The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

شعله‌های عشق😈🔞💦

128 عضو

#شعله‌های‌عشق😈💦

#پارت209

چند روزی گذشته بود و من تو اتاق خودم درگیر کار بودم که یهو سامان در و رو باز کرد و اومد تو که همه شوکه ایستادیم که با نفس نفس گفت :

-خانم محسنی باید بریم اتاق رئیس !

شوکه نگاهش کردم‌ و لب زدم :

-چیشده ؟

-بیا میگم تو راه ....

گوشیم رو گذاشتم و تو جیبم و باهم به سمت اتاق البرز راه افتادیم ....

وسط راه سرمو سمت سامان چرخوندم و گفتم :

-چه اتفاقی افتاده ؟

-سهام شرکت پایین آمده ....

-چی ؟


جلوی در اتاق البرز بودیم که در باز شد و امیر اومد بیرون :

-اومدی....بیا تو ...

هرسه وارد اتاق شدیم که البرز داشت سیگار می کشید و مردی کنارش داشت با کاغذ ها مشغول بود !

نزدیک رفتم و سلامی دادم که اون مرده جواب داد اما خودش پوک دیگری به سیگار زد !

روی جیز پر بود از فیلتر سیگار و معلوم بود دارد حرص میخورد !
لبمو تر کردم و گفتم :

-چیشده؟

با یهو باز شدن در همه به در نگاه کردیم که محمدی وارد اتاق شد و گفت :

-سهام دوتا شرکت هم پایین اومده !

چخبر بود دقیقا ؟!
شوکه به البرز نگاه کردم که چشماش بسته شد و نفسی کشید!

البته که آرامش قبل طوفان بود!

1403/07/13 14:59

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت210

امیر نزدیک البرز شد :

-این خیلی عجیبه !
چرا باید یهو سهام دو تا شرکت به جا باهم پایین بیاد ؟!

البرز نگاهشو به محمد دوخت و لب زد :

-کدوم شرکت ؟

-شرکت تهرانی ها ....البته فقط شرکت داروسازیش.....

البرز ایستاد و نگاهی بهم کرد که اخم کرده نگاه ازش گرفتم !
شرکت باربد هم سهامش اومده بود پایین ؟
دقیقا چرا ؟
اون مرد بدون برنامه کاری نمیکرد پس خبری در راه بود !

البرز با فریاد گفت :

-همه سهامدار هارو بگو بیان !
مجیدی توهم ببین چیزی پیدا میکنی ؟

مردی که با کاغذ ها داشت ور میرفت سری تکون داد و گفت :

-چشم قربان ....

-خانوم محسنی ؟

با مخاطب قرار داده شدنم سرمو چرخوندم سمتش و لب زدم :

-بله ؟

-ببین چی تو حساب ها تغیر کرده که همچین افتی داشتیم !

-چشم....

تا خواستم از اتاق برم بیرون با صداش ایستادم:

-کجا ؟

1403/07/13 14:59

10پارت امروز❤😍

1403/07/13 15:01

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت211

برگشتم سمتش و گفتم :

-برم تو کامپیوتر نگاه کنم !

اخم کرده نگاهم کرد و گفت :

-هرچی میخوای برو بیار اینجا مشغول شو....
میخوام ببینم چیزی هست!

آنقدر عصبانی بود که ازش ترسیده بودم و جرات مخالفت نداشتم پس فقط سری تکون دادم و رفتم تا چند تا پوشه رو بیارم ....

سریع برگشتم وپشت کامپیوتر مشغول شدم ...
عجیب بود ....
نصف شب دیشب با افزایش یهویی شرکت رقیب شرکت ما و باربد کاملا پایین اومده بود !

مغزم کار نمیکرد و عجیب از این سکوتی کا ت. اتاق حاکم بود وحشت کرده بودم !

از داخل جیبم آبنبات بیرون آوردم و تو دهنم گذاشتم تا استرسم کم بشه ...

مشغول بودم که صدای در و بعدش لاله وارد اتاق شد و با استرس گفت:

-قربان آقای تهرانی تشریف آوردن!

با بهت بلند شدم که البرز هم انگار انتظارشو نداشت که اون هم سریع بلند شد !

همگی تعجب کرده بودیم!

1403/07/14 09:16

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت212


باربد با اخم های درهم وارد اتاق شد و نگاهی به کل اتاق کرد و اخماش با دیدن من بیشتر توهم گره خورد اما چیزی نگفت و به البرز نگاه کرد :

-اومدم باهات حرف بزنم ....

البرز همانطور که دستشو از جیبش در می آورد گفت :

-خوش اومدی ....
حتما....

باربد اخم کرده روی مبل نشست که دو تا از آدماش هم کنارش ایستادن ....

البرز روبه روش نشست وو شروع کرد به حرف زدن :

-فکر کنم برای سهام اومدی !
نمیدونم کار کیه اما تا دیشب همه چی خوب بود !

باربد سری تکون داد و گفت :

-برای اون اومدم .....
فکر کنم فهمیدم کار کیه !
اما باید مدرک جمع کنم براش !


