The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

شعله‌های عشق😈🔞💦

128 عضو

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت259

تا خواستم بلند بشم با حرفی که البرز زد چشمامو کلافه بستم !

-کجا ؟!
قهر کردی ؟!
داشتم درمورد خواستگاریت فکر میکردم !

هوف کلافه ای کشیدم و بلند شدم و به سمتش رفتم جلوش که رسیدم بهش خیره شدم و کمی به سمتش خم شدم و دستمو روی مبل گذاشتم و گفتم :

-فکر کردم قصد ادامه تحصیل دارید برای همین دیگه ادامه ندادم !

مردک پوزخندی زد و گفت :

-حالا که فکر میکنم میبینم ازدواج با تو واقعا نمی ارزه !

پوزخندی زدم و گفتم :

-اونوقت چرا ؟!

با چشماش به حالتی که توش بودیم اشاره کرد و گفت :

-زن باید خوشگل باشه و احساسی.....تو داری منو میخوری !

پوزخندی زدم و دستمو از روی مبل برداشتم و صاف ایستادم و گفتم :

-معذرت میخوام امپراطور !
راستش من احساسی نیستم و کافیه دمم رو لقد کنی تا بفهمی من کی ام !

پوزخندی بهم زد و گفت :

-برای همین سینگل موندی نه ؟!

1403/07/18 17:18

🙃10پارت فردا چون دارم میرم جایی نت ندارم🚶

1403/07/18 17:18

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت260

سرمو بلند کردم و با دیدن نگاه خیره همه لعنتی گفتم ....
دقیقا داشتم چه غلطی میکردم؟!

سریع ازش فاصله گرفتم و گفتم:

-خیلی بهتون خوش میگذره انگار .....
من میرم !

سری تکون داد و گفت :

-شبت بخیر عروسک زشت !

با چشمی گرد نگاهش کردم‌!
عروسک زشت ؟!
واقعا انتظار داشت من بشنوم و کاری نکنم ؟!

تا خواستم به سمتش برم دستم توسط باربد گرفته شد و سرجام ایستادم که البرز سمتم برگشت و گفت :

-دقیقا داری چیکار میکنی ؟!

نگاهمو به باربد دوختم !
من داشتم جلوی برادرم با یه مرد لجبازی میکردم ....
معلوم بود باربد بیش از اجازه نمی‌داد!

دستمو از دستش آزاد کردم و گفتم :

-برو از اون بپرس .....
من میرم.....

سریع بدون اینکه به کسی نگاه کنم به سمت پله ها رفتم که کتایون هم پشت سرم راه افتاد ....

به اتاق که رسیدم روی تخت نشستم که کتایون با خنده کنارم نشست و گفت :

-خوبی ؟!
چرا اینقدر باهم لجید ؟!

1403/07/20 17:19

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت261

به سمتش چرخیدم و گفتم :

-نمیخوای بری پیش شوهرت؟!
نیومده داشتی به فنا میدادی دختر.....

خنده ای کرد و گفت :

-ولی شما دوتا خودتون دیوونه اید !
من فقط شوخی کردم !

شال روی سرمو باز کردم و روی تخت انداختم و گفتم:

-ماهم با شوخی تو همراهی کردیم !

کتایون دستمو گرفت و گفت :

-نکنه واقعا بینتون خبریه؟!

بالش رو از روی تخت برداشتم و محکم به کتایون زدم و گفتم :

-ببند ....بهت میگم زن و بچه داره .....

کتایون همانطور که حرص نگاهم میکرد گفت:

-ولی حلقه نداره !

چشمامو بستم و گفتم :

-معیارت برای حرفم حلقه هست ؟!

کتایون که سکوت کرد روی تخت دراز کشیدم و گفتم :

-پاشو برو بخواب .....

کتایون عین گربه سرشو روی شکمم گذاشت و گفت :

-نمیشه پیش تو بخوابم ؟!

خندیدم و گفتم :

-بخواب همسرم !

کتایون با لبخند لباس هاشو در آورد و با تیشرت کنارم دراز کشید ‌.....

1403/07/20 17:19

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت262


اونقدر خسته بودیم که زودتر از اون چیزی که انتظارش رو داشتم خوابمون برد !

صبح با تابیدن نکر خورشید به صورتم تکونی خوردم و چشمانو باز کردم و روی تخت نشستم و نگاهی به ساعت کردم ساعت 7 بود !

