The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

شعله‌های عشق😈🔞💦

128 عضو

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت188

صبح با سردرد بلند شدم و موهامو شونه کردم و بدون اینکه ببندمشون بازشون گذاشتم و ضد آفتاب و کمی رژ کمرنگ زدم و کت سیاهمو با شلوار سیاه راسته و شال سیاه سرم کردم و کفشامو پوشیدم و کیف و گوشیم رو برداشتم و سریع از خونه زدم بیرون و آسانسور رو زدم بیاد !

تو همون حین سریع اسنپی گرفتم که نوشت تا 5 دقیقه میرسه!
همانطور که منتظر بودم تا آسانسور بیاد گوشیم زنگ خورد از بیمارستان بودن سریع جواب دادم :

-الو....


-الو ....سلام ... خانوم محسنی ؟!

-بله چیشده؟

-زنگ زوم بگم تا نیم ساعت دیگه باید از سردخانه مادربزرگتون رو تحویل بگیرید راستش چون هزینه های بیمارستان رو شما دادید باید به شما تحویل داده بشه ....

با اومدن آسانسور همانطور که سوار آسانسور میشدم گفتم :

-خیلی ممنون لطف کردین ....من خودمو تا بیست دقیقه میرسونم !

قطع کردم و همین که پارکینگ رسیدم با دیدن دوتا از همسایه ها با تعجب نگاهم میکردن لبخندی زدم و گفتم:

- سلام صبح بخیر.....


هردو جوابم رو دادن که بدون اینکه چیزی بگم سریع به سمت خیابون دویدم تا به اسنپ برسم همین که سوار شدم راننده شروع به حرکت کرد !
نفس عمیقی کشیدم ....
امروز هم قرار بود با خانواده پدری باشم و من اصلا دلم نمی‌خواست تو جمع اونا باشم اما زندگی دوباره مارو روبه روی هم قرار داده بود!

1403/07/11 12:16

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت189


با رسیدن به بیمارستان هزینه رو دادم و همین که وارد بیمارستان شدم عموم به سمتم اومد :

-چه عجب بالاخره افتخار دادی بیای !
تو دستور دادی که مادر مارو به تو تحویل بدن ؟!

نگاهش کردم‌ و سعلی کردم آروم باشم گفتم :

- سلام ....
من اگه زود هم میومدم مامان مریم رو تحویل نمیدادن!
تونستید قبر بگیرید ؟
ما بقیه چیز ها اوکیه ؟


قبل اینکه عمو جواب بده عمه اومد جلو و گفت :

-نه پس فکر کردی ما مردیم ؟!
ما برای همه مراسمات آماده ایم و مسجد و هتل رو هم اوکی کردیم.....

شانه ای بالا انداختم و گفتم :

-خوبه پس ...


سریع به سمت پذیرش رفتم تا زودتر با آمبولانس جنازه رو ببریم بهشت زهرا ....

پرستار ها سریع پرونده هارو اوکی کردن و همین که امضا کردم عمو حسن اومد نزدیک وگفت:

-من و عمو میریم .....
تو میتونی با آمبولانس بیای !

پوزخندی زدم معلوم بود که هیچکدوم از آن ها با مرده همراه نمی‌شدند !
مامان پری ثروتی نداشت اما خانواده تهرانی در تهران معروف بود و همه عمو ها و عمه ها ت. خارج بودن و به زور خودشون رو برای مراسم شب می‌رساندند و عمو حسن و عمه مهین هم چون تهران بودن اینحا بودند و گرنه همه میدونستند که این خانواده به مرگ یک پیرزن کاری و نداره و مهم نیست!

1403/07/11 12:16

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت190

چشمامو بستم و گفتم :

-مشکلی نیست ....

بدون اینکه حرفی بزنه رفت که سری تکون دادم !

-خانوم محسنی.....

-جانم چیشد؟

-خانوم تهرانی رو منتقل کردن ....
آمبولانس جلوی بیمارستانه.....

لبخندی زدم و گفتم :

-ممنونم ....لطف کردین ....


سریع از بیمارستان خارج شدم و نزدیک آمبولانس شدم و تا خواستم سوار بشم دستم از پشت کشیده شد !

متعجب نگاهمو برگردوندم که با دیدن آرزو اخم کردم که دستمو کشید سمت خودش و گفت :

-تو واقعا دیوونه ای ؟!
داشتی میرفتی دقیقا چه غلطی بکنی ؟!