البرز اخم کرده گفت :

-کار کی ؟

باربد نگاهی به ماها کرد و گفت :

-میخوای جلو همه اینا بگم؟!

-همه قابل اعتمادند!

باربد کاغذ هایی رو جلوی البرز گذاشت و گفت :

-تا دیشب همه چی خوب بود !
فقط دوتا شرکت سهامشون اومده پایین ....
این یعنی اونی که داره اینکارو میکنه خودش هم تو حوزه دارو هست!

امیر نزدیک شد و گفت :

-پس یعنی دشمنی با ما داشته ؟

باربد سری تکون داد :

-دقیقا و این یعنی ....

بدون اینکه دست خودم باشه حرفشو کامل کردم :

-یه شرکت دارو تازه تاسیس با پول شما ها داره سهامش رو بالا میبره !


باربد با ابروی بالا رفته نگاهم کرد اما من زود نگاهمو ازش دزدیدم که البرز گفت :

-پس باید به سهام همه شرکت ها دسترسی داشته باشیم...

-باید همه رو هک کنیم ببینم سهام کدومشون بالا رفته !


با حرف باربد البرز نگاهم کرد و گفت :

-به کمک رز سیاه نیاز داریم !

1403/07/14 09:16

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت213

سری تکون دادم و گفتم :

-بهش خبر میدم....


گوشیم رو درآوردم و پیامی به رزسیاه فرستادم که در جا سین کرد و با گفتن میام خیالم رو راحت کرد !

البرز بلند شد و گفت :

-میتونی خودت یه نگاهی به سهام ها بکنی ؟

سری تکون دادم :

-بله ...حتما ....

پشت کامیپوتر نشستم و مشغول شدم و همه سهام رو داشتم نگاه میکردم و نکات مهم و سود و افزایش و کاهش شون رو می نوشتم ....

البرز و باربد هن با اخمای درهم داشتند به پرونده ها نگاه می‌کردند!
شوخی نبود سهام هردو شرکت به شکل عجیبی پایین اومده بود !

با سردردی که یهو گرفتم چشمامو بستم !
سرم درد میکرد و حتی نمیتونستم تکون بخورم !

با دستم گوشه میز رو گرفتم و محکم فشار دادم تا کمی خوب بشم !
نفس عمیق می‌کشیدم تا به خودم بیام ....
کمی که آروم تر شدم بلند شدم و کمی آب برای خودم ریختم و قرص رو خوردم که کاوه دستیار باربد کنارم اومد و آروم گفت :

-خوبید ؟!

نگاهی بهش کردم و لبخندی زدم :

-خوبم ....

قبل اینکه چیزی بگه در باز شد و گاو وارد شد !

باربد و البرز اخم کرده نگاهشون به سمت در چرخید و من با اخم داشتم به اون مردک نگاه میکردم....

میلاد نگاهی به اتاق کرد و سوتی کشید:

-جوون چه پولدارترین هستند !
آقای تهرانی هم هستن که !

هوف کلافه کشیدم که نگاهش به من خورد و لحظه ای بعد چنان به سمت دوید که شوکه چشمانم گرد شد!

1403/07/14 09:16

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت214

به سمتم دوید و محکم بغلم کرد :

-وای چقدر دلتنگت بودم.....

با چشمان کرد داشتم نگاهش می‌کردم و البرز و باربد با اخم نگاهمون می‌کردند!

نفس عمیقی کشیدم و با دستام میلاد روبه عقب هول دادم :

-چخبرته ؟
خفه شدم....

میلاد اخم کرده ازم جدا شد و به سمت باربد رفت :

-تو اینجا چیکار میکنی؟

باربد اخم کرده گفت :

-به تو چه ؟

لبخندی زدم و گفتم:

-پاشو بیا کارتو شروع کن ....

میلاد با اخم کنارم نشست و گفت :

-نمیدونم چرا قبول میکنم بهت کمک کنم ؟
این مرد های دیوونه رو از کجا پیدا میکنی عتیقه هستن بخدا ....

سرمو سمتش چرخوندم و صورتم رو نزدیک صورتش کردم و همانطور که ابرو بالا می انداختم لب زدم :

-از همون جایی که تورو پیدا کردم !

میلاد لبخندی زد و گفت :

-عاشقت شدم که با این اعترافت!


چشمامو ریز کردم و گفتم :

-پس یه تشکری بکن !

میلاد خندید و صورتش رو نزدیک آورد!
صورت هامون اونقدر بهم نزدیک بود که انگار میخواستیم هم رو ببوسیم !

میلاد دستشو تو جیبش برد و آبنبات بیرون آوردم و با خنده گفت :

-کافیه ملکه ؟

سری تکون دادم و آبنبات رو ازش گرفتم و فاصله گرفتم که دیدم البرز و باربد با چشمانی داشت ازش آتیش میزد نگاهمون میکردن!

