118 عضو
#شعلههایعشق😈💦
#پارت164
ساعت گذشته بود و هنوز همه مشغول بودن و حال تمام حساب های محمودی را فهمیده بودند !
حال خیلی راحت البرز می تونست به راحتی محمودی را به زندان بیندازد و زنش را به دادگاه بکشاند....
با صدای گوشی دخترک همه نگاه ها به سمت او چرخید که دخترک با اخم گوشی را برداشت ....
-الو ....
و کاش جواب نمیداد!
کاش نمیشنید ....
زندگی داشت در همین ماه های آخر با تمام بیرحمی باهاش رو در رو میشد !
وقتی شوکه افتاد روی صندلی هرسه مرد با ترس بلند شدن !
دخترک حتی نفس کشیدن رو هم یادش رفته بود!
البرز زودتر از همه به خودش اومد و به سمتش رفت ....
با اخم های درهم دستشو گرفت :
-خوبی چیشدی تو ؟!
دخترک نفس نمی کشید و چشمانش خیره به زمین بود که البرز کنارش نشست و همانطور که بغلش میکرد گفت:
-نفس بکش ....
امیر آب بیار .....
دست دخترک رو گرفت اما وقتی دید دخترک هیچ ری اکشنی نشون نمیده دستش بلند شد و روی صورت دخترک فرود اومد و دخترک به خود اومد !
#شعلههایعشق😈💦
#پارت165
دخترک به خود اومده و تا خواست فاصله بگیرد دست مرد دور کمرش حلقه شد :
-هیس....
خوبی؟
-باید برم ....
تا خواست بلند بشه مرد دستشو گرفت :
-کجا بری ؟
این چه حالیه ؟!
کی بود بهت زنگ زد ؟
رنگت عین میت شده ....
دلارا دستشو تکون داد و همانند گیج لب زد :
-ولم کن.....من باید برم....
مرد بلند شد و دستشو گرفت :
-اول بگو چته ؟
کجا میری ....
دخترک با حال بد لب زد :
-گفت .....مامانی بیمارستانه.....
نه.... مگه میشه؟
تنهام... نمیذاره؟!
مرد هیچی نمیفهمید با خشم گفت :
-مامانی کیه ؟
چی میگی ؟
رز سیاه نزدیک شد و لب زد :
-مامان بزرگش ....
بیا ببرمت ....
چیشده دلارا ؟
البرز نفس کلافه ای کشید و دستشو گرفت و با خود کشید:
-آروم باش الان میریم .....
بعد حرفش خم شد و گوشی دخترک رو برداشت تا بتونه بیمارستان رو پیدا کنه !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت166
بازوی دخترک رو گرفت و تا خواست از اتاق بزنه بیرون دلارا دستش رو از دست مرد جدا کرد....
-من خوبم ....
مرد ابرو بالا انداختو لب زد :
-پایین منتظرتم....
بدون اینکه اجازه بدی دخترک حرفی بزنه رفت !
دخترک سری تکون داد و با قدم های آهسته به سمت آسانسور رفت ....
قلبش نمیزد !
چرا اسن زندگی نکبتش تموم نمیشد !
با 21 سال سن احساس پیری میکرد !
به پارکینگ که رسید بازویش توسط مرد کشیده شد و تو ماشین نشانده شد ....
دخترک سر بالا گرفت و گفت :
-من خودم میرم ....
-با این حالت ؟!
فقط فکر کن دارم جبران میکنم !
راننده که سوار شد البرز آدرس بیمارستان رو گفت و راننده با چشمی که گفت ماشین را راه انداخت ....
نگاهی به دخترک کرد که سکوت کرده فقط به بیرون نگاه میکرد!
خیلی آروم بود !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت167
به بیمارستان که رسیدند دخترک به توجه به او داخل بیمارستان دوید و او پشت سرش با دوتا از بادیگارد هاش و محمد وارد بیمارستان شد ....
با دیدن دخترک که از پذیرش سوال میکردبه سمتش رفت و دستشو گرفت ....
