مامان؟!.... من من نمیخواستم
اینجوری بِشِه. نمیخواستم
اینجوری رسوایی به بار بیارم.
یعنی من..... من دیگه
دخترتون نیستم؟!
چرا تو صورتم نگاه نمیکنی؟!

1403/08/20 18:21

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معــرفی_شخصــیت
عـــادل 😽
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/08/20 19:58

#پارت_111
#قلب_پنهان




سری به تاسف تکون داد و قلبم از حرکت ایستاد.


دلم میخواست ماتم می‌گرفتم و برای هیچی تلاش نمیکردم ولی مگه میشد؟! نمیشد...

جون نداشتم ولی باید تلاش میکردم تا خودم رو از این مَخمَصِه نجات بدم.
شاید هرکسی جای من بود الان رو تخت بیمارستان با مرگ دَستُ و پَنجِه نَرم می‌کرد و من باید با یه جهان می‌جنگیدم.
هرچند حقم بود! باید
نامردی ای که مهرداد در حقم کرد رو می‌گفتم ولی واقعا بهتر میشد؟!

نمی‌گفتند که اون مرد ناشناس از کجا خال روی ممنوعه‌ی من رو می‌دونست؟! همه چی خراب میشد. همه چی...
مثل الان...

مامان سمتم چرخید و با ناامیدی و یه خشم واضح لب زد:


-ولی خراب کردی، وقتی فکر می‌کردم قراره خوشبخت بشی و با لباس عروس راهیت کنم، با تَن و بَدَنِ کبود و کنار این نامرد دیدمت!

-مامان؟!


دستش رو گرفتم ولی خودش رو پس کشید و حتی ازم چشم دزدید تا صورت مَنحوسَم رو نبینه. من یه عروس بدبخت بودم.

-این مَعرِکِه رو تو درست کردی... تو... کاری کردی آبروی بابات رو بزنن سر چوب و تو مَحَل کُولی گری کنن. ببین چیکار کردی!

بلند به گریه افتاد و قلبم تیر کشید.

-مامان؟!


-به من مامان نگو دختره‌ی خیره سر... خیلی سعی کردم صبر کنم تا بفهمم چی شده و چی بهت گذشته، از من و بابات دیگه توقع هیچی نداشته باش!


حالا که با اون نامرد به خانوادت و شوهری که عاشقش بودی، خیانت میکنی پس دیگه دختر خونه‌ی ما نیستی، تو دندون لَقی بودی که کَندِه شد!



این رو گفت و رفت. زانوم لرزید و رو زمین افتادم و بالاخره سَدِ اشکام شکست. مثل بارون بهاری اشک می‌ریختم و مامان حتی سمتم نچرخید.


کف خیابون اشک ریختم و خود زنی کردم و هیچکس حتی زیر بازوم رو نگرفت. آخر سر یکی از مامورها سمتم اومد و دایی فرهاد بود که بالاخره قانون‌شکنی کرد و با وجود چشم‌غره‌ی بابام سمتم اومد و از زمین بلندم کرد.

-پاشو الین، بیشتر از این رسوایی به بار نیار!

هاتف و بهجت جلوی در بودند و داشتند به سمت عاصی می‌رفتند. میرعِلمی صبر نکرد و حتی حرف هاتف رو گوش نداد. کنار دایی ایستاد و با تَحَکُم گفت:


-میریم کلانتری، با هَمَتونَم. الین خانوم هم زودتر ببرید تو ماشین بیش از این سر و صدا نشه اینجا بهتره!

-دایی من باید چیکار کنم؟!

-فعلا تحمل...

1403/08/20 20:48

#پارت_112
#قلب_پنهان





من رو با زور به سمت ماشین برد و روی صندلی عقب پرت کرد. نگاه خیره‌ی امید عصبیم می‌کرد. هنوز نمی‌دونستم کی اون خال رو به مهرداد گزارش داده بود.



هوا برای نفس کشیدن وجود نداشت و دلم میخواست جیغ و داد کنم. مامان و بابا و بقیه هرکدوم تو ماشین نِشَستَند و هاتف باز پای تلفن بود و چیزی رو برای کسی توضیح می‌داد.
دایی ماشین رو روشن کرد و همزمان گفت:


-کاری که نباید کردی، لباس زیرت باید تو دست مامورای آگاهی به عنوان سَنَد بِچَرخِه و آبروت رو جار بزنن و بگن شب عروسیش با یه عرب فرار کرده.


-دایی من هیچ کار بدی نکردم! به خدا دارم راستش رو میگم. چرا هیچکس حرفم رو باور نمیکنه؟!


