The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

قلبِ بنفش💜

551 عضو

#اوج_لذت
#پارت_249
مامان کنار من نشسته بود و داشت یه کاتولوگ
میخوند و منو حامد هم روبهروی هم نشسته بودیم
و داشتیم بیرونو نگاه میکردیم، ازین باال چقدر
قشنگتر دیده میشد خیابونو آدماش...
نگاهم به دختر پسری کنار خیابون افتاد که دست
همو گرفته بودن و دختره ادا درمیآورد و
شیطنتای دخترونه، پسره هم سرشو گرفت و
پیشونیشو عمیق بوسید و با خنده و مسخره بازی
بلند شدن رفتم...
آهی از تهه دل کشیدم و نگاهمو دوختم به دستای
توی هم قفل شدم روی میز، چی میشد منم سهمم از
عشق رنج و عذاب نبود؟! چی میشد منم میتونستم
راحت با عشقم عاشقی کنم و توی دلم مخفیش
نکنم؟
جلوی دیدم که تار شد فهمیدم یکم دیگه ادامه بدم
گریم میگیره و بد میشه...
تند تند پلک زدم و سرمو بلند کردم و نگاهم توی
چشمای حامد که داشت نگاهم میکرد گره خورد.
با یه لبخند محزونی داشت نگاهم میکرد...
انگار فهمیده بود که توی دلم چی میگذره و به چی
فکر میکنم.
سفارشارو که آوردن چشمام از ذوق اکلیلی شد و
انگار از دنیای اطرافم جدا شده بودم و چیزی
نمیدیدم، راه رفتن با اون چوبا واقعا انرژیمو
میگرفت، خدایا کاش کسی مریض یا حالش بد
نباشه...
آخرین تیکهی پیتزارو قورت دادم و نوشابمو با
قوطیش سر کشیدم که مامان به پهلوم سلقمهای زد
و هی زیر لب میگفت"زشته پروا یکم خانومانه رفتار کن"

1403/06/19 20:47

دستمو کوبیدم رو شکمم
_وایییی چقد گشنم بودا.
مامان هم هی چشم و ابرو میومد و حرفشو تکرار
میکرد...
حامد به جایی داخل سینی اشاره کرد
_این ساندویچت موندا...
اشارهای به ظرف خالی پیتزا و مرغ سوخاری و
سیب زمینی کردم
_اونم برمیدارم تو خونه میخورم فعال اینارو تموم کردم دیگه جا ندارم
از پاساژ بیرون اومدیم و تا رسیدن به خونه مامان
هی میگفت" منو چرا صدا نکردید که لباسو ببینم؛
خدا کنه لباس خوبی خریده باشید وگرنه
برمیگردونیم؛ زود برسیم بپوش ببینم چطوره"
جواب منو حامد هم خنده بود به غر زدناش.
موقع پیاده شدن دیگه به اصرار منو مامان حامد
پیاده نشد که منو ببره تو خونه، خیلی کار داشت و
باید میرفت.
مامان جلوتر گفت چندلحظه وایسا در های ورودی
رو باز کنم بعد پیاده شو بیا.
خودمو کشیدم طرف راست ماشین که پیاده بشم.
زشت بود از حامد تشکر نکنم، خجالت میکشیدم
از همکالم شدن باهاش به خاطر اتفاقات توی رختکن و پاساژ، ولی عزممو جزم کردم و بدون
اینکه نگاهش کنم لب زدم
_ممنون، مرسی خیلی زحمت کشیدی، خدافظ.
_پروا!
با صدا کردنش منگ برگشتم سمتش
_جانم... چیزه بله؟!
سکوتشو دیدم، متوجه دستش شدم که به طرفم
گرفته بود برای دست دادن.
نگاهم بین چشماش و دستاش در گردش بود، با
تردید دستمو بردم سمتش و باهاش دست دادم و
لبخند هول هولکی زدم.
خواستم دستمو بکشم که دستمو فشرد و نذاشت
بکشم.
_اِ ِهم... چیزه دیگه خدافظ.
پشت دستمو عمیق بوسید
_خدافظ پرنسس کوچولوم.

مات مونده بودم و با قلبی که داشت از ذوق و
هیجان منفجر میشد نگاهش میکردم.
همه اینا توی یکی دو دیقه اتفاق افتاد.
با صدای مامان به خودمون اومدیم و سریع دستمو کشیدم
#رمان #رمان_صحنه_دار
.
اگر علاقه به رمان های مثبت 18 داری عضو شو 💥
@romankadee

1403/06/19 20:52

#اوج_لذت
#پارت_251
مامان باز اومد سمتم که حامد سریع بازومو گرفت
و با لحن شاکیای لب زد
_عه مامان به من اعتماد نداری؟ از پسش برمیام
دیگه برو پیش بابا...
مامان با گفتن" باشه مراقب باش" رفتن جلوتر و
زنگ در رو زدن.
حامد دستمو گرفت و دور بازوش حلقه کرد که
متعجب نگاهش کردم، سرشو خم کرد کنار گوشم
زمزمه کرد
_از پیشم جم نمیخوریا فهمیدی؟
با صدا زدن مامان رفتیم سمت در و وارد حیاط
شدیم.
وارد شدنمون همانا بع بع کردن گوسفندا توی چند
قدمیم همانا، ترسیده جیغی زدم و خودمو فشار دادم
به طرف حامد... گوسفندارو باز گذاشته بودن.
گوسفنده اومد طرفم که جیغی کشیدم و پریدم تو
بغل حام
_منو ببرید، اینو ببرید، برو اونور، کیشده...
مامان و بابا و حامد، دایی و زندایی که به
استقبالمون اومده بودن قهقهه میزدن...
خودمم خندم گرفته بود ولی واقعا داشت روح ازتنم خارج میشد.
گوسفنده تا خواست دامن لباسمو بگیره به دهنش
جیغی کشیدم که یهو تو هوا معلق شدم، توی بغل
حامد بود...
حامد بدو بدو رفت سمت ورودی و گذاشتم زمین نفس آسودهای کشیدم و با جا اومدن نفسم شروع
کردیم سالم احوال پرسی.
بقیه رفتن تو و ماهم داشتیم پشت سرشون میرفتیم
که حامد گفت ما یه چرخی تو باغ بزنیم...
بعد دست منو گرفت و دنبال خودش کشید، خونه
دایی اینا خیلی بزرگ بود و ویلا بود تقریبا خونه
وسط حیاط بود و دور تا دورش باغ بود...
امیر سام بیتوجه به سوالا ی من که کجا میریم از جلوی ساختمون پیچید سمت چپ ساختمون دستمو
کشید و کوبیدتم به دیوار، تا دهن باز کردم حرفی بزنم، لباشو گذاشت روی لبام.