پرستار نگاهی به او کرد و بعد گفت :
-مراقبت های ویژه طبقه دوم سمت راست اتاق 120.....
دست دخترک را کشید و هردو به طبقه دوم رفتند ....
دلارا قدم هایش اینقدر آروم بود که معلوم بود توان ندارد اما حتی قطره اشکی نریخته بود !
با رسیدن به اتاق نگاهی به دور و بر کرد ....
هنوز کسی از خاندانش نیومده بود و بهتر بود برود تا مادربزرگش را ببیند !
همین که جلوی در رسید در باز شد و دکتر اومد بیرون ....
- سلام.....
دکتر مامانم؟!
دکتر همانطور که پرونده را به پرستار میداد لب زد :
-شما باید دلارا باشید ؟
سراغتون رو میگرفت،میتونید ببینیدش ....
-حالش خوبه نه ؟
دکتر دستشو از جیبش درآورد و لب زد :
-نمیشه کاریش کرد !
برای خداحافظی قبل اینکه دیر بشه برید تو ....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت168
دخترک تکونی خورد!
برود برای خداحافظی؟!
دکتر که رفت البرز دستشو گرفت :
-خوبی ؟
برو تو ....
دخترک سرشو تکون داد و نگاهی به دستش که تو دست مرد بود کرد و بعد نگاهشو به چشماش داد و لب زد :
-برید ....
اینجا چیزی نیست ....
منم خوبم....
بعد دستشو کشید و وارد اتاق شد....
چقدر از این اتاق ها بدش میآمد!
پدر و مادرش هم این اتاق ها از او گرفته بودن!
به سمت تخت که رفت مامان مریمش چشماش باز شد و نگاهی به نوه دردونه اش کرد ....
-مامان....
مامان مریم به سختی دستش رو بالا آورد که دلارا محکم دستشو گرفت و بالاخره بغضش ترکید :
-حالت خوبه مگه نه ؟
تو تنهام نمیذاری .....
مامان مریم من ....من میترسم .....
اشکی از گوشه چشم مامان پری ریخت !
نوه اش را داشت تنها میذاشت و تنهاتر میشد !
لب باز کرد و به سختی گفت :
-دورت ....بگ...ردم من ....نا...راحت نباش ....
خدا هست.....
بهم قول بده خوب زندگی کنی .....
از زندگیت لذت ببری ....
دلارا با گریه سرشو تکون داد :
-بی کسم نکنننن.....من الانم یتیمم بدون تو چیکار کنم مامان؟!
بعد حرفش سرشو روی سینه مامان مریم گذاشت که مامان پری شروع کرد به نوازش کردنش .....
-الهی بگردم مامان برات .....
چقدر دلش برای نوه اش می سوخت !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت169
نوه قشنگش حتی روز خوشی ندیده بود و حال داشت داغ دیگری به داغ هایش اضافه میشد !
دلارا سرش بلند کرد و شروع کرد به بوسیدن صورت مامان پریم ....
-تو خوبی میشی ....
مامان مریم لبخندی زد و گفت :
-قوی باش دخترم ....
من عمرم رو کردم عزیزدلم ....
خونه مو خودت هرکاری میخوای بکن نذار باز ادا در بیارن و تورو از همه چیز مرحوم کنن .....
هق هق دخترک بلند شد ....
موهای مادربزرگش رو نوازش کرد و خیره شد بهش ....
-من دوست دارم دلارای من .....
مراقب خودت باش.....
نفسش به سختی میرفت و می آمد!
دلارا بغلش کرد و نگفت که نوه اش هم قراره به زودی بیاد پیشش!
مامان مریم سر نوه اش رو نوازش میکرد و همانطور که آخرین بوسه رو روی سرش می نشاند گفت :
-منو ببخش عزیز.....
و سکوت....
دستش روی سرش بی حرکت موند و صدای دستگاه نشان داد بی *** شد !
#شعلههایعشق😈💦
#پارت170
صدای دستگاه ها بلند شده بود و دخترک گیج نگاه میکرد....
