The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

شعله‌های عشق😈🔞💦

128 عضو

#پارت_3😍😋
خنده دل فریبی کردم و رفتم جلوش دستم و اغواگرانه کشیدم روی قسمتی از سینش که دکمههای لباسش باز بود مشخص بود.
خم شدم کنار گوشش و پر حرارت لب زدم
-حالا- تو رو پیشنهادم فکر کن بعدا شاید راجب این موضوعم به توافق رسیدیم عزیزم
لاله گوشش و بوسیدم و سرم و بلند کردم که نفس عمیقی کشید. ازش دور شدم پشتم و بهش کردم و رفتم سمت در و همین که خواستم در و باز کنم صداشو شنیدم.
بيا *** ، مثل همیشه با اون بدن لعنتیت خرم کردی..بیا هر چقدر که میخوای تو قرار داد بنویس امضا کنیم تموم شه بره..وقتی
نیست مسابقه اخره همین هفتس و ماموریتت رسما شروع میشه.
لبخند بدجنسی روی لبم نشست اروم برگشتم سمتش و راه رفته رو برگشتم جلوی میز ایستادم که باز نگاهی به سر تا پام انداخت و بعد کاغذ قرار داد و پاره کرد و کاغذ جدیدی از کشوی میزش در آورد و یه چیزایی نوشت و بعد چرخوند و هل داد سمتم.
نگاهش و انداخت تو صورتم که زبونی روی لبـای سرخم کشییدم و
جوری خم شدم روی میز که سینههای گرد و خوش دستم توی دیدش قرار بگیره خودکار و برداشتم و جلوی قسمت مورد نظر قیمت درخواستیم و نوشتم و پاشم امضا کردم، خودکار و پرت کردم رو کاغذ و صاف ایستادم. فرانک لیسی به لبـاش زد نگاه خمارش و
بزور از سیـنه هام برداشت و کاغذ و بلند کرد وقتی چشمش به

1403/07/30 20:39

تو گپ رمان بگین تا الان چطور بود🙂

1403/07/30 20:40

#پارت_4😍
قیمت خورد چشماش گرد شد و انگار مستی از سرش پرید.اب
دهنش و قورت داد اخمی کرد بلند شد و با صدای بمی گفت:
چی فکر کردی پیش خودت؟ فکر کردی من این همه پول و میدم
به تو تا فقط جلوی به مرتیکه عوضی دور روز فیلم بازی کنی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
-میل خودته ، ولی اینو یادت نره اون دو روزی که ازش داری
حرف میزنی قرار نیست برمهاوایی با پسرای لاشی لاس بزنم،
قراره برم بین یه مشت حیوونه وحشی که فقط بوی خون و
میشناسن و کشتن و جنگ و هرچیزی که فکرش و بکنی..درضمن
این قسمت راحت ماجرا بود باید آدمی باشه که بتونی بهش اعتماد
کنی دوتا چک خورد جد و آباده تو و خودش و نذاره کف دسته
یارو، باید بلد باشه چجوری مخ طرف و بزنه و اعتمادش و جلب
کنه باید بتون...
پرید وسط حرفم و باز خمار نگاهم کرد و اومد سمتم
-وقتی عصبی میشی سکسی تر میشی بیبی. قبوله ولی این آخرین
باریه که با همچین قیمتی باهات کار میکنم هوا برت نداره که
همیشه همین برنامه اس.
لبخند زدم ولی تو دلم پوزخندی بهش زدم، چقدر یه آدم میتونه
احمق باشه معلوم نیست چقدر قراره از یارو کش بره که به این
مبلغ رضایت داد. فرانک حتی تو اوج مستی حرف پول میشه
هوشیار ترین آدم روی زمین میشه یه آدم حرومزاده ی
خوشگذرونه خسیس و اما جزو پولدار ترین آدم های شیکاگو که

