#اوج_لذت
#پارت_249
مامان کنار من نشسته بود و داشت یه کاتولوگ
میخوند و منو حامد هم روبهروی هم نشسته بودیم
و داشتیم بیرونو نگاه میکردیم، ازین باال چقدر
قشنگتر دیده میشد خیابونو آدماش...
نگاهم به دختر پسری کنار خیابون افتاد که دست
همو گرفته بودن و دختره ادا درمیآورد و
شیطنتای دخترونه، پسره هم سرشو گرفت و
پیشونیشو عمیق بوسید و با خنده و مسخره بازی
بلند شدن رفتم...
آهی از تهه دل کشیدم و نگاهمو دوختم به دستای
توی هم قفل شدم روی میز، چی میشد منم سهمم از
عشق رنج و عذاب نبود؟! چی میشد منم میتونستم
راحت با عشقم عاشقی کنم و توی دلم مخفیش
نکنم؟
جلوی دیدم که تار شد فهمیدم یکم دیگه ادامه بدم
گریم میگیره و بد میشه...
تند تند پلک زدم و سرمو بلند کردم و نگاهم توی
چشمای حامد که داشت نگاهم میکرد گره خورد.
با یه لبخند محزونی داشت نگاهم میکرد...
انگار فهمیده بود که توی دلم چی میگذره و به چی
فکر میکنم.
سفارشارو که آوردن چشمام از ذوق اکلیلی شد و
انگار از دنیای اطرافم جدا شده بودم و چیزی
نمیدیدم، راه رفتن با اون چوبا واقعا انرژیمو
میگرفت، خدایا کاش کسی مریض یا حالش بد
نباشه...
آخرین تیکهی پیتزارو قورت دادم و نوشابمو با
قوطیش سر کشیدم که مامان به پهلوم سلقمهای زد
و هی زیر لب میگفت"زشته پروا یکم خانومانه رفتار کن"
1403/06/19 20:47