نگاهی به کتایون غرق خواب کردم و آروم از روی تخت بلند شدم دیگه خوابم نمی‌برد و روی تخت میموندم سردرد میگرفتم !

لباسی پوشیدم و موهامو بستم و شالمو سر کردم و آروم از اتاق بیرون رفتم !

خونه تو سکوت بود و معلوم بود همه خوابن !
از پله ها پایین رفتم و تا وارد آشپزخونه شدم با دیدن نفس که روی صندلی نشسته بود و اشکاش به راه بود با نگرانی نزدیکش شدم و بغلش کردم و گفتم :

-چیشده؟!
نفس ؟!

با دستای کوچولوش صورتش رو پوشونده بود آروم دستشو گرفتم و بوسیدم و پایین آوردم و اشکاش رو پاک کردم و روی کابینت نشوندمش و گفتم :

-خب ....چیشده چرا پیش بابات نخوابیدی ؟!

نگاهی بهم کرد و گفت :

-خوابم نمیاد....

-بابات میدونه پایینی؟!

سرشو به معنای نه تکون داد که اخمی کردم !
این دختر بچه تنها بود !

نباید زیاد ازش سوال می‌پرسیدم و ناراحتش میکردم پس دوباره بغلش کردم و گفتم :

-منم خوابم نمیاد ....بیا صبحونه بخوریم هوم؟!

1403/07/20 17:19

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت263

به سمت یخچال رفتم و اشاره ای به داخل یخچال کردم و گفتم:

-پرنسس چی میخورن؟!

سرش رو از شونم برداشت و اشاره ای به نوتلا کرد و خودش آبمیوه ای برداشت که خنده ای کردم !
اعجوبه بود دیگر !

روی صندلی نشاندمش و روی میز نوتلا و نون و آبمیوه و کمی پنیر و گردو رو هم روی میز گذاشتم ....
من که خودم اشتها نداشتم اما این بچه بابد میخورد!

کنارش نشستم و مشغول لقمه گرفتن شدم ...
اولش خیلی آروم بود و چیزی نمیگفت و منم فقط لقمه میگرفتم اما وقتی دستشو سمت نون برد و کمی نوتلا زد و به سمت دهنم گرفت لبخندی زدم و دستمو باز کردم !

تا آخر صبحونه اون برای من لقمه می‌گرفت و من برای اون !

سیر که شد دستمو گرفت و گفت :

-بریم دلیا؟!

نگاهش کردم‌ و گفتم :

-اگه تو میخوای بریم!

سری تکون داد که بلند شد و میز رو جمع کردم و گفتم :

-پس پاشو بریم ....
برو به بابات و بعد ...

با مظلومیت نگاهم کرد و گفت :

-اگه به بابایی بگم نمیبله!

با ابرو های بالا رفته نگاهش کردم!
چیکار میکردم ؟!
با خودم می‌میبردمش؟!
اونوقت اون مرد من رو تکه تکه میکرد !

1403/07/20 17:19

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت264

نفس با مظلومیت داشت منو نگاه می‌کرد و من دیگه نتونستم جلوش دووم بیارم برای همین لبخندی زدم و گفتم :

-بنشین اینجا من برم لباس بیارم باشه؟!

با ذوق سری تکون داد که با لبخند به طبقه بالا رفتم وارد اتاقم شدم و کتمو برداشتم و کلاه و شال گردن هم برداشتم !

نگاهی به کتایون عرق خواب کردم و آروم از اتاق زدم بیرون !
داشتم تو آتیش می پریدم !

نمیتونستم نفس رو اینجوری بی اجازه ببرم !
البرز سر دخترش حساس بود !
اگه هر اتفاقی می افتاد هم من هم نفس باید جواب پس می دادیم !

گوشیم رو از جیبم دراوردم و دنبال شمارش گشتم وقتی یادم افتاد شب قبل مهمونی زیبا شمارشو فرستاده بود برام سریع چت مون رو باز کردم و شماره البرز رو سیو کردم و نوشتم :

-نفس پیش منه ....نگران نباش!

نفس عمیقی کشیدم و دکمه ارسال رو فرستادم و از پله ها پایین رفتم !
درست بود بهانه خوبی نبود و قطعا قرار بود دردسر بکشم اما حداقل نگران نمیشد!

