The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

شعله‌های عشق😈🔞💦

128 عضو

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت234

باشه ای گفت و که گفتم :

-دیشب به خواهرت گفتم بهت بگه اما خب قبول نکرد برای هنین الان بهت گفتم ....

-خواهرم؟
دلارا؟

سری تکون دادم و گفتم:

-اره....

نفس عمیقی پشت گوشی کشید و گفت:

-اوکی من برم ...

گوشی رو که قطع کرد به صفحه گوشی نکاه کردم بالاخره معلوم میشد بینشون چخبره !
می‌فهمیدم چیشده از هم جدا و شدن!

سریع وسایل ها و هماهنگی هارو با امیر و آرشام انجام دادم دوتا از بهترین رفيق هام بودن که همیشه کمکم میکردن و الان باید اونجا بودن باهام ....

ساعت 9 بود که به اتاق نفس رفتم و کنارش روی تخت نشستم و بوسه ای روی گونه اش زدم و گفتم :

-پاشو قشنگم.....بلند شو باید بریم یه جایی !

نفس تو جاش غلتی زد و گفت:

-بخوابم....

دستمو روی موهاش کشیدم و گفتم:

-پاشو دخترم...دیر میکنم ها ....

نفس با اخم چشماشو باز کرد که تو بغلم گرفتم و همانطور که به سمت سرویس میرفتم تا صورتشو بشورم گفتم:

-چیه خانوم کوچولو اخم نکن ....
دارم میبرمت دریا ....

سرشو روی شونم گذاشت :

-نمیام ...

ابرو بالا انداختم و همانطور که صورتشو آب میزدم گفتم :

- خاله دلارا هم میاد ها....

بعد گفتن تموم شدن حرفم به سمتم چرخید و گفت :

-لاست میگی؟

سری تکون دادم که از بغلم پرید پایین و گفت:

-بلم لباس بپوشم....

1403/07/16 21:17

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت235

شوکه داشتم جای خالیش رو نگاه میکردم!
فکر نمیکردم با حرفم اینطوری ذوق زده بشه ....
الان باید چجوری اون دختر رو می کشوندم اینجا؟!

هوف کلافه ای کشیدم
باید بهش زنگ میزدم ....
گوشیم رو برداشتم و همانطور که بهش زنگ میزدم به آشپزخونه رفتم تا کمی صبحونه برای خودم و نفس آماده کنم ...

بعد چند بوق صدای آرومش تو گوشم پیچید ...

-الو ...

- سلام صبح بخیر....

- سلام ....صبح بخیر.....

تا لب باز کردم چیزی بگم با صدای پیچ بیمارستان سکوت کردم و بعدش صدای تکون خوردن معلوم بود دخترک داره به یه جای آروم میره ...

کمی بعد سکوت شد و صداش دوباره اومد:

-چیزی شده ؟
چرا زنگ زدین؟

به خودم اومدم و گفتم :

-نفس داشت بهونه میگرفت بهش گفتم تو میای خوشحال شد و قبول کرد بیاد....
میشه بیای اینجا؟

لحظه ای سکوت شد و بعدش دخترک گفت:

- باشه میام....اگه کار دیگه ندارین قطع کنم ؟

میخواستم بپرسم کجایی اما زبون به دهن گرفتم و گفتم :

-مرسی...برات آدرس خونه جدید رو میفرستم ...

-ممنون...
خداحافظ....

گوشی رو قطع کرد که زیر لب گفتم:
صبح زود تو بیمارستان؟!
داره چیکار میکنه ؟!

1403/07/16 21:17

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت236

نیم ساعت بعد صدای در اومد که چون ملیحه خانوم نبود خودم در و باز کردم و منتظرش شدم ....

با دیدن دخترک شوکه نگاهش کردم‌....
چرا اینقدر این دختر خوشگل بود؟!

پالتوی گل‌بهی پوشیده بود و کلاه و شال گردن سفیدش شبیه بچه ها شده بود و کوله کوچکی همراه خودش داشت .....

با دیدنم پرانرژی سلامی داد که ابرو بالا انداختم و نگاهش کردم‌:

- سلام صبح بخیر....
خوش اومدی ....بفرما تو....

از کنار در رفتم که جواب صبح بخیرمو داد :

-صبح بخیر ....نفس کوچولو ک.....

قبل اینکه حرفش تموم بشه صدای نفس از بالا پله ها اومد:

- سلام خالهههه.....

دلارا با دیدنش لبخندی زد و کیفش رو کنار در گذاشت و رفت جلوی پله ها که نفس بدوبدو خودش رو به دلارا رسوند که دلارا محکم بغلش کرد :

- سلام جوجه خانوم....خوبی ؟

نفس سری تکون داد و دستاشو دور گردن دلارا حلقه کرد:

-دلم بلات تنگ شده بود !

دلارا همانطور که نفس تو بغلش بود دور خودش چرخید و گونه نفس رو محکم بوسید و همانطوری گفت :

-منم دلم برات تنگ شده بود عروسککک!

نا خودآگاه لبخندی زدم ....
دلارا با نفس جوری رفتار میکرد که انگار هردو بچه ان....

