The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

نخواستم جلوش بِشکَنَم، پشت کردم و از اتاق بیرون زدم. تمام مسیر رسیدن به پله‌های مارپیچیِ مُنتَهی به طبقه‌ی بالا رو دویدم و به بدبختی هام فکر کردم.


می‌تونستم تو همون اتاق بمونم و اونقدر گریه کنم تا بمیرم!
صدای بهجت رو شنیدم که اسمم رو گفت ولی من


نمی‌خواستم هیچی بشنوم. در حق خودم و عاصی بد کرده بودم. نه روی دیدن خودم رو داشتم نه توان موندن و زَجر کشیدن...


من سختی نکشیده بودم و تو کل زندگیم تو عافیت بودم. هرچی میخواستم بی چون و چرا دراختیارم بود و حالا...
فقط به خاطر مهرداد داشتم عذاب می‌کشیدم. یعنی تو تمام مدتی که عاصی می‌رفت من نباید حتی خانواده‌م رو می‌دیدم؟! اون‌ها چی؟! دلشون نمیخواست من رو ببینند؟!


مامانم اومده بود تا وسایلم رو بیاره؟! همین؟!
آخ خدایا قلبم...

وارد اتاق بی روح و سرد شدم و خودم رو روی تخت پرت کردم و هِق هِقَم کل اتاق رو پر کرد. کاش همینجا و همین لحظه خدا به عِزراییلَش اجازه می‌داد تا جونم رو بگیره...

بهتر از این خفت و خاری بود! اشتباه کرده بودم و هیچ جوری نمیشد زمان رو به عقب برگردوند.
یهو بوی عطر عاصی زیر بینیم پیچید و از شدت گریه هام کم شد.

1403/08/24 15:46

#پارت_176
#قلب_پنهان


سرم رو از روی مَلَحفِه‌ِی تخت بلند کردم و دستم رو بو کردم.
به وضوح بوی عطرش رو می‌داد و من نمی‌دونستم چی بود که یهو غرق آرامش شدم.

خنک بود... تلخ... سرد...
یه چیزی شبیه هوای جنگل... عطر چوب خیس، یا غرق شدن تو یه حال خوش!
دستم رو عمیق بو کردم و نفس گرفتم. کل لباسم، وجودم، پوست تنم با عطر عاصی گره خورده بود.

این لعنتی چی داشت؟! یه مرد عرب از یه خانواده‌ی عجیب و به شدت ترسناک
اسم خانوادگیش لرز به تنم مینداخت و تاکید عاصی برای دور موندن از خودش و اسم و رسمش بیشتر من رو می‌ترسوند ولی من تا وقتی عطر عاصی رو اِستِشمام می‌کردم انگار از هیچی نمی‌ترسیدم.

همین لحظه دلم میخواست برگردم و سرم رو روی سینه‌ش بذارم و بو بکشم.
دلم می‌خواست...

چند تَقِه به در اتاق خورد که تو جا پریدم.
کی می تونست باشه؟!
از روی تخت پایین رفتم و با ترس و لرز به در بسته‌ی اتاق زل زدم و اشکام رو پاک کردم. باز تَقِه ای به در وارد شد و اینبار با صدایی لرزون گفتم:

-کیه؟!

صدای ضعیف بهجت رو که شنیدم، یه نفس عمیق کشیدم. دلم میخواست تنها باشم ولی بهجت قبل از اینکه من حرفی بزنم وارد اتاق شد و من
بی حال لب تخت و نشستم. تو این زاویه بهش دید کمتری داشتم.

-سلام، بهتر شدی؟! برات یه چیزی آوردم بخوری!

بوی سوپ به مشامم خورد اما با بی‌میلی نگاهی به بهجت انداختم که با لبخند بهم نزدیک میشد. باز همون لباس فرم تنش بود و یه روسری که دور گردنش گره زده بود.
موهاش هیچ حالتی نداشت و فقط از وسط فرق داشت.

-سوپ قلم درست کردم یکم جون بگیری!

باز دستی پای چشم‌هام کشیدم زیرلبی تشکر کردم.

-ممنون ولی واقعا میل ندارم، این تایم هم کلا چیزی نخورم بهتره!


لبخند کوتاهی زد و سینی نقره‌ی دستش رو لبه‌ی عسلی گذاشت و خودش کنارم روی روی تخت نشست. دستش که روی دستم نشست بی‌اراده عقب کشیدم. شوکه نگام کرد و من لب گزیدم و با خجالت سر پایین انداختم.

-چی شد؟! من باهات کاری ندارم الین خانم، امروز صبح یکم تب داشتی، خواستم حالت رو بپرسم.


-بهجت خانم، من...

-نمی‌خواد چیزی بگی، الان بهتری؟!


نفسم رو شل بیرون فرستادم و قلبم تیر کشید. من تو این خونه چیکار می‌کردم؟! احساس غریبی داشتم و دلم خونه‌ی خودم، اتاق خودم رو می‌خواست.
چه بلایی سر امید اومده بود؟! داییم، مامانم... بابام!

1403/08/24 15:46

#پارت_177
#قلب_پنهان


بغض تو گلوم نشست و سرم رو پایین انداختم. بهجت بهم نزدیک تر شد و اینبار که دست روی دستم گذاشت تکون نخوردم. نوازش‌گونه پوستم رو لمس کرد و من اشک و بغضم رو پس زدم.

-می‌تونم حالت رو بفهمم!

من مطمئن نبودم چون حتی خودم هم درک درستی از حالم نداشتم.
آخ مهرداد... آخ!

-فقط می‌تونم بگم پشت هر اتفاق بدی، یه اتفاق خوب انتظارمون رو می‌کشه!

چه اتفاق خوبی انتظار من رو می‌کشید وقتی خدا و خانواده‌م باهم از من رو بَرگَردوندِه بودند؟! مهردادی که اَدآی عاشق‌های دِلخَسته رو درمی‌آورد درست شب عروسی بِهِم نارُو زده بود و وضعیت الانم چیزی نبود که دلم میخواست تجربه کنم.




**



پاهام رو تو شکمم جمع کردم و به دیوار روبرویی زل زدم.
کل شب رو پلک روی هم نذاشته بودم و حالا خورشید داشت اَشَعِه‌هایِ روشنیِ بَخشِش رو از لایِ پرده‌ی اتاق به داخل می‌کشوند.

کِشُ و قوسی به خودم دادم. دلم یه دوش آب گرم می‌خواست و چند ساعت گریه...
کل بدنم درد می‌کرد و حالم زیاد خوب نبود.
تکونی به خودم دادم و پتو رو تا گردنم بالا کشیدم.

همون لحظه چند تَقِه به در اتاق خورد و من هیچ حرفی نزدم اما بهجت خودش وارد شد و لبخند زد.
چطور می‌تونست من رو تو این وضعیت ببینه و لبخند بزنه؟! حرف‌های شب قبل عاصی مُدام تو سرم تکرار میشد و مثل یه پُتک تو مغزم کوبیده میشد.

چقدر سگ جون بودم که هنوز هم نفس می‌کشیدم.
صبح بخیر خوشکل خانم!
چشم های سُرخَت نشون میده
نخوابیدی!

نگاهش رو روی عسلی کنار تخت انداخت و ظرف دست نخورده یِ سوپ رو دید.

-شام هم نخوردی، اینجوری هم
ضَعف میکنی ....

صدام به شدت گرفته بود.

-می خوام چیکار؟! قوی بودن به دردم نمیخوره!

پوف کشید و لبه یِ تخت نشست. نگاهش ماه و ستاره داشت و برق میزد.
یه زن تو این سن و سال چطور
می تونست اینقدر خوشحال و شاد باشه؟!


حداقل من نمی تونستم.

-به کارت که میاد.... تو وارد
خانواده شیخ نجیب شدی،
باید اونقدر قوی باشی که از پَسِ خودت بربیای!

باز قلبم از ترس به کوبِش افتاد. پتو رو کنار زدم و مُلتَمِسانِه نِگاش کردم.

-بهجت خانوم؟! م میشه یه
خواهش کنم؟!

-بگو عزیزم...... بِتونَم حتما!

نگاهی به در نیمه باز اتاق انداختم و لبم رو از درون گاز
گرفتم.

-خانواده یِ شیخ نجیب چه جوریه؟!

از.... از وقتی پام رو گذاشتم تو این خونه هر چی بدبختی بود سرم ریخت.

-م... می.... میخوان مَنو بُکُشَن؟! زنده به گور میشم؟!

1403/08/24 15:47

#پارت_178
#قلب_پنهان


رنگ سُرخَش نشون می داد که خیلی خودش رو کنترل می‌کرد تا از خنده منفجر نشه.

-چی داری میگی؟! معلومه حسابی فُسفُر سوزوندی، پاشو صبحونه بخور... البته اول یه دوش بگیر تا آقا عاصی باز سر من غُر نزده!