تا خواستم چیزی بگم سریع به راننده آمبولانس گفت :

-شما برید ما پشت سرتون میایم....

راننده سری تکون داد که دست منو آرزو کشوند و با خودش سمت ماشینش برد همین که سوار شدیم گفت :

-باربد خیلی خوب تورو شناخته .....
گفت بیام جلوتو بگیرم!
چته تو ؟

برگشتم سمتش و گفتم :

-خوبه ؟
دیشب عصبانیش کردم .....
میاد ؟

آرزو سمتم برگشت و بازوم گرفت :

-شما دوتا چتونه ؟؟؟
دیوونه شدم از دست شما دوتا !

1403/07/11 12:16

#شعله‌های‌عشق 😈💦


#پارت191

متعجب نگاهش کردم‌ که گفت :

-از دیشب تا امروز صبح فقط فکرش پیش تو بود!
میدونست همچین کاری میکنی میخواست خودش بیاد اما من نذاشتم و خودم اومدم.....
شما پنج ساله که دعوا کردین دیگه بس نیست این دوری رو تموم بکنید ؟!
نگران همید تو چشمای هردوتون محبت هست اما بهم که می‌رسید میشد رگ خاندان تهرانی بودن تون باد میشه ....

چشمامو بستم و نگاه ازش گرفتم و گفتم :

-ما خواهر و برادریم این هیچ وقت عوص نمیشه .....دعواهای 5 ساله مون به کنار اما نه من نه اون هرگز نمیذاریم کسی بهمون آسیب بزنه !
ما دقیقا برعکس خانواده تهرانی ها هستیم آرزو....
اگه ازش دوری میکنم دلیل دارم ....

آرزو سمتم برگشت و گفت :

-دیوونه اید بخدا جونتون برای هم در میره اما ازهم دوری میکنید ؟
دلیلت چیه بگو؟

به صندلی تکیه دادم و گفتم:

-راه بیوفت دیر شد !

آرزو کلافه نفسی کشید و راه افتاد ....

-خیلی خوشگل شدی ها....
به نظرم بادیگار میخوای !

نگاه چپی بهش کردم و گفتم :

-عروس حواست به رانندگی باشه!

باتاسف سری تکون داد و گفت:

-چشم خواهر شوهر....

1403/07/11 12:16

پارت یک رمان😍🦃

1403/07/12 13:08

بریم برای ادامه رمان😚

1403/07/12 13:09

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت192


به بهشت زهرا که رسیدیم با دیدن آدمایی که جمع شده بودن ابرو بالا انداختم !

آرزو کنارم ایستاد و نگاهی بهم کرد و گفت :

-کفش پاشنه بلند باید میپوشیدی!

پوزخندی زدم و گفتم :

-به نظرت اگه مامان مریم پولدار نبود یا تهرانی نبود اینقدر آدم میومد؟!

مثل خودم پوزخندی زد و گفت :

-بوی پول باعث شده همشون بیان !

سری تکون دادم و تا سرم رو بالا گرفتم با دیدن باربد که تازه از ماشین پیاده شده بود لبخند کوچولویی زدم !
برادرم مثل همیشه خوش‌تیپ بود و بادیگارد هاش دورش بودن و با اون عینک آفتابی زیادی خوش تیپ بود !

نگاهی به آرزو که هنوز به جمع نکاه میکرد کردم و با دست به بازوش زدم و گفتم :

-اونجارو نگاه !

با تعجب سرش رو بالا آورد با دیدن باربد اخم کرد که متعجب نگاهش کردم‌ که گفت :

-لعنتی چرا این هرچی میپوشه دلبر میشه ؟!
نمیشه یه کم شلخته باشه ؟
الان دختر عموهای باز دارن رویا می‌بافن!

لبخندی زدم و عینک آفتابی مو زدم و دستمو پشت کمرش گذاشتم و گفتم:

-پس برو شوهرت رو نجات بده !

آرزو با همون کفشای پاشنه بلند چنان با سرعت به سمت اونا رفت که باعث شد خنده ای کنم و تا خواستم قدم از قدم بردارم با شنیدن اسمم ایستادم :

-دلارا خانوم...

1403/07/12 13:13

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت193

برگشتم و با دیدن خاله فاطمه لبخندی زدم ....
خاله فاطمه خواهر مامان مریم بود !

دستاشو که باز کرد با لبخند تلخ و بغضی که تو گلوم نشست به سمتش رفتم و همدیگر رو درآغوش گرفتیم !