دست سرد مامان مریم را برداشت و روی سینه اش گذاشت و آخرین بوسه رو روی پیشونی اش زد و گفت :
-آروم بخوابی مامانم ....
همین که بلند شد چندتا دکتر و پرستار وارد اتاق شدند و دلارا عقب تر رفت ....
دکتر وقتی دید دیگه کاری نمیشه کرد با دستش دستگاه رو خاموش کرد و پرستار سیم هارا از مادربزرگش جدا کرد و لحاف رو روی صورتش کشید !
به همین آسونی تموم شد!
دیگر نمی توانست صحنه مقابل را ببیند .
در و باز کرد و همین که بیرون اومد با دیدن همه اقوام پدری اش اخم هایش توهم شد !
قبل اینکه چیزی بگه عمه اش به سمتش حمله کرد :
-ای دختره هر.زه راحت شدی ؟
مامانم رو کشتی !
دلارا شوکه نگاهش میکرد !
معلوم بود این خاندان چه کسانی هستند ؟!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت171
قبل اینکه دخترک لب باز کند،دکتر از اتاق خارج شد و همانطور که سرش پایین بود گفت :
-ما تمام تلاشمون رو کردیم .....آخرین غمتون باشه ....
دکتر بعد آن رفت و حال دخترک باز در مقابل این قوم ظالم تنها شد !
عمویش به سمتش یورش برد و گفت :
-لعنت بهت ....به خاطر تو مرد ....
چطور حالا با این درد کنار بیام ؟!
عمه اش ادامه داد:
-از اول نحس بود دخترک ....
یتیممون کردی !
یتیم ؟!
مگه یتیم همین دختر نبود؟
مگه خودش نبود ؟
نه پدری داشت نه مادری ....
عمه اش با عصبانیت سیلی بهش زد و گفت :
-چطور اینقدر حیوانی ؟!
بی حیای یتیم!
سرش کج شده بود و جای سیلی درد میکرد ؟
نه جوابش نه بود قلبش بیشتر درد میکرد !
قبل اینکه عمه و عمویش دوباره به سمتش حمله کنند تو آغوش گرمی فرو رفت ....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت172
با شوک چشماشو باز کرد و با دیدن برادرش چشمانش گرد شد !
نگاهی به عمه و عمویش کرد که توسط بادیگار های برادرش به عقب هول داده می شدند ...
باربد دستشو دور کمر خواهرش حلقه کرد و سرش رو پایین آورد و کنار گوشش لب زد :
-من اینجام ....
دخترک انگار که پناهگاه پیدا کرده بود دستش دور کمر برادرش حلقه شد و سرش را روی سینه اش گذاشت ...
برادرش را دوست داشت درسته اخلاقش پنج سال بود عوض شده بود اما قبل اون هیچ بدی ندیده بود و شاید برای همین بود که ازش متنفر نشده بود و فقط ازش دور شده بود !
با نشستن سر خواهرش روی سینه اش نفسش کند شد !
چقدر دلش تنگ شده بود !
بد اخلاقی میکرد اما خواهرش را دوست داشت و میدونست داره چیکار میکنه و از دور هواش رو همیشه داشت اما گاهی همه سیم آخر میزد و کاری میکرد که نباید !
به خودش اومد و اخم کرده رو به عمه و عمویش گفت :
-خجالت بکشید ...زورتون به یه بچه!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت174
عمویش با خشم لب زد :
-توهم مثل اونی ....
باربد قبل اینکه عمویش حرفش را ادامه بده گفت :
-اگه ادامه بدین چشمامو رو همه چی می بندم عمو....
بعد حرفش دلارا را به خودش چسابد و از اون مکان لعنتی فاصله گرفت ...
غمگین بود اما بیشتر از همه دلش برای خواهرش سوخته بود !
همانطور که به خودش تکیه داده بود از پیچ سالن چرخید و با دیدن البرز ایستاد !
نگاهشو متعجب به البرز دوخت !
دوست دوران دانشگاه بودن و سال ها از هم بی خبر بودن!