-میشه یه تلفن بزنم؟!از سوالم شوکه شد ولی بی حالت از روی تخت بلند شد.
-بهجت خانوم؟! من... نگران وضعیت خانوادمم میخوام فقط صداشون رو بشنوم. حق این هم ندارم؟!

نرسیده به در خروجی ایستاد و من از روی تخت پایین اومدم. سرم گیج می‌رفت و زانوهام می‌لرزید.

حق با بهجت بود من باید تو این میدون نابرابر جنگی، توان دفاع از خودم رو پیدا می‌کردم. نباید اینجوری ضعیف می‌موندم.

-من نمی‌تونم این اجازه رو بدم. تا به حال کاری رو برخلاف میل و اراده‌ی آقا عاصی انجام ندادم.

چقدر از عاصی بیزار بودم. زورگویی‌هاش حتی به بهجت اجازه نمی‌داد من یه تلفن بزنم. چقدر نفرت انگیز...
چقدر عوضی بود.-خواهش می‌کنم!
سمتم چرخید و عاجزانه نگام کرد. حداقل اون همجنس من بود و توقع داشتم حالم رو بفهمه!

-بهتره گذشته‌ت رو بذاری کنار... وقتی اینجا موندگار شدی یعنی دیگه خانواده‌ای نداری!

بغض تو گلوم نشست و خفه‌م کرد. یه قطره اشک سرکش از گوشه‌ی چشمم چکید:-ولی من... من زندانی نیستم، قرار هم نیست تا ابد اینجا بمونم. خود اون غول بی شاخ و دم گفت فقط برای یه مدت اینجام و بعدش... می‌تونم برم و...بین حرفم پرید و مُواخِذِه‌گَر اسمم رو صدا کرد.

-الین؟! دفعه‌ی بعدی که قصد داری درباره‌ی آقای این خونه حرف بزنی، مراقب کلماتی که به کار می‌بری باش، خصوصاً که تو... یه بی‌گناه نیستی تو چَنگِ یه گُناهکار...
ناباور از این لحن تند و گُزَندِه از سمت بهجت، دهنم باز موند و چشمه‌ی اشکم خشک شد.

-منم سعی دارم وقتی اینقدر ضعیف می‌بینمت بهت کمک کنم ولی نه تا وقتی که پشت سر آقا عاصی اینطوری حرف بزنی!

یه گام عقب رفتم و خودم رو بغل زدم.هیچکس سرم داد نزده بود و یکهو انگار وسط یه میدون مین افتاده بودم. از هزار طرف تَرکِشُ و تیر به سمتم میومد و من...واقعا گناهکار بودم.-برات لباس میارم تا دوش بگیری، بعدش هم صبحونه میخوری!

-نمی‌تونم یه تلفن بزنم؟!
-نه تا وقتی آقا اجازه نده!
از اتاق رفت و من موندم و حجم بزرگی از تنهایی و غم،من چرا باید حرف اون عاصی لعنتی رو گوش می‌کردم؟! درسته خیلی می‌ترسیدم ولی نمی تونستم به خاطر این ترس، از خانواده‌م بی خبر بمونم.

اون‌ها حق داشتند که از من متنفر باشند، حق داشتند که حتی دلشون نخواد قیافه‌ی من رو ببیند چون با دروغی که گفته بودم، با اتفاقی که افتاده بود، طبیعی‌ترین برخورد رو بامن داشتند.

1403/08/24 15:48

#پارت_179
#قلب_پنهان


وارد حموم شدم و بی‌خیال ضعف شدید و سرگیجه و حالت تَهَوُعَم، یه دوش گرفتم.تقریبا نیم ساعت از وقتم رو گرفت و خداروشکر حموم این اتاق خالی، حمومش پر از شامپو و صابون بود و تونستم یه دوش دلچسب بگیرم.
صدای بهجت رو که شنیدم به در حموم نزدیک شدم.برات لباس آوردم، گذاشتم روی تختت!

در اتاق رو که بست، حوله پوش بیرون اومدم ولی با دیدن چمدون گوشه‌ی اتاق و لباس‌های آشنای روی تخت، قلبم تیر کشید.
پس... عاصی حقیقت رو می‌گفت؟!

یه تی شرت و شلوار ست بود که جوجه‌ی پشمالوش رو از همین فاصله هم می‌دیدم.

با قدم‌های سست سمتش رفتم و کنار تخت زانو زدم. موهای خیسم رو کنار زدم و مثل اَبرِ بهار گریه کردم.

چمدون خودم... لباس‌هام...
لباس‌ها رو ول کردم و چمدون رو جلوم گذاشتم. فقط یه حوله‌ی کمری دورم بود و موهام دور تا دورم رو اِحاطِه کرده بود. اون بلندای اعصاب خورد کن رو دوباره کنار زدم و زیپ چمدون رو باز کردم.

با باز شدن در چمدون، ناخواسته اشکام رو صورتم جاری شد و نتونستم خوددار باشم. بلند به گریه افتادم و انگار وحشتناک‌ترین تصویر عمرم رو دیده باشم، دست رو دهنم گذاشتم و کف اتاق پخش شدم. چند تا تکه لباس رو از پشت پرده‌ی ضخیم اشکام دیدم. لباس زیر، تاپ و شلوار و یه چند تا از کتاب‌هایی که مامان می‌دونست هر شب می‌خوندم.

کتاب‌های شعر فروغ فرخزاد و سهراب سپهری و شاملو...
همیشه وقت غُصِه میخوندم و تو سکوت ساعت ها به سَطر به سَطرِش فکر می‌کردم. من همیشه لابِلایِ اشعار فروغ زندگی کرده بودم و دنبال یه عشق اَساطیری می‌گشتم.
یه مرد که منو به اندازه‌ی احمد شاملو بخواد و من همون آیدای قصه ها باشم ولی همه چی برعکس شده بود.

حالا با کوله‌ باری از غم، مهمون ناخونده و اجباری یه مرد بودم که نمی دونستم کی بود!
اشکام پشت هم جاری میشد که روی چمدون خم شدم و چند تا از لباس‌ها رو بیرون آوردم. آلبوم عکس‌های خانوادگی و یه گوی پُر از اِکلیل‌هایِ براق...این گوی رو مهرداد برام خریده بود!پیچ طلایی کوچیکش رو چند بار چرخ دادم و صدای مِلودیش، گریه هام رو شدیدتر کرد. چقدر من بدبخت بودم. چقدر بد کرده بودم!

نمی دونستم ولی ای کاش حقیقت رو
به خانواده م گفته بودم و حالا اینجوری عذاب نمی کشیدم.

1403/08/24 15:49

حق من این نبود!

-جز اینکه فکر کنم با تکرار لخت بودنت، سعی داری من نگات کنم هیچ فکری ندارم

چون اونقدر دختر رنگارنگ اطرافم دیدم که به هیکل لاغر مُردَنی تو نگاه هم نکنم. گفتم اینجا چه خبره؟! این چمدون اینجا چه غلطی می‌کنه؟!

از ترس زبونم بند رفته بود. من تو خانواده‌ای بزرگ نشده بودم که زیاد حق اِظهارنَظَر و اعتراض به مردهای اطرافم رو داشته باشم و کل زورگویی و دلبری کردنم برای مهرداد لعنتی بود.

خودم رو کنار کشیدم و با صدای گرفته‌ای گفتم:

-ولم کن عوضی، بهم دست نزن.

1403/08/24 15:51

#پارت_181
#قلب_پنهان


بالاخره دلش به رَحم اومد یا شاید از برخورد دستش به تنم به اِنزِجار رسید که ولم کرد و یه گام عقب رفت.
برای فروکش کردن حس خشمش نفس عمیقی گرفت و به سمت چمدون رفت.چندتا تکه از لباس‌هام رو برداشت و با حِرص به گوشه‌ای پرت کرد و من از پخش و پَلا شدن لباس‌هام هین کشیدم. دستم روی دهنم نشست و با بُهت و ناباوری از این حرکت، به عاصی زل زدم.

