#شعلههایعشق😈💦
#پارت164
ساعت گذشته بود و هنوز همه مشغول بودن و حال تمام حساب های محمودی را فهمیده بودند !
حال خیلی راحت البرز می تونست به راحتی محمودی را به زندان بیندازد و زنش را به دادگاه بکشاند....
با صدای گوشی دخترک همه نگاه ها به سمت او چرخید که دخترک با اخم گوشی را برداشت ....
-الو ....
و کاش جواب نمیداد!
کاش نمیشنید ....
زندگی داشت در همین ماه های آخر با تمام بیرحمی باهاش رو در رو میشد !
وقتی شوکه افتاد روی صندلی هرسه مرد با ترس بلند شدن !
دخترک حتی نفس کشیدن رو هم یادش رفته بود!
البرز زودتر از همه به خودش اومد و به سمتش رفت ....
با اخم های درهم دستشو گرفت :
-خوبی چیشدی تو ؟!
دخترک نفس نمی کشید و چشمانش خیره به زمین بود که البرز کنارش نشست و همانطور که بغلش میکرد گفت:
-نفس بکش ....
امیر آب بیار .....
دست دخترک رو گرفت اما وقتی دید دخترک هیچ ری اکشنی نشون نمیده دستش بلند شد و روی صورت دخترک فرود اومد و دخترک به خود اومد !
1403/07/10 14:13