دستش رو نواز وار پشت کمرم حرکت میداد و منم سرم رو شونش بود و با یهو گریه کردنش محکم تر به خودم فشار دادم ....

-خاله جونم گریه نکن ....

کمی بعد که آرومتر شد ازهم جدا شدیم که صورتمو نوازش کرد و گفت :

-ممنونم....نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم!

-کاری نکردم ....
بیایین بریم باید اونجا باشید ....

دستشو گرفتم و آروم به سمت قبری برای مامان مریم بود رفتیم و صدای پچ پچ همه بلند شده بود !

-چطور تونسته بیاد ؟

-برادرش هم اومده!

-بعد پنج سال حتما اومدن پول مریم بانو رو بکشن بالا !

دست خاله که روی دستم نشست نگاهش کردم‌ و گفتم :

-نگران نباشید .....

خاله رو که روی صندلی نشوندم با شنیدن جر و بحثی سرم رو بالا آوردم و نگاهمو چرخوندم و با دیدن باربد و آرش پسر عموم که داشتند باهم جر و بحث میکردن اخمام توهم شد !

-چطور تونستید بیایید اینجا ؟!

بادیگارد های باربد کنارش بودن اما میدونستن حق ندارن کاری بکنن و آرزویی که عقب ایستاده بود نشان می‌داد برادرم نمیخواست زنش وارد این بحثها بشه !

-خجالت نمی کشید شما دوتا ؟
خواهر و برادر خیلی پروئید !

1403/07/12 13:13

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت194

باربد کلافه دستشو پست گردنش کشید و گفت :

-به نظرم وقت مناسبی نیست برای این حرفا ؟

آرش با اخم لب زد:

-تو وقتش رو تعیین میکنی ؟
مثلا الان حرف بزنم چی میشه ؟!

اخم کرده به سمتشون رفتم و بلند گفتم :

-واقعا نمیدونی چی میشه یه داری صبر برادرم رو امتحان میکنی؟

آرش با دیدنم پوزخندی زد و گفت :

-دمش هم اومد .....


آرزو تا خواست دستمو بگیره سرمو به نفی تکون دادم و کنار باربد ایستادم و گفتم :

-میدونی که من کله خر از برادرم هستم!
هنوز دفعه آخری که بهم زور گفتی یادت نرفته یا رفته ؟!

بعد حرفم دستمو بالا بردم و ابرو بالا انداختم که دوتا از بادیگارد های آرش سریع نزدیک شدن که باعث شد تو گلو بخندم ....

پسر لوس ....

باربد داشت نگاهم میکرد که برگشتم سمتش و گفتم :

-میخوای وقتتو با این حرفا هدر بدی ؟
بیا بریم....

دستشو گرفتم و تا خواستم قدمی بردارم صدای آرش دوباره اومد :

-خیلی بهت برخورد نه؟!
راستشو بگو پول دیگه برای همون اومدین !
هردوتون حروم....

با فهمیدن حرفی که میخواد بزنه سریع قبل اینکه بادیگارد هاش به خودشون بیان به سمتش رفتم و یقشو گرفتم و آروم گفتم :

-مردک با خودت چی فکر کردی با خودت ؟
پول ؟
من و برادرم بیشتر از اون چیزی که ت. بخوای پول داریم اما اینکه نمیخواییم مثل شما باشیم انقدر سخت نیست ....
پس بفهم و ....

باربد حرفم رو کامل کرد :

-پا رو خط قرمز مون نذار که بد میبینی ....

با نیشخند به آرش نگاه کردم که باربد با اخمای درهم دستمو از یقه آرش جدا کرد و همانطور که دستشو دورم حلقه میکرد گفت :

-دفعه بعدی جلوشو نمیگرم ....


آرش عصبی گفت :

-اینکارو نمیتونه بکنه !

باربد اشاره ای به بادیگارد های آرش کع همه آماده بودن تا حمله کنن کرد و گفت :

-آره از بادیگارد هات معلومه.....

1403/07/12 13:13

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت195

چون خیلی آرام حرف میزدیم کسی نمیدونست ما داریم چی میگیم ....

آرش با خشم نگاهم کرد که ابرو بالا انداختم که باربد دستم رو گرفت و از اونجا فاصله گرفتیم ....

باربد تا خواست چیزی بگه آرزو از گردنم آویزون شد :

-جووننم چه خواهر شوهری دارم من !