1403/06/25 10:47

#اوج_لذت
#پارت_253
داشتیم شام میخوردیم که یهو با فکری که به سرم اومد چشمام بازتر شد یه لحظه...
من تموم شده بودم و داشتم سالاد میخوردم اِ ِهمی
کردم و دست چپمو که طرف حامد بود بردم پایین،
چنگالمو بردم سمت دهنم و اون یکی دستمو
گذاشتم لای پاهاش، روی مردونگیش و فشار ریزی
دادم...
داشت شربت میخورد که پرید گلوش و به سرفه
افتاد، توی دلم داشتم میمردم از خنده، برگشتم
طرفش و دست چپمو گذاشتم رو شونش و دست
راستمو الی پاهاش همونجوری که داشتم
مردونگیشو از رو شلوار میمالیدم گفتم
_وای حامد چیشد؟ اوکیی؟
دستمال کاغذی گرفت جلو دهنش و درحالی که
سعی داشت سرفشو کنترل کنه، با چشمای گرد
سری به نشونه ی "تایید" تکون داد...
دایی لیوان آب رو طرفش گرفت که گرفتم و دادم
بهش، بعد دوباره دستمو گذاشتم لای پاش.
_بخور یکم حالت جا بیاد.
کمی از آب خورد و به دایی ممنونی زیر لب گفت.
برگشتم و دوباره مشغول سالادم شدم ولی دست چپم درحال شیطونی بود...
دستمو چنگ زد و خواست جدا کنه که نذاشتم ولی اصلا همو نگاه نمیکردیم و لبخند زوری رو لباش
بود ولی من لبخندم واقعی و از شیطنت بود.
کمی بعد تموم شدیم که دستمو برداشتم دیگه کاملا
سفت و برجسته شده بود...
حقشه، تا اون باشه به من بی محلی نکنه واسه
اشتباهی که نکردم، ولی دلم براش میسوخت.
بعد از خارج شدن هممون حامد آخرین نفر بیرون اومد و به بهونه ی خستگی رفت یکی از اتاقا که مثال استراحت کنه...
حدود نیم ساعت گذشت که با گفته ی زندایی ما
جوونا رفتیم طبقه ی بالا که بزن برقص کنیم.
همه داشتن میرفتن بالا که گفتم: _چیزه... من برم
حامد رو هم صدا کنم اگه حالش اوکی بود بیاد.
به سمت راهروی چپ پله ها رفتم و آروم وارد
اتاق شدم، حامد سریع ساعدشو از رو چشمش

1403/06/19 22:39

#اوج_لذت
#پارت_254
آب دهنم رو پر صدا قورت دادم و سرم رو به طرفین تکون دادم.
امکان نداشت!
اون چیزی که تو ذهنش بود رو من انجام نمیدادم.
از نگاهش که به لبهام بود مشخص بود چه نقشه های شومی داره و تا کجاها که نرفته.
درسته طلب خواستنشو داشتم و این منو تا قعر جهنم میکشوند، گناه و خواستن و لذت و عذاب وهمه با هم من رو میکشوند تا خوِد خوِد جهنم، من
هم پا گذاشته بودم رو هرچی که هست و نیست و این گناه و به جون خریده بودم اما قرار نبود این یکی رو انجام بدم!
_ به چی نگاه میکنی جوجه رنگی؟
سریع خواستم از کنارش بلند شم که دستش دور
کمرم پیچیده شد و جلو کشیدم.
سرش رو زیر گوشم آورد و با لحن اغواکنندهای
پج زد:
_ فرار نداشتیما! خودت باعث شدی به احترامت
راست وایسته پس خودتم به احترامش آرومش کن.
_ا... اینجا جاش نیست.
لبخند شیطانیش رو حس میکردم و نفس های داغش رو زیر گوش و مابین سر و گردنم خالی کرد و باعث شد چشمهام بسته شه.
همینجا جاشه. چون اونطوری من نمیتونماتفاقا
_با این بین پا بیام بیرون. میفهمی که چی میگم؟
سرم رو کج کردم و خواستم به نحوی فرار کنم.
میترسیدم کسی بیاد و ما رو تو این وضعیت ببینه
و دیگه خون هردومون حلال ود!
_ چیه؟ نمیخوای؟
میخواستم دوباره تکرار کنم اینجا جاش نیست والان وقتش نیست اما دستش که بین پام قرار گرفت
قدرت تکلم رو ازم گرفت.
نفسهام بشدت کشدار شد و پلکم لرزید
نمیخوای؟ نفسات یچیز دیگه داره میگه
بلای جونم!
_ ح... حامد؟
_جانم؟ این یه قانون دو طرفهس پروا! من آرومت میکنم تو هم باید آرومم کنی هوم؟ این ناجوانمردانس که منو با این حال رها کنی نه؟
دستش از کش شلوارم رو شد و دست دیگه ش سینه ی راستم رو قاب گرفت.
ناخداگاه ناله ی ریزی از دهنم پرید و همین انگار انگیزه ی ادامه دادن بهش داد.
_ جونم؟
مک عمیقی به گلوم زد که مطمئن بودم ردش کبود میشه.
دستش از سینه م فاصله گرفت و دستم رو گرفت وبین پاش گذاشت.
_ حسش میکنی؟ بخاطر تو قد علم کرده! تو اینطوری و با این تیپ من انقدر بیقرارم، فکر کن اگه این دو تیکه پارچه نبود چقدر بیشتر بیتابت
میشدم.
حرفهاش هم میتونست من رو تا آستانه ی تحریک ببره.
دوباره چنگی به سینم زد و ناله هام داشت اوج میگرفت و خواه ناخواه سست شده بودم و دیگه توان مقاومت نداشتم.
آه های ریزم رو سعی میکرد با لبهاش خفه کنه تاصدام بیرون نره و آبروریزی درست نشه.
الان دیگه برای هیچکدوممون مهم نبود یه عده بیرون از این اتاقن و هر آن ممکنه در باز شه و رسوای عالم شیم.
استر ِس اومدن و فهمیدن کسی رو داشتم اما همچنان میخواستم و من هم میبوسیدمش.
چنگی به موهاش زدم و از لاب پلکهام به چشمهای بستش نگاه کردم

1403/06/19 23:06

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

@romankadee

1403/06/22 12:54

#اوج_لذت
#پارت_339

آب دهنم رو پر صدا قورت دادم.
مامان گیج نگاهی بهم انداخت و باعث شد تو جام تکونی بخورم.
هیچ توجیهی براش نداشتم!
_ این دخترونه‌س؟

پلک‌هام رو آروم روی هم گذاشتم و سعی کردم صدام نلرزه.
_ آره... شاید واسه‌ی یکتاست!
دروغ محض.
مطمئن بودم از ترس رنگم پریده.
لباس خواب باز و توری که مامان تا حالا چند بار تو تنم دیده بودش و همیشه یک جمله به زبون می‌آورد: "این لباس خوابِ مشکی خیلی به پوست سفیدت میاد دخترم!"

دروغم خیلی ضایع بود پس...
تک خند پر اضطرابی زدم و برای اینکه حواس مامان رو پرت کنم از در شوخی وارد شدم:
_ شایدم گل پسرت چشمتونو دور دیده دختر آورده خونه!
بعد آروم خندیدم.

_ پروا...
نذاشتم ادامه بده و دوباره زمزمه کردم:
_ مامان جان سخت نگیرید حامد سی سالشه بچه کوچیک نیست که این چیزا ازش بعید باشه.
مامان عصبی توپید:
_ پروا این مالِ توئه!!!

وای که فهمیده بود.
و منی که دقیقاً از همین روز می‌ترسیدم.
بالاجبار و با تصمیم ناگهانی خودم رو به اون راه زدم.
_ عه کو بده ببینمش!

نقاب بی‌خبری به چهره‌م زدم.
تازگی چه خوب دروغ می‌گفتم، چقدر دروغگوی قهاری شده بودم!
لباس رو از دست مامانم چند زدم و جلوی چشم‌هام بازش کردم.
لعنت به این لباس.

