The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#پارت_124
#قلب_پنهان

اوج محبت پدرانه‌ش این بود که به جای نگه داشتن و گرفتن زیر بال و پر یه کبوتر بال و پر شکسته، اون رو به یه گُرگ خارجی بسپاره تا جسم و روحش رو لَگَدمال کنه! چقدر من سیاه بخت بودم.


ساجدی تا کنارم اومد و من به سمتش نچرخیدم. نگاش نکردم و فقط از گوشه‌ی چشم پاهای عاصی و هاتف رو دیدم که کمی دورتر درباره‌ی مسئله‌ای حرف میزدند.


-الین زرگر؟! درست گفتم دیگه نه؟!


با پشت دست اشکام رو پاک کردم و بهش زل زدم.
یه لبخند مَلیح گوشه‌ی لبش بود و کیف چرم دستش رو می‌دیدم. زیادی آقامَنِشانه و لوکس بود. شبیه ژِست یه پزشک یا چنین چیزی!

از اسامی‌ای که شب حادثه تو گوشی عاصی دیدم فامیل ساجدی رو خونده بودم. دکتر ساجدی! پس واقعا یه دکتر بود؟!


-کمتر از ده دقیقه ی دیگه میتونیم از اینجا بریم. دارن کارهای آخریه رو انجام میدن که دیگه...


بغض کرده لب برچیدم.


-که زن اون روانی بشم؟!


مَکث کرد و با طَمانینهِ کنارم نشست.

-اون روانی اسم داره، عاصی! باید عادت کنی اینجوری صداش کنی وگرنه برات روزهای خوبی رو پیشبینی نمی‌کنم.


ترسیدم.
واقعا ترسیدم چون من هیچی از این عاصیِ عُصیّانگَر نمی‌دونستم.

-چی به سرم میاد؟! مامانم تو صورتم نگاه نمیکنه... بابام منو عاق کرد! من... باعث خراب شدن خیلی چیزا شدم.


-من نمیخوام یه مسئله‌ی بزرگ رو برات کوچیک کنم. این قضیه خیلی بدتر از چیزیه که می‌بینی. هنوز نمی‌دونی چی شده الین!

-چی شده؟!


خندید. خیلی کوتاه و مُختَصَر اما یه جوری بود که انگار دلم رو گرم می‌کرد.


-عاصی میخواد تو رو ببره پیش خودش!


آستین مانتوم رو روی بینیم کشیدم و همه‌ی التماس وجودم رو تو چشام ریختم.


-کار عادل بود، اون منو از خیابون دزدید، اون میخواست بهم دست درازی کنه، عاصی منو نجات داد ولی... ولی من...


با سررسیدن ناگهانی عاصی، هِین کشیدم و قلبم به کوبِش افتاد.

فقط دو ثانیه مَکث کرد. خم شد و مچ دستم رو گرفت و از روی صندلی بلندم کردم و بدون اینکه بهم مهلت بده، من رو با خودش همراه کرد. حتی در جواب دکتر که بلند اسمش رو صدا کرد، بی اهمیتی کرد و از سالن بیرون زدیم.

1403/08/22 23:15

#پارت_125
#قلب_پنهان





اینکه خانوادم رو پشت در
نمی دیدم غمم رو صد چندان می‌کرد.


کل راهرو رو با گام‌های بلند پشت سر گذاشت و از پله ها سرازیر شد. پاهام توان همراهی کردنش رو نداشت اما اونقدر همه چی تند و سریع پیش میومد که من
نمی تونستم برای هرکدوم مُجَزا فکر کنم.

یه زندگی آروم و روتین داشتم و کل هیجان زندگیم شب‌هایی بود که تا صبح با مهرداد حرف میزدم. کل هیجانات و احساس خوشبختی من اون یکماهی بود که کنار مهرداد داشتم.
یکماه آخری که...
نزدیک ماشین شاسی بلندش دستم رو ول کرد و ریموت رو فشرد و با تشر گفت:

-بشین!


دلم نمیخواست همراهیش کنم. داشت بارون می‌بارید و سرما لرز به تنم مینداخت. ابروهام رو سایه‌بون چشام کردم و با چونه‌ی لرزون گفتم:


-نمیخوام باهات بیام.

-بشین الین!


شالم رو محکم رو سرم کشیدم و ازش فاصله گرفتم ولی با یه گام بلند باز مچم رو گرفت و اینبار با غِیظ من رو سمت ماشین کشید. در رو باز کرد و روی صندلی پرتم کرد.


خودش ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست. اینبار از سری قبل بیشتر میترسیدم. اون دفعه این مرد یه ناجی بود و حالا...
بیشتر شبیه یه جَلاد بود!

-منو کجا میبری؟! شکنجه گاه؟! پیش عادل؟!


دستش روی فرمون مشت شد و کل رگ های بدنش بیرون زد.
نزدیک شدن هاتف و ساجدی رو حس کردم و درست سمت عاصی ایستادند. هاتف نه ولی ساجدی پیش اومد و به شیشه ضربه زد.


-مامانم و بابام رفتن؟! دایی فرهادم رفت؟!


جواب من رو نداد. شیشه رو پایین کشید و نگاهش رو به روبرو داد.

-عاصی؟! کجا میری؟! میخوای با این دختر چیکار کنی؟!


سوال من هم همین بود.
میخواست من رو چجوری سر به نیست کنه. دیگه خانواده هم نداشتم تا از مردنم ناراحت بشن. حتما لو دادنش و بُردَنی از اسم عادل براش خیلی گِرون تموم شده بود و میخواست
تاوان بگیره!

سر فرصت حرف میزنیم
دکتر! فعلا خیلی کار دارم.

1403/08/22 23:16

#پارت_126
#قلب_پنهان
پا روی پِدال گاز فِشُرد و من با یه ترس واضح به سمت عقب چرخیدم و دکتر و هاتف رو دیدم. تا وقتی از دید هم پنهان بشیم، تکون نخوردم و باریدم.


شدت برخورد قطرات بارون روی سقف ماشین بالا گرفت و من به سمت عاصی چرخیدم و اولین چیزی که دیدم، رگ برجسته و نَبض دار گردنش بود که از لای سفیدی پیرهنش زیادی به چشم میومد.

ترس به دلم افتاد. دروغ چرا من یه دختر ایرانی بودم که چیزهای خوبی از اَعراب نشنیده بودم.

همون عرب‌های شکم پرست و شَهوَت‌ران حاشیه‌ی خلیج فارس که میلیاردها تومن پول می‌دادند که یک شب رو با یه ایرانی به صبح برسونن!
این مرد هم به هر طریقی یه عرب بود و شاید از همون هایی که رَعشه به تنم مینداخت.


-آقای شیخ نجیب؟! داری منو کجا میبری؟! میخوای منو بُکُشی؟! تو یه صحرای خشک ولم کنی؟! میخوای منو بفروشی؟!

جوری رو فرمون مشت کوبید و فریاد زد که تو جا پریدم.
-اِنقَدر وِراجی نکن، من اصلا آدمی نیستم صبوری پیشه کنم. خصوصا دربرابر دختری مثل تو... حداقل تو فرصتش رو از دست دادی. همون روزی که وسط زندگیم پیدا شدی، وقتی منی که نجاتت دادم و به پلیس لوم دادی و پررو تا دم خونه‌م اومدی!


قلبم تا حلقم بالا اومد و به در ماشین چسبیدم. برف پاک کن رو روشن کرد و صدای سایشش روی شیشه، وحشتناک‌تر از چیزی بود که تصور میشد.

من عاشق روزای بارونی و بارون و برف و سرما بودم ولی حالا از همه چی بیزار بودم.


-فقط میخوام بدونم قراره چجوری بمیرم!


اینبار با یه خونسردی وحشتناک سمتم چرخید و فقط دو ثانیه نگام کرد و باز به خیابون زل زد.


رگ‌های دستش خیلی برجسته و محسوس بود و نشون می‌داد زیاد از حد عصبی بود وگرنه یه آدم نمی‌تونست کل رگ‌های دستش رو اینجوری به نمایش بذاره!


اولین دور برگردون دور زد و به سمتی رفت که نمی‌دونستم به کجا می‌رسید.
خودم رو بغل زدم و دیگه چیزی نگفتم ولی هجوم افکار منفی یه ثانیه هم دست از سرم برنداشت.
مامانم ولم کرده بود، من از بابام و داییم توقعی نداشتم ولی از مامانم چرا...



نمی تونستم تصور کنم که یه مادر چطور می‌تونست دخترش رو ندیده و نشناخته دست یه آدم غریبه بِسپُرِه و بِرِه!
واقعا رفت و من موندم و یه مرد خشمگین که بدجور با آبروش بازی کرده بودم. باید عذرخواهی می‌کردم؟! آخه عذرخواهی چی رو درست می‌کرد؟! هنوزم باورم نمیشد که الان این مرد بشدت عصبی شوهرم بود!
بهش بله دادم.