1403/07/30 20:55

#پارت_5😋
البته چون زیر سلطه مافیاست و تقریبا انگشت کوچیکه حساب
میشه حتی پلیس و دولت هم نمیتونن جلوشون وایسن..حالا اینکه
چرا داره پا رو دم شیر میذاره و گیر داده به اریک که تو راس
مافیاست رو نمیدونم. من جای اریک بودم تک تک استخوناش و
خورد میکردم. اون زیر بال و پره اریک رشد کرده و
حالا... عصبی به خودم فحش دادم خوبه خودمم باهاش
همدستم. هر چند هدف من از اون جداست ولی فعلا با فرانک هم
عقیده ام... با درده سینه راستم به خودم اومدم و با اخم ریزی به
فرانک خیره شدم که سینم و تو مشتش گرفته بود و فشار میداد و
خمار نگاهشون میکرد.
پوزخند کمرنگی زدم و دستم و روی دستش گذاشتم که متوجهم شد
سرش و بلند کرد و تو صورتم لب زد
-نمیخوای بعد از 5 سال طلسم و بشکنی و یه حالی به بدن سکسـیت
بدی؟
با اخم دستش و از سینم جدا کردم و گفتم
همون یباری که گول حرفت و خوردم و کـص و کونـم و راحت و
ارزون تقدیم ادمت کردم برام بسه
برگشته برم ولی فرانک دستم و گرفت کشید که چون پاشنه کفشام
بلند بود تقریبا تعادلم و از دست دادم و پرت شدم تو بغلش.
با تعجب به چشماش زل زده بودم که مماس لبم زمزمه کردم

1403/07/30 20:56

#پارت_6😋
یک میلیون دلاره دیگه به پولت اضافه میکنم و همین امروز
میذارم کف دستت، چطوره؟
اب دهنم و قورت دادم پیشنهاد وسوسه انگیزی بود. من که دیگه
دختر نبودم درضمن معلوم نبود از اون ماموریت لعنتی جون سالم
به در ببرم یا نه. اما با یاد اوری جان تنم خشک شد چشمام و بستم
و به خودم قول دادم همین یکبار باشه..
تو یه تصمیم آنی لبامو محکم چسبوندم به لبای داغش که اول شوکه
شد اما بعد از چند لحظه به خودش اومد و با یه دست کمرم و
محکم چسبید و با دست دیگش باسنم و چنگ زد که تو دهنش ناله
ای کردم و این وحشی ترش کرد.
جوری لبامو میبوسید که سر شده بود بعد از چند دقیقه که نفس کم
اوردیم ازم جدا شد.
دوتامون با نفس نفس و خمار زل زده بودیم به هم.
ازم جدا شد دستم و گرفت ریموت کوچیکی از روی میز برداشت
دكمه قفل در و زد منو برد سمت دیوار مخفی اتاقش بعد از 5
سال باز داشتم پا به اون اتاق میذاشتم با این تفاوت که دفعه پیش
ساده و بدبخت بودم و یه مرتیکه اشغال با وحشی گری بدنم و فتح
کرد منو به دنیای زنونه و کثیف آشنا کرد و حالا با خوده فرانک
قرار بود همخواب بشم.

1403/07/30 20:58

#پارت_7😍
در مخفی و باز کرد و هولم داد داخل و خودشم اومد تو در و بست
و بدون ملاحظه کوبیدم به دیوار و باز لبام و بین حصار لبای
داغش گرفت.
همزمان دستاش فعال بود و با یه دست سیـنه هامو میمالید.با دسته
دیگش پای چپم و آورد بالا و رونم و نوازش میکرد.
ازم جدا شد و جلوی پام زانو زد لباس کوتاه و قرمزم و داد بالا و
تند شرتم و تا زانو کشید پایین و با دیدن بین پام چشماش برقی زد.
قفسه سیـنم از هیجان تند تند بالا و پایین میشد و به فرانک زل زده
بودم.
با دستاش کمی پاهامو باز کرد و بینیش و چسبوند به کـصم و عمیق
بو کشید و فحشی زیر لب داد و وقتی زبون داغش و کشید روش
چشمام و بستم و آهی کشیدم که باز وحشی شد و اینبار تمام التم و
کشید تو دهنش و با ملچ و ملوچ شروع کرد به خوردن.
دیگه ناله هام دست خودم نبود دستام و لای موهاش چنگ زدم و
سره فرانک و بیشتر فشار دادم بین پام.
اه فرانک لعنتی محکم تر اه. دیگه نمیتونم رو پام وایسم،بریم رو
تخت
سرش و آورد عقب و من ترشحاتم و دور دهنش دیدم..خدای من
چه منظره سکسی..چشماش. برق شیطنت داشت پوزخندی زد و
گفت:

1403/07/30 21:05

#پارت_8😋
اون برای راند دومه بیبی عجله نکن بزار اول از این توت
فرنگیه خوشمزت سیر بشم بعد.
دوباره سرش و برد بین پامو و تند تند لیس میزد و میخورد. با گاز ریزی که گرفت جیغی زدم لرزیدم و تو دهنش ارضـا شدم.
تمام ابم و مکید و بلند شد. زبونی به لباش کشید و زل زد به چشمای خمار و تبدارم بعد از بوسیدن دوبارم گفت: چطور بود عروسک؟
- عالی، فقط دیگه نمیتونم رو پاهام وایسم ولم کنی با کـون میخورم
زمین.
خندید و بغلم کرد برد سمت تخت نشوندم و لباسم و از تنم در آورد سوتینمم باز کرد انداخت کنار لباسام و نگاهی به بدنم انداخت. دکمههای لباسش و تند باز کردم و در عرض یک دقیقه اونم لخت مادر زاد جلوم بود.
به مردونگی بزرگ و سیخ شدش نگاه کردم تو دستم گرفتمش که فرانک اه ارومی از بین لباش در رفت و با سینه هام مشغول شد. بعد از چند دقیقه تحملش تموم شد کشیدم پایین و مجبورم کرد رو زانوم بشینم دهنم و باز کرد و یهو تمام مردونگیش و کرد تو دهنم که سرش خورد به گلوم.
اه عمیقی کشید.
اوففف.. خدایا این لبای سرخت و تا صبحم بکنم سیر نمیشم

1403/07/30 21:12

#پارت_9😋
یکم که سـاک زدم براش بلندم کرد خوابوند رو تخت و پاهام و باز کرد و همونجور ایستاده پایین تخت اول مردونگیش و یکم به کصـم مالید و بعد باز یهویی تمامش و واردم کرد که از درد و لذت جیغی کشیدم و ملافه رو چنگ زدم
فرانک اول صبر کرد تا بهش عادت کنم و بعد کم کم ضرباتش و شروع کرد ابتدا اروم و بعد اونقدر محکم و کوبنده که صدای برخورد بدنامون و جیغای من و اههای از سر لذت خودشم تو اتاق
پیچید.
بعد از تقریبا یک ساعت که من 3 بار ارضا شدم فرانکم ارضا شد و ابش و ریخت روی سینه هام و مالیدشون و انگشتش و مالید به كصـم و اورد جلوی دهنم و از بین لبام انگشتش و رد کرد. میک محکمی زدم که صدای شهوتیش بلند شد. عالی بودی ماریا، فکر نکنم دیگه از فکر *** این کـص تپل و سفیدت در بیام.
لعنتی این همه سال کنارم بودی و از این لذت ناب محروم بودیم. با ناز دستی به سینه اش کشیدم و بوسه ریزی بهش زدم و گفتم: - توام عالی بودی عزیزم. حالا بعد از ماموریت اگر زنده موندم بازم میام پیشت.
چشمکی بهش زدم و از روی تخت بلند شدم خودم و تمیز کردم و لباسام و یکی یکی پوشیدم

1403/07/30 21:15

#پارت_10😋
فرانک زل زده بود بهم که موهام و زدم پشت و برگشتم سمتش و
گفتم:
- من میرم دیگه اخره هفته منتظره پیامت هستم.
چهره اش جدی شد بلند شد همونطور که لباساش و میپوشید گفت:
-اوکی. فقط حواست و خیلی جمع کن چیزایی که برات گفتم و فراموش نکن اریک زرنگ تر از چیزیه که فکرش و بکنی ماریا بو ببره داریم دورش میزنیم جوری نابودمون میکنه که فقط یه خاطره ازمون بمونه.
لرزی از حرفش به بدنم افتاد ولی فکر انتقام دوباره خونم و به جوش آورد اما در ظاهر نشون ندادم نمیخواستم فرانک از گذشتم چیزی بفهمه.
اومد جلوم بازوهام و گرفت.
اینارو نگفتم که بترسی فراموش نکن توام کم کسی نیستی زیرک خوش هیکل ، دلربا و فریبنده و البته رزمی کار..میدونم که از پس خودت بر میای پس خودت و دست کم نگیر و با اعتماد به نفس بهش نزدیک شو نقطه ضعف هاشم که بهت گفتم راجب برج
و شرکت و.. همه چیز مفصل صحبت کردیم پس نمیخوام باز تکرار کنم فقط بازم میگم که حواست و خیلی جمع کن با کوچیک ترین خطا ممکنه جونت و از دست بدی.
سری تکون دادم که پیشونیم و بوسید و از اتاق مخفی بیرون
اومدیم.