1403/07/16 21:17

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت237


نگاهی بهشون کردم و همانطور که به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم :

-نفس همه چی برداشتی ؟
کلاه و شال گردن یادت نره ...هوا سرده....

نفس همانطور که تو گوش دلارا چیزی میگفت با حرفم سرشو بلند کرد و گفت :

-چشم بابا....
میلم بپوشم....

چیزی نگفتم و قهوه ای برای خودم درست کردم و قهوه ای برای اون دخترک درست کردم ....

چند دقیقه بعد همه مون حاضر بودیم و محمد تو حیاط منتطرمون بود ....

نگاهی به دلارا کردم و گفتم :

-بریم حاضری؟

سری تکون داد و گفت:

-بله بریم ....

هر سه به سمت ماشین راه افتادیم و سوار که شدیم....


حدود نیم ساعتی بود راه افتاده بودیم و نفس از همون اول بغل دلارا بود و اونقدر درباره عروسک هاش و خوراکی حرف زده بود که دیگه نایی نداشت ....

دلارا داشت با عشق حرفای نفس رو گوش می‌داد اما این چیزی نبود که من بخوام ....
اون دخترک پرستار نفس نبود و مطمئن بودم خسته شده امت نمیخواد دل نفس بشکنه ..
برای همین نفس رو از بغل دلارا بیرون کشیدم و همانطور که موهاشو نوازش میکردم گفتم:

-یه کم بخواب قشنگم هوم؟

نفس با حرفم نگاهی بهم کرد و بعد خمیازه ای کشید و سرشو روی شونم گذاشت و چند لحظه بعد صدای نفس هاش نشون داد خوابیده!

1403/07/16 21:17

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت238

سر نفس رویاهام گذاشتم و رو به محمد گفتم :

-پتو رو از صندلی جلو بهم میدی؟

محمد چشمی گفت و پتو رو داد بهم که روی نفس کشیدم و سرمو که بالا آوردم که دیدم دلارا کلاه و شال گردنش رو درآورده و و شال بافت نازکی رو سرش کرد و کلاه و شال گردن رو تو کیفش گذاشت ....

تا نگاهش به نگاهم افتاد نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:

-حالت خوبه اگه گزمه میخوای پالتوی رو دربیار !

نگاهم کرد و لبخندی زد :

-من خوبم ...

چیزی نگفتم و تو کل مسیر مشغول چک کردن ایمل هام شدم و دلارا مشغول گوشیش بود ....

بعد سه ساعت که به ویلام رسیدیم محمد پیاده شد و در رو برام باز کرد و دلارا از اون طرف پیاده شد ....

محمد نگاهی بهم کرد و گفت:

-قربان چمدون هارو ببرم؟

-آره ....


محمد ساک هارو برداشت و من نفس رو بغل گرفتم و رو به دلارا گفتم :

-بیا بریم تو ....

دلارا باشه ای گفت و دستاشو تو جیبش گذاشت و باهام به سمت ساختمان اومد که در ساختمون باز شد و امیر و الناز همراه آرشام و سارا که زودتر رسیده بودند بیرون اومدند ....

آرشام با اخم نزدیکم شد و گفت:

- سلام قربان ...
خجالت نکشی همه مون رو یهویی احضار کردی!

نیشخندی زدم و گفتم:

-وظیفته..

1403/07/16 21:17

شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت238


آرشام سری به تاسف تکون داد که سارا نگاهی به پشت سرم کرد و با دیدن دلارا لبخندی زد :

-واو ....چه دختری !

دلارا لبخندی زد و نزدیک شد که سارا هم یه قدم بهش نزدیک شد و دستشو سمت دخترک گرفت و گفت :

- سلام...
سارام.....

دلارا لبخندی زد :

- سلام دلارام....خوشوقتم عزیزم....

الناز هم به سمت دلارا رفت و رو به زیبا گفت:

-این دختر عشقه منه ها ....
از الان بهت بگم زیاد بهش نزدیک نشو....

سارا اخم کرد و گفت:

-زر نزن ....حالا که دیدمش مال خودمه ....
بذار باهاش حرف بزنم ....

بعد دست دلارا رو گرفتن و به سمت کاناپه رفتن که لبخندی زدم و رو به امیر و آرشام گفتم :

-نفس رو میبرم بالا بخوابه بیام....

بعد به سمت طبقه بالا راه افتادم و نفس رو روی تخت خوابوندم و بوسه ای روی پیشونیش زدم و از کیفم لپتاپ رو برداشتم و به طبقه پایین رفتم و پشت میز غذا خوری نشستم و همانطور که داشتم تو گوشیم دنبال اسم شهراد میگشتم بلند گفتم :

-خانوم محسنی طبقه دوم اتاق دومی از سمت راست مال توئه ....

دلارا سرشو بلند کرد و ممنونمی گفت که سری تکون دادم سارا و الناز چنان با دخترک گرم گرفته بودند که صداشون کل خونه رو گرفته بود ....

با دیدن اسم شهراد بهش پیام دادم بیاد اینجا ....اون یکی از دوستای دانشگاهم بود و هردو باهم برگشته بودیم ایران و تقریبا همیشه بهم کمک میکردیم ....

