#شعلههایعشق😈💦
#پارت209
چند روزی گذشته بود و من تو اتاق خودم درگیر کار بودم که یهو سامان در و رو باز کرد و اومد تو که همه شوکه ایستادیم که با نفس نفس گفت :
-خانم محسنی باید بریم اتاق رئیس !
شوکه نگاهش کردم و لب زدم :
-چیشده ؟
-بیا میگم تو راه ....
گوشیم رو گذاشتم و تو جیبم و باهم به سمت اتاق البرز راه افتادیم ....
وسط راه سرمو سمت سامان چرخوندم و گفتم :
-چه اتفاقی افتاده ؟
-سهام شرکت پایین آمده ....
-چی ؟
جلوی در اتاق البرز بودیم که در باز شد و امیر اومد بیرون :
-اومدی....بیا تو ...
هرسه وارد اتاق شدیم که البرز داشت سیگار می کشید و مردی کنارش داشت با کاغذ ها مشغول بود !
نزدیک رفتم و سلامی دادم که اون مرده جواب داد اما خودش پوک دیگری به سیگار زد !
روی جیز پر بود از فیلتر سیگار و معلوم بود دارد حرص میخورد !
لبمو تر کردم و گفتم :
-چیشده؟
با یهو باز شدن در همه به در نگاه کردیم که محمدی وارد اتاق شد و گفت :
-سهام دوتا شرکت هم پایین اومده !
چخبر بود دقیقا ؟!
شوکه به البرز نگاه کردم که چشماش بسته شد و نفسی کشید!
البته که آرامش قبل طوفان بود!
1403/07/13 14:59