متعجب داشتم نگاهش می‌کردم که باربد گفت :

-خیلی خوب کاری گرده داری تشویقش میکنی؟

آرزو شانه بالا انداخت و گفت :

-راستش حالا که فکر میکنم میبینم مرد خوبی میشدی!
چی میشه من زن تو بشم ؟!

با چشمای ریز نگاهش کردم‌ و گفتم :

-خدا روزی تو یه جا دیگه بده ....
هنوز کتک هایی که ازت خوردم یادم نمیره !

آرزو لباش رو کچ کرد و گفت :

-بی لیاقت ....جنبه تعریف نداری بخدا!
حقت بود ....بازم میزنم ....

آروم لبخندی زدم و چیزی نگفتم که باربد گفت :

-باهاشون درنیوفت!
فکر کردی من نمیتونم جلوشو بگیرم ؟
چرا خودتو پرت کردی جلو !

اخم کردم و گفتم :

-میدونی چیه مدیونی فکر کنی که حالا با این حرفا عقب میکشه !


بعد حرفم بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه دیت آرزو رو گرفتم و بینمون هولش دادم و گفتم :

-همینجا بایست !

آرزو محکم له سرش زد و گفت :

-چشم ....

باربد با اخم دستشو گرفت و گفت :

-نزن خودتو ....

با تاسف سرمو تکون دادم و کنار همه ایستادیم ....
مراسم شروع شده بود و پولدار های تهران با غرور همشون یکی یکی میومدن و من نگاهم به قبر بود که داشتن پرش میکردن و حتی کسی گریه و زاری نمیکرد الی منی که آروم اشک میریختم و خاله فاطمه کسی نبود !

1403/07/12 13:13

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت196

آرزو دستشو دورم حلقه کرده بود و هردو سرمون رو بهم تکیه داده بودیم که یهو با ورود چند تا ماشین خارجی و پیاده شدن سه نفر همه نگاهشون به اون سمت رفت و من سرمو بالا گرفتم و با دیدن سخص مقابلم شوکه شدم ....

البرز با دو مرد کنارش داشتن به این سمت میومدن !

نگاهم رو به اون دوتا مرد دوختم و با دیدن چهره مرد میانسال آروم لب زدم :

-اون ....اون ....

باربد لبخندی زد و گفت :

-خودشه ....عمو داریوش!

لبخندی زدم و منتظر نگاهشون کردم که عنو داریوش با همون جدیت همیشگی جلو اومد و اول با باربد دست داد:

-هنوزم مثل گذشته ای ...

-باربد با همون جذابیت سری تکون داد:

-خوشحالم از دیدنتون عمو جان !

عمو داریوش سری تکون داد و گفت :

-خواهرت کو ؟

لبخندی زدم و گفتم :

- سلام عموجونم ....

عمو داریوش با شو نگاهم کرد و گفت :

-تو؟....دلارایی؟

سری تکون دادم که عمو دستاشو باز کرد و لب زد :

-بیا اینجا ببینم !

با خجالت نگاهی به عمو کردم و وقتی باربد سری تکون داد آروم به سمتش رفتم و هنگامی که محکم منو بغل کرد لبخندم کش اومد :

-عمو دلم براتون تنگ شده بود !

1403/07/12 13:13

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت197

عمو منو محکم به خودش فشار داد و پیشونی مو بوسید ....

نگاهی به پشت سر عمو کردم که البرز با اخم همانطور که دستاش تو جیبش بود نگاه می‌کرد و مرد کنارش هم با جدیت خیره مون شده بود نگاهی به عمو کردم که گفت :

-پسرام هستن ....البرز و الوند !
میشناسی ؟

سری تکون دادم و گفتم :

-ندیده بودمشون !
ولی کارمند پسرتون هستم !

-بعد دبیرستان هردو رفتن خارج الان 4ساله برگشتن !
که اینطور نگفته بود بهم !

قبل اینکه من چیزی بگم البرز عینک آفتابی شو برداشت و گفت :

-نمیدونستم دختر دوستت هست !

نگاهم رو به سمت البرز دوختم .
در واقع من خودم عوض شده بودم و کسی من را نمی شناخت !

-میدونستین چیزی عوض میشد !

البرز نزدیکم شد و خیره در صورتم گفت :

-نمیدونم شاید !....
نظر تو چیه ؟

ابرو بالا انداختم و خیره شدم بهش و لب زدم :

-مهم نیست !

تا خواست چیزی بگه با سنگینی نگاه عمو و الوند و باربد نگاهم رو گرفتم و به اونا نگاه کردم که متعجب داشتن نگاهمون میکردن !