کتم پوشیدم و کلاه و شال گردن رو به نفس پوشونده و کت دیشب که روی مبل بود رو هم پوشوندم و بغلش کردم و آروم از خونه زدیم بیرون !

1403/07/20 17:19

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت265

کمی که دور شدیم و از بغلم اومد پایین و دستمو گرفت و با شوق به این طرف و اونطرف نگاه می‌کرد!

کمی بعد به دریا که رسیدیم جیغی از ذوق کشید و تا خواست داخل آب بره دستش رو گرفتم :

- کجا؟کجا؟
داری چیکار میکنی؟

-بریم آب بازی ؟!

نگاهی به دریا کردم هوا سرد بود اگر میرفت تو آب مریض میشد ....
سرمو به نفی تکون دادم و گفتم:

-آب نه الان سرده ....اگه بری توش مریض میشی .....
بیا الان شن بازی کنیم ؟!

بغض کرده نگاهم کرد و گفت :

-ولی آب میخوام!

دستشو گرفتم و گفتم :

-میدونم عزیزم اما اگه بری تو آب مریض میشی !
بعدا با بابایی که اومدیم باهم بازی می‌کنیم؟
هوم قبوله ؟!

با چشمای قشنگش نگاهم کرد که لبخندی زدم و پیشونیش بوسیدم که خندید و دستشو به سمتم آورد و گفت :

-قول ؟

دستشو گرفتم و لب زدم:

-قول ....

بعد اون با لبخند شروع کرد به بازی کردن و من باهاش همراهی میکردم و اون هر چیزی که درست می‌کرد باهام حرف میزد و منم با ذوق گوش میدادم و از خاطراتم بهش میگفتم!

1403/07/20 17:19

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت266


تقریبا یک ساعت و نیم بود که بازی میکردیم،نفس دیگه توان نداشت و خودشو تو بغلم انداخت که با خنده گفتم:

- خسته شدی؟!
بریم خونه؟!

وقتی سر تکون داد کتمو دراوردم و روی نفس کشیدم و بلند شدن به سمت خونه راه افتادم....

نزدیک خونه که شدیم نفس عمیقی کشیدم مطمئن بودن اون مرد عین دیو دو سر منتطر بود و قرار بود بازجویی بشم ....

همین که در رو باز کردم با چرخیدن کلی سر به سمتم همون جا جلو در وایستادم که البرز با اخم های درهم و چشمایی که از عصبانیت قرمز شده بود به سمتم اومد با ابروهای درهم نگاهم کرد و گفت :

-کی بهت اجازه داده دختر منو بی اجازه ببری بیرون ؟!


سرمو خم کردم و لب زدم :

-فقط رفتیم کنار دریا همین.....بهتون خبر دادم خب !

با اخم گفت :

-اگه چیزیش میشد؟!

قبل اینکه من حرف بزنم نفس کتمو از روش کشید و رو به پدرش با اخم های بامزه گفت :

-خالمو دبا نکن .....من گفتم بلیم....

البرز با اخم و من با چشمای گرد به نفس 4ساله نگاه میکردیم که نفس دستاشو باز کرد که البرز بغلش کرد و نفس بوسه ای رو گونه پدرش زد و گفت :

-دبامون نکن ....خیلی خوب بود!

اخمای البرز باز شد و نفس را بوسید و گفت :

-دیگه بی اجازه نباید اینکار رو بکنید ....

بعد نگاهی به من کرد و گفت :

-خاله دلارا هم باید بعدابهم جواب پس بده !

رسما تهدیدم کرده بود مردک!
بدون اینکه بذاره من چیزی بگم چرخید و به سمت مبل هارفت و من هم پشت سرش راه افتادم ...

داشتم به سمت پله ها میرفتم که با خوردن چیزی به صورتم شوکه ایستادم!

1403/07/20 17:19

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت267

با تعجب سرمو بلند کردم و با دیدن کتایون و آرزویی که با اخم نگاهم میکردن آهی کشیدم که کتایون یهو به سمتم هجوم آورد و چون انتظارش رو نداشتم افتادم روی زمین و اون هم افتاد روی من ....

چشمام گرد شده بود و با تعجب گفتم :

-داری چیکار میکنی خل و چل؟!

دستشو بلند کرد و انگشت اشاره شو سمتم گرفت و گفت :

-تو آدمی آخه ؟!
نمیگی ما نگران میشیم ؟!
میدونی رئیست و باربد داشتن همه جارو دنبال تو میگشتن!