-د داری چیکار م می‌کنی؟! اینقدر از از من متنفری که به لباس هام هم رَحم نکنی؟!
پوزخند عمیقی زد و به سمتم چرخید. هر دو چشمش دهانه‌ی آتشفشان بود و از مردمک‌هاش، گُدازِه‌هایِ آتش می‌چکید.الین؟! سعی کن دربرابر من زبونت رو غُلاف کنی!
دوباره وسایل چمدونم رو به هم ریخت و من بی‌توجه به حرفش و با دردی که تو قلبم پیچید سمتش رفتم. انگار یادم رفت که جز یه تکه حوله چیزی تنم نبود. گوشه‌ی آستین کتش رو گرفتم و سعی کردم از این کار منصرفش کنم.نکن... اینا رو مامانم برام فرستاده، هموناییه که گفتی... چرا اینطوری می‌کنی؟!
دستش رو پس کشید و چمدون رو وارونه کرد. کل محتویاتش پخش زمین شد و با چشم‌های اشکی به این ظلم بزرگ فکر کردم.
از خودم و از عاصی متنفر بودم. مشتم رو با یه هیجان وحشتناک به رونم کوبیدم و با نفس نفس گفتم:

-سَنگدِلِ عَوضی، الان دیگه عُقدِه‌هات تَسکین پیدا کرد؟!
چمدون خالی رو روی تخت پرت کرد و یکهو گردنم رو گرفت. موهای خیسم تو صورتم پخش شده بود و عاصی با نفرت و حرص من رو جلو کشید. تنم به سینه‌ش کوبیده شد و مثل یه شیر زخم خورده غُرید:

-از خانواده‌ی زرگر، همین تو که دست پَروَردَه‌شون هستی کافیه، نمی‌خوام هیچی از اون مادر و پدر و زندگی سابقت تو خونه‌ی من باشه! الان هم لخت می‌مونی تا وقتی من برات لباس بگیرم.عقب عقب من رو تا تخت کشید و من دستم رو روی گره حوله نگه داشتم تا بیش از این کوچیک و حَقیر نشم. رد انگشتاش روی گردنم درد داشت چون انگار متوجه اوج خشونتش و توانی که برای گرفتن به کار می‌برد نمی‌شد.
-چندتا تکه لباس قرار بود شخصیت خانواده‌ی شیخ نجیب رو بیاره پایین؟! ولم کن لعنتی... من از خانواده‌م با حرف تو نمی‌گذرم. حق نداری باهام مثل یه بَردِه رفتار کنی....

جَری‌تَر شد و فاصله‌ی بینمون رو کمتر کرد. بینیش که لای موهام پیچید، هول شدم و با ساعِدَم سعی کردم از خودم جداش کنم.
-الان رفتارم باهات مثل رفتار با یه ملکه‌ست، انگار خبر نداری چجوری چوب حراج زدی به زندگیم؟! انگار نمی‌دونی خودت و اون خانواده‌ت چی به روزم آوردین! تا وقتی و ثانیه‌ای که من بخوام همون کاری رو می‌کنی که من بهت دستور میدم.

روی تخت پرتم کرد و زانوم به

1403/08/24 19:04

تُشَکِ نَرمِش برخورد کرد. با دستام خودم رو نگه داشتم و خیلی زود گره شل شده‌ی حوله رو محکم کرد. هنوز از پشت سر صدای نفس‌های خشمگینش رو می‌شنیدم و نمی‌دونستم چه چیز اون چمدون عاصی رو تا این حد آتیشی می‌کرد.
-من می‌خوام حالا که مجبورم تحمل کنم حداقل بتونم نفس بکشم.نفس کشیدن رو برات جهنم می‌کنم الین!

#پارت_182
#قلب_پنهان

لب تخت نشستم و با بُغضی سرکش، سمتش چرخیدم و دیدمش. نگاهش پوست تنم رو میسوزوند.میفرستم هاتف بیاد کل این خرت و پرت ها رو برداره، یه تنبیه حسابی در انتظار هاتف و بهجته تا این چمدون رو بدون اجازه‌ی من نیارن اینجا...

و با صدای بلند بهجت رو صدا کرد. ناخواسته از ترس داخل شدن هاتف و بهجت، مَلَحفِه رو روی تنم انداختم و پایین حوله رو روی بِرَهنِگی پاهام نگه داشتم. من نبض وحشتناک خون تنم رو به وضوح حس می‌کردم و هرلحظه شنواییم کم و کمتر میشد.

بهجت با عجله وارد اتاق شد و عاصی یه گام دور شد. نگاه ترسیده‌ی بهجت رو روی خودم حس کردم ولی سر بلند نکردم تا حس چشماش رو ببینم. عاصی همون لحظه مثل یه دیو غُرید:
-کی این چمدون رو آورده اینجا؟!

بهجت لُکنَت گرفت و من متوجه شدم که چقدر از برخوردش وحشت داشت.

-آ آقا خب... یعنی...

-مِن و مِن کردنت رو تموم کن بهجت قبل از اینکه به خاطر گندی که بالا آوردین هم تو و هم هاتف رو اخراج کنم. کی این چمدون رو آورده اینجا؟!
لحن بهجت زار شد. انگار نه انگار این زن سن و سال دار بود که با اولین داد و فریاد عاصی بغض می‌کرد. خودم رو جمع و جور کردم و با شهامتی احمقانه ایستادم و داد زدم:
سر بهجت خانم داد نزن، همسن مادرته... برای من لباس آورده توقع داشتی تو خونه‌ت لخت بچرخم.
بهجت هین بلندی کشید و چشم‌هاش از این حماقتم گشاد شد ولی خودم اَبداً کوتاه نیومدم. حق نداشت با بزرگتر از خودش اینجوری حرف بزنه. عصبانیتش از من بود و هیچ ربطی به بهجت نداشت.الین خانم؟! خو خواهش می‌کنم شماعاصی دست بالا آورد و من ملحفه رو به خودم چسبوندم. چشم‌های سیاه و مَخوفَش بیشتر به یک جفت کوه سرد شده‌ی آتشفشان بود و هیچ تَعبیر بهتری نداشتم. تو سیاهیِ نگاهش هیچ برقی مُتِصاعِد نمی‌شد. مثل سیاهچاله عمیق و خوفناک برو بیرون بهجت، حسابت رو بعداًمیرسم!اما آخه آقا الین خانم..

1403/08/24 19:04


خودش ادامه نداد و با استرس به من زل زد ولی من چشم از عاصی نگرفتم. من می‌دونستم که قرار بود تا چند دقیقه‌ی دیگه مثل یه طُعمِه دَریدِه بِشَم چون دربرابرش کوتاه نیومده بودم.



احتمالا این اولین باری بود که یه دختر جلوش قَدعَلَم می‌کرد. آخه از یه شاهزاده‌ی عَرَب جز این هم انتظاری نمی‌رفت ولی من نمی‌دونستم که داشتم گور خودم رو می‌کَندَم.



-آقا عاصی؟! قسم می‌خورم کل این وسایل رو برمیدارم و میرم. دیگه رنگشون رو نمی‌بینین. خواهش می‌کنم.



فریاد عاصی، چهارستون تن من و بهجت رو لرزوند و یه لحظه حس کردم کل خونه دور سرم به چرخش دراومد.



-بیرون بهجت... نذار عصبانیتم رو روی تو خالی کنم. این دختر هنوز حالیش نیست کجاست و با کی طرفه! ‌من بهش حالی می‌کنم.



بهجت با خودخوری یه گام عقب رفت و گوشه‌ی ملحفه بین پنجه هام فشرده شد.



-من... ازت ترسی ندارم! انقدر منو تهدید نکن. بذار برم تا این دردسر از زندگیت کم بشه! بذار برم تا راحت شی و مجبور نباشی تحملم کنی....



به زودی هم از هم جدا میشیم و هیچوقت هیچ کجا باهم روبرو نمیشیم.