گوشی رو روی میز گذاشتم و سرمو بلند کردم و تا خواستم چیزی بگم با دیدن امیر و آرشامی که خیره خيره داشتن به اون دختر ها نگاه میکردن اخم کردم !

1403/07/16 21:17

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت239

نفس عمیقی کشیدم و دستمو روی میز زدم و غریدم :

-آقایون عاشق....برای تفریح نیومدیم ها....

آرشام اخم کرد و گفت :

-داریم حسابدار عزیزمون رو نگاه می‌کنیم!

امیر هم سری به تایید تکون داد و گفت:

-انصافا چجوری با زن های ما جور شد اینقدر زود ؟

اخم کردم و گفتم :

-منظورتون چیه؟


آرشام سری تکون داد و گفت:

-سارا با هر کسی دوست نمیشه !
اخلاقش اینجوریه....

-الناز هم اینطوریه.....چند ماهطول کشید تا باهم دوست بشن.....
ولی الان با اون دختر خیلی راحت صمیمی شدن !

لبخند کوچولویی زدم و گفتم :

-شما ها بیایین سرکارتون !

بعد بلند رو به خانوما گفتم :

-خانوما اگه غیبت هاتون تموم شد کلی کار داریم!

الناز بلند شد و چشم غره ای بهم رفت و گفت:

-البرزخان مگه ما زنا فقط غیبت میکنیم ؟!
شما به کار خودت برس !

امیر خندید و سرشو به تاسف تکون داد که سارا گفت:

-آخه هم باید براش کار کنیم هم ....لااله الله....

آرشام و امیر خنده ای کردن و من با اخم همانطور که نگاهشون میکردم گفتم:

-خانوم محسنی توهم میخوای بگو !

1403/07/16 21:17

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت240

دلارا سرشو تکون داد و گفت :

-به نظرم بسه دیگه به اندازه کافی بهتون گفتن!

-تعارف نکنی ؟!

-نه ....اگه لازم باشه میگم !
نگران نباشید!

با اخم سرمو خم کردم که هر چهارتاشون از خنده غش کردن و دلارا با گفتن میرم لباس عوض کنم سریع از پله ها بالا رفت !

لبخندی زدم دخترک چموش!
روی صندلی نشستم و رو به امیر گفتم :

-چخبر از فواد؟

امیر جدی شد و گفت :

-مهمونی بزرگی داره....سهام دارای شرکت خودش رو دعوت کرده و میخوان روی یه پروژه مرکز خرید وسط تهران حرف بزنن....
اون مرکز خرید داره دوباره بازسازی میشه ...اگه بتونه موافقت هئیت رئیسه و سهام دار هارو جلب کنه سودش زیاده.....

اخم کردم پس بوی کباب به دماغ فواد خورده بود که داشت سهامش زیاد میکرد !

آرشام سری تکون داد و گفت :

-اگه بشه تو مهمونی که داره با سهامدار ها حرف زد خیلی راحت میشه از از این سرمایه گذاری عقبش بزنیم !

همانطور که تاکید میکردم گفتم :

-آره....باید تلاشمون رو بکنیم ....
ببین میتونید سهام دو شرکت آریامهر و پردیس رو بخریم ؟

امیر همانطور که لپتاپ رو چک میکرد گفت:

-باید نگاه کنیم ....

هنوز چیزی نگفته بودم صدای در اومد نگاهمو از پنجره بیرون دوختم که دیدم چندتا ماشین دیگه وارد ویلا شدن و این یعنی باربد هم اومد !

1403/07/16 21:17

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت242

راوی

نگاه خواهر و برادر توهم گره خورده بود و دست برادر تو جیب هایش بود و اخم روی پیشونی اش نشون میداد که از کار خواهرکش ناراضی هست و نباید خودش رو قاطی این ماجرا ها میکرد....

اما خواهرکش خوشحال بود برادرش اینجاست و دلیل اینکه این سفر را قبول کرده بود این بود که برادرش هم اینجاست ....

این سفر آخری بود که باهم داشتند نمیخواست این فرصت را که قبل اینکه بمیرد کنار برادرش باشد را از دست بدهد .....

به خود که اومدند دلارا نگاه از برادرش گرفت و مهتاب رو هم بغل کرد ....
مهتاب همسر مهرداد بود و کم و یکی دوبار دیده بودش البته اون زمان بین خواهر و برادر شکراب نبود !

باربد نگاه از دلارا گرفت و رو به البرز گفت :

-اتاق ما کجاست ؟
بریم وسایل هامون رو بذاریم بیایم ....

البرز که به دخترک خیره شده بود سری تکون داد و گفت :

-طبقه بالا سمت چپ سه تا اتاق خالیه ....
راحت باشید ....

باربد و مهران و کاوه آرزو و مهتاب به طبقه بالا رفتن و باربد از کنار خواهرکش که رد شد و به طبقه بالارفت دخترک نفس عمیقی کشید و به سمت آشپزخونه رفت ....

البرز اخم کرده به دنبالش به سمت آشپزخونه رفت ....

1403/07/18 07:18

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت243

لیوان آبی پر کرد و کمی نوشید و تا سرشو بلند کرد با دیدن البرز چشماشو ریز کرد :

-چیشده ؟

مرد دستشو تو جیبش گذاشت و گفت :

-حالت خوبه؟!

