The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

بازش کردم. تنش رو روی تخت گذاشتم و فاصله گرفتم.
احساس گناه داشتم که دست‌هام به بدنش برخورد می‌کرد.

1403/08/23 10:26

#پارت_148
#قلب_پنهان

ظریف بود، لاغر و نَحیف و زیادی شکننده...
یه چیزی تو عُمقِ چشم‌هاش بود که هربار باعث میشد عَقَب بِکِشَم و بهش دست نزنم ولی من از ایران و ایرانی جماعت بیزار بودم و دلم نمی‌خواست دستم به خاک و خاک‌زاده‌ی لعنتیش برسه.

هر بار که از این مرز و بوم خارج می‌شدم سر تا پا لخت و عُیور می‌شدم و تا ساعتی خودم رو شست و شو می‌دادم و تا اون زمان که اکسیژن‌های اِستِنشاق شده‌ی ایران از ریه‌هام خارج نمی‌شد و تا وقتی که خودم رو عاری از هوای این خراب‌ شده نمی‌دیدم، آروم نمی‌گرفتم.
حالا چرا باید اَسیر می‌شدم و بَندِ اِسارت این دختر رو دور گردنم مینداختم.

من به هیچ کاری مجبور نبودم. در اولین فرصت از اینجا می‌رفتم و الین می‌موند و یه خونه‌ی بزرگ و بهجت...
محال بود الین رو با خودم ببرم! همین لحظه پشیمون شدم.

کبودیِ روی گردنش، دقیقاً کدوم حس من رو برانگیخته می‌کرد؟!
لبش سفیدِ سفید بود و قفسه‌ی سینه‌ش ابداً تکون نمی‌خورد. برای لحظه‌ای ترسیدم.
روی سرش خم شدم و انگشتم رو زیر بینیش گرفتم و داغیِ نفسش رو حس کردم و یه دَمِ عمیق گرفتم.

خواستم عقب بکشم اما یه نیروی عجیب من رو تو همون حالت ثابت کرد. انگشتم رو از بینیش روی لبش کشیدم و از هم باز شد و یه صدای خفیف ایجاد کرد که قلبم رو به کوبش انداخت.

مسخره بود!
طُعمِه‌ِی عادل، همون کسی که اگر دو دقیقه دیرتر می‌رسیدم تو خون خودش غَلت میزد، حالا درست روی یه تخت دونفره‌ی پَرِقو، آماده‌ی دِریدَن بود.

نه حسی از اَمیال مردونه داشتم و نه عشق و نه دِلدادگی فقط کنجکاو شدم و گوشه‌ی لباسش رو پایین کشیدم و سفیدی پوستش از لای سیاهی رَختِ تنش رُخ نشون داد.

بزاق دهنم رو فرو دادم و یَقِه‌ِی لباسش روپایین تر کشیدم.

آخرین باری که عادل رو با یه دختر شکار کرده بودم، تقریبا به سه یا چهار سال قبل برمی‌گشت. مَست و پاتیل تو یکی از هُتل‌های لوکسِ کویت بود. هزینه‌ی یک هفته بیمارستان و دَربه دری برای رضایت ازش خیلی دردسر داشت.

هنوز به خاطر داشتم که چه بلایی به روزش آورده بود. رئيس هتل خودش شخصاً با من تماس گرفته بود و تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که اُسامه و حَنیسه ازش خبر نداشتند.

طبیعی بود الین رو کنار عادل تَجَسُم کنم و دستم مشت بشه!

1403/08/23 10:29

#پارت_149
#قلب_پنهان




اگر نمی‌رسیدم دووم نمی‌آورد و خواست خدا بود که به موقع برسم. انگار خدا این دختر رو خیلی دوست داشت که ناگهانی



فکر برگشت به ایران به سرم زد و دِلنِگَرانی برای عادل راه نجات جونش شد.
چند تقه به در خورد و صدای بهجت رو شنیدم.


-آقا؟! آب‌قند آوردم.


دستم رو پس کشیدم و صاف ایستادم. از اخمم چیزی کم نکردم و گفتم:



-بیا تو...


وارد اتاق شد و من رو که کنار تخت ایستاده بودم از نظر گذروند و با کمی تاخیر پیش اومد.


طولی نکشید که مقابلم ایستاد و نگاهش رو به ساختمون عمارت داد.

از دور صدای کلاغ و پارس سگ می شنیدیم.

-حالِ خانم خوبه ؟!

-اطلاعی ندارم!

سَری تکون داد و نزدیک تر شد
برای گفتن حرفش تَردید داشت و من بی حوصله تر از اون بودم که صبر کنم تا قفل زبون
هاتف باز بِشِه.

1403/08/23 10:30

#پارت_150
#قلب_پنهان





-اگر حرفی داری بزن نداری برگرد سر کارت هاتف!

چشمی گفت و تصمیم خودش رو گرفت.

-باید با این دختر بچه چیکار کنیم؟!

لَفظِ دختر بچه همه‌ی رَگ‌هایِ اعصابم رو تَحریک کرد. تاریخ تولدش تو اون شناسنامه زیادی دقیق بود.



بیست سال سن داشت ولی چهره و اندامش از یه دختر پونزده ساله هم نابالغ‌تر میزد. قرار بود عروس بِشِه و حالا هم عروس بود.

-برای فردا شب بلیط بگیر...

بسته‌ی خرید رو جابجا کرد. باد سرد لرز به تنم انداخت و نیم نگاهی به آسمون نیمه اَبری انداختم.

-چند تا بلیط بگیرم؟!

کمی فکر کردم ولی مَکثَم زیاد طولانی نبود.


-دوتا...


-من قراره بمونم؟!


ابروهام به جنگ هم افتاد. هاتف محال بود حرف من رو متوجه نشه و این سوال فقط برای به هم ریختن افکار من بود. می‌خواست حضور اون دختر رو بهم یادآوری کنه و من خودم رو لعنت کردم.


-معذرت می‌خوام اما آقا عاصی، موندنِ این دختر اینجا خطرناکه!


پُرسِشگَر بَراَندازِش کردم و هاتف باز بین لب‌های کلفتش فاصله انداخت و پیش اومد. موهای خاکستری رنگ و کم‌ پُشتِش روی پوست سبزه‌ش یه ترکیب عجیب و غریب داشت ولی من بهش عادت کرده بودم چون از وقتی که به خاطر داشتم این مرد همیشه همراهم بود. از نوجوونی و جوونی...


-منظورت چیه؟!


-اینجا کم دشمن ندارید آقا... خانواده‌ی شیخ نجیب تو ایران موقعیت سختی دارن. فراموشتون شده؟!‌ خصوصاً شما...


تلفنم رو در جیب داخلی کُتَم گذاشتم.

-چرا اون دختر رو به عَقدِ خودتون درآوردین؟! اگر یک نفر از خانواده‌ی شیخ نجیب‌ها متوجه بِشَن شما با یه دختر ایرانی ازدواج کردید برای شما خیلی بد میشه!



من نیازی نداشتم تا هاتف چیزی رو به رُخَم بِکِشِه که خودم بهتر از هرکس دیگه‌ای می‌دونستم. اگر اُسامه بویی می‌بُرد...

حتی دلم نمی‌خواست بهش فکر کنم چون این چند روز اونقدر تحت فشار بودم و خودِ حضور اون دختر اونقدر روی روانم اثر داشت که جا برای هیچ هُشداری نداشته باشم.