1403/07/14 09:16

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت215

لبخندی زدم من و میلاد سال ها باهم دوست بودیم و هردومون اونقدر بهم نزدیک بودیم که همدیگه رو خواهر و برادر میدونستیم !

میلاد با دیدن نکاه اون دوتا زد زیر خنده و همانطور که بلند میشد گفت :

-هی دختر ....پاداش این دفعه ام باید زیاد باشه....

اخم کردم و چشم غره ای بهش رفتم و لب زدم :

-حتمأ پادشاه ....
چه سفارشی دارید بکنید !

میلاد خندید و گفت :

-موتور سواری چطوره؟

سری تکون دادم و گفتم :

-باشه....

میلاد بوسی رو هوا برام فرستاد و روی مبل نشست و خیره شد به البرز و باربد :

-خب ....

باربد دستاشو توهم گره زد و گفت :

-سهام شرکت هردومون یهو اومده پایین....
میخوام بدونی کدوم شرکت داره این سهام رو میخره !

میلاد سری تکون دادو گفت :

-باید به سهام همه شرکت ها دسترسی پیدا کنیم و ببینیم کدوم تازه تاسیس شده ؟

باربد سری تکون داد:

-سریعتر بفهم ....
باید زودتر معلوم بشه ....

میلاد سری تکون داد و بلند شد و به سمت من اومد و دستشو روی شونم گذاشت و لب زد:

-به ما اعتماد کن مرد!

1403/07/14 09:16

##شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت216

چند ساعتی گذشته بود و کل اتاق هز پرونده ها و آدم های مهم البرز و باربد پر شده بود ....

با دیدن چیزی که تو مانیتور بود با تعجب چشمام رو گرد کردم و آروم به میلاد گفتم :

-بیا اینجارو ببین ....

میلاد با اخم نزدیکم شد و نگاهی به مانیتور کرد و لب زد :

-فواد سهیلی ؟!

سری تکون دادم و گفتم :

-گنج پیدا کرده که یه شبه سهام شرکتش رفته بالا ؟

میلاد ابرو بالا انداخت و رو به باربد و البرز گفت :

-بیایین اینجا....

از روی صندلی بلند شدم و آبنبات چوبی که میلاد داده بود و رو باز کردم و تو دهنم گذاشتم و همانطور که داشتم اونو میخوردم گفتم :

-انصافا برگ هایم ریخت ....

باربد و البرز نزدیک شدن و و نگاهی به مانیتور کردن و البرز بود که با دیدن اسم فواد اخم کرد و نگاهشو بهم دوخت که ابرو بالا انداختم و خیره نگاهش کردم‌.....

-فواد کی تونسته همچین پولی پیدا بکنه ؟
ارزش سهامش میلیاردی هست !

باربد نگاهی به البرز کرد :

-توهم میشناسی این طرف رو ؟

-شناختنش آره ...اما اون با شرکت من هم سطح بود !

میلاد نگاهی به مانیتور کرد و لب زد :

-پس باید ببینیم چیشده؟
حتما کسی به حسابش پول ریخته ؟

باربد روی صندلی نشست و البرز روی میز نشست باربد گفت :

-یعنی یه اون فرد که این پول رو داده میخواد هردوی مارو باهم بزنه زمین ؟

1403/07/14 09:17

شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت218

البرز سری تکون داد و گفت :

-دقیقا یه همچین چیزی میخواد ....
رقیب اصلی شرکت ما بود ....
چجوری میشه فهمید که کی این همه پول رو به اون داده؟

خیره مانیتور شدم و رفتم تو فکر ....
اگه میخواست به البرز یا باربد آسیب برسونه میتونست از روش های دیگه ای هم استفاده کنه !
مطمئنا کسی که داشت بهش کمک میکرد خیلی چیزا میدونست ....
اصلا شاید هدف دیگری داشت !

با ضربه ای که به بازوم خورد به خودم اومدم و نگاهمو به سمت میلاد دوختم که با چشمای ریز شده گفت:

-چخبرته ؟
کجا محو شدی ؟
داریم باهات حرف میزنیما .....

بعد حرفش به باربد و البرز داشتن نگاهم میکردن اشاره کرد که سری تکون دادم و گفتم :

-یه چیزی خیلی عجیبه !

-چی ؟

همانطور خم میشدم سمت مانیتور شروع کردم پیدا کردن چیزی که تو ذهنم بود !

-ارزش سهامی که بهش انتقال داده شده با پولی که به حساب محمودی واریز شده بود یکی هست !

میلاد سری تکون داد و گفت :

-اوه ...راست میگی ....

باربد اخمی کرد و گفت :

-نشونم میدی....

سری تکون دادم و اون تصاویر از هک قبلی که ضبط کرده بودم رو باز کردم که البرز و باربد با دقت مشغول نگاه کردن اون شدن ....

1403/07/14 09:17

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت219

لحظه ای بعد البرز چنان از جاش بلند شد که نگران نگاهش کردم‌....
معلوم بود که برایش سخت بود!
خیانت خودش درد بود !
حال اون زن تمام پول رو ریخته بود به حساب محمودی و اون محمودی داشت اونو به رقیبش می‌داد!

