The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

شعله‌های عشق😈🔞💦

128 عضو

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت283

قبل اینکه چیزی بگه سریع ازش فاصله گرفتم و تا خواستم از زیر نگاه های باربد و البرز دور بشم باربد دستمو گرفت و همانطور که خیره نگاهم میکرد گفت:

-برو یه چیزی بخور .....بعدش باهم میریم....

میخواستم اعتراض کنم اما با دیدن چشمای که داشت بهم خط و نشون می‌کشید فهمیدم اگه مخالفت کنم بازم دیوونه میشه !

فقط سری تکون دادم و به سمت آشپزخونه رفتم و کمی آب پرتقال خوردم کمی نوتلا خوردم که آرزو هم وارد آشپزخونه شد و گفت :

-چخبر خواهر شوهر ؟!

سری تکون دادم و گفتم :

-خوبم ....نگران نباش....

-بریم پس همه آماده ان ....

- باشه.....

از اشپزخونه که زدیم گفتم :

-نفس کوش؟!

صدای البرز اومد که گفت:

-پیشه سرایدار میمونه....حاضری؟

کتایون کفش هامو به سمتم آورد و گفت :

-بپوش ببینم !

نگاهی به کفشا کردم و گفتم :

-نمیشه من نپوشم؟!

1403/07/23 17:06

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت284

آرزو نیشگونی گرفت و گفت :

-خیر نمیشه !
بپوش بیینم ....

هوفی کشیدم و گفتم :

-اخه چرا من باید بیام؟

میخواستم غر غر کنم اما سردرد بیشتر از این اجازه شو بهم نداد و کفش هارو پوشیدم و شالمو مرتب کردم و باهم از خونه زدیم بیرون !

من و البرز باهم سوار یه ماشین شدیم و ما بقیه هم زن و شوهری سوار ماشین شدن !

سردردم که بیشتر سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و خیره به جاده شدم و تا چشمام رو بستم با صدای گوشیم صاف نشستم و با دیدن شماره دکترم اخمام توهم شد !

دکتر ناصری دوست خانوادگی مون بود و اولین کسی بود که از بیماریم با خبر شد و خودش پرونده مو به دست گرفته بود !

صدای مهربونش که تو گوشم پیچید لبخند روی لبم نشست :

- سلام عزیزم خوبی؟!

لبخندی زدم و گفتم :

- سلام ...ممنونم شما خوبین ؟!

-من خوبم....زنگ زدم حالتو بپرسم .....

اخم کردم !
هرگز برای همچین چیزایی زنگ نمی‌زدند!

-واقعا؟
مطمئن باشم ؟

-خب راستش ....راستش میتونی الان حرف بزنیم؟

1403/07/23 17:06

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت285

نگاهی به البرز کردم و گفتم :

-نه راستش الان بیرونم ....اگه میشه آخر شب خودم بهتون زنگ بزنم ؟!

دکتر انگار فهمید که شرایطی ندارم باهاش حرف بزنم که سریع گفت:

-منتظر تماست هستم....

-چشم ....

گوشی رو که قطع کردم نگاهی به البرز در حال رانندگی کردم اخماش توهم بود و معلوم بود نگرانه !

لبمو تر کردم و گفتم :

-نگران نباشید .....همه ما دارین تلاش می‌کنیم کسی این وسط ضرر نبینه !

سری تکون داد و گفت :

-نیستم ....من فکر میکردم *** مهمی از دست دادم اما حالا میفهمم میتونم بشم همون البرز سابق و بی رحم بشم !

سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم که چند دقیقه بعد جلوی ویلای بزرگی ایستاد و من آیینه ماشین رو پایین دادم و کمی رژمو تمدید کردم و کیفمو برداشتم و تا خواستم پیاده بشم دستمو گرفت و منو سمت خودش کشید !

هینی کشیدم و با چشمای گرد نگاهش کردم که گفت :

-خیلی خوشگل شدی !

1403/07/23 17:06

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت286


نگاه هردومون بهم گره خورده بود !
نگاهش عجیب بود !
سریع به خودم اومدم و نگاهمو ازش گرفتم و گفتم :

-معلومه خوشگلم....
برای همین هرجا میرم این همه طرفدار دارم !

نیشخندی زد و سرشو بهم نزدیک کرد و خیره تو چشمام گفت :
-عه ....
پس بهم بگو کارم سخت شده !