-آره.....
نگران نباشید...بیایین بریم به کارمون برسیم ...

بعد حرفش بدون اینکه اجازه بده مرد حرفی بزنه از کنارش رد شد و وارد پذیرایی شد که امیر همانطور که چندتا پرونده تو دستش بود به سنت دخترک اومد :

-تمام این پرونده هارو نگاه کن ....
یه نکاه هم به سود شرکت آریامهر و پردیس بکن ...
شاید لازم باشه سهام بخریم....

دخترک سری تکون داد و چشمی گفت که امیر پرونده هارو به دخترک داد....

روی مبل نشست و عینکش رو زد و همانطور که لپتاپ رو باز میکرد شروع کرد به خوندن پرونده ها .....

اخم کرده بود و سر درد عجیبش داشت از پایش در می آوردش!
چشم هایش درد میکرد اما بالاخره کاری بود که شروع کرده بود !

دلش گواه بد میداد مطمئن بود تو این سفر اتفاق های زیادی قراره بیوفته ....

1403/07/18 07:18

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت244


حدود دو ساعتی گذشته بود و همه مشغول کار بودن و تنها کسانی که بیکار بودن خانوم ها بود ....

آرزو همانطور که سینی قهوه و چایی رو میورد بلند گفت:

-خسته نباشید ....
بیایین یه کم چایی و قهوه بخورید.....

کاوه همانطور که کاغذ های تو دستش روی میز می گذاشت گفت :

-همون فکر کنم آرزو خانوم به فکر ما باشه ....

باربد لبخندی زد و کنار آرزو نشست و دستش رو دور همسرش حلقه کرد و گفت :

-معلومه زن من عالیهه!

همه سری تکون دادن الا دخترکی با اخم داشت به لپتابش نگاه می‌کرد!

آرزو وقتی دید فقط اونه داره کار میکنه اخم کرده گفت :

-دلا ....

وقتی جوابی نشنید دوباره صدا زد وقتی صدایی نشنید آروم با پاش ضربه ای به پای دخترک زد که دخترک فورا پرید!

همه داشتن باهم حرف میزدن و چون فاصله بین شون کم بود فقط خودشون میدونستن دارن چیکار میکنن و و چی میگن!
با اخم به سمت آرزو برگشت و گفت :

-چته دیوونه؟ترسیدم!

آرزو چشم ریز کرد و گفت :

-زهرمار و چته ....تو اون لعنتی چی ریختن اینطوری نگاه میکنی ؟!

دلارا با اخم سرشو به مبل تکیه داد و با دستش چشماشو ماساژ داد و گفت :

-برای سن تو مناسب نیست ....

آرزو با چشمای گرد نگاهی به دخترک کرد و تا خواست با عصبانیت به سنت دخترک برود با شنیدن صدایی همه رو به سکوت وادار کرد !

1403/07/18 07:18

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت245

نفس کوچولو با لباس خواب خرسی و عروسک تو بغلش اومده بود پایین ....

گونه های سرخ و چشمان خیسش نشون میداد ترسیده و دنبال بابلیی اش میگرده.....


-بابایی....


البرز با دیدن دخترکش تا خواست بلند بشه نفس با دیدن دلارا به سمت رفت و خودشو تو. بغلش پرت کرد ....

دلارا لبخندی زد و نفس رو محکم تو آغوش گرفت :

-جونم پرنسس کوچولو....
خوبی؟

دخترک با اخم از دلارا جدا شد و گفت :

-چلا کنالم نبودی ؟!

دلارا خنده ای کرد و همانطور که وست کوچولوی دخترک رو می بوسید گفت:

-ببخشید عشقم ....

دخترک با اخم به دلارا نگاه کرد و یهو با دندوناش صورت دلارا رو گاز گرفت !

صدای هین همه با صدای اخ دلارا قاطی شد و البرز سریع بلند شد و به سمت اون دوتا رفت و تا دستش روی کمر نفس نشست نفس صورت دلارا رو ول کرد و شروع کرد به بوسیدن ....

البرز اخم کرده گفت :

-نفس ....


مرد دخترکش رو عقب کشید و نفس رو تو بغل خودش حبس کرد و دست دیگه اش روی صورت دلارا نشست!

مرد با اخم داشت نگاه میکرد....
اما دلارا چشماش گرد شده بود !
انتطارش رو نداشت !
همه با تعجب به آن سه تا نکاه میکردن !

1403/07/18 07:18

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت245

مرد دستشو روی صورت دخترک نوازشوار کشید و لب زد :

-خوبی؟.....

باربد با دیدن دست اون مرد روی صورت خواهرکش اخماش توهم رفت و دستاشو مشت کرد تا بلند نشه و کاری بکنه که نباید !

دلارا اخم کرد و صورتش رو عقب کشید و همانطور که نفس رو بغل میکرد گفت :

-یه جوجه فقط گازم گرفت منم اونو گاز میگیرم !

بعد بدون توجه به کسی به سمت آشپزخونه رفت !
باربد ابرویی بالا انداخت و رو به البرز گفت :

-بچه داری؟
نمیدونستم ....پس خانومت کجاست ؟

البرز نفس عمیقی کشید و همانطور به مبل تکیه می‌داد گفت :

-داریم کارای طلاق رو میکنم به زودی تموم میشه....