1403/08/22 23:17

#پارت_127
#قلب_پنهان

انگار تازه عُمقِ فاجِعَه رو درک کردم که بلند به گریه افتادم و صدام تو کابین ماشین پخش شد و عاصی هیچ حرکتی نکرد. واکنشی نشون نداد و حتی به سمتم نچرخید.

دست خودم نبود ولی حس می‌کردم داشت خودش رو با فکرِ تکه تکه کردنم آروم می‌کرد!
شیخ نجیب...

این شیخ نجیب ها چه جور قومی بودند که هم خودش و هم بهجت و هاتف و دکتر ساجدی، همه بهم هشدار دادند.
همه چی از جایی خراب شد که مهرداد من رو از خونه بیرون کرد وگرنه الان داشتم از درد زیر دل ناز می‌کردم و مهرداد قاشق قاشق کاچی تو دهنم میذاشت!
دردم صد چندان شد و گریه هام بالا گرفت.




ماشین رو تو مَحوَطه‌ِی عمارت بزرگ شیخ نجیب ها متوقف شد و عاصی زودتر از من پیاده شد.


مقصد اینجا بود؟!
ماشین رو دور زد و در ماشین رو باز کرد. من رو مثل یه کیسه گونی بیرون کشید و هنوز پام رو زمین نَنِشَستِه، من رو دنبال خودش کشید. از درد بازوم ناله کردم.


-آی دستم، خودم می‌تونم بیام!


ولی اهمیت نداد و تُندتَر به راهش ادامه داد و رسماً دنبالش می دَویدَم.
بهجت تو چهارچوب در ایستاده بود و نفس نفس میزد.


-سلام آقا عاصی، این دختر...

من رو سمتش هل داد و با تکیه به بهجت خودم رو نگه داشتم.
عاصی چرخی به دور خودش زد و دست بهجت رو گرفتم. من هنوز گریه می‌کردم و از ترس داشتم کنترل مَثانَه‌م رو از دست می‌دادم و می‌ترسیدم همینجا و کف سالن و اون سرامیک‌های براق خودم رو به کثافت بکشم.
مگه من چقدر توان داشتم؟!



-چی شده آقا؟! این دختر اینجا چیکار می‌کنه؟!


و عاصی بالاخره به سمتمون چرخید. یه چیزی تو نگاهش بود که باعث شد وحشت کنم.
عقب رفتم و تقریبا پشت سر بهجت سِپَر گرفتم و به لباس تنش چنگ انداختم.

-عَقدِش کردم!



"چی؟؟؟" بلندِ بهجت تو سکوت خونه پیچید و انگار یه پُتَک بود رو فرق سرم. چشام رو بستم و بیشتر به بهجت پناه بردم. وقتی اسم اون عَقد و مَحرَمیَّت و صیغِه‌ِی خونده شده بینمون میومد، جوری می‌لرزیدم که احساس می‌کردم تو یه اتاق دربسته و بین ده بیست تا مرد گردن کلفت اسیرم و راهی برای فرار ندارم.



-چیکار کردین آقا عاصی؟! هیچ می‌دونین...

1403/08/22 23:17

#پارت_128
#قلب_پنهان
بین حرفش پرید و باز اون تحکم موجود تو صدای خَشِنَش بهجت رو با من عقب کشید.


-عادل کجاست؟!


بهجت به لُکنَت افتاد و دستش رو روی دستم گذاشت. یا اون تب داشت یا من زیادی یخ بسته بودم که از برخوردش شوکه شدم.

-همین چ چند لحظه پیش رفتم و د دیدمشون، آقا خواب بودن!

سر تکون داد و زیرلبی از بهجت کمک خواستم:

-منو میکُشِه، تورو خدا کمکم کن!

بهجت از من فاصله گرفت و سمت عاصی رفت.

-آقا واقعا با این دختر...

-آره بهجت، باید یه کاری کنی!

-چیکار آقا؟! رو جفت چشام هرچی بگید همون کار رو می‌کنم.

کتش رو بیرون آورد و اینبار نگاهش رو مَعطوف به من کرد.

-مهمون داری، چشم از این دختر برندار!

تلفنش رو بیرون آورد و بهجت به من نگاه کرد که مثل یه دختربچه ایستاده می‌لرزیدم و ممکن بود از ترس خودم رو خیس کنم.
سرما و فشار عصبی و ترس داشت کنترلم رو از من می‌گرفت.


انگار هرچقدر شماره می‌گرفت کسی جوابگو نبود که حِرصی تلفنش رو تو جیبش گذاشت و اینبار داد زد:


-بهجت چرا وایسادی؟! این دختر رو ببر و فعلا جلو چشمم نباشه تا بعداً به خدمتش برسم.


به خدمتش برسم؟! یعنی قصد نداشت ولم کنه؟! خدایا...
خودت به فریادم برس!

بهجت با ترس باشه‌ای گفت و بازوم رو گرفت. رد انگشت‌های عاصی رو بازوم درد می‌کرد و حالا دست بهجت دردم رو بیشتر می‌کرد.
#پارت_128

من رو با خودش کشید و تو آشپزخونه برد و سمت میز هدایت کرد.
نفسش رو پرفشار فوت کرد و بلاتکلیف بین آشپزخونه به چپ و راست گام برداشت.


مدام زیرلبی حرف میزد و من نمیفهمیدم.
زمزمه وار لب زدم:

-منو میکُشِه نه؟!


از حرکت ایستاد و برای چند ثانیه‌ی طولانی فقط نگام کرد. چشمهای درشت و قهوه‌ای رنگی داشت و موهایی نصفه و نیمه رنگ شده...
انگار از آخرین بار که موهاش رو رنگ کرده بود، چند ماهی میگذشت. پوستش حالا سرخ میزد!

سمتم اومد و یکی از صندلی‌های پشت میز چوبی وسط رو کشید و من رو روی صندلی نشوند
حالا که می‌نشستم می فهمیدم که چقدر حالم بد بود و چقدر به این نشستن احتیاج داشتم.


-من هیچ فکری ندارم که ممکنه آقا برای تو چه تصمیمی بگیره! فقط می دونم هیچوقت تو این همه سال، آقا عاصی رو اینقدر عصبانی ندیده بودم. خدا به فریادت برسه.

1403/08/22 23:18

#پارت_129
#قلب_پنهان

اشک تو چشمام جوشید و دستم رو بین پام گذاشتم.
میخواستم یک جوری خودم رو آروم کنم ولی صدای فریاد عاصی که بلند شد یهو تو جا پریدم و ایستادم.

بهجت هین کشید و با وحشت سمت ورودی آشپزخونه رفت.

-بهجت خانوم منو تنها نذارین!

اهمیت نداد ولی فریاد عاصی قطع نشد. انگار داشت با یکی تلفنی حرف میزد و داد و بیداد می‌کرد.
بهجت سمتم چرخید و با نگاهی ترسیده و لب‌های لرزون گفت:

-فقط خدا کنه تا وقتی آقا بیاد سُراغِت آروم بگیره وگرنه
نمی تونم هیچ جوری بهت کمک کنم.

خسته بودم از این حجم اشک ریختن.
تَهِ همه چی یه مرگ بود و خلاص! اصلا چرا باید دلم رو به این زندگی کثافت خوش می‌کردم؟! من الان هم یه مُردِه‌ِی بی هویت متحرک بودم. سرنوشت خودش منو به این سمت هل داده بود و نمی‌تونستم هیچکاری کنم.

-پس.. پس منو.. منو میکُشِه؟!

رو صندلی نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم. فقط میخواستم چشام رو ببندم و به هیچی فکر نکنم.





"عاصی"




"أقلعت الطائرة"
"هواپیما پرواز کرد"

دم عمیقی از هوا گرفتم و با برداشتن بطری مشروب تا کنار پنجره پیش رفتم. هنوز تلفن روشن دستم بود و دنبال یه حرف، یه حس، یه کلمه می‌گشتم تا با ارسالش برای هاتف، به یه آرامش مصنوعی برسم ولی هیچی به ذهنم نرسید.

"هل انت بخير؟"
"حال شما خوبه؟!"

در تراس رو باز گذاشتم و بُطری رو به لب زدم و کُلِ مَحفَظِه‌ِی دهنم رو از مایع تلخ و تندش پر کردم و به سختی فرو دادم.

"سأعود إلى المنزل"
"برمیگردم خونه"

اینکه هاتف از دستورم سرپیچی می‌کرد و داشت عادل رو تنها به کویت می‌فرستاد خیلی روی اعصابم چنگ مینداخت.
فقط تایپ کردم.

"سترى نتيجة هذا العصيان"
"نتیجه‌ی این نافرمانی رو می‌بینی"

تلفن رو درون جیب شلوارم جا دادم و به کل اتفاقات این دوروز فکر کردم.
به سررسیدن روی عادل نیمه بِرِهنِه درحالی که قصد تجاوز داشت، به اون دختر لرزون و مثلا معصومی که با لو دادن این خونه و بردن اسم من، حیثیتم رو به باد داده بود.
به پیدا شدن اون تکه ی سفید و باریک شورت و دعوای خانوادگی با زرگرها، همه چی روی اعصابم بود.