از آینه‌ی جلو به چشام زل زد و با یه حال اِنزِجار و دردی گفت:

-شاید چون مدارکی که وجود نداره اجازه نمیده کسی مثبت فکر کنه، یه نگاه به خودت انداختی؟! دیشب دوش گرفتی تن خودت رو تو آینه دیدی؟! همین الان هم می‌تونم کبودی



گردنت رو ببینم الین! لباس زیرت تو اون نایلون دست مامور چیکار میکنه؟! میرعِلمی میگفت از گاوصندوق یارو کشیده بیرون...

خدایا اون تکه پارچه تو گاوصندوق عاصی چیکار می‌کرد؟! دلم میخواست مغزم رو از سرم بیرون بکشم. حالم از خودم به هم میخورد وقتی دایی اونجوری واضح، گندی که بالا آورده بودم به روم می‌آورد!


-یارو حتی نگاتم نمیکنه، حتی یک کلمه حرف هم نزد، نه دفاع کرد نه شاکی بود! الین؟! بی‌آبرومون کردی!


-دایی؟! من چیکار کنم؟! دلم میخواد بمیرم!


-فعلا مُردَنِت هم یه رسوایی جدیده، بشین فکر کن ببین کجا راهتو کج رفتی که سر خانواده‌ی بدبختت این بلا اومد. شب عروسیت با دوست


پسرت فرار می‌کنی و با سر و گردن کبود میای خونه، لباس زیرت هم از تو گاوصندوق اون کثافت بیرون میکشن. وای الین... وای!

1403/08/20 20:51

#پارت_113
#قلب_پنهان





حرف میزد و من می‌لرزیدم. اشک می‌ریختم و آرزوی مرگ داشتم. برای یه ثانیه عاصی سمتم چرخید و من ناخواسته خودم رو عقب کشیدم. من فَکِ مُنقَبِضَش رو از چندین متر فاصله و از تو تاریکی ماشین پلیس تشخیص می دادم. چشم‌هاش مَخوف بود!


-هیچی... اونجوری که به نظر میاد نیست دایی!


-ساکت شو الین... برو خدا رو شکر کن دختر من نیستی وگرنه خوب می دونستم چجوری اَدَبِت کنم. بابات داره خیلی صبوری میکنه. خیلی...


و به سمت ماشین پلیس و عاصی چرخید. انگار نگاهشون در هم تَلاقی کرد که دایی اَستغفورالله گفت و پوف کشید.

-مردتیکه خجالت هم نمیکشه، داره با چشاش من و ماشین و تو رو یه جا میخوره! وای


الین... آفرین بهت که خوب تونستی گند بزنی تو حِیثیت من و خانوادت! پسرخالت تو زندان بگذرونه ما تو آتیش! آفرین.



******


-بر طبق شَواهِدی که موجوده... شما جناب شیخ نجیب، شب عروسیِ اِلینِ زرگر خیلی



ناگهانی از کویت برگشتید ایران و دقیقا همون شب دختر خانواده‌ی زرگر از عروسی مُتِواری شده و تو ماشین شما رُویَت شده!

میرعِلمی حرف میزد و من روی صندلی مثل یه تکه شمع آب میشدم. کل تنم به عرق نشسته بود و خود حس حضور مردی مثل عاصی که از اول ورودمون به کلانتری حتی کلامی به زبون نیاورده بود، رَعشِه به تنم می‌نداخت.


-و همینطور شَواهدی که پزشکی قانونی تأیید کرده، نشون میده که شما قصد تجاوز به ایشون رو داشتید.


مامان بلند زیر گریه زد. میرعِلمی سکوت کرد و بابا، مامان رو مرخص کرد و مجبورش کرد از اتاق بیرون بره.


من تک و تنها روی یکی از صندلی‌های ردیف شده سمت راست سَرگُرد نشسته بودم و بابا با یکم فاصله ایستاده بود.

دایی جلویِ در بود و داشت مامان رو راضی میکرد تا بیرون
بره و آروم باشه و این وسط من از همه داغون تر بودم.

مهرداد.... آخ مهرداد تو با زندگیم چیکار کردی؟!
خانم زرگر؟! شما هنوز هم میگید که کار این آقاست؟!


من رو که مخاطب قرار داد، از ترس یهو ایستادم و پوزخند عاصی رو شنیدم.
تیره ی کمرم درد میکرد و
توان ایستادن نداشتم ولی یه جوری دلم مثل سیر و سرکه
می جوشید که نمی تونستم
بشینم.

