#پارت_124
#قلب_پنهان
اوج محبت پدرانهش این بود که به جای نگه داشتن و گرفتن زیر بال و پر یه کبوتر بال و پر شکسته، اون رو به یه گُرگ خارجی بسپاره تا جسم و روحش رو لَگَدمال کنه! چقدر من سیاه بخت بودم.
ساجدی تا کنارم اومد و من به سمتش نچرخیدم. نگاش نکردم و فقط از گوشهی چشم پاهای عاصی و هاتف رو دیدم که کمی دورتر دربارهی مسئلهای حرف میزدند.
-الین زرگر؟! درست گفتم دیگه نه؟!
با پشت دست اشکام رو پاک کردم و بهش زل زدم.
یه لبخند مَلیح گوشهی لبش بود و کیف چرم دستش رو میدیدم. زیادی آقامَنِشانه و لوکس بود. شبیه ژِست یه پزشک یا چنین چیزی!
از اسامیای که شب حادثه تو گوشی عاصی دیدم فامیل ساجدی رو خونده بودم. دکتر ساجدی! پس واقعا یه دکتر بود؟!
-کمتر از ده دقیقه ی دیگه میتونیم از اینجا بریم. دارن کارهای آخریه رو انجام میدن که دیگه...
بغض کرده لب برچیدم.
-که زن اون روانی بشم؟!
مَکث کرد و با طَمانینهِ کنارم نشست.
-اون روانی اسم داره، عاصی! باید عادت کنی اینجوری صداش کنی وگرنه برات روزهای خوبی رو پیشبینی نمیکنم.
ترسیدم.
واقعا ترسیدم چون من هیچی از این عاصیِ عُصیّانگَر نمیدونستم.
-چی به سرم میاد؟! مامانم تو صورتم نگاه نمیکنه... بابام منو عاق کرد! من... باعث خراب شدن خیلی چیزا شدم.
-من نمیخوام یه مسئلهی بزرگ رو برات کوچیک کنم. این قضیه خیلی بدتر از چیزیه که میبینی. هنوز نمیدونی چی شده الین!
-چی شده؟!
خندید. خیلی کوتاه و مُختَصَر اما یه جوری بود که انگار دلم رو گرم میکرد.
-عاصی میخواد تو رو ببره پیش خودش!
آستین مانتوم رو روی بینیم کشیدم و همهی التماس وجودم رو تو چشام ریختم.
-کار عادل بود، اون منو از خیابون دزدید، اون میخواست بهم دست درازی کنه، عاصی منو نجات داد ولی... ولی من...
با سررسیدن ناگهانی عاصی، هِین کشیدم و قلبم به کوبِش افتاد.
فقط دو ثانیه مَکث کرد. خم شد و مچ دستم رو گرفت و از روی صندلی بلندم کردم و بدون اینکه بهم مهلت بده، من رو با خودش همراه کرد. حتی در جواب دکتر که بلند اسمش رو صدا کرد، بی اهمیتی کرد و از سالن بیرون زدیم.
1403/08/22 23:15