The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

زیر نظر گرفت. لیوان رو کنار بشقاب خالی‌ش هل دادم.

-خواب دیدی خیره، من چیز جالبی نه تو هیکلت نه تو قیافه‌ت و نه تو شخصیتت ندیدم. صدتای تو رو نمی گیرم، مهردادم رو ول کنم.

این حرفم حتی خودم رو هم شوکه کرد. برای ثانیه‌ای به هم خیره موندیم و با سر رسیدن بهجت، هیچکدوم حرفی نزدیم. سیب زمینی‌ای که به چنگالش چسبیده بود رو بدون اینکه از من چشم بگیره، بَلعید و بهجت قرص رو کف دست عاصی گذاشت.

-سردرد دارید؟! مَعذِرَت میخوام تقصیر من بود که قهوه‌تون دیر رسید.

عاصی سکوت کرد و من به این فکر کردم که چرا اسمی از مهرداد آوردم. اون میم مالکیت چی بود که بهش چسبوندم. از اون لعنتی به اندازه‌ی تمام مردم دنیا بیزار بودم ولی انگار برای درآوردن حرص عاصی گزینه‌ی خوبی بود. با تاخیر محتویات دهنش رو بلعید و قرص رو با چند جَرَعِه آب فرو داد.

1403/08/24 21:33

#پارت_198
#قلب_پنهان

مهم نیست فقط دیگه تکرار نشه،

تو خونه ی من باید همه چی
طبقِ رَوال خودش طی بِشِه....

از قانون شِکَنی و رَد کردن خط قرمز هیچ خوشم نمیاد.

و من می دونستم که مخاطب اصلی حرفش من بودم نه بهجتی که بیشتر از ده سال براش کار می‌کرد.

-چشم آقا هرچی شما بگید، براتون شراب بیارم؟!

عاصی حتی به بهجت نگاه
نمی کرد و انگار کل حواسش به من و حرکاتم بود. من
نمی دونستم که عاصی هم شراب می نوشید ولی از بوی دهن عادل می تونستم حدس بزنم که چه جور خانواده‌ای بودند.


من از هیچ مسئله‌ای تعجب
نمی کردم چون انگار اینجا سرزمین عجایب بود!

-بعد از ناهار بیار اتاق کارم!

-چشم.


تو خانواده‌ی ما هیچکس اهل نوشیدن شراب و سیگار کشیدن نبود.


خصوصاً بابام حَتُی الاِمکان با آدم‌های الکلی رفت و آمد نمی‌کرد و من...


دست خودم نبود که همیشه از مردهای مست وحشت داشتم و گاهی کابوس شبانه‌م بود.

با زنگ خوردن تلفن همراهش دلم گرفت. من حقم بود حداقل با خانواده‌م یه تماس تلفنی داشته باشم و فقط صداشون رو بشنوم ولی این غول عربی اجازه نمی داد و محال بود بهجت کاری رو برخلاف میل اربابش انجام بده.

-من برم براتون دسر بیارم آقا...

بهجت با ببخشیدی دور شد و عاصی موبایلش رو از جیبش بیرون آورد.

1403/08/24 21:37


#پارت_199
#قلب_پنهان

تا حدودی بعضی کلمات رو متوجه می‌شدم ولی برام قابل فهم نبود.
بی‌خیالِ فال گوش ایستادن شدم و نفسم رو شل بیرون فرستادم. تماس رو بدون خداحافظی قطع کرد و روی میز انداخت. اینکه موبایلش رو پرت می‌کرد نشون می‌داد خیلی عصبانی بود و شاید به همین تماس ربط داشت.

-به حرفات فکر کردم!

از عالم هَپَروت بیرون پریدم و قلبم به کوبش افتاد. با من بود؟! به حرف‌های من فکر کرده بود؟!

-چی؟!

نگاهش رو از پشت اَبروهای دَرهَم گِرِه خورده‌اش روی من ثابت کرد و با تک سرفه‌ی کوتاهی لب زد:

-حق با توئه، برای یه زنی مثل بهجت سخته... ازش سن و سالی گذشته و باید یکم استراحت کنه، نظرت چیه کل وظایف بهجت رو بذارم روی دوش تو...؟!

دهنم از حیرت و حرص باز موند و حتی توان پلک زدن رو از دست دادم. پوزخند زد و من به این فکر کردم که بهجت کجا مونده بود؟!
چندباری لب باز و بسته کردم ولی صدا نداشتم

-چی شد؟! تا وقتی درد، یه تئوری باشه خوبه و بلدی مُدافِع حقوق بقیه باشی... وقتی به خودت میرسی یهو تغییر عَقیدِه میدی؟!