همه با تعجب داشتن به مردی که خونسرد به مبل تکیه داده بود نگاه می‌کردن....

باربد دستاشو روی زانوهاش گذاشت و به جلو خم شد :

-پس بچت ؟!
سر چی دارین طلاق میگیرین ؟

البرز نگاهی به باربد کرد و گفت:

-بعضی اشتباه هت قابل بخشش نیست ....
زیاد پیگر نشو ....فکر کنم تو این سفر بدونی !

قبل اینکه باربد حرفی بزنه امیر سریع مداخله کرد و گفت :

-میشه بعدا هم درباره این موضوع حرف زد ....
الان باید به کار مون برسیم.....

همه موافقت کردن و مشغول کارشون شدند ....

1403/07/18 07:18

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت247

سرشو سمن باربد چرخوند و با عصبانیت سری تکون داد بلند گفت :

-لازم نیست چیزی سفارش بدین ....
خیر سرمون چهار تا زن تو این خونه هست ....نمیتونن چیزی درست کنن؟

بعد نگاه جدیشو به البرز دوخت و گفت :

-مواد غذایی هست بشه غذا درست کرد ؟

همین که البرز سری یه نشونه مثبت تکون داد دلارا به سمت آرزو رفت و آرزو تا نگاه عصبانی اورا دید فهمید چخبر هست !

زود بلند شد و دست دلارا رو گرفت و رو به امیر گفت:

-آره...خودمون درست میکنیم!

نگاه همه با تعجب به اون دوتا بود وقتی وارد آشپزخونه شدند البرز به سمت باربد چرخید که با دیدن نگاه خیره باربد به خواهرش ابرو بالا انداخت و چیزی نگفت که امیر نزدیک البرز شد و گفت:

-الان یهو چرا اینجوری شد؟!

البرز سرشو تکون داد و گفت :

-به کارت برس ...نمیدونم ....

آرزو و دلارا همین که وارد آشپزخونه شدن دلارا به سمت آرزو برگشت و گفت :

-تو نمیدونی معده اون حساسه ؟!
چرا چیزی بهش ندادی بخوره؟!
ناهار ساندویچ و پیتزا بود و اون کمی خورد اما میدونی که چه دردی میکشه بعد خوردن غذای بیرون ....
واقعا چی بهت بگم؟!

آرزو دستاشو بالا گرفت و گفت :

-میدونی که من بلد نیستم تو خونه هم لیلا بانو میپزه ....

دلارا هوف کلافه ای کشید و گفت :

-خیلی خب پرنسس ....بیا یه چی درست کنیم ....

آرزو سری تکون داد و با لبخند گفت :

-چشمم

1403/07/18 07:18

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت248

هردو به سمت یخچال رفتن و با دقت نگاهی به مواد توش کردند که آرزو بسته گوشت چرخ‌کرده رو بیرون آورد و گفت :

-کباب تابه ای بپزیم؟
اونم دوست داره !

دلارا همانطور که دستاشو روی پهلوهاش گذاشت و گفت :

-باشه بیا شروع کنیم ....


هردو مشغول شدن و وسط های کار مهتاب و زیبا و الناز هم به اون دو تا پیوستند و همانطور که حرف میزدن شروع کردن به آشپزی و درست کردن غذا ....

بالاخره یک ساعت غذا حاضر شده بود و همگی باهمدیگه میز رو چیدن که کاوه نزدیک میز شد و گفت :

-واو.....چه غذا هایی....

با حرف کاوه مهرداد هم نزدیک شد و گفت :

-واقعا واووو.....
چه کد بانوهایی داشتیم و خبر نداشتیم ما.....

مهتاب نگاه چپی به شوهرش کرد و گفت :

-بیایین بخوریم ....تا سرد نشده....


همگی سر میز نشستند و نگاه خواهر و برادر روی هم بود که دلارا همانطور که به غذا ها اشاره میکرد گفت :

-ناهار یه کم فست فود خوردی....شامم نخوری فک کنم باید بری بیمارستان!

باربد ابرو بالا انداخت و گفت :

-باشه...

شروع به خوردن کردن و کمی که گذشت دخترک قاشق و چنگال را روی میز گذاشت و آروم رو به آرزو گفت:

-من میرم ....میلم نمیکشه....

آرزو نگاهی به بشقاب دلارا کرد و گفت :

-تو که چیزی نخوردی!

دلارا دستشو روی شونه آرزو گذاشت و گفت :

-میلم نمیکشه ....

توجه همه به اونا جلب شده بود و دخترک تا خواست بلند بشه با حرفی که البرز زد با چشمان گرد به سمتش چرخید...

1403/07/18 07:18

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت249

دلارا

تا خواستم بلند شم با حرفی که البرز زد نه تنها من همه نگاهشون به سمت او چرخید ....

-فکر کردم گفتی نمیخوای خود کشی کنی !
از این کارا هم بدت می اومد !

بهش خیره شدم که سرش بالا آورد و با ابروی بالا رفته نگاهم کرد که نیشخندی زدم و دستمو روی میز گذاشتم و گفتم :

-دارید میگید ادا درمیارم جناب رئیس؟!