لب‌هام رو کج کردم و به نقش بازی کردنم ادامه دادم.
_ عه آره راست میگی.
_ این اینجا چیکار می‌کنه پروا؟
جا خوردم.
فکر نمی‌کردم انقدر براش بتونه چیز مهمی باشه ولی انگار بود!
من خیلی بچه بودم که فکر می‌کردم چیز مهمی نیست.

_ پروا با توام!


#رمان_صحنه_دار
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/22 14:56

#اوج_لذت
#پارت_356

با قرار گرفتن صدای حامد تو گوشم سر بالا آوردم.
_ خواستم باهاتون اینو درمیون بزارم که اگه شما با من کاری ندارید من چند روزی برم و یکتا رو ببرمش یه مسافرت کوچیک، دلش خیلی گرفته. بخاطر اینکه این مدت نتونستم باهاش وقت بگذرونم یکم ازم دلخوره شاید اینطوری بتونم از دلش درارم و حال و هواش عوض شه.

بوم...
این چی بود تو قلبم تکون خورد؟
اشک به چشم‌هام نیش زده بود اما سریع سر پایین انداختم تا نبینن.
بسختی آب دهنم رو فرو خوردم و لبخند نصف نیمه‌ای روش نشوندم.

منِ *** بقدری حامد رو دوست داشتم و روش حساس بودن که تحمل دیدن اینکه میخواد با نامزدش بره مسافرت رو نداشتم.
با پای چپ رو زمین ضرب گرفته بودم و کم مونده بود گلوم به خس خس بیفته.

_ باشه مادر از نظر من که اشکالی نداره.
قلبم از بلندی سقوط کرد.
چرا قبول کردی مامان؟
می‌خوای دخترت و بکشی؟

با حرف بابا امید به جونم تزریق شد.
_ تازه سفر کاری رفته بودی بابا جان! بهتر نیست یجایی تو شهر ببریش؟ دختر عموته درست ولی خارج از شهر نبرش... حتی محرمیتی خونده نشده بینتون، فردا روزی اتفاقی بیفته من چی جواب خانواده‌ش و بدم؟ راهه و هزار تا اتفاق.

_ خب خودش پیشنهاد داد گفتم یکم باب دلش باشم.
_ هروقت شرعاً، رسماً و قانونی زنت شد هرجا دلت خواست ببرش اگه من حرفی زدم، ولی الان نه، یه پیک نیک دوستانه‌ای چیزی یا سینمایی... این بهتره حامد.

حامد سری تکون داد و انگار قصد جونمو کرده بود:
_ یه جای دنج باشه تا بتونه یکم این جو متشنجی که پیش اومد و هضم کنه آروم شه.

دنج؟
پوزخندی داشت روی لب‌هام شکل می‌گرفت.
از جا بلند شدم و قاچ سیبی از بشقاب بابت برداشتم.
_ شب بخیر!

_ کجا دختر؟
سوال مامان رو بی‌جواب گذاشتم و داشتم سمت پله‌ها می‌رفتم که صدای بابا مانعم شد.
_ کاغذت افتاد بابا!
کاغذ؟

1403/06/22 19:06

#اوج_لذت
#پارت_364


سردرگم نگاهی انداختم
_چیو انجام بدم؟ چیه توش؟

حامد به طرف در رفت و قبل باز کردنش گفت
_بعدا که نگاه کردی میفهمی چیه ، طرز استفادش هم روش نوشته.

درو باز کرد گفت
_پاشو بیا شام حاضره

شونه ای بالا انداختم و سرم روی بالشت گذاشتم
_گشنه نیستم شما بخورید

حامد بیخیال باشه ای گفت از اتاق خارج شد.
دلم میخواست جیغ بکشم.
یعنی انقدر براش بی اهمیت شدم؟ حتی گشنه موندنمم دیگه براش مهم نبود؟

تند تند و پشت سر هم نفس میکشیدم تا آروم بشم.
شروع کردم توی اتاق راه رفتن که نگاهم به پاکت مشکی افتاد.
چی توش بود؟

به طرفش رفتم برش داشتم.
درش باز کردم جعبه ای داخلش بود بیرون کشیدم.

با دیدن ظرفی که تو دستم بود چشمام درشت شد و تنم یخ کرد.
چرا انقدر ازش میترسیدم؟

خیلی سریع دوباره توی مشبا برگردوندم و داخل کمد قایمش کردم.
امکان نداشت اون تست مزخرف انجام بدم.

من مطمئنم که حامله نیستم!
چرا باید بخاطر حرف یه نفر تست الکی میدادم؟

انقدر استرس گرفته بودم که معدم داشت از دهنم بیرون میزد.
با احساس تهوع شدید سریع خودم به دستشویی رسوندم و هرچی خورده بودم بالا آوردم!

بعد از شستن صورتم روی زمین نشستم دستم روی شکمم گزاشتم.
خدایا یعنی من واقعا حامله ام؟

حتی فکر کردن بهش حالم بد میکرد.
اگر حامله میشدم زندگیم تموم میشد ، باید قید خانوادم برای همیشه میزدم.

سرم داشت گیج میرفت و تهوع امونم بریده بود.
با باز شدن در سعی تکون بخورم اما با اولین تکون دوباره روی زمین افتادم.

_یا خدا پروا چت شده؟

1403/06/22 19:47

#اوج_لذت
#پارت_365



صدای ترسیده یکتا بود.
خیلی سریع خودشو بهم رسوند و دستم گرفت و صورتم نوازش کرد
_پروا خوبی؟ حـامـد حـامـد بدو بیا

خواستم جلوشو بگیرم و مانع بشم اما دیر شده بود حامد وارد اتاق شد.

با دیدن من توی اون حال سریع به طرفم اومد و نگران لب زد
_چی شده؟ پروا عزیزم خوبی؟ پروا؟

با کمک جفتشون بلند شدم و روی تخت نشستم.
یکتا کمی آب به خوردم داد تا یکم به خودم اومدم

یکتا با لحن مهربونی پرسید
_پروا خوبی؟

نگاهم به چشمای حامد دوختم.
میدیدم که نگرانم شده اما مقصد این حال من خودش بود.
_خوبم خوبم ، از صبح چیزی نخوردم فکر کنم ضعف کردم.

حامد با عصبانیت گفت
_چرا چیزی نخوردی؟ تو که خودت میدونی بدنت انقدر ضعیفه؟

جون نداشتم جواب درست حسابی بهش بدم پس بیخیال شدم فقط زمزمه کردم
_خیلی تهوع دارم!

یکتا خنده مسخره ای کرد لب زد
_پروا نکنه حامله ای؟

با تموم شدن جملش سرم سریع به طرفش چرخوندم با چشمای درشت شده نگاهش کردم.
نکنه فهمیده بود؟
هول کرده بودم و سعی کردم عادی باشم.

_مزخرف نگو یکتا

این جمله رو جفتمون همزمان با لحن تندی به یکتا گفتیم.
بیچاره بخاطر اخم های جفتمون گرخید
_خیلی خب بابا شوخی کردم!

حامد دستی توی موهاش کشید با همون لحن گفت
_شوخیم نکن ، به پروا کمک کن بریم شام بخوریم حالش بهتر بشه!