دستامو به سختی بالا آوردم و از دستاش گرفتم و گفتم:

-مگه بچم؟!
خب نگران چی باید بشین ؟
فقط رفتیم دریا .....
منم به رئیسم پیام دادم خب !

کتایون نیشگونی از بازوم گرفت و گفت :

-خود سری دیگه ....
کاش تو شوهر کنی منم راحت بشم ....

لبخندی زدم و دستمو پشت سر کتایون گذاشتم و گفتم :

-شوهر میخوام چیکار؟!
وقتی یه نفر روم اینقدر حساسه و الانم خیمه زده روم ؟!

کتایون با شیطنت و ابروی بالا رفته نگاهم کرد و گفت :

-راست میگی ...

بعد حرفش سرش رو نزدیک صورتم کرد که دستمو جلوی صورتم گرفتم و گفتم :

-خاک به سرم ...کلا از بین رفتی که ....
نکنه فکر کردی من کاوه ام ؟!

با چشمای گرد عقب رفت که از فرصت استفاده‌ کردم و هولش دادم پایین و بلند شدم که کتایون با اخم نگاهم کرد !

1403/07/20 17:19

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت268


کتایون با اخم و حرص گفت :

-منو مسخره کردی؟!

کاوه سریع نزدیک شد و دست کتایون رو گرفت :

-آروم باش ....دیوونه بازی درنیار ...باشه؟!

کتایون دست کاوه را جدا می‌کند و با حرص لب می‌زند:

-منظورت چیه ؟!
نکنه میخوای بگی من دیوونم و باید برم تیمارستان؟!

خنده ای کردم و گفتم :

-نه عزیزم.....اشتباه متوجه نشو ....

کتایون با چشمای ریز نگاهم کرد و گفت :

-بهتره قبل اینکه حرف بزنی فکر کنی وگرنه....

همانطور داشن تهدید میکرد که با ابروی بالا رفته گفتم :

-تو دیوونه هستی و من و کاوه هم داریم پاسوز تو میشیم ....
ولی درمورد رفتنت به تیمارستان...
فکر خوبی نیست ....چون تا تورو ببینن دکترا وحشت میکنن ....
ولی به نظرم باغ وحش....

کاوه نگاهم کرد و با التماس گفت :

-ادامه نده .....
وگرنه کسی نمیتونه جلوشو....

قبل اینکه حرف کاوه تموم بشه کتایون بلند شد و گفت :

-شما دوتا دارین چی میگین هاا؟!

خنده ای کردم و گفتم :

-باغ وحش عزیزم....مطمئن باش قبولت میکنن....

حرفم که تموم شد به سمت حمله کرد که سریع شروع کردم به دویدن!

کتایون همانطور که غر میزد افتاد دنبالم :

-که برم باغ وحش آره؟!
پس توروهم بابد ببریم جنگل !

1403/07/20 17:19

#شعله‌های‌عشق 😈💦


#پارت269


عجیب دنبال هم بودیم و یادمون رفته بود که فقط اینجا ما نیستیم و کلی آدم دارن نگاهمون میکنن !

همچنان داشتم فرار میکردم و کتایون دنبالم بود که آرزو خودشو بینمون انداخت و غرید :

-بسه .... سرم گیج رفت !
بعدا دعوا کنین....

سرمو تکون دادم و با نفس نفس روی مبل افتادم و کتایون با نیشگونی ‌که ازم گرفت رفت و کنار کاوه نشست!

تا نگاهمو به بقیه دادم با دیدن چشمای گرد و دهان بازشون لبخندی زدم و سرمو به مبل تکیه دادم ....
خیلی خسته شده بودم و روز هیجانی شروع کرده بودم!

من خود واقعیم بودم !
دلارایی که شیطنت میکرد و صدای خنده هایش همیشه بلند بود....
ولی زندکی اونقدر برام سخت گرفته بود که حالا دیگه کسی اون رو نمیشناخت !

نفس بهم نزدیک شد و روی پام نشست و گفت :

-خاله داشتین بازی میکلدین؟

لبخندی زدم و گفتم:

-آره....
تو خوبی سردت نیست ؟!

-آله....