سرشو تکون داد و گفت :

-دقیقا ....

نفسمو فوت کردم و گفتم :

-من نمیتونم بخورم.....

نگاهم کرد و گفت :

-سمی چیزی تو غذا ریختی که خودت نمیخوری ؟!

ناباور نگاهش کردم که قاشق را گذاشت زمین و به صندلی تکیه داد:

-بچه که نیستی....بنشین غذاتو بخور ....

تا خواستم چیزی بهش بگم با دیدن نگاه خیره باربد روی خودم سرمو به تاسف تکون دادم و روی صندلی نشستم و اون مرد خودخواه با پوزخند روی لبش نشون داد که قدرت دست اونه !

تا نشستم آرزو چرخید سمتم و تو گوشم گفت:

-چیشد ؟!
چرا رئیست.....

قبل اینکه ادامه بده سرمو به گوشس نزدیک کردم و گفتم :

-شوهرت داره با نگاهش میخوره .....
هیچی نگو غذا تو بخور ....

آرزو سرشو چرخوند و همین که نگاه باربد رو دید زود به سمتم برگشت و گفت :

-چخبره ؟!

سرمو به سمت البرز چرخوندم و گفتم :

-اون مردک میدونه ما خواهر برادریم داره اینجوری باربد رد به جون من میندازه .....

آرزو سرفه ای کرد و گفت :

-بد شد که ..

1403/07/18 07:18

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت250

هومی گفتم و به صندلی تکیه دادم و به اون مرد خیره شدم وقتی نگاه خیره ام رو دید فقط نگاهم کرد ومشغول غذا خوردنش شد....

غذا که تموم شد به کمک دخترا میز رو جمع کردیم سردردم داشت بیشتر بیشتر می‌شد و حتی توان ایستادن نداشتم ....

با همون سردرد داشتم حساب هارو تایپ میکردم که با نشستن البرز رو صندلبی کناریم سرمو بلند کردم و گفتم :

-چیزی شده؟

-نه ....فقط میخواستم ببینم میتونی پرینت حساب هستی رو برام بگیری؟!
میدونم دستگاه چاپ نیست اما باید مورو داشته باشم!

دستمو روی میز گذاشتم و گفتم :

-هوم...میشه ...

چیزی نگفت و همانطور که تو تبلت چیزی تایپ میکرد کنارم موند ....

میخواستم بگم بره اما مگه برای اون مهم بود ؟!حوصله بحث نداشتم پس سکوت کردم و مشغول شدم....

نیم ساعت گذشته بود که چیزی رو که میخواست براش ایمیل کردم ....
سرم به شدت درد میکرد و دیگه بیش از این نمیتونستم دووم بیارم !

همانطور که لپ تاپ رو میبستم رو بهش گفتم :

-فرستادم براتون ...اگه کاری ندارید برم اتاقم ؟

با حرفم سرشو بالا آورد و گفت :

-ممنونم ...برو ....

سری تکون دادم و بلند شدم و یک قدم برنداشته بودم که با سرگیجه ای که گرفتم کم مونده بود بیوفتم روی زمین که دستم رو ناخودآگاه روی شونه البرز گذاشتم و نفس نفس چشمامو بستم !

1403/07/18 17:18

شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت251

البرز سریع به سمتم برگشت و دستمو کشید و رو صندلی نشوند و همانطور که دستمو نوازش میکرد گفت:

-خوبی ؟!
چیشدی؟

چشمامو باز کردم و نفسمو بیرون فرستادم و گفتم :

-هیچی ....فقط سرم گیج رفت خوبم .....
میرم دیگه ...

تا خواستم بلند بشم دستمو محکمتر گرفتو دست دیگشو روی بازوم گذاشت و گفت :

-تو که اینقدر ضعیفی چرا اینقدر به خودت بی اهم....

حرفش رو نصفه گذاشت و نگاه های هردومون بهم گره خورد ....

چرا با نگاهش معذب شدم ؟!
نگاهش اونقدر سنگین بود که نمیتونستم نگاهمو ازش بگیرم !

هوف کلافه ای کشید و گفت :

-این سفر کاریه ...اما شکنجه نیست که....

داشت حرف میزد و من نگاهش میکردم که امیر با کاغذ های توی دستش نزدیک شد و همانطور داشت حرف میزد...

-قربان این جا رو نگاه.....

با دیدن وضع ما و دستی که روی بازوم بود چشماش گرد شد و همانطور که می‌چرخید گفت :

-چیزی مهمی نبود ....
من رفتم ....

امیر که رفت منم سریع فاصله گرفتم و با گفتن خوبم سریع از اونجا فاصله گرفتم و به سمت اتاقم رفتم ....

1403/07/18 17:18

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت252

همین که به اتاقم رسیدم دستمو روی سینه ام گذاشتم لعنتی چرا اینقدر با نزدیکی بهش قلبم دیوونه وار می کوبید؟!

هوف کلافه ای کشیدم و به سمت حموم رفتم بهتر بود دوشی میگرفتم تا فکرم آزاد میشد !

دوش سریع گرفتم و همانطور با حوله روی تخت نشستم و مشغول شونه کردن موهام شدم !