من اون دختر رو عقد کرده بودم و جوری اسم لعنتیش تو شناسنامه‌م سنگینی می‌کرد که انگار کل حجم حماقتم رو به دوش می‌کشیدم.
تاریخ همیشه تکرار میشد، همیشه!

#پارت_130
#قلب_پنهان

از این بابت تحت فشار بودم و جوری می‌سوختم انگار تو قَعرِ جهنم و مابین حجم عظیمی از مواد مذاب بودم.
آرزو می‌کردم با اون دختر روبرو نشم چون نمی‌دونستم ممکن بود چجوری برخورد کنم.
عادل رفته بود و حالا این خونه روی کل هیکلم فشار می‌آورد. از ایران، از مردمش، از فرهنگش و همه‌ی تهران

1403/08/22 23:19

بیزار بودم.
خیابون‌هاش حالم رو به هم میزد.

کافه‌ها، رستوران و پارک و جاده و کل دود و دم شهر نفرت انگیز بود و من با تمام وجودم دلم رفتن می‌خواست اما مونده بودم چون یه کار نیمه تموم داشتم.

تلفنم ویبرِه زد و بیرونش آوردم. پیش شماره‌ی کویت بود و لبخند مادر نشون می‌داد به دلش افتاده بود که این وقت شب، به خلوتم پاتَک میزد.
ساعت، عدد دوازده و نیم رو نشون می‌داد و اینکه مادرم راس ساعت دوازده زنگ میزد کمی دلنگرانم می‌کرد.
معمولا زود می‌خوابید!

جرعه‌ی دیگری از مشروب بلعیدم و تماس رو برقرار کردم.

-پسرم؟! عاصی جان!

الکل فشار خونم رو بالا می‌برد و تنم داغ می‌کرد.
قلبم چندان با الکل سازگاری نداشت و هربار می‌نوشیدم تپش می‌گرفت و نفسم به شماره می‌افتاد.
من هیچوقت از نوشیدنش دست نمی‌کشیدم.

-جانم مادر؟!

-اینکه از حَنیسِه خبر برگشت عادل رو شنیدم و تلفن تو هنوز روشنه، نشون میده ایرانی!

جا خوردم و از آسمون سیاه و بی‌ستاره‌ی بالا سرم چشم گرفتم و پا به اتاق گذاشتم. در گاوصندوق هنوز باز بود و من رو به یاد اون دختر مینداخت.

-سکوتت منو می‌ترسونه!

بُطری رو روی عسلی کنار تخت گذاشتم و نشستم. ردیف دکمه‌هام رو باز کردم و به کوبش قلبم از روی سینه‌م زل زدم. دستم روی رونم مشت شد و کوبیدم. باید این رو تو صورت اون عادل می‌کوبیدم نه رون خودم.

-عاصی؟! داری منو می‌ترسونی، چی شده؟!

1403/08/22 23:19

#پارت_131
#قلب_پنهان
-چیزی نیست. یکم کارای اینجا به هم ریخته مجبور شدم بمونم!

-چه کاری؟! چی به هم ریخته؟! مگه نمی دونی اینجا بهت احتیاجه؟

کمربندم رو باز کردم و دراز کشیدم. سرم رو به انفجار بود ولی نمیخواستم مادر رو دل نگران کنم.


-اینجا هم بهم احتیاج بود که موندم ولی زود برمیگردم. تو که میدونی هوای تهران منو خفه می‌کنه!


ریز خندید و دلم گرم شد. از تمام دارایی هام، وجود مادرم تنها دلخوشی من بود.


-شیرمردِ من، مادرت اینجا تنهاست و فقط دلش به بودن تو گرمه! نمی‌پرسم چی شده چون من پسر خودم رو خوب میشناسم.


ساعدم رو روی چشمم گذاشتم و لبم کَج شد.

-از بقیه چه خبر؟! اسامه هنوز جواب تلفن منو نمیده،‌ مشکلی هست؟!


-نه اینجا همه چی آرومه، شاید متوجه تماس‌هات نمیشه یا شاید ترجیح میده باهات رو در رو صحبت کنه!

حتما همینطور بود. روزی که تصمیم بر اومدن گرفته بودم، باهم هیچ مشکلی نداشتیم.

-شاید... دیروقته مادر، بهتره بخوابی!

بوسه‌ی ملایمی به دَهَنِه‌ِی گوشی زد و صداش خفه به گوشم رسید.

-دلتنگت شدم، به خاطر من زود برگرد!

-چشم، شب بخیر!
خوب بخوابی پسرم.

تماس رو قطع کردم و دم عمیقی از هوا گرفتم.
حتی حس حضور اون دختر
تو این خونه زجرم میداد.

باید برای اون دختر یه فکر اساسی میکردم.هنوز نمیدونست با چه جور جانوری
روبرو بود! تاوان بدی پس میداد.

من قصد کمک داشتم و به
تاکید گفته بودم اسمی از خاندان شیخ نجیب نَبَرِه
اما انگار درست بِهِش حالی
نکرده بودم.
میفهمید و از کَردِهِ ی خودش
پشیمون میشد!

1403/08/22 23:23

#پارت_132
#قلب_پنهان
سرم از نوشیدن الکل به شدت سنگین بود و سینم خِس خِس می‌کرد.
غَلَت زدم از روی تخت پایین رفتم. دستی به گردنم زدم و ایستادم. با این لباس‌ها چطور خوابم برده بود؟! سینه صاف کردم و پیرهن رو از تنم کندم. باید دوش می‌گرفتم.
پا به حموم گذاشتم و با بیرون کشیدن لباس‌هام زیر دوش ایستادم و قطرات سرد آب حالم رو بهتر کرد.

پنج دقیقه نگذشته بود که متوجه وارد شدن کسی به اتاق شدم.
خیلی طول نکشید که صدای هاتف رو شنیدم.

-آقا عاصی؟!

-صبر کن دارم میام بیرون.

دوش گرفتنم رو کِش آوردم و درآخر حوله‌پوش بیرون زدم و هاتف رو دیدم که کنار در تراس ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد. با دست موهای نَمدارم رو بالا دادم و با گوشه‌ی حوله، خیسی گوش و گَردَنَم رو گِرفتَم و گُفتَم:

-عادل به سلامت رسید؟!

-دیشب اومدم خبر بدم ولی خواب بودین، بله رسیدن!

-اتفاقی افتاده؟!

مکث کرد و من سمت کمد رفتم و یه دست لباس بیرون کشیدم و لبه‌ی تخت انداختم. سکوتش زیادی طولانی شد که سمتش چرخیدم.
مسیر نگاهش به عسلی و اون بطری مشروب بود و احتمالا حالات آهسته و کِرِختی تَنِ من...

-داشتم به عاقبت تصمیم دیروزتون فکر می‌کردم.

-تصمیمِ من؟!

نزدیک شد و کنارم ایستاد. حداقل پونزده سانتی متر از هاتف بلندتر بودم و داشتم ناخواسته از بالا نگاش می‌کردم.

-تصمیم شما بود که اون دختر رو...

بین حرفش پریدم و خَشِن لب زدم:

-چیزی فراموش نشده که داری یادآوری می‌کنی ولی ترجیح میدم درباره‌ی اون چیزی نَشنَوَم. به بهجت هم بگو فعلا تو پَرُ و پام نَپیچِه تا بفهمم دُورَم چه خبره!

سر تکون داد و من یه لباس زیر و شلوار پوشیدم و حوله رو روی صندلی گوشه‌ی اتاق انداختم.

-نَدیدَن و نَشنیدَنَش، دلیل بر نَبودَنَش نیست. وارد کردن اسم اون دختر تو شناسنامه‌ی شما خودِ دردسرِ آقا، الین یه ایرانیه!

و دقیقا همین موضوع داشت از درون من رو متلاشی می‌کرد.
یه ایرانی مثل مادرم!
پوزخند زدم و با دست به در ورودی اتاق اشاره کردم.

-بیرون باش.

-آقا؟!

-گفتم بیرون!

#پارت_133
#قلب_پنهان

بی‌حرف سر تکون داد و رفت. خودم به حد کافی عصبی بودم و دیگه گُنجایِش نداشتم تا هرمسئله‌ی آزاردهنده‌ای رو هزار بار تکرار کنم. از درد لبم رو بین دندون گرفتم و آخ کشیدم. سردردِ بعد از یه گالُن مشروب خوردن از هر دردی سنگین‌تر بود!

تو کشوی عسلی هیچ قرصی نبود و من پوف کشیدم. لباس رو تنم کردم و با بستن کراوات، موهام رو سشوار کردم.
کت به دست از اتاق خارج شدم و هاتف رو دیدم که به دیوار روبرویی تکیه داده بود و انتظار سررسیدن من رو می‌کشید.

-چرا نرفتی؟!

-منتظر شما بودم. الان با کویت

1403/08/22 23:24

تماس داشتم آقا...

کنجکاو نگاش کردم که ابرو بالا داد و لب‌های کُلُفتَش رو از هم باز کرد.

"انفجرت مثل قنبلة بينما كنت في إيران"
-مثل یک بمب به انفجار رسید که شما در ایران مانده اید!