دست مشت شده‌م رو به رونم کوبیدم و یه گام جلو رفتم. اینبار ابداً ازش ترسی نداشتم و حق نداشت با من مثل طلبکارها حرف بزنه، بدهیِ من به اون هیچ ربطی به خدمتکاری کردن نداشت.
می تونست نیروی جدید استخدام کنه

1403/08/24 21:40

-عُقدِه‌هات رو روی من خالی نکن، احتمالا اونی که باهاش حرف زدی خوب حالت رو گرفته که یهو رنگ عوض
می کنی و با من اینجوری حرف میزنی!

دو ثانیه تو صورتم مکث کرد و بعد یکهو بلند خندید.
صدای قهقهه‌ی اعصاب خورد کنش مدام تو بزرگی و سکوت خونه اِکو میشد و تو گوشم مثل یه پُتک به نظر می رسید.

-یه دختر با افکار فانتزی آخرین چیزیه که لازم دارم دور و برم داشته باشم.

هنوز داشت می‌خندید و من از درون و بیرون می سوختم. اینکه باعث شده بودم اینجوری اَسبابِ عِیش وَ نوشِش فراهم بشه حالم رو به هم میزد. یکهو خنده‌ش رو تموم کرد و صندلی رو عقب کشید.
درست مقابلم که ایستاد، سر پایین انداختم و تو چشمای مَخوفَش نگاه نکردم.
انگار که چشم‌هاش توان مُسَخ کردنم رو داشت و هربار اون عطر گیج کننده باعث میشد دربرابرش کوتاه بیام. حرف نزنم، سکوت کنم، منطقی تر برخورد کنم و از همه مهم‌تر...
قلب لعنتیم ناهماهنگ می‌کوبید و عُصیانگری می‌کرد.

-لازم نیست برای اینکه حرفتون رو بفهمم اینقدر بهم نزدیک بشین که بوی عطرتون اجازه نده نفس بکشم!

اول حرفی نزد اما بیشتر نزدیک شد و وقتی قصد فرار داشتم، گوشه‌ی شالِ روی موهام رو گرفت.

-دارم بهت اِرتِقاء درجه میدم، مثلا فکر کن طعم قهوه‌ای که دم کردی برام متفاوت و دلچسب بوده و حالا دلم میخواد همه‌ی کارای شخصی منو تو انجام بدی!

طعم قهوه دلچسب بود؟! هه..

1403/08/24 21:41

#پارت_200
#قلب_پنهان

ناخواسته حس رضایت از عملکردم تو عروقم پیچید ولی شالم رو از بین انگشتاش بیرون کشید.

من بهتره برم و به بهجت خانم کمک کنم!
-وظیفه ی تو نیست، تو رو برای
یه کار بهتر در نظر گرفتم.


ابروهام در هم فرو رفت و سوالی نگاش کردم که نیشخند زد و تونستم ردیف سفید دندوناش رو ببینم.

روی گونه ی چپش یه خط فرورفتگی مَحسوس داشت که شاید میشد بهش نقطه ی تاریک گفت. یه چیزی که تو ترسناک تر دیده شدن صورتش کمک زیادی میکرد.


-وقتی میگم کارای شخصیِ من، یعنی یه خدمتکار شخصی که وظیفه ش...

دندون به هم ساییدم و با خشم و حِرص جلو رفتم. تفاوت قدمون خیلی زیاد بود و حداقل باید چند اینج گردنم رو بالا می گرفتم تا توی فاصله ی کم به چشم هاش دید داشته باشم.



سایه ی اندامش از پشت چِلچِراغ بالایِ سرش روی صورتم افتاد.

-من ... خدمتکار جنابعالی نیستم! -پس کی هستی ؟!

باز با یه کلمه حرف کیش و ماتم کرد. جلو اومد و من با نهایت توانم تکون نخوردم. فاصله‌ی بینمون حالا اونقدر کم بود که نمی تونستم صاف و مستقیم نگاش کنم پس رو گرفتم و به سمت چپ زل زدم.

-کی هستی؟!

اصرار داشت از واژه‌ی زن استفاده کنم؟! محال بود...

-یه مهمون که...

-مهمونی که زیاده از حد بمونه دیگه مهمون به حساب نمیاد، بعدشم مگه نگران پا و دست و کمر و شخصیت بهجت نیستی؟! نصف کارایی که بهجت میکنه تا وقتی اینجا مهمونی گردن توئه!