سریع ازش فاصله گرفتم و سرفه ای کردم که البرز هم به خودش اومد و سرشو چرخوند اونطرف که عمو گفت :

-مطمئنید فقط رئیس و کارمند هستید ؟!

هردو به سمت عمو برگشتیم و گفتیم :

-بله.....

1403/07/12 13:13

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت198

عمو با ابروی بالا رفته نگاهمون کرد و گفت:

-چیشد ؟!
چخبره اینجا؟

البرز گفت:

-چیزی نیست ....فقط همکار هستیم !


باربد اخم کرده گفت :

-ولی انگار رابطه تون خیلی بیشتر از کارمند و ....

قبل اینکه حرفش تموم بشه سریع گفتم :

-چیزی نیست !
من و ایشون اصلا همو نمیشناسیم!
فقط تو شرکت همو دیدیم

باربد اخم کرده و با چشمای ریز نگاهم کرد که سریع نگاهمو ازش گرفتم که عمو سرفه ای کرد :

-بسیار خب ....

- سلام آقای اردشیری بزرگ !
خیلی خوش اومدین ....
لطف کردین اومدین اینجا !
تو شادی هاتون انشاالله جبران کنیم !

با صدای عمو برگشتم و با دیدنشان که فاز غم برداشته بودند و هر *** نمیدانست فکر میکرد این ها دارن از فوت مادرشان از غصه می‌میرند!

پوزخندی زدم و عقب حرف وایستادم همه مهمان ها داشتند خوش و بش می‌کردند !
نگاهی به آرزو کردم و گفتم :

-میرم نزدیک قبر ....

سری تکون داد که آروم رفتم جلو و بدون توجه به اینکه لباس هام خاکی بشن روی زمین نشستم و دستمو روی دسته گل ها کشیدم و لب زدم :

-مامانی میبینی همه جمع شدند ...
کاش بودی خودت .....
مگه نمی گفتی دلتنگ پسراتی ؟

1403/07/12 13:13

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت199

لبخند تلخی زدم و دستمو روی خاک کشیدم و لب زدم :

-میگن خاک سرده ....زود فراموش میشی اما مگه میشه آدم کسی رو دوست داشته باشه و زیر خروارها خاک باسه و دلتنگ نشد ؟
قول میدم زود زود بیام دیدنت !

اشکم راه گرفت و با ضعف گفتم :

-مامان مریم بهت حسودی میکنم !
چون حداقل این همه آدم اومدن برای تشییع جنازه ات ....
منو و خاله فاطمه همیشه به یادت خواهیم بود اما ....من چی ؟!
اگه بمیرم کسی ....کسی میاد؟

داشتم حرف میزدم و اشک میریختم اما چون سرم پایین بود و شالم از هردو طرف صورتم را پوشانده بود کسی نمیفهمید و این خوب بود !

و خاله فاطمه کنارم نشست و گفت :

-مادر پاشو ....باید به مراسم ها برسیم!

سرمو تکون دادم و بلند شدم و دستمو روی شونه خاله فاطمه گذاشتم و گفتم :

-شما برید ....من نمیام !

-ولی ....

-خاله جونم دیگه کاری تو اون خونه ندارم .....
شما برید مطمئنم کلی خدمتکار گرفتن و مراسم خوبی میشه ....

خاله تا خواست چیزی بگه لبخندی زدم که بغلم کرد و گفت :

-باشه پس ....من رفتم عزیزم مراقب خودت باش ....

لبخندی زدم و هردو خداحافظی کردیم که آرزو خودشو بهم رسوند و از بازوم آویزون شد :

-میخوای چیکار کنی ؟

1403/07/12 13:13

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت200

متعجب ابرو بالا انداختم و گفتم :

-چی رو چیکار کنم ؟

آرزو همانطور که بیشتر بهم لم می‌داد گفت :

-مرض بمیری تو ....
میری مراسم ؟

باربد و عمو داریوش هم بهمون نزدیک شدن و بهمون نگاه می‌کردند که دست آرزو رو گرفتم و بوسه ای روی گونه اش زدم و به سمت باربد هلش دادم و گفتم :

-نمیرم مراسم ....نگران نباش.....

باربد اخم کرده دستشو دور آرزو حلقه کرد و پرسید:

-پس کجا میری ؟

ابرو بالا انداختم و گفتم :

-یه کم دیگه میمونم بعد میرم شرکت !

-اینطوری نمیشه تنها بمونی.....