خودم بهتر می دونستم که موندنم چه انقلابی به پا می‌کرد.
بیشترین مدت اقامتم تو این خراب شده بالاتر از یک هفته نبود و همه‌ی مدتی که تو ایران نفس می‌کشیدم انگار نیش عقرب تو عُروقَم جریان پیدا می‌کرد.

-دکتر ساجدی تماس گرفت و تأکید داشت برید مطب، باید باهاتون صحبت می‌کرد اما چون نمی‌تونست مطب رو تعطیل کنه نیومد!

برام مهم نبود. از کنارش گذشتم و پله ها رو طی کردم. هاتف بی حرف فقط همراهیم کرد. امروز باید هرطور شده بود با اسامه حرف میزدم حتی اگر مجبور میشدم دست به دامنِ دانیلا یا حَنیسِه میشدم.

صدای بهجت رو از آشپزخونه می‌شنیدم. به همون سمت رفتم.
هاتف بین راه گفت:

-به دکتر میگم قصد ندارین بهش سر بزنین!

فقط دستی در هوا تکون دادم و پا به آشپزخونه گذاشتم.

-بهجت امروز برای صبحونه...

ولی با دیدن ناگهانی الین پشت میز وسط آشپزخونه و هین بلندی که کشید حرف تو دهنم ماسید.
جوری شوکه و ترسیده ایستاد که صندلی از پشت روی زمین افتاد و صداش باعث شد ثانیه‌ای پلک ببندم.

-دختر حواست کجاست؟!

این رو بهجت گفت و با عجله از کنار اجاق گاز فاصله گرفت و سمت الین رفت. رنگ از رَخشِ پریده بود و من گُودیِ محسوس پای چشمش و پلک‌های مُتُوَرِمَش رو می‌دیدم. انگار کل شب رو نخوابیده بود.

بی‌اهمیت فقط پوزخند زدم.
بهجت صندلی رو سر جاش برگردوند و الین با لُکنَت به حرف اومد.

-س س سل سلام.

کت بین دستم مچاله شد و همه‌ی تلاشم روکردم تا به وجودش بی‌اهمیتی کنم ولی دیدنش اول صبح، حال خرابم رو خراب‌تر می‌کرد.
بدون ذره‌ای اِنعِطاف و با
پایین ترین صدای ممکن لب زدم:

-این اینجا چیکار می‌کنه بهجت؟!

الین جا خورد و بهجت با یه لبخند لرزون به سمتم اومد.
درست مقابلم ایستاد و به پیشبَندَش توجهی نکردم.

-آقا خودتون گفتین ازش چشم برندارم، منم نخواستم...

1403/08/22 23:24

#پارت_134
#قلب_پنهان

خودش ادامه نداد و سمت الین چرخید. هر لحظه رنگش پریده تر میشد و دیدنش با اون لباس های مزخرف حالم رو به هم میزد.

یه شلوار جین تنگ و یه مانتوی تقریباً گشاد که سر هر دو آستینش یه پروانه ی کوچیک داشت و شالی که مدام سعی در تنظیم کَردَنَش داشت.

همه‌ی دیروز رو با همین لباس دیده بودمش.

-برو دختر، همین حالا برگرد تو اتاقت!

الین انگار که دو تا پا داشت و دوتا دیگه قَرض کرد و فرار کرد ولی نرسیده به ورودی آشپزخونه صدام رو بالا بردم.

-گفتم می‌تونی بری؟!

بهجت از هر واکنش من می‌ترسید چون اوج خشم و عصبانیت من رو دیده بود. فقط یکبار ولی هنوز به خاطر داشت!
می‌دونست من آدمی نبودم که از سر کوچکترین تقصیر کسی بگذرم. می دونست دیر عصبانی میشدم و اگر کسی خشمم رو می‌دید حسابش با کِرامُ الکاتِبین بود.

این دختر بدجور روی روانم اثر داشت. دیوونم می‌کرد. به شدت حالم دگرگون بود و دمای بدنم بالا...
اثر مشروب هنوز از بین نرفته بود و سردرد لعنتی دست بر نمی داشت.

-آقا عاصی؟! من نمی دونستم منظورتون این بود که الین تو خونه نچرخه... فکر کردم اگه کنار خودم باشه اونوقت شرمنده‌ی شما نمیشم.

الین ایستاده بود و من به حرف بهجت گوش ندادم. به سمتش چرخیدم و اندام لرزونش رو از پشت نِظارِه کردم.
زنی که شب عروسی گُمُ و گور میشد و زیر برادرم مچش رو می‌گرفتم، حالا اسمش تو شناسنامه‌م بود. چی از این بهتر؟!

-برگرد و درست روبروی من وایسا...

انگار نشنیده بود که واکنش نشون نداد. بهجت مثل مُرغِ سَرکَندِه بال بال میزد تا من و الین رو از هم دور کنه، خیلی دور ولی نه...

باید اون خشم و حرصی که تو وجودم می‌لولید آروم می‌کردم. مگه من رو نفروخته بود؟! منی که نیتم کمک بود رو مگه
بی حِیثیَّت نکرد تا جون خودش رو نجات بده؟!
اصلا این دختر خیلی توضیح به من بدهکار بود. خیلی...
نباید توضیح می‌داد که چرا فرار کرده بود؟! نباید می‌گفت که با عادل چه گُهی می‌خورد؟!
اصلا افکار من نباید اِنسِجام می‌گرفت؟!

-نشنیدی چی گفتم؟!

-آقا عاصی؟!

#پارت_135
#قلب_پنهان
دست بالا آوردم و بهجت رو ساکت کردم. الین با ترس چرخید و بالاخره مقابلم ایستاد. بوی ترس و عرق می‌داد.

-آقای شیخ نجیب خواهش می‌کنم بذارید من برم. خواهش می‌کنم.

دستاش رو جلوش تو هم قلاب کرد و من پیچش انگشت‌هاش رو دیدم. پیش رفتم و یه گام عقب رفت.
بهجت دیگه جرات حرف زدن نداشت حتی اگر الین رو زیر دست و پاهام له می‌کردم هم کلامی به زبون نمی‌آورد.

-بذارم بری؟! به فرض که قبول کردم. جایی برای رفتن داری؟!

سر بالا آورد و نگاهمون در هم تلاقی کرد. من خون جلوی چشام رو گرفته بود

1403/08/22 23:25

ولی زیبایی این دختر رو نمیشد نادیده گرفت.
ظریف و زیبا بود اما...
مارهای خوش خط و خال، فریب دادن رو خوب بلد بودند‌.

-جواب ندادی، جایی داری بری؟! واسه دختری که شب عروسیش غِیب میشه و تَهِش از زیر یه مرد بیرونش می‌کِشَن جایی هست؟!

اینکه داشتم اینجوری به رُخِش می‌کشیدم و به حضور بهجت هم فکر نمی‌کردم، بدجور روحش رو خَدشِه دار کرد که به گریه افتاد.
این کمترین کاری بود که حقش می‌دونستم.

-بالاخره یه جایی پیدا میشه که به من...

اجازه ندادم حرفش رو تموم کنه، بازوش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم.
بهجت هین کشید و من راه خودم رو رفتم. الین بی تَقَلا کردن دنبالم کشیده شد و در اولین اتاق رو باز کردم و داخل شدم. اتاق بهجت بود، همونجایی که هرشب بهجت بهش پناه میبرد و تا صبح فقط برای خودش وقت می گذاشت.

صدای هاتف رو شنیدم که اسمم رو بلند بیان کرد و من فقط در رو قفل کردم و پشت بهش ایستادم.
الین درست وسط اتاق ایستاد و خنثی نگام کرد. ترسیده بود ولی انگار نا نَداشت تا وَحشَتَش رو تو صورتش نشون بده، انگار کنترل اَجزایِ تنش از اختیارش خارج شده بود. فقط خودش رو بغل زد.

-الان خوشحالی نه؟!

تو چشام خیره موند و حتی پلک نزد. جلو رفتم و هاتف به در کوبید.

-سيدي ، افتح هذا الباب ، من فضلك لا تفعل أي شيء خطأ
"آقا در رو باز کنید، لطفا کار اشتباهی نکنید!"

بزاق دهنم رو فرو دادم و اخمام در هم رفت.
با همون عربی جواب هاتف رو دادم.

-لا تَدَخَّلوا!
"دخالت نکنید"

1403/08/22 23:25

#پارت_136
#قلب_پنهان
و خودم جلو رفتم. کل وسایل اتاق به یه تخت و یه کمد و چند تا گلدون و یه قالیچه و سجاده خلاصه میشد.
بزرگ بود ولی خلوت...

تُشَک گوشه‌ی اتاق نشون می‌داد که الین دیشب رو اینجا و تو این اتاق گذرونده بود.

-قیا قیافه‌ی من شبیه کساییه که خوشحالن؟!

از حاضرجوابیش بیشتر حرصی شدم و به سمتش خیز برداشتم. هیچ تقلایی برای فرار نکرد.