-تو... تو حق نداری عقده هات رو اینجوری خالی کنی! حق نداری حالا که مجبور شدیم...

پوزخند زد.

-منو مجبور کردی تحملت کنم پس قبل از اینکه بخاطر خشمی که ازت دارم، دست به کار اشتباهی بزنم... خودت تنبیه خودت رو انتخاب کن. خدمتکار شخصیم میشی و هرچی گفتم میگی چشم، یا ترجیح میدی هرجور خودم صلاح بدونم حرصم رو خالی کنم؟!

می دونستم شوخی نداشت و احتمالا توان انجام بدترین کارها رو داشت و من بین دو گزینه ای که یک سمتش مبهم بود، چاره‌ای جز قبول حرفش نداشتم.

1403/08/24 21:42

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

#معرفی_رمان💜
رمان اوج لذت
ژانر:بزرگسال/عاشقانه/bdsm....

اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 15:05

#اوج_لذت
#پارت11



بعد از کمک کردن به مادرم و تمیز کردن خونه به اتاقم برگشتم، حالم اصلا خوب نبود و بدنم درد میکرد و تو شلوارم احساس خیسی داشتم.

در اتاق رو قفل کردم و به سمت دستشویی رفتم و با دیدن شرتم که پر از خون شده بود ترس کل وجودمو گرفت.

من که تازه پریودم تموم شده بود، پس این خونا از کجا بود.
سریع شرت و شلوارم رو عوض کردم و یه نوار هم گذاشتم که دوباره گند نزنه به کل لباسم.
رفتم سمت تختم و گوشیمو برداشتم، تو اینترنت سرچ کردم (خونریزی شدید بعد از اولین رابطه) اولیه دلیلش هم رابطه خشن بود.

نگا کنا انگار حامد خان هر چی حس شهوت بوده رو میخواسته با من تموم کنه.
فکرامو کنار زدمو یه مسکن خوردم و دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد.


از خواب بلند شدم... هنوز منگ بودم، به ساعت نگاه کردمو با دیدنش از تعجب شاخ در آوردم باورم نمیشه، چطوری چند ساعت خوابیدم آخه؟ ای وای کلاسم هم که نرفتم.

بدو بدو از پله ها اومدم پایین و مامانم رو صدا کردم.

_مامان... وای دانشگام چرا بیدارم نکردی آخه؟

_وااا مادر بابات بیچاره ده بار صدات کرد میخواست برسونتت اما انگار که صد سال بود نخوابیده بودی اونم گفت بزار بخوابه یه دفعه نره چیزی نمیشه.

بابا راست میگفت، من دانشجوی خوبی بودم و تقریبا همه ی نمراتم بالا بود.
سری تکون دادم و رو کاناپه روبروی تلویزیون نشستم.


کنترل رو دستم گرفتم و کمی شبکه ها رو عوض کردم اما مگه این تلویزیون یه چیز خوب پخش میکرد؟ یا تکراری بودن یا بی مزه و بدردنخور.

کنترل رو رو میز گذاشتم و به مامانم گفتم میرم بیرون هوا بخورم.

_باشه مادر برو... برای ناهار میای خونه؟؟

_نه مامان همون بیرون به چیز میخورم بعدم میرم کلاس زبان.

به اتاقم رفتم و شروع کردم به حاضر شدن.

به موهام شونه کشیدم و بافتمشون.
شلوار جین مشکی پوشیدم و یه مانتو آبی نفتی جلو باز داشتم زیرش یه پیراهن مشکی بلند داشتم که پوشیدم. کمی هم آرایش کردم و شال نخیمو که پایینش چند تیکه آبی داشت سر کردم و بعد از خداحافظی از مامانم از خونه زدم بیرون.

اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/13 17:59

نظرتونو در رابطه با رمان اینجا بگید💜💯
@goftogo

1403/06/13 18:54

#اوج_لذت
#پارت_46

هرچی هم باشه زندگی حامد بود و حق زندگی کردن رو داشت پس من کاره‌ای نبودم و جز آرزوی خوشبختی نمی‌تونم کاری کنم!

باید تا جایی که می‌تونم ازش فاصله بگیرم تا دوباره کار خطایی ازمون سر نزنه.

راه درست همین فاصله گرفتن بود، من از زاپاس بودن متنفرم و اصلا دلم نمی‌خواد به خاطر من زندگی کسی خراب شه.

جدا از اون وجدان و ذات خودم خدشه دار می‌شه و من نمی‌خوام سر لذت‌های زودگذر و موقت مامان بابا رو آزار بدم.