دیگه آخرای موهام بود که یهو در باز شد و آرزو پرید تو اتاق....
با تعجب نگاهش کردم‌ و گفتم :

-چخبرته دختر؟!

آرزو همانطور که نفس نفس میزد گفت :

-بیا پایین ....

موهامو روی شونم ریختم و گفتم :

-چیشده؟!
چرا اینقدر مضطربی؟

نگاهی بهم کرد و گفت :

-کتایون کتایون اینجاست !

با شنیدن حرفش چشمام گرد شد !
کتایون دوست صمیمیم بود و تقریبا دو سالی بود که همدیگه رو ندیده بودیم !

شوکه نگاهش کردم‌ و گفتم :

-اون اینجا چیکار میکنه ؟!

-زن کاوه هست !

سری تکون دادم و گفتم :

-تو برو منم بیام ....

آرزو سری تکون داد و گفت :

-سریع بیا اعصاب نداره!

1403/07/18 17:18

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت253
لبخندی زدم و سریع لباس هامو پوشیدم و همانطور که شالم رو برمی‌داشتم از اتاق زدم بیرون و شالم رو توی راه سر میکردم و به پله ها که رسیدیم با شنیدن صدای جر و بحث و صدای آشنای کتایون لبخندی زدم از پله ها پایین رفتم ....


کتایون وسط خونه ایستاده بود و رو به کاوه با فریاد میگفت :

-تو شمال چیکار میکنی ؟
سفر کاریه یا عشق و حال ؟!
تو زن داری و با دوستات اومدی سفر ؟!

لبخندی زدم هنوزم مثل سابق بود !
کاوه نگاهی بهش کرد و گفت :

-عزیزم آروم باش .....اگه بعنوان میگفتم کار دارم که نگران میشدی !

همه دور اون دوتا دیوونه جمع شده بودن !
دخترا سعی میکردن کتایون رو آروم کنن اما تا اون خودش نمیخواست هیچکس نمیتونست اونو آروم بکنه !

با لبخند پله آخر رو رو پایین اومدم و با صدای بلند گفتم :

-چخبرته دختر ؟!
نگران نباش کسی شوهر تورو نمیخواد !

لحظه ای سکوت شد و بعدش کتایون آروم سمتم چرخید و با دیدن من چشماش گرد شد و آروم لب زد :

-دلی ....

لبخندی زدم و سری تکون دادم :

-جان دلی ؟!

1403/07/18 17:18

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت254

نگاه دلتنگم به اون دوخته بودم و او هم خیره من شده بود و همین که اشکش ریخت بغض کرده سرمو تکون دادم و هردو به سمت هم پرواز کردیم و محکم همدیگه رو بغل گرفتیم....

-دلارا خودتی ؟
باورم نمیشه.....

لبخندی زدم و ازش جدا شدم و اشکاشو پاک کردم و صورتش رو بوسیدم :

-خودِ خودمم ....

خنده ای کرد و دوباره بغلم کرد و گفت :

-انگار معجزه است .....
بعد دو سال ببینمت !

سر تکون دادم و گفتم :

-واقعا .....خیلی یهویی از هم جدا شدیم ....

نگاهم کردو گفت :

-دلتنگت بودم !

-من بیشتر ....

کمی خیره هم شدیم و انگار یادمون رفت حال تنها نیستیم و چندین نفر دارن نگاهمون میکنن دستامون رو بهم گره زدیم و چرخیدیم و صدای خنده هامون بلند شده بود !

به خودمم که اومدم با سنگینی نگاه همه سرمو با تاسف تکون دادم و رو به کتایون گفتم :

-آبرومون رفت !

کتایون بیخیال دستاشو روی شونم گذاشت و گفت :

-مدیونی فکر کنی برام مهمه !

همیشه همین بودیم کنار هم اونقدر دیوونه بازی در می آوردیم که اگر کسی مارو میدید میگفت دیوانه اند !

خندیدم که دستمو گرفت و همانطور که سمت مبل ها میرفت گفت :

-کلی حرف دارم باهات بیا بنشینیم !

1403/07/18 17:18

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت255

روی مبل که نشستم و کتایون چهار زانو روی مبل نشست و گفت :

-خب بگو ببینم چخبر تو این دو سال چی‌کار میکردی ؟!

خندیدم و گفتم :

-یه جوری میگی چیکارا کردم انگار کی ام !
هیچکاری.....

نگاه چپی بهم کرد و با دست محکم به سرم زد و گفت :

-خوشمزه خانوم ....منظورم درس میخونی ؟!

نیشگونی ازش گرفتم و گفتم :

-اوهوم ....سال آخر حسابداری ام !

-احسنت نخبه !

سری تکون دادم و گفتم :

-توچی ؟چیکار میکنی ؟!
هنوزم مثل سابق دیوونه ای !

کتایون عصبانی نگاهی به کاوه کرد و گفت :

-آخه نمیدونی چقدر حرصم داده این مرد !

نگاهم روی مرد ها چرخید که همه با چشمای ریز روی مبل نشسته بودن و نگاهمون میکردن !

آرزو همانطور که کنار کتایون می نشست گفت :

-اینقدر حساس نباش....
سفر مجردی نیست که سفر کاریه !