-تو هنوز نمیدونی تو چه هَچَلی افتادی، هنوز نمیدونی چیکار کردی ولی وقتی بفهمی تو چه مُردابی دست و پا میزنی، اونوقته که با این قیافه‌ی حق به جانب بُلبُل زبونی نمی‌کنی الین!

یه قطره اشک سَرکِش از چشم چپش چکید و روی دستم افتاد و خودم رو عقب کشیدم.
مانتوش رو تو تنش مرتب کرد و دستی به صورتش کشید.

-شما بگین، قراره چی به سرم بیاد؟! از از دیروز د دارم فکر می‌کنم ولی... ولی هیچی تو ذهنم نمیاد. دیشب تا تا صبح بیدار بودم که...

-به دسته گلی که به آب دادی فکر می‌کردی؟!

زانو زد و کف اتاق نشست. بغضش ترکید و بلند به گریه افتاد.
اینبار صدای بهجت رو شنیدم که تقه ای به در وارد کرد و با ملایمت اسمم رو به زبون آورد. مثلا میخواست اینجوری مار رو از لونه‌ش بیرون بکشه و من پر از زهر بودم.
پر از جای نیش عقرب و اَفعی!

-من اشتباه کردم ولی تو هم اشتباه کردی، خواستم بگم دروغه تو نذاشتی!

از این حرف برآشفته شدم و سمتش رفتم. اینبار خودش رو عقب کشید و من بالای سرش ایستادم.

-بلند شو!

اهمیت نداد و من با زور از زمین بلندش کردم و آخش باز به گوشم خورد.
زیادی نازک نارنجی بود.

-به من نگاه کن دختر!

بی مکث تو چشام زل زد و من انگشت تهدیدم رو تا کنار صورتش بالا آوردم.

-خیال کردی من نمی‌تونستم با دادن چص قرون پول، کاری کنم خودت و خانوادت جلو پام زانو بزنین ؟!
فکر کردی نمیتونستم ؟!

1403/08/22 23:28

#پارت_137
#قلب_پنهان

میتونستی، تو اونقدر پول داری که.....

خیال میکرد کُلِ توانایی من در مال و ثروتم خلاصه میشد؟!چه خیال خامی....

حرفش رو قطع کردم و قاطِع‌تَر از هر زمان دیگه‌ای گفتم:

-قدرت، من قدرت انجام هرکاری رو دارم الین. اگه می‌بینی الان اینجایی فقط چون نخواستم پای عادل وسط این ماجرا باشه؛ دلیلش هم به خودم ربط داره!

بازوی دردناکش رو مالش داد و با یه تکون سر عادی، ذره ای از موهاش روی صورتش ریخت و هول و شتاب زده همون تکه رو تو شالش فرو برد و نفس گرفت. صداش از شدت گریه گرفته بود و بُم‌تر از اون شب اول به نظر می‌رسید.

-فعلا باید برم ولی وقتی برگردم خودت رو حاضر کن.

با ترس سر بالا آورد. یه دنیا حرف تو چشماش می‌چرخید و هربار همه‌ی حرفش با اون قطرات زُلال اشک فرو می‌چکید و هیچی نمی گفت.

-باید یه چیزایی رو برام توضیح بدی!

آهانی گفت و من خراب‌تر از همیشه، عقب عقب تا کنار در رفتم ولی قبل از باز کردنش صدام کرد:

-آقای شیخ نجیب؟!

صبر کردم و دستم مشت شد. از درون و بیرون تحت فشار بودم و دلم می‌خداست برای لحظه‌ای چشم روی همه چی می‌بستم و الین رو با یه کیسه بوکس اشتباه می‌گرفتم اما...
واقعا دلم راضی نمی‌شد و اینکه بهش رحم می‌کردم، خودم رو آزار می‌داد.
نفس تازه کرد و به حرف اومد.

-من باید اینجا بمونم؟!

هیچ دلم نمیخواست حضورش رو تحمل کنم. دلم نمیخواست ببینمش، نمیخواستم صداش رو بشنوم چون اونقدر از دستش شکار بودم که
نمی دونستم هرثانیه چجوری به انفجار می‌رسیدم.

-وقتی برگردم تکلیفت رو روشن می‌کنم.

کلید رو در قفل در چرخوندم و صدای هاتف رو شنیدم. داشت باز شدن قفل در رو به بهجتِ ترسیده گزارش می‌داد.

-عاصی؟!

اینبار به سمتش چرخیدم. با مانتوش صورت خیسش رو پاک کرد و نزدیک شد.
با یکی دو متر فاصله از من ایستاد.

-من... من دیشب دیدم که برادرتون رفت. یعنی همون عادل... ب باز برمیگرده؟! من...

-آخ که نمیدونی تو چه دردسری افتادی!

#پارت_138
#قلب_پنهان
از کنار هردو گذشتم ولی بهجت باعجله وارد اتاق شد و من مات موندم که چطوری
می تونست اینقدر راحت با دختری اُخت بگیره که گَند میزد تو شرف و آبروی اربابش!
اخم غلیظی به ابرو آوردم و رو به هاتف گفتم:

-تو بمون خونه و از این دختر مواظبت کن. هاتف هر حرکت اشتباهش رو از چشم تو می‌بینم. مفهومه؟!

-نعم
"بله"

راه بیرون رو در پیش گرفتم و کرواتم رو شل کردم.
باید چند ساعتی رو از خونه دور میشدم و تجدید قَوا می‌کردم.
باید فکرم مُنسَجِم میشد و یه راه حلی برای این اِفتِضاح پیش رو پیدا می‌کردم.
من نمی‌تونستم ایران بمونم. نمی‌تونستم نفس بکشم.
نمی‌تونستم خودم رو

1403/08/22 23:29

آروم کنم و جوری رفتار کنم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؛ چون اونقدر این اتفاق برام یه تَحَوُلِ بزرگ بود که هنوز برای خودم هم گُنگ بود.

پشت فرمون نشستم و هاتف رو تو چهارچوب در دیدم.
رفیقم نبود ولی مشاور خوبی بود و هرکجا گیر می کردم به فریادم می رسید ولی این روزها حس می‌کردم هاتف هم گیج بود و نمی‌تونست یه فکر بِکر اِرائِه بده و من رو از این مَخمَصِه نجات بده.

اِستارت زدم و از عمارت خارج شدم. فقط چند ساعت استراحت...
فقط چند ساعت!


"الین"

بیشتر از دوازده ساعت از رفتن عاصی می‌گذشت و من تو تمام مدت قبل نه چیزی خورده بودم و نه از اتاق بیرون رفته بودم.
کنار پنجره ایستادم و به مَحوَطِه‌ِی سیاه مقابلم چشم دوختم و دلم برای هوای مرطوب بیرون تنگ شد.

افسرده بودم، میلی به انجام هیچکاری نداشتم.
مدام حرفهای و طَرزِ نگاه مهرداد جلوم زنده میشد و قلبم تیر می‌کشید. خوابی که دیدم مثل یه واقعیت رو قلبم سنگینی می‌کرد.

کم چیزایی رو تجربه نکرده بودم و یهو این حجم تَحَوُل تو زندگیم مغزم رو از کار انداخته بود. اصلا نمی دونستم چی درست بود و چی غلط!
دلم میخواست میخوابیدم ولی حتی خواب هم از من فراری بود و تو تمام چند ساعت دراز کشیدنم، حتی پلکام رو هم نرفته بود تا دل خوش کنم به چرت زدن!

خودم رو بغل زدم و سمت اتاق چرخیدم. این اتاق تنها جایی از این عمارت بزرگ و مخوف بود که سبکش متفاوت بود. زیادی ساده و معمولی...
بیشتر از هرجای دیگه بهم آرامش می‌داد!

بوی گند عرق می‌دادم و دلم میخواست دوش بگیرم ولی هیچ لباسی نداشتم تا بپوشم.
یه عروس بدبختِ آسُ و پاس بودم. حتی موبایلم دستم نبود تا باهاش به شیدا زنگ بزنم.
دلم گرفته بود و خیلی دلتنگ مامانم بودم. می‌ترسیدم بلایی سرشون اومده باشه و من اینجا بیخبر از همه جا، تو آتیش بسوزم.

زیرلبی زمزمه کردم:

-خدایا خودت به مامان و بابام صبر بده، تحمل من سخته!

1403/08/22 23:29

#پارت_139
#قلب_پنهان

خودم میدونستم اگر این بلا سر دخترم میومد چقدر عذاب میکشیدم ولی ولش نمیکردم.
دخترم رو پی سوال و جواب نمی فرستادم تو دهن شیر! حس می کردم کل تنم درد داشت. مگه نداشت؟! خشونت های مهرداد، عادل و حالا عاصی.... دست روی بازوم گذاشتم و دردم گرفت. حس میکردم استخون هام زیادی نازک و پوک بود که با یه کشیده شدن دنبال عاصی اینجوری درد میکرد. مطمعن بودم که کبود کرده بود و دیگه خسته بودم از این "شهادت بدن" تصمیم گرفتم از این اتاق خارج شم و به بهجت سر بزنم.
از بعد از ظهر ندیده بودمش و سکوت خونه خیلی منو می‌ترسوند.