1403/08/24 19:04

‌#پارت_183_184 #قلب_پنهان

بهجت رفت و عاصی گره کراواتش رو آزاد کرد و با خشمی چندبرابر سمتم اومدبازوم باز اسیر پنجه هاش شد و رو سرم خم شدنفس‌های کشدارش رو تو صورتم پخش کرد و من برای لحظاتی به تارهای خشدار صداش فکر کردم به شدت خط و خش داشت باز عطر لعنتیش سستم کردمی‌دونی من چند میلیارد تار عصبی دارم میلیاردها تا الین تو داری روی تک به تک سلول‌های عصبیم راه میری و نمیدونم ممکنه چه بلایی سر یکی یه دونه‌ی محمد زرگر بیارم تا خشمم رو از بین ببرم چِشم از تیرگی چِشماش بَرنداشتم فقط بگو چه مشکلی با لباس‌های من داری من فقط یه کار بد درحقت کردم اما توفریادش پلکم رو روی هم انداخت و چشمم رو فشردم قلبم با وحشتی باور نکردنی خودش رو به در و دیوار میکوبید و عاصی اَبداً آروم نشداز بلبل زبونی کردن و نافرمانی نمیگذرم تو و بهجت و اون هاتف باید تاوان پس بدین تا یاد بگیرین جلوی عاصی شیخ نجیب جز بله و چشم هیچی نگین با مشت تو سینه‌ش کوبیدم و می‌دونستم این مشت لاجون به تن سخت و عضلانیش اثر نمیکرد اما دوباره و دوباره زدم و با جیغ گفتم حق نداری
با بزرگتر از خودت دست پهنش رو روی دهنم گذاشت و تا زیر بینیم اومد شوکه چشام گشاد شد و نفسم بند اومدداغی مُتِصاعِد شده از کف دستش به وحشتم دامن زدبزرگی به سن و سال نیست به اینه با دست
آزادش به شقیقه‌ش ضربه زد و انگشتش رو روی نَبض وحشتناک شقیقه‌ی من ثابت کردهمون چیزی که تو نداری بهجت نداره هاتف نداره دارم دربرابرت صبوری میکنم پس تا وقتی اینجایی کاری نکن یه بلایی سرت بیارم که ناقص برگردی به دامانِ پُر اَمنِ خانواده‌ت،دختراون خانواده‌ی که برات چمدون میبنده دیگه تو رو قبول نمیکنه نمیفهمی اشک تو چشم‌هام متولد شد و روی گونه‌هام سر خورد داشت چرت و پرت می‌گفت داشت رفتار بدِ خودش رو به رَوِش خودش تَفسیر میکرد وگرنه کدوم مادری با اولین خطا و اشتباه فرزندش اون رو ول میکرد به اَمانِ خدا تا توسط یه گرگ‌زاده‌ی عرب له بشه!ولم کن، بسه هرچقدر توهین و تحقیر کردی من یه بار یه اشتباه کردم تو هرروز و هر لحظه داری تن و بدنم رو میلرزونی،تو واقعا بچه‌ای اصلا بزرگ نشدی که نمیفهمی اون حماقت کوچیک و بی‌ارزشت قراره چجوری منو نابود کنه! باید بهت حالی کنم با کی طرفی!دست بالا برد و قبل از اینکه تو صورتم فرود بیاد، بین راه متوقف شد و من کراواتش رو گرفتم و ناله وار اسمش رو صدا کردم.عاصی؟! اگه،اگه آرومت می‌کنه بزن فقط،بذار من برم.
خودش رو عقب کشید و من مشت لرزون و پر از رگ دستش رو دیدم. خیلی تلاش می‌کرد تا تو صورتم فرود نیاد. به خودم حق می‌دادم که ناراحت باشم و

1403/08/24 19:04

زار بزنم.حق می‌دادم بترسم و دلم بخواد این قفس طلایی رو ترک کنم چون عاصی هربار من رو از آینده‌ی نامعلومی می‌ترسوند که خودم ازش وحشت داشتم. کابوس شب و روزم بود و ای کاش عاصی این رو می‌فهمید!سعی کن تا وقتی اینجایی به پَرُ و پایِ من نپیچی الین!
گلوم خراشیده شده بود و به سختی می‌تونستم حرف بزنم. من آثار سرماخوردگی داشتم و بدنم ضعیف بود ولی نمی‌خواستم اونقدر ضعیف به نظر برسم که تَرَحُم‌بَراَنگیز بِشَم.
وقتش کِی میاد؟! توروخدا،تورو جون مادرت،انگشتش که روی لبم نشست حرف تو دهنم ماسید. از کف دستش هم بوی عطر به مشامم می‌رسید.
-اسم مادر منو به زبونت نیار...
گره کور اخم‌هاش باز شدنی نبود. سرم رو عقب کشیدم و کراواتش رو ول کردم. داشتم خفه می‌شدم. فضای اتاق روی سینه‌م فشار می‌آورد.این لباسا رو نمی‌پوشی، حق نداری اون چمدون رو نگه داری،کل محتویات اون چمدون چه مادی چه معنوی؛ جاش تو سطل آشغاله!چقدر خودخواه، چقدر ظالم!برای ثانیه‌ای حتی از بوی عطرش متنفر شدم. خودم رو بغل زدم و تازه باد سرد لرز به تنم انداخت. تنها بودم، غریب و بی‌کس،تو شهر خودم، کشور خودم، احساس غربت داشتم و اینکه هیچ کجا نبود تا به اونجا پناه ببرم دردم رو صد چندان می‌کرد.
با غصه نگاش کردم ولی دلش به رحم نیومد. صداش رو بالا برد و بهجت رو صدا کرد.طولی نکشید که بهجت کنارش ایستاد و نگاه ترسیده‌ش من رو نشونه رفت. از خودم و موقعیتم بیزار بودم که با یه لا حوله‌ی نازک جلوی یه شیخ مرموز عرب ایستاده بودم و زار میزدم.هیچوقت خودم رو اینقدر بیچاره ندیده بودم.کل این لباس‌ها و خَنزَل، پَنزَل‌هایِ خانواده‌ی زرگر رو از خونه‌ی ببر بیرون نمی‌خوام اینجا باشن.بهجت چشم از من برنداشت ولی با یه لرزش صدا از سرِ ترس، لب زد:چشم آقا، چیکارشون کنم؟!عاصی رحم نداشت. این رو اون جفت چشم‌های سیاه و براق می‌گفت که حداقل به من رحم نمی‌کرد. شاید من رو لایقش نمیدونست چون یه بار من رو نجات داده بود و من از پشت بهش خنجر زدم بریز دور، سطل آشغالی دورترین نقطه از خونه زندگیِ من بُغضَم شِکست اما اجازه ندادم تند شدن نفسم و گیر کردن ضربان قلبمو بشنوه سر پایین انداختم و به نقطهِ نامعلومی زل زدم قطرات درشت و داغ اشک مدام از لای مژه هام میچکید و چشمام میسوخت از شوریش مطمئنید آقا

1403/08/24 19:04

#پارت_185
#قلب_پنهان




با صَلابَت و محکم جواب بهجت رو داد:

-سریع‌تر...

خودش چند گام دور شد و به دیوار کنارِ در خروجی تکیه داد و من بیشتر خودم رو بغل



گرفتم و از پشت پرده‌ی ضخیم اشک، به بهجت نگاه کردم که با ملایمت و تردید داشت وسایلم رو جمع می‌کرد.



هرکدوم از لباس‌هام یه گوشه افتاده بود و بهجت دونه دونه همه رو درون چمدون ریخت و دست آخر به سراغ اون گوی شیشه‌ای زیبا رفت.


لب باز کردم تا مداخله کنم و حداقل اون رو برای خودم نگه دارم ولی به چه امیدی؟!

گوی اون مرد عوضی رو می‌خواستم چیکار؟!


من نمی‌خواستم آینه‌ی دِق اون عوضی باشم و خون گریه کنم.



از همه‌ی دنیا بریده بودم و دیگه چیزی خوشحالم نمی‌کرد.


با دست اشکام رو پاک کردم و برای لحظه‌ای نگاهم در نگاه عاصی تَلَاقی کرد. من بودم که رو گرفتم.



-همه رو جمع کردم آقا... چیزی باقی نمونده ولی خانم لباس نداره چیکار کنیم؟!

بهجت روبه‌روی عاصی ایستاد و دلم نمی‌خواست بدونم تو فکر اون لعنتی چی می‌چرخید.
احتمالا احساس قدرت می‌کرد که من حتی لباس نداشتم تا تن عُریانَم رو از نگاه‌های کنجکاوش بپوشونم.


بزاق بد طَعمِ دهنم رو فرو دادم و به دلشوره‌ام بی‌اهمیتی کردم‌ انگار قرار بود هرلحظه یه اتفاق بد و تلخ بیفته و ای کاش اینطوری نبود.



کاش دوباره مامانم سراغم میومد و به فرستادن یه چمدون اِکتِفا نمی‌کرد!
کاش من رو نجات می‌داد!

-برو بیرون!

بهجت سر چرخوند و منِ بیچاره و بی‌نوا رو وسط اتاق دید. خیلی دلش می‌خواست با عاصی مخالفت کنه اما جراتش رو نداشت. با "بله چشم آقا" دور شد و چمدون به دست از اتاق بیرون زد.

گلوم از شدت بغض درد می‌کرد.

-خداروشکر... حد حداقل ت تو... تو خوشحالی که منو اینقدر بیچاره می‌بینی. بدون لباس و بدون توانی برای دفاع کردن از خودم، منو زندانی ک کر کردی! آفرین با باغیرت!

پشت کردم و با چند گام بلند خودم رو به تخت رسوندم و نشستم. پشت به عاصیِ لعنتی...
حتی برام مهم نبود بعد از سخنرانیم چه واکنشی نشون بده!

پوزخندش دلم رو به درد آورد. صدای برخورد پاشنه‌ی کفشش رو شنیدم و خیلی منتظر نموندم که برخورد چیزی رو روی تن لختم حس کردم. تا به خودم بجنبم، سایه‌ی قامت عاصی رو مقابلم حس کردم و کت گرون قیمت و مُعَطِرش روی شونه‌هام افتاد. هین کشیدم و با ترس و از پایین براندازش کردم.


-زیاد از چرخیدن یه دختر برهنه تو خونه‌م لذت نمی‌برم، خصوصاً که اون دختر تو باشی!‌ می‌دونی که با اون وضعیت‌هایی که من از تو دیدم... محاله هیچ زمان روی هورمون‌هام تاثیری داشته باشی!