شاید اگر کسی از بیرون نگاه می‌کرد فکر میکرد یک فیلم داره میسازه اما زندگی دقیقا همینقدر بد شده بود !

باربد نگران به سمت البرز رفت و لب زد:

-محمودی خر کیه؟
هستی ماجد ؟
اون کیه؟
اصلا چرا دارن به فواد کمک میکنن؟

البرز همانطور که پاکت سیگارش رو برمی داشت بلند داد کشید:

-همه بیرون ....
نمیخوام کسی باشه !

باربد تا خواست نزدیک بره امیر و کاوه جلوش رو گرفتن که باربد با اخم لب زد:

-خودتو زود پیدا کن ....
نباید ببازیم....

باربد و افرادش از اتاق زدن بیرون و امیر و میلاد و اون وکیل هم زود رفتن بیرون .....

سکوت کرده نگاهی بهش کردم و بدون اینکه چیزی بگم از اتاق رفتم بیرون .....
شرایطش جوری نبود که بشه باهاش حرف زد !
اصلا چی میتونست این مرد رو آروم بکنه؟
مگه میشد باهاش کنار اومد و جوابش نه قاطعی بود !

1403/07/14 09:17

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت220

میلاد و مجیدی بعد نیم ساعت رفته بودن اما امیر و من همچنان به در بسته نگاه میکردیم .....

نگاهی به امیر کردم و لب زدم:

-چرا اینقدر نا آرومی؟
کمی تنها بمونه کنار میاد باهاش !

امیر نگاهی بهم کرد و لب زد :

-کاش صدایی میومد ....
کاش صدای شکستن و عربده هاشو می شندیم اونوقت خیالم راحت بود!


ناباور به سمتش برگشتم و لب زدم :

-ها ؟

-اون یه مرده .....
میدونی داره چه فشاری تحمل میکنه؟
با اون همه سیگار الان داره فقط خودشو زجر میده .....
حداقل یه چیزی بزنه و بشکونم بهتره تا اینطوری باشه !

کمی خیره شدم به در اتاق و نگاهمو به امیر دادم و لب زدم :

-پس باید عصبانیش کنیم !

امیر کامل به سمتم برگشت و گفت :

-چی تو فکرته ؟

ابرو بالا انداختم و خیره در شدم و همانطوری لب زدم:

-من میرم پیشش ....

امیر شوکه لب زد:

-چی؟!

-میرم داخل و باهاش حرف میزنم .....

امیر با چشمان گرد نگاهم کرد و لب زد:

-دیوونه شدی؟

1403/07/14 09:17

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت221


سری به نفی تکون دادم و تا خواستم قدمی بردارم بازوم رو گرفت :

-اون الان عصبیه ....
منی که رفیقشم جرات نمیکنم برم تو ....
زنش هم هرگز تو این مواقع بهش نزدیک نشده بود .....
تو میخوای بری اون تو ....


نفس کلافه ای کشید و گفت:

-ممکنه هرکاری بکنه !

نگاهش کردم‌ و لب زدم :

-از تجاوز که بدتر نیست،هست؟

دستش که روی بازوم بود شل شد و من لبخندی زدم و گفتم :

-نگران نباش....
برو اگه اتفاقی افتاد بهت زنگ میزنم .....

امیر تا خواست اعتراض بکنه گفتم:

-من کاری نمیکنم که به ضرر خودم باشه ....

امیر سری تکون داد و گفت :

-پس اینجا میمونم تا اگه....

اشاره ای به ساعت کردم و لب زدم :

-دیر وقته همسرتون منتظره ....
نگران نباش....

بعد بدون اینکه بذارم حرفی بزنه به سمت اتاق رفتم و نفس عمیقی کشیدم و بعدش دستمو بالا بردم و چند تقه ای به در زدم.....

1403/07/15 16:50

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت222

وقتی صدایی نیومد در رو باز کردم و همین که وارد شدم بوی سیگار و دود توی اتاق باعث شد سرفه ای بکنم و چشمام رو ببندم.....

لعنتی....
چطور میتونست اینقدر سیگار بکشه ؟!
چشمام رو باز کردم و نگاهی به اتاق کردم تاریک بود و فقط یه نور چراغ های بیرون بود که فضا رو نورانی میکرد .....

کنار پنجره بود و سیگار می کشید ....
بدون اینکه چیزی بگم چند قدم نزدیکتر شدم که صدای گرفته اش بلند شد !

-اینجا چیکار میکنی؟

نگاهی به اتاق کردم و لب زدم:

-اومدم کیفمو بردارم ....

صدای پوزخندی که زد دلم رو لرزوند.....
چیزی نگفت که کیفم رو برداشتم و نگاهمو بهش دوختم لب باز کردم تا بگویم ناراحت نباش ....بجنگ ....
نذار از اینکه به زمین خورده ای خوشحال باشن اما لبام بسته شد ....
چرا باید دلداریش میدادم ....
این مرد حالش از منی که تا جند ماه دیگه میمردم بهتر بود !