1403/08/20 20:52

#پارت_114
#قلب_پنهان





سکوت بابام زَجرَم می‌داد و من نمی دونستم باید تأیید کنم یا رَد...



نمیدونستم کار درست چی بود. کبودی محسوس روی گونه‌ی عاصی، آزارم می‌داد. دیگه تحمل نداشتم. حتی اگر کل بدبختی دنیا هم روی سرم می‌ریخت اینبار دروغ نمی‌گفتم.


میخواستم همه‌ی حقیقت رو بگم و خودم رو خلاص کنم اما تا دهن باز کردم، صدای پر تحکم عاصی دهنم رو بست.

-الین شب عروسیش با من بود و من اون رو برگردوندم خونه!

جا خوردم و قلبم به سوزش افتاد.
ناباور از شنیده‌هام به سمتش چرخیدم ولی دایی از کوره در رفت و وارد اتاق شد.


-نامرد بی‌وجدان، باید قبل از اینکه پای پلیس وسط میومد، خودم...


و با فریادِ میرعِلمی، دایی ایستاد و رو به یکی از مامورها گفت:

-این آقا رو ببرید بیرون. دیگه دارید شورش رو درمیارید اینجا چاله میدون نیست. کلانتریه و منم


سَرگُرد میرعِلمی، اگر یک کلمه دیگه حرف نامربوط بزنید شماهم مثل اون پسره بازداشتی!

دایی هر دو دستش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا آورد و مامور عقب ایستاد.

-خیلی خب ساکت میشم فقط میخوام بدونم این آقا از خواهر زاده‌ی من چی می‌خواسته!

-اون وظیفه‌ی منه نه شما! آقای زرگر لطفا شما بیرون باشید من باید تنها با این دو تا جوون صحبت کنم.

قلبم رو دور تند افتاد و زبونم به سقف دهنم چسبید. الان عاصی چی گفت؟!

تائید کرد؟؟! به جای اینکه رسوایی به بار بیاره و از حق خودش دفاع کنه داشت چیکار می‌کرد؟!
بابام ناتوان بود و بریده! هیچ حرفی نزد و دست دایی رو گرفت.


-بیا فرهاد، بهتره ما بیرون باشیم قبل از اینکه همه‌مون رو دستگیر کنن و اینم به پرونده‌مون اضافه بشه!


رفت ولی من رو جا گذاشت. عِین اَبر بهار اشک می‌ریختم و به خودم و این سرنوشت جهنمی لعنت می‌فرستادم.


-از دست شماها من مغزم دیگه کار نمی‌کنه. مرادی بگو یه چای چیزی بیارن گلوم خشک شد.

مرادی در را کوبید و با "بله چشم قربان گفتن" از اتاق بیرون زد. لحظه‌ی آخر مامانم رو بیرون و تو راهرو دیدم و قلبم فشرده شد.

میرعِلمی پوف کشید و من با چشم‌های غَم بار به عاصی زل زدم.

1403/08/20 20:52

#پارت_115
#قلب_پنهان





با پا روی موزاییک‌های سیاه و سفید کف ضرب گرفته بود و می‌تونستم اون کبودی محسوس روی گونه‌اش رو ببینم.

ته ریشش زیادی کوتاه و میلی‌متری بود و پوست سفیدش این اجازه رو می‌داد تا زخم کمِ گوشه‌ی لبش رو شکار کنم.
از خودم متنفر بودم. متنفر!


-یه بار دیگه اعترافت رو تکرار کن جناب شیخ نجیب!


حرف میرعِلمی که تموم شد، جلو رفتم و از لای صندلی‌های اِداری قهوه‌ای رنگ و اون میز قهوه‌ای و شیشه‌ای رد شدم و درست مقابل میز کارش ایستادم.


گریه می‌کردم اما همه‌ی شهامتم رو جمع کردم و با صدای بشدت گرفته‌ای نالیدم:

-جناب سَرگُرد من باید یه چیزی بگم! این آقا... یعنی همین آقای شیخ نجیب...

عاصی اَمون نداد و بلندتر و محکم‌تر از قبل حرفش رو تکرار کرد و انگار یه پُتک بود رو فرق سرم.


با ناباوری به سمتش چرخیدم و قیافه‌ی جدی و مُصَمَمِش دست و پام رو شُل کرد.

-یعنی اِتهاماتی که بهتون وارد شده قبول می‌کنین؟! ببینید من حوصله‌ی کش پیدا کردن بحث ندارم. هزارتا هم کار دارم. قبول می‌کنی یا نه؟!