شوکه نگاهش کردم‌ که گفت :
-یادت رفته تو زن منی !
‌و حق نداری اینطوری دلبری کنی !

انگار که بهم برق وصل کرده باشن !
داشت چه می گفت این مرد؟!

بریده بریده گفتم :

-چی؟!....من....منظورت ...چی...چیه؟!


-یادت رفته من و تو باهم ازدواح کردیم ؟!

سری به تاسف تکون دادم و گفتم :

-خواب دیدی خیر باشه جناب رئیس !
فقط نقشه بود نکنه یادت رفته!

نیشخندی زد و گفت :

-چرا؟
بالاخره آرزوی هر زنی هستم!

1403/07/23 17:06

#شعله‌های‌عشق 😈💦


#پارت287

با چشمای گرد نگاهش کردم و گفتم :

-اوه ....نمیدونستم جنتلمن !
واقعا آرزوی منم هستی !

سری تکون داد و گفت :

-میدونم....‌
و اگه بخوای شاید آرزوت به واقعیت تبدیل شد!

سرمو سمتش خم کردم و گفتم :

-بهتره پیاده بشیم ...‌‌
من هرگز ازدواج نمیکنم...‌.


پوزخندی زد گفت :

-زیاد خیالاتی نشو ‌....
من که ازت خواستگاری نکردم داری حالا ناز میکنی !

خندیدم و حرف خودشو به خودش برگردوندم:

-ولی من زن تو هستم!
پس خواستگاری کردی !

چشماش ریز شد و با تاسف سری تکون داد و گفت :

-نه به این جنبه شوخت نه به اون اخمات !

شونه بالا انداختم و گفتم :

-حداقل مثل تو نیستم که همیشه اخم کرده ام و کسی ببینه میترسه !

با حرفم باابروی بالا رفته نگاهم کرد و گفت :

-الان توئه *** از من میترسه ؟!

با شیطنت گفتم:

-نه دراکولاجونم !

1403/07/23 17:07

شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت288

پوزخندی زد و گفت :

-واقعا که ....
از نظرت *** بده اما دراکولا خوبه؟!

لبخندی زدم و گفتم :

-حالا که فکر میکنم خیلی بهت میاد !

نیشخندی زد و تا خواست بهم نزدیک بشه خندیدم و گفتم :

-عنرا دستت به من برسه !

بعد حرفم سریع از ماشین پیاده شدم و لا دیدن کتایون و آرزو و باربدی که با چشمای گرد داشتن نگاهم میکردن صاف ایستادم و البرز هم از ماشین پیاده شد و کنارم ایستاد !

آرزو با چشمای ریز گفت :

-چخبره اینجا؟!

دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خنده ای کردم و گفتم :

-هیچی بریم....

باربد اخم کرده چشم غره ای بهم رفت که شانه بالا انداختم و جیزی نگفتم که همه باهم وارد ویلا شدیم و بادیگارد های فواد بود کا همه جای راه با دیدنمون در حال آماده باش قرار گرفتن !

اینکه مرکز توجه شده بودیم واقعا هیجان انگیز بود!

1403/07/25 13:53

شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت289

فواد با نیشخندی که روی لبش بود و میخواست نشون بده که میدونست قراره بیاییم اینجا !

بهم که رسیدیم فواد لبخند مصنوعی زد و دستشو دراز کرد :

- باورم نمیشه برای مهمونی من شما دوتا هم اومده باشین !

البرز همانطور که دست می‌داد نیشخندی زد و گفت :

-باور کنم نمیدونستی وقتی بادیگاردهات هم آماده بودن ؟!

فواد پوزخندی زد و گفت :

- بالاخره من تاجرم!


باربد سری تکون دادو گفت :

-واقعا اینطور فکر میکنی ؟!

فواد سری تکون داد و گفت :

-من اشتباه نمیکنم !


البرز همانطور که دستاشو تو جیبش میذاشت گفت:

-زیادی به خودت مطمئنی!

فواد نیشخندی زد و تا خواست چیزی بگه یهو نگاهش به من افتاد و سریع به سمتم اومد !

1403/07/25 13:53

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت290


درست مقابلم ایستاد و لبخندی زد و گفت:

-چقدر خوشبختم که تونستم دوباره پرنسس رو ببینم !

با اخم سرمو تکون دادم :

-اوهوم واقعه خوشبخت هستید !