سرمو برگردوندم و به سمت در رفتم و باز ایستادم.....
نمیتونستم اینطوری برم ....
دلم نمی‌خواست اینطوری باشه.....


همینکه سرم رو به سمتش چرخوندم با ندیدنش ابروهام بالا پریدند و کامل برگشتم که یهو از پشت صداش بلند شد :

-تو چطور جرات کردی بیای اینجا ....

برگشتم سمتش حالا فاصله مون فقط یک قدم بود....
نگاهش کردم‌ صورتش رو کامل نمیدیدم ولی اون چشمای قرمز تو تاریکی برق میزد و نشون میداد چه فشاری روشه ....

-جواب نمیدی توله سگ؟!

اخم کردم ....

-خوشم نمیاد از *** !

سرشو نزدیک آورد و خیره بهم گفت :

-خوشت نمیاد؟
به نظرت برام مهمه ؟

1403/07/15 16:50

#شعله‌های‌عشق 😈💦


#پارت223


ابرو بالا انداختم و گفتم :

-هوم ....فکر نکنم ....
فقط خواستم بگم....یعنی میخواستم بگم خودتون رو پیدا کنید .....
چرا یهو اینقدر حالتون بد شد !

ازم فاصله گرفت و گفت:

-میدونی تو یه بچه ای ....
چه میفهمی خیانت جیه ؟
چه میفهمی بفهمی زنت با پولای تو داره برای رقیبش سهام درست میکنه یعنی چی؟
چه میفهمی وقتی بدونی زنت یه مار آستین بوده هااا؟
اصلا این چیزارو مگه میشه فهمید هااا؟

صدای دادش رفته رفته بالا تر میرفت و من تو خودم جمع میشدم ....

-میفهمی من عاشقش بودممم.....
من اون زن رو دوست داشتمم.....
به خاطر اون هرزه عوض شدم میفهمی؟

با افتادن چیزی چشمام رو باز کردم و با دیدن میزی که چپ شده بود معلوم بود حالا داره عصبانیت شو روی وسایل اتاق داره خالی میکنه !


داد می‌کشید و با عصبانیت همه اتاق رو بهم می‌ریخت!

-میفهمی هیچ وقت هیچ وقت بهش اخم نگرده بودم ....
همیشه هرچی خواسته بود براش آماده کرده بودم.....
اون زن حالا داره از همه جا بهم خنجر میزنه .....
دردمو کی میفهمه هاااا؟؟؟
به نظرت کسی اون بیرون هست که دلش برای من بسوزه هااا؟؟
به نظرت کسی هست به اون زن بگه نکن .....
نههههه کسی نیست میدونی چراااا؟؟؟

با صدای دادش کیفم روی زمین افتاد و اشکی که از چشمام ریخت نشون میداد منم دارم با اون درد میکشم !

1403/07/15 16:50

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت224

راوی


دخترک ترسیده بود از هوار های مرد اما دلش برای این مرد سوخته بود !
بدترین شرایط بود ....

دخترک وسط اتاق ایستاده بود و اشک هایش می‌ریخت و مردی که داشت از دردی که در قفسه سینه اش جانش را می‌گرفت میگفت !

لپتاپ را هم از روی میز پرت کرد زمین و به سمت دخترک رفت :

-میدونی همه آدمای این شرکت ....
همه اونایی که جلوم دارن خم و راست میشن فقط برای پول هست ....
هیچ *** تو این دنیا غصه *** دیگه ای رو نمیخوره ....
تو این دنیای لعنتی اگه یه شب از گشنگی بمیری کسی برات یه تکه نون نمیاره اما اگه پولدار باشی جوری برات نقش بازی میکنن که انگار واقعا دوست دارن .....
ولی منه لعنتی دوسش داشتمممم .....

مرد بعد حرفش شروع کرد به شکستن چیز های سالم اتاق و دخترک فقط داشت نگاه می‌کرد و اشک میریخت....

چند لحظه بعد اتاق با یک ویرانه هیچ فرقی نداشت و مرد خسته و با نفس نفس روی مبل نشست .....

دخترک نگاهشو به اون مرد دوخت و آروم بهش نزدیک شد و کنارش روی زمین نشست :

-دستت زخمی شده .....

مرد چشماشو بست و سرشو به پشتی مبل تکیه داد که دخترک بلند شد و از کمد کمک های اولیه روی دیوار وسایل ضد عفونی رو برداشت و روی مبل کنار مرد نشست و لب زد :

-حالا آروم شدی؟
اگه بگم درکت میکنم دروغ گفتم ....
اما یه چیزی رو مطمئنم ....
اگه بخوای عقب بکشی و خودتو نابود کنی دقیقا دادی به اونا کمک میکنی !
گفتی دوسش داشتی ....
اونی که قدر ندونسته تو نبودی !
باید بهشون اون البرز اردشیری که همه از اسمش میترسن رو نشون بدی .....
بابد بلند بشی و به خاطر دخترت بجنگی .....