#پارت_186
#قلب_پنهان

هاج و واج و با دهن نیمه‌باز فقط نگاش کردم.

1403/08/24 19:07

ناخواسته اشک می‌ریختم. ناخواسته درد می‌کشیدم چون الان اونقدر شوکه شده بودم که چیزی نفهمم. نشنوم و نبینم!

چی گفت؟! اونقدر براش بی‌ارزش و بد و زجرآور بودم که حتی روی هورمون‌هاش هم تاثیری نداشتم؟!
حرفاش از نیش صد تا مار و اَفعی بدتر بود!
نیشخند زد و دندون‌های یکدست و سفیدش بیشتر از خودم متنفرم کرد.

-به حتم شیخ نجیب‌ها اجازه نمیدن یه دختر اینجوری بگذرونه! تا کُمُدِت رو پر کنم با کُتِ من سر کن. تو به اون تکه پارچه‌های بچگانه و عروسکیِ دوران گذشته‌ت هیچ نیازی نداری!

عقب کشید و تو کتش فرو رفتم. زیادی برام گشاد بود و کل تنم رو پوشش می‌داد.
زبونم بند اومده بود تا مثل خودش یه حرف سنگین بارش کنم و اون پیروزمندانه از شکست دادنم، عقب کشید.

قصد رفتن داشت ولی با دیدن آلبوم عکسِ خانوادگی‌ام، ایستاد و من نفسم به شماره افتاد.باز پوزخند زد و من رو مخاطب قرار داد.

-انگار خانواده‌ت نگران بودن که دلتنگ بشی و ناخواسته بهشون سر بزنی، عکساشون رو قاب کردن و فرستادن تا رفع دلتنگی کنی کوچولو!

همه‌ی حرف‌هاش کشنده بود ولی اون لَفظِ کوچولو از همه بیشتر آزارم داد. دستم مشت شد و به خاطر حفظ آبرویِ خودم بود که کت لعنتیش رو دور ننداختم. دور خودم پیچیدم و بلند شدم. دست خودم نبود که با فریاد همه‌ی دردم رو به رخش کشیدم.

-زدی، کوبیدی، نابودم کردی حالا وایسادی از خرابه‌ی پیش روت لذت ببری؟! برو بیرون لطفا...

بدون واکنش، آلبوم رو برداشت و من چند گام پیش رفتم و دست دراز کردم تا ازش بگیرم ولی دستش رو پس کشید.

-اونو بهم بده، خواهش می‌کنم اینقدر عذابم نده من تحملش رو ندارم.من... نمی‌خوام حالا که پا تو خونه‌ی من گذاشتی چیزی از اون خانواده اینجا باشه!

قیافه‌م زار شد و پا کوبیدم. برام مهم نبود درباره‌م چه فکری کنه! مثل یه دختر بچه‌ی دو سه ساله که قشنگ‌ترین عروسکش رو گرفته باشند پا کوبیدم و به گریه افتادم.

-لعنت بهت، یه آلبوم عکس چیه؟!‌ جات رو تنگ می‌کنه؟! بهت فشار میاره؟! توروخدا اذیتم نکن. بذار اون عکس پیشم بمونه!

خودم رو جلو کشیدم و گوشه‌ی آستینش رو گرفتم تا باز اون آلبوم رو ازش پس بگیرم اما دستش رو بالا برد و حداقل پنجاه سانت از من فاصله گرفت.با مشت تو بازوش کوبیدم.

-به فکر اینی که چیزی از خانواده‌ی زرگر تو خونه‌ت نمونه؟! آره؟!

آلبوم رو دست به دست کرد و من با استرسِ افتادنِ حوله، یه دستم رو بند حوله کردم و به خودم فحش دادم که چرا خودم رو تو دردسر انداختم.
عاصی برای من دل نمی‌سوزوند وقتی خودم با دستای خودم زندگیش رو خراب کرده بودم.

-آره دقیقا... نمی‌خوام آثاری از خانواده‌ت

1403/08/24 19:07

ببینم.

صدام به شدت خشدار شده بود و مطمئن نبودم عاصی متوجه حرفم بشه.

-من چی؟! من باارزش ترین چیزی بودم که تو خونه‌ی زرگر بود! من الان تو خونه‌ی توام... اون آلبوم کمترین چیزیه که قراره جلوت باشه. بهم بده!

1403/08/24 19:07

#پارت_187
#قلب_پنهان

مکث کرد و تو چشمام زل زد. خیلی کوتاه بود اما من متوجه شدم که از این حرفم جا خورده بود. باز لب کج کرد و فاصله گرفت.


درسته ولی تا یه مدت کوتاه، خلی کوتاه! این آرزوی من هم بود. رها شدن از دست این مرد غول‌پیکرِ زبون نفهم! کاش هیچوقت پام به این خرابه باز نشده بود و هیچ زمان با عاصی روبه‌رو نمیشدم.

-هنوز مونده تا بفهمی چیکار کردی... مونده بفهمی چه بلایی سر زندگیت آوردی! بهتره بگم به جهنم خوش اومدی!

آلبوم رو روی تخت پرت کرد و از سمت مخالفش روی زمین افتاد. نگاهم با آلبوم پر کشید و روی ملحفه‌ی سفیدش ثابت موندم. کف هر دو دستش رو به هم سایید و نجاست و کثافت جا مونده از وسایل من رو تکوند. شاید هدفش این نبود اما هیچ حسی جز این بهم نداد.

-از این اتاق بیرون نمیری تا وقتی که برگردم. می‌خوام درباره‌ی مسئله‌ی مهمی حرف بزنم.

از کنترلم خارج بود ولی زبونم نیش داشت.

-نمی‌تونم جلوی خدمتکارهای تو خونه‌ت لخت بچرخم. نگران نباش... بدون لباس و با یه حوله و یه کت عاریه‌ای نمی‌تونم هیچ کاری انجام بدم.

سکوت کرد و من کنجکاو از دیدن چهره‌ش به سمتش چرخیدم. رنگش به سرخی میزد و از روی اون پوسته‌ی سرد و خشکش نمی‌شد هیچ آثاری از افکارش خوند.

-کاش همیشه لخت بودی!

کیش و ماتم کرد.
متوجه حرفش نشدم و با گیجی بهش زل زدم. نفس تازه کرد و با پوف کلافه‌ای پشت بهم ایستاد. کتش بین پنجه‌ام فِشُردِه شد و از پشت به اندام
ورزیده اش لای اون پیراهن سفید و جذب زل زدم.

لخت باشم تا توان انجام کاری
نداشته باشم ؟!
آره.... به حتم منظورش همین
بود و نمی تونست چیز دیگه ای باشه!

خاطرات تصویری خانواده ات
بمونه پیشت ولی نمیخوام ببینمش، دفعه یِ بعدی که
خانواده ات سعی کنن خاطرات اون مَردَکِ یک لا قِبا رو برات
پُست کنن بهت رحم نمیکنم اِلین چشام از ترس گشاد شد و با وحشت نگاش کردم.
پوزخند زد و انگشت تهدیدش رو بالا آورد. خوب گوش کن چی میگم الین خواسته یا ناخواسته الان اسم کوفتی تُو تویِ شناسنامه یِ مَنِه، تا وقتی
خودت و اسمت رو از زندگیم‌ پاک کنم حق کوچکترین خطایی رو نداری چون پایِ آبروی خاندان شیخ نجیب
وسطه! متوجه ای ؟!

متوجه منظورش نمیشدم. از کجا فهمیده بود که یه تکه از اون چمدون به مهرداد ربط داشت ؟! از کجا؟! نکنه عِلمُ غِیب داشت و می تونست ذِهنَم رو بخونه ؟!

وقتی بهجت اون گوی رو برداشت، حال نگاهت دیدنی بود! این رو گفت و رفت.
حرفش تو سَرَم نیش زهرآلود
کلامش تو عُروقَم و عطرش
تو اتاق جا مُوند کُتِ لعنتیش
روی دوشم سنگینی میکرد.

مثل یه کوه سُست، فرو ریختم
و کف اتاق پخش شدم.

1403/08/24 19:07

#پارت_188
#قلب_پنهان

تا کنار تخت خزیدم و با اجبار کت معطر عاصی رو روی خودم انداختم و به بدنه‌ی تخت تکیه دادم. سرم درد می‌کرد و هوای سرد اتاق مدام لرز به تنم مینداخت.

می‌خواستم فکر نکنم، به هیچ چیز و هیچکس...
فکر نکنم که مهرداد چه بلایی به سرم آورد. هنوز هم حوادث اون شب مَنحوس توان این رو داشت که گمراهم کنه.

من یه دختر تک و تنها و گیج شده از رفتار معشوقه ای که همیشه اِدِعایِ مجنون بودن داشت، آواره ی کوچه و خیابون بودم. درحالی که باید تو ناز و نوازش و لایِ پَرِ قو زندگی می کردم.