ابروش بالا رفت و گفت :

به پیشنهادم فکر کردی ؟

سرمو سوالی تکون دادم که گفت :

-پیشنهاد همکاری !

نیشخندی زدم و یک قدمی فاصله رو پر کردم و خیره به چشماش با لبخند گفتم :

-عادته آدم بخری؟!

شوکه گفت :

-چی ؟!

سری تکون دادم و گفتم :

-هیچی !

تا خواست حرفی بزنه البرز گفت:

-میز ما کدومه؟!

یکی از خدمتکارا جلو اومد و گفت :

-من همراهی تون میکنم !

همه باهم به سمت میز رفتیم ....
خوشحال بودم فواد جیزی درمورد من والبرز نگفته بود !
چون نمیدونستم اگه پیش باربد چیزی بگه باید چجوری اون رو آروم کنم !

1403/07/25 13:53

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت291


چند دقیقه بیشتر ننشسته بودیم که با ورود هستی همه نگاه ها به اون سمت چرخید!

هستی با یه لباس سفید کوتاه دکلته که تقریبا میشه گفت فقط وسط بدنش پوشیده بود !

دست البرز مشت شد اما اون زن وقیحانه جلو اومد و وقتی فواد به اسقبالش رفت هستی با لبخند بغلش کرد !

بی حوصله نگاهمو از اون دوتا گرفتم و با دیدن محمودی که با لبخند پشت سر هستی اومد سری به تاسف تکون دادم !

البرز بدون اینکه اخمی کنه دستش رو نیز گذاشت و خونسرد به صندلی تکیه داد ....

هستی و محمودی با لبخندی به سمت ما اومد و نگاهی به البرز که بی توجه به اون نوشیدنی میخورد کرد و گفت :

-میدونستم میای !
واقعا دلم میخواست امشب بیای !

البرز حتی نگاهش نکرد که هستی با لبخند گفت :

-امشب خبرای عجیبی قراره بشنوی !

البرز نیم نگاهی بهش گرد و گفت :

-مشتاقم بشنوم !

حرصی که هستی میخورد کاملا مشهود بود !
بدون اینکه چیزی بگه ازمون دور شد که کتایون سمتم چرخید و گفت :

-اون زن .....

-همسر رئیسمه!

1403/07/25 13:53

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت292


البرز نیم نگاهی بهم کرد و گفت :

-همسر سابق خانوم محسنی !

نیشخندی زدم و گفتم :

-بالاخره زن شماست دیگه !

با ابروی بالا رفته نگاهم کرد و گفت:

-شاید من یه زن دیگه گرفتم !....

با اخم به سمتش چرخیدم و گفتم :

-واقعا؟!....
ولی فکر نکنم کسی قبول کنه ....

البرز جامشو برداشت و با لبخند گفت :

-تو زیاد داری حرص میخوری !
ولی اون زن قبول کرده !

لعنتی !
مردک داشت به خودم اشاره میکرد !

سری تکون دادم و گفتم :

-خوشبخت بشید جناب !

البرز با جدیت گفت :

-ممنونم ....

چیزی نگفتم و نگاهمو به سمت جایی که مهمون ها می‌رقصیدن دوختم که کتایون با شیطنت گفت :

-بریم برقصیم؟!

سر همه مون باهم به سمت کتایون چرخید که آرزو هم سر تکون داد و گفت :

-آره.....بریم ....

وقتی سارا و مهتاب و الناز هم موافقت کردن نگاه کتایون با خشم روی من نشست و گفت :

-جرات داری مخالفت کن !

1403/07/25 13:53

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت293


هوفی کشیدم که آرزو گفت :

-بریم به یاد قدیما دخترانه برقصیم !

لبخندی زدم و گفتم :

-بریم!

همه باهم به سمت جایگاه رفتیم و با آهنگ شادی که پخش می‌شد شروع کردیم به رقصیدن !

تموم هنرمون این بود !
موهای باز و پیرهن های ببندی که پوشیده بودیم مارو تو این جمع مورد توجه بودیم !

اهنگ که تموم شد با لبخند به سمت صندلی ها رفتیم و هنوز با میز خودمون فاصله داشتیم که فواد با لبخند همانطور دست میزد نزدیکم اومد و گفت:

-عالی بود !

سری تکون دادم و گفتم:

-میدونم !

تا خواست چیزی بگه سریع گفتم :

-من باید برم !

سریع از کنارش رد شدم و به سمت میز که رفتم با دیدن نگاه باربد و البرز لبخندی زدم و سر جام نشستم ......