-نه میشه اینجا بمونه نه اینکه با ما بیاد، تکلیف چیه آقا عاصی؟!

1403/08/23 10:30

#پارت_152
#قلب_پنهان

داییش هردو دستش رو در جیبش فرو برد و کُتَش به عقب کشیده شد. با نوک کفش به چیزی فَرضی ضربه زد و دستم روی فرمون مشت شد. خیلی تلاش می‌کردم تا داد و هَوار نَکُنَم و باز تو این مَحَلِه‌ِی بی در و پیکر و تو شهر مزخرفی مثل تهران، رسوایی به بار نیارم چون من خوب می‌دونستم این تهرانِ گَندیدِه چقدر بی‌رحم بود.

خوب این مردم رو می‌شناختم و جوری از همین ها ضربه خورده بودم که هنوز هم توان قَد راست کردن نداشتم.
با دست بهم علامت داد و خواست پیاده بشم. از آینه‌ی جلو به پشت سرم نیم نگاهی انداختم و هاتف رو ندیدم.

نفسم رو شل بیرون فرستادم و پیاده شدم. یک گام جلو اومد و درست پشت چهارچوب در ایستاد و منتظر موند تا من فاصله‌ی بینمون رو کم کنم.

قَصدِ ورود به این مَحوَطِه رو نداشت و من جلو رفتم. با یک متر فاصله ایستادم و به صورت سرخ از شدت سرماش زل زدم. بینی و گوش و گردنش سَرد و کُرُخت بود و من از تغییر رنگ پوست تَنِش تشخیص می‌دادم که مدت زیادی رو برای اومدنم انتظار می‌کشید‌
احتمالا از همون لحظه‌ای که به عمارت برگشتم.

-چیزی جا گذاشتی؟!

حرفم عصبیش کرد و قیدِ همه چی رو زد و خط قرمز وارد نشدن به ملک شخصی شیخ نجیب ها رو زیر پا گذاشت و سمتم هجوم آورد اما قبل از اینکه دستش به تَنُ و بَدَنَم برخورد کنه، انگشت تهدیدم رو بالا آوردم و با خشم و شمرده شمرده لب زدم:

-اگه جرات داری یه قدم دیگه بردار تا نشونت بدم اینجا هیچ جایی برای عَربَدِه کشی و لات بازی نداره! تُو پا تو ملک من گذاشتی پس حَدِت رو بدون.

حرصی براندازم کرد و من قطرات درشت عرق رو دیدم که از وسط فرق سرش شروع به جوشیدن کرد. به وضوح برق میزد.

-فکر کردی من بیدی اَم که به این بادها بِلَرزَم؟! به سر و قیافه و تیپ و هیکل و مال و مِنالِت بِبازم؟! با خواهرزاده‌ی من چیکار کردی بی‌شرف حروم لُقمِه؟!

احتمالا حالا که تنها بودم و هیچ مامور قانونی حد و حدودش رو بهش گوشزَد نمی‌کرد، خیالِ واهی داشت که از پس من برمیومد اما زِهی خیالِ باطل!
همه یِ خونِ تَنِش تو صورتش جمع شد و عَربَدِه زد:

-خواهرزاده‌ی منو چیکارش کردی بی‌وجود؟! ها؟! چه بلایی سرش آوردی؟!

دستش رو پس زدم و سعی کردم مثل خودش هَوار نکشم.

-مگه هدف این نبود دختر فراریتون رو به ریش یکی ببندین؟!

1403/08/23 10:38

#پارت_153
#رگ_پنهان


برای ثانیه‌ای مَکث کرد و انگار هنوز به شنیده‌ی خودش شک داشت که فقط نگام کرد اما در آخر عُنان از کف داد و سمتم اومد و همزمان فریادش رو به گوش فَلَک رسوند.

-چی داری میگی؟! تو مگه اون شب خودت خواهرزاده‌ی منو نرسوندی؟! ماشینت رو تو دوربین دیدن. تویِ حرومزاده...

قبل از گرفتن یقه‌ی کتم، پیرهنش رو از روی سینه بین مشتم مچاله کردم و دقیقا تو چشماش زل زدم.

-بار آخرت باشه صدات رو روی سرت میذاری و حرفایی که به صِحَتِش باور نداری به زبون میاری، اگه میبینی من اون دختر فراری رو عقد کردم خواستم از رسوایی جلوگیری کنم ولی اگه تو دوست داری آبروی خواهرزاده‌ت رو عَلَم کنی و تو کوچه بچرخونی، به خودم بگو... من خوب بلدم چجوری کارت رو راحت کنم. فقط اِراده کن!

از نگاهش خون می‌بارید و پره‌های بینی‌ش مدام باز و بسته میشد و نفس داغ و پر از اِلتِهایش رو تو صورتم فوت کرد.

-دیگه بهت هشدار نمیدم، خواهرزاده‌ی تو الان زن منه... اگه کاری داری بگو، نداری می‌تونی از همون راهی که اومدی برگردی!

هِه بلندبالایی نِثارَم کرد و به عَقَب هولَم داد. به میل و اِرادِه‌ِی خودم عقب رفتم و کتم رو مرتب کردم. طلبکار و عصبی ایستاد و به پشت سرم نیم نگاهی انداخت و با همون لحن مزخرف و اعصاب خورد کن گفت:

-من پدر اون دختر نیستم ولی داییشم و حق و حقوق دارم. شیخ نجیب، قسم میخورم بلایی سرش بیاد، اشک به چشمش بیاد...

اجازه ندادم جمله‌ش رو تموم کنه و بلندتر از حد معمول و با طَعنِه بین حرفش پریدم.

-پدرش وقتی از دخترش گذشت، حق و حقوقش رو به من واگذار کرد. تو چیکار می‌کنی؟! ها؟! اون وقتی که باید از حق و حقوقش دفاع می‌کردی چرا کنار کشیدی؟!

زیر لبی چیزی گفت که نشنیدم. دستی به صورت مُلتَهِبَش کشید و باز یه گام جلو اومد. اینبار سعی داشت اوج خشم و نفرتش رو سرکوب کنه و چه خوب که به همین زودی می‌فهمید باید در برابر من چطور رفتار کنه.

-باید الین رو ببینم، نمی‌خوام باهات بحث کنم. همین الان الین رو برام بیار!

-نمی‌دونستم جنس فروخته شده پس داده میشه!

1403/08/23 10:39

#پارت_154
#رگ‌_پنهان



با این حرفم برآشفته شد و باز نَعرِه کشید. رگ‌های کلفت گردنش رو دیدم اما برای مردی که گوشت لذیذش لای دندونام بود، سکوت و خودداری بهترین تصمیمی بود که باید می‌گرفت و اونقدر هوشیاری داشت که دست از پا خطا نکنه.

-حرف دهنت رو بفهم، من از قد و هیکلت و مال و اموالت هیچ ترسی ندارم. حتی از اینکه می‌دونم پشتت گرمه که به دو سه ساعت نکشیده الان داری قُلدُری می‌کنی هم نمی‌ترسم. باید خواهرزاده‌م رو ببینم.

خواهرزاده‌ش از ترس تجاوز بیهوش شده بود ومطمئنا اگر می‌خواستم هم توانی برای روبه‌رو کردن این دایی سینه چاک و خواهرزاده‌ی لعنتیش نداشتم.