از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. اونقدر آروم گام برمی داشتم که انگار یه دزد بودم. نمیخواستم هیچ تولید صدایی کنم چون خونه تو سکوت سرسام آوری فرو رفته بود و از هیچ کجا هیچ صدایی به گوش نمی رسید.
حتی اسباب و وسایل خونه قِلِنج در نمی کردند.

وارد آشپزخونه شدم و با جای خالی بهجت روبرو شدم.
کجا رفته بود؟!

دلهره داشتم و جرات نمی‌کردم بهجت رو صدا کنم. انگار که تو مخفی‌گاه های این خونه پر از غول و جِن و روح و پَری بود که با تولید صدا، باعث میشدم بیدار بشن و به جونم بیُّفتَن.
افکارم زیادی خنده دار بود ولی دست خودم نبود.
از آشپزخونه بیرون زدم و وسط سالن ایستادم و نگاهم رو تو کل خونه چرخ دادم. دو ردیف پله بود که به طبقه‌ی بالا می رسید.

یه سالن کوچیکتر درست زیر راه پله ها بود و سمت چپم با یه راهرو به جایی که
نمی دونستم کجاست وصل میشد.

بلاتکلیف ایستاده بودم و بالاخره به خودم دل و جرات دادم و سمت همون راهرو پیش رفتم.
کل اسباب و وسایل این خونه مَخوف بود. گلدون‌های طراحی شده، تابلوهایی با تصاویر عجیب و غریب و خط و خطوط‌های غیرقابل فهم...

یه کله‌ی اسب به دیوار چسبیده بود و پرده های فرو افتاده اجازه نمی داد چیزی از بیرون ببینم.
سالن به شدت بزرگ بود و پر بود از مبل و بوفه و گلدون...
با دیدن قاب عکس‌ها سمتش رفتم و یک به یک تصاویر تابلوها رو از نظر گذروندم.
یه مرد، یه زن و...

-الین؟!

سکوت سالن که با اسمم شکست جیغ زدم و به سمت صدا چرخیدم.
بهجت با عجله سمتم اومد.

-تو اینجا چیکار میکنی؟! کی از اتاق زدی بیرون؟!

با ترس به اطراف زل زدم و به لُکنَت افتادم.

-م من من... راستش او اومدم تو آشپزخونه ش شما رو ندیدم منم...

خیلی جدی و رو به صورتم توپید:

-دیگه بدون اجازه‌ی من تو این خونه گشت نزن!

#پارت_140
#قلب_پنهان
و دستم رو کشید و با خودش همراه کرد.

-نباید هرجا عقلت گفت بری، اینجا مِلکِ شیخ نجیب هاست معلوم نیست توگوشه کنارش چی ببینی و چی بِشنَوی!

واقعا ترسیدم. مگه این شیخ نجیب ها کی

1403/08/22 23:30

بودن که تا این اندازه تن و بدن من رو با این نام خانوادگی می لرزوندند. عصبی شدم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم.

-ولم کنین بهجت خانوم. مگه من زندانی ام؟!

طلبکار ایستاد و با اَخم و تَخم تو صورتم نگاه کرد.

-خودت فکر بهتری داری؟! به نظرت بعد از کاری که کردی و بعد از خونده شدن خُطبِهِ ی عقد بین تو و یکی از شیخ نجیب ها چی هستی؟!

باورم نمیشد بهجت اینجوری باهام حرف بزنه.
مگه کل دیروز و دیشب و امروز رو التماس نکرده بود تا یه چیزی بخورم؟! تا انقدر اشک نریزم و انقدر خودم رو عذاب ندم حالا چی شده بود که با این لحن با من حرف میزد؟!

-بهجت خانوم؟!

-با من بیا الین، اگه آقا از راه برسه و تو رو اینجا ببینه برات بد میشه!

-من فقط رفتم تو سالن همین!

دستم رو کشید و با خودش همراه کرد. وارد آشپزخونه شد و وقتی خیالش از بابَتِ پَرسِه نَزَدَنَم تو عمارت راحت شد، باز دست به سرزنش کردنم برداشت.

-دفعه‌ی آخرت باشه داری اینجوری تو خونه می‌چرخی!

-چرا؟!

-چرا نداره دختر، حرف گوش کن حتما یه چیزی می دونم که میگم.

خدایا من کجا اومده بودم؟! نکنه واقعا اینجا جِن و روح و پَری داشت و من خبر نداشتم.

-بیا بشین یه چیزی بیارم بخوری!

-میل ندارم، من میرم تو اتاق!

شونه بالا انداخت و من از آشپزخونه بیرون زدم ولی هنوز یه قدم هم برنداشته بودم که به یه دیوار سفت و سخت برخورد کردم.

از ترس جیغ زدم و مسیر اومده رو برگشتم و خودم رو تو بغل بهجت پرت کردم. بیچاره محکم به کابینت ها برخورد کرد و از درد آخ کشید.

-چی شده؟!‌مگه جِن دیدی دختر؟! آقا عاصیه...

اسم عاصی به اندازه‌ی همون جِنُ و روح‌ها من رو می‌ترسوند. مثل بید می‌لرزیدم و حتی دلم نمیخواست با وجود پس زدن های بهجت ازش فاصله بگیرم.
ولی شنیدن صداش باعث شد بهجت من رو از خودش جدا کنه.

-بار آخرت باشه بدون نگاه کردن جلوت راه میری و تو این خونه جیغ میزنی، ‌مفهومه؟!

1403/08/22 23:30

سلام بر و بچ
بریم برا ادامه رمان😍

1403/08/23 09:24

#پارت_141
#قلب_پنهان

سرم رو تا جایی که میشد به سینم چسبوندم و هیچ حرکتی نکردم.
قلبم محکم می‌تپید و دست و پاهام می‌لرزید. وقتی بهجت اونجوری از پَرسِه نزدن تو خونه می گفت طبیعی بود منم بترسم و جیغ بکشم.

-آقا سلام خوش اومدین، براتون میز بچینم؟!

عاصی وارد آشپزخونه شد و من بی اراده عقب رفتم.

-لازم نیست بیرون یه چیزی خوردم. برو و به هاتف کمک کن.

چی؟! یعنی میخواست بهجت رو از آشپزخونه بیرون کنه؟!

-کجاست آقا؟!

-تو حیاط، یکم وسیله گرفتم داره اونارو میاره! بهش کمک کن.

-چشم، تو هم برگرد اتاق من الین!

این رو که گفت انگار بال درآوردم و خواستم همراه با بهجت از آشپزخونه بیرون بزنم ولی با حرف عاصی ایستادم و پاهام به زمین چسبید.

-تو صبر کن!

صداش واقعأ خشن بود، خیلی خشدار و کشیده و شمرده شمرده حرف میزد.
بهجت مکث کرد ولی احتمالا می دونست که نمی تونه روی حرف عاصی حرفی بزنه پس نفسش رو پرفشار فوت کرد و از آشپزخونه خارج شد.

دستام رو در هم قلاب کردم و جلوم نگه داشتم. از صدای برخورد کفشش به زمین متوجه شدم که به سمتم اومد و درست مقابلم ایستاد.
عطرش به وضوح تو بینیم پیچید و استرس گرفتم.
بی‌اراده لبم رو محکم جویدم و طعم خون رو حس کردم.

-دنبالم بیا!

فکر می‌کردم میخواست همینجا جوری منو بِکوبِه که توان بلند شدن نداشته باشم ولی این ریلَکس حرف زدنش...
اصلا توان مثبت فکر کردن نداشتم و مطمئن بودم خشمش رو یه جوری خالی می‌کرد.
بیرون زد و من مثل یه جوجه پشتش به راه افتادم.

راهرو رو طی کرد و وارد همون سالن کوچیکی شد که مابین دو راه‌پله قرار داشت.
سه تا پله‌ی کوچیک رو رد کرد و اولین در رو باز کرد و داخل شد.
با تَردید و ترس همراهیش کردم و به مَحضِ زدن کلید برق، فهمیدم قرار نبود با یه اتاق شکنجه مواجه بشم. یه اتاق معمولی بود.

معمولی از اون لحاظ که هیچ وسیله‌ای برای شکنجه نداشت وگرنه اونقدر همه چیزِ این خونه بوی اشرافیت و تجملات می‌داد که گاهی حس خفگی می‌کردم.
ما ثروتمند بودیم ولی نه مثل یک شاهزاده!


عاصی واقعأ یه شاهزاده ی عرب بود و همین موضوع من رو به وحشت مینداخت.

اسم خاندان شیخ نجیب برام شبیه یک کابوس به شدت ترسناک بود.

1403/08/23 09:25

#پارت_142
#قلب_پنهان


-بشین باید حرف بزنیم.

-من راحتم!

اینکه اینقدر صَریح جوابش رو دادم به مَزاقِش خوش نیومد که با یه پوزخند پشت میز نشست و من بالاخره تونستم کل اتاق رو آنالیز کنم.
پشت سرش یه کتابخونه‌ی به شدت بزرگ بود که تا سَقف پُر بود از کتاب...