سری تکون داد و گفت :

-باید میگفت اینطوری میایین !

نگاهی بهش کردم و گفتم :

-نگران نباش همه زوجن !
کسی شوهر تورو اغفال نمیکنه !

همه مرد ها سری تکون دادن و کاوه گفت :

-راست میگه ....

کتایون چشم غره ای رفت و یهو به سمتم چرخید و گفت :

-وایسا ....گفتی همه زوجن ؟

گیج سری تکون دادم که صورتش رو نزدیک کرد و همانطور که نگاه خیره اش رو از چشمام برنمی‌داشت گفت :

-زوج تو کو؟!

1403/07/18 17:18

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت256

اخم کرده دستمو روی سینه اش گذاشتم و گفتم :

-من سینگل به گورمم !

-غلط کردی!
نگو که واقعا با کسی تو رابطه نیستی؟
حداقل یه دوست پسر باید داشته باشی !
این همه خواستگار داشتی باورم نمیشه بگی هنوز کسی نیست !

اخم کردم و گفتم :

-شما ها ازدواج کردین واسه همه مون کافیه !
من کسی تو زندگیم نیست کتایون !

کتایون اخم کرد و گفت :

-خاک برسرت کنن ....

تا خواستم اعتراض کنم به سمت آرزو برگشت و گفت :

-این خره با کی اومده؟!

-کتی بیخی.....

قبل اینکه حرفم تموم بشه دستشو روی دهنم گذاشت و رو به آرزو غرید :

-نمیگی ؟!

آرزو نگاهی به من کرد اما قبل اینکه اون جواب بده الناز با شیطنت گفت :

-با البرزخان اومده !

چشمام گرد شد و کتایون متعجب نگاهم کرد و دوباره به الناز نگاه کرد که الناز با دستش به البرز اشاره کرد که سریع برگشت سمت البرز و گفت :

-شما دوتا باهم اومدین ؟!

البرز نیم نگاهی به میکرد و گفت :

-آره!

لعنتی گفتم و و دست کتایون رو از روی دهنم برداشتم و گفتم:

-رئیسمه!

کتایون با هیجان نگاهم کرد و گفت :

-وای چه خوب!

1403/07/18 17:18

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت257

نگاه چپی بهش کردم و گفتم :

-میشه خیال پردازی نکنی ؟!

با شیطنت نگاهی به البرز کرد و گفت :

-چندسالته؟!

با چشمای گرد داشتیم به کتایون نگاه میکردیم اما اون دختر مثل همیشه زده بود به سیم آخر و کسی نمیتونست جلوش رو بگیره !

البرز تکیه شو به مبل داد و گفت:

- چطور؟!
30 سالمه!

نگاهم به سمت البرز چرخید انصافا پدر جوونی بود و میتونستم بگم نفس حداقل با داشتن همچین پدری خوشبخت بود !

قبل اینکه کتایون دوباره چرت و پرت بگه دستشو گرفتم و گفتم :

-اون زن و بچه داره ....
اصلا من و اون شبیه نیستیم !

کتایون نگاهم کرد و گفت :

-چه حیف .....
کاش مجرد بود !

نفسمو عصبی بیرون فرستادم و گفتم :

-حتی اگه مجرد هم بود من با اون مرد اصلا ازدواج نمیکردم !

کتایون با اخم نگاهم کرد اما قبل اینکه اون جواب بده البرز با نیشخند گفت :

-خانوم محسنی خیلی به خودت مطمئنی !
من چرا باید از تو خوشم بیاد !

با چشمای ریز به سمتش برگشتم و نگاهش کردم‌ که ابرو بالا انداخت !
پوزخندی زدم و گفتم :

-جناب رئیس مگه اومدم خواستگاری که دارید ناز می کنید ؟!

1403/07/18 17:18

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت258


وقتی سر تکون داد و گفت :

-خب شاید دلت خواست مخمو بزنی .....
بالاخره من همه چی تمومم!

نیشخندی زدم و گفتم :

-زیادی اعتماد به نفس ندارید ؟!

ابرو بالا انداخت و گفت:

-بالاخره آرزوی هر دختری هست !
تو هم مطمئنم تجربه داری که چه پسرایی مورد پسند دخترا هست !

ناباور نگاهش کردم‌ و گفتم :

-من متاسفانه از اون دخترا نیستم و تا حالا عاشق نشدم و پول اصلا برام مهم نیست !

داشتم به اون جواب میدادم غافل از اینکه یه روز از این حرفا قراره علیه خودم استفاده کنه !

قبل اینکه چیزی بگه کتایون منو سمت خودش چرخوند و گفت :

-چخبره ؟!
شما دوتا بیشتر شبیه یه زوجین تا رئیس و کارمند ها......

البرز و من نگاهی بهم کردیم و همزمان گفتیم :

-عمرا.....

کتایون گیج نگاهمون کرد.....
سریع نگاهمو از اون مرد گرفتم و به مبل تکیه دادم لعنتی از حرص دادن من لذت می‌برد!

تا نگاهم روی باربد نشست آهی کشیدم امیدوار بودم فکر بدی نکند اما خب دقیقا با شرایط ما چه کسی باور میکرد که بین ما چیزی نیست !

1403/07/18 17:18