البرز هم شوکه به باربد نگاه میکرد پس باربد تهرانی که امیر میگفت دوست خودش بود؟
باربد به خودش اومد و لب زد :
-البرز اردشیری ؟!
البرز سری تکون داد و لب زد:
-باربد تهرانی ؟
باربد لبخندی زد :
-مدت هاست ندیدمت....
البرز سری تکون داد و نگاهش روی دلارا نشست،سرش پایین بود و دستش روی پیراهن برادرش چنگ شده بود ...
باربد که نگاهش رو دید گفت :
-خواهرمه ...
تکونی خورد ...
اما اخم هایش توهم بود !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت175
البرز تا خواست چیزی بگه باربد نگاهی به خواهرکش کرد میلرزید!
لعنتی خواهرش حالش خوب نبود !
دلارا دستشو روی سینه اش گذاشت و گفت :
-میخوام برم ....
باربد با خشم گفت :
-حرفشم نزن ....
-مرده ....نمیخوام تنهاش بذارم....
اخم کرده از لجبازی دلارا نفس عمیقی کشید تا باز روانی نشه .
دلارا از خودش جدا کرد و لب زد :
-بذار آروم باشم ....
یه کم غرور داشته باش لعنتی .....
با شدت گرفتن لرزش بدن دخترک البرز ترسیده نگاهی به دخترک کرد صورتش سرخ بود و جای پنج انگشت نشون میداد چخبری شده در این مدت !
باربد سریع به خودش اومد بی توجه به نگاه خیره البرز خم شد و دست زیر زانو و کمر دخترک گذاشت و بغلش کرد و با قدم های سریع از بیمارستان زد بیرون که دست دخترک روی سینه اش نشست :
-ولم کن ...میخوام باشم ....
اخم کرده صورتش رو نزدیک صورتش کرد و گفت :
-اجازه نمیدم.....
دخترک بغض کرده نگاهش کرد که دستاشو دورش محکم کرد و گفت :
-حق نداری گریه کنی.....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت176
البرز
شوکه شده بودم ....
دخترکی که میخواستم از گذشته اش بداند خواهر دوستش بود !
پرنسس خانواده تهرانی ها ....
باورم نمیشد....
بعد اینکه دخترک داخل اتاق رفته بود برای تماسی دور شده بودم و از اتاق و وقتی برگشتم با چنین صحنه روبه رو شده بودم و حال تقریبا میدانستم این دختر کیه!
وقتی دلارا اونطوری لرزید با صدای داد بلند باربد اخم هایم توهم رفته بود اما باربد اجازه نداده بود بیشتر فکر کنم و دخترک را در بغل از بیمارستان خارج کرد .....
پشت سرشان رفتم که باربد تو حیاط بیمارستان دلارا را گذاشت روی صندلی و کنارش نشست ....
اخم کرده نزدیک شدم که باربد سرشو بالا آورد و لب زد :
-تو اینجا چیکار میکنی ؟
اشاره ای به دلارا کردم و گفتم :
-همراه خواهرت اومدم .....
اما فامیلی خواهرت باهات فرق داره ....
باربد سری تکون داد و چیزی نگفت که دلارا با همون ضعف بدنی گفت :
-چرا اومدی؟
باربد نیم نگاهی بهش کرد و گفت :
-برای تو ....
دلارا سرش رو گذاشت روی صندلی و گفت :
-من خوبم .....برو به کارت برس ....
مجبور نیستی اینجا با من بمونی .....
باربد عصبی سمتش برگشت:
-کاش میتونستم دست و پاتو ببندم و با خودم ببرمت .....
زده به سرت میخوای با این قوم تنها بمونی ؟
دلارا خندید و اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد :
-خیلی وقت بود اینطوری نگرانم نشده بودی !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت177
نگاهی به باربد کردم .
چخبر شده بود که این دوتا از هم فاصله گرفته بودن ؟!
دخترک قبل اینکه بذاره باربد حرفی بزنه بلند شد و گفت :
-پاشو برو....نگرانم نباش ...
میدونی که من میمونم ....