یه شب بارونی و ترس و تنهایی...
وحشت از رسوایی و یه عالمه سوال که تو سرم می چرخید. خال...

یه خال زندگیم رو زیر و رو کرده بود. مطمئنا اگر هرکسی می شنید، من رو به هرزگی متهم می کرد وگرنه کی
می تونست از یه خال روی ممنوعه ی من خبر داشته باشه وقتی خودم و مادرم بی خبر بودیم؟!

اگر به مامانم می گفتم من رو باور می‌کرد؟! نمی کرد... درست مثل مهرداد!
همه چی بدتر میشد.

با وارد شدن اون عادل روانی به زندگیم و این خونه‌ی وحشتناک و بی دَرُ و پیکر و چندتا آدم غریبه و یه زندانبان وحشی مثل عاصی...

انگار عُمقِ فاجعه رو حالا درک کردم که اسمم تو شناسنامه‌ی اون بود. حق صددرصدی داشت تا هربلایی که دلش میخواست سر من بیاره و هیچ اَحدی توان مقابله باهاش رو نداشت چون من زنش بودم.

به جای اینکه تو خونه‌ی مهرداد شاهانه زندگی کنم حالا داشتم بدون لباس و با وحشت یه گوشه ی این اتاق بزرگ جون می‌دادم.
بدون اینکه به خودم فشار بیارم اشک می‌ریختم و گونه‌هام از شدت بارش
بی اَمانِ غم‌هام خیس خیس بود.

کت عاصی رو بیشتر به خودم فِشُردَم و عمیق بو کشیدم. عطرش یه جذبه و کشش خاصی داشت. درک نمی کردم ولی عاشقش بودم.

نمیدونم چقدر گذشت که چند تَقِه به در خورد و من هنوز گریه می کردم. لب و دهنم از هم باز نمیشد و انگار مُهر و موم شده بود.
بدون اینکه واکنشی نشون بدم، در باز شد و با دیدنِ...

#پارت_189
#قلب_پنهان
با دیدن بهجت و کیسه و نایلون‌های خرید دستش، بغض کرده سر پایین انداختم. لبخندش رو ندیده حدس زدم.

-فکر کردم خوابی، میتونم بیام تو؟!

از کی تاحالا برای ورود به خونه‌ی خودشون باید اجازه می گرفتند؟! من فقط یه مهمون مزاحم و پر دردسر بودم که برای ارباب این خونه فقط عذاب بودم.

-بیا تو بهجت خانم.

صدام از شدت گریه دورَگِه شده بود. باز لبخند زد و وارد اتاق شد. نایلون‌های خرید رو پایین تخت گذاشت و همونجا ایستاد. دست به کمر کل وجودم رو از نظر گذروند.

-معلومه با آقا حرفتون شده، بهتره قبل از اینکه دوباره آقا بیاد و شما رو این شکلی ببینه یه دوش دیگه

1403/08/24 19:09

بگیرین، بعد لباس بپوشین.

حرصی ازش رو گرفتم و به نقطه ی نامعلومی زل زدم. از اِستِرس عرق کرده بودم و این هوای سرد اتاق هم نمی تونست باعث بشه یکم آروم بگیرم.

-این اتاق هم خیلی سرده، باید هاتف رو بفرستم سیستم گرمایِشیش رو چِک کنه!

-مگه زندانی ها هم به سیستم گرمایشی احتیاج دارن؟!

از حرفم شوکه شد اما خیلی زود از حالت اِبهام دراومد.

-من فقط یه مامورم و معذور، بالاخره تو هم یه خانواده ای داری که نگرانت باشن و برات چمدون بفرستن.

داغ دلم تازه شد و انگار یه هم صحبت پیدا کرده باشم نالیدم:

-چمدون آوردن که دیگه چیزی از من تو اون خونه باقی نمونه... بهجت خانم من بابام رو سنگ رو یخ کردم، مامانم هیچوقت منو نمی بخشه که از اعتمادشون سوءاستفاده کردم. اومده بوده که منو از زندگیش دور بندازه...

چند لحظه نگام کرد و درآخر سمتم اومد. کنارم روی دو زانو نشست و موهای نمدارم رو کنار زد.

-کی اینارو بهت گفته؟! مگه مادر میتونه از بچه‌ش بگذره؟!

مادر من تونسته بود. من چندبرابر احتیاجاتم به لباس، به محبت و توجه و حمایتش نیاز داشتم.

یه چیزی راه گلوم رو مسدود کرده بود و نمی تونستم دردم رو بیان کنم.
حق با عاصی بود! دلم خیلی شکسته بود خیلی...



-تونست، از من گذشت که الان اینجام.



-اشتباهات خودت رو ننداز گردن بی‌مهریِ مادرت... پاشو دخترم، یه دوش دیگه بگیر تا سرمانخوردی یه چیزی بپوش. آقا برات لباس فرستاده... از این به بعد اینارو بپوش.



کت رو از روی تنم برداشت که بیشتر تو خودم جمع شدم. از این حجم حِقارَت حِرصَم گرفت.



-منو مادر خودت بدون، دختر منم همسن و سالِ توئه!



پس حتما اون لباس‌ها مال دختر بهجت بود.



-دخترتون کجاست؟! اینجا زندگی نمی‌کنه؟!



#پارت_190
#قلب_پنهان






لبخند تلخی زد و با بیرون فرستادن نفسش، بازوم رو گرفت و از روی زمین بلندم کرد.



-دوش بگیر سر فرصت میگم.



بدون مخالفت، حرفش رو عملی کردم. دوباره دوش گرفتم تا ترس و اضطراب و کِرِختی رو از تنم دَر کُنَم.



بهجت لباس‌هام رو روی تخت گذاشته بود و خودش حضور نداشت. با یکم وسواس کل اتاق رو از نظر گذروندم.


می ترسیدم که یه چشم سومی نظاره گر من باشه!



کل نایلون ها خالی بود و من بی خیال لباسی که بهجت آماده کرد

1403/08/24 19:09

#پارت_190
#قلب_پنهان


بود، به سمت کمد رفتم و بازش کردم. این کمدی که تا همین یکساعت پیش خالی بود، حالا پر از لباس های رنگارنگ بود. یکی یکی همه رو رد کردم و روی یکی ثابت شدم.

یه شلوار جین یخی بود و یه تونیک تقریبأ بلند که احتمالأ تا اواسط رونم می‌رسید. یه یقه‌ی گرد و گشاد داشت. به جای اون سِت بچگونه‌ای که بهجت انتخاب کرده بود، همین رو پوشیدم و روبروی آینه ایستادم. دستی به کمرم کشیدم و از آستین‌های تقریبأ گشادش خیلی خوشم اومد.

تنها چیزی که آزارم می‌داد، کبودی های پررنگ روی گردنم بود که زیادی تو چشم بود. لبم رو گاز گرفتم.
یکم یقه‌ی لباس رو بالا کشیدم ولی چندان تاثیری نداشت، پس تصمیم گرفتم شال سرم کنم. با برس موهام رو شونه کردم و بعد از اینکه نَمِ موهام رو گرفتم، با کش بستم و ناخواسته آه کشیدم.مامانم عاشق بافتن موهام بود و همیشه برام می‌بافت.چقدر زندگی غیر قابل پیشبینی بود!یه شال از کمد برداشتم و سرم کردم و دور گردنم پیچیدم. اینجوری بِرَهنِگی سینه و گردنم به چشم نمیومد و خیالم رو راحت می‌کرد. اجازه دادم بلندای موهام از زیر شال بیرون بزنه. بقول عاصی هیچ مردی با دیدن من تحریک نمیشد.
از اتاق بیرون زدم و با احتیاط به دو سوی راهرو سرک کشیدم. نه صدایی به گوش می رسید و نه کسی رو می‌دیدم.احتمالا عاصی خونه نبود! چه بهتر،ترجیح می دادم دیگه هیچوقت نبینمش. کاش می رفت و من رو تنها میگذاشت. خودم می موندم و بهجت و یه زندگی نامعلوم!اما همینکه به نرده ها رسیدم، صدای مکالمه‌ی خفیف عاصی رو از یکی از اتاق ها شنیدم. کنجکاو شدم و پاهام به زمین چسبید.با تردید برگشتم و به اتاقی که احتمالا متعلق به عاصی بود زل زدم. دیدن اتاق عادل و یادآوری اون شب نَحس زَجرَم می داد اما من میخواستم قوی باشم چون راه سختی درپیش داشتم و خودم خوب می دونستم.
دو دِل بودم که به سمت عاصی برم و فال گوش بِایستَم یا نه!
مکالمه‌ش خیلی ضعیف بود و می دونستم داشت در آروم ترین شکل ممکن و با خونسردی حرف میزد. هیچ تَنِشی تو صداش وجود نداشت پس حتما مسئله‌ی مهمی نبود.
خیلی خیلی کنجکاو بودم تا سر از کار عاصی دربیارم ولی فعلا احتیاج داشتم تا زنده بمونم.
باید از عادل و اون مهرداد روانی و عوضی انتقام می گرفتم. محال بود سکوت کنم! ‌محال...