موهام رو بالا بستم و پایین رفتم، مامان طبق معمول با سلیقه‌ی بی نقصش میز رو چیده بود.

چقدر دلتنگ این جمع و شادیِ دائمیش بودم.

با لبخند سمت مامان رفتم و گونش رو عمیق بوسیدم.
_مامان خوشگلم، دستت درد نکنه فرشته‌ی زمینی.

کیلو کیلو قند تو دلم آب می‌شد وقتی خوشحالی رو تو چشم‌های خوش رنگش می‌دیدم.
_قربونت برم دخترم.

سر میز کنار بابا نشستم و سرشونه‌ی پهن و استوارش رو بوسیدم.

دستی به سرم کشید و شقیقم رو عمیق ماچ کرد.
_زنگ بزن به حامد بیاد دور هم باشیم.

خواستم چیزی بگم که مامان پیشدستی کرد.
_نه دیگه بذار بچم به کاراش برسه باید بریم برای مراسم خاستگاری خرید کنیم باید سرش خلوت باشه.

نمی‌تونستم اعتراض کنم یا حرف‌های دلم رو بزنم چون قطعاً فکر می‌کردن حسودم یا شک می‌کردن به این حجم از مخالفت و تنفر از یکتا!

بیخیال افکار و حرف‌های درونم شدم با اشتها شروع کردم به خوردن صبحانه.

چای رو سر کشیدم و زیر لب تشکر کردم.
_چی می‌خواین بخرید؟

مامان تکیه داد عقب.
_یه کادوی کوچیک برای یکتا، گل و شیرینی، چیز زیادی نمی‌خوایم بخریم ولی با ظرافت و دقت باید بخریم همه چیز و تا عروس خانم و ببریم!

لبخند اجباری زدم.
_به سلامتی، می‌شه من نیام؟

مامان اخم ساختگی و کمرنگی کرد.
_چرا تو نیای دخترم، خواهر دامادی باید باشی.

سرم رو خاروندم.
_آخه می‌خوام به درس و دانشگاه برسم.

_عیب نداره دخترم به اون هم می‌رسی، زشته تو مراسم‌های داداشت و خرید کردن‌هاش حضور نداشته باشی.

سر تکون دادم "چشم"ای گفتم و دیگه بحث رو ادامه ندادم و سکوت کردم.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 13:15

#اوج_لذت
#پارت_52

هر کلمه‌ی داداش که به زبون میاوردم با حرص و عصبانیت بود!

کلافه کفشم رو در آوردم و سلام سر سری به بابا کردم و توی اتاق رفتم.
با همون لباس ها روی تخت افتادم و و زل زدم به سقف.

مغزم در حال انفجار بود و شقیقم به وضوح نبض گرفته بود، از دورویی به شدت متنفر بودم و حالا آدمی که قهار ترین بازیگر بود قرار بود بشه زن حامد!

حتی کلمه برادر هم دیگه توی دهنم نمیچرخید‌!
عصبی دنده به دنده شدم و چشمام رو روی هم فشردم.

دلم می‌خواست به همشون بگم این خانمی که انقدر جلوتون نقش یه خانم بالغ و کامل و داره دستمالی پسراست و خیلی راحت بینشون چرخ میخوره!

نمی‌دونم چرا این مسئله تا این حد برام مهم و حائز اهمیت شده بود، من که به خودم قول داده بودم بی تفاوت باشم پس چه مرگم بود؟!

با صدای مامان چشم از رو به رو گرفتم و نفس کلافه و خستم رو بیرون فرستادم و نگاهش کردم و با لحنی که سعی میکردم خسته نباشه.
_جونم مامان؟

نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت:
_مامان جان شام حاضره، داداشتم عجله داره می‌خواد بره.

لبخند فیکی زدم و آروم از سرجام بلند شدم.
_چشم لباسامو عوض کنم اومدم.

لبخند عمیقی زد و بیرون رفت، بی حوصله لباسام رو با لباس راحتی عوض کردم و از اتاقم خارج شدم.

سگرمه‌های حامد بدتر از من توی هم کشیده شده بود، انگار این حالت عصبی بین هردومون مشترک بود.

با حالت بی تفاوت به طرف اشپزخونه رفتم و مشغول کشیدن و پر کردن دیس برنج شدم.

از سرجاش بلند شد و به طرف اشپز خونه اومد‌ و مشغول کمک شد.