کتایون سریع خودشو بهم رسوند و کنار گوشم گفت :

-باید می دیدی چه اخمی کرده بودن !

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:

-خیالاتی نشو...‌

بعد سرمو به سمت البرز چرخوندم و با دیدن اخماش سریع نگاهنو دزدیدم!

1403/07/25 13:54

@2mahshid2😉

1403/07/25 16:43

#شعله‌های‌عشق 😈💦


#پارت294


نگاهمو به باربد دوختم که تو گوش آرزو داشت حرف میزد !
و از اخم های باربد و چشمای نگران آرزو معلوم بود داره چی میگه !

کمی از آبمیوه خوردم و رو به باربد گفتم :

-بسه ....بخدا بچم رو دیوونه کردی !
یه رقص بود دیگه !

باربد با چشمای گرد به سمتم چرخید و گفت :

-بچت ؟!

رو به کتایون کردم و گفتم:

-میشه جاتو با آرزو عوض کنی ؟
بنده خدا فکر کنم شب سردرد بگیره !


کتایون شوکه چی گفت که نگاهمو به باربد دوختم و گفتم :

-از وقتی نشسته یه سر داری تو گوشش حرف میزنی !
بسه دیگه ....اذیتش نکن !

باربد اخم کرد و گفت :

-داری طرف آرزو رو میگیری ؟


نیشخندی زدم و گفتم :

-تو برادرمی پس اونی هم که کنارت خواهرمه !
من هرگز خواهر شوهر بازی درنیاوردم!
حالا یا بس میکنی یا شب باید بالش رو بغل کنی !

دیدن ابروهای بالا رفته دیگران برام مهم نبود !
بالاخره اون برادرم بود و همه میفهمیدن یه روزی!

آرزو با حرفام سرشو به شونه باربد تکیه داد و لب زد :

-بدون اون نمیتونم بخوابم!


با شوخی اخمامو توهم کردم و با لب های جمع گفتم :

-باشه حالا ....چندش !

آرزو ابرو برام بالا انداخت که باربد هم دستشو دور کمرش حلقه کرد و با اخم بهم گفت :

-خودت هم باید اینارو میشنیدی !

1403/07/29 14:33

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت295

تا خواستم جوابی بهش بدم البرز آروم لب زد :

-خودت هم باید جواب پس بدی !

به سمتش چرخیدم و نگاهی بهش کردم که با جدیت انگار که چیزی نگفته بود به مهمون ها نگاه می‌کرد!

دستامو بالا بردم و رو به باربد گفتم :

-فقط رقص بود دیگه !

-برای همین اون مردک داشت میخوردت ؟!


خنده ای کردم و گفتم :

-من زنت نیستما.....
دختر مجرد به زیبایی من خواستگار زیاد داره !

باربد اخم کرد و گفت :

-دلارا.....


آرزو دستشو روی بازدی باربد گذاشت و گفت :

-نگران نباش ....اون به مردی نگاه نمیکنه !
چنان مرد بیچاره رو ضایع کرد بیاو ببینی !

البرز نگاهی بهم کرد که امیر از فرصت استفاده کرد و گفت :

-اینجا چخبره ؟!
خانوم محسنی با باربد تهرانی ؟!

البرز سری تکون داد و گفت :

-خواهر و برادرن !

شانه ای بالا انداختم که امیر گفت:

-فکر نمیکردم....پس باربد تهرانی که فهمیده بودیم ....

البرز قبل اینکه حرفش تموم بشه گفت :

-آره.....

امیر شوکه بود و بعد چندتا سوال آروم گرفت !

همه داشتن به گروه رقص وسط نگاه میکردن که البرز سرشو سمتم خم کرد و گفت :

-دلم میخواد بدونم با چه جراتی پاشدی و رقصیدی؟!
اونم جلوی فواد؟

1403/07/29 14:33

#شعله‌های‌عشق 😈💦


#پارت296

به سمتش چرخیدم و با چشمای گرد گفتم :

-عجب ....چرا مثلا ؟
مگه بد بود ؟!

البرز نگاهم کرد و گفت :

-چون خوب بود برای همین دارم میگم !

خندیدم و گفتم :

-عجب ...