#پارت_191
#قلب_پنهان


زیاد اهل انتقام نبودم اما وضعیت الانِ من و عاصی...پوف کشیدم و بیخیال از پله ها سرازیر شدم.اومدی دخترم؟!

لَفظِ دخترم از زبون بهجت شیرین بود ولی من مادر خودم رو میخواستم. نگاهم رو روی کل آشپزخونه چرخ دادم. هاتف نبود و خالی بودن این خونه‌ی بزرگ، بیشتر مرموز میزد. یعنی

1403/08/24 19:10

وقتی هاتف و عاصی نبودند، بهجت تنهایی زندگی میکرد؟! دخترش کجابود؟!آره، بهتر از این بود که تو اتاق دِق کنم.خندید و از کابینت ها یک لیوان برداشت و سمت یخچال بزرگ پیش رفت.بشین من برات یه چیزی بیارم بخوری! چقدر این لباس بهت میاد!
حرف مهرداد تو سرم تکرار شد


"هرچی می‌پوشی بهت میاد انقدر که تو خوش استایل و خوش اندامی"

لب گزیدم و روی یکی از صندلی های چوبی نشستم. بهجت با یه دیس نقره و یه لیوان پر از مایعی سرخ رنگ سمتم اومد و بهم تعارف کرد.
-خنکه، جیگرت حال میاد و البته اشتهاآوره! تو خیلی لاغری...

بدون حرف از دستش گرفتم و روی میز گذاشتم. سینی رو روی میز گذاشت و انگار متوجه شد که قصد حرف زدن داشتم.
-بپرس نترس...دستم رو دور لیوان عرق کرده انداختم.اینجا تنها زندگی میکنی؟! گفتی یه دختر داری... ش شوهرت کجاست؟!
اینبار دیگه مکث نکرد تا جواب سوالم رو بده چون احتمالا درک می کرد که نیاز داشتم درمورد آدم های اطرافم بیشتر بدونم.خیلی وقته طلاق گرفتم، دخترم هم پیش باباش زندگی میکنه چون دوست نداشت پیش زنی زندگی کنه که خدمتکاریِ عرب ها رو میکنه!
دهنم از این همه صِراحَتِش باز موند. می دونستم تو ایران اکثر آدم‌ها چندان تصور خوبی نسبت به عرب‌های بِرون مَرزی نداشتند ولی اینکه یه دختر مادرش رو ول کنه چون کنار عرب ها کار میکرد،یه لحظه به خودم فکر کردم. به مادری که دختر یکی یه دونه‌ش رو دست یکی از همین عرب ها سپرده بود. حتی لباس های تنم عاریِّه ای از همون مرد مرموز عرب بود.نپرسیدم چرا چون معلوم بود!حتما شوهرتون هم به خاطر همین از شما جدا شده نه؟!در قابلمه رو باز کرد و بوی قرمه سبزی تو فضا پخش شد. هیچ میلی به خوردن نداشتم و اصلا گرسنه نبودم اما یه جَرَعِه از شربت آلبالویی که درست کرده بود نوشیدم و منتظر موندم.من بعد از اینکه طلاق گرفتم با آقا عاصی روبرو شدم، تقریبأ ده دوازده سال پیش...پس خیلی وقته دخترتو ندیدی!خندید، خیلی کوتاه و سطحی...نه زیاد، چند ماهی میشه! برای تولدش رفتم دیدنش،یهو انگار یه چیزی به خاطر آورد که هین کشید و با چهارتا انگشتش تو صورتش ضربه زد.ای وای، باید این ساعت برای آقا قهوه ببرم.همزمان تلفن گوشه ی آشپزخونه به صدا در اومد و بهجت هول شده گفت: آقاست ای وای چرا یادم رفت؟!

1403/08/24 19:10

#پارت_192
#قلب_پنهان





به آشفتگیش پوزخند زدم و از اینکه باعث میشد یه زن تو این سن و سال از ترس برخوردش به خودش بلرزه، حرصم گرفت.



یه جرعه از خنکای شربت نوشیدم و به پشتی صندلی تکیه زدم.



-جان آقا؟! بله چشم... همین الان میارم خدمتتون. چی؟! یعنی خانم...؟! چشم... چشم... خیلی زود انجام میدم.



در طول مکالمه‌اش حتی یک کلمه هم حرف نزدم و تقریبا نیمی از شربت رو خوردم. تلفن رو قطع کرد و با همون عجله سمت قهوه ساز رفت و به برق وصلش کرد. داشت قهوه رو حاضر می کرد.



-چرا اینقدر ازش می ترسی؟!



جوابم رو نداد. لیوان رو روی میز گذاشتم و بلند شدم. تو مدتی که داشت دونه های قهوه رو آسیاب میکرد هیچ حرفی نزد و همه ی حرکاتش روی دور تند بود. به کابینت تکیه دادم.



-شیخ نجیب ها زیاد میان ایران؟! یعنی منظورم اینه که... اون روانی، ع عادل برمیگرده؟! عاصی کی میره؟!



پای عاصی که وسط میومد بهجت دست و پای خودش رو گم می کرد.


من اینجوری زندگی نکرده بودم و این دستپاچگیِ بهجت برام عجیب بود و باعث میشد از عاصی متنفر بِشَم.

حق نداشت زور بِگِه....

1403/08/24 21:18

#پارت_194
#قلب_پنهان

نزدیکم که شد، بی اِراده سر بلند کردم و نگاهم تو سیاهیِ چشماش گُم شد.

اونقدر این یک جفت چشم، مَخوف بود که مو به تنم راست می‌کرد.

-ا اینقدر خودخواهی اذیت نمی‌کنه؟!

لبش کج شد و یه خط باریک گوشه‌ی لبش افتاد و فرو رفتگیش به جذابیتش اضافه کرد.

هیچوقت فکر نمی کردم یه شیخ عرب تا این اندازه زیبایی ظاهری و جذابیت داشته باشه.

همیشه تصورم یه مرد سیاه و کچل و شکم گنده بود با رَدی سفید و چهارصدتا زن عَقدی و صیغه ای که مثل یه امپراطور دور تا دورش رو اِحاطه می‌کردند.

-منو نه ولی فکر کنم تو رو آره! اینکه من با آدمام چجوری برخورد کنم، بستگی به نقششون تو زندگیم داره!

الان هم میری پایین و با یه فنجون قهوه‌ی جدید برمیگردی و به جبران این دیرکرد، خودت اون کثافت رو از روی فرش و کف اتاقم تمیز می‌کنی!
بغض تو گلوم نشست و با نفرت ابرو درهم کشیدم. در برابرش کوتاه نمیومدم فقط به خاطر اینکه گناهکار بودم. اون هم بیگناه نبود؛ اگر لجبازی نمیکرد الان اسیرش نبودم
-من نوکر بی جیرِه و مَواجِب تو نیستم.

حوله‌ جا خوش کرده در دستش رو تو سینه‌م پرت کرد و بوی شدید شامپو و صابونش در یک صدم ثانیه کل مشامم رو پر کرد‌.
پس باید بهت حقوق بدم؟! برای شروع، یک و نیم کافیه یا بیشتر می‌خوای؟!

به غرورم برخورد و دیگه برام اهمیتی نداشت که جذاب بود یا بِرَهنِه و عصبانی...
مهم نبود که اگر عصبانی میشد دست به چه کاری میزد، تو تمام عمرم اینقدر تحقیر نشده بودم و اجازه نمی‌دادم خودش رو مُحَقِق بدونه درحالی که اون هم مقصر بود.

-تو عوضی میدونی من کی‌ام؟! میدونی من لای پر قو بزرگ شدم و کسی جرات نداشته بهم تو بگه؟! چطوری جرات می‌کنی با من اینجوری حرف بزنی؟! مگه من نوکر توام؟!

مثل یه تیر از چِلِه رها شده سمتم اومد و بازوم رو گرفت. جیغم رو با قرار دادن انگشتش روی لبم تو نُطفِه خَفِه کرد و صداش رو بالا برد.

-سعی کن جلوی من، منم منم نکنی چون بد می‌بینی... الان دارم تو بهترین حالت ممکن جواب گندی که بالا آوردی میدم. خدمت کردن به من، چیزی نیست که هرکسی لیاقتش رو داشته باشه و اگر الان به چشم یه نوکر هم نگات کنم بهت لطف بزرگی کردم. انگار تو هنوز منو نشناختی!

به عقب هُلَم داد و پام به تُشَک تخت برخورد کرد. تو همین چند ثانیه کل پوست تنش به سرخی گِرایید و رَگِ نبض داری کنار شقیقه‌ش وَرَم کرد.