نگاهی به آرزو کردم و گفتم :

-برام چایی میاری؟

1403/07/21 16:44

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت270

تا آرزو چایی بیاره موهای نفس رو نوازش میکردم و او به سینه ام تیکه داده بود ....

-حسابی بازی کردی نه؟!

-اوهوم....

لبخندی زدم و با چایی که آرزو آورد تشکری کردم و کمی نبات و دارچین که روی میز بود توش ریختم و آروم فوت کردم و کمی خنک شد آروم آروم به نفس دادم که اولش نمیخواست بخوره اما بعدش با ذوق خورد .....

نفس رو روی مبل گذاشتم و سر کارام رفتم ....

چند ساعتی مشغول شده بودیم که امیر با صدای بلند گفت :

-فردا مهمونیه فواد هست .....
قراره همه بریم.....
آماده باشید باید مدارک آماده باشه و بتونیم جلوگیری کنیم از هرگونه همکاری بین فواد و شرکت های دیگه جلو گیری کرد !

همه سری تکون دادن و تایید کردن که کتایون گفت :

-نظرتون چیه بریم دریا ؟!

کاوه دست دور کتایون حلقه کرد و گفت :

- بریم ....

آرزو هم نگاهی به باربد کرد و گفت:

-اره بریم ....

همه که موافقت کردن آماده شدیم و چون چند قومی بیشتر ویلا از دریا فاصله نداشت پیاده رفتیم....

تو کل راه من و آرزو و کتایون و سارا و الناز می‌گفتیم و میخندیدیم و مرد های پشت سرمون با اخم و دستای تو جیبشون به ما نگاه می‌کردند!

1403/07/21 16:44

#شعله‌های‌عشق😈💦


#پارت271


به دریا که رسیدیم همه با ذوق کفش هاشون رو درآوردن و داخل آب شدن و و نفس که نزدیکم شد خندیدم و گفتم :

-بریم تو آب ؟!

سری تکون داد که شلوارشو تا کردم و دستشو گرفتم و باهم تو آب رفتیم با پام کمی آب به سمت نفس پاشیدم که خنده ای کرد و با دستای کوچیکش به سمتم آب پاشید....

کتایون و آرزو وقتی دیدن داریم آب بازی می‌کنیم عین دیونه ها هی سمتم آب می پاشیدن !

صدای خنده هامون بلند شده بود و عجیب داشتیم خوش گذرانی میکردیم !

آرزو نگاهی به مردا کرد و آروم تو دستش کمی آب جمع کرد و به سمت باربدی که نزدیک دریا ایستاده بود پاشید که باربد شوکه تکونی خورد و قبل اینکه بتونه حرفی بزنه منم با پام آب رو به سمتش پاشیدم و گفتم:

-آقایون گرامی نمیایین بازی؟!

همین حرفم برای اینکه همشون شلوار هاشون رو تا بزنن و کفش هاشون رو دربیارن و وارد آب بشن کافی بود !

همه باهم آب بازی میکردیم و شاید همه مون همسن نفس شده بودیم !

کمی که بازی کردیم همه خسته روی شن ها نشسته بودیم و همه زن و شوهر کنار هم نشسته بودن و من و البرز و نفس هم کنار هم بودیم !

نگاهی به دریا کردم و به سمت البرز که مشغول نوازش دخترکش بود کردم و گفتم :

-من فردا نمیام به اون مهمونی !

1403/07/21 16:44

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت272

نگاهش به سمتم برگشت و گفت:

- چرا؟

-مهمونی فردا جای من نیست....

کمی به سمتم چرخید و گفت:

-منظورت چیه؟

لبمو تر کردم و گفتم :

- یادتون رفته فواد شاهد اون عقد بود؟!
فردا اگه باربد بفهمه ....
من دقیقا باید چیکار کنم ؟!

پوزخندی زد و نفس رو بغل کرد و بلند شد و گفت :

-زیاد داری فکر میکنی !
الان که تو محدوده منی حق نداری سر خود کاری بکنی ....فردا همه باهم میریم!

بعد حرفش نگاهی بهم کرد و انگار که میخواست مطمئن باشه ....

چیزی نگفتم که به سمت ویلا برگشت....
خیره شده بودم بهش شاید باید میرفتم !

با مشتی که به بازوم خورد نگاه متعجبم رو به آرزو دادم که دستشو روی بازوم گذاشت و گفت :

-داری چیکار میکنی ؟
چرا خودتو قاطی کردی ؟

دستمو روی دست آرزو گذاشتم و گفتم :

-نگران نباش ....
مراقب هستم ....