نایلون حاوی شورت رو روی میز پرت کرد و یه پرونده باز کرد که آرزو کردم کاش می‌مردم و اینجوری چوب حراج به آبروی بابام نمیزدم. زندگی عاصی به کنار...
فعلا فقط خانوادم مهم بود.


-نه... نه بخدا کار این آقا...


عاصی از جا بلند شد و از هِیبَتِ بلند و هیکل چهارشونه‌ش وحشت کردم و بی‌اراده عقب رفتم.


-بشین سر جات شیخ نجیب.


-باید با این دختر تنها صحبت کنم. بعدش کل جریان رو میگم. همه رو از سیر تا پیاز... مگه نمیگید سرتون شلوغه و حال بحث ندارین؟! فقط دو دقیقه... لطفا!


چی؟! حرف بزنیم؟! تنها؟! دو دقیقه؟!
یعنی دو تا شَصت ثانیه...؟! نه...


حاضر نبودم حتی یک هزارم ثانیه کنار مردی بمونم که مطمئن بودم دلش نمیخواست سر به تنم باشه. من آبروش رو زیر پاهام له کرده بودم و احتمالا قصد توهین و تحقیر و تهدید داشت.

وقتی از همه جا بریده بودم چرا این مرد غریبه نه؟!


گناه برادرش رو پای اون نوشته بودم. داشتم بهش اَنگِ تجاوز میزدم و حتما چیز خوبی انتظارم رو نمی کشید.


-نه... آقای جناب سَرگُرد خواهش می‌کنم. من من هیچ هیچ حرفی ندارم. فقط میخوام زودتر برم خونه‌مون!

میرعِلمی که انگار با یه پدیده روبرو شده بود نگام کرد و بی‌حوصله سر تکون داد.


-وکیل شما کی میاد؟!


انگار حرفم براش واضح نبود که نمیفهمید تو چه موقعیتی بودم.


-این آقا رو اصلا نمیشناسم. نمیدونم کیه؟!


میرعِلمی اینبار اَمون نداد و جوری با کف دستش رو میز کوبید که یه متر تو جا پریدم و با وحشت و نفس نفس زدن، فقط به باز و بسته شدن عصبی لب و دهنش نگاه کردم.

1403/08/20 21:01

ی بار تو ی بار خانواده‌ت.... مگه مامور کلانتری مسخره‌ی شماست؟! همین امروز خوب جِلزُ، وِلِز می‌کردی که این آقا قصد تجاوز داشته... حالا که مدارک بر علیه این آقاست یهو یادت افتاده اصلا نمیشناسی؟! بشین سر جات دختر..‌ بشین!

1403/08/20 21:01

#پارت_116
#قلب_پنهان





زبونم مثل یه تکه چوب خشک شد و وا رفتم. روی صندلی افتادم و عاصی خیلی خونسرد جواب سوال میرعِلمی رو داد.

-من ترجیح میدم وکیل خانوادگیمون از این موضوع خبردار نشه! خاندان شیخ نجیب نباید مُطَلِع بشن.

میرعِلمی لا اله الا الله گفت و پرونده رو به سمت عاصی هُل داد.

-بیا ببین. دزدیدن این دختر، نگه داشتن تو خونه‌ات، تن و بدن کبود و نیت تجاوز، همه چی بر علیه شماست و این تکه پارچه هم ثابت می‌کنه که اگه این دختر الان داره اِدِعاش رو پس می‌گیره از ترسِ شماست.

فقط یک جمله گفت:

-قبول می‌کنم.

میرعِلمی عصبی و
کلافه و خسته بود که بلند بلند حرفش رو تکرار کرد و اونقدر شمرده گفت که راه رو بر هر حرف بیهوده‌ای بِبَندِه.

-یعنی شما بدون اومدن وکیلتون و با اَسناد بر این مدارک و حرف الین زرگر و خانواده‌شون، قبول میکنید که قصد تجاوز به این خانوم رو داشتید؟!


چشام گرد شد و با ترس به عاصی نگاه کردم.
اینبار به سمتم چرخید و از بالا به تن لرزونم زل زد و من تو خودم شکستم.


احتمالا داشت با خودش فکر می‌کرد که چه دختر کثاف و هرزه‌ای که به خاطر نجات جون خودش از این جهنم من رو توی دام مینداخت ولی عاصی یه آدم بیگناه از تو کوچه و خیابون نبود. برادر عادل بود. همونی که قصد تجاوز بهم داشت.


من به جای بردن اسم عادلی که می دونستم چقدر خشونت تو وجودش بود اسم عاصی رو بردم.

اون ناجی من بود. اون منو نجات داد و احتمالا نمیتونست به اندازه‌ی عادل خطرناک باشه.