یکتا باشه ای گفت و زیر لب زمزمه کرد
_گند اخلاق ، انقدر که رو خواهرش غیرت داره رو من نداره!

پوزخندی روی لبم نشست.
عصبانیت حامد از روی غیرت نبود از ترس لو رفتن بود…

#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 13:52

#اوج_لذت
#پارت_366



حامد دستش رو دور کمر یکتا حلقه کرد و من نفسم تنگ شد...
نامرد!
زیر گوشش چیزی پچ پچ کرد و جلوتر از اتاق بیرون رفتن‌.

با حرص سرم رو تکون دادم.
تا تقی به توقی می‌خورد حامد نامزدش رو به رخ من می‌کشید و طوری وانمود می‌کرد انگار هیچ اتفاقی بین ما نبوده.
منم می‌تونستم اینطوری وانمود کنم، اما خاطراتم چی پس؟

خاطره‌هایی که هرثانیه برام جون می‌گیرن و زنده می‌شن جلوی چشم‌هام.
لبخندی نمایشی رو لبم نشوندم و بعد از چند نفس عمیق از اتاق بیرون رفتم

پشت میز و کنار مامان نشستم.
یکتا دوباره مثل دفعه‌های قبل سمجانه کنار حامد نشسته بود و دستش که روی پای حامد بود کفریم می‌کرد.

_ چقد بکشم برات دخترم؟
نگاهم رو به ظرف دست بابا دادم.
_ گشنم نیست، یخورده سالاد بریز فقط بابا.
سر تکون داد.
صدای حامد بود که گفت
_ غذا بخور پروا! بدنت ضعیفه بچه...

پوزخندی تو دلم زدم.
ضعیف؟
مهم بود؟
محکم و قاطع پچ زدم: گشنم نیست!

اخم‌هاش رو تو هم کشید و دستش روی میز مشت شد.
_ راست میگه مادر، زیر چشات گود رفته بدنت لاغرتر و نحیف‌تر شده.
هر روز بدتر از دیروز...

بخاطر اینکه مامان و بابا نخوان توجیحم کنن چند تا کتلت تو بشقابم گذاشتم و بی‌حوصله کاهویی تو دهنم گذاشتم.

یکتا به ظرف سس اشاره زد و گفت: سس؟
نوچی کردم و سر پایین انداختم.
نمی‌دونم چقدر مشغول بازی کردن با غذام بودم اما وقتی به خودم اومدم که حامد عقب کشید و تشکری کرد.

یکتا هم از بازوی حامد آویزون شد و لبخند مسخره‌ای زد.
_ منم دیگه میل ندارم زن عمو، دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود.
حامد که بلند شد یکتا باز کارش رو تکرار کرد.

با این کارها می‌خواست چی رو نشوت بده؟
حرصی بشقابم رو عقب هول دادم.
رفتارم دست خودم نبود.

پله‌ها رو با حرص و پا کوبان بالا رفتم.
_ خیلی دلم برات تنگ شده بود عزیزم...



#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 13:53

اینم صدتایی که قولشو داده بودم
حالا بریم سراغ چهل تای دیروز🤓
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/23 14:35

#اوج_لذت #پارت421
***

#پروا

با احساس نوازش دستی روی صورتم چشمام باز کردم.
با دیدن صورت حامد لبخندی ر‌وی لبم نشست
_سلام

بی هوا خم شد و بوسه ای روی پیشونیم نشوند.
تازه به خودم اومدم و موقعیت درک کردم.
حامد الان تو اتاق من بود.
اصلا اینجا چیکار میکرد؟ کی اومده بود؟

سریع به عقب هلش دادم توی جام نشستم با استرس لب زدم
_تو اینجا چیکار میکنی؟ نمیگی مامان میاد میبینه؟

خنده ای ریز کرد و موهام که جلوی صورتم ریخته بود عقب داد.
با صدای ضعیفی لب زد
_نترس جوجه ، هم مامان هم بابا خوابن! ساعت 6 صبحه ، مگه قرار نبود منظم بشی دیگه درست سرکلاسات شرکت بکنی؟

با یاد اینکه دیشب ازم خواسته بود دیگه منظم برم سرکلاسام و منم قبول کرده بودم اه از نهادم بلند شد.

قبلا عاشق درس و دانشگاه بودم و حتی یک کلاسمو غیبت نداشتم اما حالا حتی رنگ دانشگاه رو هم نمیدیدم و فقط بعضی اوقات برای سرگرمی درس میخوندم.
دوباره تو جام دراز کشیدم نالیدم
_تروخدا بزار بخوابم…بخدا خیلی خسته ام!

حامد خواست مخالفت بکنه که دستشو گرفتم و کشیدمش که روی خودم افتاد.
صورتش دقیقا روبه روی صورتم اومد.
لبخندی زدم
_توام بخواب پیشم!

لحظه ای حامد رنگ نگاهش عوض شد. رد نگاهش گرفتم و به سر شونه های لختم رسیدم.
لبخندی روی لبم نشست ، مرد من خماری میکشید و این باعثش من بودم که بخاطر یه عکس ازش دوری میکردم.

نفهمیدم چم شد اما دلم میخواد حداقل چندساعت اون عکس فراموش کنم.
لبخند دلبرونه ای زدم و دستم روی بند لباس خوابم گذاشتم و کمی پایین کشیدم.

نگاهم به لباش افتاد ، بدجوری برق میزد.
چشمامو بستم سرمو جلو بردم تا ببوسم که حامد خیلی سریع از روم بلند شد.

متعجب چشمای خمار شده ام رو باز کردم.
حامد عقب کشیده بود.
_چی شد؟

حامد کلافه دستی بین موهاش کشید.
انگار یه چیزی مانع نزدیکش به من میشد.
_حامـد ، میگم چی شد؟

نفس عمیقی کشید و پشت بهم کرد
_پروا نمیشه ، خطرناکه ممکنه یهو یکی بیدار بشه!

شاید حق با حامد بود ، اصلا الان موقعیت اینکار نبود.
خوب شد عقب کشید ، حتی هنوز تکلیف اون عکس لعنتی هم مشخص نشده بود.

حتی فکر اینکه ممکنه من بچه واقعی بابا باشم و امکان اینکه منو حامد خواهر برادر خونی باشیم دیوونم میکرد! این یعنی ما بزرگترین گناه دنیارو انجام دادیم و باید خودمونو میکشتیم.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/23 14:38

#اوج_لذت
#پارت_424



تلخ گفته بود، خیلی تلخ.
کی روزی فکرش رو می‌کرد اینطوری تموم شه...
اما شاید این پایان نبود!
_ مقدمه چینی می‌کنی یکتا؟ حرفی داری رک و پوست کنده بگو. نیاز به مقدمه اینا نیست.

یکتا اشکی از گوشه‌ی چشمش سر خورد و پایین چکید.
برخلاف همیشه خیلی مظلوم شده بود، طوری که حامد برای لحظه‌ای حالش از خودش و کاری که با این دختر کرده بود بهم خورد.

_ نه... نگران نباش وقتتو نمی‌گیرم، اومدم که دو کلوم حرف بزنیم.
_ من حرفامو باهات زدم یکتا!
باید سرد می‌بود، نباید دل می‌سوزوند.
_ می‌دونم، اما این حقمه که تو هم به حرفای من گوش بدی، مگه نه؟
حامد سر تکون داد و پروا دوباره با نگاهی گذرا از اتاق بیرون رفت.