-دلارا اون مرد خطرناکیه .....
تو می‌دونی که همه ازش میترسن.....
اما الان تو کنارش و از بچش داری مواظبت میکنی ؟

سری تکون دادم و گفتم :

-من با پای خودم به پرتگاه نمیرم ....
بیا بریم تو !

1403/07/21 16:44

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت273

صبح روز بعد بود و همه مشغول بودن ....
دخترا داشتن برای مهمانی حاضر میشدن و مرد هایی که با کلی برگه از هی اونور و اینور خونه می‌رفتن.....

روی مبل نشسته بودم و نفس مثل بچه گربه تو بغلم بود و گردنمو گرفته بود و من تو لپتاب داشتم سهام هارو بررسی میکردم که صدای در بلند شد ....

امیر سریع به سمت دررفت و باز کرد و مردی با خنده وارد شد و با صدای بلند سلامی کرد که شوکه با چشمان گرد داشتم نگاهش می‌کردم که البرز بلند شد و به سمتش رفت :

- دیر کردی ....

مرد خنده ای کرد و گفت :

- پشت در نبودم والا ....


با دیدن ساعت که نزدیک 2 هست نفسی که داشت خوابش می‌برد رو بلند کردم و به سمت پله ها رفتم و نفس رو به اتاق بردم و خودم هم تا وارد اتاق خودم شدم با چشمای گرد به دخترای روبه روم نگات کردم !

الناز و مهتاب و سارا و کتایون و ارزو هرچهار تو اتاق من در حال حاضر ش ن بودت و همشون با تاب و شلوارک بودن!

سرمو به تاسف تکون دادم و روی تخت نشستم و گفتم :

- چخبره؟!
همه اینجا هستن چرا؟

1403/07/21 16:44

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت274

کتایون نگاهی بهم کرد و گفت :

-توروسننه .....

کلافه سرمو تکون دادم و روی تخت دراز کشیدم و کتایون لقدی به پام زد و گفت :

-پاشو حاضر شو دیگه....

هوفی کشیدم و گفتم :

-شما حاضر بشید منم یه کم دیگه پا میشم !


گوشیم رو برداشتم و مشغول شدم و کمی بعد با شیطنت از آرایش و لباس پوشیدن های دخترا عکس فیلم میگرفتم و آروم میخندیدم که یهو مهتاب متوجه شد و به سمت حمله کرد و همانطور که جیغ می‌کشید گفت :

-بده ببینم !
چی گرفتی ....

همانطور که میخندیدم گقتم:

-آرایشت خراب میشه ....
منم میرم حموم....

بعد پاشدم به طرف حموم رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و بیرون که اومدم تقریبا همه حاضر بودن و یکی یکی از اتاق میزدن بیرون و به قول خودشان باید به شوهر هایشان نشان میدادن چقدر زیبا شدن!

1403/07/21 16:44

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت275

موهامو صاف کردم و آرایش ملایمی کردم ...

پیرهن سیاهی که محض احتیاط گذاشته بودم رو هم پوشیدم و شال طرحدوزی شده با مروارید رو هم سرکردم و کفش پاشنه بلند روهم سر کردم و از اتاق زدم بیرون و آروم از پله ها پایین اومدم ...


قبل این پله آخر رو هم پایی بیام با زنگ گوشیم ایستادم و گوشی رو جواب دادم که صدای میلاد تو گوشم پیچید :

-کجایی؟

-چطور چیشده؟!

-به بورس نگاه کردی؟


اخمام توهم شد:

-نه ....چیشده ؟!

-بازم سهام اون شرکت رفت بالا !
این به کنار ....
هستی سرمایه گذار شرکتشون شده!
یه بیانه ای هم منتشر کرده!

شوکه با چشمان گرد و شوکه گفتم :

-چی ؟
بذار نگاه کنم ....

-نگاه کن و ببین چند تا ایمل تازگی ها توسط هستی ایجاد شده!

سریع به سمت لپتاپم رفتم و همانطور که مینشستم گقتم:

-نقشه ات چیه؟!

1403/07/21 16:44

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت276


میلاد مثل همیشه خنده ای پشت گوشی کرد و گفت :

-با نقشه تو جلو میرم !