حالا قرار بود چی بشه؟! اونقدر تو چشام نگاه کرد که آب شدم و جُز یه جنازه‌ی مُتَعَفِن هیچی از من باقی نموند. من روحم رو، احساسات و آبرو و غرورم رو کشتم.

-میشه دو دقیقه باهاش حرف بزنم؟! فقط دو دقیقه!

چقدر روی این حرف پافشاری می‌کرد. من دیگه نمیتونستم قوی باشم. اشکام رو پاک کردم و خودم رو محکم بغل زدم.


میرعِلمی ایستاد و به سمت عاصی رفت. عاصی این سمت ردیف صندلی ها بود و میرعِلمی سمت مخالفش و من وحشت‌ زده و بلاتکلیف روی صندلی وا رفته بودم.

-فقط دو دقیقه!

1403/08/20 21:02

#پارت_117
#قلب_پنهان






عاصی سر تکون داد و انگار جونم رو گرفت. میرعِلمی نیم نگاهی به من انداخت و رفت.


در اتاق رو باز کرد و من سنگینی نگاه همه‌ی آدم‌های پشت در رو حس کردم و حتی سر نچرخوندم تا چیزی ببینم.

دیگه توان شکستن خانوادم رو نداشتم. مایه‌ی ننگ بودم. یه فرزند به شدت ناخَلَف!
چطور تونستم با حماقت مهرداد رو به زندگیم راه بدم و حالا این مرد...


اونقدر تکون نخوردم که در بسته شد و صدای میرعِلمی رو شنیدم که گفت:


-دو دقیقه حرف مشترک دارن!


مادرم زیر گریه زد و صدای دایی رو شنیدم.


-چه حرف مشترکی؟! اون مَردَک به خواهرزاده‌ی من...


و من دیگه نشنیدم چون حرکت پاهای عاصی به سمتم فشارم رو انداخت.
گوشم کَر شد و چشمم جز شَبَحی تار و ناواضح هیچی ندید.

سمت چپم ایستاد و سایه‌ی قامتش رو وجودم افتاد و دست و پاهام رَعشِه گرفت.

-میدونی به باد دادن حِیثیَتِ یه آدم یعنی چی؟!

می دونستم چون الان خودم بی شرف و بی حِیثیَت و
بی آبرو بودم.

تو کل فامیل و دوست و آشنا یه دختر فراری بودم که شب عروسی از ترس لو رفتن نداشتن بِکارَتَم فرار کردم.
چیزی که حقیقت نداشت ولی

نقل دهن همه بود. من یه دختر خراب بودم. همون چیزی که مهرداد جار زد.


-میدونی من کیم؟! میدونی شیخ نجیب کیه؟! میدونی چیکار کردی؟!


چونه‌م می‌لرزید و گوشم درست نمی‌شنید اما انگار یکی حرف‌ها و سوالات عاصی رو روی مغزم حَک می‌کرد.

-خودت رو توی بد دردسری انداختی. من فرار و نیت تجاوز و این کوفت و زهرمارها رو گردن می‌گیرم...


حرفش ادامه داشت اما بغض کرده نگاش کردم بین حرفش پریدم:


-چرا؟!


پوزخند زد و به در بسته‌ی اتاق نیم نگاهی انداخت. من چشم از کل وجودش برنمی داشتم‌


-فرض می‌کنیم همون دختر پاک و مقدسی هستی که پسرخالت اِدِعا داره من به کثافت کشیدم، فرض می‌کنیم من همون عرب حرومزاده‌ایم که داییت هوار میکشه به ناموس ایرانی رحم نکرد!


جلو اومد و به صندلی چسبیدم. دقیقا کنارم روی صندلی نشست و من مثل یه آدمِ دم مرگ، تو چشمای وحشتناک عزراییلم نگاه کردم و صبر کردم تا قَبضِ روحم کنه!
مگه راه فراری بود؟!


انگشتش رو بالا آورد و گوشه‌ی شالم رو گرفت و من کل وجودم می‌لرزید. ابروهام... پلکم.. گونه‌هام.. فکم... قلبم.. صدای نفسم...