داشت اعصابش به هم می‌ریخت.
دوستش نداشت اما کم خاطره هم باهاش نداشت.
روی مبل تک نفره نشست و حامد هم رو به روش.
_ حق با تو بود، یادمه اولا یبار گفتی که حس می‌کنی ما برای هم ساخته نشدیم، آره... برای هم ساخته نشدیم.

بغض کرده بود.
حامد هم صدای لرزونش رو تشخیص می‌داد.
اون یکتای شاد و شنگول رنگ باخته بود.
سست شده بود، انگار یه آدم جدید بود.

حتی رژ قرمز همیشگیش دیگه رو لبش نبود.
حتی ریلمش رو چشمش نبود...
حتی ادکلن نزده بود، که اگه زده بود بوش تا چندین متر آدم رو مدهوش می‌کرد.
_ خوبی؟

حامد نگران پرسیده بود.
_ اصلاً خوب نیستم، از عصر هرچی زنگ می‌زنم جواب نمیدی حامد، متوجهی؟ از سنگ که نیستم. بلاخره آدمم، نگران میشم. طاقت نیاوردم اومدم اینجا... گفتم رو در رو هم صحبت کنیم بهتره. هرچند اینجا هم هرچقدر در زدم باز نکردی. کم کم داشتم نا امید می‌شدم.

فکر و خیال‌های عذاب‌آورش باعث شده بود با خستگی خوابش ببره و چیزی از اطراف نفهمه.
_ گوشیم سایلنت بود، خودمم خواب بودم.
حقیقت بود.

سعی کرد آروم آروم دکمه‌های پیرهنش رو ببنده.
_ تو خواب بودی اما من از وقتی اون حرف‌ها رو شنیدم یه خواب راحت نداشتم... خواب با چشمام غرببه شده انگار.

حامد کلافه چنگی تو موهاش زد.
عجب گرفتاری شده بود!
_ یکتا چی می‌خوای بگی؟

_ صبور باش مرد... اومدم حقیقت و بگم.
حقیقتی که این مدت مثل راز تو سینه‌ش نگه داشته بود!...
حقیقتی که شاید قشنگ‌تر از آینده‌ای بود که فکر می‌کرد‌.

_ خب؟
انگار زیر لفظی می‌خواست!
اما بالاخره به سختی لب تر کرد.

1403/06/23 14:39

#اوج_لذت
#پارت_423

پروا با لبخندی که رو لبش بود باشه‌ای گفت و تو دلش پروانه‌ها چرخیدن.
_ من برم استراحت کنم حسابی خسته‌م.
_ باشه پس منم میرم یه نگاهی به جزوه‌هام بندازم، کار نداری؟
نوچی کرد و سریع قطع کردن.

دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید.
دختری نبود که کم بیاره.
سنش کم بود، بچه بود، عقلش کامل نبود اما دست نمی‌کشید...
باید جریان اون عکس رو می‌فهمید.

حامد به خواب عمیقی رفته بود که با صدای زنگ خونه گیج چشم‌هاش رو باز کرد و دستی به سر دردناکش کشید.

به خیال خودش پروا بود.
اما پروا اون طرف شهر روی کتاب‌ها و جزوه‌هاش خوابش برده بود.
_ بله؟ سوزوندی زنگ و دستتو بردار خب؟

پیرهنش که نمی‌دونست کی از تنش در آورده رو سرسری تن زد و بدون بستن دکمه‌هاش سمت در رفت.

مالشی به چشم‌هاش داد و دستی تو موهاش کشید.
_ اومدم.
صدای زنگ قطع شد و این دفعه صدای تقه‌های روی در می‌اومد.

داشت کم کم مطمئن می‌شد پرواست که اینطور در میزنه.
ولی پروا قرار نبود بیاد اینجا، قرار بود؟
باز کردن در همانا و مصادف شدن با چهره‌ی نگران یکتا همانا...

این دختر اینجا چیکار می‌کرد؟
_ وای... سلام!
حامد از جلوی در کنار رفت و یکتا با نفس نفس داخل اومد.
_ علیک سلام.
اخم‌هاش در هم بود.
قرار نبود یکتا بیاد اینجا، درحقیقت تصور می‌کرد پروا پشت دره نه یکتا!

_ چرا در و باز نمی‌کردی پس؟ مُردم من!
_ بله دیدم داشتی در و از جا می‌کندی...
حالا یکتا اخم کرده بود، حرف حامد اصلاً بهش خوش نیومده بود.
_ خب حالا، نخوردم در خونتو.

جالبه... صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود.
دیگه اون یکتایی نبود که لوس‌وارانه حرف می‌زد.
_ شمشیر و از رو بستی. خبریه؟
خبر؟؟؟
پوزخندی زد و وارد اتاق شد.

می‌خواست تمام خاطراتش با حامد رو یک دور دوره کنه.
_ خبرا دست توئه. گلدون می‌شکونی!
دستی تو موهاش کشید و تو چهارچوب در ایستاد.
_ اومدی منو سوال جواب کنی؟ من آدمِ جواب پس دادن نیستم.

یکتا کیفش رو روی تخت انداخت و نگاهی به اطراف انداخت.
_ زود گذشت...

#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 14:39

دستمال کاغذی داری؟
اطراف ماشین چک کردم دنبال دستمال گشتم اما خبری نبود.
نا امید در داشبرد باز کردم و با دیدن جعبه دستمال پشت چندتا کاغذ دستم جلو بردم کاغذ هارو برداشتم که لحظه ای چشمم به اسم خودم خورد…
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/23 14:41

#اوج_لذت
#پارت_430

❌❌❌

گیج نیم نگاهی بهم انداخت.
_ منظورت چیه؟ خوشگل خانم آدما برای سختی آفریده شدن... برای امتحان شدن و امتحان پس دادن. چیزی شده؟

سعی کردم بتونم در جریان بزارمش، هرچند خیلی سخت بود و این باید برام یه راز می‌بود اما حامد دکتر اعصاب محسوب می‌شد و نوید هم چند ترم روانشناسی خونده بود، شاید می‌تونستن کمکی بهش کنن.

_ میگم... ترانه رو یادته؟
چشم ریز کرد، انگار که قرار باشه یادش بیاد.
_ نه، می‌شناسمش؟

حق داشت نشناسه، نهایتا دو دفعه دیده بودش.
_ ترانه، همونی که خیلی وقت پیش که مامان اینا رفته بودن سفر اومد خونمون، یادته؟

کم کم اخم‌هاش تو هم رفت و تو گلو غرید:
_ همون دختره‌ی... الله اکبر، همون که اومدم دیدم دست به سینه واستاده هر و کر می‌کنه تلاشی برای نجات تو نمی‌کنه؟

مشتش رو فرمون کوبیده شد و من متوجه شدم اون صحنه‌ها داره براش یادآوری میشه.
_ آره همون. امروز دیدمش بعد...

پرید وسط حرفم و گفت: کاریت داشت؟ اگه چیزی بهت گفتن بگو برم خودم حسابشونو برسم!
از عصبانیت سرخ شده بود.

_ وای حامد آروم باش چیزی نشده، به من چیزی نگفتن!
آروم دستمو روی بازوش گذاشتم و حرصی نفس کشید.

