#پارت_148
#قلب_پنهان
ظریف بود، لاغر و نَحیف و زیادی شکننده...
یه چیزی تو عُمقِ چشمهاش بود که هربار باعث میشد عَقَب بِکِشَم و بهش دست نزنم ولی من از ایران و ایرانی جماعت بیزار بودم و دلم نمیخواست دستم به خاک و خاکزادهی لعنتیش برسه.
هر بار که از این مرز و بوم خارج میشدم سر تا پا لخت و عُیور میشدم و تا ساعتی خودم رو شست و شو میدادم و تا اون زمان که اکسیژنهای اِستِنشاق شدهی ایران از ریههام خارج نمیشد و تا وقتی که خودم رو عاری از هوای این خراب شده نمیدیدم، آروم نمیگرفتم.
حالا چرا باید اَسیر میشدم و بَندِ اِسارت این دختر رو دور گردنم مینداختم.
من به هیچ کاری مجبور نبودم. در اولین فرصت از اینجا میرفتم و الین میموند و یه خونهی بزرگ و بهجت...
محال بود الین رو با خودم ببرم! همین لحظه پشیمون شدم.
کبودیِ روی گردنش، دقیقاً کدوم حس من رو برانگیخته میکرد؟!
لبش سفیدِ سفید بود و قفسهی سینهش ابداً تکون نمیخورد. برای لحظهای ترسیدم.
روی سرش خم شدم و انگشتم رو زیر بینیش گرفتم و داغیِ نفسش رو حس کردم و یه دَمِ عمیق گرفتم.
خواستم عقب بکشم اما یه نیروی عجیب من رو تو همون حالت ثابت کرد. انگشتم رو از بینیش روی لبش کشیدم و از هم باز شد و یه صدای خفیف ایجاد کرد که قلبم رو به کوبش انداخت.
مسخره بود!
طُعمِهِی عادل، همون کسی که اگر دو دقیقه دیرتر میرسیدم تو خون خودش غَلت میزد، حالا درست روی یه تخت دونفرهی پَرِقو، آمادهی دِریدَن بود.
نه حسی از اَمیال مردونه داشتم و نه عشق و نه دِلدادگی فقط کنجکاو شدم و گوشهی لباسش رو پایین کشیدم و سفیدی پوستش از لای سیاهی رَختِ تنش رُخ نشون داد.
بزاق دهنم رو فرو دادم و یَقِهِی لباسش روپایین تر کشیدم.
آخرین باری که عادل رو با یه دختر شکار کرده بودم، تقریبا به سه یا چهار سال قبل برمیگشت. مَست و پاتیل تو یکی از هُتلهای لوکسِ کویت بود. هزینهی یک هفته بیمارستان و دَربه دری برای رضایت ازش خیلی دردسر داشت.
هنوز به خاطر داشتم که چه بلایی به روزش آورده بود. رئيس هتل خودش شخصاً با من تماس گرفته بود و تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که اُسامه و حَنیسه ازش خبر نداشتند.
طبیعی بود الین رو کنار عادل تَجَسُم کنم و دستم مشت بشه!
1403/08/23 10:29