1403/08/20 21:02

دوستان لطفا اروم باشین پیوی مو جردادین دیروز تاحالا 50نفر پیام دادن 😐🍃
من پسرم مریضه واقعاوقتشونداشتم دیروز پارت بذارم
ادمین دیگه ی بلاگ هم گرفتاری داره
ریلکس باشین😶 انشالله امروز جبران میکنیم🚶

صحبت و نظراتتون روهم لطفا توی گروه چتِ بلاگ مطرح کنین! لینکش رو پایین میذارم🌼🙏🏻

1403/08/22 10:25

nini.plus/goftogo

1403/08/22 10:26

#پارت_119
#قلب_پنهان
-من زیاد ایران نبودم ولی قوانین ایران رو خوب بلدم. واسه خاطر حفظ آبروی خانواده‌ی این دختر عقدش میکنم.
میرعِلمی هنوز ایستاده بود و من بی وقفه اشک می‌ریختم.
به سختی از جا بلند شدم و عاصی حتی سمتم نچرخید.
-این تصمیم بر عهده‌ی شما نیست. الین زرگر خانواده داره و....
عاصی وسط حرف میرعلمی پرید و باحرفش همه توانم رو از دست دادم وقبل از بلند شدن دوباره روی صندلی پرت شدم
_خانوادش مجبورن قبول کنن چون من این دختر رو...یعنی الین رو دوست دارم برای همین هم تو شب عروسیش دزدیدمش
_نه...!
نه خفیفم آنقدر اهسته بود که به گوش کسی نرسید.
میرعلمی از،میزش فاصله گرفت و با نگاه غضبناکش به عاصی زل زدوعاصی پافشاری کرد
_شمابهتر از من میدونید دختری که بهش انگ بچسبونن دیگه نمیتونه سر بلند کنه!میخرم اون آبرویی که از این دختر رفت میخرم.اسمش رو میبرم تو شناسنامم.
خدایامن...من داشتم درست میشنیدم یا همه چی یه کابوس بود؟!
دلم نمیخواست باور کنم ولی همه چی یه حقیقت محض بود.یه حقیقت وحشتناک.
از روی صندلی بلند شدم و جلوی هردو ایستادم.
_چی میگین؟...من من نمیفهمم!
میرعلمی متفکر به سمتم چرخید و لبش رو با زبون تر کرد.
دستی به ریشش کشید و از،عاصی فاصله گرفت
_در این صورت فکر نکنم لازم باشه شب بمونی البته اگر خانواده ی این دختر با این وصلت مشکلی نداشته باشن.
انگار یه مشت خاک مرده تو حلقم پاشیده بودند. به سرفه افتادم و از شدت فشار روانی تنم به عرق نشست وسط آتیش میسوختم
_جناب سرگرد من دروغ ،گفتم این آقا با من کاری نداشت. قسم میخورم واسه اولین بار تو عمرم دیدمش. کدوم دوست داشتن؟! خواهش میکنم
عاصی سمتم اومد و درست کنار گوشم همه ی حرفش رو با تحکم بیان کرد مطمئن بودم اون صدای پایین و آهسته رو فقط من شنیدم و اینبار واقعا جون به عزراییل دادم
_اسمی از عادل بیری بیچاره ت میکنم الین

1403/08/22 22:58

#پارت_120
#قلب_پنهان
فقط نگاش کردم و برای یه ذره نفس کشیدن دست روی گردنم گذاشتم و صدای هق هقم تو اتاق پخش شد.
داشتم عروس میشدم؟؟ دوباره؟ اون هم اینجوری؟! تو اتاق به مامور کلانتری و کنار یه مرد عرب که هیچی ازش نمی دونستم؟!
-مرادی؟!
مرادی با یه سینی تو دستش وارد اتاق شد و من با درد به در نیمه باز نگاه کردم.
صدای عاصی هنوز به گوشم میرسید که آهسته و شمرده حرف میزد که حرفش تا مغز استخونم نفوذ کنه.
_این ازدواج اجباری رو قبول میکنی و با من میای الین
مامانم اونقدر گریه کرده بود که از چشمهاش فقط دوتا پلک متورم می دیدم پای چشماش گود افتاده بود و کمر خمیده ی بابا روحم رومی آزرد.
مهرداد چیکار کرده بود؟
-پس... پس عادل...!
مرادی بین حرف من و عاصی وقفه انداخت.
_براتون چای آوردم قربان من درخدمتم
میرعلمی حتما حواسش به من و عاصی بود. مکث کرد و
گفت:
_خانواده ی زرگر رو صدا کن بیان تو..
_چشم... محمد زرگر بفرما داخل سرگرد میر علمی با شما کارداره
،بابام مامانم دایی و مامور با هم وارد شدند و عاصی حرفش رو تکمیل کرد
- هیچکس نباید بفهمه اون شب چی بهت گذشته، میگی من کردم، کار من بود!
پاهام تحمل وزنم رو نداشت و اتاق دور سرم میچرخید از چاله در اومده بودم و حالا تو اعماق یه چاه سیاه و مخوف گیر افتاده بودم
_پرونده رو میفرستم دادسراعاصی شیخ نجیب اعتراف کرد و میخواد مسئولیت کارش رو به عهده بگیره دادگاه عاصی شیخ نجیب و الین زرگر روباهم عقد میکنه!