1403/07/30 21:19

#پارت_11⛔
از گاوصندوق اتاقش یه کیف در آورد و جلوی چشمم بازش کرد
پر از پول بود لبخند یه وری زد و گفت:
الوعده وفا عروسک.
چشمام برق زد لبخندی زدم کیف و ازش گرفتم و جا دادمش تو كيف بزرگم بعد از خداحافظی از فرانک از برجش بیرون اومدم و از بین محافظهای اسلحه به دست رد شدم و جلوی درب خروج رو به دوربین ایستادم و چون میدونستم فرانک داره نگاهم میکنه بوسی فرستادم براش و خندیدم رفتم بیرون.
..
رانندم منتظرم بود در و باز کرد سوار شدم و رفتیم سمت خونم. به لطف فرانک و ماموریتهایی که براش انجام میدادم تونستم پول جمع کنم و برای خودم خونه باغ نصبتا بزرگی بخرم و با برم و بیام چند باری یه سری کله گنده مزاحم کارم شدن و فرانک به راحتی از سره راهم برشون داشت.
محافظ
عملا زیره پوشش اون زندگی میکردم و چند سالی بود که همه فهمیده بودن من حمایت فرانک و دارم و کسی جرعت نداشت بهم نزدیک بشه.
رسیدم به خونه در باز شد و وارد شدیم وقتی پیاده شدم نگاهی به باغ انداختم که همه بادیگارد ها آماده و اسلحه به دست با فاصله یک متری دور تا دور دیوارهای باغ ایستاده بودن و مواظب همه
چیز بودن.
با خیال راحت رفتم داخل که خدمه در و باز کردن.

1403/07/30 21:27

nini.plus/kanal575

1403/07/30 21:29

#پارت_12😋
یه راست به اتاقم رفتم دوش گرفتم و دراز کشیدم روی تخت و به اریک گری فکر کردم
رئیس بزرگ ترین باند مافیا که فرانک انگشت کوچیکشم نمیشد برای همین میخواست منو نفوذی بفرسته و یجورایی اریک و زمین بزنه.
اریک علاوه بر تجارت و قاچاق مواد مخدر و... یه مبارز بود..مبارزی که تو تمام امریکا تک بود و تاحالا شخصی نبود که بتونه شکستش بده برای همین لقب شکشت ناپذیر و داشت..دندون هام رو روی هم ساییدم و چهره بی جون و غرق خون جان جلوی چشمام نقش بست و مسمم تر شدم روی تصمیمم.. من باید برم به هر قیمتی که شده.
پوفی کشیدم و چنگی به موهام زدم
گوشیم و برداشتم و زنگ زدم به رُز وقتی جواب داد خواستم حرفی بزنم که صدای شیطونه لیام تو گوشم پیچید
مااااامي.
اشک تو کاسه چشمم جمع شد برای جلو گیری از ریزش اشکام چشمام و بستم اب گلوم و همراه با بغض سنگین گلوم قورت دادم و
گفتم:
جون مامی.. قربونت برم.
من دلم برات تنگ شده چرا نمیای خونه؟

1403/07/30 21:32

#پارت_13💔
- ميام عزیزم بهت قول میدم . فقط به ماموریت دیگه مونده یادته قبلا هم بهت گفته بودم.
او هوم ارومی گفت که دلم براش ضعف رفت.
صدای خنده رز اومد که به لیام میگفت:
باز تو گوشی من و برداشتی کوچولو؟
صدای ناز لیام جوری به دلم نشست که خودم و لعنت کردم بخاطر دوری ازش که نمیتونم این لحظات کنارش باشم و اونقدر ببوسمش که صورتش قرمز بشه
رز شلوغش نکن من فقط یکبار گوشی تورو برداشتم الانم مامانم زنگ زده دلم براش تنگ شده بود. مطمئنن با من کار داشته نه تو بیا اینم گوشیت. مامانم برگرده میگم برام یدونه بخره
رز گوشی و گرفت و با خنده و تعجب گفت:
سلام ماریا شنیدی حرفای لیام و؟
سلام من واقعا معذرت میخوام..
رز پرید وسط حرفم
این چه حرفیه من به دل نمیگیرم پسرت داره یه مرد مغرور و با اصالت مثل پدرش بزرگ میشه درسته که نیست ولی هر بار لیام
و میبینم یاده جان میوفتم. من و اون باهم بزرگ شدیم درست از همین سن 5 سالگیش پدرم مارو به جان میسپرد و اونم مواظب من و مادرم بود..