یه چیزی تو سرم می‌چرخید تا با نشون دادن ضعف و بیهوشیش خون به دل مادری کنم که ندیده و نشناخته تکه‌ای از جونش رو تو دادگاه عَدلِ ایران، به دست جَلادَش می‌سپرد اما حالا وقتش نبود. اونقدر درگیری فکری داشتم که به لج و لجبازی با این قوم نمی‌رسید.

-از خونه‌ی من برو بیرون... دختری که ازش حرف می‌زنی، زن منه و اختیار تام دارم که نخوام با هیچکدوم از خانواده‌ش درارتباط باشه!

سر به سمت آسمون گرفت و خشمگین‌تر از قبل، به حرف اومد.

-دِ بی‌وجدان، مادر بدبختش یه چشمش اَشکِه یه چشمش خون... چیزی از انسانیت حالیته؟! جلوی این زن نمی‌تونم یقه‌ت رو بچسبم و وادارت کنم الین رو بیاری، بذار دخترش رو ببینه حساب ما جداست.

پوزخند زدم و اینبار من فاصله‌ی بینمون رو کم کردم. صدای باز و بسته شدن در ماشین و فین فین کردن مادر الین رو شنیدم و درست مقابل داییش ایستادم.

اسمش رو، رسمش رو، پیشینه و گذشته‌ی این جماعت رو نمی‌دونستم و حالا تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که اون دختر نازک نارنجیِ احمق، بدجور به پایه و اَساسِ زندگیم لَطمِه وارد کرده بود و دودش فقط تو چشم خودش نمی‌رفت و داشت من رو هَم کور می‌کرد.
از یک ثانیه به بعد خودم هم خبر نداشتم.

-بذار دخترش رو ببینه، من و تو اینجا می‌مونیم و حرف می‌زنیم.

از چشم‌هاش می‌خوندم که هدفش حرف زدن نبود. می‌خواست دوباره داد و فریاد کنه و احتمالا شیوه‌ی جنگ تو ایران همین بود!
فریاد و عَربَدِه‌کشی و رسوایی...

-با اِحتِساب مسیر رفت و برگشت، فقط بیست دقیقه!

1403/08/23 10:39

#پارت_155
#قلب_پنهان





صدای ساییده شدنِ کف کفش مادر الین رو شنیدم و طولی نکشید که پشت برادرش ایستاد و صدای گریه‌هاش بالا گرفت. قبل از اینکه حرفی به زبون بیاره، مرد مقابلم چرخید و زیر بازوی زن رو گرفت و من نگاه وَحشَت زده و غمگین و پَریشونَش رو روی اَجزایِ وجودم دیدم.

-برو و الین رو ببین.

خودِ چمدونِ قهوه‌ای رنگ و کوچیک دستش، گویایِ خیلی چیزها بود و فقط برای ثانیه‌ای دلم به حالِ الین سوخت. مادرش نیومده بودتا اون رو ببینه بلکه اومده بود تا آخرین وسایل و تکه‌های باقیمونده از دخترش رو تو خونه‌ی اَربابِ جدیدش پَرت کنه.


-می‌تونم ببینمش؟!

نگاهم رو از چمدونِ بَد رَنگ گرفتم و به چشم‌های بارونیش زل زدم.
دست خودم نبود اما با نیش و کِنایه گفتم:

-کل وسایِلِشِه؟!

مادرش دقیقا متوجه حرفم شد که گریه‌هاش به عَرش رسید و دلم نَرم نَشُد. اگر قصدِ اجازه دادن داشتم چون فکر می‌کردم این زن دلش برای دخترش لرزیده بود و حالا...
خیال می‌کرد لَنگِ چهارتا تکه لباس و کتاب و وسیله بود؟! من الین رو نمی‌شناختم اما...
اسم لعنتیش تو شناسنامه‌ی یه شیخ نجیب غرورم رو زیر پا له می‌کرد که این زن اینجوری در مورد الین فکر می‌کرد. قرار نبود تو خونه‌ی من لُخت بچرخه. اَخمام دَرهَم شد و صدام رو بالا بردم.

-پشیمون شدم، برید بیرون. همین الان...

جلو رفتم ولی هر دو همچنان پابرجا ایستاده بودند و گریه‌های لعنتی زن قطع نمی‌شد.

-ما باهم حرف زدیم، شیخ باید بذاری...

برای من بایدی وجود نداشت و این لَحنِ طَلَبکار اعصابم رو به هم می‌ریخت. مُشت گِرِه کردم و کنار رونَم نگه داشتم. من چرا باید از الین دفاع می‌کردم؟!‌چرا باید جلوی دیدارشون رو می‌گرفتم؟!

-حرف من حرفه مگر اینکه خیال کنم داره به من توهین میشه! با یه چمدون رَختُ و لباس اومدی خیال کردی دخترت تو خونه‌ی من لُخت می‌چرخه؟!

تَحَکُم صدام دهن مادرش رو بست و داییش با صورتی سُرخ شده سمتم اومد و یه گام از خواهرش فاصله گرفت.
سعی داشت صداش به گوش اون زن نرسه تا بیش از این اَشک نریزه.


وسایل مورد نیازِشِه، فکر کن
جَهیزیّهَ ست!
بزار همدیگه رو....
نتونستم از این جملات مُزَخرَم
نَخَندَم اما حس و حالی برای خندیدن نداشتم فقط لَبَم به
طَرحِ کَمرَنگی از پوزخَند کَج شد و رو به چشم های سیاهش لب زدم.


من تَرجیح میدم اِلین، به عُنوانِ
یک عروس فراری دقيقأ هَمونجوری تو خونه یِ من بِچَرخِه که لایِقِشِه....
لُخت و عُیور.....

مُشتِش بی مَکث تا کنار صورتم بالا اومد و جیغ زن بالا گرفت
و خودش جرأت فُرود آوردن
مُشتَش را پیدا نکرد.

1403/08/23 10:41

درست مقابل صورتم میلرزید و
صداش از زخمدو رَگِه شده بود.
مراقب حرف زدنت باش مَردَک اَجنَبی، نذار از هَستی ساقِطِت کُنَم بِفَهمَم داری درباره یِ کی
حرف میزنی،

بِفَهم اگه الان زیر خَروارها خاک نیستی چون....

1403/08/23 10:42

_الین رو یه مدت پیش خودت نگه دار!

انگار متوجه حرفم نشد که هیچ واکنشی نشون نداد. سمتش چرخیدم و بهت نگاهش باعث تعجبم شد. هیچ حرف نامُتعارِفی به زبون نیاورده بودم.

-یه دختر جوون رو ببرم خونه؟! من همینجوری هم زیر ذره‌بین مهینم!
.

1403/08/23 10:46

#پارت_159
#قلب_پنهان

-پس باید دستش رو بگیرم و ببرم کویت؟!‌ اصلا من نمی‌دونم اون دختر کیه و چیکاره‌ست.

-ولی با همون اطلاعات ناچیز خودت به میل و اراده‌ی خودت خواستی که عقدش کنی!

این حرف حسابی برآشفته‌م کرد.

-من فقط خواستم گندی که عادل زده بود رو جمع کنم.

-پس جمع کن.

کلافه نفسم رو حبس کردم و سینه‌م از هجوم اون حجم اکسیژن به سوزش افتاد و پلکم رو بستم. چنگی به موهام زدم و نفسم رو آهسته بیرون دادم. می‌خواستم تپش قلب و نفسم رو باهم هماهنگ کنم و این حرص و خشم رو تو خودم بکشم. چندان موفق نبودم اما با خونسردی نگاش کردم.