نفس عمیقی کشیدم و گفتم :

-عین آدم بگو ....

میلاد جدی گفت :

-کمک کن ایمیل هاشو هک کنیم!

هوف کلافه ای کشیدم و گفتم :

-سریعتر فقط.....
بذار هندزفری مو....

قبل اینکه حرفم تموم بشه آرزو کنارم اومد و لب زد :

-داری چیکار. میکنی ؟!

نگاهی بهش کردم و گفتم :

-هستی سهامدار شرکت فواد شده ....
باید بدونیم ‌کیا کمکش کردن ؟!

البرز و باربد و نگاه ما بقیه به سمتمون چرخید و البرز نزدیک شد و گفت :

-چخبره؟
تو از کجا فهمیدی؟

-میلاد گفت....

با صدای داد میلاد پشت گوشی گوشی رو تو بلند گو گذاشتم و همانطور که وارد سیستم میشدم گفتم :

-مم آماده ام !

-پس شروع کن ....
گوشیش مال تو و سایت مال من !

1403/07/21 16:44

#شعله‌های‌عشق 😈💦


#پارت277


-چند تا ایمیل داره....
چون سهام دار شرکت شده....

حرفشو ادامه دادم و گفتم :

-پس باید از ایمیل ها بفهمیم ....
به چند نفر ایمیل فرستاده....

اوکی ای گفت و هردو مشغول شدیم و نگاه خیره مابقی رو روم احساس می‌کردم.....

بالاخره بعد نیم ساعت تونستیم ایمیل هارو باز کنیم و هردو داشتیم ایمیل های آخر رو چک میکردیم که با دیدن ایمیل که برای محمودی فرستاده بود با چشمان گرد به لپ تاپ نگاه میکردم:

-فردا شب میخوام جلو همه بگم ازش جدا شدم و واقعا قیافش وقتی بفهمه از اول براش نقشه داشتم تا پول و ثروتش رو بالا بکشم و خودم بتونم بهتر ازش باشم چه حالی میشه ؟!
فکر هم درباره اش خیلی خوبه !

بعد ام ایمیل محمودی بود که با سرخوشی و خنده نوشته بود :

-آره الان منتظر فردام !
قیافه البرز اردشیری واقعا قراره جذاب باشه !

داشتم با اخم اون ایمیل هارو میخوندم که با احساس کسی با من خم شده بود و اون ایمیل هارو می‌خوند سرمو چرخوندم و با دیدن البرز لب گزیدم !

1403/07/21 16:45

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت278


قبل اینکه حرکتی بکنه یا حرفی بزنه دستمو روی دستش گذاشتم وگفتم :

-آروم باش .....الان نباید عصبانی بشی !

تا اون لحظه به مانیتور نگاه میکرد و با عصبانیت دستمو از روی دستش کنار زد و تا به صورتم نگاه کرد و دهانش که برای گفتن حرفی باز شده بود بسته شد !


با چشمای نگران خیره اش شده بودم و وقتی نگاه سنگینش رو دیدم بلند شدم و نزدیک بهش ایستادم .....

دستش بالا اومد و انگشت اشاره سمتم گرفت و گفت :

-تو ....تو....

با ابروی بالا رفته نگاهش کردم که انگار پشیمون شد از حرفش و اخماش توهم شد و گفت :

-تو حالت خوبه ؟!
دقیقا باید چجوری آروم باشم ؟!
میخواس بنشینم ببینم چجوری داره بهت از پشت خنجر میزنه ؟!

صدای دادش هی بالاتر میرفت !

-داره با حسابدار من که از قضا بهترین کارمند بوده.....
دارن برای زمین زدن من باهم همکاری میکنن !
من چیکار باید بکنم ؟!
هاااا تو دختری از کجا میخوای بفهمی ؟
یا شاید بهتر بگم برات .....
هرگز تو چنین موقعیتی نبودی !

1403/07/21 16:45

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت279

صدای دادش جوری بود که همه ترسیده به اون نگاه میکردن !
ولی من خونسرد بهش نگاه میکردم !

آروم لب زدم:

-عصبانیت چیزی حل میشه ؟!

فاصله بینمون فقط یک قدم بود و هردو داشتیم بهم نگاه میکردیم که با چشمای ریز اون فاصله رو هم پر کرد و گفت :

-نکنه خودت هم خبر داشتی از این ماجرا؟!