قبل اینکه چیزی بگم صدای البرز از پشت سرم بلند شد :

-من پیشش میمونم ....بعدش باهم میریم ....
تو برو سر کارت ....
بالاخره هردو به یه شرکت میریم !

با تعجب برگشتم سمت البرز که خونسرد نگاهم میکرد وقتی دید دارم خیره نگاهش میکنم سرشو خم کرد و کنارم گوشم گفت :

-فکر کن دارم برات جبران میکنم !

هوف کلافه ای کشیدم و گفتم :

- لازم نیست ...شما برید !
من نمیدونم کی میرم ....
شما دیرتون میشه !

1403/07/12 13:13

سلام بریم برای ادامه رمان 😚🦃

1403/07/13 12:40

کسی هست تلگرام داشته باشه؟
بخواد ادمین بشه🚶
یکیو میخوام ک پارت بزاره

1403/07/13 14:53

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت201

البرز سری تکون داد و فاصله گرفت :

-اوکی ...هرجور راحتی ....

عمو داریوش اخم کرده گفت :

-مواطبش باش و خودت ببر شرکت....
بهش زیاد نزدیک نشو ....تو زن داری مردک!

دیدم که اخم های البرز توهم رفت اما اخم های باربد باز شد !
سری به تاسف تکون دادم که باربد نگاهی به البرز کرد و گفت :

-ممنون ....

بعد رو به من کرد و گفت :

-ما میریم....

سری تکون دادم که باربد نگاه عمیقی بهم کرد و دست آرزو را با خود کشید و برد !

عمو داریوش هم نگاهی به دور و بر کرد و گفت :

-منم رفتم دخترم .....خداحافظ

لبخندی زدم و خداحافظی کردم .

تمام آن جمیعت داشت با سرعت از بهشت زهرا میرفت و خلوت میشد نگاهی به مرد کناریم کردم که دستاش تو جیبش بود و نگاهش به افق!

بهش نگاه کردم و گفتم :

-مجبور نیستید بمونید.....
برید ....

اخم کرده به سمتم چرخید و گفت:

-داری بهم دستور میدی؟

اخم کردم و گفتم :

-دستور؟.....
فقط نمیخوام معطل من بشید ....

نگاهی بهم کرد و گفت :

-باورم نمیشه تو اینقدر به من نزدیک بودی ....
اما من تورو هرگز ندیده بودم !

متعجب نگاهش کردم‌ و گفتم :

-چی؟

-تو دختر دوست بابام هستی .....
خواهر دوست دوره دبیرستانم و من نمی‌شناختم تورو !

شانه بالا انداختم و گفتم :

-خب که چی ؟

سرشو سمتم برگردوند خیره شد تو چشمام و گفت :

-چرا نشناختمت؟!

1403/07/13 14:59

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت202

چشم ازش گرفتم و دستامو دور خودم پیچیدم و گفتم :

-من و باربد ده سال تفاوت سنی دادیم ....
تو با برادر من دوست بودی و باربد هرگز نمیذاشت دوستاش منو ببینه !
درمورد عمو هم بابام با پدرت 6 سال بیشتر دوست نبودن !
و تو ایران نبودی....پس منو ندیدی که بشناسی !

-چرا 6سال ؟

نگاهمو بهش دادم و یه کلمه گفتم :

-مردن ....

هنوزم بعد 5سال فکر کردن درباره اون حادثه ای که پدر و مادرم رو ازم گرفته بود زجر آور بود ....

فکر میکردم میره اما وقتی سری تکون داد و سیگارشو روشن کرد فهمیدم قصد نداره ولم بکنه .

آخرین نگاه را به عکس مامان مریم کردم و گفتم :

-اگه قرار نیست برید پس بهتره بریم !

نگاهم کرد و گفت :

-عجله ندارم ....
گفتم که فقط جبران هست ....

سرمو تکون دادم و گفتم :

-نیازی نیست ....


-بریم پس ...

چیزی نگفتم و تا خواستم قدمی برادرم از پشت چیزی بهم خورد و تعادلم از دست دادم و داشتم می‌افتادم که بین زمین و هوا گرفته شدم !

1403/07/13 14:59

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت203


نفس زنان به او نگاه میکردم و دستشو پشت کمر و گردنم گذاشته بود و دست من روی سینه اش نشسته بود !

نگاه سردش رو به چشمام داده بود و من داشتم نگاهش می‌کردم ....

-خاله ....