1403/07/15 16:50

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت225

البرز

پوزخندی زدم و چشامو باز کردم :

-تو چرا داری اینکارو میکنی؟
نکنه داری انتقام اون شب رو میگیری ؟!
اما حالا که دیدی خدا منو زده و دارم از همه جا میخورم آسوده شدی؟!

سر دخترک بالا اومد و گفت:

-انتقام چی رو ؟
میدونی حتی اگه بکشمت هم اون اتفاق جبران نمیشه....
درسته میتونم بهت ضربه بزنم اما راستش رو بخوای شما بدبخت نیستی !
اتفاقی که افتاده ممکنه برای هر شرکتی بیوفته ....همانطور که برادرمم الان درگیره ....
من اونقدر درد و گرفتاری دارم که به خاطر اون شب بخوام انتقام بگیرم ...
اما اگه همچین فکری میکنید من همین الان از اینجا میرم ....

داشتم به چشماش نگاه میکردم نگاهش زیادی صادق بود و زلال!

سکوتم که دید جعبه تو دستش روی میز ول کرد و بلند شد تا خواست قدمی ازم فاصله بگیره مچ دستشو با دست خونیم گرفتم و کشیدم سمت خودم....

-بهت اعتماد کردم ....
دارم کار درستی میکنم یا نه رو نمیدونم اما مطمئن باش اگه بفهمم خطایی کردی دقیقا همون میشم که ازش میترسی ...

دخترک نگاهم کرد و گفت :

-یادم میمونه ....

دستشو ول کردم که دستمو تو دستش گرفت و با بتادین مشغول ضد عفونی شد و صورتش رو نزدیک دستم کرده بود و آروم فوت میکرد !

نگاهم رو نمیتونستم ازش بگیرم....
دقیقا چه بلایی سرم اومده بود نمیدونستم اما عجیب داشتم بهش عادت میکردم .....

1403/07/15 16:50

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت226

دستمو پانسمان کرد و تا خواست ازم دور بشه بازوشو گرفتم که نگاهشو دوخت بهم نگاهمو به چشماش دوختم و گفتم :

-اینکه ازم نمیترسی واقعا برام سواله....
به قول خودت من کسی نیستم که همه بتونن بهم نزدیک بشن اما تو خیلی نترسی ....

-نمیترسم ...چون چیزی برای پنهون کردن ازت ندارم و شاید ....شاید دلیلش اینه من دیدم که چقدر بابای خوبی هستی برای نفس.....


تا خواستم چیزی بگم با صدای زنگ گوشیم ،گوشیم رو از جیبم در اوردم و با دیدن اینکه امیره جواب دادم که صدای نگرانش تو گوشم پیچید ....

-الو ...
خوبی ؟
بلایی که سر اون دختر بیچاره نیوردی؟

چشمامو کلافه بستم و پوزخندی زدم :

-به نظرت باید نگران دختری که جرات میکنه خلوت منو خراب کنه باشی؟


امیر کمی سکوت کرد و بعد شوکه گفت:

-تو چرا اینقدر ارومی؟
گفتم الان زنگ بزنم منو جر میدی!

.

1403/07/15 16:50

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت227

با حرف امیر نگاهی به دخترکی که مشغول جمع کردن وسایل بود کردم شاید دلیلش این بود که دخترک گذاشته بود داد بکشم و هر چیزی را میخوام بشکنم عصبانیت مو خالی کنم ....
حال دیگه عصبانی نبودم !

بدون اینکه جواب سوالش رو بدم گفتم:

-برنامه فواد رو رو میدونی ؟
میدونی کجاست ؟

امیر هم جدی شد و گفت:

-آره....رفته شمال مهمونی داره....

پوزخندی زدم و گفتم:

-برای مهمونی حاضر شو ....
مطمئن از مهمون ناخونده خوشش میاد !

-فهمیدم....اوکی میکنم برات تا فردا خداحافظ....

گوشی رو روی مبل انداختم و تا نگاهم بالا اومد با دیدن دخترک که تو مشغول نوشتن چیزی تو گوشیش بود ابرو بالا انداختم و خیره شد بهش ....

چند لحظه بعد انگار سنگینی نگاهمو حس کرد که گوشی رو تو جیبش گذاشت و گفت:

-من دیگه میرم ....

ابرو بالا انداختم و دستمو روی پشتی مبل گذاشتم :

-کجا بری؟
برای فردا آماده شد باید بریم شمال !
به اون باربد هم خبر بده !

شوکه چشمانش گرد شد و لب زد:

-چی ؟
شمال؟

1403/07/15 16:50

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت228


بلند شدم و چند قدم بهش نزدیک شدم و لب زدم:

-اره شمال....سفر کاریه ....
به همه نیروهایی که از جریان خبر دارن نیاز دارم ....
نگو که نمیای !

چشماشو بست و سری تکون داد :

-باشه ....

نمیدونم چرا از اینکه گفته بود همراهم میاد خوشحال شدم ولی فقط سری تکون دادم و گفتم:

-به باربد هم بگو ....

انگار که بدترین حرف را زده باشم قدمی به عقب رفت و گفت:

-اینکارو نمی‌کنم....اگه خواستید خودتون بهش بگید اگه هم نه من کاری نمیکنم !

چشمام گرد شد اون دوتا جوری رفتار می‌کردند که دلت برای خواهر و برادریشون میرفت اما حال حاضر نبود یک زنگ بزند !

مچ دستشو گرفتم و گفتم:

-چرا ؟

نگاهشو ازم دزدید و گفت:

-باید بگم؟!

-قطعا بابد بدونم.....

سرشو تکون داد :

-نه اینکارو نمیکنم ....
من باید برم ....

اخم کردم و میخواستم بازم سوال پیچش کنم اما دستشو ول کردم و تو دلم گفتم :

-بالاخره میفهمم....

دخترک انگار از قفس آزاد شده بود که سریع خداحافظی کرد و از اتاق زد بیرون و من نفسمو کلافه فوت کردم .....

1403/07/15 16:50

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت229


باید سریعتر به خونه برمیگشتم و نفس رو هم برای این سفر یهویی آماده میکردم ....

با اینکه مکان مناسبی برای بردن نفس نبود اما نفس من بند اون عروسک کوچولو بود !

گوشیم رو برداشتم و از دفترم زدم بیرون و همین که به پارکینگ رسیدم محمد رو کنار ماشین دیدم :

- سلام قربان.....

سری تکون دادم و سوار ماشین شدم ....
وسط های راه بود که رو به محمد گفتم:

-از یه مغازه چندتا خوراکی بخر برام ....

محمد چشمی گفت و جلوی یه مرکز خرید ایستاد و پیاده شد ....

از اینکه خوراکی بخرم و نفس اونارو بخوره متنفر بودم اما خب دخترکم چند روزی بود بهونه گیر شده بود و باید حال نازش رو با خوراکی میخریدم !

محمد سریع با کلی پاستیل و شکلات و چیپس برگشت و همانطور که اشاره ای به خوراکی ها میکرد گفت:

-قربان کافیه؟

-آره...ممنونم....

چند دقیقه بعد به خونه جدیدم رسیدیم و همانطور که پیاده میشدم خوراکی هارو برداشتم و رو به محمد گفتم:

-من خودم میبرم ....برو استراحت کن....

محمد چشمی گفت که به سمت خونه راه افتادم و همین که وارد خونه شدم ملیحه خانوم مثل همیشه اومد جلو....

- سلام خسته نباشید....

- سلام ....چرا بیدارین؟
برید استراحت کنین از فردا هم میرم مسافرت ...چند روزی استراحت کن ..

1403/07/15 16:50

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت230

ملیحه خانوم لبخندی زد :

-باشه پسرم ....
نگران نباش ....نفس رو هم با خودت میبری ؟

سری تکون دادم و گفتم:

-معلومه ....
کجاست ؟

ملیحه خانوم به اتاق اشاره کرد و گفت:

-خوابه فکر کنم ....

خواب؟
اون وروجک تا منو نمی‌دید نمیخوابید ....

-باشه ....ممنونم...شبت بخیر ....

به سمت اتاق دخترکم راه افتادم و آروم وارد اتاق شدم....

نفس روی تخت خوابیده بود و عروسکش تو بغلش بود ....

ابرو بالا انداختم و خوراکی هارو کنار تخت گذاشتم و روی تخت نشستم و سمت نفس خم شدم و با دیدن پلک هش که تکون میخورد نیشخندی زدم و بوسه ای روی گونه اش زدم و لب زدم :

-چه حیف شد ....
دخترم خوابیده و من کلی خوراکی داشتم و الان که اون خوابه چیکار کنم ؟!

وقتی دیدم تکون نمیخوره لبخندی زدم ...
لجباز کوچولو !

-هعی ....چقدر برای دخترم تنگ شده ....
کاش بیدار بود و میتونستم بغلش کنم ....

بعد حرفم آروم از روی تخت بلند شدم و چند قدم به سمت در اتاق رفته بودم که صدام کرد :

-بابایی ....

لبخندی زدم و همین که برگشتم سمتش از روی تخت بلند شد و با دو به سمتم اومد و خودش رو تو بغلم انداخت ...

1403/07/15 16:50

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت231

همین که اومد تو بغلم انگار که جان دوباره ای گرفتم !

دستامو دورش حلقه کردم و تو بغلم بلند کردم و به سمت تخت رفتم و روش نشستم اما نفس بدون اینکه چیزی بگه دستاشو دور گردنم حلقه کرده بود و نفس های آرومی می کشید !

دستمو نوازشوار پشت کمرش کشیدم و لب زدم :

-مگه خانوم کوچولو نخوابیده بود ؟!

سرشو بالا آورد و نگاهی به چشمای جدیم کرد و دوباره سرش رو شونم گذاشت و گفت:

-خواب بودم....بابایی اومد بیدار شدم !

ابرو بالا انداختم !
قطعا نمیذاشتم دخترم چیزی رو ازم پنهون کنه و بهم دروغ بگه !

برای همین دستمو به موهاش رسوندم و همانطور که نوازش میکردم گفتم :

-دخترکم از کی یاد گرفته دروغ بگه ؟!

دستاش دور گردنم محکم تر شد که دوباره گفتم :

-نفسِ بابا میدونه که باباییش چقدر از دروغ بدش میاد ؟
اما دخترم علاوه بر اینکه خودشو زد به خواب وقتی بابا اومد هم داره به بابا دروغ میگه !

وقتی دست از نوازش موهاش برداشتم دستاش از دور گردنم باز شد و روی پام نشست و بهم نگاه کرد ....

با اخم بهش نگاه میکردم که سرشو انداخت پایین و گفت :

-ببشید....نفش بابا قهله....
بابایی بوسش نمیکنه ....بغل نمیکنه ....
براش دسه نمیگه ....(قصه نمیگه)
من ناراحتم ....برای همین دلوق گفتم ....

نفس عمیقی کشیدم
بچه راست می‌گفت اینقدر درگیر بودم که کمتر به بچم میرسیدم! دست کوچولوش تو دستم گرفتم و بوسه ای روش نشوندم ....

-بابایی سرش شلوغه برای همین نتونسته برای قندعسلش قصه بگه و بغلش کنه ....
حالا که فکر میکنم میبینم بابا هم اشتباه کرده ....
نمیشه پرنسس ،باباشو ببخشه ؟!

1403/07/16 21:17

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت232

نفس سرشو خم کرد که موهاش پخش شدن و بعد سری تکون داد:

-اگه بهم خولاکی بده میبشم!
(اگه بهم خوراکی بده میبخشم )

سرمو به تاسف تکون دادم و گفتم :

-هوم ...درسته ولی دخترم هنوز یه کاری رو نکرده!

نفس زود منظورم رو فهمید که پیرهنمو گرفت و به سختی روی پام بلند شد و بوسه ای روی گونم زد :

-بببشید....دلوق(دروغ) نمیگم دیگه !

-خوبه دختر قشنگم ...

کیسه خوراکی هارو از کنار تخت برداشتم و همانطور که نفس تو بغلم بود کمی عقب رفتم و تخت تکیه دادم و پاهامو باز کردم و نفس رو بین پام نشوندم و خوراکی ها رو یکی یکی گذاشتم جلوش که با شوق شروع کرد به خوردنشون و من با لبخند مشغول نوازش موهاش شدم و نفس هم همانطور که خودش میخورد و همه صورتش رو کاکائو کرده بود گاهی منو هم مورد عنایت قرار می‌داد و خوراکی میذاشت تو دهنم ....

چند دقیقه بعد که کلا لباس های هردومون رو کثیف کرده بود شروع کردم به جمع کردن خوراکی ها و تا خواست اعتراض بکنه گفتم:

-هیس ...اصلا اعتراض قبول نیست ....
اینا برات ضرر داره ....

نفس چشماشو مظلوم کرد و خیره شد بهم که گفتم:

-اونطوری نگاه نکن....همه اینا برای توئه اما نه الان که همشو بخوری ....
پاشو بریم دست و صورت تو بشورم پیشی ....

سرشو انداخت پایین که دلم رفت برای اون ناز دخترکم !
دیگه نتونستم تحمل کنم و هلش دادم روی تخت و صورتش شکلاتیشو محکم بوسیدم و گاز گرفتم که صدای خنده اش بلند شد ....

1403/07/16 21:17

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت233

صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و نگاهی به اطرافم کردم روی تخت نفس بودم و اون تو بغلم خواب بود !

آروم از تخت بلند شدم و گوشیمو برداشتم و با دیدن پیام امیر لبخندی زدم ...

(- سلام ...
همه چی اوکیه ....صبح 10 بریم !)

ساعت 7 بود بلند شدم و وسایل هارو جمع کردم و یه ساک کوچولو برای خودم و نفس آماده کردم که با به یاد آوردن باربد سریع به سمت گوشیم رفتم و سریع شمارشو گرفتم که بعد چند بوق صدای جدیش تو گوشم پیچید:

-الو...

- سلام البرزم....

کنی سکوت شد و بعدش صداش اومد:

- سلام ...خوبی؟

چشمامو بستم و گفتم:

-آره به لطف یه نفر حالم الان خوبه !

-خوبه ....چیکار داشتی باهام؟

-امروز باید بریم شمال ....
نمیدونم چقدر طول میکشه برای همین همسرت رو خواستی بیار !

-شمال؟! ....
شمال چخبره؟

-فواد پنجشنبه اونجا مهمونی داره....


باربد انگار فهمید که چه نقشه ای دارم که سریع گفت:

-باشه ....کی میرید ؟

-10 راه میوفتیم....

-اوکی ...

-آدرس ویلا رو برات میفرستم ....چند نفر دیگه هم میان اونجا هستن ...
اگه کسب هست که بهمون کمک میکنه بیارش !

1403/07/16 21:17