باربد بلند شد و بازوش گرفت :
-فکر میکنی دلشون برات میسوزه ؟
اونا یه مشت از خود راضی هستن که الان که مامان مریم هم رفته یه جوری وانمود میکنن که انگار تو دنبال پول اونا هستی !
باربد انقدر عصبی بود که من هم ترسیده بودم اما دخترک انگار به این حالش عادت کرده بود که گفت :
-من دنبال پول کسی نبودم و نیستم بعد مراسم میرم .....
باربد فاصله یک قدمی شو پر کرد و صورت دلارا رو تو دستاش قاب گرفت :
-فکر میکنی نمیدونم ؟
فکر میکنی نمیدونم این دنیا بی ارزش ترین چیزه برات ؟!
من میدونم اون پول و ارثی که همه فکر میکنن تو ناراحتی از نبودش حتی یه درصد برات مهم نیست؟!
نمیخوام غرور خواهرم بشکنه !...
دلارا نگاهی به باربد کرد و دستش روی دست باربد نشست :
-پس وقتی میدونی نباید جلومو بگیری ....
دلت برام نسوزه....
نگرانم نباش ...
باربد عصبی تا خواست دوباره حرفی بزنه دلارا رو پاهاش بلند شدو بوسه ای رو گونه باربد زد و گفت :
-برو ....من و تو دیگه خیلی وقته خواهر و برادر نیستیم ....
بذار به درد خودم باشم ....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت178
چرا اینقدر حرفاش درد داشت ؟!
چرا دستای منم مثل باربد مشت شده بودن؟!
دلم میخواست بگم حالا که به هردلیلی کنار همید از هم دوری نکنید اما هردوشون چنان تو درد بودن که نمیشد همچین حرفی زد !
-درست میگی من نباید نگران تو باشم ....
اصلا هر غلطی دلت میخواد انجام بده ....
دلارا سری تکون داد و بی توجه به ما سمت بیمارستان رفت و باربد عصبی روی صندلی نشست ....
-خوبی؟!
سرشو بالا آورد و گفت :
-تو چرا موندی برو دیگه ....
سری تکون دادم و گفتم :
-نگران نباش ....من میمونم ....
-چرا باید بمونی ؟!
نشنیدی ؟
دلش میخواد تک نفره بره جنگ !
دخترک چموش !
اصلا ترسو نیست ....
هوف کلافه ای کشیدم و کنارش نشستم :
-خواهرت عجیبترین موجود دنیاست ....
-عجیب نیست ....
دلش از همه عالم و ادم گرفته !
منو رد کرد اما ....اما چشمای بیصاحابش نشون میداد چقدر از اینکه داره اونطوری حرف میزنه ناراحته .....
میدونی چیه به جایی رسیده که اگه باهاش قرار داد مرگ هم ببندی مشکلی نداره و امضا میکنه !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت179
و جواب سوالات اون شب معلوم شد !
هرچه گفتم را قبول کرد چون این زندگی به هیچ دردش نمیخورد!
دستمو روی شانه اش گذاشتم و گفتم :
-چرا اینطوری شده ؟
باربد نگاهشو دوخت به رو به رو ...
-بیخیال....
اخم کردم این خواهر و برادر اسکار مخفی کاری رو میگرفتن !
قبل اینکه حرفی بزنم دختری به سمتون دوید و لحظه ای بعد چنان تو بغل بارید رفت که ابرو بالا انداختم !
باربد دستش دور کمر دختر حلقه کرد :
-خوبی دورت بگردم؟!
دخترک سری تکون داد و گفت :
-اوهوم....
دلارا کو ؟
-تو بیمارستان....
-چرا گذاشتی ؟
تو دیوونه شدی ؟؟
-به نظرت حرف منو گوش میده؟
دخترک سرشو تکون داد و بلند شد :
-من شیفتم میرم تو ....
باربد سری تکون داد :
-باشه ....
باربد بلند شد و پیشونی دخترک رو بوسید ....
-مراقب هم باشید ...