-نمی‌تونم با خودم ببرمش.

-اینجا جای امن سراغ داری؟!

مادرش نیومده بود تا الین رو ببره، اومده بود تا آخرین بازمونده‌های وجودش رو از سرش باز کنه...
اومده بود تا اَدایِ مادرهای نگران رو دربیاره...
اعصابم به شدت مُتِشَنِج بود و حالم ناخوش!

-یه مدت به عنوان یه بیمار ببرش خونه‌ی خودت!

با کف دست چند مرتبه به رونش ضربه زد و لکه‌ی سفید رنگی که نمی‌دونستم از چی بود، با ناخن پاک کرد.

-تو ایران خونه زیاد داری، بفرستش اونجا... موندنش تو خونه‌ی من و با وجود دو تا پسر مجرد اصلا عاقلانه نیست.

-تنها؟! باید یه نفر مراقبش باشه که گند نزنه، همین امروز به خاطر یه فاصله‌ی نیم متری از من، بیهوش شد!

جوری به سمتم چرخید که صدای تِرق تِرق استخون‌های گردنش رو شنیدم.

-تو چی گفتی؟! بیهوش شد؟!

بزاق بدطَعمِ دهنم رو قورت دادم و به خیابون زل زدم. یه ماشین با چند متر فاصله پارک شده بود و چراغش مدام چشمک میزد و یه پسر بچه ازش پیاده شد. مادرش داشت کلاهش رو روی گوشش مرتب می‌کرد.

-عاصی؟! باهاش چیکار کردی؟!

-یکم عصبی بودم.

کمرش رو به در تکیه داد و هیجان صداش حالم رو خراب‌تر کرد.

-چیکار کردی؟!

-با عادل حرف نمیزنی، دکتر ساجدی... من فقط می‌خواستم بدونم تو اون خراب شده چی به ریشم بستن.

صداش بالا رفت و تو کابین ماشین پخش شد.

-و به خاطر اینکه بفهمی چی به ریشت بستن با اون دختر چیکار کردی؟!

اخم کردم و با یه پوزخند گوشه‌ی لبم به صورت برافروخته‌ش زل زدم.

-موقعیت منو می‌فهمی؟! دختری رو عقد اجباری کردم که حتی نمی‌دونم بکارت داره یا نه...

1403/08/23 10:46

#پارت_162
#قلب_پنهان





بُغض به گلوم چنگ انداخت و ضَعف بَدَنیم باعث شد سرگیجه بگیرم. خیلی سردم بود و مُدام دندونام به هم برخورد می‌کرد.

از جام بلند شدم و به سختی پایین تخت و رو پاهام ایستادم. خیلی سرگیجه داشتم ولی خودم رو وادار کردم تا بِایستَم.

نگاهم رو تو کل اتاق چرخ دادم و یهو چشمم به آینه افتاد. لباس‌هام عوض شده بود و ناباورانه دست رو دهنم گذاشتم وهین کشیدم.

کارِ عاصی بود؟!
اون می‌خواست تنم رو چک کنه و مطمئن بشه که چی به ریشش بسته شده بود.
اشک از چشمام سرازیر شد و از خودم حال نفرت گرفتم. چقدر و تا کجا به تنم زل زده بود؟!

چطور تونستم مثل یه دختر دست و پا چُلُفتی اَحمق غَش کنم و اون منو تا اتاق بیاره؟!
مثلا قصد داشتم از خودم در برابرش دفاع کنم و تو بی‌دفاع ترین حالت ممکن رو دستش پخش زمین شدم و من چقدر *** بودم.

موهام باز بود و تی شرت و شلوارِ تنم زیادی دخترونه بود و مطمئنأ نمی‌تونست به مردهای خونه ربط داشته باشه...
حدس میزدم مال دختر بهجت بود هرچند من هیچ دختری ندیده بودم اما می‌تونست به بهجت ربط داشته باشه.

موهام رو با دست کنار زدم و با یه ترس واضح به دور تا دور اتاق نگاه کردم.

هیچ قاب عکسی نبود که بتونم حدس بزنم اینجا اتاق کی بود؟! دیوارها کاغذ دیواری داشت و کمد و تخت، جِنسیَّت صاحب اتاق رو نمی‌رسوند. یه میز مطالعه و یه جعبه‌ی موزیکال روی میز مطالعه به چشم می‌خورد.

من تو این خونه تنها بودم؟! فکر اینکه عاصی بهم دست زده باشه و خودش لباس‌هام رو عوض کرده باشه دیوونم می‌کرد.

با مشت تو شَقیقِه‌ِی خودم کوبیدم و فکرِ اینکه به جای مهرداد، حالا مَحرَمِ عاصی بودم رَمَقَم رو گرفت. مگه فقط به خوندن اون چهارتا خط و گفتن بله بود؟!
نه من راضی بودم نه اون؛
پس این عَقد فقط جَنبِهِ یِ
تشریفات داشت و حق نداشت هیچوقت بهم دست بزنه!


1403/08/23 20:06

#پارت_163
#قلب_پنهان






من امید داشتم که مهرداد متوجه اشتباهش بشه و از من عذرخواهی کنه...
بهش برنمی‌گشتم اما امید داشتم که التماس کردنش رو ببینم.


هم زندگی من رو خراب کرد و هم آبروم رو برد. محال بود ازش بگذرم.


یه قطره اشک از چشمم چکید و انگار فقط کافی بود همین یه قطره اشک فرو بِچِکِه تا سَدِ اشکام شکسته بشه. کل صورتم خیس شد و من به سختی خودم رو آروم کردم.


-یه روزی می‌فهمی که خیلی دیره... تاوان دلِ شکسته رو پس دادن خیلی سخته مهرداد... خیلی!


انگار اینجا بود و صدام رو می‌شنید. می‌دونستم داشتم دیوونه میشدم.
تصمیم گرفتم از این اتاق بیرون بزنم... شاید می‌تونستم فرار کنم و از دست اون شیخ لعنتی خلاص بشم.


روبروی کمد ایستادم تا یه چیزی پیدا کنم. هرچیزی که بتونه تنم رو گرم کنه ولی کمد خالی بود.

پوف کشیدم و با احتیاط دمپایی کنار تخت رو پوشیدم و از اتاق خارج شدم.


تو این طبقه از زیر درِ هیچکدوم از اتاق ها هیچ نوری بیرون نمیزد و نشون می‌داد که طبقه خالی بود یا حداقل خواب...

1403/08/23 20:06

#پارت_164
#قلب_پنهان

خودم رو بغل زدم و از پله‌ها پایین رفتم. حتی از سمت آشپزخونه هیچ صدایی به گوش نمیرسید. در سالن بسته بود و جز یه چِلچِراغ بزرگ هیچ نوری از هیچ کجا دیده نمیشد.

وسط سالن ایستادم و بلاتکلیف به اطرافم زل زدم.
واقعا هیچکس نبود؟! نکنه عاصی و هاتف و بهجت رفته بودند و حالا کل در و پنجره‌های این خونه رو روی من قفل کرده بودند؟!

وقتی من بیهوش شدم روز بود و حالا شب...
زمان کافی برای رفتن داشتند.
درد بدی تو قلبم نشست و از ترس به خودم لرزیدم. من نمی‌تونستم تو این خونه‌ی بزرگ تنها سر کنم؛ از ترس سکته می‌کردم.