نگاه زیر چشمی بهش انداختم.
_چیه داداشی چرا اخمات تو همه؟

انگار با شنیدن لفظ کلمه داداش عصبی تر شد، زیر لب "خوبم" زمزمه کرد و مشغول کار شد.

نمی‌دونم از چی حرصم گرفته بود که به کل کنترل زبونم از دستم در رفته بود، دوباره نگاهش کردم.

_با یکتا جون که خوب می‌گفتید و می‌خندیدید الان چرا انقد اخم‌هات تو همه؟!

با شتاب به طرفم برگشت و با اخم نگام کرد.
_این به تو ربطی داره؟!

از لحنش جا خوردم اما کم نیاوردم، مثل خودش اخم کردم.

_حق نداری اینطوری با من حرف بزنی! موقعی که مستی و رو هوایی میوفتی به جون من هر کاری که می‌خوای میکنی بعد می‌گی فراموش کن به دل نگیر!

عصبی تر از قبل اما با لحن آروم که به مامان بابا نرسه صدام ادامه دادم.

_من بازیچه دست تو نیستم هر وقت خواستی بشم خواهرت هر وقت نخواستی بشم زیر خوابت هر وقتم حال نکردی بشم غریبه!

هیچکدوم از این حرفا برای خودم نبود من هیچوقت همچین دختری نبودم ولی انقدر عصبی و کلافه بودم که این‌ها رو به زبون آوردم.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 16:10

#اوج_لذت
#پارت_57


همه خانواده پشت در جمع شده بودن و در میزدن سعی داشتن از حالم با خبر بشن…

بین اون همه صدا که اسمم تکرار میکردن صدای حامد کاملا واضح میومد
_پروا چی شد؟ حالت خوبه؟ باز کن این درو

نمیدونم واقعا نگرانم شده بود یا داشت نقش بازی میکرد تا جلوی خانواده ها رفتارش عادی باشه.

بی حال صورتمو آبی زدم رنگم به سفیدی دیوار میزد ، بدنم عرق کرده بود و خیلی گرمم شده بود.

با احساس اینکه الان درو میشکنن ، بازش کردم از سرویس خارج شدم.

اولین نفر مامان دستمو گرفت با ترس گفت
_پروا مادر حالت خوبه؟ چی شدی یهو؟

دستشو بوسیدم بی جون لب ردم
_خوبم مامان جان نگران نباش ، فکر میکنم فقط چون ناهار نخوردم یکم بدنم ضعف کرده همین…

همه انگار با این حرفم کمی نگرانیشون کم شد و زن عمو سریع گفت
_پروا جان عزیزم برو اتاق یکتا کمی استراحت کن تا من سفره رو زود بچینم شام بخوریم…

مامان سری به نشانه مخالفت تکون داد
_نه نه نسرین جان لازم نیست ما برای شام نیومدیم که…

قبل اینکه زن عمو حرفی بزنه عمو بلند گفت
_زن داداش این چه حرفیه ما از قبل شام امادهذکردیم بعدم امکان نداره بزارم پروا با این حال از اینجا بره بزار بچه یه چیزی بخوره…

بابا هم با نگرانی پیشونیم بوسید
_باشه اشکالی نداره بمونیم بزار پروا یه چیزی بخوره تا خونه حالش بد میشه…

مامان قبول کرد که زن عمو دوباره گفت
_یکتا زود باش به پروا کمک کن بره اتاقت دراز بکشه…

یکتا به سمتم اومد کمی اخماش تو هم بود ، فکر میکنم بخاطر خراب شدن خواستگاریش بود.

حامد هم پشتمون اومد با کمک یکتا روی تختش نشستم.

با شرمندگی سرم پایین انداختم
_ببخشید مراسم شمارو هم خراب کردم

حامد اخمی کرد
_پروا مزخرف نگو ، چیو خراب کردی…

یکتا هم حرفش تایید کرد.
با صدای زن عمو که یکتارو صدا میکرد ببخشیدی گفت از اتاق بیرون رفت.

حامد به سمت در رفت و بستش به طرفم اومد جلوم ایستاد.

_پروا حالت خوبه؟ چیزی شده؟ میخوای بریم دکتر؟

_نه خوبم گفتم که فقط کمی ضعف کردم.

حامد دستی به موهاش کشید با صدای پشیمونی لب زد
_پروا بابت چندوقت پیش معدرت میخوام…خیلی تند حرف زدم.

لبخند کوچیکی روی لبم نشست جفتمونم پشیمون بودیم

_منم معذرت میخوام تو حال خودم نبودم نفهمیدم چی گفتم..

