زیر نظر گرفت. لیوان رو کنار بشقاب خالیش هل دادم.
-خواب دیدی خیره، من چیز جالبی نه تو هیکلت نه تو قیافهت و نه تو شخصیتت ندیدم. صدتای تو رو نمی گیرم، مهردادم رو ول کنم.
این حرفم حتی خودم رو هم شوکه کرد. برای ثانیهای به هم خیره موندیم و با سر رسیدن بهجت، هیچکدوم حرفی نزدیم. سیب زمینیای که به چنگالش چسبیده بود رو بدون اینکه از من چشم بگیره، بَلعید و بهجت قرص رو کف دست عاصی گذاشت.
-سردرد دارید؟! مَعذِرَت میخوام تقصیر من بود که قهوهتون دیر رسید.
عاصی سکوت کرد و من به این فکر کردم که چرا اسمی از مهرداد آوردم. اون میم مالکیت چی بود که بهش چسبوندم. از اون لعنتی به اندازهی تمام مردم دنیا بیزار بودم ولی انگار برای درآوردن حرص عاصی گزینهی خوبی بود. با تاخیر محتویات دهنش رو بلعید و قرص رو با چند جَرَعِه آب فرو داد.
1403/08/24 21:33