1403/07/30 21:40

گپ کانالمون

1403/07/30 21:44

#پارت_14😋
بغض دوباره به گلوم چنگ انداخت و با صدای لرزونی گفتم:
-من خیلی زود برمیگردم رز با دست پر هم برمیگردم..اننقام خون
حان و میگیرم.
رر هم با صدای گرفته ای زمزمه کرد:
-مواظب خودت باش ماریا..لیام از بچگی پیش من بزرگ شده ولی
بازم تو مادرشی و نبودت و خیلی زیاد حس میکنه.
بعد ار قطع کردن حوشی حیره شدم به سفف و بعد ار مروره نفشه
ام حوابیدم.

یک
معره ای کشیدم که همه جا رو سکوت فرا گرفت به جرعت میدودم
بگم حتی نفس ها تو سینه حبس شد
به بدن نیمه جون مبارزه استرالیایی تو دستام نگاه کردم هیچی از
صورتش باقی نمونده بود تقرییا داشت جون میداد با اآخرین توانش
نگاهی بهم انداخت و سرش و به چپ و راست تکون داد تا ار
حوس بگذرم ولی من مرده رحم کردن نیستم اونم به کسی که
میدونه پا گذاشتن به این مسابقه چه عوافبی داره.
پورحندی بهش ردم و کوبوندمش به زمین و با دست مست شدم
کوبیدم به گردن کلفتشو اون و شکستم.

1403/07/30 21:49

#پارت_15
چرخیدم رو به همه ادمایی که اومده بودن مسابقه رو ببینن دستامو
بردم بالا نعره ای زدم که همه به خودشون اومدن و با شادی
سروع به هریاد زدن و سوت زدن کردن.

پورحندی ردم و رفتم سمت در که بازش کردن.

جاستین و ریچارد با خنده و غرور نگاهم کردن و دستی روی
شونه هام گذاشتن.

لبخند یه وری و پیروزمندی کنج لبم بود.

رفنیم سمت رحت کن.

-پسر عالی بودی. بهترین مبارزه استرالیا ام شکست دادی..بی
نظیری مرد.

ریچارد رفت سمت دیوار و روی عکس و اسم اون مرده
استرالیایی و خط زد.

چند ساله پیش وقتی دیگه هیچ ادعای مبارزه ای از امریکا نداشتیم
از کشور های دیگه خواستیم بهترین مبارزاشون و بفرستن تا با من
مبارزه داشته باشن اونم مبارزه مرگ..بدون بازگشت.میخو استم
وقتی نو هر کشوری میرم با ترس و لرز ازم یاد بشه وقتی هرجای
این کره خاکی اسمم میاد همه بترسن و ازم حساب ببرن. هرچند
الانم با کاری که دارم اسم و آوازم همه جا پیچیده.

1403/07/30 21:50

#پارت_19
لگدی به سرش زدم و غریدم:
-مردی که گریه کنه مرد نیست..مردی که التماس کنه مرد نیست.
نگاهی به جاسوس اخری انداختم که دیدم از ترس داره میشاشه..
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
-مردی که از ترس جونش بشاشه ام مرد نیست.
با خشم رفتم سمتش و ساتور و بردم باال که فریاد زد فراااانککک ..
دستم باالی سرم موند که تند تند ادامه داد:
-فرانک..اون مارو فرستاد تا نفوذ کنیم تو ارتشتون..فعال ما سه
نفر بودیم قراره تا چند وقته دیگه افراد بیشتری و بفرسته من این و
وقتی با رئسای دیگه جلسه داشت شنیدم.
-اسم رئسای دیگه؟
-به جز فرانک 3 نفره دیکه بودن استفان ... آنتونی...مایکل.
پوزخندی زدم و رو به ریچارد گفتم :
-اون *** ها فکر کردن با نفوذ بین ادمای من میتونن من و از پا
در بیارن یا اون فرانک *** فکر کرده اگر یار جمع کنه میتونه ..
اون جاسوس پرید تو حرفم و تند گفت:
-نه نه..هیچکدوم از اونا قبول نکردن که با فرانک همکاری
کنن..شنیدم که گفتن در افتادن با اریک گری یعنی مرگ و اونا
چون تحت پوشش شما هستن نمیخوان حمایت شما رو از دست