تا خواستم اسم یکی رو صدا کنم، صدای پِچ پِچ دو نفر رو شنیدم.
خدایا شکرت... تنها نبودم!

هرچند شاید جِن و روح بود و اوضاع وخیم‌تر می‌شد. خودم از افکارم، هم می‌ترسیدم و هم خنده‌م گرفته بود.

صدا از همون سالن کوچیکی به گوش می‌رسید که عاصی من رو برده بود. همون اتاق کار و ....

باز با یادآوری بیهوشی بی‌موقَعَم، حالم گرفته شد.
تی شرت خِرسی تنم رو مشت کردم و پاورچین از پله‌ها پایین رفتم و پشت در اتاق فال گوش ایستادم.

اول نمی‌شنیدم ولی با یکم دقت صدای هاتف رو تشخیص دادم.

-به سختی بیرونشون کردم آقا... کم کم داشتم مجبور میشدم که پلیس خبر کنم.

اسم پلیس زانوهام رو به رَعشِه انداخت. داشت درباره‌ی چی حرف میزد؟!

صدای عاصی خیلی ضعیف‌تر بود و انگار به در فاصله‌ی بیشتری داشت. گوشم رو به در چسبوندم و هر دو دستم رو بهش تکیه دادم.

-چی می‌خواستن؟!

-همون چیزی که به خودتون هم گفتن، موندن تو ایران داره برامون دردسر ایجاد می‌کنه. باید بریم آقا!

پس حَدسَم درست بود و قَصدِ رفتن داشت.

نمی‌دونم چرا ولی خوشحال شدم. حس می‌کردم عاصی که می‌رفت من آزاد می‌شدم و می‌تونستم برم.

خیلی فکر کرده بودم و می‌تونستم برم پیش شیدا...
دوستم بود و احتمالا می‌تونستم چند مدتی رو با اون‌ها زندگی کنم تا آب‌ها از آسیاب بیفته و به خونه‌ی خودمون برگردم.


-با اون دختر، الین چیکار کنم؟!

قلبم به کوبش افتاد و کف دستم عرق کرد. همه‌ی وجودم گوش شد تا جواب هاتف رو بِشنَوَم.

چند گام به چپ و راست برداشت و صدای پاش رو به وضوح شنیدم.

-باید با خودمون به کویت ببریم آقا...

برخورد چیزی روی میز باعث شد تو جا بِپَرَم. دست رو دهنم گذاشتم تا صدام بالا نره و متوجه حضورم پُشتِ دَر نَشِه.

-هیچ می‌دونی اگر من با یه دختر برگردم کویت چه جَنجالی به پا میشه؟! در ثانی اون دختر پاسپورت نداره... منم نمی‌تونم بیشتر از این هوای تهران رو نفس بکشم هاتف. داره خفه‌م می‌کنه و می‌خوام همین فردا برم.

1403/08/23 20:08

#پارت_165
#قلب_پنهان




هاتف تن صداش رو پایین تر آورد و من با یه درد بزرگ تو گلوم سعی کردم بِشنَوَم که قرار بود چه تصمیمی برای زندگیم بگیرن.


-هرچی شما بگید من همون‌کار رو انجام میدم ولی درست کردن یه پاسپورت برای الین خانوم کار سختی نیست. شما راضی بِشید، تو کمتر از یک هفته ردیف میشه!



من نمی‌خواستم برم و کاش عاصی راضی به اینکار نمی‌شد.
برای ثانیه‌ای هیچ حرفی بِینشون رد و بدل نشد و باز هاتف بود که به حرف اومد.


-کارای پاسپورت رو انجام بدم؟!



باز عاصی حرفی نزد و من با ترس به مسیرِ پله‌ها چشم دوختم تا اگر بهجت سر می‌رسید متوجه بشم.
اگر کسی می‌فهمید من فال گوش ایستادم بد می‌شد.



-سِزایِ دختری که آویزون این و اون بشه تا خودش رو نجات بده همینه!


من آویزون نشده بودم و از سر بیچارگی پام به این دیوونه خونه باز شده بود.
چقدر بی‌رحمانه نیش و کِنایه میزد.


-ولی دشمنای شما...



عاصی اجازه‌ی تکمیل حرفش رو نداد و صداش رو بالا برد.



-دیگه داری شورش رو درمیاری هاتف، مراقب حرفات باش... کسی قرار نیست خبردار بشه اون دختره‌ی...


یه مکث کوتاه کرد و حرصی‌تر از قبل ادامه داد:



-هیچکدوم از دوست و دشمن‌های من قرار نیست متوجه بشن شناسنامه‌م رو به گَند کشیدم تا از برادرم دفاع کنم.


دلم شکست و هیچ حس دیگه‌ای پیدا نکردم جز حِقارَت.


-هرچی شما بگید، من کارهای رفتنتون رو انجام میدم!



صدای پای هاتف رو شنیدم و قصد فرار کردم ولی عاصی بلند گفت:


-صبر کن!


اونقدر بُغض داشتم که گلوم درد می‌کرد و مدام جوشش اشک رو تو چشمام حس می‌کردم. خیلی ترسیده بودم و داشتم کُنتُرُلِ مَثانَه‌م رو از دست می‌دادم و هرلحظه ممکن بود خودم رو خیس کنم.
صدای گرفته و خَشدار عاصی باعث میشد نتونم برم.



دلم می‌خواست بایستم و گوش کنم. یه گرفتگی خیلی جذاب تو صداش داشت و حالا و وسط فال گوش ایستادن پشت در اتاق یه مَردِ عَرَب، دلم می‌خواست که عاصی خواننده بود و می‌خوند. حتما خیلی صدای خوبی بود و می‌تونست خیلی طرفدار پیدا کنه.

-بفرمایید!



-چند تا نگهبان بذار تو مَحوَطِه کشیک بدن شاید باز سر و کَلِه‌ِی مادرش و داییش پیدا بشه!



-بله آقا... اونجوری که شما اِتمام حُجَت کردید، خانواده‌ی زرگر دیگه جرأت نمی‌کنن نزدیک اینجا پیداشون بشه!



قلبم از حلقم بیرون زد. مادرم برای دیدنم اومده بود؟! می‌خواست من رو ببینه و این دیو اجازه نداده بود؟!

