نخواستم جلوش بِشکَنَم، پشت کردم و از اتاق بیرون زدم. تمام مسیر رسیدن به پلههای مارپیچیِ مُنتَهی به طبقهی بالا رو دویدم و به بدبختی هام فکر کردم.
میتونستم تو همون اتاق بمونم و اونقدر گریه کنم تا بمیرم!
صدای بهجت رو شنیدم که اسمم رو گفت ولی من
نمیخواستم هیچی بشنوم. در حق خودم و عاصی بد کرده بودم. نه روی دیدن خودم رو داشتم نه توان موندن و زَجر کشیدن...
من سختی نکشیده بودم و تو کل زندگیم تو عافیت بودم. هرچی میخواستم بی چون و چرا دراختیارم بود و حالا...
فقط به خاطر مهرداد داشتم عذاب میکشیدم. یعنی تو تمام مدتی که عاصی میرفت من نباید حتی خانوادهم رو میدیدم؟! اونها چی؟! دلشون نمیخواست من رو ببینند؟!
مامانم اومده بود تا وسایلم رو بیاره؟! همین؟!
آخ خدایا قلبم...
وارد اتاق بی روح و سرد شدم و خودم رو روی تخت پرت کردم و هِق هِقَم کل اتاق رو پر کرد. کاش همینجا و همین لحظه خدا به عِزراییلَش اجازه میداد تا جونم رو بگیره...
بهتر از این خفت و خاری بود! اشتباه کرده بودم و هیچ جوری نمیشد زمان رو به عقب برگردوند.
یهو بوی عطر عاصی زیر بینیم پیچید و از شدت گریه هام کم شد.
1403/08/24 15:46