سمتم برگشت و با دیدن صورتم ابرو بالا انداخت.
_ بفرما ما هم انگار با یه بچه هفت ساله طرفیم، قشنگ بزن صورتتو سسی کن نگران نباش.

تو آیینه یه خودم نگاه کردم و با لب و لوچه‌ی سسیم مواجه شدم.
خوبه که گشنم نبود! گشنم نبود این بودم فکر کن گشنه‌م بود چی می‌شدم.

_ بحث و عوض نکن. می‌خوام یه وقت براش بزاری بیاد مطب با تو و نوید حرف بزنه.
بیشتر اخم کرد و فهمیدم چیز خوبی برداشت نکرده.

با یادآوری اینکه با این شرایط پیش اومده خانواده‌ی ترانه سختگیری می‌کنن و نمی‌ذارن بیاد بیرون ضربه‌ی آرومی به پیشونیم زدم.

_ نه نه... شمارتونو میدم بهش با هم تلفنی در ارتباط باشید.
_ من نمی‌فهمم قصدت از اینکارا چیه؟

_ حالا برسیم یسری چیزا بهت میگم باقیشو خودش باید بهت بگه، الان وسط پیتزا خوردنم مزاحم نشو.

تو گلو خندید و ضبط رو روشن کرد.
اما طولی نکشید که صدای ضبط رو کم کرد و نگاهی بهم انداخت.
_ با یکتا حرف زدم ،البته اون بیشتر حرف زد!

دستم که توش پیتزا بود وسط راه خشک شد و کم کم پایین اومد.
_ خب؟ چی گفت؟

_ دیشب اومد خونه‌م.

ابروهام بالا پرید و شاخک‌هام فعال شد.
_ لابد زد زیر همه چی! حتما گفت ازت جدا نمیشه اره؟
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/23 14:43

#اوج_لذت
#پارت_433

دست و پام سرد شده بود و این یه چیز عادی بود احتمالاً.

سعی کردم سریع لیوانی آب بخورم و به کسایی که پشت میز منتظر من نشسته بودن ملحق شم‌
بی‌ادبی بود اگه نمی‌رفتم.

چند دقیقه‌ای گذشت و هرکی راجب خواب من چیزی گفت تا اینکه بالاخره حامد گلویی صاف کرد.
_ می‌خواستم یه چیزی رو به عرضتون برسونم.

مامان همینطور که برگ کاهویی تو دهنش می‌ذاشت بدون اینکه چشم از بشقابش برداره گفت: خب بگو عزیزم.

_ یچیز مهمه که می‌خوام بدونِ مقدمه چینی بگم، می‌دونید که من زیاد خوشم نمیاد از مقدمه چینی و این حرفا.

بابا سری تکون داد و محبوبه که فهمید چقدر حالم خرابه برای اطمینان دستش رو روی دستم گذاشت.
کم مونده بود پس بیفتم.
_ بگو خاله جان راحت باش.

با این حرف خاله تعلل رو کنار گذاشت.
_ حقیقتاً من... من... یعنی منو یکتا با هم کنار نمیایم!

مامان از غذا خوردن دست کشید و بابا با اخم سر بلند کرد.
زیر لب ذکری گفتم و بابا با اخم‌های درهم گفت: بعد از شام صحبت می‌کنیم، حرمت سفره واجبه پسر!

این پسر یعنی حسابی عصبی بود.
_ حالا که صحبت و باز کردم باید تا تهشو بگم، خواستم جلو خاله‌اینا بگم تا سوءتفاهومی پیش نیاد.

_ یعنی چی مادر؟ یعنی چی که با یکتا با هم کنار نمیاید؟ دارید با هم لجبازی می‌کنید؟ دوتا آدم عاقل و بالغید ماشالله، بچه هم نیستید که لگد می‌زنید به بختتون.

حامد نفسی گرفت.
حق داشت سختش بود گفتن.

_ مامان ما هیچ‌جوره به هم نمی‌خوریم، حالا که هنوز در مرحله‌ی نامزدیه بهتره همینجا همه چیز تموم شه، یکتا خودشم راضیه و قبول کرده.

_ آهان پس شازدم از قبل خودش بریده دوخته.
بابا تیکه انداخت و حامد هم اخم کرد.

وایی زیر لب گفتم و مطمئن بودم رنگم مثل گچ دیوار سفید شده.
_ پدر من مهم اینه که جفتمون راضی باشیم که هستیم! یکتا خودش با عمو و زن عمو حرف زده جای نگرانی نیست.

آقا نریمان خواست دخالت کنه که بابا اجازه نداد و بشقابش رو عقب هول داد.

مامان کنار گوش حامد پچ زد:
_ مگه الکیه حامد؟ اسم گذاشتی رو دختر مردم حالا میگی اینطوری؟ مشکل از کدومتونه مادر؟ بشینید با هم حرف بزنید حلش کنید ما هم کمکتون میکنیم.

نالون سعی کردم تمومش کنم.
_ شاید‌..‌. شاید حل شدنی نیست.

بابا چشم غره‌ای بهم رفت:
_ شما دخالت نکن!!!
طوری گفت که رسماً لال شدم و سکوت اختیار کردم.



#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 20:47

#اوج_لذت
#پارت_435

❌❌
محبوبه مشخص بود خوابش میاد اما داشت مقاومت می کرد.
به گوشیم زل زده بودم که نفهمیدم چند دقیقه بعد زنگ خورد و اسم حامد روش خودنمایی کرد.

با هول و ولا تماس رو متصل کردم.
_ الو حامد، معلوم هست کجایی؟ خوبی؟
_ هیششششش آروم باش!

نفس عمیقی کشیدم تا استرس و عصبانیتم فروکش کنه.
_ دلم هزار راه رفت به خدا. می‌دونی تو همین چند ساعت چقدر استرس کشیدم من؟ چرا جوابمو نمی‌دادی؟

_ آروم جوجه! من خوبم نگران نباش باشه؟ حالام آروم شو بعد حرف بزن؛ میدونم نگرانت کردم ببخشید کوچولو!
از صداش آرامش می‌بارید و در ریلکسی تمام به سر می‌برد.
_ خوبی حامد؟ آرومی؟

_ آره ، اون لحظه عصبی شدم نتونستم اونجا بمونم ترسیدم حرفی بزنم بدتر بشه وضعیت! برای همین جوابتو ندادم که عصبانیتمو سرت خالی نکنم.

لبخند محوی از این حس خوبی که سراغم اومده بود رو لب‌هام شکل گرفت.

چقدر خوبه یکی حواسش بهت باشه؛ حتی وقتی عصبی وقتی ناراحتی حواسش بهت باشه...

با استرس ناخنم رو جوییدم و گفتم: خب... خب حامد الان چی میشه اگر مامان و بابا قبول نکنن و مجبورتون کنن د‌وباره باهم باشید؟

حامد خنده ریزی کرد
_جوجه مگه فیلمه که مجبورمون کنن؟ نگران هیچی نباش ، من دارم کم کم خودم شرایطو آماده می‌کنم تا همه چیز و به مامان و بابا بگم پروا. تو نیاز نیست کاری کنی فقط روی درست تمرکز کن!

مگه می‌شد؟
هنوز کلمه‌ای بهشون گفته نشده بود و من امشب به این حال افتاده بودم. فکر های منفی بدجوری تو سرم میگذشت و نمیزاشت به چیزی که میخوام فکر کنم.