تا خواست چیزی بگه با قطع شدن صدای موزیک و بالا رفتن فواد و هستی نگاه هامون به اون سمت چرخید که فواد با لبخند همانطور که میکرفون رو بدست می گرفت گفت :

-خب عزیزان علت این مهمونی رو فکر کنم از طریق رسانه ها فهمیدید!
همانطور که میدونید شرکت ◇ که به نام منه الان یه سرمایه گذار جدید با یک سرمایه بزرگ به شرکت من اومده و سهام شرکت داره بالا تر میره !
این مهمونی رو ترتیب دادم تا شما رو با سرمایه گذار جدید مو معرفی کنم !
این شما و این هستی ماجد سرمایه گذار جدیدم !

هستی با لبخند کنار فواد ایستاد و گفت :

- سلام.....
من هستی ام میدونم بعضی هاتون منو میشناسین ....
الان با سرمایه ای که بدست آوردم دلم میخواست تو یه شرکت بزرگ سرمایه گذاری کنم !

1403/07/29 14:33

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت297


نگاهی به هستی کردم با اعتماد به نفس حرف میزد و مطمئن بود که کارش قراره خوب پیش بره !
اما حقیقت این بود که همیشه اونجور که ما می‌خواستیم پیش نمیرفت زندگی !

هستی با صمیمت تمام حرفاشو زد و همینکه تموم شد البرز و باربد نگاهی بهم کردن و با تاییدی که با سر بهم دادن هردو بلند شدن و البرز با نگاهی که بهم کرد فهمیدم منم باید برم پشت سر من کاوه و مهران و امیر و آرشام هم بلند شدن !

هردو شون با دستایی که تو جیب هاشون بود به سمت فواد رفتن و نگاه همه داشت روی ما بود !

همشون اخم کرده بودن و صورت هاشون اینقدر جدی بود که فواد و هستی با دیدن باربد و البرز کنارهم بهم نزدیک شدن معلوم بود که نگران واکنش البرز بودن!

به جلوی البرز که رسیدیم البرز نیشخندی زد و گفت :

-عالی بود فواد واقعا سرمایه زیادی بدست آوردی!

بعد نگاهشو به هستی داد که هستی سعی کرد نگاهشو مستقیم به چشمای البرز بدوزه اما هول شدنش کاملا معلوم بود !

1403/07/29 14:33

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت298

قدمی به هستی نزدیک شد و لب زد :

-تو واقعا فوق‌العاده هستی خانوم ماجد !
این سرمایه رو از کجا بدست آوردی؟
گنج پیدا کردی ؟

هستی نگاهشو دزدید و گفت :

-باید بهت جواب بدم ؟
ولی چون میخوام بیشتر بسوزی بذار بگم ....
پول های تو هست با کمی پولی که از پدرم گرفتم !


ابروهای البرز بالا پریدند و دستاشو از جیبش درآورد و شروع کرد به دست !

-تو واقعا مرز های وقاحت رو تغییر دادی !
فکر کروی میتونی با چنین چیزی منو زمین بزنی ؟
تو زن من بودی اما نمیدونی این شرکت دارو سازی فقط یه شرکت های منه!
نگفتی اون البرز چندتا شرکت داره حتی سهام این شرکت هم بیاد پایین سهام شرکت های دیگه اش هست ؟!

هستی پوزخندی زد و گفت:

-تو هنوز نفهمیدی شرکت های دیگه ات نمیتونه تو سهام این شرکت دخالت کنه !

1403/07/29 14:33

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت299


البرز سری تکون داد و گفت :

-تو واقعا باهوش خانوم ماجد اما *** هم هستی !
با رقیب من میریزی روهم ؟!
و فکر می کنی من قراره بنشینم و به نمایشگاه مسخره تو و این مرد نگاه کنم ؟!


هستی و فواد شوکه شده بودن و چشمای گردشون نشون میداد که گیج شده بودن !

فوادی که تا حالا با نیشخند روی لبش داشت به ما نگاه میکرد قدمی به جلو برداشتم و گفت :

-منظورت چیه؟!

البرز سری به تاسف تکون داد و گفت :

-اینکه عقلتون دادی دست این زن واقعا در عجبم!
تو که میدونستی من دارم کارهای طلاق رو میکنم و داره جدا میشه از من ....
چرا بهش اعتماد کردی؟!

فواد گیج نگاهمون کرد که باربد قدمی به جلو برداشت گفت :

-من و البرز تصمیم گرفتیم شرکت هامون باهم ادغام بشن و سهام هردو باهم قراره ادغام بشن !