1403/08/22 23:07

#پارت_121
#قلب_پنهان




***



-دوشیزه خانومِ الین زرگر، فرزند آقای محمد زرگر... برای بار سوم عرض می‌کنم؛ آیا من وکیلم شما را با مهریه‌ی چهارده سکه‌ی تمام بهارآزادی به نیت...

و من مابقیِ این جملات مزخرف رو گوش ندادم و با یه بله‌ی بلند، سکوت سالن دادگاه رو شکستم.

هنوز بیست و چهارساعت از دیدن عاصی شیخ نجیب
نمی گذشت و حالا داشتم زنش میشدم. با همون آیات معروف و بدون هیچ کِل و سلام و صلواتی...
صدای شکستن دوباره‌ی مادرم سکوت سالن رو پر کرد و شنیدم که از ته دل آه کشید.


-حلالت نمی‌کنم الین... آبروی ما رو بردی دختر! منو رو سیاه کردی.

اشک راه صورتم رو پیدا کرد و بالام دوباره مامان رو ساکت کرد اما دایی فرهاد پیش اومد و درست کنارم نشست.
دست یخ کرده‌م رو فشرد و صدای خشدار و مردونه‌ش رو کنار گوشم رها کرد.


-خراب کردی دایی، خراب کردی! بهت امید داشتم و می‌گفتم الین مثل هیچ دختری نیست.
مادرت رو ببین. از کله‌ی سحر ته چیزی خورده و نه یه لحظه آرامش گرفته! چیکار کردی؟!


صدای عاقِد دوباره بلند شد و عاصی رو مخاطب قرار داد. از او هم یه بله میخواست برای گرفتار شدن تو هزاران هزار بلا...
اینجا اول خط نبود، پایان راه خوشبختی من بود!


-بله!


و تموم شد.
گریه ی مامان بالا گرفت و دایی با صورتی خیس و سرخ از شدت فشار بلند شد و مامان رو از اتاق بیرون برد.
همزمان در باز شد و من هاتف و یه مرد کت و شلواری رو دیدم.


-امضا کن الین!


وادارم کرد بلند بشم.
تو چشم‌های بابا زل زدم که لحظه‌ای خالی از اشک نبود و با نفرت از من رو گرفت.
هاتف و اون مرد نزدیک شدند و با کسب اجازه از مَحضَر دادگاه، درست کنار عاصی ایستادند.
صدای مرد رو شنیدم:

-شنیدم چیکار کردی، چرا مَرد؟! هیچ میدونی بعد از این قراره چی پیش بیاد؟!

عاصی هیچ حرفی نزد اما بازوم رو زیر نگاه نامحسوس بابام گرفت و رو به همون مرد گفت:

-عقدش کردم!

-اشتباه کردی عاصی!

و من نمی‌دونستم قرار بود چی به سرم بیاد. حالا هیچی مهم نبود.
انگار اونقدر ضربه خورده بودم که اندام‌های حسی از کار افتادند و حالا هیچ دردی حس نمی‌کردم.

-سه نفر شاهد میخواد، تو و هاتف و...


سر چرخوند و نگاهش برای لحظه‌ای تو چشمای بابام قفل شد.
بازوم رو محکم‌تر فشار داد که دردم گرفت ولی لب گزیدم و هیچی نگفتم تا مبادا دل بابام بیشتر از این خون بشه!

-زیر سند ازدواج دخترت امضا نمیزنی آقا محمد؟!

1403/08/22 23:12

#پارت_122
#قلب_پنهان
انگار با قَصدُ و غَرَض داشت خون به دل بابام می‌کرد.
قلبم تیر کشید و بابام حرصی از جا بلند شد. هاتف کنار کشید و بابام صندلی ها رو رد کرد.
تا به ما برسه، صدای قاضی رو شنیدم.


-باید امضا کنید!


اون مرد ناشناس برای قاضی و عاقِد سر تکون داد و بابام کنارم ایستاد. با فاصله و حتی نگام نکرد.


-از کجا وسط زندگیمون پیدا شدی؟! از سر تقصیرت نمیگذرم. روزگارت رو سیاه می‌کنم.