نفسم تند و کشدار شده بود و این از چشم عاصی دور نموند.

-قبل از اینکه دوباره غَش و ضَعف کنی، اون سینی و فنجون رو بردار و با قهوه‌ی جدید برگرد. اگه یه ذره از اون لکه باقی بمونه... الین؟! بد می‌بینی.

1403/08/24 21:26

یه آتیش که طعمه رو مَجذوب می‌کرد!
یک آن یه فکر خَبیث تو سرم افتاد. اینجوری می‌تونستم انتقامم رو از اون غول بیابونی بگیرم.

بزاق دهنم رو جمع کردم و تو یه حرکت تو فنجون قهوه تُف کردم.
خودم از این حرکت حالم به هم خورد ولی اندکی میتونست تَسکینَم بده!

1403/08/24 21:28

#پارت_196
#قلب_پنهان

سرم رو با پیروزی بالا بردم و یه پوزخند زدم.
بی شخصیتِ زورگویِ اَجنَبی!
هیچ بویی از احساس نبرده بود.

از آشپزخونه بیرون زدم و با یه لبخند دوباره وارد اتاقش شدم. اینبار لباس پوشیده بود.
یه پُلیوِر یَقِه اِسکی جَذب سیاه رنگ که از همین فاصله هم میشد عضلات نیرومندش رو دید.
پشت به من و رو به پنجره ایستاده بود و سیگار دود می‌کرد.

-قهوه...
-بذارش رو میز!
حتی اجازه نمی‌داد حرفم رو تموم کنم. حداقل اَدَب حُکم می‌کرد که مثل قاشق نَشُستِه وسط حرفم نپره!
نفس عمیق کشیدم، تا چند لحظه‌ی دیگه می‌تونستم انتقامم رو بگیرم.

خصوصاً که من آثار سرماخوردگی داشتم و خیلی دلم میخواست از شدت سرماخوردگی بمیره و جون بده!

سینی رو روی عسلی گذاشتم و با تکه پارچه‌ی نمداری که آورده بودم، رد قهوه رو از روی سرامیک پاک کردم اما لک فرش پاک شدنی نبود.
روی پاشنه‌ی پا چرخید و من رو که روی دو زانو نشسته بودم شکار کرد. صدای پوزخندش عصبیم کرد اما هیچی نگفتم.
پارچه بین مشتم فشرده شد و اون با خونسردی به سمتم اومد و درست چسبیده به زانوم ایستاد. از بالا براندازم کرد و برای برداشتن فنجون تازه‌ی قهوه خم شد. قلبم تو گلوم می‌تپید و حس لذت پیروزی زیر پوستم جریان پیدا کرد.
-اون فرش به این راحتی پاک نمیشه، میگم هاتف اون رو تا حیاط پشتی ببره، یکم هوا ناجوره پس وقتی داری اون فرش رو میشوری سعی کن سرمانخوری چون از حقوقت کم می‌کنم. من خدمتکار با نصف بنیه نمیخوام.
دهن باز کردم تا اینبار جواب بی ادبیش رو بدم ولی با حرف بعدیش، زبون به کام گرفتم.
-میخوام تو آرامش قهوه بخورم، برو بیرون!
و در مقابل نگاه خیره‌ی من، فنجون رو تا کنار بینیش بالا برد و عمیق بو کشید.

1403/08/24 21:31

یه لحظه از خودم چندشم شد. چطور تونستم چنین کاری کنم؟! ولی حقش بود، نبود؟! یه لبخند محو و شیطانی زدم و از جا بلند شدم.

-بله چشم شیخ نجیب، نوش جونتون!

عقب عقب تا کنار در اتاق پیش رفتم و به نگاه کنجکاوش اهمیت ندادم.
حالا مهم نبود اگر واقعا مجبور به شستن اون فرش میشدم. من زَهرِ خودم رو ریخته بودم. نگاه آخرم رو بهش انداختم و دیدم که داشت فنجون رو به لب میزد تا از اون ماده‌ی آغشته به بزاق دهنم بنوشه!
خارج شدم و در رو پشت سرم بستم. دستم روی قلبم نشست. حالا واقعا از خوشحالی تو پوست خودم نمی‌گنجیدم و دلم می‌خواست کُلِ مَسیرُ تا محوطه‌ی باغ رو بُدُومَ اما نمی‌خواستم باعث کنجکاوی کسی بشم.

ریلکس از پله‌ها پایین رفتم و دستم رو پشتم گذاشتم و بعد از چندروز بالاخره لبخند زدم. احتمالا حالا اون قهوه‌ی چندش آور رو خورده بود و بَه‌بَه و چَه چَه می‌کرد.
قدم تو آشپزخونه گذاشتم که بهجت سررسید.

-کمک کن میز رو بچینم!

لبخند و چهره‌ی خونسردم رو که دید مشکوک براَندازَم کرد اما سینه صاف کردم و بی‌خیال گفتم:

-چشم بهجت خانم، فقط به خاطر شما کمک می‌کنم نه از ترس اون غول... چیز... نه از ترس ارباب این خونه!

1403/08/24 21:32

#پارت_197
#قلب_پنهان

ابرو درهم کشید ولی اینبار باهام برخوردی نکرد. به یکی از کابینت‌ها اشاره کرد و گفت:

-دیس و بشقاب بردار... حواست باشه با ظرافت میز رو بچینی!

-چشم!

وسایل مورد نیاز رو روی میز پذیرایی چرخ‌دار جای دادم و با هیجانی غیرقابل کنترل گفتم:

-سالن غذاخوری کجاست بهجت خانم؟!

-صبر کن خودم باهات میام، بهتره تو تنهایی تو خونه نچرخی!

دیس برنج زعفرونی و ظرف خورشت رو روی میز گذاشت و پیشبَندَش رو درآورد.

-عجله کن.

جلوتر از من راه افتاد و من دسته‌های میز رو گرفتم و دنبالش کردم. سالن غذاخوری هم مثل بقیه‌ی قسمت های این خونه بوی اشرافیت می داد.
با کمک بهجت، میز رو چیدم و نفس عمیقی کشیدم.

-برو از انبار، یه بطری مشروب هم بیار... دقت کن از بار سمت راست بیاری، ردیف اول از پایین سومین بطری!

اهمیت ندادم و روی میز خم شدم تا یکم از سیب زمینی سرخ کرده‌ها رو بردارم اما هنوز دستم به اون دلبرهای سرخ شده نرسیده بود که ورود عاصی رو حس کردم و یه گام عقب رفتم.

-ناهار آماده‌ست؟!

بهجت با لبخند و یک اخم ریز به من، عاصی رو مخاطب قرار داد.

-بله آقا، می فرستم الین خانم براتون مشروب بیاره!

-لازم نیست، تازه قهوه خوردم نیازی به نوشیدنی ندارم. فقط یه لیوان آب...

از کنارم رد شد و من بی اراده چند اینچ از جام تکون خوردم. زیر نگاه ترسیده‌ی من، رَاسِ میز نشست. یه میز بزرگ و شاهانه برای یه نفر؟! اون حجم غذا رو قرار بود تنها بخوره؟!

استرسی لبم رو جویدم چون می ترسیدم فهمیده باشه که چجوری به اون قهوه گند زده بودم.

-براتون آب میریزم، الین از تو باکس قرص‌های تو آشپزخونه...

-بهجت قرص با تو... الین آب می‌ریزه!

شوکه سر بالا آوردم و تیز و مستقیم تو چشم‌های سیاه و براقش زل زدم. هدفش چی بود؟! یه پوزخند ریز زد.

-چشم آقا...

بازوم رو گرفت و سمت میز کشید و پِچ پِچ کُنان گفت:

-یالا هرچی آقا میگه اجرا کن الین!

کف دستام به شدت عرق کرده بود. بهجت رفته و نرفته چنگال رو برداشت و من جلو رفتم تا لیوانش رو پر کنم.

-اونقدر لاغر و ضعیف به نظر میای که بعید می دونم تو تمام عمرت گوشت و مرغ و کربوهیدرات بهت رسیده باشه!

پارچ تو دستام رعشه گرفت و چشم بالا کشیدم و سعی کردم خودم رو با همون فنجون قهوه راضی کنم تا چیزی بهش نگم اما نتونستم.

-البته که من مثل خاندان تو نیستم که یه گاو رو بخورم، اونم با دست... با اون انگشتای چرب و چیلی و مُنزَجِرکننده!

ریز خندید و من متعجب از اینکه این مرد همیشه عصبانی هم توان خندیدن داشت، خشک شدم.

-ولی همین چند لحظه‌ی قبل، هیکلم چشمت رو گرفته بود!

با حرص پارچ رو روی میز کوبیدم و عاصی همه‌ی حرکاتم رو

1403/08/24 21:33