#شعلههایعشق 😈💦
#پارت283
قبل اینکه چیزی بگه سریع ازش فاصله گرفتم و تا خواستم از زیر نگاه های باربد و البرز دور بشم باربد دستمو گرفت و همانطور که خیره نگاهم میکرد گفت:
-برو یه چیزی بخور .....بعدش باهم میریم....
میخواستم اعتراض کنم اما با دیدن چشمای که داشت بهم خط و نشون میکشید فهمیدم اگه مخالفت کنم بازم دیوونه میشه !
فقط سری تکون دادم و به سمت آشپزخونه رفتم و کمی آب پرتقال خوردم کمی نوتلا خوردم که آرزو هم وارد آشپزخونه شد و گفت :
-چخبر خواهر شوهر ؟!
سری تکون دادم و گفتم :
-خوبم ....نگران نباش....
-بریم پس همه آماده ان ....
- باشه.....
از اشپزخونه که زدیم گفتم :
-نفس کوش؟!
صدای البرز اومد که گفت:
-پیشه سرایدار میمونه....حاضری؟
کتایون کفش هامو به سمتم آورد و گفت :
-بپوش ببینم !
نگاهی به کفشا کردم و گفتم :
-نمیشه من نپوشم؟!
1403/07/23 17:06