1403/08/23 20:09

#پارت_166
#قلب_پنهان


چشمام گُشاد شد و قَطَراتِ داغ اَشک پهنای صورتم رو پُوشُوند.
انگار دنیا روی سرم آوار شد مادرم.. همون کسی که فکر میکردم منو فراموش کرده بود برای دیدنم اومده بود و شیخ نجیب چطور می تونست اجازه نده؟! همه ی وجودم پر از نفرت شد و قبل از اینکه مغزم یاری کنه دستگیره ی در رو کشیدم و وارد اتاق شدم.هاتف پشت به من بود و عاصی روی صندلی و پشت میزش نشسته بود. هاتف به سمتم چرخید و من به پوزخند لونِه کرده گوشه ی لب عاصی حتی نگاه هم نکردم با جیغ به حرف اومدم. مامانم اومده بود؟! مامانم اومده بود دنبال من..اومده بود منو ببره، چرا... چرا اینکارو کردی عوضی خواستم به سمتش هُجوم ببرم و با کوبیدن مشتم تو سینه ی سختش، سوالم رو جار بزنم ولی تا یه قدم برداشتم و هاتف قَصدِ کُنتُرُل کَردَنَم را داشت، فریاد عاصی چهار ستون تنم رو لرزوند. به اون دختر دست نزن هاتف همین الان برو بیرون.. هاتف هاج و واج ایستاد و من انگار درد و بغضم فراموشم شد که به حرکت هیستِریک عاصی زل زدم. از مشت میز بلند شد و هاتف با ترس یه گام عقب رفت و من سر جا میخکوب شدم. عاصی که به هاتف رسید، دوباره با تَحَکُم و همون صدای لعنتیِ خشدار گفت: دیگه بهت هشدار نمیدم هاتف!‌ کاری که ازت خواستم انجام بده همین الان. چشم ببخشید! هاتف عقب عقب تا کنار در رفت و من با چشم دنبالش کردم. قفسه‌ی سینه‌م پرشتاب به جلو پرت میشد و صدای نفس‌هام کل اتاق رو پر کرده بود. حالا فقط داد و بیداد نمی‌کردم ولی تیر خشمم رو سمت عاصی پرت کردم و به مَحضِ بسته شدن در سوالم رو بازگو کردم.
-چرا اینکارو کردی؟! چرا مامانم رو...
بین حرفم پرید و خشن لب زد:بشین
از دستش خسته شده بودم و این تک کلمه‌ای حرف زدن و اون عطرِ... عطرِ...
هیچ توصیفی براش نداشتم چون هربار که زیر بینیم می‌پیچید به یه حال عجیب می‌رسیدم که خودم هم درک درستی ازش نداشتم. اون شب تو ماشین درست وقتی داشت من رو جلوی خونه پیاده می‌کرد، چرا باید از عطرش حرف میزدم؟! نمی خوام بشینم.گفتم بشین الین..اگر تا سی ثانیه‌ی دیگه سر پا بمونی، زیر بغلت رو نمی‌گیرم تا بَرگَردونَمِت تو اتاقت.
پس حدسم درست بود؟! خود لعنتیش من رو برده بود تو اتاق و تعویض لباس‌هام کار خودش بود؟! دستم روی قلبم نشست و مثل لاستیک یه دوچرخه پنچر شدم.ازت متنفرم. من مامانم رو می‌خوام.

1403/08/23 20:09

#پارت_167
#قلب_پنهان

سری به چپ و راست تکون داد و کتش رو بیرون آورد. نمی‌دونم چرا ولی دیدن اون حجم عَضُلِه و بازوی پیچ در پیچی که پشت پیرهن سیاهش مخفی کرده بود ترس به دلم می‌انداخت.این اتاق توانایی سُست کردنم رو داشت یا همون عطر؟!
انگار یه جورمُورُفین تو ذرات تشکیل دهنده‌ی عطرش وجود داشت که دست و پام رو شل می‌کرد.-می‌شینی یا من وادارت کنم؟!آقای شیخ نجیب...
-امیدوارم تا ابد همینجوری صدام کنی، یه روز برات عاصی نباشم یه روز شیخ نجیب! بشین الین...منظورش از این حرف چی بود؟! نکنه خیال می‌کرد من عاشق چشم و ابروش بودم؟! اینکه زیادی جذاب بود و چشم و ابروی سیاهش دل هر دختری رو می‌لرزوند دلیل نمیشد دو روز بعد از مراسم خاکسپاری خوشبختیم، دل بدم به یه مرد عجیب و غریب که برادر متجاوزم بود.اخم کردم و دست‌های لرزونم رو تو هم قفل کردم تا متوجه رَعشَه‌ش نَشِه.
-منم جوابتو دادم، نمی‌خوام بشینم. همین الان به مامانم زنگ بزن تا بیاد دنبالم. منم از اینکه بخوام دورو اطرافت باشم متنفرم، از اینکه اسمت رو با زور فرو کردی تو شناسنامه‌ی من...پوزخندزد.سمتم اومد و بازوم رو گرفت و پنجه‌های نیرومندش که دور استخون نَحیف بازوم پیچید دردم گرفت. من رو تا کنارصندلی ها پیش برد و روی یکی نشوند. خودش بالا سرم ایستاد و هر دو دستش رو به کمرش زد و با ترس نگاش کردم. سینه‌ش به شدت به پیرهنش فشار می‌آورد.فعلا که باید حرف رو تو مغزت فرو کنم... وقت واسه فرو کردن بقیه چیزا هست. میگم بشین دلم برات نسوخته فقط حوصله‌ی نَعش‌ِکشی ندارم!گلوم متورم شده بود و خودم برجستگی بغض رو حس می‌کردم.چقدر بی‌رحم بود. چقدر سنگدل...ازت متنفرم!یه بار دیگه از این جمله استفاده کنی...میزنی؟! با وحشی بازی پرتم می‌کنی رو صندلی تا حرفت رو تو مغزم فرو کنی؟!
پوزخند زد. جلو اومد و سایه‌ی سیاهش رو هیکلم افتاد. سرم رو پایین انداختم و با همون ژست قبلش شمرده شمرده به حرف اومد:
-انگار خیلی هم بدت نمیاد مدام یه چیزی بهت فرو کنم!دهنم باز موند و گوشم داغ کرد. چی گفت؟! من زیادی منحرف بودم یا هدفش چیزی بود که تو سرم می‌پیچید؟!خوب گوش کن چی میگم، من آدم صبوری نبودم و نیستم پس قبل از اینکه وادار شم مدام حرفم روچندبار تکرار کنم، عین یه دخترِ خوب گوش کن.انگشتام رو تو هم قلاب کردم و روی رونَم گذاشتم
حرفش اونقدر کوبنده بود که دیگه جرأت نکنم سر بالا بیارم نفس تازه کرد و از منی که روی صندلی به خودم می لرزیدم فاصله گرفت و پشت میز نِشَست.

1403/08/23 20:10

هِین کشیدم و عقب رفتم ولی کمرم به میز برخورد کرد و پایه هاش روی
سرامیک ها لیز خورد.

تَعادُلَم رو از دست دادم و با تکیه به
لَب تابِش که روی میز بود خودم رو نِگَه داشتم.

-آ.... آق آقای ش.... شیخ نجیب.....

1403/08/23 20:11

#پارت_169
#قلب_پنهان



نفسش خندید و به این ترس و حرکاتِ هیستِریکَم با یه لبخند مَلیح زُل زد. کِی بلند شده بود؟! کِی راه رفته بود که من نفهمیدم؟! فقط نیم متر فاصله داشت و من از ترس قلبم تو گلوم می‌تپید.

-داشتی از اون دیوونه‌ی زنجیری و روانی می‌گفتی...

یه لحظه از خودم وا رفتم ولی حرکات عادل اصلا طبیعی نبود و اینکه عاصی به خاطر اون عادلِ در به در با من ازدواج کرده بود نشون می‌داد که براش اهمیت خیلی زیادی قائِل بود. دوست نداشت عادل تو دردسر بیفته و این رو شب حادثه گفته بود. بهم تاکید کرده بود که نباید از اتفاقات تو اون خونه با کسی حرفی بزنم و این آتیش جهنمی رو... انگار خودم برپا کرده بودم.

-الین؟! اوضاع مُساعِدی نداری و هرلحظه ممکنه رنگ پریده و لاغری بیش از حَدِت کار دستت بده، قبل از اینکه بلایی سرت بیارم برو!

حالا وقتش بود که لاغریم رو به رُخَم بِکِشِه؟!‌من الان تو بُحران بودم و اصلا تحمل شنیدن انتقاد نداشتم.