حامد به چشمام زل زد غرق چشماش بودم خوشبحال یکتا که صاحب این چشم ها شده بود.

دستشو جلو آورد به گونم نزدیک کرد ناخودآگاه چشمام بستم منتظر شدم تا دستش روی صورتم بشینه…

اما قبل اینکه گرمای دستش حس کنم در باز شد یکتا وارد اتاق شد.

متعجب نگاهی به ما و دست حامد که رو هوا بود کرد

_چیکار میکنید؟
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/14 16:46

#اوج_لذت
#پارت_62

متعجب به ساعت مچیم نگاه کردم.
راست می‌گفت ساعت هفت و پنج دقیقه بود.

انقدر غرق جزوه‌ها شده بودم که ساعت از دستم در رفته بود و نفهمیدم کی ساعت هفت شده.

لبخندی برای حفظ ظاهر زدم.
_ الان حاضر می‌شم زیاد طول نمی‌کشه.
_ باشه دخترم پایین منتظریم.

سر تکون دادم و بعد از بسته شدن در از روی تخت جست زدم و اول به آرایش صورتم رسیدم.

بعد از مرطوب کننده کمی کرم پودر زدم و این شروعش بود... ده دقیقه بعد با خط چشم کوتاهی که کشیدم آرایشم رو خاتمه دادم.

لب‌هام رو دقیقاً همون رژ گوشتی رنگی رو زده بودم که می‌خواستم.

جلوی موهام رو که می‌خواستم از شال بیرون بزارم رو با بابلیس فر ریز کردم و مابقی رو عقب بستم.

مانتوی کوتاه زرد رنگی پوشیدم و شال و شلوار دمپام رو مشکی انتخاب کردم.
این ست فقط با کفش‌های زردم تکمیل می‌شد.

لبخندی زدم و با گذاشتن گوشی و پد تو کیفم از اتاق بیرون رفتم.

_ من حاضرم بریم.

مامان نگاهم کرد و با دیدنم برق رضایت رو تو چشم‌هاش دیدم‌.
_ ماشالا چه خوشگل شدی دخترم.

به حرف مامان لبخندی زدم و با ذوق سمتش رفتم و گونه‌ش رو بوسیدم و ریز پچ زدم:
_ من از اول خوشگل بودم.

_ صد در صد ، راه بیفت داداشت نیم ساعته پایین منتظره.

به ثانیه نکشید اخم‌هام تو هم لولید.

با مامان کنار هم راه افتادیم و با خنده گفت:
_ چرا سگرمه‌هات تو همه دختر قشنگم؟
_ من؟! نه من که دارم می‌خندم.

برای اثبات حرفم لبخند گنده‌ای روی لب‌هام کوبیدم تا مامان نتونه چیزی بگه و همینطور هم شد. چیزی نگفت و سوار ماشین شدیم‌.

من نمی‌فهمیدم وقتی بابا ماشین داشت چرا باید با حامد می‌رفتیم؟

بعد از احوال‌پرسی معمولی به صندلی تکیه دادم.

حامد از آیینه نگاهم کرد و بدون اینکه نگاهش رو برداره عادی پرسید:
_ پروا بهتری؟

بدون نگاه کردن بهش جواب دادم:
_ خوبم ممنون.

نمی‌خواستم با دیدن چهره‌ش تمام خاطرات تو ذهنم مرور شه.

نیم ساعت بعد از پشت سر گذاشتن ترافیک‌های نفرت انگیز بالاخره رسیدیم و حامد ماشین رو وارد محوطه کرد.

باغ قشنگی بود. کلبه‌ها و آلاچیق‌های کوچیکی داشت که زیباییش رو چند برابر می‌کرد.

بوی درخت ها خواه ناخواه روحیه‌م رو عوض می‌کرد.
بیشتر شبیه باغ رستوران بود.

_ مامان من می‌رم این اطراف یکم راه برم.

بجای مامان حامد جواب داد:
_ سریع برگرد از قبل غذا سفارش دادم.

با تکون دادن سرم ازشون دور شدم و اطراف رو گشت زدم و در نهایت زیر درختی نشستم.

دوست داشتم جاهایی که با گل و گیاه و درخت سر و کار داشت.

بوی خاک حس خوبی به سلول به سلول تنم تزریق می‌کرد.