که باصدا کردنم به خودم اومدم و سریع بلند شدم و صاف ایستادم و نگاهمو به پسر بچه ای که با ترس بهمون نگاه می‌کرد دوختم !

-خاله خوبی ؟
ببخشید ندیدمت !

لبخندی زدم و با دستم موهاشو نوازش کردم و گفتم :

-خوبم ....کجا میرفتی با این عجله؟

پسر بچه نگاهی بهم کرد و گفت :

-رفتم خرما بگیرم بیام !
مامانم منتظره!

لبخندی زدم و گفتم :

-پس برو ....

لبخندی زد و نگاه آخری بهمون کرد و با سرعت ازمون دور شد که البرز همانطور که دستشو تو جیبش میذاشت گفت:

-میتونی بیای یا بابد بغلت کنم ؟

نیشخندی زدم و گفتم :

-شما نگران خودت باش ....

-نگران نیستم فقط نمیخوام زمین بخوری و زشت تر از این بشی !

1403/07/13 14:59

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت204

چشمامو بستم تا به اعصابم مسلط باشم و نزنم مرد جلوم رو ناقص کنم !

با اخم گفتم :

-ازتون نظر نخواستم که میگید زشتم !

ابرو بالا انداخت و گفت :

-هوم ....
راست میگی ....ولی دلم برای شوهرت میسوزه !

سرمو خم کردم و نگاهش کردم‌!
میخواست منو اذیت کند ؟
ولی من حال و توانایی بحث نداشتم !

بیخیال سری تکون دادم و از کنارش رد شدم که پشت سرم اومد و گفت :

-خوبه زود عقب نشینی کردی !

-اوهوم.....

راننده سریع در ماشین رو باز کرد و البرز گفت :

-بنشین !

بدون اینکه چیزی بگم نشستم و هم کنار من نشست و راننده در را بست و پشت رول نشست و راه افتاد که البرز گوشیش رو دراورد و مشغول شد و من به صندلی تکیه دادم ....

چشمام بسته بود و کم‌کم داشت خوابم می‌برد که با ایستادن ماشین چشمان باز شد که البرز گفت :

-مبخوام درمورد کار حرف بزنیم !
بعد اینکه رفتی بالا بیا اتاقم ....
نمیخوام مارو ببینن که باهم اومدیم!

سری تکون دادم و ممنونی زیر لب گفتم و پیاده شدم ....

1403/07/13 14:59

##شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت205

سوار آسانسور شدم و از کیفم مقنعه مو دراوردم و سرم کردم نمی‌خواستم با شال تو محیط کار باشم ....

از آسانسور اومدم بیرون و به سمت اتاقم راه افتادم که یهو با صدای جیغی که کشیدم چشمام گرد شد و سر جام ایستادم ...

سرمو چرخوندم و نگاهم به زیبا و مهرداد افتاد که داشتند با محمودی بحث می‌کردند و محمودی لعنتی داشت با خشم با اون دوتا رفتار میکرد !

کامل برگشتم و دستامو تو جیبم گذاشتم و به اون سه تا نگاه کردم....
همه داشتند نگاهشون میکردنو محمودی جنان حرف میزد که انگار. رئیس این شرکت اونه !
روی مخ بود !

-پرونده های تجاری شرکت اف آر باید برای من ارسال میشد اما تو با چند تا پرونده کوچک اومدی سراغ من ؟

زیبا سعی میکرد خودشو کنترل کنه و چیزی نگه اما مهرداد عصبانی غرید:

-ما هرکاری رو با اجازه رئیس انجام میدیم !

با ایستادن البرز کنارم نگاهش کردم‌ که اون هم دستاشو تو جیبش کرد و نگاهشو دوخت به روبه رو !

محمودی با حرص مهرداد رو هول داد و گفت:

-چرت نگو بچه....
باید وظایف تو انجام بدی !

مهرداد چند قدم عقب رفت که زیبا اخم کرده با عصبانیت به سمت محمودی حمله کرد .....

1403/07/13 14:59

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت206

صدای هین همه بلند شده بود !
عشق همین بود دیگر !
وقتی عاشق باشی نمی خواهی خواری به پای معشوق برود .....

زیبا زوری نداشت اما چنان به جون محمودی افتاد که محمودی هم شوکه شده بود نمیتونست از خودش دفاع کنه !

داشتم نگاهشون میکردم که سامان کنارم ایستاد و گفت :

-نمیخوای جلوشون رو بگیری؟
خانوم حسینی انگار خیلی عصبانیه ...