1403/07/30 22:07

#پارت_20
بدن.. برای همین فرانک میخواست از طریق ما بفهمه شما با کیا
دشمن هستین تا بره اونارو تحریک کنه علی هتون .
پوزخندی زدم و گفتم:
-شنیدی ریچارد؟
اونم پوزخندی زد و گفت:
-اون انقدر احمقه که نمیدونه حتی دشمنامونم با این مقام و جایگاه
شما جرعت ندارن دست از پا خطا کنن چ برسه به اینکه با فرانک
همدست بشن و بر علیه شما بلند شن .
سری تکون دادم و رفتم سمت در که ریچارد گفت با این اخری
چیکار کنیم؟
نگاهی بهش انداختم که سریع سرش و تکون داد و قبل از اینکه
کامل از در خارج شم صدای گلوله رو شنیدم.
درسته که اون بهمون اطالعات کامل داد ولی بازم یه جاسوسن
بود.
از نگهبان جلوی در تیشرتم و گرفتم و بدون اینکه بپوشمش رفتم
سمت عمارتم.
مثل همیشه سکوت حکم فرما بود،به سمت اتاقم رفتم بدنم و دستام
دوباره خونی شده بود و مجبورم بودم برم دوش بگیرم.
بعد از یه دوش دو دیقه ای اومدم بیرون شلوار ورزشی فقط
پوشیدم بدون لباس.

1403/07/30 22:08

#پارت_21
موهام و خشک کردم و نشستم روی تخت کینگ سایزم و به تاجش
تکیه زدم گوشیم و گرفتم دستم.
زنگ کنار تخت و فشردم که خیلی زود در اتاق زده شد.. بیا تویی
گفتم که وارد شد خدمه با یه میز چرخ دار پر از غذا وارد شد.
سرم همچنان تو گوشی بود غذا رو روی میز غذا خوری تو اتاقم
چید و اروم و با تن صدای لرزون گفت:
-امر دیگه ندارید قربان؟
سرم و کمی انداختم باال که چشمی گفت و تند رفت بیرون.
بوی مرغ بریون مشامم و پر کرد نفس عمیقی کشیدم گوشیم و
انداختم کنار و رفتم سره میز نشستم.
اتاقم بزرگترین و مجهز ترین اتاق عمارت بود.
سمت شمال اتاق تمام شیشه بود ولی شیشه ضد گلوله چون مستقیما
رو به در ورودی عمارت و باغ بود و خطر زیادی تهدیدم
میکرد..این عمارت و خودم بنا کردم و برای هر گوشه اش خودم
نظر دادم و طبق سلیقه خودم درستش کردم.
اتاق کار و خواب و غذا خوریم یک جا بود.
تنها اتاق طبقه دوم هم اتاق خودم بود بقیه اتاق ها و مهمان خانه و
بقیه چیز ها سالن بزرگه پایین بود.

1403/07/30 22:09

#پارت_22
بیرون از اتاقم کال باشگاه بود و البته کف زمینه باشگاه هم شیشه
کار شده بود و زمانه که ورزش میکردم حواسم به طبقه پایین هم
بود که کی میاد و کی میره یا کسی از خدمه ها خطایی نکنه .
غذام و با لذت کامل خوردم..دوتا مرغ بریون درسته با یه دیس
برنج و کامل خوردم.
اروغی زدم و بلند شدم کمی با گوشیم ور رفتم و همه چیز و چک
کردم از دوربینای عمارت گرفته تا پیام های ادمام تو جای جای
این کشور و وقتی تقریبا همه چیز اوکی بود ساعت گوشیم و برای
نیم ساعت دیگه کوک کردم و دراز کشیدم، روزه خسته کننده ای
بود بعد از مبارزه و شکنحه کردن اون جاسوسا.. با یاد اوری
فرانک پوزخندی رو لبم نشست..زیر لب با صدای بم و وحشتناکی
زمزمه کردم:
-بالیی به سرت بیارم فرانک که تو تاریخ بنویسن .
با فکر به شکنجه کردن فرانک به عالم خواب رفتم...
ماریا
به گوشی تو دستم نگاه کردم و اول جیغی از رو کالفگی زدم و
بعد جواب دادم و قبل اینکه فرانک باز دهن گشادش و باز کنه و
کصشر بگه با جیغ گفتم:

1403/07/30 22:10

#پارت_23
کصخلیییی یا چی؟ تا میام شورتم و بپوشم زنگ میزنی همین قطع
میکنم بقیه لباسامو بپوشم باز زنگ میزنی چرند میگی..مگه من
مثل دور و بریات کند ذهنم که یک سره کارم و بهم یاد اوری
میکنی..فرانک دوباره شمارت و رو گوشیم ببینم همه قفل های
امنیتی و میزنم و میگیرم میخوابم تو و ماموریت مسخرتم به تخمم
میگیرم.
گوشی و قطع کردم و دوتا فحش دیگه نثار روح مادر و پدرش
کردم و وقتی اروم گرفتم نشستم تا ارایش کنم.
سایه اکلیلی نقره ای که به چشمای ابیم میومد..رژ صورتی براق و
خط چشم و ریمل.
موهامم با بابلیس یکم موج دار کردم.
رفتم سراغ لباسام ، خب برای تحریک اقا اریک مخوف و شکست
ناپذیر چی باید بپوشیم؟؟
لباس نقره ای لمه ای برداشتم پوشیدم که بلندیش بزور تا زیر باسنم
بود.
لباس زیرمم سفید پوشیده بودم..هه چه دل خوشی انگار دارم میرم
به حجله عروسی..یه حسی بهم میگفت این لباس زیر قرار کفن من
باشه.
پوفی کشیدم موهام و کشیدم تا به چیزای منفی فکر نکنم..فرانک تو
ادماش نفوذ داره و مواظب من هستن..اره مواظبمن

1403/07/30 22:11

#پارت_24
کت سفید رنگی روی لباسم پوشیدم و با کاله پشمی سفید و کیف
دستی کوچیک و کفش های پاشنه بلند سفیدم تیپم تکمیل شد.
یکم از اون عطر سکسیم زدم بین موهام و لباسم و رفتم بیرون .
راننده در و باز کرد سوار شدم و رفتیم سره قرار با فرانک.
از ماشین که پیاده شدم نگهبانه فرانک به ماشین بزرگتری اشاره
کرد و در و برام باز کرد.
سوار شدم..ندیده هم میتونستم بفهمم فرانک کنارمه چون بوی
عطرش زودتر مشامم و پر کرد.
برگشتم سمتش که دیدم اخماش تو همه ولی با دیدن صورتم نفس تو
سینش حبس شد و گره ابروهاش اروم باز شد و ناباور لب زد:
-یا عیسی مسیح ...چطوری تا اخره این ماموریت من طاقت بیارم..
پوزخندی بهش زدم که دستام و گرفت و برای اولین بار ته چشمای
فرانک نگرانی و دیدم ولی با اطمینان لب زد:
-ماریا من به لوندی و دلبری تو ایمان دارم..دختر تو با یه نگاه
ساده سنگم اب میکنی ..اما اریک یه حیوونه که فقط دنبال
شکاره..وقتی بفهمه کسی بهش رکب زده از هر حیوونه درنده ای
تو این کره خاکی خطرناک تر میشه.
اما با این وجود نقطه ضعفاشو بهت گفتم..پس بقیش به خودت
بستگی داره فقط ازش نترس ولی گستاخم نباش چون اصال با کسی
که براش شاخ و شدنه بکشه حال نمیکنه و ممکنه خیلی راحت از
سره راه برت داره..فقط باید تو دلش جا باز کنی بقیش با من