هستی شوکه سری تکون داد و گفت :

-امکان نداره!

1403/07/29 14:33

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت300


باربد چشماشو ریز کرد و گفت :

-چرا نشه؟!
اتفاقا از همه جا حمایت میشه !

فواد و هستی خودشون رو گم کرده بودن که با اشاره ای که البرز بهم کرد تبلت توی دستمو باز کردم و صفحه ی مورد نظرمو به سمت هستی گرفتم و گفتم:

-این تمومه ماجرا نیست !
خانوم ماجد چون سرمایه از حساب آقای اردشیری برداشت شده و از طریق شما به آقای محمودی انتقال یافته و پولی که برداشت کردین نصف مهریه تون رو شامل میشه !
و به خاطر کاری که کردین دادگاه مهریه تون رو قراره بگیره اما الان به خاطر اینکه حدود 10میلیارد از حساب برداشتید سه چهارم مهریه تون حساب میشه و کمی از مهریه تون براتون میمونه !

چشمای گشاد زن مقابلم نشون میداد که انتطارش رو نداشت !
ماهم خودمون هم انتطار نداشتیم !
اما وقتی مجیدی وکیل البرز سه ساعت قبل زنگ زد و گفت مهریه هستی کمتره باورمون نمیشد اما مجیدی با ماده های قانونی بهمون فهموند که میشه!

اوضاع بدی بود و همه داشتن به ما نگاه میکردن و پچ پچ میکردن !

1403/07/29 14:33

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت301


هستی با حال بدی به سمتم اومد و چندی به موهام زد !
چون انتظارش رو نداشتیم همه با چشمای گرد بهمون نگاه میکردن و کسی نتونست جلوشو بگیره !

حال هستی بود که با خشم موهام رو گرفته بود و می کشید و با خشم شروع کرد به حرف زدن !

-توئه دختره دیوونه.....داری چی میگی هان؟!
فکر کردی چون با البرز ازدواج کردی میتونی مهریه منو بالا بکشی؟!
من تا قرون آخر مهریه مو از این مرد میگیرم !
اینکه با مول شوهرم چیکار کردم یا نکردم به تو یکی ربط نداره!
زنیکه هرزه تو جای منو گرفتی !
چطور تونستی با مردی که هنوز زنش رو کانل طلاق نداده و یه بچه 4ساله داره ازدواج کنی ؟!

چشمام گرد شده بود و انتظار این رو اصلا نداشتم !
فواد همه چی رو درباره من و البرز گفته بود !
چشمای گرد شده باربد نشون میداد چقدر شوکه شده !

البرز هم انگار بهش شوک وارد شده بود چون هیچ کاری نمیتونست بکنه !

تا حالا دختر نجار دیدید؟
من دل‌آرا، اولین دختری شدم که پابه‌پای فؤاد با تخته و چوب کار می‌کردم.
چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمی‌داد هیچ‌جا کار پیدا کنم.
عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سه‌سوت اخراج شم.
اما یه نفر تو نجاری بهم کار داد: فؤاد....
سرش درد می‌کرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود.
نه از کیان می‌ترسید، نه از عاقبت کمک به من... تا اینکه.

1403/07/29 14:33

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت302

موهام رو بیشتر کشید و گفت :

-به خاطر پولش بود نه ؟
برای همین کاری کردی که سریع عقدت کنه !
فکر کردی اموالش به تو میرسه؟
نه نمیذارم !

پوزخندی زدم زیادی داشت چرت و پرت می گفت !
سکوت البرز و باربد به خاطر شوکه شدنشون عصبانیم کرده بود !
به خودم اومدم خودم به این دختر می‌ فهموندم نمیتونه با من اینطوری رفتار کنه !
با دستم مچ دستشو گرفتم و همانطور که فشار میدادم گفتم :

-باورم نمیشه داری حسودی میکنی ؟
زنی که خیانت کرده باشه چطور میتونه اینقدر وقیح باشه ؟
اینکه چرا باهاش ازدواج کردم به تو ربط نداره !
تو خودت باعث شدی دختر و شوهرتو از دست بدی من کاری نکردم !
لیاقت همه با کاری که انجام میدن معلوم میشه !
و تو لیاقت نداشتی....
لیاقت مامان شدن و زن البرز شدن رو نداشتی!