یه میز قهوه‌ای سوخته بود و یه لپ تاپ دربسته و چندتا کتاب و یه جعبه‌ی قِیمَتی!
یه مجسمه سمت راست میز قرارداشت و...
هنوز داشتم اتاق رو بازرسی می‌کردم که دستش رو روی میز کوبید و تو جا پریدم.

-بیا بشین حرفام به دِرازا می‌کشه!

چه لَفظِ قَلَم!!!
ناچارا حرفش رو گوش کردم و با یه کم فاصله روی دومین مبل نشستم تا باهاش فاصله ی بیشتری داشته باشم.

-از این اتاق که زدی بیرون، اولین کاری که باید انجام بدی اینه که یه راست بری تو حموم و یه دوش بگیری!

یه لحظه بهم برخورد!
درسته بوی گند عرق می‌دادم و اونقدر استرس کشیده بودم و وحشت تو تنم بود که مطمئنا نمی‌تونستم بوی دلچسبی داشته باشم؛ ولی این تاکیدش یکم روی روحیه‌م تاثیر منفی گذاشت.
اونقدرا هم بد بو و بی‌خاصیت نبودم که اینجوری به رُخَم بِکِشِه!

-سر حالت می‌کنه!

مثلا با این حرفش سعی داشت حس بد منو کم کنه؟!
چشم کوتاهی گفتم و سرم رو پایین انداختم. حداقل حالا نباید زبون درازی می‌کردم. وقتش نبود و می‌دونستم این مرد الان یه اَنبارِ باروت بود و من دوست نداشتم جَرَقِه‌ِی آتیشش باشم.

-چشم!

از جیب کتش یه چیزی بیرون کشید و روی میز پرت کرد و من نگاش کردم.
دو تا شناسنامه بود و نیازی نبود حتما اسم و فامیلش رو ببینم تا حدس بزنم به من و خودش تَعَلُق داشت.

-این شناسنامه‌ها رو می‌بینی؟! همین امروز به لطف جنابعالی پُر شد.

فکر می‌کرد من از این وضعیت خوشحالم؟!
نمی‌فهمید برای یه دختر تو شرایط من چقدر وحشتناک بود که یکی آینده‌م رو دزدیده بود و حالا باید با یه عربِ اَجنَبی سر و کله میزدم؟!

من ازش وحشت داشتم وگرنه اون موهای خوش حالتش تا کمتر از دو دقیقه دیگه رو سرش باقی نمی‌موند و اون چشای سیاه و مَخوفَش رو با ناخونام بیرون می‌کشیدم.
وحشت داشتم که مثل یه جوجه‌ی لرزون به صندلی چسبیده بودم و جوابش رو نمی‌دادم.

#پارت_143
#قلب_پنهان

خودش و اسم و رَسمِش تَنَمُ رو می‌لرزوند.
درثانی من بهش حق می‌دادم چون واقعا اشتباه از من بود ولی من مگه خودم دوست داشتم و از سر لج و لجبازی اینکارو کرده بودم؟!

-الین؟! هر سوالی ازت می‌پرسم عین بچه‌ی آدم جواب میدی، مَکث، فکر کردن، دروغ... اگر بفهمم داری دروغ میگی...

بین حرفش پریدم و درحالی که از بُغض صدام می‌لرزید لب زدم:

-من دیگه چیزی برای پنهون کاری ندارم.

هر

1403/08/23 09:28

دوساعِدَش رو روی میز گذاشت و به سمتم مُتِمایِل شد. صدای کوبش قلبم رو می‌شنیدم.

-تو زیادی جسارت داری که من خوب بلدم تو نُطفِه خَفَه‌اش کنم.

یادم نمیومد در برابرش جسارت چندانی به خرج داده باشم.

-تو کلانتری داشتی اسم عادل رو می‌آوردی، جلوی دکتر زبون درآورده بودی! اگر اونقدر فهم و درک داری که بفهمی، چرا از اول اسم منو گفتی؟!

جوابش رو ندادم که باز کف دستش رو روی میز کوبید و پلکم بالا پرید.
چرا اینطوری می‌کرد؟! من همه‌ی وجودم پر از استرس و دلشوره بود و هر تَقِه و صدای بلندی باعث میشد تَهِ دلم خالی بِشِه.

احساس می‌کردم تو همین یکی دو روز به اندازه‌ی ده سال پیر شدم و اعصابم اونقدر ضعیف شده بود که تحمل هیچی رو نداشتم.

-من... من فقط ترسیدم.

-چون ترسیدی اسم منو آوردی؟!

-آره!

چجوری باید براش توضیح می‌دادم که چی شده بود؟!
من که نمی‌تونستم بگم اون شب نَحس چی به سرم اومد، میشُد؟!

-چجوری سر راه عادل سبز شدی؟!

خدایا نباید این سوالات رو می‌پرسید.
یادآوریش بشدت آزارم می‌داد!

-من... تو... تو خیابون بودم که... که مزاحمم شد و...

-بعد سوار ماشینش شدی تا دور دور کنی؟! دقیقا شب عروسیت؟! از قبل میشناختیش؟! باهم رابطه‌ای دارین؟!

چشام باز پر از اشک شد.
هرچقدر سعی می‌کردم دربرابرش قوی باشم نمیشد. همین دو روز گذشته به
اندازه ی صد سال بهم گذشته بود.

-شما هیچی نمی دونین. من اصلا اونجور دختری که شما فکر می‌کنین نیستم.

1403/08/23 09:28

#پارت_144
#قلب_پنهان




-فقط جواب سوالم رو بده، ازت توضیح نمیخوام. عیناً خط به خط هرچی می‌پرسم بگو... بدون حاشیه صاف میری سر اصل مطلب! اون وقت شب با عادل چه غلطی می‌کردی؟!

می‌خواست درباره‌ی فرار کردنم از مجلس عروسی بدونه. من می‌دونستم!

-الین؟! اگر مجبور بشم یه سوال رو دو بار بپرسم برات گرون تموم میشه! با عادل چیکار می‌کردی؟!

-به نیت کمک کردن منو آورد اینجا، می‌خواست... میخواست به من...

بین حرفم پرید و محکم‌تر از قبل گفت:

-قبل از اینکه عادل رو ببینی تو خیابون و با اون قیافه چیکار می‌کردی؟! مگه نمیگی عروسیت بوده پس لباس عروست کو؟! با عادل بودی؟! شوهرت کجاست؟! مگه نباید میومد کلانتری و از حق زنش دفاع می‌کرد؟!

سر بالا آوردم و تو چشاش زل زدم.
این سوال باعث دردم بود.

قبل از اینکه دوباره دستش رو روی میز بکوبه جوابش رو دادم
-عروسی که با لباس عروس فرار کنه زود گیر میفته، عجله داشتم نمی تونستم لباس مناسب تنم کنم.

نگاهش دقیقآ روی لب و دهنم بود و من خیلی تلاش می‌کردم تا بغض نکنم و راحت دروغ بگم.


من دلیلی برای گفتن حقیقت به این جَلاد نداشتم.



-واقعا می‌پرسی شوهرم کجاست؟! خب من بهتون میگم آقای عاصی شیخ نجیب. من شب عروسی شوهرم رو قال گذاشتم چرا باید بیاد؟!



باید میومد چون خود لعنتیش باعث شده بود به اینجا برسم. داشتم زیر بار این دروغ له می‌شدم. دلم به حال خودم می‌سوخت.



-که به خاطر آبروی از دست رفته‌ش ازت شکایت کنه.
واقعا جا خوردم و دهنم باز موند. به این موضوع فکر نکرده بودم و اگر مهرداد چنین کاری می‌کرد چی؟!

کسی که می‌تونست اونجوری منو پس بزنه و آبروم رو تو اون تالار ببره پس توانایی انجام هرکاری رو داشت.
قلبم تیر کشید و ناخواسته یه قطره اشک از چشمم فرو چکید و سر پایین انداختم.

-نمی دونم دنبال چ چی می‌گردین، من زیاد حالم خوب نیست.

-معلوم نیست؟! می‌خوام بدونم چرا فرار کردی؟! چون مطمئنا عادل تو رو از تالار ندزدیده! دروغ میگم؟!

بینی بالا کشیدم. از ترس دندونام به هم برخورد می‌کرد و اینکه عاصی شیخ نجیب قصد نداشت ولم کنه دردم رو صد چندان می‌کرد.
من اصلا نمی‌دونستم باید چی بگم!
جز اینکه همون حرفی که با خانواده‌م زده بودم بهش بگم هیچی به مغزم نمی‌رسید!

-فهمیدم که دوستش نداشتم، نمی‌خواستم با یه عادت زندگی کنم.

#پارت_145
#قلب_پنهان
هِه بلند بالایی نِثارَم کرد و به پشتی صندلی تکیه داد.
حالا خوب می‌دونستم اون چیزی که تو قرنیه‌های سیاهش می‌چرخید چی بود!
نفرت... نفرت از دختری که توانایی ول کردن عشقش رو تو شب عروسیش داشت.