به گریه افتادم و قصد کردم تا زانو بزنم و از ته دل عذرخواهی کنم ولی فشار دست عاصی اجازه نداد جلوی بابام خودم رو تکه تکه کنم. محکم نگهم داشت و خیره تو چشمهای به خون نشسته‌ی بابام لب زد:

-شاید بخوای بدونی بعد از زدن اون امضا پای برگه ها چی به سر دخترت میاد!


مرد ناشناس جلو اومد و خیلی آهسته و با ملایمت اسم عاصی رو بی پیشوَند و پَسوَند به زبون آورد ولی عاصی فقط دست بالا آورد و گوتاه گفت:

-بعداً ساجدی، بعداً...

من رو با خودش جلو کشید و درست کنار صورت بابام لب زد:

-با من میاد خونه‌ی من، پای برگه‌ها امضا بزن محمد زرگر!

یه جوری اسم بابام رو می‌برد انگار از من و خانوادم کینه داشت. مگه نداشت؟! اگر الان مجبور بود من رو عقد کنه به خاطر حماقت من بود.


-بابا؟! تو رو خدا منو...


فقط یه ثانیه نگام کرد.


-به من نگو بابا... من دختری که باعث شرمندگی و سَراَفکَندِگیم بشه نمیخوام. پای اون برگه‌ها امضا میزنم چون این آخرین کاریه که در حقت می‌کنم. مایه‌ی آبروریزیم شدی الین.

از کنارم گذشت و من به سمتش کشیده شدم اما عاصی ولم نکرد. با حرص سمتش چرخیدم و با چشم‌های خیس تو صورتش زل زدم.

-ولم کن، بذار برم پیش بابام. من... من مامانم رو میخوام!

از بالا به حجم حماقت مقابلش زل زد و حتی صدای ساجدی هم اون رو به خودش نیاورد. هاتف به سمت بابام رفت و من متوجه مکالمه‌ی بینشون نشدم.


-شنیدی بابات چی گفت؟! تو دیگه هیچکس رو نداری، نه مادر نه پدر... حالا فقط منم. عاصی شیخ نجیب!

1403/08/22 23:12

#پارت_123
#قلب_پنهان


با مشت تو سینه اش کوبیدم و برام مهم نبود که کُل آدم های تو دادگاه درباره مون چه فکری میکردند.

ازت متنفرم از خودت اسمت فامیلیت، اون کثافت عادل انگشتش رو روی لبش گذاشت و با اَبروهای بالا رفته رو به صورتم توپید:
عادل نه، فقط عاصی! کابوس شب و روزت میشم الین. حالا دیگه مطمئن بودم که قصد عاصی کمک کردن نبود.


تو چنگال یک گُرگ زخم خورده اسیر شده بودم و هیچ راه فراری نبود.

زودتر از حَدِ تصورم اسمم وارد شناسنامه ی عاصی شد و اسم عاصی....
با همون حروف ترسناکش روی صفحه ی دوم شناسنامم سنگینی کرد.


پای برگه های سَنَد بَردِگیم امضاء زدم. چون حق با عاصی بود من دیگه هیچکس رو جز همین ملکه ی عذاب نداشتم حقم بود مگه نبود؟!

وقتی حساسیت های خانوادم رو می دونستم و اینجوری بی‌گُدار به آب میزدم و با وارد کردن یکی مثل مهرداد تو زندگیم تیشه به ریشه ی شرف خانوادم میزدم، باید فکر همه چی رو می‌کردم.


من هیچوقت مهرداد رو نمی‌بخشیدم که بدون اینکه حرفام رو بشنوه من رو اونجوری مثل یه دستمال پرت کرد بیرون...
آدم نبود؟!

چجوری از منی گذشت که اِدعایِ عاشقی داشت؟!
با نفرت به عاصی و ساجدی و هاتف نگاه کردم و انگار که قرار بود به قَتلگاه برم اشکام جاری شد.


قرار بود منو به خونه‌ش ببره؟! وسط یک مشت عرب چیکار می‌کردم؟! حتی یه سلام هم بلد نبودم. من باید چیکار می‌کردم؟!

بابام چجوری میتونست اینقدر بی‌رحمانه دختر یکی یه دونه‌ش رو دست یه مرد غریبه‌ی اَجنَبی بِسپاره؟! پدر نبود؟!
نکنه من بچه‌ی این خانواده نبودم و یه سرراهی بدبخت بودم!


بابام امضا زد و تا وسط سالن رفت ولی ایستاد. پاهام میل به رفتن داشت ولی دیگه جون نداشتم.

روی صندلی نشسته بودم و مَغموم به مَعرِکِه‌ِی پیش روم نگاه می‌کردم.
برگشت و فقط چند ثانیه نگام کرد و رفت‌
همین!

1403/08/22 23:13