با تعجب نگاهم میکردم که باربد گفت :
-همسرمه ....من جلو تو لاس نمیزنم....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت179
شانه بالا انداختم و بلند شدم و دستمو تو جیبم گذاشتم:
-خوشحال میشم بعدا بازم ببینمت ....
باربد سری تکون دادوگفت :
-حتما ....
میری تو ؟!
-آره...
-اگه برای دلبری میری نرو !
چشمامو ریز کردم و گفتم :
-چرت نگو ....
-خوددانی ....از مردا متنفره ....
-باشه ....
خداحافظی کردم و وارد بیمارستان شدم ....
چرا مونده بودم؟!
اصلا چرا تو دلم حس خوبی به حرف باربد داشتم ؟!
دیوانه شده بودم ....
تو بیمارستان دنبالش میگشتم که با دیدنش جلوی پذیرش نزدیکش شدم که پرستار برگه رو گداشت جلوش ....
-گواهی فوت هستش ....
امضا کنین ....
هزینه بیمارستان هم واریز کنید تا بیمارستان جسد رو تحویل بده !
دخترک سری تکون داد و برگه رو گرفت که نگاهش بهم افتاد :
-چرا اینجایین ؟
ابرو بالا انداختم و گفتم :
-اومدم ببینم کمک میخوای یا نه ؟!
کامل به سمتم چرخید و گفت :
-کمک ؟
از شما چرا باید؟
-برای جبران کارهایی که کردی ....
-نمیخوام ....
میتونین برین ....
اخم کردم و چیزی نگفتم که برگه رو امضا کرد و کارت بانکی اش رو بیرون آورد ....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت180
چرا کسی نیومده بود تا هزینه بیمارستان را بدهد؟
مگه نه اینکه این زن دختر و پسری داشت ؟!
چرا نوه داشت اینکارو میکرد !
همینه کارت رو پرستار کشید مردی نزدیک شد و گفت:
-هزینه بیمارستان چقدر شده ؟!
برو کنار ....
دلارا بی اینکه چیزی بگه کنار کشید و اون مرد به پرستار گفت :
-هزینه بیمارستان....
پرستار متعجب نگاهشو به دلارا دوخت و لب زد :
-این خانوم پرداخت کردند ....
مرد به سمت دلارا برگشت و گفت :
-میخوای پولتو به رخم بکشی ؟!
دلارا سرش رو بلند کرد و گفت :
-پول ؟!
شما که بیشتر از من دارید عموجان !
مرد تا خواست چیزی بگه دلارا همانطور که کیفش رو می بست گفت :
-فردا تو بهشت زهرا میبینمتون !
- لازم نیست بیای !
-از شما اجازه نگرفتم!
شب خوش ....
بی توجه به چشمای گرد شده مرد از کنارش رد شد که منم پشت سرش راه افتادم .....
به حیاط بیمارستان که رسیدیم ایستاد و خیره شد به نقطه ای که نگاهمو به سمت نگاهش سوق دادم ....
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت181
همون صندلی که باربد آورده بودش اونجا اما حالا چیزی نبود !
-دلارا .....
با مخاطب قرار داده شدنش هردو به پشت سرمون چرخیدم که همون دختر بود !
زن باربد ....
دلارا لبخندی زد که دخترک به سمتش پرواز کرد و هردو هم رو بغل کردند ....
-له شدم دیوونه ....چخبره ؟
دختر ازش جدا شد و گفت:
-خوبی دورت بگردم ؟!
دلم برات تنگ شده بود !
-دل منم تنگ شده بود ....
تو چرا اینجایی ؟
-انتقالی گرفتم ....
خدارحمت کنه مامان مریم رو عزیزم ....
-ممنونم ....
-چرا موندی اینجا ؟
چرا نذاشتی باربد بمونه پیشت ؟!
-حرفشم نزن ....
ما دیگه باهم کاری نداریم ....
باید ازم دور باشه ....
-چرا باید؟
دلارا هوفی کشید و گفت :
-بیخیال آرزو....
من میرم موندنم اینجا فایده ای نداره ....
-باشه عزیزم ....