-من ژیمناستیک‌ کارم! لاغر نیستم فقط هیکلم اروپاییه... قابل توجه شما عَرَبایِ شکم‌ پرست و چاق!

ماتِش بُرد و با ابروهای بالا رفته، خیره‌ی صورتم شد.
نمیدونم اون حَجمِ شهامت رو از کجا آوردم ولی خودم رو جمع و جور کردم و سمتش رفتم. اگر می‌فهمید اینقدر ازش وحشت دارم قطعا اونجوری با اون نگاه وَحشی‌ش بهم زل نمیزد.

-باز خوبه خیلی لاغرم و هیچکس با دیدن قیافه و هیکل من تحریک نمیشه تا تَقی به توقی خورد و بیهوش شدم از من سواستفاده کردی و به مَقصَدِت رسیدی!

متوجه طَعنِه‌ِی کلامم شد که رنگش رو به سُرخی رفت. همون چند گام ناقابل بینمون رو طی کرد و من از پشت به میز چسبیدم و باز غیژی که تولید کرد رو اعصابم چنگ انداخت.

-سعی داری چشای من رو روی تن و بدنت باز کنی تا از خیر تنبیهت بگذرم؟! نمی‌دونستم دخترای خانواده‌ی چادری و مذهبی هم از این حَرَبِه استفاده می‌کنن! من برای دست زدن و دید زدنت نیازی ندارم صبر کنم تا از هوش بری.

کیش و ماتم کرده بود. رسماً فَکَم افتاد و هیچ حرفی برای گفتن پیدا نکردم. یخ بستم رو به چشم‌هاش و آتیشی که توش به پا بود.

-منظورم این نبود! من فقط از خودم دفاع کردم تا فکر نکنین اگه بیهوش بودم می‌تونین هرکاری دلتون خواست بکنین.

پوزخند زد و دستی به ته ریشش کشید و اون نیم سانتی متر باقیمونده رو پر کرد و بهم چسبید. یه دستش رو به میز تکیه داد و من با ساعِدَم مانعِ برخوردش شدم.

-برید عقب!

-چرا؟! مگه چیز پنهونی هم داری؟! به قول تفکرات تو من کل تنت رو دید زدم.

وای خدایا زده بود؟! طبق افکار من؟! خود لعنتیش مگه این لباس خرسی ها رو تنم نکرده بود؟!

1403/08/23 20:12

سلام خوشگــلا بــریم واسه پارتـای امروز شرمنده واسه تاخــیر😽❤

1403/08/24 15:36

داشتم از این نزدیکی گُر می‌گرفتم.

-عاصی... شیخ نجیب... عاصی... شیخ نجیب! هرچند من ترجیح میدم منو شیخ نجیب صدا کنی تا بفهمی وقتی هشدارهای منو جدی نگیری چی به سرت میاد!



مشت کم جونی به کمرش زدم ولی اِفاقِه نکرد. گردنم رو گرفت و سرم رو کج کرد.
نمی‌خواستم گریه کنم و تمام تلاشم رو براش خرج کردم.


-هرجور بگی صدات می‌کنم فقط بذار من برم، من هنوز نتونستم با اتفاقاتی که افتاده کنار بیام. هنوز نتونستم نفس بکشم و یه دل سیر گریه کنم. تو دیگه اذیتم نکن.



حرکت دستش روی پهلوم و برخورد ته ریشش روی پوست گردنم، حس ترس و وحشت از تجاوز رو دوباره تو وجودم زنده می‌کرد.


-ولم کن بذار برم!


-کجا بری!


-هرجایی جز اینجا... مگه نمیگی خانواده‌م اومده بودن دنبالم؟! برمیگردم خونمون و تو اولین فرصت ازت طلاق می‌گیرم.



محکم‌تر پهلوم رو چنگ زد و ناله‌م روی پیرهنش و برجستگی عضلانی سینه‌ش خفه شد.



-کی؟! ‌من گفتم اومدن دنبالت که ببرنت؟!



پوزخند صداداری زد که نفسش رو گردنم نشست و لرزیدم.


-اون مادری که سنگش رو به سینه میزنی، نیومده بود تو رو ببره که اگر اینطوری بود
ذره ای تَردید نمی کردم و تو رو
دو دستی و با اِشتیاق تحویل
می دادم. اومده بودن بقیه
بازمونده های تو تویِ
خونه شون رو پَس بِدَن!


تو کی هستی و چه جور
دختری هستی که حتی خانواده ات حاضر بودن
شَرِت رو از زندگیشون
کم کنن!

1403/08/24 15:36

#پارت_171
#قلب_پنهان



داشت حقیقت رو می‌گفت؟! مامانم اومده بود تا وسایلم رو بیاره؟! تا من رو از خونه و زندگیشون پرت کنن بیرون؟! اینبار نتونستم قوی باشم و گریه کردم.
قطرات درشت اشکم روی پیرهنش نشست و به آستینش چنگ انداختم.

-لعنت بهت ولم کن. هربار اون دهنت رو باز می‌کنی یه خبر مُصیبَت‌بار میدی، تو نَحسی و زندگی منم از وقتی خراب شد که تو و اون برادر روانیت پا تو زندگیم گذاشتین.

-مزخرفاتتو تموم کن الین. اینبار که به اسمِ عادل کلمه‌ی روانی و دیوونه و زنجیری بچسبونی با من طرفی، الین من با هیچ اَحَدی شوخی ندارم و به خاطر عادل... همین اندازه که بدونی به خاطرش مجبور شدم عَقدِت کنم کافیه که بدونی چه کارایی از دستم برمیاد... پس مراقب حرفایی که تو عصبانیت میزنی باش!

لبم رو به هم فشردم و تکون نخوردم. چند سانتی متر عقب رفت و بهم زل زد. دست روی دهنم گذاشتم تا هِق هِقَم بالا نگیره...

-چند تا سوال می‌پرسم و جواب می‌خوام.

سری به بالا و پایین تکون دادم. انگشت شَستَش رو تو جیب شلوار پارچه‌ایش فرو برد و جدی‌تر از همه‌ی زمان‌های گذشته لب زد:

-جایی برای رفتن داری؟!

اگر عاصی حقیقت رو می‌گفت و مامانم با نامردی اومده بود تا وسایلم رو پس بده، نه... هیچ کجا رو نداشتم.

-خونه‌ی دوستم، شیدا... می‌تونم برم و...

-فقط جواب سوالم رو بده!

دهنم رو بستم و با پشت دست اشکام رو پاک کردم. چند گام دور شد و از لای مبلمان عبور کرد. مُتَفِکِرانِه بهم خیره موند.

-کی هست؟! قابل اعتماده؟!

بعد از اتفاقی که افتاده بود هیچکس برام قابل اعتماد نبود. خانواده‌م من رو نمی‌خواستند و حرفم رو باور نداشتند...
هرچند چون باورم کرده بودند حالا جلوی این مرد خشمگین ایستاده بودم.

-نه...

-پس چرا میگی؟! خاله‌ای... عمه‌ای... عمو یا... فکر نکنم اون دایی که من دیدم دوست داشته باشه از صدکیلومتریش رد بشی!

خیلی دلم می‌خواست سرش داد بزنم و بگم

"چرا سعی داری وسعت بدبختی و حماقتم رو به رخم بکشی "

اما خفه شدم و هیچ حرفی نزدم تا همه‌ی خشمش رو خالی کنه.