به آینده‌ی نامعلومم فکر کردم.
تنها چیزی که بعد

1403/06/14 17:08

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

تو مکه ی عشقی و من عاشق رو به قبلتم✨
@romankadee

1403/06/14 18:51

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

تو رو ترجیح میدم به کل دنیا و آدماش.🫠❤️
@romankadee

1403/06/14 18:51

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

@romankadee

1403/06/15 03:11

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

@romankadee

1403/06/15 03:12

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

@romankadee

1403/06/15 03:12

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

@romankadee

1403/06/15 03:13

نمی‌تونستی بگی؟ دیشب هیچ، صبح نمی‌تونستی بگی؟ که من علاف تو نباشم؟
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/15 20:59

گریم میگرفت نکنه اتفاقی براش افتاده حامد هیچوقت هیجا دیر نمیکرد.
_شب تولد حامد شما دوتا باهم…
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/17 11:40

چه حرف هایی زده و چجوری دل دخترک ریزه میزه اش رو شکسته.

#اوج_لذت
#پارت_185

دلش از این همه سنگدلی‌ای که به خرج داده بود گرفت.
چرا همچین رفتاری با اون دختر نازک نارنجی
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/17 15:48

می‌کنم.
_ اونای دیگه رو میگم مادر!
نگاهم به زونکن افتاد که زیر اون بسته و تو دستم بود.
وای بر من.
چه سوتی بزرگی داده بودم! مامان اصلاً اون بسته رو ندیده بود و من دستی دستی خودم رو لو داده بودم! چرا آخه؟
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/18 09:46

صدا درو باز کردم.
نگاهم به بدن بی جونش که روی تخت افتاده بود و تا گردنش پتو کشیده بود.

وارد اتاق شدم به طرفش رفتم.
نگاهم به صورت بی حال رنگ پریدش افتاد.
حتی با اینکه مریض بود و بی رنگ رو اما هنوزم خوشگل بود.

لبای گوشتیش که همیشه سرخ بود حالا به صورتی کمرنگ متمایل شده بود.
موهای سیاهش به هم ریخته دورش ریخته بود و فقط شاخه ای روی صورتش افتاده بود.

دستمو جلو بردم و اول روی پیشنونیش گذاشتم تا تبش رو بسنجم.
هنوزم کمی تب داشت اما کم بود و خطرناک نبود.

شاخه مویی که روی صورتش بود رو کنار زدم.
_پروا…پروا

حتی نیم سانتم تکون نخورد و مثل مرده ای شده بود.
دستمو روی سرم کذاشتم ، امکان نداشت پروا با این بی جونی دیشب به اتاق من اومده باشه.

پوزخندی زدم به خودم و خوابی که دیده بودم.
حامد بدجوری گند زدی ، انقدر که خواب خواهرتو تو اون وضعیت میبینی!

کم آورده بودم در برابرش نتونسته بودم مثل یه مرد باشم دلم بدجوری براش رفته بود.
اخ که کاش میشد اونو برای خودم بکنم و دستشو بگیرم تو روی همه بگم این دختر برای منه!

وضعیت vip اوج لذت قرمزه♨️
چنل vip انقدر اتفاقای هیجان انگیز افتاده که اجازه ندارم دیگه پارتی ازش بزارم …

#اوج_لذت
#پارت_200


با تکون خوردن پروا و ناله آرومی که کرد حواسم بهش جمع کردم.
چشماش نیمه باز شد و نگاهش به من افتاد.

اول رنگ نگاهش ترسید با دیدن من و خواست حرفی بزنه اما نتونست.

_پروا خوبی؟ بهتری؟

نفس عمیقی کشید و سرشو به نشونه نه تکون داد.
زیرلب داشت چیزی میگفت اما اصلا نمیشنیدم.

سرمو جلو بردم گوشم کنار لبش نگه داشتم.
_آ…ب..آب

سریع نگاهی به اطرافم انداختم و با دیدن لیوان آب روی میز کنار تخت زود برداشتم کمکش کردم تا کمی خورد.

با کمی تلاش و صاف کردن گلوش بالاخره با صدای گرفته حرف زد
_ممنونم ، خیلی سرده!

پتو رو بالاتر کشید و چشماش بست.
نمیدونم چرا اما هنوزم انتظار داشتم تا شاید حرفی از دیشب بزنه و من مطمئن بشم خواب نبوده.
_پروا

چشماش باز کرد و منتظر نگاهم کرد.
نمیدونستم درسته این سوال بپرسم یا نه اما فقط میخواستم مطمئن بشم و به یه جوابی برسم.
_از دیشب چیزی یادت میاد؟

پروا خیلی ریلکس کمی فکر کرد
_زیاد نه اما فقط یادمه که مامان بالاسرم بود.

