#شعلههایعشق 😈💦
#پارت234
باشه ای گفت و که گفتم :
-دیشب به خواهرت گفتم بهت بگه اما خب قبول نکرد برای هنین الان بهت گفتم ....
-خواهرم؟
دلارا؟
سری تکون دادم و گفتم:
-اره....
نفس عمیقی پشت گوشی کشید و گفت:
-اوکی من برم ...
گوشی رو که قطع کرد به صفحه گوشی نکاه کردم بالاخره معلوم میشد بینشون چخبره !
میفهمیدم چیشده از هم جدا و شدن!
سریع وسایل ها و هماهنگی هارو با امیر و آرشام انجام دادم دوتا از بهترین رفيق هام بودن که همیشه کمکم میکردن و الان باید اونجا بودن باهام ....
ساعت 9 بود که به اتاق نفس رفتم و کنارش روی تخت نشستم و بوسه ای روی گونه اش زدم و گفتم :
-پاشو قشنگم.....بلند شو باید بریم یه جایی !
نفس تو جاش غلتی زد و گفت:
-بخوابم....
دستمو روی موهاش کشیدم و گفتم:
-پاشو دخترم...دیر میکنم ها ....
نفس با اخم چشماشو باز کرد که تو بغلم گرفتم و همانطور که به سمت سرویس میرفتم تا صورتشو بشورم گفتم:
-چیه خانوم کوچولو اخم نکن ....
دارم میبرمت دریا ....
سرشو روی شونم گذاشت :
-نمیام ...
ابرو بالا انداختم و همانطور که صورتشو آب میزدم گفتم :
- خاله دلارا هم میاد ها....
بعد گفتن تموم شدن حرفم به سمتم چرخید و گفت :
-لاست میگی؟
سری تکون دادم که از بغلم پرید پایین و گفت:
-بلم لباس بپوشم....
1403/07/16 21:17