_ حامد اگه نشه چیکار کنیم؟
_ پروا خانم کوچولوی من نباید هربار بهت یادآوری کنم که ، من همه چیز درست میکنم. تو نگران چیزی نباش، دیگم برای اتفاقی که نیفتاده غصه نمی‌خوری فهمیدی؟

نفس عمیقی کشیدم و کمی آروم شدم.
به سمت محبوبه برگشتم تا بهش بگم حامد حالش خوبه اما با چهره‌ی غرق در خوابش مواجه شدم

_ پروا در ضمن منو تو، تو کارمون نه نیست یعنی تمام تلاشم میکنم اما اگه یه درصد، فقط یه درصد اونی نشد که ما می‌خواستیم من بازم ولت نمیکنم تو همیشه برای منی اینو هیچ‌وقت یادت نره! یادت نره هر اتفاقیم بیفته من بازم کنارتم‌.



#رمان_صحنه_دار

1403/06/23 20:48

#اوج_لذت
#پارت_439
****

دستشو جلو برد تا در بزنه اما همون لحظه در خونه باز شد و فرشته ای زیبا با موهای آبشاری و پیرهن کرم رنگ جلوش نمایان شد.

حامد خواست باز بادقت تر برانداز کنه اما قبل اینکه بتونه دستای دخترکش دور گردنش حلقه شد و خودش تو آغوش حامد انداخت.
_حامد…

حالا میتونست با خیال راحت عشقش رو تو آغوشش بگیره با اینکه هنوزم گناه بود اما حداقل میدونست پروا خواهر واقعیش نیست!
دستاشو دور کمر ظریف پروا حلقه کرد و لب زد
_جانِ حامد

پروا بوسه ای روی گونه حامد نشوند و کنار گوشش زمزمه کرد
_خیلی دلم برات تنگ شده بود!

لبخندی ر‌وی لب حامد نشست.
این دختر بچه با حرفاشم میتونست این مرد 30 ساله رو دیوونه کنه.
_منم ، خیلی خوشگل شدی جوجه!

پروا موهاشو با عشوه پشت گوشش داد
_ خودت گفتی دلبری کنم منم میخوام وظیفم درست انجام بدم…

حامد خنده ای کرد و تازه ذهنش به طرف بقیه رفت
_بقیه کجان؟ نمیگی یکی مارو اینجوری میبینیه؟

پروا با خیال راحت سرشو روی سینه خامد گذاشت و چشماش بست.
_همه انقدر حواسشون پرت بود که اصلا نفهمیدن اومدی…

حامد بوسه ای روی موهاش پروا زد و کامل وارد خونه شد و در بست.
پروا رو از خودش دور کرد
_دیگه دلبری بسه بریم تو ممکنه شک بکنن زودباش…

پروا حرفی نزد و همزمان با هم وارد سالن شدن.
حامد نگاهی به جمع خانواده خودش و عمو انداخت. تک تک با همه سلام کرد.
عموش و پدرش کمی باهاش سرسنگین بودن اما باز هم سلامشو بی جواب نگذاشتن.

حامد روی نزدیک ترین مبل نشست و نگاهی به اطراف انداخت که چشمش به نگاه خیره مادرش افتاد.

لحظه ای ترسید ، چرا مادرش اینجوری نگاهش میکرد؟ یعنی بازم بخاطر جدایی از یکتا بود؟
کنجکاو با حرکت سرش از مادرش پرسید اتفاقی افتاده اما اون فقط سری به نشونه نه تکون داد.

#پروا

رفتار حامد بازم تغییر کرده بود اما اینبار مهربون و پر محبت شده بود.
دیگه سرد نبود و این منو خوشحال میکرد

امشب قصد داشت هرجوی شده به هربهونه ای حامد رو اینجا نگه داره تا بتونه حداقل شب کمی پیشش باشه.
اما اول منتظر بود که حامد امشب حرفاشو بزنه و رابطشو قطعی با یکتا قطع بکنه…

و دقیقا زمانی که حامد لب باز کرد حرف بزنه مامان مخاطب به من گفت
_پروا مادر تو اگر درس داری برو بالا ــ بخون ، خودتو درگیر این چیزا نکن عزیزم.


#رمان_صحنه_دار
#رمان_بدون_سانسور
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/23 20:51

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

gn🌚🌙
@romankadee

1403/06/24 03:05

#اوج_لذت
#پارت_462
حامد سر تکون داد.
انگار متوجه شد داره زیاده روی میکنه و
اینطوری فقط مامان رو نسبت به خودمون حساس میکنه.
سریع سمتم اتاقم رفتم.
حالا که همه سکوت اختیار کرده بودن من باید پناه میبردم به اتاقم.همه داشتن برای منو زندگیم تصمیم میگرفتن وحتی ککشون هم نمیگزید که پروایی اینجا وجود داره که شاید بهتر باشه بزاریم خودش هم نظرش رو اعلام کنه.
صدای صحبت مامان و حامد رو میشنیدم و این بیشتر رو مخم بود.
_ من خیلی خستم میرم بخوابم شب بخیر!
_ کجا پسرم؟ برو خونه ت ممکنه در و قفل نکرده باشی دزد بزنه.
پوزخندی زدم.
بهانهای بهتر از این پیدا نکرد؟ انقدر ضایع؟
حامد هم خوب متوجه دست به سر کردن مامان شد و جواب داد
_نه مامان ضد سرقته نگران نباش.
مامان کم نیآورد ادامه داد
_ خب خستهای مادر اونجا بهتر میتونی استراحت کنی بدون سر صدا.
حتی بدون اینکه ببینمشم میتونستم حدس بزنم دوباره عصبی شده و صورتش سرخه.
_ مادر من اگه خسته نبودم میرفتم اتفاقاَ چون خستهم میخوام بمونم. خسته و کوفته هلک و هلک پاشم برم اون سر تهران؟
همه انگار متوجه رفتار ضد و نقیص مامان شده بودیم.
نمیدونم چطور اما موفق شد بمونه و صدای دراتاقش این رو نشون میداد.
بسختی جلوی افکار منفیم رو گرفتم و وقتی
صدایی از بیرون نیومد از تخت بیرون رفتم.
باید با حامد حرف میزدم.
بچه بازی نبود و فکر دوری ازش دیوونهم میکردو شک اینکه مامان فهمیده بدتر بود.
کورمال کورمال و بیصدا از اتاق بیرون رفتم و
رو پنجهی پا سمت اتاق حامد قدم برداشتم و پام به چهارچوب در گیر کرد.
سریع لبم رو گاز گرفتم تا صدام در نیاد.
در رو باز کردم و وارد شدم.
حامد مشغول پوشیدن تیشرتش بود.
_ تو اینجا چیکار میکنی جوجه؟
_ باهات حرف دارم حامد!
_ باز ولوله خانوم چه دسته گلی به آب داده؟
نگاهی به در انداختم و بی مقدمه سریع رفتم سراصل مطلب.
_حامد باور کن مامان یچیزی فهمیده وگرنه انقدر
بهمون سخت نمیگرفت.
با دستهاش صورتمو قاب گرفت.
_ باشه نگران نباش زندگیم. تو چرا انقدر استرسی هستی آخه ؟
_دست خودم نیست آخه. میدونی اگه مامان
فهمیده باشه چی میشه؟ بدبخت میشیم حامد.
عقب کشید و دست به جیب عقب رفت.
_ باور کن اگه مامان فهمیده باشه واسه جداییمون هرکاری میکنه.
گفتم اما با حرفی که شنیدم برای لحظهای نفس
کشیدن فراموشم شد.
_ پروا ازدواج کنیم؟