1403/07/30 22:12

#پارت_25
پوزخندی زدم و گفتم:
-وعده پوچ و تو خالی نده تو اگر اون تو ادم داشتی که خودت
میرفتی نه اینکه انقدر بترسی و هرروز بگی چیکا کنم چیکا
نکنم..من کاره خودم و بلدم و به کسی ام احتیاج ندارم.
فرانک تعجب کرده بود ولی با حرفی که زد چشمام گرد شد:
-تو بخاطر چی انقدر داری میجنگی و اسم اریک میاد خون خونت
و میخوره؟
با این حرفش رنگم پرید ولی اخم کردم و گفتم:
-هیچی کال از این یارو خوشم نمیاد..درضمن به پولشم احتیاج دارم
باالخره زندگی خرج داره اونم با یه بچـ..
دهنم بسته شد با سوتی که دادم سرم و چرخوندم سمت شیشه و تو
دلم دعا میکردم که نشنیده باشه..ولی مثل اینکه شنیده بود چون
صداش کنار گوشم موهای بدنم و سیخ کرد:
-پس بچه داری؟
اب دهنم و قورت دادم و با اخم برگشتم سمتش و گفتم:
-اره دارم خب که چی..میخوای با اون تهدیدمـ..
پرید وسط حرفم و گفت:
-پس حقیقت داره و تو بچه داری ..خبر رسونده بودن ولی باور
نکردم.. االن با این عکس العملت فهمیدم که حقیقت داره ولی جای
نگرانی نیست ماریا من و تو باهم یه تیم هستیم.

1403/07/30 22:12

#پارت_26
باز گند زدم اون داشت امتحانم میکرد خدایا صبر بده خودم و
نکشم.
فرانک دوباره ادامه داد:
-از همونیه که بکارتت و گرفت؟
با صدا و بدنی لرزون که همش بخاطر نفرت و بغض یاداوری
اون روزا بود رمزمه کردم:
-نه 5 ساله پیش بعد از اون اتفاق لعنتی از هر موجود نری فراری
بودم.. ولی 5 سال بعد از اون با جان توی رستوران اشنا شدم و
نامزد کردیم..وقتی 6 ماهه باردار بودم جان تو مبارزه مقابل اریک
شکست خورد و اریک اون و به بیرحمانه ترین شکل ممکن
کشت.. درست جلوی چشم من..همون شب با حال خراب زدم
بیرون و تو خیابون انقدر جیغ زدم و گریه کردم که زایمان کردم و
بچم تا چند ماه توی دستگاه بود و دکترا میگفتن ریه هاش هنوز
کامل نشده بوده و ممکنه تا اخر عمرش مشکل تنگی نفس و هزار
جور کوفته دیگه داشته باشه .
با گریه و نفرت برگشتم سمت فرانک و غریدم:
-دلیل اینکه تو این کار باهات همکاری میکنم فقط و فقط
بچمه..بخاطر انتقام خون جاااان ..فهمیدی؟
فرانک ناباور بهم نگاه می کرد.

1403/07/30 22:13

#پارت_27
سرفه مصلحتی کرد و خولست چیزی بگه که ماشین ایستاد و
نگاهش به بیرون دوخته شد و رمزمه کرد:
-بخاطر بچت هم که شده نقشت و خوب بازی کن و زنده از این
ماموریت برگرد.. تو که نمیخوای بچت بدون پدر و مادر و بی پناه
بیوفته زیر دست اریک..
دندونامو روی هم فشردم وغریدم:
-من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم یه تار مو از سره بچم
کم بشه گرگ میشم و میوفتم به جون همتون.. پس بهتره تا وقتی
برمیگردم دنبال بچم نگردی و نخوای با اون کاری بکنی چون
اونوقت جوری بپیچونمت و بندازمت زیر دست اریک که فقط یه
یاد و خاطره ازت باقی بمونه ..
با عصبانیت غریدم :
-فهمیدیی؟؟
دستم و گرفت و تند گفت:
-باشه باشه ماریا.. برو قول میدم حتی اگر تو چیزیت شد و یا اریک
نقشمون و فهمید بچت و بردارم ببرم یه جای امن و مواظبش
باشم..قسم میخورم.
دو دل نگاهی به چشماش انداختم و سری تکون دادم و پیاده
شدم..هنوز از ماشین دور نشده بودم که صدای فرانک توی گوشم
پیچید:
-بچت دختره یا پسر؟ اسمش چیه؟

1403/07/30 22:14