مچ دستشو رو محکم فشار میدادم و که چهرش درهم شد و دستش که از موهام جدا شد به عقب هولش دادم و لب زدم :

-تو زندگی من و همسرم و دخترم دخالت نکن !
اگه بفهمم با استفاده از نفس بخوای به پول و ثروت برسی اینقدر باهات آروم رفتار نمیکنم !

1403/07/30 20:13

#شعله‌های‌عشق 😈💦

#پارت303

مثل وحشی ها شده بود و صورت سرخش نشون میداد داره حرص میخوره !


-داری دروغ میگی !

تا خواست دوباره به سمتم بیاد البرز سریع اومد جلوم و گفت :

-نشنیدی چی گفت ؟!
به تو ربط نداره من با کی ازدواج کردم !

هستی جیغی کشید و گفت :

-امکان نداره.....تو نمیتونی با یه دختری که از خودت پایین تره ازدواج کنی !

البرز نیشخندی زد و گفت :

-چرا ؟!
چون یبار عاشق تو شدم فکر میکنی قراره تا آخر عمر به پای تو بسوزم؟!
من .....

البرز نگاهی بهم کرد و لب زد :

-من دلارا رو دوست دارم !
خودمم انتخابش کردم....
بخوای براش دردسر درست کنی خودم میکشمت !
به جون نفس قسم که اگه تاحالا کاریت نداشتم به خاطر نفس بود !
آنا ار الان به بعد اگه خبطی کنی مرگی برات رقم میزنم که تصورش نمیکنی!

هستی ناباور سری تکون داد و گفت :

-داری جلوی همه منو به خاطر این دختر فقیر تحقیر میکنی؟

خیره به چشمانم گفت: یه کاری میکنم که هیچ *** گردنت نگیره شیدا!
هیچ کس، کوچکترینش اینه که از ریخت بندازمت و...
لبش را خیس کرد و ادامه داد: بدترینش هم خودت بهتر میدونی چیه! 
به عقب هلش دادم، او هم بدون مقاومت عقب رفت.
با خشم نگاهش کردم و گفتم: خیلی آشغالی! اصلا بویی از آدمیت بردی؟مردونگی توی وجودت هست که اینطوری تهدیدم میکنی، شغال؟!
خندید و تن من لرزید و باز جلو آمد و...

1403/07/30 20:13

🙂عزیزان این رمانو رسیدم ب نویسنده حالا میخوام یه رمان دیگ بزارم اینو هم ادامه میدیم هرووقت ک گذاشت
پارت یک رمان جدید رو گذاشتم تو گروه گفت و گو رمان اونجا نظراتتون رو بگین

1403/07/30 20:28

nini.plus/roman8572

1403/07/30 20:29

#پارت_2😍😋
لیوان مشروب و به لبام نزدیک کردم و با خماری به چشمای فرانک نگاه کردم، هنوزم همون حرومزاده ی سابقه، برای رسیدن به منافعش جوری دهن آدم و میبنده که نتونی اعتراضی کنی،ولی
منم میدونم چیکار کنم باهاش به این قرار داد اخرم نیاز دارم تا برای همیشه از زندگی کوفتیم حذفش کنم پس لبخند دلربایی زدم و با چشمای سبزابی خاص و تبدارم زل زدم به چشماش و با لحن خاصی زمزمه کردم.
فرانک، برام مهم نیست قدیما چی گذشته ولی این قیمت بی حرمتی به منیه که 5 ساله ادمتم، خودتم خوب میدونی این کارو به
هرکسی پیشنهاد بدی کونـش و برمیداره و فرار میکنه، چون همونطور که گفتم رفتن تو دهن شیر و بازی با جونه، اما از اونجایی که من تواناییهای بخصوص خودم و دارم و برای تو ارزش زیادی قائلم و نمیخوام حرفت و زمین بندازم اوکی، فقط توام رو قیمت پیشنهادیم فکر کن و قبول کردی خبرم کن.
از روی صندلی بلند شدم لباس دكلتهام قسمت زیادی از سینـه های بزرگم و نشون میداد و کوتاهی و تنگی لباسمم پاهای خوش تراش و بلندم و به نمایش میذاشت و از پشت باسـن بزرگم داشت لباسم و پاره میکرد. فرانک مثل همیشه خمار زل زد به هیکلم و پاهاشو گذاشت روی میز و با سرمستی لب زد.
- هنوزم نمیدونم چرا اون روز منه كصمغز پلمپتو باز نکردم و دادمت دسته اون مردک مریض.

1403/07/30 20:37