-عالیه! ظاهِر و باطِنِت هیچ تَناسُخی باهم ندارن.
یه

1403/08/23 09:30

چهره‌ی بِیبی فیس و معصوم و یه شخصیت...

جمله‌ش رو ادامه نداد و از پشت میز بلند شد. اِرادی نبود ولی ایستادم و به حرکاتش زل زدم. از هر واکنشش می‌ترسیدم.

دیگه از نظرش یه دختر معصوم نبودم که زخم خورده بود.

می‌تونستم تصور کنم که پشت پیشونیش از من چی می‌چرخید و همین موضوع باعث میشد از خودم متنفر بشم.

-پس یهو متوجه شدی که نمی‌تونی با مردی بمونی که فقط یکی دوساعت تا مَحرَم شدنش باهات فاصله بود!

گوشه‌ی مانتوم رو بین مشتم فشردم و خیس عرق شدم.

-یهو فهمیدی باید فرار کنی و مردم رو تو تالار قال بذاری و وَبالِ گَردَنِ یکی دیگه بشی! کی از عادل بهتر... مگه نه؟!

میز و صندلی ها رو دور زد و درست ما بین من و میز شیشه‌ای ایستاد و از بالا نگام کرد. به تِتِه پِتِه افتادم.

-ن نه.. نه آقای ش شیخ نجیب به به خدا م من...

با یه دست پشت گردنم رو گرفت و قبل از اینکه جیغ بزنم، دست روی دهنم گذاشت و با نگاه خون بارش بهم زل زد.

-می‌خوام لباسات رو در بیارم!

چی؟؟؟! لباسام رو؟!
انگار یه سطل آب یخ رو فَرقِ سرم پاشیدند. دختری که تا دیروز حتی تنش رو به مادرش نشون نداده بود حالا تو این چندروز، هرروز دست یکی می‌چرخید و من اجازه نمی‌دادم تا این مرد غریبه‌ای که با چهارتا کلمه حرف عربی و یه شناسنامه‌ی پر، خودش رو شوهرم می‌دونست بهم دست بزنه.

به سینش مشت کوبیدم ولی اون زور و توانایی کنترل کردنم رو داشت.
با یه دستش همه‌ی تَقَلاهام رو مَهار کرد و از پشت بِهِش چسبیدم. آرزوی مرگ داشتم و تنم سرد سرد بود.

-تو رو خدا ولم کن، شماها چی از جونم می‌خواین؟!

کنار گوشم خندید و اون خط و خش‌های واضح صداش و عطر تند و سردش راه نفسم رو بست. زیادی هیکلی بود و درواقع من یه موش بی دست و پا بودم دربرابرش...

-از فعل جمع استفاده می‌کنی یعنی فقط تو دستای من نَلَرزیدی؟! دختر حاجیِ ایرانیمون تو دست چند نفر بوده؟

واقعا هَنگ کردم. ذِهنِش نسبت به من به شدت خراب بود و من نمی‌تونستم حالا چیزی رو بهش بفهمونم. فقط میخواستم هرچه زودتر از اون قفسِ عَضُلانی تَنِش فاصله بگیرم.

-عوضی بهم دست نزن!

ولی بی‌اهمیت شالم رو از سرم بیرون کشید. چندان مُلایِمَت نمی‌فهمید و من حالا داشتم می‌فهمیدم که عادل دقیقا یه کپی برابر با اصل بود از روی عاصی!

-بهت گفتم می‌خوام لباسات رو در بیارم. یا خودت میذاری یا من... الین من این اَداهایِ مسخره رو باور نمی‌کنم.

تک به تک دکمه‌های مانتوم رو باز می‌کرد و من دیگه پاهام رو روی زمین حس نمی‌کردم چون دستش رو دور شکمم حلقه کرده بود و سعی داشت از شدت تَقَلاهام کم کنه.

-مگه تو و خانواده‌ت نرفتی پزشکی قانونی ازمن

1403/08/23 09:30

شکایت کنی؟! مگه نگفتی من اینکارو کردم؟! مگه من تن و بدنت رو کبود نکردم؟!

-غلط کردم... من خواستم حرفم رو پس بگیرم تو نذاشتی! ولم کن تو رو خدا داری چیکار می‌کنی؟!

مانتوم رو بیرون آورد و ولم کرد. حالا فقط یه تاپ نازک و یه شلوار جین بَدقَوارِه تنم بود که از سر بی‌حواسی و حال بد تنم کرده بودم. سرم به شدت گیج می‌رفت و کل تنم از وحشت مور مور میشد.

-میخوام بدونم وقتی اون سَرگُرد تو چشمای من نگاه کرد و اَنگِ بی‌ناموسی و بی‌غیرتی بهم زد، دقیقا به چی مُتَهَم شدم. می‌خوام بدونم لب من وقتی به پوست تنت برخورد نکرده چجوری تونستم کبودت کنم.

سمتم اومد و من عقب عقب رفتم و اونقدر دور شدم که کمرم به دیوار برخورد کرد.
اصلا قصد عقب‌ نشینی نداشت و هرلحظه جلوتر میومد. هیکلش از عادل درشت‌تر بود و من می‌دونستم که اگر قصد تَلافی کردن داشت، اگر می‌خواست به خاطر کارم، اون حرکت نصفه و نیمه‌ی عادل رو تموم کنه؛ جنازه‌ام رو از این اتاق بیرون می‌بُردَند.

1403/08/23 09:30

#پارت_147
#قلب_پنهان



"عاصی"

قبل از برخوردش به سرامیک‌ها روی دست بلندش کردم و مثل یه پر کاه تو آغوشم جا خوش کرد.

سرش از حدفاصل ساعِد و بازوم تو هوا مُعَلَق موند و من دست زیر پاش انداختم.
قلبم پر شتاب خون پُمپاژ می‌کرد و برای ثانیه‌ای از اینکه این دختر رو تا سر حد مرگ ترسونده بودم، از خودم مُتِنَفِر شدم ولی مگه حقش نبود؟!
لعنتی گفتم و نگاهم رو به در بسته‌ی اتاق چرخ دادم. باید چطوری اون رو تا اتاقش می‌بردم؟!

پوستش سفیدِ سفید شده بود و موهاش تو هوا تکون می‌خورد.
تصمیم خودم رو گرفتم و به همون صورت، از اتاق بیرون زدم. می‌دونستم از ترس یه تجاوزِ جدید بیهوش شده بود و داشتم به این فکر می‌کردم که من اگر قصد چنین کاری رو داشتم به بیهوشیش رحم نمی‌کردم.
فقط می‌خواستم بدونم چی به ریشم بسته بودند؟!

نمی دونستم وقتی دوباره با عادل تنها می‌شدم به خاطر این حماقتش باید چطوری باهاش برخورد می‌کردم؟! من رو چه به یه دختر ایرانی...؟!

به من چه ارتباطی پیدا می‌کرد؟! می‌تونستم خیلی راحت تر از تصورات پوچ و بی‌ارزشش، خودم رو از زیر بار این تُهمَت خَلاص کنم. دوربین‌های مدار بسته‌ی اطراف عمارت، تو محوطه، تو اتاق عادل و همون حموم کَذایی که به حَتم خیلی چیزها رو به تصویر کشیده بود.

اگر پای عادل وسط نبود، تحت هیچ شرایطی یه دختر ایرانی رو کنار خودم نگه نمی‌داشتم. خصوصاً با اون خانواده‌ی مذهبی و بی‌فکر و بی‌منطق...

حق می‌دادم، گیج و مبهوت بودند و شواهد روی تن و بدن الین و لباسِ تَعویض شده و احتمالا موهای خیس و نَمدارَش، تَداعی‌گَرِ چیز خوبی نبود اما...
پدر نبود؟! مادر نبود؟!

به راحتی از خیرِ دخترشون می‌گذشتند؟! مگه روی من شناختی داشتند؟!‌ می‌دونستند که زندگی در کنار من از جهنم هم جهنم‌تر بود؟! نه... به حَتم و با یَقین نه!

این رو الین می‌فهمید و اخبارِزندگی مَخوفَش به گوش خانواده‌ی مُتعَصِبَش می‌رسید.
هِه...

اون مثلا با غیرت، همون پسرخاله‌ی احمقی که به من مشت زده بود، خبر داشت چه عَواقِبی درانتظارش بود؟!

هاتف با دیدن من و تن لرزون و سرد شده‌ی الین روی دستام، پاکت‌های خرید دستش رو به بهجت داد و خودش به سمتم اومد اما صدام رو بالا بردم.

-به کارت برس!

بهجت هِین خفه‌ای کشید و من هر دو رو وادار کردم به کار خودشون رسیدگی کنند.

-آقا این دختر...

بی‌حرف از پله‌ها بالا رفتم و برخلاف میل باطنی‌م تنش رو بیشتر به خودم چسبوندم و از سَردیش اخم کردم. بالای پله‌ها بهجت رو مخاطب قرار دادم.

-فشارش افتاده یه چیز شیرین بیار!

-چشم!

به سختی دستگیره‌ی یکی از دَرها رو پایین کشیدم و با پا

1403/08/23 10:26