هوف کلافه کشیدم و گفتم :

-فکر کردی من اینقدر بیکارم ....
برات نقشه بکشم و بورس شرکتتان رو بیارم پایین و بعد کمکت کنم ببریش بالا ؟!

-اون زن هم کنار من بود اما الان میبینی که داره چیکار میکنه!
پس از تو هم بعید نیست ....


سرمو بالا آوردم و خیره به چشماش گفتم :

-بیخودی تو ذهنت نقشه نچین ....
من کاری نکردم !
الان اگه میخوای کمکت میکنم اگه نه ....
اگه بهم اعتماد نداری پس ....
پس همینجا بهتره تموم بشه ...

1403/07/23 17:06

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت280


تا خواستم دور بشم دستمو گرفت و گفت :

-بهت که گفتم بهت اعتماد کردم اما اگه خیانت ببینم بدترین میشم !
فکر میکنی از دستم برنمیاد اون زن و محمودی رو به زمین بزنم؟
فکر کردی اینقدر ناتوانم؟!
اگه عقب ایستادم و دارم نگاه میکنم برای اینه که اگه کاری بکنم باید شایعه های رسانه هارو هم تحمل کنم !

به سمتش چرخیدم و گفتم :

-چرا فکر میکنی باید کاری بکنی ؟
چرا فکر میکنی باید حتما بلایی سر اون دوتا بیاری ؟!
چرا نیمه پر لیوان رو نمیبینی؟
چرا به این فکر نمیکنی که بهتره اول شکستش بدی بعد انتقام بگیری ؟

شوکه نگاهم کرد و گفت:

-چی میخوای بگی؟!


گفتنش سخت بود اما تنها کاری که حالا میتونستیم بکنیم تا شرکت برادرم و البرز سرپا بمونه!

-میخوام بگم....میخوام بگم ...
تنها کاری حالا میتونین بکنین تا سهام شرکت ها بالا بیاد و جلوی اونارو گرفت اینه که....اینه که......

نگاهی به چشمای منتظرش کردم و گفتم :

-هردو شرکت دارو سازی ادغام بشن !

1403/07/23 17:06

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت281

باربد هم که تا اون لحظه سکوت کرده بود نزدیک شد و با اخم گفت :

-چی داری میگی ؟

به سمتش برگشتم و گفتم :

-مجموع سهام شما دوتا خیلی بیشتر از سهام شرکت فواد هست !
شما دو تا صاحب های شرکت های برتر داروسازی ایران هستيد .....
هردوتون شرکت های دیگه ای دارید اگه شرکت های داروسازی تون باهم ادغام بشه یه سرمایه زیادی بدست میارید و سهامتون دو برابر میشه !

هردو سکوت کرده بودن و من منتظر نگاهشون میکردم که کاوه و امیر هم نزدیک شدن ....

امیر نگاهی به من کرد و گفت :

-به نظرم فکر خوبیه....
اگه اینطوری بشه ما واقعا سود میکنیم !

کاوه هم سری تکون داد و گفت :

-هردو شرکت دوباره سهامشون میره بالا !

البرز و باربد بهم نگاهی کردن و البرز گفت :

-من مشکلی ندارم.....

باربد هم سر تکون داد و گفت :

-منم ....

1403/07/23 17:06

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت282

امیر سری تکون داد و گفت :

-میشه قرارداد رو فردا تنظیم کرد و امروز خبرشو به اونا بدیم.....

سری تکون دادم و گفتم :

-فقط چندتا امضا میخواد .....
حتی اگه سکوت هم کنیم فردا....

قبل اینکه حرفم تموم بشه با تیری که سرم کشید دستمو به سرم رسوندم که البرز سریع نزدیکم شد و گفت :

-چیشدی؟.....خوبی؟!

چشمام باز و بسته کردم و سرمو تکون دادم و گفتم:

-فقط یهو سرم درد گرفت !

اخماش توهم شد و خیره به چشمام گفت :

-تازگیا رنگ پریده هستی و سردرد داری و دیشب هم سرگیجه داشتی ....
مریض شدی ؟!

با حرفی که زد صاف ایستادم...
هرگز نمی ذاشتم کسی بفهمه من مریضم نگاهمو دزدیدم و لب زدم:

- من خوبم..... چیزی نیست .... فکر کنم فشارم افتاده..

1403/07/23 17:06