آرزو خم شد و بوسه ای رو گونه دلارا زد که دلارا لبخندی تحویلش داد و بعد اون خداحافظی کردن ....
-بیا میرسونمت....
سلام بریم برای ادامه رمانمون😍🚶
1403/07/11 12:14#شعلههایعشق 😈💦
#پارت182
دلارا
خسته بودم و به زور روی پاهام بند بودم ....
حالم بد بود؟!
آری بد بود انقدر بد که انگار تو هوام و زمین را زیر پاهایم حس نمیکردم!
تو شوک از دست دادن مامان مریم بودم....
و اومدن باربد عجیب حالم را خوش کرده بود اما نباید خوب میشدیم !
نمیخواستم دوباره باهم گرم بشیم و او این دفعه برای از دست دادن من غمگین شود!
باید ازم فاصله میگرفت و حتی شده متنفر میشد !
با رفتن آرزو هنوز ایستاده بودم که با حرف البرز نگاهم رو سمتش چرخوندم !
-بیا برسونمت....
نگاهش کردم و لب زدم :
-ممنونم که اینجا اومدین و کنارم بودین اما بهتره برید ....
من خودم میرم ....
ابرو بالا انداخت و همانطور که دستش تو جیبش بود به سمتم اومد :
-بیا میرسونمت ....دوباره تکرار نمیکنم....
-من خودم میرم ....
نگاهم کرد و گفت :
-تو واقعا کله شقی....
قبل اینکه حرفشو درک کنم تو هوا بودم !
مردک منو بغل کرده بود ...
تا خواستم بهش بتوپم گفت :
-بعدا دعوا میکنی ....
حرف نزن !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت183
سکوت کردم و چیزی نگفتم که به سمت ماشین رفت همین که رسید راننده اش در رو باز کرد و او با اخم منو نشوند و خودش به اون سمت ماشین رفت و سوار سوار شد!
راننده که ماشین رو به حرکت درآورد منم چشمامو بستم و به صندلی تکیه دادم !
نمیدونم چقدر گذشته بود که گفت :
-ادرس خونتو بده ....کجا میخوای بری؟!
چشمامو باز کردم و نگاهش کردم!
دقیقا کجا میخواستم بروم؟!
خونه مامان مریم دیگه جایی نبود که بشه رفت !
تنها گزینه ای که داشتم خانه خودم بود!
خونه ای که مدت ها بود بهش سر نزده بودم !
خونه ای یادگار پدرم بود !
نفس عمیقی کشیدم و آدرس خونه رو گفتم ....
با اخم سری تکون داد و به راننده اشاره کرد که راننده از میدان پیچید !
نگاهی به کیفم کردم و با دیدن کلیدش لبخند روی لب هام نشئت خداروشکر که هنوز تو کیفم بود !
بعد نیم ساعت با ایستادن ماشین فهمیدم که رسیدیم !
نگاهی بهش کردم که خونسرد تکیه داده بود و به من نگاه میکرد!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت184
-ممنونم ....
-خواهش میکنم....فردا لازم نیست بیای سرکار !
-چرا؟!
-فردا تشیع جنازه مامان بزرگته.....
استراحت کن !
ابرو درهم پیچیدم و گفتم :
-نگران نباشید شما ....
با یه دفعه خیز برداشتن سمتم با تعجب نگاهش کردم و کمی به عقب رفتم و کامل به در چسبیدم که گفت :
-تو مثل برادرتی !
کله شق نباش و بگو چشم....
نگاهش کردم و سری تکون دادم :
-باشه ...شبتون بخیر....
سریع در رو باز کردم و پیاده شدم و به سمت در رفتم !
باورم نمیشد بعد سال ها به خونه خودم خانه ای که به قول همه ارثیه من بود بازگشتم!
خونه من بود اما دلم نمیخواست برگردم چون یاد پدرم می افتادم !
عشق و خانواده ای که ویران شده بود و دیگه چیزی اش باقی نمونده بود !
نفس عمیقی کشیدم و کلید را در قفل چرخاندم و وارد خانه شدم!