تمام لحظه ای که داشت حرف میزد نگاهم به مردمک چشماش و حرکاتش بود تا شاید یکیشون لو بده که داره دروغ میکه و یادشه!

اما خبری نبود و دیگه داشتم قانع میشدم که فقط یه خواب بوده بر اثر شهوت و نیاز من بوده.

همش تقصیر یکتا بود ، اون اگر جلوی من از هیکل و لب

1403/06/18 11:40

#اوج_لذت
#پارت_241

یهو دستشو گذاشت رو پیشونیم و هل داد عقب
_دیوانه فک کردم داری گریه می‌کنی! این دیگه چه وضعشه، واسه چی میخندی الان؟!

دستمو به معنای هیچی هیچی تکون دادم و سعی کردم دیگه خودمو جمع کنم...

همونجوری که اشک چشمامو پاک میکردم بریده بریده لب زدم:
_وای... آخه... یجوری... یجوری داشتیم با حرص غذا میخوردیم... انگار داریم با غذا کشتی میگیریم... آخرشم لیوانو زدم زمین و من بردم.

حامد مثل دیوانه ها نگاهم میکرد:
_عقل نداری راحتی بخدا...

بعد لبخند زد که از درد زخم کنار لبش سریع لبخندش رفت و صورتش از درد جمع شد...

خندم از بین رفت و جاشو به نگرانی داد سینیو گذاشتم کنار و رفتم سمتش، جوری که انگار من پشتش بودم و از شکم خم شده بودم سمتش و نگاهش میکردم...

یه دستمو گذاشتم رو بازوش و با دست دیگم صورتشو برگردوندم سمت خودم...

_ببینمت، چیشد؟ درد میکنه؟ ضدعفونیش کردی دیگه؟! حامد توروخدا بگو ببینم چیشده، تو که تا حالا دعوا نکردی پس این کبودیا و زخما چیه؟ با ک...

همون‌جوری داشتم یه نفس با بغض حرف میزدم که حامد گفت:
_وای پروا نفس بگیر، این بغض واسه چیه آخه؟ آروم باش، خوبم...
_آروم میشم، بگو چیشده؟

خواست برگرده سمتم که چون تقریبا لگنم رو تکیه داده بودم به کمرش و از بازوش گرفته بودم، چپه شدم و کم مونده بود از سمت چپم بیفتم روی سینی که کنار تخت گذاشته بودم...

تو یه لحظه دست حامد دور بازوم و کمرم حلقه شد و سریع کشید سمت خودش و هلم داد به عقب که نیفتم رو سینی...

نفس زنان با چشمای گردشده چشم از سینی گرفتم و نگاهش کردم، تازه متوجه موقعیتمون شدم...

من روی بالش تقریبا دراز کشیده بودم و حامد خم شده بود روم و دستاش دورم بود، صورتمون چند سانت از هم فاصله داشت...

چند لحظه که گذشت دیدم نگاهش یجوری شد و مسخ شده نگاهم میکرد.

خواستم پسش بزنم که یهو یه حسی قلقلکم داد، حالا که حامد موقع اومدنش اذیتم کرده بود، من چرا اذیتش نکنم؟؛ از فکری که به سرم زده بود توی دلم خنده‌ی شیطانی‌ای کردم...

خودمو کمی تکون داد که مثلا جام خوب نبود و میخواستم جامو اوکی کنم، سینم که زیر قفسه‌ی سینش بود مالیده شد بهش و به وضوح حس کردم و نفسش یه لحظه تند شد...

به لباش نگاه کردم، نگاه اونم بین لبام و چشمام در گردش بود، فهمید که دارم لباشو نگاه میکنم چشماش خمارتر شد...

لایک و کامنت فراموش نشه



#رمان #رمان_صحنه_دار #رمان_عاشقانه

1403/06/19 20:07

میزاره یا جواب نمیده.
حامد هم با خنده جوابمو داد.
یکم حالمون خوب نبود و سعی داشتیم همه چیزو عادی جلوه بدیم.
رسیدیم طبقه‌ی بالا که کلا کافه و فست‌فود بود.
تندتند رفتم جلوی یکی از فست‌فودیا و با ذوق مرغ سوخاری و پیتزا و سیب‌زمینی سرخ شده سفارش دادم...
حامد و مامان که با خنده نگاهم میکردن هم سفارش دادن و نشستیم روی یکی از میزهای کنار پنجره‌ها و منتظر آوردن سفارش ها شدیم.

#رمان #رمان_صحنه_دار
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/19 20:17