-کسی هست که با وجود اَنگِ هَرزِگی که به پیشونیت خورده تو رو تو خونه زندگیش راه بده؟!

غرورم له شد و شرافتی که همیشه بهش افتخار می‌کردم لَگَدمال شد. من دیگه دربرابر هیچکس هیچ ارزشی نداشتم و به این مرد حق می‌دادم با وجود خشم و کینه‌ای که از من داشت اینجوری باهام حرف بزنه اما دلم که نمی‌فهمید، می‌فهمید؟!

-برای شما چه فرقی می‌کنه؟! بذارید من از اینجا برم بالاخره یه جایی رو برای زندگی پیدا می‌کنم. قول میدم زود طلاق بگیرم!

1403/08/24 15:37

#پارت_172
#قلب_پنهان


-طلاق؟! خبر از تاریخچه‌ی زندگیت ندارم
ولی مطمئنا کسی که تو چهل و هشت ساعت سه تا مرد عوض می‌کنه، طلاق کمترین کاریه که از دستش برمیاد!

خون تو عروقم منجمد شد. وقتی پوزخند زد و پشت به من ایستاد همه‌ی تواناییم رو از دست دادم. جوری این حقیقت رو تو صورتم کوبیده بود که محال بود هیچوقت از خاطرم بره!

قلبم ناهماهنگ می‌کوبید ولی دیگه گریه‌م نگرفت. مگه حقیقت همین نبود؟!
چونه‌م به شدت می‌لرزید و صدام رو پیدا نمی‌کردم تا جوابی بدم.

-فعلا هیچ دادگاهی اجازه نمیده طلاق بگیری، قاضی هم بچه نیست مزخرفاتت رو باور کنه که به خاطر من فرار کردی و یهو یادت افتاده باهام نمیسازی!

-من... من... می‌خوام برگردم تو اتاقم.

از میز فاصله گرفتم و چند گام را با بی‌تَعادُلی برداشتم. برای بیرون زدن از این اتاق باید از کنارش رد می‌شدم و من سعی داشتم با بیشترین فاصله از او برم و پشت سرم هم نگاه نکنم.

-هنوز اونقدر به این خونه تَعَلُق نداری که اون اتاق رو اتاق خودت بدونی، یادت رفته مهمونی؟!

انگار پنجه‌های نیرومندش رو گردنم بود و داشت خفه‌م می‌کرد. من حق می‌دادم اما دلم نه! می‌شکست!

بین راه ایستادم و به چپ سر کج کردم. به جایی که او با ژِستِ اَشرافیش ایستاده بود. از گوشه‌ی چشم و با سری کج شده نگام می‌کرد و اخمش توان در هم کوبیدنم رو داشت.

-حق ط طلاق با منه، من می‌تونم هر دادگاه و قاضی ای رو راضی کنم. شما نگران نباشین...

دستی به ته ریش ملایمش کشید و با همون اخم جذاب بهم زل زد:

-زیادی از چَمُ و خَمِ دادگاه سر درمیاری، معلومه خیلی تحقیق کردی!

نیش و کنایه‌هاش عصبیم می‌کرد ولی حق داشت. واقعا حق با اون بود نه من...
ولی مگه من خودم حواستم اینجا باشم؟!

-آره تحقیق کردم خیلی... کتابش رو خوندم، باهاش زندگی کردم چون می‌خواستم یه روز وکیل بشم!

این رو گفتم و خواستم فرار کنم ولی هنوز اولین قدم رو برنداشته بودم که مچ دستم اَسیرِ پهنای داغ دستاش شد. هین کشیدم ولی خیلی زود به خودم اومدم و سمتش چرخیدم.این اخم از بین ابروهاش کنار نمی‌رفت. اصلا بلد بود بخنده؟!

1403/08/24 15:38

#پارت_173
#قلب_پنهان



-صبر کن دختر جون... درخواست طلاق فقط شرایط رو پیچیده‌تر می‌کنه!


وجودم بین دستاش می‌لرزید. مسیر نگاهش رو از چشم‌هام به دست لرزونم انداخت.


-منم چندان میل ندارم زنم بمونی، مطمئنا جفتمون خوب می‌دونیم که این ازدواج هیچ رَسمیَّتی نداره نه برای من نه تو...

چشم پایین کشیدم و تلاش کردم تا دستم رو پس بکشم اما حلقه‌ی دستش رو تنگ‌تر کرد و من رو جلو کشید.


فاصله‌ی بینمون رو به تموم شدن بود که دستم رو روی برجستگی سینه‌ی عضلانیش گذاشتم تا تو آغوشش پرت نشم. من تَعادُل نداشتم.


-نه من می‌خوام و نه تو ولی...


-ولی چی؟!

چرا دستم رو ول نمی‌کرد و اجازه نمی‌داد تا با یه فاصله‌ی یک متری از هم حرف بزنیم؟!
سرد سرد بودم و هرلحظه ممکن بود از ترس زَهرِه تَرَک بِشَم.

-ولی مجبوریم فعلا همینجوری ادامه بدیم، چون محاله با اِصرار و درخواست طلاق تو، این خبر همینجوری بمونه... مثل توپ می‌ترکه!


اینبار با اولین تَقَلایِ من برای پس کشیدنّ دستم، ولم کرد و من دست‌هام رو در هم قلاب کردم و جلوم نگه داشتم.

1403/08/24 15:39


امااین درست نیست، من... من نمی‌خوام و نمی‌تونم تو این خونه مهمون باشم!

-هَوَسِ صاحب‌خونه بودن به سرت زده؟!

هاج و واج نگاش کردم که دستش رو مشت کرد و تو جیب شلوارش فرو برد.

-منظورم این بود که...

-میل ندارم بشنوم، من باید برگردم کویت.

خبر خیلی خوشحال کننده ای بود. بی‌اراده یه نفس عمیق کشیدم.

-سفرتون بی‌خطر...

از حاضرجوابیم پوزخند زد. یک گام دور شد و نفسش رو خیلی ملایم پوف کرد.

-می‌تونی تا وقتی برگردم همینجا و پیش بهجت بمونی... تا وقتی بتونم تو کویت کارام رو ردیف کنم بمون و وقتی برگشتم باهم میریم برای کارای طلاق.


-کی برمیگردی؟! من نمی‌تونم زیاد منتظر بمونم و نمی‌خوام مدت زیادی رو زن شما بمونم!


-قبل از اینکه بری باید یه نکاتی رو بهت گوشزَد کنم!

دست به سینه منتظر ایستادم. تا کنار میز کارش رفت و بهش تکیه داد. تقریبا لبه‌ی میز نشست و یه پاش تو هوا مُعَلَق موند ولی همچنان ژِستِ خیره کننده‌ای داشت. انگار خوب بلد بود با کمترین حرکات بدنش، تاثیر زیادی روی فرد روبه‌روش بذاره!


-تو شاید ندونی وقتی اسم شیخ نجیب تو شناسنامه‌ت باشه، ممکنه چه خطراتی دنبالت کنه ولی من خوب
می دونم. برای همین هم بهتره خوب به حرفام گوش کنی چون نمی‌خوام هیچ مشکلی پیش بیاد!

باز همون حِس گُنگ و نامفهوم و همون ترس تو وجودم شکل گرفت. سراپا گوش بودم تا بدونم قرار بود چی بگه!

-هیچکس نباید خبردار بشه تو چه نسبتی با من داری!

1403/08/24 15:40