اگر به خوندن رمان های مثبت 18 علاقه داری،عضو شو
@romankadee

1403/06/24 19:39

#اوج_لذت
#پارت_461
متوجه بودم که حامد بسختی سعی در کنترل کردن خودش داره.
_ مامان یعنی چی این حرف آخه؟
ذره ای از اخمهای مامان کاسته نشده بود و حامد ادامه داد:
نمینشستم دست رو دست بزارم که، حتما
میرفتم یه غلطی میکردم دیگه. چمیدونم تحقیقی چیزی! هنوز هیچی نشده پاشو به خونه باز کردید که چی بشه؟
بابا اخطاری صدای زد.
_حامد!
_ بابا جان مگه دروغ میگم؟ خب الان پروا بچه س قطعا مخالفت میکردم، یعنی چی که مامانم بهم میگه اگه خبر داشتی میخواستی چیکار کنی؟
نمیدونستم چجوری اما اگه آرومش نمیکردم
قطعا سکته میکرد.
دوباره صداش باعث شد نگران نگاهش کنم:
_ مامان پروا سنش برای ازدواج خیلی خیلی کمه متوجه ی؟ باید حداقل میرفتم تحقیق میکردم شایداصلا آدم حسابی نبود! شاید دزدی قاتلی این پسره چیزی بود. به عنوان برادر حق نداشتم بدونم؟ بایدوسط خاستگاری تازه بفهمم عه نه بابا خاستگاری خواهرمه که!
مامان توپید:
_ واسه من داد و قال راه نندازا، پروا بچه نیست. دیگه بچه نیست... من همسن پروا بودم توروحامله بودم.
حامد عصبی دستی تو موهاش کشید و به عقب فرستادشون.
_ مامان توروخدا کافی...
جملهم تموم نشده بود که با نگاه خصمانه ی مامان زبون به دهن گرفتم و رسمالال شدم
_اصلاتو چرا سریع مخالفت کردی؟ باید میذاشتی یخورده با هم آشنا بشیم.
گیج شده بودم، نمیفهمیدم با من دعوا داره یا باحامد.
_آخه مامان...
_آخه بی آخه! نباید انقدر سریع جواب منفی
میدادی پروا! نباید عجله میکرد..لااقل از ما هم نظر میپرسیدی و مشورت میکردی.
ولی مگه وقتی میخواستن بیان اونا به من گفته بودن و مشورت کرده بودن؟
لحن کنایه آمیزش داشت ُکفریم میکرد.
بابا سری به تایید تکون داد و حامد دکمه ی بالای پیرهنش رو باز کرد.
_ آره باباجان کاش نظر میپرسیدی
یعنی چی؟
این خانواده کمر به نابودی من بسته بودن؟
با حرف مامان نگاهش کردم.
_ پروا، حسام پسر خوبی بود کاش با عجله تصمیم نمیگرفتی؟
فعلا که شما دارید برای من تصمیم میگیرید مامان جان!
کاش قدرت بلند گفتن جمله های ذهنم رو داشتم.
حامد عصبی تو حرف مامان پرید:
_ آخ مامان... وقتی خوشش نمیاد وقتی باطرف تفاهمی ندارن وقتی اوکی نیستن چرا باید قبول کنه؟ بدون هیچ حسی وارد زندگی طرف بشه و وارد دنیای متاهلی بشه؟ اونم وقتی که به طرف حسی نداره... استغفرالله
بابا بالاخره کلافه شد و از جا بلند شد.
_حامد بهتره حواست به حرف زدنت باشه... توخونه ی من صدایی بلند نمیشه و حرمتا حفظ میشه پس تو هم صداتو بیار پایین. الکی هم بزرگش نکن... این رفتارا برای چیه؟

اگر به خوندن رمان های مثبت 18 علاقه داری عضو شو
@romankadee

1403/06/24 19:39

#اوج_لذت
#پارت_463
چشمام گرد شد و فکر کردم اشتباه شنیدم.
_چــــی؟
حامد سریع دستشو روی هنم گذاشت تا مانع صدای بلندم بشه.
_ساکت ، میخوای همه بفهمن..
دستمو روی دستش گذاشتم و کنار زدمش.
_حامد تو چی گفتی؟ شوخی کردی دیگه؟
سرشو به نشونه نه تکون داد
_کاملا جدیم ، باید ازدواج کنیم!
حامد واقعا حالش خوب نبود.
_حامد تو میفهمی چی میگی؟ میدونی اگر یکی بفهمه چی میشه؟
_جوجه قرار نیست کسی بفهمه.
نمیفهمیدم ، درک نمیکردم چرا انقدر خونسرد بوددرحالی که من داشتم اینجوری استرس میکشیدم.
_حامد تو واقعا دیوونه شدی ، اصال چرا انقدرخونسردی؟
به طرف تخت رفت و روش دراز کشید
_چون حالامیدونم قراره چیکار بکنم!
به طرفش رفتم پایین تختش نشستم
_خب بگو منم بدونم.
تو جاش نشست و دستمو توی دستای بزرگ و
مردونش گرفت
_تو لازم نیست ذهنتو با این چیزا درگیر بکنی
جوجه من ، فقط در همین حد بدون که باید عقد بکنیم تا دیگه هیچکس هیجوره نتونه از من جدات بکنه!
نمیدونم چرا اما آرامش صداش منو هم آروم کرد.
با لحن نگران و آرومی لب زدم
_حامد نگرانم.
حامد بوسه ای روی موهام زد
_تو نگران هیچی نباش ، فقط به من اعتماد کن بهت قول دادم سال دیگه به عنوان زنم تو خونمی پس سر قولم هستم و زودتر اینکارو میکنم!
قند تو دلم آب شد.
بوسه ای روی گونش زدم
_من بهت اعتماد دارم.
حامد دستی توی موهاش کشید و لب زد
_فردا باید زنگ بزنم از وکیل بپرسم ببینم برای عقدمون ممکنه مشکلی پیش میاد ، بالاخره اطلاعات شناسنامه هامون یکیه و مشخص خواهربرادریم!خنده ای کردم و لب زدم
_مشخصه خواهر برادریم؟
حامد هم به حرف خودش خندید و گاز ریزی ازگردنم گرفت.وقتی خنده و شیطنتاش تموم شد لب زدم
_برای عقدمون چیز زیادی الزم نیست فقط
آزمایش اینکه اثبات کنه خواهر برادر نیستیم وهیچ رابطه خونی نداریم.
بعدش دیگه مشکلی نیست و میتونیم راحت عقدبکنیم.
اگر به خوندن رمان های مثبت 18 علاقه داری عضو شو
@romankadee

1403/06/24 19:40

زن بوده اونجا! اما روزسوم بوضوح دیدمش و به هیج عنوان
نمیشناختمش، نفهمیدم کیه برامم مهم نبود چون تو حال خودم بودمو هرچی نباشه عزیزمو از دست داده بودم.


اگر به خوندن رمان های مثبت 18 علاقه داری عضو شو
@romankadee

1403/06/25 11:36