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت185
سوار آسانسور که شدم نگاهی به خودم کردم چنان رنگ پریده بودم که خودمم از دیدن خودم تعجب کردم !
چه بلایی سرم اومد ؟!
به دیوار آسانسور تکیه دادم و چشمامو بستم.
حالا که ماه های آخر زندگی لعنتی ام بود باید تمام کار های ناتمام رو انجام میدادم!
با ایستادن آسانسور چشمامو باز کردم و پیاده شدم و در خونه رو باز کردم !
چقدر سخت یود برگشتن به این خونه !
نفس عمیقی کشیدم و وارد خونه شدم و چراغ هارو روشن کردم .....
نگاهم را دور خونه چرخوندم
همه چی به همان شکل سابق بود و مرتب بود و فقط کمی کثیف شده بود !
همانجا کنار در افتادم !
دلم برای حال خودم میسوخت !
حتی در این شرایط هم تنها بودم ....
سرم رو به دیوار تکیه دادم و اشک هایم ریختند ....
دستم روی سینه ام مشت شد ک صدای هق هق گریه ام از بی کسی ام بلند شد !
چه روز بدی گذرونده بودم!
با به یاد آوردن حرف های دکتر آهی کشیدم!
هنوز حرفش تو گوشم بود و خودم رو پیدا نکرده بودم !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت186
حرفا های دکتر تو ذهنم رژه میرفت !
ذهنم رفت به چند ساعت پیش....
چندساعت قبل*
-متاسفانه جواب ازمایشتون مثبته !
شما تومور مغزی دارید و متاسفانه پیشرفته هست.....
با تعجب نگاهی به دکتر کردم و شوکه گفتم :
-چی ؟!.....چطور ممکنه ؟!
-خانوم محسنی لطفا آروم باشید ....
طبق آزمایش ها خیلی وقته که درگیر بیماری هستید !
باید مراقب باشید متاسفانه تومور بدخیم در بدترین جای مغزتون هست !
دستام مشت شد و به سختی لب زدم :
-درمونش چیه ؟!
میشه درمانش کرد ؟!
دکتر سرشو پایین انداخت و گفت :
-متاسفم که اینو میگم اما تومور شما یکی از تومور های نادر هست !
و درمانی جواب بده خب ....
حرف دکتر که قطع شد چشامو بستم و لب زدم :
-چقدر ....چقدر دیگه وقت دارم ؟!
- 3 یا 4 ماه،بیشتر نشده تاحالا.....
-بعدش میمیرم؟
-خانوم محسنی باید تلاشتون رو بکنید و تحت درمان قرار بگیرید !
تغذیه مناسب داشته باشید و دارو مصرف کنید !
#شعلههایعشق 😈💦
#پارت187
حال
سرمو تکون دادم تا به خودم بیام !
چه مسخره بود زندگیم !
تلاش مو میکردم تا درمان بشم ؟!
نه اینکارو نمیکردم.....
شاید با مرگ میتونستم به آرامش برسم .....
بلند شدم و نگاهی به ساعت کردم از یک شب گذشته بود باید دوش میگرفتم ....
لباس هامو دراوردم و سمت حموم رفتم....
دوش کوتاهی گرفتم و با همون موهای خیس روی تخت نشستم و نگاهی به تم سفید و کرمی اتاق کردم !
چقدر با ذوق این خونه رو دیزاین کرده بودم!
نگاهی به روی میز کردم و قاب عکس خانواده مون رو برداشتم ....
دستمو نوازشوار روی عکس مامان و بابا کشیدم و لبخند تلخی زدم :
-مامان....بابا ....انگار دارم میام پیشتون !
مامان مریم هم اومد پیشتون ....
چقدر دلم براتون تنگ شده .....
اشکام دست خودم نبود دیوونه وار داشتم گریه میکردم و عکس رو به سینه ام فشار میدادم ....
نفهمیدم چقدر گریه کردم که بالاخره خوابم برد ....
دوستَش دارم ، دوستَم دارد .. وَ این عاشقانه ترین داستان کوتاه دُنیاست ..😈🔞💦
118 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد