#شعلههایعشق 😈💦
#پارت188
صبح با سردرد بلند شدم و موهامو شونه کردم و بدون اینکه ببندمشون بازشون گذاشتم و ضد آفتاب و کمی رژ کمرنگ زدم و کت سیاهمو با شلوار سیاه راسته و شال سیاه سرم کردم و کفشامو پوشیدم و کیف و گوشیم رو برداشتم و سریع از خونه زدم بیرون و آسانسور رو زدم بیاد !
تو همون حین سریع اسنپی گرفتم که نوشت تا 5 دقیقه میرسه!
همانطور که منتظر بودم تا آسانسور بیاد گوشیم زنگ خورد از بیمارستان بودن سریع جواب دادم :
-الو....
-الو ....سلام ... خانوم محسنی ؟!
-بله چیشده؟
-زنگ زوم بگم تا نیم ساعت دیگه باید از سردخانه مادربزرگتون رو تحویل بگیرید راستش چون هزینه های بیمارستان رو شما دادید باید به شما تحویل داده بشه ....
با اومدن آسانسور همانطور که سوار آسانسور میشدم گفتم :
-خیلی ممنون لطف کردین ....من خودمو تا بیست دقیقه میرسونم !
قطع کردم و همین که پارکینگ رسیدم با دیدن دوتا از همسایه ها با تعجب نگاهم میکردن لبخندی زدم و گفتم:
- سلام صبح بخیر.....
هردو جوابم رو دادن که بدون اینکه چیزی بگم سریع به سمت خیابون دویدم تا به اسنپ برسم همین که سوار شدم راننده شروع به حرکت کرد !
نفس عمیقی کشیدم ....
امروز هم قرار بود با خانواده پدری باشم و من اصلا دلم نمیخواست تو جمع اونا باشم اما زندگی دوباره مارو روبه روی هم قرار داده بود!
1403/07/11 12:16