نگاهی به البرز کردم که داشت نگاهمون میکرد امیر سریع گفت :

-برو دختر !

هوف کلافه ای کشیدم و گفتم :

-باید رئیس جلوشون رو بگیرن نه من !

البرز نگاهی بهم کرد و گفت:

-جلوی حسینی رو بگیر محمودی با من !

باشه ای گفتم و هردو به سمت اون دوتا رفتیم که همه کارمند ها با دیدن البرز سریع سلام میدادن و احترام میذاشتن ....

نزدیکشون که رسیدیم محمودی با خشم دستشو بالا برده بود تا روی صورت زیبا فرود بیاره و زیبا یقه اونو گرفته بود !

با سرعت خودمو بهشون رسوندم و دست های زیبا رو از یقه محمودی جدا کردم و محمودی با دیدن من تا خواست بهم حمله کنه البرز دستشو گرفت و با صدای بلندی که لرزه به جون همه می انداخت گفت :

-دارید چه غلطی میکنید ؟

1403/07/13 14:59

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت207

سکوتی تو کل سالن حاکم فرما شد که البرز رو به کارمند ها کرد و گفت:

-نگاه کردنتون تموم نشده؟؟
همت برید سر کارتون ....

بعد نگاهی به زیبا و محمودی و مهراد کرد :

-بیایین اتاقم ....

دست محمودی رو با خشم ول کرد و رفت که ماهم پشت سرش وارو اتاق شدیم که روی صندلی نشست و رو به محمودی گفت :

-نه میخوام بهم توضیح بدی !
نه حوصله دارم ....
خانوم حسینی و آقای جوادی هرکاری من بگم میکنن ...
حق ندارید سر این دوتا داد بزنین !
اون پرونده ها به خاطر مشکلی که پیش اومده توسط من بررسی میشن ....

محمودی با اخم گفت :

-باشه قربان ...اما باید عذرخواهی بکنه در ملا عام منو زد این دخت....


زیبا با شنیدن حرفش تا خواست به سمت محمودی حمله کنه مهرداد جلوشو گرفت:

-آروم باش زیبا ....

-نه وایسا ببینم میخواد بگه دختره ی چی؟

مهراد رو هول داد تا قدمی به سمت محمودی برداشت نفس عمیقی کشیدم و دستمو دورش حلقه کردم و کنار گوشش گفتم :

-میفهمی داری چیکار میکنی ؟

زیبا نفس نفس میزد و معلوم بود عصبانی هست ....

البرز نگاهی به زیبا کرد و گفت:

-حتما اینکارو میکنن ...

زیبا با خشم و چشمان خیس شده نگاهم کرد که بهش خیره شدم و سرمو تکون دادم که با اخم به محمودی نزدیک شد و گفت:

-معذرت میخوام .....
عصبانی شدم دست خودم نبود !

محمودی که انگار به هدفش رسیده باشه لبخندی زد و با اجازه ای گفت و از اتاق خارج شد ....

1403/07/13 14:59

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت208

زیبا بعد رفتن محمودی کم مانده بود روی زمین ولو بشه که سریع بهش نزدیک شدم و تو بغلم گرفتم مهراد بهش نزدیک شد و گفت :

-زیبا...

زیبا نگاهی بهش کرد و گفت :

-نمیخوام چیزی بشنوم ...برو


مهراد انگار خوب همسرش را می‌شناخت که چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت که زیبا نگاهی بهم کرد و شروع کرد به زدن قفسه سینه ام ....

-چرا بابد از اون مردک عذر خواهی میکردم؟
چرا بهم گفتی ؟

داشت غر میزد و منومیزد چند ضربه بیشتر نزد و یهو بغضش ترکید و خودشو تو بغلم انداخت و شروع کردبه گریه کردن !

همیشه همین بودیم ....
دعوام میکرد و در آخر تو بغلم خودم آروم میشد !

دستمو پشت کمرش گذاشتم و گفتم :

-تمومش کن ...

البرز که تا اون لحظه ساکت بود گفت:

-ناراحت نباشید خانوم حسینی ....
من میدونم حق با شما بود!

نگاهی بهم کرد و گفت:

-میرن بیرون....زودتر آرومش کن !

سری تکون دادم که اون رفت و زیبا محکم تر منو بغل کرد :

-دلم میخواست بزنمش ....

-مگه بچه ای ؟

-حقش بود!

-میدونم ....ولی باید خودتو کنترل کنی .....

1403/07/13 14:59